پائولو کوئیلو به حرف خیلی قشنگ داره که میگه:
« هیچ کس سرش انقدر شلوغ نیست که زمان از دستش در برود و تو را از یاد ببرد، همه چیز بر می گردد به اولویت های ذهن آن آدم.
اگر کسی، به هر دلیلی، تو را از یاد برد؛ فقط یک دلیل دارد؛ تو جزو اولویت هایش نیستی. »
« هیچ کس سرش انقدر شلوغ نیست که زمان از دستش در برود و تو را از یاد ببرد، همه چیز بر می گردد به اولویت های ذهن آن آدم.
اگر کسی، به هر دلیلی، تو را از یاد برد؛ فقط یک دلیل دارد؛ تو جزو اولویت هایش نیستی. »
قشنگترین چیزی که امروز خوندم این بود که میگفت:
ما کسی رو به دست نمیاریم که کنترل کنیم، محدود کنیم، آزادیش رو بگیریم و عذابش بدیم؛ ما انتخاب میکنیم پَر پرواز چه کسی باشیم تا کنار هم رشد کنیم، بزرگ بشیم و بالا بریم.
اسمِ رنج وعذاب دادن به هم رو عشق نذارید.
دوست داشتن واقعی در توانمند کردن همدیگه، ایجاد احساس امنیت و آرامش تعریف میشه.🪽
ما کسی رو به دست نمیاریم که کنترل کنیم، محدود کنیم، آزادیش رو بگیریم و عذابش بدیم؛ ما انتخاب میکنیم پَر پرواز چه کسی باشیم تا کنار هم رشد کنیم، بزرگ بشیم و بالا بریم.
اسمِ رنج وعذاب دادن به هم رو عشق نذارید.
دوست داشتن واقعی در توانمند کردن همدیگه، ایجاد احساس امنیت و آرامش تعریف میشه.🪽
آدم از یک جایی به بعد
دیگر خودش را به در و دیوار نمیکوبد،
از هر چه هست و نیست شاکی نمیشود،
از آدم ها فاصله نمیگیرد
از هیچ کس، دیگر متنفر نمیشود.
دیگر گریه نمیکند
غصه نمی خورد
از حرف کسی نمی رنجد.
دیگر شعر نمیخواند، موسیقی گوش نمیدهد،
به کسی زنگ نمی زند، کسی هم به او زنگ نمی زند.
دیگر صدایی، اتفاقی، بوی عطری، اسمی، زنگ تلفنی، نامه ای، خاطره ای، حرفی، رنگ پیراهنی
حواسش را پرت نمی کند.
آدم از یک جایی به بعد، دیگر منتظر نمی ماند،
دیگر عجله نمی کند، دیگر حوصله اش سر نمی رود، دیگر بی قرار نمی شود.
می دانی؟
آدم از یک جایی به بعد
فقط تماشا میکند
•بابک زمانی
دیگر خودش را به در و دیوار نمیکوبد،
از هر چه هست و نیست شاکی نمیشود،
از آدم ها فاصله نمیگیرد
از هیچ کس، دیگر متنفر نمیشود.
دیگر گریه نمیکند
غصه نمی خورد
از حرف کسی نمی رنجد.
دیگر شعر نمیخواند، موسیقی گوش نمیدهد،
به کسی زنگ نمی زند، کسی هم به او زنگ نمی زند.
دیگر صدایی، اتفاقی، بوی عطری، اسمی، زنگ تلفنی، نامه ای، خاطره ای، حرفی، رنگ پیراهنی
حواسش را پرت نمی کند.
آدم از یک جایی به بعد، دیگر منتظر نمی ماند،
دیگر عجله نمی کند، دیگر حوصله اش سر نمی رود، دیگر بی قرار نمی شود.
می دانی؟
آدم از یک جایی به بعد
فقط تماشا میکند
•بابک زمانی
شایع تو یکی از آهنگاش یه نصحیت خیلی خوب میکنه که باید قاب بگیریم بزنیم سَر در زندگیمون؛ همونجا که میگه:
«هرجایی ها رو تحویل نگیر
هرجایی نرو شأن داشته باش
اهمیت نداره از کی حرف میشنوی
بی اهمیت به همه شک داشته باش! »
«هرجایی ها رو تحویل نگیر
هرجایی نرو شأن داشته باش
اهمیت نداره از کی حرف میشنوی
بی اهمیت به همه شک داشته باش! »
هیچکس الکی نمیره تو لاکِ خودش، یکی ناامیدش کرده، یکی مهربونیاشو نادیده گرفته، یکی دلشو شکسته، یکی آرزوهاشو آتیش زده و بدترینش اینه که همهی این کارا رو کسی کرده که با تمام وجود بهش اعتماد داشته.
جنس بعضی دوست داشتن ها نامعلوم است
بعضی ها آنقدر به پای طرف مقابلشان مینشینند
که خودِ طرف ازشان خسته می شود
از بس "امید" دارند؛ بس که قانعند!
به یک نگاه به یک پیام
حتی به یک "سلام"!
با اینکه حجم زیادی از روابطشان را "بی توجهی" پر کرده است اما همچنان امیدوارند به این رسیدن! که شاید دری به تخته ای بخورد و معجزه ای اتفاق بیفتد!
دست و پای عشقشان را بسته اند
و تمام قد ایستاده اند پای دوست داشتنی نامعلوم!
فقط و فقط "رسیدن" می خواهند...
حتی اگر
به قیمت جان و دل و روحشان تمام شود!
تا کِی می خواهیم به این روابط بی منطق وصل باشیم؟ تا کِی می خواهیم چوب حراج به احساسمان بزنیم؟
محض رضای خدا کمی ارزش قائل شویم
برای قلبمان
برای احساس و عاطفه مان!
انسانِ بی عاطفه "بی ارزش" است
شما را به خدا این را بفهمید!
•زیور شیبانی
بعضی ها آنقدر به پای طرف مقابلشان مینشینند
که خودِ طرف ازشان خسته می شود
از بس "امید" دارند؛ بس که قانعند!
به یک نگاه به یک پیام
حتی به یک "سلام"!
با اینکه حجم زیادی از روابطشان را "بی توجهی" پر کرده است اما همچنان امیدوارند به این رسیدن! که شاید دری به تخته ای بخورد و معجزه ای اتفاق بیفتد!
دست و پای عشقشان را بسته اند
و تمام قد ایستاده اند پای دوست داشتنی نامعلوم!
فقط و فقط "رسیدن" می خواهند...
حتی اگر
به قیمت جان و دل و روحشان تمام شود!
تا کِی می خواهیم به این روابط بی منطق وصل باشیم؟ تا کِی می خواهیم چوب حراج به احساسمان بزنیم؟
محض رضای خدا کمی ارزش قائل شویم
برای قلبمان
برای احساس و عاطفه مان!
انسانِ بی عاطفه "بی ارزش" است
شما را به خدا این را بفهمید!
•زیور شیبانی
+ ادوارد هشتم رو میشناسی؟
- نه!
+ ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چندسالگی فکر میکرد،هشتادو چندسالگی وقتیه که هرچیزی معنای واقعی خودش رو پیدا میکنه!
ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمیتونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش، تا حالا به هشتادو چندسالگی فکر کردی؟
- نه!
+ اگه پیر بشی و اونی که میخوای کنارت نباشه، جای همه چیز خالیه...خالیِ خالی ...
•راحلیسم
- نه!
+ ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چندسالگی فکر میکرد،هشتادو چندسالگی وقتیه که هرچیزی معنای واقعی خودش رو پیدا میکنه!
ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمیتونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش، تا حالا به هشتادو چندسالگی فکر کردی؟
- نه!
+ اگه پیر بشی و اونی که میخوای کنارت نباشه، جای همه چیز خالیه...خالیِ خالی ...
•راحلیسم
اینطور نیست که ماندنی باشند؛
خاطره ها، گاه فراموش هم میشوند.
به خاطر ندارم دقیقا کجا و چگونه تو را دیدم.
چند شب از فرط دوست داشتن و خیالبافی خوابم نبرده.
یا برای اولین بار که دستت را گرفتم قرار چهارم بود یا بیستم.
من حتی به خاطر ندارم بعد از چندمین دوستت دارمی که گفتم لبخند زدی.
من تنها یک چیز را به خاطر دارم..
تو "دوستم داشتی"
و همین خاطره به تنهایی برای من کافیست
تا هرشب با آن بمیرم...
@Bockaa
خاطره ها، گاه فراموش هم میشوند.
به خاطر ندارم دقیقا کجا و چگونه تو را دیدم.
چند شب از فرط دوست داشتن و خیالبافی خوابم نبرده.
یا برای اولین بار که دستت را گرفتم قرار چهارم بود یا بیستم.
من حتی به خاطر ندارم بعد از چندمین دوستت دارمی که گفتم لبخند زدی.
من تنها یک چیز را به خاطر دارم..
تو "دوستم داشتی"
و همین خاطره به تنهایی برای من کافیست
تا هرشب با آن بمیرم...
@Bockaa
مبادا امشب دیر کنی...!
تمام جانِ من ،
به همین دیدارهای شبانه است
رویـــاهـــایی کــه هـــر شب
می بینم ، تا زنده بمانم
•سیدعلی صالحی
تمام جانِ من ،
به همین دیدارهای شبانه است
رویـــاهـــایی کــه هـــر شب
می بینم ، تا زنده بمانم
•سیدعلی صالحی
شب از شبهای پاییزیست
از آن همدرد و با من مهربان شبهای شکآور،
ملول و خستهدل، گریان و طولانی
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد،
و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی
و اینک ـ خیره در من مهربان ـ بینم
که دست سرد و خیساش را
چو بالشتی سیه زیر سرم ـ بالین سوداها ـ گذارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب ...
خموش و مهربان با من
بهکردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش، دل برکنده از بیمار،
نشسته درکنارم، اشک بارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب...
مهدی اخوانثالث
از آن همدرد و با من مهربان شبهای شکآور،
ملول و خستهدل، گریان و طولانی
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد،
و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی
و اینک ـ خیره در من مهربان ـ بینم
که دست سرد و خیساش را
چو بالشتی سیه زیر سرم ـ بالین سوداها ـ گذارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب ...
خموش و مهربان با من
بهکردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش، دل برکنده از بیمار،
نشسته درکنارم، اشک بارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب...
مهدی اخوانثالث
...
آخ ..
اگر آدم ها می فهمیدند
رابطه ها را باید ساخت
اگر می فهمیدند
رابطه ها معامله نیستند
اگر می فهمیدند
رابطه ها معادله نیستند
اگر همه واقعی بودند
اگر با کلماتِ خودشان با هم حرف می زدند
اگر می فهمیدند
رابطه ها خود به خود
و شانسی درست نمی شوند!
اگر حواسشان بود
که زندگی هر لحظه ممکن است تمام شود
اگر می ماندند ..
اگر ...
اگر ...
اگر ...
عادل دانتیسم
آخ ..
اگر آدم ها می فهمیدند
رابطه ها را باید ساخت
اگر می فهمیدند
رابطه ها معامله نیستند
اگر می فهمیدند
رابطه ها معادله نیستند
اگر همه واقعی بودند
اگر با کلماتِ خودشان با هم حرف می زدند
اگر می فهمیدند
رابطه ها خود به خود
و شانسی درست نمی شوند!
اگر حواسشان بود
که زندگی هر لحظه ممکن است تمام شود
اگر می ماندند ..
اگر ...
اگر ...
اگر ...
عادل دانتیسم
يک برگِ توت بر اثرِ تماس با نبوغِ انسان به ابریشم تبدیل میشود.
یک مشت خاک بر اثرِ تماس با نبوغ انسان به قصری بدل میشود.
یک درختِ سرو در اثرِ تماس با نبوغِ انسان دگرگون می شود و شکلِ معبدی میگیرد.
یک رشته پشمِ گوسفند در اثرِ تماس با نبوغِ انسان به صورتِ لباسی فاخر در میآید.
پس اگر در برگ، خاک، چوب و پشم این امکان هست که ارزشِ خود را از طریقِ انسان صد برابر، بلکه هزار برابر کنند، آیا من نمیتوانم با این بدنِ خاکی که نام مرا حمل میکند چنان کنم؟!
اگ ماند ینو
📓شما عظیمتر از آن هستید که میاندیشید.
یک مشت خاک بر اثرِ تماس با نبوغ انسان به قصری بدل میشود.
یک درختِ سرو در اثرِ تماس با نبوغِ انسان دگرگون می شود و شکلِ معبدی میگیرد.
یک رشته پشمِ گوسفند در اثرِ تماس با نبوغِ انسان به صورتِ لباسی فاخر در میآید.
پس اگر در برگ، خاک، چوب و پشم این امکان هست که ارزشِ خود را از طریقِ انسان صد برابر، بلکه هزار برابر کنند، آیا من نمیتوانم با این بدنِ خاکی که نام مرا حمل میکند چنان کنم؟!
اگ ماند ینو
📓شما عظیمتر از آن هستید که میاندیشید.