Telegram Web Link
این اسامه بن لادن رهبر گروه تروریستی القاعده بود که گفت :"ما عاشق مرگیم، آمریکا عاشق زندگی است.این است تفاوت بین ما دو تا." هیچ عبارتی از این بهتر نمی تواند توصیف کننده تقابل بنیادگرایی مذهبی با دنیای مدرن باشد.صدام حسین ، دیکتاتور عراق، هم با اینکه باورهای مذهبی متعصبانه نداشت اما به خیال خودش نقطه ضعف بزرگ آمریکا را خوب تشخیص داده بود.موقعی که ارتش آمریکا به عراق حمله کرد صدام مطمئن بود که در این نبرد پیروز میشود و استدلالش هم این بود که "ما عراقی ها به راحتی می توانیم صد هزار کشته در طول جنگ بدهیم و ککمان هم نگزد اما آمریکایی ها قادر به تحمل تلفات انسانی نیروهایشان نیستند و حتی صد کشته برای آن ها غیر قابل تحمل است و به همین دلیل مجبور به توقف جنگ می شوند".تروریست ها و دیکتاتورها در یک ویژگی مشترکند و آن بی توجهی مطلق به حیات انسانی است.
بیژن اشتری
@Chelsalegi
کسی تا بحال فکر کرده که می‌شود از تبریز به باکو و تفلیس و مسکو و دیاربکر و آنکارا و استانبول و اربیل و تهران و گیلان قطار سریع‌السیر گذاشت یا شرکت هواپیمایی ارزان قیمت مثل «رایان ایر» یا «ایزی جت» در منطقه درست کرد؟
آخر هفته سوار قطار شد و دو ساعت دیگر در تفلیسی. ماه بعد می‌توان برای نهار به «دیاربکر» یا «طرابزون» رفت یا باکو مثلا.
یک بار در سال می‌توان به استانبول رفت و بازی بشیکتاش منچستر را در ورزشگاه جدید بشیکتاش از نزدیک دید.
و یا می‌توان دهکده‌ای سبز مثل آن‌هایی را که در سوئیس است در کوهپایه‌های سهند و سبلان و میشوو و اورین درست کرد و با تبلیغاتی که در «سی‌ان‌ا‌ن» و فوکس و الجزیره می‌شود سالانه حداقل ده میلیون توریست را در آذربایجان پذیرفت.
به جای فرودگاه فعلی تبریز و اردبیل و …که کلی باید مننظر باشی تا پرواز کنی می‌توان فرودگاهی زد که سالانه پنجاه میلیون ظرفیت داشته باشد.
سیستم ویزا را برای کشورهای منطقه کلا برداشت و اختلافات را به معامله و نفع همه‌گانی تبدیل کرد.
می‌توان دانشجویان رشته اقتصاد را یک سال فرستاد کره جنوبی تا ببینند توسعه در این کشور چگونه رخ داد.
یا برای دانشگاه زنجان یا اردبیل و اورمیه و گیلان ،اساتید مدعو از «ام‌آی‌تی» یا «هاروارد» و «استنفورد» و «کمبریج» آورد تا آرام ارام بفهمیم چگونه مسئله رقابت و بهترشدن موضوع جهان توسعه یافته است.
جشنواره انگور در مراغه، جشنواره سیب در زنوز، جشنواره آفتاب‌گردان در خوی، عسل در سرعین و زردآلو در مرند و پرتقال و …درست کرد. هم خرید و فروخت و هم شادی کرد و خندید.
یا به روستائیان آموزش داد چگونه می‌توانند پنیرشان را کیلویی پنجاه دلار بفروشند. یا مثلا چگونه می‌شود نان اسکو را بسته‌ای بیست یورو در پاریس و یا خامه سراب را با بسته‌بندی خوب لندن کیلویی صد پوند فروخت.
چقدر پروژه می‌توان تعریف کرد؟
می‌توان از فرودگاهی در مغان هر روز صبح محصولات ارگانیک کشاورزی را به اروپا و کشورهای عرب همسایه صادر کرد.
می‌توان مثلا به چرم‌فروش تبریزی آموزش داد با انرژی و مواد اولیه ارزان چگونه می‌تواند «کفش‌فروشی منوچهر و پسران شعبه دیگری ندارد» را به هزاران شعبه در جهان تبدیل کند.
می‌توان بچه‌های ده ساله را سوار قطار کرد تا ببینند غذا و لباس و قیافه یک کرد، یا فارس، یک روس، یک گرجی و یا یک عرب و گیلکی عین ماست. آنها هم ببینند. ببینند که عین همیم و … و چنان مشغول خودیم که نمی‌دانیم چقدر پرتیم از عالم.
می‌توان به جای اخبار جنایات … دائما این لیست سرانه تولید ناخالص را ورانداز کرد و راهی یافت که در طی پنجاه سال آینده یکی از این بیست کشور اول دنیا باشیم.
می‌توان به جای شرمندگی و اضطراب و استرس خنده به خانه‌ها برد.
می‌شود از صبح تا شب به حل یک مشکل نه بیشتر کردن آن فکر کرد.
@Chelsalegi
دقایق اول هر فیلم و قسمت اول هر سریال، یک شخصیت اصلی یا فرعی وجود دارد که تو را درگیر می‌کند. تماشای سریال جدید «خاتون» نیز برای توجه کردن به شبنم مقدمی کافی‌ست. او در همان قسمت اول، بیش و پیش از بازیگران اصلی، شمایلی تازه، جدی و قدرتمند از تیپ بسیار دستمالی‌شده‌ی «مادرشوهر» ارایه می‌دهد که دیدنی‌ست. البته بی‌شک نقش گریم و طراحی لباس برای به بار نشستن این تیپ را نمی‌توان نادیده گرفت.
شبنم مقدمی یکی از بهترین نقش دوم‌های سینمای ایران است. کارنامه‌ی او نشان می‌دهد که مکمل خوبی برای نقش‌های اصلی‌ست. سیمرغ بلورینش برای بازیگری در نقش مکمل دو فیلم «نفس» و «زاپاس» به شکل همزمان، نه‌تنها این ادعا را ثابت می‌کند بلکه این موضوع را هم نشان می‌دهد که او جزو معدود بازیگران خانم سینمای ایران است که هم در نقش‌های کمدی و هم در نقش‌های جدی قابل اعتماد است. زمانی هم که جزو بازیگران اصلی‌ست، خیلی خوب از پس کار برمی‌آید. مانند حضورش در «خجالت نکش».
حالا در «خاتون» تماشایش کنید. کلیشه‌ی «مادرشوهر» را بازتعریف می‌کند و به شکلی ظریف، ریزه‌کاری‌هایی به آن می‌افزاید تا به یاد سریال‌های تلویزیونی نیفتیم. او ایفاگر نقش زنی قدرتمند و متنفر از عروس است. مثل همه‌ی مادرشوهرها تصور می‌کند عروس، پسرش را از چنگ او در آورده است. اما مقدمی طوری رفتار می‌کند که این تیپ ازلی و ابدی عمق پیدا کند. نگاه‌های موذیانه‌اش که ابروهای نازک، تشدیدکننده‌ی این نگاه‌ها هستند و لحن کلام پرابهتش که هر کسی را می‌ترساند، کنایه‌های او به عروس را باورپذیر و نه لوس جلوه می‌دهد.
اما به حرکت‌های ریزش هم باید دقت کرد. کافی‌ست به آن صحنه‌ای نگاه کنید که مشغول مالیدن کرم به دستانش است. او طوری با دقت، آرامش و صلابت این کار را می‌کند که انگار می‌خواهد جوانی از‌دست‌رفته‌اش را با مالیدن کرم پوست، دوباره به دست بیاورد. لحظه‌ی به‌ظاهر ساده‌ای‌ست، اما مقدمی همین لحظه را تبدیل به موقعیتی دراماتیک برای شرح عقده‌های فروخورده‌ و آرزوهای بربادرفته‌ی شخصیتش می‌کند. شبنم مقدمی با حضور در این سریال نشان می‌دهد که آن‌همه نامزد شدن برای دریافت سیمرغ بلورین و دو بار به دست آوردن این سیمرغ بی‌جهت نبوده است.
دامون قنبرزاده
@Chelsalegi
مجرد بودن اگه هزارتا خوبی داشته باشه یک بدی داره و اون این است که هیچوقت توسط خانواده و فامیل و آشنا به رسمیت شناخته نمیشی!به رسمیت به معنی اینکه اینم یک سبک زندگی است و یک آدم بنا به دلایل خودش میتونه انتخابش این باشه.همیشه در معرض این هستی که هی برات نوچ نوچ کنن که " این بچه هم سامون نگرفت، ای داد بیداد،تکلیف زندگیش معلوم نشد"حالا فیروز نادری هم باشی فرقی نداره باز هم یک آدم بی سامون بدبختی!هی به آدم عذاب وجدان میدن و هربار هم که میگی آخه پدر من، مادر من، فامیل من، آشنای من، این انتخاب منه چرا فکر میکنی یک آدم با زن و بچه فقط سامون میگیره؟چرا فکر میکنی یک آدم استاندارد یک آدمی است با همسری عقدی منگوله دار به اضافه یک یا دو بچه دماغو که همش شلوارتو میکشن که برامون پلی استیشن بخر؟متوجه نمیشن روزگار عوض شده و به تعداد آدمها سبک زندگی و شیوه زیستن وجود داره.
حالا هی بگو خونه،زندگی، کار و دوستان خودمو دارم چرا فکر میکنی اگه یک بچه شاشو بغلم باشه اوضاع بهتری دارم؟اصلش من دلم میخواد مقطوع النسل باشم حرفیه؟اصلا فهمیدم چه ژن مزخرفی دارم نمیخوام عامل تکثیرش باشم اصلا میخوام ازدواج هم کنم برم بچه آداپت کنم اصلا میخوام برم با کسی ازدواج کنم که قبلا ازدواج کرده و بچه هم داره.
اونا براشون یک مدل تشکیل خانواده تعریف شده.
یعنی اوضاع جوری شده که کلن قید فک و فامیل رو زدم که به هر بهانه ای حتی بعد شام و ناهار تا میگی دست شما درد نکنه یهو مثلا زن داییت برمیگرده میگه خب دیگه ایشالا سری بعد باید با زنت بیای پاگشا!
عه، تورو حضرت عباس نگاه کن چه بدبختی گرفتار شدیم انگار که شام و ناهار مشروط به ما داده که یعنی این سری رو با تخفیف کوفت کردی اما سری بعد از این خبرها نیست باید با زنت بیای انقدم اوپن مایند نیستن که بگیم قبول میکنن با دوست دخترمون بریم حتما باید با طرف یک بنچاق انگشت زده باشی یک آیه و حدیثی هم خونده باشی و پونصد نفر هم شام داده باشی!
بابا نخواستیم صله رحم بکنیم، ولمون کنید. یا میری خونه ننه ات سر بزنی بی آزار نشستی جلو تلویزیون داری یک برنامه مزخرف نگاه میکنی بعد یهو به خودت میای میبینی مامانت داره با یک نگاهی که توش "خاک بر سرت کنم" موج میزنه نیم ساعته بهت زل زده بعد که میگی چیزی شده مامان چرا اینجوری نگاه میکنی میگه چی میشد الان بچه ات داشت اینجا بازی میکرد!
به جان عزیزت اعصاب مصاب آدم میریزه به هم. آخه این چه رفتاری است یک جوری عذاب وجدان میدن که انگار هر باری که با هم پیمانت بودی و بچه دار نشدی مرتکب قتل نفس شدی؟
خلاصه کنم این فرهنگ در خودش همه عناصر استبدادی رو ماشالا جمع داره از سیاستش بگیر تا سبک زندگی!
امیدحنیف
@chelsalegi
در دادگاه‌های خانوادگی یا جلسات فامیلی وقتی از زن‌ها و شوهرها می‌خواهند علت‌ها و دلایل «دعوا»هایشان را شرح دهند، هر یک دیگری را متهم می‌‌کند که فلان حرف را گفته یا بهمان کار را کرده امّا وقتی نوبت به آن دیگری می‌رسد، او ریشه‌‌ی دعوا را عقب‌تر برده تا نشان دهد «گناه اولیّه» را آن دیگری انجام داده اما وقتی نوبت آن دیگری می‌‌شود، او هم به عقب‌تر برمی‌گردد تا نشان دهد که پیش از او، این دیگری آغازگر جنگ بوده است. معمولاً این رشته اتهامات به جایی نمی‌رسد و این دعواها تقریباً هیچگاه با تفاهم و اشتراک ِ نظر بر حلّ ِ‌ ریشه‌ای اختلاف پایان نمی‌پذیرند!
مشکل اساسی ِ آن شیوه‌ی «روایت» ِ دعوا این است که «اتفاق» را «یک لحظه» و «یک صحنه» می‌داند: همچون یک «عکس»، که «فقط» یک لحظه‌ی مشخصی از زمان و مکان را «ثبت» و تا ابد «جاودان» می‌کند، لحظه‌ای «بی‌تاریخ»،‌ بی‌گذشته و بی‌آینده، ثابت و تغییرناپذیر. چنان «لحظه‌»‌ای، قرار است تنها به اعتبار ِ «وقوع‌»اش آن هم تنها از زبان یک «راوی» یا «بیننده» مرجع و معیار ِ داوری و قضاوت گردد.
امّا مسئله اینجاست که هیچ «لحظه»‌ای از زمان را هیچگاه نمی‌توان از لحظه‌های قبل و بعدش جدا کرد. مهم نیست که زمان را خطی بدانیم یا غیرخطی، چرا که در هر دو حال، «پیوستگی ِ زمانی» وجود دارد. انسان، «تاریخ» دارد و هر لحظه‌‌اش، نتیجه و ادامه‌ی لحظه‌های پیشین اوست، همان‌طور که بر لحظه و لحظه‌های پس از خود تاثیر خواهدگذاشت. اگر از همان تمثیل «عکس» بخواهیم استفاده کنیم، شاید بهتر باشد بگوییم لحظه‌های زندگی انسانی را باید به برش‌هایی از یک «فیلم» تشبیه کرد نه یک «عکس». در «فیلم»، تداوم و نظام ِ «علّت و معلول» وجود دارد اما در «عکس»، نه.
همان خطای روایت ِ زن شوهری، در روایت‌های تاریخی و شناخت‌های سیاسی و اجتماعی ِ ما هم وجود دارد! اغلب می‌بینیم هر کسی به فراخور ِ منافع یا اعتقاداتش ، لحظه‌ای از تاریخ ِ ایران را از لحظات پیش و پس از خود جدا کرده و به عنوان «سند» یا «دلیل» به خورد ِ ما می‌دهد، انگار نه انگار که آن لحظه، تنها یک «بُرش» از تاریخ ایران است که هم از رویدادهای پیشین تاثیر گرفته پس می‌توان و باید ریشه‌ و علّت ِ روی‌دادنش را فهمید ، و هم بر رویدادهای پس از خود تاثیر گذاشته پس می‌توان نتایج‌اش را بررسی کرد و دید . این نوع روایت تاریخی، تاریخ را مجموعه‌ای از «عکس»‌ها می‌داند، بدون آنکه لازم ببیند میان ِ آن عکس‌ها پیوندی یا تداومی برقرار کند!
همین نوع نگاه و روایت است که دمادم به ادامه‌ی بحران‌ها، نافهمی‌ها و فجایع منتهی می‌شود. چنان‌‌که ما شخصیت‌های تاریخی‌مان را نه در بافت ِ زمانه‌ی خود، ‌بلکه همواره حیّ و حاضر در کنار ِ خود می‌گذاریم و می‌بینیم، فارغ از تاریخ و عینیّت‌ها و واقعیّت‌های مشخّص. تا جایی که در همین لحظه از آخرین سال ِ قرن ِ چهاردهم ِ شمسی، کافی است دست دراز کنیم تا شمشیر ِ «حسین بن علی» یا تاج ِ «رضاشاه» یا عصای «محمد مصدّق» را لمس کنیم!
خالد رسول پور
@Chelsalegi
مسئول ‏اتوبوسرانی می گوید در ایستگاه و اتوبوس، پیچ و مهره و گارد و‌ تابلو به سرقت می‌رود. همه جا همین است. همه چیز را می دزدند!
فقر و‌ فروپاشی اخلاق، پایه های کشور را می جود. الناسُ علی دینِ مُلوکهم.
حسین کریمی پور
@Chelsalegi
ناصرالدين شاه، پنجاه سلطنت کرد و در حالیکه آماده برای جشن پنجاهمین سال سلطنتش میشد در حرم عبدالعظيم، بدست ميرزارضا كرمانى کشته شد.
هنگامیکه جنازه شاه را با كالسكۀ شاهى به شهر مى ‌آوردند به فاصلۀ پانصد قدمی نیز قاتل او، ميرزا رضا را سوار بر درشكه می آوردند.
قاتل با غرور و خندان نشسته و به مردم اطراف نگاه میکرد و در دل خود میگفت که بزرگترین خدمت را به مردم کرده و آنها را آزاد ساخته است! مى‌گفت:
«اى اهل ايران، من به تكليف خود عمل نمودم و درس خود را به شما تعليم كردم، به زودى فراگيريد تكرار كنيد...»
بعدا در بازجوییها نیز به عمل خود افتخار میکرد و فکر میکرد که بزودی آزاد خواهد شد و به سبب خدمتی که با کشتن شاه، مخصوصا به صدراعظم امین السلطان کرده از حمایت او برخوردار خواهد شد، چون امین السلطان با یکی از زنان شاه ارتباط داشته و شاه خشمگین از این مسئله، تنبیه او را به بعد از برگزاری جشن موکول کرده بود...
اما برخلاف انتظار قاتل، صدراعظم میخواست هر چه زودتر قاتل را به بالای دار بفرستند تا ارتباط خودش با قاتل به زیر خاک رود!
و قاتل همچنان در انتظار کمک صدراعظم برای آزادیش بود و زمانی فهمید که بر سرش کلا رفته که با دار مواجه شد.
همینکه خواست سخنی بگوید دهانش را بستند و بالا کشیدندش...!
جوابهاى ميرزا رضا در بازجوییها بیشتر مضحك و آميخته به شوخى‌ و طعنه بود وقتی محمدحسن ميرزا معتضدالسلطنه از او پرسيد: ناصرالدين شاه چه گناه داشت كه او را كشتى‌؟
میرزا رضا کرمانی گفت: «كدام جرم از اين بزرگتر كه بی ناموسی مثل تو را به خلوت خود راه داده و به تو مأنوس شده»!
از قاتل سوال شد اگر دیگرانی مانند وكيل الدوله به تو ظلم کرده تو چرا شاه شهيد را کشتی و يك مملكت را يتيم ‌كردي؟!.
پاسخ داد: «پادشاهى كه پنجاه سال سلطنت كرده باشد بعد از چندين سال سلطنت، ثمره آن درخت، وكيل الدوله، عزيرالسلطان ...و اين اراذل و اوباش باشد چنين شجر را بايد قطع كرد و من می خواستم به ریشه بزنم نه به شاخ و برگ...
اما آیا میرزا رضا به ریشه ظلم زده بود؟ و آیا ریشه ی ظلم و جهل آنجا بود...؟!
ریشه ظلم در آن بیرون از تخت و تاج بود یعنی میلیونها مردم و اندیشه و ذهنیاتشان بود که اینک یتیم شده بودند!
و مگر میتوان ریشه ظلم را با ششلول از بین برد...؟
بخاطر همین، وقتی پس از ترور شاه، آن نظم ناصرالدین شاهی فروریخت ایران در دریای از ناامنی و هرج و مرج غرق شد و مردم تاسف می خوردند به نظم استبدادی ناصری!
و حاجى محمدكاظم ملك التجار بدرستی گفته بود که «مردک تو مگر انوشيروان عادل را پشت دروازۀ شهر سراغ داشتى كه جانشين ناصرالدين شاه شود؟.»
چنین شد که مردم یکی از پرشکوهترین مراسم ترحیم شاه شهیدشان را برگزار کردند و روز سوم واقعه، فوج های مردمی كه براى جشن تاج گزارى آمده بودند با موزيك عزا از جلو جنازۀ گذشتند و تمام طبقات مردم برای مجلس ترحیم، تكيۀ دولت را پر ساختند، شعرا اشعارى جانسوز در شرح واقعه سروده و حتى «عاش سعيدا و مات شهيدا» را هم براى مادۀ تاريخ فوت او پيدا كردند و شاه شهيد لقبش دادند...
اما این تنها شاعران نبودند بلکه زبان حال میلیونها مردم در اطراف واکناف ایران بود که ورد زبانشان این اشعار بود:
آن ميرزا رضاى قد كمانچه
زد شاه شهيد را طپانچه
و یا:
آن ميرزا رضاى قد كوتوله
زد شاه شهيد را گلوله
البته این مردم حتی اشعاری نیز حاکی از فحش ناموسی بر قاتل خواندند که استهجان شان اجازه ی نقل نمی دهد...!
به نظر می رسد که میرزا رضا به ریشه نزده بود بلکه کاملا به کاهدان زده بود، چون بقول شهریار:
گیرم از سرها گسست افسارها
داغ مُهر بندگی بر ران ماست
✍️علی مرادی مراغه ای
@Chelsalegi
بازگشت به رابطه پیشین را در زندگی‌ام کم ندیده‌ام. در اتوبوس بی آر تی نواب به پارک وی، دختری را متقاعد کردم که به اکسش جواب مثبت بدهد برای یک رابطه جدید. ازدواج کردند کمی بعد و حالا خوشند با هم. شاهد مراسم عقد مجدد دختری بودم با شوهر سابقش و کمی بعد، شاهد دومین طلاقشان. خودم برنگشتم به ازدواج مرده‌ و نگذاشتم هم زنده شود ولی رابطه‌ای داشتم که گسست و باز پیوست. کدام کار درست است؟ برگشتن یا برنگشتن؟
متخصصانش می‌گویند باید ببینی رابطه چرا به هم خورده است. خودتان عاملش بودید یا دیگری. اگر مثلا دخالت پدر و مادر دلیلش بوده و حالا بعد سال‌ها دیگر سنتان رفته بالا و دخالتی در کار نیست شاید بازگشت بتواند خوب باشد. ولی اگر مثلا خیانتی در کار بوده، شاید نه.
زندگی کردن ممکن است قاعده داشته باشد ولی دوست داشتن نه. این‌ها دو تا چیز مختلفند. من آدم‌هایی را دیده‌ام که زندگی خوبی دارند با هم، دست کم زندگی آرامی دارند ولی هیچ دوست داشتنی در میانشان نیست. آدم‌هایی هستند که از فرط دوست داشتن نمی‌توانند با هم زندگی کنند. همدیگر را دوست دارند ولی دوست داشتنشان مریض است. کنترل‌گر هستند مثلا.
در مورد زندگی نمی‌توانم چیزی بگویم. بروید از همان متخصصانش بپرسید ولی در مورد دوست داشتن یک کلمه حرف: عشق، آزادی است. اگر فکر می‌کنی به برگشتن و یک چیزی راه گلویت را می‌بندد و فکر می‌کنی دوباره در قفسی حبس خواهی شد به قیمت اینکه صاحب پرنده، پرنده‌اش را دوست دارد، به بال زدن فکر کن ولو با بال‌های شکسته. آدمی در قبر آزاد باشد بهتر است از اینکه در قصر اسیر باشد.
ولی اگر به عشق سابق فکر می‌کنی و می‌بینی آزاد بودی، اگر می‌بینی خشونتی در کار نبود و هر چه بود سوء تفاهم بود، اگر می‌بینی حقی از تو ضایع نمی‌شد، ولو اینکه کیفیت زندگی شایسته تو نبود، می‌شود به عشق دوباره فکر کرد. اجباری نیست. الزامی نیست ولی شاید آدمی، بتواند با کسی که روزی خرابه‌ای ساخته، خانه‌ای هم بسازد.
بنده عشق باشید و البته نه بنده معشوق و صد البته از هر دو جهان آزاد. آدمی، اگر آزادی را از دست بدهد، دیگر هیچ چیز ندارد. آدم غیر آزاد معشوق هم نمی‌تواند بشود چه رسد به عاشق.‌ عشقی اگر باشد در شانه‌کردن موهایش است نه در اسارت در کمندش. عشقی اگر باشد در حبس نفس است وقتی که می‌بینی‌اش نه در خفگی، وقتی یک عمر دستت را روی گلویت گذاشته است. عشقی اگر باشد، وقتی است که دست در دست هم هستید نه وقتی که کت بسته‌اید در یک زندگی و نه راه پس دارید و نه پیش. عشق، آزادی است. یادتان نرود.
مصطفی آرانی
@Chelsalegi
یک ویدیو درباره عشق وعلاقه دخترهای نوجوان به محمدرضا گلزار پخش شده و از صبح چند نفر این پرسش را در باره‌ی این ویدئو از من پرسیده‌اند. یکی از مخاطبان عزیز و محترم نیز برای من نوشته است:
"امروز این ویدئو را دیدم و واقعا مغزم قفل کرد. هیچ توضیحی نمی‌تونم برای این پدیده برای خودم بدم. چه‌طور ممکنه!؟ اصن مگه همچین افرادی هم وجود دارند!؟ آیا باید بدون توجه بهش، ازش بگذرم؟ مثل کابوسی که گذراست؟"
ما در باره‌ی این پدیده در سال اول کارشناسی‌ی علوم اجتماعی مطالبی خوانده‌ایم؛ در کتاب مبانی‌ی جامعه‌شناسی و در بحث رفتار جمعی.
در شکل‌گیری‌ی رفتار جمعی، وجود احساسات مشترک و قابل تسری و تلقین‌‌پذیری و تحریک‌پذیری اهمیت زیادی دارد. این پدیده را نیز شیدایی می‌نامند. بروس کوهن در کتاب "درآمدی به جامعه‌شناسی" توضیح کوتاه و مفیدی در این باره ارایه می‌کند:
"شیدایی به الگوی رفتار غیرمتعارفی اطلاق می‌شود که تعداد به نسبت کمی از مردم در یک دوره‌ی کوتاه از خود نشان می‌دهند. اکثریت مردم شیدایی را رفتار عجیب و غریب می‌دانند. سر و دست شکستن برای یک هنرپیشه یا ورزشکار محبوب و غش و ضعف رفتن در اوج برخی از مراسم اجتماعی، نمونه‌های شیدایی به‌شما می‌آیند"
بنابراین، اگر احیانا از نوجوانان و جوانان‌تان گه‌گاه چنین رفتاری سر زد، خیلی نگران نباشید. این پدیده زودگذر است و مشکل زود برطرف می‌شود. "به گیرنده‌هاتون دست نزنید!"
به هر حال هر نسلی ابژه‌های تعلق‌مندی و ابژه‌های هویت‌آفرین خاص خود را دارد. وقتی نخبه‌گان فرهنگی‌ی شایسته، مجال تولید فرهنگی و عرضه‌ی خوراک فرهنگی‌ی شایسته را پیدا نمی‌کنند، امری عادی است که امثال محمدرضا گلزار ابژه‌‌ی تعلق‌مندی و هویت‌آفرینی بشوند.
حسن محدثی‌
@Chelsalegi
‍ نسل پیش از ما، شیدای چه گوارا و شریعتی و لومومبا و امثالهم بود و آرمانش برابری بود و برادری... آرمانشهرهایش شوروی و کوبا و بهشتی بود با نهرهایی از عسل...
شیدا شد و در راه این شیدایی نه تنها نسل خود بلکه نسل های بعد از خودش را ذبح کرد و تقدیم معشوق نمود
نسل ما چندپاره شد.پاره ای حسین فهمیده را نماد کرد و جان در راه گذاشت... پاره ای دزدانه دچار مایکل جکسون و جورج مایکل و مدونا و سندرا شد و یا در خیال بهشت زمینی پژمرد یا چاووشی پیشه کرد و راهی سرزمینی دیگر شد
پاره ای احمدکایا و شاملو و پینک فلوید زمزمه کرد و در عطشی مبهم، خود و بعد از خود را تباه کرد... پاره ای شیدای اصلاح شد و در حبس و گور و حسرت ته کشید...
پاره ای هم در تمنای بیل گیتس شدن شعله ور شد و ریق را سر کشید..
نسل تازه اما انگار شیداییش منطق دیگری دارد.دل به آب و رنگ و تصویر خوش می کند نه به آنچه در پس ظاهر است و نادیدنی است... دوستدار سریال های کره ای است... شیدای گلزار می شود... اشک می ریزد... هوار می کشد... چندی بعد هم فراموش می کند و می گذراند...
نسل تازه، شیدا هم که بشود، نه هزینه می دهد نه از جیب نسل بعد از خود خرج می کند
دستمریزاد.حالا که قرار بر شیدایی بی دلیل است، این شرافتمندانه ترین نوع شیدایی است..
امید مرجمکی
@Chelsalegi
‍ تهران شهری است که نه هوای درستی دارد، و نه رودخانه بزرگی از وسط آن رد می‌شود تا چشم‌اندازهای زیبائی ایجاد کند، و نه یک شهر تاریخی و مورد علاقه توریست‌هاست، و نه مرکز صنعت و تجارت منطقه است. جغرافیای تهران هم در محاصره کوههای عموماً بی‌آب و علف و مناطق کویری است. در عین حال پایتخت کشوری است که هزار مشکل با نظام جهانی دارد. کمتر خارجی در این شهر پیدا می‌شود که سرمایه خود را به تهران آورده باشد، تهران در حال حاضر یکی از منزوی‌ترین کلان‌شهرها و پایتخت‌های جهان است.
استانبول، از تاریخی‌ترین شهرهای جهان است، جغرافیای این شهر در نقطه اتصال دو قاره و در محاصره زیبائی‌های مدیترانه قرار دارد. استانبول بسیار خوش آب و هواست، لبریز از توریست است، اقتصاد آن از بعضی کشورهای اروپائی هم بزرگتر است، چشم‌اندازهای فوق‌العاده زیبا رو به دریا و جنگل دارد، معروفترین تنگه جهان از وسط این شهر عبور می‌کند، ثروتمندان کشورهای دور و نزدیک و اغلب ثروتمندان کشورهای منطقه، مدام در این شهر ملک و املاک می‌خرند. بسیاری از ویلاهای گران قیمت دو سوی بُسفر در مالکیت غیراستانبولی‌ها و ثروتمندان خارجی است.
آنوقت! با مبلغ رهن کامل یک آپارتمان صدوپنجاه متری در منطقه سعادت‌آباد تهران، حتی می‌توان در یک منطقه نسبتاً خوب استانبول آپارتمان خرید. با اجاره این آپارتمان هم می‌توان در استانبول ویلای اعیانی و رو به دریا اجاره کرد. لطفاً خود حدیث مفصل از این مجمل بخوانید.
در تهران چه خبر است؟ این چه سودائی است؟ این چه اقتصادی است؟ فرمول اقتصاد مسکن و اجاره مسکن تهران چیست؟ با این همه آپارتمان خالی چرا این همه گرانی؟ با همین فرمان هزینه مسکن تهران از توکیو و نیویورک هم پیشی گرفته است . ندارها چه باید بکنند؟
محمدبابایی
@chelsalegi
هنوز هفده سالم هم نشده بود. عشقی داشتم از یکی دو سال قبلش اما که آن روزها «داغ» شده بود.
کسی آن روزها اما به داغم کاری نداشت. پدر و مادرم چند و چند می‌دادند که غیرانتفاعی درس بخوانم و معدل امتحان نهایی‌ام بیاید بالا و کنکور رتبه بگیرم.
در میان روزهای عاشقی یک روزهایی است که سیاه است. شب است. عصر جمعه است. غروب سیزده بدر است. من این روزها را گذرانده‌ام. مثلا در کتابخانه که آن روزها می‌رفتیم که مثلا درس بخوانیم.
یک‌هو تصویرش می‌آمد جلوی چشمم و هی دور می‌شد، هی دور می‌شد. دستم را دراز می‌کردم ولی نمی‌رسیدم. چه کسی گفته دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است؟ رحمت خدا بر شیر مادرش. راست گفته.
یکی از همین روزهای سیاه بود که دیوان شهریار را قرض گرفتم از کتابخانه. همان جا در کتابخانه، کتاب را باز کردم و مطلع غزل‌هایش را خواندم. خیلی به دلم نمی‌چسبید. خراب بودم ولی یک چیزی می‌خواستم که ویرانم کند.
رسیدم به یک غزل و فوقع ما وقع. همانی بود که می‌خواستم. «نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده، که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده». به بیت دوم نرسید. اشک آمد و چکید روی صفحه کتاب.
شهریار آن غزل را برای «ثریا» نامی گفته که نامزدش بوده ولی در نهایت زن یک سرهنگ می‌شود. شهریار هم دیوانه می‌شود و طبابت را رها می‌کند و غزل می‌گوید. «آمدی جانم به قربانت» یکی دیگر از آن غزل‌هاست.
ولی می‌دانستم مدتی بعد شهریار با دختر دیگری ازدواج می‌کند و هر سه فرزندش از آن ازدواج است. پیش خودم به این فکر می‌کردم که عشقی آن چنانی با ازدواجی این چنینی چه نسبتی دارد؟ با خودم می‌گفنم تو که گفتی «ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر» چطور توانستی دوباره جوانی کنی؟
آن وقت‌ها بچه بودم البته. نمی‌فهمیدم که عشق یک چیز است و ازدواج یک چیز دیگر. نمی‌فهمیدم که عشق حس فردی است‌ و ازدواج قرارداد اجتماعی.
ولی حالا دلم با شهریار صاف شده است. عشق ثریا برایش غزل آفرید، ازدواج با عزیزه، همسرش، برایش یک زندگی نزدیک به پنجاه ساله و البته سه فرزند. عیبی دارد؟ نه.
بیایید ولی قصه را همینجا تمام کنیم. بیایید بیشتر از این به زندگی‌اش فکر نکنیم. بیایید نپرسیم که آیا وقت زندگی با عزیزه «هنوز» ثریا را دوست داشت یا نه. اصلا بیایید به این فکر نکنیم که لابلای برگه‌های عقدنامه آدم‌ها، چند عشق مرده وجود دارد. بیایید زندگی‌مان را کنیم و به این کارها، کار نداشته باشیم.
مصطفی آرانی
@chelsalegi
دوستی هفته قبل جریان یک خانواده رو میگفت که "آبرودار" هستن و دخترشون میخواد بعد محرم صفر ازدواج کنه جهیزیه اش رو به زور فراهم کردن یک یخچال مونده اگه میتونی کمک کنیم یخچالشون رو ما بدیم ما هم با دوسه تا از رفقا تشریک مساعی کردیم و پولی جمع شد و به یکی از اقوام که توی این صنف است سپردم خود اونم یک کمکی کرد و یک یخچال ایرانی خوب تهیه کردیم فرستادیم امروز صبح اون دوست ما زنگ زد که مادر اون دختر میخواد زنگ بزنه تشکر کنه گفتم بیخیال بابا یک کاری شده بذار همون تو گمنامی باشه گفت نه اصرار داره و فلان، گفتیم باشه .خانمه زنگ زد بعد از تشکر و تعارفات معمول گفت والا حقیقت یک چیزی میخوام بگم روم نمیشه!نه بفرمایید چی شده؟راستش ما همه لوازم دخترم رو ال جی گرفتیم اینه که یخچالش اگه ایرانی باشه هم ستش خراب میشه هم میگن جنسش خوب نیست اگه میشه به این فامیلتون بگید ما این رو با ال جی عوض کنیم هرچقد هم اضافه قیمتش باشه خودمون جفت و جور میکنیم میدیم!من جا خوردم ولی دیگه شمارشو دادم و گفتم هماهنگ کنید برید عوض کنید.
نمیخوام اون مادر رو سرزنش کنم میخوام از فرهنگ مزخرفی بگم که خود نفس جهیزیه و بار مالی روانی که بر دوش دختر و خانواده اش میگذاره یک بخش از آن است و بخش دیگر ارزشگذاری آدمها با اشیا است .اون مادر به تجربه اش فهمیده که در این جامعه دید دیگران نسبت به کسی که یخچال ال جی داره با کسی که یخچال امرسان داره فرق داره یا تایید و احترام بیشتری میگیره یا زبونش مثلا جلو مادرشوهر درازتره و اعتماد بنفس بیشتری خواهد داشت یا یخچال ال جی باعث میشه روابط بهتری بسازه.میدونید به این نتیجه رسیدم ما هرچقد بیایم اینجا مثلن فرهنگ جهاز و توالت عروس و کله پاچه ماتیک زده رو نقد و مسخره کنیم تاثیری روی اون آدمها نداره چون اونها میدونن که در واقعیت زندگیشون اتفاقا اینها باعث یک سری مزایا میشه.این رو میشه تعمیم داد به خیلی چیزهای دیگه مثل داشتن ماشین شاسی بلند،خونه در فلان منطقه،مدرک یا دانشگاه فلان و و... آدمها باید عوض بشن تا فرهنگ عوض بشه یا فرهنگ عوض بشه تا آدمها عوض بشن؟احتمالا پاسخ اینم پاسخ مرغ و تخم مرغه!
امیدحنیف
@chelsalegi
به عنوان کسی که شاید بیش از پنجاه ماه در جبهه بوده و این پنجاه ماه در هشت سال تقسیم شده یعنی از شانزده سالگی تا اواخر دوره جوانی تحت تاثیر جنگ بوده و هنوز هم متاثر از تبعات زیانبار جنگ است، عرض می‌کنم برای آغاز جنگ سالگرد نگیرید، یادآوری نکنید. اگر هم من قبلا چنین می‌کردم اشتباه بوده. فراموش کنید. به جای این کارها دنبال گرفتن غرامت جنگی از کشور عراق باشید. قضیه غرامت باید مشخص شود و ملک شخصی کسی نیست که ببخشد. اگر عراق مقصر در جنگ بوده باید غرامت بدهد. تا آنجا که معلوم شده و سازمان‌های معتبر جهانی تایید کرده‌اند، عراق حالا با هر دولتی هزاران میلیارد به ما خسارت جانی و مالی وارد کرده و آغازکننده و مقصر جنگ بوده و الآن سال‌ها است که می‌گذرد ولی کو خسارت؟ دنبال خسارت باشید. دوم آنکه کشورهایی هم که به عراق لوازم تولید سلاح شیمیایی و دیگر سلاح‌های غیرقانونی و غیرمتعارف دادند و او را کمک کردند هم باید غرامت بپردازند.
ابراهیم احمدیان
@chelsalegi
صدام لحظاتی قبل خبردار شده که پرزیدنت جرج بوش پدر در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا از بیل کلینتون شکست خورده است. او حالا با این هیبت گنگستری به بالکن کاخ ریاست جمهوری در بغداد آمده تا با شلیک گلوله ،این " پیروزی عظیم " را به " ملت همیشه قهرمان " عراق تبریک بگوید.مهم نبود که طی سال های قبل ارتش های یک ائتلاف جهانی به رهبری آمریکا برای بیرون راندن ارتش متجاوز عراق از خاک کویت وارد عمل شده ،زیرساخت های عراق بر اثر بمباران ها نابود شده ، ده ها هزار عراقی کشته شده ، کشور تحریم اقتصادی شده و عراقی ها به عصر حجر بازگردانده شده بودند ، بلکه مهم این بود که جرج بوش نتوانسته بود برای بار دوم رئیس جمهور کشورش شود.از نظر صدام این به مثابه یک پیروزی عظیم بود و مردم باید جشن می گرفتند .دشمن اصلی اش منصب ریاست خود را از دست داده بود اما او هنوز رئیس جمهور بود.
بیژن اشتری
@chelsalegi
ابراهیم حامدی ملقب به ابی بخشی از خاطرات همه ما ایرانیان است‌. ما او را با لقب آقای صدا و سلطان صحنه های کنسرت می شناسیم به طوری که تا چندی پیش اگر به یک ایرانی می گفتید لیست آرزوی های خود را بنویسد در صد آرزوی برتر حضور در کنسرت ابی دیده میشد.
حال روز این دوران ابی خیلی غم انگیز است . کسب پول به هر قیمت و غرق شدن به حقیر ترین حالت ممکن .
امروز می توانیم او را به عنوان برگزار کننده بی کیفیت ترین کنسرت های چند سال اخیر معرفی کنیم
او در کنسرت های خود غرق مشروبات است .در سالن کنسرت روی زمین دراز می کشید و می خواند و گویی تسلطی بر رفتار خود ندارد .بی توجه به شرایط کرونا کنسرت های متعدد برگزار می کند
همسرش برای جلب توجه به مقدسات توهین و دائما پست های سیاسی می گذارد بی آنکه حتی اندکی درباره حرفهایی که می زند سواد داشته باشد .
و ابی افسانه ای دیروز، امروز اسیر دست همسر و پسری است که برای کسب درآمد از وی تا آخرین شیره وجودش را می کشند روزی او را در عربستان می فروشند و روزی اینگونه مست و ناکوک در کنسرت آبرویش را می برند
ترجیح می دهم دیگر او را دنبال نکنم تا خاطره آثار جاویدی چون ستاره های سربی ،نون و پنیر و سبزی ،گریه نکن، پیچک ،نازی ناز کن ،خورشید خانم و... تحت تاثیر قرار نگیرد
دوست دارم ابی در خاطرم با آهنگ جاوید خلیج فارس بماند...
عباس موسوی
@chelsalegi
دوران مدرسه نکبت بار ترین روزهای زندگی من بود. الان که سال ها از اون دوره گذشته بازهم خوشحالم که اول مهر نباید برم مدرسه. ساختار آموزشی فشل دهه شصت در ترکیب با شیوه های غلط آموزش و غیبت کامل عنصر پرورش باعث شده بود که مدرسه بیشتر شییه اردوگاه کار اجباری باشه تا جایی برای پرورش کودک. هنوز بهترین خاطراتم از اون سال های سیاه فقط به روزهایی محدود شده که چیزی رو در مدرسه تخریب کردیم، یا از کلاس فراری شدیم، یا به هر نحوی زیرآبی میرفتیم. شوربختانه من بچه بسیار مثبتی بودم و الان که به اون سال ها برمی گردم تاسف میخورم که چرا مجموعه کارهای حماسی که انجام دادم بیشتر نبود و چرا کلاس و مدرسه رو آتیش نزده بودم. من مطلقا هیچ چیز، تاکید میکنم هیچ چیز حتی اندازه یک برگ کاغذ در دوازده سالی که مدرسه رفتم یاد نگرفتم. آنچه در اون دوازده سال بردگی هنوز در ذهنم مونده به دو بخش تقسیم میشه، یکی تلاش های مادرم که خودش دبیر جامعه شناسی بود و عملا دوازده سال مدرسه از دست من پیر شد و دوم علاقه شخصی خودم به بعضی رشته ها و کتاب های علوم اجتماعی. مادرم در دوران دانشگاه دو رشته زبان و جامعه شناسی رو خونده بود و همین باعث شد که من از روز اول زبان انگلیسی رو به اتکای کمک های مادر اصولی یاد بگیرم و جلو بیام. بخش دوم هم کتاب هایی بود مثل تاریخ، جغرافیا، جامعه شناسی دبیرستان، فلسفه و ... که اصولا به خاطر علاقه خودم میخوندم و ربطی به مدرسه نداشت. فیزیک، ریاضی، شیمی، زیست رو هم مطلقا نمیخوندم و فقط شب امتحان با ضرب و زور فشار مادر و جزوه و معلم سر خونه با نمره های لب مرز رد کردم. الان که از عجایب روزگار خودم از دوره دکترای مطالعات آموزشی، گرایش زمینه های سیاسی آموزش، سر درآوردم! میبینم که رفتار من کاملا طبیعی بوده. مدرسه جایی نیست که فقط به زور خط کش فرمول ها و حفظ کردنی هایی رو یاد بگیریم که هیچ وقت هم در زندگی ازشون استفاده نکنیم. مدرسه باید جامعه پذیری، عزت نفس، خود اتکایی، کار گروهی، هنجارهای اجتماعی، وطن پرستی و وجدان کاری رو یاد بده. مابقی رو دیرتر یا زودتر میشه یاد گرفت. مدرسه در دهه نکبت بار شصت! ماها رو تحقیر کرد به ما دروغ گویی، دورویی، چاپلوسی، کیش شخصیت، تنفر از دنیا، زیرآب زنی و فرصت طلبی رو یاد داد. هیچ دورانی به اندازه دوازده سال آموزش همگانی در مدرسه نمیتونه پایه های شخصیت افراد رو شکل بده. امیدوارم مدارس امروز اندکی بهتر از اون روزها باشه.
روزبه حاتمی
@chelsalegi
اول. مرگ پایان آدمی است. هر چه غیر از این بگویند، نادیده گرفتن بخشی از واقعیت است. آدمی‌زاد با مرگ، دیگر نیست. این نبودن، شاید واقعی‌ترین چیز این جهان است. پس چه حیف که علی لندی را امروز قرار است زیر خاک کنند. ما فقط یک دانه علی لندی داشتیم.
دوم. خاک سرد نیست. همین دیروز عکسی آمده بود از یک پدر، بر سر مزار یکی از کشته‌شدگان آبان خونین نود و هشت . پدر، پیر شده بود. اگر کلمه پیر بتواند به طور شایسته‌ای، آن قاب را توصیف کند. خاک سرد نیست مردم. داغ، اگر داغ باشد، روی دل می‌ماند. پس بیچاره مادر علی. بیچاره پدرش. دسته گل پانزده ساله‌شان سوخت. نمرد. سوخت.
سوم. خبرها را سرسری نخوانید. خبرها مهم‌اند. شمرده شمرده بخوانید. یک بچه متولد هشتاد و پنج رفته بوده خانه خاله‌اش مهمانی. خانه همسایه آتش گرفته است. دویده و رفته داخل خانه و دو همسایه را بیرون کشیده و خودش نود درصد سوخته است. تک تک این کلمات مهم هستند. مخصوصا مهمانی. بچه رفته بوده بازی کند. خوش بگذراند.
چهارم. یک بار دیگر نوشتم که آدم‌ها در زندگی بنده انتخاب‌هایشان هستند. آدمی را، زندگی‌اش را، ننگ و نامش را همین انتخاب‌ها می‌سازند. علی می‌توانست بایستد و غصه بخورد. می‌توانست موبایلش را دربیاورد و فیلم بگیرد. ولی رفت توی دل آتش. این‌ها مهم است. راحت از آن نگذرید.
پنجم. دهه‌بازی رفته توی خون ما. ولی همه‌اش یک بازی مسخره است. منجلابی که امروز در آن دست و پا می‌زنیم را یک مشت مدیر بنجل دهه سی و‌ چهلی ساختند.‌ قهرمان امروزمان ولی متولد دهه هشتاد است. برعکسش هم می‌شود. آدم‌ها صفر نیستند که برای معنادار شدن، نیاز به عدد داشته باشند.
ششم. ما از آتش خاطره کم نداریم. از چهارشنبه سوری عید بگیر تا آقای ایمنی که به ما می‌گفت دست زدن به کبریت چقدر می‌تواند خطرناک باشد. ولی بیایید به خاطر سانچی، به خاطر پلاسکو، به خاطر بیمارستان مهر سینای تهران، به خاطر انفجار بیروت و به خاطر خیلی چیزهای دیگر از آتش متنفر باشیم. به خاطر علی لااقل متنفر باشیم از این چیز گندی که شاید ما را نسوزانده ولی داغ روی دل ما هم گذاشته است.
و هفتم. در زندگی هر کاری کرده باشی، قاب آخرت مهم‌ترین قاب است از نظر من. مهم است که آدمی چجوری و برای چه چیزی می‌میرد. مرگ اگر حق است که هست و اگر آدمی بالاخره می‌میرد، پس چه خوب که آدمی این‌طوری بمیرد. برای نجات دادن جان یک انسان دیگر. افتاده در آتش. جوری که برایت یگان دژبان خبر کنند. به جای خود. خبردار. احترام بگذارید به علی آقایمان. قهرمان پانزده ساله از ایذه. فرمانده این روزهای لشکر پیاده سوگ جمعی ما.
مصطفی آرانی
@chelsalegi
یکی از گرفتاری های دنیا اینه که خیلی وقتها نادانی زورش به دانایی می‌چربه. نادان‌ها از هزینه کارهاشون خبر ندارن و این نترس‌ترشون می‌کنه، از پیچیدگی‌های دنیا بی‌خبرن و این مصمم‌ترشون می‌کنه، دنیای بسته‌ای دارن و این در عقایدشون محکمترشون می‌کنه.
فردوسی گفته بود توانا بود هر که دانا بود. من مطمئن نیستم همیشه اینطور باشه.
امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
پاییز همدم جان‌‌های خسته است؛ جشنوارۀ رنگ‌ها و آواز برگ‌هاست؛ صندوق خاطرات تلخ و شیرین ماست؛ از کودکی تا آخرین پاییز عمر. پاییز فصل عشق‌های زمین‌خورده است.
ما خسته‌ایم؛ همچون برگ‌های زرد و خشک که شاخۀ امید را رها می‌کنند و یک‌یک بر زمین نامرادی می‌ریزند. پاییز صدای قدم‌های ما در برهوت تنهایی است.
از من نپرس که چند بهار از عمر تو می‌گذرد؛ بگو چند پاییز را تنها و سردرگریبان در کوچه‌های سرد و خلوت شهر قدم زدی. بپرس چند بار در کوچه‌باغ‌های رنگین پاییزی گم شده‌ای. بگو خوش‌تر از بازی با برگ‌های زرد و نارنجی، خاطره‌ای در سینه داری.
پاییز خستگی زمان از هیاهوی بی‌مغز زمین است. اما پاییز پایان ما نیست. ما دوباره برمی‌خیزیم و چشم در چشم آسمان می‌دوزیم و خورشید را دست‌‌آموز دل‌های روشن و امیدوارمان می‌کنیم.
شاخۀ امید، آشیانۀ ماست. اگر چند روزی به دعوت پاییز، کوچه‌های بی‌ذوق شهر را با خون دل رنگ‌آمیزی می‌کنیم، فردا دوباره دست بر گردن سرو و صنوبر سر می‌افرازیم. امروز روزگار ما نیست. چه باک! فردا ما دوباره می‌روییم و زمین را از هر چه پتیاره و اهریمن است، می‌روبیم.
بگذار امروز امیری کنند؛ بگذار همۀ دندان‌های تیزشان را نشان دهند؛ بگذار آرزوهای ما را به کویر ناکامی تبعید کنند. غم مخور؛ فردا روزگاری دیگر است.
اکنون برخیز که رنگستان پاییز با تو سخن‌ها دارد. نه! پاییز جز یک سخن ندارد: هر برگی که بر زمین می‌ریزد، تو را به عاشقی فرامی‌خواند.
زنده‌یاد رضا بابایی
@chelsalegi
2025/07/03 04:58:37
Back to Top
HTML Embed Code: