پروﺭﺩﮔﺎﺭﺍ...
ﺍﮔﺮﺑﺎﻋـﺚ ﺁﺯﺭﺩﮔﯽِ"ﮐﺴﯽ ﺷﺪم
ﺑﻪ ﻣﻦ "ﻗﺪﺭﺕِ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ"ﺑﺪﻩ
ﻭاگر"ﺩﯾﮕـﺮﺍﻥ"ﻣﺮﺍ"ﺁﺯﺭﺩﻧﺪ
ﺑـﻪ ﻣﻦ"ﻗـﺪﺭﺕِ ﺑﺨﺸـﺶ"ﺑﺪﻩ
🌙شبتان آروم و در پناه خدا💫
ﺍﮔﺮﺑﺎﻋـﺚ ﺁﺯﺭﺩﮔﯽِ"ﮐﺴﯽ ﺷﺪم
ﺑﻪ ﻣﻦ "ﻗﺪﺭﺕِ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ"ﺑﺪﻩ
ﻭاگر"ﺩﯾﮕـﺮﺍﻥ"ﻣﺮﺍ"ﺁﺯﺭﺩﻧﺪ
ﺑـﻪ ﻣﻦ"ﻗـﺪﺭﺕِ ﺑﺨﺸـﺶ"ﺑﺪﻩ
🌙شبتان آروم و در پناه خدا💫
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23💯7🥰4❤🔥3👍3🙏2🤝2🕊1🤗1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۲۲/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۴/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۱/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۲۲/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۴/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۱/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14🙏3💯3👏2❤🔥1👍1🥰1😇1🤗1💘1😘1
خوبِ من 🫠
🍂صـبحِ دل انگیزت بخیر
مِهر است و پاییزت بخیر
🍂صبحِ زیبا و هوایى دلفریب
بوی پاییز گُل ریـزت بخیر
🍂آرزو دارم شوى غرقِ آرامــــش
دائما صبح سحرخیزت بخیر
سـلام دوستان😊✋
🍂صـبحِ دل انگیزت بخیر
مِهر است و پاییزت بخیر
🍂صبحِ زیبا و هوایى دلفریب
بوی پاییز گُل ریـزت بخیر
🍂آرزو دارم شوى غرقِ آرامــــش
دائما صبح سحرخیزت بخیر
سـلام دوستان😊✋
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15💯4🕊2❤🔥1👍1🥰1👏1🙏1🤗1🫡1💘1
نه تو میمانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم میگذرد
🌺سلام
🌞صبحتان زیبا
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم میگذرد
🌺سلام
🌞صبحتان زیبا
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤16❤🔥6💯4⚡1👍1🥰1👏1🙏1😍1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۷ 🥀از النعمان بن بشير ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌹مثلُ المؤمنين في تَوادِّهم ، وتَرَاحُمِهِم ، وتعاطُفِهِمْ . مثلُ الجسَدِ إذا اشتكَى منْهُ عضوٌ تدَاعَى لَهُ سائِرُ الجسَدِ بالسَّهَرِ والْحُمَّى…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۸
🥀از عبدالله بن مسعود ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹صِلَةُ الرَّحِمِ تَزيدُ في العُمْرِ ، و صَدَقةُ السِّرِّ تُطفِئُ غضبَ الرَّبِّ
🔸 پیوند با خویشاوندان (صله رحم) عمر را افزایش میدهد، و صدقه پنهانی خشم پروردگار را خاموش میکند."
#صحیحالجامع3766
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۸
🥀از عبدالله بن مسعود ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹صِلَةُ الرَّحِمِ تَزيدُ في العُمْرِ ، و صَدَقةُ السِّرِّ تُطفِئُ غضبَ الرَّبِّ
🔸 پیوند با خویشاوندان (صله رحم) عمر را افزایش میدهد، و صدقه پنهانی خشم پروردگار را خاموش میکند."
#صحیحالجامع3766
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤30💯3❤🔥2⚡1👍1🥰1👏1🙏1😍1🤗1💘1
گاهیزیباییهاآراموبیصدا
درزندگیماریشهمیدوانند؛🌱
هرمهربانی،هرلبخندوهرکارنیک،
روزیبهزیباترینشکلبهخودمانبازمیگردد.🦋
✦پسبکارخوبیهارا،
چوندنیاآینهایستکهبازتابآنچهمیدهی
رابهتوهدیهمیدهد.🫠🌸💫
درزندگیماریشهمیدوانند؛🌱
هرمهربانی،هرلبخندوهرکارنیک،
روزیبهزیباترینشکلبهخودمانبازمیگردد.🦋
✦پسبکارخوبیهارا،
چوندنیاآینهایستکهبازتابآنچهمیدهی
رابهتوهدیهمیدهد.🫠🌸💫
💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍12❤11💯4😍2❤🔥1🥰1👏1🙏1👌1😇1🤗1
به خودت باور داشته باش
🔴 کاری که تمام گناهان را محو میکند حتی اگر آسمانها را سیاه کرده باشد حدیث قدسی، خداوند فرمود: ای موسی (ع) گمان نکن مادرت برای تو مهری داشت، اگر من مهر تو را در دل او جای نمی دادم او هرگز برای شیردادن تو نیمه شب ،خواب شیرین را رها نمی کرد. ای موسی (ع) از…
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان
یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم
ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!!
از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند ....
آن شب گذشت و کسی نیامد ....
بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم :
بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...
مرد خنده ای کرد و گفت :
به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!!
ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !😂
❖
یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم
ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!!
از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند ....
آن شب گذشت و کسی نیامد ....
بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم :
بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...
مرد خنده ای کرد و گفت :
به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!!
ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !😂
❖
🤣69😁7❤6🥰2🫡2❤🔥1👏1🙏1💯1🙈1🙊1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤18💯6👌4🤣3💘3👍2❤🔥1🥰1😁1🙏1😎1
کدام حیوان در برابر گاز اشک آور مقاوم است و تأثیری بر آن ندارد؟
Anonymous Quiz
25%
سمور ابی
36%
مارمولک
23%
مار
15%
اسب
👏8❤5🤯2💯2🤗2❤🔥1👍1🥰1😱1😍1🙈1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و دو هدیه دوم نرگس که کنار مادرش نشسته بود، سرش را پایین انداخت. لبخند محجوبانه ای بر لب آورد و چیزی نگفت. مادرش نگاه تندی به خانم بزرگ انداخت، گویی از لحن تمسخرآمیز او خوشش نیامده بود. فضای اطاق برای لحظه ای سنگین…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سه
سپس با لحنی آهسته ادامه داد دیدی چقدر آرایش غلیظ کردند؟ لباس های سامعه چقدر شوخ و زننده است؟ کی در محفل لفظ اینگونه لباس می پوشد؟
نرگس خواست حرفی بزند که ناگهان خانم بزرگ از اطاق پذیرایی بیرون آمد و با صدای بلند پرسید چرا اینجا ایستاده اید؟ نرگس جان، به اطاقت برو! حالا مهمانان میرسند و نباید تو اینجا دیده شوی.
در همین لحظه صدای چند موتر در حویلی پیچید و نرگس با عجله گفت آمدند!
او با هیجان به سمت اطاقش رفت، فضای حویلی پر از شوق، اضطراب و هیجان شده بود.
سلیمان خان همراه با دیگر اعضای خانواده با احترام و آرامش به استقبال مهمانان رفت و همه در حویلی، که با دقت و سلیقه ای کم نظیر برای مراسم تزیین شده بود، مستقر شدند. کم کم مهمانان خانم بزرگ هم رسیدند و حویلی پر از جنب و جوش و هیاهوی شوق آمیز شد.
پس از حدود یک ساعت، مادر سمیع با نگاه تحسین آمیز به مادر نرگس گفت چقدر اینجا زیباست! واقعاً هیچ صالونی اینقدر دلنشین و زیبا ساخته نشده، و جای مهمانان هم با سلیقه و دقت چیده شده است.
مادر نرگس لبخندی زد و با غرور گفت این همه زحمت های پسرم، سلیمان است. او هیچ کم و کاستی برای مراسم نرگس جان باقی نگذاشته است.
بعد با خوشی به اطراف دید حویلی با دقت و ظرافتی چشمگیر تزیین شده بود. گل های تازه و معطر در مسیر دروازه تا محل نشستن مهمانان قرار گرفته بودند، رنگ های شاد گل ها با سبزی باغچه ها ترکیب زیبایی ایجاد کرده بود. چراغ های کوچک و نورپردازی مهربان روی درختان و کنار باغچه ها، فضا را گرم و دلنشین کرده بود و سایه های لطیف نور روی زمین سنگفرش شده، جلوه ای رویایی به حویلی داده بود.
میزها با رومیزی های سفید و گل آرایی های رنگی آماده شده بودند و چوکی ها با روبان های سبز و طلایی تزئین شده بودند. گوشه هایی از حویلی با قندیل های کوچک و فانوس های کریستالی روشن شده بود تا فضای محفل را با جلوه ای با شکوه و در عین حال صمیمی همراه کند. در کنار همه اینها، مسیرهای عبور با قالیچه های کوچک و گل های تازه پوشانده شده بودند تا مهمانان با هر قدم حس کنند وارد فضایی متفاوت و باشکوه شده اند.
در همین حال، نرگس دست ماهرخ را گرفت و از دروازه دهلیز بیرون شدند. نگاه همه مهمانان فوراً به سوی آن ها دوخته شد و بعد از نگاه نرگس، چشم ها به ماهرخ افتاد؛ دختری با جذابیتی چشمگیر و لباس سبز زیبایی که در تن داشت. پچ پچ ها و زمزمه های تحسین آمیز در میان جمع پیچید «پس این زن دوم سلیمان خان است؟ چقدر زیباست…»
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سه
سپس با لحنی آهسته ادامه داد دیدی چقدر آرایش غلیظ کردند؟ لباس های سامعه چقدر شوخ و زننده است؟ کی در محفل لفظ اینگونه لباس می پوشد؟
نرگس خواست حرفی بزند که ناگهان خانم بزرگ از اطاق پذیرایی بیرون آمد و با صدای بلند پرسید چرا اینجا ایستاده اید؟ نرگس جان، به اطاقت برو! حالا مهمانان میرسند و نباید تو اینجا دیده شوی.
در همین لحظه صدای چند موتر در حویلی پیچید و نرگس با عجله گفت آمدند!
او با هیجان به سمت اطاقش رفت، فضای حویلی پر از شوق، اضطراب و هیجان شده بود.
سلیمان خان همراه با دیگر اعضای خانواده با احترام و آرامش به استقبال مهمانان رفت و همه در حویلی، که با دقت و سلیقه ای کم نظیر برای مراسم تزیین شده بود، مستقر شدند. کم کم مهمانان خانم بزرگ هم رسیدند و حویلی پر از جنب و جوش و هیاهوی شوق آمیز شد.
پس از حدود یک ساعت، مادر سمیع با نگاه تحسین آمیز به مادر نرگس گفت چقدر اینجا زیباست! واقعاً هیچ صالونی اینقدر دلنشین و زیبا ساخته نشده، و جای مهمانان هم با سلیقه و دقت چیده شده است.
مادر نرگس لبخندی زد و با غرور گفت این همه زحمت های پسرم، سلیمان است. او هیچ کم و کاستی برای مراسم نرگس جان باقی نگذاشته است.
بعد با خوشی به اطراف دید حویلی با دقت و ظرافتی چشمگیر تزیین شده بود. گل های تازه و معطر در مسیر دروازه تا محل نشستن مهمانان قرار گرفته بودند، رنگ های شاد گل ها با سبزی باغچه ها ترکیب زیبایی ایجاد کرده بود. چراغ های کوچک و نورپردازی مهربان روی درختان و کنار باغچه ها، فضا را گرم و دلنشین کرده بود و سایه های لطیف نور روی زمین سنگفرش شده، جلوه ای رویایی به حویلی داده بود.
میزها با رومیزی های سفید و گل آرایی های رنگی آماده شده بودند و چوکی ها با روبان های سبز و طلایی تزئین شده بودند. گوشه هایی از حویلی با قندیل های کوچک و فانوس های کریستالی روشن شده بود تا فضای محفل را با جلوه ای با شکوه و در عین حال صمیمی همراه کند. در کنار همه اینها، مسیرهای عبور با قالیچه های کوچک و گل های تازه پوشانده شده بودند تا مهمانان با هر قدم حس کنند وارد فضایی متفاوت و باشکوه شده اند.
در همین حال، نرگس دست ماهرخ را گرفت و از دروازه دهلیز بیرون شدند. نگاه همه مهمانان فوراً به سوی آن ها دوخته شد و بعد از نگاه نرگس، چشم ها به ماهرخ افتاد؛ دختری با جذابیتی چشمگیر و لباس سبز زیبایی که در تن داشت. پچ پچ ها و زمزمه های تحسین آمیز در میان جمع پیچید «پس این زن دوم سلیمان خان است؟ چقدر زیباست…»
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤108👍5❤🔥3💯2💘2⚡1😢1🎉1👌1💔1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سه سپس با لحنی آهسته ادامه داد دیدی چقدر آرایش غلیظ کردند؟ لباس های سامعه چقدر شوخ و زننده است؟ کی در محفل لفظ اینگونه لباس می پوشد؟ نرگس خواست حرفی بزند که ناگهان خانم بزرگ از اطاق پذیرایی بیرون آمد و با صدای…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهار
ماهرخ با وقار و آرامش نرگس را نزدیک سمیع برد، سپس خودش به آرامی کنار کشید تا فضای احترام و فاصله حفظ شود. سلیمان خان با اشاره ای نرم خواست ماهرخ به سمت او برود، اما حسینه که حضور ماهرخ را متوجه شده بود، سریع تر پهلوی سلیمان خان ایستاد و فضا را تحت کنترل گرفت. سلیمان خان چیزی نگفت، و ماهرخ هم با آرامش کنار خانم بزرگ قرار گرفت و نگاهش را حفظ کرد.
سامعه در گوشه ای از حویلی ایستاده بود. صدای ساز و سرود که هنوز به اوج نرسیده بود، در گوشش میپیچید اما گوش دلش تنها دنبال صدای خنده های صابر می گشت. گاه گاهی نگاهش را پنهانی به سوی او پرتاب می کرد، اما صابر غرق گرفتن عکس از برادر و عروسش بود؛ با لبخند و هیجان دوربین را از این زاویه و آن زاویه می چرخاند و به هیچ چیز دیگر توجهی نداشت. سامعه با هر بار نگاه، حس می کرد نامرئی است،طوری که اصلاً برای صابر وجود ندارد. قلبش از این بی اعتنایی می لرزید.
دقایقی بعد، لحظهٔ اصلی رسید. سمیع و نرگس حلقه های نامزدی را در انگشتان یکدیگر انداختند. صدای «مبارک باشد» از هر گوشه برخاست و همه با کف زدن و لبخند، شادی مجلس را چند برابر کردند. ساز و سرود اوج گرفت و میدان رقص با شادی مهمانان پر شد.
صابر که دوربین را به دست برادرزاده اش سپرده بود، بی درنگ همراه خواهرش به میدان رفت. حرکات هماهنگ و شاد او، چشم بسیاری را به خود خیره ساخت. سامعه همان لحظه دلش فرو ریخت؛ دیدن صابر در میان میدان، مثل آهنگی بود که او را بی اختیار به سوی خود می کشید. بی درنگ برق غروری در چشمانش نشست و با تکان پر از هیجان لباسش، خودش را به میدان رساند و در کنار صابر شروع به رقصیدن کرد. نگاه های زیادی به سویش چرخیدند، بعضی پر از تعجب، بعضی پر از تمسخر پنهانی. اما سامعه بی خیال همه، تنها به صابر نگاه می کرد که باز هم توجهی به او نداشت.
در همین حال، عمهٔ سمیع که از گوشهٔ مجلس همه چیز را زیر نظر داشت، با تعجب رو به مادر سمیع گفت این دختر کیست؟
مادر سمیع که نگاهش میان میدان رقص و زن خویش سرگردان بود، به آرامی جواب داد دختر عمهٔ نرگس جان است.
عمهٔ سمیع ابروهایش را بالا برد و با نگاهی سرزنش آمیز گفت خدا خیرت بدهد! اینطور لباس پوشیده و آرایش کرده که فکر میکنی خودش عروس است. و بی موقع و بی جا وارد میدان شد. رسم نیست که خانواده ای عروس اینقدر زود اینطور خودنمایی کنند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهار
ماهرخ با وقار و آرامش نرگس را نزدیک سمیع برد، سپس خودش به آرامی کنار کشید تا فضای احترام و فاصله حفظ شود. سلیمان خان با اشاره ای نرم خواست ماهرخ به سمت او برود، اما حسینه که حضور ماهرخ را متوجه شده بود، سریع تر پهلوی سلیمان خان ایستاد و فضا را تحت کنترل گرفت. سلیمان خان چیزی نگفت، و ماهرخ هم با آرامش کنار خانم بزرگ قرار گرفت و نگاهش را حفظ کرد.
سامعه در گوشه ای از حویلی ایستاده بود. صدای ساز و سرود که هنوز به اوج نرسیده بود، در گوشش میپیچید اما گوش دلش تنها دنبال صدای خنده های صابر می گشت. گاه گاهی نگاهش را پنهانی به سوی او پرتاب می کرد، اما صابر غرق گرفتن عکس از برادر و عروسش بود؛ با لبخند و هیجان دوربین را از این زاویه و آن زاویه می چرخاند و به هیچ چیز دیگر توجهی نداشت. سامعه با هر بار نگاه، حس می کرد نامرئی است،طوری که اصلاً برای صابر وجود ندارد. قلبش از این بی اعتنایی می لرزید.
دقایقی بعد، لحظهٔ اصلی رسید. سمیع و نرگس حلقه های نامزدی را در انگشتان یکدیگر انداختند. صدای «مبارک باشد» از هر گوشه برخاست و همه با کف زدن و لبخند، شادی مجلس را چند برابر کردند. ساز و سرود اوج گرفت و میدان رقص با شادی مهمانان پر شد.
صابر که دوربین را به دست برادرزاده اش سپرده بود، بی درنگ همراه خواهرش به میدان رفت. حرکات هماهنگ و شاد او، چشم بسیاری را به خود خیره ساخت. سامعه همان لحظه دلش فرو ریخت؛ دیدن صابر در میان میدان، مثل آهنگی بود که او را بی اختیار به سوی خود می کشید. بی درنگ برق غروری در چشمانش نشست و با تکان پر از هیجان لباسش، خودش را به میدان رساند و در کنار صابر شروع به رقصیدن کرد. نگاه های زیادی به سویش چرخیدند، بعضی پر از تعجب، بعضی پر از تمسخر پنهانی. اما سامعه بی خیال همه، تنها به صابر نگاه می کرد که باز هم توجهی به او نداشت.
در همین حال، عمهٔ سمیع که از گوشهٔ مجلس همه چیز را زیر نظر داشت، با تعجب رو به مادر سمیع گفت این دختر کیست؟
مادر سمیع که نگاهش میان میدان رقص و زن خویش سرگردان بود، به آرامی جواب داد دختر عمهٔ نرگس جان است.
عمهٔ سمیع ابروهایش را بالا برد و با نگاهی سرزنش آمیز گفت خدا خیرت بدهد! اینطور لباس پوشیده و آرایش کرده که فکر میکنی خودش عروس است. و بی موقع و بی جا وارد میدان شد. رسم نیست که خانواده ای عروس اینقدر زود اینطور خودنمایی کنند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤100👍10💔5👌3😢2💯2🙈2😘2❤🔥1🕊1🤝1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهار ماهرخ با وقار و آرامش نرگس را نزدیک سمیع برد، سپس خودش به آرامی کنار کشید تا فضای احترام و فاصله حفظ شود. سلیمان خان با اشاره ای نرم خواست ماهرخ به سمت او برود، اما حسینه که حضور ماهرخ را متوجه شده بود، سریع…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنج
محفل آهسته آهسته رو به پایان رفت. صدای ساز آرام تر شد، مهمانان یکی یکی از جای برخاستند، و حویلی که ساعتی پیش پر از شور و سرود بود، کم کم به سکوت نزدیک می شد. خانوادهٔ سمیع با لبخند و گرمی از همه خداحافظی کردند.
در آخر، صابر پس از خداحافظی با بزرگان، به سوی دروازه رفت. درست همان لحظه سامعه با شتاب خودش را مقابلش رساند. لب هایش می لرزید اما سعی کرد با لبخند سخن بگوید و گفت خداحافظ، صابر جان…
صابر ایستاد، نگاهی کوتاه انداخت، لبخندی آرام زد و گفت خداحافظ، خواهر جان.
همین دو واژه، مخصوصاً کلمهٔ خواهر، مثل سنگی سنگین بر قلب سامعه فرود آمد. صدایش در گوشش می پیچید و نفسش را بند می آورد. صورتش خشک شد، لبخند نیمه جان روی لبش یخ بست و تنها توانست بی حرکت، همان جا ایستاده بماند، در حالیکه صابر بی اعتنا از کنارش گذشت و به سوی دروازه رفت.
برای چند لحظه، دنیا برای سامعه ایستاد. صدای مهمانان و خداحافظی ها در گوشش گنگ بود. تنها واژهٔ «خواهر» در ذهنش تکرار می شد و جانش را می سوزاند.
ناگهان دستی به شانه اش خورد. حسینه بود که او را تکان داد و با تعجب گفت چی شد؟ چرا خشکت زده؟ چی گفت که اینطور بی حرکت ماندی؟
سامعه با دندان های به هم فشرده و چشمانی پر از خشم و اندوه جواب داد او… مرا خواهر گفت!
حسینه لحظه ای خاموش ماند، بعد ناگهان خندید. خنده اش آهسته شروع شد و به قهقهه رسید و گفت ها، همین؟ از این ناراحت شدی؟ دختر جان، تا نگویی خواهرک، کی میشه کارک!
سامعه با عصبانیت رویش را برگرداند، اما حسینه ادامه داد گوش کن عزیزم، من از اول محفل مواظب بودم. چشم های صابر تنها ترا می دید، مطمین باش. حالا اگر گفته «خواهر جان»، یا از خستگی بوده یا نخواسته جلب توجه کند. باور کن این معنایش بی میلی نیست.
سپس آهسته تر و با لحنی پر از وسوسه گفت تو که دست بردار نیستی. وقتی کسی به دلت نشست، باید هر طور شده دلش را به دست بیاوری. از نرگس یاد بگیر مگر او چی داشت که حالا عروس خانوادهٔ سمیع شد؟ تو از او کمتر نیستی، حتی زیباتر و دل رباتر هستی. فقط باید زرنگ تر باشی، همین!
سامعه نگاه پر از خشم و غرورش را به سوی دروازه دوخت؛ جاییکه صابر دیگر ناپدید شده بود. لبانش را به هم فشرد و زیر لب زمزمه کرد قسم می خورم کاری می کنم که دیگر هیچوقت به من نگوید خواهر جان.
شب، هوا خنک و ملایم شده بود. چراغ های رنگین که به شاخه های درختان آویزان بودند، هنوز حویلی را روشن نگه داشته بودند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنج
محفل آهسته آهسته رو به پایان رفت. صدای ساز آرام تر شد، مهمانان یکی یکی از جای برخاستند، و حویلی که ساعتی پیش پر از شور و سرود بود، کم کم به سکوت نزدیک می شد. خانوادهٔ سمیع با لبخند و گرمی از همه خداحافظی کردند.
در آخر، صابر پس از خداحافظی با بزرگان، به سوی دروازه رفت. درست همان لحظه سامعه با شتاب خودش را مقابلش رساند. لب هایش می لرزید اما سعی کرد با لبخند سخن بگوید و گفت خداحافظ، صابر جان…
صابر ایستاد، نگاهی کوتاه انداخت، لبخندی آرام زد و گفت خداحافظ، خواهر جان.
همین دو واژه، مخصوصاً کلمهٔ خواهر، مثل سنگی سنگین بر قلب سامعه فرود آمد. صدایش در گوشش می پیچید و نفسش را بند می آورد. صورتش خشک شد، لبخند نیمه جان روی لبش یخ بست و تنها توانست بی حرکت، همان جا ایستاده بماند، در حالیکه صابر بی اعتنا از کنارش گذشت و به سوی دروازه رفت.
برای چند لحظه، دنیا برای سامعه ایستاد. صدای مهمانان و خداحافظی ها در گوشش گنگ بود. تنها واژهٔ «خواهر» در ذهنش تکرار می شد و جانش را می سوزاند.
ناگهان دستی به شانه اش خورد. حسینه بود که او را تکان داد و با تعجب گفت چی شد؟ چرا خشکت زده؟ چی گفت که اینطور بی حرکت ماندی؟
سامعه با دندان های به هم فشرده و چشمانی پر از خشم و اندوه جواب داد او… مرا خواهر گفت!
حسینه لحظه ای خاموش ماند، بعد ناگهان خندید. خنده اش آهسته شروع شد و به قهقهه رسید و گفت ها، همین؟ از این ناراحت شدی؟ دختر جان، تا نگویی خواهرک، کی میشه کارک!
سامعه با عصبانیت رویش را برگرداند، اما حسینه ادامه داد گوش کن عزیزم، من از اول محفل مواظب بودم. چشم های صابر تنها ترا می دید، مطمین باش. حالا اگر گفته «خواهر جان»، یا از خستگی بوده یا نخواسته جلب توجه کند. باور کن این معنایش بی میلی نیست.
سپس آهسته تر و با لحنی پر از وسوسه گفت تو که دست بردار نیستی. وقتی کسی به دلت نشست، باید هر طور شده دلش را به دست بیاوری. از نرگس یاد بگیر مگر او چی داشت که حالا عروس خانوادهٔ سمیع شد؟ تو از او کمتر نیستی، حتی زیباتر و دل رباتر هستی. فقط باید زرنگ تر باشی، همین!
سامعه نگاه پر از خشم و غرورش را به سوی دروازه دوخت؛ جاییکه صابر دیگر ناپدید شده بود. لبانش را به هم فشرد و زیر لب زمزمه کرد قسم می خورم کاری می کنم که دیگر هیچوقت به من نگوید خواهر جان.
شب، هوا خنک و ملایم شده بود. چراغ های رنگین که به شاخه های درختان آویزان بودند، هنوز حویلی را روشن نگه داشته بودند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤103❤🔥5👍5🤯3👌2💯2🤨2🫡2💘2😢1🙏1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنج محفل آهسته آهسته رو به پایان رفت. صدای ساز آرام تر شد، مهمانان یکی یکی از جای برخاستند، و حویلی که ساعتی پیش پر از شور و سرود بود، کم کم به سکوت نزدیک می شد. خانوادهٔ سمیع با لبخند و گرمی از همه خداحافظی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شش
پارت هدیه:
خانواده بعد از رفتن مهمانان در حویلی گرد هم نشسته بودند. خنده ها، صحبت های کوتاه و خستگی بعد از محفل در چهرهٔ همه پیدا بود.
سامعه از جا برخاست. دست هایش را به کمر زد و با صدای خسته گفت من امروز خیلی خسته شدم، میروم تا بخوابم.
مادر نرگس که به آرامی چای اش را می نوشید، لبخندی زد و با شیطنت گفت معلوم دار است دخترم، اینقدر که تو رقصیدی! اگر من به جای تو در میدان می رفتم، حالا از جایم بلند شده نمی توانستم.
همه خندیدند، اما چهرهٔ سامعه رنگ به رنگ شد. درست همان لحظه حسینه رو به مادر نرگس کرد و گفت خانم ماما جان، مثلاً محفل لفظ نرگس جان بود. نرگس برای من و سامعه جان مثل خواهر است. من که با این همه اولاد داری نتوانستم برقصم، باید خوشحال باشیم که سامعه جان در خوشی نرگس جان اینقدر سهم گرفت.
مادر نرگس با آرامش سر تکان داد و گفت بلی عزیزم، درست میگویی. خوشی دخترم خوشی همهٔ ماست. من فقط با سامعه جان شوخی کردم.
سلیمان خان که ساکت نشسته بود، نگاه معناداری به سامعه انداخت و چیزی نگفت. ماهرخ اما به دقت متوجه نگاه ها شد، حس کرد زیر این لبخندها و شوخی ها، چیزی ناپیدا در دل سامعه غوغا می کند.
صبح روز بعد، پس از آنکه مادر و پدر نرگس با بدرقهٔ گرم خانواده راهی قندهار شدند، سکوتی نسبی در خانه حاکم شد. اما این سکوت دیری نپایید.
خانم بزرگ با قدم های محکم وارد اطاق سلیمان خان و ماهرخ شد با صدایی جدی و پر از اقتدار گفت ماهرخ! طلاهایت را برای من بده، می خواهم برایت نگه دارم. این چیزها دست زن جوان نباید زیاد بماند، ممکن است گم شود یا هم اینکه چشم بد بخورد.
ماهرخ که روی بالشت تکیه کرده بود، لحظه ای سکوت کرد. نگاهش به سمت سلیمان خان افتاد که در گوشهٔ اطاق مصروف خواندن کاغذی بود. پیش از آنکه او حرفی بزند، سلیمان خان کاغذ را تا کرد، به مادرش دید و با صدای محکم اما آرام گفت مادر جان، ضرور نیست. من دوست دارم طلاهای ماهرخ پیش خودش باشد.
خانم بزرگ اخم هایش را درهم کشید و با طعنه گفت پسرم، من تجربه دارم. این همه سال که برای تو زن گرفتم و دختر بزرگ کردم، میدانم چه میگویم. زن وقتی جوان باشد، باید بزرگترها زینتش را نگه دارند تا مبادا…
سلیمان خان با صدای بلندتر، اما همچنان محترمانه حرفش را قطع کرد و گفت مادر جان! من به ماهرخ اعتماد دارم. آنچه برایش خریده ام، حق خودش است. نمی خواهم او احساس کند هر چه دارد باید به اذن دیگران باشد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب 😊✅
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شش
پارت هدیه:
خانواده بعد از رفتن مهمانان در حویلی گرد هم نشسته بودند. خنده ها، صحبت های کوتاه و خستگی بعد از محفل در چهرهٔ همه پیدا بود.
سامعه از جا برخاست. دست هایش را به کمر زد و با صدای خسته گفت من امروز خیلی خسته شدم، میروم تا بخوابم.
مادر نرگس که به آرامی چای اش را می نوشید، لبخندی زد و با شیطنت گفت معلوم دار است دخترم، اینقدر که تو رقصیدی! اگر من به جای تو در میدان می رفتم، حالا از جایم بلند شده نمی توانستم.
همه خندیدند، اما چهرهٔ سامعه رنگ به رنگ شد. درست همان لحظه حسینه رو به مادر نرگس کرد و گفت خانم ماما جان، مثلاً محفل لفظ نرگس جان بود. نرگس برای من و سامعه جان مثل خواهر است. من که با این همه اولاد داری نتوانستم برقصم، باید خوشحال باشیم که سامعه جان در خوشی نرگس جان اینقدر سهم گرفت.
مادر نرگس با آرامش سر تکان داد و گفت بلی عزیزم، درست میگویی. خوشی دخترم خوشی همهٔ ماست. من فقط با سامعه جان شوخی کردم.
سلیمان خان که ساکت نشسته بود، نگاه معناداری به سامعه انداخت و چیزی نگفت. ماهرخ اما به دقت متوجه نگاه ها شد، حس کرد زیر این لبخندها و شوخی ها، چیزی ناپیدا در دل سامعه غوغا می کند.
صبح روز بعد، پس از آنکه مادر و پدر نرگس با بدرقهٔ گرم خانواده راهی قندهار شدند، سکوتی نسبی در خانه حاکم شد. اما این سکوت دیری نپایید.
خانم بزرگ با قدم های محکم وارد اطاق سلیمان خان و ماهرخ شد با صدایی جدی و پر از اقتدار گفت ماهرخ! طلاهایت را برای من بده، می خواهم برایت نگه دارم. این چیزها دست زن جوان نباید زیاد بماند، ممکن است گم شود یا هم اینکه چشم بد بخورد.
ماهرخ که روی بالشت تکیه کرده بود، لحظه ای سکوت کرد. نگاهش به سمت سلیمان خان افتاد که در گوشهٔ اطاق مصروف خواندن کاغذی بود. پیش از آنکه او حرفی بزند، سلیمان خان کاغذ را تا کرد، به مادرش دید و با صدای محکم اما آرام گفت مادر جان، ضرور نیست. من دوست دارم طلاهای ماهرخ پیش خودش باشد.
خانم بزرگ اخم هایش را درهم کشید و با طعنه گفت پسرم، من تجربه دارم. این همه سال که برای تو زن گرفتم و دختر بزرگ کردم، میدانم چه میگویم. زن وقتی جوان باشد، باید بزرگترها زینتش را نگه دارند تا مبادا…
سلیمان خان با صدای بلندتر، اما همچنان محترمانه حرفش را قطع کرد و گفت مادر جان! من به ماهرخ اعتماد دارم. آنچه برایش خریده ام، حق خودش است. نمی خواهم او احساس کند هر چه دارد باید به اذن دیگران باشد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب 😊✅
❤114😢6👌4❤🔥3💯3🕊2🙏1💔1😭1🤗1💘1
برای همه کسانی که این پیام را میخوانند :
خداوند حسِ شیرین روزی را که دعاهایتان مستجاب شده و آرزوهایتان برآورده شده را همین زودی نصیبتان کند . . . 🥹🦋 🤍
شب زیبایی تان خوش
خداوند حسِ شیرین روزی را که دعاهایتان مستجاب شده و آرزوهایتان برآورده شده را همین زودی نصیبتان کند . . . 🥹🦋 🤍
شب زیبایی تان خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
🥰30❤21😢5❤🔥4🕊2⚡1👏1👌1💯1🫡1💘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۲۳/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۵/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۲/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۲۳/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۵/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۲/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤9⚡2❤🔥2🥰2👍1👏1🎉1😍1💯1😎1
بگو: لا اله الا الله، زیرا به خدا سوگند هیچ چیز مانند آن گره را باز نمی کند. . .
نیت خالصانه برای خدا داشته باشید و روزتان را با هزار بار گفتن «لا حول و لا قوة الا بالله» شروع کنید تا غم های شما برطرف شود.!😍
امیدوارم ان شاءالله زودتر به آرامش برسیم..🫠🌻
صبح تان زیبا ❤️
نیت خالصانه برای خدا داشته باشید و روزتان را با هزار بار گفتن «لا حول و لا قوة الا بالله» شروع کنید تا غم های شما برطرف شود.!😍
امیدوارم ان شاءالله زودتر به آرامش برسیم..🫠🌻
صبح تان زیبا ❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23⚡2❤🔥2🥰2👏2🎉2💯2🤗2✍1👍1😘1
«حسبناﷲونعمالوکیل♥️»
خدابرایمانکافیستواوچهنیکویاوریست
وخوشبهحالِآنکهتنهاامیدوپناهشتو
هستیخداےمن... 🥰🌱
صبح بخیرر
خدابرایمانکافیستواوچهنیکویاوریست
وخوشبهحالِآنکهتنهاامیدوپناهشتو
هستیخداےمن... 🥰🌱
صبح بخیرر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤28🥰4⚡1✍1👍1👏1🎉1😍1💯1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۸ 🥀از عبدالله بن مسعود ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌹صِلَةُ الرَّحِمِ تَزيدُ في العُمْرِ ، و صَدَقةُ السِّرِّ تُطفِئُ غضبَ الرَّبِّ 🔸 پیوند با خویشاوندان (صله رحم) عمر را افزایش میدهد، و صدقه…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۹
🥀از ام المومنین عایشه ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹إِنَّ شَرَّ النَّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَنْ وَدَعَهُ أَوْ تَرَكَهُ النَّاسُ اتِّقَاءَ فُحْشِهِ*
🔸 بدترین مردم از نظر جایگاه و منزلت در روز قیامت کسی است که مردم اورا بخاطر بد زبانی اش ترک کنند.*
#صحیحمسلم2591
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۹
🥀از ام المومنین عایشه ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹إِنَّ شَرَّ النَّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَنْ وَدَعَهُ أَوْ تَرَكَهُ النَّاسُ اتِّقَاءَ فُحْشِهِ*
🔸 بدترین مردم از نظر جایگاه و منزلت در روز قیامت کسی است که مردم اورا بخاطر بد زبانی اش ترک کنند.*
#صحیحمسلم2591
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤24👏5💯3✍1⚡1👍1🥰1🎉1🤗1💘1😘1
«قَد نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاءِ...»
- خدایا! تو گفتی:
نگاه های انتظار آمیزِتورا
به سوی آسمان میبینیم!
-من هم میگویم:
به غیراز تو چشمبهکسی ندوختم ،هوایدلمراداشتهباش.
ـــــــــــــــــــــــ💜🌧ـــــــــــــــــــ
📚منبع:سورهٔ بقره، آیه۴۴۱
- خدایا! تو گفتی:
نگاه های انتظار آمیزِتورا
به سوی آسمان میبینیم!
-من هم میگویم:
به غیراز تو چشمبهکسی ندوختم ،هوایدلمراداشتهباش.
ـــــــــــــــــــــــ💜🌧ـــــــــــــــــــ
📚منبع:سورهٔ بقره، آیه۴۴۱
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25❤🔥3🥰2💯2✍1👍1👌1😍1😇1🤝1💘1
به خودت باور داشته باش
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم . همسرم گفت : چشم ومن سرکارم در…
📚 عشق مادر
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."
✓
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."
✓
❤64😭9👍4🥰4⚡1👌1💯1🤗1🫡1💘1😘1