Telegram Web Link
اگر می‌خواهید ملتی را نابود کنید، کم هزینه‌ترین، راحت‌ترین و پنهان‌ترین ابزار، تورم است. یک تورم بلند مدت ایجاد کنید زیرا آرام آرام تمام بنیان‌های اخلاقی و اقتصادی آن ملت نابود می‌شود.
جملات بالا از جان مینارد کینز اقتصاددان معروف است و قصد دارم از آن استفاده کرده و گریزی به وضعیت جامعه خودمان بزنم.
نمودار زیر وضعیت تورم شصت ساله ایران را تا سال نود هفت نشان می دهد و وضعیت تورم دو سال اخیر هم در ادامه روند افزایشی که از سال نود وهفت شروع شده بوده است.
همانطور که قابل ملاحظه است در پنجاه سال گذشته تورم در کشور به جز حدود شش سال دورقمی بوده است.
اثر این تورم بالای مداوم را می توان در رفتار اقتصادی و غیراقتصادی افراد جامعه مشاهده کرد و بسیاری از رخدادها را می توان از روی این متغیر اقتصادی تحلیل کرد.
این تورم بالای طولانی مدت موجب شده است که رشد درآمد افراد همواره از تورم عقب تر باشد و احساس عقب ماندن وجه غالب مشغولیت ذهنی افراد باشد بطوریکه افراد همواره در تلاش هستند تا این عقب ماندگی را جبران کنند و عجله و تصمیمات سریع وجه اصلی رفتار افراد در جامعه بویژه در موقعیت هایی است که در مواجهه با فرصت هایی قرار می گیرند که تصور می کنند می تواند آنها را اندکی به جلو براند. در سال های فعالیت در بورس افراد زیادی را دیده ام که در سال های خوب بورس حتی منزل مسکونی و ماشین خود را هم به امید کسب بازدهی بالا فروخته بودند و اغلب در انتهای روند صعودی وارد بازار کرده بودند و پس از مدت کوتاهی با زیان فراوان از بازار خارج شده بودند.
اقبال به موسسات مالی که سودهای سپرده بالا پرداخت می کردند و وضعیتشان را همگی میدانیم، اقبال به طرح های بازاریابی هرمی، اقبال به سایت های شرط بندی و ... همگی از همان احساس سرچشمه می گیرند و کسانی هم هستند که با استفاده از این وضعیت و با رویافروشی اقدام به فروش پکیج های مالی به مردم می کنند و بسیاری از افراد هم در پی دستیابی به سود متناسب یا بیشتر از تورم در دام اینگونه فعالیت ها می افتند.
با گسترش فضای مجازی اینگونه فعالیت ها از قالبهای سنتی عبور کرده اند و هر روز کانال ها و پیج های مختلفی در این زمینه فعالیت خود را آغاز می کنند. از سیگنال فروشی در بازار سهام، فارکس و کریپتو گرفته تا برخی کانال های مثبت اندیشی و ... همگی دست روی حس عقب ماندگی ناشی از تورم طولانی دورقمی گذاشته اند و کاسبی خود را پیش می برند.
مثال معروفی در مورد افرادی که در جستجوی طلا به قاره امریکا مهاجرت می کردند وجود دارد. گفته می شود
از بین همه آن افراد فقط کسی که بیل می فروخت میلیونر شد و در این مورد هم می توان گفت برنده این بازی فقط صاحبان آن کانال ها و پیج ها هستند.
از نظر من این مساله وقتی حل می شود که مساله تورم در کشور حل شده باشد ولی می توان با آموزش به جامعه کمک کرد که یا از خدمات شرکت ها و موسسات معتبر استفاده کنند یا از کانال های آموزشی و مطالب آموزشی موجود در وبسایتهای مختلف استفاده کنند.
مهدی شعبانی
@chelsalegi
نشسته بودم در کافه. میز جلویی سه تا زوج آمدن و رفتن. زوج اول غذا گرفتن. قبل از غذا دعا کردن، غذاشون را خوردن. یک کلمه با هم حرف نزدن رفتن. زوج دوم آمدن قهوه گرفتن. سرشون تو گوشی بود. یک کلمه با هم حرف نزدن رفتن. زوج سوم آمدن کیک و چای گرفتن. یکیشون کتاب میخوند، اون یکی به مردم نگاه می‌کرد. یک کلمه با هم حرف نزدن رفتن.
دیدم آدم‌ها همه کار حاضرن بکنن جز حرف زدن. انگار حرف زدن شده سخت‌ترین کار دنیا.
امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
مردانی هم هستند که لیاقت زیبایی ندارند. داشتن یک خانواده ی دوست داشتنی هم لیاقت می خواهد که بعضی ها ندارند.
تصویر پایین این متن "گوبلس" است. نزدیکترین دوست "هیتلر" که دوازده سال به مردم سرزمینش دروغ گفت. دوازده سال از اقتدار آلمان حرف زد و مردم تنها تابوت عزیزانشان را تا گورستان بدرقه کردند.
دوازده سال از گشایش اقتصادی سخن گفت و مردم ته سیگارها را از حاشیه پیاده روها جمع می کردند و برای قرصی نان خودشان را به آب و آتش می زدند.
دوازده سال درباره اسلحه های خیالی آلمان، رویا بافت و هنوز فریاد شومش را می توان در خیابان های برلین شنید. فریاد مردی از تار دروغ و پود فریب که نعره می کشید آیا جنگ تمام عیار می خواهید؟
این مرد لیاقت این خانواده زیبا را نداشت. وقتی نیروهای ارتش سرخ روسیه در نخستین روز ماه مه سال چهل و پنج میلادی به دروازه برلین رسیدند به شش فرزند بی گناهش "سیانور" خوراند و اجازه نداد اینهمه زیبایی در دنیا بماند. بعد هم به سربازانش دستور داد به او و همسرش شلیک کنند تا قصه مرد چهل و هفت ساله ای به پایان برسد که در عمرش غیر از "دروغ" چیزی نگفت.
تکرار می کنم. بعضی مردان لیاقت زیبایی را ندارند. "گوبلس" یکی از همین بی لیاقت ها بود که به اعتماد مردم سرزمینش پشت کرد و خانواده زیبایش را به کام مرگ فرستاد.
"پاول یوزف گوبلس" می توانست یک رُمان نویس متوسط بماند اما بعضی ها برای ستایش زیبایی ها به دنیا نمی آیند.
مردانی هم هستند که به آتش زدن سیگار دیکتاتورها بدجوری عادت کرده اند.
علیرضا بندری
@chelsalegi
اگر عقل و بینش الانم رو داشتم شاید پنج شش سال پیش برای پدرم گوشی هوشمند نمیخریدم.به وضوح احساس میکنم نه تنها باعث افزایش کیفیت زندگیش نشده بلکه اثر سو داشته.از کجا فهمیدم؟ از تفاوت رفتاری روانیش با مادرم.مادر با آرامش و طمانینه دور از اخبار و قیل و قال است مشغول به روزمره های زندگی،خانه و خواندن نماز و نهایتا سریالی که با دقت دنبال میکنه.اما پدرم آشکارا درگیری فکری داره.مثلا از اتاقش میاد میره آشپزخونه چایی بریزه داره با خودش حرف میزنه "معلومه دیگه وقتی اینجوریه اون توده ای های ملعون...." مشخصه در اینستاگرام درگیر بحثی شده و نتونسته کامنت بذاره و حرفشو داره اینجوری با خودش میگه.یا مثلا اون شب که رفته بودم خونه شون،روی کاناپه هال خوابم برده بود اما فهمیدم اومد آشپزخونه سیگار بکشه چایی بخوره باز با خودش شروع کرد به حرف زدن "ای بابا عمرمون رفت هیچی به هیچی!"
به نظرم اومد مواجه شدنش با اینترنت و اینستاگرام و یوتوب مثل مواجه کسی است با یک مهمانی مفصل و جذاب و رنگارنگ که منتها بهش دیر رسیدی!و حالا باید یک گوشه وایسی و فقط تماشاگر بستان باشی. اون روز یادم نمیاد مامان چی گفت که برگشت بهش گفت "ای بابا خانم چه میدونی دنیا چه خبره دریای عجایب و غرایبه" و مامان بی تفاوت همچنان داشت سریالشو میدید و عین خیالش نبود، و بابا احتمالا داشت فکر میکرد رموزی از جهان رو کشف کرده که کسی تا به حال نفهمیده و فقط خودش فهمیده و الانم کسی درکش نمیکنه. اما از طرفی هم این کشف باعث نشده خواب و فکر راحتی داشته باشه شاید گاهی به خودش یادآوری میکنه که اگه مثل سابق بود و آگاهی کمتری از جهان داشتم شاید زندگی آسونتر از اینی بود که الان به نظر میاد.
امید حنیف
@chelsalegi
احتمالاً شما هم ویدئویی را با عنوان «پارک ژوراسیک اونا و ما» در این چند روز دیده‌اید. می‌شود بارها نگاهش کرد و خندید. خلاقانه است و کسی که تلفیق دو ویدئو به ذهن‌اش رسیده دمش گرم!
از بار اولی که ویدئو را دیدم مدام دارم فکر می‌کنم که ما در حوزه‌های مختلف هم با موضوعات جدی این رفتار را تکرار می‌کنیم. مثلاً سیل که می‌آید به جای فرار، ملت به سمت رودخانه می‌روند تا فیلم بگیرند، زلزله که می‌شود در حالیکه بیشتر ما مثل بید می‌لرزیم فوری جوک‌هایش می‌آید به بازار!
قاعدتاً باید از گرانی و تورم وحشتناک و فروش گوشت الاغ در قصابی و قالب کردن آشغال به عنوان قطعه اصلی خودرو و مواد غذایی کاااااملاً طبیعی و به فنا رفتن‌مان شاکی بشویم ولی برایش دابسمش می‌سازیم، جوک خلق می‌کنیم و در دورهمی‌ها ریسه می‌رویم.
طرف وقتی می‌بیند همکارش ویلا خریده، می‌آید خانه و ماجرا را با کمی حسرت و غبطه برای اهل و عیال تعریف می‌کند و بعد پیژامه‌ای که خریده را می‌پوشد و قر می‌دهد و بقیه دست می‌زنند: ایشالا مبارکش باد
دایناسور و پارک ژوراسیک اونا و‌ ما بهانه این نوشتار است، ماجرا بر می‌گردد به نوعی واکنش روانی در قبال فشارها. قبلاً خیلی متوجه نمی‌شدم که این هم یک‌جور اعتراض بی‌خطر است که البته نهاد قدرت به دمپایی‌اش هم حسابش نمی‌کند ولی آدمی که زورش به بالادستی‌ها نمی‌رسد و از طرفی طاقت تحمل بغض و درد را ندارد برایش جوک می‌سازد.
قصد ندارم مبارزه مدنی را تا سر حد تولید جوک تقلیل بدهم ‌و البته که هنوز هم از جوک ساختن برای بعضی فاجعه‌ها ناراحت می‌شوم اما این هم شاید نوعی تقلای آدم ایرانی برای تاب آوردن مقابل فشارهاست.
دست انداختن موضوعات جدی و بغرنجی که زورش به حل آنها نمی‌رسد. چیزی شبیه قر دادن دایناسور!
اینکه «ملت سِرّ شدن»، «غیرت از بین رفته والله»، «ملت باید بریزن خیابون» و ... البته که طرفدار دارد اما تا زمانی که نپذیریم خود ما هم بخشی از این سرّشدگی هستیم و غیرت خودمان هم‌ نم کشیده و قرار نیست «دیگران بریزند خیابان» و هزینه بدهند تا زندگی ما بهتر بشود و بشویم عین سوئیس ماجرای دیگر.
در مورد ریختن یا نریختن کف خیابان نسخه‌ای ندارم و هیچ مطمئن نیستم که راه خوشبختی و رفاه و آزادی ما از مشت محکم‌ و خیابان می‌گذرد. به نظرم به آگاهی بسیار محتاج‌تریم وگرنه ممکن است مثل آن شهروند افغان بشویم که فرمود:«از دمکراسی خسته شده بودیم» و لابد الان با طالبان به سوی بهشت رهسپار است!
فلذا تا آن زمان این شما و این پارک ژوراسیک ما و اونا!
احسان محمدی
@chelsalegi
از سخنان آنگلا مرکل است که گفت من براى صدراعظم شدن زاده نشدم، من هميشه آرزويم اين بوده كه در مشاغلى كه به عهده مى گيرم، آبرومندانه عمل كنم و آنها را آبرومندانه تر كنم. او شانزده سال پيش آلمان بدهكار را تحويل رفت و
اكنون اين كشور چهارمين اقتصاد جهان است. در اوج بحران پناهجويان يک ميليون پناهجوى سورى، عراقى و
افغانستانى را پذيرفت كه اكنون بيش از شصت درصد آنها در اين كشور مشغول به كارند. با ارائه وامهاى مختلف و سياستها صحيح و دقيق مالى مانع خروج يونان از اتحاديه اروپا شد و همواره مهمترين حامى اتحاد اتحاديه اروپا بود.
بزرگترين خط لوله انتقال انرژی اروپا را براى انتقال از روسيه به آلمان به بهره بردارى رساند. طى اين شانزده سال صنعت سينما و فوتبال آلمان بزرگترين و بهترين و بی سابقه ترين پيشرفت را تجربه كردند. طى اين مدت همواره اولين يا دومين صادركننده جهان به چين بود.
او در اوج اقتدار، محبوبيت و آرامش در آخرين روز كاری بود و مردم آلمان براى گرفتن عكس يادگاری با وى در مقابل دفتر رياست جمهورى صف بسته بودند.
او طى دوران صدراعظمى خود طرفدار برجام، اتحاد، دوستى، اقتصاد و اقتدار آلمان بود؛ به راستى همه كشورهاى جهان به یک آنگلا نياز دارند تا شايد جهان جا بهترى شود...
او رفت، پس از شانزده سال خيلى بی سروصدا رفت، آن هم از جايگاهى كه رؤسای شرقى غير ممكن است بدون خونريزى آن را ترک كنند.
سارا موسوی
@chelsalegi
‏اینستاگرام واقعا جای عجیبیه. کسی که از خیانت هر روزهٔ شوهرش یعنی هر روز با یکی بودنش خبر داره و برنامه‌ریزی کرده که تا چند ماه دیگه ازش جدا بشه، عکس دو نفره‌شون رو می‌ذاره و می‌نویسه تولدت مبارک عشقم
شهرزاد
@chelsalegi
‏ما این روزها در اقتصاد ایران با پدیده‌ای مواجه هستیم که من بهش می‌گویم ‎میلیاردر فقیر.. آدم‌هایی که یک دفعه خانه هایشان شده است چند میلیارد و ماشین هایشان شده چند صد میلیون، اما در پرداخت پول برق و بنزین خود ناتوانند. از ‎میلیاردر فقیر شدن خوشحال نباشیم که بازی با جمع صفر است!
سیامک قاسمی
@chelsalegi
‏این تصویر یک گله گوسفند است که میخواهند از طویله خارج شوند، اطراف طویله هیچ فنسی وجود ندارد اما گوسفندها طبق عادت می خواهند از دری که هر روز از آن خارج می شدند، خارج شوند!
عادت می تواند یک زندان فکری برایمان بسازد، مثل عادت به بردگی یا عادت به باورهای بازدارنده و یا عادت هایی که ضد زندگی هستند و حتی کاملا ضد طبیعت بشری هستند اما به مانند یک حقیقت مسلم پذیرفته شده اند.
@chelsalegi
برای من هر یک از محله های تهران هویتی مستقلی دارند. گاهی فکر میکنم آریاشهر جوان مودبی است که دریک بوتیک پیراهن ها را مرتب می کند و شب قهوه می خورد و تا دیر وقت رویاپردازی می کند.
سعادت آباد مردِ جوانی است که سیگارش را خاموش می کند و در مجلس مهمانی لیوان شراب را در دست گرفته و به دختر جوانی پیشنهاد رقص می دهد.
شهرک غرب خواهر بزرگترش، زن میانسال هنوز جذابی است که هنگام پیاده شدن از ماشین عینک گرانبهایی به چهره می زند تا چروک های دور چشمانش را پنهان کند.
یوسف آباد مرد میانسال موقری است که کتابش را شب می بندد و در کتابخانه می گذارد و ساعتش را برای جلسۀ فردا کوک می کند.
عباس آباد مرد ثروت مندی است که نمایشگاه ماشین دارد و پشت میز نشسته و روزنامه اقتصادی می خواند و به دوستش زنگ می زند تا برای آخر هفته دورهمی داشته باشند.
میدان انقلاب مردی با موهای جوگندمی است که استاد دانشگاه است و مدتِ کوتاهی زندانِ سیاسی بوده و گرچه کمی اخم آلود است اما وقتی برایت حرف می زند گذشت زمان را فراموش خواهی کرد.
میدان آزادی عاقله زنی است که روی بالکن نشسته است و سیگار می کشد و به شهر نگاه می کند و چایی اش را هورت می کشد.
تجریش پیرزنِ زیبا و ثروتمندی است که بچه ها و نوه هایش هر هفته به خانه اش می آیند و سر میراث دعوا می کنند و او آرام اشک می ریزد.
چهار راه ولیعصر مرد هنرپیشه ای است که حالا دوره اش تمام شده و دیگر خانه نشین شده است . در قفسۀ کتابهایش مجلات قدیمی را نگه می دارد و عصرها به کافۀ دوستش می رود تا خبرهای جدید را بشنود و قهوه ای بخورد.
لواسان مردِ پیرِ آرامی است که کت شلوار خوش دوختی پوشیده است و گاهی برای رسیدگی به امورِ املاکش به ایران می آید و عصایش را هنگام قدم زدن محکم به زمین می زند.
پاسداران زن محجبه ای است که گرچه حواسش هست که موقر به نظر برسد اما همواره تمام زیورآلات خود را بیرون می اندازد و پایش را جوری روی پایش می اندازد که مارک کفشش دیده شود.
جردن نوجوان کمی چاقی است که کفش های اسکیتش را به دیوارِ اتاقش آویزان کرده است و سخت دارد برای امتحان آیلتس آماده میشود.
انگار هر گوشه از شهر شخصیتی دارد ...
پژواک کاویانی
@chelsalegi
امید داشتن هم چیز عجیبی‌ست در بشر. مثل شمشیر دو لبه‌ست. نمی‌فهمی آخرش هم خوب است نیست چی؟ یک زمانی که زیاد استخر می‌رفتم با پیرزن‌های بالای نود سال که پکیج بیماری‌های عجیب غریب بودند آشناییتی به هم زدم و من می‌نشستم داخل جکوزی و آن‌ها با بی‌حالی دست و پاهای‌شان را بی‌هدف تکان می‌دادند و از مریضی‌ها انقدر می‌گفتند که بیچاره‌ات می‌کردند. تصمیم گرفتم یک‌سالی نروم استخر و مطمئن بودم به هرحال به اقتضای طبیعت همه‌شان بعد از یکسال مرده باشند هرچند امید داشتم اینجوری نشود. ولی خب خیلی پیر بودند. نود سال یک قرن است دیگر. در دبیرستان انتخابات شورا برگزار شد و هرکس حق این را داشت وعده‌های تبلیغاتی بدهد و بکوبد روی بُرد. اکثر تبلیغ‌ها معقول و تقریبن شدنی بود اما یکی از بچه‌ها نه گذاشت و نه برداشت با ماژیک فسفری نوشت«دوستان به من رای بدهید، من کاری می‌کنم در این مدرسه ساعت یازده تعطیل بشوید». ولوله‌ای در گرفت. بیشتری‌ها مسخره‌اش می‌کردند و هیچ امیدی برای انتخابش نبود. خود رییس آموزش پرورش هم نمی‌تواند همچین ادعایی بکند. در کمال ناباوری از صندوق رای اسم همین کاندیدا بیرون آمد با اختلاف فاحش در تعداد رای. همان‌جا فهمیدم «اماله‌ی امید» ولو کاذب در بشر بیشترین کاربرد را دارد. همزمان که مسخره‌اش می‌کردند اما ته دل‌شان این بود که خدا را چه دیدی شاید هم یازده تعطیل شدیم. بعد از یک سال دوباره رفتم همان استخر و خودم را آماده کرده بودم که نجات‌غریق خبر مرگ دوستان پیرم را بدهد و تا پایم را گذاشتم داخل استخر همان پیرزنی که از همه مریض‌تر بود پرید توی صورتم و فریاد زد و سینه‌هایش را لرزاند که «تو این مدت که نبودی قورباغه یاد گرفتم». امید چیز عجیبی‌ست. شمشیر دو لبه‌ای‌ست و وقتی آدم‌ها در حال غرق شدن هستند به آن چنگ می‌زنند. یکی گول می‌خورد و یازده تعطیل نمی‌شود یکی در نود سالگی مثل آب دزدک بالا پایین می‌پرد و می‌شود شناگر حرفه‌ای قورباغه.
نوشین زرگری
@chelsalegi
فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد، بله، آدم دق میکند. هر زبانی که فحش مند است، دق دل مردمش بیشتر است. از تعداد فحش و نوع فحش هر زبانی میشود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سر در آورد. رابطه ی بینشان را کشف کرد. زبان فارسی اگر هیچ نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد.
ما که سر این ثروت عظیم نشسته ایم چرا ولخرجی نکنیم؟ هان دوست عزیز؟ شما را چه میشود؟ دیگر چُس فحش را هم به ما نمیتوانی ببینی؟ بله! ما اینجوری هستیم. میخوای بخوای، نمیخوای نخوای. موجودی هستیم فحش مند و تا دلمان میخواهد فحش ریخت و پاش میکنیم تا همه عبرت بگیرند
صادق هدایت
@chelsalegi
در مورد سخن صادق هدایت در ستایش فحش میخواهم بگم باید به زمین و زمان فحش داد و خالی شد ، وقتی زمین و زمان روی گرده ات نشسته.
فحش ، تنها سلاح ِ آدم های بی قدرت و بی سلاح است! ... آن کس که اسلحه یا قدرت دارد ، با همان سلاح و قدرتش به تو "شلیک" می کند! به تو فحش نمی دهد! .. ستمدیده گان که هیچ سلاحی ندارند، چرا نباید از زبان شان بعنوان آخرین سلاح استفاده کنند؟ ... در همه ی جوامع و در همه ی فرهنگ ها "فحش" وجود دارد. و در همه ی فرهنگ ها طبقات فرودست و ستمدیده بیشتر از طبقه ی زورمند و بالا دست فحش می دهند. نکته ی دیگر آن است که در فحش دادن ، دست کم "صراحت" و "راستی" وجود دارد .. کسی که فحش می دهد ، خنجری ِ را پشت کلمات زیبا ، مکارانه ولی دروغین پنهان نکرده. فحش سلاح ِ ستمدیده گان است. فحش دادن از این نظر نکوهیده شده که "افشا می کند" آنکه فحش میدهد "قدرت بیشتری" بیشتر از فحش دادن ندارد! ... افشا می کند که تو از دسته ی ضعفا و ستمدیده گان هستی. و خب در دنیایی که "قدرت" در آن "ارزش" است ، ضعیف یا ستمدیده بودن چیز نکوهیده ایست.
فحش، سلاح ستمدیده گان است. زورمندان اند که فحش نمی دهند! .. و در مقابل فحش هایی که می خورند ، فقط یک پوزخند می زنند. اما بعدا" سر فرصت، دمار از روزگار ِ فحش دهنده در خواهند آورند. پس زنده باد فحش که سلاح ستمدیدگان است .
رضا نظام دوست
@chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سالروز درگذشت عبدالرحیم جعفری، بنیان‌گذار مؤسسه انتشاراتی امیر کبیر است؛ مهم‌ترین و گسترده‌ترین مؤسسهٔ خصوصی چاپ و نشر کتاب در تاریخ ایران. در جریان مصادره‌های ابتدای انقلاب، انتشارات امیرکبیر به تصرف درآمد. پس از گذشت سال‌ها جعفری به نمایشگاه کتاب تهران می‌رود تا انتشاراتی را که آن همه برایش زحمت کشیده بود، از نزدیک ببیند. در غرفه نشر امیرکبیر هیچ‌کس او را نمی‌شناسد و حتی پاسخ سؤالش را مبنی بر اینکه انتشارات امیرکبیر رو چه کسی درست کرده؟ با بی‌احترامی می‌دهند.
دردی که در این چند ثانیه فیلم موج می‌زند، غیر قابل وصف است. کم نبودند کارآفرینانی چون آقای جعفری که قربانی چپ گرایی بعد انقلاب شدند و در یک چشم به هم زدن تمامی شرکت‌ها و دارایی‌هایشان مصادره شد. از خاندان لاجوردی و خسروشاهی و ایروانی گرفته تا برادران خیامی و ارجمند و قندچی. پی‌آمد این مصادره‌ها از یک‌سو، فرار بسیاری از کارآفرینان و سرمایه‌داران به خارج کشور بود و از سوی دیگر افت بازدهی و ورشکستگی شرکت‌های مصادره شده تحت مدیریت دولت.
علی پزشکی
@chelsalegi
چقدر می‌شود پست و بی‌شرف بود که وقتی به هر علتی راه دو نفر از هم جدا شد و میل یکی از دل دیگری رفت، راه افتاد برای هتک حرمت و آبرو و یادش برود آن نانی را که باهم دو پاره کردند و همه آن لحظاتی که پنهانی‌ترین جای تن هم را دیدند و همه زخم‌های روح را. تمام آن عکس‌های لعنتی دونفره که باهم داشتند و یکهو یادش می‌افتد تمام زور و قدرت و لابی کثیف و روابط و داشته و نداشته بی‌ارزشش را خرج کند تا آبروی دیگری را ببرد و راهش را سد کند و از هر طرف که می‌رود بر وحشتش بیفزاید و کاری کند که از زندگی‌ش سیر شود.
چقدر می‌شود کثیف بود که بعد اینکه از کسی جدا شد، درباره خصوصی‌ترین رازهایش پیش هر اهل و نااهلی حرف بزند. لحظه‌های ضعف و اشتباه و خستگی و بیماری‌اش را برای همه برملا کند و اگر زن من بود و یک کیست تخمدان کوچک داشت می‌شود عقیم و اجاق‌کور، اگر شوهر من بود و گه‌گاهی توی خانه باد شکمش را ول می‌کرد و من غش‌غش می‌خندیدم حالا می‌شود بدون تربیت خانوادگی، اگر زن من بود و آدم حسابی موفقی بود حالا می‌شود هیچکاره‌ای که سوار اعتبار من شد و آدم شد، اگر شوهر من بود و گاهی توی مهمانی توی رودبایستی یک جرعه را الکی مزه‌مزه می‌کرد می‌شود دائم‌الخمر، اگر زن من بود و دو تا قرص آرامبخش می‌خورد حالا می‌شود سردمزاج سایکوز، اگر شوهر من بود و درونگرا بود حالا می‌شود اسکیزوییدی مردم‌ترس، اگر زن من بود و با برادرهایم صمیمی بود و می‌خندید حالا می‌شود پتیاره هرزه، اگر شوهر من بود و دستش تنگ بود حالا می‌شود گدای پاپتی بی‌عرضه، اگر زن من بود و از جایی‌ش به بعد نخواست بماند قطعا دچار زنا و خیانت است و سرش جای دیگر گرم و اگر شوهر من بود و گفت طلاق لابد یا با بدکاره‌ها هم‌خوابه است و یا همجنس‌گراست.
شما را به خدا، انسان باشید. شرف داشته باشید. یک روزی با گل و شیرینی رفتید خواستگاری یا با هزار شوق و آرزو چای و شربت بردید و بعله گفتید، با هزار امید عروس و داماد شدید، به هر علتی نشد. یکی این وسط برید و نشد و چمدانش را بست، کاری نکنید که تا زنده است چوبتان را بخورد و اشک بریزد و سیر شود از زندگی فقط و فقط برای اینکه روزی دل کوفتی‌ش برایتان رفته بود.
هر قصه‌ای که تمام می‌شود کتاب را ببندید و بگذارید در قفسه کتابخانه. هدیه بدهید. ببخشید به کسی، مجبور نیستید تمام ورق‌های قصه‌ای را که دوست ندارید بسوزانید.
الهام فلاح
@chelsalegi
انگار لبخندی سمج را بر لبان و گونه‌اش جراحی کرده بودند. لبخندی که گونه و فک‌ را به شکل کنایه‌آمیزی به درون چهره جمع می‌کرد و به داخل می‌کشید. همان لبخندی که با چشمان باز و نگاه بُرّایش به تضادی تلخ و دائمی انجامیده بود و بعدها که سپر انداخت و مجبور به فرار از کشور شد، به ما گوشزد می‌کرد که هزینه‌ی سیاست‌ورزی در این سرزمین تا چه اندازه بالاست. آیت‌الله زاده بود و به همین دلیل شاید فکر می‌کرد از همه بهتر می‌تواند به زبان روحانیان حرف بزند و آنان را به منویات خود نزدیک‌کند؛ولی اشتباه می‌کرد. نه با لبخند می‌توانست دل انقلابیون مذهبی را به دست آورَد و نه با نگاه بّرایش برای آنان سر و گردن بکشد. خاطرات من از اولین رئیس‌جمهور ایران از نگاه کودکی‌ست که می‌دید و می‌شنید. یکی در گوش دیگری نجوا می‌کرد:«من خودم یازده بار به بنی‌صدر رأی دادم. یازده بار!»معلم دینی‌ای که می‌گفت: «بنی‌صدر وقت مصاحبه و سخنرانی تمام تلاشش را می‌کرد که با ساعت گرانش بازی کند و آن‌را به رخ بکشد!..»کودک جمعیت انبوهی را به یاد می‌آورد که صورتشان از شدت فشار فریاد سیاه شده بود:«حالا که رهبرت مصدق شده، رأی ما رو پس بده!» دیگری می‌گفت: «اون یارو به بچه‌ها فشنگ نمی‌رسوند!..» یکی دیگر می‌گفت:«مگه این نجاتمون بده...»سال‌های صدر انقلاب بود و بنی‌صدر مانند سلف ناکامش؛ مهدی بازرگان نتوانسته بود از پس رقابت‌ نیروهای پیروزمست برآید. برآیند انرژی‌های آزادشده هنوز آن‌قدر بالا بود که هم دنیای دانشجوی مشمول انقلاب فرهنگی را زیر و رو کند و هم کودکی ده ساله احساس کند که ثقل جهانش به هم ریخته...سال‌ها باید می‌گذشت تا بفهمد که شاه حتی یک رجل سیاسی از پس خود باقی نگذاشته جز دشمنانی تیر خورده با چشمانی آتش‌بار. گویا نخستین رئیس‌جمهور ایران گرانش پایگاه اجتماعی و هواداران رهبر نخست انقلاب را دست‌کم گرفته بود. کودک از تلویزیون می‌دید که هاشمی بیانیه‌ای خواند و با اعلام عدم کفایت سیاسی‌اش، شعار «مرگ بر...» دوباره خانه‌ی کودک را پر کرد و او‌ فهمید که این‌جا هیچ‌کس لبخند نمی‌زند جز مردی با گونه‌های ظریف و برآمده که میزبان تبسمی همیشگی بود؛ همان تبسم جراحی شده بر لبان مردی که با پرواز مشهور انقلاب به ایران برگشت. همان تاریخی که بعدها مردان زیادی از آن حذف شدند.
آرمان ریاحی
@chelsalegi
وقتى «آلبرتو کوردا»، عکس پائین این متن را در سال هزار و نهصد شصت از چریک جوان ‌‌گرفت، تصوّرش را هم نمی‌کرد که به زودی چهره‌ی مسیح‌آسایی که از مبارز قهرمان ساخته، آن‌قدر تکثیر می‌شود که هیچ عکّاسی خواب آن‌‌را هم نمی‌دید! واقعاً هم هنر عکّاس در این کلوزآپ کیفیّت ویژه‌ای دارد که جان می‌دهد برای باور کردن قدرت اسطوره.به‌خصوص این‌که زاویه‌ی پائین دوربین اصولاً به تصویرها چنین کیفیّتی را می‌بخشد. برای آن‌زمان که روشن‌فکری فقط با جنبش‌های آزادی‌بخش چپ معنا پیدا می‌کرد و شورش و خراب‌کاری در نظم موجود سرمایه داری ، به "تحوّل‌خواهی مترقّی" تعبیر می‌شد، این تصویر ، رؤیای شیرین جهان بدون مرز و جامعه‌ی بی طبقه را مژده می‌داد.
طبیعی هم بود، نیم قرن پیش از این، دنیای سرمایه داری -که آمریکا نمونه‌ی پیشرفته و سمبل آن بود- از دیکتاتورهای راست‌گرایى حمایت می‌کرد که کم‌ترین نسبتی با آزادی‌های سیاسی نداشتند. در چنین وضعیّتی می‌شد انتظار داشت تا رژه‌ی واژه هایی مانند "امپریالیسم"، "استعمار"، "ارتجاع" و "بی‌عدالتی" ، جهان معنایی خاصی را خلق کنند که جوان‌های عاصی در سراسر قارّه ها مجذوب و مسحور این منظومه‌ی ایدئولوژیک شوند. امروز که به گذشته نگاهی می‌کنیم ، نگرش آن سال‌ها را بیش‌تر رمانتیک و غیر واقعی می‌بینیم تا راهی عملی برای از میان برداشتن تبعیض. با این حال «چه گوارا» شخصيّت و چهره ى جذّابى داشت. آن‌قدر زیبا بود که اعمال یک انقلابی خشن را که با مخالفان آرمان‌های‌اش بی‌رحم بود و سازش‌ناپذیر‌ توجیه کند و همدلی برانگیزد. سر پر سودایی داشت و زندگی، حس شاعرانگی و حتی نحوه‌ی مرگ‌اش فوق العاده تاثیرگذار بود و الهام‌بخش بسیاری از جنبش‌های بعد از خود شد؛ حتّی چریک‌های وطنی در اواخر دهه‌ی چهل مستقیماً از روی سیره و سیمای او گرته برداری کردند. خیلی از انقلابی‌های سابق ایران هم که حالا قدرت را در دست دارند ، وام‌دار او هستند؛ رزم آوری با ظلم و مرگ قهرمانانه!..پرسوناى او به خصوص از گذر همان پرتره ى كلوزآپى مى گذرد كه از او سيمايى قدّیس‌وارساخته بود!... عكس ها گول زننده اند. هنر تصويرگری...آيا «مارا» همان قديسى بود كه «ژاک لويى داويد» در تابلوى "مرگ مارا" تصويرش كرده بود؟!...
کمونیسم بدیل تاریخ قرن گذشته بود. هنوز هیچ نمونه‌ی موفّقی از تشکیل یک حکومت کمونیستی نداریم، نتیجه‌ی همه‌شان فاجعه بار بوده است...امروز تقریباً مطمئنیم اگر چه‌گوارا به مرگ قهرمانانه از میان نمی‌رفت، از دیدن جهان برساخته‌اش در کوبای فقرزده و عقب مانده از امکانات توسعه و بی بهره از آزادی های سیاسی و منزوی از کشورهای توسعه یافته، سرافکنده بود. امروز او یک مرده ی سرافراز است که دیگر متر و معیاری برای حماسه و افتخار محسوب نمی شود
و «آلبرتو کوردا» اگر زنده بود، حالا به کارکرد دوگانه و تناقض نابودکننده ی تصویرگری اش از یک اسطوره ی چپ اعتراف می کرد. تصویرهایی که با روشهای جنون آسا، می شکنند و دگرگون می شوند و باز تکثیر می شوند... آنقدر که هیچ عکاسی به خواب نمی دید...حالا چه گوارا روی ماگ های آبجوخوری و تی شرت ها به دوردست خیره مانده است. جهانی که دکتر «ارنستو دلاسرنا» با آن سر ستیز داشت ، بدترین انتقام را ازش گرفت. بدتر از کشتن اش!...گاهی پیروزی حقیرانه تلخ تر از شکست حماسی است
آرمان ریاحی
@chelsalegi
آدميزاد بهتر است بخاطر يک هدف کوچک زندگي کند ، تا براي يک آرمان بزرگ خودش را "نفله" کند .
مرگ قهرمانانه ، مال توي فیلم ها و کتابهاست . اگر دوست داريد توي کتابها کتابهايي که دیگر کسي آنها را نمي خواند!زندگي کنيد ، بروید سراغ قهرمان بازی های سیاسی یا ایدئولوژیک.
زندگي کردن روي زمين ، زندگي با "اميدهاي کوچک" است . لذت هاي ِ کوچک ِ تمام شدني . شادماني هاي کوچکي که مي خواهد مرهمي روي زخم هاي بزرگ و خوب نشدني بشر باشد .
رضا نظام دوست
@chelsalegi
هر وقت ایران و کره بازی دارند من یاد حسن روشن می کنم و کالباس و نان بولکی و تخمه و پپسی واقعی و دلم غنج می زند...
بازی دیروز ما و کره ای ها مساوی شد.درست مثل چهل و چهار سال قبل توی تهران.آن بازی دو بر دو شد و این یکی یک بر یک...
یادش بخیر، توی آن بازی که توی ورزشگاه آریامهر که حالا شده آزادی برگزار شد، حسن روشن که بازیکن تاج بود که حالا شده استقلال کولاک کرد و دو گل زد و یک بازیکن کره که احتمالا نامش لی یا چیزی در این حوالی بود دو گل زد.گل دوم را دقیقه ی هشتاد و هشت زد و بعد از آن زانو زد و خدایش را شکر کرد و حرصم را درآورد که هشت ساله بودم و هیجانی...
چهل و چهار سال گذشته.آن طرف چیزی عوض نشده.هنوز هم همه شان شکل هم هستند و اسمشان اغلب لی و میونگ و وون و کئون است.تند بازی می کنند و لاغر و خوش اخلاقند.می توانی مطمئن باشی که صد سال دیگر هم تقریبا همین لی و میونگ و وون و کئون باشند، گیرم که حالا چندتایی شان موی سرشان را رنگ می کنند و کمی قرطی تر شده اند
این طرف اما همه چیز عوض شده.نام ها.چهره ها.دل ها.خواسته ها... سرنوشت ها و سرشت ها...
آن روز در آریامهر صدهزار تماشاچی فریاد می زدند و دیروز ساکن سکوهای آزادی سکوت بود و خالی... بنام کرونا و بکام آن که عاشق ممنوع و حرام و گناه است....
تساوی به معنای برابری نیست.باز هم بازی مساوی شد اما نه آنوقت ها با کره ای ها برابر بودیم و نه حالا... و شاید نه هیچ زمان دیگری...
حسن روشن درست در زمان اوج دچار مصدومیت شد و دیگر هیچ وقت موتورش روشن نشد... اما من نمی دانم چرا هنوز هم ته دلم امیددارم که بالاخره مصدومیتش خوب بشود و برگردد و گل بزند تا یک بار دیگر قهرمان بشویم و کالباس ها خوشمزه تر بشوند و پپسی ها واقعی تر... و شکست و بغض اینقدر فراوان نباشند...
امید مرجمکی
@chelsalegi
آدم ها آنقدر ها که جدی می‌نویسند خشک و عبوس نیستند، آنقدر ها که بذله گویی میکنند شاد و خندان نیستند، آنقدر ها که در نوشته ها قربان صدقه هم میروند دل بسته نیستند، آنقدر ها که شکایت میکنند ناراضی نیستند.
آدم ها به آن شدتی که سرود ای ایران را میخوانند وطن دوست نیستند، به آن حرارتی که سینه امام حسین را میزنند، مذهبی نیستند، آنقدر ها که کتاب میخرند کتابخوان نیستند، آنقدر ها که پرده دری میکنند بی حیا نیستند.
آدم ها انقدرها که پرت و پلا میگویند کم شعور نیستند، انقدرها که حرف‌های زیبا میزنند پاک و منزه نیستند، آنقدر ها که دشمنانشان میگویند پلید نیستند، آنقدر ها که دوستانشان تعریف میکنند دوست داشتنی نیستند. کار دارد شناختن آدم ها، به این آسانیها نیست.
امیرعلی بنی اسدی
@Chelsalegi
2025/07/03 11:52:08
Back to Top
HTML Embed Code: