Telegram Web Link
Forwarded from Datis mehrabian art
غروب ها
رنگ و بوم بر پشت
به کوچه باغِ نقاشی هایم پا می گذارم
دو بال ، جوانه می زند از شانه هایم رنگین

و من بر شاخه های پنج فصل می نشینم ترانه خوان
نقطه ، نقطه آواز می پاشم از شکوفه و برگ زرد
تا دانه ، دانه برف
و بوسه ، بوسه غزل بر گل

مینیاتورها قد کشیده در ابرهای مینابستِره ای
و واژه های سَرو و سکوت
شعله ور از شعر و آغوش

سحرگاه
کوچه باغم می رسد به گورستان
_گام ها و کفش های دوان از خیابان تا مترو
دود و سرفه و دستمال
و کِش آمدنِ تُف
بر شیشه های مات_

سپیده دم
روز از نو
مُردگی از نو

#داتیس_مهرابیان

#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان

https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #کالبد_شکافی_فرهنگ_ایران_و_شرق_باستان #استوره ها(اسطوره) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی #بخش_۳۲_ اسپندیاد چون دانست که عشق با زبان سکوت بر مغز و قلبش فرمان می راند به آوای سپنته گفت ؛ - نخستین اندام آگاهم را که…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان

#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۳

اسپندیاد طنین آوای سپنته را در ذهنش مرور کرد که می گفت ؛
- اکنون به سوی معشوقه ات برو ! و فردا باز به درخت آسوریکِ جان ، برگرد تا با واکاوی در هفت اندام آگاه وجودت ، برای سفر و جنگاوری با نیروهای اهریمنی آماده شوی.

دلش آرام بود و قلبش انگار از تپش ایستاده بود ، عطر آواز پری دریایی را در مشام لحظه ها ، احساس می کرد و زبان نگاهش را که پر از ستاره های سکوت بود با ذره ذره ی وجودش درک می کرد .
در شادمانی و حال عاشقانه اش ، باز به واژه های بلورین رها در آواز پرنده ی رنگین کمان و به آوای سپنته اش اندیشید که می خواند ؛
- در خاموشی به هزار توی ناشناخته ها در جانِ جهان و جانِ خویش راه می یابی ، چرا که خاموشی ، روشن ترین چراغ ِآویخته بر خوشه ی کهکشانی وجود است .

با زمزمه ی همین واژه ها از رویای باغ پردیس و درخت آسوریک بیرون آمد و خودش را نشسته بر ساحل ، در نوازش نسیم و سرانگشتان خنک موج ها ، بر فرشی رنگین از صدفهای ریز و درشت یافت .
در آن احساس لذت بخش ، چشمانش را باز کرد و بی اراده غرق در رویایی عاشقانه و دل انگیز ، آن بامداد مه آلود اردیبهشتی را به یاد آورد که شرجی هوایش در بندر " تیمپور " بر تن سبزه ها و گلها ، شبنم نشانده بود و درختان لور ، ریشه های آویزانشان را در هوا برای نوشیدن ذرات معلق آب به هر سو می دواندند.

با شور و شوق ، چشمانش را که آهوانه به هر سو می دویدند ، با دستانش مالید و چند بار پلک زد .

با خودش گفت به راستی که نخستین احساس پر تپش ، نخستین دلهره ی دلچسب که تا همیشه در قلب هر آدمی زنده می ماند ، از لبخند اولین عشق است .
با گفتن این جمله ، شکوفه شادمانی بر لبانش نقش بست و او را به دیروزها برد ، به عطر لحظه های عاشقی ، به غمی پنهان در آشنایی ها که نمی خواهد سایه ی روز جدایی را تصور کند.

ابری از مه ، تمام ساحل را فرا گرفته بود ، شگفت زده ، با خودش اندیشید که پیش از این منظره ای با همین چشم انداز دیده و احساسی چنین ناب و عاشقانه را در زمانی دور ، تجربه کرده است.

برگهای درختان موز و سرهای زنده ی چند نخل ، از مه بیرون بود و پاره آتش خورشید در اجاق افق بی دریغ می دمید که اولین لرزش دست و دلش را در تابش نخستین لبخند پری ، به خاطر آورد.

هنوز می توانست نیمه ی ماه رخسار پری را از لای در آن کلبه ی چوبی و در میان تاریکی سحر گاه به یاد آورد که دو ستاره ی چشمهای روشنش در آن ژرفنا ، سو سو می زدند و هلال لبهایی را به یاد می آورد که مانند کمان کشیده ی آفرودیت، تیر بر قلبها می زند و آنها را عاشق می کند.
تپش ، تپش ، قلبش چونان اسبی تازان در موج های روشن ساحل تاختن آغاز کرد ، از جا برخاست .

آفتاب سر بر سینه دریا ، گذاشته بود و بوسه های گرمش آرام از سر و گردن موج ها به سوی ساحل می خزیدند .
در احساس یافتن و درک دوباره ی نخستین عشق و ناب ترین خاطره ها ، گامهایش را برای دیدن معشوق ، بر خواب نم زده ی شنها نهاد و رو به سوی آبگیر به راه افتاد .
تصمیم داشت اینبار ، دستش را به دستان مینیاتوری پری زیبا بر ساند و لبهای پرستنده و ستایشگرش را بر آن دستان زیبا فرود آورد ، در حالیکه چشمانش در چشمان آن فرشته ی افسونگر ، شنا کنند و به زبان سکوت با او سخن بگویند .

تپش قلبش تند تر شد ، وقتی اندیشید که اگر این دیدار آخرین دیدارشان پیش از سفر او به سوی نیایشگاه میترا باشد ، باید عشقش را با تمام وجود در آغوش بکشد.

گیوه هایش بی اراده بر سینه ی ساحل و بر شانه ی صدفها فرود می آمدند و جای پایش بر جان شنها ، چاله هایی به جا می گذاشت که رگه های آب ، پر شتاب در آنها می دویدند و آسمان بی درنگ در دل آن پیاله ها منعکس می شد .

ادامه دارد.

#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#از گروهه مینابْستِره
آفریننده ؛ #داتیس_مهرابیان
🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋

🌹 #پاییزان۱۲

درود از باغِ بی برگِ خزانی
به گلهای قشنگِ مهرجانی

شرابِ بوسه ، شبنم -  باده ،گلبرگ
به مستی نوش تان ! ، دُردِ نهانی


#داتیس_مهرابیان

@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
👆 #نقاشی_خط (#کالیگرافی)
پاژنام ؛ سخنِ عشق
آفرینشگر ؛ #داتیس_مهرابیان

🌹#پاییزان۱۳

درود ای عشقِ زیبای دل انگیز
دو چشمت قهوه ی شبهای پاییز

سحرآوا به مویت چون وزیدم
شد از آن نیمه ی ماهت ، شب آویز

#داتیس_مهرابیان

جشنواره فروش های پاییزی آثار داتیس
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
@esmaeilmehrabiandatis
رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان

https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #استوره_ها(اسطوره) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی #بخش_۳۳ اسپندیاد طنین آوای سپنته را در ذهنش مرور کرد که می گفت ؛ - اکنون به سوی معشوقه ات برو ! و فردا باز به درخت آسوریکِ جان ، برگرد تا با واکاوی در هفت اندام آگاه…
#نوزایی_وبازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان

#استوره_ها(اسطوره )
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
#بخش_۳۴

🌹 شادی در تمام ذرات وجودش می دوید و همانطور که گامهای روانش را بر سینه ی ساحل فرود می آورد ، سر به سوی آسمان برد و چشم در چشم خورشید دوخت ، نور آزارش نداد ، بلکه از بلور جانش گذشت و خوشه ی کهکشانی وجودش را روشن کرد و در یک آن ، گوی پر نور و گرم خورشید ، تیله ای سبز رنگ شد و کمان لبخندی به زیبایی لبخند پری دریایی و قوس کمانِ "آفرودیت" در میانش نقش بست.

آوای موج ها در گوشِ جانش با آواز مرغان دریایی در هم آمیخت .

دیگر مانند روزهای نخستین عاشقی ، نفس در سینه اش تنگ نمی آمد و عشق بر شانه های "سیزیفِ " جانش سنگینی نمی کرد.
در خیالش ، ساحل پر شده بود از قایق های لبریزِ گل و در میانشان لنج آبی رنگ پدرش با گل و ریحان آذین بسته شده بود.
خودش و پری دریایی را می دید که بر عرشه ی کوچک آن لنج ایستاده اند و دستانشان را ، شادمان بالا برده اند و مرغان برگشته از جزایر دور خوشبختی ، بال و پر زنان از دستهایشان دانه بر می چینند و باز در بوته های پنبه گون ابر ، گم می شوند.

دامنِ سرد و خنکِ موج بر گِرد پاهایش پیچید .
اسپندیاد غرق در رویاهای خویش به آبگیر رسیده بود و آنگونه که جان در آغوش مرگ کشیده می شود ، پیکر برومندش در آبِ آرامِ آبگیر ، فرو می رفت.

در این حال ، عطر بهار نارنج در مشامش پیچید و آواز زیبای پری دریایی در هوش جانش جوانه زد ، ناخودآگاه باز ایستاد ، در روشنایی روز ، آسمان و زمین پر شد از ستارهای چشمک زن و حبابهای رنگین که هر کدام جهانی موازی با گیتی بودند .

ناگاه ، بستر آبگیر شکافته شد و آسمانی زلال از کف آشکار گشت .
در این سرگشتگی ،اسپندیاد خودش را رها در کهکشانی از نقش و رنگ یافت ، پری زیبا را در خویش می دید یا خودش را در پری ،؟... احساسی گنگ و خاموش در او به سخن در آمد ؛
-اسپندیاد ! اکنون که زمینِ زیر پایت را شکافته می بینی ، به گستره ی خاموشیِ بزرگ و رویای ژرف ، وارد شده ای ، در این گستره که جهانِ جان توست ، دیو و خدایت ، همچون اَپوش و تیشتَر در هیکل هایی از دو اسبِ بزرگ سیاه و سپید به هم پیچیده ، در میانه ی دریای فراخگرد در ستیز و جنگند.

دیوِ جانت را که بشناسی ، خدایت را شناخته ای و چون خدایت را شناختی ، عشق را خواهی دید که در اندام زیبای معشوق با تو خواهد آمیخت ، آنسان که جانش خُمِ شراب خواهد بود و جانِ تو نوشانوش .

جوان دلباخته ، چشم و گوشِ جانش گشوده شد و نسیمی خنک در او وزیدن گرفت و در میان آن زیبایی و افسون ، پری زیبا ، لبخند بر لب بر او آشکار شد.
اسپندیاد ، اندام رویایی او را ، همان پردیسی دید که درخت آسوریکِ جانش را در آغوش گرفته است .
عاشقانه می دید که پروانه های بوسه از هزاران لبِ سرخ ، پر می گرفت و بر هزاران غنچه ی گل می نشست.

زمان ، دمادم در پیشگاه خداوندیِ "زُروان "، پیاله ای از شرابِ مِهر می شد و در کام اسپندیاد ، غروب می کرد .
احساسش در زلالی رونده ، دَم به دَم حالی خوش تر را می نوشید.

و باز ، همین که لبخندِ پری ، شکوفه می زد ، "میِ" جوشان ،چون خورشید از پیاله ی بامدادیِ لبانش بر می آمد تا باز سرمست تر از پیش ، در کامِ اسپندیاد ، غروب کند.

زمین و زمان در معاشقه بود و بر خوشه های کیهانیِ هر آن و دَم ، هزاران بوسه می شکفت و کهکشانهایی نو ، پراکنده می گشت.


ادامه دارد...

#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
اپیزود۱

گل و گلوله

در نابهنگامی ترینه ی تاریخ
ترین اتفاقی شوم
انقلاب افتاده بود

عکس های دخترانِ دبیرستانی
در پرونده های عدم تشخیص
و تن هایشان
وطن تنیده بر دارها
رقصان

چلّه ی چکیدنِ خون از چاهِ چهل دختران
چهل مادرِ حامله ی حلق آویز
نوزادانِ افتاده بر چهار پایه ها را
به سینه های پُر از خون
شیرازه می نیوشید

پدران
نادانسته
و پسرانی دانسته
رگبار بسته بودند ؛
سینه های سیبل شده بر سینه ی دیوارها را
به گلی سرخ
با گلوبالیست ترین گلوله ها.

#داتیس_مهرابیان

#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
Forwarded from Datis mehrabian art
اپیزود دوم ؛

دودِ دماوند

مو به مو
مویه های مادران و دختران
در بُقچه های گره خورده / زیر گلو
بغض می شد
که دود از دودمانِ دماوندمان برخاست

آنگاه زهاک
برای نماز شکسته در خاوران
بر بند ، بندِ استخوان ها
ذکرِ «یا ستّارَ سّاطور»
نواله داد

سپیدگاه

دیوهای سیاه و سپید
از دیوانِ شاعران
به وزنه های وزنِ گسسته از زنجیر

_شیخ و محتسب وار_
با شاه بیتِ بیت المال
بر گنجینه های دسترنجِ رنجوران
تختِ خوشبختی زدند
که تخت بخوابید!

غروبگاه

ما آرزوهای آرزو نکرده ی فردا را 
در گورِ بیدار ماندگانِ کوروش
کورمال ، کورمال
گهواره می تکاندیم.

#داتیس_مهرابیان

#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
Forwarded from Datis mehrabian art
جشنواره فروش پاییزی آثار داتیس
با شرایط آسان و ویژه

وقتی تابلوهای نقاشی ۲ در ۲ متر داتیس در قالب کوچک تمبر درآیند 👆


#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
رمان نوزایی (رنسانس ایرانی )
نویسنده ؛ داتیس مهرابیان

https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_وبازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #استوره_ها(اسطوره ) #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی #بخش_۳۴ 🌹 شادی در تمام ذرات وجودش می دوید و همانطور که گامهای روانش را بر سینه ی ساحل فرود می آورد ، سر به سوی آسمان برد و چشم در چشم خورشید دوخت ، نور آزارش نداد ،…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان

کالبد شکافی فرهنگ ایران و شرق باستان
#استوره_ها(اسطوره)
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریای
#بخش_۳۵
❤️هماوردی با عشق💔

در آن معاشقه ی ذراتِ گیتیک، پری دریایی ، آواز در داد ؛ که ای اسپندیاد! دیو و خدای "من" با هم در ستیزند.
مرا که تنهایی ام ژرف است و تاریک ، نمی توانی در آغوش بگیری ، چرا که دیو و خدایت " منِ " غوغاگرم را هنوز نمی شناسند .

عشق ورزیدن تو اگرچه شعله ی اندیشیدن را در آتشدانِ آدریانهای شعور ، از زیر خاکستر سپیده دم زنده می کند ، اما برای در آمیختن با تن و روانِ من ، لاغر و کم جان است.

کسی که آرزومندِ عشقِ من است باید خدایش ، بر دیو جانش چیره شده باشد تا آنگاه بتواند با دیو درونِ من هماورد شود.

هماوردی با دیوِ " من " ، جز با شمشیرِ انارام و روشناییِ بی پایان به دست نمی آید .
تو هنوز ، نه رامش را درک کرده ای و نه خدایت را که روانت عریان شود.
من اما عریانم ، عریان در آگاهی و درک زشتی و زیباییِ خویش و تو چون " من " هستی و "من " ، کُنامِ تاریک و بد بوی دیوِ توست ، عریانیِ مرا که ببینی ، وحشت خواهی کرد.
زیرا دوست ، آیینه ی دوست است و تو چون در برابر آیینه ی عریانِ من بایستی ، خودت را در آیینه " ی روان ، من " خواهی دید و زشتیِ دیوِ خودت را زشتیِ من خواهی پنداشت.

و حتی اگر در برابر دیوِ " من " دلیر باشی ولی راز عریانی مرا درک نکنی و زشتی و زیبایی مرا ، انعکاس زشتی و زیبایی خودت ندانی ، بر من ، عاشق نشده ای ، بلکه بر من دل سوخته ای و من آن دوستی هستم که از دلسوزی بیزارم .
اسپندیاد گفت ؛
- من در لحظه ی شکافتن زمین زیر پایم تو را در خودم یا خودم را در تو یافتم و زیبایی تو را تمام دیدم .

پری پاسخ داد ؛
- روان تو پیش از این ، در زیر سایه ی آسوریکِ جانت ، سایه ای از لبخند مرا با بهمنشی در آمیخته اما عشقی که در تو شعله ور است هنوز آنقدر گداخته نشده که از هوس پاک گشته باشد .
من در برابر تو عریانی ام را آشکار نمی کنم که در تو ، دیو و خدا با هم خفته اند و هنوز به ستیز نرسیده اند.

اسپندیاد که این سخنان را از زبان پری دریایی شنید ، دل افسرده گشت و دیدن آن همه معاشقه و زیباییِ ذراتِ گیتی ، در نظرش رویایی پوچ آمد.
دیگر برایش انگیزه ای نماند که بگوید اراده کرده بوده او و مادر بیمارش را از چنگ مینتور گاوسر ، رها سازد.
خودش را در حالی یافت که در میانه ی آبگیر ایستاده و تن و لباسش پر از جلبک و زالوست .

دستی به سر و شانه و لباسش کشید و جلبکها و زالوها را به آب پرتاب کرد و از آبگیر بیرون آمد .

گیوه ها و لباسش از آب و لجن سنگین شده بود و سنگین تر از آن روانش بود که مورد پسند پری قرار نگرفته بود.

بی آنکه به سوی قایقش برود راه خانه را در پیش گرفت.
آرزو کرد که مادرش ، باز بر درگاه خانه ، چشم انتظارش ایستاده باشد تا او این بار به آغوشش پناه ببرد و به او بگوید که پسر نیرومندش ، نه مینتور است و نه دریا مرد که پسری دلباخته ی پری رویی ، سنگدل است و گرفتار هر آنچه که مادر از آن می ترسیده است.

ادامه دارد...

#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
جشنواره فروش آثار پاییزی داتیس
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
🍁🌼🍁🌼🍁🌼

🌹پاییزان۱۴

درود ای خنده های باغ روشن
سکوتِ شبنمِ آیینه ، بر تن

تو را من ، دوست دارم عاشقانه
شرابینه لب ای پاییز_ دامن
!

#داتیس_مهرابیان

#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
اپیزود سوم

سوسیالیسم معنوی

دریغا پدران !
ناخوانده شاهنامه
شناسنامه هایتان را به موجِ بیگانه انگشت
به سفری زیارتی / سیاهاندید

آن ترین اتفاق را
پیش از آن
در لانه روباهی پیر ، شیر داده
انقلابانیده بودند

وقتی که شیخانِ شهرآشوب
پیپ های «کا گ ب » در زیر اَبای الفبا
به لب ، لبانیده
فرانشیزِ کنفرانس‌های پی در پی را
فرانچیزه
با لُپ های گل انداخته
گوآدا لوپیده بودند

پدربزرگ ، پیچ رادیو را پیچاند
و درست روی موجِ بی بی_ سی مِ سمعکش افتاد
و به زبانِ سوسیالیسمِ معنوی
فحش کشید
به خط میخی و ویسپَردِ پهلوی

بعد از نمازِ بی نیاز
«بی بی» چای را دم کرده
قبض آب و برقِ مجانی را
لای جانمازِ پدربزرگ
تسبیح پاره کرد
برای ، ترین اتفاقی
که هنوز هم انقلاب نیفتاده بود

#داتیس_مهرابیان

#گلهای_حسرت۳

#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
@esmaeilmehrabiandatis
2025/10/20 15:55:00
Back to Top
HTML Embed Code: