عشق کودکانه از این اصل پیروی میکند که: «من دوست دارم چون دوستم دارند.» عشق پخته و کامل از این اصل که: «مرا دوست دارند چون دوست دارم.» عشق نابالغ میگوید: «من تو را دوست دارم برای اینکه به تو نیازمندم.» عشق رشدیافته میگوید: «من به تو نیازمندم چون دوستت دارم.»
اریک فروم، از کتاب هنر عشق ورزیدن، ترجمه پوری سلطانی
Charles-François Daubigny, Spring Landscape, 1862
اریک فروم، از کتاب هنر عشق ورزیدن، ترجمه پوری سلطانی
Charles-François Daubigny, Spring Landscape, 1862
چندین نویسنده به غفلت از شرم در ادبیات روانکاوی و همچنین تاکید زیاد بر گناه، به ویژه قبل از ۱۹۸۰، تاکید کردند. همانند مفاهیم مهم روانکاوی، نخستین اظهارات در مورد شرم و گناه و ارتباطشان با فرهنگ در نوشتههای زیگموند فروید یافت میشوند.
این ارجاعات در سراسر آثار او پراکنده است، اما در نوشتههای بعدیش پیداست که گمان میکرد شرم برای روانشناسی ژرفانگری که او مفهومبندی کرده بود، موضوع ارزشمندی نیست. او احساس میکرد که شرم (همراه با اخلاق) منجر به «ریاکاری فرهنگی» شده است. با این وجود، او تا حد زیادی از نقش شرم (و اخلاق) در آفرینش تمدن آگاه هست و بیان میکند: «این بحث مطرح میشود که آیا درجه معینی از ریاکاری فرهنگی برای حفظ تمدن ضروری نیست.»
جالب است با اینکه فروید (۱۹۱۳) موقع شرح «قانون اساسی روانکاوی» هیچ اشارهای به شرم یا هیجانهای مشابه نکرد. دیگران، واژه «خجالتآور» را به «نامربوط» و «بیاهمیت» اضافه کردند و آنها را ناخرسندیهایی خواندند که بیمار باید هنگام صحبت کردن با تحلیلگر کنارشان بگذارد. بهطور قابل توجهی، غفلت نسبی فروید از شرم مانع از این نشد که او تا حدودی مسبب کاهش شرم (در بین دیگر چیزها) در فرهنگ آمریکا شناخته شود.
خواندن دقیق سه تراژدی اُدیپیوسِ از سوفوکل میتواند مثالی باشد از اینکه فروید مفهوم گناه را بر شرم رجحان داد. فرويد اساس مفهوم عقده اُدیپ را که حل آن منجر به شکلگیری فرامن و احساس گناه میشود. از نخستین نمایشنامه شاه اُديبوس برگرفت، اما من ادعا میکنم که احساس تجربه شده از سوی ادیپوس بیشتر به مفهوم کنونی ما از شرم مربوط است تا گناه.
وقتی اُدیپیوس دریافت که قاتل پدرش است و با مادرش جوکاستا ازدواج کرده است، نخستین واکنش او خشمی خام بود و درخواست شمشیری کرد و به اتاقش رفت تا احتمالا او را [مادرش] بکشد. اما مادرش را در حالی که خود را دار زده بود و مرده بود پیدا کرد.
او پیش رفت و طناب دور گردنش را باز کرد و سپس جنازه مادرش در مقابل او روی زمین افتاد. سپس سنجاقهای لباس ملکه را که لباس او را باوقار نگه داشته بودند، پاره کرد. به احتمال او را برهنه کرد و با سنجاق چشمایش را کور کرد و گفت «این چشمها هرگز نباید ببینند؛ حال آنها را کور میکنم». بعدها او میگوید: «من از شما خواهش میکنم، مرا در جایی به دور از این سرزمین پنهان کنید.»
سلمان اختر، از کتاب شرم، ترجمه مجتبی تاشکه و همکاران
این ارجاعات در سراسر آثار او پراکنده است، اما در نوشتههای بعدیش پیداست که گمان میکرد شرم برای روانشناسی ژرفانگری که او مفهومبندی کرده بود، موضوع ارزشمندی نیست. او احساس میکرد که شرم (همراه با اخلاق) منجر به «ریاکاری فرهنگی» شده است. با این وجود، او تا حد زیادی از نقش شرم (و اخلاق) در آفرینش تمدن آگاه هست و بیان میکند: «این بحث مطرح میشود که آیا درجه معینی از ریاکاری فرهنگی برای حفظ تمدن ضروری نیست.»
جالب است با اینکه فروید (۱۹۱۳) موقع شرح «قانون اساسی روانکاوی» هیچ اشارهای به شرم یا هیجانهای مشابه نکرد. دیگران، واژه «خجالتآور» را به «نامربوط» و «بیاهمیت» اضافه کردند و آنها را ناخرسندیهایی خواندند که بیمار باید هنگام صحبت کردن با تحلیلگر کنارشان بگذارد. بهطور قابل توجهی، غفلت نسبی فروید از شرم مانع از این نشد که او تا حدودی مسبب کاهش شرم (در بین دیگر چیزها) در فرهنگ آمریکا شناخته شود.
خواندن دقیق سه تراژدی اُدیپیوسِ از سوفوکل میتواند مثالی باشد از اینکه فروید مفهوم گناه را بر شرم رجحان داد. فرويد اساس مفهوم عقده اُدیپ را که حل آن منجر به شکلگیری فرامن و احساس گناه میشود. از نخستین نمایشنامه شاه اُديبوس برگرفت، اما من ادعا میکنم که احساس تجربه شده از سوی ادیپوس بیشتر به مفهوم کنونی ما از شرم مربوط است تا گناه.
وقتی اُدیپیوس دریافت که قاتل پدرش است و با مادرش جوکاستا ازدواج کرده است، نخستین واکنش او خشمی خام بود و درخواست شمشیری کرد و به اتاقش رفت تا احتمالا او را [مادرش] بکشد. اما مادرش را در حالی که خود را دار زده بود و مرده بود پیدا کرد.
او پیش رفت و طناب دور گردنش را باز کرد و سپس جنازه مادرش در مقابل او روی زمین افتاد. سپس سنجاقهای لباس ملکه را که لباس او را باوقار نگه داشته بودند، پاره کرد. به احتمال او را برهنه کرد و با سنجاق چشمایش را کور کرد و گفت «این چشمها هرگز نباید ببینند؛ حال آنها را کور میکنم». بعدها او میگوید: «من از شما خواهش میکنم، مرا در جایی به دور از این سرزمین پنهان کنید.»
سلمان اختر، از کتاب شرم، ترجمه مجتبی تاشکه و همکاران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این تصادفی نیست که در زندگیهای نازیستهمان، جسورتریم تا در زندگیهای زیستهمان. ما زندگیمان را از طریق تصور کردن آن به شکلی که میتوانست باشد، لذتبخش و بدینترتیب قابلتحمل میسازیم. هرچند خیلی روشن نیست که این زندگیهای فانتزی و مجذوبکننده - زندگیهایی که رضایتبخشترند- نوعی خوددرمانی برای چه چیزی در روان ما هستند. راهحلهای ما مشکلات ما را عیان میکنند؛ زندگیهای تخیلی ما -لزوما- جایگزینی یا سرپناهی برای زندگیهای واقعی ما نیستند، بلکه بخشی اساسی از آن زندگیها را برمیسازند.
آدام فیلیپس، از کتاب حسرت در ستایش زندگی نازیسته، ترجمه میثم سامانپور
آدام فیلیپس، از کتاب حسرت در ستایش زندگی نازیسته، ترجمه میثم سامانپور
دیباچه کتاب را با این جمله از مارسل پروست شروع میکنم، «وقتی غصهها تبدیل به اندیشه شوند، بخشی از قدرتِ خود را برای جریحهدار کردن قلب ما از دست میدهند.» همین کافی بود که متن نامهای را به خاطر آورده باشم که از جانب فروید به دست شنیتسلر میرسد.
«جناب آقای دکتر [...] قصد دارم نزد شما به مطلبی اعتراف کنم، اعترافی که شما بزرگوارانه آن را پیش خود نگه میدارید و به خاطر رعایت حال من آن را با هر دوست یا بیگانهای در میان نمیگذارید. من چه بسیار از خود پرسیدهام راستی چرا در طول این همه سال سعی نکردهام به دیدار شما بیایم و با شما گفتگو کنم؟ [...]
به گمانم پاسخ این پرسش در اعترافی نهفته است که برای من به شدت جنبه خصوصی دارد. منظورم این است که من به علت نوعی ترس از روبرو شدن با بدل خودم از دیدن شما احتراز کردهام. البته نه این که من معمولا به آسانی تمایل داشته باشم خود را با دیگری یکی فرض کنم یا احیانا بخواهم تفاوت استعدادی را نادیده بگیرم که شما را از من متمایز میکند، نه.
با این همه هر بار با عمیق شدن در آثار زیبای شما، به نظرم میرسد در پس ظاهر شاعرانه آنها، آن ملزومات، علایق و استنتاجهایی را میبینم که در وجود خود سراغ داشتم. [...] تمام این چیزها مرا سرشار از حس آشنایی میکند. [...] این است که احساس میکنم که شما به گونهای شهودی – البته در اصل از طریق مکاشفه ظریف در روحیات خود به تمام آن دانشی دست یافتهاید که من با کار طاقتفرسای روانکاوی کشف کردهام. [...]»
«جناب آقای دکتر [...] قصد دارم نزد شما به مطلبی اعتراف کنم، اعترافی که شما بزرگوارانه آن را پیش خود نگه میدارید و به خاطر رعایت حال من آن را با هر دوست یا بیگانهای در میان نمیگذارید. من چه بسیار از خود پرسیدهام راستی چرا در طول این همه سال سعی نکردهام به دیدار شما بیایم و با شما گفتگو کنم؟ [...]
به گمانم پاسخ این پرسش در اعترافی نهفته است که برای من به شدت جنبه خصوصی دارد. منظورم این است که من به علت نوعی ترس از روبرو شدن با بدل خودم از دیدن شما احتراز کردهام. البته نه این که من معمولا به آسانی تمایل داشته باشم خود را با دیگری یکی فرض کنم یا احیانا بخواهم تفاوت استعدادی را نادیده بگیرم که شما را از من متمایز میکند، نه.
با این همه هر بار با عمیق شدن در آثار زیبای شما، به نظرم میرسد در پس ظاهر شاعرانه آنها، آن ملزومات، علایق و استنتاجهایی را میبینم که در وجود خود سراغ داشتم. [...] تمام این چیزها مرا سرشار از حس آشنایی میکند. [...] این است که احساس میکنم که شما به گونهای شهودی – البته در اصل از طریق مکاشفه ظریف در روحیات خود به تمام آن دانشی دست یافتهاید که من با کار طاقتفرسای روانکاوی کشف کردهام. [...]»
فروید میگفت «خود باید همانجایی باشد که نهاد بود»، ما درنهایت قرار است به چیزی تبدیل شویم که باید میبودیم. همین فکرها را در سر میپرواندم که نگاهی به ساعت انداختم نزدیک غروب بود. میخواستم قبل تاریکی مطلق هوا کمی قدم زده باشم. بعد یک روز خستگی کامل قدم زدن در هوای آزاد اندکی به تلاطمهای ذهنیم آرامش میبخشید.
پی ادامه سوال را از خود گرفتم. همان چیزی بودم که میتوانستم؟، دوباره میپرسم همان چیزی هستم که بایستی میبودم! گامها شروع کردند به تندتر شدن و در آن تاریکی به پیش میرفتند. هدف درمان چه بود «حرکت از تیرهروزی رواننژندانه به ناخشنودی معمول و متعارف.» ناخشنودی متعارف ترکیبی که جای فکر داشت.
این جمله از دکارت بود که میگفت «شک میکنم، پس میاندیشم، پس هستم»، حالا اینک من هم دوباره باید همه چیز را از ابتدا میساختم، و برای این کار، باید همه چیز را به شک میسپردم، تا اینکه چیزی مطمئن پیدا کرده باشم. بیخیالش شدم. در آن تاریکی نه کسی بود و نه کسی را میدیدم و اینجا چه اهمیتی داشت من که بودم. نکته همین بود این اشتیاق برای چه بود. آیا زندگی را زیسته بودم.
کمی نگذشت که هجوم تداعی افکار را در کلمات میدیدم. «برای مرگ چیزی جز قلعهای ویران به جای نگذار» و در همان حال جملهای را از سارتر بیاد میآوردم که «آرام آرام به آخر کارم نزدیک میشوم و یقین داشتم که آخرین تپشهای قلبم در آخرین صفحههای کارم ثبت میشود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت».
پی ادامه سوال را از خود گرفتم. همان چیزی بودم که میتوانستم؟، دوباره میپرسم همان چیزی هستم که بایستی میبودم! گامها شروع کردند به تندتر شدن و در آن تاریکی به پیش میرفتند. هدف درمان چه بود «حرکت از تیرهروزی رواننژندانه به ناخشنودی معمول و متعارف.» ناخشنودی متعارف ترکیبی که جای فکر داشت.
این جمله از دکارت بود که میگفت «شک میکنم، پس میاندیشم، پس هستم»، حالا اینک من هم دوباره باید همه چیز را از ابتدا میساختم، و برای این کار، باید همه چیز را به شک میسپردم، تا اینکه چیزی مطمئن پیدا کرده باشم. بیخیالش شدم. در آن تاریکی نه کسی بود و نه کسی را میدیدم و اینجا چه اهمیتی داشت من که بودم. نکته همین بود این اشتیاق برای چه بود. آیا زندگی را زیسته بودم.
کمی نگذشت که هجوم تداعی افکار را در کلمات میدیدم. «برای مرگ چیزی جز قلعهای ویران به جای نگذار» و در همان حال جملهای را از سارتر بیاد میآوردم که «آرام آرام به آخر کارم نزدیک میشوم و یقین داشتم که آخرین تپشهای قلبم در آخرین صفحههای کارم ثبت میشود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت».
دیر یا زود زمانی فرا خواهد رسید که تغییر اجتنابناپذیر به نظر میرسد. همانی که هراکلیتوس فیلسوف یونانی به آن اشاره کرده است، «تنها چیز ثابت، تغییر است.»
صبح را با نامهای بهاری به تاریخ ۲۶ آوریل ۱۹۲۶ از فروید شروع میکنم.
لو [سالومه] عزیزم،
امروز صبح از پنجرهام به باغ نگاه میکردم. شکوفهها باز شدند و هوا پر از عطر بهار است. نمیدانم چرا، ولی این منظره مرا یاد حرفهایمان درباره زندگی و آن شوق عجیبش انداخت. مثل اینکه طبیعت دارد میگوید که هنوز چیزهای زیادی برای فهمیدن وجود دارد. کارم روی کتاب «آینده یک پندار» دارد پیش میرود و حس میکنم انگار خودم هم [با هر خطی که مینویسم،] تازهتر میشوم. تو آنجا در گوتینگن در چه حالی؟ امیدوارم بهار آنجا هم به تو لبخند زده باشد. دلم میخواهد باز هم ببینمت و ساعتها حرف بزنیم.
با محبت همیشگی،
زیگموند
لو [سالومه] عزیزم،
امروز صبح از پنجرهام به باغ نگاه میکردم. شکوفهها باز شدند و هوا پر از عطر بهار است. نمیدانم چرا، ولی این منظره مرا یاد حرفهایمان درباره زندگی و آن شوق عجیبش انداخت. مثل اینکه طبیعت دارد میگوید که هنوز چیزهای زیادی برای فهمیدن وجود دارد. کارم روی کتاب «آینده یک پندار» دارد پیش میرود و حس میکنم انگار خودم هم [با هر خطی که مینویسم،] تازهتر میشوم. تو آنجا در گوتینگن در چه حالی؟ امیدوارم بهار آنجا هم به تو لبخند زده باشد. دلم میخواهد باز هم ببینمت و ساعتها حرف بزنیم.
با محبت همیشگی،
زیگموند
هاینز هارتمن در مصاحبهای با سوئردلوف گفته بود با اینکه در دوران تحلیلش در وین، خود او و ارنست کریس به شدت تحت تاثیر فروید بودند، ولی هرگز این فکر به خاطرشان نرسید که روانشناسی با فروید تمام شده است. «در تمام آن دوران این حس وجود داشت که هر کسی این حق را دارد که به جلو برود و میراثی را که فروید به جا گذاشته گسترش دهد.»
کلمات داستایفسکی در کتاب خاطرات خانه مردگانش بیشتر تداعی انسانیست گرفتار با خود. آدمی که مایل است فرار کند، میداند گیر افتاده، اشتیاق دارد خود را از تکرارها رهایی دهد. ولی چگونه بگریزد، کی بگریزد، برای که بگریزد. او خستهتر و ناتوانتر از آن است که قدمی پیشتر رود. دوباره بازمیگردد و هرآنچه را پیموده، از نو آغاز میکند.
ناگاه آهی عمیق از اعماق سینه خود برمیکشد؛ چنانکه گویی توجه این مرد به سوی این ناحیه جلب شده است که در آن هوای آزاد وجود دارد، هوایی که روح فرسوده و محبوس وی را شفا میبخشد. محکوم به اعمال شاقه با درد و دریغ چنانکه گویی خیالبافیهای خود را تکان میدهد، میگوید: «آه خدای من».
سپس با حرکتی سخت و حاکی از بیصبری دسته بیل یا آجرهایی را که باید از جایی به جای دیگر ببرد در دست میفشارد. پس از یک لحظه این تاثر زودگذر را از یاد میبرد و برحسب عادت خویش، مشغول خندیدن یا فحش دادن میشود یا اینکه با تبی ناگهانی و حالی کاملا غیرمعمولی و خارج از وضع عادی به کار اجباری حمله میکند.
وی با سماجت به کار میچسبد تا بروز خستگی آشوب درونی را که مانند موریانه وی را میخورد خفه کند. محکومان به اعمال شاقه مردانی قوی و غالبا در عنفوان جوانی هستند و نیروی آنان در سرحد کمال است. با این همه در آن فصل، چقدر این آهنها به پای آنها سنگینی میکند.
فرویدی که میشناسیم همیشه منتقد خودش بود، همین نگاه در مصاحبه با ویرک به تاریخ ۱۹۳۰ خود را نشان میدهد. «زندگی تغییر میکند؛ روانکاوی هم تغییر میکند. ما در ابتدای یک علم جدید قرار داریم... من یک مبتکر هستم. مبتکری که در به سطح آوردن لایههای زیرین ذهن به موفقیتهایی دست یافته است. اما آنجا که من معابدی یافتم ممکن است دیگران قارهای کشف کنند.» هر چند این گفته آنا فروید، به شکل گوشزدی همیشگی در ذهن میماند. «باید توجه کنیم که به نام پیشرفت در نظریههای روانکاوی چه چیزهایی را از دست میدهیم. مهم است که متوجه باشیم که با هر قدم به جلو چیزهای بسیار بهدردبخوری را از دست میدهیم.»
این روزها چه چیزی میتوان خواند، از گرسنه کنوت هامسون شروع میکنم تا به خلق یک ذهن روانکاوانه فرد بوش میرسم، قبلتر هم کمی بیشتر از قبل از بلندیهای بادگیر امیلی برونته میخواندم، تصور نمیکردم یا دستکم بگویم حدس نمیزدم اینقدر از نوشتار هامسون خوشم بیاید، میشود هامسون جوان را روزنامهنگار آسوپاسی دید سرگردان در خیابانهای اسلو یا یک نویسنده کمتجربه و ناشناخته که هرچه تلاش میکند به در بسته میخورد، گاهی هم میتواند مقالهای درخور تحسین بنویسد ولی رویهمرفته چیز خوبی دستگیرش نمیشود،
فکرها و ایدههای فرد بوش را هم میپسندم، حرفهای زیادی برای گفتن و نوشتن از کتابش پیدا میکنم و سرانجام بارها قصه پایانیافته زندگی کاترین و هیتکلیف بلندیهای بادگیر فکرم را درگیر خودش میکند، برمیگردم هرازگاهی کلمات پایانی کتاب را با خود مرور میکنم و باری دیگر احساس شادی تلخی را تجربه میکنم:
«وقتی به طرف گرینج بازمیگشتم، بین راه در خود میلی احساس کردم که سری هم به گورستان بزنم. چون بدانجا رسیدم، متوجه شدم که باد و باران در طی آن چند ماه کار خودش را کرده بود. بنای کلیسای محقر گورستان به ویرانی گراییده، بیشتر پنجرهها بدون شیشه بود و در چند نقطه نیز سفالها و آجرهای سقف فرو ریخته بود. به خوبی معلوم بود که تا چند ماه دیگر بادها و طوفانهای پاییزی تمام سقف را فرو خواهند ریخت.
کمی جستوجو کردم و پس از چند لحظه، در دامنه تپه کوچکی در یک سوی گورستان، سه سنگ قبر را که در کنار هم قرار داشتند یافتم. قبری که در وسط قرار داشت خاکستری رنگ و نیمی از آن پوشیده از علفها و خارهای بیابانی بود. قسمت پایین سنگ قبر لینتون را نیز چمن و خزههایی پوشانده بود، ولی قبر هیتکلیف هنوز عریان بود و نوشته سادهای روی سنگ آن دیده میشد.
در هوایی لطیف و خوش همهجا در سکوت و آرامشی عمیق فرو رفته بود. ساعتی بر بالای آن گورها درنگ کردم و اهتزاز و پر و بال زدن پروانهها را در میان سنبلهای کوهی و خارهای صحرایی تماشا کردم. در همان حال که به زمزمه بادی گوش میکردم که به ملایمت ساقههای علفها را تکان میداد، با خود میاندیشیدم چگونه ممکن است تصور کرد این خفتگان که چنین آسوده و آرام در آرامگاه ابدی خود غنودهاند از خواب خوش برخیزند و بیهوده به سیر و گردش بپردازند.»
فکرها و ایدههای فرد بوش را هم میپسندم، حرفهای زیادی برای گفتن و نوشتن از کتابش پیدا میکنم و سرانجام بارها قصه پایانیافته زندگی کاترین و هیتکلیف بلندیهای بادگیر فکرم را درگیر خودش میکند، برمیگردم هرازگاهی کلمات پایانی کتاب را با خود مرور میکنم و باری دیگر احساس شادی تلخی را تجربه میکنم:
«وقتی به طرف گرینج بازمیگشتم، بین راه در خود میلی احساس کردم که سری هم به گورستان بزنم. چون بدانجا رسیدم، متوجه شدم که باد و باران در طی آن چند ماه کار خودش را کرده بود. بنای کلیسای محقر گورستان به ویرانی گراییده، بیشتر پنجرهها بدون شیشه بود و در چند نقطه نیز سفالها و آجرهای سقف فرو ریخته بود. به خوبی معلوم بود که تا چند ماه دیگر بادها و طوفانهای پاییزی تمام سقف را فرو خواهند ریخت.
کمی جستوجو کردم و پس از چند لحظه، در دامنه تپه کوچکی در یک سوی گورستان، سه سنگ قبر را که در کنار هم قرار داشتند یافتم. قبری که در وسط قرار داشت خاکستری رنگ و نیمی از آن پوشیده از علفها و خارهای بیابانی بود. قسمت پایین سنگ قبر لینتون را نیز چمن و خزههایی پوشانده بود، ولی قبر هیتکلیف هنوز عریان بود و نوشته سادهای روی سنگ آن دیده میشد.
در هوایی لطیف و خوش همهجا در سکوت و آرامشی عمیق فرو رفته بود. ساعتی بر بالای آن گورها درنگ کردم و اهتزاز و پر و بال زدن پروانهها را در میان سنبلهای کوهی و خارهای صحرایی تماشا کردم. در همان حال که به زمزمه بادی گوش میکردم که به ملایمت ساقههای علفها را تکان میداد، با خود میاندیشیدم چگونه ممکن است تصور کرد این خفتگان که چنین آسوده و آرام در آرامگاه ابدی خود غنودهاند از خواب خوش برخیزند و بیهوده به سیر و گردش بپردازند.»
اتو کرنبرگ از اهمیت امن بودن «safety» درمانگر نوشته است، موضوع امنیت چه برای درمانگر و چه میزان امنیتی که درمانگر برای بیمار فراهم میآورد همه به حفظ چارچوب درمان کمک میکنند، کرنبرگ فرض را بر این میگذارد که کنترل شرایط درمان بر عهده درمانگر است و در ادامه، مسئولیت درمان را هم با درمانگر میداند، ولی در این میان باید تمایزی بین اقتدار درمانگر و استبدادی که ممکن است وضعیت درمان پدید آورد قائل باشیم که ادامه مطلب را از زبان خود کرنبرگ در مصاحبهای که با چاندا رنکین انجام داده است میخوانیم:
«درمانگر اقتدار واقعگرایانهای دارد که با استبداد به معنای سوءاستفاده از قدرت متفاوت است. نوعی جنبش فرهنگی در جهت «دموکراتیک کردن» رابطه درمانی وجود دارد. فکر میکنم این چرندی بیش نیست. چون بیماران به دلیل تخصص خاص ماست که به ما مراجعه میکنند وگرنه مراجعه نمیکردند و مجبور هم نیستند که مراجعه کنند. بین اقتدار و استبداد تفاوت وجود دارد. اقتدار درمانگر به توانمندی او برای حفظ چارچوب درمان بستگی دارد و در این زمینه امن بودن خود ما خیلی ضروری است.»
«درمانگر اقتدار واقعگرایانهای دارد که با استبداد به معنای سوءاستفاده از قدرت متفاوت است. نوعی جنبش فرهنگی در جهت «دموکراتیک کردن» رابطه درمانی وجود دارد. فکر میکنم این چرندی بیش نیست. چون بیماران به دلیل تخصص خاص ماست که به ما مراجعه میکنند وگرنه مراجعه نمیکردند و مجبور هم نیستند که مراجعه کنند. بین اقتدار و استبداد تفاوت وجود دارد. اقتدار درمانگر به توانمندی او برای حفظ چارچوب درمان بستگی دارد و در این زمینه امن بودن خود ما خیلی ضروری است.»
در ناخودآگاه چگونه با ما صحبت میکند از فرد بوش میخوانیم:
هدف درمانی ما تغییر اجتنابناپذیری کنش است به امکان تفکر از طریق بازنمایی آنچه قبلا غیرقابل بازنمایی بود و در نتیجه تنها از طریق کنش زبانی بیان میشد. این بنیاد بصیرت است. یعنی اینکه افزایش آزادی ذهن است که منجر به بصیرت میشود و نه انتقال دانش از قبل فرمولبندیشده تحلیلگر و یا الهام ناگهانی روشنگرانه.
روشهای ما تلاش میکنند تا سطح بالاتری از عملکردهای ایگو را درگیر کار با پسروندهترین بخشهای شخصیت کنند. به زبانی دیگر در دورههای کنش زبانی، متفکر تفکر (thinker thinking) وجود ندارد و تلاش ما بیدار کردن همان متفکر است. ما این کار را با به کنش در آوردن واژگان و ساختن بازنماییها انجام میدهیم.
هدف درمانی ما تغییر اجتنابناپذیری کنش است به امکان تفکر از طریق بازنمایی آنچه قبلا غیرقابل بازنمایی بود و در نتیجه تنها از طریق کنش زبانی بیان میشد. این بنیاد بصیرت است. یعنی اینکه افزایش آزادی ذهن است که منجر به بصیرت میشود و نه انتقال دانش از قبل فرمولبندیشده تحلیلگر و یا الهام ناگهانی روشنگرانه.
روشهای ما تلاش میکنند تا سطح بالاتری از عملکردهای ایگو را درگیر کار با پسروندهترین بخشهای شخصیت کنند. به زبانی دیگر در دورههای کنش زبانی، متفکر تفکر (thinker thinking) وجود ندارد و تلاش ما بیدار کردن همان متفکر است. ما این کار را با به کنش در آوردن واژگان و ساختن بازنماییها انجام میدهیم.
توماس اوگدن احساس فهمیده شدن در آغاز درمان را مهم میداند. او تاکید دارد بر اهمیت درک کردن و مورد خطاب قرار گرفتن بیم و اضطراب بیمار توسط روانکاو در شروع درمان، از نگاه وی جلسه تحلیل میتواند تعیین کند که بیمار امیدوار میشود به توانایی روانکاو در تحمل جنبههای ناخودآگاهاش یا اینکه روانکاو نمیتواند یا مایل نیست با خشم و ترسی که بیمار هماکنون آن را تجربه میکند مواجه شود. در ادامه، متن این مصاحبه را از زبان خود اوگدن میخوانیم:
«بارها به تجربه دریافتهام آنچه بیمار را به فرایند تغییر در روانکاوی بسیار امیدوار میکند، احساس فهمیده شدن هم در سطح خودآگاه و هم در سطح ناخودآگاه است. ایجاد این حس در بیمار در جلسات آغازین همعرض با تعبیر دادن نیست، چون خیلی وقتها فهمیدن بیمار به معنای تعبیر دادن به او یا زیاد دانستن درباره او نیست.
برعکسِ کسی که سعی میکند فهمیدنش را در قالب تعبیر به بیمار منتقل کند، من سعی میکنم به بیمار کمک کنم تا درباره ترس حال حاضرش از بودن با درمانگر و در اتاق درمان صحبت کند. غالبا جلسه اول درمان، اولین تجربه زندگی بیمار از صحبت با فرد دیگری است که در آن احساسات و فانتزیهای او (شامل اضطراب او درباره قدرت تخریبگریِ خشم و عشقش) بهطور دقیق مورد خطاب قرار گرفته و بهطور ساده و سرراستی درباره آن صحبت میشود. قدرت تاثیر این تجربه بر امیدواری بیمار به توانایی ایجاد تغییر در زندگیاش که تا آن لحظه غیرممکن مینمود، کمنظیر است.
به تجربه دریافتهام رویکردهای روانکاوی که از اشاره به اضطراب بیمار اجتناب میکنند (بهخصوص وقتی در ارتباط با انتقال منفی است) این حس را به بیمار منتقل میکنند که روانکاو قادر نیست یا مایل نیست با خشم و ترسی که بیمار در حال حاضر تجربه میکند، گلاویز شود. در نتیجه بیمار از توانایی تحمل روانکاو در برابر جنبههایی از او که بهطور ناخودآگاه میخواهد در جلسه تحلیلش مورد خطاب قرار گیرند، ناامید میشود.
بیمار در جلسه اول در میان چیزهای بیشماری که وجود دارند، بهطور ناخودآگاه در تلاش است تا ارزیابی کند کدام بخشهای او توسط روانکاو لمسنشده باقی میماند. البته فرض بیمار درست است که به احتمال زیاد محدودیت ظرفیت روانکاو برای تحلیل انتقال متقابل است که اثرمندی پروسه روانکاوی تازه شروعشده را تعیین میکند.»
«بارها به تجربه دریافتهام آنچه بیمار را به فرایند تغییر در روانکاوی بسیار امیدوار میکند، احساس فهمیده شدن هم در سطح خودآگاه و هم در سطح ناخودآگاه است. ایجاد این حس در بیمار در جلسات آغازین همعرض با تعبیر دادن نیست، چون خیلی وقتها فهمیدن بیمار به معنای تعبیر دادن به او یا زیاد دانستن درباره او نیست.
برعکسِ کسی که سعی میکند فهمیدنش را در قالب تعبیر به بیمار منتقل کند، من سعی میکنم به بیمار کمک کنم تا درباره ترس حال حاضرش از بودن با درمانگر و در اتاق درمان صحبت کند. غالبا جلسه اول درمان، اولین تجربه زندگی بیمار از صحبت با فرد دیگری است که در آن احساسات و فانتزیهای او (شامل اضطراب او درباره قدرت تخریبگریِ خشم و عشقش) بهطور دقیق مورد خطاب قرار گرفته و بهطور ساده و سرراستی درباره آن صحبت میشود. قدرت تاثیر این تجربه بر امیدواری بیمار به توانایی ایجاد تغییر در زندگیاش که تا آن لحظه غیرممکن مینمود، کمنظیر است.
به تجربه دریافتهام رویکردهای روانکاوی که از اشاره به اضطراب بیمار اجتناب میکنند (بهخصوص وقتی در ارتباط با انتقال منفی است) این حس را به بیمار منتقل میکنند که روانکاو قادر نیست یا مایل نیست با خشم و ترسی که بیمار در حال حاضر تجربه میکند، گلاویز شود. در نتیجه بیمار از توانایی تحمل روانکاو در برابر جنبههایی از او که بهطور ناخودآگاه میخواهد در جلسه تحلیلش مورد خطاب قرار گیرند، ناامید میشود.
بیمار در جلسه اول در میان چیزهای بیشماری که وجود دارند، بهطور ناخودآگاه در تلاش است تا ارزیابی کند کدام بخشهای او توسط روانکاو لمسنشده باقی میماند. البته فرض بیمار درست است که به احتمال زیاد محدودیت ظرفیت روانکاو برای تحلیل انتقال متقابل است که اثرمندی پروسه روانکاوی تازه شروعشده را تعیین میکند.»
اینکه تحلیلگر در اتاق درمان میخواهد در نقش همکار حل پازل برای بیمار باشد یا در مقابلْ نقش حفار نفت را بازی کند، چیزی است که از فرد بوش در کتاب بازنگری در تکنیک بالینی میخوانیم:
«معتقدم که باید به متنی که بیماران به شیوه خودشان مینویسند، یعنی تداعی آزاد آنها، بیشتر توجه کنیم. متقاعد شدهام که بسیاری از همکارانم به آنچه در پسِ تداعیها پنهان شده است گوش میدهند، نه به آنچه در آنها قابلخواندن است.
معمولا این کار با «مدل نشانه» انجام میشود که در آن تحلیلگر متعقد است چیزی مهم در ذهن بیمار وجود دارد و همه این محتواهای موضوعی به زور در این خط فکری گنجانده میشوند، چه بیمار آماده باشد و چه نباشد. این در تضاد با استفاده از تداعیها بیمار بهعنوان منبع اصلی است.
این تفاوت بین دیدن تحلیلگر در نقش همکار پازل در مقابل او در نقش حفار نفت است. در نقش دوم، فرد از سرنخهایی که در سطحاند برای دیدن آنچه در لایههای زیرین دفن شده است استفاده میکند. در نقش اول، فرد از این موضع وارد عمل میشود که تمام قطعات پازل روی سطحاند و کار اصلیْ پیدا کردن بهترین راه برای کنار هم قرار دادن آنهاست.»
«معتقدم که باید به متنی که بیماران به شیوه خودشان مینویسند، یعنی تداعی آزاد آنها، بیشتر توجه کنیم. متقاعد شدهام که بسیاری از همکارانم به آنچه در پسِ تداعیها پنهان شده است گوش میدهند، نه به آنچه در آنها قابلخواندن است.
معمولا این کار با «مدل نشانه» انجام میشود که در آن تحلیلگر متعقد است چیزی مهم در ذهن بیمار وجود دارد و همه این محتواهای موضوعی به زور در این خط فکری گنجانده میشوند، چه بیمار آماده باشد و چه نباشد. این در تضاد با استفاده از تداعیها بیمار بهعنوان منبع اصلی است.
این تفاوت بین دیدن تحلیلگر در نقش همکار پازل در مقابل او در نقش حفار نفت است. در نقش دوم، فرد از سرنخهایی که در سطحاند برای دیدن آنچه در لایههای زیرین دفن شده است استفاده میکند. در نقش اول، فرد از این موضع وارد عمل میشود که تمام قطعات پازل روی سطحاند و کار اصلیْ پیدا کردن بهترین راه برای کنار هم قرار دادن آنهاست.»