هیچ وقت چنین مستأصل نبوده‌ام

برای فاصله گرفتن از هیاهوی اخبار و بمباران تبلیغات خشونت و مصرف و ماتم، یک ماه پرده را بر روی فضای مجازی و واقعی کشیدم و دو کتاب ارزشمند را خواندم، یکی «ادبیات علیه استبداد» و دیگری «امید علیه امید». کتاب اول را بازخوانی کردم. صبحگاهی چشم بر اخبار گشودم و این تصویر مثل میخ فولادی بر اعصابم کوبیده شد. با دیدن دستان بسته خدانور لجه‌ای بر میله، شعله ور شدم ولی این عکس منجمدم کرد. در مصاف با زبانِ آن، دهانِ تحلیل قفل می شود. چه می توان به این عکس اضافه کرد، وقتی که با نخستین نگاه همه ابعاد پیدا و پنهانش را بر سرمان می ریزد؟ بیننده در مقابلش بهت زده می شود، می ایستد و سکوت می کند و البته با خود درگیر. شاید قدرت سکوت، مترادف تاثیر سکوتِ قدرتِ این عکس است. اما این سکوت باز خود بلندترین صداست، چنانکه این انفعال فرهاد میثمی، فعال‌ترین شیوه مبارزه منفی با حریفِ مبارزه‌طلب و برانگیختن نگاه ناظر بی‌طرف است. و نشانی‌ست از قدرت بیکران انسان، حتی در زندان. حتی وقتی همه جا دیوار است و جایی برای اعلام حضور نیست. عکس، بازگشتی به دوران جنینی‌ست که زمان را می شکند و محدودیت فضا‌ را می نمایاند. نگاه محو و دهان خالی و نیمه باز و لبها گویی در میانه آخرین زمزمه‌های سخنی مهم گیر کرده‌اند. همه بدن سخن می‌گوید. پوست چسبیده بر استخوان، و رگ و استخوان بیرون زده از پوست، چروک ملحفه ها را در خود محو کرده است. اینجا آدم عریان نحیفی نمی بینیم، اراده‌ای را می بینیم که تنش را برای خواستی مهم رام می‌کند. خواستی معطوف به آزادی با به بند کشیدن لذت‌های تن. تنی که اگر نباشد، و تغذیه نشود، حضور فیزیکی انسان به پایان می رسد. فرهاد میثمی با چشاندن دردناک‌ترین محرومیت‌ها به تنِ خود، ذهن و روان ما را تحریک می کند. سکوت می کنیم اما انگشت می گزیم که چه ایمانی به هدف، پشت این اراده برای زجر کشیدن نهفته است. از تاب و توان افتاده، اما همچنان بر سر خواسته هایش محکم ایستاده. خواسته هایی که از آن ما و برای ماست و او پیشقدم شده تا با چنین هزینه‌ای، فردیت خود را فدای جمعیت کند‌. این تنِ ضعیف را اندیشه‌ای قوی به چنین سمتی سوق داده است. با چنین اراده‌هایی نمی‌توان و نباید دراُفتاد. چون خارج از معادلات مرسوم تصمیم می گیرند و عمل می کنند و فرهاد میثمی به قدرتِ ضعف پی برده و می داند ضعفِ قدرت در چیست و کجاست. می داند که چگونه با سکوت از پسِ دیوارِ سلولی، صدا شود، صدایی با ساده‌ترین و مبتدی‌ترین و همه‌فهم‌ترین زبان، یعنی زبانِ بدن. به این بدن نمی توان شلیک کرد، نمی توان به حلقه طناب سپرد، نمی توان با ضرب و زور در جهتی سوق داد، چون قبل از اینها، صاحب تن، بدن را آماده قربانی شدن به شدیدترین شکل ممکن کرده است، یعنی نخوردن و ننوشیدن علیرغم گرسنگی و تشنگی مفرط برای غلبه بر هر نفرت.
هر آدمی در هر کجا با دیدن این نمایش رنج، بدون آگاهی از جایگاه صاحب بدن و بی توجه به پس زمینه دلایل چنین تصمیمی، درگیر می‌شود و پرسشی مهم از ذهنش سر برمی آورد که چرا؟ و پاسخ این چرایی هرچه باشد، درخور چنین عقوبتی نیست. چون اعتبار انسان به امری مبتذل تبدیل شده است. و دارنده این تن با این روش می خواهد از ابتذال خود و ما اعاده حیثیت کند و گرچه ضعیف و ساکت، اما بر فراز خویش ایستاده و اعتبار انسان را فریاد می کشد. گویی این تن، روایت نمایشی دو کتابی ست که من خواندم.
درود بر روان سعدی که سرود
«تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت»

https://www.tg-me.com/bokhara1974
پیروزی که شکست خورد

دیروز دوستان زمین از دو خبر تلخ و شیرین آگاه شدند. یکی تلف شدن یوزپلنگی دیگر در ایران، علیرغم تلاش‌ «سازمان‌های دولتی» و دیگری مخالفت «مردم سوئد» با نصب توربین های بادی تولید برق در مسیر عبور مهاجرت گوزن های شمالی. این کجا و آن کجا!؟ برگردیم به این! و واکنش آن!
اگر سوئدی ها در داستانی فراواقعیتی بخوانند که به علت نگرانی کارشناسان! محیط زیست! از احتمال وضع حمل ناموفق یوزپلنگی مقیمِ مرکز شهری آلوده، با جراحی توله ها را از شکمش بیرون آورده‌اند، باورش برایشان دشوار است. اگر نشان داده شود که کارشناسان! حداقل استانداردهای طبیعت را رعایت نکرده و با دستانی بدون دستکش با توله های زودهنگام متولد شده عکس یادگاری گرفته اند چشمشان گرد می شود. اگر در ادامه توله های چنین یوزپلنگی با انسان ماشینی هماهنگ شوند، شیرخشک بخورند، و برای بقا به حیات وحش برگردند و به جای وعده های آماده غذایی در آغوش انسان بتوانند در کویر آهوی تیزپا شکار کنند، آن خوانندگان یا شاخ درمی آورند و یا چهاردست و پا به سمت نزدیکترین جنگل می دوند. اما نه توله یوزها می مانند تا آهو ببینند و نه سوئدی ها جنگل نشین می شوند. این پروژه مدیریت ناکارآمد هم شکست می خورد. شکست پشت شکست که اسمش می شود پیروزیِ شکست. مثل خشک شدن شصت میلیون اصله درخت زاگرس و انقراض بلوط تا سی سال آینده در هجوم مثلثِ شومِ آفت و آتش و بی آبی، یا حال نزار دریاچه ارومیه، مرگ زاینده رود، شوره ‌زار شدن تالاب‌های گاوخونی و بختگان و جازموریان، انقراض هفتاد گونه مهم جانوری در پنجاه سال اخیر و یازده گونه دیگر در معرض انقراض که فقط یکی از آنها یوزپلنگ است. در چنین شرایطی ست که چارت تکمیل می شود و شکست برنامه نجات یوزپلنگی در اسارت به نمادی از فاجعه طبیعتِ سیاست زده تبدیل می شود. مگر محیط زیست فقط شامل موجودات زنده است که هر نتیجه ای ما خواستیم حاصل شود؟ در تخیل هم نمی گنجد که بدون توجه به آب و خاک و هوا، توله حیوانی وحشی و شکننده را گلخانه ای و ایزوله در پارک پردیسان تهران(که مرکز انواع آلودگی های آب و خاک و هوا و صداست) پرورش داد. با این استدلال سست که مادر یوزها از توله هایش رمیده و کارشناسان چاره دیگری جز نگهداری در مرکز تهران! نداشته‌اند. برای علت رمیدن هم باید دنبال جای پای آدم گشت. چون پوزپلنگ مادر با بوی نامطبوع دست و پوست انسان بیگانه است که قاتل نوع او و انواع دیگر جانوران است. بسیاری از حیوانات انسان گریزند، از جمله برخی پرندگان اگر انسانی به تخم‌هایش دست بزند «بوی دست می‌گیرند» و پرنده از لانه می گریزد و حاصل آن سال نیست می شود. و اکنون برای توجیه مدیریت نادرست و مرگ پیروز، از میزان پولی که برایش خرج شده می‌گویند تا دهان خود و دیگران را بدوزند. چون در این سرزمین پول حلال تمام مشکلات است. آن پول باید خرج آموزش مردمانی می شد که وقتی هر جانوری می بینند دست به سنگ و تفنگ می شوند، غافل از اینکه میراثی طبیعی را از بین می برند که به اندازه ما حق زیستن بر روی زمین دارد. مرگ پیروز نشان می دهد که سیاست‌های زیست محیطی راه نادرستی می رود ‌و در ادامه این زنجیره های معیوبِ خشکاندن و آفت‌زایی و آتش زایی تا وقتی که نگرش غارتی-غنیمتی حاکم است، نتیجه ای جز پیروزی شکست حاصل نمی شود.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
مرگِ معلمِ ماندگارِ نسل‌ها
مرگِ معلمِ ماندگارِ نسل‌ها

نمی دانم ما نمی دانیم ابراز خوشحالی کنیم یا این روزگار اتفاق در اتفاق است تلخ در تلخ و ناگوارتر از ناگوار؟ و شاید زندگی امروزین رسم خوشایندی ست و ما ناشیانه شادی را به خاک سپرده‌ایم و بر سر گورش مویه سر می دهیم. هرچه باشد در روزهای خوش هم نمی توان از داغِ دردِ مرگِ دکتر جواد طباطبایی نسوخت، چه رسد در این دوران ظلمت و ظلم و تاریکیِ تار. جواد طباطباییِ فیلسوف و نظریه پردازِ سیاست، تاریخ و جامعه ایران را از منظری فرهنگی می نگریست. آسیب شناسی مسأله محور که گذشتگان و معاصران از نیش قلم تیزش در امان نمانده‌اند. با غور در میراث فکری ایرانیان و شناخت دقیق از جهان مدرن، هیچ نکته اش بدون پشتوانه نظری نیست. فلسفه غرب را به اندازه ادبیات ایران می شناخت؛آمیزشی از افق های تاریخ اندیشه و اندیشه تاریخ که به جغرافیای فرهنگی ایران و زبان فارسی پیوند می داد. مهاجری همیشه دل در گروِ وطن بود که اخراج از دانشگاه تهران توسط منجمدان را به فرصتی مطالعاتی تبدیل کرد. از خواجه نظام‌الملک آغاز کرد و با ژرف‌اندیشی در چگونگیِ تاریخ اندیشه سیاسی در ایران به چرایی زوال اندیشه سیاسی در ایران رسید. در مرحله بعدی علوم اجتماعی را در پهنه تمدن اسلامی بررسی کرد و این مقدمه ای شد برای نظریه امتناع تفکر در ایران که چون ایرانیان به آن آگاهی ندارند نوعی جهل به جهل یا جهلِ مرکب است. ذهن و زبان نقاد و وقاد طباطبایی در این مرحله هم توقف نکرد و به نظریه ایرانشهری رسید که به نظر وی مبنای کشورداری تمدن ایرانی است که از طریق پیوند حاکم و شرع یا خدای زمینی و دین در وجود شاه به عنوان نماد قدرت و قانون یا فره ایزدی تبلور یافت. همین اندیشه ایرانشهری مهمترین میوه‌ی بلوغ فکری طباطبایی است که بیش از پیش ایشان را به متفکری جریان ساز تبدیل می کند. طبیعی ست دانشمندی با غنای فکری و وسعت معلومات طباطبایی، هم منتقد باشد و هم هدف تیر انتقاد قرار گیرد. وی چنان بی پروا بود که گاهی برای بر زمین زدن حریف در میدان نقد، از مرزهای استدلال منطقی و استشهاد تجربی هم می گذشت. به ویژه وقتی از تزلزل جایگاه زبان فارسی و خلل در تمامیت ارضی ایران گفته می شد، جوششی از عقل و احساس و حمیت و غیرت در قلمش جاری بود؛ چنان بی‌محابا با تسلط بر زبان فارسی سپر استدلال برمی‌داشت و تیر کلمات در کمان ملیت می‌گذاشت که گویی آریوبرزن است در مقابل لشکر اسکندر، یا رستم فرخزاد است در مواجهه با هجوم اعراب یا جلال‌الدین خوارزمشاه است در یورش قوم مغول. میراث فکری جواد طباطبایی توسط نسل‌های آینده در آینه فکر و فلسفه و علوم تاریخ و جامعه و سیاست بارورتر خواهد شد و بنده سه نکته مهم از حضرت ایشان آموختم، نخست نقد ایدئولوژی با هر نام و عنوانی به خصوص نقد کارسازش بر محصول متناقضی به نام روشنفکران دینی، چون چراغی ذهن مه‌آلودم را از جزم اندیشی ایدئولوژیکی و اعتقادی متوجه اندیشه و انتقاد کرد، دوم پی بردن به اهمیت زبان فارسی به عنوان مهمترین میراث فرهنگی ساکنان این سرزمین و سوم دلبستگی به ایران که هم شناسنامه ای تاریخی‌ست و هویت «گذشته و اکنون و آینده ما» در چارچوب آن شکل گرفته و تعریف می‌شود. به عبارتی در دورانی که جهانی شدن سرزمین ها را بدون پرتاب تیری فتح می کند و تنوع های زبانها را می‌روبد و فرهنگ‌ها را در قالبی خاص می ریزد، آثار طباطبایی ضمن اینکه سرمشقی برای استقلال فکری، عشق به زبان فارسی و دلبستگی به هویت ایرانی است از ملی‌گرایی کور، تعصب قومی و انجماد اعتقادی باز‌می دارد.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
خیالِ خرید و خریدِ خیال

نوروز از نزدیک می‌وزد
و عید هفته آینده می‌آید تا هفت سین
همه در خیال خریدند و من در خریدِ خیال
نرفتی خرید؟
اگر رفتی چه خریدی؟
اگر خریدی کدام را بیشتر پسندیدی؟
نرفتی بازار؟
کدام بازار!؟
منظورم بازار آینه و آب و نگاه است
که آینه محو نگاه تو شود و آب برآشوبد بر خویش
حتی اگر در لیوانی
حتی اگر تکه‌ای شکسته که افتاده بر گوشه‌ای و سهمش از زندگی خردشدن پیاپی است
اما چه فرقی می‌کند، هر چه شکسته‌تر شود باز آینه است، و از روشنایی تاباندنش که کم نمی‌شود
و آب مگر کم و زیاد دارد؟ برای دیدنش، مهم بودنش است
و نگاه! این از نوعی دیگر است
نه بخار می‌شود، نه می‌شکند
کافی‌ست یکبار ببینی یا دیده شود
مثل نگاه تو که روشنایی دیده‌یِ آب و آینه است
بگذار دنبال همین یک خیال بروم به بازار گذشته تا در تاروپود آدمها و یادها سرگردان نشوم
و بیش از همه آدمها که نکند یکی پیدا شود و نگاه تو را چون من ببیند و آن وقت نگاهم از بازار نگاهت حذف شود
پس بیفتد
دانستن و ندانستن تو مهم نیست، مهم آن نگاهی‌ست که نگاه تو را روشنایی نگاهش کند برای دیدن آب و آینه و بر هر تاریکی که بتاباند شعله‌ور شود، حتی اگر بر مغاره‌های متروک گذشته خویش
چون من که تو را می‌برم به سالهایی که قرن‌ها پیش زیسته‌ام
وقتی بابونه می‌چیدم
یا هنگامی که دستانم را با خون شقایق حنای سرخ می‌بستم
یا چهچهه بلبل‌های گندمزار را لب‌خوانی می‌کردم
تو را می‌بینم که می‌دوی
در کوچه‌های بهار
می‌پری از روی سنگ‌های رودخانه
وقتی که سنگ زیر پایت می‌غلتد و می‌افتی در آب و پیراهن گل‌گلی‌ات می‌چسبد به تنت
و بین خنده و گریه و عصبانیت و لذت گیر می‌کنی
و من غرق خجالت می‌شوم که به تو گفتم بیا برویم آن طرف رودخانه که گل‌های رنگین‌تری دارد
و شقایق‌هایش پررنگ‌ترند
چه فرقی می‌کند تو کجا باشی وقتی جز با چشم خیال نمی‌بینمت
همین هم غنیمت است که خیالم رنگ نبازد
اما اگر خیالم از فقر، متورم شود
اگر خیالم را سیل سیاست ببرد به سلولی انفرادی
و بکوبد بر در و دیوار و مغزش را خالی کند
و جز تنی برای من باقی نماند
یا اگر خیالم با آگهی ترحیم کودکی برود که در روزهای بارانی، زیر چراغ قرمز ماشین‌ها را دستمال می‌کشید و هرگز از خیال من نمی‌رود
یا اگر خیالم با زنی برود که روز زن را در تقویم می‌بیند و نمی‌داند به خودش بخندد یا بگرید
-چون من و افتادن تو در آب-
یا اگر خیالم به خواب رود
یا مست قدرت شود و نداند شعر چیست
نمی دانم با این همه «یا» چه کنم که خیال مرا احاطه کرده‌اند؟
پس بگذار به همان خیال کودکی برگردم
بگذار در آن خوابِ خیال و خیالِ خواب‌آلود خانه‌ای بسازم از توتِ حیاط همسایه که گنجشک‌ها نمی‌گذاشتند لحظه‌ای برگهایش بخوابند
آنقدر روی شاخه‌ها تاب می‌خوردند که رنگ توت‌ها سیاه می‌شد و به زور جاذبه تا حیاط شنی خانه ما پرتاب می‌شدند
و من مشتی توت در دامنم جمع می‌کردم و تا مادرم می‌دویدم
مادرم توت‌های بی‌هوش را پرت می‌کرد و می‌گفت چرا پیراهن عیدت را رنگی کردی؟
مرغ‌ها از زمین و گنجشک‌ها از هوا توت می‌چیدند و نمی‌دانم کی کدام دکمه را می‌زد که گنجشک‌ها می‌پریدند هوا
و من با پرواز گنجشک‌ها همه‌یِ بهارِ درختان را می‌گشتم
توت می‌خوردم
برگ می‌بوییدم
شاخه می‌تکاندم
نی می‌نواختم
و نمی دانستم که روزی همین واقعیت‌ها خیالاتی می‌شوند در دوردست
من پیر می‌شوم
به جای درخت توت ساختمانی سیمانی از زمین برمی‌خیزد
و مادری که دیگر نیست
گنجشکانی که رفته‌اند به جایی دور
گل‌های بابونه و شقایق در قابی خشکیده‌اند
-مثل روز زن-
رودخانه هم با آفتاب و باد رفته تا طوفان
تو هم نیستی
اما من هستم و خیالم
لیوانی آب دارم و آینه‌ای شکسته
در این نوروز روبروی آب و آینه می‌نشینم بوداوار
چشمانم را می‌بندم
موانع را کنار می‌زنم
تا می‌رسم به خانه خیال
و نگاه تو را مجسم می‌کنم
که چقدر متفاوت با آب و آینه است.
بی‌خیال پیر شدن
تا هستم در همین خیالم که تو بودی و رود بود و شقایق و توت و مادر و گنجشک
و باز هم خیال را پرواز خواهم داد با نوایِ نی
بال خواهم گشود با سوت
تا دور
تا هیچ سلولی خیال مرا به بند نکشد
تاهیچ ارزِ معتبری در بازار، خیال مرا نخرد!


https://www.tg-me.com/bokhara1974
صادق هدایت و مرگ مسجل روشنفکری ایرانی

امروز یادآور تاریخی تلخ است که در تداومِ تلخی تاریخی جامعه ایرانی است. خودکشی صادق هدایت در چنین روزی، در هفتادودو سال پیش اتفاق افتاد. آن هم در تبعیدی خودخواسته از سرزمین مادری. صادق هدایت سمبل شکست روشنفکری ایرانی در مصاف با مدرنیته و ناتوان در ایجاد پیوند اکنون با گذشته تاریخیِ «دورِ» پرشکوه و درخشان است. چرا دور؟ چون هرچه زمان می گذرد، غبار بیشتری بر حوادث می نشیند و آنچه می ماند به عنوان شناسنامه آن دوران تلقی می شود‌. چنانکه از دوره هخامنشیان تخت جمشید و بیستون و از ساسانیان ایوان مدائن و طاق بستان. اما اینکه مردمان چگونه می زیسته اند و خوشی ها و رنج هایشان چه بوده‌، در تاریکی تاریخ مدفون است. برگردیم به صادق هدایت که تلاقی حسرتِ روزهای خوش گذشته و نگون بختی سرنوشت شوم امروزین بود. و این دو را در داستان‌هایش روایت می کند‌. از پروین دختر ساسان تا حاجی آقا. البته بعد دیگری را نیز نباید از نظر دور داشت که ناشی از حس طبیعت دوستی و شفقت نسبت به حیوان و نبات است که در فواید گیاهخواری و سگ ولگرد توضیح داده شده‌اند. هفتادو دو سال پیش در چنین روزی صادق هدایت، قاتل خودش شد. به نظر باورناپذیر است اما شد. آدمی که نتوانست زجر زمانه را تاب بیاورد و چاره را در خودنابودی یافت. زندگی صادق هدایت، تاریخ خودویرانگری برای ساختن است. تمام داستانهای هدایت با جوهر رنج نوشته شده‌اند. تنها نویسنده ایرانی که نام و عنوانش با آثارش یکی است. اگر زندگی هدایت را بخوانیم تفاوت چندانی با سبک و سیاق داستان‌پردازی‌ و شخصیت های داستانی‌اش ندارد‌. هدایت تا بود منتقد ماند و از هیچ مقام و منصبی در کسوت وزیر و وکیل و مدیر و روحانی، آن هم در صریح‌ترین شیوه بیان ابایی نداشت. شخصیت های داستانی اش هم آدمهایی رنگارنگ، مستبد، کوته بین، خشن، ویرانگر، چشم و گوش بسته، مطیع، مقلد، تقدیرگرا و منفعت طلب‌اند. طبیعی ست که چنین انسانی با چنان دیدگاهی نمی تواند «زندگی در گندستان و لولیدن میان کرم‌ها» را تاب بیاورد. در چنین شرایطی خودکشی نکردن صادق هدایت باورناپذیر است. چون هرچه در بطن این فرهنگ فرو می رفت سرخورده‌تر می شد. نه نشانه ای از شکوه گذشته مانده بود و نه تلاشی برای ساختن ایرانی دیگر روی ویرانه های متروک. زندگی و آثار صادق هدایت یک سبک‌اند و هرچه زمان می گذرد روشنفکران بیشتری می خواهند شبیه صادق شوند و نمی شوند. صادق هدایت شکست خورد ولی این شکستی شخصی نیست، بلکه در تداوم شکست‌های متوالی تاریخی مردمان این سرزمین از حمله بیگانه و خودی با یورش نظامی و تسخیر فرهنگی است. صادق هدایتِ منتقد که سر ناسازگاری با عالم و آدم داشت خود به بتی تبدیل شده که عبور از وی امکان پذیر نیست و همین ناتوانی روشنفکر ایرانی در پشت سرگذاشتن صادق هدایت موجب تداوم تباهی و مسجل شدن شکستِ از پیش تعیین شده‌ی هر تلاشی برای خروج از این وضعیت است.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
بی... و با...

وزن دنیا چقدر سنگین
چقدر سبک
بی تو
باتو.

اشیا چقدر زمخت
روز و این همه تاریکی
این همه سخن و زبان لال
و صدا
صدایی که قابل شنیدن نیست
و صداهایی که از استخوان هم می گذرد
تا می رسد
به حساس ترین عصب های شنوایی
و می سوزاند
و باز باتو و بی‌تو.

شرارت می بارد از نگاهم
سنگ می اندازم به لانه ی گنجشکی که سر بیرون آورده و می خواهد تمرین پرواز کند
و می سوزانم ریشه هر چه درخت
در سالی پرباران
و باز بی تو
و دراز می کشم روی خاک تا ریشه بدوانم تا اعماق
برای آب
در بیابان
می شویَم صورت نگاهم را با شبنم خوابیده بر شبدر
ماه را جارو می کشم
خانه را با بانگ پرندگان جنگل تزیین می کنم
و من خوب می شوم
و باز باتو.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
امروز جمعه است

نمی دانم چرا؟ اما فکر می کنم در این روز جهان به پایان می رسد

تو شاهد باش!

و فکر می کنم زمین در حرکت وضعی یا انتقالی از روی امواجی می گذرد که با ذهن و زبان و جان و روان من سازگار نیست

و باز تو شاهد این امواج سیاه باش

آغاز پایان است و پایان آغاز

و همین ابهام تلخش می کند

باید زد بیرون

دوید

خسته شد

تن کوبید به تنه درخت شاید شکفتن

دست کشید بر صورت ماه، شاید غباری روبیدن

پای فشرد بر سنگ شاید گشایشی حاصل شدن

بر خاک نشست شاید ته نشین شدن

این همه گره که در کار این روز است

این همه چین که بر ابرو می افکند

کی این روز را به پایان می برد، وقتی هنوز در آغاز است؟

کاش خوابم ببرد تا شب

از تاریکی تا تاریکی با چشمانی بسته

اما چشمم بر این روز نیفتد

که چقدر سرد و است گرم

یخبندان است و آتشناک

هر چه می پوشی باز سرما از درون می جوشد

هر چه می نوشی در دهان قندیل می شود چون دندان

تمام ساعات روز جمعه صحنه قتل فجیع دقیقه ها و ثانیه هاست

خون می چکد از تن لته پار شده روان

چطور جمعه روی داد، اختراع کیست؟

روز جمعه کاشف نمی خواهد

کافی ست برخیزی

بنشینی

بایستی

در همان نقطه گور دهان باز می کند

روز جمعه را باید بیرون زد

تطهیرش کرد

با نگاهی شست

با آفتاب صیقل داد

آنرا از جایش جنباند

قندیل را رفت تا جوی

جوی را رساند تا رود

رود را دوید تا دریا

و از دریا برخاست به بازی با باد

و رفت تا سفر ابر

و شاید اتفاق باران

و چکید در دامن نگاه خاک

برای روییدن

سبز شدن

و بر سیاهی روز جمعه خندیدن.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
سقوط قطار اصلاحات به ته دره‌

بچه که بودم جهان همان چشم‌انداز بود که با دویدنی فتح می‌شد. رفتن بر بلندای تپه یا عبور از رودخانه و یک نفس سربالایی را تا خانه رسیدن. نمی دانم چطور به سن مدرسه رسیدم و از اول پاییز یکباره همه چیز تغییر کرد. قرار بود بالا بروم، اما همان روز اول پله نخست سقوط من بود. مشق شب و مشق نظامی و مشق شعار. از جلو نظام و مرگ بر آن و درود بر این که من از پشت کوه آمده نمی دانستم آنها کیستند و اینها چیستند. و البته ترکه هم تشریف داشت که به مرور نامرئی‌تر و دردناک تر شد. پای ثابتِ کف دستان لاغر و استخوانی صورتهای چروکیده و سرهای تراشیده و زبانهایی بیگانه با رسم مدرسه. یک راه وجود داشت؛ فرار و ترک تحصیل. کوچه گردی و خاک بازی و الاغ سواری و مزرعه‌داری و گوسفندچرانی. کسانی که ناخنی جرأت داشتند و از گریه مادر که پسرش باسواد نمی شود، خم به ابرو نمی آوردند و یکبار تن به سیلی پدر می دادند که می گفت دستان مرا نگاه کن! می خواهی مثل من بشوی؟ من هم ترسو بودم و هم حساس به این سرزنش تکراری که «درد پسر فلانی بیفتد به جانت، نصف تو نیست، هم درس می خواند و هم کار می کند. وقتی خدا انگشت خیر بر پیشانی می‌گذارد، همین می شود، زور که نیست». هرچه می خواندم و زور می زدم و شعار می دادم مثل او نمی شدم. همان که سه سال بعد خانواده اش به جایی دیگر کوچ کرد و تا سالها بعد ندیدم. دوره راهنمایی هم سپری شد و من دانش آموز نرمالی شدم. اما همچنان امیدی به آینده ام نبود. و دبیرستان هم گذشت و همه آمال به گذشتن از سد کنکور بسته شد. تحصیل در علوم انسانی و آرمانگرایی جهان سومی به هم گره خورد و من به کمتر از تغییر جهان رضایت نمی دادم. شعر هم به شعار اضافه شد. فتح قله های ارزش و اخلاق به مدد تخیلِ انسانی که می خواست خداگونه‌ای در زمین شود. اما مگر زمان مکث می کرد؟ بر تن و روان می تاخت و شاخه های آمال را می شکست و عمر را می روبید و تا بخار شدن می بُرد. مدرک روی مدرک. تمام عایدی‌ام در یک هیچِ بزرگ خلاصه شد. حبابی نامرئی که درون آن گیر افتادم. هر بار امتحان پس دادن و از مانعی به مانعی دیگر گذشتن. اصلا زندگی دوِ با مانعی در تونل وحشت شد. با عوض شدن رنگ موها، تیزی زبانه آتش توقعاتم هم کُندی گرفت. فتح جهان را به دیگران واگذار کردم و به اصلاح جامعه روی آوردم و این همزمان با اصلاحات شد. دوم خرداد و مرده‌ای که اکنون گور هم ندارد و شکستی که هیچ کسی صاحبش نمی شود‌. شکست در رسیدن به این آرزوی بزرگ، راه را برای شکست های بعدی من هم گشود. نخستین تَرَک کار خود کرد و سد آمال را سیل خودش برد. زودتر از آنچه توقع داشتم، متوجه شدم که اصلاح جامعه‌ای با این تاریخ، نه کار خُردی چون من است. هنگام پرداختن به خویش بود. چگونه این همه خرابی را ترمیم کنم؟ زبانی شعاری، رفتاری نظامی و مدارکی بی‌اعتبار که عمرم را به پایشان هدر دادم و اکنون با پرداخت هزینه ای اندک و بدون صرف زمان در میدان انقلاب قابل خریدن اند. عقب مانده ای سزاوار سرزنش بودم. الفبای جدیدی باید برای زبانم اختراع می‌کردم، منش دیگری برای رفتار و دلخوشی هایی که در محدوده مدرک نگنجد. شبیه لذت شنیدن سخن چشمه با سنگریزه ها و کیف کردن از دیدنِ بازی ماهیها میان جلبک ها یا خواندن شعرهای کودکانه. اما برای اینها هم دیگر دل و دماغی نیست.
چند وقت پیش آن الگوی کودکی ام را دیدم که هنوز طعنه هایش بر شانه ام سنگینی می کند. دانشگاه نرفته و به تجارت روی آورده و برنج پاکستانی و چای سیلانی و کالای چینی وارد می کند و برای خودش کسی شده است. طعنه ها راست درآمد و با اشارتی می تواند دیه چند نفوس چون من را بپردازد. چرا عمر من چنین هدر رفت؟ چه آموختم؟ ه‍یچ. چه می دانم؟ هیچ. چکار کردم؟ هیچ. از ایده های فتح جهان و اصلاح جامعه و پالایش خود چه عایدم شد؟ همه هیچ. آیا در حسرت مال و مکنتم؟ خیر. در حیرتم که چگونه چنین عمرم پامال شد. این تجربه ای شخصی است اما با جابجا کردن افعال می توان سرنوشت شوم نسلی سقوط کرده از ارتفاع آرمان خواهی را بازخوانی کرد. نسلی که به اصلاحات و دوم خرداد دل بست و دلش شکست و زبانش برید و آنچه نباید می‌شد، دید، و چنان عقل از سرش پرید که معلوم نیست فردا چه می خواهد و چه می شود.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
ذوق‌ورزی‌ شاعرانه‌ یک‌ اقتصاددان

دکتر محسن رنانی جزو معدود روشنفکرانِ همیشه حاضر در کلاسِ حوزه عمومی است و شاخک‌هایش«۱» بیش از بسیاری چهره‌های ماندگار! به دریافتِ امواجِ پیرامون حساسند. حضرتِ ایشان انرژی زیادی را صرف توصیف و تحلیل و تبیین آسیبها و مسائل ناکجاآبادی به نام جامعه ایران می‌کنند و گاه چنان دلیر می شوند که تا انذار و تبشیر پیش می روند، اما دریغا که تیغش در سنگِ سیاست اثر نمی‌کند. دو سر بُردار علایق جناب رنانی از علمِ سراسر عقلانی اقتصاد تا شوریدگی شاعرانه است. با رصد عمر روشنفکرانه جناب ایشان متوجه خلافِ عادتی عریان می شویم. یعنی هرچه تجربه می اندوزند، ضمن پافشاری بر عقل، از راه‌حل‌های عقلانی دورتر می‌روند. این روند گذار از رساله‌ی تحلیلیِ بازار و نابازار پریروزها تا تجویز این روزها که بر طبل «صبر شادمانه» ساکنان این آبادی دلمرده می کوبند، مشهود است و بهانه این نوشتار نقد این نسخه برای تحقق رؤیای جمعیِ تاریخیِ آزادی و عدالت و رفاه است.

به نظر دکتر رنانی سقوط سیستم امری ناگزیر و برآمدن حکومتی پاکیزه و دموکراتیک پیامدی مسجل است. تا آن هنگام گردنه‌ها درپیش و گردونه‌های مخرب بسیار، و برای نیل به آن ارض موعود، صبوری شادمانه داروی تسکینِ این دردِ گذراست. در نقد تجویز صبوری شادمانه چند نکته قابل طرح است.
نخست اینکه ایشان فرهنگ را به تغییرات سیاسی و سیاست را به بودن یا نبودن سیستم حکومتی تقلیل می‌دهند.
دوم، بیش از آنکه انضمامی‌ بنگرند، تخیل‌گرایند و پیامد این تخیل‌گرایی، در آرمان‌پردازیِ دورِ تحقق‌ناپذیری تبلور می یابد. در جامعه ای که موریانه فساد تاروپودش را جویده و بیش از پنجاه درصد نفوس آن زیر خط فقرند و بیکاری بیداد می‌کند و ترکه تورم صورتها را کبود کرده و دهکی از حداقل معیشت هم محرومند و امید از دلهای هزاران رفته و با صورتی اسیدی و کاسه چشمی خالی و فردایی بی آینده، آدرس شادی چیست و راه صبوری کدام است؟
سوم، ایران کشوری متفاوت در منطقه ای متفاوت است. تحولات اجتماعی ایران در بستر زیست‌بومش قابل ترسیم است و متاسفانه روشنفکران بیش از سیاستمداران به مدح و ثنای فرهنگِ این زیست‌بوم پرداخته‌اند. گویی روشنفکران ایرانی به پیروی از سیاستمداران، بقای خود را در گرو افزایش پیروان می‌دانند«۲». این رویکرد غیرانتفادی به جامعه چنان آسیب‌زاست که به جای گشودن دریچه نقد ساختار و کردارعاملان، در تنور انقلاب می دمد. مطالعه تاریخِ انقلابهای بزرگ از انقلاب فرانسه تا بهار عربی، کتابی گشوده است و نشان می دهد که هیچ انقلابی در کوتاه‌مدت به آزادی و رفاه و عدالت منجر نشده است.
چهارم، در تحلیل و تجویز دکتر رنانی، اهمیت تربیت فرهنگی یا همین هوایی که ما در آن نفس می کشیم نادیده گرفته شده است. صفات بارز فردِ تربیت شده در فرهنگ ایرانی کدامند؟ مگر می توان در چنین فرهنگی و با این مسائل پیچیده اجتماعی، فقط باید صبور بود و شادمانی کرد؟ فرهنگی که حاملان و عاملان آن در سطوح خرد و کلان به خود و دیگری و انسان و حیوان و نبات و جماد و آب و خاک رحم نمی کنند، چگونه می توان پیچیدگی‌ تاریخی‌اش را در راه‌حلی احساسی و آنی ساده‌سازی کرد؟ با کدام مقدمات می توان نتیجه گرفت که تغییری مهم در پیش است و شبی می‌آید که صبحش با صدای پایکوبی جمعیِ تحقق رؤیاهایمان برمی‌خیزم؟

جناب دکتر رنانی می توانند شعله امید را در ذهن و زبان جوانان این سرزمین روشن نگه دارند، اما نمی توانند کلید باز شدن این کلاف سردرگم را با تجویز صبر شادمانه بسازند. بهتر است جناب دکتر رنانی دایره بسته دانشگاه و سخنرانی و سمینار و رسمیت را بشکنند و پوسته روشنفکری را بدرند و از نخبه گرایی به عمومیت گرایی بگذرند و به عنوان فردی عادی و ناشناس به ایران امروز بنگرند. چند درصد همکاران ایشان از طریق اخلاقی و قانونی ارتقا گرفته‌اند؟ چند درصد دانشجویان از طریق رقابت برابر وارد دانشگاه شده اند؟ به نظر ایشان می توان بدون دروغگویی در خانواده و خیابان دوام آورد؟ در پژوهش گالوپ جایگاه ایرانیان در مغمومی و بدحالی و عصبانیت چندم است؟ چند درصد مردم با قرص اعصاب می خوابند؟ چند درصد از طریق رانت ثروتمند شده‌اند؟ چند درصد افراد موفق به قلابی محکم وصل هستند؟ جناب استاد تجربه رانندگی دارند؟ به بازار رفته‌اند؟ می دانند چند درصد ساکنان به ترک دیار مادری فکر می کنند؟ وقتی برای خرید نان برشته باید آشنایی در نانوایی سرکوچه داشت باز باید یقه سیستم سیاسی را بگیریم؟ اگر هم پیامد تصمیم نادرست حوزه سیاست باشد، با فشار دکمه انفجاری انقلابی از بین نمی رود. کمک به همنوع را چه می گویند؟ می دانند چند میلیون پرونده در دادگاهها انباشته است؟ محیط زیست را چه می گویند؟ نامهربانی با حیوانات با خون ما عجین است. روند تخریب خاک و آلودگی آب، کار امروز و دیروز نیست، میراث گذشتگان است. هوا را که خود بهتر نفس می کشند.👇👇👇
👆👆👆جناب دکتر رنانی دردمندند، اما نسخه ایشان شبیه همان جراحی اقتصادی است که طبقه متوسط را زمینگیر و طبقه فقیر را به فلاکت انداخت. ایشان که روش می دانند، چگونه تاروپود این فرش فرسوده را با اکسیر صبر و شادی رفوگری می‌کنند. ما به لحاظ جغرافیایی روی کره زمین هستیم اما از منظر فرهنگی در کهکشانی دیگریم و هنوز همان مردمانی هستیم که جمالزاده در کتاب خلقیات ما ایرانیان بخشی از آن را آفتابی کرده است.
در آخر دو نکته به نظر می رسد، اول اینکه اگر کلیدی برای تغییر باشد در آموزش است که حضرت ایشان هم مهم می‌دانند. آموزش در همه ابعاد از نوزادی تا مرگ که شاید نتیجه آن در نسل بعدی پدیدار شود و دوم تا زمانی که هر یک از ما ایرانیان به نقش و سهم خود در به وجود آمدن شرایط خراب امروز آگاه نشود و از مقصر دانستن دیگری نگذرد و به اهمیت زیست مسالمت آمیز با خود و دیگران پی نبرد، هر تغییری آن هم از نوع انقلابی، شروعی دیگر از نقطه صفر است.

۱.شاخک‌های حساس، اصطلاح لازارسفلد برای مشاهده‌گری علمی جامعه است.
۲. ویژگی دیگر روشنفکران ایرانی بی توجهی به اقتصاد و گریز از طرحِ بحث اهمیت سرمایه و نقش ثروت در کاهش مشکلات جامعه است، که یا ریشه اعتقادی دارد و حرمت خود را با ورود به حریم شکم و پوشاک و خانه نمی کاهند یا هنوز از برچسب ماتریالیسم و وابستگی به حزب مرده توده واهمه دارند، یا هردو.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
زلف‌‌ها در باد

ما که بچه بودیم همه آرزویمان دیدن مویی بود و رؤیتِ رویی. اما نه مو پیدا بود و نه روی آشکار. در ادبیات کلاسیک هم هر جا از موی و روی سخن رفته، همه حسرت است و دریغ و درد. گاهی بهانه بقایی به تار مویی بسته بود و به دیدن رویی بند. چنانکه یکی از معانی روگرفتن یعنی در حجاب شدن زن و کنجکاوی برای آنچه در زیر حجاب پنهان بود خالق آثاری گرانمایه شده است. دوران روبنده بود و موپوشانی. عرفی عام و امری معمول و سنتی رسمی که باوری قوی از آن پشتیبانی می‌کرد. تا اینکه در عصر جدید، معجزه رسانه در شکل فضای مجازی دیوارها را برداشت و سدها را شکست و آرزوی عمرانه دیدن موی و روی از موضوعیت افتاد. قلعه جهان بدون شلیک گلوله‌ای تسخیر شده و بسیاری تسلیم. قهر و مقاومت بی‌نتیجه است چون رسانه مدام رنگ عوض می کند. این یعنی تحقق داستان چراغ جادو که برای هر ذائقه‌ای غذایی می پزد و ربط چندانی هم به جیب طرف ندارد. دور گردون دوره جدیدی از باورها و مناسک با محاسنی و قبایحی متفاوت و گاه متنافر با گذشته رقم زده است. از جمله عیان شدن روی و موی.
ایران امروز که جزو پیشگامان تجدد در خاورمیانه است از این موج جدید جدا نیست. هوا را نمی توان پس زد، آب را نمی توان انکار کرد، دیده را نمی توان بست. تشخیصی جدید زن را تشخصی دیگر بخشیده که فرآورده فکری و عقیدتیِ مدرنیته است. انکار ما از ابرام آن نمی‌کاهد و با جذابیت‌هایی که خلق می کند استقبال از آن رو به تزاید است. از عوامل این اقبال می توان به در مرکز قرار گرفتن زندگی فرد در هر تصمیم جمعی، اهمیت دادن به خواسته‌ها و انتخابهای شخصی، سکولار شدن جامعه، پس راندن مرگ‌زیستی و مرگ‌طلبی، به حاشیه راندن غم و بازگشت شادی به متن، ترویج ایده برابری جنسیتی، سنگین شدن کفه جشنها به جای مناسبتهای اندوهناک، گسست میان انتخاب‌های فردی و تحمیل‌هایِ حوزه جمعی، تفاوت در تربیت خانواده و مدرسه و مهمتر از همه آغاز تغییر از خانه و خانواده و امتداد آن تا خیابان را برشمرد.
کشف حجاب در دوره پهلوی اول از خیابان بر خانه تحمیل شد و چون زمینه فرهنگی و تربیت خانوادگی نداشت با مقاومت سنت مواجه شد، اما در چرخش نسل جدید نقطه شروع این فرایند آموزشی از خانه و خانواده است و می خواهد خیابان را هم تسخیر کند. اگر این تحلیل را نپذیریم باز یک امر مسجل است و آن اینکه ذهنیت جامعه ایران نسبت به بسیاری موضوعات دگرگون شده است و برای تحقق عینی این تغییر تلاش می‌کند. اگر نوخواهی از خیابانها زدوده شود با خانه چه باید کرد؟ اگر درها بسته شود، تکلیف پنجره چیست؟ اگر آدمها را می توان گرفت و بست، افکار را چگونه باید به بند کشید؟ اگر فضای مجازی مسدود شدنی است با هشتادوشش درصد جمعیتی که بعد از انقلاب متولد شده اند و بسیاری فرزند این فضا هستند چه می شود کرد؟
اکنون آن مفهوم مهمِ ممنوعه قدیمی یعنی «آزادی» توسط نسل نو، در سمبل‌‌هایی نوتر بازتعریف شده و در مرکز میدان‌ جامعه قرار دارد. در بلند مدت با زور نمی‌توان با آن مواجه شد چون منطق آن باوری ست که این نسل می خواهد با آن زندگی کند‌. نسلی که بر خلاف پیشینیان می داند چه می خواهد و برای نیل به آن راه خود را می سازد. شناخت دقیق عمق این تغییر شیوه مواجهه با آن را متفاوت می کند و هزینه را کمتر. روی و موی زنان سطح عینیِ این تغییر لنزِ دوربین نگاهِ ذهنیت ایرانیان امروز است که در ادبیات هم پنهان بودن موی و روی را باور نمی کنند.
پری‌ رو تاب مستوری ندارد
چو در بندی سر از روزن بر آرد
جامی

https://www.tg-me.com/bokhara1974
در محضر احتضار

باز هم تعطیلات. روزها بی‌رنگ و شب‌ها خالی از شعله چراغی خاموش. شهر مرده و خیابان‌ها خسته و درها بسته. با فشار دکمه‌ای برق زندگی قطع و با خس‌خس سینه‌ها، صدا می‌رود به سمت گورستان و سخن می‌ماسد بر لبان زندگان. گویی باز فردا تعطیل است.
تعطیلات یعنی بوی نان نمی‌آید به مشام سفره. خنده کودکی در کوچه نمی پیچد و غروب گیر می کند میان موهای شانه نکشیده با انگشتان باد.
تعطیلات یعنی ننوشتن مشق و ترک درس و مدرسه و هر چه بزرگ می شویم، همان تجربه شیرین می ماند. و چه تلخ است امروزی که فقط از خاطرات دیروز ارتزاق می کند.
تعطیلات یعنی سرمای زمستان در سر و سوز بهمن در دل. خشکسالی بیداد می‌کند و ابرها سرگردان می‌آیند، پراکنده‌ می‌شوند و پریشان می‌گذرند. هرچه لباس در گنجه و کمد بوده پوشیده‌ایم و باز از این تنوره داغ مردادی نمی‌کاهد.
تعطیلات یعنی سر درخت‌ها  بریده‌ و باد شاخه‌ها را تکانده و تبر بر تن جناز‌های لخت آویخته و اثری از حیات سایه‌ای هم نیست.

تعطیلات یعنی غروب است و آسمان خاکستری پوش و آسفالت سرد روی خاک گرمی خوابیده که هر آن دهان باز می‌کند برای بلعیدن تن و روانِ داهول‌هایِ بی‌جان.

تعطیلات یعنی ماسک سیاه بر صورت‌ها و  درِ سردخانه‌ها باز و جسدها محبوسِ قفس‌های بی‌قفل. گاهی بانگی تارهای عصبی هوای راکد را می‌لرزاند و موجی می‌اندازد تا کوهی که آلودگی کلاهش شده و برمی‌گردد و گم می‌شود در دشتی که فاضلاب شهر در آن دفن می‌شود.
تعطیلات یعنی هر سمتی بن‌بست تکرار و جاده‌ها به جایی نمی‌رسد. از راست‌قامتی سپیدار اثری نیست. چنارها سوخته‌اند و تیربرق‌های سیمانی در کفن‌‌های سیاه پیچیده تا کمر. آدمها  گردن در شانه‌ها فرو برده، در کسادی بازار مچاله‌اند.
تعطیلات یعنی پای  زندگیِ روز در قیر شب گیر کرده، ثانیه‌گرد مکث کرده و ساعت شماره رد نمی‌کند.
تعطیلات یعنی زندگی بر لبه سقوط است و مرگِ مسجل از درزِ در و پشت دیوار و زیرِ زمین و سقفِ آسمان سرک می کشد.
تعطیلات یعنی با این سفره مچاله و دل و زبان‌های بریده و جیب‌های خالی و ناامیدی از هر گشایشی، میل به نبودن ذوق بودن را می‌رباید. تنِ احساس در قالبی تهی می‌لرزد. زندگی در دوران احتضار و بیش از هر زمانی به مرگ نزدیک است. گویی تعطیلی طولانی دیگری در پیش است.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
ما و صنعت مرگ

مرگ آن واقعیت غامض و گریزناپذیر است که تا اتفاق نیفتد باور نمی‌شود. وقتی تجربه‌اش می کنیم که نیستیم و باز معلوممان نیست که ماهیتش چیست. مرگ همیشه رویِ تاریکِ زندگی نیست، بلکه گاهی زاینده زندگی‌ست. اگر مرگ تنِ خون‌ریزان را به کام زمین فرونمی‌برد، چه جانها که نفله می‌شد.
صنعت هم مرتبط با خلاقیت و تولید انبوه کالا یا خدمتی بیش از نیاز فردی و تا بی‌شمار است. مثل صنعت سنجاق سازی یا صنعت آهن و سیمان. در جهان جدید صنعت فعالیتی تخصصی است. در گذشته یک فرد چند کار انجام می داد و امروز زنجیری از آدمها متولیِ مراحل متعدد یک کارند. مثل کارمندان بانک یا کارگران کارخانه تولید خودرو.
وقتی به ایران امروز می رسیم نه مرگ غامض است و نه صنعت معنای مرسوم دارد. اینجا سرزمین پدیده‌هاست و با امری مواجه‌ایم به نام صنعت مرگ. صنعت در خدمت تولید مرگ و مرگ در خدمت تداوم صنعت. از جمله صنعت هوایی و صنعت خودرو که تولیدکننده خود مصرف کننده هم هست و برعکس‌. مثال معمول و تجربه همگانی، مرگ خویشان دور و نزدیک به نام «تصادف، سانحه و حادثه و اتفاق» است. این معانی متعدد و مترادف، یعنی مرگ ماشینی امری ناگزیر است که نمی توان مانع آن شد. فارغ از مراحل قطعه سازی(که ربطی به تقسیم قطعات گورستان برای هنرمندان و نام‌آوران و قهرمانان و مردم عادی ندارد) یا مقدمات سرهم بندی از چین تا کرمان و تهران، وقتی ماشینی تولید می شود و زیر پای مصرف‌کننده قرار می‌گیرد، هر آن امکان تحقق مرگ است. با استارت و حرکت، بمبی شماره‌انداز در هر ساعت دو نفر و در شبانه‌روز پنجاه نفر و سالی هفده هزار و خرده‌ای می‌کشد و زمانی از بیست و هفت هزار و خرده‌ای هم گذشت. چرا خرده‌ای؟ چون وقتی اصل بر گردش این کارخانه به هر قیمتی باشد، انسان ابزاری بیش نیست و فقط تعداد کشتگان کم و زیاد می شود. با هر تصادف و ضربه و زخم، صنعت خودرو وارد مرحله جدیدِ خدمات‌ِ مرگ می شود. از راننده آمبولانس تا پزشک و پرستار و اگر مرگ «اتفاق» بیفتد، مرده شور و کفن فروش و آب فروش و موز فروش و کاروان ماشین و مداح و ختم خوان و بلندگودار و گل فروش و حجله‌دار و خدمات آگهی ترحیم و داربستی و بنرساز و خواروبار فروش و شهرداری و زمین فروش و ماشین حمل جسد و غسالخانه دار و گورکن و قالب‌گیر و خاک فروش و سیمان فروش و سنگ فروش و سنگ تراش و نصاب وارد چرخه تولید می شوند و این صنعت پررونق آنقدر اشتغال‌زاست که تا اسقاطی فروش و زندان و دیه و دادگاه و افزایش تقاضا برای ماشینی دیگر از چین یا کرمان تا تهران ادامه می یابد. مرغوبترین معادن سنگ برای مهمترین قبرها استخراج می شود. نرم ترین خاک، بهترین قطعه، سایه دارترین جا، و تا پیش خرید قبر و واردات موز اکوادور همه از برکت این صنعت است. با این تورم و مرگِ ماشینی، خریدن چند جای قبر از عقلانی ترین شیوه های سرمایه گذاری با سود تضمینی است.
بنابراین تولید یک دستگاه ماشین در چین یا کرمان یا تهران که موجب مرگ یک یا چند نفر می شود چنان زنجیره‌ای از آدمها را با مشاغل گوناگون پیوند می‌دهد که می تواند چرخه آغاز و پایان زندگی نسلها را پوشش دهد. پارسال با تصادف صدها هزار ماشین هفده هزار نفر در هفده هزار قبر دفن شدند و این نشانه ظرفیت کارخانه‌های خودرو در تولید مرگ است. با گسترش این صنعت ضمن حفظ تعادل جمعیت و اشتغال پایدار، آیین های مرتبط با مرگ فرصت مغتنمی برای پر کردن اوقات فراغت و فرار از این زندگی تکراری را هم فراهم می آورد. شاید تغییر نام گورستان و قبرستان به آرامستان در ادامه همین سیاست صنعتی شدن مرگ است. پس در این دیار نه صنعت برای رفاه است و نه مرگ در مقابل زندگی، بلکه صنعت زاینده شیوه خاصی از زندگی مرگزاست که به قیمت ستادندن جان بی‌ارزش ما تمام می شود.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
مهرماه و خواب و خیال و خاطره


مهرماه فقط زنگِ پایان گرما و  آغازِ سرما نیست. خودش دروازه ای رو به دنیای دیگری ست. آغاز وزش گدازه های زرد پاییز است بر شاخه های غبارگرفته. تن زمین تشنه و آسمان پر می شود از ابر، از بال، از باد. بوی تازگی برمی خیزد از هرچه کهنگی. مثل کشف دوباره لباسهای گرمِ گمشده پارسال در کفِ کمد برای سرمایِ امسال.

مهرماه که می آید هوای نفس کشیدن هم مزه دیگری دارد. ماهِ گریه به خنده‌ها و خندیدن به گریه‌ها. ماه جدایی مادر و کودک. ماه آغاز زندگی جدید با مرگِ برگ. ماهِ کوچ پرستوها. ماه اندوختن تجربیات جدید که چون اعداد ریاضی بی انتهاست.

مهرماه نام تمام فصل های بارانی ست. ماه خواب های رنگی و خواندنهای ناگزیر. جنب و جوش مورچه هاست برای انبار آخرین بذرها در خاک. ماه مقنعه و مانتو و بریدن و پوشاندن مو و چیدن ناخن. ماه خاطره بازی و خاطره سازی. گریه های تلخی که خاطره‌اش بهانه خنده شیرین فرداست.

اما گویی دست و دل مهرماه امسال بر سر مهر نبود. روزگار ناسازگاری‌ها و نامهربانی ها و ناخرسندی ها. دهان و انگشتان به تمرین حروف بی تفاوت است. وقتی می گوییم آب، دهانمان خشک می شود. نان بابا بی رنگ و بوست. مزه خاک می دهد. یا شاید ایمان به کلمات رنگ باخته و نمی توان با قدرت واژه‌ها دنیای بهتری ترسیم کرد.

مهر ماه آمد و نماند اما خواب و خیال هایش ماند برای این روزگار ناخوبی ها. زمین و زمان باهم قهرند. عقربه معکوس می چرخد. زمان آنقدر به عقب برگشته تا عبور از نیل با خون. تا محاسبه جان با تیربار. تا درگیری ادیان خاورمیانه و همه به نام خدا. آسمان مهرماه نامهربان آمد و زمین پرآشوب و آدمها خشمگین و کینه ای.

مهر ماه و نامهربانی را هم دیدیم و پاییز و بی رنگی. گویی قهر عشاق است با ملاقات و از نفس افتادن هوا. بریدن بال و حبس شدن باد به پای غبار. تا کی تن دادن به این سموم جان مرا چون خاورمیانه می سوزاند تا آمدن ابرهای باران‌زایِ صلح؟


https://www.tg-me.com/bokhara1974
اشغال شدن

هنوز هم فکر می‌کنم می‌توان با شعر رفت
تا شعر قدم زد
و کنار حسی شاعرانه نشست
واژه‌ای کاشت و جمله‌ای ساخت
برای سکونت.

چه توهمی برای موجودی که فکر می‌کند می‌توان با شعر زیست
چقدر باید فاصله افتاده باشد میان او با آب و نان
وقتی فکر کند از پستان ابریِ شعر می‌توان باران نوشید
شعر را چون نانی تازه و گرم گاز زد
زیر دندان جوید
و بر کناره از جهان آسود.

اما مگر این جان‌دردی جایی برای ارتزاق با شعر می‌گذارد؟
خاورمیانه شده‌ام و در من شعله‌وری
این همه زدوخورد
شکستن و بریدن و انداختن
فتح سرزمینی که هر روز از نو فتح می‌شود
می‌ترسم!
می‌ترسم آنقدر مرا گلوله‌باران کنی
و با تانکهایت از روی من بگذری
که خاکی هم از خاورمیانه‌ام
برای چسبیدن بر پوتین‌هایت باقی نماند
می‌ترسم با دست خالی به خانه برگردی و با تفنگی پر
با خیال فتح هزار باره خاورمیانه
و انگشت بر ماشه
سر بر بالین بگذاری و به خواب روی
خدایِ خاورمیانه‌ام!


https://www.tg-me.com/bokhara1974
رؤیایِ فردایِ یلدا


مبارک باشد این شبی که فردایش روز روشن تر می شود با برف

شب شسته می شود با باران

و خاک و درخت به خواب می رود

و یخ می نشیند بر زمین

و آب
شیشه ای که هر روز ضخیم تر می شود

و ماهی ها می روند به قعر رودخانه

جایی که گرما هست

و تاریکی را می درند

شب را می شکافند

و نوک می زنند به یخ برای دیدن خنده آفتاب

ایام رنگ سپری شد و روزگار یکرنگی ست

سفیدِ برفی.

کاش برف ببارد

بنشیند هر جا که خواست

از بام ها بگذرد و راهی باز کند به خانه ها

و همنشین پنجره هایمان کند

تا بازگردیم به لذتِ تپشِ لحظه‌های انتظار

بپریم به آغوش لباس های زمستانی و نوشیدنی گرم

و بخاری که از دهان و بینی پخش می شد پیش چشم

و دستها

که دلشان زیر بغل و جیب و بازدم می خواست

و آن خوابی که هرچه غلیظ‌تر می شد

ما را تشنه تر می کرد

سر در گردن فرو می رفت

و گردن در شانه ها گم

و ما چون سایه هایی در تاریکی از برف می گذشتیم

و پشت سرمان را می شمردیم برای یخ نبستن

قندیل نشدن

و فاصله خانه تا مدرسه چقدر طولانی تر بود با برف

گاهی هوا تاریک می شد

و راه بازگشت در برف گم

و ما خط جدیدی بر برف می انداختیم

و باز برف آنرا محو می کرد

و روی شانه ها و کلاه تپه ای سفید بالا می آمد

و ما گلوله برفی متحرکی می شدیم

که چون قطاری از دهانمان بخار به هوا می رفت

چه روزها و شب های زمستانی زیبایی داشتیم با برف
چه خاطرات رنگارنگی بافتیم از آن یکرنگی
و چه خیالاتی و باز چه خیالاتی برای فردا
که ما پختیم و آنها بخار شدند

کاش فردا برف ببارد
و ما باز زمستان را لمس کنیم
شاید از پس سرما و سوز
بهاری و سبز برخیزیم.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
بی‌مادری

وقتی آب می خورم یادم می آید در درس دوم فارسی کلاس اول ابتدایی  خواندم که بابا آب داد، اما من همیشه  آب را از دست مادرم می گرفتم. آن سالها گذشت و مادرم رفت و من پیر شدم و تازگی نگاهش هنوز مثل زلالیِ آبهای آن لیوان شیشه‌ای در من برق می زند. زمستان است و هوا سرد  و بیش از همیشه تشنه دیدار مادرم شده‌ام و دیگر هیچ آبی عطش مرا فرو نمی نشاند، مگر از دست مادرم.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
غروب جمعه

خوب گذشت؟

جمعه را می گویم

این جمعه که صبحش هم با غروب آغاز می شود

زمان می شکند

عقب گرد می کند

می کشد به درون خاک

چاهی می کَنَد در درونت

و تو را در آن دفن می کند

خاک تو را پس می زند

زمین استفراغت می کند

در دهانی یاوه گو می چرخی و بیرون نمی ریزی

جمعه شبیه هیچ روزی نیست

شبیه شب هم نیست

فکر یخ می زند

احساس می پوسد

شوق رفتن قاصدک هم در گوشه‌ای می افتد

و غروب جمعه

حلقه محاصره تنگ  و تنگ تر

در ثانیه ای حبس می شوی

ثانیه های تنگ و تاریک

ثانیه های سرد

ثانیه های سربی

گویی تمام آلودگی های تهران را در ریه هایت می ریزند

یا مازوت ذوب آهن اصفهان در سرت می سوزد

یا زباله های پتروشیمی  شازند اراک در تو دفن می شود

و فردایش امتحان نهایی بی پایانی ست

که چنین زندگی را مسخ می کند

و میخ آهنگ ناجوری‌ بر دیواره ریخته جانت می کوبد

این امتحانِ نهاییِ بی‌پایان.

https://www.tg-me.com/bokhara1974


https://www.tg-me.com/bokhara1974
تنهایی و گرداب و آب


من به تهِ تنهایی رسیده‌ام

تنهاییِ عمیق

پشت سر دیوار

روبرو دیوار

من و تنهایی آینه‌یِ روبرو شده‌ایم

این تخت بوی مرگ گرفته

این اتاق تنگ است

این شهر خالی ست

و دنیا از چشمم بر دامنم فرو می ریزد

قطره قطره

با این همه بیگانه در نزدیک و دور

من مانده ام و تنهایی‌ام

زبان آینه هم دیگر همدم تنهایی من نیست.


من گرفتار گرداب شده ام

گرداب زندگی

گرداب ادامه

گرداب تکرار

گرداب پر کردن این حفره عمر

گرداب پایان های بی پایان

کاش می توانستم فریادی شوم

در این هوای گرفته

آه از این زندگی

و آه از این تکرارها

گرهی در گلویم گیر کرده

و تشنه فریادی ام.


تو چه می دانی مزه آب چیست

وقتی تشنه نبوده‌ای؟

به موهایم نگاه کن

به پیراهنم

به دستهایم

من تشنه تازگی ام که نیست

تشنه سبزه‌ام که در دستم مچاله می شود

تو هرگز نخواهی دانست مزه آب چیست

موها و لباسهایم هم آب می خواهند

من همه‌یِ تشنگی ام

نگاه کن

من تمام آبهای جهان را در چشمانم جمع کرده ام.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
2024/05/13 18:46:47
Back to Top
HTML Embed Code: