Telegram Web Link
بعضی دیگر از مراجعان، متوجه می‌شوند که رفته‌رفته از آنچه فرهنگ و اجتماع از آنان انتظار دارد دور می‌شوند. همان‌طور که وایت در کتاب اخیر خود موكدا یادآور می‌شود، در فرهنگ صنعتی کنونی ما، فشارهای بسیاری به افراد وارد می‌شود تا از آنان آدمک‌های تشکیلاتی (Organization Man) بسازد.

«بنابراین از شخص انتظار می‌رود که کاملا عضو گروه شود؛ فردیت خود را تابع نیازهای گروهی نماید؛ و سرانجام انسانی سازگار و همرنگ با دیگران بشود تا بتواند به‌نوبه خود افرادی سازگار و همرنگ با دیگران به بار آورد.»

دریافته‌ام که اگر مراجعان بتوانند در برابر فشارهایی که به منظور انطباق دادن و یا همرنگ کردن آنان با دیگران صورت می‌پذیرد، آزادانه واکنش نشان دهند، از طرز عمل و شیوه برخورد دانشگاه یا فرهنگ و اجتماع خود به خشم می‌آیند و کوشش‌هایی را که معطوف به هماهنگ کردن آنان با سایرین و نیز قالبی کردن نظام ارزش‌های آنان است مورد تردید قرار می‌دهند.

یکی از مراجعانم با هیجان زیادی می‌گوید: «مدت‌ها کوشیده‌ام بر طبق ملاک‌هایی که برای دیگران اهمیت داشته ولی هیچ مفهومی برای خودم نداشته است، زندگی کنم. من این احساس را در مواردی حتی خیلی بیش از این نیز داشته‌ام.» بنابراین او نیز همانند دیگران مایل است از آنچه دیگران از او انتظار دارند، اجتناب کند.

کارل راجرز، از کتاب هنر انسان شدن، ترجمه مهین میلانی
یادگرفته‌ام آنهایی که بیش از بقیه از مرگ می‌ترسند کسانی هستند که با حجم زیادی از زندگی نزیسته به مرگ نزدیک می‌شوند. بهتر است از همه زندگی استفاده کنیم. برای مرگ چیزی جز تفاله باقی نگذاریم، هیچ‌چیز جز یک قلعه سوخته.

اروین یالوم، از کتاب مامان و معنی زندگی، ترجمه سپیده حبیب
مشخصه اختلال شخصیت خودشیفته نیاز به تحسین شدن زیاد، احساس خودستایی شدید و درک نکردن احساسات دیگران است. افراد خودشیفته خود را بسیار مهم می‌دانند، دستاوردهای خود را بزرگ جلوه می‌دهند و کارهای دیگران را کم‌ارزش می‌کنند. افراد خودشیفته درباره موفقیت، پیروزی، اعتبار و قدرت خود و مورد ستایش دیگران قرار گرفتن خیال‌پردازی‌هایی می‌کنند.

آنان همواره در انتظار تحسین شدن از سوی دیگران هستند، و معتقدند که به طور کلی دیگران هیچ‌گاه احترام لازم را برای آنان قائل نشده‌اند. آنان احساس استحقاق خود را به زبان می‌آورند و معتقدند که باید از امتیازها و احترام ویژه برخوردار شوند، حتی اگر کار خاصی برای آن انجام نداده باشند.

در شخصیت خودشیفته، همچنین احساس برتری شایع است. این افراد تصور می‌کنند که استثنایی هستند و فقط باید با کسانی معاشرت کنند که منحصر به فرد و استثنایی هستند. از آنجا که آنان با افراد خاصی معاشرت می‌کنند، دیدگاه‌هایی که درباره خودشان دارند پررنگ‌تر می‌شود. چنین فردی ممکن است اصرار داشته باشد که بهترین وکیل را دارد یا در بهترین دانشگاه درس می‌خواند و خود را منحصر به فرد، متمایز از دیگران و بهتر از هر فرد دیگر ببیند.

چنین اشخاصی انتظارات زیادی از اطرافیان خود دارند. دیگران باید همواره آنها را تحسین کنند و دوستان نیز باید آنان را خالصانه ستایش کنند. بسیاری از اشخاص خودشیفته با افرادی دوستی برقرار می‌کنند که از لحاظ اجتماعی ضعیف و فاقد محبوبیت‌اند‌ تا آنکه برای دریافت توجه مجبور به رقابت با افراد خودشیفته نباشند.

رندی لارسن و دیوید باس، از کتاب روانشناسی شخصیت، ترجمه فرهاد جُمهری و همکاران
مازلو معتقد بود که همگی می‌توانیم خودشکوفا باشیم؛ ماهیت انسانی ما استعداد فوق‌العاده‌ای را برای انسان خوب بودن به همراه دارد. اگر هنوز به این سطح عالی عملکرد نرسیده‌ایم، به این علت است که به‌گونه‌ای علیل یا بیمار هستیم.

وقتی جلوی نیازهای سطح پایین‌تر ما گرفته شده باشد، نمی‌توانیم نیازهای خودشکوفایی خویش را ارضا کنیم: یعنی، وقتی نتوانیم نیازهای خود را به غذا، ایمنی، محبت و تعلق‌پذیری و احترام برآورده سازیم. این بینش باعث شد که مازلو سلسله مراتبی از نیازهای اساسی را فرض کند که باید قبل اینکه انسان کاملی شویم، به‌طور منظم برآورده شده باشند.

مازلو نتیجه گرفت که ماهیت واقعی انسان فقط در افراد خودشکوفا دیده می‌شود و «دلیل ذاتی وجود ندارد که چرا هر کسی نباید چنین باشد. از قرار معلوم، هر بچه‌ای امکاناتی برای خودشکوفایی دارد، اما این امکانات از آنها دریغ شده است».

به‌عبارت دیگر، افراد خودشکوفا، آدم‌های معمولی نیستند که چیزی به آنها اضافه شده باشد، بلکه افراد معمولی هستند که چیزی از آنها گرفته نشده است. یعنی اگر غذا، ایمنی محبت و احترام از افراد گرفته نشوند، در این صورت آنها به‌طور طبیعی به سمت خودشکوفایی پیش می‌روند.

جس فیست و همکاران، از کتاب نظریه‌های شخصیت، ترجمه یحیی سیدمحمدی
«زنده بودن» یک مفهوم متحرک است نه ساکن. حیات چیزی جز بروز نیروهای ویژه يک ارگانیسم نیست. همه ارگانیسم‌ها یک گرايش ذاتی به فعلیت بخشیدن به استعدادها و توانایی‌های بالقوه خود دارند. بنابراین هدف زندگی انسان آشکار کردن نیروهای خود طبق قوانین طبع آدمی است.

لكن آدمی صفات «دسته جمعی» ندارد. درحالی‌که در هسته کیفیت‌های انسانی با سایرین مشترک است، همواره یک فرد و یک شخصیت بی‌همتا بوده و با هر کس دیگری متفاوت است. منش، اخلاق، استعدادها و خوی هرکس مانند اثر انگشتش با دیگری فرق دارد. هر شخص فقط با ابراز شخصیت خود می‌تواند توانایی‌های انسانی خود را به اثبات برساند. وظیفه زنده ماندن همان وظیفه خود بودن، و نیل به شخصیتی است که خود بالقوه دارا است.

اریک فروم، از کتاب انسان برای خویشتن، ترجمه اکبر تبریزی
طلب عشق همیشه نوعی تردید در عشق است، و تمام تردیدها به شکل تردیدی در عشق آغاز می‌شوند. تمام داستان‌های عاشقانه داستان‌های سرخوردگی‌اند. به ورطه عشق افتادن شما را به یاد سرخوردگی‌ای می‌اندازد که نمی‌دانستید پیش‌تر داشته‌اید؛ انگار کسی را می‌خواسته‌اید، یا احساس می‌کردید از چیزی محرومتان کرده‌اند، و به نظرتان می‌رسد که دوباره همان اتفاق افتاده است.

و آنچه در این تجربه دوباره تکرار می‌شود، نوعی سرخوردگی شدید، و سپس نوعی رضایتمندی شدید است. گویی شما منتظر کسی بوده‌اید اما نمی‌دانستید منتظر چه کسی هستید تا اینکه او از راه می‌رسد.


آدام فیلیپس، از کتاب حسرت، در ستایش زندگی نازیسته، ترجمه میثم سامان‌پور
ما تمایل داریم که دردها و رنج‌های دوران کودکی را کماکان زنده نگه داریم. این مسئله یکی از بینش‌های عمیق در روان‌درمانی‌های مبتنی بر روان‌تحلیل‌گری است. فروید به این پدیده، «اجبار به تکرار» (repetition compulsion) می‌گفت.

برای مثال فرزند یک فرد میگسار با کسی ازدواج می‌کند که میگسار است. کودکی که دوران کودکی‌اش با بدرفتاری اطرافیان روبرو شده است با فردی بددهن، گستاخ و پرخاشگر ازدواج می‌کند یا اینکه خودش از دیگران سواستفاده می‌کند.

فردی که دوران کودکی‌اش آزار جنسی را تجربه کرده است، در بزرگسالی ممکن است در دام روابط آشفته و بی‌هدف بیفتد‌. کودکی که تحت سلطه‌ی دیگران بوده است، ممکن است در دوران بزرگسالی به شدت دیگران را کنترل کند.

این پدیده در نگاه اول گیج‌کننده است. چرا ما دست به این کار می‌زنیم؟ چرا دوباره رنج‌ها و دردهایمان را زنده می‌کنیم و هر دم هیزمی بر این آتش می‌گذاریم؟

چرا نمی‌توانیم دست از این الگوها برداریم و زندگی بهتری برای خودمان تدارک ببینیم؟ در واقع هرکسی با متوسل شدن به روش‌های محکوم به شکست، به تداوم این الگوهای منفی دامن می‌زند.

این واقعیت تعجب‌برانگیز را درمانگران نیز قبول دارند. در دوران بزرگسالی، شرایط و موقعیت‌هایی ایجاد می‌کنیم که شبیه به شرایط و موقعیت‌های دوران کودکی‌مان است.

جفری یانگ و ژانت کلوسکو، از کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید، ترجمه حسن حمیدپور و همکاران
هر کس را باید مجاز و محق دانست که مالک احساسات خود باشد و خود را متمایز از دیگران بداند. شاید این نکته به نظرتان عجیب برسد، اما در واقع، در فرایند تغییر و رشد اساسی‌ترین گام همین است.

شاید بسیاری از ما از فشار شدیدی که بر زنان، شوهران یا فرزندانمان وارد می‌کنیم تا به افکار و احساساتی شبیه به افکار و احساسات ما دست یابند، آگاه نیستیم. چیزی که ما غالبا به دیگران می‌گوییم این است که «اگر می‌خواهی دوستت داشته باشم، باید مثل من احساس کنی و مثل من فکر کنی. اگر من می‌گویم رفتارت بد است تو هم باید همین طور احساس کنی؛ اگر من احساس می‌کنم که چیزی خوب و مطلوب است، تو هم باید همین احساس را داشته باشی.»

در حالی‌که گرایش مراجعان ما پس از گذراندن دوره درمان خلاف این را نشان می‌دهد. آنان مایلند که شخص دیگر، احساسات، ارزش‌ها و هدف‌های احتمالا متفاوت و متمایز خود را داشته باشد و مختصر این که مایلند و می‌گذارند، فرد به شیوه‌ای که خود می‌خواهد و یا می‌تواند احساس و عمل کند.

به اعتقاد من وقتی شخص پی می‌برد که می‌تواند به احساسات و واکنش‌های خود اعتماد کند، به این معنی است که درمی‌یابد انگیزه‌های پنهانش لزوما مخرب یا مصیبت‌بار نیستند و دیگر نیازی به مراقبت و حمایت دیگران ندارد، بلکه قادر است زندگی را بر مبنایی واقعی تجربه کند، تمایل به قبول استقلال دیگران نیز در او افزایش می‌یابد. پس وقتی فرد در می‌یابد که می‌تواند به خویشتن متمایز و بی‌همتای خود اعتماد کند، اعتمادش به همسر یا فرزندش نیز بیشتر می‌شود و احساسات و ارزش‌های متمایز و بی‌همتایی را که در آن دیگری وجود دارد نیز به سهولت بیشتری می‌پذیرد.

کارل راجرز، از کتاب هنر انسان شدن، ترجمه مهین میلانی
اضطراب مثل تب، یک نشانه است. وقتی تب می‌کنیم می‌دانیم که بدن نیروهای جسمی خود را برای مبارزه با یک عفونت مثل باسیل سل دارد آماده می‌کند. اضطراب، معرف وجود یک مبارزه روانی یا روحانی در درون ماست.

رولو می، از کتاب انسان در جستجوی خویشتن، ترجمه مهدی ثریا
نقطه مقابل واقعی افسردگی نه شادمانی و نه فقدان درد، بلکه سرزندگی است؛ یعنی داشتن آزادی عمل برای بروز احساسات خودجوش. یکی از حقایق انکارناپذیر زندگی این است که این احساسات خودجوش نه‌تنها شاد و زیبا و خوشایند هستند، بلکه تمام ابعاد تجارب بشری، از جمله حسادت، غبطه، خشم، نفرت، طمع، ناامیدی و اندوه را انعکاس می‌دهند. اما اگر ریشه‌های دوران کودکی فردی قطع شده باشند، این آزادی عمل به دست نخواهد آمد.

آلیس میلر، از کتاب دلهره‌های کودکی، ترجمه امید سهرابی‌نیک
فرافکنی یکی دیگر از انواع سازوکارهای دفاعی است که در آن، فرد دیگران را واجد ویژگی‌ها و تمایلاتی می‌داند که وجود آنها را در خودش ناخوشایند تلقی می‌کند؛ یا اگر بخواهیم بهتر بگوییم، ویژگی‌های غیرقابل‌قبول خود را به دیگران «فرا می‌افکَنَد» (یعنی، نسبت می‌دهد).

بدین ترتیب می‌تواند به‌جای آنکه به‌خاطر آن ویژگی‌ها و تمایلات نامطلوب از خودش تنفر پیدا کند، از دیگران متنفر شود؛ و در‌ عین حال، می‌تواند بدون پذیرفتن این واقعیت که خودش هم واجد آن ویژگی‌ها و تمایلات است زبان به مذمت آنها بگشاید.

در این سازوکار دفاعی، فرد دیگران را به‌خاطر آنکه واجد ویژگی‌هایی هستند که خودش شدیدا از داشتن آنها بدش می‌آید، شماتت می‌کند.

مثال‌هایی از به کاربردن این سازوکار عبارت‌اند از دزدی که غالبا نگران این است که دیگران از او دزدی کنند و مدعی است که نمی‌توان به دیگران اعتماد کرد؛ یا زنی که هر نوع تمایل جنسی را در وجود خودش انکار می‌کند ولی همواره اصرار دارد که همه مردهایی که می‌شناسد «فکر و ذکرشان متوجه مسائل جنسی است»؛ یا مردان متاهلی که به‌جز همسرشان با زنان دیگر هم ارتباط دارند، بیشتر از سایر مردها به همسر خود بدبین‌اند.

غالبا با توجه به اینکه فرد از وجود چه چیزی در دیگران بدش می‌آید یا می‌رنجد می‌توان به ناامنی‌ها و تعارضات درونی وی پی برد. در فردی که همیشه دیگران را «احمق» خطاب می‌کند، ممکن است این کار در واقع ناشی از این باشد که به توانمندی‌های هوشی خودش شک دارد.

رندی لارسن و دیوید باس، از کتاب روانشناسی شخصیت، ترجمه فرهاد جُمهری و همکاران
تجربه گردآوری شده توسط بسیاری از تحلیلگران به ما این درس عملی را آموخته است که از میان برداشتن سرکوب‌های منجر به روان‌نژندی برای حل کردن مناقشات کافی نیست چرا که تاثیر اولیه آنها در شکل‌گیری شخصیت، همچنان ادامه دارد.

فروید در تحلیل پایان‌پذیر و پایان‌ناپذیر به صورت تمثیلی یادآوری می‌کند که حذف چراغ نفتی موجب آتش‌سوزی، توسط آتش‌نشان‌ها، برای رسیدن به نتیجه قابل قبول کافی نیست. بوش می‌گوید که این جابه‌جایی فنی از روش «آنجا و آن زمان» به نگرش «اینجا و اکنون» که برای تحلیل موثر شخصیت لازم است به یمن حمایتی که از طرف تحلیلگران مکاتب مختلف دریافت کرد بسیار موفق و رایج شد.

ضرورت‌های نظری برای کار در «اینجا و اکنون» در سه اصل خلاصه می‌شود: وجود ایگویی (نفس) ناخودآگاه، اهمیت «اندیشیدن به اندیشه» (همتای «گوش کردن به گوش کردن» فیمبرگ (۱۹۹۶)) و نگاه به تفکر ناخودآگاه همچون مبحثی پیش‌مفهومی (بوش پژوهشگری طرفدار پیاژه است).

نبود اندیشه در باب اندیشه خود بیانگر باقی ماندن شخص در مرحله کودکی است. بوش برای فراهم کردن امکان پرداختن به فانتزی‌های اولیه قاطعانه از نگرش «اینجا و اکنون» دفاع می‌کند چرا که «واقعیتی در مقابل چشم» است: توجه به همان چیزی که دارد اتفاق می‌افتد و نه تخیل در باب چیزی که ظاهرا در زمان و جایی دیگر اتفاق افتاده است.

فرد بوش، از کتاب خلق یک ذهن روانکاوانه، ترجمه توفان گرکانی و سحر شهبازی
عبور از مرحله کودکانه و همرنگ شدن با فرهنگ و تمدنی که به وسیله اجتماع به دست آمده است، بروز کسالت عصبی را غیرقابل اجتناب می‌سازد، بدین ترتیب هر فردی در دنیای متمدن ناگزیر یک صدمه و لطمه روانی را تحمل کرده است. ما آثاری از آنها را حتی در کسانی که از نظر سلامت روح متوسط به شمار می‌آیند پیدا کرده‌ایم. در اجتماعات نیمه‌متمدن این آثار کمتر است و در میان اقوام غیرمتمدن تقریبا هیچ است.

زیگموند فروید، از کتاب مفهوم ساده روانکاوی، ترجمه فرید جواهرکلام
نقطه مقابل عشق، نفرت نیست، بلکه بی‌احساسی‌ست. نقطه مقابل اراده، دودلی -که به قول ویلیام جمیز به تکاپوی تلاش برای تصمیم‌گیری اشاره دارد- نیست، بلکه خود را با وقایع خاصی درگیر نکردن، بی‌اعتنا بودن و بی‌ارتباط ماندن با آنهاست.

رولو می⁩، از کتاب عشق و اراده، ترجمه سپیده حبیب
آیا تا به حال شنیده‌اید که می‌گویند فلانی «آنقدر محو تماشای درخت‌ها شده که جنگل را نمی‌بیند؟» این گفته معمولا به این واقعیت اشاره دارد که کسی نمی‌تواند فراتر از جزئیات یک موقعیت، کلیت آن را ببیند، یعنی نمی‌تواند ادراکش را از قید جزئیات خاص یک موقعیت رها سازد و به کلیت آن توجه کند.

روانشناسی به نام هرمن ویتکین تقریبا ۳۰ سال از عمر خود را صرف بررسی این تفاوت‌ها در سبک ادراکی افراد کرد و در نهایت، این پدیده را وابستگی به میدان نامید که در مقابل عدم وابستگی به میدان قرار دارد.

عنوان اولین کتاب ویتکین شناخت شخصیت از طریق ادراک بود. این عنوان بیانگر این اندیشه بود که شخصیت افراد در تفاوت‌هایی نمود می‌یابد که از نظر ادراک محیط پیرامون، میان آنها به چشم می‌خورد.

رندی لارسن و دیوید باس، از کتاب روانشناسی شخصیت، ترجمه فرهاد جُمهری و همکاران
فروید به تاسی از مطالعات کارل آبراهام درباره درمان روانکاوانه بیماران افسرده-شیدایی (در آن زمان آنچه امروزه به نام افسردگی می‌شناسیم «مالیخولیا» نام داشت) تفاوت‌های میان سوگواری بهنجار و بیماری‌زا را بررسی می‌کند.

او اشاره می‌کند که سوگواری بیماری‌زا در سطح ناخودآگاه رشد می‌کند و تنفر بیمار نسبت به منِ [ایگوی] خود، در قالب احساس گناه و سرزنش خویش اتفاق می‌افتاد. چگونه می‌توانیم این سرزنش را که حتی به انتظار وهمناکِ مجازات منجر می‌شود، توضیح دهیم؟

فروید فهم درخشانی از این مسئله دارد: او دریافته بود که ملامت خویش در شخص افسرده در واقع اتهامی است که خطاب به شخصی مهم، و معمولا کسی که بیمار رابطه نزدیکی با او دارد.

بنابراين فروید می‌گوید: «زنی که با صدای بلند به حال شوهرش تاسف می‌خورد که با زنِ نالایقی چون او وصلت کرده در واقع دارد به نحوی شوهرش را متهم می‌کند که لیاقت او را ندارد».

این‌طور بگوییم که وقتی زن خودش را با این جمله متهم می‌کند که «من نالایق‌ام!» این سرزنش دست بر قضا سرزنشی است ناخودآگاه شوهرش را نشانه رفته است: «تو بی‌لیاقتی!».

ژان‌میشل کینودُز، از کتاب درآمدی بر زیگموند فروید، ترجمه مهرداد پارسا
«اجبار به تکرار» یکی از جدی‌ترین گرفتاری‌های روان بشر است که از یک نوع رابطه فرار می‌کند، اما گرفتار رابطه‌ای دقیقا مشابه می‌شود.
مارتین برگمن در سال ۲۰۰۱ نوشت:

هدف روانکاوی فراتر از ترمیم است. به همین دلیل است که اهدافش درعین‌حال هم قابل‌توجه و هم بحث‌برانگیز می‌شوند. در حال و هوای امروز، از نظر افکار عمومی، روانکاوی باید در قبال هزینه‌ای که دریافت می‌کند نتیجه‌بخشی خود را نسبت به سایر درمان‌ها اثبات کند. نتیجه این بحث همچنان نامعلوم است، اما آنچه مسلم است این است که اگر «خود را بشناس»، که نخستین بار در شهر دلفی در یونان باستان به زبان آورده شد، همچنان معتبر باشد، روانکاوی هیچ رقیبی در سایر شکل‌های روان‌درمانی ندارد.
هر آنچه که خیالش را می‌پروریم و هر آنچه که تمنایش را داریم، درواقع‌ تجربه‌ها، چیزها و افرادی هستند که از زندگی ما غایب‌اند. غیاب آنچه نیاز داریم ما را وامی‌دارد تا به فکر فرو رویم، و عبوس و اندوهناک شویم. ما باید بدانیم که جای چه در زندگی‌مان خالی است، زیرا تنها زمانی می‌توانیم به زندگی ادامه دهیم که امیال و اشتیاق‌هایمان کم‌وبیش به کارمان بیایند. به‌واقع، تنها هنگامی می‌توانیم اشتیاق‌هایمان را تاب آوریم که دیگران را بر آن داریم تا دست به دست خواسته‌هایمان دهند.

همیشه دو زندگی وجود دارد: یکی همان زندگی‌ای که اکنون داریم، و دیگری آنکه همیشه در کنار زندگی فعلی‌مان بوده است؛ زندگی موازی‌ای که هیچ‌گاه از سر نگذرانده‌ایم، زندگی‌هایی که تنها در ذهن‌هایمان آنها را زیسته‌ایم، زندگی (یا زندگی‌هایی) که آرزویشان را داشته‌ایم، خطرهایی که نکرده‌ایم و فرصت‌هایی که ازشان استفاده نکرده‌ایم یا برایمان مهیا نبوده‌اند...

آدام فیلیپس، از کتاب حسرت در ستایش زندگی نازیسته، ترجمه میثم سامان‌پور
زبان تنها وسیله بیان و برقراری ارتباط نیست؛ زبان ابزاری است برای تجربه کردن، اندیشیدن و حس کردن ما با واژگان فکر می‌کنیم، ما به وسیله واژگان فکر می‌کنیم. زبان و تجربه به‌گونه‌ای جداناپذیر با هم پیوند دارند و آگاهی یکی آن دیگری را بیدار می‌کند. واژه‌ها و اصطلاحات به همان اندازه برای اندیشه‌ها و تجربه‌های ما ضروری‌اند که رنگ‌ها و سایه رنگ‌ها برای نقاشی.

چامسکی (۱۹۷۵)
2025/07/13 12:34:53
Back to Top
HTML Embed Code: