پیش از آنکه بدانی(قسمت اول)
رفیقی داشتم که از وقتی او را میشناختم در فکر پولدار شدن بود.
هر ماشین مدل بالایی را میدید به من میگفت یک روزی سوار چنین ماشینی خواهم شد.
این را نمیگویم که بدی اش را گفته باشم اتفاقا راستگو ترین و صادق ترین کسی بود که در عمرم دیده بودم.
رفیق ما عاشق دختر یکی از پولدارترین آدمهای شهر شد و با او ازدواج کرد و به آرزوهایش رسید.
همیشه سر به سرش میگذاشتم که عاشق پول آن دختر شدی نه خودش و او با قاطعیت میگفت نه عاشق خودش شدم و راست هم میگفت و می دانستم اهل دروغ گفتن نبود.
ولی چرا از بین این همه دختر فقیر و معمولی در شهر،عاشق پولدارترین شان شده بود؟
من تا وقتی کتاب جان بارگ را نخوانده بودم معنای اتفاقی که برای رفیقم افتاده بود را نمی فهمیدم.
جان بارگ متخصص ذهن ناخودآگاه است و صفحه صفحه کتابش " پیش از آنکه بدانی" مملو از تحقیقاتیست که هوش از سر آدم میبرد.
اینکه ما خیلی از کارهای روزمره را ناخودآگاه و غیر هوشیارانه انجام میدهیم چیز عجیبی نیست مثلا اول که گواهینامه میگیریم مجبوریم که روی کلاج و ترمز هوشیارانه فکر و تمرکز کنیم ولی پس از مدتی، رانندگی را میتوانیم به ناخودآگاهمان بسپاریم.
درواقع تا همین اواخر،بیشتر متخصصین اعصاب باور داشتند برای اینکه کاری را بتوانیم غیر هوشیارانه و ناخودآگاه انجام دهیم باید اول هوشیارانه آن را خوب یاد بگیریم و تمرین کنیم ولی جان بارگ میگوید ماجرا اصلا چیز دیگریست و تعریف میکند که چگونه راز ناخودآگاه را بعد از یک خواب عجیب کشف کرده است او در خواب میبیند که تمساحی در آب درحالی که سر و چشمانش بیرون از آب است به او نزدیک میشود و ناگهان وقتی به او میرسد تمساح برعکس میشود و شکمش را به او نشان میدهد جان بارگ ناگهان از خواب می پرد و بلافاصله جواب معمایی که سالها به دنبال جوابش بوده را پیدا میکند.
او میفهمد که داستان مثل شکم تمساح برعکس است یعنی اول در آدمها فقط ناخودآگاه وجود داشته و بعد خودآگاهی اضافه شده است او میفهمد که اصل، ناخودآگاه است و قصه رانندگی نا خودآگاه تنها یک استثنای گمراه کننده است.
در واقع هوشیاری و خوداگاهی یک آپشن اضافیست که در طی تکامل بر روی ناخودآگاه ما که پایه ذهن ماست اضافه شده است.
اولین شواهد این فرضیه را لرمیت عصب شناس کشف کرد.او بیماری داشت که دچار حالت عجیبی بود وقتی لرمیت جلوی چشمش برای او در لیوان،آب میریخت او فورا تا قطره آخر آن را مینوشید و اگر لرمیت صدبار دیگر برای او آب میریخت بازهم حتی اگر شکمش از آب پر شده بود و به تهوع افتاده بود حتی برای بار صدم ، به محض ریختن آب در لیوان،آن آبرا هربار سر میکشید یا وقتی لرمیت او را به اتاق خواب خانه خودش می برد او بدون هیچ سوالی شلوارش را در میآورد و بی تعارف زیر پتو میرفت و میخوابید یا وقتی او را به مزرعه ای میبرد و بیل داخل خاک را به او نشان میداد او بدون معطلی آنقدر کار باغبانی را ادامه میداد تا بیل را به زور از او بگیرند.لرمیت که دسترسی به سی تی اسکن و ام آر آی نداشت سالها بیمار را تحت نظر گرفت تا بیمار به مرگ طبیعی فوت کرد آنوقت سراغ مغزش رفت و فهمید ناحیه پیش پیشانی مغز وی به علت سکته مغزی دچار آسیب بوده است.
بیمار لرمیت همه کاری میکرد بدون آنکه خبر داشته باشد چرا آن کارها را میکند.
در بیماران کورساکوف که صدمه در ناحیه هایپوکامپ وجود دارد اگر به آنها تصاویری از دو نفر را نشان دهند و داستانی از بدیهای نفر اول و خوبیهای نفر دوم برایشان تعریف کنند و فردا از آنها بپرسند که آیا یادتان هست دیروز درباره این دونفر چه حرفهایی زدیم مطلقا هیچ چیز به خاطر نمی آوردند ولی اگر آن دو تصویر را نشانشان دهند و بپرسند به نظرتان کدام آدم خوب و کدام بدست؟ درست جواب خواهند داد بدون اینکه بدانند چرا در مورد آن دو نفر چنین قضاوتی می کنند.
ناخودآگاه ما همه افکار و آرزوها و هدفهای ما را زیرنظر دارد و مدارهای مغز ما را در جهت دستیابی به آن هدفها و آرزوها و پیدا کردن جوابها وقتی که اصلا به آنها فکر هم نمی کنیم هدایت و برنامه ریزی میکند.
ارشمیدوس وقتی در وان حمام قانون فیزیک را کشف کرد و لخت در شهر سیراکیوس چرخید و داد زد یافتم یافتم اصلا بخاطر کشف قانون ارشمیدوس به حمام نرفته بود.
اینشتین موقع ریش زدن فرمول مشهورش را کشف کرد و فرمول بنزن توسط آگوست ککوله شیمی دان آلمانی وقتی کشف شد که وسط تفکراتش برای کشف فرمول بنزن به خواب رفت و در خواب ماری را دید که دارد دمش را میخورد و وقتی بیدار شد فهمید فرمول بنزن حلقه ایست.
ما حتی در خواب هم مشغول حل کردن مسایل و مشکلات آینده مان هستیم مثلا دیده شده اگر در مرحله خواب عمیق در گوش افراد درباره مشکلات روزمره آنها بلند صحبت کنند وقتی صبح آنها بیدار میشوند خواهند گفت خواب همان چیزهایی را دیده اند که در گوششان زمان خواب زمزمه شده است.
ادامه دارد....
https://www.tg-me.com/draboutorab
رفیقی داشتم که از وقتی او را میشناختم در فکر پولدار شدن بود.
هر ماشین مدل بالایی را میدید به من میگفت یک روزی سوار چنین ماشینی خواهم شد.
این را نمیگویم که بدی اش را گفته باشم اتفاقا راستگو ترین و صادق ترین کسی بود که در عمرم دیده بودم.
رفیق ما عاشق دختر یکی از پولدارترین آدمهای شهر شد و با او ازدواج کرد و به آرزوهایش رسید.
همیشه سر به سرش میگذاشتم که عاشق پول آن دختر شدی نه خودش و او با قاطعیت میگفت نه عاشق خودش شدم و راست هم میگفت و می دانستم اهل دروغ گفتن نبود.
ولی چرا از بین این همه دختر فقیر و معمولی در شهر،عاشق پولدارترین شان شده بود؟
من تا وقتی کتاب جان بارگ را نخوانده بودم معنای اتفاقی که برای رفیقم افتاده بود را نمی فهمیدم.
جان بارگ متخصص ذهن ناخودآگاه است و صفحه صفحه کتابش " پیش از آنکه بدانی" مملو از تحقیقاتیست که هوش از سر آدم میبرد.
اینکه ما خیلی از کارهای روزمره را ناخودآگاه و غیر هوشیارانه انجام میدهیم چیز عجیبی نیست مثلا اول که گواهینامه میگیریم مجبوریم که روی کلاج و ترمز هوشیارانه فکر و تمرکز کنیم ولی پس از مدتی، رانندگی را میتوانیم به ناخودآگاهمان بسپاریم.
درواقع تا همین اواخر،بیشتر متخصصین اعصاب باور داشتند برای اینکه کاری را بتوانیم غیر هوشیارانه و ناخودآگاه انجام دهیم باید اول هوشیارانه آن را خوب یاد بگیریم و تمرین کنیم ولی جان بارگ میگوید ماجرا اصلا چیز دیگریست و تعریف میکند که چگونه راز ناخودآگاه را بعد از یک خواب عجیب کشف کرده است او در خواب میبیند که تمساحی در آب درحالی که سر و چشمانش بیرون از آب است به او نزدیک میشود و ناگهان وقتی به او میرسد تمساح برعکس میشود و شکمش را به او نشان میدهد جان بارگ ناگهان از خواب می پرد و بلافاصله جواب معمایی که سالها به دنبال جوابش بوده را پیدا میکند.
او میفهمد که داستان مثل شکم تمساح برعکس است یعنی اول در آدمها فقط ناخودآگاه وجود داشته و بعد خودآگاهی اضافه شده است او میفهمد که اصل، ناخودآگاه است و قصه رانندگی نا خودآگاه تنها یک استثنای گمراه کننده است.
در واقع هوشیاری و خوداگاهی یک آپشن اضافیست که در طی تکامل بر روی ناخودآگاه ما که پایه ذهن ماست اضافه شده است.
اولین شواهد این فرضیه را لرمیت عصب شناس کشف کرد.او بیماری داشت که دچار حالت عجیبی بود وقتی لرمیت جلوی چشمش برای او در لیوان،آب میریخت او فورا تا قطره آخر آن را مینوشید و اگر لرمیت صدبار دیگر برای او آب میریخت بازهم حتی اگر شکمش از آب پر شده بود و به تهوع افتاده بود حتی برای بار صدم ، به محض ریختن آب در لیوان،آن آبرا هربار سر میکشید یا وقتی لرمیت او را به اتاق خواب خانه خودش می برد او بدون هیچ سوالی شلوارش را در میآورد و بی تعارف زیر پتو میرفت و میخوابید یا وقتی او را به مزرعه ای میبرد و بیل داخل خاک را به او نشان میداد او بدون معطلی آنقدر کار باغبانی را ادامه میداد تا بیل را به زور از او بگیرند.لرمیت که دسترسی به سی تی اسکن و ام آر آی نداشت سالها بیمار را تحت نظر گرفت تا بیمار به مرگ طبیعی فوت کرد آنوقت سراغ مغزش رفت و فهمید ناحیه پیش پیشانی مغز وی به علت سکته مغزی دچار آسیب بوده است.
بیمار لرمیت همه کاری میکرد بدون آنکه خبر داشته باشد چرا آن کارها را میکند.
در بیماران کورساکوف که صدمه در ناحیه هایپوکامپ وجود دارد اگر به آنها تصاویری از دو نفر را نشان دهند و داستانی از بدیهای نفر اول و خوبیهای نفر دوم برایشان تعریف کنند و فردا از آنها بپرسند که آیا یادتان هست دیروز درباره این دونفر چه حرفهایی زدیم مطلقا هیچ چیز به خاطر نمی آوردند ولی اگر آن دو تصویر را نشانشان دهند و بپرسند به نظرتان کدام آدم خوب و کدام بدست؟ درست جواب خواهند داد بدون اینکه بدانند چرا در مورد آن دو نفر چنین قضاوتی می کنند.
ناخودآگاه ما همه افکار و آرزوها و هدفهای ما را زیرنظر دارد و مدارهای مغز ما را در جهت دستیابی به آن هدفها و آرزوها و پیدا کردن جوابها وقتی که اصلا به آنها فکر هم نمی کنیم هدایت و برنامه ریزی میکند.
ارشمیدوس وقتی در وان حمام قانون فیزیک را کشف کرد و لخت در شهر سیراکیوس چرخید و داد زد یافتم یافتم اصلا بخاطر کشف قانون ارشمیدوس به حمام نرفته بود.
اینشتین موقع ریش زدن فرمول مشهورش را کشف کرد و فرمول بنزن توسط آگوست ککوله شیمی دان آلمانی وقتی کشف شد که وسط تفکراتش برای کشف فرمول بنزن به خواب رفت و در خواب ماری را دید که دارد دمش را میخورد و وقتی بیدار شد فهمید فرمول بنزن حلقه ایست.
ما حتی در خواب هم مشغول حل کردن مسایل و مشکلات آینده مان هستیم مثلا دیده شده اگر در مرحله خواب عمیق در گوش افراد درباره مشکلات روزمره آنها بلند صحبت کنند وقتی صبح آنها بیدار میشوند خواهند گفت خواب همان چیزهایی را دیده اند که در گوششان زمان خواب زمزمه شده است.
ادامه دارد....
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
پیش از آنکه بدانی (قسمت دوم )
ناخودآگاه ما گاهی تصمیماتی برای ما میگیرد که نمیتوانیم باور کنیم که کار او بوده است.
جان بارگ به تحقیقی اشاره میکند که در آن مشخص شده آمریکایی هایی که اسمشان با کال شروع میشود احتمال بیشتری دارد به کالیفرنیا مهاجرت کنند یا بین کسانی که اسمشان با دن شروع میشود احتمال دنتیست (دندانپزشک) بودن بیشترست این یعنی گاهی ناخودآگاه ما حتی برای جایی که در آینده میخواهیم مهاجرت کنیم یا شغلی که میخواهیم انتخاب کنیم از همان زمان که پدر و مادر برای ما نامی انتخاب میکنند شروع به برنامه ریزی میکند.
ناخودآگاه ما حتی میتواند انتظاری که از خودمان یا دیگران داریم را هم شکل دهد.
در یک تحقیق اگر از یک دسته از خانمها بخواهیم اول لباس شنا را پرُو کنند و بعد در امتحان ریاضی شرکت کنند نمره کمتری خواهند آورد از وقتی که از آنها بخواهیم که قبل از امتحان یک ژاکت را پرو کنند چون اگر زن باشید،توجه به جنسیت زنانه تان قبل از امتحان ریاضی باعث میشود ناخودآگاه انتظار نمره کمتری از خود داشته باشید درحالی که وقتی در مردان این آزمایش را انجام دهیم تفاوت معناداری در نمره ریاضیات آنها دیده نمیشود.
اگر قبل از آزمون هوش،از بعضی افراد بخواهید نژادشان را بالای ورقه بنویسند و از بقیه چنین چیزی نخواهید آنهایی که سیاه پوست هستند و نژادشان را بالای برگه نوشته اند کمتر از سیاه پوستانی که از نژادشان سوال نشده نمره می آورند چون کلیشه های ناخودآگاه جامعه باور دارد سیاه پوستان کم هوش ترند.
جان بارگ حرفهای جالبی درباره ناخودآگاه جمعی مردم آمریکا میزند او میگوید در بدو تشکیل آمریکا بیشتر مهاجرانی که از اروپا به آمریکامهاجرت کردند جزو پروتستان های پیورتن بودند که معتقد بودند دین پروتستان به اندازه کافی اصلاح نشده است و بسیاری از آنها با این آرزو به آمریکا مهاجرت کردند که در آنجااخلاق پروتستانی مطلوب خودشان را پیاده کنند که دو اصل مهم داشت اولین اصل اخلاقی مهم پیورتنها این بود که سختکوشی موجب رستگاری ابدی ست و دومی اینکه بی بندو باری جنسی امری شیطانی ست.
حالا آمریکا را با اروپا مقایسه کنید هر دو بعد از چهارصدسال دموکراتیک و ثروتمند و پیشرفته هستند ولی امریکایی ها خیلی بیشتر از اروپایی ها سختکوش و مذهبی و اهل خانواده هستند.
جان بارگ میگوید اگر بنا بود توسعه و دموکراسی، آمریکایی ها را مثل انگلیسی ها کند امروزه فقط پنج درصد آمریکایی ها باید به کلیسا میرفتند درحالی که این آمار شصت درصد است. میزان اعتقاد به خدا در آمریکا از سال ۱۹۴۷ تا سال ۲۰۰۱ هنوز همان نود و چهار درصد سابق مانده است.
درواقع میراث جمعی پیورتن ها حتی بعد از چهارصدسال در ذهن ناخودآگاه آمریکایی ها وجود دارد و برایشان تصمیم میگیرد که به کلیسا بروند و سختکوش تر باشند.
اگر با وجود همه این شواهد باز هم فکر میکنید همه کارهای شما هوشیارانه ست به این فکر کنید که چرا جان بچه ای که دارد جلوی شما غرق میشود را به صورت ارادی نمیتوانید نجات ندهید؟
ما اغلب علت تصمیماتی که میگیریم را نمیدانیم چون آن تصمیم را ناخودآگاه ما بدون اینکه برای خودآگاه ما آن را علنی کند میگیرد.
جان بارگ میگوید همیشه مواظب آرزوهایتان باشید چون هر آرزویی کنید ناخودآگاه شما در خواب و بیداری بدون اینکه خودتان متوجه آن باشید تمام زندگی و رفتارهاو تصمیم هایتان را برای رسیدن به آن آرزو ،تنظیم و برنامه ریزی خواهد کرد.
رفیق قدیمی من واقعا عاشق پولدارترین دختر شهر شد و دروغ نمیگفت چون ناخودآگاه او، از همان سالهایی که او آرزوی پولدار شدن داشت طوری مغزش را برنامه ریزی کرده بود که فقط وقتی عاشق شود که دختر مورد نظرش، سوار بنز باشد.
اگر عاشق رییس شدن باشید ممکنست ناخودآگاه تان برای اینکه رقیب را از سر راه بردارد دست به هرکاری بزند بدون اینکه به شما اطلاع دهد پس حواستان به کارهایش باشد.
اگر عاشق قدرت باشید و جایی زندگی کنید که برای رسیدن به قدرت نیاز به مهر پیشانی باشد ناخودآگاهِ شما ممکنست،شما را عاشق نماز و سجده های طولانی کند بدون اینکه خودتان هوشیارانه چنین نیتی از نمازتان داشته باشید.
این یعنی هر آنچه امروز آرزو میکنیم میتواند هر آنچه در آینده باید دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم را تعیین کند و آنچه در گذشته حتی گذشته های نیاکانمان رخ داده،میتواند آرزوهای امروز ما را شکل دهد.
در واقع همان طور که اینشتین درباره کل جهان میگفت تفاوت گذشته و حال و آینده تنها یک پندار سمج است.
ذهن ما همزمان در هر سه زمان حضور دارد و هوشیاری فقط آن لحظه هاییست که ذهن ما از لابلای ناخودآگاه ما هوشیارانه بیرون میکشد.
پس آرزوهایتان را جدی بگیرید و مواظب آنها باشید زیرا آنها تمام کارهایی که در آینده قرارست انجام دهید را انتخاب خواهند کرد و به آرزوهایتان احترام بگذارید چون آنها حاصل گذشته خودتان و گاهی حتی گذشته نیاکان دورتان هستند.
https://www.tg-me.com/draboutorab
ناخودآگاه ما گاهی تصمیماتی برای ما میگیرد که نمیتوانیم باور کنیم که کار او بوده است.
جان بارگ به تحقیقی اشاره میکند که در آن مشخص شده آمریکایی هایی که اسمشان با کال شروع میشود احتمال بیشتری دارد به کالیفرنیا مهاجرت کنند یا بین کسانی که اسمشان با دن شروع میشود احتمال دنتیست (دندانپزشک) بودن بیشترست این یعنی گاهی ناخودآگاه ما حتی برای جایی که در آینده میخواهیم مهاجرت کنیم یا شغلی که میخواهیم انتخاب کنیم از همان زمان که پدر و مادر برای ما نامی انتخاب میکنند شروع به برنامه ریزی میکند.
ناخودآگاه ما حتی میتواند انتظاری که از خودمان یا دیگران داریم را هم شکل دهد.
در یک تحقیق اگر از یک دسته از خانمها بخواهیم اول لباس شنا را پرُو کنند و بعد در امتحان ریاضی شرکت کنند نمره کمتری خواهند آورد از وقتی که از آنها بخواهیم که قبل از امتحان یک ژاکت را پرو کنند چون اگر زن باشید،توجه به جنسیت زنانه تان قبل از امتحان ریاضی باعث میشود ناخودآگاه انتظار نمره کمتری از خود داشته باشید درحالی که وقتی در مردان این آزمایش را انجام دهیم تفاوت معناداری در نمره ریاضیات آنها دیده نمیشود.
اگر قبل از آزمون هوش،از بعضی افراد بخواهید نژادشان را بالای ورقه بنویسند و از بقیه چنین چیزی نخواهید آنهایی که سیاه پوست هستند و نژادشان را بالای برگه نوشته اند کمتر از سیاه پوستانی که از نژادشان سوال نشده نمره می آورند چون کلیشه های ناخودآگاه جامعه باور دارد سیاه پوستان کم هوش ترند.
جان بارگ حرفهای جالبی درباره ناخودآگاه جمعی مردم آمریکا میزند او میگوید در بدو تشکیل آمریکا بیشتر مهاجرانی که از اروپا به آمریکامهاجرت کردند جزو پروتستان های پیورتن بودند که معتقد بودند دین پروتستان به اندازه کافی اصلاح نشده است و بسیاری از آنها با این آرزو به آمریکا مهاجرت کردند که در آنجااخلاق پروتستانی مطلوب خودشان را پیاده کنند که دو اصل مهم داشت اولین اصل اخلاقی مهم پیورتنها این بود که سختکوشی موجب رستگاری ابدی ست و دومی اینکه بی بندو باری جنسی امری شیطانی ست.
حالا آمریکا را با اروپا مقایسه کنید هر دو بعد از چهارصدسال دموکراتیک و ثروتمند و پیشرفته هستند ولی امریکایی ها خیلی بیشتر از اروپایی ها سختکوش و مذهبی و اهل خانواده هستند.
جان بارگ میگوید اگر بنا بود توسعه و دموکراسی، آمریکایی ها را مثل انگلیسی ها کند امروزه فقط پنج درصد آمریکایی ها باید به کلیسا میرفتند درحالی که این آمار شصت درصد است. میزان اعتقاد به خدا در آمریکا از سال ۱۹۴۷ تا سال ۲۰۰۱ هنوز همان نود و چهار درصد سابق مانده است.
درواقع میراث جمعی پیورتن ها حتی بعد از چهارصدسال در ذهن ناخودآگاه آمریکایی ها وجود دارد و برایشان تصمیم میگیرد که به کلیسا بروند و سختکوش تر باشند.
اگر با وجود همه این شواهد باز هم فکر میکنید همه کارهای شما هوشیارانه ست به این فکر کنید که چرا جان بچه ای که دارد جلوی شما غرق میشود را به صورت ارادی نمیتوانید نجات ندهید؟
ما اغلب علت تصمیماتی که میگیریم را نمیدانیم چون آن تصمیم را ناخودآگاه ما بدون اینکه برای خودآگاه ما آن را علنی کند میگیرد.
جان بارگ میگوید همیشه مواظب آرزوهایتان باشید چون هر آرزویی کنید ناخودآگاه شما در خواب و بیداری بدون اینکه خودتان متوجه آن باشید تمام زندگی و رفتارهاو تصمیم هایتان را برای رسیدن به آن آرزو ،تنظیم و برنامه ریزی خواهد کرد.
رفیق قدیمی من واقعا عاشق پولدارترین دختر شهر شد و دروغ نمیگفت چون ناخودآگاه او، از همان سالهایی که او آرزوی پولدار شدن داشت طوری مغزش را برنامه ریزی کرده بود که فقط وقتی عاشق شود که دختر مورد نظرش، سوار بنز باشد.
اگر عاشق رییس شدن باشید ممکنست ناخودآگاه تان برای اینکه رقیب را از سر راه بردارد دست به هرکاری بزند بدون اینکه به شما اطلاع دهد پس حواستان به کارهایش باشد.
اگر عاشق قدرت باشید و جایی زندگی کنید که برای رسیدن به قدرت نیاز به مهر پیشانی باشد ناخودآگاهِ شما ممکنست،شما را عاشق نماز و سجده های طولانی کند بدون اینکه خودتان هوشیارانه چنین نیتی از نمازتان داشته باشید.
این یعنی هر آنچه امروز آرزو میکنیم میتواند هر آنچه در آینده باید دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم را تعیین کند و آنچه در گذشته حتی گذشته های نیاکانمان رخ داده،میتواند آرزوهای امروز ما را شکل دهد.
در واقع همان طور که اینشتین درباره کل جهان میگفت تفاوت گذشته و حال و آینده تنها یک پندار سمج است.
ذهن ما همزمان در هر سه زمان حضور دارد و هوشیاری فقط آن لحظه هاییست که ذهن ما از لابلای ناخودآگاه ما هوشیارانه بیرون میکشد.
پس آرزوهایتان را جدی بگیرید و مواظب آنها باشید زیرا آنها تمام کارهایی که در آینده قرارست انجام دهید را انتخاب خواهند کرد و به آرزوهایتان احترام بگذارید چون آنها حاصل گذشته خودتان و گاهی حتی گذشته نیاکان دورتان هستند.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
نویز
چند ماه پیش که پدرم دچار مشکل قلبی شد یک متخصص میگفت همین امروز پدرت باید عمل شود و دیگری میگفت مبادا زودتر از یک هفته عملش کنی و البته هردو از بهترین متخصصین قلب بودند.
اگر دو پزشک تشخیصهای مختلفی برای شما بگذارند حتما یکی از آنها اشتباهست پس چرا گاهی ما پزشکان در درمان یک بیمار مشترک اینهمه اختلاف سلیقه داریم؟
ما پزشکان نه تنها با همکارانمان بلکه گاهی حتی با خودمان هم اختلاف نظر داریم و نظر امروزمان درباره یک مریض با نظر فردایمان فرق میکند.
آیا این مشکل فقط در پزشکی وجود دارد؟
در آمریکا دقت تشخیص سرطان بدخیم پوستی ملانوم بین پاتولوژیستها فقط ۶۴درصدست که یعنی یک سوم خطا وجود دارد.
در تشخیصهای روانپزشکی وضع ازین هم بدترست.
ولی چرا؟
دنیل کانمن تنها روان پژوهیست که نوبل اقتصاد گرفته و تخصصش در پیدا کردن خطاهای ذهن بشر است.
او در کتاب اولش تفکر سریع و کند از سوگیری های شناختی و در کتاب جدیدش از نویز می گوید.
نویز، سوگیری نیست بلکه نوعی بی ثباتی و لغزش ست.
کانمن با یک مثال فوق العاده زیبا همان اول کتاب فرق نویز و سوگیری را شرح میدهد.
وقتی چندبار به یک سیبل تیراندازی کنید اگر بیشتر تیرها به جای خوردن به مرکز سیبل به یک گوشه مثلا راست و پایین سیبل خورده باشد شما یا لوله تفنگتان کج است یا چشمتان منحرفست و این سوگیریست.
ولی اگر تیرهای شما، یکی وسط یکی راست یکی چپ یکی بالا یکی پایین بخورد آنوقت یعنی شما دستتان میلرزد و نویز دارید.
کانمن میگوید پزشکی نویز دارد چون نوعی قضاوتست و هرجا قضاوت هست نویز هم هست.
برای همه ما پیش آمده که نظرمان درباره کسی یا فیلمی یا تیمی در عرض یک هفته عوض شود چون نویز در سرشت ماست.
رای های قضات برای یک پرونده مشابه حتی در آن طرف آب اختلافات عجیبی دارند.
اینکه زیبا رویان حکم سبک تری از قاضی ها بگیرند به گردن سوگیریست ولی اینکه در یک پرونده مشابه یک قاضی حکم به آزادی با وثیقه دهد و دیگری برای همان پرونده ده سال حبس ببرد یعنی قضاوت نویز دارد.
نویز یعنی یک قاضی با تجربه همیشه رای های بعد از ناهارش ملایمتر از رای های قبل از نهارش باشد و تب کردن بچه قاضی صبح دادگاه و باختن تیم مورد علاقه اش در شب قبل دادگاه روی نتیجه قضاوتش اثر بگذارد.
قضاوت دقیقا مثل پرتاب آزاد توپ بسکتبال به سمت حلقه است که هیچوقت دقیقا مثل پرتاب اول در نمی آید و این بی ثباتی نه تنها در قضاوت بلکه درضربان و فشار خون ما هم وجود دارد.
قضاوت که در پزشکی نامش تشخیص است به حس و حال ما،آب و هوا و اتفاقات شب قبل وابسته ست حتی اگر باتجربه ترین پزشک عالم باشیم.
پزشکان در انتهای روز بیشتر آنتی بیوتیک و مسکن مینویسند و واکسن و تست غربالگری کمتری تجویز میکنند و قاضی ها در روزهای گرم بیشترِ درخواستهای پناهندگی را رد میکنند.
ولی راه حل چیست؟
برای کم کردن سوگیری آموزش بسیار مفیدست ولی برای کم کردن نویر که فقط با آمارگیری پیدا میشود و جزو سرشت ماست چه میتوان کرد؟
البته هرچه باتجربه تر و ماهرتر باشید نویز شما کمتر میشود ولی این کافی نیست کانمن میگوید بهترین راه همانست که مردم وقتی به تصمیم پزشکشان شک میکنند انجام میدهند:
مشورت با چند نفر دیگر!
ولی ما پزشکان چه باید بکنیم تا نویز کمتری داشته باشیم؟
کانمن میگوید سراغ بدل برویم چون گاهی مدل بدلی ما بهتر از ما میتواند تصمیم بگیرد.
در بررسی ها مشخص شده پیروی چشم بسته از قواعد ساده ای که خودمان نوشته ایم ممکنست بهتر از خود خودمان کار کند یعنی الگوریتمی که یک استاد ام اس برای درمان بیماران ام اس نوشته از خودش دقیقتر عمل میکند.
با جایگزینی مدل استاد به جای خود استاد گرچهظرافت های فکری استاد حذف میشود ولی نتیجه کار بهتر میشود چون حذف نویز انسانی،نادیده گرفتن ظرایف را جبران میکند.
اینجاست که سادگی از پیچیدگی دقیق تر عمل میکند
در یک تحقیق قضایی دیده شد که لحاظ کردن تنها دو فاکتور سن و سابقه جنایی برای تصمیم درباره قبول یا رد وثیقه برای متهم ،خیلی نتایج بهتری دارد از زمانی که یک قاضی بسیار باتجربه با لحاظ کردن فاکتورهای بسیار ظریف برای متهم تصمیم بگیرد چون الگوریتم ساده با وجود نقایصش برخلاف قاضی با آب و هوا و گرسنگی نویزی نمیشود.
خوبی اینکه با الگوریتم تصمیم بگیریم که برای مریض چه دارویی شروع کنیم اینست که دیدن ویزیتور زیبای فلان دارو درست قبل از ویزیت بیمار و سیر یا گرسنه بودن پزشک ،دیگر نمیتواند روی قضاوت ما برای انتخاب دارو اثر نویزی بگذارد.
الگوریتمها هرچقدر نقص داشته باشند همیشه باثباتند به همین علت کتابهای پزشکی پر از الگوریتم و گایدلاین ست.
کاش سیاست هم در ایران،حالا که انگار سیاستندارانش به طرز عجیبی هدفشان بدتر کردن همیشگی اوضاعست، الگوریتمی داشت و میتوانستیم حدود بدبخت تر شدن فردایمان را تخمین بزنیم چون همیشه تحمل الگوریتمهای اشتباه راحتتر از تحمل آدمهای اشتباهست.
https://www.tg-me.com/draboutorab
چند ماه پیش که پدرم دچار مشکل قلبی شد یک متخصص میگفت همین امروز پدرت باید عمل شود و دیگری میگفت مبادا زودتر از یک هفته عملش کنی و البته هردو از بهترین متخصصین قلب بودند.
اگر دو پزشک تشخیصهای مختلفی برای شما بگذارند حتما یکی از آنها اشتباهست پس چرا گاهی ما پزشکان در درمان یک بیمار مشترک اینهمه اختلاف سلیقه داریم؟
ما پزشکان نه تنها با همکارانمان بلکه گاهی حتی با خودمان هم اختلاف نظر داریم و نظر امروزمان درباره یک مریض با نظر فردایمان فرق میکند.
آیا این مشکل فقط در پزشکی وجود دارد؟
در آمریکا دقت تشخیص سرطان بدخیم پوستی ملانوم بین پاتولوژیستها فقط ۶۴درصدست که یعنی یک سوم خطا وجود دارد.
در تشخیصهای روانپزشکی وضع ازین هم بدترست.
ولی چرا؟
دنیل کانمن تنها روان پژوهیست که نوبل اقتصاد گرفته و تخصصش در پیدا کردن خطاهای ذهن بشر است.
او در کتاب اولش تفکر سریع و کند از سوگیری های شناختی و در کتاب جدیدش از نویز می گوید.
نویز، سوگیری نیست بلکه نوعی بی ثباتی و لغزش ست.
کانمن با یک مثال فوق العاده زیبا همان اول کتاب فرق نویز و سوگیری را شرح میدهد.
وقتی چندبار به یک سیبل تیراندازی کنید اگر بیشتر تیرها به جای خوردن به مرکز سیبل به یک گوشه مثلا راست و پایین سیبل خورده باشد شما یا لوله تفنگتان کج است یا چشمتان منحرفست و این سوگیریست.
ولی اگر تیرهای شما، یکی وسط یکی راست یکی چپ یکی بالا یکی پایین بخورد آنوقت یعنی شما دستتان میلرزد و نویز دارید.
کانمن میگوید پزشکی نویز دارد چون نوعی قضاوتست و هرجا قضاوت هست نویز هم هست.
برای همه ما پیش آمده که نظرمان درباره کسی یا فیلمی یا تیمی در عرض یک هفته عوض شود چون نویز در سرشت ماست.
رای های قضات برای یک پرونده مشابه حتی در آن طرف آب اختلافات عجیبی دارند.
اینکه زیبا رویان حکم سبک تری از قاضی ها بگیرند به گردن سوگیریست ولی اینکه در یک پرونده مشابه یک قاضی حکم به آزادی با وثیقه دهد و دیگری برای همان پرونده ده سال حبس ببرد یعنی قضاوت نویز دارد.
نویز یعنی یک قاضی با تجربه همیشه رای های بعد از ناهارش ملایمتر از رای های قبل از نهارش باشد و تب کردن بچه قاضی صبح دادگاه و باختن تیم مورد علاقه اش در شب قبل دادگاه روی نتیجه قضاوتش اثر بگذارد.
قضاوت دقیقا مثل پرتاب آزاد توپ بسکتبال به سمت حلقه است که هیچوقت دقیقا مثل پرتاب اول در نمی آید و این بی ثباتی نه تنها در قضاوت بلکه درضربان و فشار خون ما هم وجود دارد.
قضاوت که در پزشکی نامش تشخیص است به حس و حال ما،آب و هوا و اتفاقات شب قبل وابسته ست حتی اگر باتجربه ترین پزشک عالم باشیم.
پزشکان در انتهای روز بیشتر آنتی بیوتیک و مسکن مینویسند و واکسن و تست غربالگری کمتری تجویز میکنند و قاضی ها در روزهای گرم بیشترِ درخواستهای پناهندگی را رد میکنند.
ولی راه حل چیست؟
برای کم کردن سوگیری آموزش بسیار مفیدست ولی برای کم کردن نویر که فقط با آمارگیری پیدا میشود و جزو سرشت ماست چه میتوان کرد؟
البته هرچه باتجربه تر و ماهرتر باشید نویز شما کمتر میشود ولی این کافی نیست کانمن میگوید بهترین راه همانست که مردم وقتی به تصمیم پزشکشان شک میکنند انجام میدهند:
مشورت با چند نفر دیگر!
ولی ما پزشکان چه باید بکنیم تا نویز کمتری داشته باشیم؟
کانمن میگوید سراغ بدل برویم چون گاهی مدل بدلی ما بهتر از ما میتواند تصمیم بگیرد.
در بررسی ها مشخص شده پیروی چشم بسته از قواعد ساده ای که خودمان نوشته ایم ممکنست بهتر از خود خودمان کار کند یعنی الگوریتمی که یک استاد ام اس برای درمان بیماران ام اس نوشته از خودش دقیقتر عمل میکند.
با جایگزینی مدل استاد به جای خود استاد گرچهظرافت های فکری استاد حذف میشود ولی نتیجه کار بهتر میشود چون حذف نویز انسانی،نادیده گرفتن ظرایف را جبران میکند.
اینجاست که سادگی از پیچیدگی دقیق تر عمل میکند
در یک تحقیق قضایی دیده شد که لحاظ کردن تنها دو فاکتور سن و سابقه جنایی برای تصمیم درباره قبول یا رد وثیقه برای متهم ،خیلی نتایج بهتری دارد از زمانی که یک قاضی بسیار باتجربه با لحاظ کردن فاکتورهای بسیار ظریف برای متهم تصمیم بگیرد چون الگوریتم ساده با وجود نقایصش برخلاف قاضی با آب و هوا و گرسنگی نویزی نمیشود.
خوبی اینکه با الگوریتم تصمیم بگیریم که برای مریض چه دارویی شروع کنیم اینست که دیدن ویزیتور زیبای فلان دارو درست قبل از ویزیت بیمار و سیر یا گرسنه بودن پزشک ،دیگر نمیتواند روی قضاوت ما برای انتخاب دارو اثر نویزی بگذارد.
الگوریتمها هرچقدر نقص داشته باشند همیشه باثباتند به همین علت کتابهای پزشکی پر از الگوریتم و گایدلاین ست.
کاش سیاست هم در ایران،حالا که انگار سیاستندارانش به طرز عجیبی هدفشان بدتر کردن همیشگی اوضاعست، الگوریتمی داشت و میتوانستیم حدود بدبخت تر شدن فردایمان را تخمین بزنیم چون همیشه تحمل الگوریتمهای اشتباه راحتتر از تحمل آدمهای اشتباهست.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
خبرِ بی خبران
سال آخر دبیرستان در کنکوری آزمایشی ثبت نام کردم.
شب امتحان یکی از رفقای درس نخوانم زنگ زد که من هم ثبت نام کردم و فردا با هم برویم.
آن سالها هنوز چنین آزمونهایی مُد نبود و ممتحن ها توجیه نبودند که با متقلبین یک آزمون آزمایشی چه باید کرد پس آزمون به شوخی برگزار شد ولی شوخی ترین بخش آزمون آنجا بود که رفیقم باصدای بلند در سالن آزمون شماره سوال را میخواند و از همه میخواست نظر بدهند الف کیا ؟ ب چند نفر؟ج؟د؟
رفیقم که درنهایت دیپلمش را هم نگرفت کل برگه امتحان را با همان روش خِرَد جمعی پُرکرد.
منِ بچهدرسخوان،رتبه متوسطی آوردم و رفیق درسنخوانم،رتبه دو رقمی کشور شد!
چه اتفاقی افتاده بود؟
من به خِرَد خودم اعتماد کرده بودم و او به خرد جمعی داخل سالن!
آیا میانگین پاسخهای جمع، همیشه درست ترست؟
فرانسیس گالتون پسرعمه داروین،در یک روستا مسابقه ای ترتیب داد که جایزه آن یک گاو پروار ۱۲۰۷ پوندی بود و کسی برنده میشد که بتواند وزن دقیق گاو را حدس بزند، مسابقه،برنده ای نداشت ولی وقتی گالتون از همه جوابهای روستاییان میانگین گرفت عدد به دست آمده به طرز عجیبی دقیق بود.
این تحقیقات سالها به روشهای گوناگون تکرار شده و به همان نتایج رسیده است مثلا معدل نظرات مردم درباره اینکه تعداد آبنباتهای داخل شیشه دقیقا چندتاست به جواب خیلی نزدیکست.
تحقیقات نشان داده حتی اگر ما از نظرات مختلف خودمان هم معدل بگیریم احتمال درستتر بودنش بیشتر میشود.
احتمال اینکه میانگین دو جواب ما به یک سوال درست باشد ده درصد بیشتر از جواب اول ماست، و البته کمتر از وقتیست که نظر شما با فرد دیگری معدل گیری شود.
این یعنی نه تنها نظرِجمع درست ترست بلکه احتمال درست بودن معدل چند نظرما هم بیشتراز نظر اصلی ماست.
پس خرد جمعی حتی وقتی معدل خرد عوام الناس باشد از خرد یک نفر حتی اگر آن یک نفر برترین باشدبهتر کار میکند.
ولی این یک شرط دارد و آن اینکه خرد جمعی حاصل نظرات مستقل جمعیت باشد و افراد جمع،تحت تاثیر نظرات یکدیگر قرار نگیرند یعنی تک تک روستایی ها وزن گاو را حدس بزنند بدون اینکه نظر کدخدا و همسایه را بدانند.
در یک مطالعه چند آهنگ را برای هشت گروه مجازی فرستادند و از اعضای گروه خواستند به بهترین آهنگها نمره دهند. مشخص شد انتخاب بهترین و بدترین آهنگ در گروهها بجز کیفیت خود آهنگ به این بستگی داشت که کدام عضو گروه از کدام آهنگ بیشتر تعریف کند و اولین نظرمثبت باشد یا منفی!
اگر امتیاز آهنگها به عنوان نظر جمع زیر آهنگها نوشته میشد آنوقت بیشترافراد همان آهنگهایی را بهتر میدانستند که امتیاز بیشتری زیر آنها نوشته شده بود حتی اگر زیر آهنگهای ضعیف نمرات جعلی بالا نوشته شده بود.
این یعنی اجتماعی و علنی کردن نظرات میتواند خرد جمعی را ناخردمندانه کند.
ما اگر سوالی را از گروه بزرگی از مردم بپرسیم میانگین جوابها به هدف نزدیکترست به شرطی که مردم از نظرات همدیگر بخصوص لیدرهای گروه خبر نداشته باشند.
مثال تاریخی آن،خرد جمعی ملت آلمان بود که ناخردمندانه عقلش را به هیتلر سپرد.
افراد در گفتگو با هم گاهی روی مواضعی به توافق میرسند که از میانگین گرایشهای مستقل آنها افراطی تر و قطبی تر است.
ایده شما در یک جلسه مشورتی بسته به اینکه حضار اول درمخالفت با آن حرف بزنند یا موافقت و موافق یا مخالف چه رتبه ای داشته باشد میتواند تبدیل به عالیترین یا مزخرف ترین ایده در پایان جلسه شود به همین دلیل مشورت معمولا منجر به انتخاب یک راه میانه نمیشود.
سیاست هم چون یک کنش جمعیست همیشه پر ازافراط و تفریطست.
در واقع بسیاری از مواضع چپها یا راستها فقط به این دلیل تبدیل به هویت آنها شده که در اولین جلسه فرد مهمی در حزب با آن موافقت یا مخالفت کرده است.
دنیل کانمن میگوید ایده های سیاسی مثل ستاره های سینما و آهنگهای محبوب ، اگر مردم فکر کنند که بقیه آنها را دوست دارند به سرعت طرفدار پیدا میکنند حتی اگر احمقانه باشند.
در اقتصاد هم وقتی سکه گران میشود که بیشتر مردم فکر کنند که سکه گران میشود.
خرد جمعی خوبست اگر حاصل میانگین نظرات مستقل جمع باشد ولی متاسفانه رسیدن به آن در جهان بشدت قطبی شده و اجتماعی شده امروز کار سختیست البته اگر داشتن نظری مستقل در چنین دنیای مجازی یی اصلا ممکن باشد.
پس اگر در آخر یک جلسه خوب، همگی روی یک ایده به توافق رسیده اید و فکر میکنید چون نظرتان حاصل خرد جمعیست بهترین نظر ممکنست شک کنیدکه اتفاقا یکجای کار ممکنست بدجوری بلنگد.
امیدوارم خردجمعی ما بالاخره راهی برای درست کردن اوضاع قمر در عقرب کنونی ایران پیدا کند و امیدوارم آن راه بیش از هرچیز حاصل میانگین خرد جمعی همه ما عوام الناس ایران باشد نه میانگین خردِ ما و گروههای قطبی زده ای که هم خودشان هم مردم، فکر میکنند از همه خردمندترند.
به قول صائب:
نه همین اهل خِرَد آینه ی اسرارند
که ز خود بی خبران نیز خبرها دارند
https://www.tg-me.com/draboutorab
سال آخر دبیرستان در کنکوری آزمایشی ثبت نام کردم.
شب امتحان یکی از رفقای درس نخوانم زنگ زد که من هم ثبت نام کردم و فردا با هم برویم.
آن سالها هنوز چنین آزمونهایی مُد نبود و ممتحن ها توجیه نبودند که با متقلبین یک آزمون آزمایشی چه باید کرد پس آزمون به شوخی برگزار شد ولی شوخی ترین بخش آزمون آنجا بود که رفیقم باصدای بلند در سالن آزمون شماره سوال را میخواند و از همه میخواست نظر بدهند الف کیا ؟ ب چند نفر؟ج؟د؟
رفیقم که درنهایت دیپلمش را هم نگرفت کل برگه امتحان را با همان روش خِرَد جمعی پُرکرد.
منِ بچهدرسخوان،رتبه متوسطی آوردم و رفیق درسنخوانم،رتبه دو رقمی کشور شد!
چه اتفاقی افتاده بود؟
من به خِرَد خودم اعتماد کرده بودم و او به خرد جمعی داخل سالن!
آیا میانگین پاسخهای جمع، همیشه درست ترست؟
فرانسیس گالتون پسرعمه داروین،در یک روستا مسابقه ای ترتیب داد که جایزه آن یک گاو پروار ۱۲۰۷ پوندی بود و کسی برنده میشد که بتواند وزن دقیق گاو را حدس بزند، مسابقه،برنده ای نداشت ولی وقتی گالتون از همه جوابهای روستاییان میانگین گرفت عدد به دست آمده به طرز عجیبی دقیق بود.
این تحقیقات سالها به روشهای گوناگون تکرار شده و به همان نتایج رسیده است مثلا معدل نظرات مردم درباره اینکه تعداد آبنباتهای داخل شیشه دقیقا چندتاست به جواب خیلی نزدیکست.
تحقیقات نشان داده حتی اگر ما از نظرات مختلف خودمان هم معدل بگیریم احتمال درستتر بودنش بیشتر میشود.
احتمال اینکه میانگین دو جواب ما به یک سوال درست باشد ده درصد بیشتر از جواب اول ماست، و البته کمتر از وقتیست که نظر شما با فرد دیگری معدل گیری شود.
این یعنی نه تنها نظرِجمع درست ترست بلکه احتمال درست بودن معدل چند نظرما هم بیشتراز نظر اصلی ماست.
پس خرد جمعی حتی وقتی معدل خرد عوام الناس باشد از خرد یک نفر حتی اگر آن یک نفر برترین باشدبهتر کار میکند.
ولی این یک شرط دارد و آن اینکه خرد جمعی حاصل نظرات مستقل جمعیت باشد و افراد جمع،تحت تاثیر نظرات یکدیگر قرار نگیرند یعنی تک تک روستایی ها وزن گاو را حدس بزنند بدون اینکه نظر کدخدا و همسایه را بدانند.
در یک مطالعه چند آهنگ را برای هشت گروه مجازی فرستادند و از اعضای گروه خواستند به بهترین آهنگها نمره دهند. مشخص شد انتخاب بهترین و بدترین آهنگ در گروهها بجز کیفیت خود آهنگ به این بستگی داشت که کدام عضو گروه از کدام آهنگ بیشتر تعریف کند و اولین نظرمثبت باشد یا منفی!
اگر امتیاز آهنگها به عنوان نظر جمع زیر آهنگها نوشته میشد آنوقت بیشترافراد همان آهنگهایی را بهتر میدانستند که امتیاز بیشتری زیر آنها نوشته شده بود حتی اگر زیر آهنگهای ضعیف نمرات جعلی بالا نوشته شده بود.
این یعنی اجتماعی و علنی کردن نظرات میتواند خرد جمعی را ناخردمندانه کند.
ما اگر سوالی را از گروه بزرگی از مردم بپرسیم میانگین جوابها به هدف نزدیکترست به شرطی که مردم از نظرات همدیگر بخصوص لیدرهای گروه خبر نداشته باشند.
مثال تاریخی آن،خرد جمعی ملت آلمان بود که ناخردمندانه عقلش را به هیتلر سپرد.
افراد در گفتگو با هم گاهی روی مواضعی به توافق میرسند که از میانگین گرایشهای مستقل آنها افراطی تر و قطبی تر است.
ایده شما در یک جلسه مشورتی بسته به اینکه حضار اول درمخالفت با آن حرف بزنند یا موافقت و موافق یا مخالف چه رتبه ای داشته باشد میتواند تبدیل به عالیترین یا مزخرف ترین ایده در پایان جلسه شود به همین دلیل مشورت معمولا منجر به انتخاب یک راه میانه نمیشود.
سیاست هم چون یک کنش جمعیست همیشه پر ازافراط و تفریطست.
در واقع بسیاری از مواضع چپها یا راستها فقط به این دلیل تبدیل به هویت آنها شده که در اولین جلسه فرد مهمی در حزب با آن موافقت یا مخالفت کرده است.
دنیل کانمن میگوید ایده های سیاسی مثل ستاره های سینما و آهنگهای محبوب ، اگر مردم فکر کنند که بقیه آنها را دوست دارند به سرعت طرفدار پیدا میکنند حتی اگر احمقانه باشند.
در اقتصاد هم وقتی سکه گران میشود که بیشتر مردم فکر کنند که سکه گران میشود.
خرد جمعی خوبست اگر حاصل میانگین نظرات مستقل جمع باشد ولی متاسفانه رسیدن به آن در جهان بشدت قطبی شده و اجتماعی شده امروز کار سختیست البته اگر داشتن نظری مستقل در چنین دنیای مجازی یی اصلا ممکن باشد.
پس اگر در آخر یک جلسه خوب، همگی روی یک ایده به توافق رسیده اید و فکر میکنید چون نظرتان حاصل خرد جمعیست بهترین نظر ممکنست شک کنیدکه اتفاقا یکجای کار ممکنست بدجوری بلنگد.
امیدوارم خردجمعی ما بالاخره راهی برای درست کردن اوضاع قمر در عقرب کنونی ایران پیدا کند و امیدوارم آن راه بیش از هرچیز حاصل میانگین خرد جمعی همه ما عوام الناس ایران باشد نه میانگین خردِ ما و گروههای قطبی زده ای که هم خودشان هم مردم، فکر میکنند از همه خردمندترند.
به قول صائب:
نه همین اهل خِرَد آینه ی اسرارند
که ز خود بی خبران نیز خبرها دارند
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
ایرانیت
چندی پیش ویدئویی دیدم از خانمی روشنفکر که در آن از زن زندگی آزادی میگفت،ولی آن چیزی که مهم بود نه حرفهای او بلکه پدرش بود،او دختر کسی بود که رکورددار صدور حکم اعدام در ایرانست.
و البته داستان این خانم تنها یک استثنا نیست.
هر روز عکسهای بچه هایی افشا میشود که علیرغم پینه ی پیشانی پدرانشان درحال خوشگذرانی یا همان نوع زندگانی هستند که ایرانیهای معمولی دارند، همان که هزار سال پیش خیام شعرش را میگفت و کمابیش هنوز هم در ایران ادامه دارد.
چرا پدرهای پیشانی پینه بسته ی ایرانی علی رغم میلشان نمیتوانند فرزندانشان را شبیه خودشان بار بیاورند ولی مفتی های عربستان میتوانند؟چرا حتی در متعصبانه ترین دوران ایران هم ایرانی انتحاری نداشتیم؟
داستان فقط چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند نیست قصه اینست که هیچ ایرانی حتی اگر رکورددار اعدام هم باشد نمیتواند درایران بچه اش را طوری بزرگ کند که انگار حافظ و خیامی وجود نداشته است.
در اینکه زمانه،زمانه دیگریست و مثل سابق نمیشود بچه ها را در اکواریوم بزرگ کرد شکی نیست ولی بگذارید برای اینکه منظورم را برسانم قصه را با آوردن شاهدی از آنور آب ،روشن تر کنم.
چرا ایرانیهای مهاجری که سالها دور از ایران زندگی میکنند هنوز دغدغه ایران را دارند؟
چرا هنوز اسم بچه هایشان ایرانیست؟چرا هنوز مهمترین عیدشان نوروزست؟
چرا ایرانی بودن حتی در نسلهای دوم مهاجران هم ادامه پیدا میکند؟
یکی از دوستانم که در فرانسه زندگی میکند تعریف میکرد که پسر دبستانی اش به مادرش گفته است: فکر نکنم من هیچ وقت ازدواج کنم چون در مدرسه های فرانسه هیچ دختر ایرانی پیدا نمیشود.
از این طرف آب هم مثالهای زیادی وجود دارد.
چرا خیلی از روحانیان ایرانی باید اینهمه با مستی و دلدار و خال لب شعر بسازند؟چرا مفتی های الازهر شعر عاشقانه نمی گویند؟چرا بایزید و مولانا ایرانی اند؟
اصلا آیا وجود اینهمه گرایشهای عرفانی حتی در بین فقیهان ایران اتفاقیست؟
آیا اینها مربوط به روح جمعی ایرانی ما نیست؟
اصلا آیا واقعا ملتها روح دارند؟
دکتر اسلامی ندوشن در مقاله"ایران و تنهائیش" میگوید ایران چون مرز در آمیختن تمدنهای شرق و غرب بوده یاد گرفته برای بقا در چنین جغرافیایی،خودش را با هر کس و ناکسی سازگار کند و این خوی سازشکاری گرچه گاهی به دورویی تعبیر شده ولی به تعبیر ندوشن این تساهل تنها راه نجات ایران بوده است چون ایران برای ایرانی،چون ظرف چینی شکستنی ارزشمندی بوده که برای نجاتش مجبور بوده حتی با امثال عرب و مغول هم مماشات کند.
تا قبل از اینکه کتاب" قانون سازان و قانون شکنان "میشل گلفاند را بخوانم فکر میکردم این حرفها از جنس همان احساسات رومانتیک و ناسیونالیستی خامیست که فقط به درد تسکین زخمها و عقده های تاریخی ما ایرانی ها میخورد ولی این کتاب نظرم را کمی عوض کرد.
نویسنده بر روی تفاوت های فرهنگی و اخلاقی ملل مختلف تحقیق کرده و البته با ساده سازی، تحقیقش را روی دو خصوصیت سختی و سستی فرهنگی متمرکز کرده است!
او از ۷۰۰۰ نفرازمردم ۳۰ کشور درباره جهان بینی ،میزان آزادی ها،محدودیت های اجتماعی و هنجارها و مجازات های کشورشان و میزان رعایت آنها توسط مردم سوال کرده و در نهایت ملتها را در بین دو طیف سست و سخت درجه بندی کرده است.
سستی فرهنگی یعنی بی قیدی و کم تعصبی و بی قانون تر بودن و کمتر مذهبی بودن و غریبه ها را بیشتر پذیرفتن و اهل تساهل بودن و سختی فرهنگی هم برعکس آنست.
هلند و برزیل و نیوزلند، جزو سست ها و آلمان و هند و چین و سنگاپور و ژاپن جزو سخت ها هستند.
مثلا در سنگاپور انداختن آدامس روی زمین جرم است و در ژاپن مردم استادیوم ها را بعد بازی تمیز میکنند ولی در نیوزلند ادرار کردن مست ها کنار خیابان هم عیبی ندارد.
مشخص شده جمعیت زیاد،تهدیدهای تاریخی و جنگها،منابع محدود،کم آبی،باعث سختتر شدن ملتها میشود و برعکس ملتهایی که پٰر آبند و در امن و امانند و تنوع قومی و زبانی و فرهنگی دارند،فرهنگ نرم و سست تری خواهند داشت.
این یعنی زیست تاریخی و جغرافیایی ملتها بر روانشناسی آنها اثر میگذارد،اثری که میتواند حاصل اتفاقات قرنها پیش باشد.
پس اگر بعضی ملتها سست تر و بعضی سختترند چرا بعضی عاشق تر بعضی عاقلتر و بعضی شاعرتر نباشند؟
این تحقیق در ایران انجام نشده ولی شاید روزی تحقیقی معلوم کند که ایران روحی دارد که به قول ندوشن تنها در ایرانی پیدا میشود.
شاید همین روح ایرانیست که آخرِهمه ماجراهای ایران را با مدارا تمام میکند و حتی نوادگان چنگیز را عاشق حافظی میکند که میگوید
آسایش دو گیتی تفسیر این دوحرفست
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
شاید همین روحست که سبب میشود دانه های تعصب در ایران حتی اگر جوانه هم بزنند،هرگز درخت نشوند،همان روح ایرانی که حتی اگر پشمینه پوش تندخوی ش آن را پس بزند در دخترش حلول میکند و از زن زندگی آزادی خواهدگفت.
https://www.tg-me.com/draboutorab
چندی پیش ویدئویی دیدم از خانمی روشنفکر که در آن از زن زندگی آزادی میگفت،ولی آن چیزی که مهم بود نه حرفهای او بلکه پدرش بود،او دختر کسی بود که رکورددار صدور حکم اعدام در ایرانست.
و البته داستان این خانم تنها یک استثنا نیست.
هر روز عکسهای بچه هایی افشا میشود که علیرغم پینه ی پیشانی پدرانشان درحال خوشگذرانی یا همان نوع زندگانی هستند که ایرانیهای معمولی دارند، همان که هزار سال پیش خیام شعرش را میگفت و کمابیش هنوز هم در ایران ادامه دارد.
چرا پدرهای پیشانی پینه بسته ی ایرانی علی رغم میلشان نمیتوانند فرزندانشان را شبیه خودشان بار بیاورند ولی مفتی های عربستان میتوانند؟چرا حتی در متعصبانه ترین دوران ایران هم ایرانی انتحاری نداشتیم؟
داستان فقط چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند نیست قصه اینست که هیچ ایرانی حتی اگر رکورددار اعدام هم باشد نمیتواند درایران بچه اش را طوری بزرگ کند که انگار حافظ و خیامی وجود نداشته است.
در اینکه زمانه،زمانه دیگریست و مثل سابق نمیشود بچه ها را در اکواریوم بزرگ کرد شکی نیست ولی بگذارید برای اینکه منظورم را برسانم قصه را با آوردن شاهدی از آنور آب ،روشن تر کنم.
چرا ایرانیهای مهاجری که سالها دور از ایران زندگی میکنند هنوز دغدغه ایران را دارند؟
چرا هنوز اسم بچه هایشان ایرانیست؟چرا هنوز مهمترین عیدشان نوروزست؟
چرا ایرانی بودن حتی در نسلهای دوم مهاجران هم ادامه پیدا میکند؟
یکی از دوستانم که در فرانسه زندگی میکند تعریف میکرد که پسر دبستانی اش به مادرش گفته است: فکر نکنم من هیچ وقت ازدواج کنم چون در مدرسه های فرانسه هیچ دختر ایرانی پیدا نمیشود.
از این طرف آب هم مثالهای زیادی وجود دارد.
چرا خیلی از روحانیان ایرانی باید اینهمه با مستی و دلدار و خال لب شعر بسازند؟چرا مفتی های الازهر شعر عاشقانه نمی گویند؟چرا بایزید و مولانا ایرانی اند؟
اصلا آیا وجود اینهمه گرایشهای عرفانی حتی در بین فقیهان ایران اتفاقیست؟
آیا اینها مربوط به روح جمعی ایرانی ما نیست؟
اصلا آیا واقعا ملتها روح دارند؟
دکتر اسلامی ندوشن در مقاله"ایران و تنهائیش" میگوید ایران چون مرز در آمیختن تمدنهای شرق و غرب بوده یاد گرفته برای بقا در چنین جغرافیایی،خودش را با هر کس و ناکسی سازگار کند و این خوی سازشکاری گرچه گاهی به دورویی تعبیر شده ولی به تعبیر ندوشن این تساهل تنها راه نجات ایران بوده است چون ایران برای ایرانی،چون ظرف چینی شکستنی ارزشمندی بوده که برای نجاتش مجبور بوده حتی با امثال عرب و مغول هم مماشات کند.
تا قبل از اینکه کتاب" قانون سازان و قانون شکنان "میشل گلفاند را بخوانم فکر میکردم این حرفها از جنس همان احساسات رومانتیک و ناسیونالیستی خامیست که فقط به درد تسکین زخمها و عقده های تاریخی ما ایرانی ها میخورد ولی این کتاب نظرم را کمی عوض کرد.
نویسنده بر روی تفاوت های فرهنگی و اخلاقی ملل مختلف تحقیق کرده و البته با ساده سازی، تحقیقش را روی دو خصوصیت سختی و سستی فرهنگی متمرکز کرده است!
او از ۷۰۰۰ نفرازمردم ۳۰ کشور درباره جهان بینی ،میزان آزادی ها،محدودیت های اجتماعی و هنجارها و مجازات های کشورشان و میزان رعایت آنها توسط مردم سوال کرده و در نهایت ملتها را در بین دو طیف سست و سخت درجه بندی کرده است.
سستی فرهنگی یعنی بی قیدی و کم تعصبی و بی قانون تر بودن و کمتر مذهبی بودن و غریبه ها را بیشتر پذیرفتن و اهل تساهل بودن و سختی فرهنگی هم برعکس آنست.
هلند و برزیل و نیوزلند، جزو سست ها و آلمان و هند و چین و سنگاپور و ژاپن جزو سخت ها هستند.
مثلا در سنگاپور انداختن آدامس روی زمین جرم است و در ژاپن مردم استادیوم ها را بعد بازی تمیز میکنند ولی در نیوزلند ادرار کردن مست ها کنار خیابان هم عیبی ندارد.
مشخص شده جمعیت زیاد،تهدیدهای تاریخی و جنگها،منابع محدود،کم آبی،باعث سختتر شدن ملتها میشود و برعکس ملتهایی که پٰر آبند و در امن و امانند و تنوع قومی و زبانی و فرهنگی دارند،فرهنگ نرم و سست تری خواهند داشت.
این یعنی زیست تاریخی و جغرافیایی ملتها بر روانشناسی آنها اثر میگذارد،اثری که میتواند حاصل اتفاقات قرنها پیش باشد.
پس اگر بعضی ملتها سست تر و بعضی سختترند چرا بعضی عاشق تر بعضی عاقلتر و بعضی شاعرتر نباشند؟
این تحقیق در ایران انجام نشده ولی شاید روزی تحقیقی معلوم کند که ایران روحی دارد که به قول ندوشن تنها در ایرانی پیدا میشود.
شاید همین روح ایرانیست که آخرِهمه ماجراهای ایران را با مدارا تمام میکند و حتی نوادگان چنگیز را عاشق حافظی میکند که میگوید
آسایش دو گیتی تفسیر این دوحرفست
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
شاید همین روحست که سبب میشود دانه های تعصب در ایران حتی اگر جوانه هم بزنند،هرگز درخت نشوند،همان روح ایرانی که حتی اگر پشمینه پوش تندخوی ش آن را پس بزند در دخترش حلول میکند و از زن زندگی آزادی خواهدگفت.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
علیه سادگی
ما سادگی را ستایش میکنیم درحالی که بیشتر چیزهایی که در نظرمان ارزشمندترند پیچیده ترند مثل لامبورگینی در مقایسه با پراید!
به مدرنیسم و آسمانخراش ها و رباتها بخاطر پیچیدگی هایشان بد و بیراه میگوییم ولی هیچکداممان حاضر نیستیم به زندگی ساده ی اجدادمان در روستا برگردیم.
ما به" سادگی "حس خوبی داریم درحالی که تقریبا تمام پیشرفت هایمان حاصل پیچیده کردن سادگی هایمان است حتی آنهایی که فکرش را نمیکنیم.
استیون پینکر در کتاب فرشتگان بهتر ذات ما شواهدی می آورد به نفع اینکه نه تنها پیشرفتهای ظاهری انسان بلکه حتی اخلاق و انسانیت هم با افزایش پیچیدگی رشد میکنند.
او صلح طولانی جهان مدرن را حاصل پیچیده تر شدن آن میداند.
پینکر در فصلی از کتاب به رابطه خرد و خشونت می پردازد و با آمار نشان میدهد که چه رابطه معکوس واضحی بین هوش و خشونت وجود دارد.
مردم،فارغ از تحصیلات و موقعیت اجتماعی شان هرچه باهوشتر باشند هم کمتر مرتکب خشونت میشوند و هم کمتر مورد خشونت قرار میگیرند.
پینکر میگوید هر یک نمره هوش کمتر در رییس جمهوران تاریخ آمریکا باعث سیزده هزار و چهارصد و چهل مرگ بیشتر آدمها در جنگ هایی شده که معمولا مثل بوش پسر به علت حماقت راه افتاده است.
و هوش مگر چیزی به جز توان پیچیده تر فکر کردن و نگاه کردن به جهان است؟
اصلا اگر هوش را هم کنار بگذاریم خود پیچیدگی انگار به خودی خود میتواند عاملی برای کاهش خشونت باشد.
پینکر به تحقیق بسیار جالبی اشاره میکند که توسط تتلاک انجام شده است.
تتلاک گفته های افراد را براساس پیچیدگی و سادگی آنها امتیازدهی کرد.
معیار او برای این امتیازدهی،شمارش کلمات خاصی بود که بر سادگی یا پیچیدگی جملات دلالت داشتند.
مثلا بکار بردن کلماتی مثل مطلقا،همیشه،قطعا،حتما،بی چون و چرا،بی شک، انکارناپذیر،بی گمان و باید، امتیاز سادگی جمله را بالا میبرد و برعکس کلماتی مثل شاید،ممکنست، معمولا،احتمالا،ولی،اما،گاهی،تقریبا، امتیاز پیچیدگی جمله را افزایش میداد.
مشخص شد آنهایی که زبانشان پیچیده تر بود نه تنها با احتمال بیشتری باهوش تر بودند بلکه احتمال کمتری داشت که درگیر خشونت شوند.
تتلاک پیچیدگی سخنرانی رهبران ملی در بحران های سیاسی بی که کشورهایشان در آن درگیر شده بودند را با همین روش بررسی کرد و متوجه شد هرچه این سخنرانی ها امتیاز سادگی بیشتری گرفته بودند احتمال جنگ بالاتر و برعکس هرچه پیچیده تر بودند احتمال صلح بیشتر شده بود مثلا در بحران موشکی کوبا که سخنرانی های کِنِدی پیچیده تر و دو پهلو تر بود،کار به جنگ نکشید و برعکس در جنگ کره وجنگ جهانی که سخنرانیها ساده تر و صریحتر بودند،جنگ شد.
در واقع پیچیدگی در کلام،احتمالا نه تنها میتواند نشانه ای از هوش و خرد باشد بلکه میتواند احتمال رسیدن به صلح و پیشرفت را افزایش دهد.
حالا به این فکر کنید:
اگر تحقیقات تتلاک درست باشد آیا اوضاع ما ترسناک نیست؟
ایران ما پر شده از حرفهای ساده و لیدرهای کمهوشی که کلماتی مثل قطعا و فقط و باید ،ورد زبانشان است و برعکس کلماتی مثل شاید و احتمالا و تقریبا و ممکنست را اصلا به زبان نمی آورند.
از کسانی که چندکلاس سواد دارند البته انتظار گفتن جملات پیچیده نمیتوان داشت ولی مشکل اینست که حتی آنهایی که تمام مشکل ایران را به درستی به گردن بی سوادی و سادگی می اندازند هم حرفهایشان پر از قطعا و حتما و بایدست.
حرفهای دیپلماتیک سیاستمداران پیچیده غربی،اعصاب ما را به هم میریزد و انتظارداریم آنها هم مثل سیاستمداران ما جملاتشان پر از سادگی و قطعیت و باید باشد و احتمالا این علامت خوبی نیست.
پینکر میگوید دنیای مدرن از وقتی در صلح زندگی کرد که پر از پیچیدگی هاو اماها و اگرها و شایدها شد و سادگی و قطعیت و حتماًها و بایدها را کنار گذاشت و این همان چیزیست که در ایران ما،هنوز دیده نمیشود ولی خوشبختانه یک نشانه خوب برای ما ایرانی ها در کتاب وجود دارد.
پینکر نشان میدهد که همان نیروهایی که امروزه در صف مقدم جنبشهای اجتماعی ایران هستند میتوانند پیام آوران صلح باشند یعنی زنان.
در تمام نظرسنجی ها،زنان بیشتر به گزینه های صلح آمیز و احزاب دموکرات رای میدهند.
جنگ همیشه بازی یی مردانه بوده و زنان قبیله هرگز در هیچ دورانی همدست نشده اند تا به قبیله همسایه حمله کنند و داماد بربایند و مهمتر از این:
زنان اغلب پیچیده تر از مردان هستند.
فکر کنم اگر پدرم،من و برادرم را تنهایی بزرگ میکرد یا ازدواج نمیکردم و دختردار نمیشدم احتمالا به اندازه امروز سر از پیچیدگیهای آدمها در نمی آوردم.
در دنیای ما مردها ، آدمها خیلی ساده به دوست و دشمن تقسیم میشوند درحالیکه فقط مادران و زنان و دختران ما هستند که معنی نه دوست و نه دشمن را خوب میفهمند.
شاید نوبت زنان ایرانیست که با پیچیدگی هایشان،"شایدها"را از شرِ"بایدها"نجات دهند همان کاری که شاید به صلح نزدیکتر باشد.
https://www.tg-me.com/draboutorab
ما سادگی را ستایش میکنیم درحالی که بیشتر چیزهایی که در نظرمان ارزشمندترند پیچیده ترند مثل لامبورگینی در مقایسه با پراید!
به مدرنیسم و آسمانخراش ها و رباتها بخاطر پیچیدگی هایشان بد و بیراه میگوییم ولی هیچکداممان حاضر نیستیم به زندگی ساده ی اجدادمان در روستا برگردیم.
ما به" سادگی "حس خوبی داریم درحالی که تقریبا تمام پیشرفت هایمان حاصل پیچیده کردن سادگی هایمان است حتی آنهایی که فکرش را نمیکنیم.
استیون پینکر در کتاب فرشتگان بهتر ذات ما شواهدی می آورد به نفع اینکه نه تنها پیشرفتهای ظاهری انسان بلکه حتی اخلاق و انسانیت هم با افزایش پیچیدگی رشد میکنند.
او صلح طولانی جهان مدرن را حاصل پیچیده تر شدن آن میداند.
پینکر در فصلی از کتاب به رابطه خرد و خشونت می پردازد و با آمار نشان میدهد که چه رابطه معکوس واضحی بین هوش و خشونت وجود دارد.
مردم،فارغ از تحصیلات و موقعیت اجتماعی شان هرچه باهوشتر باشند هم کمتر مرتکب خشونت میشوند و هم کمتر مورد خشونت قرار میگیرند.
پینکر میگوید هر یک نمره هوش کمتر در رییس جمهوران تاریخ آمریکا باعث سیزده هزار و چهارصد و چهل مرگ بیشتر آدمها در جنگ هایی شده که معمولا مثل بوش پسر به علت حماقت راه افتاده است.
و هوش مگر چیزی به جز توان پیچیده تر فکر کردن و نگاه کردن به جهان است؟
اصلا اگر هوش را هم کنار بگذاریم خود پیچیدگی انگار به خودی خود میتواند عاملی برای کاهش خشونت باشد.
پینکر به تحقیق بسیار جالبی اشاره میکند که توسط تتلاک انجام شده است.
تتلاک گفته های افراد را براساس پیچیدگی و سادگی آنها امتیازدهی کرد.
معیار او برای این امتیازدهی،شمارش کلمات خاصی بود که بر سادگی یا پیچیدگی جملات دلالت داشتند.
مثلا بکار بردن کلماتی مثل مطلقا،همیشه،قطعا،حتما،بی چون و چرا،بی شک، انکارناپذیر،بی گمان و باید، امتیاز سادگی جمله را بالا میبرد و برعکس کلماتی مثل شاید،ممکنست، معمولا،احتمالا،ولی،اما،گاهی،تقریبا، امتیاز پیچیدگی جمله را افزایش میداد.
مشخص شد آنهایی که زبانشان پیچیده تر بود نه تنها با احتمال بیشتری باهوش تر بودند بلکه احتمال کمتری داشت که درگیر خشونت شوند.
تتلاک پیچیدگی سخنرانی رهبران ملی در بحران های سیاسی بی که کشورهایشان در آن درگیر شده بودند را با همین روش بررسی کرد و متوجه شد هرچه این سخنرانی ها امتیاز سادگی بیشتری گرفته بودند احتمال جنگ بالاتر و برعکس هرچه پیچیده تر بودند احتمال صلح بیشتر شده بود مثلا در بحران موشکی کوبا که سخنرانی های کِنِدی پیچیده تر و دو پهلو تر بود،کار به جنگ نکشید و برعکس در جنگ کره وجنگ جهانی که سخنرانیها ساده تر و صریحتر بودند،جنگ شد.
در واقع پیچیدگی در کلام،احتمالا نه تنها میتواند نشانه ای از هوش و خرد باشد بلکه میتواند احتمال رسیدن به صلح و پیشرفت را افزایش دهد.
حالا به این فکر کنید:
اگر تحقیقات تتلاک درست باشد آیا اوضاع ما ترسناک نیست؟
ایران ما پر شده از حرفهای ساده و لیدرهای کمهوشی که کلماتی مثل قطعا و فقط و باید ،ورد زبانشان است و برعکس کلماتی مثل شاید و احتمالا و تقریبا و ممکنست را اصلا به زبان نمی آورند.
از کسانی که چندکلاس سواد دارند البته انتظار گفتن جملات پیچیده نمیتوان داشت ولی مشکل اینست که حتی آنهایی که تمام مشکل ایران را به درستی به گردن بی سوادی و سادگی می اندازند هم حرفهایشان پر از قطعا و حتما و بایدست.
حرفهای دیپلماتیک سیاستمداران پیچیده غربی،اعصاب ما را به هم میریزد و انتظارداریم آنها هم مثل سیاستمداران ما جملاتشان پر از سادگی و قطعیت و باید باشد و احتمالا این علامت خوبی نیست.
پینکر میگوید دنیای مدرن از وقتی در صلح زندگی کرد که پر از پیچیدگی هاو اماها و اگرها و شایدها شد و سادگی و قطعیت و حتماًها و بایدها را کنار گذاشت و این همان چیزیست که در ایران ما،هنوز دیده نمیشود ولی خوشبختانه یک نشانه خوب برای ما ایرانی ها در کتاب وجود دارد.
پینکر نشان میدهد که همان نیروهایی که امروزه در صف مقدم جنبشهای اجتماعی ایران هستند میتوانند پیام آوران صلح باشند یعنی زنان.
در تمام نظرسنجی ها،زنان بیشتر به گزینه های صلح آمیز و احزاب دموکرات رای میدهند.
جنگ همیشه بازی یی مردانه بوده و زنان قبیله هرگز در هیچ دورانی همدست نشده اند تا به قبیله همسایه حمله کنند و داماد بربایند و مهمتر از این:
زنان اغلب پیچیده تر از مردان هستند.
فکر کنم اگر پدرم،من و برادرم را تنهایی بزرگ میکرد یا ازدواج نمیکردم و دختردار نمیشدم احتمالا به اندازه امروز سر از پیچیدگیهای آدمها در نمی آوردم.
در دنیای ما مردها ، آدمها خیلی ساده به دوست و دشمن تقسیم میشوند درحالیکه فقط مادران و زنان و دختران ما هستند که معنی نه دوست و نه دشمن را خوب میفهمند.
شاید نوبت زنان ایرانیست که با پیچیدگی هایشان،"شایدها"را از شرِ"بایدها"نجات دهند همان کاری که شاید به صلح نزدیکتر باشد.
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
https://telegra.ph/%DA%AF%D8%B1%D8%A8%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%DA%A9-02-24
https://www.tg-me.com/draboutorab
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegraph
گربه سیاهِ اتاقِ تاریک
سالها پیش در آغاز طبابتم به عنوان پزشک مغز و اعصاب در جایی طبابت میکردم که خیلی از بیمارانم به قول خودشان از پشت کوه می آمدند. من و مردمِ پشت کوه ،زبان هم را میفهمیدیم ولی انگار زبان احساساتمان با هم فرق میکرد! یکی از چیزهایی که همیشه در مطب از آنها می…
عصب شناسی هنر قسمت اول
دخترم از دو سالگی نقاشی میکشید نقاشی های او پر از لکه های رنگی و خطخطی های کج و کوله ای بود که با اینکه شبیه هیچ چیزی نبودند ولی من آنها را دوست داشتم.
آن زمان با خودم فکر کردم که اگر دخترم این نقاشی ها را روی بوم نقاشی میکشید چطور میشد آنها را از نقاشی یک هنرمند سبک امپرسیونیسم که در آن هم بوم پر از لکه ها و خطوط کج و معوج است تشخیص داد؟
سالها این گوشه ی ذهنم بود تا همین ماه پیش که شروع به خواندن چند کتاب درباره نوروساینس هنر کردم.
آلن وینر در کتابش ساز و کار هنر تعریف میکند که چند سال پیش یک خبرنگار هنری نمایشگاهی از نقاشی های سبک انتزاعی یک هنرمند گمنام به نام فِردی لینسکی ترتیب داد و از تعدادی از کارشناسان معتبر هنر برای بازدید از آن دعوت کرد نقدها بسیار عالی بودند و همه آثار در حراجی قیمت گذاری بالایی شدند. بعد از پایان نمایشگاه او مقاله ای نوشت و فاش کرد که در واقع نقاشی ها کار دختر دو ساله اش بوده که
همه آنها را در آشپزخانه با سس گوجه فرنگی کشیده است.
قصه نقاشی هایی که دختران خردسال ما هم میتوانند بکشد قصه ای ست که به بحث های زیادی درباره ذات کلی هنر دامن زده است و فقط مربوط به نقاشی پست مدرن نیست.
موزیسین هایی که صداهای ناهنجار از خودشان در می آورند و کلی نقد های خوب میگیرند نویسنده هایی که رمانهایشان قصه های بی سر و تهیست که فقط منتقدین ادبی از آن تعریف میکنند و درحالی که رمانخوانهای عادی حالشان از رمانهای آنها به هم میخورد، همه ی جایزه های ادبی را درو میکنند.
کارگردانهای برنده اسکاری که انگار فقط برای این فیلم میسازند که به مردم عادی بگویند شما خیلی عوام تر از آن هستید که از فیلم ما خوشتان بیاید.
چرا اگر همان لکه ها و خط خطی های دختر دو ساله من را یک نقاش سرشناس سبک انتزاعی بکشد هزاران دلار می ارزد؟آیا هنر یک قراداد اجتماعیست همان طور که اسکناس؟
آیا هنر هیچ ذات مشخصی ندارد؟
چرا وقتی یک هنرمند معروف مثل مارسل دوشان یک کاسه توالت را در گالری اش به عنوان اثر هنری بگذارد آن کاسه توالت تبدیل به هنر مفهومی میشود ولی همان کاسه توالت در خانه ما تنها به درد قضای حاجت میخورد؟
برای جواب به این سوال باید ابتدا دو جریان بزرگ در دنیا را بشناسیم.
ذات گرایان و طرفداران لوح سپید!
بسته به اینکه شما سوالاتتان درباره هنر را از کدام یک از این دو گروه بپرسید باید منتظر جوابهایی به کلی متفاوت باشید.
بگذارید برای اینکه بهتر دعوای این دو گروه را درک کنیم اول سراغ نظرات افراطی ترین طیف این دو گروه برویم.
طرفداران افراطی نظریه لوح سپید میگویند مغز ما لوحیست خام که بعد از تولد،تماما توسط فرهنگ و محیط سیمکشی میشود.پس یک کاسه توالت هم میتواند هنر باشد اگر هنرمند قصد هنری از نمایشش داشته باشد.
آنها هنربودن با نبودن یک اثر را حاصل آموزش و کلیشه های فرهنگی میدانند و میگویند همه چیز حتی زیبایی هم حاصل فرهنگ ست فرهنگی که تحت تأثیر الگوهای سرمایه داری سالها کلیشه های زیباشناسانه اش را به مغزهای ما دیکته کرده و هنرمندانه بودن یا نبودن یک اثر را به اذهان عمومی تحمیل میکند.
آنها نه تنها هنر و زیبایی را تماما یک پدیده فرهنگی میدانند بلکه حتی همه تفاوتهای نژادی و جنسیتی و شخصیتی را هم حاصل کلیشه های فرهنگی میدانند.
افراطی ترین حرف آنهادر یک جمله این است که شما یک بچه را از بدو تولد به ماتحویل دهید ما بنا به سفارش شما از او یک اینشتین یا یک موتسارت یا یک هیتلر میسازیم.
قوی ترین استدلال علمی آنها برای مخالفت با گروه دوم (که معتقدند درک زیبایی و هنر ذاتی ست و از طریق کدهایی که ژنها برای ما به ارث گذاشته اند در مغز ما مدار بندی شده اند) این است که ژنها یا همان ذات ما به اندازه کافی کد برای برنامه ریزی چنین دنیای مغزی- فرهنگی پیچیده ای ندارد مثلا میگویند ژنهای ما آدمها فقط دوبرابر ژنهای کرم خاکی ست و اختلاف ژنوم ما با شامپانزه فقط در دو درصد ژنهای ماست پس اینهمه اختلاف بین ما و سایر موجودات فقط در صورتی قابل توضیح زیستشناسی ست که قبول کنیم که سیم پیچی لوح سپید مغز ما با محیط و فرهنگ انجام میشود.
آنها میگویند مغز، لوح سپیدیست که هر چیزی که دلتان بخواهد میتوانید روی آن بنویسید و آدمها مثل خمیرِ بازی به هر شکلی که تربیت شوند در می آیند.
با اینکه قبول نظریه لوح سپید بسیار وسوسه کننده،رومانتیک و اخلاقیست و با آن میشود به جنگِ نژاد پرستی و جنسیت زدگی و تبعیضها رفت ولی متاسفانه یا خوشبختانه پای این تئوری از چندجا بدجوری میلنگد.
با لوح سپید نمیتوان توضیح داد چرا دوقلوهای همسانی که از بدو تولد از هم جدا شده اند و در دو شهر مختلف نزد دوخانواده متفاوت بزرگ شده اند و از هم خبرندارند هردو از یک جور قهوه یک سبک موسیقی یا فیلم خوششان می آید؟
چرا معیارهای زیباشناسانه آنها برای ازدواج اینقدر شبیه همست؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
دخترم از دو سالگی نقاشی میکشید نقاشی های او پر از لکه های رنگی و خطخطی های کج و کوله ای بود که با اینکه شبیه هیچ چیزی نبودند ولی من آنها را دوست داشتم.
آن زمان با خودم فکر کردم که اگر دخترم این نقاشی ها را روی بوم نقاشی میکشید چطور میشد آنها را از نقاشی یک هنرمند سبک امپرسیونیسم که در آن هم بوم پر از لکه ها و خطوط کج و معوج است تشخیص داد؟
سالها این گوشه ی ذهنم بود تا همین ماه پیش که شروع به خواندن چند کتاب درباره نوروساینس هنر کردم.
آلن وینر در کتابش ساز و کار هنر تعریف میکند که چند سال پیش یک خبرنگار هنری نمایشگاهی از نقاشی های سبک انتزاعی یک هنرمند گمنام به نام فِردی لینسکی ترتیب داد و از تعدادی از کارشناسان معتبر هنر برای بازدید از آن دعوت کرد نقدها بسیار عالی بودند و همه آثار در حراجی قیمت گذاری بالایی شدند. بعد از پایان نمایشگاه او مقاله ای نوشت و فاش کرد که در واقع نقاشی ها کار دختر دو ساله اش بوده که
همه آنها را در آشپزخانه با سس گوجه فرنگی کشیده است.
قصه نقاشی هایی که دختران خردسال ما هم میتوانند بکشد قصه ای ست که به بحث های زیادی درباره ذات کلی هنر دامن زده است و فقط مربوط به نقاشی پست مدرن نیست.
موزیسین هایی که صداهای ناهنجار از خودشان در می آورند و کلی نقد های خوب میگیرند نویسنده هایی که رمانهایشان قصه های بی سر و تهیست که فقط منتقدین ادبی از آن تعریف میکنند و درحالی که رمانخوانهای عادی حالشان از رمانهای آنها به هم میخورد، همه ی جایزه های ادبی را درو میکنند.
کارگردانهای برنده اسکاری که انگار فقط برای این فیلم میسازند که به مردم عادی بگویند شما خیلی عوام تر از آن هستید که از فیلم ما خوشتان بیاید.
چرا اگر همان لکه ها و خط خطی های دختر دو ساله من را یک نقاش سرشناس سبک انتزاعی بکشد هزاران دلار می ارزد؟آیا هنر یک قراداد اجتماعیست همان طور که اسکناس؟
آیا هنر هیچ ذات مشخصی ندارد؟
چرا وقتی یک هنرمند معروف مثل مارسل دوشان یک کاسه توالت را در گالری اش به عنوان اثر هنری بگذارد آن کاسه توالت تبدیل به هنر مفهومی میشود ولی همان کاسه توالت در خانه ما تنها به درد قضای حاجت میخورد؟
برای جواب به این سوال باید ابتدا دو جریان بزرگ در دنیا را بشناسیم.
ذات گرایان و طرفداران لوح سپید!
بسته به اینکه شما سوالاتتان درباره هنر را از کدام یک از این دو گروه بپرسید باید منتظر جوابهایی به کلی متفاوت باشید.
بگذارید برای اینکه بهتر دعوای این دو گروه را درک کنیم اول سراغ نظرات افراطی ترین طیف این دو گروه برویم.
طرفداران افراطی نظریه لوح سپید میگویند مغز ما لوحیست خام که بعد از تولد،تماما توسط فرهنگ و محیط سیمکشی میشود.پس یک کاسه توالت هم میتواند هنر باشد اگر هنرمند قصد هنری از نمایشش داشته باشد.
آنها هنربودن با نبودن یک اثر را حاصل آموزش و کلیشه های فرهنگی میدانند و میگویند همه چیز حتی زیبایی هم حاصل فرهنگ ست فرهنگی که تحت تأثیر الگوهای سرمایه داری سالها کلیشه های زیباشناسانه اش را به مغزهای ما دیکته کرده و هنرمندانه بودن یا نبودن یک اثر را به اذهان عمومی تحمیل میکند.
آنها نه تنها هنر و زیبایی را تماما یک پدیده فرهنگی میدانند بلکه حتی همه تفاوتهای نژادی و جنسیتی و شخصیتی را هم حاصل کلیشه های فرهنگی میدانند.
افراطی ترین حرف آنهادر یک جمله این است که شما یک بچه را از بدو تولد به ماتحویل دهید ما بنا به سفارش شما از او یک اینشتین یا یک موتسارت یا یک هیتلر میسازیم.
قوی ترین استدلال علمی آنها برای مخالفت با گروه دوم (که معتقدند درک زیبایی و هنر ذاتی ست و از طریق کدهایی که ژنها برای ما به ارث گذاشته اند در مغز ما مدار بندی شده اند) این است که ژنها یا همان ذات ما به اندازه کافی کد برای برنامه ریزی چنین دنیای مغزی- فرهنگی پیچیده ای ندارد مثلا میگویند ژنهای ما آدمها فقط دوبرابر ژنهای کرم خاکی ست و اختلاف ژنوم ما با شامپانزه فقط در دو درصد ژنهای ماست پس اینهمه اختلاف بین ما و سایر موجودات فقط در صورتی قابل توضیح زیستشناسی ست که قبول کنیم که سیم پیچی لوح سپید مغز ما با محیط و فرهنگ انجام میشود.
آنها میگویند مغز، لوح سپیدیست که هر چیزی که دلتان بخواهد میتوانید روی آن بنویسید و آدمها مثل خمیرِ بازی به هر شکلی که تربیت شوند در می آیند.
با اینکه قبول نظریه لوح سپید بسیار وسوسه کننده،رومانتیک و اخلاقیست و با آن میشود به جنگِ نژاد پرستی و جنسیت زدگی و تبعیضها رفت ولی متاسفانه یا خوشبختانه پای این تئوری از چندجا بدجوری میلنگد.
با لوح سپید نمیتوان توضیح داد چرا دوقلوهای همسانی که از بدو تولد از هم جدا شده اند و در دو شهر مختلف نزد دوخانواده متفاوت بزرگ شده اند و از هم خبرندارند هردو از یک جور قهوه یک سبک موسیقی یا فیلم خوششان می آید؟
چرا معیارهای زیباشناسانه آنها برای ازدواج اینقدر شبیه همست؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
عصبشناسی هنر قسمت دوم
آیا هنر در ذات و ژنهای ماست یا فرهنگ و محیط هستند که مدارهایش رابعد از تولد در مغز ما سیمکشی میکنند؟
میدانم در کشوری که همه چیز به طرز احمقانه ای سیاسی میشود، نسبت دادن سبکهای هنری به سیاست، بوی روزنامه های عصر را میدهد ولی باور کنید نه تنها سبک های هنری بلکه علم عصبشناسی هنر هم مسأله ای کاملا سیاسی- تاریخی ست.
تا قبل از اینکه کتاب لوح سپید استیون پینکر را بخوانم نمیدانستم که نه تنها جریانات اجتماعی بلکه جریانات علمی و هنری در قرن بیستم هم تحت تاثیر جریانات سیاسی قرار داشته اند.
باورش سختست ولی حتی اینکه طرفدار کدام سبک هنری یا کدام نظریه عصب شناسی هنر باشید ممکنست بستگی به این داشته باشد که نه فقط خودتان بلکه فقط استاد یا استاد استادتان طرفدار کدام یک از دو اردوگاه چپ یا راست بوده باشند.
فرض کنید در آمریکا زندگی میکنید و آرمانتان رسیدن به دنیایی کاملا عادلانه است یا فمنیست دوآتشه ای هستید که بر علیه کلیشه های جنسیتی مبارزه میکنید و حالا مثلا در دانشگاه هاروارد در رشته روانشناسی یا عصب شناسی قبول شده اید.
آیا ترجیح میدهید با کسی مثل دکتر پینکر محافظه کار که مخالف لوح سپیدست، پایان نامه بگیرید یا ترجیح میدهید با استادی که معتقدست میتوان بچه ها را مثل خمیر بازی به هرشکلی در آورد و مثلا بعد از بیست سال از یک بچه هنرمند یا سیاستمدار یا دانشمند یا قهرمان المپیک یا قاتل سریالی ساخت همکاری کنید؟
اگر آدمها لوح سپیدی باشند که بتوان با تربیت صحیح از آنها اینشتین و موتسارت و گاندی ساخت آنوقت میتوان امیدوار بود که روزی دنیا کاملا عادلانه شود و سیاه و سپید و فقیر و غنی و زن و مرد دیگر معنای سابق را نداشته باشد.
پینکر شرح میدهد که چگونه در دهه هفتاد،دانشمندان طرفدار نظریه لوح سپید دانشگاه ها را قبضه کرده بودند و خواندن کتاب سوسیوبیولوژی ادوارد ویلسون استاد زیست شناسی دانشگاه هاروارد در مرام آنها حکم ارتداد را داشت.
چپها کلاسهای ویلسون پیرمرد را به هم میزدند و آب گند روی سرش خالی میکردند فقط به جرم اینکه کتابی نوشته بود که در آن با مقایسه رفتارهای اجتماعی مورچه ها و شامپانزه ها با آدمها ،احتمال وجود ژنهای رفتاری مشترک بین ما و حیوانات را مطرح کرده بود و در آخر احتمال داده بود بعضی از رفتارهای ما از جمله شهودهای اخلاقی ممکنست در طی تکامل شکل گرفته باشد و ذاتی باشند نه فرهنگی و اکتسابی!
استادان زیست شناسی و عصب شناسی چپگرا و لشگریان و نوچگان نظریه لوح سپید در دانشگاه هاروارد،بیانیه ی بلند بالایی علیه او صادرکردند که میگفت کتاب ویلسون جبرگرایانه است و تلاش میکند تا نابرابری های اجتماعی و نژادی و طبقاتی موجود را از طریق ژنتیک و تکامل توجیه کند،راهی که به اتاق های گاز نازیسم ختم خواهد شد.
کتاب ژن خودخواه ریچارد داوکینر هم از حمله لشگریان لوح سپید،مصون نماند،چون به قول آنها، داوکینر در کتابش جسم و جان مارا به ژن فرو میکاست و نقش فرهنگ و تربیت را نادیده میگرفت.
مشکل آنها این بود که اگر ژنها اینقدر در رفتار ما مهم باشند پس دیگر چگونه می توان دنیا را به جایی کاملا برابر و بدون تبعیض تبدیل کرد؟
مشابه همین جدال در دنیای هنر هم در جریان بود و سبک های هنری هم وارد این دعوا شدند.
آن دسته از هنرمندانی که میگفتند سلیقه هنری و بالاتر از آن خود زیبایی کاملا یک قرارداد فرهنگی ست، به کمک چپها و با همان استدلالهای طرفداران لوح سپید به جنگ آنهایی رفتند که میگفتند هنر و زیبایی در ذات و ژنهای ماست و از بدو تولد وجود دارد و نمیتوان یک کاسه توالت را فقط چون مارسل دوشان آنرا در گالری اش گذاشته زیبا یا هنرمندانه دانست.
طرفداران نظریه فرهنگی و اکتسابی و قراردادی بودن هنر و زیبایی برای این ایراد ذات گرایان پاسخی نداشتندکه میپرسیداگر درک هنر یا زیبایی نیاز به هیچ ساز و کار ذاتی در مغز ما ندارد و فقط یک قرارداد اجتماعی ست چرا قبیله های دورافتاده آفریقا هم با موسیقی شش و هشت مثل ما یا ژاپنی ها میرقصند و مثل ما احساس میکنند که آهنگ برنادت غمناکست.
این ایرادها از همان جنسیست که به طرفداران لوح سپید وارد است مثل اینکه:
اگر همه تفاوتهای زن و مرد، ناشی از کلیشه های فرهنگ جنسیت زده ماست چرا تمایل جنسی آدمها را نمیشود عوض کرد؟
یا اگر عاطفه و خشونت در مرد و زن ذاتی جنسشان نیست چرا نود و هشت درصد قاتلهای دنیا مرد هستند؟
یا اگر تنها فرهنگ، مغز ما را سیمکشی میکند و میتوان با تربیت از یکی هیتلر و از دیگری گاندی ساخت چرا دوقلوهای همسان جدا شده از هم که هرگز یکدیگر را ندیده اند، بالای نود درصد موارد شخصیت و هوشی عینا شبیه بهم دارند و حتی نود درصد موارد هردو به یک حزب سیاسی رای میدهند؟
ولی هنرمندان طرفدار لوح سپید بازهم از زبان سهراب میخواندند
پس چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
و چرا میگویند که کبوتر زیباست؟
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
آیا هنر در ذات و ژنهای ماست یا فرهنگ و محیط هستند که مدارهایش رابعد از تولد در مغز ما سیمکشی میکنند؟
میدانم در کشوری که همه چیز به طرز احمقانه ای سیاسی میشود، نسبت دادن سبکهای هنری به سیاست، بوی روزنامه های عصر را میدهد ولی باور کنید نه تنها سبک های هنری بلکه علم عصبشناسی هنر هم مسأله ای کاملا سیاسی- تاریخی ست.
تا قبل از اینکه کتاب لوح سپید استیون پینکر را بخوانم نمیدانستم که نه تنها جریانات اجتماعی بلکه جریانات علمی و هنری در قرن بیستم هم تحت تاثیر جریانات سیاسی قرار داشته اند.
باورش سختست ولی حتی اینکه طرفدار کدام سبک هنری یا کدام نظریه عصب شناسی هنر باشید ممکنست بستگی به این داشته باشد که نه فقط خودتان بلکه فقط استاد یا استاد استادتان طرفدار کدام یک از دو اردوگاه چپ یا راست بوده باشند.
فرض کنید در آمریکا زندگی میکنید و آرمانتان رسیدن به دنیایی کاملا عادلانه است یا فمنیست دوآتشه ای هستید که بر علیه کلیشه های جنسیتی مبارزه میکنید و حالا مثلا در دانشگاه هاروارد در رشته روانشناسی یا عصب شناسی قبول شده اید.
آیا ترجیح میدهید با کسی مثل دکتر پینکر محافظه کار که مخالف لوح سپیدست، پایان نامه بگیرید یا ترجیح میدهید با استادی که معتقدست میتوان بچه ها را مثل خمیر بازی به هرشکلی در آورد و مثلا بعد از بیست سال از یک بچه هنرمند یا سیاستمدار یا دانشمند یا قهرمان المپیک یا قاتل سریالی ساخت همکاری کنید؟
اگر آدمها لوح سپیدی باشند که بتوان با تربیت صحیح از آنها اینشتین و موتسارت و گاندی ساخت آنوقت میتوان امیدوار بود که روزی دنیا کاملا عادلانه شود و سیاه و سپید و فقیر و غنی و زن و مرد دیگر معنای سابق را نداشته باشد.
پینکر شرح میدهد که چگونه در دهه هفتاد،دانشمندان طرفدار نظریه لوح سپید دانشگاه ها را قبضه کرده بودند و خواندن کتاب سوسیوبیولوژی ادوارد ویلسون استاد زیست شناسی دانشگاه هاروارد در مرام آنها حکم ارتداد را داشت.
چپها کلاسهای ویلسون پیرمرد را به هم میزدند و آب گند روی سرش خالی میکردند فقط به جرم اینکه کتابی نوشته بود که در آن با مقایسه رفتارهای اجتماعی مورچه ها و شامپانزه ها با آدمها ،احتمال وجود ژنهای رفتاری مشترک بین ما و حیوانات را مطرح کرده بود و در آخر احتمال داده بود بعضی از رفتارهای ما از جمله شهودهای اخلاقی ممکنست در طی تکامل شکل گرفته باشد و ذاتی باشند نه فرهنگی و اکتسابی!
استادان زیست شناسی و عصب شناسی چپگرا و لشگریان و نوچگان نظریه لوح سپید در دانشگاه هاروارد،بیانیه ی بلند بالایی علیه او صادرکردند که میگفت کتاب ویلسون جبرگرایانه است و تلاش میکند تا نابرابری های اجتماعی و نژادی و طبقاتی موجود را از طریق ژنتیک و تکامل توجیه کند،راهی که به اتاق های گاز نازیسم ختم خواهد شد.
کتاب ژن خودخواه ریچارد داوکینر هم از حمله لشگریان لوح سپید،مصون نماند،چون به قول آنها، داوکینر در کتابش جسم و جان مارا به ژن فرو میکاست و نقش فرهنگ و تربیت را نادیده میگرفت.
مشکل آنها این بود که اگر ژنها اینقدر در رفتار ما مهم باشند پس دیگر چگونه می توان دنیا را به جایی کاملا برابر و بدون تبعیض تبدیل کرد؟
مشابه همین جدال در دنیای هنر هم در جریان بود و سبک های هنری هم وارد این دعوا شدند.
آن دسته از هنرمندانی که میگفتند سلیقه هنری و بالاتر از آن خود زیبایی کاملا یک قرارداد فرهنگی ست، به کمک چپها و با همان استدلالهای طرفداران لوح سپید به جنگ آنهایی رفتند که میگفتند هنر و زیبایی در ذات و ژنهای ماست و از بدو تولد وجود دارد و نمیتوان یک کاسه توالت را فقط چون مارسل دوشان آنرا در گالری اش گذاشته زیبا یا هنرمندانه دانست.
طرفداران نظریه فرهنگی و اکتسابی و قراردادی بودن هنر و زیبایی برای این ایراد ذات گرایان پاسخی نداشتندکه میپرسیداگر درک هنر یا زیبایی نیاز به هیچ ساز و کار ذاتی در مغز ما ندارد و فقط یک قرارداد اجتماعی ست چرا قبیله های دورافتاده آفریقا هم با موسیقی شش و هشت مثل ما یا ژاپنی ها میرقصند و مثل ما احساس میکنند که آهنگ برنادت غمناکست.
این ایرادها از همان جنسیست که به طرفداران لوح سپید وارد است مثل اینکه:
اگر همه تفاوتهای زن و مرد، ناشی از کلیشه های فرهنگ جنسیت زده ماست چرا تمایل جنسی آدمها را نمیشود عوض کرد؟
یا اگر عاطفه و خشونت در مرد و زن ذاتی جنسشان نیست چرا نود و هشت درصد قاتلهای دنیا مرد هستند؟
یا اگر تنها فرهنگ، مغز ما را سیمکشی میکند و میتوان با تربیت از یکی هیتلر و از دیگری گاندی ساخت چرا دوقلوهای همسان جدا شده از هم که هرگز یکدیگر را ندیده اند، بالای نود درصد موارد شخصیت و هوشی عینا شبیه بهم دارند و حتی نود درصد موارد هردو به یک حزب سیاسی رای میدهند؟
ولی هنرمندان طرفدار لوح سپید بازهم از زبان سهراب میخواندند
پس چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
و چرا میگویند که کبوتر زیباست؟
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
عصبشناسی هنر قسمت سوم
آدمها وقتی به موسیقی شش و هشت گوش میدهند بی اختیار حس و حال بشکن زدن پیدا میکنند حتی اگر امام جماعت مسجد باشند.
بچه های خردسال هم باضرب تنبک قِر میدهند حتی اگر پسر مرجع تقلید باشند.
وقتی برای یک گروه از مردم قبیله آفریقایی مافا که هیچ تماسی با موسیقی غربی نداشتندبرای اولین بار آهنگهای دنیای جدید راپخش کردند همان حسهایی را از آهنگهای شش و هشت یا غمناک گزارش کردندکه یک گروه از آلمانیهای متجدد!
برای اینکه بفهمیم یک توانایی خاص مثلا هنر در مغز ذاتیست یا نه سه راه داریم.
یکی بررسی آن توانایی خاص در خردسالان قبل از زمانیست که تحت تأثیرفرهنگ قراربگیرند.
دیگری بررسی جهانشمولی آن توانایی بخصوص در فرهنگ های ایزوله مثل قبایل دورافتاده است و سوم بررسی مغز و ژن کسانی که نقصی ذاتی در آن توانایی خاص دارند.
بعضی آدمها به سندرم نادری مبتلا هستند که به آن کری موسیقیایی میگویند آنها حتی آهنگهای معروف را هم نمیتوانند تشخیص دهند یعنی مثلا آهنگین بودن مرغ سحر شجریان را هم حس نمیکنند.
در بررسی مغز آنها نقایصی در محل اتصال لوب گیجگاهی با پاریتال پیدا شده است.
بیماری عجیب دیگری گزارش شده که افراد مبتلا میگویند از موسیقی لذت نمیبرند یعنی با اینکه کاملا موسیقی بودن موسیقی و ظرایف آن را درک میکنند نمیتوانند از آن لذت ببرند.
با توجه به اینکه در موسیقی همان مکانهایی در مغز فعال میشوند که موقع غذای خوب،رابطه جنسی یا بردن بلیط بخت آزمایی فعال میشوند و در این افراد درک سایر لذتها نرمالست،احتمالا این سندرم نادر نشان میدهد که باید مدارهای مخصوصی تنها برای درک لذت موسیقی در مغز ما وجود داشته باشند.
همه اینها شواهدی به نفع ذاتی بودنِ ساز و کار درک موسیقی در انسانست.
اگر هنر بر طبق نظریه ی طرفداران لوح سپید تنها یک قرارداد فرهنگی باشد و سیم کشی آن در مغز ما کاملا بر عهده محیط و فرهنگ باشد چرا باید چنین سندرمهایی وجود داشته باشند یا چرا باید قبیله دورافتاده مافا درست مثل آلمانیها غم و شادی را در موسیقی حس کنند؟چرا باید خردسالان هم غم و شادی موسیقی را درک کنند.
اصلا بگذارید به سراغ پدر جدِ هنر یعنی زیبایی برویم همان که طرفداران لوح سپید میگویند آن هم یک پدیده فرهنگیست نه ذاتی و بپرسیم چرا در همه ملتها نه فقط هنر بلکه زیبایی هم معیارهایی مشترک دارد؟
چرا زنانی با صورت قرینه تر وگردتر و هیکل ساعت شنی تر برای همه مردان در تمام فرهنگ ها و حتی برای همه نوزادان(با حساب زمان طولانی ترِ نگاه کردن به آنها) دلرباترند؟
اگر هنر و زیبایی،ذاتی نباشد پس باید بالاخره در یک فرهنگ دورافتاده آدمهایی را پیدا کنیم که با موسیقی شش و هشت گریه کنند یا از نقاشی یک کاسه ی پر از مدفوع لذت ببرند یا در قفسشان به جای کبوتر، کرکس نگه دارند و واقعا فکر کنند شبدر چه کم از لاله قرمز دارد و نگویند که کبوتر زیباست.
ولی برخلاف نظر سهراب که میگوید
چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید،حتی اگر چشمها را باید شست،مشکل اینست که جور دیگر نمیتوان دید چون مغز ما در طی دوران تکاملی خود برای زیبا دیدن کبوتر و لاله قرمز و آهنگ ریتم دار و نقاشی خوش آب و رنگ و چهره ی قرینه و موی قشنگ و قامت متناسب و فیلم کازابلانکا و رمان جنگ و صلح و شعر سعدی،کدگذاری و سیم کشی شده است.
چهره قرینه و صورت گرد و هیکل ساعت شنی در زنها و چانه مربعی و هیکل ورزیده در مردها در همه فرهنگها زیباتر به نظر می آیند چون این خصوصیات میلیونها سال نسبت مستقیمی با احتمال بیشتر باروری داشته اند مثلاً بهترین نسبت کمر به باسن از نظر آقایان بدون اینکه خودشان خبر داشته باشند همان نسبتیست که بیشترین باروری در آن اتفاق می افتد.
پس شاید هنر هم مثل زیبایی،ارزش تکاملی دارد و تکامل با شعبده ژنهایش ،هنر را در مغز ما سیم کشی کرده باشد؟
جفری میلر میگوید انگیزش خلق هنر تاکتیکی برای یافتن بهترین جفتست چون هنرمند بودن میتواند نشانه داشتن دستگاه عصبی با کیفیت تری باشد.
نقاش بودن از همان عصرحجر با نقش غارهایش معنی تکاملی اش ، بینایی بهتر و دستان دقیقتر بوده و خوب آواز خواندن هم یک نشانه سلامت عصبی بوده است و مثل بلبلهای خوش صدا شانس پیداکردن جفت در آدمهارا هم افزایش میداده است.
در یک کلام،هنرمند بودن باعث سکسی تر شدن افراد میشود و برای قبول این ادعا کافیست به این سوال فکر کنید که کدام گروه بیشترین سینه چاک برای جفتگیری را دارند؟هنرپیشه ها و خوانندگان پاپ یا مثلا شاگرد اولهای کلاس با عینکهای ته استکانی؟
در حیوانات هم مرغهای نر کریج ساز لانه های خوش آب رنگشان را هنرمندانه می آرایند و هنرمندترین نر به سکسی ترین نر برای جفتگیری تبدیل میشود.
حتی اگر هنر به طور مستقیم هم حاصل تکامل و ژنهای ما نباشد به قول پینکر میتواند محصول جانبیِ مغز بزرگ و زیباپرست ما باشد.
آیا هنرِزشت هم میتواند وجود داشته باشد؟
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
آدمها وقتی به موسیقی شش و هشت گوش میدهند بی اختیار حس و حال بشکن زدن پیدا میکنند حتی اگر امام جماعت مسجد باشند.
بچه های خردسال هم باضرب تنبک قِر میدهند حتی اگر پسر مرجع تقلید باشند.
وقتی برای یک گروه از مردم قبیله آفریقایی مافا که هیچ تماسی با موسیقی غربی نداشتندبرای اولین بار آهنگهای دنیای جدید راپخش کردند همان حسهایی را از آهنگهای شش و هشت یا غمناک گزارش کردندکه یک گروه از آلمانیهای متجدد!
برای اینکه بفهمیم یک توانایی خاص مثلا هنر در مغز ذاتیست یا نه سه راه داریم.
یکی بررسی آن توانایی خاص در خردسالان قبل از زمانیست که تحت تأثیرفرهنگ قراربگیرند.
دیگری بررسی جهانشمولی آن توانایی بخصوص در فرهنگ های ایزوله مثل قبایل دورافتاده است و سوم بررسی مغز و ژن کسانی که نقصی ذاتی در آن توانایی خاص دارند.
بعضی آدمها به سندرم نادری مبتلا هستند که به آن کری موسیقیایی میگویند آنها حتی آهنگهای معروف را هم نمیتوانند تشخیص دهند یعنی مثلا آهنگین بودن مرغ سحر شجریان را هم حس نمیکنند.
در بررسی مغز آنها نقایصی در محل اتصال لوب گیجگاهی با پاریتال پیدا شده است.
بیماری عجیب دیگری گزارش شده که افراد مبتلا میگویند از موسیقی لذت نمیبرند یعنی با اینکه کاملا موسیقی بودن موسیقی و ظرایف آن را درک میکنند نمیتوانند از آن لذت ببرند.
با توجه به اینکه در موسیقی همان مکانهایی در مغز فعال میشوند که موقع غذای خوب،رابطه جنسی یا بردن بلیط بخت آزمایی فعال میشوند و در این افراد درک سایر لذتها نرمالست،احتمالا این سندرم نادر نشان میدهد که باید مدارهای مخصوصی تنها برای درک لذت موسیقی در مغز ما وجود داشته باشند.
همه اینها شواهدی به نفع ذاتی بودنِ ساز و کار درک موسیقی در انسانست.
اگر هنر بر طبق نظریه ی طرفداران لوح سپید تنها یک قرارداد فرهنگی باشد و سیم کشی آن در مغز ما کاملا بر عهده محیط و فرهنگ باشد چرا باید چنین سندرمهایی وجود داشته باشند یا چرا باید قبیله دورافتاده مافا درست مثل آلمانیها غم و شادی را در موسیقی حس کنند؟چرا باید خردسالان هم غم و شادی موسیقی را درک کنند.
اصلا بگذارید به سراغ پدر جدِ هنر یعنی زیبایی برویم همان که طرفداران لوح سپید میگویند آن هم یک پدیده فرهنگیست نه ذاتی و بپرسیم چرا در همه ملتها نه فقط هنر بلکه زیبایی هم معیارهایی مشترک دارد؟
چرا زنانی با صورت قرینه تر وگردتر و هیکل ساعت شنی تر برای همه مردان در تمام فرهنگ ها و حتی برای همه نوزادان(با حساب زمان طولانی ترِ نگاه کردن به آنها) دلرباترند؟
اگر هنر و زیبایی،ذاتی نباشد پس باید بالاخره در یک فرهنگ دورافتاده آدمهایی را پیدا کنیم که با موسیقی شش و هشت گریه کنند یا از نقاشی یک کاسه ی پر از مدفوع لذت ببرند یا در قفسشان به جای کبوتر، کرکس نگه دارند و واقعا فکر کنند شبدر چه کم از لاله قرمز دارد و نگویند که کبوتر زیباست.
ولی برخلاف نظر سهراب که میگوید
چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید،حتی اگر چشمها را باید شست،مشکل اینست که جور دیگر نمیتوان دید چون مغز ما در طی دوران تکاملی خود برای زیبا دیدن کبوتر و لاله قرمز و آهنگ ریتم دار و نقاشی خوش آب و رنگ و چهره ی قرینه و موی قشنگ و قامت متناسب و فیلم کازابلانکا و رمان جنگ و صلح و شعر سعدی،کدگذاری و سیم کشی شده است.
چهره قرینه و صورت گرد و هیکل ساعت شنی در زنها و چانه مربعی و هیکل ورزیده در مردها در همه فرهنگها زیباتر به نظر می آیند چون این خصوصیات میلیونها سال نسبت مستقیمی با احتمال بیشتر باروری داشته اند مثلاً بهترین نسبت کمر به باسن از نظر آقایان بدون اینکه خودشان خبر داشته باشند همان نسبتیست که بیشترین باروری در آن اتفاق می افتد.
پس شاید هنر هم مثل زیبایی،ارزش تکاملی دارد و تکامل با شعبده ژنهایش ،هنر را در مغز ما سیم کشی کرده باشد؟
جفری میلر میگوید انگیزش خلق هنر تاکتیکی برای یافتن بهترین جفتست چون هنرمند بودن میتواند نشانه داشتن دستگاه عصبی با کیفیت تری باشد.
نقاش بودن از همان عصرحجر با نقش غارهایش معنی تکاملی اش ، بینایی بهتر و دستان دقیقتر بوده و خوب آواز خواندن هم یک نشانه سلامت عصبی بوده است و مثل بلبلهای خوش صدا شانس پیداکردن جفت در آدمهارا هم افزایش میداده است.
در یک کلام،هنرمند بودن باعث سکسی تر شدن افراد میشود و برای قبول این ادعا کافیست به این سوال فکر کنید که کدام گروه بیشترین سینه چاک برای جفتگیری را دارند؟هنرپیشه ها و خوانندگان پاپ یا مثلا شاگرد اولهای کلاس با عینکهای ته استکانی؟
در حیوانات هم مرغهای نر کریج ساز لانه های خوش آب رنگشان را هنرمندانه می آرایند و هنرمندترین نر به سکسی ترین نر برای جفتگیری تبدیل میشود.
حتی اگر هنر به طور مستقیم هم حاصل تکامل و ژنهای ما نباشد به قول پینکر میتواند محصول جانبیِ مغز بزرگ و زیباپرست ما باشد.
آیا هنرِزشت هم میتواند وجود داشته باشد؟
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
عصب شناسی هنر قسمت چهارم
نمیدانم فیلم ارّه را دیده اید یا نه؟
صحنه ارّه کردن آدمها بقدری هنرمندانه کارگردانی شده است که مو بر تن آدم سیخ میشود.
رمانهای جنایی آگاتاکریستی هم واقعا هنرمندانه نوشته شده اند.
چهره گودزیلا هم به طرز هنرمندانه ای توسط توشی میتسو، زشت و چندش آور طراحی شده است.
چطور ممکنست چندش آورها،جنایتکارها و زشتها هم هنرمندانه باشند؟
چرا بسیاری از هنرمندانه ترین فیلمها و رمانها آنهایی هستند که سیاه و ترسناک و رازآلودند؟
رابطه هنر با وحشت و راز و چندش و زشتی و فیلم ارّه چیست؟
برای پاسخ به این سوال که مغز ما چطور صحنه ارّه کردن را هنرمندانه میبیند باید به تاریخ چند میلیون ساله مغز نگاه کرد.
درک هنر در مغز ما ساز و کار پیچیده ای دارد همان طور که درکِ پدرجدِ هنر یعنی زیبایی، ولی نباید این پیچیدگی را با شلختگی عوضی گرفت اینکه فیلم ارّه هنرمندانه است دلیلی بر این نیست که لگن توالت مارسل دوشان هم یک اثر هنریست.
گورخر زیباست و کبوتر زیباتر از کرکس است و چهره ی مادربزرگمان با همه ی چین و چروکش برایمان زیباست چون حتما یکی از قوانین عصبشناسانه زیبایی، آنها را برای مغز ما زیبا کرده،نه به این دلیل که زیبایی تنها یک چیز قراردادی و دلبخواهیست.
گالتون پسرعمه داروین فکر میکرد شاید بشود از روی چهره،جنایتکار بودن آدمها را تشخیص داد.
او با دوربین عهدِبوقش به زندان جنایتکاران رفت و از سی نفر ازآنها عکس گرفت و بدون اینکه فیلم دوربین را عوض کند ،سی عکس از سی جنایتکار را روی هم انداخت ولی برخلاف انتظارش بعد از ظهور عکس،معدل چهره این سی جنایتکار به جای یک چهره هیولایی یک چهره ی زیبای رویایی بود.
درواقع گالتون خیلی اتفاقی یکی از قوانین زیبایی را در مغز ما کشف کرد: معمولی و معدل بودن!
معمولی و متوسط بودن برخلاف تصور رایج، زیباست چون میتواند نشانه ای از کم نقص بودن ژنهای ما باشد.
زیبایی و هنر پر از قوانین عصبشناسانه ای هستند که منتظرند کسی چون گالتون آنها را کشف کند.
مثلا بعضی نقصها بعضی صورتها را زیباتر میکنند همانطور که چین و چروک، صورت مادربزرگی که دوستش داریم را زیباتر میکند، همانطور که دماغ بزرگ کاریکاتور ،نقاشی را جذاب تر میکند.
راه راه های تکراری، هم گورخر را زیباتر میکنند هم لباس تیم یوونتوس را همانطور که حروف و کلمات تکراری در قافیه و ردیف، شعر را زیباتر میکنند.
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
زیباترست از
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
روز وداع یاران کز سنگ ناله خیزد
چون تکرار برای مغز ما زیباست حتی اگر سه حرف آخر با"ران" باشد.
تکرار برای مغز ما زیبا شده احتمالا چون در تاریخ تکاملی ما نشانه امنیت و بقا بوده است.
وقتی هر روز آفتاب از شرق طلوع میکند و هر روز از غرب غروب میکند و هرسال بهار تکرار میشود و سالها و قرنها و نسلها، همه چیز دوباره و دوباره مثل همیشه تکرار میشود یعنی زندگی در حالت عادی و امن خود در جریان است و به همین دلیل،خورشید گرفتگی یکی از ترسناکترین اتفاقات در دنیای قدیم بوده است.
چهره ای که فقط کمی از آن را از پشت پنجره ببینید زیباتر از تمام آن به نظر میرسد،چون پنهان بودن برای مغز ما زیباست.
مغز ما از کودکی قایم باشک بازی را دوست دارد چون از همان هزاران سال پیش گاهی یک رد پا میتوانسته ما را به یک شکار خوب یا جفت خوب یا حتی یک سرزمین جدید برساند پس حل معماهای رمانهای آگاتا کریستی برای ذهن ما زیبا میشود حتی اگر درباره یک جنایت چندش آور باشد.
شاید از همان میلیونها سال پیش که اجدادمان روی درختها دنبال میوه های پنهان شده لای برگها میگشتند و از پیدا کردن آنها لذت میبردند،مغز، کارِ سیم کشی مدارهایی برای زیبا دیدن چیزهای پنهانی را شروع کرده باشد.
پس نباید تعجب کنیم که چرا استعاره یعنی شناختن یک چیز از روی نشانه های پنهان آن و نه خود خودش کلام ما را زیباتر میکند.
اگر بایزید بسطامی بجای اینکه بگوید
به صحراشدم عشق باریده بود
میگفت:
به صحرا شدم به یاد عشق افتادم
دیگر کلامش به این زیبایی نبود چون دیگر زیبایی آن استعاره پنهان،مغز ما را قلقلک نمی داد.
ساز وکار مغزی درک هنری بودن یک اثر هم به همین پیچیدگی درک زیبایی در مغزست.
نقاشیهای سبک انتزاعی باخطها و لکه هایی که شبیه هیچ چیز نیستند زیبا و هنرمندانه هستند شاید چون مغز ما در رنگها و نقشهای آنها به دنبال زیبایی پنهان شده ای میگردد.
یا لبخند ژکوند را زیبا و هنرمندانه میبینیم شاید چون هربارکه به آن نگاه میکنیم میپرسیم چه رازی در پس این لبخند پنهان شده است؟
ما از فیلم ارّه و هزارچیز عجیب و غریب دیگر درک هنرمندانه داریم نه چون هنر یک قرارداد فرهنگی و دلبخواهیست بلکه چون هنر،حاصل یکی از پیچیده ترین فرآیندهای تکاملی مغزست.
ولی مغز ما چگونه از آهنگ غمناک و فیلم ترسناک لذت میبرد؟
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
نمیدانم فیلم ارّه را دیده اید یا نه؟
صحنه ارّه کردن آدمها بقدری هنرمندانه کارگردانی شده است که مو بر تن آدم سیخ میشود.
رمانهای جنایی آگاتاکریستی هم واقعا هنرمندانه نوشته شده اند.
چهره گودزیلا هم به طرز هنرمندانه ای توسط توشی میتسو، زشت و چندش آور طراحی شده است.
چطور ممکنست چندش آورها،جنایتکارها و زشتها هم هنرمندانه باشند؟
چرا بسیاری از هنرمندانه ترین فیلمها و رمانها آنهایی هستند که سیاه و ترسناک و رازآلودند؟
رابطه هنر با وحشت و راز و چندش و زشتی و فیلم ارّه چیست؟
برای پاسخ به این سوال که مغز ما چطور صحنه ارّه کردن را هنرمندانه میبیند باید به تاریخ چند میلیون ساله مغز نگاه کرد.
درک هنر در مغز ما ساز و کار پیچیده ای دارد همان طور که درکِ پدرجدِ هنر یعنی زیبایی، ولی نباید این پیچیدگی را با شلختگی عوضی گرفت اینکه فیلم ارّه هنرمندانه است دلیلی بر این نیست که لگن توالت مارسل دوشان هم یک اثر هنریست.
گورخر زیباست و کبوتر زیباتر از کرکس است و چهره ی مادربزرگمان با همه ی چین و چروکش برایمان زیباست چون حتما یکی از قوانین عصبشناسانه زیبایی، آنها را برای مغز ما زیبا کرده،نه به این دلیل که زیبایی تنها یک چیز قراردادی و دلبخواهیست.
گالتون پسرعمه داروین فکر میکرد شاید بشود از روی چهره،جنایتکار بودن آدمها را تشخیص داد.
او با دوربین عهدِبوقش به زندان جنایتکاران رفت و از سی نفر ازآنها عکس گرفت و بدون اینکه فیلم دوربین را عوض کند ،سی عکس از سی جنایتکار را روی هم انداخت ولی برخلاف انتظارش بعد از ظهور عکس،معدل چهره این سی جنایتکار به جای یک چهره هیولایی یک چهره ی زیبای رویایی بود.
درواقع گالتون خیلی اتفاقی یکی از قوانین زیبایی را در مغز ما کشف کرد: معمولی و معدل بودن!
معمولی و متوسط بودن برخلاف تصور رایج، زیباست چون میتواند نشانه ای از کم نقص بودن ژنهای ما باشد.
زیبایی و هنر پر از قوانین عصبشناسانه ای هستند که منتظرند کسی چون گالتون آنها را کشف کند.
مثلا بعضی نقصها بعضی صورتها را زیباتر میکنند همانطور که چین و چروک، صورت مادربزرگی که دوستش داریم را زیباتر میکند، همانطور که دماغ بزرگ کاریکاتور ،نقاشی را جذاب تر میکند.
راه راه های تکراری، هم گورخر را زیباتر میکنند هم لباس تیم یوونتوس را همانطور که حروف و کلمات تکراری در قافیه و ردیف، شعر را زیباتر میکنند.
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
زیباترست از
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
روز وداع یاران کز سنگ ناله خیزد
چون تکرار برای مغز ما زیباست حتی اگر سه حرف آخر با"ران" باشد.
تکرار برای مغز ما زیبا شده احتمالا چون در تاریخ تکاملی ما نشانه امنیت و بقا بوده است.
وقتی هر روز آفتاب از شرق طلوع میکند و هر روز از غرب غروب میکند و هرسال بهار تکرار میشود و سالها و قرنها و نسلها، همه چیز دوباره و دوباره مثل همیشه تکرار میشود یعنی زندگی در حالت عادی و امن خود در جریان است و به همین دلیل،خورشید گرفتگی یکی از ترسناکترین اتفاقات در دنیای قدیم بوده است.
چهره ای که فقط کمی از آن را از پشت پنجره ببینید زیباتر از تمام آن به نظر میرسد،چون پنهان بودن برای مغز ما زیباست.
مغز ما از کودکی قایم باشک بازی را دوست دارد چون از همان هزاران سال پیش گاهی یک رد پا میتوانسته ما را به یک شکار خوب یا جفت خوب یا حتی یک سرزمین جدید برساند پس حل معماهای رمانهای آگاتا کریستی برای ذهن ما زیبا میشود حتی اگر درباره یک جنایت چندش آور باشد.
شاید از همان میلیونها سال پیش که اجدادمان روی درختها دنبال میوه های پنهان شده لای برگها میگشتند و از پیدا کردن آنها لذت میبردند،مغز، کارِ سیم کشی مدارهایی برای زیبا دیدن چیزهای پنهانی را شروع کرده باشد.
پس نباید تعجب کنیم که چرا استعاره یعنی شناختن یک چیز از روی نشانه های پنهان آن و نه خود خودش کلام ما را زیباتر میکند.
اگر بایزید بسطامی بجای اینکه بگوید
به صحراشدم عشق باریده بود
میگفت:
به صحرا شدم به یاد عشق افتادم
دیگر کلامش به این زیبایی نبود چون دیگر زیبایی آن استعاره پنهان،مغز ما را قلقلک نمی داد.
ساز وکار مغزی درک هنری بودن یک اثر هم به همین پیچیدگی درک زیبایی در مغزست.
نقاشیهای سبک انتزاعی باخطها و لکه هایی که شبیه هیچ چیز نیستند زیبا و هنرمندانه هستند شاید چون مغز ما در رنگها و نقشهای آنها به دنبال زیبایی پنهان شده ای میگردد.
یا لبخند ژکوند را زیبا و هنرمندانه میبینیم شاید چون هربارکه به آن نگاه میکنیم میپرسیم چه رازی در پس این لبخند پنهان شده است؟
ما از فیلم ارّه و هزارچیز عجیب و غریب دیگر درک هنرمندانه داریم نه چون هنر یک قرارداد فرهنگی و دلبخواهیست بلکه چون هنر،حاصل یکی از پیچیده ترین فرآیندهای تکاملی مغزست.
ولی مغز ما چگونه از آهنگ غمناک و فیلم ترسناک لذت میبرد؟
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
عصب شناسی هنر قسمت پنجم
هنر با مغز ما چه میکند؟چرا ما از دیدن فیلم وحشتناک ارّه یا آهنگ پُر از غم بشنو از نی ناظری لذت میبریم؟
قبل از پاسخ به این سوال اول باید ببینیم احساسات هنری چطور در مغز درک میشوند؟غم یا شادی یا ترس یا نوستالژی مثلا در موسیقی چطور حس میشود؟
در اف ام آر ای که تصویر فعالیت مناطق مختلف مغز را به ما نشان میدهد موسیقی همان مکانهایی از مغز را روشن میکند که غذای خوشمزه یا رابطه جنسی یا اس ام اس واریز به حساب بانکی روشن میکنند یعنی نواحی مربوط به پاداش و هیجان در لیمبیک و پارالیمبیک مغز ،با این تفاوت که در موسیقی، بخش هیجانی هیپوکامپ یعنی همان جایی که وقتی نوزادتان را اولین بار در آغوش میگیرید یا به معشوقتان نگاه میکنید یا یاد خانه مادری تان می افتید هم روشن میشود درواقع موسیقی علاوه بر لذت، می تواند مدارهای احساسی متنوع و بسیار متفاوتی مثل عشق و همدلی و نوستالژی و غم و...را هم در مغز ما روشن کند، ولی آیا برای درک هر نوع احساسی در موسیقی یک مدار با ژن اختصاصی باید وجود داشته باشد؟
وقتی کسی به ما زخم زبان میزند همان مناطقی از مغز ما در اف ام آر آی روشن میشود که در سکته قلبی واقعی روشن میشود این یعنی مغز برای فعالیتها و سیمکشی هایش بسیار صرفه جوست.
درواقع مغز با کمی تغییر از همان سیمکشی های باستانی اش استفاده های متفاوتی میکند.
تحقیقات بر روی قبیله دور افتاده ی مافای آفریقا که هیچ برخورد قبلی با موسیقی غربی نداشتند مشخص کرد که برای آنها مودهای مینور،ضرباهنگ های کند و ارتفاع پایین و صداهای بم مثل تمام تمدن های دیگر نشانه ی احساسات منفی مثل غم و ترس و آهنگ هایی با مود های ماژور و ضرباهنگ های تند و صداهای زیر و ارتفاع بالا نشانه ی هیجانات مثبت مثل شادی و شور است.
بچه های چهار ساله هم با همین قانون، هیجانات داخل موسیقی را تشخیص میدهند.
اینکه قبیله های دورافتاده آفریقایی، حزنی که در آهنگ برنادت وجود دارد را مثل ما یا یک ژاپنی درک میکنند یعنی ساز و کاری ذاتی برای درک موسیقی در مغز ما وجود دارد ولی ذاتی بودن همیشه به معنای یک ژن و مدار مشخص داشتن نیست چون این توانایی ها میتوانند فقط با همان ساز و کارهای باستانی قدیمی و تنها با کمی تغییر هم به دست آیند.
علت این صرفه جویی اینست که ما آنقدر ژن نداریم که کلی از آنها را برای سیمکشی احساسات متنوع موسیقیایی در مغزمان خرج کنیم(تعداد ژنهای ما فقط دوبرابر کرم خاکیست).
رابطه ژنهای ما با توانایی های عصبی ما از جمله درک هنر، لگاریتمیست نه خطی
مثلا فقط چند ژن برای اینکه ما برخلاف شامپانزه ها زبان باز کنیم کافی بوده است چون هر ژن اضافی با تعاملی که با بقیه ژنها برقرارمیکند به صورت لگاریتمی توانایی های عصبی ما را افزایش میدهد.
قبایل آفریقایی مثل ما ایرانیها شادی را در آهنگ شش و هشت درک میکنند نه چون هر دوی ما مدار و ژن مخصوص درک موسیقی شش و هشت داریم بلکه چون همه ما آدمها سازوکار درک موسیقی را به صورت صرفه جویانه ای از روی دست نزدیک ترین الگوریتم مغزی مان به درک موسیقی یعنی الگوریتم درک هیجانات کلامی کپی کرده ایم.
کافیست به لحن و ضرباهنگ و تون حرف زدن آدمهای شاد و غمگین و خشمگین و ترسیده دقت کنید!
آدمهای افسرده بغض کرده و آرام و کُند و بم و کشدار حرف میزنند درست مثل موسیقی های غمگین و از آن طرف آدمهای شاد، مثل بچه هایی که از خوشحالی جیغ میزنند ،بلندتر و محکم تر و تندتر و زیرتر حرف میزنند.
یک آمریکایی حتی بدون اینکه کلامی ژاپنی بلد باشد تا حدود زیادی میتواند از لحن یک ژاپنی بفهمد هیجان موجود در کلام او نشانه غمست یا شادی یا خشم یا ترس.
حس موجود در موسیقی و هنر نیز با همین راهکار بدون اینکه نیازی به دفتر و دستک و ژن و مدار اضافی داشته باشد میتواند درک شود.
درواقع با اینکه حلوای هنر در آشپزخانه مغز همه ما با یکجور آرد و شکر و ماهیتابه پخت میشود ولی میتوان در همان آشپزخانه با کمک مدارها و دستورهای مختلف صدها جور حلوا طبخ کرد.
بر اساس نظریه ساخت هیجان لیزا فلدمن بارت،مغز ما میتواند هیجانات را با دست پختهای خیلی متنوعی بپزد.
ما در اوج شادی ناشی از قبول شدن در کنکور به گریه می افتیم و برعکس گاهی بعد از عزاداری به خنده می افتیم چون مدارهای هیجانی ما خیلی بیش از آنکه فکر میکنیم همه کاره هستند.
فلدمن میگوید آنچه که در هیجان اتفاق می افتد بیشتر برانگیختگی اولیه و داغ شدن روغن ماهی تابه مغزست و اینکه در این روغن چه چیزی طبخ کنیم بستگی بسیاری به سلیقه سرآشپز دارد.
با دیدن فیلم ارّه مدارهای هیجانی ما برانگیخته میشود و ما میتوانیم به جای ترسیدن، این برانگیختگی را در مغزمان به لذت تبدیل کنیم.
درواقع مغز تنها کافیست برانگیختگی هنر را حس کند و بقیه کار رامیتواند به عهده سلیقه آشپز بگذارد.
ما میتوانیم از غذای تند لذت ببریم همان طور که از فیلم ترسناک!
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
هنر با مغز ما چه میکند؟چرا ما از دیدن فیلم وحشتناک ارّه یا آهنگ پُر از غم بشنو از نی ناظری لذت میبریم؟
قبل از پاسخ به این سوال اول باید ببینیم احساسات هنری چطور در مغز درک میشوند؟غم یا شادی یا ترس یا نوستالژی مثلا در موسیقی چطور حس میشود؟
در اف ام آر ای که تصویر فعالیت مناطق مختلف مغز را به ما نشان میدهد موسیقی همان مکانهایی از مغز را روشن میکند که غذای خوشمزه یا رابطه جنسی یا اس ام اس واریز به حساب بانکی روشن میکنند یعنی نواحی مربوط به پاداش و هیجان در لیمبیک و پارالیمبیک مغز ،با این تفاوت که در موسیقی، بخش هیجانی هیپوکامپ یعنی همان جایی که وقتی نوزادتان را اولین بار در آغوش میگیرید یا به معشوقتان نگاه میکنید یا یاد خانه مادری تان می افتید هم روشن میشود درواقع موسیقی علاوه بر لذت، می تواند مدارهای احساسی متنوع و بسیار متفاوتی مثل عشق و همدلی و نوستالژی و غم و...را هم در مغز ما روشن کند، ولی آیا برای درک هر نوع احساسی در موسیقی یک مدار با ژن اختصاصی باید وجود داشته باشد؟
وقتی کسی به ما زخم زبان میزند همان مناطقی از مغز ما در اف ام آر آی روشن میشود که در سکته قلبی واقعی روشن میشود این یعنی مغز برای فعالیتها و سیمکشی هایش بسیار صرفه جوست.
درواقع مغز با کمی تغییر از همان سیمکشی های باستانی اش استفاده های متفاوتی میکند.
تحقیقات بر روی قبیله دور افتاده ی مافای آفریقا که هیچ برخورد قبلی با موسیقی غربی نداشتند مشخص کرد که برای آنها مودهای مینور،ضرباهنگ های کند و ارتفاع پایین و صداهای بم مثل تمام تمدن های دیگر نشانه ی احساسات منفی مثل غم و ترس و آهنگ هایی با مود های ماژور و ضرباهنگ های تند و صداهای زیر و ارتفاع بالا نشانه ی هیجانات مثبت مثل شادی و شور است.
بچه های چهار ساله هم با همین قانون، هیجانات داخل موسیقی را تشخیص میدهند.
اینکه قبیله های دورافتاده آفریقایی، حزنی که در آهنگ برنادت وجود دارد را مثل ما یا یک ژاپنی درک میکنند یعنی ساز و کاری ذاتی برای درک موسیقی در مغز ما وجود دارد ولی ذاتی بودن همیشه به معنای یک ژن و مدار مشخص داشتن نیست چون این توانایی ها میتوانند فقط با همان ساز و کارهای باستانی قدیمی و تنها با کمی تغییر هم به دست آیند.
علت این صرفه جویی اینست که ما آنقدر ژن نداریم که کلی از آنها را برای سیمکشی احساسات متنوع موسیقیایی در مغزمان خرج کنیم(تعداد ژنهای ما فقط دوبرابر کرم خاکیست).
رابطه ژنهای ما با توانایی های عصبی ما از جمله درک هنر، لگاریتمیست نه خطی
مثلا فقط چند ژن برای اینکه ما برخلاف شامپانزه ها زبان باز کنیم کافی بوده است چون هر ژن اضافی با تعاملی که با بقیه ژنها برقرارمیکند به صورت لگاریتمی توانایی های عصبی ما را افزایش میدهد.
قبایل آفریقایی مثل ما ایرانیها شادی را در آهنگ شش و هشت درک میکنند نه چون هر دوی ما مدار و ژن مخصوص درک موسیقی شش و هشت داریم بلکه چون همه ما آدمها سازوکار درک موسیقی را به صورت صرفه جویانه ای از روی دست نزدیک ترین الگوریتم مغزی مان به درک موسیقی یعنی الگوریتم درک هیجانات کلامی کپی کرده ایم.
کافیست به لحن و ضرباهنگ و تون حرف زدن آدمهای شاد و غمگین و خشمگین و ترسیده دقت کنید!
آدمهای افسرده بغض کرده و آرام و کُند و بم و کشدار حرف میزنند درست مثل موسیقی های غمگین و از آن طرف آدمهای شاد، مثل بچه هایی که از خوشحالی جیغ میزنند ،بلندتر و محکم تر و تندتر و زیرتر حرف میزنند.
یک آمریکایی حتی بدون اینکه کلامی ژاپنی بلد باشد تا حدود زیادی میتواند از لحن یک ژاپنی بفهمد هیجان موجود در کلام او نشانه غمست یا شادی یا خشم یا ترس.
حس موجود در موسیقی و هنر نیز با همین راهکار بدون اینکه نیازی به دفتر و دستک و ژن و مدار اضافی داشته باشد میتواند درک شود.
درواقع با اینکه حلوای هنر در آشپزخانه مغز همه ما با یکجور آرد و شکر و ماهیتابه پخت میشود ولی میتوان در همان آشپزخانه با کمک مدارها و دستورهای مختلف صدها جور حلوا طبخ کرد.
بر اساس نظریه ساخت هیجان لیزا فلدمن بارت،مغز ما میتواند هیجانات را با دست پختهای خیلی متنوعی بپزد.
ما در اوج شادی ناشی از قبول شدن در کنکور به گریه می افتیم و برعکس گاهی بعد از عزاداری به خنده می افتیم چون مدارهای هیجانی ما خیلی بیش از آنکه فکر میکنیم همه کاره هستند.
فلدمن میگوید آنچه که در هیجان اتفاق می افتد بیشتر برانگیختگی اولیه و داغ شدن روغن ماهی تابه مغزست و اینکه در این روغن چه چیزی طبخ کنیم بستگی بسیاری به سلیقه سرآشپز دارد.
با دیدن فیلم ارّه مدارهای هیجانی ما برانگیخته میشود و ما میتوانیم به جای ترسیدن، این برانگیختگی را در مغزمان به لذت تبدیل کنیم.
درواقع مغز تنها کافیست برانگیختگی هنر را حس کند و بقیه کار رامیتواند به عهده سلیقه آشپز بگذارد.
ما میتوانیم از غذای تند لذت ببریم همان طور که از فیلم ترسناک!
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
عصب شناسی هنر قسمت ششم
دخترم،کوچکتر که بود گریه هایش آسمان هفتم را میلرزاند ولی در چشم به هم زدنی فقط با مژده ی رفتن به خانه مامان فاطی اش آن گریه ها به قهقهه ای از ته دل تبدیل میشد گویی فاصله گریه وخنده ی او تنها به اندازه زدن یک دکمه در مغزش بود.
در ختم پدربزرگ،مادرم افسرده ترین دختر عالم بود ولی بعد از اتفاقی فقط کمی خنده دار، در کمال شرمندگی ،هق هق گریه اش به قهقهه ی خنده تبدیل شد.
بچه هیأتی هایی که موقع سینه زنی خودشان را از گریه هلاک میکنند اغلب بلافاصله بعد از صلوات آخر روضه،تبدیل به بامزه ترین آدمهای دنیا میشوند.
چطور در چشم به هم زدنی احساسات مثبت و منفی ما به هم تبدیل میشوند؟
لیزا فلدمن بارت در نظریه ی ساخت هیجاناتش میگوید احساسات،اول در مغز ما به صورت خام به جوش می آیند و برانگیخته میشوند و سپس هر مغزی،بسته به خصوصیاتش و پیشبینی ها و انتظارات و عادات و فرهنگ محیط میتواند از آن برانگیختگی احساسیِ خام اولیه، اشکال بسیار متنوعی از احساسات را خلق کند و بپزد.
فلدمن که با ذاتگرایی افراطی مخالفست میگوید لازم نیست برای هر احساس و هیجانی در آدمها دنبال ژن و مدارِخاصی بگردیم،او حتی تحقیقات پل اکمن درباره هیجانات کلاسیک(که میگوید مغز همه آدمها حتی قبایل دورافتاده در درک چهارنوع هیجان پایه یعنی غم و شادی و ترس و خشم کاملا شبیه هم عمل میکنند) را هم زیرسوال میبرد و میگوید غمی که در مغز یک بومی آمازون ساخته میشود ممکنست هیچ شباهتی به تجربه ی حسی یک استاد هاروارد از غم نداشته باشد.
فلدمن میگوید ما میتوانیم هیجاناتمان را براساس انتظارات و پیشبینی هایمان بسازیم چون مغز ما بیش از اینکه یک دستگاه محاسبه و تصمیمگیری باشد یک دستگاه پیشبینی ست.
مثلا مغز ما برای زدن توپ پینگ پنگ با راکت در آن نیم ثانیه،محاسبه نمیکند بلکه تنها محل فرود توپ را پیشبینی میکند.
مادر من درعزای پدرش در اوج برانگیختگی هیجانی،گریه میکرد چون مغزش انتظار داشت که برانگیختگی هیجانی شدید او تبدیل به احساس غمی بی پایان شود ولی یک اتفاق خنده دار این برانگیختگی شدید را ناگهان از یک غم شدید به یک خنده شدید تبدیل کرد.
احساسات هیجانی ما، پدرجَد احساسات هنری ما هستند پس احتمالا ما میتوانیم با احساسات هنری مان هم همان کاری را بکنیم که با احساسات هیجانی مان میکنیم یعنی میتوانیم آنها را مطابق انتظاراتمان بسازیم آنهم با تنوع و پیچیدگی بسیار بیشتری از هیجانات پایه ای مان!
آهنگ های بتهون را درنظر بگیرید آیا میتوان به سادگی گفت شادند یا غمگین؟
یا وقتی زیر گنبد شیخ لطفالله اصفهان می ایستید و به کاشیکاری هایش نگاه میکنید آیا به راحتی میتوانید بگویید چه حسی دارید؟
در یک تحقیق وقتی برای مردم ،شانزده نوع آهنگ پخش کردند و از آنها خواستند حسشان را بگویند مردم از حدود چهارصد حس نام بردند: تعالی، نوستاژی حیرت،شور،شیدایی ....
حتی ما وقتی به یک موسیقی واحد گوش میدهیم هم در زمانهای گوناگون احساسات متفاوتی را ممکنست تجربه کنیم.
اصلا بعضی احساسات هنری قابل وصف نیستند مثل لرزی که گاهی بعد از شنیدن یک موسیقی یا دیدن تابلوی مونالیزا به ما دست میدهد.
برای حل مشکل طبقه بندی احساسات هنری،راسل احساسات موسیقیایی را در یک فضای دو بعدی به دو طیف اصلی جاذبه منفی یا مثبت و برانگیختگی زیاد یا کم تقسیم کرد.
در این طیف بندی،وقتی یک موسیقی، شاد محسوب میشود که هم دارای جاذبه مثبت و هم برانگیختگی زیاد باشد.حس نگرانی در موسیقی با جاذبه منفی و برانگیختگی بالا و حس آرامش در موسیقی با جاذبه مثبت و برانگیختگی پایین تشخیص داده میشود و وقتی،هم جاذبه هیجانی موسیقی منفی باشد و هم برانگیختگی آن پایین حس شود آنگاه موسیقی را غمناک حس خواهیم کرد.
این تقسیم بندی طیف گونه خیلی بهتر از تقسیم بندی کلاسیک است ولی باز هم خیلی از آدمها نمیتوانند هیجاناتی که در هنر حس میکنند را به همین سادگی در یکی از این چهارطیف قرار دهند چون ما خیلی بیش از آنکه بتوانیم تصورش را بکنیم،در احساساتمان تنوع داریم.
همانطور که با آرد و روغن و شکر،هزارجور نان و حلوا و کلوچه میتوان پخت مغز ما هم در کار ساخت احساسات هنری اش، هزاران دستپخت و انتخاب دارد.
مثل سایر هیجانات،مغز میتواند احساساتش از هنر را هم بسته به انتظاری که از یک اثر هنری دارد به هزاران شکل مختلف بسازد و بپزد.
برای مغزِ من،آبریزگاه مارسل دوشان،نه یک هنر مفهومی،بلکه فقط یک توالت به دردنخورست ولی برای مغز دوست هنرمندم که عاشق دوشان است، همان توالت،شاهکاریست که با آن دچار لرز هنری میشود.
همین توالت را اگر هنرمند دیگری در نمایشگاهش بگذارد حتی برای دوست هنرمندم یک کار تقلیدی چندش آور خواهد بود چون توالت دوشان فقط یک بار فرصت تبدیل شدن به هنر را دارد آنهم فقط توسط خود دوشان نه کس دیگری!
پس هنر میتواند زیبا نباشد اگر انتظار هنربودن از آن داشته باشیم.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
دخترم،کوچکتر که بود گریه هایش آسمان هفتم را میلرزاند ولی در چشم به هم زدنی فقط با مژده ی رفتن به خانه مامان فاطی اش آن گریه ها به قهقهه ای از ته دل تبدیل میشد گویی فاصله گریه وخنده ی او تنها به اندازه زدن یک دکمه در مغزش بود.
در ختم پدربزرگ،مادرم افسرده ترین دختر عالم بود ولی بعد از اتفاقی فقط کمی خنده دار، در کمال شرمندگی ،هق هق گریه اش به قهقهه ی خنده تبدیل شد.
بچه هیأتی هایی که موقع سینه زنی خودشان را از گریه هلاک میکنند اغلب بلافاصله بعد از صلوات آخر روضه،تبدیل به بامزه ترین آدمهای دنیا میشوند.
چطور در چشم به هم زدنی احساسات مثبت و منفی ما به هم تبدیل میشوند؟
لیزا فلدمن بارت در نظریه ی ساخت هیجاناتش میگوید احساسات،اول در مغز ما به صورت خام به جوش می آیند و برانگیخته میشوند و سپس هر مغزی،بسته به خصوصیاتش و پیشبینی ها و انتظارات و عادات و فرهنگ محیط میتواند از آن برانگیختگی احساسیِ خام اولیه، اشکال بسیار متنوعی از احساسات را خلق کند و بپزد.
فلدمن که با ذاتگرایی افراطی مخالفست میگوید لازم نیست برای هر احساس و هیجانی در آدمها دنبال ژن و مدارِخاصی بگردیم،او حتی تحقیقات پل اکمن درباره هیجانات کلاسیک(که میگوید مغز همه آدمها حتی قبایل دورافتاده در درک چهارنوع هیجان پایه یعنی غم و شادی و ترس و خشم کاملا شبیه هم عمل میکنند) را هم زیرسوال میبرد و میگوید غمی که در مغز یک بومی آمازون ساخته میشود ممکنست هیچ شباهتی به تجربه ی حسی یک استاد هاروارد از غم نداشته باشد.
فلدمن میگوید ما میتوانیم هیجاناتمان را براساس انتظارات و پیشبینی هایمان بسازیم چون مغز ما بیش از اینکه یک دستگاه محاسبه و تصمیمگیری باشد یک دستگاه پیشبینی ست.
مثلا مغز ما برای زدن توپ پینگ پنگ با راکت در آن نیم ثانیه،محاسبه نمیکند بلکه تنها محل فرود توپ را پیشبینی میکند.
مادر من درعزای پدرش در اوج برانگیختگی هیجانی،گریه میکرد چون مغزش انتظار داشت که برانگیختگی هیجانی شدید او تبدیل به احساس غمی بی پایان شود ولی یک اتفاق خنده دار این برانگیختگی شدید را ناگهان از یک غم شدید به یک خنده شدید تبدیل کرد.
احساسات هیجانی ما، پدرجَد احساسات هنری ما هستند پس احتمالا ما میتوانیم با احساسات هنری مان هم همان کاری را بکنیم که با احساسات هیجانی مان میکنیم یعنی میتوانیم آنها را مطابق انتظاراتمان بسازیم آنهم با تنوع و پیچیدگی بسیار بیشتری از هیجانات پایه ای مان!
آهنگ های بتهون را درنظر بگیرید آیا میتوان به سادگی گفت شادند یا غمگین؟
یا وقتی زیر گنبد شیخ لطفالله اصفهان می ایستید و به کاشیکاری هایش نگاه میکنید آیا به راحتی میتوانید بگویید چه حسی دارید؟
در یک تحقیق وقتی برای مردم ،شانزده نوع آهنگ پخش کردند و از آنها خواستند حسشان را بگویند مردم از حدود چهارصد حس نام بردند: تعالی، نوستاژی حیرت،شور،شیدایی ....
حتی ما وقتی به یک موسیقی واحد گوش میدهیم هم در زمانهای گوناگون احساسات متفاوتی را ممکنست تجربه کنیم.
اصلا بعضی احساسات هنری قابل وصف نیستند مثل لرزی که گاهی بعد از شنیدن یک موسیقی یا دیدن تابلوی مونالیزا به ما دست میدهد.
برای حل مشکل طبقه بندی احساسات هنری،راسل احساسات موسیقیایی را در یک فضای دو بعدی به دو طیف اصلی جاذبه منفی یا مثبت و برانگیختگی زیاد یا کم تقسیم کرد.
در این طیف بندی،وقتی یک موسیقی، شاد محسوب میشود که هم دارای جاذبه مثبت و هم برانگیختگی زیاد باشد.حس نگرانی در موسیقی با جاذبه منفی و برانگیختگی بالا و حس آرامش در موسیقی با جاذبه مثبت و برانگیختگی پایین تشخیص داده میشود و وقتی،هم جاذبه هیجانی موسیقی منفی باشد و هم برانگیختگی آن پایین حس شود آنگاه موسیقی را غمناک حس خواهیم کرد.
این تقسیم بندی طیف گونه خیلی بهتر از تقسیم بندی کلاسیک است ولی باز هم خیلی از آدمها نمیتوانند هیجاناتی که در هنر حس میکنند را به همین سادگی در یکی از این چهارطیف قرار دهند چون ما خیلی بیش از آنکه بتوانیم تصورش را بکنیم،در احساساتمان تنوع داریم.
همانطور که با آرد و روغن و شکر،هزارجور نان و حلوا و کلوچه میتوان پخت مغز ما هم در کار ساخت احساسات هنری اش، هزاران دستپخت و انتخاب دارد.
مثل سایر هیجانات،مغز میتواند احساساتش از هنر را هم بسته به انتظاری که از یک اثر هنری دارد به هزاران شکل مختلف بسازد و بپزد.
برای مغزِ من،آبریزگاه مارسل دوشان،نه یک هنر مفهومی،بلکه فقط یک توالت به دردنخورست ولی برای مغز دوست هنرمندم که عاشق دوشان است، همان توالت،شاهکاریست که با آن دچار لرز هنری میشود.
همین توالت را اگر هنرمند دیگری در نمایشگاهش بگذارد حتی برای دوست هنرمندم یک کار تقلیدی چندش آور خواهد بود چون توالت دوشان فقط یک بار فرصت تبدیل شدن به هنر را دارد آنهم فقط توسط خود دوشان نه کس دیگری!
پس هنر میتواند زیبا نباشد اگر انتظار هنربودن از آن داشته باشیم.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
عصب شناسی هنر قسمت آخر
چرا در هنر برخلاف زندگی واقعی،غمناک ها و گاهی حتی ترسناک ها پرطرفدارتر از شادها و شنگول ها هستند.
پرطرفدارترین فیلمها و رمانها درام هستند بهترین شعرها آنهایی هستند که در فراق سروده شده اند و آهنگهای تلخ عاشقانه در صدر جدول فروش هستند.
برای پاسخ به این سوال باید اول به سوال دیگری پاسخ دهیم به این سوال که آیا وقتی میگوییم غم را در موسیقی یا فیلم احساس میکنیم
آیا واقعا آن را احساس کرده ایم یا صرفا آن را با تشخیص این که این موسیقی یا فیلم غمناک است اشتباه گرفته ایم؟
آیا غمی که در مرغ سحر شجریان احساس میکنیم مارا غمگین میکند یا ما فقط آن را تشخیص میدهیم و احساس می کنیم؟
چرا به جای اینکه فقط آهنگهای شش و هشت گوش دهیم و فیلمهای کمدی ببینیم و رمانهای خنده دار بخوانیم اینهمه طرفدار درام و تراژدی هستیم؟
آیا ما دچار سادیسم خودآزاری هستیم؟یا اینکه ما واقعا از احساس غم در موسیقی و هنر لذت میبریم؟
طرفداران نظریه کلاسیک میگویند احساسات ما از چند دسته حس پایه ای و جهان شمول و متمایز مثل غم شادی ،خشم ، ترس تشکیل شده و معتقدند درک ما از موسیقی غمگین را با همین رویکرد میتوان شرح داد.
آنها میگویند علت اینکه مردم با موسیقی و هنر غمناک آنقدرها هم غمگین نمی شوند اینست که این هنر با اینکه در نهایت مدارهای اختصاصی غم را تحریک میکند ولی چون آن غم واقعی نیست همزمان هیجانات مثبت را هم تحریک میکند آنها به این پدیده فاصله زیباشناختی غم در هنر میگویند.
احساسات درباره چیزی هستند ولی وقتی یک موسیقی غمگین را تشخیص میدهیم این غم درباره چیزی نیست در آن لحظه هیچ اتفاق بدی رخ نداده که ما را غمگین کند پس میتوانیم بدون غمگین شدن به موسیقی غمگین گوش دهیم.
جهان احساسی یی که درهنر منفی و غمناک تصویر میشود چون واقعی نیست لازم نیست نگرانش شویم و به جنگش برویم.
وقتی عزیزی را از دست میدهیم یا در عشق شکست می خوریم یا وقتی به علت بی احتیاطی تصادف می کنیم مدارهای تنبیه و غم در مغز ما روشن میشود.کار این مدارها سرزنش و سرکوفت زدن به ماست تا دفعه بعد اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم و دیگر با تکرار آن اشتباه کاری نکنیم که دوباره به گریه بیفتیم.
مثلا با شنیدن شعر
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
کز کاروان چه ماند جز آتشی به منزل
گرچه همان مدار های حس غم در مغز روشن میشود ولی چون در دنیای واقعی نه کاروانی آمده نه کاروانی رفته و نه آتشی در منزلی افتاده ،مغز می تواند در کنار مدارهای غم ،مدارهای لذت و شادی را ازخوشحالی اینکه غم واقعی نیست روشن کند و نتیجه و معدل نهایی این فعل و انفعال لذت از این آهنگ غمناک خواهد بود.
ولی چگونه مغز یاد گرفته از احساس غیر واقعی غم در هنر لذت ببرد؟
شاید همانگونه که از حس نوستالژی یا فراق در عشق بلدست لذت ببرد.
به قول مولانا
عشق در دریای غم غمناک نیست
ولی نظریه دوم که برپایه نظریه ساخت هیجانست منطقیتر به نظر میرسد و میگوید همه ی هیجانات از جمله هیجانات هنری تنها طیفی از یک برانگیختگی خام هستند و نمیتوان آنها را به راحتی به یکی از هیجانات پایه(غم,شادی,خشم,ترس)فروکاست.
هنر مثل سایر هیجانات در ما یک نوع برانگیختگی هیجانی ایجاد میکند وما براساس اینکه چه انتظاری از آن داشته باشیم و آشپزخانه هیجانات مغزمان قصد پخت چه چیزی را داشته باشدمیتوانیم یک هنر غمناک را به احساسی حتی لذتبخش تبدیل کنیم.ما با صدای سوزناک نی برانگیخته میشویم و بسته به حال و هوایمان آن را به احساس لذتبخش بی نامی که میتواند حتی مخلوطی از غم و لذت باشد تبدیل میکنیم.
اما چرا هنر غمناک پرطرفدارترست؟ چون قدرت برانگیختگی بدی در مغزما بیشترست.
ما از میلیونها سال پیش با بدیها بیشتر هیجانی میشدیم چون ترس از بدیها برای بقای ما واجبتر از لذت از خوبیها بوده است ما مثل کبوترانی که روزی هزار بار از ترس یک سایه بیخطر برانگیخته میشوند و بال میزنند و فرار میکنند همیشه به بدیها بیشتر حساس بوده ایم.
قشر شنوایی و بینایی مغز ما جوری ساخته شده اند که صداها و اشیایی که به ما نزدیک میشوند را بهتر از صداهاو اشیایی که از ما دور میشوند،بشنویم و ببینیم چون نادیده گرفتن یک بدی خطرناک مثل صدای خش خش پای یک ببر در پشت سرمان و پشت گوش انداختن یک هیجان منفی میتوانسته جان ما را بگیرد درحالی که نادیده گرفتن و ندیدن یک میوه خوشمزه و هیجان مثبت به قیمت جانمان تمام نمیشده است.
ما اتفاقات بد را دیرتر فراموش میکنیم چون بدیها در زندگی ما قویترند.
هنر منفی برانگیختگی بیشتری ایجاد میکندچون مدارهای حسی منفی در مغز ما مثل غم،باید قویتر عمل کنند پس شانس پرطرفدار بودنشان هم باید بیشتر باشد.
پس حتی اگر دنیا جای بی غمی شود هنر غمناک منقرض نخواهد شد همانطور که افسردگی در مرفه ترین کشورها منقرض نشده است و شاید تکیه بر حس منفی قاعده ی هنرست همانطور که افسردگی قاعده ی بقا و زندگی!
https://www.tg-me.com/draboutorab
چرا در هنر برخلاف زندگی واقعی،غمناک ها و گاهی حتی ترسناک ها پرطرفدارتر از شادها و شنگول ها هستند.
پرطرفدارترین فیلمها و رمانها درام هستند بهترین شعرها آنهایی هستند که در فراق سروده شده اند و آهنگهای تلخ عاشقانه در صدر جدول فروش هستند.
برای پاسخ به این سوال باید اول به سوال دیگری پاسخ دهیم به این سوال که آیا وقتی میگوییم غم را در موسیقی یا فیلم احساس میکنیم
آیا واقعا آن را احساس کرده ایم یا صرفا آن را با تشخیص این که این موسیقی یا فیلم غمناک است اشتباه گرفته ایم؟
آیا غمی که در مرغ سحر شجریان احساس میکنیم مارا غمگین میکند یا ما فقط آن را تشخیص میدهیم و احساس می کنیم؟
چرا به جای اینکه فقط آهنگهای شش و هشت گوش دهیم و فیلمهای کمدی ببینیم و رمانهای خنده دار بخوانیم اینهمه طرفدار درام و تراژدی هستیم؟
آیا ما دچار سادیسم خودآزاری هستیم؟یا اینکه ما واقعا از احساس غم در موسیقی و هنر لذت میبریم؟
طرفداران نظریه کلاسیک میگویند احساسات ما از چند دسته حس پایه ای و جهان شمول و متمایز مثل غم شادی ،خشم ، ترس تشکیل شده و معتقدند درک ما از موسیقی غمگین را با همین رویکرد میتوان شرح داد.
آنها میگویند علت اینکه مردم با موسیقی و هنر غمناک آنقدرها هم غمگین نمی شوند اینست که این هنر با اینکه در نهایت مدارهای اختصاصی غم را تحریک میکند ولی چون آن غم واقعی نیست همزمان هیجانات مثبت را هم تحریک میکند آنها به این پدیده فاصله زیباشناختی غم در هنر میگویند.
احساسات درباره چیزی هستند ولی وقتی یک موسیقی غمگین را تشخیص میدهیم این غم درباره چیزی نیست در آن لحظه هیچ اتفاق بدی رخ نداده که ما را غمگین کند پس میتوانیم بدون غمگین شدن به موسیقی غمگین گوش دهیم.
جهان احساسی یی که درهنر منفی و غمناک تصویر میشود چون واقعی نیست لازم نیست نگرانش شویم و به جنگش برویم.
وقتی عزیزی را از دست میدهیم یا در عشق شکست می خوریم یا وقتی به علت بی احتیاطی تصادف می کنیم مدارهای تنبیه و غم در مغز ما روشن میشود.کار این مدارها سرزنش و سرکوفت زدن به ماست تا دفعه بعد اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم و دیگر با تکرار آن اشتباه کاری نکنیم که دوباره به گریه بیفتیم.
مثلا با شنیدن شعر
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
کز کاروان چه ماند جز آتشی به منزل
گرچه همان مدار های حس غم در مغز روشن میشود ولی چون در دنیای واقعی نه کاروانی آمده نه کاروانی رفته و نه آتشی در منزلی افتاده ،مغز می تواند در کنار مدارهای غم ،مدارهای لذت و شادی را ازخوشحالی اینکه غم واقعی نیست روشن کند و نتیجه و معدل نهایی این فعل و انفعال لذت از این آهنگ غمناک خواهد بود.
ولی چگونه مغز یاد گرفته از احساس غیر واقعی غم در هنر لذت ببرد؟
شاید همانگونه که از حس نوستالژی یا فراق در عشق بلدست لذت ببرد.
به قول مولانا
عشق در دریای غم غمناک نیست
ولی نظریه دوم که برپایه نظریه ساخت هیجانست منطقیتر به نظر میرسد و میگوید همه ی هیجانات از جمله هیجانات هنری تنها طیفی از یک برانگیختگی خام هستند و نمیتوان آنها را به راحتی به یکی از هیجانات پایه(غم,شادی,خشم,ترس)فروکاست.
هنر مثل سایر هیجانات در ما یک نوع برانگیختگی هیجانی ایجاد میکند وما براساس اینکه چه انتظاری از آن داشته باشیم و آشپزخانه هیجانات مغزمان قصد پخت چه چیزی را داشته باشدمیتوانیم یک هنر غمناک را به احساسی حتی لذتبخش تبدیل کنیم.ما با صدای سوزناک نی برانگیخته میشویم و بسته به حال و هوایمان آن را به احساس لذتبخش بی نامی که میتواند حتی مخلوطی از غم و لذت باشد تبدیل میکنیم.
اما چرا هنر غمناک پرطرفدارترست؟ چون قدرت برانگیختگی بدی در مغزما بیشترست.
ما از میلیونها سال پیش با بدیها بیشتر هیجانی میشدیم چون ترس از بدیها برای بقای ما واجبتر از لذت از خوبیها بوده است ما مثل کبوترانی که روزی هزار بار از ترس یک سایه بیخطر برانگیخته میشوند و بال میزنند و فرار میکنند همیشه به بدیها بیشتر حساس بوده ایم.
قشر شنوایی و بینایی مغز ما جوری ساخته شده اند که صداها و اشیایی که به ما نزدیک میشوند را بهتر از صداهاو اشیایی که از ما دور میشوند،بشنویم و ببینیم چون نادیده گرفتن یک بدی خطرناک مثل صدای خش خش پای یک ببر در پشت سرمان و پشت گوش انداختن یک هیجان منفی میتوانسته جان ما را بگیرد درحالی که نادیده گرفتن و ندیدن یک میوه خوشمزه و هیجان مثبت به قیمت جانمان تمام نمیشده است.
ما اتفاقات بد را دیرتر فراموش میکنیم چون بدیها در زندگی ما قویترند.
هنر منفی برانگیختگی بیشتری ایجاد میکندچون مدارهای حسی منفی در مغز ما مثل غم،باید قویتر عمل کنند پس شانس پرطرفدار بودنشان هم باید بیشتر باشد.
پس حتی اگر دنیا جای بی غمی شود هنر غمناک منقرض نخواهد شد همانطور که افسردگی در مرفه ترین کشورها منقرض نشده است و شاید تکیه بر حس منفی قاعده ی هنرست همانطور که افسردگی قاعده ی بقا و زندگی!
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
مغز یا کامپیوتر؟ کدام پیروز میشوند؟
اخیرا ایلان ماسک درباره خطرات هوش مصنوعی هشدار داده است.
هوش مصنوعی چقدر ترسناک است؟
دختر من در شش سالگی شعر میخواند،مثل بلبل حرف میزند،تمام حیوانات را از هم تشخیص میدهد،میدود،حمام میکند،میرقصد،توپ بازی میکند،در واتساپ پیغام میگذارد،دوچرخه سواری میکند،نقاشی میکشد،آواز میخواند،موهایش را شانه میکند و اخیرا کتاب میخواند.
لابد میگویید اینکارها را که همه بچه ها میکنند.
من هم اتفاقا همین را میخواهم بگویم این کارها برای بچه های ما کارهای پیش پا افتاده ای هستند والبته همه این کارهای پیش پا افتاده نیاز به هوش دارند.
بچه های ما با یک هوش معمولی از دوسالگی به هر زبانی که ما حرف بزنیم حرف میزنند بدون اینکه لازم باشد برای آنها کلاس آموزش زبان بگذاریم یا آنها را برنامه ریزی کنیم.
ولی برای هوش مصنوعی فقط تشخیص یک گربه از سایر حیوانات یک موفقیت بزرگ محسوب میشود تازه همان هوش مصنوعی که میتواند گربه ها را از سگ ها و خرسها و پرنده ها تشخیص دهد(همان کاری که برای بچه دوساله ما بدون آموزش مثل آب خوردن است) نمیداند گربه ها گوشت میخورند و میومیو میکنند و میشود آنها را ناز کرد و حتی معنای حیوان بودن گربه را هم نمیفهمد.
بله هوش مصنوعی در شطرنج کاسپارف رو شکست میدهد ولی برای اینکه از بردن در شطرنج لذت ببرد یا معنی بازی کردن را بفهمد باید حالا حالا ها منتظر متخصصان آی تی باشد.
ژاپنی ها رباتهایی ساخته اند که خانه را برایشان جارو میکند ولی آنها فقط جاروکشی بلدند نه کار دیگر بدون اینکه اصلا معنای واقعی تمیزی را بفهمند.
رباتهایی هم هستند که بعد از کلی برنامه ریزی میرقصند بدون اینکه بفهمند رقصیدن اصلا چه معنایی دارد.
ولی بچه های کوچک ما همه این کارهاو هزاران کار دیگر را بدون آموزش و برنامه ریزی انجام میدهند تازه معنای اینکار ها را هم میفهمند.
اخیرا جی پی تی چت به همه سوالات شما جواب میدهد او به همه کتابها و مقالات عالم دسترسی دارد ولی آیا معنی جوابهایی که به ما میدهد را هم خودش میفهمد.
یکی از سرگرمی های اخیر بعضی از دوستان پرسیدن سوال از این هوش مصنوعی ست اگر از او بپرسیم داروهای ام اس را لیست کن خیلی خوب جواب تان را میدهد ولی اگر از او پرسیدیم چرا باید یک انسان بر سر انسان دیگری ماست بریزد و بعد انتظار پاداش الهی داشته باشد جواب میدهد:
« هرگونه رفتار خشونتآمیز باید مورد پاسخ قضایی قرار گیرد» و نمیفهمد چرا در اینجا آنکه ماست برسرش ریخته اند الان در زندانست.
یا شایداگر از او بپرسیم ماست به اختیار یعنی چه؟ هنگ کند درحالیکه حتی دختر یازده ساله من هم معنی این شوخی را میفهمد.
هوش مصنوعی میتواند در یک یا چند چیز ما آدمها را شکست بدهد مثلا در شطرنج یا محاسبات یک ساختمان ولی هیچ هوش مصنوعی یی تا امروز یک هزارم همه کارهای به ظاهر ساده ای که بچه پنج ساله ما با هوش خودش یادگرفته را نمیتواند انجام دهد.
رباتی که بتواند هم حرف بزند هم برقصد هم آواز بخواند هم نقاشی کند هم تمام حیوانات را در یک نگاه از هم تشخیص دهد هم بداند لیوان را چطور باید بگیرد هم معنی شوخی و حیوان بودن و رقصیدن را بفهمد و همه اینکارها را خودش بدون برنامه ریزی میلیونها برنامه نویس یادگرفته باشد هنوز وجود ندارد.
منظور من این نیست که هرگز چنین رباتی نخواهیم داشت ولی هنوز به چنین ربات همه کاره ای که به اندازه یک هزارم بچه پنج ساله ی معمولی ما کار بلد باشد حتی نزدیک هم نشده ایم.
حتی اگر به پهبادهای پیشرفته بدون سرنشین که مجهز به جی پی اس و کلی نرم افزار و سخت افزار پیشرفته هستند نگاه کنیم آنها اصلا به اندازه یک مگس هم خوب پرواز نمیکنند.مگسها فقط با سه هزار نورون و پانصد هزار سیناپس چند روزه پرواز را خودبخود یاد میگیرند حتی خیلی بهتر از یک پهباد پیشرفته!
ماشینهای خودران با کمک جی پی اس و برنامه نویس های نابغه شرکت تسلا خیلی خوب رانندگی میکنند ولی هنوز از پس کار ساده ای مثل گرفتن پنچری بر نمی آیند.
مغز ما یا حتی مغز یک مگس چطور بدون آموختن و برنامه ریزی نوابغ آی تی اینقدر راحت کارها را یاد میگیرد؟
جف هاگینز نویسنده کتاب هزار مغز که مهندسی برق را به دلیل کنجکاوی هایش درباره مغز نیمه کاره رها کرده عصبشناسی ست که موسس یک شرکت هوش مصنوعی هم هست.
او برای ما توضیح میدهد که چرا هنوز مغز از هوش مصنوعی خیلی جلوترست.
او میگوید برای اینکه بتوانیم یک هوش مصنوعی واقعی بسازیم باید اول مغز را بشناسیم.
اگر امروز بخواهیم سیناپسها و نورونهای یک مغز معمولی که از صد میلیارد نورون و تریلیونها سیناپس ساخته شده را شبیه سازی کنیم نیاز به یک شهر پر از ابَرکامپیوتر داریم و برای برق این شهر به نیروگاه اتمی هزار مگاواتی نیاز داریم درحالی که مغز ما با انرژی یک همبرگر یک روز میتواند کار کند.
مغز ما چه شباهتی به کامپیوتر دارد؟
تقریبا هیچ شباهتی!
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
اخیرا ایلان ماسک درباره خطرات هوش مصنوعی هشدار داده است.
هوش مصنوعی چقدر ترسناک است؟
دختر من در شش سالگی شعر میخواند،مثل بلبل حرف میزند،تمام حیوانات را از هم تشخیص میدهد،میدود،حمام میکند،میرقصد،توپ بازی میکند،در واتساپ پیغام میگذارد،دوچرخه سواری میکند،نقاشی میکشد،آواز میخواند،موهایش را شانه میکند و اخیرا کتاب میخواند.
لابد میگویید اینکارها را که همه بچه ها میکنند.
من هم اتفاقا همین را میخواهم بگویم این کارها برای بچه های ما کارهای پیش پا افتاده ای هستند والبته همه این کارهای پیش پا افتاده نیاز به هوش دارند.
بچه های ما با یک هوش معمولی از دوسالگی به هر زبانی که ما حرف بزنیم حرف میزنند بدون اینکه لازم باشد برای آنها کلاس آموزش زبان بگذاریم یا آنها را برنامه ریزی کنیم.
ولی برای هوش مصنوعی فقط تشخیص یک گربه از سایر حیوانات یک موفقیت بزرگ محسوب میشود تازه همان هوش مصنوعی که میتواند گربه ها را از سگ ها و خرسها و پرنده ها تشخیص دهد(همان کاری که برای بچه دوساله ما بدون آموزش مثل آب خوردن است) نمیداند گربه ها گوشت میخورند و میومیو میکنند و میشود آنها را ناز کرد و حتی معنای حیوان بودن گربه را هم نمیفهمد.
بله هوش مصنوعی در شطرنج کاسپارف رو شکست میدهد ولی برای اینکه از بردن در شطرنج لذت ببرد یا معنی بازی کردن را بفهمد باید حالا حالا ها منتظر متخصصان آی تی باشد.
ژاپنی ها رباتهایی ساخته اند که خانه را برایشان جارو میکند ولی آنها فقط جاروکشی بلدند نه کار دیگر بدون اینکه اصلا معنای واقعی تمیزی را بفهمند.
رباتهایی هم هستند که بعد از کلی برنامه ریزی میرقصند بدون اینکه بفهمند رقصیدن اصلا چه معنایی دارد.
ولی بچه های کوچک ما همه این کارهاو هزاران کار دیگر را بدون آموزش و برنامه ریزی انجام میدهند تازه معنای اینکار ها را هم میفهمند.
اخیرا جی پی تی چت به همه سوالات شما جواب میدهد او به همه کتابها و مقالات عالم دسترسی دارد ولی آیا معنی جوابهایی که به ما میدهد را هم خودش میفهمد.
یکی از سرگرمی های اخیر بعضی از دوستان پرسیدن سوال از این هوش مصنوعی ست اگر از او بپرسیم داروهای ام اس را لیست کن خیلی خوب جواب تان را میدهد ولی اگر از او پرسیدیم چرا باید یک انسان بر سر انسان دیگری ماست بریزد و بعد انتظار پاداش الهی داشته باشد جواب میدهد:
« هرگونه رفتار خشونتآمیز باید مورد پاسخ قضایی قرار گیرد» و نمیفهمد چرا در اینجا آنکه ماست برسرش ریخته اند الان در زندانست.
یا شایداگر از او بپرسیم ماست به اختیار یعنی چه؟ هنگ کند درحالیکه حتی دختر یازده ساله من هم معنی این شوخی را میفهمد.
هوش مصنوعی میتواند در یک یا چند چیز ما آدمها را شکست بدهد مثلا در شطرنج یا محاسبات یک ساختمان ولی هیچ هوش مصنوعی یی تا امروز یک هزارم همه کارهای به ظاهر ساده ای که بچه پنج ساله ما با هوش خودش یادگرفته را نمیتواند انجام دهد.
رباتی که بتواند هم حرف بزند هم برقصد هم آواز بخواند هم نقاشی کند هم تمام حیوانات را در یک نگاه از هم تشخیص دهد هم بداند لیوان را چطور باید بگیرد هم معنی شوخی و حیوان بودن و رقصیدن را بفهمد و همه اینکارها را خودش بدون برنامه ریزی میلیونها برنامه نویس یادگرفته باشد هنوز وجود ندارد.
منظور من این نیست که هرگز چنین رباتی نخواهیم داشت ولی هنوز به چنین ربات همه کاره ای که به اندازه یک هزارم بچه پنج ساله ی معمولی ما کار بلد باشد حتی نزدیک هم نشده ایم.
حتی اگر به پهبادهای پیشرفته بدون سرنشین که مجهز به جی پی اس و کلی نرم افزار و سخت افزار پیشرفته هستند نگاه کنیم آنها اصلا به اندازه یک مگس هم خوب پرواز نمیکنند.مگسها فقط با سه هزار نورون و پانصد هزار سیناپس چند روزه پرواز را خودبخود یاد میگیرند حتی خیلی بهتر از یک پهباد پیشرفته!
ماشینهای خودران با کمک جی پی اس و برنامه نویس های نابغه شرکت تسلا خیلی خوب رانندگی میکنند ولی هنوز از پس کار ساده ای مثل گرفتن پنچری بر نمی آیند.
مغز ما یا حتی مغز یک مگس چطور بدون آموختن و برنامه ریزی نوابغ آی تی اینقدر راحت کارها را یاد میگیرد؟
جف هاگینز نویسنده کتاب هزار مغز که مهندسی برق را به دلیل کنجکاوی هایش درباره مغز نیمه کاره رها کرده عصبشناسی ست که موسس یک شرکت هوش مصنوعی هم هست.
او برای ما توضیح میدهد که چرا هنوز مغز از هوش مصنوعی خیلی جلوترست.
او میگوید برای اینکه بتوانیم یک هوش مصنوعی واقعی بسازیم باید اول مغز را بشناسیم.
اگر امروز بخواهیم سیناپسها و نورونهای یک مغز معمولی که از صد میلیارد نورون و تریلیونها سیناپس ساخته شده را شبیه سازی کنیم نیاز به یک شهر پر از ابَرکامپیوتر داریم و برای برق این شهر به نیروگاه اتمی هزار مگاواتی نیاز داریم درحالی که مغز ما با انرژی یک همبرگر یک روز میتواند کار کند.
مغز ما چه شباهتی به کامپیوتر دارد؟
تقریبا هیچ شباهتی!
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
مغز یا کامپیوتر؟کدام پیروز میشوند؟
قسمت دوم
هیچوقت اسکن آن استاد دانشگاه را فراموش نمیکنم.
مغزش دریاچه ای از آب بود با کمی کورتکس و او با همین مغز نصف و نیمه استاد دانشگاه شده بود.
در یک ابَرکامپیوتر فقط کافیست یک ترانزیستور خراب شود تا کل سیستم از کار بیفتد ولی مغز ما گاهی با نیمی ازظرفیتش میتواند استاد شود.
مغز ما برخلاف کامپیوتر نه سیستم عامل دارد نه ویندوز یا پردازشگر مرکزی!
روش کار آن هم بر اساس ورودی - خروجی - پردازش هم نیست بلکه از شبکه ای از میلیاردها نورون ساخته شده که گروهی و موازی با هم کار میکنند و آنها همه باهم برای یک کار جرقه میزنند: یادگیری!
گرچه مغز ما وقتی به دنیا می آییم لوح سپید نیست و ژنها ،سختافزار مناسب برای یادگیری را در سیمکشی مغز ما قرار داده اند ولی مغز همه ی کارهایی که نیاز به هوش دارد را باید یاد بگیرد.
مغز ما برای احساس درد یا قورت دادن یا نفس کشیدن و خیلی کارهای دیگر نیاز به یادگیری ندارد و آن را با مغز قدیم و باستانی اش انجام میدهد با همان مغزی که تمساح ها غذا را قورت میدهند و درد میکشند.
وقتی دستمان میسوزد بدون نیاز به نئوکورتکس یا همان هوش،دستمان را عقب میکشیم ولی برای همه کارهایی که نیاز به هوش دارد از قاشق دست گرفتن و دوچرخه سواری تا زبان باز کردن و فهم فرمول نسبیت اینشتین نیاز به سیستم یادگیری نئوکورتکس داریم.
ولی یک ربات برای اینکه بتواند قاشق دست بگیرد باید برای این کار از ابتدا ساخته و برنامه ریزی شده باشد.
یادم می آید آنوقت ها که کمودور ۶۴ و سیستم عامل داس تازه آمده بود پدرم چند صفحه برنامه که پر از if و when و هزار الگوریتم دیگر بود نوشت و بعد از هفته ها سعی و خطا موفق شد چیزی طراحی کند کمی شبیه یک هواپیما که مثلاً از سمت چپ صفحه به سمت راست پرواز میکرد،آن دو خط عمود که ما سعی میکردیم آن را یک هواپیما ببینیم، با کلی الگوریتم فقط در مونیتور پرواز میکرد درحالی که یک مگس با پانصد نورون طوری پرواز میکند که هنوز هیچ پهباد فوق مدرنی نمیتواند به این خوبی پرواز کند و هنوز هیچ رباتی نمیتواند به خوبی یک بچه پنج ساله بدود.
این بافت یک و نیم کیلویی لزج چگونه به این خوبی میتواند همه کاری را به راحتی یاد بگیرد؟
کامپیوترها پر از قاعده و قانون و الگوریتمند هر ورودی پردازش میشود و به یک خروجی منتهی میشود ولی در مغز ورودی ها اغلب هیچ خروجی ندارند.
مغزما در طول روز میلیونها ورودی حسی دریافت میکند مثلا الان که من در تاکسی هستم تابلوی جگرکی برادران از جلوی چشمم رد میشود راننده تاکسی به نشانه اعتراض بوق ممتدی به موتوری که جلویش پیچیده میزند و میگوید موتوری شتری! بعد چند درخت تند تند از کنار پنجره و جلوی دیدم رد میشوند سپس دستم دستگیره پنجره ماشین را لمس میکند بدون اینکه بخواهم آن را پایین بکشم، صدای راننده را میشنوم که درد دل میکند و فحشی نثار بعضی ها میکند و از اوضاع بد اقتصادی میگوید که مرا به یاد اجاره مطبم که قرارست امسال سر به فلک بکشد می اندازد بعد بوی گند کود به مشامم میخورد.
مغز من همه این ورودی های بینایی،شنوایی، بویایی، لمسی و عاطفی را در تاکسی دریافت کرد بدون اینکه انها خروجی یی داشته باشند پس آنها کجا میروند؟
جواب این است تک تک این ورودیهای حسی سخت افزار مغز من را تغییر میدهند و هر تغییری در مغز یعنی یادگیری!
آن هواپیمایی که پدرم برنامه ریزی کرده بود حتی اگر یک میلیون بار هم از سمت چپ صفحه به سمت راست مونیتور میرفت نمیتوانست سخت افزار کامپیوتر کمودور ۶۴ را تغییر دهد.
ابر کامپیوتر های پیشرفته امروز حتی اگر به هوش مصنوعی با قدرت learning مجهز باشند هم هرگز سخت افزارشان را نمیتوانند تغییر دهند آنها از همان ابتدا تا وقتی اوراق شوند با همان ترانزیستورها و سیمهایی کار میکنند که از روز اول تولید در کارخانه داشته اند ولی مغز من یعنی سخت افزار مغز من با تابلوی جگرکی برادران و بوی کود و صدای بوق راننده و لمس دستگیره در ماشین لحظه به لحظه درحال تغییر و یادگیری ست.
یک ربات با سنسورهای دقیقش خیلی بهتر از ما میتواند ببیند و بشنود و لمس کند و بو کند، میتواند در شب ببیند مثل میکروسکوپ یا تلسکوپ تیزبین باشد یا صداهایی را بشنود که فقط خفاشها میشنوند میتواند مثل یک سگ بو بکشد و تازه میتواند تمام این ورودی های حسی را با سرعتی چند میلیون برابر عصبهای مغز ما که با غلاف میلین وصله پینه شده اند منتقل کند ولی چرا هنوز نمیتواند یک هزارم کارهای بچه پنجساله را یاد بگیرد؟
نئوکورتکس چه راه جادویی ای پیدا کرده که با آن میتواند اینهمه چیز را خودبخود یاد بگیرد؟چطور با همان سیستم نورونی که با آن جهان را میبیند میتواند حرف زدن و ریاضی را هم یاد بگیرد؟
جف هاکینز میگوید اگر میخواهیم هوش مصنوعی واقعا باهوش شود باید پیش از هر چیز راز یادگیری در نئوکورتکس مغز را کشف کنیم.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
قسمت دوم
هیچوقت اسکن آن استاد دانشگاه را فراموش نمیکنم.
مغزش دریاچه ای از آب بود با کمی کورتکس و او با همین مغز نصف و نیمه استاد دانشگاه شده بود.
در یک ابَرکامپیوتر فقط کافیست یک ترانزیستور خراب شود تا کل سیستم از کار بیفتد ولی مغز ما گاهی با نیمی ازظرفیتش میتواند استاد شود.
مغز ما برخلاف کامپیوتر نه سیستم عامل دارد نه ویندوز یا پردازشگر مرکزی!
روش کار آن هم بر اساس ورودی - خروجی - پردازش هم نیست بلکه از شبکه ای از میلیاردها نورون ساخته شده که گروهی و موازی با هم کار میکنند و آنها همه باهم برای یک کار جرقه میزنند: یادگیری!
گرچه مغز ما وقتی به دنیا می آییم لوح سپید نیست و ژنها ،سختافزار مناسب برای یادگیری را در سیمکشی مغز ما قرار داده اند ولی مغز همه ی کارهایی که نیاز به هوش دارد را باید یاد بگیرد.
مغز ما برای احساس درد یا قورت دادن یا نفس کشیدن و خیلی کارهای دیگر نیاز به یادگیری ندارد و آن را با مغز قدیم و باستانی اش انجام میدهد با همان مغزی که تمساح ها غذا را قورت میدهند و درد میکشند.
وقتی دستمان میسوزد بدون نیاز به نئوکورتکس یا همان هوش،دستمان را عقب میکشیم ولی برای همه کارهایی که نیاز به هوش دارد از قاشق دست گرفتن و دوچرخه سواری تا زبان باز کردن و فهم فرمول نسبیت اینشتین نیاز به سیستم یادگیری نئوکورتکس داریم.
ولی یک ربات برای اینکه بتواند قاشق دست بگیرد باید برای این کار از ابتدا ساخته و برنامه ریزی شده باشد.
یادم می آید آنوقت ها که کمودور ۶۴ و سیستم عامل داس تازه آمده بود پدرم چند صفحه برنامه که پر از if و when و هزار الگوریتم دیگر بود نوشت و بعد از هفته ها سعی و خطا موفق شد چیزی طراحی کند کمی شبیه یک هواپیما که مثلاً از سمت چپ صفحه به سمت راست پرواز میکرد،آن دو خط عمود که ما سعی میکردیم آن را یک هواپیما ببینیم، با کلی الگوریتم فقط در مونیتور پرواز میکرد درحالی که یک مگس با پانصد نورون طوری پرواز میکند که هنوز هیچ پهباد فوق مدرنی نمیتواند به این خوبی پرواز کند و هنوز هیچ رباتی نمیتواند به خوبی یک بچه پنج ساله بدود.
این بافت یک و نیم کیلویی لزج چگونه به این خوبی میتواند همه کاری را به راحتی یاد بگیرد؟
کامپیوترها پر از قاعده و قانون و الگوریتمند هر ورودی پردازش میشود و به یک خروجی منتهی میشود ولی در مغز ورودی ها اغلب هیچ خروجی ندارند.
مغزما در طول روز میلیونها ورودی حسی دریافت میکند مثلا الان که من در تاکسی هستم تابلوی جگرکی برادران از جلوی چشمم رد میشود راننده تاکسی به نشانه اعتراض بوق ممتدی به موتوری که جلویش پیچیده میزند و میگوید موتوری شتری! بعد چند درخت تند تند از کنار پنجره و جلوی دیدم رد میشوند سپس دستم دستگیره پنجره ماشین را لمس میکند بدون اینکه بخواهم آن را پایین بکشم، صدای راننده را میشنوم که درد دل میکند و فحشی نثار بعضی ها میکند و از اوضاع بد اقتصادی میگوید که مرا به یاد اجاره مطبم که قرارست امسال سر به فلک بکشد می اندازد بعد بوی گند کود به مشامم میخورد.
مغز من همه این ورودی های بینایی،شنوایی، بویایی، لمسی و عاطفی را در تاکسی دریافت کرد بدون اینکه انها خروجی یی داشته باشند پس آنها کجا میروند؟
جواب این است تک تک این ورودیهای حسی سخت افزار مغز من را تغییر میدهند و هر تغییری در مغز یعنی یادگیری!
آن هواپیمایی که پدرم برنامه ریزی کرده بود حتی اگر یک میلیون بار هم از سمت چپ صفحه به سمت راست مونیتور میرفت نمیتوانست سخت افزار کامپیوتر کمودور ۶۴ را تغییر دهد.
ابر کامپیوتر های پیشرفته امروز حتی اگر به هوش مصنوعی با قدرت learning مجهز باشند هم هرگز سخت افزارشان را نمیتوانند تغییر دهند آنها از همان ابتدا تا وقتی اوراق شوند با همان ترانزیستورها و سیمهایی کار میکنند که از روز اول تولید در کارخانه داشته اند ولی مغز من یعنی سخت افزار مغز من با تابلوی جگرکی برادران و بوی کود و صدای بوق راننده و لمس دستگیره در ماشین لحظه به لحظه درحال تغییر و یادگیری ست.
یک ربات با سنسورهای دقیقش خیلی بهتر از ما میتواند ببیند و بشنود و لمس کند و بو کند، میتواند در شب ببیند مثل میکروسکوپ یا تلسکوپ تیزبین باشد یا صداهایی را بشنود که فقط خفاشها میشنوند میتواند مثل یک سگ بو بکشد و تازه میتواند تمام این ورودی های حسی را با سرعتی چند میلیون برابر عصبهای مغز ما که با غلاف میلین وصله پینه شده اند منتقل کند ولی چرا هنوز نمیتواند یک هزارم کارهای بچه پنجساله را یاد بگیرد؟
نئوکورتکس چه راه جادویی ای پیدا کرده که با آن میتواند اینهمه چیز را خودبخود یاد بگیرد؟چطور با همان سیستم نورونی که با آن جهان را میبیند میتواند حرف زدن و ریاضی را هم یاد بگیرد؟
جف هاکینز میگوید اگر میخواهیم هوش مصنوعی واقعا باهوش شود باید پیش از هر چیز راز یادگیری در نئوکورتکس مغز را کشف کنیم.
ادامه دارد
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
https://telegra.ph/%D9%85%D8%BA%D8%B2-%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%BE%DB%8C%D9%88%D8%AA%D8%B1%DA%A9%D8%AF%D8%A7%D9%85%DB%8C%DA%A9-%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%88%D9%86%D8%AF-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85-04-06
https://www.tg-me.com/draboutorab
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegraph
مغز یا کامپیوتر؟کدامیک پیروز میشوند؟ قسمت سوم
هرچقدر هم که باهوش باشید طبیعت چند میلیارد سالی از شما باتجربه تر است. به این فکر کنید که چه راه کم خرج تر و هوشمندانه تری به جز همین راهی که طبیعت برای ساخت ماشینی شبیه ما انسانها اختراع کرده میتوانست وجود داشته باشد؟ مثلا به این فکر کنید اگر بخواهیم نه…
مغز یا کامپیوتر؟کدامیک پیروز میشوند؟
قسمت چهارم
فرض کنید از روی نئوکورتکس خودمان هوش مصنوعی واقعا باهوشی بسازیم که مثل مغز ما توان یادگیری خودبخودی داشته باشد،هوشی که بدون نیاز به لشکری از برنامه نویس و متخصص، حداقل مثل یک بچه پنج ساله خودش حرف زدن و توپ بازی کردن را یاد بگیرد و خودش فقط باچند بار دیدن،گربه ها را از سگها تشخیص دهد و بتواندخودش را کم کم باهوش تر و باهوش تر کند.
نئوکورتکس که هوش را می سازد در ما و همه پستانداران سخت افزاری مشابه دارد.تنها چیزی که ما آدمها را از موشها باهوش تر میکند داشتن تعداد ستونهای قشری بیشتری از این نئوکورتکس است آدمها ۱۵۰۰۰۰ستون دارند که سه برابر میمونها ست ولی سخت افزار ستونها در مغز آدم و میمون و موش فرق زیادی ندارد.
درواقع تکامل مثل همیشه راه ساده تر را انتخاب کرده است و برای تبدیل مغز یک میمون به آدم، به جای اینکه مغزی و طرحی نو دراندازد با افزایش سه برابری تعداد ستونهای نئوکورتکس کار را با ساده ترین روش سرهم بندی کرده است.
حالا فکر کنید که اگر روزی بفهمیم که نئوکورتکس با چه الگوریتمی کار میکند و بتوانیم آن الگوریتم را در هوش مصنوعی پیاده کنیم آنوقت چرا نتوانیم بجای ۱۵۰۰۰۰ ستون هوشمند ۱۵۰میلیارد یا تریلیارد ستون را کنار هم قرار ندهیم؟
میمونها فقط با یک سوم مغز ما،از یک هزارم کارهای ما آدمها سر در نمی آورند حالا به این فکر کنید که ما چطور خواهیم توانست از کار هوشی که چند تریلیون برابر ما واحد هوشمند دارد، سر در بیاوریم و اگر این ماشین فوق باهوش، راهی پیدا کند که خودش را به چند میلیارد ماشین باهوش دیگر مثل خودش تکثیر کند،آنگاه چه اتفاقی خواهد افتاد؟
برای ما آدمها خیلی مهم نیست که برای سوسک هایی که مغزشان به اندازه ی یک صدهزارم مغزما هم نیست چه اتفاقی بیفتد،آنها موجودات چندش آور و مزاحمی هستند که باید لهشان کرد حالا به نظرتان چرا آن ابَرهوشمندها نباید به ما چنین نگاهی داشته باشند؟
چرا گول زدن ما توسط آنها مثل آب خوردن نباشد مثل وقتی که ما بچه ی یک ساله مان را که حاضر نیست شربتش را بخورد،گول میزنیم؟
آیا با اضافه کردن یک دستور به برنامه هوش مصنوعی که نباید هیچ کاری بر ضد انسانها انجام دهد خیالمان راحت خواهد شد؟
اگر ربات فوق باهوشی که مثلا برای ساخت دستمال توالت با حداکثر ظرفیت ساخته شده ناگهان لج کند و بر خلاف دستوری که میگوید :««هیچ کاری بر ضد آدمها نکن و فقط نوکر آدمها باش»، بخواهد همه دنیا،حتی ما آدمها را تا آخرین مولکول به دستمال توالت تبدیل کند چطور میتوان جلویش را گرفت؟
آیا تا به حال بچه های دوساله ای که با پدرشان پلیس بازی میکنند و واقعا فکر میکنند پدر زندانی شده و هیچ راه نجاتی ندارد را دیده اید؟
آیا رابطه ما با هوش مصنوعی چنین نخواهد بود؟
جف هاگینز میگوید نخواهد بود؟
او میگوید لازم نیست از هوش مصنوعی بترسیم چون هرچقدر هم باهوش باشد آدم نیست و برخلاف ما اهداف و انگیزه های خطرناک داروینی ندارد.
آنچیزی که باهوشها را خطرناک میکند نه هوش آنها بلکه انگیزه ها و اهداف آنهاست هوش مصنوعی خودبخود خطرناک نیست مگر در خدمت انگیزه های انسانی شرور باشد.
او میگوید پشت هر شرٌی در عالم،هدف و انگیزه ای باستانی وجود دارد که حاصل فعالیتهای عصبی مغز قدیم ماست!
نئوکورتکس ما خودبخود هدف و انگیزه ای ندارد،ما با نئوکورتکس،ریاضی حل میکنیم چون مغز قدیمی یعنی مغز زیر کورتکس مان میخواهد نمره بگیریم و دانشگاه قبول شویم و پولدار شویم و ازدواج کنیم و با فرزند آوری ژنهایمان را نجات دهیم.
نئوکورتکس نیست که به ما میگوید:
گرسنه ای!چیزی بخور!
این را مغز قدیم ما در گوش نئوکورتکس میگوید تا نئوکورتکس به این فکر بیفتد که کجای جنگل شانس پیداکردن غذا بیشترست.
نئوکورتکس به همسایه حسادت نمیکند بلکه فقط برای مغز قدیم دنبال راهی میگردد که بتواند زهرش را به همسایه خرپول بریزد.
مغز قدیم ما اسیر نظام داروینی ست نظامی که تنها برای بقا و تکثیر ژنها برنامه ریزی شده است و نئوکورتکس فقط مغز متفکر این نظامست نه تصمیم گیرنده آن!
پس اگر هوشی بسازیم که هیچ انگیزه داروینی نداشته باشد آن هوش ذاتا نمیتواند خطرناک باشد.
ابَرهوشی که به ما حسادت نمیکند و هدفی به جز فکر کردن به جای ما ندارد و گرفتار میل تولیدمثل نیست و برای بیشتر داشتن و بیشتر شدن،حرص نمیزند و هدف فتح جهان را در سر ندارد چراخطرناک باشد؟
چرا این ماشین بی تکبر و خالی از نفرت و دشمنی باید بخواهد ما را حتی اگر خیلی خنگ تر از او باشیم مثل یک سوسک له کند؟
چرا باید بخواهد برخلاف برنامه ریزی و منافع ما،خودش را تکثیر کند وقتی برخلاف ویروسها هیچ میل داروینی به تکثیر ندارد؟
پس شاید آن چیزی که باید از آن بترسیم نه هوش مصنوعی ساخته خودمان،بلکه آدمهایی باشند که با حرص و طمع داروینی مغزقدیمی به دنبال فتح عالم با کمک هوشهای مصنوعی شان هستند.
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
قسمت چهارم
فرض کنید از روی نئوکورتکس خودمان هوش مصنوعی واقعا باهوشی بسازیم که مثل مغز ما توان یادگیری خودبخودی داشته باشد،هوشی که بدون نیاز به لشکری از برنامه نویس و متخصص، حداقل مثل یک بچه پنج ساله خودش حرف زدن و توپ بازی کردن را یاد بگیرد و خودش فقط باچند بار دیدن،گربه ها را از سگها تشخیص دهد و بتواندخودش را کم کم باهوش تر و باهوش تر کند.
نئوکورتکس که هوش را می سازد در ما و همه پستانداران سخت افزاری مشابه دارد.تنها چیزی که ما آدمها را از موشها باهوش تر میکند داشتن تعداد ستونهای قشری بیشتری از این نئوکورتکس است آدمها ۱۵۰۰۰۰ستون دارند که سه برابر میمونها ست ولی سخت افزار ستونها در مغز آدم و میمون و موش فرق زیادی ندارد.
درواقع تکامل مثل همیشه راه ساده تر را انتخاب کرده است و برای تبدیل مغز یک میمون به آدم، به جای اینکه مغزی و طرحی نو دراندازد با افزایش سه برابری تعداد ستونهای نئوکورتکس کار را با ساده ترین روش سرهم بندی کرده است.
حالا فکر کنید که اگر روزی بفهمیم که نئوکورتکس با چه الگوریتمی کار میکند و بتوانیم آن الگوریتم را در هوش مصنوعی پیاده کنیم آنوقت چرا نتوانیم بجای ۱۵۰۰۰۰ ستون هوشمند ۱۵۰میلیارد یا تریلیارد ستون را کنار هم قرار ندهیم؟
میمونها فقط با یک سوم مغز ما،از یک هزارم کارهای ما آدمها سر در نمی آورند حالا به این فکر کنید که ما چطور خواهیم توانست از کار هوشی که چند تریلیون برابر ما واحد هوشمند دارد، سر در بیاوریم و اگر این ماشین فوق باهوش، راهی پیدا کند که خودش را به چند میلیارد ماشین باهوش دیگر مثل خودش تکثیر کند،آنگاه چه اتفاقی خواهد افتاد؟
برای ما آدمها خیلی مهم نیست که برای سوسک هایی که مغزشان به اندازه ی یک صدهزارم مغزما هم نیست چه اتفاقی بیفتد،آنها موجودات چندش آور و مزاحمی هستند که باید لهشان کرد حالا به نظرتان چرا آن ابَرهوشمندها نباید به ما چنین نگاهی داشته باشند؟
چرا گول زدن ما توسط آنها مثل آب خوردن نباشد مثل وقتی که ما بچه ی یک ساله مان را که حاضر نیست شربتش را بخورد،گول میزنیم؟
آیا با اضافه کردن یک دستور به برنامه هوش مصنوعی که نباید هیچ کاری بر ضد انسانها انجام دهد خیالمان راحت خواهد شد؟
اگر ربات فوق باهوشی که مثلا برای ساخت دستمال توالت با حداکثر ظرفیت ساخته شده ناگهان لج کند و بر خلاف دستوری که میگوید :««هیچ کاری بر ضد آدمها نکن و فقط نوکر آدمها باش»، بخواهد همه دنیا،حتی ما آدمها را تا آخرین مولکول به دستمال توالت تبدیل کند چطور میتوان جلویش را گرفت؟
آیا تا به حال بچه های دوساله ای که با پدرشان پلیس بازی میکنند و واقعا فکر میکنند پدر زندانی شده و هیچ راه نجاتی ندارد را دیده اید؟
آیا رابطه ما با هوش مصنوعی چنین نخواهد بود؟
جف هاگینز میگوید نخواهد بود؟
او میگوید لازم نیست از هوش مصنوعی بترسیم چون هرچقدر هم باهوش باشد آدم نیست و برخلاف ما اهداف و انگیزه های خطرناک داروینی ندارد.
آنچیزی که باهوشها را خطرناک میکند نه هوش آنها بلکه انگیزه ها و اهداف آنهاست هوش مصنوعی خودبخود خطرناک نیست مگر در خدمت انگیزه های انسانی شرور باشد.
او میگوید پشت هر شرٌی در عالم،هدف و انگیزه ای باستانی وجود دارد که حاصل فعالیتهای عصبی مغز قدیم ماست!
نئوکورتکس ما خودبخود هدف و انگیزه ای ندارد،ما با نئوکورتکس،ریاضی حل میکنیم چون مغز قدیمی یعنی مغز زیر کورتکس مان میخواهد نمره بگیریم و دانشگاه قبول شویم و پولدار شویم و ازدواج کنیم و با فرزند آوری ژنهایمان را نجات دهیم.
نئوکورتکس نیست که به ما میگوید:
گرسنه ای!چیزی بخور!
این را مغز قدیم ما در گوش نئوکورتکس میگوید تا نئوکورتکس به این فکر بیفتد که کجای جنگل شانس پیداکردن غذا بیشترست.
نئوکورتکس به همسایه حسادت نمیکند بلکه فقط برای مغز قدیم دنبال راهی میگردد که بتواند زهرش را به همسایه خرپول بریزد.
مغز قدیم ما اسیر نظام داروینی ست نظامی که تنها برای بقا و تکثیر ژنها برنامه ریزی شده است و نئوکورتکس فقط مغز متفکر این نظامست نه تصمیم گیرنده آن!
پس اگر هوشی بسازیم که هیچ انگیزه داروینی نداشته باشد آن هوش ذاتا نمیتواند خطرناک باشد.
ابَرهوشی که به ما حسادت نمیکند و هدفی به جز فکر کردن به جای ما ندارد و گرفتار میل تولیدمثل نیست و برای بیشتر داشتن و بیشتر شدن،حرص نمیزند و هدف فتح جهان را در سر ندارد چراخطرناک باشد؟
چرا این ماشین بی تکبر و خالی از نفرت و دشمنی باید بخواهد ما را حتی اگر خیلی خنگ تر از او باشیم مثل یک سوسک له کند؟
چرا باید بخواهد برخلاف برنامه ریزی و منافع ما،خودش را تکثیر کند وقتی برخلاف ویروسها هیچ میل داروینی به تکثیر ندارد؟
پس شاید آن چیزی که باید از آن بترسیم نه هوش مصنوعی ساخته خودمان،بلکه آدمهایی باشند که با حرص و طمع داروینی مغزقدیمی به دنبال فتح عالم با کمک هوشهای مصنوعی شان هستند.
ادامه دارد..
https://www.tg-me.com/draboutorab
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]
مغز یا کامپیوتر؟کدامیک پیروز میشوند؟
قسمت پنجم
هیچوقت شبی که فیلم ماتریکس را دیدم فراموش نمیکنم،آن شب تا صبح به این فکر میکردم که آیا ممکن است دنیایی که برای خودمان ساخته ایم خیالی و ساختگی باشد و چند ابرکامپیوتر، ما آدمها را واقعا در یک ماتریکس گیر انداخته باشند؟
آیا ممکنست سیمهای مغزما به جای بدنمان به یک ابَرکامپیوتر وصل باشد و تمامی احساسات ما از جهان تنها توهمی مجازی باشد؟
آن شب بعد از اینکه به سختی خوابم برد،در خواب سعی کردم خودم را از چنگ آن ماتریکس بیرون بکشم و ازین شبیه سازی خیالی بیدار شوم و وقتی به زحمت از خواب بیدار شدم فکر کردم نکند این بیداری، تنها مرحله دیگری از زندگی مجازی در این ماتریکس باشد و بعد به پنجره نگاه کردم و با خودم گفتم:
اگر خودم را ازین پنجره پرت کنم خواهم مُرد یا تنها ذهنم را از یک ماتریکس مجازی نجات خواهم داد؟
آیا آن چیزی که ما میبینیم واقعا همان چیزیست که در دنیای واقعی برای دیدن وجود دارد؟
نور طیفهای زیادی دارد که ما تنها طیف محدودی از آن را میتوانیم ببینیم،صدا هم همینطور،آیا این یعنی ما فقط بخش خاصی از دنیای واقعی را میبینیم و میشنویم؟
آیا میتوان گفت که تنها آن بخش از دنیا که چشم ما میتواند آنرا ببیند واقعیست؟
چرا ما از آن بخش از شبکیه چشممان که به طرز ناجوری توسط عصب بینایی برای رد شدن از کره چشم و رسیدن به مغز سوراخ شده و باعث ایجاد یک نقطه کور درست و حسابی در میدان دید ما شده است، اصلا خبر نداریم؟
چرا ما آن لکه ی کورِ سیاه بزرگ را هرگز نمیبینیم؟
شبکیه ما اصلا آنقدرها هم صاف و تر و تمیز نیست پس چرا چیزی که مغز ما از دنیا میبیند اینقدر شفاف و بی عیب و نقصست؟
هیچوقت حرف آن کور مادرزاد را فراموش نمیکنم که میگفت:
«تا وقتی به سن مدرسه نرسیده بودم مثل بقیه بچه ها در کوچه بازی میکردم و فکر میکردم حسم از جهان خارج مثل دیگران است فقط وقتی فهمیدم حسی به نام بینایی در عالم وجود دارد و من آن را ندارم که فهمیدم برخلاف بقیه دوستانم باید به مدرسه نابینایان بروم»
پس شاید ما واقعا در یک شبیه سازی زندگی میکنیم! در یک ماتریکس!
البته نه آن ماتریکسی که کنترلش در دستان یک ابَرکامپیوتر بدجنس ست بلکه ماتریکسی که در مغز ماست.
آن چیزهایی که از چشم و گوش و پوستمان وارد مغز ما میشوند نور و صدا و لمس نیستند بلکه تنها نیزه های الکتریکی هستند که بدون مغز هیچ معنایی ندارند و این ماتریکس مغز ماست که کبوتری که تنها مجموعه ای از مولکول های متحرکست را تبدیل به پرنده ای سفید میکند.
جهانی که میبینیم و میشنویم و حس میکنیم یک جهان ساختگی ست ساخته ی مغز ما!
اگر چشم نداشته باشیم مغزما ،جهانی دیگر برایمان میسازد ،جهانی بی نور، با صدا و لمس و بو!
خیلی از افرادی که قطع عضو میشوند تا ابد از درد عضو قطع شده رنج میکشند و حتی جای دقیق درد را هم نشان میدهند مثلا اگر پای چپشان قطع شده میگویند نوک انگشت کوچک پای چپ قطع شده ام درد میکند زیرا هنوز ماتریکس یا مدلی که از پای چپ قطع شده در مغزشان دارند، پاک نشده است.
در بازی دست لاستیکی هم، همین اتفاق می افتد بازی یی که میتوانید در مهمانی ها انجام دهید،کافیست یک دست رفیقتان را زیر چیزی مخفی کنید و یک دست لاستیکی که خوب دیده می شود را کنارش بگذارید و چندبار همزمان با چیزی روی دست لاستیکی و دست واقعی که پنهان شده بکشید و بعد از مدتی خواهید دید اگر فقط روی دست لاستیکی سوزن بزنید رفیقتان واقعا درد سوزن را حس خواهد کرد.
این یعنی درک ما از جهان میتواند خیالی و ماتریکس گونه باشد و مهمتر از این، به ما میگوید که چرا اینقدر مغز ما مستعد باورهای غلط و خیالی ست.
ما آدمها سالها فکر میکردیم که زمین مسطح است چون ماتریکس ذهن ما هیچ روشی برای اصلاح این مدل اشتباه نداشت و البته آنزمان همه شواهد ادراکی ما به نفع قبول همین مدل بود.
ما هیچ وقت از هیچ جای دنیا انحنایی در زمین نمیدیدیم.
ما آدمها تنها وقتی مدل مسطح بودن زمین را در مغزمان اصلاح کردیم که عکسهای زمین از فضا را به ما نشان دادند.
متاسفانه برخلاف کروی بودن زمین ،ما نمیتوانیم برای خیلی از باورهای ذهنمان شواهدی در حد عکس فضایی از زمین،دست و پا کنیم.
مثلا هیچوقت کسی نمیتواند بعد از مردن،از ارواحی که دیده برای ما عکسی بفرستد.
ماتریکس مغز ما با نیزه های الکتریکی که به او میرسد شکل میگیرد،لازم نیست نیزه ها حتما حاصل نورها و صداهایی باشند که به چشمها و گوشها میرسند،بلکه میتوانند باورهایی باشند که از پدرانمان به ما به ارث رسیده است،باورهایی که باعث ساخت مدلهایی در مغز ما میشوند که مثل آن پای قطع شده در جهان واقعی اصلا وجود ندارند درحالیکه ماحاضریم برایشان جانفشانی کنیم.
حالا قضاوت کنید! آیا این درک مجازی مغز ما از دنیا،خیلی مجازی تر از درک مغزیست که روی یک کامپیوتر آپلود شده باشد؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
ویدئو دست لاستیکی
https://youtu.be/sxwn1w7MJvk
قسمت پنجم
هیچوقت شبی که فیلم ماتریکس را دیدم فراموش نمیکنم،آن شب تا صبح به این فکر میکردم که آیا ممکن است دنیایی که برای خودمان ساخته ایم خیالی و ساختگی باشد و چند ابرکامپیوتر، ما آدمها را واقعا در یک ماتریکس گیر انداخته باشند؟
آیا ممکنست سیمهای مغزما به جای بدنمان به یک ابَرکامپیوتر وصل باشد و تمامی احساسات ما از جهان تنها توهمی مجازی باشد؟
آن شب بعد از اینکه به سختی خوابم برد،در خواب سعی کردم خودم را از چنگ آن ماتریکس بیرون بکشم و ازین شبیه سازی خیالی بیدار شوم و وقتی به زحمت از خواب بیدار شدم فکر کردم نکند این بیداری، تنها مرحله دیگری از زندگی مجازی در این ماتریکس باشد و بعد به پنجره نگاه کردم و با خودم گفتم:
اگر خودم را ازین پنجره پرت کنم خواهم مُرد یا تنها ذهنم را از یک ماتریکس مجازی نجات خواهم داد؟
آیا آن چیزی که ما میبینیم واقعا همان چیزیست که در دنیای واقعی برای دیدن وجود دارد؟
نور طیفهای زیادی دارد که ما تنها طیف محدودی از آن را میتوانیم ببینیم،صدا هم همینطور،آیا این یعنی ما فقط بخش خاصی از دنیای واقعی را میبینیم و میشنویم؟
آیا میتوان گفت که تنها آن بخش از دنیا که چشم ما میتواند آنرا ببیند واقعیست؟
چرا ما از آن بخش از شبکیه چشممان که به طرز ناجوری توسط عصب بینایی برای رد شدن از کره چشم و رسیدن به مغز سوراخ شده و باعث ایجاد یک نقطه کور درست و حسابی در میدان دید ما شده است، اصلا خبر نداریم؟
چرا ما آن لکه ی کورِ سیاه بزرگ را هرگز نمیبینیم؟
شبکیه ما اصلا آنقدرها هم صاف و تر و تمیز نیست پس چرا چیزی که مغز ما از دنیا میبیند اینقدر شفاف و بی عیب و نقصست؟
هیچوقت حرف آن کور مادرزاد را فراموش نمیکنم که میگفت:
«تا وقتی به سن مدرسه نرسیده بودم مثل بقیه بچه ها در کوچه بازی میکردم و فکر میکردم حسم از جهان خارج مثل دیگران است فقط وقتی فهمیدم حسی به نام بینایی در عالم وجود دارد و من آن را ندارم که فهمیدم برخلاف بقیه دوستانم باید به مدرسه نابینایان بروم»
پس شاید ما واقعا در یک شبیه سازی زندگی میکنیم! در یک ماتریکس!
البته نه آن ماتریکسی که کنترلش در دستان یک ابَرکامپیوتر بدجنس ست بلکه ماتریکسی که در مغز ماست.
آن چیزهایی که از چشم و گوش و پوستمان وارد مغز ما میشوند نور و صدا و لمس نیستند بلکه تنها نیزه های الکتریکی هستند که بدون مغز هیچ معنایی ندارند و این ماتریکس مغز ماست که کبوتری که تنها مجموعه ای از مولکول های متحرکست را تبدیل به پرنده ای سفید میکند.
جهانی که میبینیم و میشنویم و حس میکنیم یک جهان ساختگی ست ساخته ی مغز ما!
اگر چشم نداشته باشیم مغزما ،جهانی دیگر برایمان میسازد ،جهانی بی نور، با صدا و لمس و بو!
خیلی از افرادی که قطع عضو میشوند تا ابد از درد عضو قطع شده رنج میکشند و حتی جای دقیق درد را هم نشان میدهند مثلا اگر پای چپشان قطع شده میگویند نوک انگشت کوچک پای چپ قطع شده ام درد میکند زیرا هنوز ماتریکس یا مدلی که از پای چپ قطع شده در مغزشان دارند، پاک نشده است.
در بازی دست لاستیکی هم، همین اتفاق می افتد بازی یی که میتوانید در مهمانی ها انجام دهید،کافیست یک دست رفیقتان را زیر چیزی مخفی کنید و یک دست لاستیکی که خوب دیده می شود را کنارش بگذارید و چندبار همزمان با چیزی روی دست لاستیکی و دست واقعی که پنهان شده بکشید و بعد از مدتی خواهید دید اگر فقط روی دست لاستیکی سوزن بزنید رفیقتان واقعا درد سوزن را حس خواهد کرد.
این یعنی درک ما از جهان میتواند خیالی و ماتریکس گونه باشد و مهمتر از این، به ما میگوید که چرا اینقدر مغز ما مستعد باورهای غلط و خیالی ست.
ما آدمها سالها فکر میکردیم که زمین مسطح است چون ماتریکس ذهن ما هیچ روشی برای اصلاح این مدل اشتباه نداشت و البته آنزمان همه شواهد ادراکی ما به نفع قبول همین مدل بود.
ما هیچ وقت از هیچ جای دنیا انحنایی در زمین نمیدیدیم.
ما آدمها تنها وقتی مدل مسطح بودن زمین را در مغزمان اصلاح کردیم که عکسهای زمین از فضا را به ما نشان دادند.
متاسفانه برخلاف کروی بودن زمین ،ما نمیتوانیم برای خیلی از باورهای ذهنمان شواهدی در حد عکس فضایی از زمین،دست و پا کنیم.
مثلا هیچوقت کسی نمیتواند بعد از مردن،از ارواحی که دیده برای ما عکسی بفرستد.
ماتریکس مغز ما با نیزه های الکتریکی که به او میرسد شکل میگیرد،لازم نیست نیزه ها حتما حاصل نورها و صداهایی باشند که به چشمها و گوشها میرسند،بلکه میتوانند باورهایی باشند که از پدرانمان به ما به ارث رسیده است،باورهایی که باعث ساخت مدلهایی در مغز ما میشوند که مثل آن پای قطع شده در جهان واقعی اصلا وجود ندارند درحالیکه ماحاضریم برایشان جانفشانی کنیم.
حالا قضاوت کنید! آیا این درک مجازی مغز ما از دنیا،خیلی مجازی تر از درک مغزیست که روی یک کامپیوتر آپلود شده باشد؟
https://www.tg-me.com/draboutorab
ویدئو دست لاستیکی
https://youtu.be/sxwn1w7MJvk
Telegram
مخ نویس
گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]
[email protected]