برای همه کسانی که این پیام را میخوانند :
خداوند حسِ شیرین روزی را که دعاهایتان مستجاب شده و آرزوهایتان برآورده شده را همین زودی نصیبتان کند . . . 🥹🦋 🤍
شب زیبایی تان خوش
خداوند حسِ شیرین روزی را که دعاهایتان مستجاب شده و آرزوهایتان برآورده شده را همین زودی نصیبتان کند . . . 🥹🦋 🤍
شب زیبایی تان خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
🥰30❤21😢5❤🔥4🕊2⚡1👏1👌1💯1🫡1💘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۲۳/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۵/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۲/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۲۳/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۵/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۲/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤9⚡2❤🔥2🥰2👍1👏1🎉1😍1💯1😎1
بگو: لا اله الا الله، زیرا به خدا سوگند هیچ چیز مانند آن گره را باز نمی کند. . .
نیت خالصانه برای خدا داشته باشید و روزتان را با هزار بار گفتن «لا حول و لا قوة الا بالله» شروع کنید تا غم های شما برطرف شود.!😍
امیدوارم ان شاءالله زودتر به آرامش برسیم..🫠🌻
صبح تان زیبا ❤️
نیت خالصانه برای خدا داشته باشید و روزتان را با هزار بار گفتن «لا حول و لا قوة الا بالله» شروع کنید تا غم های شما برطرف شود.!😍
امیدوارم ان شاءالله زودتر به آرامش برسیم..🫠🌻
صبح تان زیبا ❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23⚡2❤🔥2🥰2👏2🎉2💯2🤗2✍1👍1😘1
«حسبناﷲونعمالوکیل♥️»
خدابرایمانکافیستواوچهنیکویاوریست
وخوشبهحالِآنکهتنهاامیدوپناهشتو
هستیخداےمن... 🥰🌱
صبح بخیرر
خدابرایمانکافیستواوچهنیکویاوریست
وخوشبهحالِآنکهتنهاامیدوپناهشتو
هستیخداےمن... 🥰🌱
صبح بخیرر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤28🥰4⚡1✍1👍1👏1🎉1😍1💯1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۸ 🥀از عبدالله بن مسعود ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌹صِلَةُ الرَّحِمِ تَزيدُ في العُمْرِ ، و صَدَقةُ السِّرِّ تُطفِئُ غضبَ الرَّبِّ 🔸 پیوند با خویشاوندان (صله رحم) عمر را افزایش میدهد، و صدقه…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۹
🥀از ام المومنین عایشه ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹إِنَّ شَرَّ النَّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَنْ وَدَعَهُ أَوْ تَرَكَهُ النَّاسُ اتِّقَاءَ فُحْشِهِ*
🔸 بدترین مردم از نظر جایگاه و منزلت در روز قیامت کسی است که مردم اورا بخاطر بد زبانی اش ترک کنند.*
#صحیحمسلم2591
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۹
🥀از ام المومنین عایشه ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹إِنَّ شَرَّ النَّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَنْ وَدَعَهُ أَوْ تَرَكَهُ النَّاسُ اتِّقَاءَ فُحْشِهِ*
🔸 بدترین مردم از نظر جایگاه و منزلت در روز قیامت کسی است که مردم اورا بخاطر بد زبانی اش ترک کنند.*
#صحیحمسلم2591
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤24👏5💯3✍1⚡1👍1🥰1🎉1🤗1💘1😘1
«قَد نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاءِ...»
- خدایا! تو گفتی:
نگاه های انتظار آمیزِتورا
به سوی آسمان میبینیم!
-من هم میگویم:
به غیراز تو چشمبهکسی ندوختم ،هوایدلمراداشتهباش.
ـــــــــــــــــــــــ💜🌧ـــــــــــــــــــ
📚منبع:سورهٔ بقره، آیه۴۴۱
- خدایا! تو گفتی:
نگاه های انتظار آمیزِتورا
به سوی آسمان میبینیم!
-من هم میگویم:
به غیراز تو چشمبهکسی ندوختم ،هوایدلمراداشتهباش.
ـــــــــــــــــــــــ💜🌧ـــــــــــــــــــ
📚منبع:سورهٔ بقره، آیه۴۴۱
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25❤🔥3🥰2💯2✍1👍1👌1😍1😇1🤝1💘1
به خودت باور داشته باش
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم . همسرم گفت : چشم ومن سرکارم در…
📚 عشق مادر
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."
✓
در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."
✓
❤65😭9👍4🥰4⚡1👌1💯1🤗1🫡1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤25❤🔥3👍3💯3✍1🎉1🙏1🤗1🫡1💘1😘1
👍9❤7🤷♀3👏2🤷♂1❤🔥1🤯1😱1💯1😇1🤗1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و شش پارت هدیه: خانواده بعد از رفتن مهمانان در حویلی گرد هم نشسته بودند. خنده ها، صحبت های کوتاه و خستگی بعد از محفل در چهرهٔ همه پیدا بود. سامعه از جا برخاست. دست هایش را به کمر زد و با صدای خسته گفت من امروز…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفت
ماهرخ که از این دفاع قاطع دلش لرزیده بود، آهسته سرش را پایین انداخت. لبخندی محجوب روی لبانش نشست، اما چشمانش پر از اشک شوق شد.
خانم بزرگ، که جواب محکم پسرش را شنید، چند لحظه بی حرکت ایستاد. بعد با پوزخندی سرد گفت هر طور که می خواهید.
بعد با قدم های سنگین از اطاق بیرون شد.
چند روز آرامش در خانه گذشته بود. شب هنگام، ماهرخ در آشپزخانه ایستاده بود، آستین ها را بالا زده و سرگرم آماده کردن شیرینی های تازه برای بعد از غذا بود. بوی شیرینی گرم در هوا پیچیده بود که ناگهان صدای فریاد عصبی سامعه از اطاقش بلند شد که گفت از اطاق من بیرون شو!
ماهرخ لحظه ای ایستاد، دستش روی پتنوس شیرینی خشک شد. در همان وقت، فرشته با صدای هراسان گفت چی شده؟ سامعه خانم بالای کی اینطور داد می زند؟
چند ثانیه نگذشته بود که صدای گریه نرگس همه جا را پر کرد. او با صدای لرزان و شکسته گفت بخاطر این حرکتت، من نزد آنها کم آمدم چرا این کار را کردی، سامعه؟ چرا؟
ماهرخ با نگرانی دست های آردی اش را پاک کرد و به عجله از آشپزخانه بیرون دوید. در همان لحظه، صدای قدم های سلیمان خان از زینه ها بلند شد. با ابروهای گره خورده پایین آمد و پرسید چی خبر است؟
بی درنگ به سوی اطاق سامعه رفت. ماهرخ هم پشت سر او شتابان رفت. وقتی دروازه اطاق باز شد، صحنه ای سنگین پیش روی شان بود: خانم بزرگ سعی می کرد صدای دختران را پایین بیاورد، اما با دیدن سلیمان خان رنگ از چهره اش پرید و گوشه ای ایستاد.
نرگس در گوشه ای ایستاده بود، شانه هایش میلرزید و اشک روی صورتش جاری بود. سامعه با چهره ای ترسیده عقب کشید و پشت سر مادرش پناه گرفت.
سلیمان خان قدمی به جلو برداشت و با صدایی محکم پرسید نرگس جان، خیریتی است؟ چرا گریه میکنی؟
سامعه دستپاچه شد، لب هایش را به هم فشرد و قبل از اینکه نرگس چیزی بگوید گفت لالا، چیزی نیست… فقط من و نرگس جان کمی سر یک موضوع کوچک به اختلاف خوردیم، همین.
سلیمان خان نگاهی تیز به او انداخت، سپس رو به نرگس کرد و گفت من خودم شنیدم که گفتی بخاطر کار سامعه نزد کسی کم آمدی. واضح بگو، سامعه چه کرده؟ و تو نزد کی کم آمدی؟
نرگس اشک هایش را پاک کرد و گفت چیزی نیست لالا جان
و خواست از اطاق بیرون شود، اما سلیمان خان بازویش را گرفت، محکم اما پر از محبت، و گفت خودت میدانی من از دروغ چقدر نفرت دارم. حقیقت را بگو!
سامعه با وحشت پشت سر خانم بزرگ پنهان شد. او خوب میدانست اگر برادرش از ماجرا باخبر شود، عواقب سختی در انتظارش است.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفت
ماهرخ که از این دفاع قاطع دلش لرزیده بود، آهسته سرش را پایین انداخت. لبخندی محجوب روی لبانش نشست، اما چشمانش پر از اشک شوق شد.
خانم بزرگ، که جواب محکم پسرش را شنید، چند لحظه بی حرکت ایستاد. بعد با پوزخندی سرد گفت هر طور که می خواهید.
بعد با قدم های سنگین از اطاق بیرون شد.
چند روز آرامش در خانه گذشته بود. شب هنگام، ماهرخ در آشپزخانه ایستاده بود، آستین ها را بالا زده و سرگرم آماده کردن شیرینی های تازه برای بعد از غذا بود. بوی شیرینی گرم در هوا پیچیده بود که ناگهان صدای فریاد عصبی سامعه از اطاقش بلند شد که گفت از اطاق من بیرون شو!
ماهرخ لحظه ای ایستاد، دستش روی پتنوس شیرینی خشک شد. در همان وقت، فرشته با صدای هراسان گفت چی شده؟ سامعه خانم بالای کی اینطور داد می زند؟
چند ثانیه نگذشته بود که صدای گریه نرگس همه جا را پر کرد. او با صدای لرزان و شکسته گفت بخاطر این حرکتت، من نزد آنها کم آمدم چرا این کار را کردی، سامعه؟ چرا؟
ماهرخ با نگرانی دست های آردی اش را پاک کرد و به عجله از آشپزخانه بیرون دوید. در همان لحظه، صدای قدم های سلیمان خان از زینه ها بلند شد. با ابروهای گره خورده پایین آمد و پرسید چی خبر است؟
بی درنگ به سوی اطاق سامعه رفت. ماهرخ هم پشت سر او شتابان رفت. وقتی دروازه اطاق باز شد، صحنه ای سنگین پیش روی شان بود: خانم بزرگ سعی می کرد صدای دختران را پایین بیاورد، اما با دیدن سلیمان خان رنگ از چهره اش پرید و گوشه ای ایستاد.
نرگس در گوشه ای ایستاده بود، شانه هایش میلرزید و اشک روی صورتش جاری بود. سامعه با چهره ای ترسیده عقب کشید و پشت سر مادرش پناه گرفت.
سلیمان خان قدمی به جلو برداشت و با صدایی محکم پرسید نرگس جان، خیریتی است؟ چرا گریه میکنی؟
سامعه دستپاچه شد، لب هایش را به هم فشرد و قبل از اینکه نرگس چیزی بگوید گفت لالا، چیزی نیست… فقط من و نرگس جان کمی سر یک موضوع کوچک به اختلاف خوردیم، همین.
سلیمان خان نگاهی تیز به او انداخت، سپس رو به نرگس کرد و گفت من خودم شنیدم که گفتی بخاطر کار سامعه نزد کسی کم آمدی. واضح بگو، سامعه چه کرده؟ و تو نزد کی کم آمدی؟
نرگس اشک هایش را پاک کرد و گفت چیزی نیست لالا جان
و خواست از اطاق بیرون شود، اما سلیمان خان بازویش را گرفت، محکم اما پر از محبت، و گفت خودت میدانی من از دروغ چقدر نفرت دارم. حقیقت را بگو!
سامعه با وحشت پشت سر خانم بزرگ پنهان شد. او خوب میدانست اگر برادرش از ماجرا باخبر شود، عواقب سختی در انتظارش است.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤94👍13💔3❤🔥2😇2🤷♀1😢1👌1🕊1😭1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هفت ماهرخ که از این دفاع قاطع دلش لرزیده بود، آهسته سرش را پایین انداخت. لبخندی محجوب روی لبانش نشست، اما چشمانش پر از اشک شوق شد. خانم بزرگ، که جواب محکم پسرش را شنید، چند لحظه بی حرکت ایستاد. بعد با پوزخندی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هشت
نرگس نفس عمیقی کشید، با صدای پر از بغض گفت نمیدانم سامعه شماره صابر را از کجا پیدا کرده. برایش پیام داده، عکس های خودش را فرستاده… حرف هایی هم زده که شرم دارم بگویم. صابر این موضوع را به خانواده اش گفته. همین حالا مادر سمیع برایم زنگ زد و گفت سامعه این کار را کرده…
صدای سامعه با گریه بلند شد و گفت به خدا قسم دروغ است! من چرا باید به او پیام بدهم؟
نرگس در حالیکه اشک هایش دوباره سرازیر می شد، گفت ولی شماره از تو است! صداهایی که برایش فرستادی هم صدای خودت است. چطور می خواهی انکار کنی؟
چهرهٔ سلیمان خان از شدت عصبانیت سرخ شد. رگ های گردنش برجسته شد. با قدم های محکم به سمت سامعه رفت، صدایش همچون پتکی بر فضای اطاق فرود آمد که گفت سامعه! نرگس چی می گوید؟ تو واقعاً این کار را کردی؟
خانم بزرگ با هراس قدمی پیش گذاشت، اما سلیمان خان با نگاهش او را سر جایش نشاند.
دست های سلیمان از خشم می لرزید، اما هنوز خودش را کنترل می کرد. نگاهش همچون آتش به چهره ای سامعه دوخته بود. با صدایی خشن و پرطنین ادامه داد تو حیثیت ما را در برابر خانوادهٔ سمیع لکه دار کردی! با چه جرأتی برای یک پسر بیگانه پیام میدهی؟ عکس می فرستی؟ این رسوایی است، می فهمی؟ تو آبروی نرگس را هم با این کارت در آنجا بردی!
سامعه که اشک در چشم هایش حلقه زده بود، لحظه ای سرش را پایین انداخت، اما بعد با جسارتی بی شرمانه سر بلند کرد نگاهش را مستقیم به نرگس دوخت و گفت بلی، قبول دارم بد شد که به یک پسر پیام دادم ولی تو چرا اینطور مرا می کوبی، نرگس جان؟ مگر خودت قبل از نامزد شدن با سمیع چند سال با او داخل رابطهٔ عاشقانه نبودی؟ آبرویت بخاطر عشق بازی با او نرفت حالا بخاطر من رفت؟
نرگس مثل کسی که ناگهان خنجر در قلبش فرو رفته باشد، بهت زده به سامعه نگریست. اشک هایش دوباره از چشم هایش سرازیر شد. رنگ از رخسارش پرید و لب هایش می لرزید.
سلیمان خان که شنید سامعه پای نرگس را به میان کشیده، از جا خروشید. چهره اش همچون شعله های آتش برافروخته شد، قدمی بلند برداشت و با صدایی چون غرش آسمان فریاد زد سامعه! چطور جرأت کردی زبانت را به روی نرگس باز کنی؟ تو با این حرف ها می خواهی گناه خودت را پنهان کنی؟ نرگس از اول با شرافت کنار ما بوده، همه چیزش پاک و روشن است! تو حق نداری به او نیش بزنی.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هشت
نرگس نفس عمیقی کشید، با صدای پر از بغض گفت نمیدانم سامعه شماره صابر را از کجا پیدا کرده. برایش پیام داده، عکس های خودش را فرستاده… حرف هایی هم زده که شرم دارم بگویم. صابر این موضوع را به خانواده اش گفته. همین حالا مادر سمیع برایم زنگ زد و گفت سامعه این کار را کرده…
صدای سامعه با گریه بلند شد و گفت به خدا قسم دروغ است! من چرا باید به او پیام بدهم؟
نرگس در حالیکه اشک هایش دوباره سرازیر می شد، گفت ولی شماره از تو است! صداهایی که برایش فرستادی هم صدای خودت است. چطور می خواهی انکار کنی؟
چهرهٔ سلیمان خان از شدت عصبانیت سرخ شد. رگ های گردنش برجسته شد. با قدم های محکم به سمت سامعه رفت، صدایش همچون پتکی بر فضای اطاق فرود آمد که گفت سامعه! نرگس چی می گوید؟ تو واقعاً این کار را کردی؟
خانم بزرگ با هراس قدمی پیش گذاشت، اما سلیمان خان با نگاهش او را سر جایش نشاند.
دست های سلیمان از خشم می لرزید، اما هنوز خودش را کنترل می کرد. نگاهش همچون آتش به چهره ای سامعه دوخته بود. با صدایی خشن و پرطنین ادامه داد تو حیثیت ما را در برابر خانوادهٔ سمیع لکه دار کردی! با چه جرأتی برای یک پسر بیگانه پیام میدهی؟ عکس می فرستی؟ این رسوایی است، می فهمی؟ تو آبروی نرگس را هم با این کارت در آنجا بردی!
سامعه که اشک در چشم هایش حلقه زده بود، لحظه ای سرش را پایین انداخت، اما بعد با جسارتی بی شرمانه سر بلند کرد نگاهش را مستقیم به نرگس دوخت و گفت بلی، قبول دارم بد شد که به یک پسر پیام دادم ولی تو چرا اینطور مرا می کوبی، نرگس جان؟ مگر خودت قبل از نامزد شدن با سمیع چند سال با او داخل رابطهٔ عاشقانه نبودی؟ آبرویت بخاطر عشق بازی با او نرفت حالا بخاطر من رفت؟
نرگس مثل کسی که ناگهان خنجر در قلبش فرو رفته باشد، بهت زده به سامعه نگریست. اشک هایش دوباره از چشم هایش سرازیر شد. رنگ از رخسارش پرید و لب هایش می لرزید.
سلیمان خان که شنید سامعه پای نرگس را به میان کشیده، از جا خروشید. چهره اش همچون شعله های آتش برافروخته شد، قدمی بلند برداشت و با صدایی چون غرش آسمان فریاد زد سامعه! چطور جرأت کردی زبانت را به روی نرگس باز کنی؟ تو با این حرف ها می خواهی گناه خودت را پنهان کنی؟ نرگس از اول با شرافت کنار ما بوده، همه چیزش پاک و روشن است! تو حق نداری به او نیش بزنی.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤92👍9💔8😢3😭2❤🔥1🥰1👏1🕊1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هشت نرگس نفس عمیقی کشید، با صدای پر از بغض گفت نمیدانم سامعه شماره صابر را از کجا پیدا کرده. برایش پیام داده، عکس های خودش را فرستاده… حرف هایی هم زده که شرم دارم بگویم. صابر این موضوع را به خانواده اش گفته.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و نه
سامعه، هر چند با ترس عقب رفت، اما هنوز لجوجانه گفت من دروغ نگفتم، لالا! من میدانم نرگس و سمیع سال ها قبل از نامزدی با هم بودند. چرا وقتی من اشتباه می کنم همه مرا ملامت می کنند، ولی او قدیسه حساب می شود؟
سکوتی سنگین در فضا افتاد. نرگس بی اختیار دستش را بر صورتش گذاشت و به گریه افتاد.
سلیمان خان دیگر نتوانست خشمش را پنهان کند. چشمانش سرخ و صدایش همچون رعد شد و داد. د تو اشتباه کردی که به پسر مردم پیام دادی! به کدام جرات برایش عکس فرستادی؟ ها؟ فکر کردی آبروی این خانواده را با بازی های طفلاانه ات بر باد میدهی؟
نفسش تند شد، دندان هایش را فشرد و ادامه داد و اینکه اگر نرگس قبل از نامزدی سمیع را دوست هم داشته، هیچ ربطی به تو ندارد! او با نام نیک نامزد شد، ان شاءالله خوشبخت هم می شود. تو نمی توانی برای اینکه روی گناه خودت پرده بیندازی، پای نرگس را میان بیاوری. زود باش، موبایلت را بده!
سامعه با لجاجت سرش را تکان داد و فریاد زد نخیر! موبایلم را نمی دهم!
سلیمان خان، بی درنگ و با سیلی سنگینی به صورتش زد. صدای ضربه مثل پتک در اطاق پیچید. سامعه وحشت زده به عقب افتاد.
خانم بزرگ ناگهان صدا بلند کرد و گفت سلیمان! تو بخاطر دختر مامایت روی خواهرت دست بلند می کنی؟ اینقدر خواهر، خواهر گفتی که باور کردی نرگس واقعاً خواهرت است؟ درست است، کار دختر من هم درست نبوده، ولی نرگس هم خیلی موضوع را بزرگ کرد! می توانست آرام با سامعه صحبت کند، نه اینکه آبروی دختر مرا ببرد!
نرگس خواست چیزی بگوید، بغضش را فرو خورد و لب هایش لرزید، اما سلیمان خان دیگر به هیچ صدا گوش نمی داد. با حرکت تند، موبایل را از دست سامعه قاپید. نگاهش پر از آتش بود، به سوی او خم شد و با صدایی سرد و مرگبار گفت دیگر یکبار دیگر جرأت کنی پایَت را از این خانه بیرون بگذاری، خودم پاهایت را می شکنم. فهمیدی؟
سامعه رنگش مثل گچ سفید شد. صدایش در گلویش خفه ماند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و نه
سامعه، هر چند با ترس عقب رفت، اما هنوز لجوجانه گفت من دروغ نگفتم، لالا! من میدانم نرگس و سمیع سال ها قبل از نامزدی با هم بودند. چرا وقتی من اشتباه می کنم همه مرا ملامت می کنند، ولی او قدیسه حساب می شود؟
سکوتی سنگین در فضا افتاد. نرگس بی اختیار دستش را بر صورتش گذاشت و به گریه افتاد.
سلیمان خان دیگر نتوانست خشمش را پنهان کند. چشمانش سرخ و صدایش همچون رعد شد و داد. د تو اشتباه کردی که به پسر مردم پیام دادی! به کدام جرات برایش عکس فرستادی؟ ها؟ فکر کردی آبروی این خانواده را با بازی های طفلاانه ات بر باد میدهی؟
نفسش تند شد، دندان هایش را فشرد و ادامه داد و اینکه اگر نرگس قبل از نامزدی سمیع را دوست هم داشته، هیچ ربطی به تو ندارد! او با نام نیک نامزد شد، ان شاءالله خوشبخت هم می شود. تو نمی توانی برای اینکه روی گناه خودت پرده بیندازی، پای نرگس را میان بیاوری. زود باش، موبایلت را بده!
سامعه با لجاجت سرش را تکان داد و فریاد زد نخیر! موبایلم را نمی دهم!
سلیمان خان، بی درنگ و با سیلی سنگینی به صورتش زد. صدای ضربه مثل پتک در اطاق پیچید. سامعه وحشت زده به عقب افتاد.
خانم بزرگ ناگهان صدا بلند کرد و گفت سلیمان! تو بخاطر دختر مامایت روی خواهرت دست بلند می کنی؟ اینقدر خواهر، خواهر گفتی که باور کردی نرگس واقعاً خواهرت است؟ درست است، کار دختر من هم درست نبوده، ولی نرگس هم خیلی موضوع را بزرگ کرد! می توانست آرام با سامعه صحبت کند، نه اینکه آبروی دختر مرا ببرد!
نرگس خواست چیزی بگوید، بغضش را فرو خورد و لب هایش لرزید، اما سلیمان خان دیگر به هیچ صدا گوش نمی داد. با حرکت تند، موبایل را از دست سامعه قاپید. نگاهش پر از آتش بود، به سوی او خم شد و با صدایی سرد و مرگبار گفت دیگر یکبار دیگر جرأت کنی پایَت را از این خانه بیرون بگذاری، خودم پاهایت را می شکنم. فهمیدی؟
سامعه رنگش مثل گچ سفید شد. صدایش در گلویش خفه ماند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤94👍13❤🔥4😱4😢4💔3😘2⚡1💯1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و نه سامعه، هر چند با ترس عقب رفت، اما هنوز لجوجانه گفت من دروغ نگفتم، لالا! من میدانم نرگس و سمیع سال ها قبل از نامزدی با هم بودند. چرا وقتی من اشتباه می کنم همه مرا ملامت می کنند، ولی او قدیسه حساب می شود؟ سکوتی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و ده
پارت هدیه
سلیمان خان بدون اینکه حتی به مادرش نگاه کند، با قدم های بلند و عصبی از اطاق بیرون رفت.
بعد از رفتن سلیمان خان، سکوتی دلهره آور اطاق را فرا گرفت. سامعه با صورت سرخ از سیلی و نفس های بریده روی زمین نشسته بود. حسینه با عجله خودش را رساند، او را از زمین بلند کرد و آرام زمزمه کرد خوب هستی جانم؟
خانم بزرگ با چشمانی که از خشم می درخشید، نگاهش را مستقیم به نرگس دوخت. با صدای پر از نفرت و تمسخر گفت خوشحال شدی؟ ها؟ دیدی چه کردی؟ برادر را به جان خواهر انداختی!
نرگس با گریه، دست هایش را جلوی سینه اش فشرد و هق هق کنان گفت بخدا من نمی خواستم اینطور شود… فقط آمدم تا با سامعه حرف بزنم… می خواستم آرام همرایش حرف بزنم ولی او عصبانی شد، داد زد صدایش بلند شد… لالایم صدایش را شنید و…
خانم بزرگ با خشم پرید وسط حرفش و گفت بس کن! اینقدر لالا لالا نگو! سلیمان خان فقط پسر عمه ات است، برادر واقعی ات نیست. کاش یک بار هم خوبی هایی که در حقت کردیم پیش چشم ات را می گرفت! کاش یاد میگرفتی کسانی که در حق ات احسان کردند تو با آبروی دختر شان بازی نکنی. مگر ما نبودیم که همین جا محفل نامزدی ات را گرفتیم؟ مگر سلیمان برایت سنگ تمام نگذاشت؟ مگر نه اینکه مادر و پدرت مثل مهمان ها در گوشه ای نشستند و ما مسئولیت همه چیز را به دوش گرفتیم؟ این پاداش ما بود؟ این نتیجهٔ کار ما شد؟ که دختر مرا بی عزت کنی؟
نفسی عمیق کشید، جلوتر آمد و با انگشت تهدید آمیز مقابل صورت نرگس تکان داد و گفت میدانی؟ این اولین بار بود که سلیمان روی خواهرش دست بلند کرد! آن هم به خاطر تو! حالا بار و بستره ات را جمع کن و از خانهٔ من برو. من نمک خور و نمکدان شکن را در خانه ام نمی خواهم. برو نزد خسرانت و برایشان بگو برایت جا بدهند که زندگی کنی. دیگر نمی خواهم چشمم به روی تو بیفتد!
بعد به سوی سامعه رفت، او را در آغوش کشید و با مهر تصنعی بر سرش بوسه زد، درحالیکه صدایش را نرم کرده بود گفت آرام باش دخترم…
سپس با صدایی تیز دوباره رو به نرگس و ماهرخ گفت زودتر از اطاق دخترم بیرون شوید!
ماهرخ بدون کلامی دست نرگس را گرفت و او را به بیرون برد. در دهلیز، نرگس طاقت نیاورد، شانه هایش لرزید و اشک هایش دوباره جاری شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و ده
پارت هدیه
سلیمان خان بدون اینکه حتی به مادرش نگاه کند، با قدم های بلند و عصبی از اطاق بیرون رفت.
بعد از رفتن سلیمان خان، سکوتی دلهره آور اطاق را فرا گرفت. سامعه با صورت سرخ از سیلی و نفس های بریده روی زمین نشسته بود. حسینه با عجله خودش را رساند، او را از زمین بلند کرد و آرام زمزمه کرد خوب هستی جانم؟
خانم بزرگ با چشمانی که از خشم می درخشید، نگاهش را مستقیم به نرگس دوخت. با صدای پر از نفرت و تمسخر گفت خوشحال شدی؟ ها؟ دیدی چه کردی؟ برادر را به جان خواهر انداختی!
نرگس با گریه، دست هایش را جلوی سینه اش فشرد و هق هق کنان گفت بخدا من نمی خواستم اینطور شود… فقط آمدم تا با سامعه حرف بزنم… می خواستم آرام همرایش حرف بزنم ولی او عصبانی شد، داد زد صدایش بلند شد… لالایم صدایش را شنید و…
خانم بزرگ با خشم پرید وسط حرفش و گفت بس کن! اینقدر لالا لالا نگو! سلیمان خان فقط پسر عمه ات است، برادر واقعی ات نیست. کاش یک بار هم خوبی هایی که در حقت کردیم پیش چشم ات را می گرفت! کاش یاد میگرفتی کسانی که در حق ات احسان کردند تو با آبروی دختر شان بازی نکنی. مگر ما نبودیم که همین جا محفل نامزدی ات را گرفتیم؟ مگر سلیمان برایت سنگ تمام نگذاشت؟ مگر نه اینکه مادر و پدرت مثل مهمان ها در گوشه ای نشستند و ما مسئولیت همه چیز را به دوش گرفتیم؟ این پاداش ما بود؟ این نتیجهٔ کار ما شد؟ که دختر مرا بی عزت کنی؟
نفسی عمیق کشید، جلوتر آمد و با انگشت تهدید آمیز مقابل صورت نرگس تکان داد و گفت میدانی؟ این اولین بار بود که سلیمان روی خواهرش دست بلند کرد! آن هم به خاطر تو! حالا بار و بستره ات را جمع کن و از خانهٔ من برو. من نمک خور و نمکدان شکن را در خانه ام نمی خواهم. برو نزد خسرانت و برایشان بگو برایت جا بدهند که زندگی کنی. دیگر نمی خواهم چشمم به روی تو بیفتد!
بعد به سوی سامعه رفت، او را در آغوش کشید و با مهر تصنعی بر سرش بوسه زد، درحالیکه صدایش را نرم کرده بود گفت آرام باش دخترم…
سپس با صدایی تیز دوباره رو به نرگس و ماهرخ گفت زودتر از اطاق دخترم بیرون شوید!
ماهرخ بدون کلامی دست نرگس را گرفت و او را به بیرون برد. در دهلیز، نرگس طاقت نیاورد، شانه هایش لرزید و اشک هایش دوباره جاری شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
😢60❤34👍10❤🔥9😭3⚡1🎉1🕊1💯1💔1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و ده پارت هدیه سلیمان خان بدون اینکه حتی به مادرش نگاه کند، با قدم های بلند و عصبی از اطاق بیرون رفت. بعد از رفتن سلیمان خان، سکوتی دلهره آور اطاق را فرا گرفت. سامعه با صورت سرخ از سیلی و نفس های بریده روی زمین…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یازده
پارت دوم هدیه ..
با چشمانی سرخ به ماهرخ دید و میان گریه گفت بخدا من نمی خواستم اینطور شود… وقتی مادر سمیع به من زنگ زد و گفت سامعه برای صابر پیام داده، فکر کردم اشتباهی شده… رفتم به اطاقش… با نرمی برایش گفتم… او اول انکار کرد، بعد گفت خوب کردم! مگر به نامزدت پیام دادم که ناراحت شدی؟ بعد هم صدایش را بلند کرد و همه آمدند… بقیه را خودت دیدی…
ماهرخ آهی کشید، دستش را آرام روی شانهٔ لرزان نرگس گذاشت. چیزی نگفت؛ فقط با اندوه به صورت خیس از اشک او خیره ماند.
نرگس داخل اطاقش رفت بکس سفری اش را روی زمین کشید و یکی یکی لباس هایش را جمع کرد. دستانش می لرزید، گاه گریه اش می گرفت و قطره های اشک روی پارچه های رنگارنگ می چکید. ماهرخ که در گوشه ای ایستاده بود، با نگرانی نزدیک شد و گفت نرگس جان، چرا این کار را میکنی؟ به کجا میروی؟
نرگس آهی کشید، بغضش ترکید و آرام گفت دیگر در این خانه جای من نیست میروم، پیش خاله ام… آنجا کسی بر من انگ نمی زند، کسی به من طعنه نمی زند.
ماهرخ نگاهی پر از درماندگی به او انداخت. بعد بی درنگ از اطاق بیرون شد و با قدم های شتاب زده خود را به سلیمان خان رساند و گفت سلیمان جان نرگس لباس هایش را جمع می کند می خواهد برود.
سلیمان خان با شنیدن این سخن، رنگ از صورتش پرید. با گام های بلند به سوی اطاق رفت و دروازه را به شتاب گشود. نگاهش به بکس نیمه پر افتاد، به لباس هایی که روی هم ریخته شده بودند و به نرگسی که اشک ریزان ایستاده بود.
با نگرانی گفت نرگس جان، این چه کاریست؟ کجا می خواهی بروی؟
نرگس بی آنکه سرش را بلند کند، زمزمه کرد نزد خاله ام میروم.
سلیمان خان نزدیک تر شد، با صدای پر از التماس اما همچنان جدی گفت تو خواهر منی، خانهٔ من خانهٔ توست… تو از اینجا نمیروی.
پیش از آنکه نرگس پاسخی بدهد، صدای پای سنگین خانم بزرگ از دهلیز بلند شد او با چهره ای بی تفاوت وارد اطاق گردید. نگاهش از نرگس به بکس اش چرخید.
سلیمان خان با شتاب رو به مادرش گفت مادر! نرگس میخواهد برود… شما مانع شوید، نگذارید چنین تصمیمی بگیرد.
خانم بزرگ شانه بالا انداخت، لبخند سردی بر لب آورد و گفت مدتی اینجا بود… شاید دلش تنگ شده. مانعش نشوید، بگذارید برود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و یازده
پارت دوم هدیه ..
با چشمانی سرخ به ماهرخ دید و میان گریه گفت بخدا من نمی خواستم اینطور شود… وقتی مادر سمیع به من زنگ زد و گفت سامعه برای صابر پیام داده، فکر کردم اشتباهی شده… رفتم به اطاقش… با نرمی برایش گفتم… او اول انکار کرد، بعد گفت خوب کردم! مگر به نامزدت پیام دادم که ناراحت شدی؟ بعد هم صدایش را بلند کرد و همه آمدند… بقیه را خودت دیدی…
ماهرخ آهی کشید، دستش را آرام روی شانهٔ لرزان نرگس گذاشت. چیزی نگفت؛ فقط با اندوه به صورت خیس از اشک او خیره ماند.
نرگس داخل اطاقش رفت بکس سفری اش را روی زمین کشید و یکی یکی لباس هایش را جمع کرد. دستانش می لرزید، گاه گریه اش می گرفت و قطره های اشک روی پارچه های رنگارنگ می چکید. ماهرخ که در گوشه ای ایستاده بود، با نگرانی نزدیک شد و گفت نرگس جان، چرا این کار را میکنی؟ به کجا میروی؟
نرگس آهی کشید، بغضش ترکید و آرام گفت دیگر در این خانه جای من نیست میروم، پیش خاله ام… آنجا کسی بر من انگ نمی زند، کسی به من طعنه نمی زند.
ماهرخ نگاهی پر از درماندگی به او انداخت. بعد بی درنگ از اطاق بیرون شد و با قدم های شتاب زده خود را به سلیمان خان رساند و گفت سلیمان جان نرگس لباس هایش را جمع می کند می خواهد برود.
سلیمان خان با شنیدن این سخن، رنگ از صورتش پرید. با گام های بلند به سوی اطاق رفت و دروازه را به شتاب گشود. نگاهش به بکس نیمه پر افتاد، به لباس هایی که روی هم ریخته شده بودند و به نرگسی که اشک ریزان ایستاده بود.
با نگرانی گفت نرگس جان، این چه کاریست؟ کجا می خواهی بروی؟
نرگس بی آنکه سرش را بلند کند، زمزمه کرد نزد خاله ام میروم.
سلیمان خان نزدیک تر شد، با صدای پر از التماس اما همچنان جدی گفت تو خواهر منی، خانهٔ من خانهٔ توست… تو از اینجا نمیروی.
پیش از آنکه نرگس پاسخی بدهد، صدای پای سنگین خانم بزرگ از دهلیز بلند شد او با چهره ای بی تفاوت وارد اطاق گردید. نگاهش از نرگس به بکس اش چرخید.
سلیمان خان با شتاب رو به مادرش گفت مادر! نرگس میخواهد برود… شما مانع شوید، نگذارید چنین تصمیمی بگیرد.
خانم بزرگ شانه بالا انداخت، لبخند سردی بر لب آورد و گفت مدتی اینجا بود… شاید دلش تنگ شده. مانعش نشوید، بگذارید برود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤🔥67❤36😢13👍10😭3⚡1🎉1🙏1🕊1💯1💘1
امشب ﺁﺭﺯﻭی
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﺳﻌﺎﺩﺕ ،ﺳﻼﻣتی و
ﺳﺮﺑﻠﻨﺪیست
لحظه هاتان پر از آرامش
و به امید فردایی بهتر ...
شب زیباتان در پناه خدا 🌙
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﺳﻌﺎﺩﺕ ،ﺳﻼﻣتی و
ﺳﺮﺑﻠﻨﺪیست
لحظه هاتان پر از آرامش
و به امید فردایی بهتر ...
شب زیباتان در پناه خدا 🌙
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤26🎉2🕊2❤🔥1✍1👍1🥰1😢1😍1💯1😭1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۲۴/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۶/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۳/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۲۴/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۶/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۳/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11🥰3⚡1❤🔥1👍1👏1👌1🕊1💯1🤗1😘1
وقتی که خستگی و دلتنگی از سر و رویت میبارد، کافیست که بدانی؛ خدایی داری که آرزوهای خوب و ساعات درد و رنجات را تباه نمیکند:)🥹💔
صبح بخیرررر
صبح بخیرررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21🥰3❤🔥2👌2👍1🎉1🕊1💯1🤗1💘1😎1
🍂سلام
☀️صبحتان در پناه خدا
پروردگارا بر هر چه بنگرم
تـو پدیـدار بودهای
مبارک است روزی که با نام تو
و توکل بر اسم اعظمت آغاز گردد
☀️صبحتان در پناه خدا
پروردگارا بر هر چه بنگرم
تـو پدیـدار بودهای
مبارک است روزی که با نام تو
و توکل بر اسم اعظمت آغاز گردد
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15🥰3❤🔥2👍1🎉1🙏1🕊1💯1🤗1💘1😎1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۹ 🥀از ام المومنین عایشه ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌹إِنَّ شَرَّ النَّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَنْ وَدَعَهُ أَوْ تَرَكَهُ النَّاسُ اتِّقَاءَ فُحْشِهِ* 🔸 بدترین مردم…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۰
🥀از ام المومنین عایشه ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹إذا تمنَّى أحدُكُم فليُكْثِرْ ؛ فإنَّما يسألُ ربَّهُ
😍«هرگاه یکی از شما آرزو (یا دعایی) میکند، پس زیاد بخواهد؛ چرا که او دارد از پروردگارش میخواهد.»
#صحیحالجامع437
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۰
🥀از ام المومنین عایشه ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹إذا تمنَّى أحدُكُم فليُكْثِرْ ؛ فإنَّما يسألُ ربَّهُ
😍«هرگاه یکی از شما آرزو (یا دعایی) میکند، پس زیاد بخواهد؛ چرا که او دارد از پروردگارش میخواهد.»
#صحیحالجامع437
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤35❤🔥2🥰2😭2⚡1👍1🙏1🕊1🍓1🤗1💘1
إِلَهِيوَرَبِّيمَنْلِيغَيْرُك... 🍓 ⃟ٖٜٖٜٖ🍃
همیشہ دعام اینہ↓
ای الهہ مݩ...
ڪمڪم کن ؛درهایـی رو کہبستی؛
نخوام بہ زور باز کنم!
ودرهایی کہباز کردی رو اِشتباهے نبندم..🌱
منو ببخش اگہگِلہ میکنم!
خدایاخودت حکمت همه کارها رو میدونی؛پس فقط مرتب بهت میگم:
"ایکہمراخواندهاۍراهنشانمبده...
همیشہ دعام اینہ↓
ای الهہ مݩ...
ڪمڪم کن ؛درهایـی رو کہبستی؛
نخوام بہ زور باز کنم!
ودرهایی کہباز کردی رو اِشتباهے نبندم..🌱
منو ببخش اگہگِلہ میکنم!
خدایاخودت حکمت همه کارها رو میدونی؛پس فقط مرتب بهت میگم:
"ایکہمراخواندهاۍراهنشانمبده...
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17🥰3❤🔥2👍1👏1🙏1👌1🕊1💯1🍓1😘1
