باید اعتراف کنم فکرش را هم نمیکردم ایرج طهماسب بدون کلاهقرمزی، پسرخاله، آقای همساده، فامیل دور و بقیه موفق باشد. به او اعتماد داشتم اما با خودم فکر میکردم مگر آدم چهقدر میتواند سقف نداشته باشد؟! چهطور میتواند مدام ایدهای جدید بدهد و آتش هنرش را گرم نگه دارد؟ ذهن و فکر آدم مگر چهقدر برای خلق ایدههای جدید گنجایش دارد؟ طبیعیست که فضای پرکشمکش، پراضطراب و ناسالم جامعه نیز بر این تردیدهای من و پرسشهای ذهنیام دامن میزدند. جامعهای که هر چهقدر سن هنرمندها بالاتر میرود، انگار الکنتر و ناتوانتر میشوند. انگار ذهنشان هم مانند روند طبیعی بدنشان چروک میخورد.
حالا لطفاً با دقت بیشتر به آن عروسک بانمک «بچه» با صداپیشگی هوتن شکیبا دقت کنید. از زمان شروع پخش «مهمونی» مدام پیش خودم مجسم میکنم روند خلق این عروسک چهگونه بوده است؟ دوست دارم بدانم ایرج طهماسب و گروهش چهگونه به چنین چهره، خصوصیتهای اخلاقی و البته به چنین صدایی رسیدهاند؟ دوست دارم شعبدههای آقای مجری را یاد بگیرم. دوست دارم به خلوتش وارد شوم و با چشم خودم ببینم به چه چیزهایی فکر میکند، چهگونه مینویسد و چهگونه به نتیجه میرسد. عروسک «بچه» و البته آن پشهی بامزه که تکیهکلام «بده بزنیم»ش نقل محافل شده است، بار دیگر نبوغ ایرج طهماسب را به رخ میکشند و من ماندهام یک آدم مگر چهقدر میتواند ایده داشته باشد؟!
نکته اینجاست که ایرج طهماسب نبض جامعه را در دست دارد. او میداند برای خلق جذابیت، باید شخصیتی بیادب، لاابالی، گاهی بینزاکت و سربههوا خلق کند. میداند دیگر حرفهای نصیحتگونهاش رو به دوربین جواب نمیدهد. برای همین بود که در سری کلاهقرمزی، وقتی داشت رو به دوربین برای بچهها پیامهای خوب میفرستاد، عروسکها وارد صحنه میشدند و حرفش را قطع میکردند. برای همین است که شخصیتی مانند «بچه» هم چنین ویژگیای دارد. او نسبت به عروسکهای قبلی آقای مجری، حتی بیادبتر و نافرمانتر است و اینجاست که شعبدهی ایرج طهماسب شکل نهاییاش را پیدا میکند. او عروسکهایی خلق میکند به رنگِ پوستِ انسانها و به این شکل است که نهتنها عروسکها، بلکه خودش هم مدام محبوبتر میشود.
✍دامون قنبرزاده
@Chelsalegi
حالا لطفاً با دقت بیشتر به آن عروسک بانمک «بچه» با صداپیشگی هوتن شکیبا دقت کنید. از زمان شروع پخش «مهمونی» مدام پیش خودم مجسم میکنم روند خلق این عروسک چهگونه بوده است؟ دوست دارم بدانم ایرج طهماسب و گروهش چهگونه به چنین چهره، خصوصیتهای اخلاقی و البته به چنین صدایی رسیدهاند؟ دوست دارم شعبدههای آقای مجری را یاد بگیرم. دوست دارم به خلوتش وارد شوم و با چشم خودم ببینم به چه چیزهایی فکر میکند، چهگونه مینویسد و چهگونه به نتیجه میرسد. عروسک «بچه» و البته آن پشهی بامزه که تکیهکلام «بده بزنیم»ش نقل محافل شده است، بار دیگر نبوغ ایرج طهماسب را به رخ میکشند و من ماندهام یک آدم مگر چهقدر میتواند ایده داشته باشد؟!
نکته اینجاست که ایرج طهماسب نبض جامعه را در دست دارد. او میداند برای خلق جذابیت، باید شخصیتی بیادب، لاابالی، گاهی بینزاکت و سربههوا خلق کند. میداند دیگر حرفهای نصیحتگونهاش رو به دوربین جواب نمیدهد. برای همین بود که در سری کلاهقرمزی، وقتی داشت رو به دوربین برای بچهها پیامهای خوب میفرستاد، عروسکها وارد صحنه میشدند و حرفش را قطع میکردند. برای همین است که شخصیتی مانند «بچه» هم چنین ویژگیای دارد. او نسبت به عروسکهای قبلی آقای مجری، حتی بیادبتر و نافرمانتر است و اینجاست که شعبدهی ایرج طهماسب شکل نهاییاش را پیدا میکند. او عروسکهایی خلق میکند به رنگِ پوستِ انسانها و به این شکل است که نهتنها عروسکها، بلکه خودش هم مدام محبوبتر میشود.
✍دامون قنبرزاده
@Chelsalegi
قتلِ نمادین در مشهد که در آیکونیکترین مکانِ مذهبی ایران یعنی حرمِ امام رضا انجام شد نشانهایست از اتفاقی که مدتهاست جامعهشناسان نگراناش هستند. من دوستانِ اهلِ افغانستان درجهیکی دارم که عمدتن شاعر، نویسنده و روزنامهنویس هستند و شخصن در همین صفحه دربارهی رنجِ کهنهای که در این کشور متراکم میشود نوشتهام اما اگر به برخی دوستانِ سانتیمانتال برنخورد باید بگویم سیلِ مهاجرانِ غیرقانونی افغان مخصوصن در چند ماهِ اخیر بسیار نگرانکننده است. چهرهی این جوانِ چاقو بهدستِ داخلِ تصویر نمایندهی یک «تفکر» است. تفکری که بارها اعلام کرده ایرانیِ شیعه دشمن است و باید کشته شود. ایران بیش از چهل سال است میزبانِ مهاجرانِ افغان است و هزینههای سنگینی بابتشان داده و جالب اینکه عمدهی این مهاجران «غیرقانونی» هستند. و بسیاریشان سَلفیهای تندرو که تفکرِ خطرناکشان را هم با خود به ایران میآورند. عمدهی این تندروها هم از قومِ پشتون و بعد ازبک مانند قاتلِ اخیر هستند که بدنهی اصلی طالبان را هم تشکیل میدهند. .بسیاری دوستانِ شهرهای شرقی ایران از حضور این گروهها که قدرت دارند و گِتوهای خود را هم تشکیل دادهاند حرف میزنند. حرکتِ این قاتل در حرمِ امام رضا کاملن فکرشده بوده و حاوی پیامِ روشن. اینکه حتا اگر عمدهی مردم ایران هم اهمیتی به اختلافهای مذهبی ندهند. الحق رواداری ایرانیها در مسائل مذهبی اثباتشده است ، آنها خود را «موظف» به کشتن و اجرای فریضهی رافضیکشی میدانند. اتفاقن آن جاهلی که از به اینها لقب «جنبش اصیل منطقه» داد بهنوعی درست گفته، این گرایشِ سلفیِ که در افغانستان و پاکستان موج میزند ریشههای قدیمی دارد. اگر به عقب بازگردیم میبینیم که هر زمان فرصت کردهاند برای اجرای «فریضه» ایرانیها را قتلعام کردهاند. این جریان عملن وطنی ندارد جزِ آنچه به نامِ دین میشناسد و چهقدر عتیق رحیمی در «سقاها» درست روایتشان کرده. حضور میلیونها مهاجر که بینشان انبوهای تندروی مذهبی وجود دارد شوخیبردار نیست. نگاههای سنگینشان را میتوان حس کرد. و این نتیجهی فرصتدادن به طالبان است که بارها گفته باید ایرانیها را کُشت. و تنها چیزی که الان کم داریم یک تنشِ مذهبیست. ایران در محاصرهی تندروهای مختلف است. اتفاق خونین مشهد یک کارِ نمادین بوده تا جرقهای بزرگ بر باروت زده شود. سیلِ مهاجران از یکسو و چنین اتفاقهایی از سوی دیگر آیندهی محوی را میسازد. حضراتی که مقابلِ جنبش اصیل! سکوت کردند حالا باید خون را ببینند. سلفیها دشمنِ ایران هستند. جدی بگیرید نگاه این قاتل را.
✍مهدی یزدانی خرم
@Chelsalegi
✍مهدی یزدانی خرم
@Chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنچه در صحبت های بهاره رهنما قابل توجه است نه لغزش لغوی که لغزش زبانی و کلامی اوست که منویات ضمیر ناخودآگاهش را برون فکنی کرده و به اصطلاح روانکاوانه "لو" می دهد....اینکه در به کار بردن واژه انگلیسی "بخاری" به جای "متنفر" اشتباه کرده آنقدر مهم نیست که می گوید: "تنفر هم آن روی توجه است!"....
در واقع او در این گزاره، میل مفرط خود به دیده شدن و در کانون توجه قرار داشتن به هر قیمت را هویدا کرده و در یک لغزش زبانی، لو می دهد!....این گزاره روایتی دیگر از این باور است که بدنامی از گمنامی بهتر است!....شهوتِ شهرت طلبی که افزون شود، شوکران، شهد می شود!
✍رضا صائمی
@Chelsalegi
در واقع او در این گزاره، میل مفرط خود به دیده شدن و در کانون توجه قرار داشتن به هر قیمت را هویدا کرده و در یک لغزش زبانی، لو می دهد!....این گزاره روایتی دیگر از این باور است که بدنامی از گمنامی بهتر است!....شهوتِ شهرت طلبی که افزون شود، شوکران، شهد می شود!
✍رضا صائمی
@Chelsalegi
پوتین تا قبل از حمله به اوکراین به عنوان سیاستمداری هوشمند که غرب را در صفحه شطرنج سیاسی کیش و مات کرده شهرتی برای خود به دست آورده بود.او هشت سال پیش به راحتی آب خوردن شبه جزیره کریمه را تسخیر و به خاک روسیه ملحق کرده بود.پوتین با این گمان باطل که می تواند به همین راحتی کل خاک اوکراین را تسخیر کند ماه گذشته به اوکراین لشکرکشی کرد اما خیلی زود متوجه شد که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است؛اشتباهی که می تواند منجر به فروپاشی رژیمش شود.
اشتباه استراتژیک پوتین گویای این واقعیت است که دیکتاتورها گرچه در عرصه تاکتیک و سیاست های کوتاه مدت می توانند هوشمند انه عمل کنند و موفقیت هایی به دست آورند اما قطعا در عرصه استراتژی و سیاست های بلندمدت کودن های تمام عیاری هستند که چیزی جز شکست خفت بار نصیبشان نخواهد شد.نمونه ها بسیار است
هیتلر در مقطعی از حکومتش چنین تشخیص داد که دموکراسی های غربی ضعیف تر از آن هستند که مانعی بر سر راه کشورگشایی هایش باشند و از همین رو شروع کرد به تسخیر تدریجی کشورهای همسایه.دموکراسی های غربی که در ابتدا هیچ میلی به جنگ علیه هیتلر نداشتند گمان می کردند که با در پیش گرفتن سیاست مماشات و اغماض می توانند هیتلر را سیر و راضی و آرام نگهدارند اما نهایتا متوجه شدند که هیچ راهی جز جنگ علیه این دیکتاتور خونخوار ندارند.آن ها با هم متحد شدند و کلک هیتلر را کندند.
استالین هم گرچه در کوتاه مدت توانست کشورهای اروپای شرقی را مستعمره شوروی کند و امپراتوری اروپایی خود را برپا کند اما در بلند مدت امپراتوری اش ساقط و به پانزده کشور مستقل تجزیه شد.
صدام حسین بیست و چهار ساعته کویت را تسخیر کرد تا به قول خودش استان نوزدهم عراق را به مام وطن بازگرداند اما چون کودن بزرگی در عرصه استراتژی بود متوجه نبود که با این کارش کل جهان را علیه خودش متحد کرده است.سرانجامش اعدام با چوبه دار بود.
قذافی در سال پایانی حکومتش هرگز تصور نمی کرد که غربی ها برای حمایت از انقلابیون لیبی دست به دخالت نظامی در لیبی بزنند.همین اشتباه استراتژیک طومار رژیم قذافی را درهم پیچید.
همه این موارد ثابت می کند که دیکتاتورها کودن های بزرگ عرصه استراتژیک هستند.
✍بیژن اشتری
@Chelsalegi
اشتباه استراتژیک پوتین گویای این واقعیت است که دیکتاتورها گرچه در عرصه تاکتیک و سیاست های کوتاه مدت می توانند هوشمند انه عمل کنند و موفقیت هایی به دست آورند اما قطعا در عرصه استراتژی و سیاست های بلندمدت کودن های تمام عیاری هستند که چیزی جز شکست خفت بار نصیبشان نخواهد شد.نمونه ها بسیار است
هیتلر در مقطعی از حکومتش چنین تشخیص داد که دموکراسی های غربی ضعیف تر از آن هستند که مانعی بر سر راه کشورگشایی هایش باشند و از همین رو شروع کرد به تسخیر تدریجی کشورهای همسایه.دموکراسی های غربی که در ابتدا هیچ میلی به جنگ علیه هیتلر نداشتند گمان می کردند که با در پیش گرفتن سیاست مماشات و اغماض می توانند هیتلر را سیر و راضی و آرام نگهدارند اما نهایتا متوجه شدند که هیچ راهی جز جنگ علیه این دیکتاتور خونخوار ندارند.آن ها با هم متحد شدند و کلک هیتلر را کندند.
استالین هم گرچه در کوتاه مدت توانست کشورهای اروپای شرقی را مستعمره شوروی کند و امپراتوری اروپایی خود را برپا کند اما در بلند مدت امپراتوری اش ساقط و به پانزده کشور مستقل تجزیه شد.
صدام حسین بیست و چهار ساعته کویت را تسخیر کرد تا به قول خودش استان نوزدهم عراق را به مام وطن بازگرداند اما چون کودن بزرگی در عرصه استراتژی بود متوجه نبود که با این کارش کل جهان را علیه خودش متحد کرده است.سرانجامش اعدام با چوبه دار بود.
قذافی در سال پایانی حکومتش هرگز تصور نمی کرد که غربی ها برای حمایت از انقلابیون لیبی دست به دخالت نظامی در لیبی بزنند.همین اشتباه استراتژیک طومار رژیم قذافی را درهم پیچید.
همه این موارد ثابت می کند که دیکتاتورها کودن های بزرگ عرصه استراتژیک هستند.
✍بیژن اشتری
@Chelsalegi
چهلودو سال پیش ظهرِ هجدهِ فروردین امیرعباس هویدا در زندانِ قصرِ تهران اعدام شد. اعدامی که تا امروز صدها متن و تحلیل و روایت دربارهاش نوشته شده. قطعن ماجرای دستگیری عجیب و ماندناش در ایران را خواندهاید و عکسهای تکاندهندهی عباس عطار را از بدنِ بیجانش دیدهاید. این قاب یکی از معدود عکسهاییست که قبلِ اعدامِ نخستوزیرِ زندانی برداشته شده. مقابلِ سلولاش و در حالیکه برای محاکمه خارجاش کردهاند. میلانی در کتابِ مهمِ «معمای هویدا» بسیاری رازها را که تا قبلِ انتشار این کتاب وجود داشت حل کرد اما اینکه او را چه کسی کشت نه... روایتهای متعددی وجود دارد که او را برای هواخوری میبرند و در راهرو با کلتِ کمری به او شلیک میکنند. بر اساسِ خاطراتِ مخالفانِ شیخ صادق خلخالی و البته تایید خود او در کتابِ خاطراتاش او «انقلابی» عمل میکند و عملن با کشتنِ هویدا همه را در بهت فرومیبرد. خلخالی تا تهِ عمر به کارش افتخار میکرد. برای همین هنوز اسرار فراوانی دربارهی هجدهم فروردینِ پنجاه و هشت وجود دارد. هادی غفاری سالی یک بار مصاحبه میکند و میگوید او «شلیک» نکرده و از سویی تندروها هنوز سعی دارند این اعدامِ عجیب را «توجیه» کنند. با گذشتِ چهار دهه از این اعدام هنوز آن روز در هالهای از غبار گم است. مثلن فیلمبرداران دادگاه مدعیاند تمام جلسه را فیلمبرداری و تدوین کردهاند اما صادق قطبزاده با اعلامِ اشکالِ فنی نگذاشته از تلویزیون پخش شود. گزارشهای پزشکیقانونی که بسیار در نوشتنِ فصلِ جنازهی هویدا در رمان سرخِ سفید کمکام کرد تایید میکنند که شلیکها سه بار و از سلاح کمری و فاصلهی نزدیک بودهاند و عکسها نیز این امر را تایید میکنند. اعدام هویدا با تحقیقاتِ من شوکِ بزرگی بود حتا بین نیروهای انقلابی. مخصوصن میانهروهایی چون بازرگان، بهشتی و یزدی. انگار این اتفاق مقدمهای باشد بر اتفاقهایی که کمی بعد به اختلافهای عمیقتری منجر شد. درواقع شکلِ محاکمهی هویدا محلِ اشکال بود و بدتر از آن اجرای حکمِ خلخالی که تا امروز هیچکس آن را گردن نگرفته. پنهانکردنِ سه ماههی جنازهی او در سردخانه و دفن مخفیانهاش در بهشتزهرا نیز به این رازآلودهگی افزود. برای همین تصویرِ ما از هویدا مانند همین عکس کدر و ناواضح است. واقعن چه کسی هویدا را چنین اعدام کرد؟ شکلِ اعدام و تحقیری که درش وجود دارد این ماجرا را منحصربهفرد میکند. او سیاستمداری بود که شاه کنارش گذاشت، بختیار هم اهمیتی به او نداد و درنهایت سرِ نخواستنِ او و «قربانی»کردناش توافق وجود داشت. ولی او خوشبین بود حتا تا نفس آخرش.
✍مهدی یزدانی خرم
@Chelsalegi
✍مهدی یزدانی خرم
@Chelsalegi
سی عدد بچه سنجاب شیرخوار کنار همدیگهاند که قاچاقچیها دونه دونه تنه درختای بلوط رو باز کردن و کشیدنشون بیرون تا تو بازار به عنوان حیوون خونگی بفروشن. این در حالیه که سنجاب آنقدر بداخلاق و بدقلقه که به ندرت میشه باش ارتباط گرفت به عنوان حیوون خونگی . در نهایت همه اینا از سوتغذیه و افسردگی میمیرن. سنجاب ایرانی حیوون بومی زاگرس و ضامن حیات و رشد جنگلهای زاگرس و تمام اکوسیستم منطقه هست. سنجاب با پنهان کردن میوههای بلوط در پایان تابستان عامل اصلی رشد دوباره جنگلهای بلوطه.
سنجاب حیوون خونگی نیست. نخرید و نگذارید بخرن. اینها از قاچاقچیهای سردشت گرفته شدند
دندونای سنجاب بدون رژیم غذایی اصلیش و جویدن به سرعت رشد میکنن و هرچندماه باید کشیده بشن.
سنجابی که میخرین همیشه از شما متنفر خواهد بود و در تمام ساعات زندگیش با رنج و استرس زیاد زجر میکشه.مطمئن باشین از هیچ فرصتی برای فرو کردن دندوناش تا عمق گوشت دست شما غافل نمیشه
شکار و قاچاق سنجاب در کنار سوزاندن جنگلها برای زغال، چرای بیرویهی دام، سیاستهای کلان آبی، سدسازی، جادهسازی و معدنکاوی بدون مطالعه از عوامل نابودی جنگلهای زاگرس هستن.
با این رویه ایلام، شمال خوزستان، چهارمحال و... بهزودی منبع جدید ریزگرد و غیرقابل سکونت خواهند بود
@Chelsalegi
سنجاب حیوون خونگی نیست. نخرید و نگذارید بخرن. اینها از قاچاقچیهای سردشت گرفته شدند
دندونای سنجاب بدون رژیم غذایی اصلیش و جویدن به سرعت رشد میکنن و هرچندماه باید کشیده بشن.
سنجابی که میخرین همیشه از شما متنفر خواهد بود و در تمام ساعات زندگیش با رنج و استرس زیاد زجر میکشه.مطمئن باشین از هیچ فرصتی برای فرو کردن دندوناش تا عمق گوشت دست شما غافل نمیشه
شکار و قاچاق سنجاب در کنار سوزاندن جنگلها برای زغال، چرای بیرویهی دام، سیاستهای کلان آبی، سدسازی، جادهسازی و معدنکاوی بدون مطالعه از عوامل نابودی جنگلهای زاگرس هستن.
با این رویه ایلام، شمال خوزستان، چهارمحال و... بهزودی منبع جدید ریزگرد و غیرقابل سکونت خواهند بود
@Chelsalegi
Telegram
attach 📎
کریم خان زند تنها شاه بی تاج تاریخ ایران است؛ لر اهل ملایر؛ بیسواد؛ ساده و رو راست؛ وقتی شاه شد همان بود که قبلا بود؛ حالا اسم خودش را گذاشته بود وکیل الرعا؛ مردمی ترین شاه تاریخ ایران.
یک شیعه خودمانی بود؛ همان که امروز در اکثریت مطلق هستند؛ نماز و روزه و روضه خوانی و عرق خوری و مجالس بزم و خانم بازی همه را با هم داشت و خستگی ناپذیر بود حتی بالای هفتاد سالگی. اما هرگز شاه زورگونبود؛ با زیردستان نیکو رفتار و با مردم مهربان بود.
در اواخر حکومت گرفتار آفت در مزارع فارس و اصفهان شد؛ قیمت گندم به ده برابر رسید و شاه هرگز به اطرافیان اجازه سودجویی نداد؛ محکم جلوی اطرافیان ایستاد؛ ذخیره گندم اصفهان و فارس از انبارهای دولتی را توزیع کرد و دستور داد هر چه شتر و قاطر و الاغ در دستگاه دولت است به آذربایجان و ری و قزوین برود و گندم بیاورد.
گندم را گران خرید و ارزان به مردم داد و تفاوت را از خزانه پرداخت. وقتی در جریان ساخت دیوار شیراز سکه پیدا شد؛ در آن طمع نکرد؛ مال دولت اعلام نکرد و بین کارگران تقسیم کرد.
هرگز شهرهای تصرف شده را غارت نکرد و برای جلوگیری از تجاوز سربازان به زنان شهرهای تصرف شده که چیزی عادی بود در لشگر خود" فواحش بسیار به جهت لشکریان میداشت و لولیان شهرآشوب و دلربا و ارباب طرب با اردوی خود همهجا میبرد."
عارضم که شانس گاهی سراغ ایران می آمد ولی دوام نداشت؛ بقول شاعر "عیش مدام" هرگز نبود؛ این درد از بزرگترین مشکلات ایران است.
✍مهدی تدینی
@chelsalegi
یک شیعه خودمانی بود؛ همان که امروز در اکثریت مطلق هستند؛ نماز و روزه و روضه خوانی و عرق خوری و مجالس بزم و خانم بازی همه را با هم داشت و خستگی ناپذیر بود حتی بالای هفتاد سالگی. اما هرگز شاه زورگونبود؛ با زیردستان نیکو رفتار و با مردم مهربان بود.
در اواخر حکومت گرفتار آفت در مزارع فارس و اصفهان شد؛ قیمت گندم به ده برابر رسید و شاه هرگز به اطرافیان اجازه سودجویی نداد؛ محکم جلوی اطرافیان ایستاد؛ ذخیره گندم اصفهان و فارس از انبارهای دولتی را توزیع کرد و دستور داد هر چه شتر و قاطر و الاغ در دستگاه دولت است به آذربایجان و ری و قزوین برود و گندم بیاورد.
گندم را گران خرید و ارزان به مردم داد و تفاوت را از خزانه پرداخت. وقتی در جریان ساخت دیوار شیراز سکه پیدا شد؛ در آن طمع نکرد؛ مال دولت اعلام نکرد و بین کارگران تقسیم کرد.
هرگز شهرهای تصرف شده را غارت نکرد و برای جلوگیری از تجاوز سربازان به زنان شهرهای تصرف شده که چیزی عادی بود در لشگر خود" فواحش بسیار به جهت لشکریان میداشت و لولیان شهرآشوب و دلربا و ارباب طرب با اردوی خود همهجا میبرد."
عارضم که شانس گاهی سراغ ایران می آمد ولی دوام نداشت؛ بقول شاعر "عیش مدام" هرگز نبود؛ این درد از بزرگترین مشکلات ایران است.
✍مهدی تدینی
@chelsalegi
Telegram
attach 📎
دیشب وقتی میخوابیدیم، سمند چهلمیلیون ارزانتر از امروز صبح بود!
چهلمیلیون تومان...
اگر یک نفر را از یک کشور دیگر، اروپایی، آمریکایی، آسیای شرقی... نه! اصلا یک آدم از فضا را که زبانتان را بلد است، بیاورید، بنشانید روبهرویتان و بهش بگویید سمند، یکشبه، چهلمیلیون تومان گران شده، احتمالا نمیفهمد شما چه میگویید؛ احتمالا از ارزش پول ما خبر ندارد...
باید برایش توضیح بدهید که چهلمیلیون تومان، یعنی یک راننده اسنپ باید چیزی حدود هشتصد سفر درون شهری برود، یا یک خیاط پانصد شلوار بدوزد، یا یک کارگر نظافت خانگی دویست خانه را تمیز کند، یک کارگر ساختمانی سیصد روز آجر بالا بیندازد، یک معلم ششصد ساعت درس بدهد، یک تایپیست هشتمیلیون کلمه تایپ کند و...
و این، همهی این ساعتهای سوزنزدن و دنده چاقکردن و درسدادن و سابیدن و روفتن، تازه پول کلِ ماشین نیست، پول تورمیست که یکشبه به ماشین خورده...
آنوقت شک نکنید آدمفضایی پابرهنه تا سیارهاش میدود.
چه میکنید با ما؟ شبیه یابویی شدهایم که تمام عمر دنبال یک هویج، دور سنگ آسیاب سیزیفوار میچرخیم و نمیرسیم...
و ترسناک اینکه این خبرها "عادی" شده و این عادیشدن نه از بیعاری ماست که آب از سر گذشته. حالا چه چهلمیلیون، چه پنجاه میلیون... وقتی نیست، نیست دیگر!
✍سودابه فرضی پور
@Chelsalegi
چهلمیلیون تومان...
اگر یک نفر را از یک کشور دیگر، اروپایی، آمریکایی، آسیای شرقی... نه! اصلا یک آدم از فضا را که زبانتان را بلد است، بیاورید، بنشانید روبهرویتان و بهش بگویید سمند، یکشبه، چهلمیلیون تومان گران شده، احتمالا نمیفهمد شما چه میگویید؛ احتمالا از ارزش پول ما خبر ندارد...
باید برایش توضیح بدهید که چهلمیلیون تومان، یعنی یک راننده اسنپ باید چیزی حدود هشتصد سفر درون شهری برود، یا یک خیاط پانصد شلوار بدوزد، یا یک کارگر نظافت خانگی دویست خانه را تمیز کند، یک کارگر ساختمانی سیصد روز آجر بالا بیندازد، یک معلم ششصد ساعت درس بدهد، یک تایپیست هشتمیلیون کلمه تایپ کند و...
و این، همهی این ساعتهای سوزنزدن و دنده چاقکردن و درسدادن و سابیدن و روفتن، تازه پول کلِ ماشین نیست، پول تورمیست که یکشبه به ماشین خورده...
آنوقت شک نکنید آدمفضایی پابرهنه تا سیارهاش میدود.
چه میکنید با ما؟ شبیه یابویی شدهایم که تمام عمر دنبال یک هویج، دور سنگ آسیاب سیزیفوار میچرخیم و نمیرسیم...
و ترسناک اینکه این خبرها "عادی" شده و این عادیشدن نه از بیعاری ماست که آب از سر گذشته. حالا چه چهلمیلیون، چه پنجاه میلیون... وقتی نیست، نیست دیگر!
✍سودابه فرضی پور
@Chelsalegi
"زندگی، مثلِ نخ کردن سوزن است. گاهی بلد نیستی چیزی را بدوزی، اما چشم هایت آن قدر خوب کار می کند که همان بار اول سوزن را نخ میکنی.
اما هرچقدر پخته تر می شوی،
هرچقدر با تجربه تر میشوی،
هرچقدر بیشتر یاد می گیری که چگونه بدوزی،
چگونه پینه بزنی،
چگونه زندگی کنی؛
تازه آن وقت چشمانت دیگر سو ندارد!...
زندگی همیشه یک چیزی اش کم است...
مشکل اینجاست،
وقتی که هم بلدی بدوزی
هم چشم هایت سو دارند؛
تازه آن موقع می فهمی، نه نخ داری، نه سوزن."
@Chelsalegi
اما هرچقدر پخته تر می شوی،
هرچقدر با تجربه تر میشوی،
هرچقدر بیشتر یاد می گیری که چگونه بدوزی،
چگونه پینه بزنی،
چگونه زندگی کنی؛
تازه آن وقت چشمانت دیگر سو ندارد!...
زندگی همیشه یک چیزی اش کم است...
مشکل اینجاست،
وقتی که هم بلدی بدوزی
هم چشم هایت سو دارند؛
تازه آن موقع می فهمی، نه نخ داری، نه سوزن."
@Chelsalegi
سالها پیش، یک روز دوستم به من گفت «چیز باحالی» دارد که تماشاییست و ادامه داد که از دیدنش تعجب خواهم کرد. به خانهاش رفتم. یک سیدی داشت که آن را در کامپیوترش «پلی» کرد. یادم میآید تصویر اتاقی پرشده از نور قرمز روی مونیتور ظاهر شد. گوشهی اتاق تختی قرار داشت و یک زن و مرد که چهرهشان لااقل برای من چندان واضح نبود یا شاید هم حالا دیگر بعد از گذشت چند سال، چیزی از چهرهها یادم نمانده روی تخت در هم میلولیدند و... ابتدا تصور کردم این سکانسی از یک فیلم است، اما وقتی دوستم گفت این تصاویر لورفتهی بازیگریست به نام زهرا امیرابراهیمی، به او گفتم بس کند.
امیرابراهیمی را نمیشناختم. بعد از تماشای همان دو دقیقه هم دیگر چیزی از او نشنیدم. تنها این را فهمیدم که او برای همیشه از ایران رفته است. بهرحال آن وقتها مثل این روزها شبکههای اجتماعی اینقدر وسعت پیدا نکرده بودند. تنها چیزی که فکرم را مشغول کرد، نامردی بود که این فیلم را بیرون داد و زندگی لااقل زنِ داستان را برای همیشه عوض کرد. نامردی که باعث شده بود زندگی شخصی یک زن، آن هم در جامعهای مذهبی و اساساً ضدزن و میان مردمی حریصِ مسائل جنسی و علاقهمندِ سرک کشیدن در زندگی مردم، بچرخد.
خروج همیشگی امیرابراهیمی از ایران، احتمالاً خیلیها را خوشحال کرد. او به هزار واژهی آبنکشیده متهم شده بود و رفتنش، ظاهراً، جامعه را از لوث فسادها و ناپاکیها پاک میکرد. انگار رفتن او باعث میشد خیال همه راحت شود که دیگر مشکلی وجود ندارد. محکوم کردن بیچون و چرای این زن، وضعیت روانی جامعهای را روشن میکرد که در یک سادهانگاری و راحتطلبی محض، تنها دنبال یک دلیل مشخص میگشتند تا ذهنهای پریشان خودشان را آرام کنند. آرامشی که البته هیچوقت به حقیقت نپیوست.
جامعهی از درون فاسد، تصور میکرد هنوز هم وضع به همین منوال است که به سیخ کشیدن زنی که «فیلمش در آمده»، یعنی رسیدن به رستگاری، اما خبر نداشت که احتمالاً یک روزی همان زن، دوباره برخواهد گشت تا سالهای ازدسترفتهاش را با زندگی مجدد جبران کند. حضور امیرابراهیمی در فیلمی که در جشنوارهی کن امسال به نمایش در خواهد آمد، بهوضوح نشان میدهد، فاسد صفتی که آن را به زن نسبت میدادند نه در ماهیت آن زن، بلکه در ماهیت جامعهایست که میخواهد فسادهای خودش را در پس انگ زدن به یک فرد مشخص پنهان کند.
✍دامون قنبرزاده
@Chelsalegi
امیرابراهیمی را نمیشناختم. بعد از تماشای همان دو دقیقه هم دیگر چیزی از او نشنیدم. تنها این را فهمیدم که او برای همیشه از ایران رفته است. بهرحال آن وقتها مثل این روزها شبکههای اجتماعی اینقدر وسعت پیدا نکرده بودند. تنها چیزی که فکرم را مشغول کرد، نامردی بود که این فیلم را بیرون داد و زندگی لااقل زنِ داستان را برای همیشه عوض کرد. نامردی که باعث شده بود زندگی شخصی یک زن، آن هم در جامعهای مذهبی و اساساً ضدزن و میان مردمی حریصِ مسائل جنسی و علاقهمندِ سرک کشیدن در زندگی مردم، بچرخد.
خروج همیشگی امیرابراهیمی از ایران، احتمالاً خیلیها را خوشحال کرد. او به هزار واژهی آبنکشیده متهم شده بود و رفتنش، ظاهراً، جامعه را از لوث فسادها و ناپاکیها پاک میکرد. انگار رفتن او باعث میشد خیال همه راحت شود که دیگر مشکلی وجود ندارد. محکوم کردن بیچون و چرای این زن، وضعیت روانی جامعهای را روشن میکرد که در یک سادهانگاری و راحتطلبی محض، تنها دنبال یک دلیل مشخص میگشتند تا ذهنهای پریشان خودشان را آرام کنند. آرامشی که البته هیچوقت به حقیقت نپیوست.
جامعهی از درون فاسد، تصور میکرد هنوز هم وضع به همین منوال است که به سیخ کشیدن زنی که «فیلمش در آمده»، یعنی رسیدن به رستگاری، اما خبر نداشت که احتمالاً یک روزی همان زن، دوباره برخواهد گشت تا سالهای ازدسترفتهاش را با زندگی مجدد جبران کند. حضور امیرابراهیمی در فیلمی که در جشنوارهی کن امسال به نمایش در خواهد آمد، بهوضوح نشان میدهد، فاسد صفتی که آن را به زن نسبت میدادند نه در ماهیت آن زن، بلکه در ماهیت جامعهایست که میخواهد فسادهای خودش را در پس انگ زدن به یک فرد مشخص پنهان کند.
✍دامون قنبرزاده
@Chelsalegi
تمام شعارها و تحمل سختیها و نداریها برای مردم بینواست.
مسئولانی که مدام دم از ایستادگی در مقابل آمریکا و کشورهای اروپایی میزنند و مخالف وابستگی به غرب و شرق هستند اما دقیقا فرزندانشان را برای تحصیل، درمان یا اقامت به همین کشورها میفرستند.
کشورهای جهان اولی که برخی از آنها حتی روابط دیپلماتیک و سیاسی با ایران ندارند!
جدیدا خرید هم که داشته باشند به یک سفر خارجی رفته، خرید میکنند و بگردند.
اما مردم حتما باید از تولید ملی حمایت کنند!
✍پیام پورفلاح
@Chelsalegi
مسئولانی که مدام دم از ایستادگی در مقابل آمریکا و کشورهای اروپایی میزنند و مخالف وابستگی به غرب و شرق هستند اما دقیقا فرزندانشان را برای تحصیل، درمان یا اقامت به همین کشورها میفرستند.
کشورهای جهان اولی که برخی از آنها حتی روابط دیپلماتیک و سیاسی با ایران ندارند!
جدیدا خرید هم که داشته باشند به یک سفر خارجی رفته، خرید میکنند و بگردند.
اما مردم حتما باید از تولید ملی حمایت کنند!
✍پیام پورفلاح
@Chelsalegi
Telegram
attach 📎
رفتم توی مغازه کامپیوتری گفتم: ببخشید این تبلت من یهویی خاموش شد
مغازهدار گفت: بله حتما یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه ال سی دی اش سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم بله لطفاً، خیلی احتیاج دارم
گفت فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین.
روز بعدش رفتم و تبلت را سالم بهم تحویل داد.
هزینهش را پرسیدم گفت: هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل فلتش شل شده بود، سفت کردم همین.
تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد. میتونست هر هزینهای را به من اعلام کنه! خودم را آماده کرده بودم...
کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود. یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. گذاشتم رو پیشخوان و بهش گفتم:
دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچوقت عوض نشو
از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد لبخندی زد و گفت:عین جمله پدرم را تکرار کردید،حیف که ماه پیش بخاطر کرونا از دنیا رفت... تسلیت گفتم و ازش خداحافظی کردم. در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدمها به تدریج اتفاق میافته . تنها چیزی که میتونه ما را در مسیر درستکاری و امانتداری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه.. آدمِ خوب! هیچ وقت عوض نشو..
ازهزاران، یکنفر اهل دل اند
مابقی تندیسی از آب و گِل اند
@Chelsalegi
مغازهدار گفت: بله حتما یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه ال سی دی اش سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم بله لطفاً، خیلی احتیاج دارم
گفت فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین.
روز بعدش رفتم و تبلت را سالم بهم تحویل داد.
هزینهش را پرسیدم گفت: هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل فلتش شل شده بود، سفت کردم همین.
تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد. میتونست هر هزینهای را به من اعلام کنه! خودم را آماده کرده بودم...
کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود. یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. گذاشتم رو پیشخوان و بهش گفتم:
دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچوقت عوض نشو
از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد لبخندی زد و گفت:عین جمله پدرم را تکرار کردید،حیف که ماه پیش بخاطر کرونا از دنیا رفت... تسلیت گفتم و ازش خداحافظی کردم. در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدمها به تدریج اتفاق میافته . تنها چیزی که میتونه ما را در مسیر درستکاری و امانتداری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه.. آدمِ خوب! هیچ وقت عوض نشو..
ازهزاران، یکنفر اهل دل اند
مابقی تندیسی از آب و گِل اند
@Chelsalegi
پلنگ سرگردان قائم شهر که قرار بود "زنده گیری" شود ، تلف شد
فقر ریشه کن شود؛ بله قربان
قیمت ها به سابق برگردد؛ اطاعت میشه قربان
تورم کنترل شود؛ حتما قربان
مسکن ارزان ساخته شود؛ اوامر اجرا میشود قربان
اینترنت پر سرعت برقرار شود؛ اساعه قربان
دارو ارزان شود؛ انجام میشه قربان
خودرو ارزان و ایمن و استاندارد شود؛ اطاعت امر قربان
من اون پلنگو زنده میخوام؛ چشم قربان !
مشکلتون با انجام دادن درست دستورات چیه لعنتی ها؟
✍محمدرضا میرشاه ولد
@Chelsalegi
فقر ریشه کن شود؛ بله قربان
قیمت ها به سابق برگردد؛ اطاعت میشه قربان
تورم کنترل شود؛ حتما قربان
مسکن ارزان ساخته شود؛ اوامر اجرا میشود قربان
اینترنت پر سرعت برقرار شود؛ اساعه قربان
دارو ارزان شود؛ انجام میشه قربان
خودرو ارزان و ایمن و استاندارد شود؛ اطاعت امر قربان
من اون پلنگو زنده میخوام؛ چشم قربان !
مشکلتون با انجام دادن درست دستورات چیه لعنتی ها؟
✍محمدرضا میرشاه ولد
@Chelsalegi
کجا گم شدند آن دلهای ساده مومن؟ آن خدای بخشنده کجا سفر کرد که برنگشت؟ کدام واقعه رخ داد که زائران ساکت تاریکی شدیم، بی هیچ هراسی از بدترین فرداها؟ روحمان کجا قطع نخاع شد که دیگر نه دلمان لرزید و نه صورتمان تر شد؟ کدام توفان گلهای سرخ امید را از دلمان چید؟ بعد از کدام جنون کشف کردیم زخمی که باشی کسی به کمکت نمیآید و خدا حتی اگر بیاید، نه به تو، که به زخمت کمک خواهد کرد؟
من دلم برایت تنگ شده خدا. بیا امشب برویم منِ آن وقتها را پیدا کنیم! آن وقتها یک جای دعا نوشته بود "یا رفیق من لا رفیق له" بیرفیق نمانی، بیرفیق نمانی. همیشه روی من حساب کن، حتی حالا که پاک از هم ناامید شدهایم ..
✍حمید سلیمی
@Chelsalegi
من دلم برایت تنگ شده خدا. بیا امشب برویم منِ آن وقتها را پیدا کنیم! آن وقتها یک جای دعا نوشته بود "یا رفیق من لا رفیق له" بیرفیق نمانی، بیرفیق نمانی. همیشه روی من حساب کن، حتی حالا که پاک از هم ناامید شدهایم ..
✍حمید سلیمی
@Chelsalegi
Telegram
attach 📎
من هیچوقت طرفدار گوگوش نبودهام. اما بعد از مصاحبهی جنجالیاش دیگر نمیتوانستم او را نبینم چون هر صفحهای را که باز میکردم چیزی دربارهاش نوشته شده بود. اما نکتهی عجیب این بود که اکثر نوشتهها و کامنتها سمتوسویی مخالف او داشت. اکثریت بر این باور بودند که فائقه آتشین با مردها بازی کرده، آنها را از راه به در کرده، از پشت به دوستانش خنجر زده، دروغ گفته و... او مصاحبهای بیپرده انجام داده بود و حالا در جایگاه متهم قرار گرفته بود و باید جواب پس میداد.
مردهایی که او در بخشهایی از مصاحبهاش از آنها نام برد، چنان از حرفهایش آشفته شدند که مانند مورچگانی که در لانهشان آب ریخته باشند، سعی کردند با هزار ترفند خودشان را مبرا از هر گناهی نشان بدهند و تمام تقصیرها را بیندازند گردن گوگوش. مثلاً پولاد کیمیایی فوراً وارد عمل میشود و تهدید به افشاگری میکند و مسعود کیمیایی هم به شکل غیرمستقیم گوگوش را به وقاحت متهم میکند. گمان میکنم در نگاهی کلیتر، همان ذات زنستیزانهی جامعهی ایرانی، اینجا در شکل و شمایلی متفاوت خودش را نشان میدهد، تا بار دیگر نه یک هنرمند، بلکه یک زن قضاوت شود.
طبعاً هیچکس نخواهد دانست گوگوش چه لحظههایی را از سر گذرانده است. او به دلیل شهرت فراوانش زندگی نرمالی را تجربه نمیکرد و به همین دلیل نظر دادن دربارهی جنبههای مختلف زندگیاش قطعاً به این سادگیها نخواهد بود. زندگی از لحظههای پیچیدهای تشکیل شده که در پس آن هزاران و بلکه میلیونها فکر و تصمیم نهفته است که هر کدامشان برای چندهزارم ثانیه به ذهن میرسند وهمان چندهزارم ثانیه کافیست تا زندگی انسان عوض شود. اما چیزی که بعد از مصاحبهی گوگوش جلب توجه میکرد حکم قطعی محکومیتش بود. حکمی که میگفت این زن ایراد دارد، گیروگرفت دارد، دروغ میگوید، خیانت کرده است و...
جامعهی ما بار دیگر نشان داد که در عمیقترین لایههای وجودیاش زنها را محکوم میکند. این زنها هستند که باید جواب پس بدهند و اگر ایرادی پیش آمد، زندگیای خراب شد یا انحرافی شکل گرفت، قطعاً زن مقصر است. گوگوش مانند همهی آدمهای روی زمین مبرا از اشتباه نیست، اما اینکه تمام تقصیرها را به گردنش میاندازند نشان میدهد که ناخودآگاه جمعی همهی ما، برای تطهیر درونمان، هنوز هم باید یک زن را له کند تا ارضای روحی و روانی شود.
✍دامون قنبرزاده
@Chelsalegi
مردهایی که او در بخشهایی از مصاحبهاش از آنها نام برد، چنان از حرفهایش آشفته شدند که مانند مورچگانی که در لانهشان آب ریخته باشند، سعی کردند با هزار ترفند خودشان را مبرا از هر گناهی نشان بدهند و تمام تقصیرها را بیندازند گردن گوگوش. مثلاً پولاد کیمیایی فوراً وارد عمل میشود و تهدید به افشاگری میکند و مسعود کیمیایی هم به شکل غیرمستقیم گوگوش را به وقاحت متهم میکند. گمان میکنم در نگاهی کلیتر، همان ذات زنستیزانهی جامعهی ایرانی، اینجا در شکل و شمایلی متفاوت خودش را نشان میدهد، تا بار دیگر نه یک هنرمند، بلکه یک زن قضاوت شود.
طبعاً هیچکس نخواهد دانست گوگوش چه لحظههایی را از سر گذرانده است. او به دلیل شهرت فراوانش زندگی نرمالی را تجربه نمیکرد و به همین دلیل نظر دادن دربارهی جنبههای مختلف زندگیاش قطعاً به این سادگیها نخواهد بود. زندگی از لحظههای پیچیدهای تشکیل شده که در پس آن هزاران و بلکه میلیونها فکر و تصمیم نهفته است که هر کدامشان برای چندهزارم ثانیه به ذهن میرسند وهمان چندهزارم ثانیه کافیست تا زندگی انسان عوض شود. اما چیزی که بعد از مصاحبهی گوگوش جلب توجه میکرد حکم قطعی محکومیتش بود. حکمی که میگفت این زن ایراد دارد، گیروگرفت دارد، دروغ میگوید، خیانت کرده است و...
جامعهی ما بار دیگر نشان داد که در عمیقترین لایههای وجودیاش زنها را محکوم میکند. این زنها هستند که باید جواب پس بدهند و اگر ایرادی پیش آمد، زندگیای خراب شد یا انحرافی شکل گرفت، قطعاً زن مقصر است. گوگوش مانند همهی آدمهای روی زمین مبرا از اشتباه نیست، اما اینکه تمام تقصیرها را به گردنش میاندازند نشان میدهد که ناخودآگاه جمعی همهی ما، برای تطهیر درونمان، هنوز هم باید یک زن را له کند تا ارضای روحی و روانی شود.
✍دامون قنبرزاده
@Chelsalegi
Telegram
attach 📎
توله دوم ایران یوزپلنگ پارک ملی توران هم تلف شد و تنها توله باقیمانده به تهران منتقل شد. میگن تیمی که گذاشته بودن برای به دنیا آوردن توله های «ایران»، اصلا تا حالا بچه یوزپلنگ ندیده بوده، اون یکی هم که تلف شده بهش اشتباه شیر دادن خفه شده! روز اول گفتن هر سه تاشون ماده هستن فرداش گفتن اشتباه شد نر هستن و یکیشون هم مرد
دومی هم انداختن تو ماشین موقع آوردن به تهران احتمالا از دست رفته . چندی قبل دوتا شیر هم آورده بودن ازشون توله بگیرن اول گفتن شیرنر توجهی به ماده نمیکنه بعد گفتن ماده طرف نر نمیره و آخرش گفتن شیر نر شیر ماده رو کشت !کاش تنها توله یوز زنده مانده مهاجرت کنه شاید زنده بمونه .
@Chelsalegi
دومی هم انداختن تو ماشین موقع آوردن به تهران احتمالا از دست رفته . چندی قبل دوتا شیر هم آورده بودن ازشون توله بگیرن اول گفتن شیرنر توجهی به ماده نمیکنه بعد گفتن ماده طرف نر نمیره و آخرش گفتن شیر نر شیر ماده رو کشت !کاش تنها توله یوز زنده مانده مهاجرت کنه شاید زنده بمونه .
@Chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تا لحظه ای که پا به ثریا گذاشتید
بر شانه های چند نفر پا گذاشتید؟
از لطف تان کمال تشکر، که لااقل خلق گرسنه را به خدا واگذاشتید
در شهر مصر، پیرهن هر که پاره بود
انگشت روی زخم زلیخا گذاشتید!
بابا شبیه «آ»ی بدون کلاه شد
از بس کلاه بر سر بابا گذاشتید!
فعلا که زنده ایم ولی فکر می کنم
ما را برای روز مبادا گذاشتید
@Chelsalegi
بر شانه های چند نفر پا گذاشتید؟
از لطف تان کمال تشکر، که لااقل خلق گرسنه را به خدا واگذاشتید
در شهر مصر، پیرهن هر که پاره بود
انگشت روی زخم زلیخا گذاشتید!
بابا شبیه «آ»ی بدون کلاه شد
از بس کلاه بر سر بابا گذاشتید!
فعلا که زنده ایم ولی فکر می کنم
ما را برای روز مبادا گذاشتید
@Chelsalegi
اگر مثل من فکر می کنید که دیر به دنیا آمده اید و از گریز به گذشته لذت می برید، تماشای سریال یازده بیست و دو شصت و سه را توصیه می کنم . نام سریال، تاریخ ترور جان اف کندی است که داغش هنوز به دل امریکاییها مانده و همچنین عنوان کتابی از استیون کینگ است که سریال بر اساس آن ساخته شده. از بهترین نوشته های استیون کینگ است و طبق معمول، اگر کسی کتاب را بخواند، از سریال خوشش نمی آید چون در بیشتر موارد، فیلمسازها به کتابها گند می زنند. من اول سریال را دیدم و بعد کتابش را خواندم. در واقع کتاب را شنیدم که اولین تجربه ام از کتاب صوتی بود و خیلی از این تجربه راضی ام. اگر سریال را دیدید و به دلتان نشست، کتابش را هم بخوانید یا گوش کنید تا بیشتر لذت ببرید.
قهرمان داستان دهلیزی می یابد که او را از سال دوهزار و یازده به هزار و نهصد و پنجاه و هشت، یعنی پنج سال پیش از ترور کندی می برد و هدفش، جلوگیری از این ترور است. من داستانهای ماشین زمان و سفر به گذشته فراوان خوانده یا در فیلمها دیده ام و این یکی از بهترینشان است. از ژانر علمی تخیلی اصلا خوشم نمی آید اما تنها بخشی از این ژانر که به آنها علاقه دارم، ماشین زمان و سفر به گذشته است. البته این داستان را چندان نمی توان علمی تخیلی حساب کرد چون به هیچ وجه وارد توجیه تراشی علمی و فنی سفر به گذشته نشده، فقط طبق روال این گونه داستانها، دهلیز زمانش قواعدی دارد که در چارچوب داستان، معقول و باورپذیر است.
مهمترین نقطه قوت داستان، همین باورپذیری است. نویسنده با دقت و وسواس به همه جزئیات تاریخی پرداخته و فیلمساز هم انصافا به همین اندازه دقت کرده. من که خیلی خرده گیرم، هیچ سوتی و گافی در سریال پیدا نکردم بجز یک تریلی در یکی از صحنه های گذرای فیلم که گمان نکنم مدلش به آن سالها بخورد. اگر هر سوتی و گاف تاریخی در سریال پیدا کردید یا هر چیزی باورپذیر نبود، قطعا کار فیلمساز است وگرنه داستانی که نویسنده نوشته، کاملا منسجم و دقیق است و هیچ خرده ای بر آن نمی توان گرفت. گندی اگر در داستان زده شده، کار فیلمساز است و همچنین وزارت ارشاد امریکاست که اگر در فیلم یا سریالی، بازیگر سیاهپوست نباشد و به شکلی گل درشت به ستم بر سیاهان و زنان پرداخته نشود، پروانه نمایش نمی دهد. بنابراین فیلمسازها از سرناچاری و برای اینکه گیر دایره امر به معروف و نهی از منکر مستقر در هالیوود نشوند، مسائل نژادی و جنسیتی را به فیلمها زورچپان می کنند.
برای این سریال نیز همین اتفاق افتاده. در کتاب استیون کینگ، قهرمان داستان همسری معتاد و الکلی و خیانت پیشه داشته و کارشان به طلاق کشیده. هیچ اثری از آن زن دیده نمی شود و فقط قهرمان داستان هر از گاهی از گندی یاد می کند که آن زن به زندگی اش زده. او ساکن شهری کوچک در ایالت مین است که سیاهپوست در آن، حکم کیمیا دارد. اما در سریال، بی آنکه هیچ دلیلی برای حضور زنش باشد، می بینیم که زنی سیاهپوست دارد که اتفاقا همدلی بیننده را هم بر می انگیزد و در طول سریال، قهرمان بارها دلش هوای او را می کند.
در جایی که قهرمان داستان به تگزاس شصت سال پیش بر می گردد، به مدیر سالخورده مدرسه ای بر می خورد که دل به کارمند زن سیاهپوست خود بسته و این رابطه را پنهان می کند چون جامعه «نژادپرست» است. در داستان استیون کینگ چنین چیزی نیست. آن کارمند، سفیدپوست و همسر مدیر است نه معشوقه اش. در پایان داستان، شهردار شهر کوچکی در تگزاس امروز را می بینیم که زن جوانی است. در داستان استیون کینگ، این شهردار مرد است. استیون کینگ به اندازه کافی و به شکلی معقول و باورپذیر به جنبه هایی از زندگی امریکای آن روزگار پرداخته که از دید برخی از امروزیها، نژادپرست و زن ستیز است اما سازنده سریال، مقادیر معتنابهی از این نژادپرستیها و زن ستیزیها را هم خودش به سریال زورچپان کرده است.
✍مهرداد فرهمند
@Chelsalegi
قهرمان داستان دهلیزی می یابد که او را از سال دوهزار و یازده به هزار و نهصد و پنجاه و هشت، یعنی پنج سال پیش از ترور کندی می برد و هدفش، جلوگیری از این ترور است. من داستانهای ماشین زمان و سفر به گذشته فراوان خوانده یا در فیلمها دیده ام و این یکی از بهترینشان است. از ژانر علمی تخیلی اصلا خوشم نمی آید اما تنها بخشی از این ژانر که به آنها علاقه دارم، ماشین زمان و سفر به گذشته است. البته این داستان را چندان نمی توان علمی تخیلی حساب کرد چون به هیچ وجه وارد توجیه تراشی علمی و فنی سفر به گذشته نشده، فقط طبق روال این گونه داستانها، دهلیز زمانش قواعدی دارد که در چارچوب داستان، معقول و باورپذیر است.
مهمترین نقطه قوت داستان، همین باورپذیری است. نویسنده با دقت و وسواس به همه جزئیات تاریخی پرداخته و فیلمساز هم انصافا به همین اندازه دقت کرده. من که خیلی خرده گیرم، هیچ سوتی و گافی در سریال پیدا نکردم بجز یک تریلی در یکی از صحنه های گذرای فیلم که گمان نکنم مدلش به آن سالها بخورد. اگر هر سوتی و گاف تاریخی در سریال پیدا کردید یا هر چیزی باورپذیر نبود، قطعا کار فیلمساز است وگرنه داستانی که نویسنده نوشته، کاملا منسجم و دقیق است و هیچ خرده ای بر آن نمی توان گرفت. گندی اگر در داستان زده شده، کار فیلمساز است و همچنین وزارت ارشاد امریکاست که اگر در فیلم یا سریالی، بازیگر سیاهپوست نباشد و به شکلی گل درشت به ستم بر سیاهان و زنان پرداخته نشود، پروانه نمایش نمی دهد. بنابراین فیلمسازها از سرناچاری و برای اینکه گیر دایره امر به معروف و نهی از منکر مستقر در هالیوود نشوند، مسائل نژادی و جنسیتی را به فیلمها زورچپان می کنند.
برای این سریال نیز همین اتفاق افتاده. در کتاب استیون کینگ، قهرمان داستان همسری معتاد و الکلی و خیانت پیشه داشته و کارشان به طلاق کشیده. هیچ اثری از آن زن دیده نمی شود و فقط قهرمان داستان هر از گاهی از گندی یاد می کند که آن زن به زندگی اش زده. او ساکن شهری کوچک در ایالت مین است که سیاهپوست در آن، حکم کیمیا دارد. اما در سریال، بی آنکه هیچ دلیلی برای حضور زنش باشد، می بینیم که زنی سیاهپوست دارد که اتفاقا همدلی بیننده را هم بر می انگیزد و در طول سریال، قهرمان بارها دلش هوای او را می کند.
در جایی که قهرمان داستان به تگزاس شصت سال پیش بر می گردد، به مدیر سالخورده مدرسه ای بر می خورد که دل به کارمند زن سیاهپوست خود بسته و این رابطه را پنهان می کند چون جامعه «نژادپرست» است. در داستان استیون کینگ چنین چیزی نیست. آن کارمند، سفیدپوست و همسر مدیر است نه معشوقه اش. در پایان داستان، شهردار شهر کوچکی در تگزاس امروز را می بینیم که زن جوانی است. در داستان استیون کینگ، این شهردار مرد است. استیون کینگ به اندازه کافی و به شکلی معقول و باورپذیر به جنبه هایی از زندگی امریکای آن روزگار پرداخته که از دید برخی از امروزیها، نژادپرست و زن ستیز است اما سازنده سریال، مقادیر معتنابهی از این نژادپرستیها و زن ستیزیها را هم خودش به سریال زورچپان کرده است.
✍مهرداد فرهمند
@Chelsalegi