به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی هفت پارت هدیه خانم بزرگ آهی کشید و کمی جلوتر آمد، دستش را روی دستهٔ مبل فشار داد و ادامه داد ولی حالا که تو در شکم خود نواسهٔ من را داری، دلم نمی خواهد این جنگ و دشمنی ادامه پیدا کند. من زنی پیرم؛ عمر من بیش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی هشت
او با نگاهی حسابگر به چشمان ماهرخ دید و با لحنی پر از نرمی گفت همین است دخترم، همین است… اینگونه همه چیز درست می شود. تو دختر خوبی هستی، من همیشه همین را می دانستم. حالا استراحت کن، تو باید قوی باشی تا نواسه ام را صحیح و سلامت به دنیا بیاوری.
ماهرخ با ساده دلی لبخندی زد، اشک از گوشهٔ چشمش لغزید برای نخستین بار از روزی که پا به آن خانه گذاشته بود، احساس کرد قلب خانم بزرگ برایش نرم شده، گویی دیگر دشمنی در کار نیست. با همان شوق گفت ممنونم خانم بزرگ، خدا شما را برای ما سلامت داشته باشد. باور کنید همین حرف های شما برایم قوت قلب شد.
خانم بزرگ آرام از جا برخاست، نگاهش را پنهانی از سر تا پای ماهرخ گذراند و در دلش پوزخندی زد. در حالی که لبخندی ساختگی هنوز بر لب داشت، زیر لب آهسته گفت خوب است همین ساده دلی ات کارهایم را آسان تر می کند.
و از اطاق بیرون شد، در حالی که ماهرخ با دلی پر از امید و آرامش، با لبخند به پشت سرش نگاه می کرد.
چند روز پی هم سپری شد. در این مدت، خانم بزرگ هر صبح و هر شام، با لبخندی به ظاهر مهربان، به اطاق ماهرخ سر میزد. گاهی برایش میوه می آورد، گاهی از حال و احوالش می پرسید و گاهی هم کنارش می نشست و با لحن مادرانه می گفت دخترم، باید مراقب خودت باشی… این نواسهٔ من است، نمی خواهم کوچک ترین آسیبی به تو برسد.
سلیمان خان با دیدن مهربانی های مادرش، دلش آرام تر از همیشه بود.
آن روز، ماهرخ در اطاق نشسته بود که فرشته وارد شد. با صدای نرم پرسید ماهرخ جان، چطور هستی؟ بهتر شدی؟
ماهرخ لبخند زد، نگاهش پر از مهربانی بود جواب داذ شکر، کاملاً خوب هستم.
فرشته کمی مکث کرد و بعد گفت خانم بزرگ مرا فرستاده که بگویم به اطاقش بروی. گفت کارت دارد.
ماهرخ ساده دلانه سر تکان داد و گفت چشم.
از جا بلند شد و به طرف اطاق خانم بزرگ رفت. وقتی داخل شد، خانم بزرگ با لبخندی به ظاهر مادرانه استقبالش کرد و گفت خوش آمدی دخترم… بیا، بفرما.
ماهرخ آرام کنار او نشست. خانم بزرگ با لحنی پر از مهربانی دروغین، آهسته گفت راستش دخترم، این چند روز که استراحت کردی، کافی است. اگر بیش از حد در بستر بمانی، بعداً در وقت ولادت به سختی میافتی. زن حامله باید هم استراحت داشته باشد و هم فعالیت، تا بدنش قوی بماند.
ماهرخ با لبخندی مطیعانه سر تکان داد و گفت چشم، خانم بزرگ… هر چه شما بگویید همان درست است.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی هشت
او با نگاهی حسابگر به چشمان ماهرخ دید و با لحنی پر از نرمی گفت همین است دخترم، همین است… اینگونه همه چیز درست می شود. تو دختر خوبی هستی، من همیشه همین را می دانستم. حالا استراحت کن، تو باید قوی باشی تا نواسه ام را صحیح و سلامت به دنیا بیاوری.
ماهرخ با ساده دلی لبخندی زد، اشک از گوشهٔ چشمش لغزید برای نخستین بار از روزی که پا به آن خانه گذاشته بود، احساس کرد قلب خانم بزرگ برایش نرم شده، گویی دیگر دشمنی در کار نیست. با همان شوق گفت ممنونم خانم بزرگ، خدا شما را برای ما سلامت داشته باشد. باور کنید همین حرف های شما برایم قوت قلب شد.
خانم بزرگ آرام از جا برخاست، نگاهش را پنهانی از سر تا پای ماهرخ گذراند و در دلش پوزخندی زد. در حالی که لبخندی ساختگی هنوز بر لب داشت، زیر لب آهسته گفت خوب است همین ساده دلی ات کارهایم را آسان تر می کند.
و از اطاق بیرون شد، در حالی که ماهرخ با دلی پر از امید و آرامش، با لبخند به پشت سرش نگاه می کرد.
چند روز پی هم سپری شد. در این مدت، خانم بزرگ هر صبح و هر شام، با لبخندی به ظاهر مهربان، به اطاق ماهرخ سر میزد. گاهی برایش میوه می آورد، گاهی از حال و احوالش می پرسید و گاهی هم کنارش می نشست و با لحن مادرانه می گفت دخترم، باید مراقب خودت باشی… این نواسهٔ من است، نمی خواهم کوچک ترین آسیبی به تو برسد.
سلیمان خان با دیدن مهربانی های مادرش، دلش آرام تر از همیشه بود.
آن روز، ماهرخ در اطاق نشسته بود که فرشته وارد شد. با صدای نرم پرسید ماهرخ جان، چطور هستی؟ بهتر شدی؟
ماهرخ لبخند زد، نگاهش پر از مهربانی بود جواب داذ شکر، کاملاً خوب هستم.
فرشته کمی مکث کرد و بعد گفت خانم بزرگ مرا فرستاده که بگویم به اطاقش بروی. گفت کارت دارد.
ماهرخ ساده دلانه سر تکان داد و گفت چشم.
از جا بلند شد و به طرف اطاق خانم بزرگ رفت. وقتی داخل شد، خانم بزرگ با لبخندی به ظاهر مادرانه استقبالش کرد و گفت خوش آمدی دخترم… بیا، بفرما.
ماهرخ آرام کنار او نشست. خانم بزرگ با لحنی پر از مهربانی دروغین، آهسته گفت راستش دخترم، این چند روز که استراحت کردی، کافی است. اگر بیش از حد در بستر بمانی، بعداً در وقت ولادت به سختی میافتی. زن حامله باید هم استراحت داشته باشد و هم فعالیت، تا بدنش قوی بماند.
ماهرخ با لبخندی مطیعانه سر تکان داد و گفت چشم، خانم بزرگ… هر چه شما بگویید همان درست است.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤76💔13👍8😢7❤🔥3😭2⚡1😍1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی هشت او با نگاهی حسابگر به چشمان ماهرخ دید و با لحنی پر از نرمی گفت همین است دخترم، همین است… اینگونه همه چیز درست می شود. تو دختر خوبی هستی، من همیشه همین را می دانستم. حالا استراحت کن، تو باید قوی باشی تا…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی نه
چند ساعت میگذشت و ماهرخ در حویلی نشسته بود، چشم هایش به گل های رنگارنگ باغچه دوخته شده بود، هر گل و برگ برایش یادآور خاطره ای خاموش بود. نسیم آرام عصرگاهی برگ ها را نوازش می داد و نور طلایی خورشید روی شاخه ها بازی می کرد، اما ماهرخ غرق در افکار خود بود و هیچ یک از زیبایی های اطرافش را نمی دید.
در همین حال، خانم بزرگ با قدم هایی آرام به حویلی آمد و با دیدن ماهرخ پرسید چی می کنی ماهرخ جان؟ در چه فکر غرق شده ای؟
ماهرخ با احترام از جای خود بلند شد و پاسخ داد چیزی نیست، خانم بزرگ. بفرمایید بنشینید.
خانم بزرگ روی یکی از مُبل حویلی نشست و با نگاهی به اطراف ادامه داد در این هوا چای سیاه و قلیان چقدر می چسبد. برو برایم یک چای سیاه دم کن و به فایقه هم بگو قلیان را آماده کند.
ماهرخ با سری تکان دادن پاسخ داد چشم، خانم بزرگ.
او به داخل خانه رفت و در آشپزخانه، به فایقه گفت برای خانم بزرگ قلیان را آماده کن.
فایقه بدون حرفی از آشپزخانه بیرون رفت و ماهرخ پس از آماده کردن چای، پیاله را روی پتنوس گذاشت و به حویلی بازگشت. پس از ریختن چای گفت من به آشپزخانه می روم.
خانم بزرگ با نگاهی نافذ و مهربان گفت نه دخترم، اینجا با من بنشین، کمی قصه کنیم. این روزها سامعه بسیار مشغول درس هایش است و حسینه هم خودش را در اطاق حبس کرده است، دلم تنگ می شود.
ماهرخ آرام مقابل او نشست. خانم بزرگ با کشیدن اولین دود قلیان، نگاهی به باغچه انداخت و با نگاهی پر از خاطره و غم گفت چهارده ساله بودم که به عنوان عروس این خانه آمدم. آن زمان این باغچه نبود، این حویلی مرده و ساکت بود. من عاشق سرسبزی بودم و کم کم این باغچه را ساختیم. موهایم را در این خانه سفید کردم…
چشمان خانم بزرگ پر از اشک شد و آهی عمیق کشید. ادامه داد بیشتر از من، پسرم اینجا را دوست داشت، ولی او را از دست دادم… بعد از رفتنش، هر وقت به این گل ها نگاه می کنم، چهره اش را در ذهنم می بینم.
یک قطره اشک از گوشه چشمش روی صورتش چکید. ماهرخ نیز که به شدت تحت تأثیر حرف های او قرار گرفته بود، چشمانش پر از اشک شد. خانم بزرگ با دستمالی اشک هایش را پاک کرد و دوباره به همان ظاهر جدی و مغرور خود برگشت، اما هنوز نگاهی آرام و محتاط به گل ها داشت و قلیان را به آرامی می کشید.
ماهرخ با قلبی پر از دلهره و احترام به او نگاه می کرد و حس می کرد که در دل این زن، خاطرات، غم ها و امیدهایی نهفته است که هر کدام می توانست روزی زندگی این خانه را رقم بزند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی نه
چند ساعت میگذشت و ماهرخ در حویلی نشسته بود، چشم هایش به گل های رنگارنگ باغچه دوخته شده بود، هر گل و برگ برایش یادآور خاطره ای خاموش بود. نسیم آرام عصرگاهی برگ ها را نوازش می داد و نور طلایی خورشید روی شاخه ها بازی می کرد، اما ماهرخ غرق در افکار خود بود و هیچ یک از زیبایی های اطرافش را نمی دید.
در همین حال، خانم بزرگ با قدم هایی آرام به حویلی آمد و با دیدن ماهرخ پرسید چی می کنی ماهرخ جان؟ در چه فکر غرق شده ای؟
ماهرخ با احترام از جای خود بلند شد و پاسخ داد چیزی نیست، خانم بزرگ. بفرمایید بنشینید.
خانم بزرگ روی یکی از مُبل حویلی نشست و با نگاهی به اطراف ادامه داد در این هوا چای سیاه و قلیان چقدر می چسبد. برو برایم یک چای سیاه دم کن و به فایقه هم بگو قلیان را آماده کند.
ماهرخ با سری تکان دادن پاسخ داد چشم، خانم بزرگ.
او به داخل خانه رفت و در آشپزخانه، به فایقه گفت برای خانم بزرگ قلیان را آماده کن.
فایقه بدون حرفی از آشپزخانه بیرون رفت و ماهرخ پس از آماده کردن چای، پیاله را روی پتنوس گذاشت و به حویلی بازگشت. پس از ریختن چای گفت من به آشپزخانه می روم.
خانم بزرگ با نگاهی نافذ و مهربان گفت نه دخترم، اینجا با من بنشین، کمی قصه کنیم. این روزها سامعه بسیار مشغول درس هایش است و حسینه هم خودش را در اطاق حبس کرده است، دلم تنگ می شود.
ماهرخ آرام مقابل او نشست. خانم بزرگ با کشیدن اولین دود قلیان، نگاهی به باغچه انداخت و با نگاهی پر از خاطره و غم گفت چهارده ساله بودم که به عنوان عروس این خانه آمدم. آن زمان این باغچه نبود، این حویلی مرده و ساکت بود. من عاشق سرسبزی بودم و کم کم این باغچه را ساختیم. موهایم را در این خانه سفید کردم…
چشمان خانم بزرگ پر از اشک شد و آهی عمیق کشید. ادامه داد بیشتر از من، پسرم اینجا را دوست داشت، ولی او را از دست دادم… بعد از رفتنش، هر وقت به این گل ها نگاه می کنم، چهره اش را در ذهنم می بینم.
یک قطره اشک از گوشه چشمش روی صورتش چکید. ماهرخ نیز که به شدت تحت تأثیر حرف های او قرار گرفته بود، چشمانش پر از اشک شد. خانم بزرگ با دستمالی اشک هایش را پاک کرد و دوباره به همان ظاهر جدی و مغرور خود برگشت، اما هنوز نگاهی آرام و محتاط به گل ها داشت و قلیان را به آرامی می کشید.
ماهرخ با قلبی پر از دلهره و احترام به او نگاه می کرد و حس می کرد که در دل این زن، خاطرات، غم ها و امیدهایی نهفته است که هر کدام می توانست روزی زندگی این خانه را رقم بزند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤82💔16👍7😢5⚡1🙏1😍1😭1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی نه چند ساعت میگذشت و ماهرخ در حویلی نشسته بود، چشم هایش به گل های رنگارنگ باغچه دوخته شده بود، هر گل و برگ برایش یادآور خاطره ای خاموش بود. نسیم آرام عصرگاهی برگ ها را نوازش می داد و نور طلایی خورشید روی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل
شب ماهرخ در اطاق، در گوشه ای از تخت نشسته بود و با حوصله دانه های نخ را یکی یکی از میل ها می گذراند. دست هایش آرام حرکت می کرد و هر حلقهٔ نخ گویی ضربانی از امید بود. روی لب هایش لبخند ملایمی نقش بسته بود، لبخندی که نشان از مادر شدن داشت. در آن سکوت، تنها صدای آرام برخورد میل ها با یکدیگر به گوش می رسید.
ناگهان دروازهٔ اطاق به آرامی باز شد. سلیمان خان داخل شد. ماهرخ با عجله بافت نیمه تمام را پشت سرش پنهان کرد، چهره اش رنگ خجالت گرفت.
سلیمان با نگاه تیزبینش به او نزدیک شد و پرسید چی را پنهان کردی؟
ماهرخ با دستپاچگی گفت چیزی نیست.
سلیمان خان با قدمی نزدیک تر آمد، نیم خنده ای زد و گفت برای کی لباس می بافی؟
ماهرخ کمی سرش را پایین انداخت، لبخندی لطیف روی لب هایش نشست و آرام گفت برای فرزند ما.
چشمان سلیمان خان برق زد. دستش را دراز کرد و گفت می خواهم ببینم.
ماهرخ با خجالتی شیرین، بافت کوچک و نیمه کاره را به سویش گرفت. سلیمان آن را با دقت نگاه کرد، انگشتانش روی دانه های ظریف نخ کشیده شد. لحظه ای برق غرور در نگاهش دوید و گفت چقدر زیباست… از حالا اینقدر به فکر پسر ما هستی.
ماهرخ سریع سرش را بلند کرد، با اندکی رنجش در صدا گفت یعنی چی پسر ما؟ شاید دختر باشد.
سلیمان سرش را بالا گرفت، تبسمی مغرورانه بر لب آورد و گفت من دختر را هم دوست دارم، اما خدا را شکر سه دختر دارم. حالا دلم پسر می خواهد، وارث… کسی که نام مرا ادامه دهد.
سپس با آرامش به سوی میز کارش رفت، روی چوکی نشست و با نگاهی جدی گفت این آرزوی هر مرد افغان است. دختر هر قدر هم عزیز باشد، باز هم وقتی بزرگ می شود، خانه را ترک می کند، نامش به نام دیگری بسته می شود. ولی پسر، خونت را زنده نگه می دارد، در کنارت می ماند، درختی است که سایه اش بر نام و خانه ات می افتد.
ماهرخ با نگاهی اندوهگین به او خیره شد. زیر لب زمزمه کرد عجب بی انصافی است… مگر دختر دل ندارد؟ مگر دختر فرزند تو نیست؟
سلیمان با لبخندی که آمیخته با خودخواهی بود، پاسخ داد دختر هم فرزند است، عزیز است، روشنی خانه است. اما باور کن، خانه بی پسر ستون ندارد. مردم هم به مردی می بالند که وارث داشته باشد. اگر میگفتم دختر دوست دارم، تو هرگز این سوال را نمی پرسیدی. ولی همین که گفتم پسر، می بینی که بی تاب شدی.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل
شب ماهرخ در اطاق، در گوشه ای از تخت نشسته بود و با حوصله دانه های نخ را یکی یکی از میل ها می گذراند. دست هایش آرام حرکت می کرد و هر حلقهٔ نخ گویی ضربانی از امید بود. روی لب هایش لبخند ملایمی نقش بسته بود، لبخندی که نشان از مادر شدن داشت. در آن سکوت، تنها صدای آرام برخورد میل ها با یکدیگر به گوش می رسید.
ناگهان دروازهٔ اطاق به آرامی باز شد. سلیمان خان داخل شد. ماهرخ با عجله بافت نیمه تمام را پشت سرش پنهان کرد، چهره اش رنگ خجالت گرفت.
سلیمان با نگاه تیزبینش به او نزدیک شد و پرسید چی را پنهان کردی؟
ماهرخ با دستپاچگی گفت چیزی نیست.
سلیمان خان با قدمی نزدیک تر آمد، نیم خنده ای زد و گفت برای کی لباس می بافی؟
ماهرخ کمی سرش را پایین انداخت، لبخندی لطیف روی لب هایش نشست و آرام گفت برای فرزند ما.
چشمان سلیمان خان برق زد. دستش را دراز کرد و گفت می خواهم ببینم.
ماهرخ با خجالتی شیرین، بافت کوچک و نیمه کاره را به سویش گرفت. سلیمان آن را با دقت نگاه کرد، انگشتانش روی دانه های ظریف نخ کشیده شد. لحظه ای برق غرور در نگاهش دوید و گفت چقدر زیباست… از حالا اینقدر به فکر پسر ما هستی.
ماهرخ سریع سرش را بلند کرد، با اندکی رنجش در صدا گفت یعنی چی پسر ما؟ شاید دختر باشد.
سلیمان سرش را بالا گرفت، تبسمی مغرورانه بر لب آورد و گفت من دختر را هم دوست دارم، اما خدا را شکر سه دختر دارم. حالا دلم پسر می خواهد، وارث… کسی که نام مرا ادامه دهد.
سپس با آرامش به سوی میز کارش رفت، روی چوکی نشست و با نگاهی جدی گفت این آرزوی هر مرد افغان است. دختر هر قدر هم عزیز باشد، باز هم وقتی بزرگ می شود، خانه را ترک می کند، نامش به نام دیگری بسته می شود. ولی پسر، خونت را زنده نگه می دارد، در کنارت می ماند، درختی است که سایه اش بر نام و خانه ات می افتد.
ماهرخ با نگاهی اندوهگین به او خیره شد. زیر لب زمزمه کرد عجب بی انصافی است… مگر دختر دل ندارد؟ مگر دختر فرزند تو نیست؟
سلیمان با لبخندی که آمیخته با خودخواهی بود، پاسخ داد دختر هم فرزند است، عزیز است، روشنی خانه است. اما باور کن، خانه بی پسر ستون ندارد. مردم هم به مردی می بالند که وارث داشته باشد. اگر میگفتم دختر دوست دارم، تو هرگز این سوال را نمی پرسیدی. ولی همین که گفتم پسر، می بینی که بی تاب شدی.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤83💔12😢6❤🔥4💋2😭2💘2⚡1🎉1🙏1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل شب ماهرخ در اطاق، در گوشه ای از تخت نشسته بود و با حوصله دانه های نخ را یکی یکی از میل ها می گذراند. دست هایش آرام حرکت می کرد و هر حلقهٔ نخ گویی ضربانی از امید بود. روی لب هایش لبخند ملایمی نقش بسته…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل یک
پارت هدیه
صدایش محکم و مغرور بود، طوری که می خواست قانون نانوشته ای را بر دل ماهرخ حک کند. ماهرخ اما در دلش آتشی کوچک حس می کرد؛ نمی خواست باور کند که ارزشش، یا ارزش فرزندش، تنها با پسر بودن سنجیده شود. با این حال لبخندی تلخ زد و چیزی نگفت.
صبح روز بعد، آفتاب نرم از شیشه های کلکین به داخل اطاق نشمین می تابید. ماهرخ روی دوشک نشسته بود و دامن لباسش را مرتب می کرد، خانم بزرگ روی مبل رو به رویش جای گرفته بود. بوی عود در فضا پیچیده بود و سکوتی کوتاه میان شان جریان داشت.
ماهرخ با صدایی آرام، اما کنجکاوانه پرسید خانم بزرگ… شما دوست دارید نواسه تان دختر باشد یا پسر؟
خانم بزرگ لبخند آرامی زد، دست هایش را روی زانو گذاشت و با لحنی که ظاهرش مهربان اما ته اش حساب شده بود گفت دختر و پسر هر دو نعمت خداوند اند، روشنایی این خانه اند… اما اگر پسر باشد، بهتر است.
ماهرخ با دقت به چهرهٔ او نگریست. خانم بزرگ اندکی مکث کرد، قلیان کوچکی را از کنارش برداشت و آهسته پک زد. دود سفید در هوا پیچید و صدایش جدی تر شد و گفت تو هم دعا کن که فرزندت پسر باشد. میدانی چرا؟ چون یک زمان سلیمان، همینقدر که امروز به تو توجه دارد، به حسینه هم داشت. چشمش جز او چیزی نمی دید. اما… هر بار که حسینه دختر به دنیا آورد، فاصله اش از او بیشتر شد. آرام آرام سرد شد، بی حوصله شد… و حالا خودت می بینی، رابطه شان چه شده.
ماهرخ ناخودآگاه سرش را پایین انداخت. دلش فشرده شد. حرف های خانم بزرگ مثل خنجری نرم و آهسته در ذهنش فرو می رفت و یاد حرفهای سلیمان خان افتاد.
خانم بزرگ نگاه نافذی به او انداخت، با لبخندی ظاهراً مادرانه افزود من این را به خاطر خودت می گویم، دخترم. نمی خواهم سرنوشت حسینه را تکرار کنی. اگر خدا پسری به تو بدهد، جایگاهت در دل سلیمان تا همیشه محکم می ماند. مردها… مردها همیشه وارث می خواهند. این را فراموش نکن.
ماهرخ آهسته زمزمه کرد انشاءالله هر چه خیر باشد…
اما دلش آشوب گرفته بود. هر چند لبخند زد، اما کلمات خانم بزرگ همچون باری سنگین بر شانه هایش نشست.
وقتی ماهرخ به اطاقش آمد نگاهش به بافتنی نیمه کاره ای افتاد که شب پیش برای طفل می بافت. دست برد، جاکت کوچک را در آغوش گرفت و پیشانی اش را روی آن گذاشت.
صدای خانم بزرگ هنوز در ذهنش می پیچید اگر پسرت باشد، جایگاهت محکم می ماند… مردها وارث می خواهند…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل یک
پارت هدیه
صدایش محکم و مغرور بود، طوری که می خواست قانون نانوشته ای را بر دل ماهرخ حک کند. ماهرخ اما در دلش آتشی کوچک حس می کرد؛ نمی خواست باور کند که ارزشش، یا ارزش فرزندش، تنها با پسر بودن سنجیده شود. با این حال لبخندی تلخ زد و چیزی نگفت.
صبح روز بعد، آفتاب نرم از شیشه های کلکین به داخل اطاق نشمین می تابید. ماهرخ روی دوشک نشسته بود و دامن لباسش را مرتب می کرد، خانم بزرگ روی مبل رو به رویش جای گرفته بود. بوی عود در فضا پیچیده بود و سکوتی کوتاه میان شان جریان داشت.
ماهرخ با صدایی آرام، اما کنجکاوانه پرسید خانم بزرگ… شما دوست دارید نواسه تان دختر باشد یا پسر؟
خانم بزرگ لبخند آرامی زد، دست هایش را روی زانو گذاشت و با لحنی که ظاهرش مهربان اما ته اش حساب شده بود گفت دختر و پسر هر دو نعمت خداوند اند، روشنایی این خانه اند… اما اگر پسر باشد، بهتر است.
ماهرخ با دقت به چهرهٔ او نگریست. خانم بزرگ اندکی مکث کرد، قلیان کوچکی را از کنارش برداشت و آهسته پک زد. دود سفید در هوا پیچید و صدایش جدی تر شد و گفت تو هم دعا کن که فرزندت پسر باشد. میدانی چرا؟ چون یک زمان سلیمان، همینقدر که امروز به تو توجه دارد، به حسینه هم داشت. چشمش جز او چیزی نمی دید. اما… هر بار که حسینه دختر به دنیا آورد، فاصله اش از او بیشتر شد. آرام آرام سرد شد، بی حوصله شد… و حالا خودت می بینی، رابطه شان چه شده.
ماهرخ ناخودآگاه سرش را پایین انداخت. دلش فشرده شد. حرف های خانم بزرگ مثل خنجری نرم و آهسته در ذهنش فرو می رفت و یاد حرفهای سلیمان خان افتاد.
خانم بزرگ نگاه نافذی به او انداخت، با لبخندی ظاهراً مادرانه افزود من این را به خاطر خودت می گویم، دخترم. نمی خواهم سرنوشت حسینه را تکرار کنی. اگر خدا پسری به تو بدهد، جایگاهت در دل سلیمان تا همیشه محکم می ماند. مردها… مردها همیشه وارث می خواهند. این را فراموش نکن.
ماهرخ آهسته زمزمه کرد انشاءالله هر چه خیر باشد…
اما دلش آشوب گرفته بود. هر چند لبخند زد، اما کلمات خانم بزرگ همچون باری سنگین بر شانه هایش نشست.
وقتی ماهرخ به اطاقش آمد نگاهش به بافتنی نیمه کاره ای افتاد که شب پیش برای طفل می بافت. دست برد، جاکت کوچک را در آغوش گرفت و پیشانی اش را روی آن گذاشت.
صدای خانم بزرگ هنوز در ذهنش می پیچید اگر پسرت باشد، جایگاهت محکم می ماند… مردها وارث می خواهند…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
💔68❤34😢7❤🔥3👍2⚡1🙏1💯1😭1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل یک پارت هدیه صدایش محکم و مغرور بود، طوری که می خواست قانون نانوشته ای را بر دل ماهرخ حک کند. ماهرخ اما در دلش آتشی کوچک حس می کرد؛ نمی خواست باور کند که ارزشش، یا ارزش فرزندش، تنها با پسر بودن سنجیده شود.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل دو
پارت دوم هدیه ❤️
قلبش تندتر میزد. زمزمه کرد یعنی اگر دختر باشد، سلیمان هم از من دلگیر می شود؟ مثل حسینه؟…
اشک در چشمانش جمع شد. یاد نگاه پر شور سلیمان افتاد، وقتی با ذوق جاکت کوچک را در دست گرفته بود و گفته بود امیدوارم پسر باشد، چون وارث می خواهم…
این بار، سخن او و خانم بزرگ در ذهنش یکی شده بود.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، اما نفسش به بغض بدل شد. به دلش گفت خدایا… چه کنم؟ دختر یا پسر دست من نیست… من فقط میخواهم طفلم سالم باشد.
با این حال، ترسی مبهم وجودش را فرا گرفته بود. برای اولین بار از آینده نوزادی که در شکمش می رویید هراسید. نه به خاطر خودش، بلکه به خاطر عشقی که میان او و سلیمان بود؛ می ترسید با آمدن یک دختر، آن عشق ترک بخورد، همانگونه که میان سلیمان و حسینه شکسته بود.
بافتنی را به سینه فشرد و اشک هایش بی صدا سرازیر شد.
شب، چراغ های اطاق روشن بود و نور زردشان روی دیوارها سایه هایی نرم و آرام می انداخت. ماهرخ روی تخت نشسته بود نگاهش در سکوت به جایی دور خیره بود که دروازه به آرامی باز شد. سلیمان خان، با خستگی روزانه اما همچنان با همان وقار همیشگی، داخل آمد. بکس دستی اش را روی میز گذاشت، نگاهی پر از مهربانی به سوی ماهرخ انداخت و لبخندی زد که خستگی پشت آن پنهان بود.
آرام گفت سلام ماهرخ جان.
ماهرخ سر بلند کرد و آهسته جواب سلامش را داد.
سلیمان نزدیک آمد، نشست و با صدایی پر از محبت پرسید چرا استراحت نکردی؟ من که گفته بودم دیرتر میایم، تو باید میخوابدی.
ماهرخ لبخندی لرزان بر لب آورد، اما چشم هایش غمگین و پر از پرسش بود. سلیمان دست های او را گرفت، نگاهش را در چشم هایش دوخت و با نگرانی گفت باز هم در فکر هستی؟ در مورد چی فکر می کنی؟
ماهرخ کمی سکوت کرد، لب پایینش را به دندان گرفت و سرانجام با صدایی آهسته پرسید سلیمان… اگر طفل ما دختر باشد، باز هم همینقدر دوستم خواهی داشت؟
سلیمان لحظه ای جا خورد. نگاهش نرم شد، لبخندی آرام بر لب آورد و با تکان سر گفت ماهرخ جان… چرا چنین فکر می کنی؟ اگر دیشب گفتم که پسر می خواهم، به این خاطر بود که سه دختر دارم و دلم می خواهد این بار خداوند پسری عطا کند.
او دستان ماهرخ را محکم تر فشرد و ادامه داد اما اگر دختر باشد هم، باور کن هیچ فرقی برایم نمی کند. او نور چشم من میشود، عزت این خانه میشود. دختر یا پسر، هر چه باشد، فرزند من و توست و همین برایم از همه چیز بالاتر است. دیشب راستش فکرم کمی مغشوش بود. مادرم حرف هایی زد که ذهنم را آشفته ساخت، نمی دانم چرا بی جهت آنطور با تو صحبت کردم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل دو
پارت دوم هدیه ❤️
قلبش تندتر میزد. زمزمه کرد یعنی اگر دختر باشد، سلیمان هم از من دلگیر می شود؟ مثل حسینه؟…
اشک در چشمانش جمع شد. یاد نگاه پر شور سلیمان افتاد، وقتی با ذوق جاکت کوچک را در دست گرفته بود و گفته بود امیدوارم پسر باشد، چون وارث می خواهم…
این بار، سخن او و خانم بزرگ در ذهنش یکی شده بود.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، اما نفسش به بغض بدل شد. به دلش گفت خدایا… چه کنم؟ دختر یا پسر دست من نیست… من فقط میخواهم طفلم سالم باشد.
با این حال، ترسی مبهم وجودش را فرا گرفته بود. برای اولین بار از آینده نوزادی که در شکمش می رویید هراسید. نه به خاطر خودش، بلکه به خاطر عشقی که میان او و سلیمان بود؛ می ترسید با آمدن یک دختر، آن عشق ترک بخورد، همانگونه که میان سلیمان و حسینه شکسته بود.
بافتنی را به سینه فشرد و اشک هایش بی صدا سرازیر شد.
شب، چراغ های اطاق روشن بود و نور زردشان روی دیوارها سایه هایی نرم و آرام می انداخت. ماهرخ روی تخت نشسته بود نگاهش در سکوت به جایی دور خیره بود که دروازه به آرامی باز شد. سلیمان خان، با خستگی روزانه اما همچنان با همان وقار همیشگی، داخل آمد. بکس دستی اش را روی میز گذاشت، نگاهی پر از مهربانی به سوی ماهرخ انداخت و لبخندی زد که خستگی پشت آن پنهان بود.
آرام گفت سلام ماهرخ جان.
ماهرخ سر بلند کرد و آهسته جواب سلامش را داد.
سلیمان نزدیک آمد، نشست و با صدایی پر از محبت پرسید چرا استراحت نکردی؟ من که گفته بودم دیرتر میایم، تو باید میخوابدی.
ماهرخ لبخندی لرزان بر لب آورد، اما چشم هایش غمگین و پر از پرسش بود. سلیمان دست های او را گرفت، نگاهش را در چشم هایش دوخت و با نگرانی گفت باز هم در فکر هستی؟ در مورد چی فکر می کنی؟
ماهرخ کمی سکوت کرد، لب پایینش را به دندان گرفت و سرانجام با صدایی آهسته پرسید سلیمان… اگر طفل ما دختر باشد، باز هم همینقدر دوستم خواهی داشت؟
سلیمان لحظه ای جا خورد. نگاهش نرم شد، لبخندی آرام بر لب آورد و با تکان سر گفت ماهرخ جان… چرا چنین فکر می کنی؟ اگر دیشب گفتم که پسر می خواهم، به این خاطر بود که سه دختر دارم و دلم می خواهد این بار خداوند پسری عطا کند.
او دستان ماهرخ را محکم تر فشرد و ادامه داد اما اگر دختر باشد هم، باور کن هیچ فرقی برایم نمی کند. او نور چشم من میشود، عزت این خانه میشود. دختر یا پسر، هر چه باشد، فرزند من و توست و همین برایم از همه چیز بالاتر است. دیشب راستش فکرم کمی مغشوش بود. مادرم حرف هایی زد که ذهنم را آشفته ساخت، نمی دانم چرا بی جهت آنطور با تو صحبت کردم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤99👍11💔10❤🔥5⚡1😢1🙏1💯1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در هر امتحان خیری هست،
که جز الله دیگر کسی آن را نمی داند . . .💔
ان شاءالله که دلتون آروم باشه
و شبتون پر از یادِ خدا :)🕊🤍
که جز الله دیگر کسی آن را نمی داند . . .💔
ان شاءالله که دلتون آروم باشه
و شبتون پر از یادِ خدا :)🕊🤍
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤35👍2🥰2⚡1❤🔥1😢1🙏1🕊1😍1💯1💘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۱/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۳/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۱/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۳/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14🥰2❤🔥1👍1👏1💯1🤝1🤗1😘1😎1
زندگی فقط رسیدن به اهداف نیست
زندگی مسیرِ آرامش است
آرامشت را بساز
در راهِ رسیدنهای بیجا نجنگ
گاہ کوتاہ بیا و آرام بگیر
و در خلوتِ خویش چایِ آرامش را
خوش طعم بنوش…
سلام صبح بخیررر
زندگی مسیرِ آرامش است
آرامشت را بساز
در راهِ رسیدنهای بیجا نجنگ
گاہ کوتاہ بیا و آرام بگیر
و در خلوتِ خویش چایِ آرامش را
خوش طعم بنوش…
سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13🥰3❤🔥2👍1👏1💯1🤝1🤗1💘1😘1😎1
{إِذَا لَمْ يَكُنْ مَا تُرِيدُ، فَلَا تُبَلْ كَيْفَ
مَاكُنْتَ🌱}
اگر آنچه میخواستى ميسرت نشد
،به هر حال كه هستى، قانع باش..
+گاه میتوان بیهیچ هم زیست و
دانست زندگی را بیبهانه زندگی
باید کرد . .
#روزت_بخیر✨
مَاكُنْتَ🌱}
اگر آنچه میخواستى ميسرت نشد
،به هر حال كه هستى، قانع باش..
+گاه میتوان بیهیچ هم زیست و
دانست زندگی را بیبهانه زندگی
باید کرد . .
#روزت_بخیر✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18❤🔥3💯2👍1🥰1👏1🕊1🤝1🤗1😘1😎1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۶ 🌺از عمر بن خطاب ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 🌿"لَوْ أَنَّكُمْ تَتَوَكَّلُونَ علَى اللَّهِ حَقَّ تَوَكُّلِهِ، لَرَزَقَكُمْ كَمَا يَرْزُقُ الطَّيْرَ، تَغْدُو خِمَاصًا، وَتَرُوحُ بِطَانًا" ✅"اگر…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۷
🌺از ثوبان ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
"استَقِيمُوا وَلَنْ تُحْصُوا، وَاعْلَمُوا أَنَّ خَيْرَ أَعْمَالِكُمُ الصَّلاَةُ، وَلَنْ يُحَافِظَ عَلَى الْوُضُوءِ إِلَّا مُؤْمِنٌ"
🔸 «بر راه راست استقامت داشته باشید،هرچند هرگز نمیتوانید همه خوبیها را کامل انجام دهید؛و بدانید که بهترین اعمال شما نماز است،و هیچکس جز مؤمن بر وضو مداومت نمیکند.»
#سننابنماجه277
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۷
🌺از ثوبان ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
"استَقِيمُوا وَلَنْ تُحْصُوا، وَاعْلَمُوا أَنَّ خَيْرَ أَعْمَالِكُمُ الصَّلاَةُ، وَلَنْ يُحَافِظَ عَلَى الْوُضُوءِ إِلَّا مُؤْمِنٌ"
🔸 «بر راه راست استقامت داشته باشید،هرچند هرگز نمیتوانید همه خوبیها را کامل انجام دهید؛و بدانید که بهترین اعمال شما نماز است،و هیچکس جز مؤمن بر وضو مداومت نمیکند.»
#سننابنماجه277
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤30❤🔥3👏3🕊2💯2⚡1👍1🎉1🤝1🤗1😘1
🔸 سختیها را جدی نگیر...!
اصلا بگذار از این همه خونسردیات تعجب کند.
بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی!
🔸اصلا تا بوده این چنین بوده، سختیها همین را میخواهند؛ میخواهند جدی بگیریشان، آنوقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین برود!
🔸اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر. بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود.
👌تو قوی باش... فقط همین !!
اصلا بگذار از این همه خونسردیات تعجب کند.
بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی!
🔸اصلا تا بوده این چنین بوده، سختیها همین را میخواهند؛ میخواهند جدی بگیریشان، آنوقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین برود!
🔸اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر. بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود.
👌تو قوی باش... فقط همین !!
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤16🥰7❤🔥3👍2👏2🎉1👌1💯1😇1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»…
📘#حکایت_پندآموز
🌱کشاورزی يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
🌾هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
👳♂پيرمرد کينه روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
🦊روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد...
🌾وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم...
✓
🌱کشاورزی يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
🌾هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
👳♂پيرمرد کينه روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
🦊روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد...
🌾وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم...
✓
❤32👏3💯3👍2👌2❤🔥1⚡1✍1🤩1🕊1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍12🥰5❤4🕊3🫡2❤🔥1👏1👌1💯1😇1🤗1
در طب سنتی چین ، کدام میوه باعث تصفیه خون می شود ؟؟؟
Anonymous Quiz
72%
انار
11%
توت
14%
آلبالو
3%
انبه
❤10😱3💯3❤🔥2🤯2🤷♀1👍1🥰1🫡1💘1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل دو پارت دوم هدیه ❤️ قلبش تندتر میزد. زمزمه کرد یعنی اگر دختر باشد، سلیمان هم از من دلگیر می شود؟ مثل حسینه؟… اشک در چشمانش جمع شد. یاد نگاه پر شور سلیمان افتاد، وقتی با ذوق جاکت کوچک را در دست گرفته بود و گفته…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل سه
ماهرخ با شنیدن نام «خانم بزرگ» لحظه ای مکث کرد؛ دلش می خواست بپرسد چه گفته، اما ترسید چیزی بشنود که آرامشش را بر هم بزند. چشم هایش پر از اشک شد، با صدایی لرزان گفت پس دلت از من سرد نمی شود؟
سلیمان دستش را روی موهای نرم او کشید، با مهربانی خندید و آرام گفت نخیر هرگز. تو برایم عزیزترین هستی. چطور میتوانم از تو دلسرد شوم؟
اشک های ماهرخ آرام بر صورتش لغزید، اما این بار لبخندی سبک بر لب هایش نشست. دلی پر از امید گرفت و نفس عمیقی کشید، احساس کرد بار سنگینی از شانه هایش برداشته شده باشد.
فردای آن روز، سلیمان خان به دفتر رفته بود و سکوت خانه کمی سنگین تر از همیشه به نظر می رسید. ماهرخ در اطاق همراه با خانم بزرگ، حسینه و سامعه نشسته بود صدای چای خوردن و خش خش برگ های باغچه پشت پنجره فضای اطاق را پر می کرد.
خانم بزرگ سکوت را شکست نگاهی به سامعه انداخت، لبخند کمرنگی زد و گفت امشب قرار است خاله سمیرا با خانواده اش بیایند.
سپس نگاهش را آرام به سوی ماهرخ چرخاند و با لحنی که آمیخته به محبت ساختگی بود ادامه داد دفعهٔ قبل که آمده بودند، از دست پخت تو خیلی خوششان آمده بود. خواهرم گفت به ماهرخ جان بگو باز هم برای ما آشپزی کند؛ مزهٔ غذاهایش هنوز زیر دندانم است.
ماهرخ چند ثانیه بی اختیار نگاهش را به شکم خود دوخت، گویی به یاد طفل درونش افتاده باشد. این حرکت از چشم خانم بزرگ پنهان نماند. با حالتی نمایشی دست بر پیشانی زد و گفت اوه… ببخش دخترم! اصلاً متوجه نبودم تو حالا در دورهٔ حمل هستی. چطور میتوانی آشپزی کنی؟
پیش از آنکه سکوت ادامه یابد، سامعه بی درنگ حرف مادرش را برید و با نگاهی نیش دار گفت خب حامله که باشد چه می شود؟ همهٔ زنان حامله در این دوره هم کار می کنند، هم آشپزی می کنند. تازه شکم ماهرخ هنوز آنقدر بزرگ نشده که نتواند کار کند. اگر هم نمی خواهد دست به کار شود، به نظر من فقط می خواهد حرف شما را به زمین بیاندازد.
لحن سامعه تیز و زهرآلود بود، ولی لبخند کمرنگی روی لب هایش نشسته بود، طوری که می خواست این حرف را به شوخی جلوه دهد.
خانم بزرگ ناگهان با چهره ای جدی و لحن عصبانیت آمیز ـ اما آشکارا ساختگی ـ میان صحبت پرید و گفت این چه حرفی است که میزنی، سامعه! هیچوقت چنین گمانی دربارهٔ ماهرخ نزن. او دختری نیست که به قصد کارنکردن چنین بهانه بیاورد. هرگز!
سپس رو به ماهرخ کرد و با لحنی دلجویانه ادامه داد تو به خودت فشار نیاور دخترم. من همین حالا به فایقه و فرشته می گویم همه چیز را آماده کنند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل سه
ماهرخ با شنیدن نام «خانم بزرگ» لحظه ای مکث کرد؛ دلش می خواست بپرسد چه گفته، اما ترسید چیزی بشنود که آرامشش را بر هم بزند. چشم هایش پر از اشک شد، با صدایی لرزان گفت پس دلت از من سرد نمی شود؟
سلیمان دستش را روی موهای نرم او کشید، با مهربانی خندید و آرام گفت نخیر هرگز. تو برایم عزیزترین هستی. چطور میتوانم از تو دلسرد شوم؟
اشک های ماهرخ آرام بر صورتش لغزید، اما این بار لبخندی سبک بر لب هایش نشست. دلی پر از امید گرفت و نفس عمیقی کشید، احساس کرد بار سنگینی از شانه هایش برداشته شده باشد.
فردای آن روز، سلیمان خان به دفتر رفته بود و سکوت خانه کمی سنگین تر از همیشه به نظر می رسید. ماهرخ در اطاق همراه با خانم بزرگ، حسینه و سامعه نشسته بود صدای چای خوردن و خش خش برگ های باغچه پشت پنجره فضای اطاق را پر می کرد.
خانم بزرگ سکوت را شکست نگاهی به سامعه انداخت، لبخند کمرنگی زد و گفت امشب قرار است خاله سمیرا با خانواده اش بیایند.
سپس نگاهش را آرام به سوی ماهرخ چرخاند و با لحنی که آمیخته به محبت ساختگی بود ادامه داد دفعهٔ قبل که آمده بودند، از دست پخت تو خیلی خوششان آمده بود. خواهرم گفت به ماهرخ جان بگو باز هم برای ما آشپزی کند؛ مزهٔ غذاهایش هنوز زیر دندانم است.
ماهرخ چند ثانیه بی اختیار نگاهش را به شکم خود دوخت، گویی به یاد طفل درونش افتاده باشد. این حرکت از چشم خانم بزرگ پنهان نماند. با حالتی نمایشی دست بر پیشانی زد و گفت اوه… ببخش دخترم! اصلاً متوجه نبودم تو حالا در دورهٔ حمل هستی. چطور میتوانی آشپزی کنی؟
پیش از آنکه سکوت ادامه یابد، سامعه بی درنگ حرف مادرش را برید و با نگاهی نیش دار گفت خب حامله که باشد چه می شود؟ همهٔ زنان حامله در این دوره هم کار می کنند، هم آشپزی می کنند. تازه شکم ماهرخ هنوز آنقدر بزرگ نشده که نتواند کار کند. اگر هم نمی خواهد دست به کار شود، به نظر من فقط می خواهد حرف شما را به زمین بیاندازد.
لحن سامعه تیز و زهرآلود بود، ولی لبخند کمرنگی روی لب هایش نشسته بود، طوری که می خواست این حرف را به شوخی جلوه دهد.
خانم بزرگ ناگهان با چهره ای جدی و لحن عصبانیت آمیز ـ اما آشکارا ساختگی ـ میان صحبت پرید و گفت این چه حرفی است که میزنی، سامعه! هیچوقت چنین گمانی دربارهٔ ماهرخ نزن. او دختری نیست که به قصد کارنکردن چنین بهانه بیاورد. هرگز!
سپس رو به ماهرخ کرد و با لحنی دلجویانه ادامه داد تو به خودت فشار نیاور دخترم. من همین حالا به فایقه و فرشته می گویم همه چیز را آماده کنند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤84😭9😢7👍6⚡2❤🔥2🥰2🤗2🙏1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل سه ماهرخ با شنیدن نام «خانم بزرگ» لحظه ای مکث کرد؛ دلش می خواست بپرسد چه گفته، اما ترسید چیزی بشنود که آرامشش را بر هم بزند. چشم هایش پر از اشک شد، با صدایی لرزان گفت پس دلت از من سرد نمی شود؟ سلیمان دستش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل چهار
دست بلند کرد که خدمتکار را صدا بزند. اما درست در همان لحظه، ماهرخ با عجله و صدایی پر از اصرار گفت نخیر، خانم بزرگ… من خودم میتوانم. سامعه جان درست می گوید، هنوز توان کار کردن دارم. من هم دوست دارم امشب برای مهمان ها دستپخت خودم را آماده کنم.
لبخند آرامی روی لب هایش نشست؛ لبخندی از سر خوش باوری و ساده دلی. برای او، این فرصت نشانهٔ اعتماد و احترام بود. نمی دانست پشت نگاه های آرام خانم بزرگ و لبخندهای سامعه چه نیت های پنهانی نهفته است.
خانم بزرگ آهسته سر تکان داد، لبخندی ساختگی و راضی کننده بر لب آورد و با لحنی دلگرم کننده گفت آفرین دخترم، همین روحیه ات را دوست دارم. باشد، هر طور که خودت راحت هستی.
در دلش اما، رضایت تلخی موج میزد؛ نقشه اش درست همانطور که می خواست پیش می رفت.
ماهرخ آرام وارد آشپزخانه شد. بوی تند ادویه و بخار ظرف های نیمه شسته فضا را پر کرده بود. فایقه پشت میز ایستاده بود، دست به کمر، و چیزی را زیر لب زمزمه می کرد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد، سرش را بالا کرد و با لحنی نه چندان گرم گفت همهٔ مواد را آماده کرده ام، روی میز است. خانم بزرگ گفته امشب باید بساط کامل بچینیم. قابلی پلو، زرشک پلو با مرغ، بادنجان سیاه، سبزی پالک، منتو و مرغ بریان… برای شیرینی هم کیک و فرنی.
ماهرخ چند قدم جلو رفت. نگاهش روی میز پر از مواد غذایی لغزید با تعجب زیر لب گفت ولی… فقط خانوادهٔ خاله سمیرا مهمان هستند، پنج نفر بیشتر نمی شوند. این همه غذا برایشان لازم است؟
فایقه پوزخندی زد و با سردی گفت این خانه، خانهٔ خان است، نه خانهٔ مردم عادی. پنج نفر هم بیایند باید طوری پذیرایی شوند که احساس کنی پنجاه نفر آمده اند. خانم بزرگ اینطور خواسته. اینجا رسم همین است.
ماهرخ لب گزید و چیزی نگفت. نگاهش ناخودآگاه روی شکمش افتاد. چند ثانیه مکث کرد، اما پیش از آنکه حرفی بزند، فایقه ادامه داد من و فرشته کمی کار داریم، باید آن را تمام کنیم. وقتی خلاص شدیم به کمک ات میاییم تو فعلاً شروع کن. چیزی نیاز داشتی ما در اطاق خانم بزرگ هستیم.
لحنش خالی از گرمی بود، مثل کسی که می خواست زودتر از زیر بار دیدار و گفتگو خلاص شود. بعد بدون آنکه منتظر پاسخی بماند، دستمالی را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل چهار
دست بلند کرد که خدمتکار را صدا بزند. اما درست در همان لحظه، ماهرخ با عجله و صدایی پر از اصرار گفت نخیر، خانم بزرگ… من خودم میتوانم. سامعه جان درست می گوید، هنوز توان کار کردن دارم. من هم دوست دارم امشب برای مهمان ها دستپخت خودم را آماده کنم.
لبخند آرامی روی لب هایش نشست؛ لبخندی از سر خوش باوری و ساده دلی. برای او، این فرصت نشانهٔ اعتماد و احترام بود. نمی دانست پشت نگاه های آرام خانم بزرگ و لبخندهای سامعه چه نیت های پنهانی نهفته است.
خانم بزرگ آهسته سر تکان داد، لبخندی ساختگی و راضی کننده بر لب آورد و با لحنی دلگرم کننده گفت آفرین دخترم، همین روحیه ات را دوست دارم. باشد، هر طور که خودت راحت هستی.
در دلش اما، رضایت تلخی موج میزد؛ نقشه اش درست همانطور که می خواست پیش می رفت.
ماهرخ آرام وارد آشپزخانه شد. بوی تند ادویه و بخار ظرف های نیمه شسته فضا را پر کرده بود. فایقه پشت میز ایستاده بود، دست به کمر، و چیزی را زیر لب زمزمه می کرد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد، سرش را بالا کرد و با لحنی نه چندان گرم گفت همهٔ مواد را آماده کرده ام، روی میز است. خانم بزرگ گفته امشب باید بساط کامل بچینیم. قابلی پلو، زرشک پلو با مرغ، بادنجان سیاه، سبزی پالک، منتو و مرغ بریان… برای شیرینی هم کیک و فرنی.
ماهرخ چند قدم جلو رفت. نگاهش روی میز پر از مواد غذایی لغزید با تعجب زیر لب گفت ولی… فقط خانوادهٔ خاله سمیرا مهمان هستند، پنج نفر بیشتر نمی شوند. این همه غذا برایشان لازم است؟
فایقه پوزخندی زد و با سردی گفت این خانه، خانهٔ خان است، نه خانهٔ مردم عادی. پنج نفر هم بیایند باید طوری پذیرایی شوند که احساس کنی پنجاه نفر آمده اند. خانم بزرگ اینطور خواسته. اینجا رسم همین است.
ماهرخ لب گزید و چیزی نگفت. نگاهش ناخودآگاه روی شکمش افتاد. چند ثانیه مکث کرد، اما پیش از آنکه حرفی بزند، فایقه ادامه داد من و فرشته کمی کار داریم، باید آن را تمام کنیم. وقتی خلاص شدیم به کمک ات میاییم تو فعلاً شروع کن. چیزی نیاز داشتی ما در اطاق خانم بزرگ هستیم.
لحنش خالی از گرمی بود، مثل کسی که می خواست زودتر از زیر بار دیدار و گفتگو خلاص شود. بعد بدون آنکه منتظر پاسخی بماند، دستمالی را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤78❤🔥8👍8💔8😢6⚡1🙏1🕊1💯1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل چهار دست بلند کرد که خدمتکار را صدا بزند. اما درست در همان لحظه، ماهرخ با عجله و صدایی پر از اصرار گفت نخیر، خانم بزرگ… من خودم میتوانم. سامعه جان درست می گوید، هنوز توان کار کردن دارم. من هم دوست دارم امشب…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل پنج
پارت هدیه
ماهرخ چند لحظه همان جا ایستاد. قلبش سنگین شده بود. نگاهش روی کوه ظرف ها و دیگ های خالی که باید پر می شدند چرخید. دستش ناخودآگاه روی شکمش نشست به سختی لبخندی زد، آستین هایش را بالا زد و زمزمه کرد خدایا برایم توان بده… این خانه همیشه برایم میدان آزمایش است.
و با دستانی لرزان ولی مصمم به سوی مواد رفت.
سه ساعت گذشته بود. بوی روغن داغ و ادویه، فضای آشپزخانه را سنگین کرده بود. دیگ بخار که گوشت قابلی داخلش بود روی آتش صدا میزد، مرغ های بریان نیمه آماده بودند، بخار سبزی پالک از دیگ بلند می شد ماهرخ با صورتی سرخ شده از گرمای اجاق، تکه های بادنجان سیاه را یکی یکی در روغن غوطه ور می کرد. بازوهایش از شدت کار می لرزیدند، عرق روی پیشانی اش شره کرده بود و لبانش خشک و بی رمق بودند.
نگاهی به در انداخت. نه از فایقه خبری بود و نه از فرشته. نفسش تنگ شده بود و سنگینی شکم، خستگی اش را دوچندان می کرد. در دل گفت دیگر طاقتی برایم نمانده… چرا هیچکس نمی آید؟
در همان لحظه، دروازهٔ آشپزخانه آرام باز شد. فرشته با شتاب داخل آمد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد که با دستان لرزان و صورتی رنگ پریده بالای اجاق ایستاده بود، دلش فشرده شد. با عجله نزدیک رفت و گفت میبخشی ماهرخ جان! باور کن زودتر می خواستم کمکت بیایم، ولی خانم بزرگ کار دیگری برای من و خاله فایقه داده بود. حالا تازه خلاص شدم. تو برو استراحت کن، بقیهٔ کارها را من می کنم.
نگاهش دور تا دور آشپزخانه گشت و با تعجب و اندوه آهی کشید و ادامه داد خدا قوتت بدهد بیشتر کارها را هم تنهایی خودت انجام دادی.
ماهرخ کفگیر را به دست او داد. دستانش می لرزیدند. به سوی چوکی گوشهٔ آشپزخانه رفت و با ناتوانی روی آن نشست. سرش را به دیوار تکیه داد، دست روی شکمش گذاشت و با صدایی آرام اما شکسته گفت فرشته جان… واقعاً دیگر نمی توانم. احساس تهوع دارم، تمام بدنم سست شده… مثل اینکه جان از تنم میرود.
چشمانش پر از اشک شد. فرشته، با دلسوزی دست از کار کشید، خم شد کنارش و با نگرانی دست او را گرفت. صدای نرم و دلگرمش در فضای سنگین آشپزخانه پیچید و گفت هیچ نگران نباش. حالا همه چیز به دوش من. تو فقط به خودت و طفل ات فکر کن. این مهمانی بدون غذای تو هم می گذرد، اما بدون سلامتی تو هرگز. برو به اطاقت آرام استراحت کن.
ماهرخ با قدم های خسته از آشپزخانه بیرون شد. پاهایش سنگین بود و هر قدم را به زحمت بر زینه ها می گذاشت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل پنج
پارت هدیه
ماهرخ چند لحظه همان جا ایستاد. قلبش سنگین شده بود. نگاهش روی کوه ظرف ها و دیگ های خالی که باید پر می شدند چرخید. دستش ناخودآگاه روی شکمش نشست به سختی لبخندی زد، آستین هایش را بالا زد و زمزمه کرد خدایا برایم توان بده… این خانه همیشه برایم میدان آزمایش است.
و با دستانی لرزان ولی مصمم به سوی مواد رفت.
سه ساعت گذشته بود. بوی روغن داغ و ادویه، فضای آشپزخانه را سنگین کرده بود. دیگ بخار که گوشت قابلی داخلش بود روی آتش صدا میزد، مرغ های بریان نیمه آماده بودند، بخار سبزی پالک از دیگ بلند می شد ماهرخ با صورتی سرخ شده از گرمای اجاق، تکه های بادنجان سیاه را یکی یکی در روغن غوطه ور می کرد. بازوهایش از شدت کار می لرزیدند، عرق روی پیشانی اش شره کرده بود و لبانش خشک و بی رمق بودند.
نگاهی به در انداخت. نه از فایقه خبری بود و نه از فرشته. نفسش تنگ شده بود و سنگینی شکم، خستگی اش را دوچندان می کرد. در دل گفت دیگر طاقتی برایم نمانده… چرا هیچکس نمی آید؟
در همان لحظه، دروازهٔ آشپزخانه آرام باز شد. فرشته با شتاب داخل آمد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد که با دستان لرزان و صورتی رنگ پریده بالای اجاق ایستاده بود، دلش فشرده شد. با عجله نزدیک رفت و گفت میبخشی ماهرخ جان! باور کن زودتر می خواستم کمکت بیایم، ولی خانم بزرگ کار دیگری برای من و خاله فایقه داده بود. حالا تازه خلاص شدم. تو برو استراحت کن، بقیهٔ کارها را من می کنم.
نگاهش دور تا دور آشپزخانه گشت و با تعجب و اندوه آهی کشید و ادامه داد خدا قوتت بدهد بیشتر کارها را هم تنهایی خودت انجام دادی.
ماهرخ کفگیر را به دست او داد. دستانش می لرزیدند. به سوی چوکی گوشهٔ آشپزخانه رفت و با ناتوانی روی آن نشست. سرش را به دیوار تکیه داد، دست روی شکمش گذاشت و با صدایی آرام اما شکسته گفت فرشته جان… واقعاً دیگر نمی توانم. احساس تهوع دارم، تمام بدنم سست شده… مثل اینکه جان از تنم میرود.
چشمانش پر از اشک شد. فرشته، با دلسوزی دست از کار کشید، خم شد کنارش و با نگرانی دست او را گرفت. صدای نرم و دلگرمش در فضای سنگین آشپزخانه پیچید و گفت هیچ نگران نباش. حالا همه چیز به دوش من. تو فقط به خودت و طفل ات فکر کن. این مهمانی بدون غذای تو هم می گذرد، اما بدون سلامتی تو هرگز. برو به اطاقت آرام استراحت کن.
ماهرخ با قدم های خسته از آشپزخانه بیرون شد. پاهایش سنگین بود و هر قدم را به زحمت بر زینه ها می گذاشت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤76😢8💔7❤🔥6😭5👍4🎉1🙏1🕊1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل پنج پارت هدیه ماهرخ چند لحظه همان جا ایستاد. قلبش سنگین شده بود. نگاهش روی کوه ظرف ها و دیگ های خالی که باید پر می شدند چرخید. دستش ناخودآگاه روی شکمش نشست به سختی لبخندی زد، آستین هایش را بالا زد و زمزمه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل شش
پارت دوم هدیه
وقتی به اطاق رسید، مستقیم روی تخت افتاد. بالش سرد را زیر سر کشید و پلک هایش بی اختیار فرو افتادند.
نمی دانست چه مدت گذشته است که وقتی چشم گشود، تاریکی در اطاق حاکم شده بود. تنها نور کمرنگی از شکاف کلکین می تابید. از حویلی صدای خنده و گفتگوی خانم بزرگ و چند نفر دیگر به گوش می رسید، صدایی که نشان میداد مهمانان آمده و فضای خانه پر از جنب و جوش است.
در همان هنگام، دروازه به نرمی باز شد. فرشته آرام داخل آمد. ماهرخ، با صدای آهسته اما بیدار، گفت فرشته جان… بیدار هستم. چراغ را روشن کن.
فرشته چراغ را روشن کرد. نور زرد اتاق را پر کرد و نگاه نگرانش روی چهرهٔ رنگ پریدهٔ ماهرخ نشست. نزدیک تر آمد و با لحنی نرم پرسید حالا چطور هستی؟ کمی بهتر شدی؟
ماهرخ آهسته از جایش بلند شد، دستی به موهای پریشانش کشید و گفت شکر، بهتر هستم. اما نمی دانم چطور اینقدر زیاد خوابم برد. چرا هیچکس بیدارم نکرد؟ مهمان ها آمدند و من نزدشان نرفتم…
فرشته لبخند زد و پتنوس غذا را روی میز گذاشت و گفت سلیمان خان وقتی از دفتر آمد و دید خوابیدی، خودش گفت بیدارت نکنیم. گفت بگذار استراحت کند. خانم بزرگ هم گفت در این دوره بیشتر به خواب نیاز داری. کسی نخواست مزاحمت شود.
ماهرخ با نگاهی پر از اندوه و اندکی شرمندگی زیر لب گفت ولی بد شد… مهمانان آمدند و من به پیشوازشان نرفتم.
فرشته آهسته نزدیک آمد، دست روی شانهٔ او گذاشت و مهربانانه گفت نگران مهمانان نباش. صحت تو از همه چیز مهم تر است. آنها می دانند تو باردار هستی و خسته شدی. حالا بلند شو، دست و صورتت را بشوی و بیا کمی غذا بخور. تو باید برای خودت و طفلت فکر کنی، باقی چیزها همه در حاشیه است.
ماهرخ لبخند محوی زد، گویی دلش آرام گرفت. بعد از جا برخاست تا به گفتهٔ فرشته عمل کند.
چند دقیقه بعد ماهرخ پشت میز کوچک اطاقش نشست. بوی قابلی پلو و زرشک پلو در فضای اطاق پیچیده بود و بخار خوش رنگ غذا از دیس بالا می رفت. قاشق را برداشت اما دستش کمی مکث کرد. نگاهش به فرشته افتاد که کنار در ایستاده بود، دست ها را در هم قلاب کرده و منتظر بود او غذا بخورد.
ماهرخ لبخندی زد و گفت فرشته جان، چرا ایستادی؟ بیا، بشین و با من غذا بخور. من تنهایی غذا خوردن را دوست ندارم.
فرشته دستپاچه سر تکان داد و گفت نخیر ماهرخ جان، این درست نیست. شما خانم خانه هستید، من خدمتکارم. من نمی توانم…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل شش
پارت دوم هدیه
وقتی به اطاق رسید، مستقیم روی تخت افتاد. بالش سرد را زیر سر کشید و پلک هایش بی اختیار فرو افتادند.
نمی دانست چه مدت گذشته است که وقتی چشم گشود، تاریکی در اطاق حاکم شده بود. تنها نور کمرنگی از شکاف کلکین می تابید. از حویلی صدای خنده و گفتگوی خانم بزرگ و چند نفر دیگر به گوش می رسید، صدایی که نشان میداد مهمانان آمده و فضای خانه پر از جنب و جوش است.
در همان هنگام، دروازه به نرمی باز شد. فرشته آرام داخل آمد. ماهرخ، با صدای آهسته اما بیدار، گفت فرشته جان… بیدار هستم. چراغ را روشن کن.
فرشته چراغ را روشن کرد. نور زرد اتاق را پر کرد و نگاه نگرانش روی چهرهٔ رنگ پریدهٔ ماهرخ نشست. نزدیک تر آمد و با لحنی نرم پرسید حالا چطور هستی؟ کمی بهتر شدی؟
ماهرخ آهسته از جایش بلند شد، دستی به موهای پریشانش کشید و گفت شکر، بهتر هستم. اما نمی دانم چطور اینقدر زیاد خوابم برد. چرا هیچکس بیدارم نکرد؟ مهمان ها آمدند و من نزدشان نرفتم…
فرشته لبخند زد و پتنوس غذا را روی میز گذاشت و گفت سلیمان خان وقتی از دفتر آمد و دید خوابیدی، خودش گفت بیدارت نکنیم. گفت بگذار استراحت کند. خانم بزرگ هم گفت در این دوره بیشتر به خواب نیاز داری. کسی نخواست مزاحمت شود.
ماهرخ با نگاهی پر از اندوه و اندکی شرمندگی زیر لب گفت ولی بد شد… مهمانان آمدند و من به پیشوازشان نرفتم.
فرشته آهسته نزدیک آمد، دست روی شانهٔ او گذاشت و مهربانانه گفت نگران مهمانان نباش. صحت تو از همه چیز مهم تر است. آنها می دانند تو باردار هستی و خسته شدی. حالا بلند شو، دست و صورتت را بشوی و بیا کمی غذا بخور. تو باید برای خودت و طفلت فکر کنی، باقی چیزها همه در حاشیه است.
ماهرخ لبخند محوی زد، گویی دلش آرام گرفت. بعد از جا برخاست تا به گفتهٔ فرشته عمل کند.
چند دقیقه بعد ماهرخ پشت میز کوچک اطاقش نشست. بوی قابلی پلو و زرشک پلو در فضای اطاق پیچیده بود و بخار خوش رنگ غذا از دیس بالا می رفت. قاشق را برداشت اما دستش کمی مکث کرد. نگاهش به فرشته افتاد که کنار در ایستاده بود، دست ها را در هم قلاب کرده و منتظر بود او غذا بخورد.
ماهرخ لبخندی زد و گفت فرشته جان، چرا ایستادی؟ بیا، بشین و با من غذا بخور. من تنهایی غذا خوردن را دوست ندارم.
فرشته دستپاچه سر تکان داد و گفت نخیر ماهرخ جان، این درست نیست. شما خانم خانه هستید، من خدمتکارم. من نمی توانم…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤80😢7😭6👍4❤🔥3💔3✍2⚡1🕊1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل شش پارت دوم هدیه وقتی به اطاق رسید، مستقیم روی تخت افتاد. بالش سرد را زیر سر کشید و پلک هایش بی اختیار فرو افتادند. نمی دانست چه مدت گذشته است که وقتی چشم گشود، تاریکی در اطاق حاکم شده بود. تنها نور کمرنگی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل هفت
پارت سوم هدیه
ماهرخ قاشق را پایین گذاشت، با نگاه ملایمی گفت خواهش می کنم. همین حالا بنشین. مگر من چند بار برایت گفته ام؟ اینجا نه من خانم هستم و نه تو خدمتکار. ما هر دو بندهٔ یک خدا هستیم. بیا بنشین، دلم نمی خواهد تنها لقمه ای بخورم.
اصرار صمیمانهٔ ماهرخ باعث شد فرشته نرم شود. آهی کشید، لبخندی کوچک زد و روی مُبل کنار او نشست. دقایقی بعد هر دو گرم خوردن شدند. صدای قاشق ها در سکوت اطاق می پیچید، بوی گرم غذا با آرامش شب درآمیخته بود.
فرشته پس از چند لقمه، نگاهش را بالا گرفت. برق اشک در گوشهٔ چشم هایش پیدا شد. آرام گفت ماهرخ… تو خیلی مهربان هستی باور کن، من هیچوقت ندیده بودم هیچکس از اعضای این خانه اینقدر با خدمتکارش محبت کند. همیشه با من مثل یک خواهر رفتار می کنی…
ماهرخ لبخندی ملایم بر لب آورد، لقمه اش را آهسته فرو داد و با آرامش پاسخ داد فرشته جان، خواهش می کنم دیگر در مورد این چیزها حرف نزن. من هیچوقت به چشم خدمتکار به تو نگاه نکرده ام. تو یک انسان هستی، مثل من. ما هر دو مخلوق خدا هستیم. خداوند ما را از یک خاک آفرید. برای من همین بس که در این خانه تنها نباشم و کسی مثل تو در کنارم باشد.
فرشته سکوت کرد. چند لحظه در فکر فرو رفت، نگاهش روی چهرهٔ آرام ماهرخ لغزید، گویی چیزی در دلش سنگینی میکرد. بعد آهسته و با صدایی که بیشتر شبیه نجوا بود گفت میدانم که قلب خیلی پاکی داری. همین پاکی ات باعث می شود من تو را دوست داشته باشم. ولی چون دوستت دارم، می خواهم چیزی را بگویم… ماهرخ جان، در این خانه به کسی زیاد اعتماد نکن. ظاهرشان آرام است، مهربان است، اما خبر نداری پشت سرت چی می گویند. همه چیز اینجا آنطور که می بینی ساده و روشن نیست.
ماهرخ با تعجب به او نگاه کرد. لقمه در گلویش گیر کرد و آهسته گفت پشت سرم… چی می گویند؟
فرشته لب هایش را به هم فشرد، نگاهش را دزدید و گفت نمیخواهم دل تو را بشکنم. فقط همین را بدان هر چه کمتر اعتماد کنی، بهتر است.
ماهرخ آهی کشید، سکوت کرد. در دلش طوفانی از پرسش برخاسته بود، اما نخواست آن لحظه بیشتر فشار بیاورد. به آرامی لبخند کم رنگی زد، گویی حرف های فرشته را در دل نگه داشت.
بعد از آنکه غذا تمام شد، فرشته ظروف را برداشت و آرام از اطاق بیرون رفت. صدای قدم هایش در راهرو پیچید و خاموش شد. ماهرخ آهسته از جایش بلند شد، هنوز ذهنش درگیر حرف های فرشته بود. به سوی کلکین رفت، پردهٔ سبک را با دست لرزان کنار زد و به حویلی نگریست.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل هفت
پارت سوم هدیه
ماهرخ قاشق را پایین گذاشت، با نگاه ملایمی گفت خواهش می کنم. همین حالا بنشین. مگر من چند بار برایت گفته ام؟ اینجا نه من خانم هستم و نه تو خدمتکار. ما هر دو بندهٔ یک خدا هستیم. بیا بنشین، دلم نمی خواهد تنها لقمه ای بخورم.
اصرار صمیمانهٔ ماهرخ باعث شد فرشته نرم شود. آهی کشید، لبخندی کوچک زد و روی مُبل کنار او نشست. دقایقی بعد هر دو گرم خوردن شدند. صدای قاشق ها در سکوت اطاق می پیچید، بوی گرم غذا با آرامش شب درآمیخته بود.
فرشته پس از چند لقمه، نگاهش را بالا گرفت. برق اشک در گوشهٔ چشم هایش پیدا شد. آرام گفت ماهرخ… تو خیلی مهربان هستی باور کن، من هیچوقت ندیده بودم هیچکس از اعضای این خانه اینقدر با خدمتکارش محبت کند. همیشه با من مثل یک خواهر رفتار می کنی…
ماهرخ لبخندی ملایم بر لب آورد، لقمه اش را آهسته فرو داد و با آرامش پاسخ داد فرشته جان، خواهش می کنم دیگر در مورد این چیزها حرف نزن. من هیچوقت به چشم خدمتکار به تو نگاه نکرده ام. تو یک انسان هستی، مثل من. ما هر دو مخلوق خدا هستیم. خداوند ما را از یک خاک آفرید. برای من همین بس که در این خانه تنها نباشم و کسی مثل تو در کنارم باشد.
فرشته سکوت کرد. چند لحظه در فکر فرو رفت، نگاهش روی چهرهٔ آرام ماهرخ لغزید، گویی چیزی در دلش سنگینی میکرد. بعد آهسته و با صدایی که بیشتر شبیه نجوا بود گفت میدانم که قلب خیلی پاکی داری. همین پاکی ات باعث می شود من تو را دوست داشته باشم. ولی چون دوستت دارم، می خواهم چیزی را بگویم… ماهرخ جان، در این خانه به کسی زیاد اعتماد نکن. ظاهرشان آرام است، مهربان است، اما خبر نداری پشت سرت چی می گویند. همه چیز اینجا آنطور که می بینی ساده و روشن نیست.
ماهرخ با تعجب به او نگاه کرد. لقمه در گلویش گیر کرد و آهسته گفت پشت سرم… چی می گویند؟
فرشته لب هایش را به هم فشرد، نگاهش را دزدید و گفت نمیخواهم دل تو را بشکنم. فقط همین را بدان هر چه کمتر اعتماد کنی، بهتر است.
ماهرخ آهی کشید، سکوت کرد. در دلش طوفانی از پرسش برخاسته بود، اما نخواست آن لحظه بیشتر فشار بیاورد. به آرامی لبخند کم رنگی زد، گویی حرف های فرشته را در دل نگه داشت.
بعد از آنکه غذا تمام شد، فرشته ظروف را برداشت و آرام از اطاق بیرون رفت. صدای قدم هایش در راهرو پیچید و خاموش شد. ماهرخ آهسته از جایش بلند شد، هنوز ذهنش درگیر حرف های فرشته بود. به سوی کلکین رفت، پردهٔ سبک را با دست لرزان کنار زد و به حویلی نگریست.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک❤️
❤104😭7❤🔥6👍6😢3🕊2💯2⚡1🙏1💘1😘1
