Telegram Web Link
پول برای شما فقط يک زندگی بهتر نمي آره! غذای بهتر، ماشين بهتر يا حتی دخترهای بهتر. علاوه بر همه اون‌ها، شمارو يه آدم بهتر هم می کنه!
شما مي تونيد به راحتی نظرتون رو به يک کليسا يا محفل سياسی غالب کنيد ! شما می تونيد با پول، محکوم رو از پای چوبه دار برگردونيد!
در فقر هیچ شرافتی وجود ندارد. اگه فکر می کنید من یه آدم سطحی یا مادی گرا هستم لیاقت شما کار کردن تو مک دونالد لعنتی هست.
چقدر این دیالوگ های فیلم گرگ وال استریت ساخته مارتین اسکورسیزی وصف حال امروز جهان و مملکت خودمان است، ناب و بی کم و کاست! استاد می دانسته که گرفتاری و واماندگی عام مردم از این حرف ها فراتر رفته است. پول حاکم بلامنازع شده و شاید هم انسان امروزی، هرگز تصوری از این حجم افسارگسیختگی بی حد وحصر اقتصاد ماشینی نداشته است.
«گرگ وال استریت» داستان صعود و سقوط جردن بلفورت را تعریف می کند. بعضی از قسمت های آن به شکل فلش بک نمایش داده می شوند که صدای دی کاپریو با لحنی که خود را تمسخر می کند، روی تصاویر شنیده می شود. این فیلم داستان از صفر به قله رسیدن دلال سخت کوشی است که اواخر دهه هشتاد وارد این بازار می شود و با این بدشانسی مواجه می شود که جواز خود را در روز دوشنبه سیاه، روز بزرگترین سقوط اقتصادی بعد از دهه بیست ، به دست می آورد. پس از این او شغلش را از دست می دهد اما مجدداً به عنوان تأمین کننده ای در بازار سهام کم ارزش وارد عرصه می شود. در این گوشه تاریک بازار اقتصادی کلاهبرداری به وفور دیده می شود و بلفورت با موج همراه می شود تا به ثروت برسد. او موفق می شود برای خود یک شریک، پیدا کند و دور و برش را با دوستان وفاداری مانند دانی ازوف که مانند بلفورت به مواد مخدر علاقه دارد پر کند. او همسر اولش را به خاطر زن بلوندی جذاب، نائومی لاپاجیلا ترک می کند. کمیسیون امنیت و مبادلات ارزی کم کم متوجه "استارتون اوکمونت" یک شرکت دلالی که تلفنی مبادلات اقتصادی را انجام می دهد می شود اما مشکل اصلی بلفورت زمانی آغاز می شود که یک مأمور اف.بی.آی پرونده ای برای او باز می کند.
لحن متفاوت" گرگ وال استریت" یک طنزسیاه خاص از اسکورسیزی را تداعی می کند البته جنبه های جدی و مهمی نیز دارد اما سازنده فیلم نمی خواهد در کاویدن زمین هایی گیر بیفتند که پیش از این بارها حفاری شده اند. شاید بلفورت تمایلات غارتگرانه ای داشته باشد اما به باهوشی او نیست و سبک زندگی افراطی و بی بند و بار تری دارد.
بهزاد خورشیدی
@chelsalegi
اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.‌
تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت مادرزادیه. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه.
زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش رسیده بودن به اینکه همین صدا بهتر از بی صداییه.
تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن.
یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،‌پنج تا پسشون می دادم.‌ اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هست‌ولی فقط تو گوشی... به قرار نمی رسه. چون برسه تموم‌میشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه.
امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم.‌ خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ».
از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.»
چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید.
رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد.
دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبون اشاره حرف می زد!
با احترام تقدیم به رنج کشیده های بی گناه... برای عشق هایی که قضاوت دیگران به هیچ جاشون نیست.
حسین حائریان
@chelsalegi
مدتی پیش یکی به این نتیجه اشتباه رسیده بود که من هر چی می‌نویسم مخاطبم اونه. حالا چه دردسرهایی درست کرد بماند. یه بار این را به یه دوستی گفته بود. اون دوست جواب داده بود که فلانی ده ساله داره همین حرفا را می‌زنه و چیز جدیدی نیست که مخاطبش تو باشی.
امروز ظاهرا روز آدمهاییه که می‌نویسن. منم مثل خیلی از شما گاه و بیگاه به نوشتن پناه می‌برم. نگرانی‌هام خیلی ساله تکراریه، پس تعجبی نداره که حرفام تکراریه.
پس ممنونم از شمایی که هنوز میخونین. ممنون از شمایی که زورتون از تکرار بیشتره.
امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
عده ایی می‌گویند گربه‌های تهران را از گرسنگی بکشیم چون ممکن است بعضی گربه‌ها بیماری انگلی داشته باشند! بیماری‌های دام و طیور بسیار است. آیا شما غذا دادن به گوسفندان را منع می‌کنید تا بمیرند یا بیماری آن‌ها را می‌کشید؟ آیا شما برای درمان بیماری‌های آنفولانزای مرغی دستور می‌دهید کسی حق ندارد بگذارد کبوترهای تهران غذا بخورند تا همه بمیرند؟ در تهران حیوان بسیار است. در بعضی نقاط تهران حتی روباه هم دیده شده و می‌شود. آیا باید روباه‌ها را کشت؟ رییس اداره محیط زیست تهران درباره برخی تماسهای مردم تهران مبنی بر مشاهده روباه در بعضی نقاط استان تهران اظهار کرد: مردم گاهی اوقات اعلام می‌کنند که در نزدیکی محل سکونت آنها روباه مشاهده شده و خواستار به تله انداختن این حیوان و رهاسازی آن در محل دیگر هستند. او گفت برخی نقاط تهران با زیستگاه‌های روباه‌ها تداخل دارند و اینجا زیستگاه روباه بوده و یا در مجاورت آن است و این حیوانات فایده‌های زیادی دارند که یکی از آن‌ها کنترل جمعیت جوندگان کوچک است. درباره گربه‌ها ما بیشتر از دشمنان گربه‌ها و غذارسانی شکایت و گلایه داریم. ما از دیدن گربه‌های رنجور و از مردن روزانه این همه گربه در تهران شکایت داریم. نباید این همه گربه به دنیا بیاید. ولی راه حل، زجر و شکنجه و دیدن ناله‌های گربه‌های گرسنه نیست. از طرفی دیگر همه می‌دانیم که ممکن است گربه‌ای انگل داشته باشد و این انگل قابل سرایت به انسان باشد. گربه‌ها باید عقیم شوند و از این راه جمعیت کنترل شود و این تجربه‌ای جهانی است. جمع‌آوری و یا منع غذارسانی راه به جایی نمی‌برد. اگر شما به فکر بهداشت هستید، چطور نمی‌دانید که گرسنگی و سوءتغذیه باعث ضعف سیستم ایمنی بدن و بالا رفتن امکان بیماری در حیوانات شهری می‌شود؟ حتی همنوعان ما انسان‌ها هم ممکن است به انگل‌هایی آلوده باشند. آیا باید به انسان‌هایی که انگل دارند غذا ندهیم تا بمیرند؟ تجربه جهانی که سازمان‌های معتبری مانند بهداشت جهانی حیوانات تجربه و ثبت کرده‌اند می‌گوید منع غذارسانی تاثیر موثری در کنترل جمعیت سگ و گربه ندارد. حتی کنترل پسماندهای شهری هم اثری موثر ندارد. فقط یک راه هست عقیم‌سازی. عقیم‌سازی هم کار سازمان‌های دولتی است. مردم فقط می‌توانند همکاری کنند. همان طور که در تهران هر محلی چند نفر متخصص باغ و گل و گیاه دارد و مرتب به گل و گیاه می‌رسند، باید هر محلی مسئولان حیوانات شهری داشته باشد با امکاناتی مثل شناسایی و ثبت حیوانات آن محله و این‌ها می‌توانند با تبلیغ و فرهنگسازی از مردم محل نیز کمک بگیرند و جمعیت را از راه‌های انسانی و علمی کنترل کنند. غذارسانی یکی از ارکان کنترل جمعیت حیوانات شهری است. کاری که غذارسانی می‌کند این است که خطر خاموش شدن سیستم ایمنی بدن حیوانات را کم‌تر می‌کند. شما اگر به یک سگ مدتی غذا ندهید، برخی بیماری‌ها به او را می‌یابند، او شروع به پرخاشگری می‌کند و برای جنگ بر سر منابع غذایی ناچیزی که مانده ممکن است حتی به انسان حمله کند. دوستانی که مخالف غذارسانی‌اند دنبال چه هستند؟ اگر دغدغه شما بهداشتی است، چرا نمی‌پذیرید که سازمان‌های جهانی از جمله سازمان جهانی بهداشت یا سازمان جهانی بهداشت حیوانات از طرح غذارسانی مسئولانه پشتیبانی کرده؟ شما پیرو کدام دانشمند و کدام سازمان هستید؟ لطفا روشن کنید. منابع شما چیست بر این ادعا که منع غذارسانی می‌تواند معضل جمعیت گربه‌های بیصاحب را حل کند؟ انصاف و اخلاق علمی را ارج بنهیم.
ابراهیم احمدیان
@chelsalegi
اسکندر مقدونی حتی با معیارهای زمان خودش فردی خونریز و پلید بود و گفته می شود که "هیولای سوّم" در کتاب مقدس به او اشاره دارد با این حال مجسمه های این شخصیت تاریخی را می توان در یونان به نظاره نشست و همین امروز هم اهالی مقدونیه و یونان بر سر تصاحب کردن او با هم دعوا دارند.
تاریخ و چهره هایش، برای ممالک، یک موضوع پر اهمیّتند زیرا که یک کشور با مزرعه متفاوت است. دومی را می خرید و دور تا دورش را یک نرده می کشید و مال شما می شود اما اولی را نمی توان ابتیاع کرد. یک کشور نیاز به هویت ملّی و تاریخی دارد و برای همین است که ممالک نوظهور تلاش می کنند که آدمهای جاهای دیگر را کش بروند.
جمهوری آذربایجان نظامی گنجوی را ترک می خواند ولی به روی خودش نمی آورد که سروده های او به زبان فارسی است. حتی خونخوار دیگر یعنی چنگیز برای مغولها حکم خدا را دارد و ایضا تیمور لنگ برای ازبکها.
وقتی کار به کوروش و روزی که خود مردم برایش برگزیده اند می رسد، ناگهان رگهای روشنفکری باد می کند. یکی می گوید گذشته ها را دور بریزید و دیگری همه اینها را افسانه می خواند و نفر دیگر ارج نهادن به او را نماد فاشیسم فارسها می داند. مصر با آن تمدّن و فرهنگ حیرت انگیز عرب شد امّا زبان فارسی مانند دژی محکم ایرانیّت را پاس داشته است. شخصا چیزی که در آن نقشی ندارم را مایه افتخار یا سرشکستگی نمی دانم. ولی خوش اقبالم که فارسی زبانم است
فرهاد طباطبایی
@chelsalegi
بزرگترین خدمت مرحوم امیرکبیر؛ تاسیس دارالفنون بعنوان نخستین دانشگاه ایران در سال دویست و سی خورشیدی با سی دانشجو بود؛ استادان از اتریش دعوت شدند ولی پیش از رسیدن اساتید؛ امیر گرفتار دولت نامردان قاجار شد و از کار برکنار و در نهایت به قتل رسید؛ تا چهل سال بعد هزار و صد تن فارغ التحصیل شدند.
استخوان بندی بزرگان علم و هنر و سیاست ایران فارغ التحصیلان دارالفنون هستند؛ برای نمونه؛ پروفسور علی قلی شمس پدر چشم پزشکی ایران؛ ذبیح الله صفا پدر تاریخ ادبیات ایران؛ محمد قریب پدر طب اطفال ایران؛ عبدالعظیم قریب پدر دستور زبان فارسی؛ مجتبی مینوی؛ عباس اقبال آشتیانی؛ کمال الملک؛ محمد معین؛ صادق هدایت؛ قاسم غنی و محمد علی فروغی از دانش آموختگان دالرفنون بودند.
قابل تامل است؛ آن دانشگاه محدود چنین اعجوبه های به ایران تقدیم کرد و نتیجه دانشگاهای رنگارنگ امروز با این همه امکانات واقعا هیچ است.
البته بجز دانشگاه امام صادق که بطور تضمینی وزیر و وکیل و مدیر کل و رئیس و.... تربیت می کند.!!
جلال حسینی
@chelsalegi
چند روز پیش داستانی خواندم از « تنسی ویلیامز »درباره پسری که معشوقه‌اش رهایش کرد و او برای تحمل رنج جدایی به کتاب پناه برد.آنقدر در کتاب خواندن فرو رفت که دیگر همه چیز را فراموش کرد، حتی همان دختری که بعد از سال‌ها برای دیدارش آمده بود.خواستم برای روز جهانی نوشتن چیزکی بنویسم اما در آئینه نگاهی به خودم انداختم و زیر لب گفتم که سال‌هاست دارم می‌نویسم بی‌آن‌که کتابی داشته باشم.مثل شبانی که در نا کجا آبادی از بین النهرین چند سالی به کوه می‌رود، در غار چله می‌نشیند و بعد با دستی افراشته به سمت قوم خویش می‌رود تا از آن‌چه بر او رفته بگوید بی‌آن‌که کتابی زیر بغل داشته باشد.توی آئینه به خودم گفتم که سال‌هاست می‌نویسم اما نه برای خوانده شدن برای فراموش کردن و از یاد رفتن.مثل عاشقی دل‌خسته یا تاجری ورشکسته و یا زنی سوگوار که برای فراموش کردن خودش به الکل یا مخدر پناه می‌برد.نوشتن برای من از یاد بردن است.هر کلمه‌ به مانند سیاه‌چاله‌ ایست که خاطرات و رنج ها را در خود فرو می‌کشد تا در سکوت به زیستن ادامه دهم.سال‌ها شاید بگذرد و در نیمه شبی بی‌خواب،زنی زیبا یا مردی پر از شور زندگی این نوشته‌ها را بخواند .بخواند برای این‌که به خواب رود.سال‌هایی دور.سال‌هایی که از ما فقط خاطره ای در یاد مانده و پاره استخوانی در خاک.بعد از آن سکوتی کند و بگذرد...از یاد رفته‌گان را فقط با سکوت به یاد می‌آورند.
ابوالفضل منفرد
@chelsalegi
بالا رفتن از دیوار سفارت بار نخست در عهد خاقان مغفور بود . شاید قسر در رفتیم و بعد هم علمای تاریخ دان و تاریخ نویسان مان سکوت تزار را حمل بر رهائی تزار از دست گریبایدوف به توجیه گذراندند و هرگز در صدد بر نیامدیم که چه شد تزار قدر قدرت از خون سفیر و کارگزارانش در تهران درگذشت .
واقعیت این است که تزار در صدد خون بهای سفیر و دیگر اعضای سفارت بود و رسما درخواست مجازات در حد اعدام عاملان حمله به سفارت را کرد .
تدبیر دولتمردان روزگار بود که غائله پیش آمده را با متانت و بدون خونریزی پایان دادند نه آنکه تزار از خون اعضای سفارت درگذشته باشد .
بله با متانت میرزا مسیح عامل حمله به سفارت مجتهد شد چرا که به دولت روس و تزار گفتند ما نمی توانیم مجتهد را اعدام کنیم و اگر چنین شود آشوب و ولوله ای برپا می شود که نه تنها ما که دامن شما را هم می گیرد و ازین آشوب در امان نخواهید ماند ، اما می شود اورا به عتبات عالیات تبعید کرد و این بزرگترین تنبیه ای است که می توانیم انجام دهیم . و تزار بدین حد راضی شد .
چند روز بعد ققنوس به آتش تبعید یعنی با ساختگی و اندکی شلوغی میرزا مسیح شبانه بطرف عتبات عالیات به هزینه دولت حرکت فرمودند .
قریب به صد سال بعد که در تهران انقلابیون مجتهدی را بدار آویختند روس ها متوجه شد که یاللعجب می شود مجتهد و یا هر فرد دیگری را اعدام کرد و در مقام مقابله و خونخواهی سفیر و اعضای سفارت قتل عام شده ثقة الاسلام تبریزی را با تنی چنداز تبریزیان در روز های تاسوعا و عاشورا به طناب دار فرستادند و بدین وسیله تقاص صد ساله را گرفتند و آب هم از آب تکان نخورد و بدار آویختگان در تبریز به تقاص قتل عام شدگان اعضای سفارت بود
@chelsalegi
از دنیای کثافتِ اخبار که فاصله گرفتم، همه چیز بهتر شد. سرم را کرده‌بودم در جهان خاکستریِ خبرها و روزنامه‌ها و مدام درد روی درد تلنبار می‌کردم و ناامید بودم از شرایط جهان و آدم‌ها. آدم‌های اخبار سیاه بودند و با آدم‌هایی که می‌شناختم فرق داشتند. همه چیز در جهان سیاست، آمیخته با رنج و رذالت و تعفن بود و از من در برابر اینهمه سیاهی، به جز افسوس خوردن و اعتراض‌های بی نتیجه، کاری بر نمی‌آمد. انگار روبروی آینه می‌ایستادم و با خودم حرف می‌زدم، به خودم توهین می‌کردم و در نهایت به آینه و تصویر خودم مشت می‌کوبیدم و آخر سر این دست‌های خودم بود که زخمی می‌شد و پاهای خودم بود که با خرده شیشه‌ها برخورد می‌کرد، «سیاست» کار خودش را می‌کرد و به این‌که من غمگین و خشمگین و معترضم، کاری نداشت.
آخرین روزنامه را که مچاله کردم و تلویزیون را که خاموش کردم و به جزئیات حوالی‌ام که خیره شدم، دیدم که جهان چقدر زیباست هنوز.
از پنجره به خیابان نگاه کردم، آدم‌ها هنوز هم حالشان خوب بود و هرکس به طریقی سعی داشت زندگی کند. جهان هنوز آنقدرها غیر قابل تحمل نشده‌بود که می‌گفتند! هنوز هم عشق بود، شور بود و شعور بود. هنوز هم گل‌فروش، گل می‌فروخت، هرچند گران‌تر! کتابفروش، کتاب می‌فروخت، هرچند با سخت‌تر، و هنوز هم آدم‌ها مهربان بودند، هرچند غمگین‌تر... از اخبار که فاصله گرفتم، دیدم که زمستان، تنها فصل تقویم نبود! ابرها وقتی می‌باریدند؛ جهان چقدر با شُکوه می‌شد و چقدر ساده می‌شد لابلای همین دردهایی که بود، دلخوش شد به آغوشی، نگاهی، لبخندی، شاخه‌گلی، کتابی، چیزی...
بعد از آن شعر خواندم، لبخند زدم، مهربان‌تر شدم و نیمه‌ی خالیِ لیوان را پذیرفتم‌ و پذیرفتم این منم که انتخاب می‌کنم کدام نیمه سهم من باشد، وقتی قرار بر این است که این لیوان، همیشه تا نیمه پر باشد.
چرا وقتی کاری از من ساخته نیست و فریادم قرار نیست به جایی برسد، اندوهگینِ نیمه‌‌ای باشم که به هزار ترفند، خالی مانده؟
من در جهان خودم با دلخوشی‌های بدون استراتژی و کوچکم زندگی می‌کنم، اگر کسی حتی یک قطره آب برداشت به قصد پر کردن نیمه‌ی خالی این لیوان، صدایم کند، با او همراه خواهم‌شد، اما دیگر روبروی هیچ آینه‌ای نخواهم‌ایستاد و جایی که صدایم به گوش کسی به جز خودم نمی‌رسد، فریاد نخواهم‌زد!
این‌روزها گذر به سیاست و ژست‌های روشنفکری و فریادهای مجازی به این می‌ماند که در شهری که هیچ‌کس نیست و به زبانی که هیچ‌کس نمی‌فهمد فریاد بزنی. من اینجور فکر می‌کنم‌
نرگس صرافیان
@chelsalegi
آنهایی که میخواهند حقیقت را کشف کنند، باید به عقایدی که عجولانه در کودکی کسب کرده اند، بی اعتماد باشند ...
رنه دکارت
@chelsalegi
یک دختر جوان هفده ساله که امسال رتبه هفتاد کنکور را کسب کرده بود، بعد از انجام یک عمل زیبایی به کما رفت، دچار مرگ مغزی شد و امروز اعضای بدنش را به بیماران نیازمند پیوند زدند.
یک دختر نوجوان احتمالا باهوش و کوشا. یک آینده درخشان و هیجان انگیز، یک استعداد انسانی تکرار نشدنی و گرانقدر، بابت هیچ از میان رفت. نمی خواهم شعار بدهم و شکر خدا همه ماها سن و سالی ازمان گذشته است ولی واقعا این وسواس زیبایی چیست؟ اصلا مگر زیبایی معیار واحدی دارد که کسی بتواند در افراد ایجادش کند؟ این چه جنون بی معنایی است؟ حتی کسانی که پا به سن می گذارند و می خواهند با کشیدن پوست و تزریق بوتاکس و ... سن خودشان را کمتر نشان دهند. کهولت یک بیماری نیست. تباهی نیست. مرحله ای است در مسیر متداوم زندگی. بله ناراحت کننده است، کاش انسان ها هرگز پیر و ناتوان نمی شدند و هرگز نمی مردند ولی حالا اینطوری است و کشیدن پوست باعث نمی شود شما جوان شوید. واقعیت این است که هر کدام از ما با بدنی منحصر به فرد به دنیا آمده ایم، چه از آن خوشمان بیاید چه نه. پس بجای وسواس در مورد آن و تلاش برای تغییر دادنش، وقت اندکی که داریم را صرف کارهای مفیدتر و هیجان انگیزتر کنیم. منظورم اختراع و اکتشاف نیست. فیلم خوب ببینیم، با آدم های حسابی حرف بزنیم و معاشرت کنیم، سفر کنیم، عشق بورزیم و ... این وسواس واقعا احمقانه است.
ببخشید اگر خیلی شعاری بود.
سروش آریا
@chelsalegi
پریمو لوی نویسنده فقید ایتالیایی تو یه مصاحبه از آشویتس یادی میکنه.از شرایط بسیار بدی که زندانی‌ها داشتن، از اتاق های گاز و لهجه خشن و کوچه بازاری سربازهای آلمانی و از یه تکه نان اضافه که از همه چیز با ارزش تر بود.اما در آخر میگه اونجا یه آدمی به نام لورنزو بود که اصلا معلوم نبود برای چی تو آشویتس بود.چون نه یهودی بود و نه کولی و نه کمونیست.لورنزو همیشه پای درد و دل زندانی ها می‌نشست و گاهی به اونا تکه نانی یا چیزی میداد.طوری که زندانیا از این رفتارش تعجب می‌کردن.اون سواد درست و حسابی هم نداشت اما انسان بودن رو واقعا درک می‌کرد.اینا رو نوشتم که بگم ، هر چند وقت یه بار سراغی از رفیقاتون بگیرین.ببینید حالشون خوبه؟ مشکل جسمی یا مالی ندارن؟ شاید یکی ته خط رسیده و منتظر یه پیام دلگرم کننده است.طوری نکنید که به سالگرد طرف برسین.اگه تو این دنیا قرار نیست که به‌هم کمک کنیم پس اومدیم چه غلطی بکنیم؟ درسته الان وضعیت طوری شده که آدم باید کلاه خودش رو بچسبه که باد نبره یا به هر خس و خاشاکی چنگ بزنه که فرو نره اما مگه از اردوگاه آشویتس بدتر هم داریم؟ تو دنیایی دیگران برای یه تکه نان حاضرن دست‌شون به خون دیگری آغشته بشه لورنزو بودن خیلی سخته اما حداقل بیاییم بهش فکر کنیم.
ابوالفضل منفرد
@chelsalegi
داشت به خودش ضربه می زد. روح و روانش رو انداخته بود گوشه ی رینگ و خودزنی می کرد. بی رحم شده بود. نمی تونست حقیقت رو قبول کنه. نمی خواست دستش رو ببره بالا و بگه ایها الناس من تو انتخابم اشتباه کردم. تسلیم...
برای همین داشت از خودش انتقام گرفت. یه بار بهش گفتم رفیق می دونی بیهوده ترین کاری که آدمیزاد تو زندگی انجام میده چیه؟ گفت «چیه؟» دستش رو گرفتم و گفتم جنگیدن با چیزی که اتفاق
افتاده. اذیت شدی؟ می دونم. زخم خوردی؟ می دونم. اعتمادت از بین رفته؟ اینم می دونم ولی یه چی هست که تو باید بدونی. برای هیچ کس مهم نیست که تو داری خودت رو برای اشتباه یکی دیگه نابود می کنی. هیچی عوض نمیشه به جز روح و روانت که بیشتر آسیب می بینه.
آروم باش و زندگی کن. نذار مزه ی زندگی یادت بره. رفت تو فکر... یه لبخند زد و گفت «این بود زندگی؟» تو چشماش نگاه کردم و گفتم آره... این خود زندگیه. یادت باشه زندگی یعنی بدونی چی می خوای ولی ندونی آخرش چی میشه.
حسین حائریان
@chelsalegi
ایران هیچ دوره ای به اندازه حمله مغول سقوط نکرد؛ بقول آن مرد بخارایی"آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند" اما روحیه ایرانی هرگز نمرد؛ مولانایی داشت که ناامید نشد و سرود
برهمگان گر ز فلک زهر ببارد همه ش
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
یک بیت مولانا برای با انگیزه ماندن؛ برای زنده ماندن؛ به امید فردایی بهتر کافی است.
مرد بخارایی جمله اش دردناک ولی کلمه پایانی او امید بخش است؛ نگفت "ماندند"؛ گفت " رفتند"؛ بله؛ ناهنجاری ماندنی نیست؛ خواهد رفت.
@chelsalegi
‏حداقل بايد چهل سالت باشه به نتایج زير برسى
با آشنا معامله نكن
با همكارات دوست نشو
چيزى كه قطعى نشده رو به كسى نگو
خوشحالى و موفقيتت رو جار نزن
زود ميفهمى آدم يه دونه از غريبه ميخوره ده تا از خودى...
علی مصباح
@chelsalegi
یه افسانه‌ی ژاپنی هست که طبق اون اشیائ شکسته رو با طلا به هم دیگه وصل میکنن؛ اون شکستگی به عنوان باارزش‌ترین قسمتی از گذشته‌ی اون وسیله دیده میشه که قشنگ‌ترش می‌کنه. هر موقع احساس شکستگی کردی این افسانه‌ یادت بمونه.
حتی جناب شمس هم در جواب سؤال مولانا که پرسیده: «پس زخم‌هایمان چه؟» گفته: «نور از میان همین زخم‌ها وارد می‌شود.»
کاری کن که زخم‌هات قشنگ‌ترین تکه‌های وجودت بشن
@chelsalegi
رویه گروه های فامیلی در واتساپ:
هر روز صبح سلام و صبح بخیر میفرستن، بعد با پیاز و سیر و زنجبیل تمامی بیماری هارو درمان میکنن، طرفای عصر تایم دعا و داستان های مذهبیه، آخر شب هم هشدار راجع به شارژ گوشی و خفتگیری های اسنپ و تپسی
@chelsalegi
‍ قدیم‌ترها وقتی فیلم‌های سینمایی یا سریال‌های مربوط به دهه شصت را نشان می‌دادند، ما نسل جدیدی‌ها تعجب می‌کردیم که عه عه بیست تا تک تومانی داد برای کرایه ماشین! بعد آدم بزرگ‌های جمع شروع می‌کردند به خاطره تعریف کردن که من سال شصت دو ، اکباتان خونه خریدم، یک میلیون و هفتصد هزار تومان. بعد در مورد حقوق،وضع زندگی، ماشین خریدن و ازدواج حرف می‌زدند.
ما هم از شنیدن قیمت‌ها شاخ در می‌آوردیم که شوخی می‌کنی، مگه میشه؟ مگه داریم؟! حالا اما خودمان همان حس را داریم. برای شاخ درآوردن احتیاج نیست به دهه شصت برگردیم همین به اوایل دهه نود برگردیم، کفایت می‌کند. در سریال پایتخت نقی و ارسطو به سوپر مارکتی می‌روند، یک عالمه خرید می‌کنند و جمع خریدشان می‌شود پنجاه هزار تومان ! پایتخت دو ، محصول نود و یک است. همان سبد خرید این دو بازیگر دوست‌داشتنی پایتخت از فروشگاه‌های تخفیف‌دار این روزها، چیزی حدود ششصد تا هشتصد هزار تومان هزینه روی دست‌مان می‌گذارد. نکته این است که شاید در سال نود حقوق‌مان حدود هشتصد هزار یا یک میلیون تومان بوده اما حالا به زور به چهار تا پنج میلیون تومان برسد. واقعا ده سال پیش برای ما تبدیل به یک عمر شده است. مگر می‌شود در یک کشور طی ده سال، قیمت‌ها این چنین جهش داشته باشند؟ قیمت خانه‌ها در جنوبی‌ترین نقاط پایتخت به میلیارد رسیده‌است.
تقریبا همان سال‌های نود ، خانه‌ای را در کرج پیش خرید کردم هشتاد میلیون تومان. ماشینم را فروختم، دو وام کوچک گرفتم و با کمک رهن خانه، سند زدم. اما حالا می‌شود اینگونه خانه خرید؟ چقدر باید وام بگیری که به یک میلیارد تومان نزدیک شوید؟
اجاره نشینی، خوش نشینی؛ ضرب المثل قدیمی درباره مستاجران است که حکایت از این داشت این قشر با وسایل مختصر و ذهن راحت هر سال خانه‌ای در مناطق مختلف شهر اجاره و زندگی شاد و با نشاطی داشتند.
واقعا الان اجاره نشینی، خوش نشینی است؟ همین امروز که قرارداد بسته می‌شود، مستاجر بیچاره فکر سال آینده و افزایش اجاره خانه است.
این تورم و گرانی باعث شده است تا تعداد آرزوهای آدم‌ها در این زمانه بیش از گذشته شود. قبلا آرزوی برخی داشتن خانه در شمال شهر بود اما حالا همان افراد، شب‌های خواب می‌بینند یک خانه نقلی بدون آسانسور و پارکینگ در جنوبی‌ترین نقطه شهرشان خریده‌اند و بدون استرس صاحب‌خانه زندگی می‌کنند. آن یکی خواب دیده است، پراید خریده است و به دل جاده زده و صدای ضبطش را هم بلند کرده و از سفر لذت می‌برد. آنهم کسی که آرزویش، تور اروپا در هشتاد روز بود. گرانی و تورم، باعث می‌شود، مردم آرزوهای بزرگ نداشته باشند. به حداقل‌ها راضی باشند. به قول معروف، همین که زنده‌ایم خدا را شکر.
فقط امیدوارم روزی نیاید که فرزندان ما با پدیده‌ای مثل سفر کردن غریبه باشند.
✍️مصطفی داننده
@chelsalegi
عبدالملک مروان آنقدر اهل عبادت و‌مقیم مسجد و‌تلاوت قرآن بود که اورا کبوتر مسجد لقب دادند ! رو‌زی که پدرش مروان حکم از دنیا رفت و‌به او‌خبر دادند خلیفه شدی ، در حال تلاوت قرآن و‌در مسجد بود ، تا این خبر را شنید قرآن را بوسید و‌بست و‌گفت : هذا فراق بینی و‌بینک !
اين حکایت آدمو یاد مسئولان خودمون میندازه!!
@chelsalegi
فیلمی پخش شده از یک تصادف و واکنش جوان آسیب دیده که خودش را می‌زند . اين ويديو بيشتر از هرچيزي حال و روز جامعه الان ماست. فیلمي كه اين روزا خيلي پخش شد و خيلي‌ها بهش خنديدن، اما توش يه حس فروپاشي عجيب بود. وقتي يه تصادف به ظاهر ساده، براي يه نفر مي‌شه پايان زندگي و شروع خود زني.
‌ احتمالا شبيه اين رو اين چند وقت زياد ديدين، آدمي كه اگه يكي بپيچه جلوش، همه زندگيش رو مي‌ذاره كه بره به طرف فحش بده. آدمي كه وقتي جنسي كه سفارش داده نمياد، مي‌خواد فروشنده رو بكشه و خيلي نمونه‌هاي ديگه. اين حال امروز ماست، شكننده‌تر از هميشه. درست مثل آخراي جنگها كه با يه باد هم ممكنه بريزيم پايين و براي همين تا يه جايي مي‌بينيم يه آسيب كوچولو بهمون وارد شده حتي در حد يه فحش، يا مي‌خوايم با خودزني خودمون رو بكشيم يا بزنيم طرف رو لت و پار كنيم.
‌ به نظرم اين روزا مجبوريم خيلي مراعات كنيم كه به كسي آسيب نزنيم. اين ديگه يه كار اخلاقي نيست، براي حفظ حيات خودمون بايد مراقب باشيم.
‌ اين فيلم حال شكننده اين روزاي ماست، حالي كه وقتي تو بطنش باشيم برامون كشنده است جوري كه خودمون رو آنقدر مي‌زنيم تا از حال بريم و نباشيم، اما براي يه ناظر بيروني خنده‌داره. ما به دردهاي همديگه مي‌خنديم انگار داريم از اين مكانيزم استفاده مي‌كنيم كه بقيه از ما بدبخت‌ترن پس ما هنوز نفر اول صف نابودي نيستيم.
شهاب پاک بین
@chelsalegi
2025/06/30 07:46:23
Back to Top
HTML Embed Code: