تاکسی ها خیلی مهمند
همکاری میگفت داروخانه سه ماه پیش نسخه ی بیمار صرعی اش را اشتباه پیچیده و به جای قرص ضد تشنج داروی افسردگی به او داده و حالا بعد از مصرف داروی اشتباهی بیمارش معتقدست دست او شفا بوده و تشنجش قطع شده و متحیر بود که راستش را به بیمار بگوید یا با همان قرص اشتباهی به شفا دادن ادامه دهد؟
گاهی اگر برای بعضی بیماران گچ هم تجویز کنیم حالشان خوب میشود فقط به این دلیل که انتظار خوب شدن دارند.
آخرین باری که در تشنگی یک لیوان آب خوردید را بخاطر بیاورید!
درست چندثانیه بعد ازآخرین قطره آب تشنگیتان برطرف میشود درحالیکه آبی که خورده اید ۲۰ دقیقه بعد به خونتان میرسد؟
چه چیزی تشنگی شما را برطرف میکند؟
میگویند مهمترین کار مغز حس کردن نیست بلکه پیشبینی حسی ست که منتظرش هستید و باورش دارید و خیلی از مردم براساس انتظاری که از بیماری دارند بیمار میشوند.
سالهاست دارم سعی میکنم به بیماران ام اس م حالی کنم آن داستان و انتظار قدیمی از ام اس که آخرش ویلچری شدن است مدتهاست کاملا عوض شده و در داستان جدید میتوانید با کمی خوش شانسی انتظار داشته باشید هم ام اس داشته باشید هم ازدواج کنید هم بچه دار شوید هم تنیس بازی کنید ولی هنوز تا اسم ام اس می آید همه انتظار دیدن کسی را دارند که روی ویلچر نشسته است و اینجاست که اسم ها با داستانهایی که از آن اسمها انتظار داریم گره میخورند.
کانت به طعنه میگفت طبیبان فکر میکنند زمانی که بر بیماریِ فرد مریضی اسمی بگذارند کار بزرگی برای او انجام داده اند ولی اتفاقا درست میگفت.
ما در پزشکی پسوندی داریم به اسم ایدیوپاتیک!
جالب اینکه هرچقدر که این اسم برای ما پزشکان ناامید کننده است برای بیماران آرامش بخش است چون ایدیوپاتیک برای پزشکان یعنی هیچ کس دلیلش را نمیداند درحالی که ایدیوپاتیک برای مریض هدیه بزرگی ست که به او کمک میکند برای بیماری اش اسمی پیدا کند و با این اسم داستانش را کامل کند.
درواقع اگر به مریضی بگوییم بیماری شما ناشناخته ست دیگر پایش را در مطب ما نمیگذارد ولی اگر بگوییم ایدیوپاتیک است با این اسم هم بیماری اش را باور میکند و هم میتواند داستانی برای بیماری اش بسازد و مهمتر از همه میتواند به انتظاراتش از آن بیماری سر و سامان دهد.
شاید اگر کرونا صد سال پیش وقتی اسمش همان سرماخوردگی بود اپیدمی میشد تلفات کمتری میداد چون کسی انتظار ندارد از سرماخوردگی بمیرد.
درواقع بیش از اینکه واقعیتها در وضعیت ما مهم باشند داستانها و اسم ها و انتظارات ما هستند که تعیین کننده هستند.
میگویند ثروت ایلان ماسک درکارخانه ها و موشکها و پولهایی که دارد نیست بلکه حاصل اسم او و داستانها و انتظاراتی ست که میتواند به مردم بفروشد.
سالهاست قرارست او مردم را به مریخ ببرد و نبرده و وعده داده اتوموبیل کاملا خودران درست کند و نکرده ولی مردمی که او را باور دارند سهام شرکتهای مریخ نورد و خودرانش را میخرند و وقتی با ترامپ برنده انتخابات میشود و انتظارات مردم از موفقیت او دوبرابر میشود ثروتش هم یک شبه دوبرابر میشود.
درواقع نمره ای که مردم به ما میدهند بیش از آنکه مربوط به آن چیزی باشد که هستیم به انتظاری که در آینده از ما دارند ربط دارد.
مردم با یک پزشک جوان یا مهندس دانشگاه شریف آس و پاس ازدواج میکنند چون انتظار دارند آس و پاس نماند.
خیلی ها تعجب میکنند که چطور داستان بشار اسد یک شبه تمام شد درحالی که از همان وقتی که او برای مردمش دیگر داستانی برای گفتن نداشت سوری ها منتظر شنیدن داستان سقوطش بودند.
و سرنوشت ملتها هم به همین اسمها و داستانها و انتظاراتی که از آینده دارند گره خورده است.
مردم ریالشان را دلار و طلا میکنند و ریال سقوط میکند نه چون یک شبه اتفاق خاصی در اقتصاد کشور افتاده است بلکه چون مردم انتظار دارند اتفاق خاصی بیفتد.
میگویند امر سیاسی آن بُعد از زندگی اجتماعیست که در آن اگر شماری کافی از مردم به امری باور بیاورند آن امر واقعا محقق میشود.
مثلا اگر من بتوانم همه مردم جهان را متقاعد کنم که پادشاه فرانسه هستم واقعا هم پادشاه فرانسه خواهم شد.
اگر بیشتر مردم انتظار اتفاقی را در کشورشان داشته باشند آن اتفاق خواهد افتاد حتی اگر همه دنیا با آن مخالف باشند.
راستش من برخلاف خیلی ها سالهاست به حرفهایی که در تاکسی ها زده میشود دقت میکنم نه چون این حرفها دقیق و درستند بلکه چون چیزهایی که در تاکسی میشنوید معمولا همان داستانهایی ست که مردم به آنها باور دارند و انتظارش را میکشند و انگار در حال حاضر در این بی داستانی سیاستمداران ما بزرگترین انتظار مردم ایران وقوع یک تغییر بزرگ است.
من اگر جای بعضی ها بودم که خوشبختانه نیستم بیشتر تاکسی سوار میشدم و گوشم را خوب تیز میکردم چون اگر همه راننده تاکسی ها و مسافرانشان فکر کنند چیزی در ایران به زودی تغییر خواهد کرد آن چیز به زودی تغییر خواهد کرد.
https://www.tg-me.com/draboutorab
همکاری میگفت داروخانه سه ماه پیش نسخه ی بیمار صرعی اش را اشتباه پیچیده و به جای قرص ضد تشنج داروی افسردگی به او داده و حالا بعد از مصرف داروی اشتباهی بیمارش معتقدست دست او شفا بوده و تشنجش قطع شده و متحیر بود که راستش را به بیمار بگوید یا با همان قرص اشتباهی به شفا دادن ادامه دهد؟
گاهی اگر برای بعضی بیماران گچ هم تجویز کنیم حالشان خوب میشود فقط به این دلیل که انتظار خوب شدن دارند.
آخرین باری که در تشنگی یک لیوان آب خوردید را بخاطر بیاورید!
درست چندثانیه بعد ازآخرین قطره آب تشنگیتان برطرف میشود درحالیکه آبی که خورده اید ۲۰ دقیقه بعد به خونتان میرسد؟
چه چیزی تشنگی شما را برطرف میکند؟
میگویند مهمترین کار مغز حس کردن نیست بلکه پیشبینی حسی ست که منتظرش هستید و باورش دارید و خیلی از مردم براساس انتظاری که از بیماری دارند بیمار میشوند.
سالهاست دارم سعی میکنم به بیماران ام اس م حالی کنم آن داستان و انتظار قدیمی از ام اس که آخرش ویلچری شدن است مدتهاست کاملا عوض شده و در داستان جدید میتوانید با کمی خوش شانسی انتظار داشته باشید هم ام اس داشته باشید هم ازدواج کنید هم بچه دار شوید هم تنیس بازی کنید ولی هنوز تا اسم ام اس می آید همه انتظار دیدن کسی را دارند که روی ویلچر نشسته است و اینجاست که اسم ها با داستانهایی که از آن اسمها انتظار داریم گره میخورند.
کانت به طعنه میگفت طبیبان فکر میکنند زمانی که بر بیماریِ فرد مریضی اسمی بگذارند کار بزرگی برای او انجام داده اند ولی اتفاقا درست میگفت.
ما در پزشکی پسوندی داریم به اسم ایدیوپاتیک!
جالب اینکه هرچقدر که این اسم برای ما پزشکان ناامید کننده است برای بیماران آرامش بخش است چون ایدیوپاتیک برای پزشکان یعنی هیچ کس دلیلش را نمیداند درحالی که ایدیوپاتیک برای مریض هدیه بزرگی ست که به او کمک میکند برای بیماری اش اسمی پیدا کند و با این اسم داستانش را کامل کند.
درواقع اگر به مریضی بگوییم بیماری شما ناشناخته ست دیگر پایش را در مطب ما نمیگذارد ولی اگر بگوییم ایدیوپاتیک است با این اسم هم بیماری اش را باور میکند و هم میتواند داستانی برای بیماری اش بسازد و مهمتر از همه میتواند به انتظاراتش از آن بیماری سر و سامان دهد.
شاید اگر کرونا صد سال پیش وقتی اسمش همان سرماخوردگی بود اپیدمی میشد تلفات کمتری میداد چون کسی انتظار ندارد از سرماخوردگی بمیرد.
درواقع بیش از اینکه واقعیتها در وضعیت ما مهم باشند داستانها و اسم ها و انتظارات ما هستند که تعیین کننده هستند.
میگویند ثروت ایلان ماسک درکارخانه ها و موشکها و پولهایی که دارد نیست بلکه حاصل اسم او و داستانها و انتظاراتی ست که میتواند به مردم بفروشد.
سالهاست قرارست او مردم را به مریخ ببرد و نبرده و وعده داده اتوموبیل کاملا خودران درست کند و نکرده ولی مردمی که او را باور دارند سهام شرکتهای مریخ نورد و خودرانش را میخرند و وقتی با ترامپ برنده انتخابات میشود و انتظارات مردم از موفقیت او دوبرابر میشود ثروتش هم یک شبه دوبرابر میشود.
درواقع نمره ای که مردم به ما میدهند بیش از آنکه مربوط به آن چیزی باشد که هستیم به انتظاری که در آینده از ما دارند ربط دارد.
مردم با یک پزشک جوان یا مهندس دانشگاه شریف آس و پاس ازدواج میکنند چون انتظار دارند آس و پاس نماند.
خیلی ها تعجب میکنند که چطور داستان بشار اسد یک شبه تمام شد درحالی که از همان وقتی که او برای مردمش دیگر داستانی برای گفتن نداشت سوری ها منتظر شنیدن داستان سقوطش بودند.
و سرنوشت ملتها هم به همین اسمها و داستانها و انتظاراتی که از آینده دارند گره خورده است.
مردم ریالشان را دلار و طلا میکنند و ریال سقوط میکند نه چون یک شبه اتفاق خاصی در اقتصاد کشور افتاده است بلکه چون مردم انتظار دارند اتفاق خاصی بیفتد.
میگویند امر سیاسی آن بُعد از زندگی اجتماعیست که در آن اگر شماری کافی از مردم به امری باور بیاورند آن امر واقعا محقق میشود.
مثلا اگر من بتوانم همه مردم جهان را متقاعد کنم که پادشاه فرانسه هستم واقعا هم پادشاه فرانسه خواهم شد.
اگر بیشتر مردم انتظار اتفاقی را در کشورشان داشته باشند آن اتفاق خواهد افتاد حتی اگر همه دنیا با آن مخالف باشند.
راستش من برخلاف خیلی ها سالهاست به حرفهایی که در تاکسی ها زده میشود دقت میکنم نه چون این حرفها دقیق و درستند بلکه چون چیزهایی که در تاکسی میشنوید معمولا همان داستانهایی ست که مردم به آنها باور دارند و انتظارش را میکشند و انگار در حال حاضر در این بی داستانی سیاستمداران ما بزرگترین انتظار مردم ایران وقوع یک تغییر بزرگ است.
من اگر جای بعضی ها بودم که خوشبختانه نیستم بیشتر تاکسی سوار میشدم و گوشم را خوب تیز میکردم چون اگر همه راننده تاکسی ها و مسافرانشان فکر کنند چیزی در ایران به زودی تغییر خواهد کرد آن چیز به زودی تغییر خواهد کرد.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
از کجا میفهمیم که دیگران نمیفهمند؟
فضای مجازی از جملات قصار درباره آدمهای احمق و نفهم اشباع شده است:
"نفهمیدن تصمیم قطعی بعضی از آدمهاست"
"هرگز به آنکه نمیخواهد بفهمد نمیتوان چیزی را فهماند"
ولی در مغز این جملات نغز یک مشکل بزرگ وجود دارد و آن اینکه تقریبا همیشه آنهایی که به نفهمیدن متهم میشوند هم ، درباره کسانی که دارند اتهام نفهمی به آنها میزنند،همین نظر را دارند.
چپ ها همان قدر از نفهمی راستها مطمئن هستند که راستها از نفهمی چپها!
آتئیست ها همان قدر دلشان برای نفهمی دینداران میسوزد که دینداران برای خدانفهمی آتئیست ها!
حالا بگذارید چند خط همین جا ترمز کنم و سراغ کتابی از فرانس دوال زیست شناس محبوبم بروم به نام
"آیا آنقدر هوشمند هستیم که هوشمندی جانوران را درک کنیم؟"
حرف اصلی فرانس دوال در این کتاب این است که اگر جانوران مثل ما حرف نمیزنند یا شمردن بلد نیستند و کتاب نمیخوانند و مغزشان کوچکتر از ماست( البته به جز دلفین و فیل و نهنگ) به این دلیل نیست که طفلکی ها خنگ و احمقند بلکه به این علتست که بر خلاف ما برای بقا و زندگی در طبیعت به چنین قرتی بازیهای مغزی یی نیاز ندارند.
درواقع اگر به موفقیت گونه ها با دیدی تکاملی نگاه کنیم یعنی مثلا اگر میزان موفقیت یک گونه به جای توانایی ساخت موشک و برج های صد طبقه و سفر به کهکشان بر مبنای وزن و سهمی که آن گونه در زمین اشغال کرده ارزیابی شود(وزن کل مورچه های عالم از وزن کل آدمها بیشترست) آنوقت شاید حتی بتوان گفت مورچه ها از آدمها گونه موفقتری هم هستند.
فرانس دوال میگوید هر ارگانیسم، محیط را به شیوه ای درک میکند و یاد میگیرد که به بقایش کمک کند.
کنه ها میلیونهاسال پیش از گونه ما در زمین سابقه زندگی دارند و بدون اینکه در این چند میلیون سال چشمشان به جمال زمین روشن شده باشد(کنه ها کورند) فقط با توانایی تشخیص بوی اسید بوتیریک بدن پستانداران میتوانند ۱۸ سال بدون آب و غذا منتظر آن بدن بمانند تا پستانداری از کنارشان رد شود و بعد از مکیدن خونش تخم بگذارند و بمیرند ولی چه کسی میتواند بگوید کنه موجود کورِ احمقیست؟
سنجابها در برف جای تک تک دانه های بلوطی را که در زیر خاک مخفی کرده اند را به خاطر دارند بدون اینکه مثل ما نیازی به یادگیری شمردن داشته باشند.
هیچ خرگوشی هرچقدر هم که هویج به او جایزه دهید یاد نمیگیرد توپی را که برای او میاندازید به شما برگرداند زیرامغزش برخلاف مغز سگ نه برای دنبال کردن شکار بلکه برای فرار از شکار شدن تکامل پیدا کرده است.
درواقع هرموجودی فقط ظرفیت های یادگیری ای را در خودش پرورش میدهد که برای بقا به آنها نیاز دارد.
پرندگان نر توانایی مکان یابی بهتری از ماده ها دارند(ظاهرا دلیل آدرس نپرسیدن آقایان هم همین است) چون برای زدن مخ پرندگان ماده و پیدا کردن جفت مجبورند به مکانهای دورتری سفر کنند.
در واقع ما آدمها هیچ راهی به درک حیات سوبژکتیو سایر گونه ها نداریم و به قول ویتگنشتاین ما حتی اگر میتوانستیم باشیرها صحبت کنیم هم باز نمیتوانستیم بفهمیم سلطان جنگل بودن چه فهمی از دنیا دارد و شاید درباره فهم آدمها از آدمها هم کمابیش همین قضیه صدق کند.
اگر اعتراض میکنید که چطور از تفاوت درک ما باحیوانات به تفاوت درک بین آدمها رسیدم بگذارید دوباره به حرفهای فرانس دوال در کتاب برگردم.
دوال میگوید ما میتوانیم هر چیزی که در زیست شناسی و رفتار گونه های دیگر میبینیم را به انسانها تعمیم دهیم چون سیر تکامل همه ما یکیست.
طبیعت هرگز هیچ قابلیتی را از صفر برای یک گونه اختراع نمیکند بلکه هرجا که لازم باشد آن را شکوفا میکند.
تعداد استخوانهای دست ما و بال خفاش یکیست، ژن foxp2 که در آدمها به زبان باز کردن ما کمک کرده در پرنده های آوازخوانی که میلیونها سال قبل از ما در زمین تکامل پیدا کرده اند هم وجود دارد درحالی که در شامپانزه هایی که در ۹۹درصد ژنها با ما برابرند غایبست نه چون آنها شانس زبان باز کردن نداشته اند بلکه چون شامپانزه ها نیازی به حرف زدن نداشته اند.
پس شاید آدمهای مختلف هم دنیا را فقط آنطور میفهمند که برای زندگی در دنیای خودشان به آن نیاز دارند، زندگی یی که جز خودشان کسی تجربه اش نکرده است و فهمی از آن ندارد.
حالا با این نگاه تکاملی بار دیگر به آدمهای اطرافتان نگاه کنید!
آیا اروپایی های مدرن کم فرزند فهمیده ترند یا آفریقاهایی که به آب میزنند و خود رابه اروپا میرسانند و هرکدام شش هفت بچه در اروپا به دنیا می آورند؟
آیا بچه درسخوانی که با زحمت،پزشکی قبول میشود بیشتر میفهمد یا بچه کاسبی که از هجده سالگی میفهمد در ایران چطور میشود دلالی کرد؟
شاید ماآدمها فقط قادر به فهمیدن دنیای خودمان باشیم نه دیگران!
شاید اگر عقل کل هم باشیم نتوانیم ادعا کنیم که مامیفهمیم و دیگران نمیفهمند همانطور که هرگز تا ابد هیچ آدمی نخواهید فهمید"خفاش بودن"چگونه بودنیست.
https://www.tg-me.com/draboutorab
فضای مجازی از جملات قصار درباره آدمهای احمق و نفهم اشباع شده است:
"نفهمیدن تصمیم قطعی بعضی از آدمهاست"
"هرگز به آنکه نمیخواهد بفهمد نمیتوان چیزی را فهماند"
ولی در مغز این جملات نغز یک مشکل بزرگ وجود دارد و آن اینکه تقریبا همیشه آنهایی که به نفهمیدن متهم میشوند هم ، درباره کسانی که دارند اتهام نفهمی به آنها میزنند،همین نظر را دارند.
چپ ها همان قدر از نفهمی راستها مطمئن هستند که راستها از نفهمی چپها!
آتئیست ها همان قدر دلشان برای نفهمی دینداران میسوزد که دینداران برای خدانفهمی آتئیست ها!
حالا بگذارید چند خط همین جا ترمز کنم و سراغ کتابی از فرانس دوال زیست شناس محبوبم بروم به نام
"آیا آنقدر هوشمند هستیم که هوشمندی جانوران را درک کنیم؟"
حرف اصلی فرانس دوال در این کتاب این است که اگر جانوران مثل ما حرف نمیزنند یا شمردن بلد نیستند و کتاب نمیخوانند و مغزشان کوچکتر از ماست( البته به جز دلفین و فیل و نهنگ) به این دلیل نیست که طفلکی ها خنگ و احمقند بلکه به این علتست که بر خلاف ما برای بقا و زندگی در طبیعت به چنین قرتی بازیهای مغزی یی نیاز ندارند.
درواقع اگر به موفقیت گونه ها با دیدی تکاملی نگاه کنیم یعنی مثلا اگر میزان موفقیت یک گونه به جای توانایی ساخت موشک و برج های صد طبقه و سفر به کهکشان بر مبنای وزن و سهمی که آن گونه در زمین اشغال کرده ارزیابی شود(وزن کل مورچه های عالم از وزن کل آدمها بیشترست) آنوقت شاید حتی بتوان گفت مورچه ها از آدمها گونه موفقتری هم هستند.
فرانس دوال میگوید هر ارگانیسم، محیط را به شیوه ای درک میکند و یاد میگیرد که به بقایش کمک کند.
کنه ها میلیونهاسال پیش از گونه ما در زمین سابقه زندگی دارند و بدون اینکه در این چند میلیون سال چشمشان به جمال زمین روشن شده باشد(کنه ها کورند) فقط با توانایی تشخیص بوی اسید بوتیریک بدن پستانداران میتوانند ۱۸ سال بدون آب و غذا منتظر آن بدن بمانند تا پستانداری از کنارشان رد شود و بعد از مکیدن خونش تخم بگذارند و بمیرند ولی چه کسی میتواند بگوید کنه موجود کورِ احمقیست؟
سنجابها در برف جای تک تک دانه های بلوطی را که در زیر خاک مخفی کرده اند را به خاطر دارند بدون اینکه مثل ما نیازی به یادگیری شمردن داشته باشند.
هیچ خرگوشی هرچقدر هم که هویج به او جایزه دهید یاد نمیگیرد توپی را که برای او میاندازید به شما برگرداند زیرامغزش برخلاف مغز سگ نه برای دنبال کردن شکار بلکه برای فرار از شکار شدن تکامل پیدا کرده است.
درواقع هرموجودی فقط ظرفیت های یادگیری ای را در خودش پرورش میدهد که برای بقا به آنها نیاز دارد.
پرندگان نر توانایی مکان یابی بهتری از ماده ها دارند(ظاهرا دلیل آدرس نپرسیدن آقایان هم همین است) چون برای زدن مخ پرندگان ماده و پیدا کردن جفت مجبورند به مکانهای دورتری سفر کنند.
در واقع ما آدمها هیچ راهی به درک حیات سوبژکتیو سایر گونه ها نداریم و به قول ویتگنشتاین ما حتی اگر میتوانستیم باشیرها صحبت کنیم هم باز نمیتوانستیم بفهمیم سلطان جنگل بودن چه فهمی از دنیا دارد و شاید درباره فهم آدمها از آدمها هم کمابیش همین قضیه صدق کند.
اگر اعتراض میکنید که چطور از تفاوت درک ما باحیوانات به تفاوت درک بین آدمها رسیدم بگذارید دوباره به حرفهای فرانس دوال در کتاب برگردم.
دوال میگوید ما میتوانیم هر چیزی که در زیست شناسی و رفتار گونه های دیگر میبینیم را به انسانها تعمیم دهیم چون سیر تکامل همه ما یکیست.
طبیعت هرگز هیچ قابلیتی را از صفر برای یک گونه اختراع نمیکند بلکه هرجا که لازم باشد آن را شکوفا میکند.
تعداد استخوانهای دست ما و بال خفاش یکیست، ژن foxp2 که در آدمها به زبان باز کردن ما کمک کرده در پرنده های آوازخوانی که میلیونها سال قبل از ما در زمین تکامل پیدا کرده اند هم وجود دارد درحالی که در شامپانزه هایی که در ۹۹درصد ژنها با ما برابرند غایبست نه چون آنها شانس زبان باز کردن نداشته اند بلکه چون شامپانزه ها نیازی به حرف زدن نداشته اند.
پس شاید آدمهای مختلف هم دنیا را فقط آنطور میفهمند که برای زندگی در دنیای خودشان به آن نیاز دارند، زندگی یی که جز خودشان کسی تجربه اش نکرده است و فهمی از آن ندارد.
حالا با این نگاه تکاملی بار دیگر به آدمهای اطرافتان نگاه کنید!
آیا اروپایی های مدرن کم فرزند فهمیده ترند یا آفریقاهایی که به آب میزنند و خود رابه اروپا میرسانند و هرکدام شش هفت بچه در اروپا به دنیا می آورند؟
آیا بچه درسخوانی که با زحمت،پزشکی قبول میشود بیشتر میفهمد یا بچه کاسبی که از هجده سالگی میفهمد در ایران چطور میشود دلالی کرد؟
شاید ماآدمها فقط قادر به فهمیدن دنیای خودمان باشیم نه دیگران!
شاید اگر عقل کل هم باشیم نتوانیم ادعا کنیم که مامیفهمیم و دیگران نمیفهمند همانطور که هرگز تا ابد هیچ آدمی نخواهید فهمید"خفاش بودن"چگونه بودنیست.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
نمایش ترسناک خوشبختی
اخیرا دوستی کلیپی از لحظات شاد سالها زندگی مشترکش به اشتراک گذاشته بود و من با اینکه از دیدن آن کلیپ زیبا به وجد آمده بودم دلم شور زد و بعد از کمی مقاومت تسلیم ترس ناخودآگاهم شدم و زیرش نوشتم :
اسپند فراموش نشود!
و بلافاصله با چند علامت تعجب از طرف دوستان بدرقه شدم که پرسیدند مگر واقعابه چشم زخم اعتقاد دارم و البته که ندارم ولی راستش معتقدم همان طور که مادربزرگهای ما میگفتند نمایش خوشبختی و موفقیت بخصوص در این ینگه از دنیا کاریست بس خطرناک!
قبل از اینکه به سراغ دلیلش بروم بگذارید اول به این سوال جواب دهم که چرا به اشتباه فکر میکنیم بعضی آدمها میتوانند ما را چشم بزنند و چرا معمولا به محض اینکه بهترین اتفاق زندگی مان میفتاد با یک اتفاق بد همه چیز به روز گند اول بر میگردد؟
چرا درست یک هفته بعد از اینکه ۷ گل برای تیمتان میزنید بدترین بازی عمرتان را انجام میدهید؟
دنیل کانمن روانشناس و برنده جایزه نوبل اقتصاد توضیح بسیار جالبی برای " چشم زخم" دارد.
او برای چشم خوردن های ما یک دلیل کاملا ریاضی دارد:
بازگشت به میانگین!
امتیاز و موفقیت های ما هرچه بزرگتر و غیرمنتظره تر باشند باید انتظار پسرفت و چشم خوردن های بیشتری هم در آینده داشته باشیم زیرا امتیاز بسیار خوب ممکن است نتیجه روزی سرشار از شانس باشد نه لیاقت و استعداد ما برای آن امتیاز!
اگر بعد از هر عکس دونفره عاشقانه ای که با همسرتان در اینستاگرام میگذارید با هم دعوای مفصلی میکنید به این دلیل نیست که کسی چشمتان کرده بلکه به این علت است که بعد از یک روز عاشقانه ی نادر و عکس دونفره کمیاب و زیبا به همان زندگی سگی همیشگی و مطابق میانگینتان برگشته اید ولی چون معتاد دلیل تراشی هستید تقصیر بازگشت به میانگین را به گردن آنهایی می اندازید که از هر خوشبختی و موفقیت شما با غبطه و البته با صدای بلند یاد میکنند و البته این دلیل نمیشود که با خیال راحت به انتشار موفقیت ها و خوشبختی هایتان در اینستاگرام ادامه دهید چون حتی اگر چشم زخم وجود نداشته باشد حسود همه جا هست.
اگر فکر میکنید حسادت قدیمی شده و مال قصه سیندرلا ست کاملا در اشتباهید زیرا حسادت یکی از بزرگترین و مخرب ترین نیروهای جامعه بخصوص جوامعیست که در آنها منابع ثروت و راههای پیشرفت به شدت محدود و معدودند.
به وضعیت سیاست در ایران چه در میان حاکمان و چه اوپوزسیون نگاه کنید!
هر کس محبوبتر یا بالاتر محسودتر و فحش خورتر!
اصلا به انقلاب ۵۷ نگاه کنید!چه چیزی بیش از همه باعث خشم طبقه کم برخوردار جامعه و انتقام گیری آنها از طبقه مرفه و موفق و مدرن جامعه با انقلاب و برهم زدن نظم قبلی شد؟
چرا محافظه کارترین قشر جامعه حاضر شد پرخطرترین راه تغییر یعنی انقلاب را انتخاب کند؟
در مناظره ای مدافع لایحه حجاب در پاسخ به طرف مخالف از صحنه ی به قول خودش فاجعه باری میگفت که در خیابان از بوسه یک دختر و پسر دیده بود و بیشترین حسی که در او دیده میشد نه غیرت بلکه حسادت بود.
آیا یکی از علل انقلاب بجز تئوری پیچیده توطئه، انفجار حسادت وحسرت قشری که لذت بردن دیگران را میدیدند و نمیتوانستند و حسرت می کشیدند و تاب نمی آوردند نبود؟
چرا بیشترین سخت گیری انقلابی به جای مبارزه با دروغ و رشوه بر سبک زندگی دختران و پسران خوشحال و ظاهرا خوشبختی اعمال شد که راهها و امکانات بیشتری برای خوشی داشتند.
آلن دوباتن در مصاحبه ای میگفت حسادت یکی از تعیین کننده ترین فاکتورهاییست که آینده ادمها را شکل میدهد و داستان این حسادت از کوچکترین واحد جامعه یعنی خانواده آغاز میشود.
بچه ی یک جوشکار احتمال کمتری دارد استاد دانشگاه شود نه چون استعدادش را ندارد بلکه به این دلیل که پیشرفت او میتواند مقدمه طرد شدن ازطرف پدرو برادران تحصیل نکرده وحسودش باشد.
همه سخت گیری مادرها نسبت به دخترشان بخاطرنگرانی از آینده دختر نیست بلکه به سبب حسادت نسبت به گذشته سخت خودشان هم هست.سلبریتی ها بیشتر طلاق میگیرند نه فقط چون چشم و گوششان میجنبد بلکه چون از حسادتهای همسرانشان کلافه میشوند.
سالهاست هرجایی که از دوست و عزیزی کم لطفی یی میبینم برای پیدا کردن علتش اول از همه به سراغ پرونده ی حسادت میروم و تقریبا همیشه موفق میشوم و حسادت بیش از همه در بستر کمبود رشد میکند.
میگویند قبیله های فقیر آفریقایی بیش از اینکه برای باران آمدن دهکده خودشان به جادوگرها پول بدهند برای باران نیامدن در دهکده همسایه پول خرج میکنند.
شاید به همین دلیل است که درکشورهای ثروتمند مردم بدون بغض و حسد به پولدارترین آدمها رای میدهند نه به کسانی که قسم حضرت عباس بخورند که بعد از ۴۰ سال وزیر و وکیل بودن در یخچالشان چیزی پیدا نمیشود.
من از نمایش خوشبختی هایم میترسم نه چون به چشم زخم اعتقاد دارم بلکه چون باور دارم در جامعه کم چیز و هر روز ناچیز تر شده ی ما نمایش خوشبختی کار خطرناکیست!
https://www.tg-me.com/draboutorab
اخیرا دوستی کلیپی از لحظات شاد سالها زندگی مشترکش به اشتراک گذاشته بود و من با اینکه از دیدن آن کلیپ زیبا به وجد آمده بودم دلم شور زد و بعد از کمی مقاومت تسلیم ترس ناخودآگاهم شدم و زیرش نوشتم :
اسپند فراموش نشود!
و بلافاصله با چند علامت تعجب از طرف دوستان بدرقه شدم که پرسیدند مگر واقعابه چشم زخم اعتقاد دارم و البته که ندارم ولی راستش معتقدم همان طور که مادربزرگهای ما میگفتند نمایش خوشبختی و موفقیت بخصوص در این ینگه از دنیا کاریست بس خطرناک!
قبل از اینکه به سراغ دلیلش بروم بگذارید اول به این سوال جواب دهم که چرا به اشتباه فکر میکنیم بعضی آدمها میتوانند ما را چشم بزنند و چرا معمولا به محض اینکه بهترین اتفاق زندگی مان میفتاد با یک اتفاق بد همه چیز به روز گند اول بر میگردد؟
چرا درست یک هفته بعد از اینکه ۷ گل برای تیمتان میزنید بدترین بازی عمرتان را انجام میدهید؟
دنیل کانمن روانشناس و برنده جایزه نوبل اقتصاد توضیح بسیار جالبی برای " چشم زخم" دارد.
او برای چشم خوردن های ما یک دلیل کاملا ریاضی دارد:
بازگشت به میانگین!
امتیاز و موفقیت های ما هرچه بزرگتر و غیرمنتظره تر باشند باید انتظار پسرفت و چشم خوردن های بیشتری هم در آینده داشته باشیم زیرا امتیاز بسیار خوب ممکن است نتیجه روزی سرشار از شانس باشد نه لیاقت و استعداد ما برای آن امتیاز!
اگر بعد از هر عکس دونفره عاشقانه ای که با همسرتان در اینستاگرام میگذارید با هم دعوای مفصلی میکنید به این دلیل نیست که کسی چشمتان کرده بلکه به این علت است که بعد از یک روز عاشقانه ی نادر و عکس دونفره کمیاب و زیبا به همان زندگی سگی همیشگی و مطابق میانگینتان برگشته اید ولی چون معتاد دلیل تراشی هستید تقصیر بازگشت به میانگین را به گردن آنهایی می اندازید که از هر خوشبختی و موفقیت شما با غبطه و البته با صدای بلند یاد میکنند و البته این دلیل نمیشود که با خیال راحت به انتشار موفقیت ها و خوشبختی هایتان در اینستاگرام ادامه دهید چون حتی اگر چشم زخم وجود نداشته باشد حسود همه جا هست.
اگر فکر میکنید حسادت قدیمی شده و مال قصه سیندرلا ست کاملا در اشتباهید زیرا حسادت یکی از بزرگترین و مخرب ترین نیروهای جامعه بخصوص جوامعیست که در آنها منابع ثروت و راههای پیشرفت به شدت محدود و معدودند.
به وضعیت سیاست در ایران چه در میان حاکمان و چه اوپوزسیون نگاه کنید!
هر کس محبوبتر یا بالاتر محسودتر و فحش خورتر!
اصلا به انقلاب ۵۷ نگاه کنید!چه چیزی بیش از همه باعث خشم طبقه کم برخوردار جامعه و انتقام گیری آنها از طبقه مرفه و موفق و مدرن جامعه با انقلاب و برهم زدن نظم قبلی شد؟
چرا محافظه کارترین قشر جامعه حاضر شد پرخطرترین راه تغییر یعنی انقلاب را انتخاب کند؟
در مناظره ای مدافع لایحه حجاب در پاسخ به طرف مخالف از صحنه ی به قول خودش فاجعه باری میگفت که در خیابان از بوسه یک دختر و پسر دیده بود و بیشترین حسی که در او دیده میشد نه غیرت بلکه حسادت بود.
آیا یکی از علل انقلاب بجز تئوری پیچیده توطئه، انفجار حسادت وحسرت قشری که لذت بردن دیگران را میدیدند و نمیتوانستند و حسرت می کشیدند و تاب نمی آوردند نبود؟
چرا بیشترین سخت گیری انقلابی به جای مبارزه با دروغ و رشوه بر سبک زندگی دختران و پسران خوشحال و ظاهرا خوشبختی اعمال شد که راهها و امکانات بیشتری برای خوشی داشتند.
آلن دوباتن در مصاحبه ای میگفت حسادت یکی از تعیین کننده ترین فاکتورهاییست که آینده ادمها را شکل میدهد و داستان این حسادت از کوچکترین واحد جامعه یعنی خانواده آغاز میشود.
بچه ی یک جوشکار احتمال کمتری دارد استاد دانشگاه شود نه چون استعدادش را ندارد بلکه به این دلیل که پیشرفت او میتواند مقدمه طرد شدن ازطرف پدرو برادران تحصیل نکرده وحسودش باشد.
همه سخت گیری مادرها نسبت به دخترشان بخاطرنگرانی از آینده دختر نیست بلکه به سبب حسادت نسبت به گذشته سخت خودشان هم هست.سلبریتی ها بیشتر طلاق میگیرند نه فقط چون چشم و گوششان میجنبد بلکه چون از حسادتهای همسرانشان کلافه میشوند.
سالهاست هرجایی که از دوست و عزیزی کم لطفی یی میبینم برای پیدا کردن علتش اول از همه به سراغ پرونده ی حسادت میروم و تقریبا همیشه موفق میشوم و حسادت بیش از همه در بستر کمبود رشد میکند.
میگویند قبیله های فقیر آفریقایی بیش از اینکه برای باران آمدن دهکده خودشان به جادوگرها پول بدهند برای باران نیامدن در دهکده همسایه پول خرج میکنند.
شاید به همین دلیل است که درکشورهای ثروتمند مردم بدون بغض و حسد به پولدارترین آدمها رای میدهند نه به کسانی که قسم حضرت عباس بخورند که بعد از ۴۰ سال وزیر و وکیل بودن در یخچالشان چیزی پیدا نمیشود.
من از نمایش خوشبختی هایم میترسم نه چون به چشم زخم اعتقاد دارم بلکه چون باور دارم در جامعه کم چیز و هر روز ناچیز تر شده ی ما نمایش خوشبختی کار خطرناکیست!
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
چرا دایناسورها برنمیگردند؟
زندگی چنان سخت و آینده چنان ترسناک و تاریک شده که انگار ما ایرانی ها مجبوریم به جای برنامه ریزی برای آینده در فکر بازگشت به گذشته،خیال پردازی کنیم ولی آیا بازگشت به گذشته مثلا ۶۰ سال پیش ممکنست؟
آیا دایناسورها برمیگردند؟
شاید بگویید این سوال چه ربطی به دایناسورها دارد ولی شاید درک زیستشناسانه غیرممکن بودن بازگشت دایناسورها به غیر ممکن بودن بازگشت ما به گذشته ربط مهمی داشته باشد. داستان فیلم پارک ژوراسیک مرا شیفته علم ژنتیک و زیستشناسی کرد داستانی که بعدا فهمیدم احتمالا هرگز تبدیل به واقعیت نخواهد شد.
ولی چرا نمیشود از روی DNA بدست آمده ازخون دایناسوری که در شکم یک پشه چندمیلیون ساله کهربایی پیدا شده دایناسوری جدید خلق کرد؟
دنت در کتاب ایده خطرناک داروین توضیح میدهد که برای بازگرداندن یک دایناسور به عالم،تنها داشتن نقشهDNA او کافی نیست بلکه ماه و خورشید و فلک باید درکار باشند تا رمز سنگ نبشته ی DNA آن را بخوانند و بفهمند.
به زبان زیست شناسی اگر بخواهیم DNA کاملا سالم یک دایناسور را به یک دایناسور واقعی تبدیل کنیم به سلول تخمک زنده ای نیاز داریم که معنی چیزهایی که در کتیبه DNA دایناسور چندمیلیون سال پیش نوشته شده را بتواند بخواند و این درباره همه ژن نوشته هاو موجوداتی که روزی در عالم آفریده و روزی منقرض شده اند صدق میکند درواقع کتیبه ژنهای ما پر از ژنهای باستانی و فراموش شده ای است(به روایتی نود درصد) که حتی خود سلولهای ما هم نمیتوانند آنها رابخوانند و تفسیر کنند.
ژن آبشش قورباغه در ژنوم ما از میلیونها سال پیش جا خوش کرده بدون اینکه آبششی برای ما بسازد و البته این رسم نخواندن ژنهایی که نباید خوانده شوند یک رسم زیست شناسانه کهن است.
فکرش را بکنید مثلا اگر در سلولهای مغز ما ژنهای مربوط به ساخت اندام تناسلی هم خوانده میشدند چه افتضاحی به بار می آمد.
دنت میگویدساختن دایناسوری که چندین میلیون سال پیش در محیطی دیگر با درختان و جانورانی و غذاها و آب و هوایی دیگر زندگی میکرده تنها از روی DNA او مثل اینست که موجودات فضایی از روی دفترچه نتهای موسیقی که از زمین بدستشان رسیده بخواهند در کره خودشان سمفونی بتهوون را بنوازند چون حتی اگر آنها آنقدرباهوش باشند که بفهمند این دفترچه ی نتهای موسیقی ست چطور خواهند توانست بدون اینکه از وجود آلات موسیقی مثل پیانو و ویلون خبر داشته باشند(چه برسد نواختن ان را بلد باشند)سمفونی بتهوون را در کره خودشان بنوازند؟
در واقع زیست شناسی به ما میگوید که بازگشت به گذشته ممکن نیست و طبیعت دنده ای برای بازگشت به عقب ندارد ولی دنت که یک فیلسوف-زیست شناس تکاملی ست در کتابش حرف مهمتری دارد که شاید به یک سوال مهم دیگر ما هم پاسخ دهد.
آیا ایران ما باچند مثبت و منفی در تاریخ و طبیعتش میتوانست به جای ایران امروز چیزی شبیه ژاپن ،کره یا دبی باشد؟
دنت می پرسد چرا در طبیعت هیچ پرنده شاخدار و هیچ گورخر خال خال و زرافه راه راهی وجود ندارد؟
آیا اگر ژن شاخهای گوزن را به دی ان ای یک عقاب اضافه کنیم میتوانیم عقاب شاخدار بسازیم؟
اگر ژنهای راه راه شدن را در گورخر پیدا کنیم و به دی ان ای زرافه اضافه کنیم آیا سلولهای زرافه معنای ژن جدید را میفهمند و پوستشان راه راه میشود یا ژن راه راه کردن هم مثل ژنهای آبشش قورباغه ی موجود در ژنهای ما در انبار بی مصرفها بایگانی خواهد شد؟
اگر به درخت تکاملی حیات نگاه کنیم در گذشته و آینده هر جانور واقعی،هزاران جانور تخیلی وجود دارد که یا نتوانسته اند خلق شوند(یا هرگز نخواهند توانست) زیرا برای خلق و بقای یک موجود جدید در طبیعت راههای بسیار بسیار کمی وجود دارد درحالی که برای بوجود نیامدن یا انقراض یک موجود هزاران هزار راه هست.
به ایران دهه پنجاه نگاه کنید!
وزیر آموزش و پرورش ش پرویز ناتل خانلری بود نخست وزیرش هرروز یک گل ارکیده به کتش میزد،شاهش در سوئیس درس خوانده بود،درآمد نفتش فقط در چند سال دهها برابر شده بود،درحالی که بیشتر مردمانش بیسواد و کم سواد و خرافاتی و خیالاتی بودند،احتمال بقای چنین موجود عجیب الخلقه ای در طبیعت و جغرافیای خاورمیانه ۶۰ سال پیش بیشتر بود یا احتمال انقراضش؟
احتمال بازگشت دوباره چنین ایرانی چقدرست؟
دنت میگوید خلق یک ژنوم زیست پذیر جدید بیش از اینکه شبیه ساختن ماکتی از روی یک دفترچه ژنی یاراه راه کردن زرافه ای خال خالی باشد شبیه سرودن و به سرانجام رساندن شعری ست موزون با قافیه هایی دشوار!
شایداگر به سیاست از عینک طبیعت نگاه کنیم بفهمیم که چرا درخاورمیانه از دل سمفونی جمهور فرانسوی،رئیسجمهور مادام العمری مثل صدام درمی آید.
ایران ما نمیتواند تبدیل به ژاپن شاخ دار یا کره راه راه یا دبی خال خال شود،به ۶۰ سال پیش هم باز نخواهد گشت.
ایران ما شعریست ناتمام،گیرافتاده در قافیه ای سخت و عجیب!
کاش شاعرانی پیدا شوند و تمامش کنند!
https://www.tg-me.com/draboutorab
زندگی چنان سخت و آینده چنان ترسناک و تاریک شده که انگار ما ایرانی ها مجبوریم به جای برنامه ریزی برای آینده در فکر بازگشت به گذشته،خیال پردازی کنیم ولی آیا بازگشت به گذشته مثلا ۶۰ سال پیش ممکنست؟
آیا دایناسورها برمیگردند؟
شاید بگویید این سوال چه ربطی به دایناسورها دارد ولی شاید درک زیستشناسانه غیرممکن بودن بازگشت دایناسورها به غیر ممکن بودن بازگشت ما به گذشته ربط مهمی داشته باشد. داستان فیلم پارک ژوراسیک مرا شیفته علم ژنتیک و زیستشناسی کرد داستانی که بعدا فهمیدم احتمالا هرگز تبدیل به واقعیت نخواهد شد.
ولی چرا نمیشود از روی DNA بدست آمده ازخون دایناسوری که در شکم یک پشه چندمیلیون ساله کهربایی پیدا شده دایناسوری جدید خلق کرد؟
دنت در کتاب ایده خطرناک داروین توضیح میدهد که برای بازگرداندن یک دایناسور به عالم،تنها داشتن نقشهDNA او کافی نیست بلکه ماه و خورشید و فلک باید درکار باشند تا رمز سنگ نبشته ی DNA آن را بخوانند و بفهمند.
به زبان زیست شناسی اگر بخواهیم DNA کاملا سالم یک دایناسور را به یک دایناسور واقعی تبدیل کنیم به سلول تخمک زنده ای نیاز داریم که معنی چیزهایی که در کتیبه DNA دایناسور چندمیلیون سال پیش نوشته شده را بتواند بخواند و این درباره همه ژن نوشته هاو موجوداتی که روزی در عالم آفریده و روزی منقرض شده اند صدق میکند درواقع کتیبه ژنهای ما پر از ژنهای باستانی و فراموش شده ای است(به روایتی نود درصد) که حتی خود سلولهای ما هم نمیتوانند آنها رابخوانند و تفسیر کنند.
ژن آبشش قورباغه در ژنوم ما از میلیونها سال پیش جا خوش کرده بدون اینکه آبششی برای ما بسازد و البته این رسم نخواندن ژنهایی که نباید خوانده شوند یک رسم زیست شناسانه کهن است.
فکرش را بکنید مثلا اگر در سلولهای مغز ما ژنهای مربوط به ساخت اندام تناسلی هم خوانده میشدند چه افتضاحی به بار می آمد.
دنت میگویدساختن دایناسوری که چندین میلیون سال پیش در محیطی دیگر با درختان و جانورانی و غذاها و آب و هوایی دیگر زندگی میکرده تنها از روی DNA او مثل اینست که موجودات فضایی از روی دفترچه نتهای موسیقی که از زمین بدستشان رسیده بخواهند در کره خودشان سمفونی بتهوون را بنوازند چون حتی اگر آنها آنقدرباهوش باشند که بفهمند این دفترچه ی نتهای موسیقی ست چطور خواهند توانست بدون اینکه از وجود آلات موسیقی مثل پیانو و ویلون خبر داشته باشند(چه برسد نواختن ان را بلد باشند)سمفونی بتهوون را در کره خودشان بنوازند؟
در واقع زیست شناسی به ما میگوید که بازگشت به گذشته ممکن نیست و طبیعت دنده ای برای بازگشت به عقب ندارد ولی دنت که یک فیلسوف-زیست شناس تکاملی ست در کتابش حرف مهمتری دارد که شاید به یک سوال مهم دیگر ما هم پاسخ دهد.
آیا ایران ما باچند مثبت و منفی در تاریخ و طبیعتش میتوانست به جای ایران امروز چیزی شبیه ژاپن ،کره یا دبی باشد؟
دنت می پرسد چرا در طبیعت هیچ پرنده شاخدار و هیچ گورخر خال خال و زرافه راه راهی وجود ندارد؟
آیا اگر ژن شاخهای گوزن را به دی ان ای یک عقاب اضافه کنیم میتوانیم عقاب شاخدار بسازیم؟
اگر ژنهای راه راه شدن را در گورخر پیدا کنیم و به دی ان ای زرافه اضافه کنیم آیا سلولهای زرافه معنای ژن جدید را میفهمند و پوستشان راه راه میشود یا ژن راه راه کردن هم مثل ژنهای آبشش قورباغه ی موجود در ژنهای ما در انبار بی مصرفها بایگانی خواهد شد؟
اگر به درخت تکاملی حیات نگاه کنیم در گذشته و آینده هر جانور واقعی،هزاران جانور تخیلی وجود دارد که یا نتوانسته اند خلق شوند(یا هرگز نخواهند توانست) زیرا برای خلق و بقای یک موجود جدید در طبیعت راههای بسیار بسیار کمی وجود دارد درحالی که برای بوجود نیامدن یا انقراض یک موجود هزاران هزار راه هست.
به ایران دهه پنجاه نگاه کنید!
وزیر آموزش و پرورش ش پرویز ناتل خانلری بود نخست وزیرش هرروز یک گل ارکیده به کتش میزد،شاهش در سوئیس درس خوانده بود،درآمد نفتش فقط در چند سال دهها برابر شده بود،درحالی که بیشتر مردمانش بیسواد و کم سواد و خرافاتی و خیالاتی بودند،احتمال بقای چنین موجود عجیب الخلقه ای در طبیعت و جغرافیای خاورمیانه ۶۰ سال پیش بیشتر بود یا احتمال انقراضش؟
احتمال بازگشت دوباره چنین ایرانی چقدرست؟
دنت میگوید خلق یک ژنوم زیست پذیر جدید بیش از اینکه شبیه ساختن ماکتی از روی یک دفترچه ژنی یاراه راه کردن زرافه ای خال خالی باشد شبیه سرودن و به سرانجام رساندن شعری ست موزون با قافیه هایی دشوار!
شایداگر به سیاست از عینک طبیعت نگاه کنیم بفهمیم که چرا درخاورمیانه از دل سمفونی جمهور فرانسوی،رئیسجمهور مادام العمری مثل صدام درمی آید.
ایران ما نمیتواند تبدیل به ژاپن شاخ دار یا کره راه راه یا دبی خال خال شود،به ۶۰ سال پیش هم باز نخواهد گشت.
ایران ما شعریست ناتمام،گیرافتاده در قافیه ای سخت و عجیب!
کاش شاعرانی پیدا شوند و تمامش کنند!
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
مغزِ فارسی(قسمت اول)
برای ما پزشکان مغز و اعصاب چشم باز کردن یاحرکت دادن دست و پای بیماری که در کوماست نشانه ی خوبیست ولی فقط کافیست تا بیمار چند کلمه به زبان بیاورد تا جشن بگیریم و نفس راحتی بکشیم زیرا کلمه یعنی زندگی!
در این دور و زمانه لازم نیست متخصص مغز باشید تا بدانید کلمات در مغزمان ساخته میشوند ولی در گذشته کلمات در میان آدمیان آنچنان جایگاه والایی داشتند که نه تنها در این جمجمه ی زمینی بلکه حتی در آسمانها هم جا نمیشدند تا حدی که بعضی از قدما معتقد بودند اول سخن آفریده شده، سپس نوبت به آفرینش عالم و آدم رسیده است.
نظامی میگوید:
جنبش اول که قلم بر گرفت
حرف نخستین ز سخن درگرفت
بی سخن آوازه ی عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود
خط هر اندیشه که پیوسته اند
بر پر مرغان سخن بسته اند
بحث بر سر اینکه "زبان" اختراعیست که مغز بزرگ انسان آن را آفریده یا اصلا زبان و کلمه بوده که باعث بزرگ شدن مغز و انسان شدن اجداد دوپای ما شده گرچه همچنان ادامه دارد ولی گویی کم کم به نفع نظریه دوم در حال به پایان رسیدن است.
با این حال با وجود پیشرفتهای خیره کننده سالهای اخیر، هنوز آن چیزهایی که درباره منشا زبان نمیدانیم بسیار بیشتر از"می دانیم ها"ی ماست.
(به قول ریچارد داوکینز، علم گرچه همه چیز را نمیداند ولی بزرگترین افتخارش همین است که میداند چه چیزهایی را نمیداند)
درک بیکرتون انگلیسی که عمرش را در کار کشف منشا زبان صرف کرده است همچون نظامی خودمان( البته با چاشنی تکاملی) معتقدست انسان شدن هوموساپینس مدیون زبان باز کردن اوست و زبان بر آدم مقدم است و در این داستان علمی قدیمی که میگوید" مغز اجداد ما کم کم بزرگ و بزرگتر شد و وقتی به بزرگترین حدش رسید زبان اختراع شد "جای مرغ و تخم مرغ عوض شده است.
او معتقدست اجداد دوپای ما به علت محدویت های زیست شناسی خود و نوع زیست بومی که در آن زندگی میکردند مجبور به اختراع زبان شده اند و موجود دوپایی که نه چنگال و دندان قوی برای جنگ تن به تن با شیرها و کفتارها داشت و نه میتوانست مثل آهو سریع فرار کند و نه قادر بود مثل میمون روی درخت زندگی کند تنها یک شانس برای بقا در طبیعت بی رحم آفریقا داشته و آن چیزی نبوده جز همکاری و اتحاد با دیگر آدمها و این اتحاد اجتماعی و همکاری گروهی فقط وقتی ممکن شده که این موجود ضعیف دو پا یک روش ارتباطی فوق العاده قوی و کارآمد را کشف کرده و بنابراین اول کلمات برای نجات ما اختراع شده اند و سپس همین کلمات و جمله ها،مغزهای بزرگ و بزرگتری را طلب کرده اند.
درواقع احتمالا مغزِ بزرگ نبوده که باعث خلق کلمات شده بلکه کلمه گفتن و زبان باز کردن بوده که وقتی کارایی اش را نشان داده کمکم پیچیده و پیچیده تر شده و از آوا به کلمه و جمله رسیده و فعل و ضمیر و قید و صفت به آن اضافه شده و به تدریج مغز ما را مجبور کرده بزرگ و بزرگتر شود و در واقع شاید ما بسیاری از توانایی های پیچیده غیر زبانی مغزمان را هم مدیون اختراع کلمات باشیم.
حتی بعضی ها معتقدند تفکر چیزی نیست مگر سخن گفتن با خود!
برای یک لحظه به این فکر کنید که چطور میتوانید به چیزهایی فکر کنید که برای آنها کلمه ای ندارید؟
چطور بدون داشتن کلمه میتوانید به مفهوم "من" و خودآگاهی فکر کنید؟
یا چطور بدون کلمه میتوانید درباره درست یا غلط بودن کاری دیگران را قانع کنید یا به بچه ها نحوه محاسبه مساحت دایره را آموزش دهید یا آنها را تربیت کنید یا چطور بدون کلمه میتوانید به عزیزانتان بگویید دوستت دارم؟
و حالا سوالی که میخواهم به آن جواب دهم این است که اگر کلمات آنقدر مهم هستند که نه تنها تمام کارکردهای متعالی ذهن ما بلکه آدمیزادی ماهم مدیون آنهاست آیا ممکن است کلمات و زبانی که با آن حرف میزنیم هم در نحوه ی تفکر و ساختار ذهن ما اثر داشته باشد؟
اگر زبان آدمیزاد،مغز آدمیزاد را ساخته آیا ممکن است زبان فارسی هم مغز فارسی بسازد؟
آیا زبانها و کلمات فقط ابزاری برای بیان افکار ما هستند یا میتوانند نحوه تفکر ما را هم شکل دهند؟
آیا زبان به جز برقراری ارتباط بین آدمها بر نحوه درک آنها از یکدیگر و جهانی که در آن زندگی میکنند هم تاثیر میگذارد؟
آیا زبان صرفا یک راه ارتباطی بی طرف و خنثی برای تفکرست یا زبان و تفکر از دالانی پر از راز و رمز به هم راه دارند؟
فرضیه ساپیر وورف(Sapir–Whorf hypothesis) یا نسبیت زبانی که یک نظریه اساسی در قلمرو زبان و اندیشه است میگوید:
ساختار و واژگان یک زبان به طور قابل توجهی بر نحوه تفکر و درک گویندگان آن زبان از جهان پیرامونشان تاثیر دارد.این نظریه ادعا میکند زبانهای مختلف توانایی های شناختی و فرهنگهای متفاوتی ایجاد میکنند.
طرفداران این نظریه معتقدند زبان و اندیشه از یکدیگر جدایی ناپذیرند و زبان علاوه بر اینکه ابزار اندیشه است محتوای آن هم هست و به بیان دیگر زبان و تفکر دو روی یک سکه اند.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
برای ما پزشکان مغز و اعصاب چشم باز کردن یاحرکت دادن دست و پای بیماری که در کوماست نشانه ی خوبیست ولی فقط کافیست تا بیمار چند کلمه به زبان بیاورد تا جشن بگیریم و نفس راحتی بکشیم زیرا کلمه یعنی زندگی!
در این دور و زمانه لازم نیست متخصص مغز باشید تا بدانید کلمات در مغزمان ساخته میشوند ولی در گذشته کلمات در میان آدمیان آنچنان جایگاه والایی داشتند که نه تنها در این جمجمه ی زمینی بلکه حتی در آسمانها هم جا نمیشدند تا حدی که بعضی از قدما معتقد بودند اول سخن آفریده شده، سپس نوبت به آفرینش عالم و آدم رسیده است.
نظامی میگوید:
جنبش اول که قلم بر گرفت
حرف نخستین ز سخن درگرفت
بی سخن آوازه ی عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود
خط هر اندیشه که پیوسته اند
بر پر مرغان سخن بسته اند
بحث بر سر اینکه "زبان" اختراعیست که مغز بزرگ انسان آن را آفریده یا اصلا زبان و کلمه بوده که باعث بزرگ شدن مغز و انسان شدن اجداد دوپای ما شده گرچه همچنان ادامه دارد ولی گویی کم کم به نفع نظریه دوم در حال به پایان رسیدن است.
با این حال با وجود پیشرفتهای خیره کننده سالهای اخیر، هنوز آن چیزهایی که درباره منشا زبان نمیدانیم بسیار بیشتر از"می دانیم ها"ی ماست.
(به قول ریچارد داوکینز، علم گرچه همه چیز را نمیداند ولی بزرگترین افتخارش همین است که میداند چه چیزهایی را نمیداند)
درک بیکرتون انگلیسی که عمرش را در کار کشف منشا زبان صرف کرده است همچون نظامی خودمان( البته با چاشنی تکاملی) معتقدست انسان شدن هوموساپینس مدیون زبان باز کردن اوست و زبان بر آدم مقدم است و در این داستان علمی قدیمی که میگوید" مغز اجداد ما کم کم بزرگ و بزرگتر شد و وقتی به بزرگترین حدش رسید زبان اختراع شد "جای مرغ و تخم مرغ عوض شده است.
او معتقدست اجداد دوپای ما به علت محدویت های زیست شناسی خود و نوع زیست بومی که در آن زندگی میکردند مجبور به اختراع زبان شده اند و موجود دوپایی که نه چنگال و دندان قوی برای جنگ تن به تن با شیرها و کفتارها داشت و نه میتوانست مثل آهو سریع فرار کند و نه قادر بود مثل میمون روی درخت زندگی کند تنها یک شانس برای بقا در طبیعت بی رحم آفریقا داشته و آن چیزی نبوده جز همکاری و اتحاد با دیگر آدمها و این اتحاد اجتماعی و همکاری گروهی فقط وقتی ممکن شده که این موجود ضعیف دو پا یک روش ارتباطی فوق العاده قوی و کارآمد را کشف کرده و بنابراین اول کلمات برای نجات ما اختراع شده اند و سپس همین کلمات و جمله ها،مغزهای بزرگ و بزرگتری را طلب کرده اند.
درواقع احتمالا مغزِ بزرگ نبوده که باعث خلق کلمات شده بلکه کلمه گفتن و زبان باز کردن بوده که وقتی کارایی اش را نشان داده کمکم پیچیده و پیچیده تر شده و از آوا به کلمه و جمله رسیده و فعل و ضمیر و قید و صفت به آن اضافه شده و به تدریج مغز ما را مجبور کرده بزرگ و بزرگتر شود و در واقع شاید ما بسیاری از توانایی های پیچیده غیر زبانی مغزمان را هم مدیون اختراع کلمات باشیم.
حتی بعضی ها معتقدند تفکر چیزی نیست مگر سخن گفتن با خود!
برای یک لحظه به این فکر کنید که چطور میتوانید به چیزهایی فکر کنید که برای آنها کلمه ای ندارید؟
چطور بدون داشتن کلمه میتوانید به مفهوم "من" و خودآگاهی فکر کنید؟
یا چطور بدون کلمه میتوانید درباره درست یا غلط بودن کاری دیگران را قانع کنید یا به بچه ها نحوه محاسبه مساحت دایره را آموزش دهید یا آنها را تربیت کنید یا چطور بدون کلمه میتوانید به عزیزانتان بگویید دوستت دارم؟
و حالا سوالی که میخواهم به آن جواب دهم این است که اگر کلمات آنقدر مهم هستند که نه تنها تمام کارکردهای متعالی ذهن ما بلکه آدمیزادی ماهم مدیون آنهاست آیا ممکن است کلمات و زبانی که با آن حرف میزنیم هم در نحوه ی تفکر و ساختار ذهن ما اثر داشته باشد؟
اگر زبان آدمیزاد،مغز آدمیزاد را ساخته آیا ممکن است زبان فارسی هم مغز فارسی بسازد؟
آیا زبانها و کلمات فقط ابزاری برای بیان افکار ما هستند یا میتوانند نحوه تفکر ما را هم شکل دهند؟
آیا زبان به جز برقراری ارتباط بین آدمها بر نحوه درک آنها از یکدیگر و جهانی که در آن زندگی میکنند هم تاثیر میگذارد؟
آیا زبان صرفا یک راه ارتباطی بی طرف و خنثی برای تفکرست یا زبان و تفکر از دالانی پر از راز و رمز به هم راه دارند؟
فرضیه ساپیر وورف(Sapir–Whorf hypothesis) یا نسبیت زبانی که یک نظریه اساسی در قلمرو زبان و اندیشه است میگوید:
ساختار و واژگان یک زبان به طور قابل توجهی بر نحوه تفکر و درک گویندگان آن زبان از جهان پیرامونشان تاثیر دارد.این نظریه ادعا میکند زبانهای مختلف توانایی های شناختی و فرهنگهای متفاوتی ایجاد میکنند.
طرفداران این نظریه معتقدند زبان و اندیشه از یکدیگر جدایی ناپذیرند و زبان علاوه بر اینکه ابزار اندیشه است محتوای آن هم هست و به بیان دیگر زبان و تفکر دو روی یک سکه اند.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
مغز فارسی(قسمت دوم)
آیا میتوان کلمه و اندیشه را از یکدیگر جدا کرد؟
آیا ما جهان را آنچنان درک میکنیم که کلمات برای ما ترسیم میکنند؟
اگر بپذیریم که زبانهای مختلف با کلمات و قواعد متفاوتشان تصویرهای متفاوتی از جهانی که در آن زندگی میکنیم برای ما میسازند ، آیا ممکن است هر زبانی روح یا جهان خاص خود را داشته باشد؟
آیا ممکن است سخنگویان زبانهای مختلف، جهان بینیهای متفاوتی هم داشته باشند؟
پاسخ فرضیه ساپیر وورف به این سوالات مثبت است البته این فرضیه مخالفان زیادی هم دارد.
بسیاری از مخالفان،اثبات این نظریه را غیر ممکن می دانند و میگویند آخر چگونه میتوان فهمید که زبان بر تفکر تأثیر میگذارد یا تفکر بر زبان؟
یا از کجا میتوانیم مطمئن شویم تفاوتهای شناختی که بین گویندگان زبانهای مختلف وجود دارد معلول ساختار زبان آنهاست یا معلول بی نهایت عوامل فرهنگی تاریخی بزرگتر و پیچیده تری که همزبان هم روی افکار و جهان بینی گویشگران آن زبان اثر گذاشته اند هم علت ساختار متفاوت زبان آنها بوده اند؟
به بیانی دیگر قصه ی تکراری مرغ و تخم مرغ مشکلیست که گریبان این نظریه را به این راحتی ها رها نخواهد کرد.
یکی از منتقدین سرسخت این نظریه استیون پینکر است،پژوهشهای پینکر روی نحوه تفکر نوزادانی که هنوز زبان باز نکرده اند نشان داده که زبان و اندیشه در بسیاری از موارد دو پدیده ی مستقل از یکدیگرند.
با این حال با توجه به پیشرفتهایی که در زمینه عصب شناسی انجام شده احتمالا حقیقت ماجرا باید چیزی ملایم تر و جایی بین نظریه ساپیر-وورف و نظریه پینکر باشد و احتمالا هر زبانی میتواند تاحدی تغییرات شناختی خاص خودش را بر مغز گویشگرانش تحمیل کند.
مثلا در fmri که فعالیت نواحی مختلف مغز را نشان میدهد مشخص شده گویشگران چینی برای خواندن کلمات چینی از قسمتهای متفاوتی از مغزشان در مقایسه با انگلیسی زبانها استفاده میکنند که البته میتواند مربوط به شکلی بودن کلمات چینی در برابر الفبایی بودن کلمات انگلیسی باشد ولی این تفاوت( اگرچه با شدت کمتر) در مقایسه اسکن مغز انگلیسی زبان ها با ایتالیایی زبانها هم دیده شده است که میتواند به اثرات متفاوت گویش به این دو زبان بر ذهن های انگلیسی و ایتالیایی مربوط باشد.
در مطالعاتی که محققان علوم شناختی روی توانایی های شناختی غیر زبانی در گویشگران زبانهای مختلف انجام داده اند هم تفاوتهای جالبی کشف شده است.
مثلا روسی زبانها در زبان روسی برای رنگ آبی روشن و آبی تیره کلمات جداگانه ای دارند درحالی که در زبان انگلیسی این دو رنگ فقط طیفی از رنگ آبی محسوب میشوند و نکته اینجاست که میزان توانایی مغز روس زبانها در تشخیص طیفهای رنگ آبی از انگلیسی زبانها در دنیای واقعی هم بیشترست.
برعکس اعضای یکی از قبایل آمازون که در زبان آنها برای رنگ نارنجی و زرد فقط یک کلمه واحد وجود دارد نسبت به انگلیسی زبانها توانایی کمتری برای تمییز رنگهای این طیف از یکدیگر دارند و جالب اینکه این تفاوتها بعد از یک نسل زندگی در میان انگلیسی زبانها و فراموش کردن زبان آمازونی محو میشود.
باز هم در تایید رابطه ی زبان و توانایی شناختی مغز بد نیست به مطالعه ای اشاره کنم که در آن مشخص شده اعضای یک گروه کوچک بومی استرالیایی که در زبانشان برای نشان دادن مکان به جای عقب و جلو و چپ و راست از شمال و جنوب و شرق و غرب استفاده میشود( مثلا برخلاف اغلب زبانها به جای اینکه بگویند سینی در سمت راست یا عقب شماست میگویند سینی در شمال شرقی شماست یا آن دختره که در جنوب شرقی فلانی ایستاده خواهر من است) توانایی مغزی عجیبی در پیدا کردن جهت های جغرافیایی دارند مثلا اگر از یک دختر ۵ ساله که به زبان این قبیله صحبت میکند(ولی در لندن بزرگ شده) در وسط یک خیابان شلوغ لندن بپرسید شمال کجاست به دقت یک قطب نما بدون لحظه ای فکر کردن، جهت شمال را به شما نشان خواهد داد و تمام این تفاوتها و توانایی ها در حالیست که ساختار مغز همه آدمها یکیست.
البته باز هم میتوان این سوال را پرسید که آیا این توانایی شناختی ابتدا بواسطه نیازهای محیطی و فرهنگی و جغرافیایی ایجاد شده و بعدا وارد زبان این قوم شده یا این ویژگی زبانی بوده که مغزشان را تغییر داده است.
پاسخ به این ابهام ها و پیدا کردن مرغ از تخم مرغ کار ساده ای نیست مگر اینکه بتوانیم آدمهایی پیدا کنیم که کاملا از نظر همه متغیرهای فرهنگی و نژادی و تاریخی و ...همسان باشند و تنها زبانشان با هم فرق داشته باشد تا با مقایسه تفاوتهای شناختی آنها جواب سوالمان را پیدا کنیم که البته پیدا کردن چنین گروه هایی اگر غیرممکن نباشد بسیار سخت خواهد بود با این حال یک راه میانبر برای جواب به این سوال وجود دارد و آن بررسی کسانیست که دوزبانه هستند.
آیا وقتی زبان جدیدی یاد میگیریم فقط کلماتمان برای ارتباط با هم عوض میشود یا زبان جدید، مغز و جهانمان را هم تغییر خواهد داد؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
آیا میتوان کلمه و اندیشه را از یکدیگر جدا کرد؟
آیا ما جهان را آنچنان درک میکنیم که کلمات برای ما ترسیم میکنند؟
اگر بپذیریم که زبانهای مختلف با کلمات و قواعد متفاوتشان تصویرهای متفاوتی از جهانی که در آن زندگی میکنیم برای ما میسازند ، آیا ممکن است هر زبانی روح یا جهان خاص خود را داشته باشد؟
آیا ممکن است سخنگویان زبانهای مختلف، جهان بینیهای متفاوتی هم داشته باشند؟
پاسخ فرضیه ساپیر وورف به این سوالات مثبت است البته این فرضیه مخالفان زیادی هم دارد.
بسیاری از مخالفان،اثبات این نظریه را غیر ممکن می دانند و میگویند آخر چگونه میتوان فهمید که زبان بر تفکر تأثیر میگذارد یا تفکر بر زبان؟
یا از کجا میتوانیم مطمئن شویم تفاوتهای شناختی که بین گویندگان زبانهای مختلف وجود دارد معلول ساختار زبان آنهاست یا معلول بی نهایت عوامل فرهنگی تاریخی بزرگتر و پیچیده تری که همزبان هم روی افکار و جهان بینی گویشگران آن زبان اثر گذاشته اند هم علت ساختار متفاوت زبان آنها بوده اند؟
به بیانی دیگر قصه ی تکراری مرغ و تخم مرغ مشکلیست که گریبان این نظریه را به این راحتی ها رها نخواهد کرد.
یکی از منتقدین سرسخت این نظریه استیون پینکر است،پژوهشهای پینکر روی نحوه تفکر نوزادانی که هنوز زبان باز نکرده اند نشان داده که زبان و اندیشه در بسیاری از موارد دو پدیده ی مستقل از یکدیگرند.
با این حال با توجه به پیشرفتهایی که در زمینه عصب شناسی انجام شده احتمالا حقیقت ماجرا باید چیزی ملایم تر و جایی بین نظریه ساپیر-وورف و نظریه پینکر باشد و احتمالا هر زبانی میتواند تاحدی تغییرات شناختی خاص خودش را بر مغز گویشگرانش تحمیل کند.
مثلا در fmri که فعالیت نواحی مختلف مغز را نشان میدهد مشخص شده گویشگران چینی برای خواندن کلمات چینی از قسمتهای متفاوتی از مغزشان در مقایسه با انگلیسی زبانها استفاده میکنند که البته میتواند مربوط به شکلی بودن کلمات چینی در برابر الفبایی بودن کلمات انگلیسی باشد ولی این تفاوت( اگرچه با شدت کمتر) در مقایسه اسکن مغز انگلیسی زبان ها با ایتالیایی زبانها هم دیده شده است که میتواند به اثرات متفاوت گویش به این دو زبان بر ذهن های انگلیسی و ایتالیایی مربوط باشد.
در مطالعاتی که محققان علوم شناختی روی توانایی های شناختی غیر زبانی در گویشگران زبانهای مختلف انجام داده اند هم تفاوتهای جالبی کشف شده است.
مثلا روسی زبانها در زبان روسی برای رنگ آبی روشن و آبی تیره کلمات جداگانه ای دارند درحالی که در زبان انگلیسی این دو رنگ فقط طیفی از رنگ آبی محسوب میشوند و نکته اینجاست که میزان توانایی مغز روس زبانها در تشخیص طیفهای رنگ آبی از انگلیسی زبانها در دنیای واقعی هم بیشترست.
برعکس اعضای یکی از قبایل آمازون که در زبان آنها برای رنگ نارنجی و زرد فقط یک کلمه واحد وجود دارد نسبت به انگلیسی زبانها توانایی کمتری برای تمییز رنگهای این طیف از یکدیگر دارند و جالب اینکه این تفاوتها بعد از یک نسل زندگی در میان انگلیسی زبانها و فراموش کردن زبان آمازونی محو میشود.
باز هم در تایید رابطه ی زبان و توانایی شناختی مغز بد نیست به مطالعه ای اشاره کنم که در آن مشخص شده اعضای یک گروه کوچک بومی استرالیایی که در زبانشان برای نشان دادن مکان به جای عقب و جلو و چپ و راست از شمال و جنوب و شرق و غرب استفاده میشود( مثلا برخلاف اغلب زبانها به جای اینکه بگویند سینی در سمت راست یا عقب شماست میگویند سینی در شمال شرقی شماست یا آن دختره که در جنوب شرقی فلانی ایستاده خواهر من است) توانایی مغزی عجیبی در پیدا کردن جهت های جغرافیایی دارند مثلا اگر از یک دختر ۵ ساله که به زبان این قبیله صحبت میکند(ولی در لندن بزرگ شده) در وسط یک خیابان شلوغ لندن بپرسید شمال کجاست به دقت یک قطب نما بدون لحظه ای فکر کردن، جهت شمال را به شما نشان خواهد داد و تمام این تفاوتها و توانایی ها در حالیست که ساختار مغز همه آدمها یکیست.
البته باز هم میتوان این سوال را پرسید که آیا این توانایی شناختی ابتدا بواسطه نیازهای محیطی و فرهنگی و جغرافیایی ایجاد شده و بعدا وارد زبان این قوم شده یا این ویژگی زبانی بوده که مغزشان را تغییر داده است.
پاسخ به این ابهام ها و پیدا کردن مرغ از تخم مرغ کار ساده ای نیست مگر اینکه بتوانیم آدمهایی پیدا کنیم که کاملا از نظر همه متغیرهای فرهنگی و نژادی و تاریخی و ...همسان باشند و تنها زبانشان با هم فرق داشته باشد تا با مقایسه تفاوتهای شناختی آنها جواب سوالمان را پیدا کنیم که البته پیدا کردن چنین گروه هایی اگر غیرممکن نباشد بسیار سخت خواهد بود با این حال یک راه میانبر برای جواب به این سوال وجود دارد و آن بررسی کسانیست که دوزبانه هستند.
آیا وقتی زبان جدیدی یاد میگیریم فقط کلماتمان برای ارتباط با هم عوض میشود یا زبان جدید، مغز و جهانمان را هم تغییر خواهد داد؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
مغز فارسی (قسمت سوم)
آیا وقتی زبان جدیدی یاد میگیریم فقط کلماتمان برای ارتباط با هم عوض میشود یا زبان جدید، مغز و دنیایمان را هم تغییر خواهد داد؟
چرا افراد دوزبانه گاهی تجربه های منحصر به فردی در حین جابجایی ذهنی بین دو زبان دارند؟
دوستی که زبان آلمانی را مثل زبان مادری اش یعنی فارسی حرف میزند برایم تعریف میکرد که وقتی میخواهد درباره منطقی بودن کاری برای خودش استدلال کند به آلمانی و وقتی میخواهد تصمیمی احساسی بگیرد به فارسی با خودش حرف میزند.
او میگفت با اینکه با پسرش، هم فارسی حرف میزند هم آلمانی ولی به این نتیجه رسیده که وقتی با او به آلمانی بحث میکند احتمال بیشتری وجود دارد تا پسرش حرفش را قبول کند و برعکس پسرش وقتی از او پول میخواهد با زبان فارسی احتمال موفقیتش بیشتر خواهد شد.
سالها پیش وقتی که رزیدنت نورولوژی بودم خانمی را بستری کردم که به علت سکته مغزی قدرت تکلمش را از دست داده بود،چند روز بعد متوجه شدم فرزندان ترک زبانش با او میتوانند به فارسی حرف بزنند و او هم جوابشان را میدهد، در واقع قسمت مدارهای زبان فارسی مغز این خانم که زبان دوم او محسوب میشد برخلاف مدارهای قسمت زبان مادری مغزش از صدمه ناشی از سکته مغزی جان سالم به در برده بود و عجیب تر اینکه چند ماه بعد وقتی دوباره مراجعه کرد خانواده اش معتقد بودند از وقتی مادرشان تنها به فارسی حرف میزند اخلاقش هم عوض شده است.
امروزه میدانیم که محل زبان دوم در مغز کمی دورتر از محل زبان مادری است و احتمالا مداربندی زبان اول یا همان زبان مادری با زبان دوم متفاوت است.
ما زبان مادری مان را یاد نمیگیریم بلکه با آن زبان باز میکنیم در حالی که زبان دوم را به سختی و گاه در سنین بالا به بیچارگی در بخشی عاریتی از مغزمان مداربندی کرده و می آموزیم.
در واقع ما برخلاف زبان دوم حرف زدن به زبان مادری را درست همان طور یاد میگیریم که راه رفتن و ایستادن را!
بچه راه رفتن یاد نمیگیرد ناگهان راه می افتد همان طور که ناگهان زبان باز میکند
در حالی که زبان دوم نیاز به آموختن دارد و سیم کشی آن با زبان مادری متفاوت است.
پس وقتی به زبان دیگری حرف میزنیم مدارهای متفاوتی از مغز ما به کار می افتند و هر مدار و راه جدید در مغز ممکن است به نتیجه و تصمیم جدیدی هم ختم شود.
مثلا در همین ایران خودمان وقتی در یک اداره کارتان با یک کارمند به مشکل بخورد پیدا کردن یک همزبان و مطرح کردن همان درخواست قبلی به زبان یا لهجه آن کارمند ممکن است فورا گره ی کار را باز کند.
اگر دوزبانه باشیم اینکه به کدام زبان خواب میبینیم به کدام زبان تصمیم میگیریم به کسی کمک کنیم به کدام زبان به لطیفه ها بیشتر می خندیم و ترانه های چه زبانی را زمزمه میکنیم، به کدام زبان دعا می کنیم یا آرزو میکنیم یا درس میخوانیم یا مساله حل میکنیم و به کدام زبان عصبانی میشویم و انتقام میگیریم ممکن است در نتیجه کارهایمان و احساساتمان اثر داشته باشد حتی اگر این اثر کم باشد.
البته این به این معنا نیست که مدارهایی که با آن حرف میزنیم همان مدارهاییست که با آن فکر میکنیم ولی ممکن است این مراکز مغزی اثرات متقابلی روی یکدیگر داشته باشند بخصوص که امروزه مشخص شده حتی اعصاب روده و معده هم ممکن است بر روی مدارهای مغزی ما اثر داشته باشند اخیرا مقالات متعددی درباره رابطه سلامت اعصاب گوارشی با خلق ،حافظه و حتی مهارتهای فکرکردن منتشر شده است.
بگذارید بحث دوزبانه بودن را با چند مثال دیگر ادامه دهیم!
دوست عزیزم دکتر جعفری که تجربه تدریس فیزیک در دانشگاه های ایران و آلمان را دارد میگفت درس دادن فیزیک به زبان آلمانی با توجه به توانایی عجیب ساخت کلمات جدید در زبان آلمانی راحت تر است
مثلا در نسبیت خاص مفهومی فیزیکی وجود دارد به این شکل که اگر یک "ساعت" را به یک ذره مثل الکترون وصل کنید و این ذره با سرعت زیاد حرکت کند زمان ثبت شده توسط این ساعت با زمان ثبت شده توسط ساعتهای دیگر،متفاوت خواهد بود.این مفهوم فیزیکی را در فارسی به زمان ویژه ترجمه کرده اند در انگلیسی هم به آن proper time میگویند.هردو این کلمات ساختگی هم در فارسی هم در انگلیسی نیازمند یک پاراگراف کامل توضیحات است تا فهمیده شوند.در آلمانی به این مفهوم eigenzeit میگویند کلمه ای که اولین بار کسی که زبانش آلمانی بود یعنی آینشتین متوجه آن شد و این کلمه را برای مفهومی که در ذهنش بود اختراع کرد.
این کلمه از چند بخش ساخته شده است اول eigen به معنای خویش و دوم zeit به معنای زمان و تقریبا هر کسی که آلمانی بلد باشد به راحتی درک میکند که" زمان خودش"یا همان eigenzeit همان زمانی ست که خود خود خود الکترون احساس میکند بدون اینکه این کلمه نیاز به توضیح اضافی دیگری داشته باشد.
دوست فیلسوفی دارم که معتقد است فهم مفاهیم فلسفی به زبان آلمانی بسیار راحتتر از زبان فارسی یا انگلیسیست.
ادامه دارد...
https://www.tg-me.com/draboutorab
آیا وقتی زبان جدیدی یاد میگیریم فقط کلماتمان برای ارتباط با هم عوض میشود یا زبان جدید، مغز و دنیایمان را هم تغییر خواهد داد؟
چرا افراد دوزبانه گاهی تجربه های منحصر به فردی در حین جابجایی ذهنی بین دو زبان دارند؟
دوستی که زبان آلمانی را مثل زبان مادری اش یعنی فارسی حرف میزند برایم تعریف میکرد که وقتی میخواهد درباره منطقی بودن کاری برای خودش استدلال کند به آلمانی و وقتی میخواهد تصمیمی احساسی بگیرد به فارسی با خودش حرف میزند.
او میگفت با اینکه با پسرش، هم فارسی حرف میزند هم آلمانی ولی به این نتیجه رسیده که وقتی با او به آلمانی بحث میکند احتمال بیشتری وجود دارد تا پسرش حرفش را قبول کند و برعکس پسرش وقتی از او پول میخواهد با زبان فارسی احتمال موفقیتش بیشتر خواهد شد.
سالها پیش وقتی که رزیدنت نورولوژی بودم خانمی را بستری کردم که به علت سکته مغزی قدرت تکلمش را از دست داده بود،چند روز بعد متوجه شدم فرزندان ترک زبانش با او میتوانند به فارسی حرف بزنند و او هم جوابشان را میدهد، در واقع قسمت مدارهای زبان فارسی مغز این خانم که زبان دوم او محسوب میشد برخلاف مدارهای قسمت زبان مادری مغزش از صدمه ناشی از سکته مغزی جان سالم به در برده بود و عجیب تر اینکه چند ماه بعد وقتی دوباره مراجعه کرد خانواده اش معتقد بودند از وقتی مادرشان تنها به فارسی حرف میزند اخلاقش هم عوض شده است.
امروزه میدانیم که محل زبان دوم در مغز کمی دورتر از محل زبان مادری است و احتمالا مداربندی زبان اول یا همان زبان مادری با زبان دوم متفاوت است.
ما زبان مادری مان را یاد نمیگیریم بلکه با آن زبان باز میکنیم در حالی که زبان دوم را به سختی و گاه در سنین بالا به بیچارگی در بخشی عاریتی از مغزمان مداربندی کرده و می آموزیم.
در واقع ما برخلاف زبان دوم حرف زدن به زبان مادری را درست همان طور یاد میگیریم که راه رفتن و ایستادن را!
بچه راه رفتن یاد نمیگیرد ناگهان راه می افتد همان طور که ناگهان زبان باز میکند
در حالی که زبان دوم نیاز به آموختن دارد و سیم کشی آن با زبان مادری متفاوت است.
پس وقتی به زبان دیگری حرف میزنیم مدارهای متفاوتی از مغز ما به کار می افتند و هر مدار و راه جدید در مغز ممکن است به نتیجه و تصمیم جدیدی هم ختم شود.
مثلا در همین ایران خودمان وقتی در یک اداره کارتان با یک کارمند به مشکل بخورد پیدا کردن یک همزبان و مطرح کردن همان درخواست قبلی به زبان یا لهجه آن کارمند ممکن است فورا گره ی کار را باز کند.
اگر دوزبانه باشیم اینکه به کدام زبان خواب میبینیم به کدام زبان تصمیم میگیریم به کسی کمک کنیم به کدام زبان به لطیفه ها بیشتر می خندیم و ترانه های چه زبانی را زمزمه میکنیم، به کدام زبان دعا می کنیم یا آرزو میکنیم یا درس میخوانیم یا مساله حل میکنیم و به کدام زبان عصبانی میشویم و انتقام میگیریم ممکن است در نتیجه کارهایمان و احساساتمان اثر داشته باشد حتی اگر این اثر کم باشد.
البته این به این معنا نیست که مدارهایی که با آن حرف میزنیم همان مدارهاییست که با آن فکر میکنیم ولی ممکن است این مراکز مغزی اثرات متقابلی روی یکدیگر داشته باشند بخصوص که امروزه مشخص شده حتی اعصاب روده و معده هم ممکن است بر روی مدارهای مغزی ما اثر داشته باشند اخیرا مقالات متعددی درباره رابطه سلامت اعصاب گوارشی با خلق ،حافظه و حتی مهارتهای فکرکردن منتشر شده است.
بگذارید بحث دوزبانه بودن را با چند مثال دیگر ادامه دهیم!
دوست عزیزم دکتر جعفری که تجربه تدریس فیزیک در دانشگاه های ایران و آلمان را دارد میگفت درس دادن فیزیک به زبان آلمانی با توجه به توانایی عجیب ساخت کلمات جدید در زبان آلمانی راحت تر است
مثلا در نسبیت خاص مفهومی فیزیکی وجود دارد به این شکل که اگر یک "ساعت" را به یک ذره مثل الکترون وصل کنید و این ذره با سرعت زیاد حرکت کند زمان ثبت شده توسط این ساعت با زمان ثبت شده توسط ساعتهای دیگر،متفاوت خواهد بود.این مفهوم فیزیکی را در فارسی به زمان ویژه ترجمه کرده اند در انگلیسی هم به آن proper time میگویند.هردو این کلمات ساختگی هم در فارسی هم در انگلیسی نیازمند یک پاراگراف کامل توضیحات است تا فهمیده شوند.در آلمانی به این مفهوم eigenzeit میگویند کلمه ای که اولین بار کسی که زبانش آلمانی بود یعنی آینشتین متوجه آن شد و این کلمه را برای مفهومی که در ذهنش بود اختراع کرد.
این کلمه از چند بخش ساخته شده است اول eigen به معنای خویش و دوم zeit به معنای زمان و تقریبا هر کسی که آلمانی بلد باشد به راحتی درک میکند که" زمان خودش"یا همان eigenzeit همان زمانی ست که خود خود خود الکترون احساس میکند بدون اینکه این کلمه نیاز به توضیح اضافی دیگری داشته باشد.
دوست فیلسوفی دارم که معتقد است فهم مفاهیم فلسفی به زبان آلمانی بسیار راحتتر از زبان فارسی یا انگلیسیست.
ادامه دارد...
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]