Telegram Web Link
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و شانزده پارت هدیه ماهرخ خواست چیزی بگوید، اما ناگهان متوجه شد فرشته از خانه بیرون می‌ آید. قلبش تندتر تپید. بی‌ آنکه کلامی دیگر بر زبان بیاورد، از سهراب فاصله گرفت و با شتاب دوباره به سوی باغچه برگشت آبپاش را برداشت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفده

یکساعت گذشت که دروازه باز شد سر بلند کرد و چشمانش به قامت بلند سلیمان خان افتاد که با چشمانی پر از خشم و غیرت به او خیره بود. سلیمان خان بی‌ آنکه کلمه ‌ای بگوید، دروازه را با شدتی بست که صدای تقی آن در فضای اطاق پیچید. قدم‌ هایش محکم و کوبنده بود، مثل مردی که می‌ خواهد با حضورش زمین و زمان را بلرزاند. درست مقابل ماهرخ ایستاد، نگاهش مثل آتش در چشمان او ریخت و صدایش پر از خشمی مهارناشدنی بود و پرسید او را دیدی؟
ماهرخ از جا برخاست، اما به جای جواب، با آرامشی تصنعی به سوی میز آرایش رفت. شانه را برداشت و بی‌ توجه به شعله ‌های خشم سلیمان، رشته‌ های بلند مویش را آرام شانه میزد، گویی می‌ خواست با همان حرکت سکوتش را حفظ کند. با صدایی سرد پرسید کی را؟
سلیمان خان لحظه ‌ای نفسش را حبس کرد، اما بعد با گام‌ های سریع دوباره به او رسید. دستان قدرتمندش بازوی نازک ماهرخ را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند. سرش را چنان نزدیک آورد که گرمی نفس‌ هایش به صورت او خورد. با صدای خفه اما آکنده از عصبانیت پرسید همرایش حرف زدی؟
ماهرخ نگاهش را از او گرفت، با لحنی که  از بی‌ اعتنایی می‌ خواست سپر بسازد، گفت همرای کی حرف زدم؟
سلیمان دندان‌ هایش را به هم فشرد، نگاهش برق زد. بازوی او را محکم‌ تر فشرد و با صدایی که از غیرت و خشم می‌ لرزید، پرسید سهراب را دیدی؟ با او حرف زدی؟ چرا این کار را کردی؟
ماهرخ دیگر نتوانست سکوت کند. نگاهش را با شجاعتی تلخ در نگاه سلیمان دوخت. چشمانش از اشک برق میزد، اما صدایش پر از آتش بود جواب داد چرا حرف نزنم؟ فکر نمی‌ کنی حق داشتم؟ حق نداشتم از مردی که مرا مثل یک کالا فروخت بپرسم چرا؟ از او بپرسم چگونه توانست یک زن را در برابر پول معامله کند؟ تو چه میدانی از دردی که من کشیدم؟ من حق داشتم جواب سوالهایم را بگیرم.
سلیمان لحظه‌ ای خاموش ماند، نگاهش میان خشم و اندوه می‌ لرزید. دستش هنوز روی بازوی او بود، اما دلش در کشاکش میان غیرت و احساس گیر کرده بود.
ماهرخ با بغض ادامه داد من می‌ خواستم حقیقت را از زبان خودش بشنوم و جواب خودم را هم گرفتم.
سلیمان خان چشمانش را باریک کرد، هنوز بازوی ماهرخ را در میان دستانش گرفته بود. با صدای از خشم می‌ لرزید گفت تو همسر من هستی ماهرخ! همسر من! چطور می‌ توانی هنوز در گذشته پرسه بزنی؟ هنوز در دل‌ ات برای آن مرد سؤال داشته باشی؟ مگر من برایت کم گذاشتم که امروز از زبان سهراب به دنبال جواب می‌ گردی؟
100😢10❤‍🔥5🤨21👏1🎉1🙏1💯1👀1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هفده یکساعت گذشت که دروازه باز شد سر بلند کرد و چشمانش به قامت بلند سلیمان خان افتاد که با چشمانی پر از خشم و غیرت به او خیره بود. سلیمان خان بی‌ آنکه کلمه ‌ای بگوید، دروازه را با شدتی بست که صدای تقی آن در فضای…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هژده

ماهرخ با حرکتی ناگهانی بازویش را از میان دستان او بیرون کشید، چند قدم عقب رفت، شانه‌ هایش می‌ لرزید. نگاهش پر از درد بود، اما صدایش همچون خنجری کهنه به دل مرد نشست که گفت فراموش نکن، سلیمان خان من چگونه همسر تو شدم. من انتخابت نبودم من معامله‌ ات بودم!
سکوت سنگینی میانشان افتاد، نفس ‌های هر دو به تندی بالا و پایین می‌ شد. سلیمان خان دندان ‌هایش را روی هم فشرد، چشمانش از غیرت سرخ شد. ناگهان دستش بلند شد و سیلی محکمی به صورت ماهرخ نشست. صدای برخورد آن، مثل شکستن چیزی در هوا پیچید.
ماهرخ لحظه‌ ای خشک شد، سرش به یک‌ سو خم گشت در همان لحظه، پشیمانی در نگاه سلیمان برق زد؛ احساس کرد دستش پیش از عقل و دلش حرکت کرده بود. او خواست جلو بیاید، اما ماهرخ با تمام نیرو دستانش را به سینهٔ پهن او کوبید و داد زد تو به کدام حق روی من دست بلند کردی؟!
صدایش لرزان اما پر از خشم و تحقیر بود. نفس ‌هایش بریده بریده بالا می‌ آمد و صورتش از سوز سیلی می‌ سوخت. نگاهش پر از اشک شد، اما اشکش نه از ضعف که از دردی تلخ و زخمی عمیق بود.
سلیمان خان قدمی عقب رفت. نگاهش میان پشیمانی و غیرت گم شد. دستانش بی‌ اختیار بالا آمدند، گویی می‌ خواست چیزی بگوید، اما زبانش سنگین شده بود.
ماهرخ اما دیگر ساکت نبود؛ نگاهش مثل شعله‌ ای که بر خرمن بیفتد، وجود مرد را می‌ سوزاند.
ماهرخ گفت تو فکر میکنی با زر و زیور، با لباس و موبایل و میتوانی احساس مرا بخری همانطور که خودم را خریدی؟ می‌ پنداری با هر تحفه و هدیه ‌ای که پیش پایم می‌ گذاری، عشق را در من بیدار می‌ سازی؟ نی، سلیمان! این دل خریده نمی‌ شود.
نفسش سنگین شد، بغض گلویش را می‌ فشرد. با آهی شکست‌ خورده ادامه داد فراموش کرده‌ ای چگونه زن تو شدم؟ فراموش کرده ‌ای که روزی مرا همچون متاعی در بازار، در برابر پول به دست آوردی؟ اختیارم را گرفتی، و بی‌ آنکه بپرسی «می‌ خواهی یا نی»، مرا به نام خود کردی. چه میدانی از شب‌هایی که به اشک خوابیدم؟ از صبح‌ هایی که چون آیینه شکسته، خود را تکه‌ تکه دیدم؟ تو نگفتی «دوستت دارم»، گفتی «به قیمت می‌ خرمت»؛ و این تحقیر تا مغز استخوانم نشست.
هر روز تلاش میکنم نفرتی را که در دلم خانه کرده، اندکی فرو بکشم و به مهرِ تو نزدیک شوم، اما هر بار که طلا بر گردنم می‌ اندازی، هر بار که لباس نو بر تنم می‌ پوشانی، آن زخم کهنه دوباره می‌ سوزد.


پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
85😢13👍8❤‍🔥6😱2💔21👌1🕊1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هژده ماهرخ با حرکتی ناگهانی بازویش را از میان دستان او بیرون کشید، چند قدم عقب رفت، شانه‌ هایش می‌ لرزید. نگاهش پر از درد بود، اما صدایش همچون خنجری کهنه به دل مرد نشست که گفت فراموش نکن، سلیمان خان من چگونه همسر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و نوزده

سلیمان خان چند گام به عقب لغزید. احساس کرد زمین زیر پایش ناگهان سست شده بود. دستان ستبرش که روزی هزاران جنگ و خونریزی را تاب آورده بود، اکنون می‌ لرزید. لحظه‌ ای خاموش ماند، نگاهش بر چشمان اشک‌ آلود ماهرخ قفل شد؛ در آن نگاه چیزی بود که روحش را می‌ سوزاند. با صدایی بغض‌ آلود، که خشونت همیشگی‌ اش در آن رنگ باخته بود، گفت من… من فقط ترا دوست داشتم، ماهرخ! همهٔ اشتباهاتم از همین‌ جا برخاست. فقط می‌ خواستم ترا به دست بیاورم، ترا برای خودم کنم. میدانم که کارم خطا بود، میدانم که راه عاشق شدن این نبود. اما باور کن، حق من این نبود که مرا با نفرت بسوزانی، که با نگاه سردت مرا خُرد کنی، یا با سخن گفتنت با سهراب غرورم را در هم بشکنی…
ماهرخ سرش را کمی کج کرد، اشک ‌هایش را با پشت دست پاک کرد و پوزخندی تلخ بر لب نشاند. در نگاهش هم تمسخر بود، هم اندوهی عمیق. آرام، اما با لحنی گزنده گفت غرور؟! پس همهٔ زخم‌ های من هیچ است، همهٔ اشک‌ های شبانه‌ ام هیچ، فقط «غرورِ مردانهٔ» تو مهم است؟ سلیمان، تو فکر می‌ کنی غرور تنها جامه‌ای‌ است که بر تن مرد دوخته‌ اند؟ نی! زن نیز غرور دارد.
قدم به سویش برداشت و صدایش لرزید، اما استوار ماند و ادامه داد تو از شکستن غرورت می‌ گویی، اما غرور من کجا رفت؟ روزی که دستانت بی‌ اجازه به زندگی من رسید، روزی که اختیارم را خریدی، غرور مرا نشکستی؟ روزی که به جای پرسیدن خواستِ قلبم، تنها زر بر زمین انداختی، عزت مرا لگدمال نکردی؟
دست‌ هایش را بر سینه‌ اش گذاشت، گویی می‌ خواست از خودش محافظت کند. آنگاه با صدایی آرام‌ تر، اما گزنده ‌تر افزود مرد اگر غرور دارد، زن نیز غرور دارد. تو می‌ خواهی زنی بی‌ غرور کنارت باشد؟ زنی که جز اطاعت و سکوت چیزی نشناسد؟ پس بدان، من آن زن نیستم.
نفسش را عمیق کشید، چشم‌ هایش را در چشمان سلیمان دوخت و با صدایی سرد و محکم گفت حالا هم اگر غرور مردانه ‌ات نمی‌ شکند، از اطاق برو؛ می‌ خواهم تنها باشم.
سلیمان خان لحظه‌ ای در آن سکوت فرو رفت؛ چهره‌ اش که همیشه با غرور آمیخته بود، این‌ بار رنگِ پشیمانی گرفت. لب‌ هایش باز شد تا سخنی بگوید، اما کلمات مانند خار در گلو گیر کردند. دست‌ هایش، که تا چند لحظه پیش محکم و فرمان‌ روایند بودند، بی‌ اختیار افتادند. یک بار تندی به ماهرخ نگاه کرد نگاه او دیگر آن نگاه برتری‌ آمیز نبود، بلکه در آن تهی‌ شدنِ یک مرد به چشم می‌ آمد سپس با گامی سنگین به سوی دروازه رفت.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
75😢14💔9👍8❤‍🔥61👌1🕊1💯1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و نوزده سلیمان خان چند گام به عقب لغزید. احساس کرد زمین زیر پایش ناگهان سست شده بود. دستان ستبرش که روزی هزاران جنگ و خونریزی را تاب آورده بود، اکنون می‌ لرزید. لحظه‌ ای خاموش ماند، نگاهش بر چشمان اشک‌ آلود ماهرخ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست
پارت هدیه

درب را باز کرد؛ چند لحظه‌ ای ایستاد، می‌ خواست آخرین واژه‌ ای بگوید، اما هیچ نگفت. به جای آن سینه‌ اش را پر از هوا کرد، شانه ‌هایش لرزید و بی‌ کلام از اطاق بیرون شد. صدای گام‌ هایش در دهلیز پژواک کرد و درِ اطاق بسته شد.
وقتی در آرام بسته شد، ماهرخ مانده بود و دیواری که گویی باز هم زیر بار یک تاریخِ  تلخ خمیده شده بود. نفسش می‌ لرزید. لحظه‌ ای بر پای ایستاد، سپس آمد و روی مُبل نشست؛ دست‌ هایش لرزان را روی هم گذاشت و سرش را خم کرد. اشک از چشمانش سرازیر شد.
چند دقیقه گذشت. او چشم‌ هایش را با پشتِ دست پاک کرد، قرآن کوچک را از لبه میز برداشت و برای لحظه ‌ای به صفحاتش خیره شد؛ لبانش بی‌ صدا دعایی خواند.
چند ساعت از آن مشاجره تلخ گذشته بود. ماهرخ در اطاق تنها نشسته بود؛ چراغ کم‌ نور گوشهٔ اطاق سایه‌ های لرزان بر دیوار انداخته بود و او همچنان میان اندیشه‌ ها و زخم‌ های تازهٔ دلش غوطه‌ ور بود. صدای آهستهٔ گام‌ های سنگین در دهلیز شنیده شد، سپس دروازه به آرامی باز شد.
سلیمان خان با صورتی گرفته و نگاهی پر از التهاب داخل شد. سکوتی کوتاه میان‌ شان آویخت؛ سکوتی که سنگینی‌ اش از هزاران واژه بیشتر بود.
او چند قدم جلو آمد، نگاهش را به قامت لرزان ماهرخ دوخت، و با صدایی گرفته و خش‌ دار پرسید ماهرخ تو هنوز سهراب را دوست داری؟
صدایش نه مانند همیشه پر از اقتدار، بلکه شبیه مردی بود که ترس از دست دادن، استخوان‌ های غرورش را خرد کرده باشد. چشمانش به جستجوی پاسخی در عمق نگاه ماهرخ بود، پاسخی که شاید بتواند آتش تردید را خاموش کند.
چند دقیقه گذشت ماهرخ همچنان روی مُبل نشسته بود، دست‌ ها را در هم گره کرده، بی‌ آنکه نگاهش را به سوی سلیمان خان بلند کند. چشمانش سرشار از اشک‌ های خاموش بود، اما لب‌ هایش مهر سکوت بر خود زده بودند.
سلیمان خان لحظه‌ ای به قامت خاموش او نگریست؛ قامت زنی که برایش همه‌ چیز بود، اما میان‌ شان دیواری از زخم و بی‌ اعتمادی قد برافراشته بود. ناگهان غروری که سال‌ ها او را به پا نگه داشته بود، شکست.
با قدم‌ های سنگین جلو رفت، و درست مقابل ماهرخ زانو زد. سرش را پایین انداخت، شانه‌ هایش لرزید و همچون طفلی بی‌ پناه بغضش ترکید. دست لرزانش به سوی پای ماهرخ رفت، آن را گرفت و بوسه‌ ای پر از اشک و عجز بر آن زد. صدایش در میان گریه شکست و گفت ماهرخ… مرا ببخش… به خدا جز این نمی‌ خواستم، جز این‌ که تو را داشته باشم.اشتباه کردم، اما باور کن جز عشق چیزی در دل من نبود…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
85💔17😭8😘5😢3🍓3❤‍🔥2🤯1🕊1😇1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست پارت هدیه درب را باز کرد؛ چند لحظه‌ ای ایستاد، می‌ خواست آخرین واژه‌ ای بگوید، اما هیچ نگفت. به جای آن سینه‌ اش را پر از هوا کرد، شانه ‌هایش لرزید و بی‌ کلام از اطاق بیرون شد. صدای گام‌ هایش در دهلیز پژواک…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و یک
پارت دوم هدیه:

اشک‌هایش روی دستان و پای ماهرخ فرو می‌ غلتیدند، چنان‌ که گویی غرور یک مرد جنگ‌ آزموده در برابر دنیای او فرو ریخته باشد.
ماهرخ با چشمانی پر از حیرت و اندوه به او می‌ نگریست؛ مردی که همه ‌چیز را با زور و قدرت به‌ دست می‌ آورد، اکنون مثل کودکی گریان در پای او خم شده بود. دلش لرزید، با دستان لرزان سلیمان خان را به سوی خود کشید و در آغوش گرفت. تنش به لرزه افتاد، و اشک‌ هایش روی شانهٔ او ریخت. سلیمان خان با هر قطرهٔ اشک، بغض و درد درونش شدت گرفت، صورتش خیس شد و صدایش از شدت گریه شکست و گفت به خدا، ماهرخ جان، اگر در قلبت حسی برای او مانده باشد، من حاضرم همه‌ چیز را رها کنم… حتی از تو جدا شوم، تا تو به آنچه می‌ خواهی برسی.
ماهرخ با نگاه پر از محبت و اشک، سرش را روی شانهٔ سلیمان خم کرد و بوسه‌ ای آرام بر موهای او زد. صدای لرزان اما محکمش با دلگرمی گفت من تو را دوست دارم… مرا ببخش که آزارت دادم، اما باور کن من فقط میخواستم جواب خودم را بگیرم.
سلیمان خان چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و آرام گرفت، اما اشک‌ هایش هنوز بی‌ اختیار جاری بودند. در آن لحظه، هر دو در سکوتی پر از عشق و بخشش فرو رفتند، و دل‌ های زخمی‌ شان کم‌ کم با هم آرام گرفتند.
چند روزی گذشت و هوا پر از آرامش خانهٔ سلیمان خان بود. ماهرخ رفتار و نگاهش نسبت به او بسیار لطیف و صمیمی شده بود؛ هر لبخندش، هر مهربانی‌ اش و هر نگاه پر مهرش، قلب سلیمان خان را گرم می‌ کرد. حالا دیگر می‌ توانستند با هم لحظه‌ های آرام و صمیمانه‌ ای را تجربه کنند، بدون آنکه سایهٔ دلخوری‌ ها و کینه‌ ها گذشته، فضای بین‌ شان را سنگین کند.
آن روز، ماهرخ مشغول گذاشتن لباس‌ های تازه اتو زده‌ اش در الماری بود که ناگهان چشمش به صندوقچهٔ طلاهایش افتاد؛ در باز بود و طلاهایش ناپدید شده بودند. با چشمانی پر از نگرانی و صدایی لرزان، به سوی سلیمان خان که گرم کار در لب تاپ اش بود دید و گفت سلیمان جان، صندوقچه‌ ام باز است… و طلاهایم نیست!
سلیمان خان با دقت به ماهرخ نگاه کرد و گفت دوباره بررسی کن، شاید جایی دیگر گذاشته ‌ای.
ماهرخ با اطمینان جواب داد نخیر من یادم است دقیقاً همینجا گذاشته بودم، اما حالا نیست!
سلیمان خان از جای خود بلند شد و با گام‌ های محکم به سوی الماری آمد، صندوقچه را باز کرد و وقتی دید خالی است، لب به عصبانیت گشود و با قدم‌ های بلند از اطاق بیرون رفت تا به سالن اصلی برود، جایی که همه اعضای خانواده نشسته بودند.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب ان شاءالله...❤️
117😢8💔8🤗3❤‍🔥2🐳21😍1🍓1🤝1🫡1
  +پیآمی برای آرامش دل 🍃

    نگرانیآتو بسپار به خدات
  برو بخواب . ‌..

شبتان بخیــرونیـکی 🙃🩵

💡@bekhodat1Aeman1d📚
21🥰4❤‍🔥2😇2👍1🎉1🙏1🕊1💯1🤗1💘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز شنبه

🌻  ۲۶/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۸/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۵/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
10❤‍🔥2🤗211👍1🥰1👏1💯1😘1😎1
الهی...
خداوند دلی آرام تنی سالم
لبی خندان و عاقبتی بخیر عطا کند
آفتاب عمرمان همیشه درخشان
و عمرمان سبز و پایدار
و زندگیمان سرشار از عشق

🌺سلام صبحتان بخیر
🍃روزتان پر از خیر و برکت

💡@bekhodat1Aeman1d📚
142❤‍🔥2👍21🥰1👏1💯1🤗1💘1😘1
ڪاش‌مےشدحال‌خوب‌را
لبخندزیبارا^^
بعض‍ےدوست‌داشتن‌هارا
مثل گلھ‌اخشڪ‌کرد !
لاۍڪتاب‌گذاشت
ونگھ‌شان‌داشت...:))🤍💭!'

سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
18❤‍🔥2💯211👍1🥰1👏1🎉1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۱ 🌺از سلمان فارسی  ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 📚إِنَّ رَبَّكُمْ حَيِيٌّ كَرِيمٌ، يَسْتَحْيِي مِنْ عَبْدِهِ إِذَا رَفَعَ يَدَيْهِ إِلَيْهِ أَنْ يَرُدَّهُمَا صِفْرًا» 🌺پروردگار شما بخشنده و…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۲

🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

🌹ثلاثةٌ حقٌّ على اللهِ عونُهم: المجاهدُ في سبيلِ اللهِ، والمكاتَبُ الذي يريدُ الأداءَ، والناكحُ الذي يريدُ العفافَ

😍سه گروه‌اند که کمک کردن به آنان بر الله لازم است: مجاهد در راه الله، بنده‌ای که می‌خواهد خود را آزاد کند، و مردی که برای حفظ عفت خود ازدواج می‌کند.

#سنن‌ترمذی1655

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
30❤‍🔥2🥰2💯2🤗2😘211👍1👏1💘1
🕊••
💜┛"گاهی وقتا، آدم ازاوقاتِ
خوب زندگی ‌بی‌ خبره."
تا اینکه همه چیز یهو بد میشه
و وقتی به گذشته نگاه میکنه
میبینه، که چقد خوشبخت بوده
اما نسبت بهش بیخیال بوده!
اینو میخوام بگم که:
قدر تک تک لحظات زندگی رو باید دونست!

💡@bekhodat1Aeman1d📚
26🎉32👍2❤‍🔥11🥰1👏1😍1💯1
به خودت باور داشته باش
📚#داستان روزی تولستوی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد : زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد! بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی…
📚داستان کوتاه
#گردو


طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد.

آنان پسرک را در گوشه‌ای بن‌بست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست.

حکیمی عارف این صحنه را می‌دید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدی؟!

طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند.

حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!!

خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!!
😢3423👍6🙏3💯3👌2💘2❤‍🔥1🕊1😭1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان طلایی داکتر جمشید رسا

💡@bekhodat1Aeman1d📚
22👍4❤‍🔥21🥰1😢1🎉1👌1🕊1💯1💘1
کدام گیاه فاقد ساقه ، ریشه و برگ است ؟
Anonymous Quiz
21%
زنبق
17%
سرخس
38%
خزه
23%
بنت قنسول
💯12🤷‍♂3🤷‍♀21👍1🥰1🤯1😱1🫡1💘1🙊1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و یک پارت دوم هدیه: اشک‌هایش روی دستان و پای ماهرخ فرو می‌ غلتیدند، چنان‌ که گویی غرور یک مرد جنگ‌ آزموده در برابر دنیای او فرو ریخته باشد. ماهرخ با چشمانی پر از حیرت و اندوه به او می‌ نگریست؛ مردی که همه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و دو


فرشته و فایقه را نیز صدا زد و به خانم بزرگ گفت مادر جان، طلاهای ماهرخ نیست!
خانم بزرگ با بی‌ تفاوتی و کمی کنجکاوی از جا بلند شد و پرسید یعنی چه؟ چرا نیست؟
ماهرخ با صدایی لرزان گفت همین چند روز قبل بود، اما حالا دیگر نیست.
خانم بزرگ با خونسردی ادامه داد خوب، ما از کجا بدانیم کجاست؟ طلاها که نزد خودت بود.
سلیمان خان با لحنی جدی و نافذ گفت مادر جان، طلاهای ماهرخ جان دزیده شده ‌است. سپس نگاهی به همه انداخت و پرسید کی طلاها را برداشته است؟
سامعه از جای خود بلند شد و با بی‌ حوصلگی گفت باز یک موضوع جدید پیدا شد! من حوصله این حرف‌ ها را ندارم، میروم به اطاقم.
سلیمان خان با صدایی محکم گفت تا زمانی که طلاها پیدا نشده ‌اند، هیچ کس حق خروج از این اطاق را ندارد.
سامعه با تعجب گفت یعنی چی؟ یعنی ما طلاها را دزدیده‌ ایم؟
سلیمان خان با آرامش و جدیت پاسخ داد من نگفتم شما دزدی کردید، اما طلاها نیست؛ پس معلوم می‌ شود دزیده شده ‌اند.
خانم بزرگ با عصبانیت، صدایش را بالا برد و گفت این اولین بار است که در این خانه صحبت از دزدی می‌ شود و من بالای همه اعتماد دارم! سپس نگاهی تیز به ماهرخ انداخت و با لحنی تند پرسید از کجا معلوم که خودت طلاها را پنهان نکرده ‌ای؟
سلیمان خان با نگاه جدی و صدایی پرقدرت گفت چرا باید ماهرخ طلاهای خودش را پنهان کند؟!
خانم بزرگ با لحنی بی‌ حوصله و کمی کنایه‌ آمیز پاسخ داد من چه بدانم؟!
سلیمان خان نگاهی به فرشته و فایقه انداخت و با لحنی قاطع پرسید حرف بزنید! کی این کار را کرده است؟
فرشته چشمانش پر از اشک شد و با صدایی لرزان گفت خان صاحب، به خدا من نبرداشته ام.
فایقه هم اضافه کرد آیا ما تا امروز کاری کرده‌ ایم که شما به ما شک کنید؟
خانم بزرگ با نفسی عمیق و لحنی محکم گفت پسرم، من بالای هر کسی که در این اطاق است اعتماد کامل دارم. تا امروز هیچ چیزی از ما گم نشده است و هیچ کس تاکنون چنین کاری نکرده.
سلیمان خان با جدیت و نگاهی نافذ گفت پس همه اطاق‌ ها را بگردید! طلاهای ماهرخ باید پیدا شوند من نمیتوانم این موضوع را نادیده بگیریم.
خانم بزرگ با تعجب و کمی اعتراض پرسید اطاق مرا هم؟
سلیمان خان نگاهی محکم به مادرش انداخت و گفت بلی مادر جان، این بخاطر شک کردن به کسی نیست، اما باید این کار را انجام دهیم. اطاق شما هم بررسی می‌ شود، پس از من ناراحت نشوید.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
100👍17😢4❤‍🔥3🙏2💯2💔1🤨1😭1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و دو فرشته و فایقه را نیز صدا زد و به خانم بزرگ گفت مادر جان، طلاهای ماهرخ نیست! خانم بزرگ با بی‌ تفاوتی و کمی کنجکاوی از جا بلند شد و پرسید یعنی چه؟ چرا نیست؟ ماهرخ با صدایی لرزان گفت همین چند روز قبل بود،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و سه

خانم بزرگ با لبخندی پوزخند آمیز پاسخ داد آفرین پسرم! من تو را اینگونه تربیت کرده‌ام که حالا حتی بالای مادرت هم تهمت بزنی. حالا که اینطور است، اول از اطاق من شروع کنید!
همه اعضای خانواده اطاق ‌ها را زیر و رو کردند، هر کشو، هر صندوقچه و هر قفسه را بررسی کردند، اما طلاها هیچ جا پیدا نشد. صدای باز و بسته شدن کشوها، قدم‌ های بلند و نگرانی در چهره‌ ها فضای خانه را سنگین کرده بود.
بالاخره سلیمان خان با نفسی سنگین، کمی خسته و اندکی خشمگین، به ماهرخ نگاه کرد و گفت نگران نباش، برایت بهترش را می‌ خرم.
ماهرخ با نگاه آرام و قلبی که هنوز درگیر ماجرای طلاها بود، تنها لبخندی زد و هیچ حرفی نزد
فردای آن روز، هنگامی که سلیمان خان می‌ خواست لباس‌ هایش را بپوشد و به دفتر برود، درِ الماری را گشود. دستش را میان ردیف جامه‌ های اتو زده بُرد که ناگهان چشمش به خریطه ای افتاد که نیمه‌ پنهان زیر چند لایه لباس قرار داشت. درِ آن را باز کرد، برق طلاها یکباره در چشمانش درخشید.
سلیمان خان لحظه ‌ای مبهوت ایستاد، سپس با صدایی بلند فریاد زد ماهرخ! بیا اینجا!
ماهرخ با شتاب وارد شد،صورتش هنوز از خستگی شب گذشته رنگ پریده بود. سلیمان خان خریطه را جلو گرفت و گفت طلاهایت اینجاست! گفتم که درست ببین. دیروز همه را بی‌ خودی ناراحت ساختیم.
ماهرخ با چشمانی از تعجب گرد شد، جلو رفت، خریطه را گرفت و دستانش لرزید. با صدایی آرام و پر از حیرت گفت ولی… من خودم همهٔ الماری را گشتم، زیر و رو کردم… هیچ ‌جا نبود! چطور ممکن است حالا اینجا پیدا شوند؟
سلیمان خان اخمی در پیشانی انداخت، نگاهش میان طلاها و چشمان مضطرب ماهرخ می‌ چرخید. چیزی در دلش سنگین شد؛ حسی پنهان از بی‌ اعتمادی یا شاید شک. با این‌ همه، برای آنکه ماجرا دوباره آتش نگیرد، آهی کشید و گفت مهم نیست… حالا که پیدا شد، همه چیز تمام است. فقط دیگر نمی‌ خواهم چنین اتفاقی بیفتد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
92👍13❤‍🔥4😭4😢2🕊2💘2🎉1🙏1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و سه خانم بزرگ با لبخندی پوزخند آمیز پاسخ داد آفرین پسرم! من تو را اینگونه تربیت کرده‌ام که حالا حتی بالای مادرت هم تهمت بزنی. حالا که اینطور است، اول از اطاق من شروع کنید! همه اعضای خانواده اطاق ‌ها را زیر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و چهار

ماهرخ در سکوت ایستاده بود، در ذهنش هزاران پرسش چرخ می‌ خورد؛ چگونه ممکن است چیزی که خودش با دقت جسته بود، حالا همان‌ جا پیدا شود؟
سلیمان خان از اطاق بیرون شد و به سوی تالار رفت. خانم بزرگ همان‌ جا نشسته بود، با چشمانی نیمه‌ خوابیده که از شب گذشته هنوز آثار رنج و دلخوری در آن موج میزد.
سلیمان خان نزدیک شد و گفت مادرجان… طلاها پیدا شد.داخل الماری زیر لباس ها بود.
خانم بزرگ با شنیدن این سخن، ناگهان برآشفت. دستانش را به زانو زد و با صدایی آمیخته به خشم و دل‌ شکستگی گفت دیدی پسرم؟ من از همان اول گفتم که خودش جایی گذاشته و فراموش کرده. حالا با این کارش باعث شد تو بالای همه شک کنی، حتی بالای مادرت!
سلیمان خان شرمگین سرش را پایین انداخت. نگاهش روی فرش گره خورد و زمزمه‌ کنان گفت مادرجان، باور کنید قصد من تهمت نبود فقط نمی‌ خواستم حق کسی پایمال شود.
خانم بزرگ پوزخند تلخی زد و با اندوه ادامه داد حق؟ پسرم، حق مادرت این نبود که به چشم یک دزد در خانهٔ خودش دیده شود. دیروز وقتی گفتی اطاق مرا هم بگردند، قلبم شکست. حالا هم دیدی که همه اشتباه از ماهرخ بود. او با بی‌ احتیاطی‌ اش همه ما را زیر سؤال برد.
سلیمان خان آهی کشید، می‌ خواست چیزی بگوید اما کلمات در گلویش گیر کرد. تنها با صدای گرفته‌ ای گفت حق با شماست مادرجان من خطا کردم.
اما در دلش چیزی آرام نمی‌ گرفت؛ گویی یقین داشت که این ماجرا ساده ‌تر از آن نیست که به نظر می‌ رسد.
سلیمان خان با چهره ‌ای جدی و گام‌ هایی سنگین دوباره به اطاق مشترکش با ماهرخ رفت ماهرخ تازه می‌ خواست صندوقچهٔ طلا را دوباره در گوشهٔ الماری بگذارد که نگاه تند سلیمان خان روی دستانش افتاد.
با صدایی محکم گفت ماهرخ جان، صندوقچه را زمین بگذار.
ماهرخ با تعجب سر برداشت، نگاهش میان حیرت و دلخوری لرزید. پرسید چرا؟ حالا که پیدا شد، دیگر مشکلی نیست.
سلیمان خان آهی کشید، نزدیک آمد و صندوقچه را از دستانش گرفت. بعد با لحنی که جدیت در آن سنگینی می‌ کرد ادامه داد مشکل اینجاست که دیروز به‌ خاطر یک بی‌ فکری کوچک، همهٔ خانه به‌ هم ریخت. مادرجان ناراحت شد، همه زیر سوال رفتند، حتی من به مادرم شک کردم. نمی‌ خواهم دوباره چنین روزی تکرار شود.
ماهرخ با چشمانی پر از رنج پرسید یعنی فکر می‌کنی من قصدا این کار را کردم؟

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
79😢16👍6💔6❤‍🔥3💯31🥰1👌1🕊1😍1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و چهار ماهرخ در سکوت ایستاده بود، در ذهنش هزاران پرسش چرخ می‌ خورد؛ چگونه ممکن است چیزی که خودش با دقت جسته بود، حالا همان‌ جا پیدا شود؟ سلیمان خان از اطاق بیرون شد و به سوی تالار رفت. خانم بزرگ همان‌ جا نشسته…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و پنج
پارت هدیه

سلیمان خان با لحنی آرام ‌تر گفت من این را نگفتم ولی من نمی‌ خواهم هیچ خطری، هیچ سوءتفاهمی دوباره خانه را بلرزاند. برای همین می‌ گویم طلاهایت را به مادرم بده. او سال‌ هاست صندوق امانت این خانه است. هر چیزی دستش باشد نگرانی به‌ وجود نمی‌ آید.
ماهرخ سرش را پایین انداخت. بغضی در گلویش نشست و آهسته زمزمه کرد یعنی مرا آنقدر بی‌ فکر میدانی که حتی از دارایی خودم هم نتوانم نگهداری کنم؟
سلیمان خان لحظه‌ ای خاموش ماند، بعد با نگاهی جدی گفت من ترا کم‌ عقل نمی‌ دانم، اما نمی‌ خواهم بی‌ احتیاطی ‌ات دوباره همه را درگیر کند. پس، همین امروز طلاهایت را به مادرم بسپار.
ماهرخ بی‌ آنکه حرفی بزند، چشمانش را بست. دستانش لرزیدند و قلبش سنگین شد؛ اما چیزی نگفت، چون می‌ دانست در برابر تصمیم سلیمان خان، صدایش شنیده نخواهد شد.
ماهرخ با چهره‌ ای گرفته، صندوقچه را آهسته به دست گرفت. نگاهش چند لحظه روی قفل کوچک آن ماند؛ چشمانش پر از اشک نشد، اما در دلش احساس تلخی مثل خنجری می‌ پیچید. آهی کشید، صندوقچه را به سوی سلیمان خان دراز کرد و با صدایی آرام اما پر از رنج گفت خوب است… اگر به نظرت این درست است، برو و خودت به خانم بزرگ بده.
سلیمان خان لحظه‌ ای درنگ کرد، نگاهش میان دست‌ های لرزان ماهرخ و چشمان اندوهگینش لغزید. دستش را دراز کرد و صندوقچه را گرفت، اما سکوت ماهرخ مثل دیواری سنگین میان‌ شان قد برافراشت.
ماهرخ پشتش را برگرداند و روی تخت نشست، طوری که حتی نخواست ببیند سلیمان خان از اطاق بیرون میرود.
سلیمان خان بدون آنکه حرفی بزند، از اطاق بیرون رفت؛ در حالیکه صندوقچه در دستانش سنگینی می‌ کرد، نه از وزن طلاها، بلکه از بار نگاه‌ های غمگین ماهرخ.
شب، اطاق در سکوت فرو رفته بود و تنها صدای قاشق‌ ها و بشقاب‌ ها فضای سفره را پر می‌ کرد. همه دور تا دور نشسته بودند یکباره صدای سرفهٔ شدید خانم بزرگ سکوت را شکست. همه هراسان به سوی او دیدند. سلیمان خان با عجله قدح آب را برداشت و به مادرش نزدیک شد. با دست لرزان آب را به لبان خانم بزرگ رساند. او چند جرعه نوشید، اما چهره ‌اش هنوز جمع و گرفته بود.
سلیمان خان با نگرانی پرسید مادر جان، خیر باشد؟
خانم بزرگ نفس عمیقی کشید، دستش را روی سینه‌ اش گذاشت و گفت این غذا را کی پخته؟
همه نگاه‌ ها یکباره به ماهرخ دوخته شد. او که از شدت دلشوره لب‌ هایش را تر می‌ کرد، آرام گفت من… من پختم، چرا… چی شده خانم بزرگ؟

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب بخیر😊
92👍11😢10❤‍🔥6😭6💔4💯3🫡2🥰1😘1😎1
به عقب بنگرید و خدا را شکر کنید
به جلو بنگرید و به خدا اعتماد کنید
او درهایی را می‌بندد که هیچکس
قادر به گشودنش نیست
و درهایی را باز می‌کند که
هیچکس قادر به بستنش نیست

⭐️شبتان بخیر

💡@bekhodat1Aeman1d📚
28💯4❤‍🔥3🥰3👍2🍓2🙏1🕊1😍1😘1😎1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز یکشنبه

🌻  ۲۷/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۹/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۶/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
10❤‍🔥3👍21🥰1👏1🎉1👌1😍1💯1🤗1
2025/10/23 04:25:16
Back to Top
HTML Embed Code: