بعد از گرانی برنج و گوشت، ماکارونی و قارچ جایگزین این دو شدند. سپس قارچ هم گران شد .در ضمن، خیلی وقت است که مردم خیلی از خورشها مثل قیمه را با قارچ درست میکنند و یا ماکارونی را بدون گوشت چرخکرده یا سویا، با قارچ درست میکنند.
دو سه ماهی است که طعم و مزه خورش قیمه برای خانواده آنها غریب است اما عادت کردهاند که خورش قیمه قارچ داشته باشد. که برای بچههایشان از مزایای قارچ بگویند و در گروه واتساپ خانوادگی مطالبی درباره مزایای خوردن قارچ بگذارند «تا بچهها ببینند و عادت کنند.»
bit.ly/2SQsYYx
متن کامل👇
@chelsalegi
دو سه ماهی است که طعم و مزه خورش قیمه برای خانواده آنها غریب است اما عادت کردهاند که خورش قیمه قارچ داشته باشد. که برای بچههایشان از مزایای قارچ بگویند و در گروه واتساپ خانوادگی مطالبی درباره مزایای خوردن قارچ بگذارند «تا بچهها ببینند و عادت کنند.»
bit.ly/2SQsYYx
متن کامل👇
@chelsalegi
Telegraph
روایتهایی از تغییر اجباری در خوردوخوراک مردم
پرسیدم «قهوهتون شیر هم داره؟» زن سرش را تکان داد «شیر نداریم.» به این امید که یک بار هم که شده در رستورانی دولتی در لهستان آبمیوه بنوشم، پرسیدم، «آبمیوه چطور؟» بیحوصله سرش را تکان داد «آبمیوه نداریم.» (البته حالا دیگر چیزی که اصلا مطرح نبود این بود که…
مَلی رقصش رو ول می کنه و به من میگه گامبالو. بعد، من بلند بهش میگم برو پدسگ. میخنده و میدوئه دور حیاط. وایمیسم و نگاهش میکنم و لبخند احمقانه معروفم رو تحویلش میدم.
مامانِ ملی دو سال و نیم پیش حسابی کتکش زد و دستشو سوزوند و به دادگاه گفت شوهرش این کارها رو کرده تا بتونه بالاخره از شوهرش طلاق بگیره. طلاقش رو گرفت، رفت سبزوار تا زن یکی دیگه بشه. خسته بود. شکسته شده بود. چهل ساله بود و وقتی نگاهش میکردی فکر میکردی دو سوم این چهل سال رو در حال مردن بوده.
بابای ملی پارسال خودکِشی کرد. خودکشی رو اولین بار از دکتر صنوبر شنیدم، وقتی یه معتادی عمدا اونقدر میکشه که بمیره.
ملی تنهاست. سندرم داون، خوشبختانه یا بدبختانه عقلش رو کوچیک تر از سنش نگه داشته. براش مهم نیست که مامانش نمیاد دیدنش. براش مهم نیست که تنها بچه بی مرخصی آسایشگاهه. براش مهم نیست که بقیه مسخره کنن یا بهش بخندن. براش این مهمه که گامبالو براش پیتزا بیاره، بعدش توی موبایلش آهنگ بذاره و اون برقصه و شاباش بگیره و بعد به گامبالو بگه گامبالو و گامبالو بگه برو پدسگ، بعد ملی عین یه فرشته بدوئه دور حیاط و جیغ بکشه. یه روز هم بالاخره پرنده میشه و میره. میدونم.
بله، ملی جان، راست می گفت حسین آقای پناهی. "این جهانی که همهش مضحکه و تکراره، تکه تکه شدن دل چه تماشا داره؟" پاشو برقصیم و بدوییم دور حیاط...
✍حمید سلیمی
@chelsalegi
مامانِ ملی دو سال و نیم پیش حسابی کتکش زد و دستشو سوزوند و به دادگاه گفت شوهرش این کارها رو کرده تا بتونه بالاخره از شوهرش طلاق بگیره. طلاقش رو گرفت، رفت سبزوار تا زن یکی دیگه بشه. خسته بود. شکسته شده بود. چهل ساله بود و وقتی نگاهش میکردی فکر میکردی دو سوم این چهل سال رو در حال مردن بوده.
بابای ملی پارسال خودکِشی کرد. خودکشی رو اولین بار از دکتر صنوبر شنیدم، وقتی یه معتادی عمدا اونقدر میکشه که بمیره.
ملی تنهاست. سندرم داون، خوشبختانه یا بدبختانه عقلش رو کوچیک تر از سنش نگه داشته. براش مهم نیست که مامانش نمیاد دیدنش. براش مهم نیست که تنها بچه بی مرخصی آسایشگاهه. براش مهم نیست که بقیه مسخره کنن یا بهش بخندن. براش این مهمه که گامبالو براش پیتزا بیاره، بعدش توی موبایلش آهنگ بذاره و اون برقصه و شاباش بگیره و بعد به گامبالو بگه گامبالو و گامبالو بگه برو پدسگ، بعد ملی عین یه فرشته بدوئه دور حیاط و جیغ بکشه. یه روز هم بالاخره پرنده میشه و میره. میدونم.
بله، ملی جان، راست می گفت حسین آقای پناهی. "این جهانی که همهش مضحکه و تکراره، تکه تکه شدن دل چه تماشا داره؟" پاشو برقصیم و بدوییم دور حیاط...
✍حمید سلیمی
@chelsalegi
من سالهای زیادی است که با محروم ترین و بی صداترین مردم ایران در تماسم، مردمی که قربانی خشونت شدند و خشونت کردند ، با قاتلانی که در عین قساوت کسی را کشتند و در عین مظلومیت و مهر کودکی را به آغوش کشیدند. بنابراین معنای خشونت را با همه وجودم درک کردم. اما هیچ وقت نمی دانستم محرومیت چه زخمی بر دل می گذارد. زخمی که این روزها برخی از هموطنان خارج نشین ما را نسبت به ما که داخل ایران هستیم چنان قصی کرده که وعده بازگشت به ایران و اعدام می دهند و همه تلاش خود را برای آشوب می کنند.نمونه داخلی را البته داریم. آنها که در خیابانهای همین شهر و کشور ،همین جا که عاشق شدیم و دست یار گرفتیم و با فرزندمان خندیدیم و رفیق را به آغوش کشیدیم با باتوم مردم رابه خاطر یک اعتراض زدند و با تیر به جوانان شلیک کردند. اما هیچ وقت نفهمیدم این کینه ، این درد که قدرت چنان تخریب و خشونتی را می دهد چیست. در ده روز گذشته بیماری پدرم شدت گرفت و من درگیر دکتر و بیمارستان و دارو شدم درگیر یک دز واکسن ، درگیر هرچیز پیش پا افتاده ای که حق هر شهروند معمولی در هر کشوری حتی کشورهای همسایه که به ظاهر از ما فقیرتر هستند ، آنها میتوانستند تامین کنند و من آواره خیابانها برای یک دز واکسن بودم. حتی راضی شدم قاچاق بخرم ، واکسن فایزر بود و پدر من سینوفارم زده بود، عزیزم باید با ریسک بالا به اتاق عمل می رفت و من درمانده بودم ، این درماندگی چنان خشمی در من درست کرده بودکه یک بوق زدن ساده من را از پشت فرمان به کف خیابان می کشید و با همه وجودم داد می زدم.
منی که تا پیش از این هرکسی فحش هم می داد توان پاسخ دادن به فحاشی اش را نداشتم چنان فریادهایی می زدم که حالا هم باورم نمی شود آن فرد من بودم.
اگر شهروندان کشورهای دیگر متمدن هستند چون از معمولی ترین ها محروم نشدند. که دیدیم وقتی کمبودی دارند به چه روز می افتند .
این تجربه را گفتم تا بدانیم محرومیت های به ظاهر ساده و کوچک چه خشم عمومی را ایجاد می کند که حالا حتی تحمل رای دادن یا ندادن همدیگر را نداریم، بازی قدرت جای دیگری است ، سرمست شدگان از قدرت جای دیگری هستند و نه ما را می بینند و نه می فهمند که چرا به خاطر رایی که به صندوق انداخته یا ننداخته ایم اینطور به جان هم افتادیم. ما این خشم را بر سر هم می ریزیم چون از ساده ترین ها محروم شدیم. آنکه خارج از ایران است از اشک ریختن سر مزار عزیزش و آخرین خداحافظی و بوسه جا مانده ، آنکه داخل ایران است از خرید یک داروی معمولی و واکسن که حق معمولی وحقوق آخر ماه و نان شب و یک ماشین دم دستی و .... کاش همدیگر را بفهمیم. کاش به خاطر سرمست شدگان قدرت ما بهم نتازیم ما مردم فقط خودمان را داریم. برنده اصولگرایان بودند یا براندازان که به دنبال تحریم انتخابات بودند من نمی دانم. اما بازنده ماییم که دوباره از فردای انتخابات به دنبال معمولی ترین حقوق انسانی هستیم. هر دو گروه پول و قدرت دارند وما بی پناهیماگر دچار کمبود و محرومیتیم بر سر همدیگر هوار نکنیم این خشم دلمه بسته را. خشم هیچ مولودی بجز خشم ندارد.ما نه پول آنها را داریم و دریافت می کنیم نه قدرتشان را.
✍مرجان لقایی
@Chelsalegi
منی که تا پیش از این هرکسی فحش هم می داد توان پاسخ دادن به فحاشی اش را نداشتم چنان فریادهایی می زدم که حالا هم باورم نمی شود آن فرد من بودم.
اگر شهروندان کشورهای دیگر متمدن هستند چون از معمولی ترین ها محروم نشدند. که دیدیم وقتی کمبودی دارند به چه روز می افتند .
این تجربه را گفتم تا بدانیم محرومیت های به ظاهر ساده و کوچک چه خشم عمومی را ایجاد می کند که حالا حتی تحمل رای دادن یا ندادن همدیگر را نداریم، بازی قدرت جای دیگری است ، سرمست شدگان از قدرت جای دیگری هستند و نه ما را می بینند و نه می فهمند که چرا به خاطر رایی که به صندوق انداخته یا ننداخته ایم اینطور به جان هم افتادیم. ما این خشم را بر سر هم می ریزیم چون از ساده ترین ها محروم شدیم. آنکه خارج از ایران است از اشک ریختن سر مزار عزیزش و آخرین خداحافظی و بوسه جا مانده ، آنکه داخل ایران است از خرید یک داروی معمولی و واکسن که حق معمولی وحقوق آخر ماه و نان شب و یک ماشین دم دستی و .... کاش همدیگر را بفهمیم. کاش به خاطر سرمست شدگان قدرت ما بهم نتازیم ما مردم فقط خودمان را داریم. برنده اصولگرایان بودند یا براندازان که به دنبال تحریم انتخابات بودند من نمی دانم. اما بازنده ماییم که دوباره از فردای انتخابات به دنبال معمولی ترین حقوق انسانی هستیم. هر دو گروه پول و قدرت دارند وما بی پناهیماگر دچار کمبود و محرومیتیم بر سر همدیگر هوار نکنیم این خشم دلمه بسته را. خشم هیچ مولودی بجز خشم ندارد.ما نه پول آنها را داریم و دریافت می کنیم نه قدرتشان را.
✍مرجان لقایی
@Chelsalegi
چند سال پیش جاهلی خشمگین به این نتیجه رسید که این زن حق ندارد آنگونه ظاهر شود که میخواهد، پس عزم خویش را جزم کرد و روی او اسید پاشید، روی نیمی از صورتش...امسال جمعی جاهل متعصب به این نتیجه رسیدهاند که این زن حق ندارد رای بدهد و با رکیکترین کلمات کمر به کشتن تمام روح او بستند. شخصا تفاوتی میان این حضرات و آن اسیدپاش نمیبینم.
ابلهانه است که جامعه ایرانی را به موافقان و مخالفان حکومت تقسیم کنیم وقتی بعضی مخالفان حکومت به متعصبترین طرفدارانش این همه شبیهند، همانقدر تباه و تاریک. تقسیمبندی واقعی به گمانم شامل این دو گروه است: آنان که به آزادی انتخاب، برابری شهروندان و ارزشمندی جان و آبروی آدمی معتقدند و آنان که انسان صرفا برایشان ابزار است و جز در موافقت با آنان نباید بیاندیشد و عمل کند و الا جزایش سوختن است.
جسم این زن را خشم خشکهمقدسان سوزاند، جانش را طعن خشکهمغزان. جسمش خاک ایران است، جانش فرهنگ ایران...چطور میتوانید از فردای ایران حرف بزنید وقتی برابر این همه تباهی سکوت میکنید؟
✍امیرحسین کامیار
@Chelsalegi
ابلهانه است که جامعه ایرانی را به موافقان و مخالفان حکومت تقسیم کنیم وقتی بعضی مخالفان حکومت به متعصبترین طرفدارانش این همه شبیهند، همانقدر تباه و تاریک. تقسیمبندی واقعی به گمانم شامل این دو گروه است: آنان که به آزادی انتخاب، برابری شهروندان و ارزشمندی جان و آبروی آدمی معتقدند و آنان که انسان صرفا برایشان ابزار است و جز در موافقت با آنان نباید بیاندیشد و عمل کند و الا جزایش سوختن است.
جسم این زن را خشم خشکهمقدسان سوزاند، جانش را طعن خشکهمغزان. جسمش خاک ایران است، جانش فرهنگ ایران...چطور میتوانید از فردای ایران حرف بزنید وقتی برابر این همه تباهی سکوت میکنید؟
✍امیرحسین کامیار
@Chelsalegi
یکی از دوستانم که در بیرون از کشور است، تماس گرفت و پرسید که ولسوالی بلخ سقوط کرده است، تو کجایی و چه تصمیم داری؟
منظورش این بود که باید شهر مزار شریف را ترک گفته و به شهر ترمز بروم.
به او با خنده و شوخی گفتم که آدم در چنین روزی در کجا میباشد؟
این سخن را میگفتم که ناگهان حرفی از شیخ نجمالدین کبری یادم آمد.
حمدالله مستوفی مینویسد که چنگیز خان وقتی نزدیک خوارزم رسید، به شیخ پیام فرستاد که تصمیم دارد در خوارزم قتل عام کند و او باید آنجا را هر چه زودتر ترک گوید تا کشته نشود.
شیخ جواب داد: "هفتاد سال در زمان خوشی با خوارزمیان مصاحب بودهام، در وقت ناخوشی از ایشان تخلفکردن بیمروتی باشد."
پاسخ من نیز همین است.
اوضاع خوب است و هنوز از مدیریت خارج نشده. حتا اگر وضعیت کاملا از مدیریت خارج هم گردد، در کنار بلخیان میمانم و مطمئن باشید تا چند طالب را نکُشم، مرا کشته هم نخواهند توانست.
بلخ به زودی به گورستان طالبان تبدیل خواهد شد....
این سطور ِ پرغرور ِ پیشانی بلند را دوست افغانستانی ام عبدالشهید ثاقب نوشته است، فرهیخته مردی که اسلحه به دست گرفته است تا از ولسوالی بلخ در مقابل طالبان وحشی دفاع کند با این برهان که سر از فردا تنها با قلم نه، بلکه با تفنگ نیز وارد میدان خواهم شد. فاصله "عمل و نظر" و افسانه اینکه "روشنفکران اهل گریزند"، باید بشکند.
روشنفکر و اهل قلم اگر اسلحه برداشت، هدفمند شلیک خواهد کرد. زیرا میفهمد که کی را میکشد و چرا میکشد.
و عکس دو دخترک زیبا که طالبان کودکی شان را زنده بگور کرده است ..
✍مهرگان مالکی
@Chelsalegi
منظورش این بود که باید شهر مزار شریف را ترک گفته و به شهر ترمز بروم.
به او با خنده و شوخی گفتم که آدم در چنین روزی در کجا میباشد؟
این سخن را میگفتم که ناگهان حرفی از شیخ نجمالدین کبری یادم آمد.
حمدالله مستوفی مینویسد که چنگیز خان وقتی نزدیک خوارزم رسید، به شیخ پیام فرستاد که تصمیم دارد در خوارزم قتل عام کند و او باید آنجا را هر چه زودتر ترک گوید تا کشته نشود.
شیخ جواب داد: "هفتاد سال در زمان خوشی با خوارزمیان مصاحب بودهام، در وقت ناخوشی از ایشان تخلفکردن بیمروتی باشد."
پاسخ من نیز همین است.
اوضاع خوب است و هنوز از مدیریت خارج نشده. حتا اگر وضعیت کاملا از مدیریت خارج هم گردد، در کنار بلخیان میمانم و مطمئن باشید تا چند طالب را نکُشم، مرا کشته هم نخواهند توانست.
بلخ به زودی به گورستان طالبان تبدیل خواهد شد....
این سطور ِ پرغرور ِ پیشانی بلند را دوست افغانستانی ام عبدالشهید ثاقب نوشته است، فرهیخته مردی که اسلحه به دست گرفته است تا از ولسوالی بلخ در مقابل طالبان وحشی دفاع کند با این برهان که سر از فردا تنها با قلم نه، بلکه با تفنگ نیز وارد میدان خواهم شد. فاصله "عمل و نظر" و افسانه اینکه "روشنفکران اهل گریزند"، باید بشکند.
روشنفکر و اهل قلم اگر اسلحه برداشت، هدفمند شلیک خواهد کرد. زیرا میفهمد که کی را میکشد و چرا میکشد.
و عکس دو دخترک زیبا که طالبان کودکی شان را زنده بگور کرده است ..
✍مهرگان مالکی
@Chelsalegi
هرچه سن آدم بالاتر می رود با چیزهای کمتری خوشحال می شود تا روزی که به صفر برسد. در بچگی با یک پارک رفتن همه دنیا را داری. در نوجوانی با عشق های پنهانی ذهنت دست و پنجه نرم می کنی. در جوانی به خیال موفقیت تلاش می کنی بعد یک روز به خودت می آیی می بینی لوله آب صدا می دهد و خراب شده. افسرده می شوی. این خرابی لوله آب و کپک زدن پنیر فراموش شده در یخچال نیست که غم عالم را به دلت می اندازد. شاید موفقیت هایی که به دست نیاوردی، بچه ای که می توانستی داشته باشی و نداری، امنیت آرام یک زندگی مستقل جمع و جور، عشقی که اقناعت کند و همه این ها نیست که لوله خراب شده آب مثل کلمات رمز پیغام می دهد کجاست آن خوشحالی عمیقی که دنبالش بودی؟ در کازینوهای لاس وگاس برای اینکه مشتری ها گذشتن وقت را نفهمند اکسیژن مصنوعی به هوا منتقل می کنند، قماربازها بصورت کاذب فکر می کنند خسته نیستند و ادامه می دهند و ادامه می دهند. ای کاش در زندگی از یک سنی به بعد به زندگی مان اکسیژن مصنوعی تزریق می شد، همچنان روی ریسک های دلپذیر زندگی قمار می کردیم و گذشت زمان را اصلن نمی فهمیدیم و آن صدای لعنتی لوله خراب آب توی دلمان را خالی نمی کرد.
✍نوشین زرگری
@chelsalegi
✍نوشین زرگری
@chelsalegi
فکر نکنید این بلبشو و سردرگمی نبودن دز دوم واکسن کرونا برای تزریق به پیرزنها و پیرمردهای بینوا فقط ناشی از ناکارآمدی و سوءمدیریت است. این همان سیاست «به مرگ گرفتن و به تب راضی کردن» است. سر عدّهای این بلا را میآورند تا بقیه راضی شوند به تزریق هر واکسنی که آقایان میخواهند.
گویا در سطح کلان تصمیم گرفته شده که واکسیناسیون عمومی با واکسن داخلی به هر صورت و تحت هر شرایطی انجام شود. به نظر من بزرگترین پیروز این لجبازی و اصرار غیرشفاف و غیرعلمی طب سنتی ها و دکتر علفی ها هستند که با اصل واکسیناسیون به خصوص برای کودکان مخالفند. روزهایی سخت در انتظار است.
✍هادی یزدانی
@Chelsalegi
گویا در سطح کلان تصمیم گرفته شده که واکسیناسیون عمومی با واکسن داخلی به هر صورت و تحت هر شرایطی انجام شود. به نظر من بزرگترین پیروز این لجبازی و اصرار غیرشفاف و غیرعلمی طب سنتی ها و دکتر علفی ها هستند که با اصل واکسیناسیون به خصوص برای کودکان مخالفند. روزهایی سخت در انتظار است.
✍هادی یزدانی
@Chelsalegi
اولین بار، نوزده ساله بودم که با اردوی دانشگاه رفتم مشهد. گفته بودند آدم هر چه بخواهد میتواند از امام رضا بگیرد. من عاشق دختری بودم. نگاهم که به گنبد طلایی حرم افتاد، اسم او را بردم.
همه روزهای اردو را در حرم ماندم. زنجیر شده به ایوان طلا. بست نشسته در همهی صحنهای مختلف. پناه برده به تاریکی خنک پیش از نماز صبح و بعد از دوازده شب.
خواستم یکجوری امام مهربان را بگذارم توی رودربایستی، که «نمیتوانم» و «نمیشود» توی برنامهش نباشد. برای کبوترهای حرم هم دانه خریدم. «دو هیچ امام رضا. حالا نوبت شماست. عشق هم که پاک و حلال است. نه لمسی، نه بغلی، نه بوسهای.»
کل پول توجیبیام از بابا خرج بلیط اتوبوس رفت و برگشت از تهران به گنبد میشد، ژتون شام و ناهار سلف و چند تا تن ماهی برای روزهای تعطیل. توی امور فرهنگی دانشگاه، کار دانشجویی گرفته بودم.
با پولش میخواستم برای دختر، سوغات بخرم. نصف حقوق را ریختم توی ضریح. «سههیچ امام رضا. خودت میدانی اما مشغولالذمبه من نمان آقا.»
لابلای ادعیههای حرم، کسی پشت زیارتنامهای نوشته بود خواب امام را دیده و به او گفته باید این خواب را پشت صد کتاب دعا بنویسد. هر کس باور کند، هر چه بخواهد میشود و هر کس منکر باشد، بلا سرش میآید. یک صبح تا شب؛ خواب طرف را نوشتم پشت همهی ادعیههای ممکن. «چهار هیچ امام رضا.»
فرداش باید برمیگشتیم. گفتند مبادا موقع بیرون رفتن، پشتتان به حضرت باشد. همهمسیر تا در خروجی را عقبعقب رفتم. «ماجرا را جور کن که با خودش برگردم پیش شما. از این چادرگلگلیها سر کند و آجیل مشکلگشا پخش کنیم. خدانگهدار امام رضا.»
پایان این ماجرا را شما حدس میزنید و من، تا مدتها غصهش را زندگی کردهام. بعدها، دوباره و چندباره رفتم مشهد. تلاش کردم برای خواستن چیزهایی که شد و نشد.
حالا مدتهاست به این فهم رسیده ام که چه بسیار است چیزهایی که دوست دارم و بد است. و چیزهایی که بد میدانم و برایم خوب است. عادت بده بستانی را هم گذاشتهام کنار. گدایی و کاسبی نمیکنم توی حرم. رفیق شدهام با حضرت. آدم که طلبکار رفیقش نمیشود، اما دلتنگ چرا.
تولدتان مبارک رفیق سالهای دور و نزدیک ما، امام رضا. دلتنگ دیدار شما هستم.
✍مرتضی برزگر
@Chelsalegi
همه روزهای اردو را در حرم ماندم. زنجیر شده به ایوان طلا. بست نشسته در همهی صحنهای مختلف. پناه برده به تاریکی خنک پیش از نماز صبح و بعد از دوازده شب.
خواستم یکجوری امام مهربان را بگذارم توی رودربایستی، که «نمیتوانم» و «نمیشود» توی برنامهش نباشد. برای کبوترهای حرم هم دانه خریدم. «دو هیچ امام رضا. حالا نوبت شماست. عشق هم که پاک و حلال است. نه لمسی، نه بغلی، نه بوسهای.»
کل پول توجیبیام از بابا خرج بلیط اتوبوس رفت و برگشت از تهران به گنبد میشد، ژتون شام و ناهار سلف و چند تا تن ماهی برای روزهای تعطیل. توی امور فرهنگی دانشگاه، کار دانشجویی گرفته بودم.
با پولش میخواستم برای دختر، سوغات بخرم. نصف حقوق را ریختم توی ضریح. «سههیچ امام رضا. خودت میدانی اما مشغولالذمبه من نمان آقا.»
لابلای ادعیههای حرم، کسی پشت زیارتنامهای نوشته بود خواب امام را دیده و به او گفته باید این خواب را پشت صد کتاب دعا بنویسد. هر کس باور کند، هر چه بخواهد میشود و هر کس منکر باشد، بلا سرش میآید. یک صبح تا شب؛ خواب طرف را نوشتم پشت همهی ادعیههای ممکن. «چهار هیچ امام رضا.»
فرداش باید برمیگشتیم. گفتند مبادا موقع بیرون رفتن، پشتتان به حضرت باشد. همهمسیر تا در خروجی را عقبعقب رفتم. «ماجرا را جور کن که با خودش برگردم پیش شما. از این چادرگلگلیها سر کند و آجیل مشکلگشا پخش کنیم. خدانگهدار امام رضا.»
پایان این ماجرا را شما حدس میزنید و من، تا مدتها غصهش را زندگی کردهام. بعدها، دوباره و چندباره رفتم مشهد. تلاش کردم برای خواستن چیزهایی که شد و نشد.
حالا مدتهاست به این فهم رسیده ام که چه بسیار است چیزهایی که دوست دارم و بد است. و چیزهایی که بد میدانم و برایم خوب است. عادت بده بستانی را هم گذاشتهام کنار. گدایی و کاسبی نمیکنم توی حرم. رفیق شدهام با حضرت. آدم که طلبکار رفیقش نمیشود، اما دلتنگ چرا.
تولدتان مبارک رفیق سالهای دور و نزدیک ما، امام رضا. دلتنگ دیدار شما هستم.
✍مرتضی برزگر
@Chelsalegi
Telegram
attach 📎
تظاهر به دینداری، بدترین آفتِ دینداران و دینداری در یک جامعه دینیست.
بهترین دین، آن است که دیده نشود یعنی ایمان و بدترین دینداری آن است که دیده و شنیده شود مثل دینداری از طریق تحکم، تهدید، تکفیر، ترس، به رخ کشیدن دین، تظاهر به دینداری، و ایجاد عدم امنیت برای غیرِخود
دین به معنای ایمان ، تقریبأ بسیار کمرنگ شده
@chelsalegi
بهترین دین، آن است که دیده نشود یعنی ایمان و بدترین دینداری آن است که دیده و شنیده شود مثل دینداری از طریق تحکم، تهدید، تکفیر، ترس، به رخ کشیدن دین، تظاهر به دینداری، و ایجاد عدم امنیت برای غیرِخود
دین به معنای ایمان ، تقریبأ بسیار کمرنگ شده
@chelsalegi
یک چیز هست که زورش، که توانش، که ایستادگیاش، از همه آنچه روبروی ماست بیشتر است. یک چیز است که بر نادانی پیروز میشود، بر تعصب پیروز میشود، بر اجبار پیروز میشود. یک چیز است که آهسته آهسته بر همه آنچه با شتاب آمده بود غلبه میکند. یک چیز که پیش از همه از راه رسیده، پس از همه باقی میماند. یک چیز هست که از روز اول دست ما را گرفته، دست در گردن ما انداخته، عرق از پیشانی ما پاک کرده. یک چیز است که همیشه به داد ما رسیده، که همیشه به داد ما خواهد رسید.
یک چیز است که پشت همه گردنکشان و ستمکاران را به خاک مالیده.یک چیز است که از همه آنچه یادمان دادهاند به یادماندنی تر است. یک چیز است که فراموشش نمیکنیم. یک چیز است که فراموشمان نمیکند.
یک چیز هست که نامش زندگی است.
✍امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
یک چیز است که پشت همه گردنکشان و ستمکاران را به خاک مالیده.یک چیز است که از همه آنچه یادمان دادهاند به یادماندنی تر است. یک چیز است که فراموشش نمیکنیم. یک چیز است که فراموشمان نمیکند.
یک چیز هست که نامش زندگی است.
✍امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
در بند طالبان افتادم چند روز پیش. مدتی است که آزاد شدهام. در راه بامیان جایی اطراف درهی غوربند از کوه پایین شدهبودند و من را که مدرکی همراهم نبود و از لهجهام شک بردند که شاید افغان نباشم از موتر تا کردند و به کوه و از آنجا به قریهی دورتری در ولایت پروان بردند که چند ساعت با جادهی اصلی فاصله داشت. جزئیات آنچه در آن چهل و هشت ساعت گذشت را وقتی دیگر مینویسم؛ اما موقع مرگم نرسیدهبود و هستی سرنوشت دیگری برایم میخواست. اینها بخشی از مشاهدههای این تجربهی عمیقاً ناخوشایند است.
قصهی اصلیِ این روزهای جنگجویانِ طالب سقوط ولسوالیهاست و هیچ ارادهای برای صلح ندارند. تفنگ بهیکدست و تلفن بهدستِدیگر پیگیر خبرهای جنگ بودند که از ماه رمضان به این سو چند ولسوالی سقوط کردهاند؛ مجاهدین امارت در کدام مناطق در حال پیشرویاند؛ و عقبنشینیِ نیروهای دولتی در کدام مناطق محتمل است. هدف ایشان «فتح» کابل است. امروز و فردا سوی بامیان نمیروند چون «نیروهای دولتی هنوز قوت دارند» و «اگر شکست بخوریم راهِ پسآمدن نیست» اما در راه هستند اگر شرایط تغییر نکند.
فارسیزبان بودند و چهرهشان به مردم شریفِ هزاره میمانست اما خود را «تُرک» میدانستند. از هزارهها و شیعیان بد میبردند و تصور میکردند بیش از نیمی از مردم بامیان عیسوی شدهاند در این سالها با تبلیغ امریکاییها. باور داشتند که در امارت اسلامی مسألهی «قوم» مطرح نیست و مثالی که میآوردند از یک یا دو وزیر غیرپشتونِ طالبان در دههی هفتاد بود اما بدگمانی و ظنی که به مردم هزاره داشتند حتی در گپهای عادیای که میزدند پیدا بود. یکیشان گفت اگر آزادت کردیم و بامیان ماندی «کشته خواهی شد.»
می جنگیدند تا بعد از شکست آمریکا، «چوچه های آمریکا» را شکست دهند؛ همانها که به قول ایشان افغانستان را «بی عزت» کرده اند و «فساد» و «عیاشی» و «زنک بازی» قصهی هر روزه ی ایشان است. از یکی شان شنیدم که با تحصیل و کار زنان مخالف نیست؛ به شرط آنکه عزت زن حفظ شود بیرون از خانه. تصوری که از جهان داشتند اما متعلق به دوران دیگری بود: این که جنگی بین اسلام و عیسویت هست؛ مجاهدین امارت تنها مردم برگزیده پیش خداوندند؛ و «جنت» از آن ایشان است و نه دیگران. عضویت افغانستان در سازمان ملل را ننگ می دانستند چون افغانستان را زیر بیرق آمریکا خواهد برد.
✍علی عبدی ایرانی ساکن افغانستان
@chelsalegi
قصهی اصلیِ این روزهای جنگجویانِ طالب سقوط ولسوالیهاست و هیچ ارادهای برای صلح ندارند. تفنگ بهیکدست و تلفن بهدستِدیگر پیگیر خبرهای جنگ بودند که از ماه رمضان به این سو چند ولسوالی سقوط کردهاند؛ مجاهدین امارت در کدام مناطق در حال پیشرویاند؛ و عقبنشینیِ نیروهای دولتی در کدام مناطق محتمل است. هدف ایشان «فتح» کابل است. امروز و فردا سوی بامیان نمیروند چون «نیروهای دولتی هنوز قوت دارند» و «اگر شکست بخوریم راهِ پسآمدن نیست» اما در راه هستند اگر شرایط تغییر نکند.
فارسیزبان بودند و چهرهشان به مردم شریفِ هزاره میمانست اما خود را «تُرک» میدانستند. از هزارهها و شیعیان بد میبردند و تصور میکردند بیش از نیمی از مردم بامیان عیسوی شدهاند در این سالها با تبلیغ امریکاییها. باور داشتند که در امارت اسلامی مسألهی «قوم» مطرح نیست و مثالی که میآوردند از یک یا دو وزیر غیرپشتونِ طالبان در دههی هفتاد بود اما بدگمانی و ظنی که به مردم هزاره داشتند حتی در گپهای عادیای که میزدند پیدا بود. یکیشان گفت اگر آزادت کردیم و بامیان ماندی «کشته خواهی شد.»
می جنگیدند تا بعد از شکست آمریکا، «چوچه های آمریکا» را شکست دهند؛ همانها که به قول ایشان افغانستان را «بی عزت» کرده اند و «فساد» و «عیاشی» و «زنک بازی» قصهی هر روزه ی ایشان است. از یکی شان شنیدم که با تحصیل و کار زنان مخالف نیست؛ به شرط آنکه عزت زن حفظ شود بیرون از خانه. تصوری که از جهان داشتند اما متعلق به دوران دیگری بود: این که جنگی بین اسلام و عیسویت هست؛ مجاهدین امارت تنها مردم برگزیده پیش خداوندند؛ و «جنت» از آن ایشان است و نه دیگران. عضویت افغانستان در سازمان ملل را ننگ می دانستند چون افغانستان را زیر بیرق آمریکا خواهد برد.
✍علی عبدی ایرانی ساکن افغانستان
@chelsalegi
حرمسرای قاجار طبقهبندی داشته؛ زنان برتر، درجه یکها، اصیلها که "خانم" یا "خاتون" صدا میشدند و زنان طبقه پایین، نخودیها، کمترها که "باجیبیگم" یا حتی "ضعیفه" لقب میگرفتند...
دربار قاجار عرصه حسادتها و رقابتها و زیرآبزنیها و زیرپاکشیهای زنان بوده.
چرا؟
چون منابع محدود بوده. زن"ها" بودهاند و شاه! این همه زن و یک شاه؛ این همه نیازمند توجه و دو چشم؛ این همه نیازمند بستر و یک آغوش...
طبقه پایینیها دلخور بودند از اینکه دیده نمیشوند و بالاییها هراسان که نکند "نگاه" از دست بدهند...
گیس و گیسکشی و پنجول کشیدن و کشتن بچهی هوو و حتی شاشیدن توی تُنگ قلیانِ دیگری، نتیجه یک نیاز پاسخ نگرفته بوده؛ توجه.
و شاید همین جرقهی شروع نهضتهای کوچک و بزرگ و نانوشتهی "زنان علیه زنان" باشد. سهم زنی از منابع بیشتر بوده و غلط کرده که بیشتر بوده!
نیاز زن توجه است و دریغِ این توجه از زن یعنی کشتن روح او... یعنی به محاق فرستادن او...
"من که کاری به کارش ندارم" لطف نیست؛ جنایت است. اغلب نادیدهها یاغی یا افسرده میشوند.
زن را ببینید، بشنوید، مرور کنید... بعد تماشا کنید که چطور دل میدهد و آرام میگیرد.
آرام گرفتن مقدمهی مسیر کمال برای طرفین است. توجه بکارید، آرامش درو کنید.
✍سودابه فرضی پور
@chelsalegi
دربار قاجار عرصه حسادتها و رقابتها و زیرآبزنیها و زیرپاکشیهای زنان بوده.
چرا؟
چون منابع محدود بوده. زن"ها" بودهاند و شاه! این همه زن و یک شاه؛ این همه نیازمند توجه و دو چشم؛ این همه نیازمند بستر و یک آغوش...
طبقه پایینیها دلخور بودند از اینکه دیده نمیشوند و بالاییها هراسان که نکند "نگاه" از دست بدهند...
گیس و گیسکشی و پنجول کشیدن و کشتن بچهی هوو و حتی شاشیدن توی تُنگ قلیانِ دیگری، نتیجه یک نیاز پاسخ نگرفته بوده؛ توجه.
و شاید همین جرقهی شروع نهضتهای کوچک و بزرگ و نانوشتهی "زنان علیه زنان" باشد. سهم زنی از منابع بیشتر بوده و غلط کرده که بیشتر بوده!
نیاز زن توجه است و دریغِ این توجه از زن یعنی کشتن روح او... یعنی به محاق فرستادن او...
"من که کاری به کارش ندارم" لطف نیست؛ جنایت است. اغلب نادیدهها یاغی یا افسرده میشوند.
زن را ببینید، بشنوید، مرور کنید... بعد تماشا کنید که چطور دل میدهد و آرام میگیرد.
آرام گرفتن مقدمهی مسیر کمال برای طرفین است. توجه بکارید، آرامش درو کنید.
✍سودابه فرضی پور
@chelsalegi
ایران مملو از زنان و مردانیست که دریافتند خشونت ره به جایی نمیبرَد اما خود قربانیاش شدند. گاهی به دکتر ابراهیم حشمت طالقانی فکر میکنم. یکی از خاصترین آدمهای نهضت جنگل.
پزشکی فرانسهدان و مُحتشم که دریافت، نگاههای اصطلاحا انقلابی دیگر فایدهای ندارند و تلاش کرد میانه را بگیرد و البته تسلیم شد. ماجرای اعدام او بسیار نقل شده و سریال کوچکِ جنگلی تصویر نسبتا وفاداری از آن نشان داد. اینکه حرفی نمیزند، طناب را خود به گردن میاندازد و راس ساعت پنج عصر بیجان میشود. ابراهیم حشمت در قولی مشهور معتقد بود: «وضع مردم را به بهانهی انقلاب بدتر کردن هنر نیست و اگر ما توانستیم وضع مردم را بهتر بکنیم به بشریت خدمت کردهایم.» و این همان ایدهایست که کمتر در ایران جدی گرفته شده. اینکه آرمانهای فکری چهقدر میتوانند بر جامعهی هدف، تاثیر منفی و مثبت بگذارد. و چنین آدمهایی معمولا در تاریخ گم میشوند. چون نه قهرماناند، نه ضد قهرمان به تعریف عُرف. نه تا آخرین فشنگ جنگیدهاند، نه تا آخرین نفر کشتهاند. آنها دچار تردید شدهاند. تردیدی که دکتر حشمت صد سال پیش و در آستانهی قرن جدید هجری دچارش میشود همان تفکریست که رای به میانهروی و پرهیز از خشونت میداد و خب جذاب هم نبود. او فارغ از اینکه نهضت جنگل را جریانی ملی، کمونیستی یا قومیتی و... بدانیم شخصیتیست که بهواسطهی دانش و نگاهِ مدرن و شناختی غیر ایدهئولوگ که از دین داشت، گمان میکرد میتواند منشاء تحولی شود. او نگرانِ خونِ دیگران است و این نگرانیست که انگار او را نسبت به رنج بدنها بهواسطهی پیشبُردِ آرمانگرایی مردد میکند. او کنار میکشد. هرچند به او تضمین و اماننامه داده و بعد نقضاش میکنند چیزی که در تاریخ ما کاملا عادیست! اما اعدام او دقیقا اعدامِ ایدهی میانهرویست.
دکتر حشمت در ترکیبی از چریک، پزشک، روشنفکر، وطنپرست تصویریست متمایز. برای من؛ او و بسیاری چون او، نمونههایی هستند که نهادهای اصلی قدرت اصلا به آنها علاقهای نداشتند و این یکی از مواردِ معدود اتفاق نظر انبوه آرمانگرایانِ متعدد در ایران است. حذف یا کنارگذاشتنِ چهرههایی چون ابراهیم حشمت همیشه خواستنیتر بوده و نمادین. حشمت حرفی نمیزند، زیر باران طناب را بر گردن میاندازد و در حالیکه زنان گیلانی مویه میکردهاند جان میدهد و در تاریخِ ایران کمرنگ و گُم میشود. تاریخی که علاقهای به آنها که تردید میکنند ندارد. دکتر حشمت در آغاز قرن دریافت که خون؛ روان خواهدبود.
@Chelsalegi
پزشکی فرانسهدان و مُحتشم که دریافت، نگاههای اصطلاحا انقلابی دیگر فایدهای ندارند و تلاش کرد میانه را بگیرد و البته تسلیم شد. ماجرای اعدام او بسیار نقل شده و سریال کوچکِ جنگلی تصویر نسبتا وفاداری از آن نشان داد. اینکه حرفی نمیزند، طناب را خود به گردن میاندازد و راس ساعت پنج عصر بیجان میشود. ابراهیم حشمت در قولی مشهور معتقد بود: «وضع مردم را به بهانهی انقلاب بدتر کردن هنر نیست و اگر ما توانستیم وضع مردم را بهتر بکنیم به بشریت خدمت کردهایم.» و این همان ایدهایست که کمتر در ایران جدی گرفته شده. اینکه آرمانهای فکری چهقدر میتوانند بر جامعهی هدف، تاثیر منفی و مثبت بگذارد. و چنین آدمهایی معمولا در تاریخ گم میشوند. چون نه قهرماناند، نه ضد قهرمان به تعریف عُرف. نه تا آخرین فشنگ جنگیدهاند، نه تا آخرین نفر کشتهاند. آنها دچار تردید شدهاند. تردیدی که دکتر حشمت صد سال پیش و در آستانهی قرن جدید هجری دچارش میشود همان تفکریست که رای به میانهروی و پرهیز از خشونت میداد و خب جذاب هم نبود. او فارغ از اینکه نهضت جنگل را جریانی ملی، کمونیستی یا قومیتی و... بدانیم شخصیتیست که بهواسطهی دانش و نگاهِ مدرن و شناختی غیر ایدهئولوگ که از دین داشت، گمان میکرد میتواند منشاء تحولی شود. او نگرانِ خونِ دیگران است و این نگرانیست که انگار او را نسبت به رنج بدنها بهواسطهی پیشبُردِ آرمانگرایی مردد میکند. او کنار میکشد. هرچند به او تضمین و اماننامه داده و بعد نقضاش میکنند چیزی که در تاریخ ما کاملا عادیست! اما اعدام او دقیقا اعدامِ ایدهی میانهرویست.
دکتر حشمت در ترکیبی از چریک، پزشک، روشنفکر، وطنپرست تصویریست متمایز. برای من؛ او و بسیاری چون او، نمونههایی هستند که نهادهای اصلی قدرت اصلا به آنها علاقهای نداشتند و این یکی از مواردِ معدود اتفاق نظر انبوه آرمانگرایانِ متعدد در ایران است. حذف یا کنارگذاشتنِ چهرههایی چون ابراهیم حشمت همیشه خواستنیتر بوده و نمادین. حشمت حرفی نمیزند، زیر باران طناب را بر گردن میاندازد و در حالیکه زنان گیلانی مویه میکردهاند جان میدهد و در تاریخِ ایران کمرنگ و گُم میشود. تاریخی که علاقهای به آنها که تردید میکنند ندارد. دکتر حشمت در آغاز قرن دریافت که خون؛ روان خواهدبود.
@Chelsalegi
Telegram
attach 📎
آن وقت ها هم برق می رفت و هوا گرم بود و صف بود و کمیابی بود و کتک کاری بود و فحش بود و گشت ثارالله بود و شلاق بود و گلوله بود و حجله بود و مرگ بود و موشک باران بود و نبودن بود...
آن وقت ها هم دلتنگی بود و حسرت بود و نمی شود بود و رفتن بود و تمام شدن بود...
فرقش با امروز فقط یک چیز بود:
امید!
جعفر حبشی امید به فتح کربلا و قدس و بهشت داشت و معلم ادبیات امید به پایان شب سیه داشت و سرهنگ رشتی بازنشسته ی همسایه امید به رفتن اینها داشت و ننه علی امید به تمام شدن جنگ و پیدا شدن اثری از علی داشت که مفقود بود و علی کمونیست امید به پیروزی نهایی خلق داشت و فیروز خان امید به برگشتن شاه داشت و سودابه امید به آزادی قادر داشت و مش غفار امید به ارزان شدن خانه و صاحبخانه شدن...
آن روزها رفتند اما نه قدس آزاد شد نه قادر، نه اینها رفتند نه شاه برگشت، نه شب سیه به صبح سپید رسید نه ننه علی به اثری از علی،نه خلق پیروز شد نه مش غفار صاحب ِخانه...
این روزها هم لب به لب از تاریکی و گرمی و کمیابی و کتک کاری و فحش و گشت و حجله و مرگ اند... اما تنها یک چیز است که نیست:
امید... این امید کثافت...
همان بهتر که نیست... تا ناامیدی نباشد چیزی عوض نمی شود...
امیدواران پایان قصه را انتظار می کشند.ناامیدان قصه را پایان می دهند...
✍امید مرجمکی
@Chelsalegi
آن وقت ها هم دلتنگی بود و حسرت بود و نمی شود بود و رفتن بود و تمام شدن بود...
فرقش با امروز فقط یک چیز بود:
امید!
جعفر حبشی امید به فتح کربلا و قدس و بهشت داشت و معلم ادبیات امید به پایان شب سیه داشت و سرهنگ رشتی بازنشسته ی همسایه امید به رفتن اینها داشت و ننه علی امید به تمام شدن جنگ و پیدا شدن اثری از علی داشت که مفقود بود و علی کمونیست امید به پیروزی نهایی خلق داشت و فیروز خان امید به برگشتن شاه داشت و سودابه امید به آزادی قادر داشت و مش غفار امید به ارزان شدن خانه و صاحبخانه شدن...
آن روزها رفتند اما نه قدس آزاد شد نه قادر، نه اینها رفتند نه شاه برگشت، نه شب سیه به صبح سپید رسید نه ننه علی به اثری از علی،نه خلق پیروز شد نه مش غفار صاحب ِخانه...
این روزها هم لب به لب از تاریکی و گرمی و کمیابی و کتک کاری و فحش و گشت و حجله و مرگ اند... اما تنها یک چیز است که نیست:
امید... این امید کثافت...
همان بهتر که نیست... تا ناامیدی نباشد چیزی عوض نمی شود...
امیدواران پایان قصه را انتظار می کشند.ناامیدان قصه را پایان می دهند...
✍امید مرجمکی
@Chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در حالی که هر لحظه برق میرود و مردم به دلیل نبودن واکسن کرونا با جانشان بازی میشود تورم و گرانی بی داد میکند و دلار روز به روز بالا میرود کرایه ها سر به فلک کشیده و مستاجرها خونشان در شیشه است صدا و سیما دغدغه پایین تر آمدن روسری خانم مجری را دارد که مبادا جوانی یا مردی با دیدن چهار تار مو به گناه نیوفتد اما کاش کسی به آقایان میگفت آنقدر در بدبختی و بلا دست و پا میزنیم که مجالی برای فکر کردن به چیزی نمانده.
✍علی احمدنیا
@Chelsalegi
✍علی احمدنیا
@Chelsalegi
علی عبدی در افغانستان یکی دو روز به دست طالبان اسیر شده و بعد از آزادی چیزهایی نوشته که دقیقا من مدتی است پیشبینی میکنم. خیلی برایم جالب بود. به نظر من طالبان با همین فرمان، کابل را هم خواهد گرفت. باز شاهد قتل و جنایت و اسیر کردن مردم خواهیم بود و چیزی مثل موصل بر پا خواهند کرد. راه چاره چیه؟ نمیدونم ولی همان طور که قبلا گفتم مذاکره با کسانی مثل طالبان بی فایده است. افغانستانیهای مدرن میگویند افغانستان تغییر کرده و محال است دستاوردهای بیست ساله ما از بین برود. عزیز من! نگاهی به کشورهای اطرافت بینداز! دستاورد بیست سال که هیچ، دستاورد صد سالات هم به باد خواهد رفت. مذاکره با کسانی که مثل صخره در عقاید خود سفت و سخت هستند؛ کسانی که زن را از یک نوع دیگر فرض میکنند که آمده تا به مرد حالی بدهد حتی روی شتر، آب در هاون کوبیدن است. گمان نکنید که هر کاری را امریکا شروع کرد مثلا مذاکره درست است. راه حل طالبان در دراز مدت وارد کردن رفاه و آموزش و ... به افغانستان است ولی در کوتاه مدت مشت کوبیدن بر دهان طالبان است. کوبیدن آنها با قوه قهریه نظامی؛ بستن منابع مالی، بمباران، لشکرکشی و اسیر کردن و حتی اعدام راه حل فعلی طالبان است. اگر این راه هم درست نباشد، دست کم میتوان گفت که مذاکره با آدمکشها هم درست نیست. این که به آدمکشها امتیاز بدهی فقط به این دلیل که قوی هستند، نشد راه حل!
✍ابراهیم احمدیان
@Chelsalegi
✍ابراهیم احمدیان
@Chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای باغ چه شد مدفنِ خونین کفنانت؟
کو خاکِ شهیدانِ کفن پیرهنانت؟
تا سرب که پاشیده و تا لاله که چیدهست
در سینه و سیمایِ بهارین بدنانت
آه ای وطن! ای خورده به بازارِ شقاوت
بس چوب حراج از طرفِ بیوطنانت
خونِ که شتک زد زِ پدرها و پسرها
بر صبحِ یتیمان و شبِ بیوه زنانت
رودابهٔ من! رودگری کن که فتادند
در چاهِ شغادانِ زمان، تهمتنانت
رگبار گرفت آنگه و بارید ز هر سو
بر سینه و سر، نیزه و شمشیر و سنانت
ای باغِ اهوراییام افسوس که کردند
بیفرّه و بیفرّ و شکوه، اهرمنانت
همخوانِ نسیمم من و همگریهِٔ باران
در ماتم سرخِ سمن و یاسمنانت
قطعه آوازی باغ اهورایی با شعری از حسین منزوی و صدای علیرضا قربانی
@Chelsalegi
کو خاکِ شهیدانِ کفن پیرهنانت؟
تا سرب که پاشیده و تا لاله که چیدهست
در سینه و سیمایِ بهارین بدنانت
آه ای وطن! ای خورده به بازارِ شقاوت
بس چوب حراج از طرفِ بیوطنانت
خونِ که شتک زد زِ پدرها و پسرها
بر صبحِ یتیمان و شبِ بیوه زنانت
رودابهٔ من! رودگری کن که فتادند
در چاهِ شغادانِ زمان، تهمتنانت
رگبار گرفت آنگه و بارید ز هر سو
بر سینه و سر، نیزه و شمشیر و سنانت
ای باغِ اهوراییام افسوس که کردند
بیفرّه و بیفرّ و شکوه، اهرمنانت
همخوانِ نسیمم من و همگریهِٔ باران
در ماتم سرخِ سمن و یاسمنانت
قطعه آوازی باغ اهورایی با شعری از حسین منزوی و صدای علیرضا قربانی
@Chelsalegi
چه موضوع ادیان باشد چه نژادها و جنسیت ها و اقلیت ها و .... بیایید مبنا را بر این قرار دهید: هر شخصی در بیان هر عقیده ای مطلقا آزاد است مگر آنکه گفته اش به شکلی ملموس و قابل استدلال، دعوت و تحریک به خشونت علیه افراد انسانی یا گروه های انسانی باشد. باور کنید هیچ چیز از انسان مقدستر نیست. دیگر اضافات و گزاره ها و مضاف الیه ها صرفا لباس هایی هستند که برای آسایش انسان دوخته شده است و از خود حرمت و قداستی ندارد.
✍سروش آریا
@Chelsalegi
✍سروش آریا
@Chelsalegi
دیروز داشتم میرفتم جایی از جلوی یک بقالی رد میشدم دیدم یک خانمی نشسته رو زمین،صدام کرد با لهجه کولی ها که "آقا من از صبح چیزی نخوردم میشه برام شیروکیک بگیرید؟" گفتم خب باشه بیا برات بگیرم، راه افتادم رفتم داخل بقالی، یهو نفهمیدم از کجا پنج شیش تا بچه گدا هم پشت سر ما اومدن و دست به شلوار ما گرفتن که "عمو برای منم بگیر برای منم بگیر" به اون خانم گفتم با شما هستن؟گفت "نه والا اما خب حالا دستت درد نکنه ثواب داره براشون بگیر" گفتم خب باشه شما هم یک چیزی بردارید،اینام نامردی نکردن دوتا سبد پر از هرچی بگی برداشتن،رفتم دم صندوق یک نگاه به سبدها کردم یک نگاه به اون بچه ها که بهم زل زده بودن یک نگاه به مرد بقال و بقال هم یک جور بیخیال و منتظر یک نگاه به ما و دوباره بعد من یک نگاه به اون خانم: ببخشید خانم این سبدها که اصلا توش شیر نیست!گفت به جاش اسموتی سن ایچ برداشتم!و رو کرد به مرد بقال و ادامه داد یک بسته هم وینستون لایت بده،بعد یک نگاه به من کرد "از صبح نسخ سیگارم داداش"،گفتم دیگه وینیستون نمیخواد آقا یک بسته بهمن بده بهش، و رو کردم بهش که خانم خودم اونوقتا که سیگاری بودم مگنا میکشیدم.از دست یکی از بچه ها هم سس بشامل رو گرفتم که عموجون خودم تا حالا از اینا نخوردم بذاریم سرجاش، یک کیک و نوشابه بردار بسه!یکی دیگه ازون بچه ها گفت عمو یک شارژ دهی هم بگیر! گفتم شارژ چی؟ من ندارم یک کیک و شیر بردار برو جان مادرت.بقال هم همینطور یک وری به ما زل زده بود انگار که داره یک سناریو تکراری میبینه.
خلاصه آخرش گفتم باشه دیگه، آقاجان حساب کن چقد شد؟ هشتاد هزارتومن! نفهمیدم دولا پهنا حساب کرد باهم ساخت و پاخت داشتن چی شد.فقط کارت کشیدم و در رفتم دنبال کارم و بعد موقع برگشتن دیدم همون خانم جلو همون بقالی نشسته و داره به یکی دیگه میگه آقا ببخشید میشه برام شیر و کیک بگیرید از صبح چیزی نخوردم.
✍امید حنیف
@Chelsalegi
خلاصه آخرش گفتم باشه دیگه، آقاجان حساب کن چقد شد؟ هشتاد هزارتومن! نفهمیدم دولا پهنا حساب کرد باهم ساخت و پاخت داشتن چی شد.فقط کارت کشیدم و در رفتم دنبال کارم و بعد موقع برگشتن دیدم همون خانم جلو همون بقالی نشسته و داره به یکی دیگه میگه آقا ببخشید میشه برام شیر و کیک بگیرید از صبح چیزی نخوردم.
✍امید حنیف
@Chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شبکه دو، میگه که موج بزرگ کرونا اروپا رو در هم نوردیده و اثر بخشی واکسن های غربی رو زیر سوال برده.
بعد میزنی شبکه سه می بینی اروپایی ها کیپ تا کیپ ورزشگاه نشستن دارن فوتبال نگاه می کنند.
@Chelsalegi
بعد میزنی شبکه سه می بینی اروپایی ها کیپ تا کیپ ورزشگاه نشستن دارن فوتبال نگاه می کنند.
@Chelsalegi