آشتی چپ و راست
برای رسیدن به دنیایی قشنگ باید اول آن را آرزو کرد و باصدای بلند آن راخواست، باید دار و دسته جمع کرد و طرفداران را بسیج کرد و البته چپ ها استاد این کارند،ولی برای تحقق این آرزو تنها آرزو کردن و بسیج کردن طرفداران کافی نیست.
محافظه کاران سالهاست کمتر آرزو میکنند ولی در برآوردن آرزوهای بزرگ ما آدمها موفق تر بوده اند آنهم با کمک همان سرمایه داری که منفور روشنفکران چپ عالم است.
سرمایه داری به تنهایی در این صدسال به اندازه کل مصلحان تاریخ، آدمها را از فقر و مرگ و بدبختی نجات داده است.
و البته قصه ی محافظه کاری و چپ گرایی به اندازه تاریخ بشر قدمت دارد. جاناتان هایت در کتاب مغز درستکار شرح میدهد که چطور از همان روزگاری که ما آدمها در جنگل زندگی می کردیم بعضی از ما به دنبال کشف چیزهای جدید،آشنایی با قبیله ها و آدمها و جنگل های ناشناخته بودیم و سردمدار شورش بر علیه سنتهای قدیمی و پیران خرفت قبیله شدیم و چطور تبدیل به موتور محرکه کشف ناشناخته ها و ایجاد آزادی و مساوات بیشتر در قبیله هایمان شدیم و البته گاهی با آوردن غریبه های بیمار و مرموز به قبیله باعث دردسر شدیم یا با بردن قبیله به جنگلهای ناشناخته باعث گم شدن و نابودی گروهمان شدیم و برعکس بعضی از ما که ترسوتر ومحافظه کار تر بودیم و به سنتها و بزرگان قبیله احترام میگذاشتیم و اهل جهانگردی و خطر کردن و قاطی شدن با غریبه ها نبودیم ،با وجود ازدست دادن فرصتهای تازه، باعث افزایش احتمال بقای قبیله و امنیت بیشتر شدیم.
در واقع محافظه کاری و چپ روی از همان اول تاریخ دو بال ما آدمها در زندگی اجتماعی بودند تا نه خیلی تند و نه خیلی کند برویم نه خیلی ترسو باشیم نه خیلی بی کله.
نه خیلی با غریبه ها قاطی بشویم که طاعون و کرونا بگیریم نه آنقدر منزوی و دیگر گریز باشیم که قبیله پر از بیماریهای ارثی شود و منقرض گردد.
نه خیلی با بزرگترهای قبیله سر جنگ داشته باشیم که ساختار قبیله از هم بپاشد نه آنقدر مطیع خرفت های قبیله بمانیم که هیچ راه جدیدی برای پیشرفت باز نشود.
افکار چپ ،قشنگ و آرمانی و بلندپروازانه ولی بهمان اندازه هم خطرناک و تهدیدکننده بودند و افکار راست هم واپسگرا و کسل کننده ولی کم خطر و امن تر و عملی تر بودند.
امروزه بیشتر رسانه های دنیا ترجیح میدهند طرفدار ایده های بزرگ و آرزوهای قشنگ باشند تا کارهای کوچک و محتاطانه و محافظه کارانه و این باعث شده بال چپ چون فرشته ای به نظر برسد که میخواهد همه چیز را عادلانه و اخلاقی و برابر کند و بال راست چون شیطانی به نظر برسد که جلوی مدرنیسم و عادلانه شدن اوضاع قد علم کرده و ایستاده است در حالی که برای پرواز به هر دو بال چپ و راست نیاز داریم.
پروپاگاندای برابری همه چیز در دنیای امروز حتی در کشورهایی که محافظه کاران برسر کارند،چنان همه رسانه ها را قبضه کرده است که عملا حرف زدن درباره تفاوت های معمولی آدمها هم نیاز به شجاعت دارد.
کاشف مارپیچ دی ان ای و برنده جایزه نوبل فقط به جرم اینکه در یک سخنرانی دانشگاهی نظرش را درباره تفاوت هوش مردم آفریقا و اروپا بر زبان آورد از همه مجامع علمی طرد شد.
در هالیوود اگر شما فیلمی درباره یک خانواده همجنسگرا بسازید شانس برنده شدن شما در اسکار چندبرابر میشود ولی حتی اگر درگوش رفیقتان بگویید از همجنسگرایی چندشتان میشود دیگر رنگ اسکار را هم نخواهید دید.
روشنفکران و دانشمندان چپ دنیا دست به دست هم داده اند تا به همه ثابت کنند در کل عالم هیچ کسی با هیچ کسی فرق نمیکند و البته مثل آنهایی که برای مفید بودن نماز به تحقیقات ژاپنی ها درباره بهتر شدن دیسک کمر حین خم شده استناد میکنند بالاخره شواهدی هم پیدا میکنند.
آنها تمام تفاوتهای نژادی و جنسیتی را ناشی از کلیشه ها میدانند که فقط بخشی از آن درست است.
آنها میگویند سیاه پوستان آمریکا با وجودی که چندقرنست در آمریکا هستند دانشگاه نمیروند و یک نوبل نگرفته اند فقط چون کلیشه های جامعه آمریکا به اشتباه فکر میکند سیاه پوستان برای کار بدنی ساخته شده اند نه ذهنی!
ولی نمیگویند چرا حتی وقتی یک سیاه پوست رییس جمهور آمریکا شد تغییری در رفتار سیاه پوستان اتفاق نیفتاد؟
ما باید قبول کنیم که با هم متفاوتیم و بپذیریم که همیشه خواستن توانستن نیست و خیلی چیزها را نمیتوان تغییر داد و قشنگ ترین افکار لزوما درست ترین افکار نیستند.
در ایران امروز ما که محافظه کاری با طالبانیسم صیغه شده،حرف زدن درباره فضیلتهای محافظه کاری شاید بسیاری را عصبانی کند ولی باید قبول کنیم دنیا بدون محافظه کاری جای ترسناکی خواهد بود.
گاهی به سنتهای عتیقه و پیرهای خرفت احترام گذاشتن و آنها را عصبانی نکردن، و مثل زنهای معمولی هزار جور آرایش کردن و مثل مردهای معمولی ته ریش داشتن و بوی عرق دادن و خواستگاری رفتن و ترسیدن و خطر نکردن، آنقدرها هم بی فایده و فناتیک و خلاف مدرن بودن نیست.
https://www.tg-me.com/draboutorab
برای رسیدن به دنیایی قشنگ باید اول آن را آرزو کرد و باصدای بلند آن راخواست، باید دار و دسته جمع کرد و طرفداران را بسیج کرد و البته چپ ها استاد این کارند،ولی برای تحقق این آرزو تنها آرزو کردن و بسیج کردن طرفداران کافی نیست.
محافظه کاران سالهاست کمتر آرزو میکنند ولی در برآوردن آرزوهای بزرگ ما آدمها موفق تر بوده اند آنهم با کمک همان سرمایه داری که منفور روشنفکران چپ عالم است.
سرمایه داری به تنهایی در این صدسال به اندازه کل مصلحان تاریخ، آدمها را از فقر و مرگ و بدبختی نجات داده است.
و البته قصه ی محافظه کاری و چپ گرایی به اندازه تاریخ بشر قدمت دارد. جاناتان هایت در کتاب مغز درستکار شرح میدهد که چطور از همان روزگاری که ما آدمها در جنگل زندگی می کردیم بعضی از ما به دنبال کشف چیزهای جدید،آشنایی با قبیله ها و آدمها و جنگل های ناشناخته بودیم و سردمدار شورش بر علیه سنتهای قدیمی و پیران خرفت قبیله شدیم و چطور تبدیل به موتور محرکه کشف ناشناخته ها و ایجاد آزادی و مساوات بیشتر در قبیله هایمان شدیم و البته گاهی با آوردن غریبه های بیمار و مرموز به قبیله باعث دردسر شدیم یا با بردن قبیله به جنگلهای ناشناخته باعث گم شدن و نابودی گروهمان شدیم و برعکس بعضی از ما که ترسوتر ومحافظه کار تر بودیم و به سنتها و بزرگان قبیله احترام میگذاشتیم و اهل جهانگردی و خطر کردن و قاطی شدن با غریبه ها نبودیم ،با وجود ازدست دادن فرصتهای تازه، باعث افزایش احتمال بقای قبیله و امنیت بیشتر شدیم.
در واقع محافظه کاری و چپ روی از همان اول تاریخ دو بال ما آدمها در زندگی اجتماعی بودند تا نه خیلی تند و نه خیلی کند برویم نه خیلی ترسو باشیم نه خیلی بی کله.
نه خیلی با غریبه ها قاطی بشویم که طاعون و کرونا بگیریم نه آنقدر منزوی و دیگر گریز باشیم که قبیله پر از بیماریهای ارثی شود و منقرض گردد.
نه خیلی با بزرگترهای قبیله سر جنگ داشته باشیم که ساختار قبیله از هم بپاشد نه آنقدر مطیع خرفت های قبیله بمانیم که هیچ راه جدیدی برای پیشرفت باز نشود.
افکار چپ ،قشنگ و آرمانی و بلندپروازانه ولی بهمان اندازه هم خطرناک و تهدیدکننده بودند و افکار راست هم واپسگرا و کسل کننده ولی کم خطر و امن تر و عملی تر بودند.
امروزه بیشتر رسانه های دنیا ترجیح میدهند طرفدار ایده های بزرگ و آرزوهای قشنگ باشند تا کارهای کوچک و محتاطانه و محافظه کارانه و این باعث شده بال چپ چون فرشته ای به نظر برسد که میخواهد همه چیز را عادلانه و اخلاقی و برابر کند و بال راست چون شیطانی به نظر برسد که جلوی مدرنیسم و عادلانه شدن اوضاع قد علم کرده و ایستاده است در حالی که برای پرواز به هر دو بال چپ و راست نیاز داریم.
پروپاگاندای برابری همه چیز در دنیای امروز حتی در کشورهایی که محافظه کاران برسر کارند،چنان همه رسانه ها را قبضه کرده است که عملا حرف زدن درباره تفاوت های معمولی آدمها هم نیاز به شجاعت دارد.
کاشف مارپیچ دی ان ای و برنده جایزه نوبل فقط به جرم اینکه در یک سخنرانی دانشگاهی نظرش را درباره تفاوت هوش مردم آفریقا و اروپا بر زبان آورد از همه مجامع علمی طرد شد.
در هالیوود اگر شما فیلمی درباره یک خانواده همجنسگرا بسازید شانس برنده شدن شما در اسکار چندبرابر میشود ولی حتی اگر درگوش رفیقتان بگویید از همجنسگرایی چندشتان میشود دیگر رنگ اسکار را هم نخواهید دید.
روشنفکران و دانشمندان چپ دنیا دست به دست هم داده اند تا به همه ثابت کنند در کل عالم هیچ کسی با هیچ کسی فرق نمیکند و البته مثل آنهایی که برای مفید بودن نماز به تحقیقات ژاپنی ها درباره بهتر شدن دیسک کمر حین خم شده استناد میکنند بالاخره شواهدی هم پیدا میکنند.
آنها تمام تفاوتهای نژادی و جنسیتی را ناشی از کلیشه ها میدانند که فقط بخشی از آن درست است.
آنها میگویند سیاه پوستان آمریکا با وجودی که چندقرنست در آمریکا هستند دانشگاه نمیروند و یک نوبل نگرفته اند فقط چون کلیشه های جامعه آمریکا به اشتباه فکر میکند سیاه پوستان برای کار بدنی ساخته شده اند نه ذهنی!
ولی نمیگویند چرا حتی وقتی یک سیاه پوست رییس جمهور آمریکا شد تغییری در رفتار سیاه پوستان اتفاق نیفتاد؟
ما باید قبول کنیم که با هم متفاوتیم و بپذیریم که همیشه خواستن توانستن نیست و خیلی چیزها را نمیتوان تغییر داد و قشنگ ترین افکار لزوما درست ترین افکار نیستند.
در ایران امروز ما که محافظه کاری با طالبانیسم صیغه شده،حرف زدن درباره فضیلتهای محافظه کاری شاید بسیاری را عصبانی کند ولی باید قبول کنیم دنیا بدون محافظه کاری جای ترسناکی خواهد بود.
گاهی به سنتهای عتیقه و پیرهای خرفت احترام گذاشتن و آنها را عصبانی نکردن، و مثل زنهای معمولی هزار جور آرایش کردن و مثل مردهای معمولی ته ریش داشتن و بوی عرق دادن و خواستگاری رفتن و ترسیدن و خطر نکردن، آنقدرها هم بی فایده و فناتیک و خلاف مدرن بودن نیست.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
کمتری که بیشترست
دم را غنیمت بشمار
مگر چندبار زندگی میکنیم
زندگی کوتاه است
سن یک عددست
هیچوقت برای هیچ کاری دیر نیست
تا لحظه آخر تلاش کن
هرگز تسلیم نشو حتما موفق میشوی
حقت را از دنیا بگیر
در روزگاری زندگی میکنیم که هیچ چیز و هیچ کس، هیچوقت به اندازه کافی خوب نیستند و نخواهند بود.
عمر کوتاهست و باید عجله کرد تا زودتر به بیشترها و بهترها برسیم.
کتابفروشی ها پر از کتابهایی هستند که به شما میگویند چطور بهترین ورزشکار، بهترین مادر و پدر و بهترین تاجر شوید و بیشترین پول و زیباترین هیکل و طولانی ترین عمر و بالاترین مقام را بدست آورید.
هیچکس کتابی درباره کمتر انجام دادن کاری یا کافی بودن چیزی نمینویسد؟
هیچ مربی فوتبالی جرات ندارد بگوید مساوی برای تیم ما کافیست.
هیچ سیاستمداری حتی در پیشرفته ترین کشور دنیا نمیگوید آهای مردم ما به اندازه کافی رشد اقتصادی داشته ایم و دیگر کافیست.
در روزگار ما همه باید بیشتر رشد کنند و بهتر شوند نه به اندازه کافی، بلکه بی نهایت و تا ابد
باید در پنجاه سالگی مهاجرت کنند تا شصت سالگی درس بخوانند تا هفتادسالگی روزی دوازده ساعت کار کنند و در هشتادسالگی تازه بعد از بازنشستگی به هندوستان بروند و فیلشان را سوار شوند و در نود سالگی رکورد پرش با چتر پیرترین آدم تاریخ را بشکنند تا مطمئن شوند عمرشان تلف نشده و بازنده نیستند.
ما از همسرانمان انتظار داریم هم به زیبایی برد پیت و آنجلینا جولی هم اسوه اخلاق هم به اندازه بیل گیتس پولدار و هم مثل اینشتین باهوش باشند!
خوب بودن در هیچچیزی دیگر به تنهایی کافی نیست چون هیچ خوب بودنی به اندازه کافی خوب نیست.
از بچه هایمان انتظار داریم هم شاگرد اول، هم قهرمان ورزشی باشند و هم پیانو را مثل بتهوون بزنند و هم شاد و مودب و زیبا و خوشتیپ باشند و هم به چند زبان حرف بزنند.
در این روزگار کمپانی ها چندبرابر پولی که خرج بهتر کردن محصولاتشان میکنند خرج تبلیغات میکنند تا بگویند ما از همه عالم بهتر و بیشتریم.
هیچ کارخانه ماشین سازی نمیگوید ماشین ما یک ماشین معمولی و به اندازه کافی خوبست همه ماشینها بهترینند همان طور که همه ی فیلم ها و همه ی سیاستمداران و مزه همه کبابهای کبابی ها!
همه مدعی بهترین و بیشترینند و زندگی ما تبدیل به دویدن و دویدن برای رسیدن به بیشترها و بهترها شده است.
در این فرهنگ هیچکس به شما نمیگوید نباید همیشه بیشتر را بخواهی!
نمیتوانی در همهچیز خوب باشی!
گاهی کمتر بهتر از بیشترست!
همین که داری و هستی کافیست!
وسواسی در جان ما افتاده که هیچ فرصتی را از دست ندهیم هیچ سفری هیچ مهمانی هیچ مسابقه فوتبالی هیچ سمیناری چون از دست دادن هرچیزی یعنی کمتر شدن.
در این زندگی،تکراری بودن،یعنی تلف کردن!
اگر یک عمر به سفری تکراری به یک شهر تکراری برویم بازنده ایم.
باید همه آبشارها و شهرهای عالم را دید باید همه قله های عالم را فتح کرد همه غذاها و نوشیدنیها و وسوسه های دنیا را امتحان کرد.
اگر بگویید من فقط به فلان شهر سفر میکنم و به اندازه کافی به من خوش میگذرد یا همیشه به جگرکی عمو حسین میروم که به اندازه کافی جگرهایش خوبست به شما چپ چپ نگاه میکنند که یعنی پاریس؟ آبشار نیاگارا؟ تخت جمشید؟ هیچکدام را ندیده ای؟ سوشی را امتحان نکرده ای؟
ولی مگر با این همه تجربه جدید چه چیزی قرارست بدست آوریم؟
وقتی در کافی شاپ ،منوی نوشیدنی های عجیب با آن اسمهای ایتالیایی را جلوی ما میگذارند اگر چای سفارش دهیم و دوستمان دابل اسپرسو ، چای خوش طعممان کوفتمان خواهد شد چون چیز جدیدی را امتحان نکرده ایم ولی در یک قهوه خانه سنتی که فقط چای دارد همان چای ساده خیلی مزه میدهد.
تورهای مسافرتی فهمیده اند اگر لیست ده جور سفر مختلف را جلوی مشتری بگذارند حتی اگر یکی را انتخاب کند رضایتش از تور،کمتر از زمانیست که از بین دو سفر، یکی را انتخاب کند.
انگار هرچه امکان انتخاب کمتری داشته باشیم خوشحال تریم.
همه فریاد میزنند بیشتر امتحان کن بیشتر انجام بده در حالی که بیشتر هویت ما بر اساس کارهاییست که انجام نمیدهیم و انتخابهاییست که نمیکنیم.
اگر فکر کنیم همیشه همسری مناسب تر از کسی که درکنارمان داریم و شغلی بهتر از شغلی که داریم و کشوری بهتر از جایی که در آن زندگی میکنیم وجود دارد هیچوقت از آنچه داریم نمیتوانیم لذت ببریم.
ما تمام عمر همه باهم روی تردمیل بیشتر و بهتر بودن میدویم بدون اینکه هیچوقت به خط آخرخوشبختی برسیم.
شاید اگر به جای اینکه دنبال بهتر و بیشتر باشیم به دنبال رسیدن به چیزهایی باشیم که به اندازه کافی خوبند و قبول کنیم که نمیتوانیم خیلی چیزها مثل قیافه و سن و سرنوشتمان را تغییر دهیم و بهترین بودن در همه چیز خیالی خام است، به حال خوشتری برسیم البته نه خیلی خوشتر بلکه فقط به اندازه کافی خوش!
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسندست
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
https://www.tg-me.com/draboutorab
دم را غنیمت بشمار
مگر چندبار زندگی میکنیم
زندگی کوتاه است
سن یک عددست
هیچوقت برای هیچ کاری دیر نیست
تا لحظه آخر تلاش کن
هرگز تسلیم نشو حتما موفق میشوی
حقت را از دنیا بگیر
در روزگاری زندگی میکنیم که هیچ چیز و هیچ کس، هیچوقت به اندازه کافی خوب نیستند و نخواهند بود.
عمر کوتاهست و باید عجله کرد تا زودتر به بیشترها و بهترها برسیم.
کتابفروشی ها پر از کتابهایی هستند که به شما میگویند چطور بهترین ورزشکار، بهترین مادر و پدر و بهترین تاجر شوید و بیشترین پول و زیباترین هیکل و طولانی ترین عمر و بالاترین مقام را بدست آورید.
هیچکس کتابی درباره کمتر انجام دادن کاری یا کافی بودن چیزی نمینویسد؟
هیچ مربی فوتبالی جرات ندارد بگوید مساوی برای تیم ما کافیست.
هیچ سیاستمداری حتی در پیشرفته ترین کشور دنیا نمیگوید آهای مردم ما به اندازه کافی رشد اقتصادی داشته ایم و دیگر کافیست.
در روزگار ما همه باید بیشتر رشد کنند و بهتر شوند نه به اندازه کافی، بلکه بی نهایت و تا ابد
باید در پنجاه سالگی مهاجرت کنند تا شصت سالگی درس بخوانند تا هفتادسالگی روزی دوازده ساعت کار کنند و در هشتادسالگی تازه بعد از بازنشستگی به هندوستان بروند و فیلشان را سوار شوند و در نود سالگی رکورد پرش با چتر پیرترین آدم تاریخ را بشکنند تا مطمئن شوند عمرشان تلف نشده و بازنده نیستند.
ما از همسرانمان انتظار داریم هم به زیبایی برد پیت و آنجلینا جولی هم اسوه اخلاق هم به اندازه بیل گیتس پولدار و هم مثل اینشتین باهوش باشند!
خوب بودن در هیچچیزی دیگر به تنهایی کافی نیست چون هیچ خوب بودنی به اندازه کافی خوب نیست.
از بچه هایمان انتظار داریم هم شاگرد اول، هم قهرمان ورزشی باشند و هم پیانو را مثل بتهوون بزنند و هم شاد و مودب و زیبا و خوشتیپ باشند و هم به چند زبان حرف بزنند.
در این روزگار کمپانی ها چندبرابر پولی که خرج بهتر کردن محصولاتشان میکنند خرج تبلیغات میکنند تا بگویند ما از همه عالم بهتر و بیشتریم.
هیچ کارخانه ماشین سازی نمیگوید ماشین ما یک ماشین معمولی و به اندازه کافی خوبست همه ماشینها بهترینند همان طور که همه ی فیلم ها و همه ی سیاستمداران و مزه همه کبابهای کبابی ها!
همه مدعی بهترین و بیشترینند و زندگی ما تبدیل به دویدن و دویدن برای رسیدن به بیشترها و بهترها شده است.
در این فرهنگ هیچکس به شما نمیگوید نباید همیشه بیشتر را بخواهی!
نمیتوانی در همهچیز خوب باشی!
گاهی کمتر بهتر از بیشترست!
همین که داری و هستی کافیست!
وسواسی در جان ما افتاده که هیچ فرصتی را از دست ندهیم هیچ سفری هیچ مهمانی هیچ مسابقه فوتبالی هیچ سمیناری چون از دست دادن هرچیزی یعنی کمتر شدن.
در این زندگی،تکراری بودن،یعنی تلف کردن!
اگر یک عمر به سفری تکراری به یک شهر تکراری برویم بازنده ایم.
باید همه آبشارها و شهرهای عالم را دید باید همه قله های عالم را فتح کرد همه غذاها و نوشیدنیها و وسوسه های دنیا را امتحان کرد.
اگر بگویید من فقط به فلان شهر سفر میکنم و به اندازه کافی به من خوش میگذرد یا همیشه به جگرکی عمو حسین میروم که به اندازه کافی جگرهایش خوبست به شما چپ چپ نگاه میکنند که یعنی پاریس؟ آبشار نیاگارا؟ تخت جمشید؟ هیچکدام را ندیده ای؟ سوشی را امتحان نکرده ای؟
ولی مگر با این همه تجربه جدید چه چیزی قرارست بدست آوریم؟
وقتی در کافی شاپ ،منوی نوشیدنی های عجیب با آن اسمهای ایتالیایی را جلوی ما میگذارند اگر چای سفارش دهیم و دوستمان دابل اسپرسو ، چای خوش طعممان کوفتمان خواهد شد چون چیز جدیدی را امتحان نکرده ایم ولی در یک قهوه خانه سنتی که فقط چای دارد همان چای ساده خیلی مزه میدهد.
تورهای مسافرتی فهمیده اند اگر لیست ده جور سفر مختلف را جلوی مشتری بگذارند حتی اگر یکی را انتخاب کند رضایتش از تور،کمتر از زمانیست که از بین دو سفر، یکی را انتخاب کند.
انگار هرچه امکان انتخاب کمتری داشته باشیم خوشحال تریم.
همه فریاد میزنند بیشتر امتحان کن بیشتر انجام بده در حالی که بیشتر هویت ما بر اساس کارهاییست که انجام نمیدهیم و انتخابهاییست که نمیکنیم.
اگر فکر کنیم همیشه همسری مناسب تر از کسی که درکنارمان داریم و شغلی بهتر از شغلی که داریم و کشوری بهتر از جایی که در آن زندگی میکنیم وجود دارد هیچوقت از آنچه داریم نمیتوانیم لذت ببریم.
ما تمام عمر همه باهم روی تردمیل بیشتر و بهتر بودن میدویم بدون اینکه هیچوقت به خط آخرخوشبختی برسیم.
شاید اگر به جای اینکه دنبال بهتر و بیشتر باشیم به دنبال رسیدن به چیزهایی باشیم که به اندازه کافی خوبند و قبول کنیم که نمیتوانیم خیلی چیزها مثل قیافه و سن و سرنوشتمان را تغییر دهیم و بهترین بودن در همه چیز خیالی خام است، به حال خوشتری برسیم البته نه خیلی خوشتر بلکه فقط به اندازه کافی خوش!
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسندست
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
در فواید بدبختی
چندی پیش کتابی خواندم به اسم منشا خوشبختی!
کتاب درباره تحقیقی بود که به مدت چهل سال از کودکی تا چهل سالگی روی تعداد زیادی از آدمها انجام شده بود و مشخص کرده بود درآمد و تحصیلات و وضعیت پدر و مادر و مدرسه و ساعات کاری و ضریب جینی و حتی مدت خواب چه تاثیری روی رضایت مردم و احساس خوشبختی آنها از زندگی دارد و جالب اینکه مهمترین مشتری این تحقیقات و اسپانسر آن دولتمردان اروپا بودند.
مثلاً سارکوزی رییسجمهور فرانسه فهمیده بود اگر حزبش فقط به دنبال رشد اقتصادی باشد ولی برابری را جدی نگیرد رضایت مردم از دولتش کم میشود و دفعه بعد رای نمی آورد یا بعضی از سناتورها وقتی فهمیده بودند یک ساعت خواب بیشتر و یکساعت کار کمتر اثر معنا داری در احساس رضایت وخوشبختی مردمشان داردتصویب قانونی برای دیرتر شروع شدن ادارات را در دستور کار گذاشته بودند یا بودجه دبستانها زیاد شد چون این تحقیق نشان داد داشتن معلم خوب در دبستان باعث افزایش حس خوشبختی در چهل سالگی میشود.
ولی انگار اینجا همه چیز برعکسست و همه دولتمردان دست بدست هم داده اند تا مردم احساس بدبختی بیشتری بکنند به همین خاطر به جای خوشبختی، در اینجا باید درباره مزایای بدبختی حرف بزنیم.
اصلا وقتی خود سیاستمداران ما با صدای بلند اعلام میکنند رسالتشان به هیچوجه خوشبخت کردن ما در این دنیا نیست چه بهتر که در بدبختی هایمان دنبال نفع ومعنایی بگردیم.
جاناتان هایت در کتاب فرضیه خوشبختی فصلی درباره مزایای بدبختی دارد که راست کار ماست.
۴۰ درصد سوییسی ها که در رفاه مطلق زندگی میکنند در مقطعی از زندگی دچار افسردگی میشوند.
آمار خودکشی در اسکاندیناوی خیلی بیشتر از کشوریست که در آنجا هر هفته ۲۰درصد به قیمت ماست اضافه میشود و اجاره خانه یکساله دوبرابرمیشود.
بر خلاف بچه های ما که اگر بهترین دانشگاه هم قبول شوند معلوم نیست چه آینده ای دارند حتی عقب مانده های آنهاهم دغدغه آینده را ندارند.
کار این نازنازی ها به جایی رسیده که میخواهند قانونی تصویب کنند که اگر کسی دل کسی را شکست مثل وقتی پای کسی را بشکند بتوان از او شکایت کرد.
بااینحال سوییسی ها بیش از خیلی از ملتهای دیگر داروی افسردگی مصرف میکنند.
سوال ؟
آیا ممکنست برای احساس خوشبختی به کمی بدبختی هم نیاز داشته باشیم؟
آیا بدبختی فوائدی هم دارد؟
آیا به قول نیچه چیزی که ما را نکشد قوی ترمان میکند؟
در یک تحقیق جالب بر روی چندصدنفر از خلاق ترین موزیسین های تاریخ مشخص شد بیش از نیمی از آنها تا قبل از بیست سالگی مصیبت بزرگ از دست دادن یکی از والدینشان را تجربه کرده اند.
جاناتان هایت فرضیه ای را مطرح میکند به نام فرضیه بدبختی!
او میگوید آدمها برای رسیدن به بالاترین توانشان نیاز به یک فلاکت و رنج مهم دارند.
بسیاری از ما بارها به خودمان گفته ایماگر فلان اتفاق رخ دهد من از غصه دق میکنم و می میرم ولی آن اتفاق رخ داده و نه تنها هنوز زنده ایم بلکه گاهی حس میکنیم از قبل هم قویتر شده ایم.
از معشوق جواب رد شنیدیم، عزیزمان را از دست داده ایم ،اخراج شده ایم، دار و ندارمان را باخته ایم اما نه تنها دق نکرده ایم بلکه دوباره به زندگی بازگشته ایم.
پژوهشهای زیادی بر روی افرادی که استرسهای وحشتناکی مثل زلزله ، فلج شدن، جنگ، آتش سوزی و تجاوز را تجربه کردهاند انجام شده و مشخص شده آنها دربرابر استرسهای آینده مقاوم تر شده اند.
در مطالعه دانشگاه آکسفورد سوزان نولن متوجه شد کسانی که داغ عزیز میبینند نسبت به بقیه عزیزانشان صبور تر و مهربان تر میشوند.
خیلی از افرادی که تجارب نزدیک به مرگ دارند بعد از زنده ماندن تبدیل به انسانهای نیکوکاری میشوند که پیش ازین هرگز نبوده اند.
فرضیه بدبختی میگوید اگر میخواهید رشد کنید باید رنج کشیدن را امتحان کنید البته این رنج باید به مقدار مناسب و در زمان مناسب و از نوع مناسب باشد.
ما برای خوشبختی و شادی ساخته نشده ایم بلکه برای موفقیت و بقا تکامل پیدا کرده ایم. پس از نظر طبیعت نباید با رسیدن به یک موفقیت تا ابد خوشبخت بمانیم چون شادی ما اگر باعث پیشرفت و قویتر شدن ما نشود برای ژنهایمان فایده ای ندارد.
ما باید احساس بدبختی کنیم تا برای رسیدن به شادی بعدی رنج بکشیم و قوی تر شویم.
مشکل زندگی در رفاه کامل شاید همینست که وقتی رنجی نباشدخوشبختی هم معنایی نخواهد داشت و برای تحمل این رنج هیچکاری بهتر از پیدا کردن معنایی برای بدبختی هایمان وجود ندارد.
فکر کنید اگر سوییسی بودید به امید بهبود چه چیزی میخواستید رنج بکشید؟
امید کم شدن تورمی ۱ درصدی یا
امید به پاکتر شدن هوای آلپ یا رسیدن به صلح و آزادی؟
ولی اینجا امید به روزی که دیگر بچه ای وسط پایتخت سرش در سطل نباشد به زندگی ما معنا میدهد
نکند باید قدردان آنهایی باشیم که برخلاف سیاستمداران سوییسی با بستن تمام راههای خوشبختی به بدبختیهایمان معنا میدهند؟
جمله آخر را جدی نگیرید
https://www.tg-me.com/draboutorab
چندی پیش کتابی خواندم به اسم منشا خوشبختی!
کتاب درباره تحقیقی بود که به مدت چهل سال از کودکی تا چهل سالگی روی تعداد زیادی از آدمها انجام شده بود و مشخص کرده بود درآمد و تحصیلات و وضعیت پدر و مادر و مدرسه و ساعات کاری و ضریب جینی و حتی مدت خواب چه تاثیری روی رضایت مردم و احساس خوشبختی آنها از زندگی دارد و جالب اینکه مهمترین مشتری این تحقیقات و اسپانسر آن دولتمردان اروپا بودند.
مثلاً سارکوزی رییسجمهور فرانسه فهمیده بود اگر حزبش فقط به دنبال رشد اقتصادی باشد ولی برابری را جدی نگیرد رضایت مردم از دولتش کم میشود و دفعه بعد رای نمی آورد یا بعضی از سناتورها وقتی فهمیده بودند یک ساعت خواب بیشتر و یکساعت کار کمتر اثر معنا داری در احساس رضایت وخوشبختی مردمشان داردتصویب قانونی برای دیرتر شروع شدن ادارات را در دستور کار گذاشته بودند یا بودجه دبستانها زیاد شد چون این تحقیق نشان داد داشتن معلم خوب در دبستان باعث افزایش حس خوشبختی در چهل سالگی میشود.
ولی انگار اینجا همه چیز برعکسست و همه دولتمردان دست بدست هم داده اند تا مردم احساس بدبختی بیشتری بکنند به همین خاطر به جای خوشبختی، در اینجا باید درباره مزایای بدبختی حرف بزنیم.
اصلا وقتی خود سیاستمداران ما با صدای بلند اعلام میکنند رسالتشان به هیچوجه خوشبخت کردن ما در این دنیا نیست چه بهتر که در بدبختی هایمان دنبال نفع ومعنایی بگردیم.
جاناتان هایت در کتاب فرضیه خوشبختی فصلی درباره مزایای بدبختی دارد که راست کار ماست.
۴۰ درصد سوییسی ها که در رفاه مطلق زندگی میکنند در مقطعی از زندگی دچار افسردگی میشوند.
آمار خودکشی در اسکاندیناوی خیلی بیشتر از کشوریست که در آنجا هر هفته ۲۰درصد به قیمت ماست اضافه میشود و اجاره خانه یکساله دوبرابرمیشود.
بر خلاف بچه های ما که اگر بهترین دانشگاه هم قبول شوند معلوم نیست چه آینده ای دارند حتی عقب مانده های آنهاهم دغدغه آینده را ندارند.
کار این نازنازی ها به جایی رسیده که میخواهند قانونی تصویب کنند که اگر کسی دل کسی را شکست مثل وقتی پای کسی را بشکند بتوان از او شکایت کرد.
بااینحال سوییسی ها بیش از خیلی از ملتهای دیگر داروی افسردگی مصرف میکنند.
سوال ؟
آیا ممکنست برای احساس خوشبختی به کمی بدبختی هم نیاز داشته باشیم؟
آیا بدبختی فوائدی هم دارد؟
آیا به قول نیچه چیزی که ما را نکشد قوی ترمان میکند؟
در یک تحقیق جالب بر روی چندصدنفر از خلاق ترین موزیسین های تاریخ مشخص شد بیش از نیمی از آنها تا قبل از بیست سالگی مصیبت بزرگ از دست دادن یکی از والدینشان را تجربه کرده اند.
جاناتان هایت فرضیه ای را مطرح میکند به نام فرضیه بدبختی!
او میگوید آدمها برای رسیدن به بالاترین توانشان نیاز به یک فلاکت و رنج مهم دارند.
بسیاری از ما بارها به خودمان گفته ایماگر فلان اتفاق رخ دهد من از غصه دق میکنم و می میرم ولی آن اتفاق رخ داده و نه تنها هنوز زنده ایم بلکه گاهی حس میکنیم از قبل هم قویتر شده ایم.
از معشوق جواب رد شنیدیم، عزیزمان را از دست داده ایم ،اخراج شده ایم، دار و ندارمان را باخته ایم اما نه تنها دق نکرده ایم بلکه دوباره به زندگی بازگشته ایم.
پژوهشهای زیادی بر روی افرادی که استرسهای وحشتناکی مثل زلزله ، فلج شدن، جنگ، آتش سوزی و تجاوز را تجربه کردهاند انجام شده و مشخص شده آنها دربرابر استرسهای آینده مقاوم تر شده اند.
در مطالعه دانشگاه آکسفورد سوزان نولن متوجه شد کسانی که داغ عزیز میبینند نسبت به بقیه عزیزانشان صبور تر و مهربان تر میشوند.
خیلی از افرادی که تجارب نزدیک به مرگ دارند بعد از زنده ماندن تبدیل به انسانهای نیکوکاری میشوند که پیش ازین هرگز نبوده اند.
فرضیه بدبختی میگوید اگر میخواهید رشد کنید باید رنج کشیدن را امتحان کنید البته این رنج باید به مقدار مناسب و در زمان مناسب و از نوع مناسب باشد.
ما برای خوشبختی و شادی ساخته نشده ایم بلکه برای موفقیت و بقا تکامل پیدا کرده ایم. پس از نظر طبیعت نباید با رسیدن به یک موفقیت تا ابد خوشبخت بمانیم چون شادی ما اگر باعث پیشرفت و قویتر شدن ما نشود برای ژنهایمان فایده ای ندارد.
ما باید احساس بدبختی کنیم تا برای رسیدن به شادی بعدی رنج بکشیم و قوی تر شویم.
مشکل زندگی در رفاه کامل شاید همینست که وقتی رنجی نباشدخوشبختی هم معنایی نخواهد داشت و برای تحمل این رنج هیچکاری بهتر از پیدا کردن معنایی برای بدبختی هایمان وجود ندارد.
فکر کنید اگر سوییسی بودید به امید بهبود چه چیزی میخواستید رنج بکشید؟
امید کم شدن تورمی ۱ درصدی یا
امید به پاکتر شدن هوای آلپ یا رسیدن به صلح و آزادی؟
ولی اینجا امید به روزی که دیگر بچه ای وسط پایتخت سرش در سطل نباشد به زندگی ما معنا میدهد
نکند باید قدردان آنهایی باشیم که برخلاف سیاستمداران سوییسی با بستن تمام راههای خوشبختی به بدبختیهایمان معنا میدهند؟
جمله آخر را جدی نگیرید
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
در ستایش مرگ(قسمت اول)
کودک که بودم هر بار که عاشورا میرسید خیالی به سراغم می آمد که تا سالها مرا رها نمیکرد اینکه کاش میشد سوار بر ماشین زمان با یک مسلسل به هزار و چهارصد سال پیش برگردم و در آخرین لحظه، وسط آن معرکه ظاهر شوم و لشگر شمر و یزید را به رگبار ببندم و امام حسین را نجات دهم یا هرسال وقتی شب بیست و یک رمضان میرسید خودم را در نقش یک بادیگارد تصور میکردم که در لحظه آخر، ابن ملجم را هل میداد و نمیگذاشت شمشیر بر فرق امام بخورد یا گاهی در نقش طبیبی فرو میرفتم که با پانسمان درست و حسابی زخم ضربت، حضرت را از مرگ نجات میدهد ولی هیچ وقت به این فکر نمیکردم که اگر تخیلاتم واقعا به حقیقت تبدیل میشد آیا دیگر قهرمانانم همان ابرانسانهای تاریخ باقی می ماندند؟
یک لحظه به این فکر کنید که اگر درام عاشورا با تمام جزییات باشکوهش همانطور که میگویند اتفاق می افتاد و فقط در آخرقصه امام حسین زنده میماند آیا آنوقت باز هم شاهد اینهمه روضه خوانی و سینه زنی و دسته های عزاداری آنهم بعد از هزار و چهارصد سال بودیم؟
آیا اگر حضرت عباس برای رساندن آب به طفلان تشنه همه آن رشادت ها را میکرد ولی در آخر حتی با همه تیرهایی که در بدنش بود مداوا میشد و زنده می ماند باز هم در محله ارمنی ها برایش نذری می دادند؟
آیا اگر مسیح با تمام معجزات و بینا کردن کورها و مرده زنده کردن هایش بعد از اینکه مظلومانه مصلوب میشد در آخر قصه از صلیب نجات پیدا میکرد باز هم میلیاردها مسیحی در جهان او را پسر خدا میدانستند؟
اصلا به این فکر کنید که اگر همه قصه های تاریخ همان طور که تا امروز رخ داده اتفاق می افتادند ولی مرگ و فنایی در کار نبود و همه،عمر جاودان داشتند آنوقت باز هم بشر به جایی که امروز به آن رسیده، می رسید؟
آیا داستانها و افسانه ها و قهرمانان و قدیسان ما بدون وجود مرگ، باز هم مثل قبل پر ازمعنا و باشکوه به نظر می آمدند؟
آیا آدمهای جاودانه همان موجوداتی خواهند بود که الان هستند؟
آیا اگر مرگ نبود اصلا چیز مقدس و معنا داری در زندگی آدمها وجود داشت و آیا ما آدمها باز هم به دنبال شهرت و ثروت و خوش نامی ،هنر ، قدرت می رفتیم؟
آیا اخلاق بدون وجود مرگ باز هم معنا داشت؟
مرگ چه چیزی را در زندگی ما آدمها تغییر داده است؟
میگویند بزرگترین تفاوت آدمها با حیوانات نه در توانایی آدمها برای تولید کلمات ،بلکه در" مرگ آگاهی" آنهاست.
حیوانات وقتی شیری در کمین آنهاست گرچه میترسند و فرار می کنند ولی هیچوقت نمیتوانند به مرگ فکرکنند و فقط آدمها هستند که حتی وقتی در طبقه بیستم برجشان روی مبل لم داده اند باز هم به مرگ فکر میکنند.
می گویند "مرگ آگاهی" از حدود چهل هزار سال پیش در آدمها بوجود آمده و به عقیده بعضی ها این زمان مصادف با همان دوره ایست که انفجار خلاقیت در انسان رخ داده است. دورانی که دیوار غارها پر از نقش و نگار شده و همان دورانی که مرده ها با تشریفات آنچنانی در قبرهایی تزیین شده به خاک سپرده میشدند.
حیوانات میمردند و بدنشان بو میگرفت و طعمه کرمها و لاشخورها میشد ولی آدمها باید با احترام و تشریفات زیر خاک می رفتند تا مرگ آنها شبیه مرگ گربه ها و کفتر ها نباشد.
آدمها از همان وقتی که به خودآگاهی رسیدند حتی از کودکی تا زمان مرگشان با مسأله مرگ درگیر بودند و مرگ چون نیرویی نامرئی بر تمام رفتارها و تصمیمات ما آدمها اثر داشته و دارد حتی اگر فکر به مرگ را در پستوی ناخودآگاهمان پنهان کنیم .
بدون مرگ معنای زنده ماندن تغییر خواهد کرد.
ارنست بکر در کتاب انکار مرگ میگوید فروید اگر به جای اینکه تمام روان ما را به غریزه جنسی نسبت دهد کمی هم به غریزه ترس از مرگ بها داده بود به نتایج منطقیتری میرسید.
ترس از مرگست که باعث میشود یک عمر سعی کنیم آهنگی بسازیم که به گوش عالم برسد یا سعی کنیم مدال المپیک را بگیریم یا پدرشویم و بچه هایی از خود باقی بگذاریم یا یک عمر به دنبال جمع کردن ثروتی باشیم که بعد مرگ به فرزندانمان ارث برسد.
نیروی ترس از مرگ آنچنان در سرنوشت ما موثر بوده که به نظر بعضی ها هر معبدی که ساخته شده برای کم کردن اضطراب مرگ ما بوده است.
چرا فرعونها برای گورهایشان صدها برابر کاخهایی که در زنده بودن قرار بود درآن زندگی کنند خرج میکردند؟
میگویند اول معابد ساخته شدند تا مردمی که برای نجات از مرگی که هر روز در کمینشان بود آرامش پیدا کنند و بعد از کاهش ترس از مرگ کم کم در اطراف معابد، مردم جرات کردند در شهرها دور هم جمع شوند.
اصلا به این فکر کردید که چرا مردم به هر بهانه ای دنبال این بودند که بر روی قبر آدمهایی که گاهی درست هم آنها را نمیشناختند، گنبد و بارگاه بسازند؟
مردم به مکانهای مقدس احتیاج داشتندتا بار اضطراب مرگشان را کاهش دهند مرگی که از رگ گردن به آنها نزدیکتر بود در روزگاری که یک مرد چهل ساله پیر محسوب میشد و بیشتر بچه ها هیچوقت بزرگ نمیشدند.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
کودک که بودم هر بار که عاشورا میرسید خیالی به سراغم می آمد که تا سالها مرا رها نمیکرد اینکه کاش میشد سوار بر ماشین زمان با یک مسلسل به هزار و چهارصد سال پیش برگردم و در آخرین لحظه، وسط آن معرکه ظاهر شوم و لشگر شمر و یزید را به رگبار ببندم و امام حسین را نجات دهم یا هرسال وقتی شب بیست و یک رمضان میرسید خودم را در نقش یک بادیگارد تصور میکردم که در لحظه آخر، ابن ملجم را هل میداد و نمیگذاشت شمشیر بر فرق امام بخورد یا گاهی در نقش طبیبی فرو میرفتم که با پانسمان درست و حسابی زخم ضربت، حضرت را از مرگ نجات میدهد ولی هیچ وقت به این فکر نمیکردم که اگر تخیلاتم واقعا به حقیقت تبدیل میشد آیا دیگر قهرمانانم همان ابرانسانهای تاریخ باقی می ماندند؟
یک لحظه به این فکر کنید که اگر درام عاشورا با تمام جزییات باشکوهش همانطور که میگویند اتفاق می افتاد و فقط در آخرقصه امام حسین زنده میماند آیا آنوقت باز هم شاهد اینهمه روضه خوانی و سینه زنی و دسته های عزاداری آنهم بعد از هزار و چهارصد سال بودیم؟
آیا اگر حضرت عباس برای رساندن آب به طفلان تشنه همه آن رشادت ها را میکرد ولی در آخر حتی با همه تیرهایی که در بدنش بود مداوا میشد و زنده می ماند باز هم در محله ارمنی ها برایش نذری می دادند؟
آیا اگر مسیح با تمام معجزات و بینا کردن کورها و مرده زنده کردن هایش بعد از اینکه مظلومانه مصلوب میشد در آخر قصه از صلیب نجات پیدا میکرد باز هم میلیاردها مسیحی در جهان او را پسر خدا میدانستند؟
اصلا به این فکر کنید که اگر همه قصه های تاریخ همان طور که تا امروز رخ داده اتفاق می افتادند ولی مرگ و فنایی در کار نبود و همه،عمر جاودان داشتند آنوقت باز هم بشر به جایی که امروز به آن رسیده، می رسید؟
آیا داستانها و افسانه ها و قهرمانان و قدیسان ما بدون وجود مرگ، باز هم مثل قبل پر ازمعنا و باشکوه به نظر می آمدند؟
آیا آدمهای جاودانه همان موجوداتی خواهند بود که الان هستند؟
آیا اگر مرگ نبود اصلا چیز مقدس و معنا داری در زندگی آدمها وجود داشت و آیا ما آدمها باز هم به دنبال شهرت و ثروت و خوش نامی ،هنر ، قدرت می رفتیم؟
آیا اخلاق بدون وجود مرگ باز هم معنا داشت؟
مرگ چه چیزی را در زندگی ما آدمها تغییر داده است؟
میگویند بزرگترین تفاوت آدمها با حیوانات نه در توانایی آدمها برای تولید کلمات ،بلکه در" مرگ آگاهی" آنهاست.
حیوانات وقتی شیری در کمین آنهاست گرچه میترسند و فرار می کنند ولی هیچوقت نمیتوانند به مرگ فکرکنند و فقط آدمها هستند که حتی وقتی در طبقه بیستم برجشان روی مبل لم داده اند باز هم به مرگ فکر میکنند.
می گویند "مرگ آگاهی" از حدود چهل هزار سال پیش در آدمها بوجود آمده و به عقیده بعضی ها این زمان مصادف با همان دوره ایست که انفجار خلاقیت در انسان رخ داده است. دورانی که دیوار غارها پر از نقش و نگار شده و همان دورانی که مرده ها با تشریفات آنچنانی در قبرهایی تزیین شده به خاک سپرده میشدند.
حیوانات میمردند و بدنشان بو میگرفت و طعمه کرمها و لاشخورها میشد ولی آدمها باید با احترام و تشریفات زیر خاک می رفتند تا مرگ آنها شبیه مرگ گربه ها و کفتر ها نباشد.
آدمها از همان وقتی که به خودآگاهی رسیدند حتی از کودکی تا زمان مرگشان با مسأله مرگ درگیر بودند و مرگ چون نیرویی نامرئی بر تمام رفتارها و تصمیمات ما آدمها اثر داشته و دارد حتی اگر فکر به مرگ را در پستوی ناخودآگاهمان پنهان کنیم .
بدون مرگ معنای زنده ماندن تغییر خواهد کرد.
ارنست بکر در کتاب انکار مرگ میگوید فروید اگر به جای اینکه تمام روان ما را به غریزه جنسی نسبت دهد کمی هم به غریزه ترس از مرگ بها داده بود به نتایج منطقیتری میرسید.
ترس از مرگست که باعث میشود یک عمر سعی کنیم آهنگی بسازیم که به گوش عالم برسد یا سعی کنیم مدال المپیک را بگیریم یا پدرشویم و بچه هایی از خود باقی بگذاریم یا یک عمر به دنبال جمع کردن ثروتی باشیم که بعد مرگ به فرزندانمان ارث برسد.
نیروی ترس از مرگ آنچنان در سرنوشت ما موثر بوده که به نظر بعضی ها هر معبدی که ساخته شده برای کم کردن اضطراب مرگ ما بوده است.
چرا فرعونها برای گورهایشان صدها برابر کاخهایی که در زنده بودن قرار بود درآن زندگی کنند خرج میکردند؟
میگویند اول معابد ساخته شدند تا مردمی که برای نجات از مرگی که هر روز در کمینشان بود آرامش پیدا کنند و بعد از کاهش ترس از مرگ کم کم در اطراف معابد، مردم جرات کردند در شهرها دور هم جمع شوند.
اصلا به این فکر کردید که چرا مردم به هر بهانه ای دنبال این بودند که بر روی قبر آدمهایی که گاهی درست هم آنها را نمیشناختند، گنبد و بارگاه بسازند؟
مردم به مکانهای مقدس احتیاج داشتندتا بار اضطراب مرگشان را کاهش دهند مرگی که از رگ گردن به آنها نزدیکتر بود در روزگاری که یک مرد چهل ساله پیر محسوب میشد و بیشتر بچه ها هیچوقت بزرگ نمیشدند.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
در ستایش مرگ( قسمت دوم)
مرگ با وجود ترسناک بودنش گاهی معنا دارترین چیزی است که در زندگی آدمها وجود دارد.
عزیزی که تا زمان زنده بودنش چون یک آدم معمولی تمام عمر موجودی مجبور به خور و خواب و گُشنی و ادرار کردن بوده بعد از مرگ در چشم ماتبدیل به موجودی والا میشود که از آسمانها به ما نگاه میکند زیرا مرگ تمام حقارت های جسم ما را خاک کرده و ما را با خودش به آسمانها میبرد.
ما بدون مرگ،جانورانی حقیریم که مجبوریم تمام عمر همان کارهایی را بکنیم که حیوانات میکنند.
میگویند آدمها آرایش کردن و گوشواره انداختن و لباس پوشیدن و مراسم کفن و دفن و عزاداری را شاید برای این اختراع کردند که به خودشان بقبولانند با حیوانات فرق دارند و مثل آنها لخت و عور نیستند و بعد مرگ قرار نیست جسدشان چون حیوانات بگندد.
ترس از مرگ آنقدر تاثیرات عمیقی در ذهن و روان ما دارد که حتی اگر باور کنیم که ما بر خلاف حیوانات به جز این جسمی که بعد مرگ طعمه کرمها میشود چیزی دیگری هم هستیم باز هم ترس از مرگ، دست از سر ما برنخواهد داشت.
میگویند ترس از مرگ است که باعث میشود ذهنیت محافظه کارانه و ملی گرایانه و میل به معنویت و گرایش به گروه های مذهبی یا هر مسلکی که آدمها را دور خود جمع میکند در ما رشد کند و ریشه بدواند.
مرگ آگاهی در سالهای اخیر موضوع بسیاری از تحقیقات بوده و دکتر مکری در پادکستشان در معرفی کتاب کرم هسته نکات جالبی را در اینباره ذکر میکنند.
مثلاً دریک تحقیق بر روی قاضی ها،وقتی قبل از طرح پرونده یک زن تنفروش از آنها خواسته شد چند خط درباره مرگ بنویسند آنها بعد از خواندن پرونده وثیقه ای که برای آزادی آن زن تعیین کردند ده برابر بیشتر از زمانی بود که از آنها خواستند قبل از مطالعه پرونده آن زن چند خط درباره درد دندان بنویسند،یا وقتی از شرکت کنندگان خواسته بودند قبلا از شروع تحقیق جدولی را حل کنند که بیشتر کلماتش به مرگ مربوط بود، تعداد افرادی که حاضر شدند باصلیبی که روی میز بود میخی رابه دیوار بکوبند چهار برابر کمتراز وقتی بود که به شرکت کنندگان جدولی معمولی داده شده بود.
سیاستمداران محافظه کار و زیرک هم از همین غریزه ترس از مرگ بارها سوء استفاده کرده و میکنند و قبل از انتخابات جنگ راه می اندازند تا مردم به حزبشان بیشتر رای دهند.در دوران کرونا احزاب محافظه کار بیشتر از قبل رای آوردند چون فکر به مرگ باعث شد نگاه مردم به زندگی محافظه کارانه تر و مقدس مآبانه تر شود.
در ایران خودمان تا وقتی جنگ بود و هر روز شهیدی به یکی از کوچه ها اضافه و ناقوس مرگ هر لحظه در گوشمان نواخته میشدمردم بیشتر مذهبی و محافظه کار بودند و دیدیم که با اتمام جنگ و مرگ آن ارزشهای محافظه کارانه رنگ باختند.
بیجهت نیست که بیشتر مذاهب بر دوش مرگ قهرمانانشان رشد میکنند و بزرگترین جمعیت های بشری در مکانهایی میتوانند دور هم جمع شوند که قدیسی در آنجا به خاک سپرده شده باشد.
هیچ وقت هیچ کسی هر چقدر هم که بزرگ باشد نمیتواند به اندازه ی وقتی که میمیرد آدمهارا دور و بر خودش جمع کند.
وقتی میتوان شلوغ ترین مجلس را برای بزرگداشت زندگی کسی برگزار کرد که او مرده باشد.
پس شاید ترس از مرگ حتی بیش از تمام چیزهایی که فروید درباره غریزه جنسی و ترس از اختگی و افشای ادیپ میگفت یا حتی بیشتر از غریزه زنده ماندن در روان ما اثر گذاشته باشد.
مرگ هم ترسناکترین هم باشکوه ترین هم عادلانه ترین بخش زندگیست.
اینکه حتی اگر قوی ترین و ثروتمندترین آدم روی زمین هم باشید دیر یا زود مثل ضعیف ترین آدم دنیا باید بمیرید عادلانه ترین و آرامش بخش ترین چیزیست که در زندگی یک کارتن خواب وجود دارد.
به این فکر کنید که اگر اهل زر و زور قرار بود تا ابد زنده بمانند فقرا و بیچارگان به چه امیدی باید زندگی را تاب می آوردند؟
پس شاید ترسناک ترین اتفاق تاریخ،پیروزی بر مرگ باشد.
آیا اگر در آینده بتوانیم به جاودانگی برسیم همین آدمهایی خواهیم ماند که امروز هستیم؟
دوباره به تخیلات کودکی ام باز گردید!
امام حسین را در حالی تصور کنید که بعد از روز عاشورا ،هنوز زنده است و حضرت علی هنوز در کوچه های کوفه برای کودکان خرما میبرد و همه با هم تا ابد قرارست زنده بمانیم.
واقعا زندگی بدون مردن چه معنایی دارد و ما چرا باید خوب زندگی کنیم اگر بنا بر این باشد که تا ابد وقت داشته باشیم؟
اگر فکر میکنید چیزی ترسناک تر از مرگ نیست بعد ازین به این فکر کنید که شاید عمر جاودان حتی از مرگ هم میتواند ترسناک تر باشد؟
شاید برای همینست که مرگ با همه وحشتی که ازآن داریم باشکوهست.
شاید باید از آنهایی که میخواهند ما را به عمر جاودان برسانندبخواهیم دست نگه دارند چون رنج زنده بودن،گاهی فقط با مرگ،تسکین و معنا پیدا خواهد کرد.
میگویند مرگ هم دردی بی دواست هم دوای دردهای بی دوا!
به قول مولانا
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
https://www.tg-me.com/draboutorab
مرگ با وجود ترسناک بودنش گاهی معنا دارترین چیزی است که در زندگی آدمها وجود دارد.
عزیزی که تا زمان زنده بودنش چون یک آدم معمولی تمام عمر موجودی مجبور به خور و خواب و گُشنی و ادرار کردن بوده بعد از مرگ در چشم ماتبدیل به موجودی والا میشود که از آسمانها به ما نگاه میکند زیرا مرگ تمام حقارت های جسم ما را خاک کرده و ما را با خودش به آسمانها میبرد.
ما بدون مرگ،جانورانی حقیریم که مجبوریم تمام عمر همان کارهایی را بکنیم که حیوانات میکنند.
میگویند آدمها آرایش کردن و گوشواره انداختن و لباس پوشیدن و مراسم کفن و دفن و عزاداری را شاید برای این اختراع کردند که به خودشان بقبولانند با حیوانات فرق دارند و مثل آنها لخت و عور نیستند و بعد مرگ قرار نیست جسدشان چون حیوانات بگندد.
ترس از مرگ آنقدر تاثیرات عمیقی در ذهن و روان ما دارد که حتی اگر باور کنیم که ما بر خلاف حیوانات به جز این جسمی که بعد مرگ طعمه کرمها میشود چیزی دیگری هم هستیم باز هم ترس از مرگ، دست از سر ما برنخواهد داشت.
میگویند ترس از مرگ است که باعث میشود ذهنیت محافظه کارانه و ملی گرایانه و میل به معنویت و گرایش به گروه های مذهبی یا هر مسلکی که آدمها را دور خود جمع میکند در ما رشد کند و ریشه بدواند.
مرگ آگاهی در سالهای اخیر موضوع بسیاری از تحقیقات بوده و دکتر مکری در پادکستشان در معرفی کتاب کرم هسته نکات جالبی را در اینباره ذکر میکنند.
مثلاً دریک تحقیق بر روی قاضی ها،وقتی قبل از طرح پرونده یک زن تنفروش از آنها خواسته شد چند خط درباره مرگ بنویسند آنها بعد از خواندن پرونده وثیقه ای که برای آزادی آن زن تعیین کردند ده برابر بیشتر از زمانی بود که از آنها خواستند قبل از مطالعه پرونده آن زن چند خط درباره درد دندان بنویسند،یا وقتی از شرکت کنندگان خواسته بودند قبلا از شروع تحقیق جدولی را حل کنند که بیشتر کلماتش به مرگ مربوط بود، تعداد افرادی که حاضر شدند باصلیبی که روی میز بود میخی رابه دیوار بکوبند چهار برابر کمتراز وقتی بود که به شرکت کنندگان جدولی معمولی داده شده بود.
سیاستمداران محافظه کار و زیرک هم از همین غریزه ترس از مرگ بارها سوء استفاده کرده و میکنند و قبل از انتخابات جنگ راه می اندازند تا مردم به حزبشان بیشتر رای دهند.در دوران کرونا احزاب محافظه کار بیشتر از قبل رای آوردند چون فکر به مرگ باعث شد نگاه مردم به زندگی محافظه کارانه تر و مقدس مآبانه تر شود.
در ایران خودمان تا وقتی جنگ بود و هر روز شهیدی به یکی از کوچه ها اضافه و ناقوس مرگ هر لحظه در گوشمان نواخته میشدمردم بیشتر مذهبی و محافظه کار بودند و دیدیم که با اتمام جنگ و مرگ آن ارزشهای محافظه کارانه رنگ باختند.
بیجهت نیست که بیشتر مذاهب بر دوش مرگ قهرمانانشان رشد میکنند و بزرگترین جمعیت های بشری در مکانهایی میتوانند دور هم جمع شوند که قدیسی در آنجا به خاک سپرده شده باشد.
هیچ وقت هیچ کسی هر چقدر هم که بزرگ باشد نمیتواند به اندازه ی وقتی که میمیرد آدمهارا دور و بر خودش جمع کند.
وقتی میتوان شلوغ ترین مجلس را برای بزرگداشت زندگی کسی برگزار کرد که او مرده باشد.
پس شاید ترس از مرگ حتی بیش از تمام چیزهایی که فروید درباره غریزه جنسی و ترس از اختگی و افشای ادیپ میگفت یا حتی بیشتر از غریزه زنده ماندن در روان ما اثر گذاشته باشد.
مرگ هم ترسناکترین هم باشکوه ترین هم عادلانه ترین بخش زندگیست.
اینکه حتی اگر قوی ترین و ثروتمندترین آدم روی زمین هم باشید دیر یا زود مثل ضعیف ترین آدم دنیا باید بمیرید عادلانه ترین و آرامش بخش ترین چیزیست که در زندگی یک کارتن خواب وجود دارد.
به این فکر کنید که اگر اهل زر و زور قرار بود تا ابد زنده بمانند فقرا و بیچارگان به چه امیدی باید زندگی را تاب می آوردند؟
پس شاید ترسناک ترین اتفاق تاریخ،پیروزی بر مرگ باشد.
آیا اگر در آینده بتوانیم به جاودانگی برسیم همین آدمهایی خواهیم ماند که امروز هستیم؟
دوباره به تخیلات کودکی ام باز گردید!
امام حسین را در حالی تصور کنید که بعد از روز عاشورا ،هنوز زنده است و حضرت علی هنوز در کوچه های کوفه برای کودکان خرما میبرد و همه با هم تا ابد قرارست زنده بمانیم.
واقعا زندگی بدون مردن چه معنایی دارد و ما چرا باید خوب زندگی کنیم اگر بنا بر این باشد که تا ابد وقت داشته باشیم؟
اگر فکر میکنید چیزی ترسناک تر از مرگ نیست بعد ازین به این فکر کنید که شاید عمر جاودان حتی از مرگ هم میتواند ترسناک تر باشد؟
شاید برای همینست که مرگ با همه وحشتی که ازآن داریم باشکوهست.
شاید باید از آنهایی که میخواهند ما را به عمر جاودان برسانندبخواهیم دست نگه دارند چون رنج زنده بودن،گاهی فقط با مرگ،تسکین و معنا پیدا خواهد کرد.
میگویند مرگ هم دردی بی دواست هم دوای دردهای بی دوا!
به قول مولانا
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
نقشه گنج
من عاشق نستعلیقم و اگر قلم و دوات مهیا باشد چیزهایی هم مینویسم ولی از خط پرونده های مطبم فقط خودم سر در می آورم و خودم!
نه بخاطر رسم بدخطی طبیبانه بلکه چون آن نوشته ها برای من حکم نقشه گنج را دارند، همان ناخواناترین قسمت پرونده ها که اصلا نمیخواهم کسی بتواند آن را بخواند.
لاوستاد
تل
ترش
خیا
بگذارید قبل از اینکه بگویم پشت این کلمات به ظاهر بی معنا چه نقشه گنجی پنهان کرده ام از چیزی بگویم که فکر میکنم بدون آن یک جای کار طبابت لنگ میزند یعنی پرونده نویسی و شرح حال!
زمان انترنی یکی از عذاب آور ترین کارها،گرفتن شرح حال و پر کردن پرونده ی بیماران بود و با اینکه اساتید طب درباره اهمیت این کار در پزشکی ،روضه ها میخواندند، تا چند تار مو در طبابت سپید نکردم آن را باور نکردم.
ولی دیگر مدتهاست حتی اگر روزی صدنفر را هم ویزیت کنم باز هم تقریبا همیشه روی یک تکه کاغذ چند کلمه مینویسم و به اسم پرونده دست بیمارانم میدهم تا بار بعد که بازگشتند مثل بار اولی که آمدند نباشند و نباشم.
آدمها وقتی یکبار همدیگر را میبینند آشنا میشوند و باید حرمت این آشنایی را نگه دارند و پرونده پزشکی در کار طبابت سند این آشناییست.
آن اوایل که تازه کار و کم سن و سال بودم یکی از بزرگترین مشکلاتم این بود که بیماران نسخه هایم را نمی پیچیدند هرچه موهایم سپیدتر شد بیماران بیشتری به من اعتماد کردند و مریض هایم حرف گوش کن تر شدند ولی جدا از سن و سال یکی از مهمترین چیزهایی که سبب میشود مردم به عنوان یک پزشک به مااعتماد کنند و حرفمان را گوش بدهند و نسخه هایمان را بپیچند ایجاد رابطه ی آشنایی با آنهاست و این آشنایی اصلا ربطی به صمیمیت یا خوش اخلاقی پزشک ندارد بلکه وقتی ایجاد میشود که بیمار باور کند پزشکش او را خوب به خاطر دارد و هیچ چیزی بیشتر از داشتن یک شرح حال و پرونده خوب به این آشنایی کمک نمیکند.
ما پزشکان از بیماری که قبلا نزد ما آمده ولی او را به خاطر نمی آوریم نباید انتظار اعتماد و حرفشنوی داشته باشیم.
وقتی بیماری برای بار چندم نزد پزشک بر میگردد بهترین تصمیم را آن پزشکی میتواند برایش بگیرد که پرونده درست و حسابی تری از او داشته باشد نه آن که کل رفرنس را از بر باشد و بدترین اتفاق برای اعتماد بیمار وقتی می افتد که پزشک بار اول به او بگوید فلان قرص را اصلا دیگر نخور ولی دفعه بعد همان قرص را تجویز کند.
اما نقشه گنجی که میخواستم بگویم این نبود.
بگذارید به همان کلماتی که در حاشیه پرونده هایم مینویسم برگردم و راز آنها را برایتان فاش کنم.
حافظه ما مثل کامپیوتر، هارد نمیخورد و ما مجبوریم برای به خاطر آوردن بعضی چیزها و صرفه جویی در سیناپس های مغزمان، کدهایی در ذهن مان جفت و جور کنیم و هیچ کدی بهتر از کدهای داستانی به دادِ حافظه ما نمی رسد.
آن کلمات رمزی که در حاشیه پرونده هایم مینویسم همان کدهاییست که به من کمک می کند تا بیمارانم را بهتر به خاطر بیاورم.
مثلاً بیمار ام اسی دارم که داستان شوهر عوضی اش را تعریف کرده است و من با دیدن کلمه "خیا" در پرونده اش یاد شوهرش می افتم و درهمان زمان عکس ام آر ای مغز آن خانم درجای دیگری از مغزم روشن میشود و تازه وقتی از او میپرسم راستی شوهرت باز هم .. چراغی از آشنایی و اعتماد را هم در او روشن میکنم که سبب میشود حتما نسخه ام را بپیچد.
یا وقتی خانمی وارد میشود که گوشه پرونده اش نوشته ام: تل
یادم می افتد او همانست که برای دخترهایم بعد از دیدن عکسشان در اینستای من، دوتا تل دستساز خودش را آورده بود و علاوه براینکه تشکرم از تلی که دفعه قبل داده، سبب میشود بیشتر از قبل با من احساس آشنایی کند یادم می آید که سابقه روماتیسم هم دارد.
یا وقتی چشمم به "لاوستاد" می افتد
یادم می آید او همان خانم متشخص شوهر داریست که عاشق استادش شده و بعد از آن میگرنش شروع شده بود و دفعه قبل که به او فلان قرص را دادم به آن آلرژی داشت و هم از آلرژی اش میپرسم و هم از اینکه آیا هنوز گرفتار عشق هست یا فراموشش کرده و او چشمش برق میزند و میپرسد هنوز یادتان هست؟
یا وقتی کلمه"ترش" را میبینم یادم می آید که او همانست که برایم ترشی آورد و ذهنم جرقه میزند و یادم می آید دفعه قبل بخاطر اینکه دارویی خارجی نوشته بودم نتوانسته بود بخرد و سردردهایش بدتر شده بود و حال دخترش که او نیز مریض منست را هم میپرسم.
مغز ما عاشق داستانست و مغز، داستانها را خیلی بهتر از کتابها به خاطر می آورد اصلا به همین خاطرست که هزار صفحه کتاب حتی اگر کلمه به کلمه اش را از بر باشید هرگز جای خالی تجربه را برایتان پر نمیکند.تجربه های پزشک درواقع کدهای داستانهایی هستند که برخلاف آن چندهزار صفحه،هرگز از مغزش پاک نمیشوند.
بیمار تست کنکور نیست که جوابش در کتاب باشد بلکه هر بیمار داستانی و هرداستان تجربه و هر تجربه سیناپسیست که مغز یک انترن را به مغز یک پزشک تبدیل میکند.
https://www.tg-me.com/draboutorab
من عاشق نستعلیقم و اگر قلم و دوات مهیا باشد چیزهایی هم مینویسم ولی از خط پرونده های مطبم فقط خودم سر در می آورم و خودم!
نه بخاطر رسم بدخطی طبیبانه بلکه چون آن نوشته ها برای من حکم نقشه گنج را دارند، همان ناخواناترین قسمت پرونده ها که اصلا نمیخواهم کسی بتواند آن را بخواند.
لاوستاد
تل
ترش
خیا
بگذارید قبل از اینکه بگویم پشت این کلمات به ظاهر بی معنا چه نقشه گنجی پنهان کرده ام از چیزی بگویم که فکر میکنم بدون آن یک جای کار طبابت لنگ میزند یعنی پرونده نویسی و شرح حال!
زمان انترنی یکی از عذاب آور ترین کارها،گرفتن شرح حال و پر کردن پرونده ی بیماران بود و با اینکه اساتید طب درباره اهمیت این کار در پزشکی ،روضه ها میخواندند، تا چند تار مو در طبابت سپید نکردم آن را باور نکردم.
ولی دیگر مدتهاست حتی اگر روزی صدنفر را هم ویزیت کنم باز هم تقریبا همیشه روی یک تکه کاغذ چند کلمه مینویسم و به اسم پرونده دست بیمارانم میدهم تا بار بعد که بازگشتند مثل بار اولی که آمدند نباشند و نباشم.
آدمها وقتی یکبار همدیگر را میبینند آشنا میشوند و باید حرمت این آشنایی را نگه دارند و پرونده پزشکی در کار طبابت سند این آشناییست.
آن اوایل که تازه کار و کم سن و سال بودم یکی از بزرگترین مشکلاتم این بود که بیماران نسخه هایم را نمی پیچیدند هرچه موهایم سپیدتر شد بیماران بیشتری به من اعتماد کردند و مریض هایم حرف گوش کن تر شدند ولی جدا از سن و سال یکی از مهمترین چیزهایی که سبب میشود مردم به عنوان یک پزشک به مااعتماد کنند و حرفمان را گوش بدهند و نسخه هایمان را بپیچند ایجاد رابطه ی آشنایی با آنهاست و این آشنایی اصلا ربطی به صمیمیت یا خوش اخلاقی پزشک ندارد بلکه وقتی ایجاد میشود که بیمار باور کند پزشکش او را خوب به خاطر دارد و هیچ چیزی بیشتر از داشتن یک شرح حال و پرونده خوب به این آشنایی کمک نمیکند.
ما پزشکان از بیماری که قبلا نزد ما آمده ولی او را به خاطر نمی آوریم نباید انتظار اعتماد و حرفشنوی داشته باشیم.
وقتی بیماری برای بار چندم نزد پزشک بر میگردد بهترین تصمیم را آن پزشکی میتواند برایش بگیرد که پرونده درست و حسابی تری از او داشته باشد نه آن که کل رفرنس را از بر باشد و بدترین اتفاق برای اعتماد بیمار وقتی می افتد که پزشک بار اول به او بگوید فلان قرص را اصلا دیگر نخور ولی دفعه بعد همان قرص را تجویز کند.
اما نقشه گنجی که میخواستم بگویم این نبود.
بگذارید به همان کلماتی که در حاشیه پرونده هایم مینویسم برگردم و راز آنها را برایتان فاش کنم.
حافظه ما مثل کامپیوتر، هارد نمیخورد و ما مجبوریم برای به خاطر آوردن بعضی چیزها و صرفه جویی در سیناپس های مغزمان، کدهایی در ذهن مان جفت و جور کنیم و هیچ کدی بهتر از کدهای داستانی به دادِ حافظه ما نمی رسد.
آن کلمات رمزی که در حاشیه پرونده هایم مینویسم همان کدهاییست که به من کمک می کند تا بیمارانم را بهتر به خاطر بیاورم.
مثلاً بیمار ام اسی دارم که داستان شوهر عوضی اش را تعریف کرده است و من با دیدن کلمه "خیا" در پرونده اش یاد شوهرش می افتم و درهمان زمان عکس ام آر ای مغز آن خانم درجای دیگری از مغزم روشن میشود و تازه وقتی از او میپرسم راستی شوهرت باز هم .. چراغی از آشنایی و اعتماد را هم در او روشن میکنم که سبب میشود حتما نسخه ام را بپیچد.
یا وقتی خانمی وارد میشود که گوشه پرونده اش نوشته ام: تل
یادم می افتد او همانست که برای دخترهایم بعد از دیدن عکسشان در اینستای من، دوتا تل دستساز خودش را آورده بود و علاوه براینکه تشکرم از تلی که دفعه قبل داده، سبب میشود بیشتر از قبل با من احساس آشنایی کند یادم می آید که سابقه روماتیسم هم دارد.
یا وقتی چشمم به "لاوستاد" می افتد
یادم می آید او همان خانم متشخص شوهر داریست که عاشق استادش شده و بعد از آن میگرنش شروع شده بود و دفعه قبل که به او فلان قرص را دادم به آن آلرژی داشت و هم از آلرژی اش میپرسم و هم از اینکه آیا هنوز گرفتار عشق هست یا فراموشش کرده و او چشمش برق میزند و میپرسد هنوز یادتان هست؟
یا وقتی کلمه"ترش" را میبینم یادم می آید که او همانست که برایم ترشی آورد و ذهنم جرقه میزند و یادم می آید دفعه قبل بخاطر اینکه دارویی خارجی نوشته بودم نتوانسته بود بخرد و سردردهایش بدتر شده بود و حال دخترش که او نیز مریض منست را هم میپرسم.
مغز ما عاشق داستانست و مغز، داستانها را خیلی بهتر از کتابها به خاطر می آورد اصلا به همین خاطرست که هزار صفحه کتاب حتی اگر کلمه به کلمه اش را از بر باشید هرگز جای خالی تجربه را برایتان پر نمیکند.تجربه های پزشک درواقع کدهای داستانهایی هستند که برخلاف آن چندهزار صفحه،هرگز از مغزش پاک نمیشوند.
بیمار تست کنکور نیست که جوابش در کتاب باشد بلکه هر بیمار داستانی و هرداستان تجربه و هر تجربه سیناپسیست که مغز یک انترن را به مغز یک پزشک تبدیل میکند.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
چرا پزشک شدم؟
روز پزشک بود و مثل هرسال دوستان با پیامهای پر محبتشان شرمنده ام کردند.
پیامهایی درباره مقام انسانی و مقدس پزشک و تقدیر از طبیبانی که تنها به نیت نجات انسانها و نه بخاطر اندوختن ثروت طبابت میکنند.
ولی هیچ کدام از این پیامها به اندازه این یکی من را به فکر فرو نبرد و البته به خنده نینداخت.
کسی گفته بود:
روز پزشک را به شما و تمامی پزشکان انسان دوست از جمله بشار اسد،ایمن الظواهری و ...تبریک می گویم.
راستش اول فقط خنده ام گرفت ولی بعد به فکر افتادم که واقعا چطور کسی که سالها با هدف نجات جان آدمها درس خوانده و قسم یادکرده، میتواند تبدیل به قاتل آدمهای بی گناه و شکنجه گری بی رحم شود؟
بشار لابد پزشکی خواند تا از شر سیاست راحت شود ولی وقتی جای پدر نشست و پایش افتاد،دست همه نظامی هایی که از اول برای کشتن و نه شفا دادن تربیت شده و قسم خورده بودند را از پشت بست.
یا ایمن الظواهری چشم پزشک مصری لابد وقتی تحصیل در دانشکده پزشکی را به قصد نجات جان آدمها شروع کرد فکرش را نمیکرد روزی رییس آدمکش های انتحاری القاعده شود و کسب و کارش کشتن و کورکردن باشد نه شفا دادن و بینا کردن.
یا چگوارا پزشک آرمانگرا و خوش عکس چپ که به هوای نجات آدمها،زندگی راحتش را رها کرد هیچوقت در جبین خودش اینرا نمیدید که بعد از پیروزی در کوبا، به راحتی نوشیدن یک لیوان آب، حکم اعدام همان آدمهایی را صادر کند که به نیت نجات جانشان درس خوانده بود.
اینجاست که انگار برخلاف آن چیزی که سالهاست در گوشمان می خوانند نیت ها مهم نیستند.
انگار نیت خوب به اندازه یک صدم یک عمل خوب نمی ارزد و دو صد گفته و نیت چون نیم کردار نیست.
چه آدمهای خوبی با چه نیت های بسیار عالی و متعالی یی را در طول تاریخ میتوان مثال زد که حاصل کارشان جز فاجعه و آدم کشی و ویرانی نبوده است.
آیا هدف لنین از انقلاب در روسیه این بود که کار دست استالینی بیفتد که یک پنجم مردم روسیه را تبعید و اعدام کرد؟
آیا هدف مائو از انقلاب فرهنگی و کمونیستی این بود که چنان قحطی ایجاد کند که یک پنجم مردم کشورش از گرسنگی تلف شوند؟
انگار نیت های خوب ارتباط درستی با کارها و نتایج خوب ندارد.
سالهاست هرکسی می خواهد قاپ مردم را بدزدد میگوید نیت من خدمت به شماست غافل از اینکه حتی اگر راست هم بگوید گاهی نیت خوب با عملکرد خوب چون غریبه هایی هستند که ممکن است هرگز هیچ جد مشترکی برایشان پیدا نشود و انگار عملکرد خوب با سواد خوب یا تجربه خوب یا توان خوب خیلی فامیل ترند تا با نیت خوب!
انگار آنهایی که سالها دنبال آدمهایی با نیت های خوب برای بهتر کردن اوضاع می گشتند فقط آب در هاون می کوفتند؟
بین ما پزشکان هم ربط زیادی بین نیتها و عملکردهای ما وجود ندارد مردم هم اینرا میدانند.
مردم اگر بخواهند تومور مغزشان را دست یک جراح بدهند به نیت او کاری ندارند و برایشان مهم نیست جراح به نیت رضای خدا عمل میکند یا به نیت گذران زندگی و کسب ثروت!
مفهوم نیت آنقدر گنگ و پیچیده ست که معلوم نیست چه معناهایی از درون آن میتوان استخراج کرد.
نیت های دیگران به کنار، ما حتی در مورد نیت های خودمان هم گنگ و گیجیم.
مثلاً خود من به چه نیتی پزشک شدم؟
وقتی شانزده سالم بود تصمیمم را گرفتم و رشته ام را از ریاضی به تجربی تغییر دادم و فکر میکردم من باید پزشک شوم تا به مردم خدمت کنم ولی الان که تأمل میکنم احتمال میدهم پزشک شدم چون دوست داشتم شبیه دایی پزشکم شوم یا شاید هم اینطور نبود و نمی خواستم شبیه خود دایی ام بشوم بلکه فقط میخواستم شبیه او زندگی کنم یا اصلا شاید پزشک شدنم راهی بود برای ارضای جاه طلبی های من یا شاید فقط بخاطر اینکه خودم را به پدر و مادرم یا شاید به پدربزرگم ثابت کنم پزشک شدم یا شاید برای اینکه پیش پدرم که استاد دانشگاه بود کم نیاورم پزشک شدم یا شاید چون از معلم زیست شناسی ام آقای مکی خوشم می آمد و میخواستم او را سربلند کنم پزشک شدم.
میبینید؟ ما برای هر کاری که میکنیم ممکنست هزاران نیت داشته باشیم و هیچکدام ازین نیت ها به تنهایی علت تصمیمی نباشند که میگیریم ولی ما خوشگل ترین و آبرومندانه ترین نیت را انتخاب و البته باور میکنیم و آن را در طاقچه ذهنمان قاب می کنیم.
پس آنچیزی که مهم است نیتهای ما نیست بلکه عملکرد و نتایج ماست.
من اگر پزشک خوبی باشم چه اهمیتی دارد به چه نیتی طبابت میکنم؟
مهم نیست که ایمن الظواهری با نیت خیر نجات آدمها پزشک شد مهم اینست که در آخر او یک آدمکش شد.
پس شاید هیچ نیتی را نباید خیلی جدی گرفت حتی اگر آن نیت ، نیت خودمان باشد!
مهم این نیست که نیت آدمها از یک کار چیست مهم اینست که آن کار را چطور انجام میدهند.
پس روز پزشک مبارک حتی بر پزشکانی که به نیت ثروت،پزشک شده اند و طبابت میکنند به شرطی که دردی را تسکین و جانی را نجات دهند.
به این هم فکر کنید:
شاید برای سیاستمدار خوب بودن هم نیازی به نیت خوب نباشد.
https://www.tg-me.com/draboutorab
روز پزشک بود و مثل هرسال دوستان با پیامهای پر محبتشان شرمنده ام کردند.
پیامهایی درباره مقام انسانی و مقدس پزشک و تقدیر از طبیبانی که تنها به نیت نجات انسانها و نه بخاطر اندوختن ثروت طبابت میکنند.
ولی هیچ کدام از این پیامها به اندازه این یکی من را به فکر فرو نبرد و البته به خنده نینداخت.
کسی گفته بود:
روز پزشک را به شما و تمامی پزشکان انسان دوست از جمله بشار اسد،ایمن الظواهری و ...تبریک می گویم.
راستش اول فقط خنده ام گرفت ولی بعد به فکر افتادم که واقعا چطور کسی که سالها با هدف نجات جان آدمها درس خوانده و قسم یادکرده، میتواند تبدیل به قاتل آدمهای بی گناه و شکنجه گری بی رحم شود؟
بشار لابد پزشکی خواند تا از شر سیاست راحت شود ولی وقتی جای پدر نشست و پایش افتاد،دست همه نظامی هایی که از اول برای کشتن و نه شفا دادن تربیت شده و قسم خورده بودند را از پشت بست.
یا ایمن الظواهری چشم پزشک مصری لابد وقتی تحصیل در دانشکده پزشکی را به قصد نجات جان آدمها شروع کرد فکرش را نمیکرد روزی رییس آدمکش های انتحاری القاعده شود و کسب و کارش کشتن و کورکردن باشد نه شفا دادن و بینا کردن.
یا چگوارا پزشک آرمانگرا و خوش عکس چپ که به هوای نجات آدمها،زندگی راحتش را رها کرد هیچوقت در جبین خودش اینرا نمیدید که بعد از پیروزی در کوبا، به راحتی نوشیدن یک لیوان آب، حکم اعدام همان آدمهایی را صادر کند که به نیت نجات جانشان درس خوانده بود.
اینجاست که انگار برخلاف آن چیزی که سالهاست در گوشمان می خوانند نیت ها مهم نیستند.
انگار نیت خوب به اندازه یک صدم یک عمل خوب نمی ارزد و دو صد گفته و نیت چون نیم کردار نیست.
چه آدمهای خوبی با چه نیت های بسیار عالی و متعالی یی را در طول تاریخ میتوان مثال زد که حاصل کارشان جز فاجعه و آدم کشی و ویرانی نبوده است.
آیا هدف لنین از انقلاب در روسیه این بود که کار دست استالینی بیفتد که یک پنجم مردم روسیه را تبعید و اعدام کرد؟
آیا هدف مائو از انقلاب فرهنگی و کمونیستی این بود که چنان قحطی ایجاد کند که یک پنجم مردم کشورش از گرسنگی تلف شوند؟
انگار نیت های خوب ارتباط درستی با کارها و نتایج خوب ندارد.
سالهاست هرکسی می خواهد قاپ مردم را بدزدد میگوید نیت من خدمت به شماست غافل از اینکه حتی اگر راست هم بگوید گاهی نیت خوب با عملکرد خوب چون غریبه هایی هستند که ممکن است هرگز هیچ جد مشترکی برایشان پیدا نشود و انگار عملکرد خوب با سواد خوب یا تجربه خوب یا توان خوب خیلی فامیل ترند تا با نیت خوب!
انگار آنهایی که سالها دنبال آدمهایی با نیت های خوب برای بهتر کردن اوضاع می گشتند فقط آب در هاون می کوفتند؟
بین ما پزشکان هم ربط زیادی بین نیتها و عملکردهای ما وجود ندارد مردم هم اینرا میدانند.
مردم اگر بخواهند تومور مغزشان را دست یک جراح بدهند به نیت او کاری ندارند و برایشان مهم نیست جراح به نیت رضای خدا عمل میکند یا به نیت گذران زندگی و کسب ثروت!
مفهوم نیت آنقدر گنگ و پیچیده ست که معلوم نیست چه معناهایی از درون آن میتوان استخراج کرد.
نیت های دیگران به کنار، ما حتی در مورد نیت های خودمان هم گنگ و گیجیم.
مثلاً خود من به چه نیتی پزشک شدم؟
وقتی شانزده سالم بود تصمیمم را گرفتم و رشته ام را از ریاضی به تجربی تغییر دادم و فکر میکردم من باید پزشک شوم تا به مردم خدمت کنم ولی الان که تأمل میکنم احتمال میدهم پزشک شدم چون دوست داشتم شبیه دایی پزشکم شوم یا شاید هم اینطور نبود و نمی خواستم شبیه خود دایی ام بشوم بلکه فقط میخواستم شبیه او زندگی کنم یا اصلا شاید پزشک شدنم راهی بود برای ارضای جاه طلبی های من یا شاید فقط بخاطر اینکه خودم را به پدر و مادرم یا شاید به پدربزرگم ثابت کنم پزشک شدم یا شاید برای اینکه پیش پدرم که استاد دانشگاه بود کم نیاورم پزشک شدم یا شاید چون از معلم زیست شناسی ام آقای مکی خوشم می آمد و میخواستم او را سربلند کنم پزشک شدم.
میبینید؟ ما برای هر کاری که میکنیم ممکنست هزاران نیت داشته باشیم و هیچکدام ازین نیت ها به تنهایی علت تصمیمی نباشند که میگیریم ولی ما خوشگل ترین و آبرومندانه ترین نیت را انتخاب و البته باور میکنیم و آن را در طاقچه ذهنمان قاب می کنیم.
پس آنچیزی که مهم است نیتهای ما نیست بلکه عملکرد و نتایج ماست.
من اگر پزشک خوبی باشم چه اهمیتی دارد به چه نیتی طبابت میکنم؟
مهم نیست که ایمن الظواهری با نیت خیر نجات آدمها پزشک شد مهم اینست که در آخر او یک آدمکش شد.
پس شاید هیچ نیتی را نباید خیلی جدی گرفت حتی اگر آن نیت ، نیت خودمان باشد!
مهم این نیست که نیت آدمها از یک کار چیست مهم اینست که آن کار را چطور انجام میدهند.
پس روز پزشک مبارک حتی بر پزشکانی که به نیت ثروت،پزشک شده اند و طبابت میکنند به شرطی که دردی را تسکین و جانی را نجات دهند.
به این هم فکر کنید:
شاید برای سیاستمدار خوب بودن هم نیازی به نیت خوب نباشد.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
چیزهای ساده ای که نمیفهمند
چند سال پیش مسئولان یک بیمارستان خصوصی از تعدادی از همکاران از جمله من که در آن بیمارستان مشغول به کار بودیم دعوت کردند در جلسه ای حاضر شویم که موضوعش درباره این بود که چرا پزشکان دوست ندارند با بیمارستان آنها کار کنند و مریضها و عملهایشان را از آن بیمارستان به بیمارستان های دیگری میبرند؟
مسئولان بیمارستان هاج و واج مانده بودند که چطور با وجود اینکه برای بیمارستانشان بهترین دستگاه ها و بهترین اتاق عمل ها و بهترین ساختمان و تجهیزات را فراهم کرده اند باز هم کار و بار بیمارستان نمی گیرد و پزشکان اغلب در آنجا ماندگار نمیشوند.
بعد از مقدمه ای طولانی، آقای رییس بیمارستان، درحالی که دستی به ته ریشش میکشید و موهای چربش را به یک طرف میداد گفت ما که با حاج آقا هرچقدر فکر میکنیم نمیفهمیم دیگر باید چه کار کنیم که شما پزشکان در اینجا ماندگار شوید و مریض بیاورید.
بیشتر همکاران با پوزخندی به حرفهای آقای رییس گوش دادند و بعضی هم برای خالی نبودن عریضه چیزهایی گفتند تا اینکه یکی از همکاران بلند شد و مشکل اصلی که تقریبا همه به جز مسئولان بیمارستان میدانستند را گفت.
اگر فکر میکنید مشکل اصلی یک ایراد مالی یا مدیریتی مهم بود اشتباه میکنید.
همکار ما به چیزهای خیلی کوچکی اشاره کرد که البته نشانه مشکلات خیلی بزرگی بودند.
همه ما آدمها برای شناخت و قضاوت محیطمان دنبال نشانه هایی میگردیم که گاهی با وجود ساده بودن بسیار مهمند.
همان طور که این نشانه های کوچک ممکنست علامتهای بزرگی به ما بدهند مشکلات بزرگ هم میتوانند دلایل به ظاهر کوچکی داشته باشند و البته کوچکبودن یک دلیل ،منافاتی با مهم بودن و اثرگذار بودن آن ندارد.
چیزی که همکار ما گفت این بود:
چطور ممکنست یک بیمارستان برای جای پارک پزشکان از آنها پول بگیرد و بدتر از آن هزینه چای و نسکافه ای که در کلینیک بیمارستان بعد از دیدن چهل تا مریض جلوی پزشک میگذارد را هم از حقوقشان کم کند درحالی که فقط لوستر بیمارستان شاید به اندازه هزینه یک ساله ی ناهار تمام پزشکان قیمت دارد؟
لابد میگویید حساب حسابست و کاکا برادر و این چه ربطی به میزان موفقیت بیمارستان دارد؟ ولی ربط دارد.
مشکل در چند هزارتومانِ پول پارکینگ و چای و نسکافه نبود مشکل در شعور مدیرانی بود که حتی بعد از تذکر آن همکار، اصل داستان را نگرفتند و آن را به شوخی برگزار کردند چون نمی توانستند بفهمند این بی شعوری کوچک چه اثرات بزرگی روی کار پزشکان بیمارستانشان دارد.
وقتی همین مسأله به ظاهر کوچک را با ته ریش و موهای چرب رییس بیمارستان و رانتی بودن بیمارستان جمع کنیم معلوم میشود چرا یکی از ثروتمندترین و شیک ترین بیمارستانهای پایتخت نمی توانست بهترین پزشکان را بیش از چندسال نگه دارد.
بزرگترین مشکل بیمارستان،دقیقا همان چیزهای کوچکی بود که همه میدانستند ولی مدیران بیمارستان شعور فهمیدنش را نداشتند.
و آن بیمارستان یک مدل کوچک از کشور بزرگ ماست.
سالهاست موفق ترین و باهوشترین آدمهای مملکت دست زن و بچه شان را می گیرند و نمی مانند و مهاجرت میکنند و با خودشان سرمایه و استعدادشان را هم میبرند نه فقط به خاطر مشکلات خیلی بزرگی که البته همه میدانند وجود دارد و قابل حل نیست بلکه بخاطر مشکلات کوچک قابل حلی که شعوری برای دیدن و اصلاح کردنش وجود ندارند.
مثل همین حجاب اجباری!
چه بسیار استعدادهایی را سراغ دارم که میخواستند بمانند و کشورشان را دوست داشتند و درست بعد از اولین و آخرین باری که خودشان یا خانواده شان گرفتار توهین و تحقیر گشت های ارشاد شدند تصمیم به مهاجرت گرفتند.
چه دختران با استعدادی که فقط به این خاطر قید ایران را زدند که نمی خواستند کسی که دو کلاس سواد ندارد و معلوم نیست در کجا تربیت شده به آنها نحوه لباس پوشیدن را یاد دهد.
دختر کوچک من که تازه شش ساله شده امسال به مدرسه میرود و مجبورست در گرما و سرما در مدرسه ای که همه آدمهایش زن هستند مقنعه سرمه ای سر کند و عرق بریزد درحالی که حتی در همان دینی که آقایان سنگش را به سینه میزنند حجاب دختر فقط بعد از بلوغ واجب میشود.
تازه تکلیف کسی که نمیخواهد دین آقایان را قبول کند به کنار!
کسانی که فکر میکردند حجاب اجباری فقط یک روسری ساده کوچک بی اهمیتی است که باید آن را به زور سر دخترها کرد تا پُر رو نشوند، هیچوقت خوابش را هم نمیدیدند که همین روسری ،چنان محشر کبرایی به پا کند.
آنها هاج و واجند که چرا بعد از این همه سال سرمایه گذاری و فیلم و سریال در تبلیغ حجاب برتر و گشت و بگیر و ببند، نسلی که پرورش داده اند روسری آتش میزند.
مشکل آنها بزرگی مشکلاتشان نیست بلکه مشکل در توانایی فهم مشکلات به ظاهر کوچکیست که همه آنرا میفهمند ولی آنها نمیتوانند بفهمند.
مشکل درساختمان و اتاق عمل و پزشکان و پول چای و پارک بیمارستان نیست مشکل خودشان هستند خود خودشان.
https://www.tg-me.com/draboutorab
چند سال پیش مسئولان یک بیمارستان خصوصی از تعدادی از همکاران از جمله من که در آن بیمارستان مشغول به کار بودیم دعوت کردند در جلسه ای حاضر شویم که موضوعش درباره این بود که چرا پزشکان دوست ندارند با بیمارستان آنها کار کنند و مریضها و عملهایشان را از آن بیمارستان به بیمارستان های دیگری میبرند؟
مسئولان بیمارستان هاج و واج مانده بودند که چطور با وجود اینکه برای بیمارستانشان بهترین دستگاه ها و بهترین اتاق عمل ها و بهترین ساختمان و تجهیزات را فراهم کرده اند باز هم کار و بار بیمارستان نمی گیرد و پزشکان اغلب در آنجا ماندگار نمیشوند.
بعد از مقدمه ای طولانی، آقای رییس بیمارستان، درحالی که دستی به ته ریشش میکشید و موهای چربش را به یک طرف میداد گفت ما که با حاج آقا هرچقدر فکر میکنیم نمیفهمیم دیگر باید چه کار کنیم که شما پزشکان در اینجا ماندگار شوید و مریض بیاورید.
بیشتر همکاران با پوزخندی به حرفهای آقای رییس گوش دادند و بعضی هم برای خالی نبودن عریضه چیزهایی گفتند تا اینکه یکی از همکاران بلند شد و مشکل اصلی که تقریبا همه به جز مسئولان بیمارستان میدانستند را گفت.
اگر فکر میکنید مشکل اصلی یک ایراد مالی یا مدیریتی مهم بود اشتباه میکنید.
همکار ما به چیزهای خیلی کوچکی اشاره کرد که البته نشانه مشکلات خیلی بزرگی بودند.
همه ما آدمها برای شناخت و قضاوت محیطمان دنبال نشانه هایی میگردیم که گاهی با وجود ساده بودن بسیار مهمند.
همان طور که این نشانه های کوچک ممکنست علامتهای بزرگی به ما بدهند مشکلات بزرگ هم میتوانند دلایل به ظاهر کوچکی داشته باشند و البته کوچکبودن یک دلیل ،منافاتی با مهم بودن و اثرگذار بودن آن ندارد.
چیزی که همکار ما گفت این بود:
چطور ممکنست یک بیمارستان برای جای پارک پزشکان از آنها پول بگیرد و بدتر از آن هزینه چای و نسکافه ای که در کلینیک بیمارستان بعد از دیدن چهل تا مریض جلوی پزشک میگذارد را هم از حقوقشان کم کند درحالی که فقط لوستر بیمارستان شاید به اندازه هزینه یک ساله ی ناهار تمام پزشکان قیمت دارد؟
لابد میگویید حساب حسابست و کاکا برادر و این چه ربطی به میزان موفقیت بیمارستان دارد؟ ولی ربط دارد.
مشکل در چند هزارتومانِ پول پارکینگ و چای و نسکافه نبود مشکل در شعور مدیرانی بود که حتی بعد از تذکر آن همکار، اصل داستان را نگرفتند و آن را به شوخی برگزار کردند چون نمی توانستند بفهمند این بی شعوری کوچک چه اثرات بزرگی روی کار پزشکان بیمارستانشان دارد.
وقتی همین مسأله به ظاهر کوچک را با ته ریش و موهای چرب رییس بیمارستان و رانتی بودن بیمارستان جمع کنیم معلوم میشود چرا یکی از ثروتمندترین و شیک ترین بیمارستانهای پایتخت نمی توانست بهترین پزشکان را بیش از چندسال نگه دارد.
بزرگترین مشکل بیمارستان،دقیقا همان چیزهای کوچکی بود که همه میدانستند ولی مدیران بیمارستان شعور فهمیدنش را نداشتند.
و آن بیمارستان یک مدل کوچک از کشور بزرگ ماست.
سالهاست موفق ترین و باهوشترین آدمهای مملکت دست زن و بچه شان را می گیرند و نمی مانند و مهاجرت میکنند و با خودشان سرمایه و استعدادشان را هم میبرند نه فقط به خاطر مشکلات خیلی بزرگی که البته همه میدانند وجود دارد و قابل حل نیست بلکه بخاطر مشکلات کوچک قابل حلی که شعوری برای دیدن و اصلاح کردنش وجود ندارند.
مثل همین حجاب اجباری!
چه بسیار استعدادهایی را سراغ دارم که میخواستند بمانند و کشورشان را دوست داشتند و درست بعد از اولین و آخرین باری که خودشان یا خانواده شان گرفتار توهین و تحقیر گشت های ارشاد شدند تصمیم به مهاجرت گرفتند.
چه دختران با استعدادی که فقط به این خاطر قید ایران را زدند که نمی خواستند کسی که دو کلاس سواد ندارد و معلوم نیست در کجا تربیت شده به آنها نحوه لباس پوشیدن را یاد دهد.
دختر کوچک من که تازه شش ساله شده امسال به مدرسه میرود و مجبورست در گرما و سرما در مدرسه ای که همه آدمهایش زن هستند مقنعه سرمه ای سر کند و عرق بریزد درحالی که حتی در همان دینی که آقایان سنگش را به سینه میزنند حجاب دختر فقط بعد از بلوغ واجب میشود.
تازه تکلیف کسی که نمیخواهد دین آقایان را قبول کند به کنار!
کسانی که فکر میکردند حجاب اجباری فقط یک روسری ساده کوچک بی اهمیتی است که باید آن را به زور سر دخترها کرد تا پُر رو نشوند، هیچوقت خوابش را هم نمیدیدند که همین روسری ،چنان محشر کبرایی به پا کند.
آنها هاج و واجند که چرا بعد از این همه سال سرمایه گذاری و فیلم و سریال در تبلیغ حجاب برتر و گشت و بگیر و ببند، نسلی که پرورش داده اند روسری آتش میزند.
مشکل آنها بزرگی مشکلاتشان نیست بلکه مشکل در توانایی فهم مشکلات به ظاهر کوچکیست که همه آنرا میفهمند ولی آنها نمیتوانند بفهمند.
مشکل درساختمان و اتاق عمل و پزشکان و پول چای و پارک بیمارستان نیست مشکل خودشان هستند خود خودشان.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
توپ تانک..
دوم خرداد دانشجوی پزشکی بودم و با دوستان وسط جمعیت شعار اختراع میکردیم و یکی از شعارهایمان که گرفت و روزنامه ها هم آن را نوشتند این بود:
سیمای انحصاری اصلاح باید گردد!
نیروی انتظامی تشکر تشکر را هم وقتی باتوم می خوردیم فریاد میزدیم
و سال هشتاد و هشت
رای من کجاست؟
ولی چه شد که این شعار های ملایم ناگهان نه در جنوب شهر بلکه در دانشگاه شریف تبدیل شد به توپ تانک فشفشه؟
خیلی ها این تغییرات را به سادگی تنها گردن دهه هشتادی ها و نسل z میاندازند ولی به نظرم تغییرات پیچیده را نباید با دلایل ساده، سمبل کرد.
اگر مسأله فقط تغییر نسلست پس این نسلی که همه چیز را به گردنش می اندازند تا همین سه ماه پیش کجا بود؟
اصلا مگر فقط نسل جدید ازین شعارها میدهد.
حضرات مات و مبهوت به مردمی نگاه میکنند که تا قبل ازین بعد از باتوم از آنها تشکر میکردند و بخاطر دو تا تار مو، کتکشان را میخوردند و دم بر نمی آوردند ولی حالا نه فقط توپ تانک فشفشه میخوانند بلکه روسری آتش و پلیس کتک میزنند.
چرا دیگر خبری از شعارهای معتدل و راهپیمایی سکوت و آدمهای میانه رو نیست؟
چرا دیگر هیچ وسطی وجود ندارد؟
در همه جای دنیا بیشتر مردم طرفدار محافظه کاری و میانه روی و وسط ایستادن هستند پس چه شده که در ایران میانه روی تبدیل به فحش شده است؟
آقایان حالا در به در دنبال آدمهایی میگردند که شعارشان رای من کو و صدا و سیمای ما اصلاح باید گردد باشد تا با آنها مثلا گفتگو کنند ولی انگار نسل این جور آدمها از روی زمین ایران محو شده است.
میپرسند چرا همه چیز اینقدر دوقطبی شده و وسط بودن تبدیل به فحش شده است، اما فراموش کرده اند که این خودشان بودند که هیچ وقت به هیچ وسطی قناعت نمیکردند.
آنها وسط باز نمیخواستند آنها کسانی را دوست داشتند که تا آخر خط حتی تا ته دره هم از اتوبوسشان پیاده نشوند آنها هوادار میخواستند آنهم نه هوادار معمولی بلکه فقط هوادار صد آتشه ای میخواستند که مثل یک هوادار فوتبال چشم و گوش بسته طرفدار تیمشان باشد.
یادم می آید سالها پیش از طرف دانشگاه نامه ای به دستم رسید و از من در مورد یکی از همکلاسی ها که رزیدنتی قبول شده بود سوالاتی شد و احتمالا در مورد من هم از کسان دیگری همین سوالات را کرده بودند.به جز سوالاتی مثل اینکه آیا نماز میخواند و روزه می گیرد و ..یکی از سوالات این بود که آیا ایمان قلبی به اصل نظام دارد یا نه؟
این سوال را به این خاطر میپرسیدند چون نماز و روزه برایشان کافی نبود آنها از ما ایمان قلبی می خواستند.
مرد و زن مورد نظر آنها کافی نبود فقط ریش داشته باشد یا چادر سر کند بلکه میبایست طرفدار دو آتشه تیمشان باشد آنقدر که وقتی بگویند بچه ای که جسدش وسط میدان جنگ پیدا شده را سگ گاز گرفته یا خودش از پشت بام پریده و مرده باور کنند و دوباره به هورا کشیدن برای تیم آنها ادامه دهند.
حجاب و ریش و مذهب برای آنها فقط در نقش پرچم تیمشان است نه بیشتر.
روضه خوانهای آنها هم روضه امام حسین نمیخوانند لیدرهای استادیوم هایشان هستند.
آقایان سالهاست به جای کشورداری تیم داری میکنند و حالا از شعار فشفشه انگشت به دهان مانده اند.
میپرسید طرفدارانشان بعد از دیدن این همه افتضاح چطور می توانند هنوز هم طرفدارشان بمانند؟
جواب اینست به همان راحتی که من در بچگی حتی اگر استقلال در ته جدول هم بود طرفدارش می ماندم و با هزار جور استدلال به بدخواهان تیم محبوبم ثابت می کردم که استقلال ته جدولی باز هم بهترین تیم لیگ است و اگر ته جدول است بخاطر نا داوری و توطئه فدراسیونیست که دست قرمزهاست.
وقتی مساله ،قرمز و آبی میشود مهم نیست که حق با کدام تیمست و چه تیمی بهتر بازی میکند بلکه تنها چیزی که مهمست اینست که از اول طرفدار کدام تیم بوده اید.
وقتی بخواهید مملکت را مثل یک تیم فوتبال محلی و با یک سری بوقچی و لیدر اداره کنید که فقط بلدند فحشهای جدید بسازند نباید به جز صدای توپ تانک فشفشه انتظار صدای دیگری داشته باشید.
ما هرچقدر هم که فرهیخته باشیم نمیتوانیم درباره طرفداری از تیم محبوبمان منطقی باشیم و میدان سیاست در ایران هم درست به همین دام افتاده است.
سیاست در ایران سالهاست مانند یک تیم فوتبال اداره میشود آنهم فوتبالی که در آن فقط یک تیم حق دارد هوادار داشته باشد و داور و فدراسیون و بوقچی هم تنها باید از همان یک تیم حمایت کنند و فقط کسانی میتوانند به نفع تیمشان شعار دهند که طرفدار همان یک تیم باشند و تمام صندلیهای استادیوم هم تا ابد فقط باید برای هواداران همان تیم رزرو شود.
از طرفداران تیم مقابلی که داخل استادیوم راهشان نداده باشند و داور به ضررشان پنالتی گرفته و شش نفرشان را اخراج کرده باشد چه انتظاری بجز شعار فشفشه دارید؟
نکند انتظار گفتگودارید؟
آیا میتوان امیدوار بود در وقت اضافه و پیش از سوت پایان، زمین سیاست ایران از شر لیدرهای دو آتشه نجات پیدا کند؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
دوم خرداد دانشجوی پزشکی بودم و با دوستان وسط جمعیت شعار اختراع میکردیم و یکی از شعارهایمان که گرفت و روزنامه ها هم آن را نوشتند این بود:
سیمای انحصاری اصلاح باید گردد!
نیروی انتظامی تشکر تشکر را هم وقتی باتوم می خوردیم فریاد میزدیم
و سال هشتاد و هشت
رای من کجاست؟
ولی چه شد که این شعار های ملایم ناگهان نه در جنوب شهر بلکه در دانشگاه شریف تبدیل شد به توپ تانک فشفشه؟
خیلی ها این تغییرات را به سادگی تنها گردن دهه هشتادی ها و نسل z میاندازند ولی به نظرم تغییرات پیچیده را نباید با دلایل ساده، سمبل کرد.
اگر مسأله فقط تغییر نسلست پس این نسلی که همه چیز را به گردنش می اندازند تا همین سه ماه پیش کجا بود؟
اصلا مگر فقط نسل جدید ازین شعارها میدهد.
حضرات مات و مبهوت به مردمی نگاه میکنند که تا قبل ازین بعد از باتوم از آنها تشکر میکردند و بخاطر دو تا تار مو، کتکشان را میخوردند و دم بر نمی آوردند ولی حالا نه فقط توپ تانک فشفشه میخوانند بلکه روسری آتش و پلیس کتک میزنند.
چرا دیگر خبری از شعارهای معتدل و راهپیمایی سکوت و آدمهای میانه رو نیست؟
چرا دیگر هیچ وسطی وجود ندارد؟
در همه جای دنیا بیشتر مردم طرفدار محافظه کاری و میانه روی و وسط ایستادن هستند پس چه شده که در ایران میانه روی تبدیل به فحش شده است؟
آقایان حالا در به در دنبال آدمهایی میگردند که شعارشان رای من کو و صدا و سیمای ما اصلاح باید گردد باشد تا با آنها مثلا گفتگو کنند ولی انگار نسل این جور آدمها از روی زمین ایران محو شده است.
میپرسند چرا همه چیز اینقدر دوقطبی شده و وسط بودن تبدیل به فحش شده است، اما فراموش کرده اند که این خودشان بودند که هیچ وقت به هیچ وسطی قناعت نمیکردند.
آنها وسط باز نمیخواستند آنها کسانی را دوست داشتند که تا آخر خط حتی تا ته دره هم از اتوبوسشان پیاده نشوند آنها هوادار میخواستند آنهم نه هوادار معمولی بلکه فقط هوادار صد آتشه ای میخواستند که مثل یک هوادار فوتبال چشم و گوش بسته طرفدار تیمشان باشد.
یادم می آید سالها پیش از طرف دانشگاه نامه ای به دستم رسید و از من در مورد یکی از همکلاسی ها که رزیدنتی قبول شده بود سوالاتی شد و احتمالا در مورد من هم از کسان دیگری همین سوالات را کرده بودند.به جز سوالاتی مثل اینکه آیا نماز میخواند و روزه می گیرد و ..یکی از سوالات این بود که آیا ایمان قلبی به اصل نظام دارد یا نه؟
این سوال را به این خاطر میپرسیدند چون نماز و روزه برایشان کافی نبود آنها از ما ایمان قلبی می خواستند.
مرد و زن مورد نظر آنها کافی نبود فقط ریش داشته باشد یا چادر سر کند بلکه میبایست طرفدار دو آتشه تیمشان باشد آنقدر که وقتی بگویند بچه ای که جسدش وسط میدان جنگ پیدا شده را سگ گاز گرفته یا خودش از پشت بام پریده و مرده باور کنند و دوباره به هورا کشیدن برای تیم آنها ادامه دهند.
حجاب و ریش و مذهب برای آنها فقط در نقش پرچم تیمشان است نه بیشتر.
روضه خوانهای آنها هم روضه امام حسین نمیخوانند لیدرهای استادیوم هایشان هستند.
آقایان سالهاست به جای کشورداری تیم داری میکنند و حالا از شعار فشفشه انگشت به دهان مانده اند.
میپرسید طرفدارانشان بعد از دیدن این همه افتضاح چطور می توانند هنوز هم طرفدارشان بمانند؟
جواب اینست به همان راحتی که من در بچگی حتی اگر استقلال در ته جدول هم بود طرفدارش می ماندم و با هزار جور استدلال به بدخواهان تیم محبوبم ثابت می کردم که استقلال ته جدولی باز هم بهترین تیم لیگ است و اگر ته جدول است بخاطر نا داوری و توطئه فدراسیونیست که دست قرمزهاست.
وقتی مساله ،قرمز و آبی میشود مهم نیست که حق با کدام تیمست و چه تیمی بهتر بازی میکند بلکه تنها چیزی که مهمست اینست که از اول طرفدار کدام تیم بوده اید.
وقتی بخواهید مملکت را مثل یک تیم فوتبال محلی و با یک سری بوقچی و لیدر اداره کنید که فقط بلدند فحشهای جدید بسازند نباید به جز صدای توپ تانک فشفشه انتظار صدای دیگری داشته باشید.
ما هرچقدر هم که فرهیخته باشیم نمیتوانیم درباره طرفداری از تیم محبوبمان منطقی باشیم و میدان سیاست در ایران هم درست به همین دام افتاده است.
سیاست در ایران سالهاست مانند یک تیم فوتبال اداره میشود آنهم فوتبالی که در آن فقط یک تیم حق دارد هوادار داشته باشد و داور و فدراسیون و بوقچی هم تنها باید از همان یک تیم حمایت کنند و فقط کسانی میتوانند به نفع تیمشان شعار دهند که طرفدار همان یک تیم باشند و تمام صندلیهای استادیوم هم تا ابد فقط باید برای هواداران همان تیم رزرو شود.
از طرفداران تیم مقابلی که داخل استادیوم راهشان نداده باشند و داور به ضررشان پنالتی گرفته و شش نفرشان را اخراج کرده باشد چه انتظاری بجز شعار فشفشه دارید؟
نکند انتظار گفتگودارید؟
آیا میتوان امیدوار بود در وقت اضافه و پیش از سوت پایان، زمین سیاست ایران از شر لیدرهای دو آتشه نجات پیدا کند؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
سکوت بره ها
در می زند، هنوز چند دقیقه نیست که به درمانگاه رسیده ام ..
در را باز میکند و می پرسد بیایم داخل؟
ـ میگویم: بفرمایید!
مرد ورزیده ای است حدودا چهل ساله
انگار کمی بیقرار و مضطربست.
ـ میگویم :مشکلتون رو بفرمایید!
شروع میکند ....
ـ دکتر از اول بگویم من چه جور آدمی هستم...
ـ بفرمایید!
ـ من تا به حال سه تا پا قطع کرده ام دو دست،همین دست آخر را از مچ با اره برقی قطع کردم دوتا از پاها را با همان اره برقی یک پا را ،کمی فکر میکند..با تبر، البته بگویم زندانش را هم کشیده ام!
خودم را روی صندلی جمع میکنم ادامه می دهد...
یک گوش بریده ام.. چهار، پنج تا شکم پاره کرده ام...
به زنی که همراهش آمده نگاه میکند،زن تایید میکند..
ـ بله دکتر راست میگوید!
حالم دارد به هم میخورد و میگویم ببخشید فکر کنم شما اشتباه آمده اید!
مکث میکند چپ چپ به من نگاه میکند
ـ مگر دکتر مغز و اعصاب نیستی؟
ـ بله ولی شما باید پیش پزشک روان و اعصاب تشریف ببرید!
پوزخند میزند و میگوید :
ـ من اصلا روانی و عصبی نیستم اتفاقا خیلی هم آرامم و به زن میگوید بگومن چقدر آرامم !
زن دست پاچه میشود و تایید میکند..مرد ادامه میدهد..
ـ ببین دکتر من آرامم مگر اینکه کسی من رو عصبانی کنه..
مثلا دیشب من رو عصبانی کردند پنج نفر بودن هر پنج نفر رو تا حد مرگ کتک زدم همه فرار کردند دوتا از آنها بالای صد و پنجاه کیلو بودند ..آخر سر آمدم موتورشان را هم آتش بزنم ..
آهی می کشد ..
ـ حیف کبریتم خیس شده بود و روشن نمیشد ..
ولی اگر کسی من رو عصبانی نکنه خیلی آرامم!
تپش قلب گرفته ام و دارم فکر میکنم باید با این آدم چه کار کنم.
می گویم : خب حالا چرا پیش من آمدید؟
ـ ببین دکتر من اگر کسی به پدر و مادرم توهین کند تا بلایی سرش نیاورم آروم نمیشم مثلا پدر زنم دیشب به پدرم توهین کرده و من تا آخر همین امشب باید یا دستش رو ببرم یا پاش رو.. تا راحت بشم ،اره برقی هم تهیه کرده ام و..
لبخند میزند و می گوید :
گول این لبخند های من را نخور من همیشه اولش لبخند میزنم ولی بعد تا یک عضوی رو قطع نکنم راحت نمیشم.
به لبخندش نگاه میکنم و آب دهنم را قورت میدهم.
ادامه میدهد البته من در عمرم هیچ زنی را نزده ام فقط مردها..
پیش خودم میگویم در این مورد از خیلی ها بهتری!
ادامه می دهد: گاهی هم فکر های عجیبی به سرم می زند مثلا پریروز همش فکر می کردم باید یک نفر رو از پنجره پرت کنم، کنار پنجره ساختمانمان ایستاده بودم و منتظر بودم کسی رد شود تا پرتش کنم ولی در پنج دقیقه ای که تعیین کرده بودم کسی رد نشد....به پنجره اتاقم نگاه میکند و از زن می پرسد مثل همین پنجره بود نه؟ زن تایید میکند.
دیگر واقعا باید تمامش می کردم دارد لبخند میزند.
میگویم: البته شما بهترست در یک مرکز خوب تحت نظر باشید تا برای خودتان دردسری درست نکرده اید... بگذارید یک نامه بستری برایتان بنویسم..
چهره اش عوض میشود و میگوید من روانی نیستم دکتر که بستری شوم من که بهتان گفتم تا وقتی کسی من را عصبانی نکند خیلی هم آرامم باز به سمت زنی که ظاهراً خواهرش است برمیگردد و زن تایید می کند.
میگویم پس بگذارید چند قرص بنویسم تا کمی آرام تر شوید و سریع می پرسد خواب آور که نیست؟
در دلم می گویم خواب برای تو کم است...
دوباره شروع می کند به ادامه داستان های ترسناک بالای هجده سالش..
ـ دکتر من خیلی روانپزشک رفته ام مثلا چند سال پیش که دست یک نفر را با اره از مچ قطع کردم قاضی از من خواست که فقط از طرف معذرت بخواهم و بگویم پشیمانم ولی من پشیمان نبودم و راضی نشدم.. قاضی گفت برو بیرون یک هوایی بخور و برگرد و بگو پشیمانی تا حکمت را سبک کنم.. رفتم آب خوردم برگشتم گفتم پشیمان نیستم.. دوباره من را فرستاد پیش روانپزشک و چند جلسه با من صحبت کرد تا فقط بنویسم پشیمانم ولی نتوانستم بنویسم گفتم دست قطع کرده ام زندانش را میکشم!
حالم داشت به هم می خورد...
ادامه داد: ببین دکتر من در مجموع سه تا پا و دوتا دست و یک گوش قطع کرده ام چند تا شکم پاره کرده ام که یکیش.. بلند میشود پیشم می آید و به شکم من اشاره میکند انگشتش را روی طحالم می گذارد و تا پایین ناف انگشتش را حرکت می دهد و مسیر چاقو را نشانم میدهد.
دیگر تحملش را ندارم نسخه ای مینویسم و دستش میدهم و میگویم اگر قصد بستری و مراجعه به روانپزشک ندارید فعلا این دارو ها رو مصرف کنید..
-دکتر این داروها تا بخواهد اثر کند من امشب پای پدر زنم را با اره برقی قطع خواهم کرد آمپول بنویس!
سریع دو تا آمپول می نویسم و دستش میدهم و راهی اش میکنم.
به این فکر میکنم که چطور چنین آدمهایی در خیابانها و جامعه ول می چرخند و به آن قاضی فکر میکنم که فقط دنبال یک ببخشید بوده تا این هانیبال وطنی را از زندان نجات دهد.
و به آن زنی فکر میکنم که چندسال پیش یک قاضی فقط بخاطر اینکه روسری اش را به چوب زده بود برایش بیست سال زندان بریده بود.
https://www.tg-me.com/draboutorab
در می زند، هنوز چند دقیقه نیست که به درمانگاه رسیده ام ..
در را باز میکند و می پرسد بیایم داخل؟
ـ میگویم: بفرمایید!
مرد ورزیده ای است حدودا چهل ساله
انگار کمی بیقرار و مضطربست.
ـ میگویم :مشکلتون رو بفرمایید!
شروع میکند ....
ـ دکتر از اول بگویم من چه جور آدمی هستم...
ـ بفرمایید!
ـ من تا به حال سه تا پا قطع کرده ام دو دست،همین دست آخر را از مچ با اره برقی قطع کردم دوتا از پاها را با همان اره برقی یک پا را ،کمی فکر میکند..با تبر، البته بگویم زندانش را هم کشیده ام!
خودم را روی صندلی جمع میکنم ادامه می دهد...
یک گوش بریده ام.. چهار، پنج تا شکم پاره کرده ام...
به زنی که همراهش آمده نگاه میکند،زن تایید میکند..
ـ بله دکتر راست میگوید!
حالم دارد به هم میخورد و میگویم ببخشید فکر کنم شما اشتباه آمده اید!
مکث میکند چپ چپ به من نگاه میکند
ـ مگر دکتر مغز و اعصاب نیستی؟
ـ بله ولی شما باید پیش پزشک روان و اعصاب تشریف ببرید!
پوزخند میزند و میگوید :
ـ من اصلا روانی و عصبی نیستم اتفاقا خیلی هم آرامم و به زن میگوید بگومن چقدر آرامم !
زن دست پاچه میشود و تایید میکند..مرد ادامه میدهد..
ـ ببین دکتر من آرامم مگر اینکه کسی من رو عصبانی کنه..
مثلا دیشب من رو عصبانی کردند پنج نفر بودن هر پنج نفر رو تا حد مرگ کتک زدم همه فرار کردند دوتا از آنها بالای صد و پنجاه کیلو بودند ..آخر سر آمدم موتورشان را هم آتش بزنم ..
آهی می کشد ..
ـ حیف کبریتم خیس شده بود و روشن نمیشد ..
ولی اگر کسی من رو عصبانی نکنه خیلی آرامم!
تپش قلب گرفته ام و دارم فکر میکنم باید با این آدم چه کار کنم.
می گویم : خب حالا چرا پیش من آمدید؟
ـ ببین دکتر من اگر کسی به پدر و مادرم توهین کند تا بلایی سرش نیاورم آروم نمیشم مثلا پدر زنم دیشب به پدرم توهین کرده و من تا آخر همین امشب باید یا دستش رو ببرم یا پاش رو.. تا راحت بشم ،اره برقی هم تهیه کرده ام و..
لبخند میزند و می گوید :
گول این لبخند های من را نخور من همیشه اولش لبخند میزنم ولی بعد تا یک عضوی رو قطع نکنم راحت نمیشم.
به لبخندش نگاه میکنم و آب دهنم را قورت میدهم.
ادامه میدهد البته من در عمرم هیچ زنی را نزده ام فقط مردها..
پیش خودم میگویم در این مورد از خیلی ها بهتری!
ادامه می دهد: گاهی هم فکر های عجیبی به سرم می زند مثلا پریروز همش فکر می کردم باید یک نفر رو از پنجره پرت کنم، کنار پنجره ساختمانمان ایستاده بودم و منتظر بودم کسی رد شود تا پرتش کنم ولی در پنج دقیقه ای که تعیین کرده بودم کسی رد نشد....به پنجره اتاقم نگاه میکند و از زن می پرسد مثل همین پنجره بود نه؟ زن تایید میکند.
دیگر واقعا باید تمامش می کردم دارد لبخند میزند.
میگویم: البته شما بهترست در یک مرکز خوب تحت نظر باشید تا برای خودتان دردسری درست نکرده اید... بگذارید یک نامه بستری برایتان بنویسم..
چهره اش عوض میشود و میگوید من روانی نیستم دکتر که بستری شوم من که بهتان گفتم تا وقتی کسی من را عصبانی نکند خیلی هم آرامم باز به سمت زنی که ظاهراً خواهرش است برمیگردد و زن تایید می کند.
میگویم پس بگذارید چند قرص بنویسم تا کمی آرام تر شوید و سریع می پرسد خواب آور که نیست؟
در دلم می گویم خواب برای تو کم است...
دوباره شروع می کند به ادامه داستان های ترسناک بالای هجده سالش..
ـ دکتر من خیلی روانپزشک رفته ام مثلا چند سال پیش که دست یک نفر را با اره از مچ قطع کردم قاضی از من خواست که فقط از طرف معذرت بخواهم و بگویم پشیمانم ولی من پشیمان نبودم و راضی نشدم.. قاضی گفت برو بیرون یک هوایی بخور و برگرد و بگو پشیمانی تا حکمت را سبک کنم.. رفتم آب خوردم برگشتم گفتم پشیمان نیستم.. دوباره من را فرستاد پیش روانپزشک و چند جلسه با من صحبت کرد تا فقط بنویسم پشیمانم ولی نتوانستم بنویسم گفتم دست قطع کرده ام زندانش را میکشم!
حالم داشت به هم می خورد...
ادامه داد: ببین دکتر من در مجموع سه تا پا و دوتا دست و یک گوش قطع کرده ام چند تا شکم پاره کرده ام که یکیش.. بلند میشود پیشم می آید و به شکم من اشاره میکند انگشتش را روی طحالم می گذارد و تا پایین ناف انگشتش را حرکت می دهد و مسیر چاقو را نشانم میدهد.
دیگر تحملش را ندارم نسخه ای مینویسم و دستش میدهم و میگویم اگر قصد بستری و مراجعه به روانپزشک ندارید فعلا این دارو ها رو مصرف کنید..
-دکتر این داروها تا بخواهد اثر کند من امشب پای پدر زنم را با اره برقی قطع خواهم کرد آمپول بنویس!
سریع دو تا آمپول می نویسم و دستش میدهم و راهی اش میکنم.
به این فکر میکنم که چطور چنین آدمهایی در خیابانها و جامعه ول می چرخند و به آن قاضی فکر میکنم که فقط دنبال یک ببخشید بوده تا این هانیبال وطنی را از زندان نجات دهد.
و به آن زنی فکر میکنم که چندسال پیش یک قاضی فقط بخاطر اینکه روسری اش را به چوب زده بود برایش بیست سال زندان بریده بود.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
https://telegra.ph/%D9%85%D8%B1%D8%BA%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1-%DA%AF%D8%B4%D9%88%D8%AF%D9%87-%D8%B7%D9%88%D9%81%D8%A7%D9%86-10-27
https://www.tg-me.com/draboutorab
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegraph
مرغان پر گشوده ی طوفان
چه کسی فکر میکرد بچه های نازپرورده و دهه هشتادی ما چنین غوغایی به پا کنند؟ چه کسی حتی خوابش را می دید، بچه هایی که حتی تحمل شنیدن نازک تر از گل را نداشتند و ندارند، اینچنین دل به طوفان بلا بسپارند و دانشجوهای دهه هشتادی که تا پیش ازین اصلا نام هیچ زندانی…
این یک جنگ نیست
تلویزیون را روشن میکنم صدای مادری که در چهلم دخترش ضجه می زند قلبم را چنگ میزند دختر کوچکم می پرسد این دخترها را چرا میکشند؟ کانال را عوض میکنم نمیدانم تا کی میتوانم حواسش را از اینهمه خشونت پرت کنم؟
آن اوایل ماجرا یک روز وقتی خانمم می خواست نوک موهای دختر شش ساله ام را کوتاه کند دخترم پرسیده بود مامان موهایم را برای زن زندگی آزادی کوتاه می کنی و خانمم از خنده غش کرده بود.
آن اول،خبرها و صحنه ها پر از زنانگی و زندگی بود ولی حالا دیگر دیدن خبرها و صحنه های جدید دل شیر می خواهد.
من تقریبا هیچ کدام از این صحنه های خشن از هر طرف که باشد را نمیتوانم تا آخر ببینم و راستش حتی تحمل اینکه کسی عمامه پیرمردی را هم پرت کند ندارم و البته این را نمیگویم که مثلا ژست گاندی بودن بگیرم.
من اصلا نمیدانم به کسی که دختر زیبای زیر هجده ساله اش را با تیر جنگی از دست داده چطور می توان گفت طوری اعتراض کند که خون از دماغ کسی نیاید و اصلا از من نپرسید با کسی که تفنگش را به سمت بچه ای نشانه گرفته که فقط میگوید زن زندگی آزادی چطور میشود رفتار کرد چون نمی دانم ولی میدانم که گره کار هیچ ملت و مردمی با چنگ و دندانِ خشونت باز نشده است.
استیون پینکر در کتاب مهمش"فرشتگان بهتر ذات ما" می گوید فقط وقتی گره کار ملتها باز میشود که همه ی طرفهای دعوا نه از حرفها و عقایدشان ،بلکه از خشونت کوتاه بیایند.
در هر دعوا وقتی یک طرف زیادی پرخاشگر و خشن باشد طرف مقابل ترجیح می دهد بدبختی های یک جنگ را تاب بیاورید تا اینکه یک احمق باشد و بگذارد هر بلایی سرش بیاورند و این
رویه دوطرف را درگیر جنگی تا پای جان خواهد کرد وآنوقت،هزینه زخمهای این جنگ،حتی برای برنده ماجرا هم سرجمع منفی خواهد بود و قصه فقط وقتی به خوبی وخوشی تمام میشود که همه طرفها همزمان از خشونت کوتاه بیایند.
پینکر معتقدست تمدن و رفاه و خوشبختی بشر تنها وقتی اوج گرفته که توانسته خشونت را مهار کند و میگوید برخلاف چیزی که رسانه ها از خشونت در دنیای مدرن هر روز در گوش و چشم ما فرو میکنند در صدسال اخیر،زندگی بشر با کاهش معنادار خشونت همراه بوده است.
هیتلرها و استالینهای تاریخ با وجود پیروزی های خیره کننده ای که با چاشنی خشونت بدست آورده اند،هیچوقت نتوانسته اند برای ملت هایشان خوشبختی به بار آورند و به همین خاطرست که هشتاد سال از آخرین جنگ جهانی می گذرد و با وجود هزاران هزار بمب اتم در جهان ،آخرین انفجار اتمی همان اولین آن در هشتاد سال پیش بوده است و فرمانروای روسیه حتی به قیمت باخت در جنگ،جرات استفاده از حتی یکی از هزاران بمبهای اتمی اش را ندارد چون جهان مدرن دیگر تاب تحمل چنین خشونتی را ندارد.
امروزه نه تنها آمار خشونت از قبیل قتل و ضرب و جرح و شکنجه و کتک زدن همسر و کودک و تجاوز و تعرض،کاهش یافته بلکه حتی ارزشهای مردانگی که ترجمه ی آبرومندانه خشونت هستند هم کمرنگ شده است.
دیگر کمتر مردی برای اینکه دل زنی را به دست آورد نیاز دارد زور بازویش را در یک دعوا نشان دهد.
در مطالعات چهره شناسی چندسالیست بر خلاف قدیم، مردانه تر شدن چهره مردها فقط تا اندازه ای باعث افزایش جذابیت آنها میشود و مردانگی بیش از حد،برای ربودن دل زنان امتیازی منفی محسوب میشود تا جایی که هر روز به تعداد مردانی که عمل زیبایی می کنند اضافه میشود.
اینکه هرچه کشوری موفق تر و پیشرفته ترست ،خشونت و حتی مردانگی در آن کمترست،علاوه بر اینکه میتواند به این دلیل باشد که در رفاه و آسایش و حکومت قانون، دیگر کسی نیازی به اعمال خشونت ندارد می تواند به این معنا باشد که اصلا کاهش خشونت است که باعث پیشرفت میشود.
بعضی میگویند علت اینکه میلیونها سال آدمها و شبه آدمها مثل حیوانات جنگل زندگی میکردند و هیچ تمدنی وجود نداشت نه کم هوش بودن آنها بلکه بالا بودن خشونت در آنها بوده است و این اهلی تر شدن آدمها بوده که باعث ایجاد تمدن شده نه باهوشتر شدن آنها!
احتمالا اگر یکی از اجداد اهلی نشده نئاندرتال ما زنده و سوار متروی ما میشد با اولین تنه ای که به او میخورد چند نفر را تا حد مرگ کتک میزد.
مغز سگها از اجداد گرگشان کوچکترست ولی شما نمیتوانید یک صدم چیزهایی که سگ یاد میگیرد را به گرگ آموزش دهید چون خشونت با پیشرفت و آموختن جور در نمی آید و به همین دلیل گرگها رو به انقراضند درحالیکه جمعیت سگها میلیارد را رد کرده است.
اهلی شدن و کاهش خشونت،شرط لازم برای پیشرفت و بقا درهمه جای دنیا بوده و هست و ماهم جزاین راهی نداریم و این اهلی شدن البته باید از حکومت شروع شود چون مردم ایران با شعار زن زندگی آزادی و گیسو بریدن زنانه،صلح آمیز بودن و زنانگی این جنبش را در تمام عالم جار زده اند.
امروز ایران در آماده ترین حالت برای پیشرفت بسوی تمدنی پر از زنانگی و زندگی و آزادیست.
ما درحال جنگ نیستیم ما درحال تحوّلیم.
نگذاریم با خشونت آنرا خراب کنند.
https://www.tg-me.com/draboutorab
تلویزیون را روشن میکنم صدای مادری که در چهلم دخترش ضجه می زند قلبم را چنگ میزند دختر کوچکم می پرسد این دخترها را چرا میکشند؟ کانال را عوض میکنم نمیدانم تا کی میتوانم حواسش را از اینهمه خشونت پرت کنم؟
آن اوایل ماجرا یک روز وقتی خانمم می خواست نوک موهای دختر شش ساله ام را کوتاه کند دخترم پرسیده بود مامان موهایم را برای زن زندگی آزادی کوتاه می کنی و خانمم از خنده غش کرده بود.
آن اول،خبرها و صحنه ها پر از زنانگی و زندگی بود ولی حالا دیگر دیدن خبرها و صحنه های جدید دل شیر می خواهد.
من تقریبا هیچ کدام از این صحنه های خشن از هر طرف که باشد را نمیتوانم تا آخر ببینم و راستش حتی تحمل اینکه کسی عمامه پیرمردی را هم پرت کند ندارم و البته این را نمیگویم که مثلا ژست گاندی بودن بگیرم.
من اصلا نمیدانم به کسی که دختر زیبای زیر هجده ساله اش را با تیر جنگی از دست داده چطور می توان گفت طوری اعتراض کند که خون از دماغ کسی نیاید و اصلا از من نپرسید با کسی که تفنگش را به سمت بچه ای نشانه گرفته که فقط میگوید زن زندگی آزادی چطور میشود رفتار کرد چون نمی دانم ولی میدانم که گره کار هیچ ملت و مردمی با چنگ و دندانِ خشونت باز نشده است.
استیون پینکر در کتاب مهمش"فرشتگان بهتر ذات ما" می گوید فقط وقتی گره کار ملتها باز میشود که همه ی طرفهای دعوا نه از حرفها و عقایدشان ،بلکه از خشونت کوتاه بیایند.
در هر دعوا وقتی یک طرف زیادی پرخاشگر و خشن باشد طرف مقابل ترجیح می دهد بدبختی های یک جنگ را تاب بیاورید تا اینکه یک احمق باشد و بگذارد هر بلایی سرش بیاورند و این
رویه دوطرف را درگیر جنگی تا پای جان خواهد کرد وآنوقت،هزینه زخمهای این جنگ،حتی برای برنده ماجرا هم سرجمع منفی خواهد بود و قصه فقط وقتی به خوبی وخوشی تمام میشود که همه طرفها همزمان از خشونت کوتاه بیایند.
پینکر معتقدست تمدن و رفاه و خوشبختی بشر تنها وقتی اوج گرفته که توانسته خشونت را مهار کند و میگوید برخلاف چیزی که رسانه ها از خشونت در دنیای مدرن هر روز در گوش و چشم ما فرو میکنند در صدسال اخیر،زندگی بشر با کاهش معنادار خشونت همراه بوده است.
هیتلرها و استالینهای تاریخ با وجود پیروزی های خیره کننده ای که با چاشنی خشونت بدست آورده اند،هیچوقت نتوانسته اند برای ملت هایشان خوشبختی به بار آورند و به همین خاطرست که هشتاد سال از آخرین جنگ جهانی می گذرد و با وجود هزاران هزار بمب اتم در جهان ،آخرین انفجار اتمی همان اولین آن در هشتاد سال پیش بوده است و فرمانروای روسیه حتی به قیمت باخت در جنگ،جرات استفاده از حتی یکی از هزاران بمبهای اتمی اش را ندارد چون جهان مدرن دیگر تاب تحمل چنین خشونتی را ندارد.
امروزه نه تنها آمار خشونت از قبیل قتل و ضرب و جرح و شکنجه و کتک زدن همسر و کودک و تجاوز و تعرض،کاهش یافته بلکه حتی ارزشهای مردانگی که ترجمه ی آبرومندانه خشونت هستند هم کمرنگ شده است.
دیگر کمتر مردی برای اینکه دل زنی را به دست آورد نیاز دارد زور بازویش را در یک دعوا نشان دهد.
در مطالعات چهره شناسی چندسالیست بر خلاف قدیم، مردانه تر شدن چهره مردها فقط تا اندازه ای باعث افزایش جذابیت آنها میشود و مردانگی بیش از حد،برای ربودن دل زنان امتیازی منفی محسوب میشود تا جایی که هر روز به تعداد مردانی که عمل زیبایی می کنند اضافه میشود.
اینکه هرچه کشوری موفق تر و پیشرفته ترست ،خشونت و حتی مردانگی در آن کمترست،علاوه بر اینکه میتواند به این دلیل باشد که در رفاه و آسایش و حکومت قانون، دیگر کسی نیازی به اعمال خشونت ندارد می تواند به این معنا باشد که اصلا کاهش خشونت است که باعث پیشرفت میشود.
بعضی میگویند علت اینکه میلیونها سال آدمها و شبه آدمها مثل حیوانات جنگل زندگی میکردند و هیچ تمدنی وجود نداشت نه کم هوش بودن آنها بلکه بالا بودن خشونت در آنها بوده است و این اهلی تر شدن آدمها بوده که باعث ایجاد تمدن شده نه باهوشتر شدن آنها!
احتمالا اگر یکی از اجداد اهلی نشده نئاندرتال ما زنده و سوار متروی ما میشد با اولین تنه ای که به او میخورد چند نفر را تا حد مرگ کتک میزد.
مغز سگها از اجداد گرگشان کوچکترست ولی شما نمیتوانید یک صدم چیزهایی که سگ یاد میگیرد را به گرگ آموزش دهید چون خشونت با پیشرفت و آموختن جور در نمی آید و به همین دلیل گرگها رو به انقراضند درحالیکه جمعیت سگها میلیارد را رد کرده است.
اهلی شدن و کاهش خشونت،شرط لازم برای پیشرفت و بقا درهمه جای دنیا بوده و هست و ماهم جزاین راهی نداریم و این اهلی شدن البته باید از حکومت شروع شود چون مردم ایران با شعار زن زندگی آزادی و گیسو بریدن زنانه،صلح آمیز بودن و زنانگی این جنبش را در تمام عالم جار زده اند.
امروز ایران در آماده ترین حالت برای پیشرفت بسوی تمدنی پر از زنانگی و زندگی و آزادیست.
ما درحال جنگ نیستیم ما درحال تحوّلیم.
نگذاریم با خشونت آنرا خراب کنند.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
برای مغزها که..
چرا دهه هشتادی ها اینقدر متفاوت به نظر می رسند؟
چرا ما دهه پنجاهیها بعدباتوم خوردن از نیروی انتظامی تشکرتشکر میکردیم ولی دهه هشتادیها،حسابی از خجالتشان در می آیند؟
اولین روز مدرسه ی من با سیلی آبداری که هیچوقت علتش را نفهمیدم افتتاح شد،ولی نسل جدید با جشن شکوفه ها مدرسه را شروع کرده اند.
ما فقط یک کتاب دینی داشتیم ولی اینها به جز آن کتاب از دبستان، درس قرآن و هدیه های آسمانی هم داشتند و به جای یک ساعت کارتونی که زمان ما پخش میشد در همه کانالها حتی بین دو نیمه فوتبال ،یک نفر همیشه درحال موعظه آنهابود و حالا آقایان هاج و واجند که اینهمه پول و انرژی و کانال و کتاب درسی که از شش سالگی به خورد این نسل دادند چطور حاصلش توپ تانک فشفشه ای شده که در خیابانها نثارشان میکنند؟
چه چیزی این تفاوت بین نسلی را توجیه میکند؟
بگذارید از دهه هشتاد، چند هزار سال عقب تر برویم.
پنجاه هزار سال پیش اگر آدم فضایی ها روی زمین پیاده میشدند و به اجداد ما در آفریقا بر میخوردند احتمالا فرق زیادی بین آدمها و میمونها نمی دیدند.
پنج هزار سال پیش،آدمها بچه هایشان را در پای بت ها و فرعونهایی که میپرستیدند،سر می بریدند.
۲۵۰۰ سال پیش کم کم در یونان انقلابی فکری بوجود آمد وکشف خط و کتاب، بعضی چیزها را تغییر داد تا وقتی دستگاه بخار و چاپ و رنسانس از راه رسیدند و بالاخره این صدسال اخیری که آدمهاتبدیل به موجوداتی شدند که هرگز نبودند.
چه چیزی عوض شده و میشود؟
محیط،تربیت،زمان یا ..؟
نکند چیزی که این وسط فرق کرده مغز آدمهاست.
ولی چه چیزی میتواند اینچنین مغز ما را تغییر دهد؟
مغز یک باسواد دیگر هیچوقت به دورانی که نمیتوانسته بخواند باز نمیگردد.
بیسواد ها و باسوادها برای حل یک مسأله مشابه از مدارهای متفاوتی در مغزشان استفاده می کنند.
خط برای همیشه مغز آدمها را تغییر داد.
و خط چیست جز یک ابزار مغزی؟
سقراط با افلاطون درد دل میکرد که نوشتن ،لابد مغز آدمها را ضایع خواهد کرد چون دیگر لازم نیست همه چیز را به خاطر بسپارند.
ساعت و تقویم برای تعیین دقیق مناسبتهای مذهبی اختراع شد ولی باعث شد مغز ریاضیات را کشف کند.
ابزارها مغز مارا تغییر میدهند بدون اینکه خودمان خبردارشویم.
نیچه وقتی در آخر عمر کورشد و نتوانست با قلم بنویسد،نوشتن را با ماشین تحریر ادامه داد و دوستش متوجه شد متن کتابهای او که با ماشین تحریر نوشته شده نسبت به قبلی ها که با قلم نوشته شده محکم تر و فشرده ترست.
خود من مدتهاست فهمیده ام دیگر از لحاظ ذهنی نمیتوانم روی کاغذ بنویسم و فقط میتوانم تایپ کنم.
مارکس می گفت ابزارهاهستند که جوامع را میسازند نه آدمها و معتقد بود آسیاب بادی،جامعه فئودالی میسازد و آسیاب بخاری جامعه صنعتی.
گرامافون برای همیشه رابطه مغز ما آدمها را با موسیقی عوض کرد اجداد ما تا همین صدسال پیش احتمالا در تمام عمرشان فقط چند بار صدای ساز به گوششان میخورد آنهم اگر آدم مهمی بودند ولی امروزه گوش کودکان ما از دوره جنینی پر از نغمه های موسیقیست.
رادیو تلویزیون مدارهای شنوایی و بینایی مغزما را برای همیشه دگرگون کردند و اینترنت و موبایل از مغز بچه های ما که از کودکی با آن بزرگ میشوند احتمالا چیزی خواهندساخت که فکرش را هم نمیکنیم.
تحقیقات نشان میدهد که فهم مطلبی با گوگل کردن و خواندن از موبایل،خیلی با فهم همان مطلب باخواندن از روی کتاب،تفاوت دارد،همانطور که یادگرفتن از طریق خواندن به قول سقراط با یاد گرفتن ازطریق شنیدن،متفاوت است.
بعد از اختراع چکش، بازوها کوچک شد و بعد از اختراع اینترنت هم،حافظه ها و مغزها عوض شدند.
دختر من که از دبستان گوگل میکند هیچوقت نمیتواند مغزی مثل من داشته باشد.
دختری که عادت دارد با یک کلیک روی موبایلش آهنگ گوش دهد،هیچوقت مثل منی که با کاست ضبط صوت،بزرگ شدم،تحمل شنیدن موسیقی سنتی با یک پیش درآمد طولانی و اوج و فرود را ندارد.
حتی دیگر خود من هم تحمل موسیقی کلاسیک را ندارم و مغزم دائم وسط آهنگ کلاسیک مرا وسوسه میکند که بزنم بعدی،زیرا ابزارهایی که مغز ما با آنها کار میکنند مغزمان را متناسب با خودشان تغییر داده و میدهند.
حاکمان ما فکر میکننداگر محتوای قدیمی به زعم خودشان بهتر را به خورد دهه هشتادیها بدهند،اینها هم مثل نسلهای قبل میشوند ولی مگر میشود از مغز اینترنت محورِ نسلی که میتوانسته درباره هرچه میخواند کامنت مخالف بگذارد همان انتظاری راداشت که ازمغز من کتاب متکلم وحده خوان؟
این تفاوت چندان به محتوایی که مغز دریافت میکند ربط ندارد بلکه تفاوت به گردن ابزاریست که مغز باآن خودرا مداربندی میکند.
پدربزرگها هرچقدر هم که خرج کنند و زور داشته باشند نمیتوانند روی آیفون مغز نوه ها،برنامه کومودور ۶۴ بریزند.
با فیلتر و پارازیت،فقط محتوا تغییر میکند ولی با مغزهای جدیدی که با محتوای قدیمیerrorمیدهندچه توان کردن جز عِرض خود بردن و زحمت برای دیگران!
https://www.tg-me.com/draboutorab
چرا دهه هشتادی ها اینقدر متفاوت به نظر می رسند؟
چرا ما دهه پنجاهیها بعدباتوم خوردن از نیروی انتظامی تشکرتشکر میکردیم ولی دهه هشتادیها،حسابی از خجالتشان در می آیند؟
اولین روز مدرسه ی من با سیلی آبداری که هیچوقت علتش را نفهمیدم افتتاح شد،ولی نسل جدید با جشن شکوفه ها مدرسه را شروع کرده اند.
ما فقط یک کتاب دینی داشتیم ولی اینها به جز آن کتاب از دبستان، درس قرآن و هدیه های آسمانی هم داشتند و به جای یک ساعت کارتونی که زمان ما پخش میشد در همه کانالها حتی بین دو نیمه فوتبال ،یک نفر همیشه درحال موعظه آنهابود و حالا آقایان هاج و واجند که اینهمه پول و انرژی و کانال و کتاب درسی که از شش سالگی به خورد این نسل دادند چطور حاصلش توپ تانک فشفشه ای شده که در خیابانها نثارشان میکنند؟
چه چیزی این تفاوت بین نسلی را توجیه میکند؟
بگذارید از دهه هشتاد، چند هزار سال عقب تر برویم.
پنجاه هزار سال پیش اگر آدم فضایی ها روی زمین پیاده میشدند و به اجداد ما در آفریقا بر میخوردند احتمالا فرق زیادی بین آدمها و میمونها نمی دیدند.
پنج هزار سال پیش،آدمها بچه هایشان را در پای بت ها و فرعونهایی که میپرستیدند،سر می بریدند.
۲۵۰۰ سال پیش کم کم در یونان انقلابی فکری بوجود آمد وکشف خط و کتاب، بعضی چیزها را تغییر داد تا وقتی دستگاه بخار و چاپ و رنسانس از راه رسیدند و بالاخره این صدسال اخیری که آدمهاتبدیل به موجوداتی شدند که هرگز نبودند.
چه چیزی عوض شده و میشود؟
محیط،تربیت،زمان یا ..؟
نکند چیزی که این وسط فرق کرده مغز آدمهاست.
ولی چه چیزی میتواند اینچنین مغز ما را تغییر دهد؟
مغز یک باسواد دیگر هیچوقت به دورانی که نمیتوانسته بخواند باز نمیگردد.
بیسواد ها و باسوادها برای حل یک مسأله مشابه از مدارهای متفاوتی در مغزشان استفاده می کنند.
خط برای همیشه مغز آدمها را تغییر داد.
و خط چیست جز یک ابزار مغزی؟
سقراط با افلاطون درد دل میکرد که نوشتن ،لابد مغز آدمها را ضایع خواهد کرد چون دیگر لازم نیست همه چیز را به خاطر بسپارند.
ساعت و تقویم برای تعیین دقیق مناسبتهای مذهبی اختراع شد ولی باعث شد مغز ریاضیات را کشف کند.
ابزارها مغز مارا تغییر میدهند بدون اینکه خودمان خبردارشویم.
نیچه وقتی در آخر عمر کورشد و نتوانست با قلم بنویسد،نوشتن را با ماشین تحریر ادامه داد و دوستش متوجه شد متن کتابهای او که با ماشین تحریر نوشته شده نسبت به قبلی ها که با قلم نوشته شده محکم تر و فشرده ترست.
خود من مدتهاست فهمیده ام دیگر از لحاظ ذهنی نمیتوانم روی کاغذ بنویسم و فقط میتوانم تایپ کنم.
مارکس می گفت ابزارهاهستند که جوامع را میسازند نه آدمها و معتقد بود آسیاب بادی،جامعه فئودالی میسازد و آسیاب بخاری جامعه صنعتی.
گرامافون برای همیشه رابطه مغز ما آدمها را با موسیقی عوض کرد اجداد ما تا همین صدسال پیش احتمالا در تمام عمرشان فقط چند بار صدای ساز به گوششان میخورد آنهم اگر آدم مهمی بودند ولی امروزه گوش کودکان ما از دوره جنینی پر از نغمه های موسیقیست.
رادیو تلویزیون مدارهای شنوایی و بینایی مغزما را برای همیشه دگرگون کردند و اینترنت و موبایل از مغز بچه های ما که از کودکی با آن بزرگ میشوند احتمالا چیزی خواهندساخت که فکرش را هم نمیکنیم.
تحقیقات نشان میدهد که فهم مطلبی با گوگل کردن و خواندن از موبایل،خیلی با فهم همان مطلب باخواندن از روی کتاب،تفاوت دارد،همانطور که یادگرفتن از طریق خواندن به قول سقراط با یاد گرفتن ازطریق شنیدن،متفاوت است.
بعد از اختراع چکش، بازوها کوچک شد و بعد از اختراع اینترنت هم،حافظه ها و مغزها عوض شدند.
دختر من که از دبستان گوگل میکند هیچوقت نمیتواند مغزی مثل من داشته باشد.
دختری که عادت دارد با یک کلیک روی موبایلش آهنگ گوش دهد،هیچوقت مثل منی که با کاست ضبط صوت،بزرگ شدم،تحمل شنیدن موسیقی سنتی با یک پیش درآمد طولانی و اوج و فرود را ندارد.
حتی دیگر خود من هم تحمل موسیقی کلاسیک را ندارم و مغزم دائم وسط آهنگ کلاسیک مرا وسوسه میکند که بزنم بعدی،زیرا ابزارهایی که مغز ما با آنها کار میکنند مغزمان را متناسب با خودشان تغییر داده و میدهند.
حاکمان ما فکر میکننداگر محتوای قدیمی به زعم خودشان بهتر را به خورد دهه هشتادیها بدهند،اینها هم مثل نسلهای قبل میشوند ولی مگر میشود از مغز اینترنت محورِ نسلی که میتوانسته درباره هرچه میخواند کامنت مخالف بگذارد همان انتظاری راداشت که ازمغز من کتاب متکلم وحده خوان؟
این تفاوت چندان به محتوایی که مغز دریافت میکند ربط ندارد بلکه تفاوت به گردن ابزاریست که مغز باآن خودرا مداربندی میکند.
پدربزرگها هرچقدر هم که خرج کنند و زور داشته باشند نمیتوانند روی آیفون مغز نوه ها،برنامه کومودور ۶۴ بریزند.
با فیلتر و پارازیت،فقط محتوا تغییر میکند ولی با مغزهای جدیدی که با محتوای قدیمیerrorمیدهندچه توان کردن جز عِرض خود بردن و زحمت برای دیگران!
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
قدرت بدی
تلفنم زنگ میخورد،شماره ای ناآشنا!
بعد از سی سال صدایش رامیشناسم یکی از معلمهای قدیمی و البته یکی از منفورترین هایشان.
سالها بود منتظر بودم تا جایی او را ببینم و به خدمتش برسم.
ولی مکالمه ما محترمانه تمام میشود.
بعد از آن تلفن،سعی میکنم علت نفرتی که سی سال نسبت به او داشتم را کشف کنم ولی راستش هیچکدام از جنایتهای او را به خاطر نمی آورم ولی بدیهای کوچکش را چرا!
بدیها با ما چه میکنند؟
چرا زندگیهایی که با عشقهایی بزرگ شروع میشودمیتواند بانفرتی وحشتناک پایان پیداکند.
عاشقان سابق طوری از بدی های هم میگویند که انگار حتی یک روز خوب در زندگی آنها وجود نداشته است.
یک خیانت،بیست سال وفاداری را بر باد میدهد و یک حرف نیشدار،ده سال قربان صدقه را بی اثر میکند.
چرا بدیها اینقدر قوی تر از خوبیها هستند؟
این موضوعِ تحقیقات بسیار جالبیست که در کتاب"قدرت بدی"نوشته ی جان تیرنی اخیرا خواندم.
اگر فضای مجازی را دنبال کنید میبینید که آدمهایی که محبوب یک ملتند فقط با یک توییتِ بد میتوانند به منفورترین آدمهای دنیا تبدیل شوند.
یک فوتبالیست بسیار محبوب در چشم به هم زدنی فقط با یک گل به خودی در یک بازی حساس،تبدیل به منفورترین چهره ورزشی تاریخ میشود.
یک فعال سیاسی فقط با یک موضع اشتباه به یک مهره سوخته تبدیل میشود.
همه اینها یک دلیل مهم دارند:
مغز ما طوری تکامل یافته که نسبت به بدیها خیلی حساس تر از خوبیهاباشد زیرا یک غذای خوب یا دوست خوب گرچه مهمند ولی هیچ وقت به اندازه یک غذای مسموم یا دشمنی حیله گر که ممکنست شما را به کشتن دهد نمیتوانند مهم باشند.
خوبیها برای ما مفیدند و دوستشان داریم ولی فقط یک بدی ممکنست ما را به کشتن دهد.
پدرها و معلمهای بیخیال و بی آزاری که هیچ کاری به کار بچه های بازیگوششان ندارند اغلب محبوبتر از معلمها و مادرهایی هستند که برای درس و مشق و آینده بچه ها ،آنها را تنبیه میکنند.
میگویند برای یک زندگی زناشویی موفق به ازای هر یک روز دعوا و جر و بحث باید لااقل پنج روزخوب داشته باشید برای افسرده نشدن هم به ازای هر روز بد ،باید سه روز خوب داشته باشید.
هتل داران بیش از اینکه دنبال گرفتن پنج ستاره از مشتریانشان در سایت های نظرسنجی هتل باشند باید خیلی خیلی مواظب باشند از کسی نمره منفی نگیرند چون مردمی که دنبال انتخاب هتل خوب هستند اول کامنتهای بدی که درباره هتل نوشته شده را میخوانند.
در طبابت هم،نداشتن بیمار ناراضی بیشتر از داشتن بیماری که عاشقتان باشد مهمست.پزشکان با تجربه میدانند که بهترست بیمارانِ همیشه ناراضی که احتمال بهبود زیادی ندارند را به دیگران ارجاع دهند چون یک بیمار ناراضی خیلی بیشتر از چند بیمار راضی به اعتبارِ پزشک لطمه میزند.
همین میل ما در بزرگ کردن بدی هاست که باعث میشود خیلی بیش از آنچه لازم است محتاط و ترسو باشیم.
سالها پیش وقتی داروی جدیدی برای ام اس تایید شد، ما نورولوژیست ها جشن گرفتیم، ولی فقط چند ماه کافی بود که بخاطر یک عارضه نادر،دارو از بازارجمع شودچندسال بعد معلوم شد آن عارضه دارویی، نادر و قابل پیشگیریست ولی حدود ده سال بسیاری از بیماران ام اس از چنین داروی خوبی محروم و در نتیجه ویلچرنشین شدند چون آن شرکت دارویی ترجیح میداد در کشف داروی جدید شکست بخورد تاعارضه آن دارو آبرویش را ببرد.
در آمریکا،چهل درصد مردم میترسند در حمله تروریستی کشته شوند در حالی که احتمال مرگ در وان حمام چند برابر کشته شدن بدست تروریستهاست.
سالهاست از انفجار اتمی هیروشیما و ناکازاکی می گذرد و دیگر در هیچ جنگی از بمب اتم استفاده نشده ولی باز هم یکی از بزرگترین ترسهایی که سیاستمداران با آن از مردم رای میگیرند ترس از اتمی شدن یا حمله اتمی فلان کشورست.
بیمه ها هرسال از ترسهای بی دلیل ما پول زیادی به جیب میزنند.
مردم تهران ماشینشان را برای صاعقه بیمه میکنند در حالی که در عمرشان حتی یک صاعقه هم ندیده اند.
ما تا همین صدسال پیش مجبور بودیم به بدیها چند برابر خوبیها اهمیت دهیم تا شکار گرگها و راهزنها نشویم ولی حالا در شهرهای امن و امانمان، نه گرگی هست نه راهزنی ولی هنوز مغز ما با همان ترسهای باستانی زندگی میکند.
قدرت بدی درسهای زیادی برای همه ما آدمها دارد.
شما با هیچ خوبی و هیچ بدی برای دیگران،خیلی دوست داشتنی تر از وقتی هستید که به آنها خوبیهای بسیار و فقط کمی بدی کنید.
شاید مهمترین علت محبوبیت حکومت های دموکراتیک هم نه خوبی آنها بلکه گرفتن قدرت بدی از آنها باشد.
شاید مهمترین علت اقبال مردم به ادیان عرفانی هم بی آزاری آنها باشد نه خوبی های آنها!
آنهایی که فکر میکنند میتوان با همان دستی که باتوم میزند شیرینی در دهان مردم گذاشت و با همان پایی که لگد میزند برای مردم رقصید، قدرت بدی را اصلا نفهمیده اند.
با خودم میگویم کاش پشت تلفن بعد از سی سال انتظار یک لیچارحسابی بارش کرده بودم تا بفهمد قدرت بدی یعنی چه!
https://www.tg-me.com/draboutorab
تلفنم زنگ میخورد،شماره ای ناآشنا!
بعد از سی سال صدایش رامیشناسم یکی از معلمهای قدیمی و البته یکی از منفورترین هایشان.
سالها بود منتظر بودم تا جایی او را ببینم و به خدمتش برسم.
ولی مکالمه ما محترمانه تمام میشود.
بعد از آن تلفن،سعی میکنم علت نفرتی که سی سال نسبت به او داشتم را کشف کنم ولی راستش هیچکدام از جنایتهای او را به خاطر نمی آورم ولی بدیهای کوچکش را چرا!
بدیها با ما چه میکنند؟
چرا زندگیهایی که با عشقهایی بزرگ شروع میشودمیتواند بانفرتی وحشتناک پایان پیداکند.
عاشقان سابق طوری از بدی های هم میگویند که انگار حتی یک روز خوب در زندگی آنها وجود نداشته است.
یک خیانت،بیست سال وفاداری را بر باد میدهد و یک حرف نیشدار،ده سال قربان صدقه را بی اثر میکند.
چرا بدیها اینقدر قوی تر از خوبیها هستند؟
این موضوعِ تحقیقات بسیار جالبیست که در کتاب"قدرت بدی"نوشته ی جان تیرنی اخیرا خواندم.
اگر فضای مجازی را دنبال کنید میبینید که آدمهایی که محبوب یک ملتند فقط با یک توییتِ بد میتوانند به منفورترین آدمهای دنیا تبدیل شوند.
یک فوتبالیست بسیار محبوب در چشم به هم زدنی فقط با یک گل به خودی در یک بازی حساس،تبدیل به منفورترین چهره ورزشی تاریخ میشود.
یک فعال سیاسی فقط با یک موضع اشتباه به یک مهره سوخته تبدیل میشود.
همه اینها یک دلیل مهم دارند:
مغز ما طوری تکامل یافته که نسبت به بدیها خیلی حساس تر از خوبیهاباشد زیرا یک غذای خوب یا دوست خوب گرچه مهمند ولی هیچ وقت به اندازه یک غذای مسموم یا دشمنی حیله گر که ممکنست شما را به کشتن دهد نمیتوانند مهم باشند.
خوبیها برای ما مفیدند و دوستشان داریم ولی فقط یک بدی ممکنست ما را به کشتن دهد.
پدرها و معلمهای بیخیال و بی آزاری که هیچ کاری به کار بچه های بازیگوششان ندارند اغلب محبوبتر از معلمها و مادرهایی هستند که برای درس و مشق و آینده بچه ها ،آنها را تنبیه میکنند.
میگویند برای یک زندگی زناشویی موفق به ازای هر یک روز دعوا و جر و بحث باید لااقل پنج روزخوب داشته باشید برای افسرده نشدن هم به ازای هر روز بد ،باید سه روز خوب داشته باشید.
هتل داران بیش از اینکه دنبال گرفتن پنج ستاره از مشتریانشان در سایت های نظرسنجی هتل باشند باید خیلی خیلی مواظب باشند از کسی نمره منفی نگیرند چون مردمی که دنبال انتخاب هتل خوب هستند اول کامنتهای بدی که درباره هتل نوشته شده را میخوانند.
در طبابت هم،نداشتن بیمار ناراضی بیشتر از داشتن بیماری که عاشقتان باشد مهمست.پزشکان با تجربه میدانند که بهترست بیمارانِ همیشه ناراضی که احتمال بهبود زیادی ندارند را به دیگران ارجاع دهند چون یک بیمار ناراضی خیلی بیشتر از چند بیمار راضی به اعتبارِ پزشک لطمه میزند.
همین میل ما در بزرگ کردن بدی هاست که باعث میشود خیلی بیش از آنچه لازم است محتاط و ترسو باشیم.
سالها پیش وقتی داروی جدیدی برای ام اس تایید شد، ما نورولوژیست ها جشن گرفتیم، ولی فقط چند ماه کافی بود که بخاطر یک عارضه نادر،دارو از بازارجمع شودچندسال بعد معلوم شد آن عارضه دارویی، نادر و قابل پیشگیریست ولی حدود ده سال بسیاری از بیماران ام اس از چنین داروی خوبی محروم و در نتیجه ویلچرنشین شدند چون آن شرکت دارویی ترجیح میداد در کشف داروی جدید شکست بخورد تاعارضه آن دارو آبرویش را ببرد.
در آمریکا،چهل درصد مردم میترسند در حمله تروریستی کشته شوند در حالی که احتمال مرگ در وان حمام چند برابر کشته شدن بدست تروریستهاست.
سالهاست از انفجار اتمی هیروشیما و ناکازاکی می گذرد و دیگر در هیچ جنگی از بمب اتم استفاده نشده ولی باز هم یکی از بزرگترین ترسهایی که سیاستمداران با آن از مردم رای میگیرند ترس از اتمی شدن یا حمله اتمی فلان کشورست.
بیمه ها هرسال از ترسهای بی دلیل ما پول زیادی به جیب میزنند.
مردم تهران ماشینشان را برای صاعقه بیمه میکنند در حالی که در عمرشان حتی یک صاعقه هم ندیده اند.
ما تا همین صدسال پیش مجبور بودیم به بدیها چند برابر خوبیها اهمیت دهیم تا شکار گرگها و راهزنها نشویم ولی حالا در شهرهای امن و امانمان، نه گرگی هست نه راهزنی ولی هنوز مغز ما با همان ترسهای باستانی زندگی میکند.
قدرت بدی درسهای زیادی برای همه ما آدمها دارد.
شما با هیچ خوبی و هیچ بدی برای دیگران،خیلی دوست داشتنی تر از وقتی هستید که به آنها خوبیهای بسیار و فقط کمی بدی کنید.
شاید مهمترین علت محبوبیت حکومت های دموکراتیک هم نه خوبی آنها بلکه گرفتن قدرت بدی از آنها باشد.
شاید مهمترین علت اقبال مردم به ادیان عرفانی هم بی آزاری آنها باشد نه خوبی های آنها!
آنهایی که فکر میکنند میتوان با همان دستی که باتوم میزند شیرینی در دهان مردم گذاشت و با همان پایی که لگد میزند برای مردم رقصید، قدرت بدی را اصلا نفهمیده اند.
با خودم میگویم کاش پشت تلفن بعد از سی سال انتظار یک لیچارحسابی بارش کرده بودم تا بفهمد قدرت بدی یعنی چه!
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
دنیای کوچک کوچک ما
چند ماه پیش به همراه خانواده در جایی کنار جنگلهای مازندران حسابی مشغول خوشگذرانی بودم تا اینکه صبح روز پنجم سفر پدرم دچار درد قلبی شد و او را به نزدیکترین شهری که بیمارستانش بخش قلب داشت رساندم و نوار را که دیدم فهمیدم که پدرم دچار سکته قلبی شده و درحالی که با خودم فکر میکردم در این شهر غریب وسط این بیمارستان ناآشنا چه کنم ،همان پرستاری که آمده بود سِرُم پدرم را وصل کند چشمانش را گرد کرد و گفت:
ـ دکتر! شما هستید؟
- خانم عبدی اینجا چکار میکنید؟
-من انتقالی گرفتم و از تهران آمده ام اینجا! نگران نباشید همه کارهای بابا با من!
در آن اوضاع قمر در عقرب آنهم در آن شهر غریب این بزرگترین شانس عمرم بود.
پدر را به سی سی یو بردیم و نگاه کردم ببینم دکتر قلبش کیست یادم افتاد من دو همکلاس شمالی دارم به اولی زنگ زدم و فهمیدم رییس بیمارستان را میشناسد با دومی تماس گرفتم او هم متخصص قلب بابا را میشناخت و خلاصه هم رییس بیمارستان هم متخصص قلب بابا هم پرستارش با یک واسطه آشنا در آمدند.
روز بعد وقتی می خواستم با راننده آمبولانسی که قرار بود پدرم را با آن به تهران ببریم قرار و مدار بگذارم، کسی که پیش از من در حال چانه زدن با راننده آمبولانس بود فریاد زد:
دکتر اینجا چه میکنی؟ تو رو خدا به دادم برس!
پسر یکی از بیمارانم بود که سالها بود او را ندیده بودم پرسیدم :اینجا چه میکنی؟
گفت کارگر پدرم از بلندی افتاده و کمرش درد میکند، با او به اورژانس رفتم و عکسهایش را دیدم و خوشبختانه مشکلی نداشت.
پدر را به تهران منتقل کردیم و در بیمارستان جدید به محض ورود،یکی از استادان سابقم بر بالین پدر، سبز شد.
پیدا شدن سر و کله اینهمه آشنا در قله قاف زندگی حتما برای شما هم اتفاق افتاده است.
یکی از همکلاسیهایم که کارمند بانک است تعریف میکرد که یکی از معلمهای دوران راهنمایی مان که اتفاقا سیلی آبداری هم از او خورده بود را بعد از سی سال وقتی برای وام به او مراجعه کرده بود دیده است.
داستان چیست؟
من قبلاً پیدا کردن چنین آشنایی هایی را به گردن تقدیر می انداختم تا اینکه فهمیدم در اینباره تحقیقات جالبی انجام شده و قانونی سر انگشتی به اسم قانون درجه جدایی۶ وجود دارد.
براساس آن هر دو آدم در هرجایی از زمین که باشند با ۶ واسطه یا کمتر با هم آشنایی دوری خواهند داشت.
استنلی میلیگرام این قانون را با یک آزمایش جالب تایید کرده است.
او تعداد بسیار زیادی نامه را میان افراد مختلف دو شهر بسیار دور از هم در جهان پخش کرد و از گیرندگان نامه که اتفاقی انتخاب شده بودند خواست آن نامه را به دست فرد معینی برسانند.هر فرد باید سعی میکرد نامه را به کسی بدهد که فکر میکرد با فرد هدفِ نامه ممکنست آشنایی داشته باشد.نتیجه نهایی بسیار جالب بود تقریبا مسیری که هر نامه طی کرده بود با میانگین پنج و نیم نفر به دست فرد مورد نظر رسیده بود به عبارت دیگر فقط پنج نفر بین دو فردی که اصلا همدیگر را نمیشناختند و در دو شهر بسیار دور زندگی میکردند قرار داشتند همان فاصله شش آشنایی!
این آزمایش بعدها به جای نامه با ایمیل و اینترنت هم انجام شد و در فوریه سال ۲۰۱۶ فیس بوک گزارش داد که فاصله جدایی به عدد ۳.۷۵ درجه کاهش یافته است و پیشبینی کرد اگر اعضای فیسبوک به ۷.۴ میلیارد نفر برسد، این عدد به ۱.۲ درجه خواهد رسید.
داستان فقط آشنایی ساده نیست در واقع ما بنی آدم ،در دنیای امروز به گونه ای به هم نزدیک شده ایم که درحال تبدیل شدن به همان اعضای یک پیکری هستیم که سعدی آرزو میکرد،یعنی احساسات و دردها و سلیقه های یکنفر در آنور دنیا بر یکنفر در اینور دنیا اثر میگذارد و واقعا چو عضوی به درد آورد روزگار،دگر عضوها را نماند قرار.
تحقیقات جدید میگوید دوست دوست دوست شما بر هر آنچه که شما احساس میکنید و فکر میکنید و عمل میکنید بدون اینکه خودتان متوجه شوید اثر میگذارد.
در تحقیقاتی که نیکلاس کریستکیس درباره تاثیر پنهان آدمها بر یکدیگر انجام داد،مشخص شد حتی چاقی دوستِ شما بر وزن شما اثر دارد.اگر دوست شما چاق باشد احتمال اینکه شما هم چاق باشید ۵۷درصدبیشتر و اگر دوست دوست شما چاق باشد۲۵درصدو اگر دوست دوست دوست شما که هرگز او را ندیده اید چاق باشد احتمال چاقی شما ده درصدبیشتر میشود درواقع آنچه از دوستِ دوست دوست شما به شما سرایت میکند نه نوع غذاهای چاق کننده ایست که میخورید بلکه هنجارِ چاق بودن است.
وقتی پدرم بیمار بود نه فقط همسرم و دخترانم از ناراحتی من در عذاب بودند بلکه حتی بیماران و فرزندان بیمارانم هم از تاخیرهای من رنج میکشیدند.
احتمال اینکه دختر من و دختر دوست من در آمریکا هر دو طرفدار یک گروه موسیقی باشند بیشترست فقط چون پدرهایشان دوستند بدون اینکه دخترها اصلا همدیگررا دیده باشند.
حالا فکر کنید در چنین دنیایی چگونه بعضیها میخواهند تا ابد ایران را مثل یک جزیره دورافتاده منزوی اداره کنند؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
چند ماه پیش به همراه خانواده در جایی کنار جنگلهای مازندران حسابی مشغول خوشگذرانی بودم تا اینکه صبح روز پنجم سفر پدرم دچار درد قلبی شد و او را به نزدیکترین شهری که بیمارستانش بخش قلب داشت رساندم و نوار را که دیدم فهمیدم که پدرم دچار سکته قلبی شده و درحالی که با خودم فکر میکردم در این شهر غریب وسط این بیمارستان ناآشنا چه کنم ،همان پرستاری که آمده بود سِرُم پدرم را وصل کند چشمانش را گرد کرد و گفت:
ـ دکتر! شما هستید؟
- خانم عبدی اینجا چکار میکنید؟
-من انتقالی گرفتم و از تهران آمده ام اینجا! نگران نباشید همه کارهای بابا با من!
در آن اوضاع قمر در عقرب آنهم در آن شهر غریب این بزرگترین شانس عمرم بود.
پدر را به سی سی یو بردیم و نگاه کردم ببینم دکتر قلبش کیست یادم افتاد من دو همکلاس شمالی دارم به اولی زنگ زدم و فهمیدم رییس بیمارستان را میشناسد با دومی تماس گرفتم او هم متخصص قلب بابا را میشناخت و خلاصه هم رییس بیمارستان هم متخصص قلب بابا هم پرستارش با یک واسطه آشنا در آمدند.
روز بعد وقتی می خواستم با راننده آمبولانسی که قرار بود پدرم را با آن به تهران ببریم قرار و مدار بگذارم، کسی که پیش از من در حال چانه زدن با راننده آمبولانس بود فریاد زد:
دکتر اینجا چه میکنی؟ تو رو خدا به دادم برس!
پسر یکی از بیمارانم بود که سالها بود او را ندیده بودم پرسیدم :اینجا چه میکنی؟
گفت کارگر پدرم از بلندی افتاده و کمرش درد میکند، با او به اورژانس رفتم و عکسهایش را دیدم و خوشبختانه مشکلی نداشت.
پدر را به تهران منتقل کردیم و در بیمارستان جدید به محض ورود،یکی از استادان سابقم بر بالین پدر، سبز شد.
پیدا شدن سر و کله اینهمه آشنا در قله قاف زندگی حتما برای شما هم اتفاق افتاده است.
یکی از همکلاسیهایم که کارمند بانک است تعریف میکرد که یکی از معلمهای دوران راهنمایی مان که اتفاقا سیلی آبداری هم از او خورده بود را بعد از سی سال وقتی برای وام به او مراجعه کرده بود دیده است.
داستان چیست؟
من قبلاً پیدا کردن چنین آشنایی هایی را به گردن تقدیر می انداختم تا اینکه فهمیدم در اینباره تحقیقات جالبی انجام شده و قانونی سر انگشتی به اسم قانون درجه جدایی۶ وجود دارد.
براساس آن هر دو آدم در هرجایی از زمین که باشند با ۶ واسطه یا کمتر با هم آشنایی دوری خواهند داشت.
استنلی میلیگرام این قانون را با یک آزمایش جالب تایید کرده است.
او تعداد بسیار زیادی نامه را میان افراد مختلف دو شهر بسیار دور از هم در جهان پخش کرد و از گیرندگان نامه که اتفاقی انتخاب شده بودند خواست آن نامه را به دست فرد معینی برسانند.هر فرد باید سعی میکرد نامه را به کسی بدهد که فکر میکرد با فرد هدفِ نامه ممکنست آشنایی داشته باشد.نتیجه نهایی بسیار جالب بود تقریبا مسیری که هر نامه طی کرده بود با میانگین پنج و نیم نفر به دست فرد مورد نظر رسیده بود به عبارت دیگر فقط پنج نفر بین دو فردی که اصلا همدیگر را نمیشناختند و در دو شهر بسیار دور زندگی میکردند قرار داشتند همان فاصله شش آشنایی!
این آزمایش بعدها به جای نامه با ایمیل و اینترنت هم انجام شد و در فوریه سال ۲۰۱۶ فیس بوک گزارش داد که فاصله جدایی به عدد ۳.۷۵ درجه کاهش یافته است و پیشبینی کرد اگر اعضای فیسبوک به ۷.۴ میلیارد نفر برسد، این عدد به ۱.۲ درجه خواهد رسید.
داستان فقط آشنایی ساده نیست در واقع ما بنی آدم ،در دنیای امروز به گونه ای به هم نزدیک شده ایم که درحال تبدیل شدن به همان اعضای یک پیکری هستیم که سعدی آرزو میکرد،یعنی احساسات و دردها و سلیقه های یکنفر در آنور دنیا بر یکنفر در اینور دنیا اثر میگذارد و واقعا چو عضوی به درد آورد روزگار،دگر عضوها را نماند قرار.
تحقیقات جدید میگوید دوست دوست دوست شما بر هر آنچه که شما احساس میکنید و فکر میکنید و عمل میکنید بدون اینکه خودتان متوجه شوید اثر میگذارد.
در تحقیقاتی که نیکلاس کریستکیس درباره تاثیر پنهان آدمها بر یکدیگر انجام داد،مشخص شد حتی چاقی دوستِ شما بر وزن شما اثر دارد.اگر دوست شما چاق باشد احتمال اینکه شما هم چاق باشید ۵۷درصدبیشتر و اگر دوست دوست شما چاق باشد۲۵درصدو اگر دوست دوست دوست شما که هرگز او را ندیده اید چاق باشد احتمال چاقی شما ده درصدبیشتر میشود درواقع آنچه از دوستِ دوست دوست شما به شما سرایت میکند نه نوع غذاهای چاق کننده ایست که میخورید بلکه هنجارِ چاق بودن است.
وقتی پدرم بیمار بود نه فقط همسرم و دخترانم از ناراحتی من در عذاب بودند بلکه حتی بیماران و فرزندان بیمارانم هم از تاخیرهای من رنج میکشیدند.
احتمال اینکه دختر من و دختر دوست من در آمریکا هر دو طرفدار یک گروه موسیقی باشند بیشترست فقط چون پدرهایشان دوستند بدون اینکه دخترها اصلا همدیگررا دیده باشند.
حالا فکر کنید در چنین دنیایی چگونه بعضیها میخواهند تا ابد ایران را مثل یک جزیره دورافتاده منزوی اداره کنند؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
Forwarded from EHIA
اپیزود جدید پادکست کندل منتشر شد🧠
🎙اپیزود هشتم:مغز در گذار نسلها
به دنبال تغییر شرایط،محیط و ابزارهای زندگی،انسانهایی که در این محیط زندگی میکنند نیز دچار تغییر میشوند.
تغییراتی در سلایق،باورها و ارزشها که از ابتدا با بشر همراه بوده و منجر به تفاوتهای چشمگیری شده که میان ما و نیاکانمان در شیوه تفکر،استدلال، زبان و ... شکل گرفته است.
اما به نظر میرسد این تغییرات اجتماعی در سالهای اخیر با شیب یکسانی نسبت به گذشته طی نمیشود.
شیب وقایعی که منجر به ایجاد شکافی عمیق در درک درست میان نسلی گردیدهاست و سبب میشود با وقوع پدیدههای اجتماعی،از نحوه عملکرد غیرمنتظره نسل حاضر دچار بهت و شگفتی شویم...
در اپیزود هشتم پادکست کندل میزبان دکتر رضا ابوتراب بوده ایم تا گفتوگویی داشته باشیم پیرامون موضوع "مغز در گذار نسلها"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میهمان اپیزود هشتم:
دکتر رضا ابوتراب-پزشک متخصص نورولوژی،
مغزپژوه و نگارنده کتاب مخنویس
میزبانان:
پوریا بحیرایی، سپیده راد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎙شنیدن این اپیزود از طریق کست باکس
🎙شنیدن این اپیزود از طریق شنوتو
همینطور برای پیدا کردن کندل در سایر اپلکیشنهای پادگیر میتوانید "
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☕️ حمایت از ادامه انتشار پادکست کندل
(استفاده از محتوای کندل رایگانه و رایگان میمونه اما می تونید با پرداخت هزینه یک قهوه،ما رو تو مسیر تهیه و انتشار کندل همراهی کنید)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🆔 @EHIATUMS
🆔 @DRABOUTORAB
🆔 @SSRC_News
🎙اپیزود هشتم:مغز در گذار نسلها
به دنبال تغییر شرایط،محیط و ابزارهای زندگی،انسانهایی که در این محیط زندگی میکنند نیز دچار تغییر میشوند.
تغییراتی در سلایق،باورها و ارزشها که از ابتدا با بشر همراه بوده و منجر به تفاوتهای چشمگیری شده که میان ما و نیاکانمان در شیوه تفکر،استدلال، زبان و ... شکل گرفته است.
اما به نظر میرسد این تغییرات اجتماعی در سالهای اخیر با شیب یکسانی نسبت به گذشته طی نمیشود.
شیب وقایعی که منجر به ایجاد شکافی عمیق در درک درست میان نسلی گردیدهاست و سبب میشود با وقوع پدیدههای اجتماعی،از نحوه عملکرد غیرمنتظره نسل حاضر دچار بهت و شگفتی شویم...
در اپیزود هشتم پادکست کندل میزبان دکتر رضا ابوتراب بوده ایم تا گفتوگویی داشته باشیم پیرامون موضوع "مغز در گذار نسلها"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میهمان اپیزود هشتم:
دکتر رضا ابوتراب-پزشک متخصص نورولوژی،
مغزپژوه و نگارنده کتاب مخنویس
میزبانان:
پوریا بحیرایی، سپیده راد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎙شنیدن این اپیزود از طریق کست باکس
🎙شنیدن این اپیزود از طریق شنوتو
همینطور برای پیدا کردن کندل در سایر اپلکیشنهای پادگیر میتوانید "
پادکست کندل
" یا candle podcast
را جستجو کنید.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☕️ حمایت از ادامه انتشار پادکست کندل
(استفاده از محتوای کندل رایگانه و رایگان میمونه اما می تونید با پرداخت هزینه یک قهوه،ما رو تو مسیر تهیه و انتشار کندل همراهی کنید)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🆔 @EHIATUMS
🆔 @DRABOUTORAB
🆔 @SSRC_News
Castbox
اپیزود هشتم: مغز در گذار نسلها
<p>با تغییر شرایط،محیط و ابزارهای زندگی انسانهایی که در این محیط زندگی میکنند نیز دچار تغییر میشود. تغییراتی در سلایق،باورها و ارزشها که از ابتدا با بشر...