Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان طلایی و انگیزشی

💡@bekhodat1Aeman1d📚
18🥰3❤‍🔥2👏2🙏1👌1😍1💯1🤗1💘1😘1
12🤷‍♀8🤷‍♂2😱2❤‍🔥1👍1🥰1🙏1💯1🫡1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و سه پارت هدیه به تدریج میز پر شد هوا پر از شور و انتظار بود و ماهرخ با هر حرکتش احساس می‌ کرد سهم کوچکی در شادی نرگس دارد. نرگس وقتی آماده شد به اطاق پذیرایی آمد با دیدن همه چیز گفت ماهرخ جان، چقدر همه چیز عالی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و چهار

نیم ساعت بعد مهمانان با لباس‌ های آراسته و منظم یکی پس از دیگری وارد خانه شدند. همه نگاه‌ ها به نظم و وقار آنها خیره شد. سلیمان خان با قدم‌ هایی محکم و با اعتماد به نفس جلو رفت تا میزبان خوبی باشد.
سمیع، پسر خانواده، با احترام دست سلیمان خان را گرفت و گفت سلام، آقای سلیمان خان، خوشحالم که شما را ملاقات می‌ کنم.
سلیمان خان با لبخندی گرم پاسخ داد و دست او را فشرد.
حسینه که از کنج اطاق نظاره‌ گر بود، نگاهش به سمیع افتاد و با کنایه در گوش سامعه گفت ببین، نرگس چه پسری پیدا کرده، چقدر جذاب است!
سامعه نگاهش پر از حسادت شد، لب‌ هایش را جمع کرد و بدون آنکه حرفی بزند، چشمش به پسری که پشت سر سمیع ایستاده بود افتاد. برق نگاهش با دیدن او فروزان شد؛ این پسر با وقار، به طرز غیرقابل انکاری توجه سامعه را جلب کرد.
سمیع با لبخندی آرام همه را یکی یکی معرفی کرد وقتی به برادرش رسید گفت این هم برادرم صابر جان.
صابر با وقاری محترمانه دست تکان داد و نگاهی مودبانه به اطراف انداخت. حویلی حالتی از آرامش و همزمان هیجان داشت؛ نگاه‌ها و لبخندهای مهمانان با هم ترکیب شد تا فضایی گرم و رسمی ایجاد کند.
بعد از اینکه مهمانان در جای خود نشستند و آرامش نسبی بر اطاق حکمفرما شد، خانم بزرگ به سامعه اشاره کرد تا برای مهمانان چای بیاورد. سامعه با کمی اکراه از جای خود برخاست و به سوی میز چای رفت.
مادر سمیع که بعد از چند لقمه غذا، مزه‌ ها را چشیده بود، با تعجب و تحسین گفت واو! چقدر همه چیز خوشمزه است…
خانم بزرگ لبخندی زد و با صدای ملایم و مقبول گفت بلی، این‌ ها را سامعه دخترم آماده کرده است. راستش با اینکه ما کارگرانی در خانه داریم، اما دخترم همیشه علاقه دارد آشپزی کند و دوست دارد خودش در کارها دخیل باشد.
همه مهمانان به تعجب نگاه کردند و تحسین کردند، و فضا پر از احترام و تحسین نسبت به تبحر سامعه شد.
مادر سمیع با لبخند گفت واقعاً لذیذ است… من سال‌ هاست در مهمانی‌ های مختلف شرکت می‌ کنم، اما طعم این غذاها چیز دیگری‌ است.
سلیمان خان که تا همان لحظه با سکوت به گفتگوها گوش می‌ داد، ناگهان چشمانش اندکی گشاد شد. تعجب مثل سایه ‌ای در نگاهش افتاد اما چیزی نگفت؛ تنها دست‌ هایش را روی هم فشرد و به سکوت ادامه داد.
نرگس از حرف خانم بزرگ دلگیر شد. آهسته به ماهرخ نگاه کرد، چشم‌ هایش پر از اندوه بود، می‌ خواست چیزی بگوید اما جرأت نکرد. در دلش می‌ سوخت که تمام زحمت‌ های ماهرخ را کسی دیگر به نام خود تمام کرده است.


پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
93😢10💔9👍5❤‍🔥3💯21🙏1🕊1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و چهار نیم ساعت بعد مهمانان با لباس‌ های آراسته و منظم یکی پس از دیگری وارد خانه شدند. همه نگاه‌ ها به نظم و وقار آنها خیره شد. سلیمان خان با قدم‌ هایی محکم و با اعتماد به نفس جلو رفت تا میزبان خوبی باشد. سمیع، پسر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و پنج

ماهرخ اما با لبخندی نرم و آرام سرش را پایین انداخت؛ هیچ نشانی از رنج در صورتش نشان نداد. نگاهش پر از متانت بود، گویی نمی‌ خواست این لحظه شیرین برای نرگس خراب شود.
بعد از نیم ساعت گفتگو و تعارف، پدر سمیع کمی جدی ‌تر شد، روی به سلیمان خان آورد و گفت راستش شما شاید در جریان باشید… ما چند بار نرگس جان را از پدرش رسماً خواستگاری کردیم. امروز هم آمدیم تا با شما، به حیث بزرگ این خانه، آشنا شویم و بار دیگر خواستگاری نرگس جان را برای پسرم سمیع تکرار کنیم.
هوای مجلس برای لحظه‌ ای سنگین شد. نگاه‌ ها همه به سوی سلیمان خان برگشت. او با همان آرامش و وقار همیشگی، دستانش را روی زانو گذاشت، قامتش را راست کرد و با لحنی پر از غرور و متانت گفت سمیع جان، تا جایی که من می بینم پسر خوب و با ادبی است. اما یک چیز برایم مهم ‌تر از همه است: رضایت خواهرم. اگر نرگس جان از ته دل آماده باشد، من هم به دیدهٔ قدر می‌ پذیرم.
سکوتی کوتاه مجلس را گرفت. سمیع لبخندی ملایم زد و نگاهی پر از امید به سمت نرگس انداخت. نرگس از شدت خجالت کومه هایش گل انداخته بود، سرش پایین بود و دستانش روی دامانش می‌ لرزید. لبخند سمیع در نگاهش چیزی فراتر از تعارف داشت، صمیمیت و احساسی پنهان را فاش می‌ کرد.
سامعه که تیزتر از همه نگاه می‌ کرد، چشم‌ های ریزش را جمع کرد و با حسادت زمزمه‌ ای در گوش حسینه انداخت و گفت ببین این دو نفر مثل اینکه از قبل سر و سری دارند. نگاه‌ های پسر را ببین، مستقیم به نرگس می‌ چسبد.
حسینه گوشه لبش را بالا برد و خنده‌ ای خفه کرد و گفت پس چی فکر کردی؟ من از همان اول حس کرده بودم و حالا یقین کردم با این پسر رابطه‌ ای دارد.
سامعه آهسته به سمت دیگر چرخید، نگاهش بی‌ اختیار صابر افتاد لبخند ظریفی گوشه لبش نشست و برای لحظه ‌ای از نرگس و سمیع دل کند، گویی فکر دیگری در سرش جوانه میزد.
بعد از یک ساعت، مهمانان عزم رفتن کردند. پدر سمیع هنگام خداحافظی گفت ما منتظر پاسخ شما میمانیم، هر وقت صلاح دانستید، خبر بدهید.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
93👍13💔4❤‍🔥3😢2👌2🤩1💯1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و پنج ماهرخ اما با لبخندی نرم و آرام سرش را پایین انداخت؛ هیچ نشانی از رنج در صورتش نشان نداد. نگاهش پر از متانت بود، گویی نمی‌ خواست این لحظه شیرین برای نرگس خراب شود. بعد از نیم ساعت گفتگو و تعارف، پدر سمیع کمی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و شش

سلیمان خان با احترام دست داد و گفت حتماً، جواب را به‌ زودی به شما تیلفونی می‌ رسانم.
وقتی آن‌ ها رفتند، فرشته و فایقه مشغول جمع کردن پذیرایی و میز شدند. اعضای خانواده در حویلی نشستند. نرگس آرام کنار سلیمان خان جا گرفت.
سلیمان خان نگاه مهربانش را به سوی او انداخت و گفت راستش نرگس جان، از این خانواده خوشم آمد. پدر سمیع مردی با وقار بود، مادرش هم زن نیکوکار و خوش‌ گفتاری به نظر رسید. حالا نظر تو چیست؟
خانم بزرگ با لحنی طعنه‌ آمیز وارد سخن شد و گفت معلوم است دیگر! نرگس هم قبول دارد.
بعد با تندی به نرگس دید و ادامه داد دخترم، لازم بود تا آخر خواستگاری در اطاق بنشینی شرم است که خودت در مقابل مهمان‌ ها بنشینی و از تو خواستگاری شود!
سلیمان خان قبل از آنکه نرگس دهان باز کند، با قاطعیت گفت چرا شرم باشد، مادر جان؟ این آینده و زندگی نرگس است او باید میبود و اگر نرگس جان راضی باشد، من هم رضایت میدهم.
حسینه ابرو بالا انداخت و با کنایه گفت درست است، اما شرم و حیا هم چیز خوبی است. اینگوته قدر نرگس پایین می‌ شود.
سلیمان خان نگاه تندی به او انداخت و گفت حسینه! این فکرهای کهنه ‌ات را نزد خودت نگه دار. نرگس ماشاالله هم حیا دارد، هم شخصیت. لطفاً کلماتی نگو که قلبش را بشکنی.
بعد دوباره رو به نرگس کرد و با صدایی نرم‌ تر گفت جانِ لالا، حالا تو بگو تصمیم دلت چیست؟
نرگس سرش را پایین انداخت. اشک در چشمانش حلقه زد. از حرف‌ های خانم بزرگ و حسینه دلش شکست. بی‌ آنکه پاسخی بدهد، ناگهان از جایش برخاست و با قدم‌ های سنگین داخل خانه رفت.
سلیمان خان نگاهی پر از عصبانیت به اطراف انداخت و بعد پشت سرش وارد خانه شد.
سامعه لبخند تلخی زد و آهسته گفت عجب… هم خودش خطا می‌ کند، هم وقتی کسی چیزی بگوید، اشک تمساح می‌ ریزد!
خانم بزرگ با خشم به ماهرخ نگاه کرد و با کنایه گفت نمی‌ دانم بخاطر کی پسرم اینطور بی‌ فکر شده… اصلاً به فکر آبرو و عزت این خانه نیست.
ماهرخ آهی کشید، اما چیزی نگفت. تنها با احترام گفت ببخشید…
بعد از جایش برخاست و داخل خانه رفت.
در اطاق نرگس سرش را روی شانهٔ سلیمان خان گذاشته بود و با گریه گفت لالا… من قصد بی‌ احترامی نداشتم.
ماهرخ کنار آنها نشست.
سلیمان خان دست نوازش بر موهایش کشید و بوسه‌ ای بر سرش زد و گفت گریه نکن، جانِ لالا. مادرم فکرهای قدیمی دارد. تو به دلت گوش بده. بگو حالا راضی هستی یا نه؟
نرگس با صدای آرام و لرزان گفت بلی من راضی‌ ام.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»


لایک...🥹❤️
101👍7❤‍🔥5😢4💔3🥰21👌1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و شش سلیمان خان با احترام دست داد و گفت حتماً، جواب را به‌ زودی به شما تیلفونی می‌ رسانم. وقتی آن‌ ها رفتند، فرشته و فایقه مشغول جمع کردن پذیرایی و میز شدند. اعضای خانواده در حویلی نشستند. نرگس آرام کنار سلیمان خان…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و هفت
#پارت هدیه

لبخند روی لبان سلیمان خان نشست و گفت آفرین! این شد حرف حساب. من با پدرت صحبت می‌ کنم و ان‌ شاءالله به زودی جواب بلی را می‌ دهیم.
نرگس لبخندی آمیخته با اشک زد، به سوی ماهرخ برگشت، دستش را گرفت و گفت تشکر ماهرخ جان، بخاطر همهٔ زحمت‌ هایی که امروز کشیدی.
سلیمان خان با تعجب پرسید راستی برای من جالب بود… نرگس که اصلاً آشپزی بلد نیست، چرا مادرم گفت همه‌ چیز را او آماده کرده؟
نرگس خندید و گفت مادران همین‌ اند دیگر، همیشه می‌ خواهند دختر شان را بهترین نشان دهند. اما حقیقت این است که امروز ماهرخ با فرشته و فایقه خیلی زحمت کشیدند.
سلیمان خان با نگاه قدردان به ماهرخ خیره شد و گفت تشکر عزیزم… واقعاً امروز با پذیرایی‌ ات سرم را بلند کردی.
ماهرخ لبخند کمرنگی زد، دلش پر از احساس شد و آهسته پاسخ داد قابلی نداشت…
صبح روز بعد، هوای خانه بوی آرامش می‌ داد. سلیمان خان وقتی از سر کار آمد مستقیم به طرف اطاق مشترکش با ماهرخ رفت ماهرخ مصروف اتوی لباس های سلیمان خان بود با دیدنش، لبخند گرم بر لب آورد و گفت ماهرخ جان، بیا یک لحظه.
ماهرخ با تعجب بلند شد و آرام نزدیک آمد. سلیمان خان جعبهٔ کوچک را به سویش گرفت و گفت این را برایت گرفتم.
ماهرخ با ناباوری نگاهش کرد و گفت برای من؟!
سلیمان خان لبخند زد و با لحنی پر از محبت گفت بلی ز امروز دیگر تو هم باید مثل همه موبایل داشته باشی. هر وقت چیزی خواستی، یا نیازی شد، مستقیم با من تماس بگیر.
چشمان ماهرخ برق زد. دستانش لرزید و جعبه را گرفت. با صدای آرام و شکسته گفت نمیدانم چی بگویم باز هم تشکر…
سلیمان خان با صدای محکم اما گرم گفت تشکر لازم نیست، همسر زیبایم… باز کن ببین، خوشت می‌ آید یا نه.
ماهرخ دست‌ هایش کمی لرزید، جعبه را با دقت گشود. چشمانش برق زد و با لبخند کودکانه‌ ای گفت خیلی زیباست باورم نمی‌ شود برای من است.
سلیمان خان لبخندی از گوشه لب زد و موبایل را از دستش گرفت و گفت صبر کن، سیم‌کارت را داخلش بگذارم، شماره‌ ام را هم ثبت کنم. از امروز، هر وقت چیزی خواستی، فقط یک زنگ بزن.
نیم ساعتی گذشت تا همه‌ چیز آماده شد. سلیمان خان موبایل را به دست ماهرخ داد و با نگاهی شوخ گفت خوب، حالا دوست داری اولین عکس موبایلت را بگیری؟
ماهرخ خجالت ‌زده سرش را پایین انداخت، بعد آرام گفت می‌خواهم عکس شما را بگیرم.
سلیمان خان با تعجب ابرو بالا برد و پرسید عکس من؟!
ماهرخ سرش را بلند کرد، نگاهش پر از صداقت بود و گفت بلی چون شما اولین کسی هستید که باعث شدید این لحظه را تجربه کنم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب بخیر

لایک عزیزان ❤️
142👍13❤‍🔥4🕊3💯2🫡2😘2💋1🤝1🤗1💘1
پروردگارا
کار مارا به راهی انداز
که فرجامش پسندیده تر 
و سرانجامش بهتر باشد،
که هر فایده که از تو رسد ،
گرانبهاست، و هر بخشش که کنی
عظیم است،

شب تان زیباااا

💡@bekhodat1Aeman1d📚
32❤‍🔥4👍1🙏1👌1🕊1😍1💯1😇1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز دوشنبه

🌻  ۲۱/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۳/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۰/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
16🥰2👌2❤‍🔥1👍1👏1🎉1💯1🤗1
"پیـامبر گرامیﷺ" هنگامی كه بیدار می‌شدند، می‌فرمودند:🥹

«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَحْيَانَا بَعْدَ مَا أَمَاتَنَا وَإِلَيْهِ النُّشُورُ»

یعنی حمد و سپاس از آنِ خدایی است ڪہ ما را از خواب، بیدار ڪرد و بسوی او حشر خواهیم شد»🌻
 ᥫ

سلام علیکم صبح بخیررر عزیزان

💡@bekhodat1Aeman1d📚
24❤‍🔥3🥰2👏2👍1🎉1👌1💯1🤗1
یادت باش‌ جهان
زیر نظر خدا اداره می‌شود
پس نگرانیت بی معناست...
تنها کاری که باید بکنی این است که
تلاش کنی در جهت اراده‌ی خدا
قدم برداری نه بر خلافش

🌻سلام
🌞صبحتان
بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
18❤‍🔥3🥰2👏2👍1🎉1👌1💯1🤝1🤗1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۶ 🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: أَنَّ رَجُلًا قَالَ لِلنَّبِيِّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: أَوْصِنِي، قَالَ: «لَا تَغْضَبْ» فَرَدَّدَ مِرَارًا قَالَ: «لَا تَغْضَبْ».  🌿مردی به پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۷

🥀از النعمان بن بشير ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

🌹مثلُ المؤمنين في تَوادِّهم ، وتَرَاحُمِهِم ، وتعاطُفِهِمْ . مثلُ الجسَدِ إذا اشتكَى منْهُ عضوٌ تدَاعَى لَهُ سائِرُ الجسَدِ بالسَّهَرِ والْحُمَّى

🔸 مثال مؤمنان در دوستی، رحمت و همدلی‌شان، مانند یک بدن است که هرگاه عضوی از آن به درد آید، دیگر اعضا نیز با بی‌خوابی و تب با آن همدردی می‌کنند.


#صحیح‌مسلم2586

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
27🥰41❤‍🔥1👍1👏1🎉1👌1💯1🤗1💘1
جاده‌ای که انسان
برای خروج از غم و اندوه
در آن سفر می‌کند
هرگز مستقیم نیست ...
روزهای خوب و روزهای بد وجود دارند
اگر امروز یک روز بد است،
مثل پیچ جاده، باید از آن عبور کرد
و به سلامت به مقصد رسید.

💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍156❤‍🔥2👏2🙏1👌1💯1😇1🤝1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
🔴 گره های کور زندگی از کجاست؟! از برخی روایات و آیات قرآن کریم این‌چنین برمی‌آید که برخی‌ها در همه شئون زندگی موفق‌ می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر می‌رسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضی‌ها طوری‌ هستند ـ مثل گِره‌های کور ـ که به هر سَمتی…
🔴 کاری که تمام گناهان را محو میکند حتی اگر آسمانها را سیاه کرده باشد


حدیث قدسی، خداوند فرمود: ای موسی (ع) گمان نکن مادرت برای تو مهری داشت، اگر من مهر تو را در دل او  جای نمی دادم او هرگز برای شیردادن تو نیمه شب ،خواب شیرین را رها نمی کرد.

ای موسی (ع) از میان بندگان من اگر بنده ای چنان گنهکار باشد که از گناهان او آسمان به رنگ سیاه در آمده باشد، فقط به خاطر یک کارش من تمام گناهان او را می بخشم و وارد بهشت می کنم و برای این کار از هیچ کس ابایی ندارم و اجازه نمی گیرم. موسی (ع) عرض کرد، خدایا آن عمل چیست؟

حضرت حق فرمودند: کسی که برای رضایت من قلب یک بنده مؤمن مرا شاد گرداند . او آن گاه مرا شاد کرده است و سزای کسی که مرا چنین خرسند کند، بخشش همه گناهان اوست

‌ ‌
45😭4💯32❤‍🔥2👍2👏2🥰1👌1🤝1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نه ظالم باشید نه مظلوم

💡@bekhodat1Aeman1d📚
20💯8👏4❤‍🔥2👍1🥰1😢1🙏1👌1😇1💘1
کدام موجود نر متولد می شوند اما به آهستگی به ماده تبدیل می شوند.
Anonymous Quiz
29%
حلزون
20%
میگو
27%
ستاره دریایی
25%
عروس دریایی
🤷‍♀10🤯75💯3👍2🥰2😱2❤‍🔥1🐳1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و هفت #پارت هدیه لبخند روی لبان سلیمان خان نشست و گفت آفرین! این شد حرف حساب. من با پدرت صحبت می‌ کنم و ان‌ شاءالله به زودی جواب بلی را می‌ دهیم. نرگس لبخندی آمیخته با اشک زد، به سوی ماهرخ برگشت، دستش را گرفت و…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و هشت

سلیمان خان سکوتی کوتاه کرد، سپس لبخند زد و گفت پس اجازه بده با هم عکس بگیریم.
بازوی نیرومندش را دور شانهٔ ماهرخ انداخت. ماهرخ با صورتی گلگون موبایل را بالا گرفت. صدای شاتر که بلند شد، هر دو لحظه‌ ای در تصویر جاودانه شدند. ماهرخ به صفحه نگاه کرد، لبخندی زد و زمزمه کرد خیلی تصویر قشنگ آمد…
سلیمان خان با نگاهی عمیق گفت تصویر قشنگ از توست… ماهرخ جان، هر چی دوست داشتی داشته باشی، برایم بگو. برایت می‌ گیرم.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، دلش لرزید، اما فقط آرام گفت همین برایم کافی است.

چند روز گذشت. آن عصر، همهٔ اعضای خانواده در حویلی دور هم نشسته بودند. سلیمان خان با چای در دست، صدایش را بلند کرد و گفت من جواب «بلی» را به خانوادهٔ سمیع دادم. قرار شد آخر هفته برای گرفتن شیرینی بیایند. مامایم و زن مامایم هم از قندهار می‌ آیند.
سامعه ناگهان با حرص گفت یعنی چی؟ چرا اینقدر زود؟! من باید لباس بگیرم، آرایشگاه بروم، موهایم را رنگ کنم!
سلیمان خان با خنده‌ ای ملایم گفت خواهرم، عروس نرگس جان است. او باید این حرف‌ ها را بزند، نه تو.
خانم بزرگ فوری به دفاع از دخترش برخاست و گفت یعنی چه پسرم؟ آیا فقط عروس حق دارد خودش را آماده کند؟ دختر من هم باید مثل همیشه به خودش برسد.
نرگس با آرامش و لبخند گفت پس لالا جان، اگر اجازه بدهید من فردا با ماهرخ جان به خرید بروم.
سلیمان خان خواست چیزی بگوید، اما خانم بزرگ میان حرفش پرید و گفت لازم نیست. سامعه و حسینه همراهت میروند.
سامعه با بی‌ حوصلگی دست تکان داد و گفت نخیر مادر جان، من نمی‌ توانم با نرگس جان بروم. با حسینه می‌ خواهم بروم، کمی کار هم دارم.
سلیمان خان ابرو در هم کشید، لحظه‌ ای سکوت کرد، بعد قاطعانه گفت پس ماهرخ و نرگس میروند. فردا دنبال‌ تان میآیم، با هم میرویم.
خانم بزرگ با لحنی آرام ‌تر گفت پس من هم همراه‌ شان میروم، من هم کمی خرید دارم.
سلیمان خان با لبخندی محکم پاسخ داد درست است مادر جان، شما هم بیایید.
فضا آرام گرفت، اما در عمق دل سامعه و حسینه آتشی از حسادت شعله‌ ورتر شد.
فردای آن روز، سلیمان خان خودش به دنبال آنها آمد. موتر سیاه اش آرام مقابل دروازه ایستاد و هر سه به سویش رفتند. سلیمان خان با غروری پنهان در نگاه، آن‌ ها را سوار کرد و به سمت بازار حرکت کردند. فضای بازار پر از شور بود؛ رنگ ‌های گوناگون لباس‌ ها، بوی عطرها و صدای فروشندگان، همه‌ چیز حال‌ و هوای خاصی به روزشان داده بود.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
108👍7❤‍🔥2😢2💯2😭2🙏1👌1💔1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و هشت سلیمان خان سکوتی کوتاه کرد، سپس لبخند زد و گفت پس اجازه بده با هم عکس بگیریم. بازوی نیرومندش را دور شانهٔ ماهرخ انداخت. ماهرخ با صورتی گلگون موبایل را بالا گرفت. صدای شاتر که بلند شد، هر دو لحظه‌ ای در تصویر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و نه

نرگس بعد از گشت‌ و گذار زیاد، لباسی ساده و پوشیده انتخاب کرد؛ پارچه‌ ای روشن با نقش‌های ریز و سنگینی خاص. وقتی آن را به تن کرد، صورتش مانند شکوفه ‌ای سفید در دل باغ درخشید. ماهرخ هم با لبخند به او نگاه می‌ کرد و همان لحظه تصمیم گرفت لباسی را انتخاب کند که نرگس برایش پسندیده بود؛ لباسی سبزرنگ، لطیف و خوش‌ دوخت.
روز لفظ رسید. فضای خانه بوی شیرینی و عطر گل می‌ داد. حسینه و سامعه از صبح به آرایشگاه رفته بودند، موهایشان را رنگ زده بودند و با شور و حرص به آماده‌ شدن پرداخته بودند. نرگس اما در خانه مانده بود؛ با آرامش، آماده می شد.
ماهرخ که از صبح تا نزدیک ظهر سرگرم رسیدگی به کارهای پذیرایی مهمانان بود، سرانجام به اطاقش رفت. لباسی را که به انتخاب نرگس خریده بود، با دقت پوشید. سبزی نرم و دلنشین لباس، چشمانش را روشن‌ تر کرده بود. مقابل آیینه نشست و آرایشی ساده و ملیح روی صورتش انجام داد؛ کمی سرخی روی لب‌ ها، خط باریک روی چشم‌ ها، و همین کافی بود تا صورتش چون ماه شب چهارده بدرخشد.
در همان حال، صدای باز شدن دروازه آمد. سلیمان خان داخل شد. نگاهش روی ماهرخ ثابت ماند، سکوت کوتاهی همه‌ چیز را پر کرد، بعد با صدایی که کمی خش‌ دار اما پر از مهر بود گفت چقدر زیبا شدی، خانمم…
ماهرخ با خجالت لبخندی زد و گفت تشکر…
سلیمان خان چند لحظه بی‌ حرکت ایستاد، نگاهش مثل بارانی گرم روی او ریخته بود. ماهرخ که از آن نگاه سنگین خجالت می‌ کشید، به آرامی چادرش را روی سرش درست کرد و با صدایی ملایم گفت من آماده شدم… لباس‌ های شما را هم اتو زده‌ ام، آماده هستند. اگر اجازه بدهید پایین نزد فرشته و فایقه بروم.
سلیمان خان آرام روی تخت نشست، دست‌ هایش را به هم قلاب کرد و با لحنی جدی اما مهربان گفت فکر نمی‌ کنی یک چیزی کم است؟
ماهرخ متعجب شد، ابروهایش را بالا برد و پرسید چی چیز کم است؟
سلیمان خان با نگاه آرام اما نافذ به او خیره شد و گفت طلاهایت… چرا هنوز به سر و گردنت نینداختی، عزیزم؟ امروز اینجا مهمانی است، قرار است همه بیایند. تو همسر من هستی، خانم این خانه‌ ای، باید مرتب و آراسته باشی.
ماهرخ به پایین نگاه کرد، انگشتانش را به لباس سبز رنگش کشید و با صدایی لرزان گفت با این لباس فکر می‌ کنم زیاد خوب معلوم نمی‌ شوند…
سلیمان خان لبخندی زد، نیم‌ خیز شد و گفت برعکس… مطمئن هستم خیلی زیبا به نظر میرسی. در خاندان ما رسم است که زن‌ های خانه در مهمانی‌ ها طلا بیاندازند. من نمی‌ خواهم همسرم از کسی کم‌ تر باشد.
ماهرخ آهی کشید، اما سر تکان داد و گفت چشم…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
101👍8💯3❤‍🔥2😢2😭2🥰1👌1🕊1💔1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و نه نرگس بعد از گشت‌ و گذار زیاد، لباسی ساده و پوشیده انتخاب کرد؛ پارچه‌ ای روشن با نقش‌های ریز و سنگینی خاص. وقتی آن را به تن کرد، صورتش مانند شکوفه ‌ای سفید در دل باغ درخشید. ماهرخ هم با لبخند به او نگاه می‌ کرد…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد

الماری را باز کرد، صندوقچهٔ مخملی‌ اش را بیرون آورد. سیت طلا را برداشت در گردنش انداخت بعد چوری ها و کره اش با دقت پوشید. وقتی ایستاد، نور طلاها روی لباس سبزش می‌ درخشید، گویی لباسی از شکوه و وقار بر تن کرده است.
ماهرخ مقابل آیینه ایستاد، لحظه‌ ای خودش را نگاه کرد. صورتش گلگون شده بود، چشمانش برق میزد. به آرامی گفت فکر کنم همین‌ قدر کافی است…
سلیمان خان از جایش بلند شد، چند قدم به سمتش رفت، لبخندی پهن بر لبانش نشست و گفت ببین… چقدر مقبول معلوم می‌ شوی.
ماهرخ به آیینه خیره شد، دلش لرزید. طلاها روی لباس سبزش همچون ستاره‌ هایی کوچک می‌درخشیدند. برای لحظه ‌ای حس کرد، شاید واقعاً همسر سلیمان خان بودن چیزی فراتر از یک اجبار است؛ شاید در دل این رابطه، آرامشی نهفته است که تازه شروع به کشف آن کرده بود.
ماهرخ از اطاق بیرون شد. در راهرو، خانم بزرگ که تازه از سمت حویلی بالا آمده بود، چشمش به او افتاد. نگاهش ناگهان تیره و عصبی شد؛ چشم‌ هایش روی گردن و دستان ماهرخ لغزید، جایی که طلاها درخششی آشکار داشتند. با صدایی خشک و پر از سرزنش پرسید اینها را چی وقت خریدی؟
ماهرخ با صداقت و آرامی گفت سلیمان خان برایم خریده…
خانم بزرگ ابرو بالا انداخت، لبخندی تمسخرآمیز روی لبانش نشست و با لحنی پر از طعنه گفت میدانم… تو که با یک دست لباس به این خانه آمدی، از کجا میتوانستی این ‌قدر طلا بخری؟ معلوم است، پسرم را فریب دادی که برایت طلا بخرد.
بعد، بی‌ آنکه منتظر پاسخی بماند با قدم‌ های محکم و عصبی به سوی اطاق خود رفت.
ماهرخ لحظه ‌ای همان‌جا ایستاد، دلش سنگین شد؛ اما سرش را پایین انداخت و به روی خودش نیاورد. آهسته به سوی اطاق نرگس رفت. وقتی دروازه را باز کرد، نگاهش به نرگس افتاد که در لباس کرمی‌ رنگ و زیبا چون گُدی نشسته بود. لبخند شیرینی زد و گفت چقدر زیبا شدی نرگس جان…
نرگس با شوق از جایش بلند شد، دست‌ های ماهرخ را گرفت و با مهربانی گفت تو هم خیلی مقبول شدی، ماهرخ جان…
بعد به آیینه خیره شد، موهایش را کمی مرتب کرد و با صدایی پر از اشتیاق پرسید ببین، زیبا شدم؟ اگر چیزی کم است بگو تا اضافه کنم.
ماهرخ با دقت نگاهش کرد، از سر تا پایش را سنجید و با لبخند اطمینان گفت نخیر، ماشاالله… بسیار مقبول شدی. هیچ چیز کم نداری.
هنوز جمله‌ اش تمام نشده بود که دروازه اطاق باز شد. خانم بزرگ با پدر و مادر نرگس وارد شدند. فضای اطاق پر از بوی عطر تازه آمدگان شد.
نرگس با خوشحالی جلو دوید، چشمانش برق زد و گفت سلام! خوش آمدید چقدر ناوقت کردید!

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
105❤‍🔥6👍62😢2💔2😘2🙏1😭1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد الماری را باز کرد، صندوقچهٔ مخملی‌ اش را بیرون آورد. سیت طلا را برداشت در گردنش انداخت بعد چوری ها و کره اش با دقت پوشید. وقتی ایستاد، نور طلاها روی لباس سبزش می‌ درخشید، گویی لباسی از شکوه و وقار بر تن کرده است.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یک
#پارت هدیه

مادر نرگس با لبخند و اندکی خستگی در چهره، نگاهی گذرا به ماهرخ انداخت، بعد به سمت دخترش رفت و او را در آغوش گرفت. با صدای پر از شوق و مهر گفت راه‌ بندی زیاد بود، عزیزم وای، چقدر زیبا شدی!
چشمانش پر از اشک شده بود. پدر نرگس هم جلو آمد، دست روی سر دخترش کشید و با محبت گفت ماشاالله، دخترم بسیار زیبا شدی خوشبخت شوی.
بعد نگاهش به ماهرخ افتاد. چند لحظه او را از سر تا پا برانداز کرد و پرسید تو ماهرخ جان هستی؟ همسر دوم سلیمان خان؟
ماهرخ خواست با احترام پاسخی بدهد، اما خانم بزرگ پیش‌ دستی کرد و با لحنی خشک گفت بلی، خودش است.
مادر نرگس نگاه پرمهری به ماهرخ انداخت، جلو آمد و با مهربانی گفت خوشحال شدیم که با تو آشنا شدیم، دخترم. نرگس جان برایم گفته بود که خیلی بخاطرش زحمت میکشی. واقعاً ممنونت هستیم.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، لبخند ملایمی زد و با صدایی آرام گفت وظیفهٔ من است، تشکر از مهربانی شما.
در همین لحظه، خانم بزرگ با پوزخندی تلخ به ماهرخ نگریست و بدون اینکه حرفی بزند، روی چوکی نشست.
ماهرخ پس از چند دقیقه صحبت کوتاه با مهمانان، لبخندی زد و گفت خوب، شما صحبت کنید، من به آشپزخانه سر میزنم.
بعد با متانت از اطاق بیرون شد. همین که در بسته شد، خانم بزرگ روی چوکی جا به ‌جا شد، لبخندی پر از کنایه بر لب آورد و با صدایی آهسته اما نیش‌ دار گفت کارها که تمام شده… ولی این خانم عادت دارد هر چیزی را طوری نشان بدهد که گویا خودش همه کارها را می‌ کند. بیشتر از آنکه کار کند، شیرینی می‌ پاشد تا خودش را عزیز بسازد.
برادرش، که در آن لحظه علاقه‌ ای به شنیدن طعنه‌ های او نداشت، بی‌ تفاوت پرسید سامعه جان کجاست؟
خانم بزرگ نگاهش را از دروازه گرفت و با لبخندی ساختگی گفت سامعه جان با حسینه جان به آرایشگاه رفتند.
مادر نرگس با تعجب ابرو بالا برد و گفت آرایشگاه؟! ولی این مراسم صرفاً لفظ است، نه عروسی… چرا به آرایشگاه رفتند؟
خانم بزرگ با لحنی پر از غرور، که ته آن کمی خشم و حسادت هم پیدا بود، جواب داد دختر من دوست دارد همیشه خودش را زیبا و با سلیقه آماده کند، برایش مراسم کوچک و بزرگ فرق نمی‌ کند. می‌ خواهد در هر جمع بدرخشد. برای همین به آرایشگاه رفت. حتی به نرگس جان هم گفتم برود، مثلاً عروس است… ولی نرگس جان، فکر کنم، چندان دل به رفتن نداشت.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

لایک❤️ هدیه دوم....😉
110👍8💔4❤‍🔥2😢2🤗2🙏1💯1😭1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و یک #پارت هدیه مادر نرگس با لبخند و اندکی خستگی در چهره، نگاهی گذرا به ماهرخ انداخت، بعد به سمت دخترش رفت و او را در آغوش گرفت. با صدای پر از شوق و مهر گفت راه‌ بندی زیاد بود، عزیزم وای، چقدر زیبا شدی! چشمانش پر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دو
هدیه دوم

نرگس که کنار مادرش نشسته بود، سرش را پایین انداخت.
لبخند محجوبانه‌ ای بر لب آورد و چیزی نگفت. مادرش نگاه تندی به خانم بزرگ انداخت، گویی از لحن تمسخرآمیز او خوشش نیامده بود. فضای اطاق برای لحظه‌ ای سنگین شد و تنها صدای آهسته برخورد کره های طلا روی دست خانم بزرگ بود که سکوت را می‌ شکست.
یک ساعت میگذشت، تقریباً همه آمادگی‌ ها گرفته شده بود همه منتظر مهمانان بودند که سامعه همراه با حسینه از آرایشگاه آمدن همینکه چشم نرگس به آنها افتاد، دهانش از تعجب نیمه‌ باز ماند. سامعه لباسی محفلی و براق به رنگ شوخ بنفش در تن داشت، لباسی که بیشتر مناسب عروسی بود تا یک مجلس سادهٔ لفظ. آرایش سنگین و پررنگی بر صورتش نشسته بود، طوری که حتی برق سرخی لب‌ هایش از دور هم دیده می‌ شد.
او با قدم‌ های محکم به سوی نرگس آمد، لبخند پر از غرور بر لب داشت و با لحن بلند گفت خب، چطور شدم؟
اما قبل از آنکه نرگس فرصت کند کلمه‌ ای بر زبان بیاورد، خودش شانه‌ هایش را عقب کشید و با نخوت ادامه داد لازم نیست چیزی بگویی، میدانم که مقبول شدم.
بعد بازوی حسینه را گرفت و از کنار نرگس گذشت. در همین لحظه مادر نرگس از اطاق مهمان بیرون شد سامعه با دیدن او با لحنی سرد و تحقیر آمیز گفت سلام زن ماما جان! خوش آمدید مثلاً محفل دخترتان است و شما هم مثل مهمانان امروز تازه رسیدید.
مادر نرگس لبخندی زد که در پشت آن آرامش و وقار موج میزد، سپس با صدای آرام اما کوبنده جواب داد من که دوست داشتم زودتر بیایم، ولی مشکلی که برای ما در قندهار پیش آمد، شاید تو خبر نداشته باشی. به خاطر آن مجبور شدیم دیشب حرکت کنیم.
بعد دستش را روی صورت سامعه گذاشت و با لحنی نیمه جدی ادامه داد ولی کاش به تو یاد می‌ دادند با بزرگتر چگونه صحبت کنی. من دوستت نیستم که اینگونه بی‌ ادبی کنی. این بار را نادیده می‌ گیرم و به پای نادانی‌ ات حساب می‌ کنم، اما اگر یکبار دیگر تکرار شود، جواب سختی از من خواهی شنید. متوجه باش که ادب کردن انسان‌ های بی‌ ادب را خوب بلد هستم.
سپس بدون مکث بیشتر، از کنار آن دو گذشت و به سوی دخترش رفت. سامعه با عصبانیت داخل اطاقش رفت و حسینه نیز پشت سرش وارد شد.
نرگس دست مادرش را گرفت و با چهره‌ ای آرام گفت جواب خوبی برایشان دادی. این دختر فکر کرده شما هم مثل ماهرخ هستید که هر چه بگویند ساکت می‌ ماند.
مادر نرگس لبخندی زد و با صدای آهسته‌ تر گفت من میدانم با اینگونه افراد چگونه برخورد کنم. تو روزت را خراب نکن، امروز روز توست.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»


ادامه اش فردا شب ...لایک❤️
124👍10❤‍🔥2😢2🙏2💯2💔1🍓1😭1🫡1💘1
2025/10/24 07:43:17
Back to Top
HTML Embed Code: