به خودت باور داشته باش
📚 عشق مادر در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش…
📚#داستان
روزی تولستوی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد :
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد!
بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود
عذر خواهی کرد و گفت :
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!
✓
روزی تولستوی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد :
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد!
بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود
عذر خواهی کرد و گفت :
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!
✓
🤣35❤8😁4👍2👏2❤🔥1⚡1💯1🙈1💘1😎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤18👍4❤🔥3💯3😇2🙏1👌1🕊1💋1💘1
کدام حیوان مثل انسان ها به خاستگاری میرود؟
Anonymous Quiz
7%
سمور
19%
اورانگوتان
60%
پنگوئن
14%
سنجاب
🤣21❤6👍5🤯2🤷♂1🤷♀1🥰1😁1😱1🙏1😍1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و یازده پارت دوم هدیه .. با چشمانی سرخ به ماهرخ دید و میان گریه گفت بخدا من نمی خواستم اینطور شود… وقتی مادر سمیع به من زنگ زد و گفت سامعه برای صابر پیام داده، فکر کردم اشتباهی شده… رفتم به اطاقش… با نرمی برایش گفتم……
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دوازده
این را گفت و بی آنکه به اشک های نرگس یا نگرانی پسرش اعتنایی کند، با قدم های آرام و بی پروا از اطاق بیرون شد.
وقتی سلیمان خان دید که نرگس با جدیت لباس هایش را جمع می کند و تصمیم اش برای رفتن تغییر نکرده، آهی عمیق کشید. لحظه ای به او خیره ماند و بعد با صدایی آرام اما قاطع گفت حالا ناوقت شب است، نرگس جان… ساعت را ببین.
نگاه نرگس به سوی ساعت دیواری چرخید؛ عقربه ها روی یازده شب ایستاده بودند. دلش آشوب داشت، اما صدای سلیمان خان مثل همیشه سنگینی خاصی داشت که نمی توانست بی توجه بماند او ادامه داد حداقل صبر کن تا صبح خودم ترا میبرم.
نرگس سکوت کرد سرش را به آرامی تکان داد و گفت درست است…
سلیمان خان آهسته نزدیک شد، دست نرگس را گرفت و آن را در میان دستان گرم و پرقدرتش فشرد. نگاهش پر از مهر و در عین حال جدیت بود و گفت برو دست و صورتت را بشوی، جان لالا نمی خواهم این اشک ها روی صورت ات بماند.
بعد نگاهش را به سوی ماهرخ چرخاند و با لحن محکم گفتماهرخ جان، به فرشته بگو یک چای هیل دار آماده کند و با همان شیرینی های مزه داری که آماده کردی بیاورد می خواهم سه نفری در حویلی بنشینیم، چای بنوشیم و کمی قصه کنیم.
ماهرخ چشم گفت و از اطاق بیرون شد.
نرگس آهی کشید، با صدای لرزان گفت من خیلی سرم درد می کند، می خواهم استراحت کنم.
سلیمان خان ابروانش را درهم کشید، صدایش پر از جدیت شد و گفت نخیر سر درد با این گریه و غصه بیشتر می شود. یک پیاله چای بنوشی، بهتر می شوی.
قدم به قدم نزدیک تر شد و در حالی که چشم در چشم نرگس می دوخت، ادامه داد با مادر سمیع هم باید یک گفتگوی درست کنیم. این ماجرا اگر همین طور بماند، تا ابد سرت پیش شان خم می ماند، تنها به خاطر حماقت سامعه. نگذار اشتباه او، نام تو را لکه دار بسازد.
نرگس اشک هایش را پاک کرد، سرش را پایین انداخت.
سلیمان خان همانطور که از اطاق بیرون میرفت گفت در حویلی منتظرت هستم.
حویلی در سکوتی نیمه سنگین فرو رفته بود. چراغ های آویخته بر دیوار سایه های نرم بر حوض و باغچه می انداختند. صدای آب از فوارهٔ کوچک در میان حوض آرام و پیوسته بود. ماهرخ با سینی چای آمد، پیاله ها را روی میز مسی گذاشت و در کنار سلیمان خان نشست. نگاهش پر از نگرانی بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و دوازده
این را گفت و بی آنکه به اشک های نرگس یا نگرانی پسرش اعتنایی کند، با قدم های آرام و بی پروا از اطاق بیرون شد.
وقتی سلیمان خان دید که نرگس با جدیت لباس هایش را جمع می کند و تصمیم اش برای رفتن تغییر نکرده، آهی عمیق کشید. لحظه ای به او خیره ماند و بعد با صدایی آرام اما قاطع گفت حالا ناوقت شب است، نرگس جان… ساعت را ببین.
نگاه نرگس به سوی ساعت دیواری چرخید؛ عقربه ها روی یازده شب ایستاده بودند. دلش آشوب داشت، اما صدای سلیمان خان مثل همیشه سنگینی خاصی داشت که نمی توانست بی توجه بماند او ادامه داد حداقل صبر کن تا صبح خودم ترا میبرم.
نرگس سکوت کرد سرش را به آرامی تکان داد و گفت درست است…
سلیمان خان آهسته نزدیک شد، دست نرگس را گرفت و آن را در میان دستان گرم و پرقدرتش فشرد. نگاهش پر از مهر و در عین حال جدیت بود و گفت برو دست و صورتت را بشوی، جان لالا نمی خواهم این اشک ها روی صورت ات بماند.
بعد نگاهش را به سوی ماهرخ چرخاند و با لحن محکم گفتماهرخ جان، به فرشته بگو یک چای هیل دار آماده کند و با همان شیرینی های مزه داری که آماده کردی بیاورد می خواهم سه نفری در حویلی بنشینیم، چای بنوشیم و کمی قصه کنیم.
ماهرخ چشم گفت و از اطاق بیرون شد.
نرگس آهی کشید، با صدای لرزان گفت من خیلی سرم درد می کند، می خواهم استراحت کنم.
سلیمان خان ابروانش را درهم کشید، صدایش پر از جدیت شد و گفت نخیر سر درد با این گریه و غصه بیشتر می شود. یک پیاله چای بنوشی، بهتر می شوی.
قدم به قدم نزدیک تر شد و در حالی که چشم در چشم نرگس می دوخت، ادامه داد با مادر سمیع هم باید یک گفتگوی درست کنیم. این ماجرا اگر همین طور بماند، تا ابد سرت پیش شان خم می ماند، تنها به خاطر حماقت سامعه. نگذار اشتباه او، نام تو را لکه دار بسازد.
نرگس اشک هایش را پاک کرد، سرش را پایین انداخت.
سلیمان خان همانطور که از اطاق بیرون میرفت گفت در حویلی منتظرت هستم.
حویلی در سکوتی نیمه سنگین فرو رفته بود. چراغ های آویخته بر دیوار سایه های نرم بر حوض و باغچه می انداختند. صدای آب از فوارهٔ کوچک در میان حوض آرام و پیوسته بود. ماهرخ با سینی چای آمد، پیاله ها را روی میز مسی گذاشت و در کنار سلیمان خان نشست. نگاهش پر از نگرانی بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤90👍9❤🔥4🙏2👌2⚡1😢1🕊1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و دوازده این را گفت و بی آنکه به اشک های نرگس یا نگرانی پسرش اعتنایی کند، با قدم های آرام و بی پروا از اطاق بیرون شد. وقتی سلیمان خان دید که نرگس با جدیت لباس هایش را جمع می کند و تصمیم اش برای رفتن تغییر نکرده،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سیزده
دقایقی بعد نرگس با قدم های آهسته به حویلی آمد. چشمانش هنوز سرخ بود، اما کمی آرام تر به نظر می رسید. نزدیک آمد و مقابل سلیمان خان و ماهرخ نشست. پیاله ای چای را برداشت اما به آن لب نزد. لحظه ای سکوت میان شان نشست تا اینکه نرگس با صدایی آرام و لرزان گفت لالا… حالا بگو چه باید کرد؟ من نمی خواهم این آبروریزی ادامه پیدا کند.
سلیمان خان جرعه ای از چای نوشید، پیاله را آرام روی نعلبکی گذاشت و با جدیت گفت فقط یک راه حل به ذهنم می رسد نرگس جان ما باید همه چیز را به سود خود برگردانیم. مادر سمیع باید باور کند که این کار سامعه نبوده..
ماهرخ آهسته پرسید ولی اگر مادر سمیع پرسید که چرا شماره و صداها از سامعه بوده، چه؟
سلیمان خان به فکر فرو رفت، ابروانش درهم شد و گفت می گوییم موبایل سامعه گم شده. هر پیامی که رفته، از روی شوخی و شرارت کسی دیگر بوده. خودم هم فردا نزد مادر سمیع میروم و می گویم این کار دشمنی بوده که خواسته نام خوب خانوادهٔ ما را خراب کند.
نرگس با دودلی پرسید اگر باور نکردند چه؟
سلیمان خان با لحنی قاطع، در حالی که به چشم های نرگس خیره شده بود، گفت باور خواهند کرد، چون من می گویم. این خانه، این نام، بر دوش من است. وقتی من بایستم و بگویم که این یک سوءتفاهم و یک بازی کودکانه بوده، هیچکس جرئت نمی کند بیشتر از آن پیگیری کند.
سپس کمی مکث کرد و لحنش نرم تر شد و گفت سامعه کاری احمقانه ای کرده من مطمین هستم او دیگر هیچوقت جرات پیام دادن به صابر را نخواهد کرد تو فقط باید آرام باشی، نرگس جان. اشک و پریشانی ات را کسی نبیند. وقتی فردا نزد مادر سمیع میروی، با لبخند بگویی که هیچکدام حقیقت نداشته، و خودت مطمئن باشی که این قضیه بسته می شود.
نرگس آهسته سرش را تکان داد. نگاهش میان سلیمان خان و ماهرخ می چرخید، و در دلش اندکی آرامش نشست.
سلیمان خان پیاله چای اش را بلند کرد و با صدایی آرام اما پر از اقتدار گفت به نام خدا این قصه همین جا تمام می شود. هیچکس نباید دوباره آن را به زبان بیاورد.
صبح نرگس پس از خداحافظی با خانم بزرگ و ماهرخ، همراه سلیمان خان از خانه بیرون رفت. صدای بسته شدن دروازهٔ حویلی که پیچید، خانم بزرگ نفسی عمیق و سنگین کشید، چنان که گویی باری از روی سینه اش برداشته شد. لب هایش را به هم فشرد و با تلخی گفت خوب شد که رفت… از روزی که پایش به این خانه رسید، حس می کردم سنگی بزرگ روی سینه ام گذاشته اند. خانوادهٔ خودش در خوشی ها و چکرها مصروف اند، اما دخترشان را اینجا گذاشته بودند که جگر ما را خون کند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سیزده
دقایقی بعد نرگس با قدم های آهسته به حویلی آمد. چشمانش هنوز سرخ بود، اما کمی آرام تر به نظر می رسید. نزدیک آمد و مقابل سلیمان خان و ماهرخ نشست. پیاله ای چای را برداشت اما به آن لب نزد. لحظه ای سکوت میان شان نشست تا اینکه نرگس با صدایی آرام و لرزان گفت لالا… حالا بگو چه باید کرد؟ من نمی خواهم این آبروریزی ادامه پیدا کند.
سلیمان خان جرعه ای از چای نوشید، پیاله را آرام روی نعلبکی گذاشت و با جدیت گفت فقط یک راه حل به ذهنم می رسد نرگس جان ما باید همه چیز را به سود خود برگردانیم. مادر سمیع باید باور کند که این کار سامعه نبوده..
ماهرخ آهسته پرسید ولی اگر مادر سمیع پرسید که چرا شماره و صداها از سامعه بوده، چه؟
سلیمان خان به فکر فرو رفت، ابروانش درهم شد و گفت می گوییم موبایل سامعه گم شده. هر پیامی که رفته، از روی شوخی و شرارت کسی دیگر بوده. خودم هم فردا نزد مادر سمیع میروم و می گویم این کار دشمنی بوده که خواسته نام خوب خانوادهٔ ما را خراب کند.
نرگس با دودلی پرسید اگر باور نکردند چه؟
سلیمان خان با لحنی قاطع، در حالی که به چشم های نرگس خیره شده بود، گفت باور خواهند کرد، چون من می گویم. این خانه، این نام، بر دوش من است. وقتی من بایستم و بگویم که این یک سوءتفاهم و یک بازی کودکانه بوده، هیچکس جرئت نمی کند بیشتر از آن پیگیری کند.
سپس کمی مکث کرد و لحنش نرم تر شد و گفت سامعه کاری احمقانه ای کرده من مطمین هستم او دیگر هیچوقت جرات پیام دادن به صابر را نخواهد کرد تو فقط باید آرام باشی، نرگس جان. اشک و پریشانی ات را کسی نبیند. وقتی فردا نزد مادر سمیع میروی، با لبخند بگویی که هیچکدام حقیقت نداشته، و خودت مطمئن باشی که این قضیه بسته می شود.
نرگس آهسته سرش را تکان داد. نگاهش میان سلیمان خان و ماهرخ می چرخید، و در دلش اندکی آرامش نشست.
سلیمان خان پیاله چای اش را بلند کرد و با صدایی آرام اما پر از اقتدار گفت به نام خدا این قصه همین جا تمام می شود. هیچکس نباید دوباره آن را به زبان بیاورد.
صبح نرگس پس از خداحافظی با خانم بزرگ و ماهرخ، همراه سلیمان خان از خانه بیرون رفت. صدای بسته شدن دروازهٔ حویلی که پیچید، خانم بزرگ نفسی عمیق و سنگین کشید، چنان که گویی باری از روی سینه اش برداشته شد. لب هایش را به هم فشرد و با تلخی گفت خوب شد که رفت… از روزی که پایش به این خانه رسید، حس می کردم سنگی بزرگ روی سینه ام گذاشته اند. خانوادهٔ خودش در خوشی ها و چکرها مصروف اند، اما دخترشان را اینجا گذاشته بودند که جگر ما را خون کند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤89👍7💔6😢4😭4❤🔥3🥰1💯1🤝1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سیزده دقایقی بعد نرگس با قدم های آهسته به حویلی آمد. چشمانش هنوز سرخ بود، اما کمی آرام تر به نظر می رسید. نزدیک آمد و مقابل سلیمان خان و ماهرخ نشست. پیاله ای چای را برداشت اما به آن لب نزد. لحظه ای سکوت میان…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهارده
ماهرخ خاموش ماند؛ نگاهش پایین بود او نمی خواست چیزی بگوید که آتش خاموشِ خانم بزرگ را دوباره شعله ور کند. خانم بزرگ چند لحظه با چشمان تیز و پرمعنا به او خیره شد، سپس بی آنکه سخنی بیشتر بر زبان آورد، دامنش را جمع کرد و با قدم های بلند به سوی اطاق سامعه رفت.
چند ساعتی از رفتن نرگس گذشته بود. حویلی در سکوتی غرق بود؛ فقط صدای شرشر آب و چهچه پرنده ها فضا را پر می کرد. ماهرخ با دل گرفته به حویلی رفت. نزدیک باغچه عطر خاک نم خورده با بوی گل های تازه، هوای عصرگاهی را دلنشین ساخته بود.
در میان این همه سرسبزی، فرشته خم شده بود و با حوصله گل ها و درخت ها را آب می داد. دستانش از رطوبت برق می زد و نگاهش مهربان و آرام بود. ماهرخ نزدیک شد، مکثی کرد و پرسید کار رسیدگی به باغچه هم به دوش تو افتاده؟
فرشته با شنیدن صدای او لبخندی زد، آب پاش را کنار پایش گذاشت و با صدای نرم جواب داد نخیر ماهرخ جان. این وظیفهٔ کاکا نیک محمد باغبان این خانه است اما چند روزی می شود مریض است و از خان صاحب رخصتی گرفته. بخاطر همین من تا وقت برگشتنش کارش را انجام می دهم.
ماهرخ تبسمی کم رمق کرد. نگاهش به بوته های گل افتاد، سپس با صدایی پر از خاطره گفت من همیشه عاشق گل و سرسبزی هستم از وقتی خودم را شناختم، کنار پدرم گل های خانه را آب می دادم. همیشه همین بوی خاک نم زده مرا آرام می کرد…
کلامش در گلو شکست. نگاهش روی شاخه های بلند یکی از درخت ها ثابت ماند و قلبش ناگهان فشرده شد. با یادآوری خانه و روزهای گذشته، چشمانش پر از اشک شد. احساس کرد فاصله اش با خانواده مثل دریای عمیقی است که هرچه دست دراز می کند، به آنها نمی رسد.
فرشته آهسته دست از کار کشید، او را نگاه کرد و با لحنی پر از محبت گفت میخواهی خاطرات شیرینت را دوباره زنده کنی؟ بیا، بیا با من کمک کن. گل ها تشنهاند، با هم آب شان می دهیم.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، لبخند محزونی بر لب آورد و اشک هایش را با گوشهٔ چادر پاک کرد و گفت چرا که نی شاید همین کار دل مرا هم آرام کند.
آب پاش را از دست فرشته گرفت و شروع به آبیاری گل ها کرد. هر قطره آبی که روی برگ ها می چکید،کمی از سنگینی دلش را میبرد. فرشته هم با قیچی شاخه های اضافی را مرتب می کرد. صدای قیچی در میان خش خش برگ ها می پیچید و فضا را پر از حس زندگی و تازگی می ساخت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهارده
ماهرخ خاموش ماند؛ نگاهش پایین بود او نمی خواست چیزی بگوید که آتش خاموشِ خانم بزرگ را دوباره شعله ور کند. خانم بزرگ چند لحظه با چشمان تیز و پرمعنا به او خیره شد، سپس بی آنکه سخنی بیشتر بر زبان آورد، دامنش را جمع کرد و با قدم های بلند به سوی اطاق سامعه رفت.
چند ساعتی از رفتن نرگس گذشته بود. حویلی در سکوتی غرق بود؛ فقط صدای شرشر آب و چهچه پرنده ها فضا را پر می کرد. ماهرخ با دل گرفته به حویلی رفت. نزدیک باغچه عطر خاک نم خورده با بوی گل های تازه، هوای عصرگاهی را دلنشین ساخته بود.
در میان این همه سرسبزی، فرشته خم شده بود و با حوصله گل ها و درخت ها را آب می داد. دستانش از رطوبت برق می زد و نگاهش مهربان و آرام بود. ماهرخ نزدیک شد، مکثی کرد و پرسید کار رسیدگی به باغچه هم به دوش تو افتاده؟
فرشته با شنیدن صدای او لبخندی زد، آب پاش را کنار پایش گذاشت و با صدای نرم جواب داد نخیر ماهرخ جان. این وظیفهٔ کاکا نیک محمد باغبان این خانه است اما چند روزی می شود مریض است و از خان صاحب رخصتی گرفته. بخاطر همین من تا وقت برگشتنش کارش را انجام می دهم.
ماهرخ تبسمی کم رمق کرد. نگاهش به بوته های گل افتاد، سپس با صدایی پر از خاطره گفت من همیشه عاشق گل و سرسبزی هستم از وقتی خودم را شناختم، کنار پدرم گل های خانه را آب می دادم. همیشه همین بوی خاک نم زده مرا آرام می کرد…
کلامش در گلو شکست. نگاهش روی شاخه های بلند یکی از درخت ها ثابت ماند و قلبش ناگهان فشرده شد. با یادآوری خانه و روزهای گذشته، چشمانش پر از اشک شد. احساس کرد فاصله اش با خانواده مثل دریای عمیقی است که هرچه دست دراز می کند، به آنها نمی رسد.
فرشته آهسته دست از کار کشید، او را نگاه کرد و با لحنی پر از محبت گفت میخواهی خاطرات شیرینت را دوباره زنده کنی؟ بیا، بیا با من کمک کن. گل ها تشنهاند، با هم آب شان می دهیم.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، لبخند محزونی بر لب آورد و اشک هایش را با گوشهٔ چادر پاک کرد و گفت چرا که نی شاید همین کار دل مرا هم آرام کند.
آب پاش را از دست فرشته گرفت و شروع به آبیاری گل ها کرد. هر قطره آبی که روی برگ ها می چکید،کمی از سنگینی دلش را میبرد. فرشته هم با قیچی شاخه های اضافی را مرتب می کرد. صدای قیچی در میان خش خش برگ ها می پیچید و فضا را پر از حس زندگی و تازگی می ساخت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤100❤🔥8👍8⚡1😢1🙏1💯1💔1😭1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهارده ماهرخ خاموش ماند؛ نگاهش پایین بود او نمی خواست چیزی بگوید که آتش خاموشِ خانم بزرگ را دوباره شعله ور کند. خانم بزرگ چند لحظه با چشمان تیز و پرمعنا به او خیره شد، سپس بی آنکه سخنی بیشتر بر زبان آورد، دامنش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پانزده
نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای آرام باز شدن دروازهٔ حویلی بلند شد. لولاها با ناله ای کشیده چرخیدند. ماهرخ بی اختیار سر بلند کرد، نگاهش به دروازه دوخته شد و دستش از حرکت ایستاد.
چشم هایش از حیرت گرد شد، نفسش در سینه بند آمد… باورش نمی شد چه کسی در چارچوب در ایستاده است. لحظه ای حس کرد زمین زیر پایش خالی شد.
سهراب همانگونه که قدم به قدم به اطراف می نگریست، آهسته داخل حویلی شد. چشم هایش چند لحظه روی همان اطاقی ایستاد که روزگاری ماهرخ در آن نفس کشیده بود؛ گویی یاد و خاطره ای در دلش زنده شده باشد. سپس قدم هایش را به سوی اطاق مامایش، خان محمد، کشید و درست رو به روی دروازهٔ اطاق ایستاد.
در همین هنگام صدای بلند فایقه از درون خانه پیچید که فرشته را صدا میزد. فرشته نگاه کوتاهی به ماهرخ انداخت و با عجله گفت من زود بر می گردم.
و بعد شتابان به داخل خانه رفت.
ماهرخ که از دور آمدن سهراب را میدید، نتوانست خشمش را پنهان کند. آبپاش را با حرکتی تند روی زمین گذاشت و با قدم های بلند و عصبی به سوی او رفت. سهراب همین که چشمش به او افتاد، برقی در نگاهش دوید؛ برق شوقی که از دیدن ماهرخ در چهره اش شعله می کشید.
ماهرخ نزدیکش شد، با صدای پر از لرز عصبانیت گفت تو اینجا چی کار می کنی ؟ با کدام روی دوباره برگشتی؟
سهراب پاسخی نداد، تنها نگاه سنگینش را از سر تا پای او لغزاند و با صدایی آرام اما پر از حسرت گفت تو همیشه زیبا بودی حالا زیباتر هم شدی.احساس میکنم هوای این خانه به تو ساخته.
ماهرخ پوزخندی زد، لبخندی که بوی نفرت میداد، و تیز گفت تو چطور توانستی مرا به قیمت پول بفروشی؟ چطور اینقدر بی وجدان شدی؟ یک بار هم به سرنوشت من فکر نکردی؟ نگفتی بروی چه بر سرم خواهد آمد؟
سهراب شرمگین سرش را پایین انداخت، کلماتش در گلو شکسته بود و گفت مجبور شدم ماهرخ به پول نیاز داشتم. وگرنه تو خودت میدانی، من… من هنوز هم دوستت دارم.
ماهرخ بی درنگ گفت خاموش باش! اسم دوست داشتن را به زبانت نیار حالا هم بگو، برای چه برگشتی؟ دیگر چی میخواهی؟
سهراب آهی کشید و آرام گفت با مامایم کاری داشتم. گفتند جایی رفته منتظر می مانم تا بیاید، بعد میروم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پانزده
نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای آرام باز شدن دروازهٔ حویلی بلند شد. لولاها با ناله ای کشیده چرخیدند. ماهرخ بی اختیار سر بلند کرد، نگاهش به دروازه دوخته شد و دستش از حرکت ایستاد.
چشم هایش از حیرت گرد شد، نفسش در سینه بند آمد… باورش نمی شد چه کسی در چارچوب در ایستاده است. لحظه ای حس کرد زمین زیر پایش خالی شد.
سهراب همانگونه که قدم به قدم به اطراف می نگریست، آهسته داخل حویلی شد. چشم هایش چند لحظه روی همان اطاقی ایستاد که روزگاری ماهرخ در آن نفس کشیده بود؛ گویی یاد و خاطره ای در دلش زنده شده باشد. سپس قدم هایش را به سوی اطاق مامایش، خان محمد، کشید و درست رو به روی دروازهٔ اطاق ایستاد.
در همین هنگام صدای بلند فایقه از درون خانه پیچید که فرشته را صدا میزد. فرشته نگاه کوتاهی به ماهرخ انداخت و با عجله گفت من زود بر می گردم.
و بعد شتابان به داخل خانه رفت.
ماهرخ که از دور آمدن سهراب را میدید، نتوانست خشمش را پنهان کند. آبپاش را با حرکتی تند روی زمین گذاشت و با قدم های بلند و عصبی به سوی او رفت. سهراب همین که چشمش به او افتاد، برقی در نگاهش دوید؛ برق شوقی که از دیدن ماهرخ در چهره اش شعله می کشید.
ماهرخ نزدیکش شد، با صدای پر از لرز عصبانیت گفت تو اینجا چی کار می کنی ؟ با کدام روی دوباره برگشتی؟
سهراب پاسخی نداد، تنها نگاه سنگینش را از سر تا پای او لغزاند و با صدایی آرام اما پر از حسرت گفت تو همیشه زیبا بودی حالا زیباتر هم شدی.احساس میکنم هوای این خانه به تو ساخته.
ماهرخ پوزخندی زد، لبخندی که بوی نفرت میداد، و تیز گفت تو چطور توانستی مرا به قیمت پول بفروشی؟ چطور اینقدر بی وجدان شدی؟ یک بار هم به سرنوشت من فکر نکردی؟ نگفتی بروی چه بر سرم خواهد آمد؟
سهراب شرمگین سرش را پایین انداخت، کلماتش در گلو شکسته بود و گفت مجبور شدم ماهرخ به پول نیاز داشتم. وگرنه تو خودت میدانی، من… من هنوز هم دوستت دارم.
ماهرخ بی درنگ گفت خاموش باش! اسم دوست داشتن را به زبانت نیار حالا هم بگو، برای چه برگشتی؟ دیگر چی میخواهی؟
سهراب آهی کشید و آرام گفت با مامایم کاری داشتم. گفتند جایی رفته منتظر می مانم تا بیاید، بعد میروم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤87❤🔥7😢5💔4👍3😘3😍2⚡1🙏1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پانزده نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای آرام باز شدن دروازهٔ حویلی بلند شد. لولاها با ناله ای کشیده چرخیدند. ماهرخ بی اختیار سر بلند کرد، نگاهش به دروازه دوخته شد و دستش از حرکت ایستاد. چشم هایش از حیرت گرد…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شانزده
پارت هدیه
ماهرخ خواست چیزی بگوید، اما ناگهان متوجه شد فرشته از خانه بیرون می آید. قلبش تندتر تپید. بی آنکه کلامی دیگر بر زبان بیاورد، از سهراب فاصله گرفت و با شتاب دوباره به سوی باغچه برگشت آبپاش را برداشت و وانمود کرد دوباره سرگرم کار شده است. میان شاخه های گل و برگ های سبز، هر دو گرم صحبت و کار شدند.
اما سنگینی نگاه سهراب مثل باری نامرئی روی شانه های ماهرخ افتاده بود. هر بار که سرش را خم می کرد تا گل ها را آب دهد، حس می کرد دو چشم پر از حسرت بر او دوخته شده است. قلبش بی قرار میزد، و هر لحظه بیشتر احساس می کرد که نمی تواند آن نگاه را تحمل کند.
آهسته شانه هایش را صاف کرد و با لبخندی ساختگی رو به فرشته گفت فرشته جان… احساس می کنم کمی خسته شدم. ببخش که نتوانستم درست کمکت کنم. میروم به اطاقم کمی استراحت کنم.
فرشته با مهربانی سری تکان داد و گفت ای وای، چرا معذرت می خواهی؟ تو همینقدر که خواستی همراهم باشی، برایم کافی است. برو، استراحت کن ماهرخ جان.
ماهرخ در ظاهر لبخند داشت، اما در دلش غوغایی بود. قدم هایش را به سوی اطاقش برداشت، بی آنکه حتی جرئت کند دوباره پشت سرش را نگاه کند؛ میدانست اگر یک بار دیگر نگاه سهراب را ببیند، تمام دیوارهایی که میان خودش و او ساخته، ترک بر می دارند وقتی به اطاق رسید، در را محکم پشت سر بست و بی آنکه بنشیند، با اضطرابی پنهان در اطاق شروع به چرخیدن کرد.
قدم هایش بی وقفه از این گوشه تا آن گوشه می رفتند، گویی دلش آرام نمی گرفت. سایه اش روی دیوار مثل پرنده ای گرفتار بال میزد و نگاهش مدام میان پنجره، دیوار و درِ بسته در گردش بود.
نیم ساعت تمام در همان حال قدم زد، تا آنکه پاهایش از شدت خستگی به لرزه افتاد. ناچار روی تخت افتاد، دست هایش را بر سر گذاشت و انگشتانش میان موهایش فرو رفت. سرش سنگین و سینهاش پر از فشار شده بود.
با صدایی که از اعماق دلش می آمد، آهسته زمزمه کرد میدانم… دروغ می گوید. باز هم چیزی می خواهد… باز هم هدفی دارد.
چشمانش را بست، اما تصویر سهراب با همان نگاه پر رمز و راز، مثل سایه ای سمج در ذهنش رها نمی شد. قلبش بی قرار بود و اندیشه هایش پر از بیمی که نامش را نمی دانست، اما می فهمید بازگشت او نمی تواند بی علت باشد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب بخیر
الایک🥹❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شانزده
پارت هدیه
ماهرخ خواست چیزی بگوید، اما ناگهان متوجه شد فرشته از خانه بیرون می آید. قلبش تندتر تپید. بی آنکه کلامی دیگر بر زبان بیاورد، از سهراب فاصله گرفت و با شتاب دوباره به سوی باغچه برگشت آبپاش را برداشت و وانمود کرد دوباره سرگرم کار شده است. میان شاخه های گل و برگ های سبز، هر دو گرم صحبت و کار شدند.
اما سنگینی نگاه سهراب مثل باری نامرئی روی شانه های ماهرخ افتاده بود. هر بار که سرش را خم می کرد تا گل ها را آب دهد، حس می کرد دو چشم پر از حسرت بر او دوخته شده است. قلبش بی قرار میزد، و هر لحظه بیشتر احساس می کرد که نمی تواند آن نگاه را تحمل کند.
آهسته شانه هایش را صاف کرد و با لبخندی ساختگی رو به فرشته گفت فرشته جان… احساس می کنم کمی خسته شدم. ببخش که نتوانستم درست کمکت کنم. میروم به اطاقم کمی استراحت کنم.
فرشته با مهربانی سری تکان داد و گفت ای وای، چرا معذرت می خواهی؟ تو همینقدر که خواستی همراهم باشی، برایم کافی است. برو، استراحت کن ماهرخ جان.
ماهرخ در ظاهر لبخند داشت، اما در دلش غوغایی بود. قدم هایش را به سوی اطاقش برداشت، بی آنکه حتی جرئت کند دوباره پشت سرش را نگاه کند؛ میدانست اگر یک بار دیگر نگاه سهراب را ببیند، تمام دیوارهایی که میان خودش و او ساخته، ترک بر می دارند وقتی به اطاق رسید، در را محکم پشت سر بست و بی آنکه بنشیند، با اضطرابی پنهان در اطاق شروع به چرخیدن کرد.
قدم هایش بی وقفه از این گوشه تا آن گوشه می رفتند، گویی دلش آرام نمی گرفت. سایه اش روی دیوار مثل پرنده ای گرفتار بال میزد و نگاهش مدام میان پنجره، دیوار و درِ بسته در گردش بود.
نیم ساعت تمام در همان حال قدم زد، تا آنکه پاهایش از شدت خستگی به لرزه افتاد. ناچار روی تخت افتاد، دست هایش را بر سر گذاشت و انگشتانش میان موهایش فرو رفت. سرش سنگین و سینهاش پر از فشار شده بود.
با صدایی که از اعماق دلش می آمد، آهسته زمزمه کرد میدانم… دروغ می گوید. باز هم چیزی می خواهد… باز هم هدفی دارد.
چشمانش را بست، اما تصویر سهراب با همان نگاه پر رمز و راز، مثل سایه ای سمج در ذهنش رها نمی شد. قلبش بی قرار بود و اندیشه هایش پر از بیمی که نامش را نمی دانست، اما می فهمید بازگشت او نمی تواند بی علت باشد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب بخیر
الایک🥹❤️
❤88💔10👍8❤🔥4🥰3💘2🕊1😍1🤗1🫡1😘1
خبر خوب اینه که
°•هنوز قلبت داره میتپه•°
این یعنی:هنوز زمان داری زندگی
کنی ؛ کاری که خیلیها نتونستند
بکنن؛ پس تا وقت داری به خوبی
ازش استفاده کن🥰 :)
شب تان خوش
°•هنوز قلبت داره میتپه•°
این یعنی:هنوز زمان داری زندگی
کنی ؛ کاری که خیلیها نتونستند
بکنن؛ پس تا وقت داری به خوبی
ازش استفاده کن🥰 :)
شب تان خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25👍3💯3❤🔥2⚡1🥰1👏1🙏1🤗1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۲۵/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۴/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۲۵/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۴/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11💯5👍2❤🔥1🥰1👌1🕊1😍1🤝1😘1🙊1
🌺وقتی #صبح از خواب بیدار می شید روزی جدید از جانب خداوند است...
💫برای زندگی
✨فکر کردن
💫برای لذت بردن
✨موفق شدن
پس بگو ::الحمدلله خدایی را که روحم را به من بازگرداند و تنم را سلامتی بخشید و به من اجازه داد تا او را یاد کنم...
💫برای زندگی
✨فکر کردن
💫برای لذت بردن
✨موفق شدن
وبخشیدن شدن
اولین کلمه خود را بیان کنید (الحمدلله)🤲
پس بگو ::الحمدلله خدایی را که روحم را به من بازگرداند و تنم را سلامتی بخشید و به من اجازه داد تا او را یاد کنم...
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21🕊2💯2❤🔥1👍1🥰1😍1🏆1🤝1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۰ 🥀از ام المومنین عایشه ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌹إذا تمنَّى أحدُكُم فليُكْثِرْ ؛ فإنَّما يسألُ ربَّهُ 😍«هرگاه یکی از شما آرزو (یا دعایی) میکند، پس زیاد بخواهد؛ چرا که او دارد از پروردگارش…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۱
🌺از سلمان فارسی ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
📚إِنَّ رَبَّكُمْ حَيِيٌّ كَرِيمٌ، يَسْتَحْيِي مِنْ عَبْدِهِ إِذَا رَفَعَ يَدَيْهِ إِلَيْهِ أَنْ يَرُدَّهُمَا صِفْرًا»
🌺پروردگار شما بخشنده و کریم است، حیا میکند از بندهاش که دستانش را بهسوی او بلند کند و آن دو را خالی بازگرداند.
#سننترمذی3556
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
التماس دعا لطفا🤲🥹
#قسمت_۱۸۱
🌺از سلمان فارسی ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
📚إِنَّ رَبَّكُمْ حَيِيٌّ كَرِيمٌ، يَسْتَحْيِي مِنْ عَبْدِهِ إِذَا رَفَعَ يَدَيْهِ إِلَيْهِ أَنْ يَرُدَّهُمَا صِفْرًا»
🌺پروردگار شما بخشنده و کریم است، حیا میکند از بندهاش که دستانش را بهسوی او بلند کند و آن دو را خالی بازگرداند.
#سننترمذی3556
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
التماس دعا لطفا🤲🥹
❤30❤🔥3🥰2🕊2💯2💘2👍1👌1😍1😘1😎1
🌿
چه کسی می داند شاید درد هایی که کشیدی به وسیله آنها خداوند ترو رابه ساحل خوشبختی بازگرداند!🌻
فقط کافیست به پروردگارت توکل کنی:)🥲❤️🔥
چه کسی می داند شاید درد هایی که کشیدی به وسیله آنها خداوند ترو رابه ساحل خوشبختی بازگرداند!🌻
فقط کافیست به پروردگارت توکل کنی:)🥲❤️🔥
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27💯6👍3❤🔥2😘2🥰1🙏1👌1🕊1💘1😎1
❤13💯3🥰2🙏2😘2❤🔥1👍1💋1💘1🙊1😎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حب تو در دل است... ✨
#قلب و جان همہ، بہ سوی تو مایل
است...
#یارسولﷲﷺ♥️
#دوستت_داااریم🕊
#قلب و جان همہ، بہ سوی تو مایل
است...
#یارسولﷲﷺ♥️
#دوستت_داااریم🕊
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤24❤🔥3👍2⚡1🥰1🎉1🕊1💯1🤝1💘1😘1
محمد رسول الله صلی الله علیه وسلم چند پسر داشت
Anonymous Quiz
7%
۱. یک
22%
۲. دو
62%
۳. سه
9%
نمیدانم
❤21❤🔥2💯2👍1🥰1👏1😢1🎉1🙏1😇1💘1
#طلب دعا🤲🤲🤲
بزرگواران یکی از اعضای کانال مشکل بزرگی دارند و از همه من و شما عاجزانه درخواست دعای خیر کردند لطفا ایشان را از دعا های خیر خویش فراموش نکنیم .
ان شاءالله آنچی خیر دنیا و آخرت شأن است نصیب شأن شود آمین یاربی🤲
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
بزرگواران یکی از اعضای کانال مشکل بزرگی دارند و از همه من و شما عاجزانه درخواست دعای خیر کردند لطفا ایشان را از دعا های خیر خویش فراموش نکنیم .
ان شاءالله آنچی خیر دنیا و آخرت شأن است نصیب شأن شود آمین یاربی🤲
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
❤55👍6🕊4❤🔥2😢2🥰1🎉1💯1💔1🫡1💘1