Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بدبختی ما از زمانی شروع شد
که بجای پیرو حسین بودن شدیم عزادار حسین و دراین عزای همیشگی ماندیم
@chelsalegi
حسين را به ياد مي آورم از كودكي. با بوي گلاب و اسفند و نذري آميخته با صداي زنجيرها در دل خانواده م كه تا بيخ و بن در مذهب ، ريشه داشته و شاخ و برگ دوانده بودند. و آن دهه هاي سوگوار محرم كه در خانواده ي ما چنان ماتم و عزايي بر پا ميشد كه گويي هرروزمان عاشوراست و آن خانه هم همان سرزميني كه تا ساعتي ديگر خون هاي بيشماري بر آن ريخته خواهد شد.
من آنوقتها نه ساله بودم و همذات پنداري م با دختر كوچك امام ، ميتوانست مرا در سفري بر دوش زمان به هزار و چهارصد سال قبل برده و وادار كند كه آن روايت را بال و پر داده و به شيوه ي خود روايت كنم.
براي همين حسين در آنروزها براي من يك بهانه بود. بهانه اي نه تنها براي گريستن ها، نعره ها و در يك كلام ارضاي هيجانات عمومي يك روح جمعي. بلكه بيش از آن براي گسترش تخيلات كودكانه ام . تصويري سورءال در ميانه ي واقعيت و تخيل تا بشود دليل كارناوالهاو دسته هاي عريض و طويل سينه زني كه هر ده شب محرم از روبروي شاهچراغ شيراز مي گذشتند .
حسين واقعي اما براي من با يك كتاب آغاز شد. درست در آستانه ي چهارده سالگي ام بود كه كتاب "حسين وارث آدم "شريعتي را از لابلاي كتابخانه ي پدرم يافتم و پس از آن بود كه حسين از امري براي تزيين و تماشا و نمايش، بدل به اسطوره اي انقلابي شد.
بعدها حتي وقتي درجريان بلوغ معرفتي ام ، نقاب لفاظي هاي اديبانه ي شريعتي برايم كنار رفت و شاخ ايدءولوژيكي كتابهايش بيرون زد و تشت اش برايم از پشت بام افتاد، باز هم حسين برايم همان حسين باقي ماند.
پس از ان نيز، خواندن چند باره ي "حماسه ي حسيني" مطهري در شانزده سالگي بود كه نگاه عرفي و رمانتيك مرا از حسين به چالش كشيد و نخستين عصيانهاي مرا در برابر اصرار مادرم براي شركت در مراسم عزاداري محرم رقم زد.
حتي وقتي كه بسياري از عقايدم در گذرزمان مشمول تحولات ودگرگوني هاي بنيادين گشت ، هرگزبه معنابخشي مردي شك نكردم كه ميشد او را اسطوره ي آزادگي يك ملت ناميد كه هركسي فارغ از تعلق يا عدم تعلق اش به گفتمان هاي مذهبي، نميتواند منكر باشكوه ترين جمله اي شود كه ميتوان از دهان يك پيشواي مذهبي شنيد :اگر دين نداري لاااقل ازاده باش.
مي بايست زمان زيادي بگذرد تا دريابم كه اسطوره ي ذهني نوجواني ام، به طرز عامدانه اي هرروز واژگونه تر مي گردد. ترجمه اي معكوس از عاشورا، از علل و معلول هاي آن و حتي از روايت هاي رخ داده در آن در اكثر مجالس مذهبي و تكيه ها جريان داشت تا او را به همان تخيلي پيوند زند كه در دوران كودكي ام تجربه كرده بودم و ميدانستم چه ميزان از واقعيت به دور است.
گويي اراده اي معين در كار بوده تا طي روندي سيستماتيك، سمبل آزادگي يك مذهب را از محتواي اصيل خود تهي كند
مردي كه قرارست درانبوه نذري ها، شيون ها و ذكر مصيبت هاي اغراق شده گم شود تا بتواند تبديل به شبحي تاريخي گردد كه صرفا براي گريستن و تخليه ي رواني يك ملت خرج ميشود.
بارها به مداحي هاي عاري از معنا گوش سپرده ام.به صداي طبل ها، سنج ها، فريادهاي از ته جگرو نوحه هاي فاقد فرم و محتوا.
در واقع پروژه ي عقيم سازي اسطوره ها، چنان موفق بوده است كه ما را به نقطه اي رسانده كه نه فقط حسين ، بلكه زينب را نيز در كام خويش گرفته است. تا بتواند شكوه زني را كه زيباترين خطابه ي تاريخ مذهبي شيعه را از لابلاي زنجيرهايي بر دست و پا، به نام خود ثبت كرده را با شيون هاي عاجزانه و سينه كوبيدن هاي آغشته به ناله و آه و نفرين ، سخيف و حقير كند و او را نه به عنوان زني كه در برابر قدرت مستقر، باوقار و باشكوه مي ايستد و پنجه بر صورت نمي خراشد ، بلكه به عنوان "زينب غصه كش و ستم كش "روايت كند. زني كه ستم را ميكشد اما نمي خشكاند. چه ستمي بيش ازاين را ميتوان در حق زني يافت كه رنج را زيباشناسي ميكند تا روايت خود را بازنمايي و تثبيت كند، آنگاه كه با همه ي غرور خود فريادميزند لارايت الا جميلا. والله كه جز زيبايي چيزي نديدم. از خواندن آن كتابها كه ديگر به سختي ميتوان آنها را در كتابفروشي هاي اين جامعه ي عاشورايي يافت، سالها گذشته است. از بقاياي آن نوجوان چهارده ساله ي شورمند نيز در من چيزي نمانده است اما حسين به عنوان اسطوره اي غريب، با آن جمله ي تكان دهنده ش در ذهن و روح من مانده است وقتي صدايش در گوشهاي زمان مي پيچد و فرياد ميزند
"اگر دين نداري لااقل آزاده باش ...."
"اگر دين نداري لااقل آزاده باش..."
"اگر دين نداري لااقل آزاده باش...."
فرنوش تنگستانی
@chelsalegi
کسی شیخ را گفت «فلان کس به روز نماز می کند و به شب دزدی.» گفت «عجب نبود که برکت نماز روزش از دزدی شب باز بدارد.»
زمان شیخ ابوسعید ابوالخیر برخی روز نماز می خواندند و شب دزدی می کردند اما حالا امروز در زمان ما برخی شب نماز می خوانند و روز دزدی و آن نماز شب اتفاقا از دزدی روز بازنمی دارد هیچ، بلکه ایشان را توهمی عظیم گرفته که وارثان زمین اند.
@Chelsalegi
احساسات و اعتقادات را که کنار بگذاریم در حادثه کربلا با سه‌ نمونه روبرو می‌شویم .اول حسین را داریم که حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود، تا آخر می‌‌ایستد، خودش و فرزندانش کشته می‌شوند. هزینه انتخابش را می‌‌دهد و به چیزی که نمی‌خواهد تن‌ نمی‌‌دهد. از آب می‌گذرد، از آبرو نه‌. دوم یزید را داریم که همه را تسلیم می‌خواهد، مخالف را تحمل نمی‌‌کند. سرِ حرفش می‌‌ایستد، نوه‌ پیغمبر را سر می‌‌ٔبرد، بی‌ آبرویی را به جان میخرد و به چیزی که می‌‌خواهد می‌رسد. و بعد عمرِ سعد را داریم، که به روایتِ تاریخ تا روزِ هشتمِ محرّم در تردید است. که هم خدا را می‌خواهد هم خرما، هم دنیا را می‌خواهد هم اخرت، هم می‌خواهد حسین را راضی‌ کند هم یزید را، هم امارتِ کوفه را می‌خواهد، هم احترامِ مردم را. نه‌ حاضر است از قدرت بگذرد، نه‌ از خوشنامی. هم آب می‌خواهد هم آبرو. دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی‌ است است که به هیچکدام از چیزهایی که می‌خواهد نمی‌‌رسد، نه سهمی از قدرت می‌‌برد نه‌ از خوشنامی.
ما آدمهایِ معمولی‌ راستش نه جرات و ارادهِ حسین شدن را داریم، نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را، اما در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست که اگر زورش برسد به خاکِ سیاه مینشاندمان . عمرِ سعدی که می‌خواهد به همه آرزوها برسد بی‌ آنکه از چیزی گذشت کند. من بیش از همه از عمرِ سعد شدن می‌‌ترسم.
امیرعلی بنی اسدی
@Chelsalegi
کودتای آمریکایی انگلیسی بیست‌وهشتم مرداد، آخرین بخت ایران را برای ساختن یک دموکراسی منطبق بر قانون اساسی مشروطه از بین برد، حکومتی که در آن شاه سلطنت کند نه حکومت و قدرت از آن منتخبین مردم باشد نه دربار. در واکنشی تلخ به این نومیدی، بیست و پنج سال بعد انقلابی عجیب در ایران پیروز شد که پنجاه وهفت سال توسعه‌خواهی پهلوی را بر باد داد. خلاء قدرت ناشی از سقوط شاه، به شوروی برای تجاوز به افغانستان جرات داد. غرب، افراط‌‌گرایان مسلمان را در افغانستان تجهیز کرد تا با ارتش سرخ بجنگند، وارثان آن جنگجویان طالبان را ساختند، طالبان حالا حاکم بر افغانستان هستند...امروز کودتای بیست‌‌وهشت مرداد، شصت‌وهشت ساله شد.
آدم نمی‌داند اما اگر دولت مصدق می‌ماند، مشروطه پارلمانی در ایران ریشه می‌گستراند، پادشاه نمادی وحدت‌بخش بود و سلطنت به استبدادی سرکوبگر تبدیل نمی‌شد، انقلاب پنجاه‌وهفت رخ نمی‌داد و توسعه در ایران سرکوب نمی‌شد؛ غرب آسیا حالا چه حال و روزی داشت...آدم نمی‌تواند بابت این بر باد رفتن این خیال حسرت نخورد، آدم نمی‌تواند به تحقق این رویا امید نبندد.
امیرحسین کامیار
@Chelsalegi
با مالباختگان واکسن تقلبی هیچ همدلی ندارم. واکسن پولی یک تجارت سیاه و در تقابل با مطالبه ملی واکسیناسیون عمومی بوده است. متقاضی این بازار کثیف همانقدر نابه کار است که عرضه‌کننده آن. این قبیل افراد به پشتوانه ثروت‌های بادآورده‌شان غرق در خودخواهی و مخل پیگیری هر امر عمومی در جامعه هستند.
تیرداد بنکدار
@Chelsalegi
‏سامانهٔ ثبت‌نام واکسن روی متولدین چهل و هفت مونده و عوضش تا دلتون بخواد، کم سن و سال‌ها از طریق رانت دارن واکسن میزنن؛ یعنی از یه جایی به بعد، هر چی واکسن وارد کشور شده، بر اساس وابستگی به قدرت، تزریق شده!
شمایی که رفتی زدی یادت باشه بدونِ رعایت اصولِ اخلاقی، این وطن، وطن نشود...
الهام نداف
@Chelsalegi
‏به یاد مظلومان ‎سینما رکس در بیست هشتم مرداد پنجاه و هفت. داغ جاودان بر دل آبادان ‏ هولناک ترین تصویر از فاجعه آتش سوزی سینما رکس بنا به گفته افرادی که برای اولین بار بعد از حریق وارد سینما شدند تصویر زن باردار جزغاله شده ای بود که همچون انسانی زنده با وقار روی صندلی نشسته بود. یک دستش روی پیشانی بود و از درون شکمش جنین تا نیمه بیرون آمده بود.
@chelsalegi
تفاوت آقازاده‌ اصولگرا و اصلاح طلب اینه که آقازاده‌ی اصولگرا در رانت خواری ریاکار نیست. با دیپلم ردی مستقیم میره سرِ کارِ بزرگ اما آقازاده‌ی اصلاح طلب از رانت دومرحله‌ای استفاده میکنه. اول با استمداد از جیب دَدی از دانشگاه‌های اروپایی و آمریکایی مدرک میگیره بعد میاد ایران برای کار.
@chelsalegi
اواخر جنگ اکثرمردم شب ها به امید یک خبرخوب میخوابیدند که " صبح شود وجنگ تمام شود". هیچ صبحی این اتفاق نیفتاد اما پایان مرداد سال شصت وهفت ایران قطعنامه آتش بس را پذیرفت. شور و ولوله ای درهمه افتاده بود. مردم شاد بودند. دلارارزان شد و چیزهای دیگرهم...
اما صدام آنقدربیماربود که خیال کند لابد ایران ازسرضعف تن به آتش بس داده و وقت است که حمله کند و شام ناکامی را به صبح ظفررساند! رویای خوش صدام تعبیرنشد و یک ماه و دوروزبعد جنگ تمام شد. حالا امروز سالها بعد آن روز خیلی از آنها که برای پایان جنگ شادی میکردند، پیر و فرتوت شده اند وخیلی هم مرده اند. زمانه دگرگون شده.قرن جدیدی رسیده است .برزیل که درآن سالها مقروض ترین کشور دنیابود حالایکی از بیست اقتصاداول دنیا را دارد.صدام دوجنگ دیگر تحمیل کشورش کرد وهردو راباخت وخودش و دوپسرآدم کش اش کشته شدند. ترکیه ورشکسته وامارات تازه پا، ثروتمند وتاثیرگذار شده اند. عربستان که نخست وزیرلبنان راگروگان میگیرد و روزنامه نگارمثله میکند وکودکان یمنی رامی کشد عضو شورای حقوق بشرسازمان ملل است!
و ما همچنان منتظریک خبریم .اگرآدم منتظر یک علامت مخصوص داشت،مثلا یک جاییش یک چراغ قرمز،چشمک میزد، یحتمل ازکره ی ماه میشد یک نقطه رابشکل چراغ قرمزچشمک زنی دید وفهمیدکه آنجا ایران است بامردمی که منتظریک خبرهستند. خبری که حال آدم راخوب کند. حالی که حق هرآدمیزاده ایست. حال خوب وخنده ی ازته دل باشبی که شوق دیدن فردا بدخوابت کند وصبحی که اشتیاق،ازرختخواب بیرونت بکشد و کنارنان وپنیر وچای صبحانه، گرمای امیدی اصیل، مثل خون در رگ ها بدود..
شک ندارم اگردرگوش یک گاو هلشتاین قبراق، مدام ازفزونی قیمت کاه ویونجه ورکود بازارلبنیات و حق العمل بالای سزارین واحتمال هجوم کرگدن های دهات بالا وپایین وگرانی لحظه به لحظه ی آغل و آینده ی مبهم گوساله ها و... بگویند بی تردید دچارافسردگی می شود و محتاج دیازپام!
با همه ی این اوصاف ما همچنان منتظریم. منتظریک خبرخوب. خبری مثل نزدیکی ابرها به آسمان کویر وبارش باران دلپذیری که پیران ولایت هم نظیرش را به یاد ندارند...
کامران طباطبایی
@chelsalegi
‏کتابفروشی‌ها دارند یکی یکی ورشکست می‌شوند. بروید ازشون خرید کنید. نه برای اینکه نجاتشون بدهید. چون دیگه کارشون تمومه. چاپ‌های قدیمی که دارند، نصف قیمته. با خریدتون، بهشون کمک می‌کنید تا ماشین بهتری برای مسافرکشی بخرند.
@chelsalegi
‍ یک جایی هست در داستان یوسف، بعد از اینکه یوسف به امیری مصر رسیده، آنجایی که برادران از همه جا بی خبر برای دریافت غذا به دربار میروند. یوسف برادران را می‌شناسد ولی به روی خودش نمی آورد. یوسف دستور میدهد اموال دریافتی ازبرادران را به شکلی پنهانی در وسایل آنها بگذارند و ازبرادران میخواهد که دوباره به دربار بیایند و این بار برادر کوچک خود را هم بیاورند. برادرانِ بی خبر ازنقشه یوسف اموال برگشتی را در بازگشت در بسته های خود پیدا میکنند و این را به حساب علاقه یوسف میگذارند و میگویند این بضاعت ماست که به ما بازگشته هذه بضاعتنا ردت الینا.
روایت ظاهری داستان البته همان اموال برگشتی است. دریک سطح عمیقتر اما برادران تاوان کاری را میدهند که سالها قبل با یوسف کردند. همه ماجرا نقشه یوسف است تا بتواند دست برادران را به وقتش رو کند. برادرانی که فکر میکنند آنچه با یوسف کردند به فراموشی سپرده شده. بضاعت برگشتی نه اموال پنهان شده در خورجین که رو شدن جنایتی است که در حق یوسف کردند. اموال برگشتی، اعمال برگشتی است.
من خیلی وقتها به این هذه بضاعتنا فکر میکنم. رسیده ام به اینجا که همه چیز ما ازهمین جنس است، ازجنس بضاعتی که به خودمان بازمیگردد. بضاعت ما معجزه نمی کند، بضاعت ما انعکاس خود ماست در آینه ای که روزگار جلوی ما گرفته. مهربانی که میکاریم مهربانی درو میکنیم، ناسپاسی که به خرج میدهیم قسمتمان ناسپاسی میشود. تنها وقتی که دیگری را خوشحال میکنیم، خوشحال میشویم، دیگران را که برنجانیم، دیر یا زود، میرنجیم. بضاعت ما همه جا با ماست، پنهان در خورجینی که حمل میکنیم. این را البته نمیدانیم تا وقت گشودن بار مان میرسد. آنوقت است که تازه می‌فهمیم چه در خورجین داشتیم. تازه می‌فهمیم هذه بضاعتنا ردت الینا.
امیرعلی بنی اسدی
@Chelsalegi
امروز روز پزشک بود. تکریم آدم هایی که برای رسیدن به خواسته هایشان حداقل بیست سال از بهترین روزهای عمر خود را صرف مهارت آموزی کرده اند، بی خوابی کشیده اند با هزار سخت گیری و ظلم و زورگویی کنار آمده اند، رنج شیفت های سنگین سی شش ساعته را به جان خریده اند و حالا نه نظام پزشکی و وزارت بهداشت آن طور که باید قدر قیمت کارشان را می داند و نه قدرنشناسان مردم نما ارزشی برای خستگی هایشان قائل می شود.
امسال به گمانم باید سال شرمساری دولت در برابر پزشکان نام بگیرد، چه بسیار دستیارانی که فشار بی رویه کاری، بی خوابی های زیاد و انجام کارهای سنگین و حتی غیر آموزشی آنها را از ما و خانواده های عزیزشان گرفت، خودکشی های سریالی رزیدنت های جوانی که هر کدام هزار آرزو برای فردای خود داشتند، طراوت عشق را به سینه نفشرده بودند و در اوج جوانی برابر ستمی که قدرت کنترل و تغییرش را نداشتند دوستان، خانواده و یک ایران را از بودن خود محروم کردند، چه بسیار دانشجویان عزیز و پزشکان حادقی که به خاطر کرونا جان باختند.
برای آنها که کمبود تجهیزات پزشکی، قوانین سازمانی دست و پا گیر و کارشکنی‌های بی پایان در مقابل همتشان به زانو درآمده، برای آنها که جانمان برایشان چنان عزیز است که "خستگی" را از معنا زدوده‌اند و بی وقفه مشغول کارند و برای آنها که ابرقهرمانان این روزگارند، تبریک روزشان، کمترین قدردانی است
فرزاد نیک قدم
@Chelsalegi
محمدرضا حکیمی از دنیا رفته است. خدا رحمتش کند. به ازای کلمه‌هایی که نوشت، به او حسنه بدهند. حامی مظلوم بود و طالب عدالت. حکیمی ازدواج نکرده بود. روزی در کلاس درسی در قم به او اشکال کرده بودند که شما، که دایرة المعارفی نوشتید به نام الحیات برای زیست اسلامی، چرا خود به سنت عمل نکردید و مجردید؟ عصبی شد. گفت چکار به مسائل شخصی آدم‌ها دارید. عیسی نبی الله که از پیامبران اولی العزم هم بود ازدواج نکرد.
بی بی سی فارسی فیلمی گذاشته از خواستگاری یک دختر ایرانی از یک پسر ایرانی در ترکیه. نامشان یوکابد و امیر است. نوشته مردم از ملیت‌های مختلف از این موضوع استقبال نکردند. نظر دادند که این وظیفه پسر است و اگر دختر چنین کاری کند، آن لحظه شیرین را از پسر می‌گیرد.
العربیه یک فیلم گذاشته از ازدواج یک زن آمریکایی به نام کریستال با آقایی به نام جان. جان، سی و یک سال پیش محکوم شده به حبس ابد. به اتهام قتل برادر همین خانم کریستال. جان از همان زندان نامه نوشته به کریستال که من بی گناهم و این نامه‌نگاری‌ها پایه رابطه سی ساله شده است. حالا دادگاه گفته دلایل جدیدی در دست است که شاید جان، قاتل نباشد. او هم آمده بیرون فعلا از زندان و با کریستال ازدواج کرده است. موضوع ترند شده و برخی گفته‌اند چرا باید یک آدم با متهم به قتل برادرش ازدواج کند.
از شرق تا غرب جهان، هر جا که نگاه می‌کنی، آدم‌ها در حال گه‌خوری درباره زندگی سایر آدم‌ها هستند. ازدواج کردن یا نکردن ما برایشان مهم است. اینکه چجوری باید خواستگاری انجام شود برایشان مهم است و حتی در مورد اینکه باید با چه کسی ازدواج کرد یا نکرد هم افاضه می‌کنند.
شما به غذای این آدم‌ها کاری نداشته باشید. کار خودتان را بکنید. یک بار زندگی می‌کنید. یک بار هم برای دوست داشتنتان بمیرید. هر کس را که می‌خواهید دوست داشته باشید، با هر کس که می‌خواهید زندگی کنید و هر وقت که می‌خواهید ازدواج کنید یا نکنید. این حرف‌ها را هم حواله بدهید به ناکجا. صد سالتان نشود و ببینید بدهکار دلتان شده‌اید به خاطر یک مشت حرف مفت. از من گفتن بود.
مصطفی آرانی
@Chelsalegi
نود درصد از هر چیزی مزخرف است!
این جمله به قانون استرجن شهرت دارد.
تئودور استرجن نویسنده است و این جمله‌اش جالب و تا حد زیادی درست است. در واقع نود درصد کتاب‌ها و خبرهایی که می‌خوانیم، فیلم‌هایی که می‌بینیم، جلساتی که در آن شرکت می‌کنیم، خریدهایی که می‌کنیم و حرف‌هایی که می‌زنیم بیهوده است. تنها ده درصد آن مفید و کافی است. پس با خیال راحت از کنار خیلی از آدم‌ها، اتفاقات و دعواها رد شوید.
اگر من هم مثل نویسنده کتاب بدون خجالت و خودمهم‌پنداری با خودم رو راست باشم می‌گویم: نود درصد ایده‌ها، افکار، نوشته‌ها، نگرانی‌ها، امیدواری‌ها و احساسات من هم بیهوده‌اند. باید تمرکزم را روی آن ده درصد به دردبخور بگذارم.
این قانون هم باعث صرفه‌جویی در زمان و پول می‌شود و هم اینکه بدون عذاب وجدان از کنار چیزهای زیادی در این دنیا رد می‌شویم.
«اگر مطمئن نیستید که چیزی مزخرف است یا نه، مزخرف است». این هم جمله‌ای از رولف دوبلی!
به این قانون عمیق‌تر فکر کنیم، شاید نود درصد خود این قانون هم مزخرف باشد.
احسان محمدی
@Chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر روح‌مان را عریان کنیم خواهند دید چه بر سرمان آمده. ما آلوده‌‌ایم به حرف‌هایی که شنیده‌ایم وُ خون‌هایی که ریخته‌اند وُ دل‌خوشی‌ها وُ زخم‌هایی که زیسته‌ایم.
گلایه از حد گذشته، چه کسی به فولادی تیز‌ که در پهلویی نشسته کار دارد؟
به بازیِ دست‌ و ساز نگاه کن و به شاپرک‌هایی که از سیم‌ها پَر می‌کشند و روح‌مان را می‌پوشانند.
سید محمد مرکبیان
@Chelsalegi
بیست و چهار سالِ پیش بود که در سالِ هفتاد و شش، در هیاهوی انتخاباتِ مشهور آن سال خبرِ کشته‌شدن زن‌هایی در صفحات حوادث روزنامه‌ها از جمله روزنامه‌ی ایران منتشر می‌شد که رعب‌آور بود. قتل‌ها به فاصله‌ی کمی انجام می‌شد. من هجده ساله بودم و درگیرِ قصه‌ی کنکور و کمی هم روزنامه‌نگاری می‌کردم. فضای داغ سیاسی که دستِ آخر با پیروزی سیدمحمد خاتمی داغ‌تر هم شد هراسِ قاتلی را که مشهور شده‌بود به «خفاش شب» نمی‌زدود. آن سال ترکیب «قاتل زنجیره‌ای» چندان مانوس نبود و در عین‌حال حاکمیت هم علاقه‌ای نداشت اذعان کند که مفهومی به نام قاتل زنجیره‌ای در ایران هم وجود دارد. حرف از فساد و فحشا بود و سخن از مظنون‌هایی با اصالتِ غیرِ ایرانی. این قتل‌ها که زنان را هدف گرفته بود فشار روانی عجیبی به جامعه وارد کرد. آن هم در شرایطی که آزادی‌های اجتماعی بسیار کم‌تر از این روزها و سال‌ها بود و زنان نمی‌توانستند به ساده‌گی و بی‌ آن‌که انگی بر آن‌ها بخورد از قاتلی بگویند که دیوانه است. غلام‌رضا خوش‌رو خیلی سریع اعدام شد. او مدعی بود هم‌دستی دارد و البته این امر هیچ‌گاه اثبات نشد. مردی بود نسبتن خون‌سرد که وقتی دستگیر شد کسی باورش نمی‌شد شمایل یک قاتل که نُه زن را بی‌جان کرده می‌تواند چنین باشد.آن زمان این بحث مطرح بود که برخی به خاطر آبروی‌شان جلو نمی‌آمدند تا زیر فشار جامعه قرار نگیرند. خفاش شب اولین قاتل سریالی در ایران نبود و در سال‌های دور نمونه‌های دیگری نیز وجود داشت اما در سال‌های بعد انقلاب او نمادین‌ترین قاتل شد. در سال‌هایی که زن‌کُشی و نوجوان‌کُشی ناگهان بالا گرفت. تراژدی بزرگ این بود که تا مدت‌ها برخی با این هویت شوخی می‌کردند و کم نبود شکایت‌هایی که طی آن مردی زنی را سوار ماشین کرده و ناگهان گفته بود خفاش شب جدید است و او را ترسانده بود. نمونه‌هایی هم از او در شهرهای دیگر دستگیر شدند. حالا سال‌ها از آن بهار می‌گذرد و مرگ آن نُه زنِ ترس‌خورده. چه کسی مقصر بود؟ دایره‌ای که هیچ‌گاه از چرخیدن باز نمی‌ایستد. امروز آن مُردن‌گان فراموش شده‌اند و این مرد بی‌رحم نیز پوسیده اما حسی که او ساخت انگار هنوز در جایی از ذهن نسل ما حضور دارد. آن مرد خون‌سرد و ترکه‌ای.
مهدی یزدانی خرم
@Chelsalegi
یک تئوری دارم برای خودم به نام تئوری مرد قدرتمند. ایده‌ام این است که زنان، بیش از هر چیز جذب قدرت مردها می‌شوند. قدرت در اینجا به معنای زور بازو نیست. به نظرم ثروت، قدرت و جایگاه اجتماعی، وضعیت ظاهری و البته هنر و مهارت، چهار ویژگی یک مرد است که هر زنی می‌تواند شیفته یک یا چند ویژگی آن بشود.
وقتی داشتم برای این پست می‌خواندم فهمیدم من به یک منبع قدرت دیگر بی‌توجه بودم. منبعی که دوام اصلی رابطه را تعیین می‌کند. توانایی ابراز توجه. قابلیت اینکه یک مرد به طرف مقابل خود بگوید برایم مهم هستی.
سوال مهم است که یک آدم مگر چه چیز باید بخواهد که از «برد پیت» جدا شود؟ جولی یک مصاحبه دارد با مادام فیگارو، یک مجله زنانه فرانسوی و آنجا جواب این سوال را داده است: «من در آن رابطه دیگر اهمیتی نداشتم.»
این کانتکست جدایی آن‌هاست. یعنی زمینه. یعنی ریشه. دلیل اما معمولا یک چیز جزیی است. مثل آن چیزی که اوایل در مورد طلاق آن‌ها توسط وکلای جولی گفته شد: برد پیت الکل نوشیده بود و در هواپیمای شخصی، وقتی آن‌ها داشتند از تعطیلات تابستانی برمی‌گشتند، با بزرگترین فرزندشان هم از نظر زبانی و هم از نظر فیزیکی برخورد نامناسبی کرده بود.
«مردها، زن‌ها را از دست می‌دهند؛ چرا؟» چون دیگر قدرتمند نیستند. البته نمونه‌های معدودی دیدیم که زنی مردی را ترک کند چون دیگر ثروتمند نیست یا جایگاه اجتماعی ندارد یا از نظر فیزیکی ظاهر بدی دارد ولی جهان پر است از زنانی که مردانشان را ترک کردند چون آن مردها بلد نیستند، نمی‌خواهند یا نمی‌توانند به زنانشان بگویند «تو مهم‌ترین آدم جهانی برای من».
و البته یک نکته دیگر. اگر آنجلینا جولی صد میلیون دلار ثروت نداشت، اگر نمی‌توانست برای خود خانه‌ای تهیه کند و کمی قبل‌تر، اگر از شانزده سالگی مستقل زندگی نکرده بود و بزرگ نشده بود، شاید هیچ وقت نمی‌توانست از آن رابطه بیرون بیاید. جولی یک جمله درخشان در مصاحبه با مادام فیگارو دارد. «وقتی طلاق گرفتیم که عمر رابطه‌مان تمام شده بود» و چه بسیار رابطه‌های منقضی شده‌ای که هنوز مهر طلاق بر آن‌ها نخورده است.
و حرف آخر با ما مردان. بدانیم که قدرتمندترین مرد، کسی است که می‌تواند به زنش توجه کند. در غیر اینصورت، دیر یا زود کنارت می‌گذارند؛ حتی اگر برد پیت باشی.
مصطفی آرانی
@Chelsalegi
امروز داشتم کتابخانه ام را مرتب میکردم و چشمم خورد به کتاب هایی که براهنی و ساعدی و شاملو و پرهام و...در دهه پنجاه نوشته یا ترجمه کرده بودند.بی اغراق همه کتاب ها یک مضمون واحد را دنبال میکرد و آن امپریالیسم ستیزی و استعمار ستیزی است.دریغ از یک کتاب تالیفی یا ترجمه ای درباره دموکراسی.این یک واقعیتی است که در دهه پنجاه خورشیدی،مفهوم دموکراسی هیچ نقشی و هیچ جایگاهی در ذهنیت روشنفکران ایرانی نداشت.اصلا در مواردی دموکراسی یک ارزش منفی شمرده میشد و به نظرم یک دلیل عمده اش این بود که حامیان نظام شاهنشاهی در جهان عمدتا کشورهای دموکراتیک غربی بودند و البته دلیل دیگرش هم تاثیر پذیری تقریبا همه روشنفکران ما ،و حتی اندیشمندان مذهبی ما،از کمونیسم و مارکسیسم بود.به هر حال انقلاب که رخ داد دقیقا همان چیزی را به روشنفکران داد که آنها تقریبا یک دهه درباره ارزشمندی آن نوشته و گفته بودند.نظامی روی کار آمد که امپریالیسم ستیز و آمریکاستیز بود.جالب است که در یکی دو سال اول،باز همین روشنفکران همچنان بر باورهای قدیمی خود تاکید میکردند و حتی جمهوری اسلامی را متهم میکردند که به اندازه کافی امپریالیسم ستیز نیست.یادمان نرفته که اولین بار یک سازمان چپگرا،که مورد تایید تقریبا عموم روشنفکران ما بود، سفارت آمریکا را اشغال کرد و یادمان نرفته که پس از اشغال سفارت آمریکا توسط دانشجویان خط امام،شاملو و ساعدی و‌ پرهام و دیگر بزرگان الیت روشنفکری کشور نامه تائید آمیزی بر این حرکت نوشتند و منتشر کردند. خلاصه میخواهم بگویم دیگ تندروی و آمریکاستیزی را همین روشنفکران عزیز هم میزدند و جمهوری اسلامی هم برای اینکه اینها را از حیث شعاری خلع سلاح کند مدام مرتکب اعمال آمریکا ستیزانه ی افراطی تر می شد و آنقدر در این کار پیش رفت که روی حضرات روشنفکر کم شد.خلاصه چپی ها ما کاری کردند که لیبرال تبدیل به یک فحش ناموسی شد و حرف زدن از مزایای دموکراسی عملی مستوجب شماتت و احیانا زندان. و نتیجه میگیرم که گناه همه گرفتاری های امروز ما را نباید صرفا سر مذهبی های تندرو انداخت.گناه روشنفکران دهه پنجاهی بیشتر نباشد کمتر نیست
بیژن اشتری
@Chelsalegi
همیشه اینجوری بودم که وقتی حساب بانکیم خالی بوده سعی میکردم یه لباس خوب بخرم یا یه رستوران خوب برم.آدم وقتی پول تو حسابش باشه یا تو اوج باشه که همه دور و برشن و ازش تعریف میکنن.هر چی میخواد برای خودش میخره و هر چی کم داشته باشه با پول جبران میکنه.لذت بردن از زندگی تو نداشتن‌ها و نبودن‌ها و سختی‌ها معنا پیدا میکنه، باور کنید طعم نون سنگک داغ هم یه مزه‌ی دیگه میده.تو این روزا که مرگ سکه رایج شده و معلوم نیست که اخیر عمرمون به دنیا باشه و فردا رو ببینیم سعی کنید لذت‌های زندگی رو کشف کنید؛ شروع کنید به خوندن کتاب‌های ناتمام ، برید اون رستوران قشنگه که حسرت داشتین یه بار غذاشو بخورین، یه تماس با رفیق قدیمی‌ و صمیمی‌سالهای دورتون بگیرین و اگه تونستین عاشقی کنید و دلتنگ بشید.دنیا همین‌جور بوده از صد هزار سال پیش هم همین بوده گرد بوده و غبار آلود و یه کم دلگیر.این ما هستیم که می‌تونیم بهش معنا بدیم!
ابوالفضل منفرد
@Chelsalegi
2025/07/04 15:29:09
Back to Top
HTML Embed Code: