Telegram Web Link
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و پنج پارت هدیه سلیمان خان با لحنی آرام ‌تر گفت من این را نگفتم ولی من نمی‌ خواهم هیچ خطری، هیچ سوءتفاهمی دوباره خانه را بلرزاند. برای همین می‌ گویم طلاهایت را به مادرم بده. او سال‌ هاست صندوق امانت این خانه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و شش

خانم بزرگ قاشق را روی سفره گذاشت و با ابروهای درهم کشیده گفت چرا اینقدر نمک دارد؟ و تو نمیدانی من مشکل معده دارم؟ این همه مرچ… مگر خبر نداری معده ‌ام طاقت این تندی‌ را ندارد؟
ماهرخ رنگ از چهره ‌اش پرید. به بشقاب خانم بزرگ نگاه انداخت، صدایش می‌ لرزید و گفت به خدا… قصدی نبود، حتماً دستم لرزیده. معذرت می‌ خواهم دفعهٔ دیگر بیشتر دقت می‌ کنم.
سلیمان خان با نگاه تندی به اطراف سفره دید، گویی می‌ خواست مانع ادامهٔ بحث شود. اما خانم بزرگ با بی‌ حوصلگی دست از غذا کشید و گفت من دیگر چیزی نمی‌ خورم. معده ‌ام آتش گرفت.
فضای سفره سرد و سنگین شد؛ همه خاموش ماندند. ماهرخ سرش را پایین انداخته بود و لقمه ‌ای از گلویش پایین نمی‌ رفت.
وقتی همه از سر سفره برخاستند و هر کسی به سوی اطاق خود رفت، ماهرخ با قدم ‌های آهسته و چهره‌ ای غمگین به آشپزخانه رفت.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، دستش را روی دیگ کشید و با خودش زمزمه کرد من که نمک زیاد نریخته بودم… مرچ هم که اصلاً ننداخته بودم…
چشمانش پر از اشک شد. به یاد نگاه تند خانم بزرگ افتاد و قلبش فشرده شد. با بی‌ حوصلگی قاشق را برداشت، کمی از غذای که به خانم بزرگ پخته بود را مزه کرد همان لحظه زیر لب گفت عجیب است این غذا چطور برای خانم بزرگ شور و مرچ‌ دار شد؟
دستش لرزید، قاشق را دوباره داخل دیگ انداخت و نشست روی چارپایهٔ گوشهٔ آشپزخانه سرش را میان دستانش گرفت. افکار درهم ‌و برهم در ذهنش می‌ چرخید آیا کسی عمداً چیزی داخل غذا انداخته بود؟ یا واقعاً خودش بی‌ احتیاطی کرده بود؟
شب چراغ خواب نور ملایمی به اطراف پخش می‌ کرد. ماهرخ در کنار سلیمان خان روی تخت دراز کشیده بود، اما نگاهش به سقف دوخته شده بود. افکارش آرام نمی‌ گرفت. سکوت اطاق سنگین بود تا اینکه صدای سلیمان خان آن را شکست.
با لحنی آرام اما جدی پرسید ماهرخ جان… چرا این روزها فکرت ناآرام است؟ کارهایی می‌ کنی که من تعجب می‌ کنم.
ماهرخ سرش را به سوی او برگرداند و آهسته پرسید یعنی چی؟ چه کارهایی؟
سلیمان خان نیم‌ خیز شد، نگاهش را در چشمان او دوخت و شمرده گفت اولاً همان ماجرای طلاها… دوماً امشب در غذای مادرم نمک و مرچ انداختی. تو که همیشه با دقت کار می‌ کردی، چرا اینطور شدی؟
ماهرخ لحظه‌ ای سکوت کرد، قلبش فشرده شد. سپس با صدایی آهسته و کمی لرزان گفت چیزی نیست… فقط شاید خسته بودم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
90😢11💔7❤‍🔥4👍41🙏1👌1😭1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و شش خانم بزرگ قاشق را روی سفره گذاشت و با ابروهای درهم کشیده گفت چرا اینقدر نمک دارد؟ و تو نمیدانی من مشکل معده دارم؟ این همه مرچ… مگر خبر نداری معده ‌ام طاقت این تندی‌ را ندارد؟ ماهرخ رنگ از چهره ‌اش پرید.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و هفت

سلیمان خان نفس عمیقی کشید، دستش را روی شانهٔ او گذاشت و با لحنی محکم گفت ببین ماهرخ، من دوست ندارم کسی در این خانه به تو چیزی بگوید یا بهانه‌ ای پیدا کند. برای همین لطفاً بیشتر دقت کن. نه به خاطر خودت، به خاطر آرامش من و احترام تو در این خانه.
ماهرخ لبانش را به هم فشرد، حرفی نزد. تنها چشمانش پر از اشک شد و در دلش هزاران سؤال بی‌ جواب شکل گرفت.
شب، هوا کمی خنک شده بود و همه در حویلی نشسته بودند. چراغ‌ های رنگین در گوشه‌ ها روشن بود و نسیم ملایم شاخه‌ های درختان را تکان می‌ داد. صحبت‌ ها آرام و گاه‌ گاهی خنده‌ های کوتاه فضای خانه را پر کرده بود.
ماهرخ از آشپزخانه بیرون شد، پتنوس نقره‌ ای در دست، و با دقت پیاله‌ های چای داغ را میان اهل خانه تقسیم کرد. وقتی به خانم بزرگ رسید، با احترام دو دست خود را جلو برد و پیاله را تقدیم کرد.
همان دم، ناگهان خانم بزرگ دستش را لرزاند، پیاله از میان انگشتانش رها شد، چای جوشیده روی دستان و دامنش ریخت. او با فریادی بلند به خود پیچید و گفت وای سوختم!
همه با وحشت از جا جَستند. صدای جیغ و همهمه در حویلی پیچید. رنگ از رخ ماهرخ پرید، پتنوس از دستش لرزید و چشمانش از وحشت گرد شد.
خانم بزرگ با صدایی پر از درد و خشم فریاد زد می‌ خواهی مرا بسوزانی؟ با من چه پدرکشته‌ گی داری دختر؟
ماهرخ هراسان زبانش بند آمده بود، نمی‌ دانست چه بگوید.
در همان لحظه سلیمان خان بی خبر از همه جا به حویلی آمد نگاهش به صحنه افتاد مادرش فریاد میزد، چای روی لباسش ریخته بود، و ماهرخ با چهره‌ ای پریشان میان جمع ایستاده بود.
با صدایی پر از نگرانی پرسید چه خبر است؟ چی شده اینجا؟
سامعه فرصت را غنیمت شمرد، خود را جلو انداخت و با صدایی پر از شتاب گفت لالا خانمت پیالهٔ چای را عمداً روی مادرم ریخت!
سلیمان خان چند قدم جلو رفت، نگاهش میان مادرش و ماهرخ در رفت و آمد بود. صورت خانم بزرگ از درد سرخ شده بود و دستانش را می‌ مالید. ماهرخ با لبان لرزان و چشمانی پر از اشک در میان جمع ایستاده بود.
سلیمان خان با صدایی خشن و پر از خشم گفت ماهرخ! این چه کاری بود؟ چرا باید اینطور با مادرم رفتار کنی؟
ماهرخ به سرعت سرش را تکان داد، بغض گلوگیرش را شکافت و گفت بخدا قسم نکردم، من پیاله را به آرامی دادم، خودش… خودش از دست شان افتاد!
خانم بزرگ با آهی دردناک میان حرفش دوید و گفت دروغ می‌ گویی! عمداً دستم را سوزاندی، چشمانت را دیدم تو منتظر فرصت بودی!

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
86😢9💔8😱5😭4❤‍🔥2💘21🕊1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و هفت سلیمان خان نفس عمیقی کشید، دستش را روی شانهٔ او گذاشت و با لحنی محکم گفت ببین ماهرخ، من دوست ندارم کسی در این خانه به تو چیزی بگوید یا بهانه‌ ای پیدا کند. برای همین لطفاً بیشتر دقت کن. نه به خاطر خودت،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و هشت

صدای حسینه بلند شد و گفت خان‌ صاحب، ما همه شاهد بودیم! خودش پیاله را داد و مادر جان اینطور شد!
رنگ از رخ سلیمان خان پرید و رگ‌ های گردنش برآمد. با خشم به ماهرخ نزدیک شد، صدایش همچون تندر در حویلی پیچید و گفت بس است! دیگر هیچ بهانه نمی‌ پذیرم. تا امروز هر چه بود گفتم شاید اشتباه یا سهو باشد، اما حالا… حالا دیگر حدش گذشت! چرا نمی‌ توانی با مادرم آرام و درست رفتار کنی؟
اشک از چشمانی ماهرخ جاری شد. لبانش لرزید و زمزمه کرد سلیمان… من هیچگاه قصد بدی نداشتم.
اما سلیمان خان با عصبانیت دستش را تکان داد و گفت خاموش شو! مقابل همه، مرا خجالت‌ زده کردی.
بعد با چشمان برافروخته به سوی فایقه دید و با صدایی پر از خشم فریاد زد چرا ایستاده‌ ای؟ زود باش مرهم بیاور، نمی‌ بینی مادرم درد می‌ کشد؟
فایقه با هول‌ و‌ هراس از جا کنده شد و به‌ سوی خانه دوید. همه نگاه‌ ها به خانم بزرگ دوخته بود که همچنان دست سوخته‌ اش را می‌ مالید. در همین دم، صدای خفیف ناله‌ ای از پشت سرشان برخاست.
ماهرخ، که اشک‌ هایش پیوسته جاری بود، ناگهان رنگش چون گچ سفید شد. دستش لرزید و لبانش از هم باز ماند. هنوز کسی نفهمیده بود چه شده که او سست شد و بی‌ جان بر زمین افتاد.
فرشته جیغ کوتاهی زد یا خدا! خانم جان!
سلیمان خان که تا لحظه‌ ای پیش از خشم می‌ لرزید، به یکباره گویی برق گرفتش. با شتاب خودش را بالای سر ماهرخ رساند. زانو زد، صورت بی‌ رنگ او را در دستانش گرفت و با صدایی پر از وحشت صدا زد ماهرخ! ماهرخ جان! چشمانت را باز کن!
ولی پاسخی نیامد. نفس‌ هایش ضعیف و بریده بود.
خانم بزرگ که تا لحظه ‌ای پیش در نقش رنج‌ دیده بود، با دیدن این صحنه دچار هراس شد، اما همچنان خاموش ماند.
سلیمان خان با درماندگی فریاد زد زود، زود موتر را بیاورید، باید او را به شفاخانه برسانم!
دست‌ هایش می‌ لرزید، چهره‌ اش از رنگ خشم به پریشانی بدل شده بود. او ماهرخ را در آغوش کشید، سرش را به سینه فشرد و زیر لب با صدای شکسته زمزمه کرد مرا ببخش نباید بالایت عصبانی میشدم.
و بی‌ درنگ از جا برخاست، در حالیکه نگاه‌ های حیران و متناقض همه بر او و پیکر نیمه‌ بی‌ جان ماهرخ دوخته شده بود.
سلیمان خان با سرعت به سمت موتر دوید. فرشته هراس‌ زده دنبالش می‌ دوید،
در حویلی همه متحیر و وحشت ‌زده ایستاده بودند؛ حتی خانم بزرگ که حالا نقشه‌ اش نقش بر آب شده بود، با چشمانی پر از عصبانیت و حسادت، آرام زمزمه کرد چقدر فتنه است… این دختر نقش بازی می‌ کند…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
78😢18👍6❤‍🔥5💘32🎉2💯1🤝1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و هشت صدای حسینه بلند شد و گفت خان‌ صاحب، ما همه شاهد بودیم! خودش پیاله را داد و مادر جان اینطور شد! رنگ از رخ سلیمان خان پرید و رگ‌ های گردنش برآمد. با خشم به ماهرخ نزدیک شد، صدایش همچون تندر در حویلی پیچید…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و نه
پارت هدیه

سلیمان خان با صدایی بلند و فرمانده‌وار گفت فرشته تو هم با ما بیا
موتر با صدای بلند روشن شد و سلیمان خان ماهرخ را به آرامی در چوکی عقب گذاشت. فرشته کنار او نشست.
سلیمان خان، با چشمانی پر از نگرانی موتر را حرکت داد.
در مسیر، قلب او بی‌ وقفه می‌ تپید. فکرش هزار سو می‌ رفت؛ از اتفاق ‌های گذشته تا این لحظه، همه در ذهنش می‌ چرخید. هر لحظه که ماهرخ نفس می‌ کشید، آرامش نسبی پیدا می‌ کرد، اما نگاه بی‌ هوش و خسته‌ اش هنوز سلیمان خان را به شدت می‌ ترساند.
وقتی به دروازه شفاخانه رسیدند، سلیمان خان ماهرخ را با نهایت دقت از موتر بیرون آورد و به داخل منتقل کرد. پرستاران فوراً او را به بخش اورژانس بردند و سلیمان خان پشت در ایستاد.
یکی از پرستاران با آرامش گفت نگران نباشید آقا.
سلیمان خان سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و با خودش زمزمه کرد خدایا مرا ببخش من نباید این دختر را اذیت میکردم.
نیم ساعت بعد داکتر با آرامش اما جدی به سلیمان خان گفت وضعیت خانم ماهرخ خوب است فقط کمی بالایش فشار عصبی وارد شده بود اما می‌ خواهم خبری مهم بدهم… خانم تان حمل دارد، باید بیشتر مراقبش باشید.
سلیمان خان، که از شدت اضطراب و خشم نسبت به آنچه پیش آمده بود نفسش بند آمده بود، لحظه‌ ای مکث کرد. نگاهش از ترس و عصبانیت، ناگهان به آرامش و شگفتی تغییر یافت. دست‌ هایش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
چند دقیقه بعد سلیمان خان داخل اطاق شد وقتی نگاهشان به یکدیگر افتاد، قلب سلیمان خان مثل تپیدن طوفان، شدت گرفت. او به آرامی دستش را روی دست ماهرخ گذاشت و با صدای لرزان گفت ماهرخ… جانم… تو… حامله هستی.
ماهرخ با لبخندی خسته اما پر از امید سرش را تکان داد و با صدای ضعیف گفت بله… سلیمان…
سلیمان خان، از شدت هیجان و عشق، به آرامی ماهرخ را در آغوش کشید و اشک‌ هایی که در تمام این روزها جلویشان را گرفته بود، اکنون بی‌ وقفه جاری شد. قلبش پر از شادی و احساس مسئولیت شد، و با خودش زمزمه کرد خدا را شکر… از امروز، هیچ چیزی اجازه ندارد به تو و فرزندم آسیبی برساند…
دو ساعت از رفتن سلیمان خان با ماهرخ میگذشت همهٔ اهل خانه، از کوچک تا بزرگ، در حویلی نشسته بودند و هرکدام در فکر خویش فرو رفته بودند. نگاه‌ ها بی‌ قرار بود، چرا که هنوز از حال افتادن ماهرخ همه را در هاله‌ ای از پرسش فرو برده بود.
در همین هنگام صدای دروازهٔ حویلی پیچید. موتر سیاه‌ رنگ سلیمان خان با دو موتر تعقیبی داخل شد. او پیاده شد و در سکوتی سنگین، در را گشود.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
84😢7👍5💔3😇2❤‍🔥1🥰1😭1🤗1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و نه پارت هدیه سلیمان خان با صدایی بلند و فرمانده‌وار گفت فرشته تو هم با ما بیا موتر با صدای بلند روشن شد و سلیمان خان ماهرخ را به آرامی در چوکی عقب گذاشت. فرشته کنار او نشست. سلیمان خان، با چشمانی پر از نگرانی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی
پارت دوم هدیه

ماهرخ، رنگ‌ پریده و آرام، آهسته از موتر پایین شد. سلیمان خان، بی‌ آنکه به هیچکس حتی نگاهی بیندازد یا کلامی بر زبان آرد، بازوی ماهرخ را گرفت و مستقیم به سوی اطاق خودش برد. صدای قدم‌ های سنگینش و لرزش پیراهن سفیدش نشان از طوفان درونی‌ اش میداد، اما چهره‌ اش پر از روشنایی بود؛ روشنایی مردی که در دلش شعله‌ ای تازه افروخته شده باشد.
همه با چشمانی پر از پرسش و حیرت، ردِ رفتن‌ شان را دنبال کردند. هیچکس جرأت نداشت چیزی بگوید. تنها وقتی درِ دهلیز بسته شد و صدای قدم‌ های سلیمان خان خاموش گشت، خانم بزرگ به آرامی سر برداشت و با صدایی آمیخته به کنجکاوی پرسید فرشته این دختر را چی شده بود؟ چرا یکباره از حال رفت؟
فرشته نگاهی محتاطانه به اطراف انداخت؛ به چشمان منتظر سامعه، به دستان لرزان حسینه، و به نگاه خشمگین خانم بزرگ. سپس با لحنی آهسته، اما محکم، گفت خانم بزرگ ماهرخ خانم حامله هستند.
سکوتی عمیق و سنگین همهٔ فضا را در بر گرفت. صدای نفس‌ ها در سینه‌ ها حبس شد. حسینه با رنگ پریده، چشمانش را گرد کرد و با ناباوری به زمین نگریست. سامعه آهی کشید و دست بر دهان گرفت. اما خانم بزرگ… آهسته، بی‌ آنکه چیزی بگوید، لب‌ هایش را به هم فشرد. در چشمانش برق عجیبی درخشید؛ برقی که کسی نتوانست معنی آن را دریابد.
چند لحظه بعد حسینه با چشمانی پر از وحشت دستانش را محکم بر سر کوبید و لب زد تباه شدم!
سامعه با شتاب خودش را به سوی حسینه رساند، شانه‌ هایش را گرفت و با دستپاچگی گفت آرام باش! چرا اینگونه میکنی؟
خانم بزرگ نگاهش را به حسینه دوخت. بعد سرش را به آرامی تکان داد و در دل با صدایی سنگین و پر از کینه زمزمه کرد اگر من خانم بزرگ این خانه هستم… اجازه نمی‌ دهم طفلی از ماهرخ در این خانه به دنیا بیاید.
یک ساعت از آن هیاهو گذشته بود. سکوتی سنگین بر حویلی سایه انداخته بود که ناگاه صدای قدم‌ های سلیمان خان در دهلیز پیچید. خانم بزرگ با تیزبینی نگاهش را به حسینه دوخت و با لحنی آمرانه گفت زود باش! اشک‌ هایت را پاک کن. نمی‌ خواهم پسرم بفهمد از این خبر ناراحت شدی.
حسینه هراسان چادرش را بالا آورد، با دست‌ های لرزان اشک‌ هایش را پاک کرد و سعی نمود چهره‌ اش را طبیعی جلوه دهد. برای پوشاندن اضطرابش، رو به سامعه کرد و با او به شوخی و خنده‌ های ساختگی پرداخت. سامعه هم با نیرنگی آشکار همراهی ‌اش کرد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب بخیر❤️
101👍10😢7😭6❤‍🔥3🫡2👌1💯1🤗1💘1😘1
بسیاری از چیزهایی که امروز داری
همان دعاهایی بود
که فکر می‌کردی
خدا آنها را نمی‌شنود

💫شبتان بخیر⭐️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
32👍5❤‍🔥3🥰3🙏1👌1🕊1😍1💯1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز دوشنبه

🌻  ۲۸/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۰/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۷/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
72❤‍🔥1👍1🥰1👏1🎉1👌1💯1🫡1💘1
الـــــهے به مادلے ده ڪه
شوق طاعت افزون ڪند ...
نفسے ده ڪه حلقه‌ء بندگے تو
گوش‌ ڪند ...
جانے ده ڪه‌ زَهر حڪمت تو
نوش ڪند ...
و زبانے ده ڪه شڪر تو گوید ...

خــــدای من!
برای ابراز عشقم به تو
هیچ چیز را قابل نیافتم...
ولی ساده می گویم ڪـــــه
دوستت دارم
چون این تمام دارایی زندگی من است

💡@bekhodat1Aeman1d📚
10🎉21❤‍🔥1👍1🥰1👏1🙏1💯1😘1😎1
تا به روی زندگی لبخند نزنی،
زندگی به تو لبخند نخواهد زد!
این قانون الهی ست،
که هرچه بکاری،
همان را درو خواهی کرد ...

لحظات تان آغشته با حکمت و رضای خداوند بزرگ …

💡@bekhodat1Aeman1d📚
13🎉21❤‍🔥1👍1🥰1👏1🙏1💯1💘1😎1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۳ 🥀از عبدالله بن عباس ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌹«إِنَّ لِكُلِّ دِينٍ خُلُقًا، وَخُلُقُ الإِسْلاَمِ الْحَيَاءُ» 🔶برای هر دینی، یک ویژگی اخلاقی شاخص است، و ویژگی دین اسلام، حیا است. #سنن‌ابن‌ماجه4182…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۴

🌺از عُبادة بن صامِت ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:

🌿«لَا صَلَاةَ لِمَنْ لَمْ يَقْرَأْ بِفَاتِحَةِ الكِتَابِ»

«برای کسی که فاتحة الکتاب( سوره فاتحه) را نخواند، نمازی نیست». 

#صحيح‌بخاری756


الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
24👏21❤‍🔥11👍1🥰1💯1🏆1💘1😘1
مهم‌نیست‌که‌شرایط‌چقدردردناک‌ودشواراست، ایمان‌داشته‌باشیدکه‌خداونددری‌بسته‌ازآرامش
وآسایش‌رابه‌روی‌شمامی‌گشاید،که‌چشمان‌شما
راخشنودوقلبتان‌را،آرام‌می‌کند... 🩺♥️🌻^^

إنَّ مَعَ ٱلْعُسْرِ يُسْرا 🌱

‎‌‌‌ 💡@bekhodat1Aeman1d📚
19🙏2💯2❤‍🔥11👍1🥰1👏1🤝1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
🚤#حکایت روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود... پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود  و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت... سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و…
📚#حکایت عالیست👍


یکی ازعلمای اهل بصره می گوید؛
روزگاری به فقر و تنگ دستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی برگرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم

در راه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم
پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت ؛ برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم

گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم
که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است !
گفتم: سبحان الله !
از کجا ای ابانصر؟
گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد و همراهش ثروت فراونی است
گفتم: او کیست؟
گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد
سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت
از شهوت های نفس مثل: ریاء ، غرور ،دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم، منت گذاشتن هنگام بخشش
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم.
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند: این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت
                       
خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه برای خدای متعال انجام دهیم


42👍5👏3💯3👌2😍2❤‍🔥11🥰1🤔1🫡1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان طلایی داکتر جمشید رسا

💡@bekhodat1Aeman1d📚
19💯3❤‍🔥1👍1🥰1👏1🙏1🕊1🍓1🫡1😘1
😱12🤷‍♀65🤯2👍1🥰1👏1💯1😇1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی پارت دوم هدیه ماهرخ، رنگ‌ پریده و آرام، آهسته از موتر پایین شد. سلیمان خان، بی‌ آنکه به هیچکس حتی نگاهی بیندازد یا کلامی بر زبان آرد، بازوی ماهرخ را گرفت و مستقیم به سوی اطاق خودش برد. صدای قدم‌ های سنگینش و…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی یک

خانم بزرگ با رضایتی پنهان لبخندی زد و به سلیمان خان دید که به سوی‌ شان می‌ آمد. سلیمان خان نزدیک مادرش رسید، با نگرانی خم شد و پرسید مادر جان، دست‌ تان حالا چطور است؟ درد نمی‌ کند؟
خانم بزرگ لبخندی تلخ بر لب نشاند و گفت همین که دیدی ماهرخ از حال رفت، مادرت را کاملاً فراموش کردی.
سپس بی‌ آنکه حس واقعی دلش آشکار شود، ادامه داد تا کنترل ذهن پسرش را در دست گیرد و گفت اما کار خوبی کردی پسرم… هرچند ماهرخ با ما چندان مهربان نیست، ولی او همسرت است. تو باید مواظبش باشی.
سلیمان خان لبخند زد، دست مادر را بوسید و با هیجانی کودکانه گفت شما چقدر خوب هستید مادر جان. راستش… یک خبر مهم برای تان دارم.
خانم بزرگ، که در دلش نفرتی عمیق شعله می‌ کشید، خود را به بی‌ خبری زد و پرسید ماهرخ جان خوب است؟ ان‌ شاءالله که مشکل جدی نداشت؟
سلیمان خان با شادی گفت نخیر مادر جان، حالش خوب است و این روزها که فکرش آشفته بود، دلیلش این بود که… او حامله است.
خانم بزرگ وانمود کرد جا خورده است، دست بر سینه گذاشت و با لبخندی دروغین گفت جدی؟ وای، مبارک باشد پسرم!
از جایش بلند شد، سلیمان خان را در آغوش گرفت و ادامه داد ان‌ شاءالله قدمش نیک باشد، دلم خیلی خوش شد.
سامعه و حسینه نیز برخاستند و همانند خانم بزرگ، خودشان را خوشحال نشان دادند، لبخندهای ساختگی بر لبانشان نشست.
فرشته، که از کنار همه نگاهشان می‌ کرد، آهی کشید و زیر لب گفت چقدر دورو هستند… وقتی من خبر حاملگی ماهرخ را دادم، چهره‌ هایشان پر از خشم و ناراحتی بود، ولی حالا پیش خان صاحب خود را خوشحال‌ نشان می‌ دهند.
صبح فردا، وقتی آفتاب تازه پرده‌ های حویلی را روشن کرده بود، سلیمان خان با صدایی جدی فرشته را به اطاق خودش و ماهرخ فراخواند. ماهرخ هنوز کمی رنگ‌ پریده در کنج تخت نشسته بود.
فرشته با احترام داخل شد، دستانش را به هم فشرد و آرام گفت بله خان صاحب بفرمایید با من کاری داشتید؟
سلیمان خان نگاهی پر از جدیت به او انداخت و گفت از امروز به بعد، وظیفهٔ اصلی تو مراقبت از ماهرخ است. بیست‌ و چهار ساعت، شب و روز… چه غذا خوردن، چه استراحت کردن. هیچ چیزی نباید از چشم تو پنهان بماند.
ماهرخ با تعجب سر برداشت، نگاهش روی چهرهٔ سلیمان خان نشست. خواست چیزی بگوید اما سلیمان خان دست بلند کرد و ادامه داد می‌خواهم خیالم راحت باشد.نمی‌ خواهم کوچک‌ ترین بی‌ دقتی یا حادثه‌ ای برای او رخ بدهد.
فرشته لبخندی زد و گفت چشم خان صاحب، همانطور که فرمودید. من از ماهرخ خانم مثل خواهر خودم مراقبت می‌ کنم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
93👍12💔6💘2😢1🙏1👌1🕊1😭1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی یک خانم بزرگ با رضایتی پنهان لبخندی زد و به سلیمان خان دید که به سوی‌ شان می‌ آمد. سلیمان خان نزدیک مادرش رسید، با نگرانی خم شد و پرسید مادر جان، دست‌ تان حالا چطور است؟ درد نمی‌ کند؟ خانم بزرگ لبخندی تلخ بر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی دو

سلیمان خان آرام ‌تر شد، ماهرخ با صدایی آرام زمزمه کرد ولی سلیمان… این همه سخت‌ گیری لازم نیست، من خودم می‌ توانم…
سلیمان خان میان حرفش آمد و گفت نه ماهرخ! تو حالا تنها خودت نیستی، در وجودت امانتی هست که برای من از همه‌ چیز با ارزش‌ تر است.
بعد به فرشته دید و گفت حالا برو و صبحانه برایش آماده کن.
فرشته تعظیمی کوتاه کرد و با قدم‌ های آهسته از اطاق بیرون رفت و راهی آشپزخانه شد. هنوز قدمش به آستانهٔ در نرسیده بود که فایقه با چشمان کنجکاو و لبخندی تمسخرآمیز جلو آمد و گفت خب، بگو ببینم خان صاحب چه گفت؟ چرا اینطور جدی تو را صدا زده بود؟
فرشته نفسی گرفت و با آرامش جواب داد خان صاحب فرمودند از امروز به بعد همهٔ کارهای ماهرخ خانم را من باید انجام بدهم. مراقبش باشم، از غذا خوردنش تا استراحتش و همه چیزش را باید متوجه باشم.
چشم‌ های فایقه گرد شد و پوزخندی بر لبش نشست و گفت این ماهرخ بی اصل و نسب معلوم نیست از کجا سر و کله‌ اش پیدا شد. ببین چطور خان صاحب را به نوک انگشتانش می‌ رقصاند!
فرشته نگاه تیز و برنده‌ ای به او انداخت، چشمانش پر از جدیت شد و با صدایی محکم گفت خاله جان! این طرز صحبت کردن درست نیست. ماهرخ خانم، هر که بوده و هر جا که بزرگ شده، حالا همسر خان صاحب است. مقامش در این خانه بالاست. من و شما خدمتکار هستیم، و باید احترامش را نگاه کنیم. اگر خان صاحب بفهمد شما چنین حرفی زده ‌اید، باور کنید یک لحظه هم شما را در این خانه نمی‌ گذارد.
فایقه دوباره پوزخندی زد، این بار با کمی لجاجت گفت من هرچه باشد، فقط حسینه خانم را به عنوان بانو و همسر خان صاحب قبول دارم. اوست که خانواده و اصل و نسب دارد، سواد و جایگاه دارد. این ماهرخ به خاک پایش نمی‌ رسد.
فرشته این بار صدایش را کمی بلندتر کرد، اما همچنان با وقار گفت قبول داشتن ما هیچ ارزشی ندارد، خاله جان. مهم این است که خان صاحب چه کسی را همسر خود دانسته و چه کسی را در دلش جای داده. ما اگر احترام نگذاریم، چیزی از مقام ماهرخ خانم کم نمی‌ شود، اما بی‌ احترامی ما برای خودمان گران تمام خواهد شد.
فضای آشپزخانه برای چند لحظه سنگین شد. فایقه چیزی نگفت، فقط سرش را برگرداند و با بی‌ حوصلگی شروع به شستن ظرف‌ ها کرد، اما زیر لب غرولندی کرد که فرشته هم شنید.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
84👍10😢4👌2💔2🤗2❤‍🔥1🙏1💯1😭1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی دو سلیمان خان آرام ‌تر شد، ماهرخ با صدایی آرام زمزمه کرد ولی سلیمان… این همه سخت‌ گیری لازم نیست، من خودم می‌ توانم… سلیمان خان میان حرفش آمد و گفت نه ماهرخ! تو حالا تنها خودت نیستی، در وجودت امانتی هست که برای…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی سه


سر میز صبحانه فضای خانه پر از سکوتی سنگین بود. صدای قاشق‌ ها و بشقاب‌ ها آرام در هوا می‌ پیچید که خانم بزرگ ناگهان نگاهش را به سوی پسرش انداخت و پرسید سلیمان جان، چرا ماهرخ جان برای صبحانه نیامده؟
سلیمان خان جرعه ‌ای از چایش نوشید و با آرامش گفت فرشته صبحانه ‌اش را به اطاقش می‌ برد، مادر جان. داکتر گفته چند روزی باید استراحت کند.
خانم بزرگ آهی ساختگی کشید و با لحنی شیرین و مصنوعی گفت درست می‌ گویی پسرم. حق داری. پس من خودم بعد از صبحانه شخصاً به دیدارش میروم. وقتی تو دفتر هستی هم، مراقبش میباشم. بالاخره او همسر تو است و قرار است نواسهٔ مرا به دنیا بیاورد.
همین که این جملات از دهان خانم بزرگ بیرون آمد، رنگ چهرهٔ حسینه دگرگون شد. هر چند خوب می‌ دانست خانم بزرگ این حرف‌ ها را تنها از روی ریا می‌ گوید و کوچک‌ ترین محبتی به ماهرخ ندارد، اما دلش آتش گرفت. صدایش بغض‌ آلود شد، بی‌ آنکه کسی به او چیزی بگوید از پشت میز بلند شد و در حالی که زمزمه کرد: «نوش جان»، به‌ سوی دروازه رفت و اطاق را ترک کرد.
سلیمان خان با تعجب به قامت او که دور می‌ شد نگاه کرد. گویی می‌ خواست چیزی بپرسد، اما پیش از آنکه لب باز کند، خانم بزرگ لبخندی زد ــ لبخندی که زیر آن، خشمش از کار حسینه پنهان بود.
او به آرامی گفت حسینه جان را هم حق بدهید. هر قدر که قلبش صاف و بی‌ غل‌ و غش است، اما او هم زن است. از اینکه می‌ بیند شوهرش پدر می‌ شود ولی مادر آن طفل خودش نیست، ناراحت می‌ شود. این درد برای هر زنی سنگین است.
با این سخن، فضای میز صبحانه دوباره در سکوت فرو رفت، اما در دل خانم بزرگ آتشی خاموش‌ نشدنی می‌ سوخت.
سلیمان خان پس از پایان صبحانه، هر چند لبخند مصنوعی مادرش در ذهنش می‌ چرخید، اما تصویر چشمان اشکبار حسینه آرامش را از او گرفته بود. دلش نمی‌ گذاشت بی‌ اعتنا بماند. به سوی اطاق حسینه رفت.
دروازه را آهسته کوبید. صدای ضعیف گریه از درون اطاق به گوش می‌ رسید. بی‌ آنکه پاسخی بشنود، در را گشود و داخل شد.
حسینه بر گوشهٔ تخت نشسته بود، چادرش نیمه روی شانه افتاده، و اشک‌ هایش بی‌ امان بر صورتش روان بود. وقتی چشمش به سلیمان افتاد، دستپاچه اشک‌ هایش را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت سلیمان؟ تو اینجا؟
سلیمان خان چند قدم جلو رفت، بی‌ آنکه چیزی بگوید، کنارش نشست. دست‌ هایش را روی زانو گذاشت و لحظه ‌ای خاموش ماند. سپس به آرامی گفت حسینه جان، بنشین… می‌ خواهم با تو حرف بزنم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه فرداشب ان شــــاءالله
91💔10👍6❤‍🔥32😢2😭2🤗2💯1😇1😘1
خدایا گَر ما مقصریم‌؛ تو دریای‌
رحمتی؛ جُرمی‌ که‌ می‌رود؛
به‌ امید‌ عطای‌ توست..(:♥️💭

شب تان زیبا

💡@bekhodat1Aeman1d📚
22❤‍🔥4😢2🕊21👍1🥰1🙏1😍1🏆1😘1
Forwarded from کانال بنرها
‌‌
آیامیدانیدسحروطلسم وجادوچی هستند وراه ابطالشون چیه؟؟؟؟

         🫧
@ghoran_darmane🫧
         🫧
@ghoran_darmane🫧
        🫧
@ghoran_darmane🫧

عاااالی و بینظیر 👌
زووود تننند سریییییع تا حذف نشده🏃🏃🏃🏃🏃
✰﷽✰

ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.

•●◉گـــروه‌ انـــس◉●•

●••••••••••✯✿✯••••••••••●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●••••••••••✯✿✯••••••••••●

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
2025/10/21 02:08:15
Back to Top
HTML Embed Code: