برای این زمونه
چندسال پیش وقتی با مترو در راه بیمارستان بودم جایم را به پیرمرد شنگولی دادم که ایستاده به من لبخند میزد.
هردو در یک ایستگاه پیاده شدیم و موقع بازگشت وقتی داشتم از پله های مترو پایین میرفتم چشمم به گدایی افتاد که زارزار گریه میکرد و وقتی چشم در چشم او شدم دیدم او همان پیرمرد شنگولیست که صبح، صندلی ام رابا لبخندی به او داده بودم،او مرا شناخت و بدون ذره ای خجالت به ضجه هایش ادامه داد.
از آن روز چندسالیست که میگذرد و من و گدای حقه باز هر روز با هم سرکار میرویم.من از پله های مترو بالا و به بیمارستان میروم و او پایین پله ها ناگهان رنگ عوض میکند و مشغول ضجه و موره میشود.
چندوقت پیش هم او را درحالی که یقه پیرمرد دیگری را چسبیده بود و داد و بیداد میکرد دیدم و معلوم شد آن یکی گدای دیگریست که میخواسته جایش را بگیرد و چند روز بعد فهمیدم تا حدی هم موفق شده و چند پله بالاتر جاگیر شده است.
چندماهیست انگار دو گدا با هم سازش کرده اند و هرکدام مشتریان خودشان را دارند و البته روش گدای دومی کمی فرق میکند و کپسول اکسیژن هم با خودش می آورد و یک لوله داخل دماغش میگذارد که نشان دهد خیلی مستحق تر از گدای اولیست گرچه گدای اولی هنوزحق آب و گل دارد.
و این دو گدا مدتیست به طرز عجیبی من را یاد سیاستمدارانمان می اندازند.
البته اینکه وعده ای بدهی و بالبخند جای کسی را بگیری و بعد از جاگیر شدن روی پله خودت را به نشناختن و ضجه و موره بزنی یا در چشم کسی که صندلی ات را به تو داده لبخند بزنی و دو دقیقه بعد با زاری از او گدایی کنی کار واقعا زشتیست ولی فکر نمیکنم به اندازه یک هزارم کارهایی که سیاستمداران میکنند زشت و تهوع آور باشد.
سالها پیش زمانی که هنوز سیاست مداربودن در ذهنم نیمچه آبرویی داشت دوستی نقل کرد که از سیاستمدار معروفی پرسیده که چطور شما ازین همه دروغ و حقه بازی خجالت نمیکشید و شرم نمیکنید و او جواب داده : آسمان سیاست همه جا همین رنگست و سیاستمداران کراوات زده آنور آبی هم در سیاه رویی دست کمی از ما ندارند.
در آن سالهای اوبامایی که حرفهای قشنگ در سیاست فراوان بود من بعد از شنیدن آن افاضات در دلم فحشی به آن سیاستمدار وطنی دادم اما امروز دارم کم کم باور میکنم که گویی سیاستمداران در همه دنیا در بهترین حالت گدایانی هستند سربار جامعه که صندلی های مردم را سوار میشوند و با حقه بازی و پررویی از آنها گدایی میکنند و رقابت آنها برسر پله های قدرت چیزی بیش از رقابت آن دو گدا برسر پله های مترو نیست و اگر هم دعوایی با هم دارند تنها در روش چگونه گدایی کردن و بهتر کلک زدن به مردم است و تنها هنرشان سفید کردن سیاهی هاست.
سیاستمداران ما برای اینکه در ایران مجبور به جنگیدن نباشند از سپر بلا کردن چند میلیون زن و بچه هزار کیلومتر آنور تر ککشان نمیگزد و دفاع از مظلوم را بهانه میکنند و سیاستمداران آنور آب هم کشتن ۵۰ هزار نفر در ازای کشته شدن هزار نفر از کشور رفیقشان را با شامورتی بازی عجیبی توجیه میکنند فقط چون برای رای آوردن مجبورند هوای فلان لابی را داشته باشند و بی هیچ خجالتی علی رغم کشته شده ده ها هزار زن و کودک توسط رفقایشان با افتخار هر روز درباره نقض حقوق بشر در جاهایی به جز کشور رفیق ابراز نگرانی میکنند و البته در این سیاهی و سیاهکاری، سیاستمداران تنها نیستند و ظاهرا بسیاری از مردم هم آنقدرها با این زشتکاری ها مشکلی ندارند بخصوص اگر ازین بدکاریها نفعی ببرند.
در اسرائیل درصد قابل توجهی از مردم با وجود کشته شدن ۵۰ هزار فلسطینی هنوز دلشان خنک نشده و خواستار کشتن و تنبیه بقیه هستند و شاید بعضی از ما هم که دعا میکنیم ایران جنگ نشود و سر و ته قضیه با خوردن چند موشک بیشتر به مردم غزه و لبنان جمع شود هم فرق زیادی با آنهاو البته همینطور باحاکمان و سیاستمدارانمان نداشته باشیم.
استیون پینکر سالهاست که تلاش میکند ثابت کند آدمها آدمتر شده اند و بدی و بدکاری در دنیای مدرن به طرز معناداری کم شده و من هم میخواهم او را باور کنم ولی انگار آدمهای دنیای مدرن بیش از آنکه واقعا خوب تر شده باشند در خوب نشان دادن خود و توجیه کردن بدی هایشان ماهرتر و پُرروتر شده اند و تازه وقتی هم که واقعا خوبی میکنند آن را فقط در حق ملت و دار و دسته خودشان میکنند و اگر پای غریبه ها در میان باشد میتوانند دست چنگیزخان را از پشت ببندند.
مخالفان با ریختن بمب اتم روی زن و بچه حزب اللهی ها مشکلی ندارند و حزب الهی ها با کور کردن دختران مردم بخاطر دوتار مو و اسرائیلیها با زیر آوار دفن کردن هزاران بچه در غزه و ما هم باخوردن موشکها بجای تهران به بیروت! و همگی توجیه های زیادی برای خوب بودن دارند وداریم.
دیروز روی پله های مترو گدای سومی با ساز ناکوک و صدای نخراشیده نشسته بود و آهنگ هایده را میخواند:
انگار تموم دنیا بسته به تار مویی
برای این زمونه نمونده آبرویی
https://www.tg-me.com/draboutorab
چندسال پیش وقتی با مترو در راه بیمارستان بودم جایم را به پیرمرد شنگولی دادم که ایستاده به من لبخند میزد.
هردو در یک ایستگاه پیاده شدیم و موقع بازگشت وقتی داشتم از پله های مترو پایین میرفتم چشمم به گدایی افتاد که زارزار گریه میکرد و وقتی چشم در چشم او شدم دیدم او همان پیرمرد شنگولیست که صبح، صندلی ام رابا لبخندی به او داده بودم،او مرا شناخت و بدون ذره ای خجالت به ضجه هایش ادامه داد.
از آن روز چندسالیست که میگذرد و من و گدای حقه باز هر روز با هم سرکار میرویم.من از پله های مترو بالا و به بیمارستان میروم و او پایین پله ها ناگهان رنگ عوض میکند و مشغول ضجه و موره میشود.
چندوقت پیش هم او را درحالی که یقه پیرمرد دیگری را چسبیده بود و داد و بیداد میکرد دیدم و معلوم شد آن یکی گدای دیگریست که میخواسته جایش را بگیرد و چند روز بعد فهمیدم تا حدی هم موفق شده و چند پله بالاتر جاگیر شده است.
چندماهیست انگار دو گدا با هم سازش کرده اند و هرکدام مشتریان خودشان را دارند و البته روش گدای دومی کمی فرق میکند و کپسول اکسیژن هم با خودش می آورد و یک لوله داخل دماغش میگذارد که نشان دهد خیلی مستحق تر از گدای اولیست گرچه گدای اولی هنوزحق آب و گل دارد.
و این دو گدا مدتیست به طرز عجیبی من را یاد سیاستمدارانمان می اندازند.
البته اینکه وعده ای بدهی و بالبخند جای کسی را بگیری و بعد از جاگیر شدن روی پله خودت را به نشناختن و ضجه و موره بزنی یا در چشم کسی که صندلی ات را به تو داده لبخند بزنی و دو دقیقه بعد با زاری از او گدایی کنی کار واقعا زشتیست ولی فکر نمیکنم به اندازه یک هزارم کارهایی که سیاستمداران میکنند زشت و تهوع آور باشد.
سالها پیش زمانی که هنوز سیاست مداربودن در ذهنم نیمچه آبرویی داشت دوستی نقل کرد که از سیاستمدار معروفی پرسیده که چطور شما ازین همه دروغ و حقه بازی خجالت نمیکشید و شرم نمیکنید و او جواب داده : آسمان سیاست همه جا همین رنگست و سیاستمداران کراوات زده آنور آبی هم در سیاه رویی دست کمی از ما ندارند.
در آن سالهای اوبامایی که حرفهای قشنگ در سیاست فراوان بود من بعد از شنیدن آن افاضات در دلم فحشی به آن سیاستمدار وطنی دادم اما امروز دارم کم کم باور میکنم که گویی سیاستمداران در همه دنیا در بهترین حالت گدایانی هستند سربار جامعه که صندلی های مردم را سوار میشوند و با حقه بازی و پررویی از آنها گدایی میکنند و رقابت آنها برسر پله های قدرت چیزی بیش از رقابت آن دو گدا برسر پله های مترو نیست و اگر هم دعوایی با هم دارند تنها در روش چگونه گدایی کردن و بهتر کلک زدن به مردم است و تنها هنرشان سفید کردن سیاهی هاست.
سیاستمداران ما برای اینکه در ایران مجبور به جنگیدن نباشند از سپر بلا کردن چند میلیون زن و بچه هزار کیلومتر آنور تر ککشان نمیگزد و دفاع از مظلوم را بهانه میکنند و سیاستمداران آنور آب هم کشتن ۵۰ هزار نفر در ازای کشته شدن هزار نفر از کشور رفیقشان را با شامورتی بازی عجیبی توجیه میکنند فقط چون برای رای آوردن مجبورند هوای فلان لابی را داشته باشند و بی هیچ خجالتی علی رغم کشته شده ده ها هزار زن و کودک توسط رفقایشان با افتخار هر روز درباره نقض حقوق بشر در جاهایی به جز کشور رفیق ابراز نگرانی میکنند و البته در این سیاهی و سیاهکاری، سیاستمداران تنها نیستند و ظاهرا بسیاری از مردم هم آنقدرها با این زشتکاری ها مشکلی ندارند بخصوص اگر ازین بدکاریها نفعی ببرند.
در اسرائیل درصد قابل توجهی از مردم با وجود کشته شدن ۵۰ هزار فلسطینی هنوز دلشان خنک نشده و خواستار کشتن و تنبیه بقیه هستند و شاید بعضی از ما هم که دعا میکنیم ایران جنگ نشود و سر و ته قضیه با خوردن چند موشک بیشتر به مردم غزه و لبنان جمع شود هم فرق زیادی با آنهاو البته همینطور باحاکمان و سیاستمدارانمان نداشته باشیم.
استیون پینکر سالهاست که تلاش میکند ثابت کند آدمها آدمتر شده اند و بدی و بدکاری در دنیای مدرن به طرز معناداری کم شده و من هم میخواهم او را باور کنم ولی انگار آدمهای دنیای مدرن بیش از آنکه واقعا خوب تر شده باشند در خوب نشان دادن خود و توجیه کردن بدی هایشان ماهرتر و پُرروتر شده اند و تازه وقتی هم که واقعا خوبی میکنند آن را فقط در حق ملت و دار و دسته خودشان میکنند و اگر پای غریبه ها در میان باشد میتوانند دست چنگیزخان را از پشت ببندند.
مخالفان با ریختن بمب اتم روی زن و بچه حزب اللهی ها مشکلی ندارند و حزب الهی ها با کور کردن دختران مردم بخاطر دوتار مو و اسرائیلیها با زیر آوار دفن کردن هزاران بچه در غزه و ما هم باخوردن موشکها بجای تهران به بیروت! و همگی توجیه های زیادی برای خوب بودن دارند وداریم.
دیروز روی پله های مترو گدای سومی با ساز ناکوک و صدای نخراشیده نشسته بود و آهنگ هایده را میخواند:
انگار تموم دنیا بسته به تار مویی
برای این زمونه نمونده آبرویی
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
پیمانه ای از ترس
اضطراب در آدمها مثل مایعی هیولایی ست که وقتی در ظرف ذهن ما میریزد، شکل ترسهایمان را به خود میگیرد.
خوابهای وحشتناک منی که بیشتر عمرم را بااضطراب قبول شدن و نشدن در کنکور پزشکی و تخصص و بورد سپری کرده ام اغلب نشستن پشت میز امتحان کنکور و بلد نبودن است در بیداری هم بیش از هرچیزی از سکته مغزی و آلزایمر میترسم.
یک بازاری بزرگترین کابوسش برگشت خوردن چک هاییست که دست این و آن دارد ، یک سیاستمدار با ترس ترور و زندان قرص لازم میشود و یک کشاورز با ترس از آفت و خشکسالی خوابش نمیبرد و یک چوپان شبها با دیدن گرگ از خواب میپرد.
هیولای اضطراب مثل کارتون بارباپاپا به هر شکلی میتواند در آید و من به عنوان یک پزشک مغز و اعصاب بارباپاپاهای زیادی دیده بودم ولی هیچکدامشان تا به امروز به عجیبی هیولای اضطرابی که دیروز یک پیرمرد بامزه برایم تعریف کرد نبوده است.
پیرمرد،ریش سفید انبوهی داشت و به هر انگشتش انگشتر عقیق بزرگی خودنمایی میکرد و جای مهر پیشانی اش ،داد میزد کدام طرفیست.
او که با گردن درد پیشم آمده بود در آخر ویزیت از اضطراب وحشتناکی که داشت شکایت کرد و گفت:
دکترجان صبح ها که از خواب بیدار میشوم آنقدر ترس دارم آنقدر ترس دارم که انگار دیشب شخص اول مملکت را با چاقو تکه تکه کرده ام و جگرش را خورده ام (استغفرالله) و از اول صبح همه بچه های سپاه و بسیج و رفقایم دنبالم هستند تا قیمه قیمه ام کنند باورتان میشود؟ اینقدر اضطراب دارم به دادم برس!
یک لحظه ترسی که در پیرمرد بود را تصور کردم و قوی ترین داروی ضد اضطرابی که بلد بودم را برایش نوشتم و به این فکر کردم که آشپزخانه مغز ما چقدر انعطاف پذیرست چه چیزها که نمیتواند در ذهن ما بپزد!
شما را نمیدانم ولی من دلم میخواهد یک پیرمرد سلطنت طلب بامزه هم یک روز ترسهایش را به همین خوبی برایم تعریف کند و من اینجا برایتان بنویسم تا دوطرف یک_یک شوند.
نمیدانم به جز ما ایرانی ها چنین ترسهای عجیبی در مردمان دیگری هم وجود دارد یا نه؟
ترس از جنگ، ترس از موشک، ترس از قیمت دلار و بالارفتن اجاره ،ترس از تکه تکه کردنِ ...
احمدرضا احمدی انگار راست میگوید که ما ایرانی ها
گویی همه زندگی را
در دو، سه پيمانه از رنج و ترس
در ميان خود تقسيم كرده ايم.
https://www.tg-me.com/draboutorab
اضطراب در آدمها مثل مایعی هیولایی ست که وقتی در ظرف ذهن ما میریزد، شکل ترسهایمان را به خود میگیرد.
خوابهای وحشتناک منی که بیشتر عمرم را بااضطراب قبول شدن و نشدن در کنکور پزشکی و تخصص و بورد سپری کرده ام اغلب نشستن پشت میز امتحان کنکور و بلد نبودن است در بیداری هم بیش از هرچیزی از سکته مغزی و آلزایمر میترسم.
یک بازاری بزرگترین کابوسش برگشت خوردن چک هاییست که دست این و آن دارد ، یک سیاستمدار با ترس ترور و زندان قرص لازم میشود و یک کشاورز با ترس از آفت و خشکسالی خوابش نمیبرد و یک چوپان شبها با دیدن گرگ از خواب میپرد.
هیولای اضطراب مثل کارتون بارباپاپا به هر شکلی میتواند در آید و من به عنوان یک پزشک مغز و اعصاب بارباپاپاهای زیادی دیده بودم ولی هیچکدامشان تا به امروز به عجیبی هیولای اضطرابی که دیروز یک پیرمرد بامزه برایم تعریف کرد نبوده است.
پیرمرد،ریش سفید انبوهی داشت و به هر انگشتش انگشتر عقیق بزرگی خودنمایی میکرد و جای مهر پیشانی اش ،داد میزد کدام طرفیست.
او که با گردن درد پیشم آمده بود در آخر ویزیت از اضطراب وحشتناکی که داشت شکایت کرد و گفت:
دکترجان صبح ها که از خواب بیدار میشوم آنقدر ترس دارم آنقدر ترس دارم که انگار دیشب شخص اول مملکت را با چاقو تکه تکه کرده ام و جگرش را خورده ام (استغفرالله) و از اول صبح همه بچه های سپاه و بسیج و رفقایم دنبالم هستند تا قیمه قیمه ام کنند باورتان میشود؟ اینقدر اضطراب دارم به دادم برس!
یک لحظه ترسی که در پیرمرد بود را تصور کردم و قوی ترین داروی ضد اضطرابی که بلد بودم را برایش نوشتم و به این فکر کردم که آشپزخانه مغز ما چقدر انعطاف پذیرست چه چیزها که نمیتواند در ذهن ما بپزد!
شما را نمیدانم ولی من دلم میخواهد یک پیرمرد سلطنت طلب بامزه هم یک روز ترسهایش را به همین خوبی برایم تعریف کند و من اینجا برایتان بنویسم تا دوطرف یک_یک شوند.
نمیدانم به جز ما ایرانی ها چنین ترسهای عجیبی در مردمان دیگری هم وجود دارد یا نه؟
ترس از جنگ، ترس از موشک، ترس از قیمت دلار و بالارفتن اجاره ،ترس از تکه تکه کردنِ ...
احمدرضا احمدی انگار راست میگوید که ما ایرانی ها
گویی همه زندگی را
در دو، سه پيمانه از رنج و ترس
در ميان خود تقسيم كرده ايم.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
مجازات عقرب (قسمت اول)
قتل وحشیانه یک متخصص قلب در یاسوج باعث شده بسیاری از دوستان پزشکم را عصبانی تر و ناامیدتر و مصمم تر از پیش برای رها کردن و رفتن ببینم.
من دوران طرحم را نه در یاسوج بلکه در یکی از شهرهایی گذراندم که یاسوج علاوه برآنکه مرکز استانش بود دربرابرش بهشت محسوب میشد.
اولین باری که اسم شهری که قرار بود طرحم را در آن بگذرانم گوگل کردم،فیلم یک عروسی در آن بالای صفحه ظاهر شد که درآن داماد حین عقد بخاطر گاز گرفتن انگشت عسل زده اش توسط عروس،سیلی محکمی به صورت عروس میزد.
من در آن دوسال طبابت تقریبا هیچ خاطره خوبی ازآن شهر ندارم.آن شهر شهری بود که مسئولان بیمارستانش همان حق الزحمه ناچیزم را هر ماه بالا میکشیدند و به ما پزشکان طرحی به عنوان قلک بیمارستان نگاه میکردند. هیچ یک از صاحب خانه های من در آن دوسال لعنتی پول پیشی که برای اجاره مطب نزدشان امانت بود را پس ندادند بدون اینکه جرات شکایت داشته باشم، حتی منشی مطبم که نان و نمکم را خورده بود و از قضا نگهبان رسمی بیمارستان بود بعد از خداحافظی روز آخر،نمکدان شکست و با دزدیدن شبانه کولرگازی های مطب و فرار به روستایش، برگ زرین دیگری به افتخارات مردمش افزود مردمی که بیشتر اختلافاتشان را با سنگ حل که نه له میکردند و اقلا ربع افرادی که در روز به مطب من متخصص مغز و اعصاب مراجعه میکردند سرشان با سنگ شکسته بود سنگی که گاهی بی هوا از آسمان شهرشان به جای باران رحمت میبارید و البته این اوضاع باعث میشد تقریبا هیچ پزشکی بیش از همان چند سال طرحی که مجبور به ماندن بود در آنجا ماندگار نشود و من هم در اولین فرصت دمم را روی کولم گذاشتم و از آنجا فرار کردم و امروز دیگر حتی حاضر نیستم برای سفری کوتاهی دوباره به آنجا سری بزنم.
تا مدتها بعد از رفتن از آن شهرهر روز با وسواس فکری عجیبی با فکر مجازات صاحبخانه نامرد و منشی دزدشهری که آزارم داده بود به خواب میرفتم ولی امروز بعد از خوابیدن غبار دلخوری ها فهمیده ام که آن مردم با بدکاری هایشان و فراری دادن همه آدمهایی که میتوانستند به بهترشدن وضعشان کمک کنند درواقع برای سالها خودشان در حال مجازات شهرشان بودند.
در آن شهر هیچ سرمایه داری حاضر به احداث کارخانه نبود چون کارگرانش نه تنها اهل کار نبودند بلکه وسایل کارخانه را هم به سرقت میبردند،هیچ استاد دانشگاهی بیش از چندسال در دانشگاهش نمیماند زیرا دانشجویانش برای گرفتن نمره،اساتید را تهدید میکردند و هیچ پولداری حاضر به خریدن زمین و آباد کردن آنجا نبود چون فردای خریدن اغلب سر و کله یک نفر با چماق پیدا میشد که ادعا میکرد زمین ارث پدری اش است و همه اینها، چرخ معیوب فقر و فلاکت را در آن شهر هل میداد.
در واقع هم قاتل یاسوجی هم فک و فامیل و هم شهری هایش که زیر پست او قلب فرستادند تنها یک پزشک قلب شهرشان را از دست نداده اند بلکه به تقاص چنین جنایتی که باعث ترساندن پزشکان و کارآفرینان و فرهنگیان ایران از اسم یاسوج شده باید تا سالها مشکلات نبود پزشک و سرمایه گذار و استاد دانشگاه را در شهرشان تحمل کنند.
درست مثل اثری که دیدن آن فیلم عروسی در من گذاشت و نزدیک بود از رفتن به آن شهر منصرف شوم احتمالا تا سالها بعد ازین حادثه هم اگر پزشک متخصص قلبی بخواهد یاسوج را برای طرحش انتخاب کند با گوگل کردن اسم یاسوج یادش می افتد که در این شهر،یک قاتل،متخصص قلبی را با افتخار و بدرقه کف و سوت طرفدارانش سلاخی کرده است.
و البته من اینها را نگفتم که از انتقام و مجازات حرف بزنم بلکه اتفاقا میخواهم به دوستانی که فکر میکنند مجازات سریع قاتل آن متخصص قلب اثری در پیشگیری از اتفاقات بعدی دارد بگویم زهی خیال باطل!
من سالهاست بخاطر تخصصم با بیماران مغزی بسیاری که بعد از یک صدمه ساده تبدیل به آدمهای بد و خطرناکی میشوند سروکار دارم و دوستانی که نوشته هایم را خوانده اند از اینکه نگاه نورولوژیک من به آدمها و زندگی، زیادی جبری و زیست شناسانه ست شاکی هستند و مدتی سعیم براین بود که این نگاه را در خودم کمی تعدیل کنم ولی خواندن کتاب "محتوم"( Determined) ساپولسکی نه تنها مرا ازین تعدیل پشیمان کرد بلکه باعث شد جبری تر هم بیندیشم تا آنجا که فکر میکنم مجازات شدید و غلیظ قاتل یاسوجی نه تنها اثر چندانی در تکرار چنین اتفاقاتی ندارد بلکه شاید خردمندانه هم نباشد.
ساپولسکی در این کتاب ریشه ی اراده آزاد را از بیخ و بن میزند و میگوید ما چیزی نیستیم جز برآیند تصادف های زیست شناسی در تاریخ و محیطی که هیچ (بله دقیقا هیچ) کنترلی رویش نداریم و این یعنی از نظر علمی گناهکار و گناهکاری هم نمیتواند معنا داشته باشد و البته در چنین برداشتی از دنیا معنای مجازات هم کاملا دگرگون خواهد شد او میگوید مجازات آدمها باید بدون قضاوت و درست مانند نگاه به توقیف ماشینی که ترمزش خرابست باشد یا عقربی که اقتضای طبیعتش نیش است.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
قتل وحشیانه یک متخصص قلب در یاسوج باعث شده بسیاری از دوستان پزشکم را عصبانی تر و ناامیدتر و مصمم تر از پیش برای رها کردن و رفتن ببینم.
من دوران طرحم را نه در یاسوج بلکه در یکی از شهرهایی گذراندم که یاسوج علاوه برآنکه مرکز استانش بود دربرابرش بهشت محسوب میشد.
اولین باری که اسم شهری که قرار بود طرحم را در آن بگذرانم گوگل کردم،فیلم یک عروسی در آن بالای صفحه ظاهر شد که درآن داماد حین عقد بخاطر گاز گرفتن انگشت عسل زده اش توسط عروس،سیلی محکمی به صورت عروس میزد.
من در آن دوسال طبابت تقریبا هیچ خاطره خوبی ازآن شهر ندارم.آن شهر شهری بود که مسئولان بیمارستانش همان حق الزحمه ناچیزم را هر ماه بالا میکشیدند و به ما پزشکان طرحی به عنوان قلک بیمارستان نگاه میکردند. هیچ یک از صاحب خانه های من در آن دوسال لعنتی پول پیشی که برای اجاره مطب نزدشان امانت بود را پس ندادند بدون اینکه جرات شکایت داشته باشم، حتی منشی مطبم که نان و نمکم را خورده بود و از قضا نگهبان رسمی بیمارستان بود بعد از خداحافظی روز آخر،نمکدان شکست و با دزدیدن شبانه کولرگازی های مطب و فرار به روستایش، برگ زرین دیگری به افتخارات مردمش افزود مردمی که بیشتر اختلافاتشان را با سنگ حل که نه له میکردند و اقلا ربع افرادی که در روز به مطب من متخصص مغز و اعصاب مراجعه میکردند سرشان با سنگ شکسته بود سنگی که گاهی بی هوا از آسمان شهرشان به جای باران رحمت میبارید و البته این اوضاع باعث میشد تقریبا هیچ پزشکی بیش از همان چند سال طرحی که مجبور به ماندن بود در آنجا ماندگار نشود و من هم در اولین فرصت دمم را روی کولم گذاشتم و از آنجا فرار کردم و امروز دیگر حتی حاضر نیستم برای سفری کوتاهی دوباره به آنجا سری بزنم.
تا مدتها بعد از رفتن از آن شهرهر روز با وسواس فکری عجیبی با فکر مجازات صاحبخانه نامرد و منشی دزدشهری که آزارم داده بود به خواب میرفتم ولی امروز بعد از خوابیدن غبار دلخوری ها فهمیده ام که آن مردم با بدکاری هایشان و فراری دادن همه آدمهایی که میتوانستند به بهترشدن وضعشان کمک کنند درواقع برای سالها خودشان در حال مجازات شهرشان بودند.
در آن شهر هیچ سرمایه داری حاضر به احداث کارخانه نبود چون کارگرانش نه تنها اهل کار نبودند بلکه وسایل کارخانه را هم به سرقت میبردند،هیچ استاد دانشگاهی بیش از چندسال در دانشگاهش نمیماند زیرا دانشجویانش برای گرفتن نمره،اساتید را تهدید میکردند و هیچ پولداری حاضر به خریدن زمین و آباد کردن آنجا نبود چون فردای خریدن اغلب سر و کله یک نفر با چماق پیدا میشد که ادعا میکرد زمین ارث پدری اش است و همه اینها، چرخ معیوب فقر و فلاکت را در آن شهر هل میداد.
در واقع هم قاتل یاسوجی هم فک و فامیل و هم شهری هایش که زیر پست او قلب فرستادند تنها یک پزشک قلب شهرشان را از دست نداده اند بلکه به تقاص چنین جنایتی که باعث ترساندن پزشکان و کارآفرینان و فرهنگیان ایران از اسم یاسوج شده باید تا سالها مشکلات نبود پزشک و سرمایه گذار و استاد دانشگاه را در شهرشان تحمل کنند.
درست مثل اثری که دیدن آن فیلم عروسی در من گذاشت و نزدیک بود از رفتن به آن شهر منصرف شوم احتمالا تا سالها بعد ازین حادثه هم اگر پزشک متخصص قلبی بخواهد یاسوج را برای طرحش انتخاب کند با گوگل کردن اسم یاسوج یادش می افتد که در این شهر،یک قاتل،متخصص قلبی را با افتخار و بدرقه کف و سوت طرفدارانش سلاخی کرده است.
و البته من اینها را نگفتم که از انتقام و مجازات حرف بزنم بلکه اتفاقا میخواهم به دوستانی که فکر میکنند مجازات سریع قاتل آن متخصص قلب اثری در پیشگیری از اتفاقات بعدی دارد بگویم زهی خیال باطل!
من سالهاست بخاطر تخصصم با بیماران مغزی بسیاری که بعد از یک صدمه ساده تبدیل به آدمهای بد و خطرناکی میشوند سروکار دارم و دوستانی که نوشته هایم را خوانده اند از اینکه نگاه نورولوژیک من به آدمها و زندگی، زیادی جبری و زیست شناسانه ست شاکی هستند و مدتی سعیم براین بود که این نگاه را در خودم کمی تعدیل کنم ولی خواندن کتاب "محتوم"( Determined) ساپولسکی نه تنها مرا ازین تعدیل پشیمان کرد بلکه باعث شد جبری تر هم بیندیشم تا آنجا که فکر میکنم مجازات شدید و غلیظ قاتل یاسوجی نه تنها اثر چندانی در تکرار چنین اتفاقاتی ندارد بلکه شاید خردمندانه هم نباشد.
ساپولسکی در این کتاب ریشه ی اراده آزاد را از بیخ و بن میزند و میگوید ما چیزی نیستیم جز برآیند تصادف های زیست شناسی در تاریخ و محیطی که هیچ (بله دقیقا هیچ) کنترلی رویش نداریم و این یعنی از نظر علمی گناهکار و گناهکاری هم نمیتواند معنا داشته باشد و البته در چنین برداشتی از دنیا معنای مجازات هم کاملا دگرگون خواهد شد او میگوید مجازات آدمها باید بدون قضاوت و درست مانند نگاه به توقیف ماشینی که ترمزش خرابست باشد یا عقربی که اقتضای طبیعتش نیش است.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
مجازات عقرب(قسمت دوم)
بگذارید مدل ساپولسکی را برای قضاوت درباره قاتل متخصص قلب با کمک چند سوال با هممرور کنیم:
توانایی ذهنی و روانی قاتل (با توجه به عکسهای متعدد او با اسلحه و تعداد غلطهای املائی اینستاگرامش) برای تصمیم گرفتن و فکر کردن درباره مقصر بودن با نبودن آن پزشک در مرگ برادرش (آنهم در اورژانس بیمارستانی که احتمالا امکانات درستی ندارد) چقدر بوده؟
آیا ذهن و روان احتمالا بیمار قاتل،توانسته تبرئه شدن چندباره پزشک برادرش را در پزشکی قانونی (که اتفاقا برخلاف تصور عمومی به بهانه بیمه بودن پزشکان در اغلب موارد در حال پیداکردن سوزنی تقصیر در انبار کاه شلوغ و بدون امکانات و پر از نقص سیستم سلامت و محکوم کردن پزشک و خنک کردن دل شاکی است) در این فضای پر از سوء تفاهم بین بیمار و پزشک هضم کند؟
او چه تصور ذهنی از قصور پزشکی داشته آیا فکر میکرده دکتر قلب باید یک ثانیه بعد از ورود بیمار در اورژانس حاضر شود؟
چرا در شب قبل از قتل وقتی که او تصمیمش را اعلامکرده هیچ مسئولی ککش هم نگزیده است؟
او در چه خانواده و فرهنگی بزرگ شده است؟
آیا در هفته قبل از قتل چک ش برگشت خورده بوده؟
در دوران کودکی چه رفتاری با او شده؟
آیا دوران جنینی نرمالی داشته؟
آیا ژنهایی که باعث خشونت و عدم کنترل تکانه میشود را در کمال بدشانسی از پدربزرگش به ارث برده؟
آیا محیط تاریخی که اجدادش در آن زندگی میکردند به علت جنگ یا قحطی در هزار سال پیش باعث روشن شدن اپی ژنتیکی ژنهای مربوط به خشونتی شده که بعد از چند نسل به او هم به ارث رسیده ؟
ساپولسکی میگوید قضاوت درباره یک قاتل فقط با نگاه به روز قتل،مثل قضاوت کردن درباره فیلمیست که فقط سه ثانیه آخرش را تماشا کرده باشیم
هر قتل به دلایل زیادی رخ داده که آن دلایل هم دلایل زیادتر و قبلی تری داشته اند.
علت یک قتل نه فقط قاتل بلکه رویدادهای یک ثانیه تا یک میلیون سال پیش از قتل از اول دنیاست.
یک قاتل میتواند تصمیم بگیرد که کسی را نکشد ولی چه فایده وقتی آزاد نیست که چه تصمیمی بگیرد!
ما آزادیم تا هرطور که نیت میکنیم عمل کنیم ولی آزاد نیستیم که چه نیتی کنیم!
آدمها میتوانند تغییر کنند ولی نمیتوانندآزادانه تغییر کردن را انتخاب کنند
پس چرا باید کسانی را مجازات کنیم که ماشینهای زیست شناختی بدون اراده آزاد هستند.
ولی آیا معنای این حرفها اینست که قاتل را بدون هیچ مسئولینی بابت اعمالش آزاد کنیم؟
البته که نه!
ماشینی که ترمز بریده را از خیابان دور نگه میدارند
کسی که شب قبل پزشکی را به مرگ تهدید کرده دستگیر میکنند
پلنگی که بدون هیچ تقصیری شما را تکه تکه میکند باید در قفس نگه داشت ولی هیچکس زمین لرزه ای که هزاران نفر را میکشد نفرین نمیکند.
ساپولسکی مثالهای زیادی میزند از متهمانی که مجازات های سختی را تجربه کردند ولی بعدها توسط زیست شناسی تبرئه شده اند.
برای هزاران سال برای اغلب افراد از دهقان تا حکیم خردمند توضیح حملات صرع کاملا روشن بود:
تسخیر شدن توسط شیاطین!
قرنها آنهایی که صرع های کوچک داشتند پیشگو و محترم و رابط ارواح ولی آنهایی که صرع بزرگ داشتند یعنی بر زمین می افتادند و دهانشان کف میکرد و با تخم چشمان سفید شده خر خر میکردند، تسخیر شدگان شیطان بودند و انبوهی از این مبتلایان صرع بزرگدر طول تاریخ تنها به جرم یک اشکال زیست شناسی در کانالهای پتاسیمی مغزشان. در آتش سوزانده شدند در حالی که امروزه حتی اگر کسی در زمان تشنج آدم بکشد هم مجازات نخواهد شد.
در ۱۹۸۱ که یک اسکیزوفرن به ریگان تیراندازی کرد و تیر از کنار قلب رییس جمهور آمریکا رد شد ، دادگاه به علت جنون او را بیگناه تشخیص داد در حالی که دیوانه ای که به لویی پانزدهم سوء قصد کرده بود را از وسط به دو نیم کردند.
اصلا چرا راه دور برویم مگر یادتان نیست که در مدرسه های ما چقدر بچه ها را به جرم حواس پرتی و خنگی کتک میزدند همان بچه هایی که امروز اسمشان بیش فعال و اوتیسم است و با ناز و نوازش،کاردرمانی میشوند.
در واقع تقریبا هر وضعیت افتضاحی در ما آدمها حاصل جبری یک نقص زیست شناختی در ما یا محیط ماست.
ولی در آخر با قاتل پزشک متخصص قلب چه باید کرد؟
ساپولسکی باور دارد بسیاری از مجرمان امروز در آینده با کشف نقش فلان ژن و بهمان نقص عصبی، مثل بیماران صرعی و اسکیزوفرنی از مجازات معاف و درمان خواهند شد
او میگوید در دنیای امروزهنوز هم هدف از مجازات بیش از پیشگیری از جرم،آزاد کردن دوپامین بر وزن کوکایین و بازکردن شیر لذت از انتقام در مغزهاست.شاید نگاه به آمریکایی که با وجود اجرای حکم اعدام تعداد زندانی هایش هشت برابر نروژیست که زندان_هتل دارد به ما بفهماند مجازات سنگین راه خردمندانه ای برای کاستن جرم نیست و شاید بهترست به جای انتظار کشیدن برای دوپامینی که با انتقام از قاتل متخصص قلب،در مغز ما تنها چند دقیقه بالا میرود به فکر پیشگیری زیست شناسانه از قتلهای بعدی باشیم.
https://www.tg-me.com/draboutorab
بگذارید مدل ساپولسکی را برای قضاوت درباره قاتل متخصص قلب با کمک چند سوال با هممرور کنیم:
توانایی ذهنی و روانی قاتل (با توجه به عکسهای متعدد او با اسلحه و تعداد غلطهای املائی اینستاگرامش) برای تصمیم گرفتن و فکر کردن درباره مقصر بودن با نبودن آن پزشک در مرگ برادرش (آنهم در اورژانس بیمارستانی که احتمالا امکانات درستی ندارد) چقدر بوده؟
آیا ذهن و روان احتمالا بیمار قاتل،توانسته تبرئه شدن چندباره پزشک برادرش را در پزشکی قانونی (که اتفاقا برخلاف تصور عمومی به بهانه بیمه بودن پزشکان در اغلب موارد در حال پیداکردن سوزنی تقصیر در انبار کاه شلوغ و بدون امکانات و پر از نقص سیستم سلامت و محکوم کردن پزشک و خنک کردن دل شاکی است) در این فضای پر از سوء تفاهم بین بیمار و پزشک هضم کند؟
او چه تصور ذهنی از قصور پزشکی داشته آیا فکر میکرده دکتر قلب باید یک ثانیه بعد از ورود بیمار در اورژانس حاضر شود؟
چرا در شب قبل از قتل وقتی که او تصمیمش را اعلامکرده هیچ مسئولی ککش هم نگزیده است؟
او در چه خانواده و فرهنگی بزرگ شده است؟
آیا در هفته قبل از قتل چک ش برگشت خورده بوده؟
در دوران کودکی چه رفتاری با او شده؟
آیا دوران جنینی نرمالی داشته؟
آیا ژنهایی که باعث خشونت و عدم کنترل تکانه میشود را در کمال بدشانسی از پدربزرگش به ارث برده؟
آیا محیط تاریخی که اجدادش در آن زندگی میکردند به علت جنگ یا قحطی در هزار سال پیش باعث روشن شدن اپی ژنتیکی ژنهای مربوط به خشونتی شده که بعد از چند نسل به او هم به ارث رسیده ؟
ساپولسکی میگوید قضاوت درباره یک قاتل فقط با نگاه به روز قتل،مثل قضاوت کردن درباره فیلمیست که فقط سه ثانیه آخرش را تماشا کرده باشیم
هر قتل به دلایل زیادی رخ داده که آن دلایل هم دلایل زیادتر و قبلی تری داشته اند.
علت یک قتل نه فقط قاتل بلکه رویدادهای یک ثانیه تا یک میلیون سال پیش از قتل از اول دنیاست.
یک قاتل میتواند تصمیم بگیرد که کسی را نکشد ولی چه فایده وقتی آزاد نیست که چه تصمیمی بگیرد!
ما آزادیم تا هرطور که نیت میکنیم عمل کنیم ولی آزاد نیستیم که چه نیتی کنیم!
آدمها میتوانند تغییر کنند ولی نمیتوانندآزادانه تغییر کردن را انتخاب کنند
پس چرا باید کسانی را مجازات کنیم که ماشینهای زیست شناختی بدون اراده آزاد هستند.
ولی آیا معنای این حرفها اینست که قاتل را بدون هیچ مسئولینی بابت اعمالش آزاد کنیم؟
البته که نه!
ماشینی که ترمز بریده را از خیابان دور نگه میدارند
کسی که شب قبل پزشکی را به مرگ تهدید کرده دستگیر میکنند
پلنگی که بدون هیچ تقصیری شما را تکه تکه میکند باید در قفس نگه داشت ولی هیچکس زمین لرزه ای که هزاران نفر را میکشد نفرین نمیکند.
ساپولسکی مثالهای زیادی میزند از متهمانی که مجازات های سختی را تجربه کردند ولی بعدها توسط زیست شناسی تبرئه شده اند.
برای هزاران سال برای اغلب افراد از دهقان تا حکیم خردمند توضیح حملات صرع کاملا روشن بود:
تسخیر شدن توسط شیاطین!
قرنها آنهایی که صرع های کوچک داشتند پیشگو و محترم و رابط ارواح ولی آنهایی که صرع بزرگ داشتند یعنی بر زمین می افتادند و دهانشان کف میکرد و با تخم چشمان سفید شده خر خر میکردند، تسخیر شدگان شیطان بودند و انبوهی از این مبتلایان صرع بزرگدر طول تاریخ تنها به جرم یک اشکال زیست شناسی در کانالهای پتاسیمی مغزشان. در آتش سوزانده شدند در حالی که امروزه حتی اگر کسی در زمان تشنج آدم بکشد هم مجازات نخواهد شد.
در ۱۹۸۱ که یک اسکیزوفرن به ریگان تیراندازی کرد و تیر از کنار قلب رییس جمهور آمریکا رد شد ، دادگاه به علت جنون او را بیگناه تشخیص داد در حالی که دیوانه ای که به لویی پانزدهم سوء قصد کرده بود را از وسط به دو نیم کردند.
اصلا چرا راه دور برویم مگر یادتان نیست که در مدرسه های ما چقدر بچه ها را به جرم حواس پرتی و خنگی کتک میزدند همان بچه هایی که امروز اسمشان بیش فعال و اوتیسم است و با ناز و نوازش،کاردرمانی میشوند.
در واقع تقریبا هر وضعیت افتضاحی در ما آدمها حاصل جبری یک نقص زیست شناختی در ما یا محیط ماست.
ولی در آخر با قاتل پزشک متخصص قلب چه باید کرد؟
ساپولسکی باور دارد بسیاری از مجرمان امروز در آینده با کشف نقش فلان ژن و بهمان نقص عصبی، مثل بیماران صرعی و اسکیزوفرنی از مجازات معاف و درمان خواهند شد
او میگوید در دنیای امروزهنوز هم هدف از مجازات بیش از پیشگیری از جرم،آزاد کردن دوپامین بر وزن کوکایین و بازکردن شیر لذت از انتقام در مغزهاست.شاید نگاه به آمریکایی که با وجود اجرای حکم اعدام تعداد زندانی هایش هشت برابر نروژیست که زندان_هتل دارد به ما بفهماند مجازات سنگین راه خردمندانه ای برای کاستن جرم نیست و شاید بهترست به جای انتظار کشیدن برای دوپامینی که با انتقام از قاتل متخصص قلب،در مغز ما تنها چند دقیقه بالا میرود به فکر پیشگیری زیست شناسانه از قتلهای بعدی باشیم.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
Forwarded from مدرسهٔ تردید
مدرسهٔ تردید و پلتفرم اجوک/ایت برگزار میکنند:
نشست مغز، تکامل و اخلاق
هادی صمدی:
آیا میتوان از نظریه تکامل خوانشی اخلاقی از شکوفایی و خوبزیستن برگرفت؟
رضا ابوتراب:
آیا برای اخلاقی زیستن نیاز به مغزی سالم داریم؟
محمدرضا معمارصادقی:
اخلاقشناسی داروینی از دیدگاه مایکل روس
جمعه ۲۳ آذرماه، ساعت ۱۵ تا ۱۸
لینک رزرو بلیط:
https://avaplatt.com/qr/8box
@tardidschool
نشست مغز، تکامل و اخلاق
هادی صمدی:
آیا میتوان از نظریه تکامل خوانشی اخلاقی از شکوفایی و خوبزیستن برگرفت؟
رضا ابوتراب:
آیا برای اخلاقی زیستن نیاز به مغزی سالم داریم؟
محمدرضا معمارصادقی:
اخلاقشناسی داروینی از دیدگاه مایکل روس
جمعه ۲۳ آذرماه، ساعت ۱۵ تا ۱۸
لینک رزرو بلیط:
https://avaplatt.com/qr/8box
@tardidschool