به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پانزده نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای آرام باز شدن دروازهٔ حویلی بلند شد. لولاها با ناله‌ ای کشیده چرخیدند. ماهرخ بی‌ اختیار سر بلند کرد، نگاهش به دروازه دوخته شد و دستش از حرکت ایستاد. چشم‌ هایش از حیرت گرد…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شانزده
پارت هدیه

ماهرخ خواست چیزی بگوید، اما ناگهان متوجه شد فرشته از خانه بیرون می‌ آید. قلبش تندتر تپید. بی‌ آنکه کلامی دیگر بر زبان بیاورد، از سهراب فاصله گرفت و با شتاب دوباره به سوی باغچه برگشت آبپاش را برداشت و وانمود کرد دوباره سرگرم کار شده است. میان شاخه‌ های گل و برگ‌ های سبز، هر دو گرم صحبت و کار شدند.
اما سنگینی نگاه سهراب مثل باری نامرئی روی شانه‌ های ماهرخ افتاده بود. هر بار که سرش را خم می‌ کرد تا گل‌ ها را آب دهد، حس می‌ کرد دو چشم پر از حسرت بر او دوخته شده است. قلبش بی‌ قرار میزد، و هر لحظه بیشتر احساس می‌ کرد که نمی‌ تواند آن نگاه را تحمل کند.
آهسته شانه ‌هایش را صاف کرد و با لبخندی ساختگی رو به فرشته گفت فرشته جان… احساس می‌ کنم کمی خسته شدم. ببخش که نتوانستم درست کمکت کنم. میروم به اطاقم کمی استراحت کنم.
فرشته با مهربانی سری تکان داد و گفت ای وای، چرا معذرت می‌ خواهی؟ تو همینقدر که خواستی همراهم باشی، برایم کافی است. برو، استراحت کن ماهرخ جان.
ماهرخ در ظاهر لبخند داشت، اما در دلش غوغایی بود. قدم‌ هایش را به سوی اطاقش برداشت، بی‌ آنکه حتی جرئت کند دوباره پشت سرش را نگاه کند؛ میدانست اگر یک بار دیگر نگاه سهراب را ببیند، تمام دیوارهایی که میان خودش و او ساخته، ترک بر می‌ دارند وقتی به اطاق رسید، در را محکم پشت سر بست و بی‌ آنکه بنشیند، با اضطرابی پنهان در اطاق شروع به چرخیدن کرد.
قدم‌ هایش بی‌ وقفه از این گوشه تا آن گوشه می‌ رفتند، گویی دلش آرام نمی‌ گرفت. سایه ‌اش روی دیوار مثل پرنده‌ ای گرفتار بال میزد و نگاهش مدام میان پنجره، دیوار و درِ بسته در گردش بود.
نیم ساعت تمام در همان حال قدم زد، تا آنکه پاهایش از شدت خستگی به لرزه افتاد. ناچار روی تخت افتاد، دست‌ هایش را بر سر گذاشت و انگشتانش میان موهایش فرو رفت. سرش سنگین و سینه‌اش پر از فشار شده بود.
با صدایی که  از اعماق دلش می‌ آمد، آهسته زمزمه کرد میدانم… دروغ می‌ گوید. باز هم چیزی می‌ خواهد… باز هم هدفی دارد.
چشمانش را بست، اما تصویر سهراب با همان نگاه پر رمز و راز، مثل سایه‌ ای سمج در ذهنش رها نمی ‌شد. قلبش بی‌ قرار بود و اندیشه‌ هایش پر از بیمی که نامش را نمی ‌دانست، اما می‌ فهمید بازگشت او نمی‌ تواند بی‌ علت باشد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب بخیر
الایک🥹❤️
85💔11👍8❤‍🔥4🥰3🕊1😍1🤗1🫡1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
23👍3😍2❤‍🔥1🥰1🙏1👌1🕊1💯1🤝1😘1
خبر خوب اینه که
°•هنوز قلبت داره می‌تپه•°
این یعنی:هنوز زمان داری زندگی
کنی ؛ کاری که خیلی‌ها نتونستند
بکنن؛ پس تا وقت داری به خوبی
ازش استفاده کن🥰 :)  
      
شب تان خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
24👍3💯3❤‍🔥21🥰1👏1🙏1🤗1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز جمعه

🌻  ۲۵/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۴/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
8💯3❤‍🔥1👍1🥰1👌1🕊1😍1🤝1😘1🙊1
🌺وقتی #صبح از خواب بیدار می شید  روزی جدید از جانب خداوند  است...
💫برای زندگی
فکر کردن
💫برای لذت بردن
موفق شدن
وبخشیدن شدن
اولین کلمه خود را بیان کنید (الحمدلله)🤲


پس بگو ::الحمدلله خدایی را که روحم را به من بازگرداند و تنم را سلامتی بخشید و به من اجازه داد تا او را یاد کنم...

‎‌‌‌ 💡@bekhodat1Aeman1d📚
16🕊2❤‍🔥1👍1🥰1😍1💯1🏆1🤝1🫡1😘1
🕯اگه چیزی برای شکر گذاری
ندارید، نبضتان را چك کنید🙃

#خدایاشکرت 🌻
سلام صبح بخیررر


💡@bekhodat1Aeman1d📚
15👍21❤‍🔥1🥰1👏1👌1🕊1😍1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۰ 🥀از ام المومنین عایشه ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌹إذا تمنَّى أحدُكُم فليُكْثِرْ ؛ فإنَّما يسألُ ربَّهُ 😍«هرگاه یکی از شما آرزو (یا دعایی) می‌کند، پس زیاد بخواهد؛ چرا که او دارد از پروردگارش…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۱

🌺از سلمان فارسی  ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

📚إِنَّ رَبَّكُمْ حَيِيٌّ كَرِيمٌ، يَسْتَحْيِي مِنْ عَبْدِهِ إِذَا رَفَعَ يَدَيْهِ إِلَيْهِ أَنْ يَرُدَّهُمَا صِفْرًا»


🌺پروردگار شما بخشنده و کریم است، حیا می‌کند از بنده‌اش که دستانش را به‌سوی او بلند کند و آن‌ دو را خالی بازگرداند.

#سنن‌ترمذی3556

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
التماس دعا لطفا🤲🥹
24🥰2🕊2❤‍🔥1👍1👌1😍1💯1💘1😘1😎1
🌿

چه کسی می داند شاید درد هایی که کشیدی به وسیله آنها خداوند ترو رابه ساحل خوشبختی بازگرداند!🌻
فقط کافیست به پروردگارت توکل کنی:)🥲❤️‍🔥


💡@bekhodat1Aeman1d📚
24💯5❤‍🔥2👍2🥰1🙏1👌1🕊1💘1😘1😎1
#عاشقانہ_حلال

دَِلَِیَِلَِ تَِپَِشَِ قَِلَِبَِ مَِنَِیَِ
؏ـشقم♥️💍
‌‌‌

💡@bekhodat1Aeman1d📚
11🥰2🙏2💯2❤‍🔥1👍1💋1💘1😘1🙊1😎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حب تو در دل است...
#قلب و جان همہ، بہ سوی تو مایل
است...
#یارسولﷲﷺ♥️
#دوستت_داااریم🕊


💡@bekhodat1Aeman1d📚
181❤‍🔥1👍1🥰1🎉1🕊1💯1
محمد رسول الله صلی الله علیه وسلم چند پسر داشت
Anonymous Quiz
8%
۱. یک
21%
۲. دو
63%
۳. سه
8%
نمیدانم
18❤‍🔥1👍1👏1🎉1😇1
#طلب دعا🤲🤲🤲

بزرگواران یکی از اعضای کانال مشکل بزرگی دارند و از همه من و شما عاجزانه درخواست دعای خیر کردند لطفا ایشان را از دعا های خیر خویش فراموش نکنیم .
ان شاءالله آنچی خیر دنیا و آخرت شأن است نصیب شأن شود آمین یاربی🤲


لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
47👍6🕊3❤‍🔥2😢2🎉1💔1🫡1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و شانزده پارت هدیه ماهرخ خواست چیزی بگوید، اما ناگهان متوجه شد فرشته از خانه بیرون می‌ آید. قلبش تندتر تپید. بی‌ آنکه کلامی دیگر بر زبان بیاورد، از سهراب فاصله گرفت و با شتاب دوباره به سوی باغچه برگشت آبپاش را برداشت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفده

یکساعت گذشت که دروازه باز شد سر بلند کرد و چشمانش به قامت بلند سلیمان خان افتاد که با چشمانی پر از خشم و غیرت به او خیره بود. سلیمان خان بی‌ آنکه کلمه ‌ای بگوید، دروازه را با شدتی بست که صدای تقی آن در فضای اطاق پیچید. قدم‌ هایش محکم و کوبنده بود، مثل مردی که می‌ خواهد با حضورش زمین و زمان را بلرزاند. درست مقابل ماهرخ ایستاد، نگاهش مثل آتش در چشمان او ریخت و صدایش پر از خشمی مهارناشدنی بود و پرسید او را دیدی؟
ماهرخ از جا برخاست، اما به جای جواب، با آرامشی تصنعی به سوی میز آرایش رفت. شانه را برداشت و بی‌ توجه به شعله ‌های خشم سلیمان، رشته‌ های بلند مویش را آرام شانه میزد، گویی می‌ خواست با همان حرکت سکوتش را حفظ کند. با صدایی سرد پرسید کی را؟
سلیمان خان لحظه ‌ای نفسش را حبس کرد، اما بعد با گام‌ های سریع دوباره به او رسید. دستان قدرتمندش بازوی نازک ماهرخ را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند. سرش را چنان نزدیک آورد که گرمی نفس‌ هایش به صورت او خورد. با صدای خفه اما آکنده از عصبانیت پرسید همرایش حرف زدی؟
ماهرخ نگاهش را از او گرفت، با لحنی که  از بی‌ اعتنایی می‌ خواست سپر بسازد، گفت همرای کی حرف زدم؟
سلیمان دندان‌ هایش را به هم فشرد، نگاهش برق زد. بازوی او را محکم‌ تر فشرد و با صدایی که از غیرت و خشم می‌ لرزید، پرسید سهراب را دیدی؟ با او حرف زدی؟ چرا این کار را کردی؟
ماهرخ دیگر نتوانست سکوت کند. نگاهش را با شجاعتی تلخ در نگاه سلیمان دوخت. چشمانش از اشک برق میزد، اما صدایش پر از آتش بود جواب داد چرا حرف نزنم؟ فکر نمی‌ کنی حق داشتم؟ حق نداشتم از مردی که مرا مثل یک کالا فروخت بپرسم چرا؟ از او بپرسم چگونه توانست یک زن را در برابر پول معامله کند؟ تو چه میدانی از دردی که من کشیدم؟ من حق داشتم جواب سوالهایم را بگیرم.
سلیمان لحظه‌ ای خاموش ماند، نگاهش میان خشم و اندوه می‌ لرزید. دستش هنوز روی بازوی او بود، اما دلش در کشاکش میان غیرت و احساس گیر کرده بود.
ماهرخ با بغض ادامه داد من می‌ خواستم حقیقت را از زبان خودش بشنوم و جواب خودم را هم گرفتم.
سلیمان خان چشمانش را باریک کرد، هنوز بازوی ماهرخ را در میان دستانش گرفته بود. با صدای از خشم می‌ لرزید گفت تو همسر من هستی ماهرخ! همسر من! چطور می‌ توانی هنوز در گذشته پرسه بزنی؟ هنوز در دل‌ ات برای آن مرد سؤال داشته باشی؟ مگر من برایت کم گذاشتم که امروز از زبان سهراب به دنبال جواب می‌ گردی؟
89😢7❤‍🔥51👏1🎉1🙏1🤨1👀1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هفده یکساعت گذشت که دروازه باز شد سر بلند کرد و چشمانش به قامت بلند سلیمان خان افتاد که با چشمانی پر از خشم و غیرت به او خیره بود. سلیمان خان بی‌ آنکه کلمه ‌ای بگوید، دروازه را با شدتی بست که صدای تقی آن در فضای…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هژده

ماهرخ با حرکتی ناگهانی بازویش را از میان دستان او بیرون کشید، چند قدم عقب رفت، شانه‌ هایش می‌ لرزید. نگاهش پر از درد بود، اما صدایش همچون خنجری کهنه به دل مرد نشست که گفت فراموش نکن، سلیمان خان من چگونه همسر تو شدم. من انتخابت نبودم من معامله‌ ات بودم!
سکوت سنگینی میانشان افتاد، نفس ‌های هر دو به تندی بالا و پایین می‌ شد. سلیمان خان دندان ‌هایش را روی هم فشرد، چشمانش از غیرت سرخ شد. ناگهان دستش بلند شد و سیلی محکمی به صورت ماهرخ نشست. صدای برخورد آن، مثل شکستن چیزی در هوا پیچید.
ماهرخ لحظه‌ ای خشک شد، سرش به یک‌ سو خم گشت در همان لحظه، پشیمانی در نگاه سلیمان برق زد؛ احساس کرد دستش پیش از عقل و دلش حرکت کرده بود. او خواست جلو بیاید، اما ماهرخ با تمام نیرو دستانش را به سینهٔ پهن او کوبید و داد زد تو به کدام حق روی من دست بلند کردی؟!
صدایش لرزان اما پر از خشم و تحقیر بود. نفس ‌هایش بریده بریده بالا می‌ آمد و صورتش از سوز سیلی می‌ سوخت. نگاهش پر از اشک شد، اما اشکش نه از ضعف که از دردی تلخ و زخمی عمیق بود.
سلیمان خان قدمی عقب رفت. نگاهش میان پشیمانی و غیرت گم شد. دستانش بی‌ اختیار بالا آمدند، گویی می‌ خواست چیزی بگوید، اما زبانش سنگین شده بود.
ماهرخ اما دیگر ساکت نبود؛ نگاهش مثل شعله‌ ای که بر خرمن بیفتد، وجود مرد را می‌ سوزاند.
ماهرخ گفت تو فکر میکنی با زر و زیور، با لباس و موبایل و میتوانی احساس مرا بخری همانطور که خودم را خریدی؟ می‌ پنداری با هر تحفه و هدیه ‌ای که پیش پایم می‌ گذاری، عشق را در من بیدار می‌ سازی؟ نی، سلیمان! این دل خریده نمی‌ شود.
نفسش سنگین شد، بغض گلویش را می‌ فشرد. با آهی شکست‌ خورده ادامه داد فراموش کرده‌ ای چگونه زن تو شدم؟ فراموش کرده ‌ای که روزی مرا همچون متاعی در بازار، در برابر پول به دست آوردی؟ اختیارم را گرفتی، و بی‌ آنکه بپرسی «می‌ خواهی یا نی»، مرا به نام خود کردی. چه میدانی از شب‌هایی که به اشک خوابیدم؟ از صبح‌ هایی که چون آیینه شکسته، خود را تکه‌ تکه دیدم؟ تو نگفتی «دوستت دارم»، گفتی «به قیمت می‌ خرمت»؛ و این تحقیر تا مغز استخوانم نشست.
هر روز تلاش میکنم نفرتی را که در دلم خانه کرده، اندکی فرو بکشم و به مهرِ تو نزدیک شوم، اما هر بار که طلا بر گردنم می‌ اندازی، هر بار که لباس نو بر تنم می‌ پوشانی، آن زخم کهنه دوباره می‌ سوزد.


پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
74😢11❤‍🔥6👍5😱21👌1🕊1💔1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هژده ماهرخ با حرکتی ناگهانی بازویش را از میان دستان او بیرون کشید، چند قدم عقب رفت، شانه‌ هایش می‌ لرزید. نگاهش پر از درد بود، اما صدایش همچون خنجری کهنه به دل مرد نشست که گفت فراموش نکن، سلیمان خان من چگونه همسر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و نوزده

سلیمان خان چند گام به عقب لغزید. احساس کرد زمین زیر پایش ناگهان سست شده بود. دستان ستبرش که روزی هزاران جنگ و خونریزی را تاب آورده بود، اکنون می‌ لرزید. لحظه‌ ای خاموش ماند، نگاهش بر چشمان اشک‌ آلود ماهرخ قفل شد؛ در آن نگاه چیزی بود که روحش را می‌ سوزاند. با صدایی بغض‌ آلود، که خشونت همیشگی‌ اش در آن رنگ باخته بود، گفت من… من فقط ترا دوست داشتم، ماهرخ! همهٔ اشتباهاتم از همین‌ جا برخاست. فقط می‌ خواستم ترا به دست بیاورم، ترا برای خودم کنم. میدانم که کارم خطا بود، میدانم که راه عاشق شدن این نبود. اما باور کن، حق من این نبود که مرا با نفرت بسوزانی، که با نگاه سردت مرا خُرد کنی، یا با سخن گفتنت با سهراب غرورم را در هم بشکنی…
ماهرخ سرش را کمی کج کرد، اشک ‌هایش را با پشت دست پاک کرد و پوزخندی تلخ بر لب نشاند. در نگاهش هم تمسخر بود، هم اندوهی عمیق. آرام، اما با لحنی گزنده گفت غرور؟! پس همهٔ زخم‌ های من هیچ است، همهٔ اشک‌ های شبانه‌ ام هیچ، فقط «غرورِ مردانهٔ» تو مهم است؟ سلیمان، تو فکر می‌ کنی غرور تنها جامه‌ای‌ است که بر تن مرد دوخته‌ اند؟ نی! زن نیز غرور دارد.
قدم به سویش برداشت و صدایش لرزید، اما استوار ماند و ادامه داد تو از شکستن غرورت می‌ گویی، اما غرور من کجا رفت؟ روزی که دستانت بی‌ اجازه به زندگی من رسید، روزی که اختیارم را خریدی، غرور مرا نشکستی؟ روزی که به جای پرسیدن خواستِ قلبم، تنها زر بر زمین انداختی، عزت مرا لگدمال نکردی؟
دست‌ هایش را بر سینه‌ اش گذاشت، گویی می‌ خواست از خودش محافظت کند. آنگاه با صدایی آرام‌ تر، اما گزنده ‌تر افزود مرد اگر غرور دارد، زن نیز غرور دارد. تو می‌ خواهی زنی بی‌ غرور کنارت باشد؟ زنی که جز اطاعت و سکوت چیزی نشناسد؟ پس بدان، من آن زن نیستم.
نفسش را عمیق کشید، چشم‌ هایش را در چشمان سلیمان دوخت و با صدایی سرد و محکم گفت حالا هم اگر غرور مردانه ‌ات نمی‌ شکند، از اطاق برو؛ می‌ خواهم تنها باشم.
سلیمان خان لحظه‌ ای در آن سکوت فرو رفت؛ چهره‌ اش که همیشه با غرور آمیخته بود، این‌ بار رنگِ پشیمانی گرفت. لب‌ هایش باز شد تا سخنی بگوید، اما کلمات مانند خار در گلو گیر کردند. دست‌ هایش، که تا چند لحظه پیش محکم و فرمان‌ روایند بودند، بی‌ اختیار افتادند. یک بار تندی به ماهرخ نگاه کرد نگاه او دیگر آن نگاه برتری‌ آمیز نبود، بلکه در آن تهی‌ شدنِ یک مرد به چشم می‌ آمد سپس با گامی سنگین به سوی دروازه رفت.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
66😢11💔8❤‍🔥6👍5👌1🕊1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و نوزده سلیمان خان چند گام به عقب لغزید. احساس کرد زمین زیر پایش ناگهان سست شده بود. دستان ستبرش که روزی هزاران جنگ و خونریزی را تاب آورده بود، اکنون می‌ لرزید. لحظه‌ ای خاموش ماند، نگاهش بر چشمان اشک‌ آلود ماهرخ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست
پارت هدیه

درب را باز کرد؛ چند لحظه‌ ای ایستاد، می‌ خواست آخرین واژه‌ ای بگوید، اما هیچ نگفت. به جای آن سینه‌ اش را پر از هوا کرد، شانه ‌هایش لرزید و بی‌ کلام از اطاق بیرون شد. صدای گام‌ هایش در دهلیز پژواک کرد و درِ اطاق بسته شد.
وقتی در آرام بسته شد، ماهرخ مانده بود و دیواری که گویی باز هم زیر بار یک تاریخِ  تلخ خمیده شده بود. نفسش می‌ لرزید. لحظه‌ ای بر پای ایستاد، سپس آمد و روی مُبل نشست؛ دست‌ هایش لرزان را روی هم گذاشت و سرش را خم کرد. اشک از چشمانش سرازیر شد.
چند دقیقه گذشت. او چشم‌ هایش را با پشتِ دست پاک کرد، قرآن کوچک را از لبه میز برداشت و برای لحظه ‌ای به صفحاتش خیره شد؛ لبانش بی‌ صدا دعایی خواند.
چند ساعت از آن مشاجره تلخ گذشته بود. ماهرخ در اطاق تنها نشسته بود؛ چراغ کم‌ نور گوشهٔ اطاق سایه‌ های لرزان بر دیوار انداخته بود و او همچنان میان اندیشه‌ ها و زخم‌ های تازهٔ دلش غوطه‌ ور بود. صدای آهستهٔ گام‌ های سنگین در دهلیز شنیده شد، سپس دروازه به آرامی باز شد.
سلیمان خان با صورتی گرفته و نگاهی پر از التهاب داخل شد. سکوتی کوتاه میان‌ شان آویخت؛ سکوتی که سنگینی‌ اش از هزاران واژه بیشتر بود.
او چند قدم جلو آمد، نگاهش را به قامت لرزان ماهرخ دوخت، و با صدایی گرفته و خش‌ دار پرسید ماهرخ تو هنوز سهراب را دوست داری؟
صدایش نه مانند همیشه پر از اقتدار، بلکه شبیه مردی بود که ترس از دست دادن، استخوان‌ های غرورش را خرد کرده باشد. چشمانش به جستجوی پاسخی در عمق نگاه ماهرخ بود، پاسخی که شاید بتواند آتش تردید را خاموش کند.
چند دقیقه گذشت ماهرخ همچنان روی مُبل نشسته بود، دست‌ ها را در هم گره کرده، بی‌ آنکه نگاهش را به سوی سلیمان خان بلند کند. چشمانش سرشار از اشک‌ های خاموش بود، اما لب‌ هایش مهر سکوت بر خود زده بودند.
سلیمان خان لحظه‌ ای به قامت خاموش او نگریست؛ قامت زنی که برایش همه‌ چیز بود، اما میان‌ شان دیواری از زخم و بی‌ اعتمادی قد برافراشته بود. ناگهان غروری که سال‌ ها او را به پا نگه داشته بود، شکست.
با قدم‌ های سنگین جلو رفت، و درست مقابل ماهرخ زانو زد. سرش را پایین انداخت، شانه‌ هایش لرزید و همچون طفلی بی‌ پناه بغضش ترکید. دست لرزانش به سوی پای ماهرخ رفت، آن را گرفت و بوسه‌ ای پر از اشک و عجز بر آن زد. صدایش در میان گریه شکست و گفت ماهرخ… مرا ببخش… به خدا جز این نمی‌ خواستم، جز این‌ که تو را داشته باشم.اشتباه کردم، اما باور کن جز عشق چیزی در دل من نبود…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
71💔17😭6😘4❤‍🔥2😢2🍓2🤯1🕊1😇1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست پارت هدیه درب را باز کرد؛ چند لحظه‌ ای ایستاد، می‌ خواست آخرین واژه‌ ای بگوید، اما هیچ نگفت. به جای آن سینه‌ اش را پر از هوا کرد، شانه ‌هایش لرزید و بی‌ کلام از اطاق بیرون شد. صدای گام‌ هایش در دهلیز پژواک…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و یک
پارت دوم هدیه:

اشک‌هایش روی دستان و پای ماهرخ فرو می‌ غلتیدند، چنان‌ که گویی غرور یک مرد جنگ‌ آزموده در برابر دنیای او فرو ریخته باشد.
ماهرخ با چشمانی پر از حیرت و اندوه به او می‌ نگریست؛ مردی که همه ‌چیز را با زور و قدرت به‌ دست می‌ آورد، اکنون مثل کودکی گریان در پای او خم شده بود. دلش لرزید، با دستان لرزان سلیمان خان را به سوی خود کشید و در آغوش گرفت. تنش به لرزه افتاد، و اشک‌ هایش روی شانهٔ او ریخت. سلیمان خان با هر قطرهٔ اشک، بغض و درد درونش شدت گرفت، صورتش خیس شد و صدایش از شدت گریه شکست و گفت به خدا، ماهرخ جان، اگر در قلبت حسی برای او مانده باشد، من حاضرم همه‌ چیز را رها کنم… حتی از تو جدا شوم، تا تو به آنچه می‌ خواهی برسی.
ماهرخ با نگاه پر از محبت و اشک، سرش را روی شانهٔ سلیمان خم کرد و بوسه‌ ای آرام بر موهای او زد. صدای لرزان اما محکمش با دلگرمی گفت من تو را دوست دارم… مرا ببخش که آزارت دادم، اما باور کن من فقط میخواستم جواب خودم را بگیرم.
سلیمان خان چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و آرام گرفت، اما اشک‌ هایش هنوز بی‌ اختیار جاری بودند. در آن لحظه، هر دو در سکوتی پر از عشق و بخشش فرو رفتند، و دل‌ های زخمی‌ شان کم‌ کم با هم آرام گرفتند.
چند روزی گذشت و هوا پر از آرامش خانهٔ سلیمان خان بود. ماهرخ رفتار و نگاهش نسبت به او بسیار لطیف و صمیمی شده بود؛ هر لبخندش، هر مهربانی‌ اش و هر نگاه پر مهرش، قلب سلیمان خان را گرم می‌ کرد. حالا دیگر می‌ توانستند با هم لحظه‌ های آرام و صمیمانه‌ ای را تجربه کنند، بدون آنکه سایهٔ دلخوری‌ ها و کینه‌ ها گذشته، فضای بین‌ شان را سنگین کند.
آن روز، ماهرخ مشغول گذاشتن لباس‌ های تازه اتو زده‌ اش در الماری بود که ناگهان چشمش به صندوقچهٔ طلاهایش افتاد؛ در باز بود و طلاهایش ناپدید شده بودند. با چشمانی پر از نگرانی و صدایی لرزان، به سوی سلیمان خان که گرم کار در لب تاپ اش بود دید و گفت سلیمان جان، صندوقچه‌ ام باز است… و طلاهایم نیست!
سلیمان خان با دقت به ماهرخ نگاه کرد و گفت دوباره بررسی کن، شاید جایی دیگر گذاشته ‌ای.
ماهرخ با اطمینان جواب داد نخیر من یادم است دقیقاً همینجا گذاشته بودم، اما حالا نیست!
سلیمان خان از جای خود بلند شد و با گام‌ های محکم به سوی الماری آمد، صندوقچه را باز کرد و وقتی دید خالی است، لب به عصبانیت گشود و با قدم‌ های بلند از اطاق بیرون رفت تا به سالن اصلی برود، جایی که همه اعضای خانواده نشسته بودند.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب ان شاءالله...❤️
96😢7💔6❤‍🔥2🤗21😍1🐳1🍓1🤝1🫡1
  +پیآمی برای آرامش دل 🍃

    نگرانیآتو بسپار به خدات
  برو بخواب . ‌..

شبتان بخیــرونیـکی 🙃🩵

💡@bekhodat1Aeman1d📚
17🥰3❤‍🔥1👍1🎉1🕊1💯1
Forwarded from Tools | ابزارک
اولین بار چه کسی دراصول فقه کتاب نوشت؟
1
2025/10/18 03:52:51
Back to Top
HTML Embed Code: