Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نه ظالم باشید نه مظلوم

💡@bekhodat1Aeman1d📚
20💯8👏4❤‍🔥2👍1🥰1😢1🙏1👌1😇1💘1
کدام موجود نر متولد می شوند اما به آهستگی به ماده تبدیل می شوند.
Anonymous Quiz
29%
حلزون
19%
میگو
26%
ستاره دریایی
25%
عروس دریایی
🤷‍♀10🤯75💯3👍2🥰2😱2❤‍🔥1🐳1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و هفت #پارت هدیه لبخند روی لبان سلیمان خان نشست و گفت آفرین! این شد حرف حساب. من با پدرت صحبت می‌ کنم و ان‌ شاءالله به زودی جواب بلی را می‌ دهیم. نرگس لبخندی آمیخته با اشک زد، به سوی ماهرخ برگشت، دستش را گرفت و…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و هشت

سلیمان خان سکوتی کوتاه کرد، سپس لبخند زد و گفت پس اجازه بده با هم عکس بگیریم.
بازوی نیرومندش را دور شانهٔ ماهرخ انداخت. ماهرخ با صورتی گلگون موبایل را بالا گرفت. صدای شاتر که بلند شد، هر دو لحظه‌ ای در تصویر جاودانه شدند. ماهرخ به صفحه نگاه کرد، لبخندی زد و زمزمه کرد خیلی تصویر قشنگ آمد…
سلیمان خان با نگاهی عمیق گفت تصویر قشنگ از توست… ماهرخ جان، هر چی دوست داشتی داشته باشی، برایم بگو. برایت می‌ گیرم.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، دلش لرزید، اما فقط آرام گفت همین برایم کافی است.

چند روز گذشت. آن عصر، همهٔ اعضای خانواده در حویلی دور هم نشسته بودند. سلیمان خان با چای در دست، صدایش را بلند کرد و گفت من جواب «بلی» را به خانوادهٔ سمیع دادم. قرار شد آخر هفته برای گرفتن شیرینی بیایند. مامایم و زن مامایم هم از قندهار می‌ آیند.
سامعه ناگهان با حرص گفت یعنی چی؟ چرا اینقدر زود؟! من باید لباس بگیرم، آرایشگاه بروم، موهایم را رنگ کنم!
سلیمان خان با خنده‌ ای ملایم گفت خواهرم، عروس نرگس جان است. او باید این حرف‌ ها را بزند، نه تو.
خانم بزرگ فوری به دفاع از دخترش برخاست و گفت یعنی چه پسرم؟ آیا فقط عروس حق دارد خودش را آماده کند؟ دختر من هم باید مثل همیشه به خودش برسد.
نرگس با آرامش و لبخند گفت پس لالا جان، اگر اجازه بدهید من فردا با ماهرخ جان به خرید بروم.
سلیمان خان خواست چیزی بگوید، اما خانم بزرگ میان حرفش پرید و گفت لازم نیست. سامعه و حسینه همراهت میروند.
سامعه با بی‌ حوصلگی دست تکان داد و گفت نخیر مادر جان، من نمی‌ توانم با نرگس جان بروم. با حسینه می‌ خواهم بروم، کمی کار هم دارم.
سلیمان خان ابرو در هم کشید، لحظه‌ ای سکوت کرد، بعد قاطعانه گفت پس ماهرخ و نرگس میروند. فردا دنبال‌ تان میآیم، با هم میرویم.
خانم بزرگ با لحنی آرام ‌تر گفت پس من هم همراه‌ شان میروم، من هم کمی خرید دارم.
سلیمان خان با لبخندی محکم پاسخ داد درست است مادر جان، شما هم بیایید.
فضا آرام گرفت، اما در عمق دل سامعه و حسینه آتشی از حسادت شعله‌ ورتر شد.
فردای آن روز، سلیمان خان خودش به دنبال آنها آمد. موتر سیاه اش آرام مقابل دروازه ایستاد و هر سه به سویش رفتند. سلیمان خان با غروری پنهان در نگاه، آن‌ ها را سوار کرد و به سمت بازار حرکت کردند. فضای بازار پر از شور بود؛ رنگ ‌های گوناگون لباس‌ ها، بوی عطرها و صدای فروشندگان، همه‌ چیز حال‌ و هوای خاصی به روزشان داده بود.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
108👍7❤‍🔥2😢2💯2😭2🙏1👌1💔1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و هشت سلیمان خان سکوتی کوتاه کرد، سپس لبخند زد و گفت پس اجازه بده با هم عکس بگیریم. بازوی نیرومندش را دور شانهٔ ماهرخ انداخت. ماهرخ با صورتی گلگون موبایل را بالا گرفت. صدای شاتر که بلند شد، هر دو لحظه‌ ای در تصویر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و نه

نرگس بعد از گشت‌ و گذار زیاد، لباسی ساده و پوشیده انتخاب کرد؛ پارچه‌ ای روشن با نقش‌های ریز و سنگینی خاص. وقتی آن را به تن کرد، صورتش مانند شکوفه ‌ای سفید در دل باغ درخشید. ماهرخ هم با لبخند به او نگاه می‌ کرد و همان لحظه تصمیم گرفت لباسی را انتخاب کند که نرگس برایش پسندیده بود؛ لباسی سبزرنگ، لطیف و خوش‌ دوخت.
روز لفظ رسید. فضای خانه بوی شیرینی و عطر گل می‌ داد. حسینه و سامعه از صبح به آرایشگاه رفته بودند، موهایشان را رنگ زده بودند و با شور و حرص به آماده‌ شدن پرداخته بودند. نرگس اما در خانه مانده بود؛ با آرامش، آماده می شد.
ماهرخ که از صبح تا نزدیک ظهر سرگرم رسیدگی به کارهای پذیرایی مهمانان بود، سرانجام به اطاقش رفت. لباسی را که به انتخاب نرگس خریده بود، با دقت پوشید. سبزی نرم و دلنشین لباس، چشمانش را روشن‌ تر کرده بود. مقابل آیینه نشست و آرایشی ساده و ملیح روی صورتش انجام داد؛ کمی سرخی روی لب‌ ها، خط باریک روی چشم‌ ها، و همین کافی بود تا صورتش چون ماه شب چهارده بدرخشد.
در همان حال، صدای باز شدن دروازه آمد. سلیمان خان داخل شد. نگاهش روی ماهرخ ثابت ماند، سکوت کوتاهی همه‌ چیز را پر کرد، بعد با صدایی که کمی خش‌ دار اما پر از مهر بود گفت چقدر زیبا شدی، خانمم…
ماهرخ با خجالت لبخندی زد و گفت تشکر…
سلیمان خان چند لحظه بی‌ حرکت ایستاد، نگاهش مثل بارانی گرم روی او ریخته بود. ماهرخ که از آن نگاه سنگین خجالت می‌ کشید، به آرامی چادرش را روی سرش درست کرد و با صدایی ملایم گفت من آماده شدم… لباس‌ های شما را هم اتو زده‌ ام، آماده هستند. اگر اجازه بدهید پایین نزد فرشته و فایقه بروم.
سلیمان خان آرام روی تخت نشست، دست‌ هایش را به هم قلاب کرد و با لحنی جدی اما مهربان گفت فکر نمی‌ کنی یک چیزی کم است؟
ماهرخ متعجب شد، ابروهایش را بالا برد و پرسید چی چیز کم است؟
سلیمان خان با نگاه آرام اما نافذ به او خیره شد و گفت طلاهایت… چرا هنوز به سر و گردنت نینداختی، عزیزم؟ امروز اینجا مهمانی است، قرار است همه بیایند. تو همسر من هستی، خانم این خانه‌ ای، باید مرتب و آراسته باشی.
ماهرخ به پایین نگاه کرد، انگشتانش را به لباس سبز رنگش کشید و با صدایی لرزان گفت با این لباس فکر می‌ کنم زیاد خوب معلوم نمی‌ شوند…
سلیمان خان لبخندی زد، نیم‌ خیز شد و گفت برعکس… مطمئن هستم خیلی زیبا به نظر میرسی. در خاندان ما رسم است که زن‌ های خانه در مهمانی‌ ها طلا بیاندازند. من نمی‌ خواهم همسرم از کسی کم‌ تر باشد.
ماهرخ آهی کشید، اما سر تکان داد و گفت چشم…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
101👍8💯3❤‍🔥2😢2😭2🥰1👌1🕊1💔1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و نه نرگس بعد از گشت‌ و گذار زیاد، لباسی ساده و پوشیده انتخاب کرد؛ پارچه‌ ای روشن با نقش‌های ریز و سنگینی خاص. وقتی آن را به تن کرد، صورتش مانند شکوفه ‌ای سفید در دل باغ درخشید. ماهرخ هم با لبخند به او نگاه می‌ کرد…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد

الماری را باز کرد، صندوقچهٔ مخملی‌ اش را بیرون آورد. سیت طلا را برداشت در گردنش انداخت بعد چوری ها و کره اش با دقت پوشید. وقتی ایستاد، نور طلاها روی لباس سبزش می‌ درخشید، گویی لباسی از شکوه و وقار بر تن کرده است.
ماهرخ مقابل آیینه ایستاد، لحظه‌ ای خودش را نگاه کرد. صورتش گلگون شده بود، چشمانش برق میزد. به آرامی گفت فکر کنم همین‌ قدر کافی است…
سلیمان خان از جایش بلند شد، چند قدم به سمتش رفت، لبخندی پهن بر لبانش نشست و گفت ببین… چقدر مقبول معلوم می‌ شوی.
ماهرخ به آیینه خیره شد، دلش لرزید. طلاها روی لباس سبزش همچون ستاره‌ هایی کوچک می‌درخشیدند. برای لحظه ‌ای حس کرد، شاید واقعاً همسر سلیمان خان بودن چیزی فراتر از یک اجبار است؛ شاید در دل این رابطه، آرامشی نهفته است که تازه شروع به کشف آن کرده بود.
ماهرخ از اطاق بیرون شد. در راهرو، خانم بزرگ که تازه از سمت حویلی بالا آمده بود، چشمش به او افتاد. نگاهش ناگهان تیره و عصبی شد؛ چشم‌ هایش روی گردن و دستان ماهرخ لغزید، جایی که طلاها درخششی آشکار داشتند. با صدایی خشک و پر از سرزنش پرسید اینها را چی وقت خریدی؟
ماهرخ با صداقت و آرامی گفت سلیمان خان برایم خریده…
خانم بزرگ ابرو بالا انداخت، لبخندی تمسخرآمیز روی لبانش نشست و با لحنی پر از طعنه گفت میدانم… تو که با یک دست لباس به این خانه آمدی، از کجا میتوانستی این ‌قدر طلا بخری؟ معلوم است، پسرم را فریب دادی که برایت طلا بخرد.
بعد، بی‌ آنکه منتظر پاسخی بماند با قدم‌ های محکم و عصبی به سوی اطاق خود رفت.
ماهرخ لحظه ‌ای همان‌جا ایستاد، دلش سنگین شد؛ اما سرش را پایین انداخت و به روی خودش نیاورد. آهسته به سوی اطاق نرگس رفت. وقتی دروازه را باز کرد، نگاهش به نرگس افتاد که در لباس کرمی‌ رنگ و زیبا چون گُدی نشسته بود. لبخند شیرینی زد و گفت چقدر زیبا شدی نرگس جان…
نرگس با شوق از جایش بلند شد، دست‌ های ماهرخ را گرفت و با مهربانی گفت تو هم خیلی مقبول شدی، ماهرخ جان…
بعد به آیینه خیره شد، موهایش را کمی مرتب کرد و با صدایی پر از اشتیاق پرسید ببین، زیبا شدم؟ اگر چیزی کم است بگو تا اضافه کنم.
ماهرخ با دقت نگاهش کرد، از سر تا پایش را سنجید و با لبخند اطمینان گفت نخیر، ماشاالله… بسیار مقبول شدی. هیچ چیز کم نداری.
هنوز جمله‌ اش تمام نشده بود که دروازه اطاق باز شد. خانم بزرگ با پدر و مادر نرگس وارد شدند. فضای اطاق پر از بوی عطر تازه آمدگان شد.
نرگس با خوشحالی جلو دوید، چشمانش برق زد و گفت سلام! خوش آمدید چقدر ناوقت کردید!

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
105❤‍🔥6👍62😢2💔2😘2🙏1😭1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد الماری را باز کرد، صندوقچهٔ مخملی‌ اش را بیرون آورد. سیت طلا را برداشت در گردنش انداخت بعد چوری ها و کره اش با دقت پوشید. وقتی ایستاد، نور طلاها روی لباس سبزش می‌ درخشید، گویی لباسی از شکوه و وقار بر تن کرده است.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یک
#پارت هدیه

مادر نرگس با لبخند و اندکی خستگی در چهره، نگاهی گذرا به ماهرخ انداخت، بعد به سمت دخترش رفت و او را در آغوش گرفت. با صدای پر از شوق و مهر گفت راه‌ بندی زیاد بود، عزیزم وای، چقدر زیبا شدی!
چشمانش پر از اشک شده بود. پدر نرگس هم جلو آمد، دست روی سر دخترش کشید و با محبت گفت ماشاالله، دخترم بسیار زیبا شدی خوشبخت شوی.
بعد نگاهش به ماهرخ افتاد. چند لحظه او را از سر تا پا برانداز کرد و پرسید تو ماهرخ جان هستی؟ همسر دوم سلیمان خان؟
ماهرخ خواست با احترام پاسخی بدهد، اما خانم بزرگ پیش‌ دستی کرد و با لحنی خشک گفت بلی، خودش است.
مادر نرگس نگاه پرمهری به ماهرخ انداخت، جلو آمد و با مهربانی گفت خوشحال شدیم که با تو آشنا شدیم، دخترم. نرگس جان برایم گفته بود که خیلی بخاطرش زحمت میکشی. واقعاً ممنونت هستیم.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، لبخند ملایمی زد و با صدایی آرام گفت وظیفهٔ من است، تشکر از مهربانی شما.
در همین لحظه، خانم بزرگ با پوزخندی تلخ به ماهرخ نگریست و بدون اینکه حرفی بزند، روی چوکی نشست.
ماهرخ پس از چند دقیقه صحبت کوتاه با مهمانان، لبخندی زد و گفت خوب، شما صحبت کنید، من به آشپزخانه سر میزنم.
بعد با متانت از اطاق بیرون شد. همین که در بسته شد، خانم بزرگ روی چوکی جا به ‌جا شد، لبخندی پر از کنایه بر لب آورد و با صدایی آهسته اما نیش‌ دار گفت کارها که تمام شده… ولی این خانم عادت دارد هر چیزی را طوری نشان بدهد که گویا خودش همه کارها را می‌ کند. بیشتر از آنکه کار کند، شیرینی می‌ پاشد تا خودش را عزیز بسازد.
برادرش، که در آن لحظه علاقه‌ ای به شنیدن طعنه‌ های او نداشت، بی‌ تفاوت پرسید سامعه جان کجاست؟
خانم بزرگ نگاهش را از دروازه گرفت و با لبخندی ساختگی گفت سامعه جان با حسینه جان به آرایشگاه رفتند.
مادر نرگس با تعجب ابرو بالا برد و گفت آرایشگاه؟! ولی این مراسم صرفاً لفظ است، نه عروسی… چرا به آرایشگاه رفتند؟
خانم بزرگ با لحنی پر از غرور، که ته آن کمی خشم و حسادت هم پیدا بود، جواب داد دختر من دوست دارد همیشه خودش را زیبا و با سلیقه آماده کند، برایش مراسم کوچک و بزرگ فرق نمی‌ کند. می‌ خواهد در هر جمع بدرخشد. برای همین به آرایشگاه رفت. حتی به نرگس جان هم گفتم برود، مثلاً عروس است… ولی نرگس جان، فکر کنم، چندان دل به رفتن نداشت.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

لایک❤️ هدیه دوم....😉
110👍8💔4❤‍🔥2😢2🤗2🙏1💯1😭1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و یک #پارت هدیه مادر نرگس با لبخند و اندکی خستگی در چهره، نگاهی گذرا به ماهرخ انداخت، بعد به سمت دخترش رفت و او را در آغوش گرفت. با صدای پر از شوق و مهر گفت راه‌ بندی زیاد بود، عزیزم وای، چقدر زیبا شدی! چشمانش پر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دو
هدیه دوم

نرگس که کنار مادرش نشسته بود، سرش را پایین انداخت.
لبخند محجوبانه‌ ای بر لب آورد و چیزی نگفت. مادرش نگاه تندی به خانم بزرگ انداخت، گویی از لحن تمسخرآمیز او خوشش نیامده بود. فضای اطاق برای لحظه‌ ای سنگین شد و تنها صدای آهسته برخورد کره های طلا روی دست خانم بزرگ بود که سکوت را می‌ شکست.
یک ساعت میگذشت، تقریباً همه آمادگی‌ ها گرفته شده بود همه منتظر مهمانان بودند که سامعه همراه با حسینه از آرایشگاه آمدن همینکه چشم نرگس به آنها افتاد، دهانش از تعجب نیمه‌ باز ماند. سامعه لباسی محفلی و براق به رنگ شوخ بنفش در تن داشت، لباسی که بیشتر مناسب عروسی بود تا یک مجلس سادهٔ لفظ. آرایش سنگین و پررنگی بر صورتش نشسته بود، طوری که حتی برق سرخی لب‌ هایش از دور هم دیده می‌ شد.
او با قدم‌ های محکم به سوی نرگس آمد، لبخند پر از غرور بر لب داشت و با لحن بلند گفت خب، چطور شدم؟
اما قبل از آنکه نرگس فرصت کند کلمه‌ ای بر زبان بیاورد، خودش شانه‌ هایش را عقب کشید و با نخوت ادامه داد لازم نیست چیزی بگویی، میدانم که مقبول شدم.
بعد بازوی حسینه را گرفت و از کنار نرگس گذشت. در همین لحظه مادر نرگس از اطاق مهمان بیرون شد سامعه با دیدن او با لحنی سرد و تحقیر آمیز گفت سلام زن ماما جان! خوش آمدید مثلاً محفل دخترتان است و شما هم مثل مهمانان امروز تازه رسیدید.
مادر نرگس لبخندی زد که در پشت آن آرامش و وقار موج میزد، سپس با صدای آرام اما کوبنده جواب داد من که دوست داشتم زودتر بیایم، ولی مشکلی که برای ما در قندهار پیش آمد، شاید تو خبر نداشته باشی. به خاطر آن مجبور شدیم دیشب حرکت کنیم.
بعد دستش را روی صورت سامعه گذاشت و با لحنی نیمه جدی ادامه داد ولی کاش به تو یاد می‌ دادند با بزرگتر چگونه صحبت کنی. من دوستت نیستم که اینگونه بی‌ ادبی کنی. این بار را نادیده می‌ گیرم و به پای نادانی‌ ات حساب می‌ کنم، اما اگر یکبار دیگر تکرار شود، جواب سختی از من خواهی شنید. متوجه باش که ادب کردن انسان‌ های بی‌ ادب را خوب بلد هستم.
سپس بدون مکث بیشتر، از کنار آن دو گذشت و به سوی دخترش رفت. سامعه با عصبانیت داخل اطاقش رفت و حسینه نیز پشت سرش وارد شد.
نرگس دست مادرش را گرفت و با چهره‌ ای آرام گفت جواب خوبی برایشان دادی. این دختر فکر کرده شما هم مثل ماهرخ هستید که هر چه بگویند ساکت می‌ ماند.
مادر نرگس لبخندی زد و با صدای آهسته‌ تر گفت من میدانم با اینگونه افراد چگونه برخورد کنم. تو روزت را خراب نکن، امروز روز توست.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»


ادامه اش فردا شب ...لایک❤️
124👍10❤‍🔥2😢2🙏2💯2💔1🍓1😭1🫡1💘1
‌‌‌‌‌‌‌پروﺭﺩﮔﺎﺭﺍ...

ﺍﮔﺮﺑﺎﻋـﺚ ﺁﺯﺭﺩﮔﯽِ"ﮐﺴﯽ ﺷﺪم
ﺑﻪ ﻣﻦ "ﻗﺪﺭﺕِ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ"ﺑﺪﻩ

ﻭاگر"ﺩﯾﮕـﺮﺍﻥ"ﻣﺮﺍ"ﺁﺯﺭﺩﻧﺪ
ﺑـﻪ ﻣﻦ"ﻗـﺪﺭﺕِ ﺑﺨﺸـﺶ"ﺑﺪﻩ

🌙شبتان آروم و در پناه خدا💫

💡@bekhodat1Aeman1d📚
23💯7🥰4❤‍🔥3👍3🙏2🤝2🕊1🤗1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز سه شنبه

🌻  ۲۲/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۴/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۱/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
14🙏3💯3👏2❤‍🔥1👍1🥰1😇1🤗1💘1😘1
خوبِ من 🫠

🍂صـبحِ دل انگیزت بخیر
مِهر است و پاییزت بخیر

🍂صبحِ زیبا و هوایى دلفریب
بوی پاییز گُل ریـزت بخیر

🍂آرزو دارم شوى غرقِ آرامــــش
دائما صبح سحرخیزت بخیر

‍ سـلام دوستان😊

💡@bekhodat1Aeman1d📚
15💯4🕊2❤‍🔥1👍1🥰1👏1🙏1🤗1🫡1💘1
نه تو می‌مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم می‌گذرد

🌺سلام
🌞صبحتان زیبا
💡@bekhodat1Aeman1d📚
16❤‍🔥6💯41👍1🥰1👏1🙏1😍1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۷ 🥀از النعمان بن بشير ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌹مثلُ المؤمنين في تَوادِّهم ، وتَرَاحُمِهِم ، وتعاطُفِهِمْ . مثلُ الجسَدِ إذا اشتكَى منْهُ عضوٌ تدَاعَى لَهُ سائِرُ الجسَدِ بالسَّهَرِ والْحُمَّى…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۸

🥀از عبدالله بن مسعود ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

🌹صِلَةُ الرَّحِمِ تَزيدُ في العُمْرِ ، و صَدَقةُ السِّرِّ تُطفِئُ غضبَ الرَّبِّ

🔸 پیوند با خویشاوندان (صله رحم) عمر را افزایش می‌دهد، و صدقه پنهانی خشم پروردگار را خاموش می‌کند."


#صحیح‌الجامع3766

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
30💯3❤‍🔥21👍1🥰1👏1🙏1😍1🤗1💘1
گاهی‌زیبایی‌هاآرام‌وبی‌صدا
درزندگی‌ماریشه‌می‌دوانند؛🌱
هرمهربانی،هرلبخندوهرکارنیک،
روزی‌به‌زیباترین‌شکل‌به‌خودمان‌بازمی‌گردد.🦋

✦پس‌بکارخوبی‌هارا،
چون‌دنیاآینه‌ای‌ست‌که‌بازتاب‌آنچه‌می‌دهی
رابه‌توهدیه‌می‌دهد.
🫠🌸💫

💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍1211💯4😍2❤‍🔥1🥰1👏1🙏1👌1😇1🤗1
به خودت باور داشته باش
🔴 کاری که تمام گناهان را محو میکند حتی اگر آسمانها را سیاه کرده باشد حدیث قدسی، خداوند فرمود: ای موسی (ع) گمان نکن مادرت برای تو مهری داشت، اگر من مهر تو را در دل او  جای نمی دادم او هرگز برای شیردادن تو نیمه شب ،خواب شیرین را رها نمی کرد. ای موسی (ع) از…
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان

یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم

ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!!

از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند ....
آن شب گذشت و کسی نیامد ....

بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم :
بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر  آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...‌

مرد خنده ای کرد و گفت :
به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من  نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!!
ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !😂

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
🤣69😁76🥰2🫡2❤‍🔥1👏1🙏1💯1🙈1🙊1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان طلایی از استاد جمشید رسا


💡@bekhodat1Aeman1d📚
18💯6👌4🤣3💘3👍2❤‍🔥1🥰1😁1🙏1😎1
کدام حیوان در برابر گاز اشک آور مقاوم است و تأثیری بر آن ندارد؟
Anonymous Quiz
25%
سمور ابی
37%
مارمولک
23%
مار
15%
اسب
👏85🤯2💯2🤗2❤‍🔥1👍1🥰1😱1😍1🙈1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و دو هدیه دوم نرگس که کنار مادرش نشسته بود، سرش را پایین انداخت. لبخند محجوبانه‌ ای بر لب آورد و چیزی نگفت. مادرش نگاه تندی به خانم بزرگ انداخت، گویی از لحن تمسخرآمیز او خوشش نیامده بود. فضای اطاق برای لحظه‌ ای سنگین…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سه

سپس با لحنی آهسته ادامه داد دیدی چقدر آرایش غلیظ کردند؟ لباس‌ های سامعه چقدر شوخ و زننده است؟ کی در محفل لفظ اینگونه لباس می‌ پوشد؟
نرگس خواست حرفی بزند که ناگهان خانم بزرگ از اطاق پذیرایی بیرون آمد و با صدای بلند پرسید چرا اینجا ایستاده‌ اید؟ نرگس جان، به اطاقت برو! حالا مهمانان میرسند و نباید تو اینجا دیده شوی.
در همین لحظه صدای چند موتر در حویلی پیچید و نرگس با عجله گفت آمدند!
او با هیجان به سمت اطاقش رفت، فضای حویلی پر از شوق، اضطراب و هیجان شده بود.
سلیمان خان همراه با دیگر اعضای خانواده با احترام و آرامش به استقبال مهمانان رفت و همه در حویلی، که با دقت و سلیقه ‌ای کم‌ نظیر برای مراسم تزیین شده بود، مستقر شدند. کم‌ کم مهمانان خانم بزرگ هم رسیدند و حویلی پر از جنب‌ و جوش و هیاهوی شوق‌ آمیز شد.
پس از حدود یک ساعت، مادر سمیع با نگاه تحسین‌ آمیز به مادر نرگس گفت چقدر اینجا زیباست! واقعاً هیچ صالونی  اینقدر دلنشین و زیبا ساخته نشده، و جای مهمانان هم با سلیقه و دقت چیده شده است.
مادر نرگس لبخندی زد و با غرور گفت این همه زحمت‌ های پسرم، سلیمان است. او هیچ کم و کاستی برای مراسم نرگس جان باقی نگذاشته است.
بعد با خوشی به اطراف دید حویلی با دقت و ظرافتی چشمگیر تزیین شده بود. گل‌ های تازه و معطر در مسیر دروازه تا محل نشستن مهمانان قرار گرفته بودند، رنگ‌ های شاد گل‌ ها با سبزی باغچه ‌ها ترکیب زیبایی ایجاد کرده بود. چراغ‌ های کوچک و نورپردازی مهربان روی درختان و کنار باغچه‌ ها، فضا را گرم و دلنشین کرده بود و سایه‌ های لطیف نور روی زمین سنگفرش شده، جلوه‌ ای رویایی به حویلی داده بود.
میزها با رومیزی‌ های سفید و گل‌ آرایی‌ های رنگی آماده شده بودند و چوکی ها با روبان‌ های سبز و طلایی تزئین شده بودند. گوشه ‌هایی از حویلی با قندیل های کوچک و فانوس‌ های کریستالی روشن شده بود تا فضای محفل را با جلوه ‌ای با شکوه و در عین حال صمیمی همراه کند. در کنار همه اینها، مسیرهای عبور با قالیچه‌ های کوچک و گل‌ های تازه پوشانده شده بودند تا مهمانان با هر قدم حس کنند وارد فضایی متفاوت و باشکوه شده‌ اند.
در همین حال، نرگس دست ماهرخ را گرفت و از دروازه دهلیز بیرون شدند. نگاه همه مهمانان فوراً به سوی آن‌ ها دوخته شد و بعد از نگاه نرگس، چشم‌ ها به ماهرخ افتاد؛ دختری با جذابیتی چشمگیر و لباس سبز زیبایی که در تن داشت. پچ‌ پچ‌ ها و زمزمه‌ های تحسین‌ آمیز در میان جمع پیچید «پس این زن دوم سلیمان خان است؟ چقدر زیباست…»

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
110👍5❤‍🔥3💯2💘21😢1🎉1👌1💔1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سه سپس با لحنی آهسته ادامه داد دیدی چقدر آرایش غلیظ کردند؟ لباس‌ های سامعه چقدر شوخ و زننده است؟ کی در محفل لفظ اینگونه لباس می‌ پوشد؟ نرگس خواست حرفی بزند که ناگهان خانم بزرگ از اطاق پذیرایی بیرون آمد و با صدای…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهار

ماهرخ با وقار و آرامش نرگس را نزدیک سمیع برد، سپس خودش به آرامی کنار کشید تا فضای احترام و فاصله حفظ شود. سلیمان خان با اشاره‌ ای نرم خواست ماهرخ به سمت او برود، اما حسینه که حضور ماهرخ را متوجه شده بود، سریع‌ تر پهلوی سلیمان خان ایستاد و فضا را تحت کنترل گرفت. سلیمان خان چیزی نگفت، و ماهرخ هم با آرامش کنار خانم بزرگ قرار گرفت و نگاهش را حفظ کرد.
سامعه در گوشه‌ ای از حویلی ایستاده بود. صدای ساز و سرود که هنوز به اوج نرسیده بود، در گوشش می‌پیچید اما گوش دلش تنها دنبال صدای خنده‌ های صابر می‌ گشت. گاه‌ گاهی نگاهش را پنهانی به سوی او پرتاب می‌ کرد، اما صابر غرق گرفتن عکس از برادر و عروسش بود؛ با لبخند و هیجان دوربین را از این زاویه و آن زاویه می‌ چرخاند و به هیچ چیز دیگر توجهی نداشت. سامعه با هر بار نگاه، حس می‌ کرد نامرئی است،طوری که اصلاً برای صابر وجود ندارد. قلبش از این بی‌ اعتنایی می‌ لرزید.
دقایقی بعد، لحظهٔ اصلی رسید. سمیع و نرگس حلقه‌ های نامزدی را در انگشتان یکدیگر انداختند. صدای «مبارک باشد» از هر گوشه برخاست و همه با کف‌ زدن و لبخند، شادی مجلس را چند برابر کردند. ساز و سرود اوج گرفت و میدان رقص با شادی مهمانان پر شد.
صابر که دوربین را به دست برادرزاده‌ اش سپرده بود، بی‌ درنگ همراه خواهرش به میدان رفت. حرکات هماهنگ و شاد او، چشم بسیاری را به خود خیره ساخت. سامعه همان لحظه دلش فرو ریخت؛ دیدن صابر در میان میدان، مثل آهنگی بود که او را بی‌ اختیار به سوی خود می‌ کشید. بی‌ درنگ برق غروری در چشمانش نشست و با تکان پر از هیجان لباسش، خودش را به میدان رساند و در کنار صابر شروع به رقصیدن کرد. نگاه‌ های زیادی به سویش چرخیدند، بعضی پر از تعجب، بعضی پر از تمسخر پنهانی. اما سامعه بی‌ خیال همه، تنها به صابر نگاه می‌ کرد که باز هم توجهی به او نداشت.
در همین حال، عمهٔ سمیع که از گوشهٔ مجلس همه ‌چیز را زیر نظر داشت، با تعجب رو به مادر سمیع گفت این دختر کیست؟
مادر سمیع که نگاهش میان میدان رقص و زن خویش سرگردان بود، به آرامی جواب داد دختر عمهٔ نرگس جان است.
عمهٔ سمیع ابروهایش را بالا برد و با نگاهی سرزنش‌ آمیز گفت خدا خیرت بدهد! اینطور لباس پوشیده و آرایش کرده که فکر میکنی خودش عروس است. و بی‌ موقع و بی‌ جا وارد میدان شد. رسم نیست که خانواده ای عروس اینقدر زود اینطور خودنمایی کنند.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
102👍10💔5👌3😢2💯2🙈2😘2❤‍🔥1🕊1🤝1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهار ماهرخ با وقار و آرامش نرگس را نزدیک سمیع برد، سپس خودش به آرامی کنار کشید تا فضای احترام و فاصله حفظ شود. سلیمان خان با اشاره‌ ای نرم خواست ماهرخ به سمت او برود، اما حسینه که حضور ماهرخ را متوجه شده بود، سریع‌…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنج

محفل آهسته آهسته رو به پایان رفت. صدای ساز آرام‌ تر شد، مهمانان یکی‌ یکی از جای برخاستند، و حویلی که ساعتی پیش پر از شور و سرود بود، کم‌ کم به سکوت نزدیک می‌ شد. خانوادهٔ سمیع با لبخند و گرمی از همه خداحافظی کردند.
در آخر، صابر پس از خداحافظی با بزرگان، به سوی دروازه رفت. درست همان لحظه سامعه با شتاب خودش را مقابلش رساند. لب‌ هایش می‌ لرزید اما سعی کرد با لبخند سخن بگوید و گفت خداحافظ، صابر جان…
صابر ایستاد، نگاهی کوتاه انداخت، لبخندی آرام زد و گفت خداحافظ، خواهر جان.
همین دو واژه، مخصوصاً کلمهٔ خواهر، مثل سنگی سنگین بر قلب سامعه فرود آمد. صدایش در گوشش می‌ پیچید و نفسش را بند می‌ آورد. صورتش خشک شد، لبخند نیمه ‌جان روی لبش یخ بست و تنها توانست بی‌ حرکت، همان‌ جا ایستاده بماند، در حالیکه صابر بی‌ اعتنا از کنارش گذشت و به سوی دروازه رفت.
برای چند لحظه، دنیا برای سامعه ایستاد. صدای مهمانان و خداحافظی ‌ها در گوشش گنگ بود. تنها واژهٔ «خواهر» در ذهنش تکرار می‌ شد و جانش را می‌ سوزاند.
ناگهان دستی به شانه ‌اش خورد. حسینه بود که او را تکان داد و با تعجب گفت چی شد؟ چرا خشکت زده؟ چی گفت که اینطور بی‌ حرکت ماندی؟
سامعه با دندان‌ های به‌ هم فشرده و چشمانی پر از خشم و اندوه جواب داد او… مرا خواهر گفت!
حسینه لحظه‌ ای خاموش ماند، بعد ناگهان خندید. خنده‌ اش آهسته شروع شد و به قهقهه رسید و گفت ها، همین؟ از این ناراحت شدی؟ دختر جان، تا نگویی خواهرک، کی میشه کارک!
سامعه با عصبانیت رویش را برگرداند، اما حسینه ادامه داد گوش کن عزیزم، من از اول محفل مواظب بودم. چشم‌ های صابر تنها ترا می‌ دید، مطمین باش. حالا اگر گفته «خواهر جان»، یا از خستگی بوده یا نخواسته جلب توجه کند. باور کن این معنایش بی‌ میلی نیست.
سپس آهسته‌ تر و با لحنی پر از وسوسه گفت تو که دست بردار نیستی. وقتی کسی به دلت نشست، باید هر طور شده دلش را به دست بیاوری. از نرگس یاد بگیر مگر او چی داشت که حالا عروس خانوادهٔ سمیع شد؟ تو از او کمتر نیستی، حتی زیباتر و دل‌ رباتر هستی. فقط باید زرنگ‌ تر باشی، همین!
سامعه نگاه پر از خشم و غرورش را به سوی دروازه دوخت؛ جایی‌که صابر دیگر ناپدید شده بود. لبانش را به هم فشرد و زیر لب زمزمه کرد قسم می‌ خورم کاری می‌ کنم که دیگر هیچوقت به من نگوید خواهر جان.
شب، هوا خنک و ملایم شده بود. چراغ‌ های رنگین که به شاخه‌ های درختان آویزان بودند، هنوز حویلی را روشن نگه داشته بودند.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
105❤‍🔥5👍5🤯3👌2💯2🤨2🫡2💘2😢1🙏1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنج محفل آهسته آهسته رو به پایان رفت. صدای ساز آرام‌ تر شد، مهمانان یکی‌ یکی از جای برخاستند، و حویلی که ساعتی پیش پر از شور و سرود بود، کم‌ کم به سکوت نزدیک می‌ شد. خانوادهٔ سمیع با لبخند و گرمی از همه خداحافظی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شش
پارت هدیه:

خانواده بعد از رفتن مهمانان در حویلی گرد هم نشسته بودند. خنده‌ ها، صحبت‌ های کوتاه و خستگی بعد از محفل در چهرهٔ همه پیدا بود.
سامعه از جا برخاست. دست‌ هایش را به کمر زد و با صدای خسته گفت من امروز خیلی خسته شدم، میروم تا بخوابم.
مادر نرگس که به آرامی چای‌ اش را می‌ نوشید، لبخندی زد و با شیطنت گفت معلوم دار است دخترم، اینقدر که تو رقصیدی! اگر من به‌ جای تو در میدان می‌ رفتم، حالا از جایم بلند شده نمی‌ توانستم.
همه خندیدند، اما چهرهٔ سامعه رنگ به رنگ شد. درست همان لحظه حسینه رو به مادر نرگس کرد و گفت خانم ماما جان، مثلاً محفل لفظ نرگس جان بود. نرگس برای من و سامعه جان مثل خواهر است. من که با این همه اولاد‌ داری نتوانستم برقصم، باید خوشحال باشیم که سامعه جان در خوشی نرگس جان اینقدر سهم گرفت.
مادر نرگس با آرامش سر تکان داد و گفت بلی عزیزم، درست میگویی. خوشی دخترم خوشی همهٔ ماست. من فقط با سامعه جان شوخی کردم.
سلیمان خان که ساکت نشسته بود، نگاه معناداری به سامعه انداخت و چیزی نگفت. ماهرخ اما به دقت متوجه نگاه‌ ها شد، حس کرد زیر این لبخندها و شوخی ‌ها، چیزی ناپیدا در دل سامعه غوغا می‌ کند.
صبح روز بعد، پس از آنکه مادر و پدر نرگس با بدرقهٔ گرم خانواده راهی قندهار شدند، سکوتی نسبی در خانه حاکم شد. اما این سکوت دیری نپایید.
خانم بزرگ با قدم‌ های محکم وارد اطاق سلیمان خان و ماهرخ شد با صدایی جدی و پر از اقتدار گفت ماهرخ! طلاهایت را برای من بده، می‌ خواهم برایت نگه دارم. این چیزها دست زن جوان نباید زیاد بماند، ممکن است گم شود یا هم اینکه چشم بد بخورد.
ماهرخ که روی بالشت تکیه کرده بود، لحظه‌ ای سکوت کرد. نگاهش به سمت سلیمان خان افتاد که در گوشهٔ اطاق مصروف خواندن کاغذی بود. پیش از آنکه او حرفی بزند، سلیمان خان کاغذ را تا کرد، به مادرش دید و با صدای محکم اما آرام گفت مادر جان، ضرور نیست. من دوست دارم طلاهای ماهرخ پیش خودش باشد.
خانم بزرگ اخم‌ هایش را درهم کشید و با طعنه گفت پسرم، من تجربه دارم. این همه سال که برای تو زن گرفتم و دختر بزرگ کردم، میدانم چه میگویم. زن وقتی جوان باشد، باید بزرگترها زینتش را نگه دارند تا مبادا…
سلیمان خان با صدای بلندتر، اما همچنان محترمانه حرفش را قطع کرد و گفت مادر جان! من به ماهرخ اعتماد دارم. آنچه برایش خریده ‌ام، حق خودش است. نمی‌ خواهم او احساس کند هر چه دارد باید به اذن دیگران باشد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب 😊
115😢6👌4❤‍🔥3💯3🕊2🙏1💔1😭1🤗1💘1
2025/10/24 16:11:29
Back to Top
HTML Embed Code: