«جنگ ابدی» شاید از بهترین استعارههایی باشد که ذهن درگیر با خود را نشان میدهد. خودی که در اینجا گرفتار در یک منازعه بیپایان با ذهن قرار دارد، ستیزی که نه به صلح میانجامد نه پایان مییابد.
واقعیتی که در پس همه اینهاست و به رغبت آن را انکار میکنند این است که انسان فقط موجودی نرمخو و نیازمند عشق نیست که تنها وقتی به او حمله میبرند از خود دفاع کند، بلکه سهم زیادی از گرایش پرخاشگری را نیز باید در شمار استعدادهای برانگیزنده او دانست. در نتيجه، همنوع برای او نهفقط یاور و ابژه جنسی بلکه کسی است که او را وسوسه میکند تا رانه پرخاشگریاش را به وسیله او ارضا کند، از نیروی کارش بیدستمزد سواستفاده کند، او را بدون موافقتش مورد استفاده جنسی قرار دهد، دارایی او را به تملک خود درآورده، او را تحقیر کند، باعث رنج او شود، او را شکنجه کند و بکشد. انسان گرگ انسان است.
گرایش تمدن به محدود کردن زندگی جنسی همان قدر آشکار است که گرایش دیگرش، [یعنی] گسترش دایره فرهنگ.
از آنجا که مقدار انرژی روانی که انسان در اختیار دارد نامحدود نیست، باید تکالیفش را با تقسیم مقرون به صرفه لیبیدو انجام دهد.
عبارت پیشِ رو دیدگاه رمانتیک فروید بر ماهیت انسانی را نمایان میکند: «خودمحوری شدیدْ مراقبتی در مقابل بیمار شدن است، اما درنهایت باید عشق بورزیم تا بیمار نشویم و اگر در اثر ناامیدی قادر به عشقورزی نباشیم، ناگزیر بیمار خواهیم شد.»
ممکن است برای شما هم پیش آمده باشد شروع به خواندن کتابی میکنید و مستاصل از جملات اول آن میشوید. دیر زمانی بگذرد و باری دیگر کتاب را در دست بگیرید و مسحور کلمات آن شوید. تنها به دلیل که بار اول زمان مناسبی را برای شروع انتخاب نکردید یا همانی نبودید که حالا هستید. کلماتی که در پیش میآیند برگرفته کتاب لبه تیغ نوشته ویلیام سامرست موام هستند. هر انسانی ترکیبی است از بخشی که در آن به جهان گشوده، خانه شهری یا کلبه روستاییای که در آن راه رفتن آموخته، بازیهایی که به کودکی کرده، افسانههایی که از دیگران بازشنیده، غذایی که خورده، مدرسهای که به آن رفته، ورزشهایی که دنبال کرده، شاعرانی که شعر آنان را خوانده و خدایی که در او ایمان نهاده است. اینها نه چیزی است که انسان از راه شنیدن، به هستی و کیفیت آن پی تواند برد. اینها را تنها هنگامی درک میتوانم کرد خود، جزءجزء آن را به تجربه زندگی دیده و آمیغی از آن شده باشیم.
در تداعی آزاد از آنتون کریس میخوانیم: «ضروری است که تداعیها متعلق به بیمار باشند. برآمده از بخشی از خود او، مخصوصا بخشی از بدن او، همانطور که برای بیان احساسات و نیازها و امیال میآیند و به شکلی نمادین خودانگاره او را بازنمایی میکنند. روانکاو باید مراقب باشد تا مالكيت تداعیها را از بیمار نگیرد. آنها نهتنها سرمایهگذاری بیمار بر بدنش محسوب میشوند، بلکه گسست از آن را نیز منعکس میکنند. آنگاه که میتوان بیمار را یاری کرد تا تداعیهایش را، از طریق فهم بیشتر معنایشان بیش از پیش از آن خود کند، بیمار ارتباطهای گمشده میان بدن و مولفههای سازنده ذهنش را بازمییابد.»
اگر میتوانستیم از نگاه یک روانکاو روابط موضوعی به پایان درمان فکر کنیم، این تجربه چگونه دیده میشد. پی این پرسش را میتوان از کتاب عشق و فقدان لیندا شِربی دنبال کرد.
در بهترین شرایط، بیماران اغلب پایان درمان را تجربهای شبیه به فارغالتحصیلی میدانند. احساس میکنند که فصل مهمی از زندگیشان پایان مییابد، محیطی امن و حفاظتشده را ترک میکنند و احساس میکنند دارند به دنیا قدم میگذارند. این زمانِ دیدن امیدها و امکانات است؛ زمان تغییر تمرکز فرد و دیدن آنچه در پیش است.
اما هم برای بیمار و هم برای روانکاو زمان فقدان و سوگواری نیز هست. اگر درمان موفقیتآمیز باشد و هر دو طرف برای پایان درمان موافق باشند، هر دو با پایان رابطهای مواجه میشوند که به طرق مختلف و درجات متفاوت موجب رشد و رضایت آنها شده است.
بیمار رابطه منحصربهفردی را از دست خواهد داد که در آن میتوانست هر چیزی را که به ذهنش میآید بدون ترس از قضاوت یا انتقاد روانکاو بگوید، رابطهای که در آن احساس کرد بیشتر از آنچه فکرش را میکرد درک و حمایتشده و همچنین آزاد بود خودش را کشف کند و روانکاو بهدقت به تکتک کلمات او گوش میداد.
رها کردن چنین محیط لذتبخشی واقعا دشوار است. بخشی از پایان درمان، مانند تمام سوگواریها، رها کردن است؛ جدایی از روانکاو از رابطه و از فضای منحصربهفردی که بین آنها شکل گرفته است. اما بخش دیگرِ آن جذب کردن است، یعنی بیمار خودِ روانکاو و تجاربی را که با روانکاو داشته درونی میکند و ظرفیتی در او ایجاد میشود که گینز به آن میگوید «حفظ تداوم».
در بهترین شرایط، بیماران اغلب پایان درمان را تجربهای شبیه به فارغالتحصیلی میدانند. احساس میکنند که فصل مهمی از زندگیشان پایان مییابد، محیطی امن و حفاظتشده را ترک میکنند و احساس میکنند دارند به دنیا قدم میگذارند. این زمانِ دیدن امیدها و امکانات است؛ زمان تغییر تمرکز فرد و دیدن آنچه در پیش است.
اما هم برای بیمار و هم برای روانکاو زمان فقدان و سوگواری نیز هست. اگر درمان موفقیتآمیز باشد و هر دو طرف برای پایان درمان موافق باشند، هر دو با پایان رابطهای مواجه میشوند که به طرق مختلف و درجات متفاوت موجب رشد و رضایت آنها شده است.
بیمار رابطه منحصربهفردی را از دست خواهد داد که در آن میتوانست هر چیزی را که به ذهنش میآید بدون ترس از قضاوت یا انتقاد روانکاو بگوید، رابطهای که در آن احساس کرد بیشتر از آنچه فکرش را میکرد درک و حمایتشده و همچنین آزاد بود خودش را کشف کند و روانکاو بهدقت به تکتک کلمات او گوش میداد.
رها کردن چنین محیط لذتبخشی واقعا دشوار است. بخشی از پایان درمان، مانند تمام سوگواریها، رها کردن است؛ جدایی از روانکاو از رابطه و از فضای منحصربهفردی که بین آنها شکل گرفته است. اما بخش دیگرِ آن جذب کردن است، یعنی بیمار خودِ روانکاو و تجاربی را که با روانکاو داشته درونی میکند و ظرفیتی در او ایجاد میشود که گینز به آن میگوید «حفظ تداوم».
زندگی نزیسته موضوع پر تکراری که حالا کموبیش همیشه حاضر است، آدام فیلیپس در کتاب حسرت مینویسد:
هر آنچه که خیالش را میپروریم و هر آنچه که تمنایش را داریم، درواقع تجربهها، چیزها و افرادی هستند که از زندگی ما غایباند. غیاب آنچه نیاز داریم ما را وامیدارد تا به فکر فرو رویم، و عبوس و اندوهناک شویم. ما باید بدانیم که جای چه در زندگیمان خالی است، زیرا تنها زمانی میتوانیم به زندگی ادامه دهیم که امیال و اشتیاقهایمان کموبیش به کارمان بیایند. بهواقع، تنها هنگامی میتوانیم اشتیاقهایمان را تاب آوریم که دیگران را بر آن داریم تا دست به دست خواستههایمان دهند.
همیشه دو زندگی وجود دارد: یکی همان زندگیای که اکنون داریم، و دیگری آنکه همیشه در کنار زندگی فعلیمان بوده است؛ زندگی موازیای که هیچگاه از سر نگذراندهایم، زندگیهایی که تنها در ذهنهایمان آنها را زیستهایم، زندگی (یا زندگیهایی) که آرزویشان را داشتهایم، خطرهایی که نکردهایم و فرصتهایی که ازشان استفاده نکردهایم یا برایمان مهیا نبودهاند...
هر آنچه که خیالش را میپروریم و هر آنچه که تمنایش را داریم، درواقع تجربهها، چیزها و افرادی هستند که از زندگی ما غایباند. غیاب آنچه نیاز داریم ما را وامیدارد تا به فکر فرو رویم، و عبوس و اندوهناک شویم. ما باید بدانیم که جای چه در زندگیمان خالی است، زیرا تنها زمانی میتوانیم به زندگی ادامه دهیم که امیال و اشتیاقهایمان کموبیش به کارمان بیایند. بهواقع، تنها هنگامی میتوانیم اشتیاقهایمان را تاب آوریم که دیگران را بر آن داریم تا دست به دست خواستههایمان دهند.
همیشه دو زندگی وجود دارد: یکی همان زندگیای که اکنون داریم، و دیگری آنکه همیشه در کنار زندگی فعلیمان بوده است؛ زندگی موازیای که هیچگاه از سر نگذراندهایم، زندگیهایی که تنها در ذهنهایمان آنها را زیستهایم، زندگی (یا زندگیهایی) که آرزویشان را داشتهایم، خطرهایی که نکردهایم و فرصتهایی که ازشان استفاده نکردهایم یا برایمان مهیا نبودهاند...
امروز بارها این مطلب ذهنم را مشغول خود نگه میدارد که تحلیل روانکاوی در جایی به پایان میرسد که بیمار بداند به چه فکر میکند و چگونه فکر میکند. کمی میگردم تا جملاتی مرتبط با این فکرها را پیدا کرده باشم. از فرد بوش میخوانم؛ ما امیدواریم که بیمارانمان در انتهای روانکاوی «به اندازه کافی خوب» به چه چیز دست یافته باشند؟ آنچه اغلب آموختهایم و در جوامع بینالمللی مطرح میکنیم این است که شناخت از ناخودآگاه، آن چیزی است که بیماران نیاز دارند هرچه زودتر به آن دست یابند. بنا بر نظریه بنیادین، ما هرچه بیشتر بتوانیم عوامل ناخودآگاه را به سطح آگاه بیاوریم امکان بروز آنها، بهصورت کنش کمتر میشود. البته این نقطهنظر بسیار قابلتوجه است. اما به هر حال نقطهنظر دیگری نیز هست که میگوید روند شناخت به اندازه آنچه شناخته میشود، مهم است. اساس نظریه خلق یک ذهن روانکاوانه این است که آنچه در یک روانکاوی نسبتا موفق به دست میآید، تنها دانستن نیست، بلکه راهی برای دانستن نیز هست.
روانکاوی جادو نیست، بیمار شروع به صحبت کند، از گذشتهها بگوید، تحلیلگر تفسیر کند، بیمار شفا پیدا کند. این بیشتر شبیه فیلم سینمایی هست تا هر چیز دیگری. بیمار در روند تحلیل، آگاهانه با اضطرابهای ناخودآگاهی مواجه میشود که از دسترس آگاهی ذهن خارج بودند. حالا نهتنها ممکن است بیمار نتواند این حجم اضطراب ناشی از مواجهه با ریشه مشکلات خود را تحمل کند، بلکه به فروپاشی روانی برسد و نتواند از این مرحله عبور کند.
حالا جملهای دیگر را به خاطر میآورم، نوشتهای از مارتین برگمن؛ هدف روانکاوی فراتر از ترمیم است. به همین دلیل است که اهدافش درعینحال هم قابلتوجه و هم بحثبرانگیز میشوند. در حال و هوای امروز، از نظر افکار عمومی، روانکاوی باید در قبال هزینهای که دریافت میکند نتیجهبخشی خود را نسبت به سایر درمانها اثبات کند. نتیجه این بحث همچنان نامعلوم است، اما آنچه مسلم است این است که اگر «خود را بشناس»، که نخستین بار در شهر دلفی در یونان باستان به زبان آورده شد، همچنان معتبر باشد، روانکاوی هیچ رقیبی در سایر شکلهای رواندرمانی ندارد.
سیر تداعیها برای امشب تمامی ندارد، فکرهایم را دنبال میکنم و به جملهای دیگر از سقوط کامو میرسم؛ من هرگز شب از روی پل نمیگذرم. این نتیجه عهدی است که با خود بستهام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. و آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را به آب میافکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار میشوید! یا او را به حال خود وامیگذارید، و شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارد.
چه شب باشکوهی! حال اگر سقوطکرده خودت باشی چه، شیرجه خواهی زد یا هرگز به آن پل نزدیک نخواهی شد!
از رایک میخوانم و بیاد میآورم درمان بیشباهت به هنر نمیتواند باشد، هنری نیازمند به رابطه عمیق انسانی، شهود و خلاقیت: «کوچکترین اهمیتی به آنچه در کتابها خوانده بودم ندادم. به هیچیک از نظریههای روانکاوی فکر نکردم. تنها، آن چیزی را گفتم که علیرغم اینکه در تضاد با هرگونه منطق بود کاملا درست از آب درآمد.»
روانکاوی از همان ابتدای پیدایش خود یگانه هدفی برای خویش تعریف کرده است، آن هم شناخت روان آدمی است. تحلیل با رسیدن به این هدف به پایان میرسد. اینکه بیمار حالا میخواهد با این ابزار ذیقیمت چه کند، نقشی است که به عهده خود بیمار واگذار میشود. روانکاو یک هدف در جلوی خود میبیند اینکه به بیمارش کمک کند خود را بشناسد. تحلیلی موفق است که بیمار در انتهای آن بفهمد به چه فکر میکند و چگونه فکر میکند.
رواندرمانی نمیتواند زندگی نزیسته بیماران را به آنها پیشکش کند، حتی نمیتواند جایگزین رابطه نداشته آنها باشد. تحلیل فقط میتواند فرصتی دوباره را برای بیمار محیا کند که این بار بیمار بتواند تجربه زیسته از زندگی داشته باشد. از تعارضهای ناخودآگاه خودْ آگاه شود، خود را بشناسد، از رهآورد این شناخت آزادی عمل داشته باشد، روابطی بهتر بسازد و این فرصت را پیدا کند که تحققی از خویش را تجربه کند.
در کتاب حسرت، گراهام گرین در مقالهاش با عنوان «کودک گمشده» مینویسد:
شاید تنها در دوران کودکی باشد که کتابها تاثیر عمیقی بر زندگی ما دارند. بعدها در زندگی به ستایش و تمجید میپردازیم، سرگرم میشویم و بعضی از نگرشهایی که قبلا داشتهایم را تغییر میدهیم. اما بیشتر محتمل است که در کتابها تنها چیزهایی را پیدا کنیم که تاییدی باشند بر آنچه که از قبل در ذهن داشتهایم...
اما در کودکی کتابها غیبگو هستند، به ما درباره آینده میگویند و مانند فالگیرها که در کارتهای فالبینی، سفرهای طولانی، مرگ در آب و غیره را میبینند، کتابها نیز بر آینده ما تاثیر میگذارند. فکر میکنم برای همین است که کتابها اینقدر ما را هیجانزده میکنند.
شاید تنها در دوران کودکی باشد که کتابها تاثیر عمیقی بر زندگی ما دارند. بعدها در زندگی به ستایش و تمجید میپردازیم، سرگرم میشویم و بعضی از نگرشهایی که قبلا داشتهایم را تغییر میدهیم. اما بیشتر محتمل است که در کتابها تنها چیزهایی را پیدا کنیم که تاییدی باشند بر آنچه که از قبل در ذهن داشتهایم...
اما در کودکی کتابها غیبگو هستند، به ما درباره آینده میگویند و مانند فالگیرها که در کارتهای فالبینی، سفرهای طولانی، مرگ در آب و غیره را میبینند، کتابها نیز بر آینده ما تاثیر میگذارند. فکر میکنم برای همین است که کتابها اینقدر ما را هیجانزده میکنند.
باهم موافق بودیم، زیست ناخودآگاه در جهانی که هر روز در تلاش است خودآگاهتر شود مخاطرهآمیز جلوه میکند. جهانی که در آن تفکر انتزاعی بیشتر از آنکه انتخاب باشد به شکل ضرورت تعریف شده است. از طرفی بدون آزادی فکر، گذشته میل به تکرار بینهایت دارد. آنجا بود که جملهای از فروید را بیاد میآورم «صدای خرد آرام است، اما خاموش نمیشود تا به آن گوش بسپارند.» و میدانستم آگاهی بدون کنش همچون رویاپردازی است اما کنش بدون آگاهی همان کابوس است.