کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه #استوره_(اسطوره ها) #بخش_۱۱ #داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون در یکی از روزهای زیبای اردیبهشتی که شرجی هوای بندر "تیمپور " بر تن سبزه…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #بخش_۱۲
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
🔹 سینه اش سنگین شده بود و نفسش "سیزیف وار" ، زیر بار احساسی ناشناخته و خُرد کننده ، اما شیرین و وسوسه گر به سختی بالا می آمد و مانند سقوط کولبَران ، در قلب سنگیِ درّه های خاموش ، فرو می افتاد.
با خودش اندیشید ؛ مگر می شود به هلال سرخ لبخندی خیالی ، به چشمک ستاره ای در ژرف تاریکی یا به درخت روییده بر لبه ی پرتگاهی از تردیدها ، دل بست !؟
نسیم خنکی از سوی دریا ، شرجی نشسته بر تنش را سرد کرد و صدای موج های پیچیده در آواز مرغ های دریایی ، در گوش جانش نشست.
دستانش روی تنِ گلسنگ ها و خزه ها ، خزید و زیر گیوه های سفیدش ، صدای خُرد شدن صدفها ، در حلقوم ماسه های ساحل ، خفه شد.
سرش را آرام از پشت تخته سنگ بیرون برد و باریک راه ساحلی را پایید.
دخترک به نزدیکی صخره ها رسیده بود و در کنار آبگیری کوچک از دریا که لای نیزار ها و صخره های کوتاه ، پنهان بود ، برای تن سپردن به آغوش آب ، آماده می شد.
اندام زیبایش به مانند سرو بلندی منعکس در آب و موهایش از بلور شانه های نیمه عریان ، آبشاری از طلای جاری بود که بر سینه و بازوان بیرون افتاده از تن پوش اطلسی رنگش ، می درخشید.
جوان سرش را به شتاب دزدید و دستهایش را بر کمر لیز گلسنگ ها ، محکم کرد .
اکنون دیگر صدای برخورد موج ها بر پهلوی صخره ها در گوشش گنگ بود و فقط تپش قلبش بود که مثل "موسیقیِ زار" در کوبش طبل و سنج و سنان ، داشت روحش را از تنش ، جدا می کرد.
ندایی نفرینی و سرزنش کننده در گوش جانش دوید ، با خودش عهد کرد که اگر دختر ، متوجه نگاه پنهانی اش نشود ، دیگر این کار را تکرار نکند و مثل همیشه جز راه خانه به ساحل و ماهی گیری در کرانه های نیلگون دریا به هیچ کس و هیچ چیز دیگری توجه نکند.
جوان که دل دلیرش می لرزید ، مثل کودکی پشیمان ، پشت صخره ها کز کرده بود و به دشواری برگشتن به قایقش ، آنگونه که دختر ، متوجه نشود ، می اندیشید.
ناگهان نسیم دریا از بوی ماهی و صدفها ، تهی شد و مشامش را از عطر بهار نارنج ، پُر کرد .
در لذت آن بوی خوش ، بر این اندیشه بود که از نخلستانها و درختان ریشه _آویزان لور و توده های زرد و سبز موز ، تا باغستانهای لیمو و نارنج ، چند فرسخ راه است ؟ و این بوی مست کننده ی بهار نارنج از چه مسافتی به سوی دریا می تازد ؟
پلکهایش را روی هم گذاشت و همراه ضربان قلبش که آرام و آرام تر می شد ، پاهایش را روی ماسه ها سُر داد ، با تکیه بر صخره و گلسنگ ، بر زمین نشست و به آبی که از ماسه ها بیرون می زد و لباسهایش را می مکید ، توجه نکرد.
چند نفس عمیق کشید و لبخندی بر لبش نشست.
احساس کرد در بهشتی از عطر و شکوفه ، گام بر می دارد و از نوای هزاران بلبل و آواز صد ها زن خنیاگر ، گوش جانش آرام آرام لبریز می شود.
موج ها از دریا به آبگیر کوچک می خزیدند و لای نیزارها در آوای افسونگری که از لبهای دخترک ، پَر می گشود ، خاموش می شدند.
پسرک بی آنکه بداند ، به افسون آواز آن دختر زیبا ، دچار شده بود ، ...
ادامه دارد ....
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #بخش_۱۲
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
🔹 سینه اش سنگین شده بود و نفسش "سیزیف وار" ، زیر بار احساسی ناشناخته و خُرد کننده ، اما شیرین و وسوسه گر به سختی بالا می آمد و مانند سقوط کولبَران ، در قلب سنگیِ درّه های خاموش ، فرو می افتاد.
با خودش اندیشید ؛ مگر می شود به هلال سرخ لبخندی خیالی ، به چشمک ستاره ای در ژرف تاریکی یا به درخت روییده بر لبه ی پرتگاهی از تردیدها ، دل بست !؟
نسیم خنکی از سوی دریا ، شرجی نشسته بر تنش را سرد کرد و صدای موج های پیچیده در آواز مرغ های دریایی ، در گوش جانش نشست.
دستانش روی تنِ گلسنگ ها و خزه ها ، خزید و زیر گیوه های سفیدش ، صدای خُرد شدن صدفها ، در حلقوم ماسه های ساحل ، خفه شد.
سرش را آرام از پشت تخته سنگ بیرون برد و باریک راه ساحلی را پایید.
دخترک به نزدیکی صخره ها رسیده بود و در کنار آبگیری کوچک از دریا که لای نیزار ها و صخره های کوتاه ، پنهان بود ، برای تن سپردن به آغوش آب ، آماده می شد.
اندام زیبایش به مانند سرو بلندی منعکس در آب و موهایش از بلور شانه های نیمه عریان ، آبشاری از طلای جاری بود که بر سینه و بازوان بیرون افتاده از تن پوش اطلسی رنگش ، می درخشید.
جوان سرش را به شتاب دزدید و دستهایش را بر کمر لیز گلسنگ ها ، محکم کرد .
اکنون دیگر صدای برخورد موج ها بر پهلوی صخره ها در گوشش گنگ بود و فقط تپش قلبش بود که مثل "موسیقیِ زار" در کوبش طبل و سنج و سنان ، داشت روحش را از تنش ، جدا می کرد.
ندایی نفرینی و سرزنش کننده در گوش جانش دوید ، با خودش عهد کرد که اگر دختر ، متوجه نگاه پنهانی اش نشود ، دیگر این کار را تکرار نکند و مثل همیشه جز راه خانه به ساحل و ماهی گیری در کرانه های نیلگون دریا به هیچ کس و هیچ چیز دیگری توجه نکند.
جوان که دل دلیرش می لرزید ، مثل کودکی پشیمان ، پشت صخره ها کز کرده بود و به دشواری برگشتن به قایقش ، آنگونه که دختر ، متوجه نشود ، می اندیشید.
ناگهان نسیم دریا از بوی ماهی و صدفها ، تهی شد و مشامش را از عطر بهار نارنج ، پُر کرد .
در لذت آن بوی خوش ، بر این اندیشه بود که از نخلستانها و درختان ریشه _آویزان لور و توده های زرد و سبز موز ، تا باغستانهای لیمو و نارنج ، چند فرسخ راه است ؟ و این بوی مست کننده ی بهار نارنج از چه مسافتی به سوی دریا می تازد ؟
پلکهایش را روی هم گذاشت و همراه ضربان قلبش که آرام و آرام تر می شد ، پاهایش را روی ماسه ها سُر داد ، با تکیه بر صخره و گلسنگ ، بر زمین نشست و به آبی که از ماسه ها بیرون می زد و لباسهایش را می مکید ، توجه نکرد.
چند نفس عمیق کشید و لبخندی بر لبش نشست.
احساس کرد در بهشتی از عطر و شکوفه ، گام بر می دارد و از نوای هزاران بلبل و آواز صد ها زن خنیاگر ، گوش جانش آرام آرام لبریز می شود.
موج ها از دریا به آبگیر کوچک می خزیدند و لای نیزارها در آوای افسونگری که از لبهای دخترک ، پَر می گشود ، خاموش می شدند.
پسرک بی آنکه بداند ، به افسون آواز آن دختر زیبا ، دچار شده بود ، ...
ادامه دارد ....
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👆هفتم آبان و چهارم شهریور ؟!
چهارم شهریور ماه ، زاد روز کوروش بزرگ ، روز پادشاهی نیک بر خویشتن و جهان ، روز مرد ایرانی بر رادمردان اندیشمند و شیران دلیر ایرانشهر فرهنگی فرخنده باد !
(چهارم شهریور مزدیسنا گذشته )
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
چهارم شهریور ماه ، زاد روز کوروش بزرگ ، روز پادشاهی نیک بر خویشتن و جهان ، روز مرد ایرانی بر رادمردان اندیشمند و شیران دلیر ایرانشهر فرهنگی فرخنده باد !
(چهارم شهریور مزدیسنا گذشته )
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
👆هفتم آبان و چهارم شهریور ؟! چهارم شهریور ماه ، زاد روز کوروش بزرگ ، روز پادشاهی نیک بر خویشتن و جهان ، روز مرد ایرانی بر رادمردان اندیشمند و شیران دلیر ایرانشهر فرهنگی فرخنده باد ! (چهارم شهریور مزدیسنا گذشته ) #درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان @e…
#خرد_نامه_کوروش_نامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵
هر ایرانی یک پادشاه و یک کوروش خواهد بود.
🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵
در پاسخ به یاوه گویی های انیرانِ ناخوانده ، نشسته بر سریرِ دولتمداری ، که بی شرمانه در سرزمینِ کوروش بزرگ ، به پدر حقوق بشر و به هویت و شناسه ی ملیِ ایرانیان ، توهین می کنند.
با دلیری به آن بی فرهنگان تاریخ نخوانده و دشمنان ایران ، می گوییم ؛ ننگتان باد که ایران و میراثِ ایران را نمی شناسید ، کوروش بزرگ ، نه تنها شکوه و شناسه ی ایرانشهری و فرهنگ ایرانی است ، بلکه او فرآیینِ اندیشه ی جهانی و انسانیت است ، پس دهان بی مقدارتان را ببندید !
«قدر زَر ، زرگر شناسد ، قدر گوهر گوهری»
💫👑💫
بر الواحِ سنگی ، اَبَر شهریار
اَنوشه -حقیقت ، شهِ نامدار
همان هُور ، معنای کورش به سنگ
چنان آفتاب است در چشمِ تَنگ
که از تَنگْ چشمی ، غَرَض داشتند
خَسان ،کورش افسانه پنداشتند
ندیدند روشن ، کتیبه ، به پارس
از اسنادِ محکم به ایلام و فارس
به یونان و روم و به پرس ِ پولیس
به نامِ نخستینش آگرو داتیس
که معنای کورش ، همان مهر و هور
گرفته شد از نامِ خورشید و نور
به تورات ،"کورِش" ، به یونان" کُرُس"
و در روم ، سیروس و هم سایروس
به تاریخِ ابنِ اثیر آنچه هست
در اسنادِ اسلامی او کیْ رُش است
در آن لوحه های نبونید -نصر
در أنشان و در هر کتيبه ، به عصر
چنان هست و هستیْشْ ، عالم فروز
که هور است خورشیدِ روشن به روز
از اقصای گیتی ، هزاران سند
بر انسانیت ، صلحِ او مُستند
که در روزِ هفتم ، از آبان- نگار
در آغوشِ بابِل گرفت او قرار
در آن هلهله ، شادی مردمان
گشوده شد آن کشور ِباستان
و بی هیچ ، خون ریزی آن شاهِ داد
به بابِل سپاهش چنین ، پا نهاد
بفرمود ؛ هر باور از کفر و دین
دل- آزاد باشد به هر سرزمین
چو آزادی اصل است در هر جهان
نباشد ، کسی برده ی دیگران
به منشورِ قانونش از نو ، جهان
به رامش رسد ، بی گمان ، هر زمان
به کوروش بنازد ، جهان ، سرفراز
که با مهر او ، عشق گردد تراز
فروزنده همنامِ خورشیدِ فَر
از افسانه ، دور و ، از اسطوره ، سر
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#سروده_داتیس_مهرابیان
🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵
هر ایرانی یک پادشاه و یک کوروش خواهد بود.
🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵🌸🩵
در پاسخ به یاوه گویی های انیرانِ ناخوانده ، نشسته بر سریرِ دولتمداری ، که بی شرمانه در سرزمینِ کوروش بزرگ ، به پدر حقوق بشر و به هویت و شناسه ی ملیِ ایرانیان ، توهین می کنند.
با دلیری به آن بی فرهنگان تاریخ نخوانده و دشمنان ایران ، می گوییم ؛ ننگتان باد که ایران و میراثِ ایران را نمی شناسید ، کوروش بزرگ ، نه تنها شکوه و شناسه ی ایرانشهری و فرهنگ ایرانی است ، بلکه او فرآیینِ اندیشه ی جهانی و انسانیت است ، پس دهان بی مقدارتان را ببندید !
«قدر زَر ، زرگر شناسد ، قدر گوهر گوهری»
💫👑💫
بر الواحِ سنگی ، اَبَر شهریار
اَنوشه -حقیقت ، شهِ نامدار
همان هُور ، معنای کورش به سنگ
چنان آفتاب است در چشمِ تَنگ
که از تَنگْ چشمی ، غَرَض داشتند
خَسان ،کورش افسانه پنداشتند
ندیدند روشن ، کتیبه ، به پارس
از اسنادِ محکم به ایلام و فارس
به یونان و روم و به پرس ِ پولیس
به نامِ نخستینش آگرو داتیس
که معنای کورش ، همان مهر و هور
گرفته شد از نامِ خورشید و نور
به تورات ،"کورِش" ، به یونان" کُرُس"
و در روم ، سیروس و هم سایروس
به تاریخِ ابنِ اثیر آنچه هست
در اسنادِ اسلامی او کیْ رُش است
در آن لوحه های نبونید -نصر
در أنشان و در هر کتيبه ، به عصر
چنان هست و هستیْشْ ، عالم فروز
که هور است خورشیدِ روشن به روز
از اقصای گیتی ، هزاران سند
بر انسانیت ، صلحِ او مُستند
که در روزِ هفتم ، از آبان- نگار
در آغوشِ بابِل گرفت او قرار
در آن هلهله ، شادی مردمان
گشوده شد آن کشور ِباستان
و بی هیچ ، خون ریزی آن شاهِ داد
به بابِل سپاهش چنین ، پا نهاد
بفرمود ؛ هر باور از کفر و دین
دل- آزاد باشد به هر سرزمین
چو آزادی اصل است در هر جهان
نباشد ، کسی برده ی دیگران
به منشورِ قانونش از نو ، جهان
به رامش رسد ، بی گمان ، هر زمان
به کوروش بنازد ، جهان ، سرفراز
که با مهر او ، عشق گردد تراز
فروزنده همنامِ خورشیدِ فَر
از افسانه ، دور و ، از اسطوره ، سر
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بخشی از #کوروش_نامه
سروده ؛ #داتیس_مهرابیان
به کوروش بنازد ، جهان ، سرفراز
که با مهر او ، عشق گردد تراز
فروزنده همنامِ خورشیدِ فَر
از افسانه ، دور و ، از اسطوره ، سر
...
بفرمود ؛ هر باور از کفر و دین
دل- آزاد باشد به هر سرزمین
چو آزادی اصل است در هر جهان
نباشد ، کسی برده ی دیگران
به منشورِ قانونش از نو ، جهان
به رامش رسد ، بی گمان ، هر زمان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
سروده ؛ #داتیس_مهرابیان
به کوروش بنازد ، جهان ، سرفراز
که با مهر او ، عشق گردد تراز
فروزنده همنامِ خورشیدِ فَر
از افسانه ، دور و ، از اسطوره ، سر
...
بفرمود ؛ هر باور از کفر و دین
دل- آزاد باشد به هر سرزمین
چو آزادی اصل است در هر جهان
نباشد ، کسی برده ی دیگران
به منشورِ قانونش از نو ، جهان
به رامش رسد ، بی گمان ، هر زمان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شناسنامه نیاکان و شاهان ایران باستان
از زبان فردوسی بزرگ
در پاسخ به ایران ستیزانِ بیمار مغز و بی مایه
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
از زبان فردوسی بزرگ
در پاسخ به ایران ستیزانِ بیمار مغز و بی مایه
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زادروز کوروش بزرگ
روز خرد و خردمندی ، روز مردان دلیر آریایی و روز پدر ، بر ایرانیان نژاده و خردمند همایون باد!
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
روز خرد و خردمندی ، روز مردان دلیر آریایی و روز پدر ، بر ایرانیان نژاده و خردمند همایون باد!
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه #بخش_۱۲ #داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون 🔹 سینه اش سنگین شده بود و نفسش "سیزیف وار" ، زیر بار احساسی ناشناخته و خُرد کننده ، اما شیرین و وسوسه…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره ها)
#بخش_۱۳
#افسانه_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
در آن لحظاتِ جادویی و در امتداد بوی بهارنارنج و دیبای زر- نشانِ آواز که از حنجره ی دختر زیبا ، مانند قاصدک های سبکبال بر دوش هوا سوار بود ، رنگین کمانی از فراز صخره ، به روشنای باغی از لیمو و نارنج ، پل بست.
نیرویی ، پسرک را از زمین بلند کرد و گامهایش را سبک ، بر پل رنگین کمان نهاد.
در کشش نوری که از سوی باغ ، بر قلبش می تابید ، پراکنده شدنِ ذرات وجودش را به شکلِ خورشیدهایی کوچک و غبارهايی از ستاره می دید.
انگار بر سینه ی آب ، گام نهاده ، در طیفی از هفت رنگ و پرنیانی از آواز ، پیش می رفت که سایه ی پرنده ای بزرگ بر پل رنگین کمان ، نگاهش را متوجه بالای سرش کرد.
تمام وجودش چشم شد و دختر زیبا را ، سوار بر "شیردالی" بزرگ دید .
"شیر دال" ، پیکرش از ده شیر نر و بالها و سر عقابی شکلش از ده عقاب ، بزرگ تر بود و دم طاووسی و رنگارنگش ، مانند دم مرغ های بهشتی در هوا ، رقصان بود.
جوان اندیشید این ، گریفینِ شگفت انگیز ، که حیوان _پرنده ایست با اندامی از سه جانور ، شیر ، عقاب و طاووس ، چگونه رام دخترک جوان شده است؟
پیکر و بالهای شیردال ، تمام گستره ی نگاه پسرک جوان را گرفت و لبخند دخترک ، با دیبای آوازی مینوی ، ذرات وجودش را به رقص در آورد .
شیردال ، بالهایش را چند بار به آرامی باز و بسته کرد و به سرعت برق و باد از فراز پل گذشت و در میان ابرهای سبز رنگ ، بر فراز آن باغ نارنج و لیمو ، ناپدید شد.
مدتی سکوتی ژرف برقرار شد ، پسرک ، احساس کرد تنش یخ کرده و آب در حال بالا آمدن ، دارد ، بدنش را می بلعد.
گوشش از صدای مرغ های دریایی پر شد و ناگهان ، چشمهایش ، بدون اراده باز شدند.
نگرانی و دلهره ، تمام وجودش را فرا گرفت.
آنچه را که می دید باورش نمی شد ، شگفت زده خورشید را در سمت مغرب دید ، خورشیدی که تا چند لحظه قبل هنوز کامل از کرانه ی صبح بیرون نیامده بود ، اکنون جام شرابی سرخ در گلوی مغرب می ریخت و دریا را ، لکه های رنگ نارنجی و قرمزش ، لابه لای خط - فاصله های سیاه بلم ها و قایق ها ، تاش می زد.
از خودش پرسید ؟ خواب بودم ؟ چند ساعت ؟ نه ! نه ! من فقط چند لحظه ، پلکهایم را روی هم گذاشتم !! نه !! این باور کردنی نیست !.
سراسیمه از میان آب که تا کمرش رسیده بود ، برخاست ، اندیشید که اگر دختر زیبا در حال شنا کردن باشد ، می تواند ، پنهانی خودش را به قایق برساند.
روی پنجه های پاها قد کشید و سر و گردنش را آرام از پشت صخره بیرون برد ، دخترک را دید که پشت به دریا ، سبد در دست در میانه های باریک راه ساحلی به سوی کلبه اش می رود.
دیگر ، با خورشید در حال غروب ، بالا آمدن آب دریا و رفتن دختر ، باورش شد که یک روز تمام ، پشت آن صخره در خواب بوده است.
تنش ، خسته بود ، انگار تمام روز تور ماهیگیری اش را در دریا پهن کرده و بالا کشیده و هزاران ماهی صید کرده است.
گیج و سردرگم راه ساحل را در پیش گرفت ، هنوز سرش سبک از آواز قشنگ و سحر آمیز دخترک بود .
به قایقش که رسید ، فانوس خاموش را برداشت و تور را که نیمی در آب و نیمی در قایق بود ، بر دوش گرفت یک صدف بزرگ و فرشته ماهی کوچکی در تورش گیر کرده بود ، ماهی را از تور در آورد و به آب انداخت و با حالی تا آن روز در خودش سراغ نداشت ، مثل مستی که از میخانه برگشته باشد ، تلو - تلو ، راه خانه را در پیش گرفت.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره ها)
#بخش_۱۳
#افسانه_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
در آن لحظاتِ جادویی و در امتداد بوی بهارنارنج و دیبای زر- نشانِ آواز که از حنجره ی دختر زیبا ، مانند قاصدک های سبکبال بر دوش هوا سوار بود ، رنگین کمانی از فراز صخره ، به روشنای باغی از لیمو و نارنج ، پل بست.
نیرویی ، پسرک را از زمین بلند کرد و گامهایش را سبک ، بر پل رنگین کمان نهاد.
در کشش نوری که از سوی باغ ، بر قلبش می تابید ، پراکنده شدنِ ذرات وجودش را به شکلِ خورشیدهایی کوچک و غبارهايی از ستاره می دید.
انگار بر سینه ی آب ، گام نهاده ، در طیفی از هفت رنگ و پرنیانی از آواز ، پیش می رفت که سایه ی پرنده ای بزرگ بر پل رنگین کمان ، نگاهش را متوجه بالای سرش کرد.
تمام وجودش چشم شد و دختر زیبا را ، سوار بر "شیردالی" بزرگ دید .
"شیر دال" ، پیکرش از ده شیر نر و بالها و سر عقابی شکلش از ده عقاب ، بزرگ تر بود و دم طاووسی و رنگارنگش ، مانند دم مرغ های بهشتی در هوا ، رقصان بود.
جوان اندیشید این ، گریفینِ شگفت انگیز ، که حیوان _پرنده ایست با اندامی از سه جانور ، شیر ، عقاب و طاووس ، چگونه رام دخترک جوان شده است؟
پیکر و بالهای شیردال ، تمام گستره ی نگاه پسرک جوان را گرفت و لبخند دخترک ، با دیبای آوازی مینوی ، ذرات وجودش را به رقص در آورد .
شیردال ، بالهایش را چند بار به آرامی باز و بسته کرد و به سرعت برق و باد از فراز پل گذشت و در میان ابرهای سبز رنگ ، بر فراز آن باغ نارنج و لیمو ، ناپدید شد.
مدتی سکوتی ژرف برقرار شد ، پسرک ، احساس کرد تنش یخ کرده و آب در حال بالا آمدن ، دارد ، بدنش را می بلعد.
گوشش از صدای مرغ های دریایی پر شد و ناگهان ، چشمهایش ، بدون اراده باز شدند.
نگرانی و دلهره ، تمام وجودش را فرا گرفت.
آنچه را که می دید باورش نمی شد ، شگفت زده خورشید را در سمت مغرب دید ، خورشیدی که تا چند لحظه قبل هنوز کامل از کرانه ی صبح بیرون نیامده بود ، اکنون جام شرابی سرخ در گلوی مغرب می ریخت و دریا را ، لکه های رنگ نارنجی و قرمزش ، لابه لای خط - فاصله های سیاه بلم ها و قایق ها ، تاش می زد.
از خودش پرسید ؟ خواب بودم ؟ چند ساعت ؟ نه ! نه ! من فقط چند لحظه ، پلکهایم را روی هم گذاشتم !! نه !! این باور کردنی نیست !.
سراسیمه از میان آب که تا کمرش رسیده بود ، برخاست ، اندیشید که اگر دختر زیبا در حال شنا کردن باشد ، می تواند ، پنهانی خودش را به قایق برساند.
روی پنجه های پاها قد کشید و سر و گردنش را آرام از پشت صخره بیرون برد ، دخترک را دید که پشت به دریا ، سبد در دست در میانه های باریک راه ساحلی به سوی کلبه اش می رود.
دیگر ، با خورشید در حال غروب ، بالا آمدن آب دریا و رفتن دختر ، باورش شد که یک روز تمام ، پشت آن صخره در خواب بوده است.
تنش ، خسته بود ، انگار تمام روز تور ماهیگیری اش را در دریا پهن کرده و بالا کشیده و هزاران ماهی صید کرده است.
گیج و سردرگم راه ساحل را در پیش گرفت ، هنوز سرش سبک از آواز قشنگ و سحر آمیز دخترک بود .
به قایقش که رسید ، فانوس خاموش را برداشت و تور را که نیمی در آب و نیمی در قایق بود ، بر دوش گرفت یک صدف بزرگ و فرشته ماهی کوچکی در تورش گیر کرده بود ، ماهی را از تور در آورد و به آب انداخت و با حالی تا آن روز در خودش سراغ نداشت ، مثل مستی که از میخانه برگشته باشد ، تلو - تلو ، راه خانه را در پیش گرفت.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
در خودت که فرو می روی
جایی آن دوردستها
دست در گردنم انداخته ای
در خودم که فرو می روم
به کافه ی شعر می رسم
آنجا که طعم قهوه ی چشمهایت
روزگار مرا سر کشیده است
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
جایی آن دوردستها
دست در گردنم انداخته ای
در خودم که فرو می روم
به کافه ی شعر می رسم
آنجا که طعم قهوه ی چشمهایت
روزگار مرا سر کشیده است
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه #استوره ها(اسطوره ها) #بخش_۱۳ #افسانه_پری_دریایی_قدرت_و_افسون در آن لحظاتِ جادویی و در امتداد بوی بهارنارنج و دیبای زر- نشانِ آواز که از حنجره…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه ،#استوره ها (اسطوره ها) #بخش_۱۴
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
هوا تاریک شده بود که جوان از کنار کلبه ی دخترک ، با فانوس خاموش در دست و تور بر دوش می گذشت. نور کم سویی از روزنه های کلبه به بیرون می تابید.
لحظه ای درنگ کرد تا شاید باز آوازی آرام یا زمزمه ای ، گوش جانش را بنوازد ، اما صدای گریه ی آرام زنی ، تکانش داد و از مستی اش کم کرد ، چند قدمی به سوی کلبه رفت ، اما پشیمان شد و راهش را به سوی خانه ی خودشان کج کرد .
از دور سایه ی مادر را بر آستانه ی در دید که مثل هر شب ، نگاه نگرانش را به راه دوخته بود.
مادر که متوجه گامهای نا استوار و احوال پسرش شده بود ، به استقبالش دوید.
به او که رسید ، تور را از شانه اش برداشت و زیر بازوانش را گرفت و با نگرانی حالش را پرسید ، جوان چیزی نگفت و بازویش را از دستان مادر رهانید ، مادر از حال پسر و تور خشک و بی ماهی نگران و شگفت زده بود.
تور را در گوشه کلبه گذاشت و تا ظرف غذا و کوزه ی آب را بردارد و از فرزند پذیرایی کند ، پسر خودش را به تخت چوبی اش رسانده و دمر روی آن افتاده بود .
لحظه ای بعد ، مادر با ظرف غذا و آب ، بالای سر فرزند که غرق در خواب بود ، ایستاد و با دلسوزی گفت :
- امروز ،حتما روز پسرم نبوده است ، بیچاره هر چه تلاش کرده هیچ ماهی صید نکرده و از هر روز خسته تر به خانه برگشته است.
به تور ماهی گیری نگاه کرد ، به نظرش آمد چیزی سفید مثل فلس ماهی ، میان تور درخشید ، یا در شعله ی اخگرهای فروزان اجاق این طور به نظرش آمد ،
کنجکاو شد .
ظرف غذا را زمین گذاشت و تور را وارسی کرد ، به جز آن قسمت از تور که صدفی تقریبا بزرگ در آن جای گرفته بود ، تمام تور تقریبا خشک بود و انگار اصلا در آب فرو نرفته است.
از رنگ و لعاب صدف خوشش آمد با خودش گفت :
- این صدف زیبا به اندازه ای هست که بتوانم از آن دوری کوچک غذا درست کنم یا سوراخش کنم و به گردنبند سنگ و صدفم اضافه کنم.
به زحمت صدف را از لا ی تور بیرون کشید و دو لپه ی به هم فشرده و بسته اش را باز کرد ، ناگهان نوری درخشنده ، چشمانش را گرفت ، گوهری شب چراغ ، مرواریدی ماهگون ، روشن و چشم نواز در میان صدف بود ، از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید ، مروارید را برداشت و در برابر صورتش گرفت ، یک لحظه به یاد کودکی اش افتاد که همیشه آرزو می کرد ، شبی ماه را در دستانش بگیرد و اکنون آرزویش را بر آورده شده می دید ناخودآگاه چند بار با صدای بلند ،پسر جوانش را صدا زد ...
ادامه دارد ...
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه ،#استوره ها (اسطوره ها) #بخش_۱۴
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
هوا تاریک شده بود که جوان از کنار کلبه ی دخترک ، با فانوس خاموش در دست و تور بر دوش می گذشت. نور کم سویی از روزنه های کلبه به بیرون می تابید.
لحظه ای درنگ کرد تا شاید باز آوازی آرام یا زمزمه ای ، گوش جانش را بنوازد ، اما صدای گریه ی آرام زنی ، تکانش داد و از مستی اش کم کرد ، چند قدمی به سوی کلبه رفت ، اما پشیمان شد و راهش را به سوی خانه ی خودشان کج کرد .
از دور سایه ی مادر را بر آستانه ی در دید که مثل هر شب ، نگاه نگرانش را به راه دوخته بود.
مادر که متوجه گامهای نا استوار و احوال پسرش شده بود ، به استقبالش دوید.
به او که رسید ، تور را از شانه اش برداشت و زیر بازوانش را گرفت و با نگرانی حالش را پرسید ، جوان چیزی نگفت و بازویش را از دستان مادر رهانید ، مادر از حال پسر و تور خشک و بی ماهی نگران و شگفت زده بود.
تور را در گوشه کلبه گذاشت و تا ظرف غذا و کوزه ی آب را بردارد و از فرزند پذیرایی کند ، پسر خودش را به تخت چوبی اش رسانده و دمر روی آن افتاده بود .
لحظه ای بعد ، مادر با ظرف غذا و آب ، بالای سر فرزند که غرق در خواب بود ، ایستاد و با دلسوزی گفت :
- امروز ،حتما روز پسرم نبوده است ، بیچاره هر چه تلاش کرده هیچ ماهی صید نکرده و از هر روز خسته تر به خانه برگشته است.
به تور ماهی گیری نگاه کرد ، به نظرش آمد چیزی سفید مثل فلس ماهی ، میان تور درخشید ، یا در شعله ی اخگرهای فروزان اجاق این طور به نظرش آمد ،
کنجکاو شد .
ظرف غذا را زمین گذاشت و تور را وارسی کرد ، به جز آن قسمت از تور که صدفی تقریبا بزرگ در آن جای گرفته بود ، تمام تور تقریبا خشک بود و انگار اصلا در آب فرو نرفته است.
از رنگ و لعاب صدف خوشش آمد با خودش گفت :
- این صدف زیبا به اندازه ای هست که بتوانم از آن دوری کوچک غذا درست کنم یا سوراخش کنم و به گردنبند سنگ و صدفم اضافه کنم.
به زحمت صدف را از لا ی تور بیرون کشید و دو لپه ی به هم فشرده و بسته اش را باز کرد ، ناگهان نوری درخشنده ، چشمانش را گرفت ، گوهری شب چراغ ، مرواریدی ماهگون ، روشن و چشم نواز در میان صدف بود ، از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید ، مروارید را برداشت و در برابر صورتش گرفت ، یک لحظه به یاد کودکی اش افتاد که همیشه آرزو می کرد ، شبی ماه را در دستانش بگیرد و اکنون آرزویش را بر آورده شده می دید ناخودآگاه چند بار با صدای بلند ،پسر جوانش را صدا زد ...
ادامه دارد ...
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from آموزش نقاشی داتیس (داتیس مهرابیان)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خشونت کلامی !!!!!
سریعترین راه برای از کار انداختن مغز فرزندان 😱😳😢
برای هر کسی که فرزندی دارد بفرستید
#آکادمی_هنر_و_خلاقیت_داتیس در تلگرام
@Datisartacademy
سریعترین راه برای از کار انداختن مغز فرزندان 😱😳😢
برای هر کسی که فرزندی دارد بفرستید
#آکادمی_هنر_و_خلاقیت_داتیس در تلگرام
@Datisartacademy
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه ،#استوره ها (اسطوره ها) #بخش_۱۴ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی هوا تاریک شده بود که جوان از کنار کلبه ی دخترک ، با فانوس خاموش در دست و تور بر دوش …
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره)
#بخش_۱۵
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اما جوان که انگار یک خُم شراب را سر کشیده باشد ، مست و پاتیل ، کوچکترین تکانی نخورد.
زن از خوشحالی خوابش نمی برد ، و با آرزوی خوشبختی و پایان سختی های خودش و پسرش در سایه ی ثروتی که می توانستند از فروش آن مروارید شب چراغ به دست آورند ، تمام شب را به رویا پردازی گذراند .
پیش از سپیده دمان ، باز به بالین پسر رفت و سعی کرد بیدارش کند ، پسر همچنان در خواب بود و گاهی در رویا حرفهایی می زد که برای مادر ، مفهوم نبود ، تنها واژه ی گریفین بزرگ را از میان حرفهایش تشخیص داد و با لبخندی بر لب ، با خودش اندیشید:
- پسرم نمیداند که مرواریدی گران بها ، صید کرده است ، بی گمان اکنون خواب می بیند ، "شیردالِ ایرانویچ " ، آن گریفینِ بزرگ که نگهبان گنجینه های این سرزمین از دریاچه ی کاسپین تا دریا و خلیج کهن پارس است ، به او اجازه ی برداشت از گنج های خدایان را داده است .
سپس با خوشحالی ، دستی بر سر پسر برومندش کشید و در کنار تختش ، مروارید در دست ، دراز کشید و همانجا خوابش برد.
فردا روز که آفتاب سر زد و صدای گنجشکها از تیرک های چوبیِ بیرون زده از سقف خانه با آوای مرغان دریایی ، درهم آمیخت ، جوان از خواب بیدار شد .
مادرش را دید که مثل نوزادی بر زیر انداز خشک ، روی زمین به خودش پیچیده و خوابش برده است.
سراسیمه تورماهیگیری اش را برداشت و از خانه بیرون زد.
از برابر کلبه ی دختر که گذشت ، می دانست، او پیش از برآمدن آفتاب به آبگیر ساحلی ، رفته است.
شتابان ، مثل تشنه ای که به دنبال آب باشد ، نگاهش از دور ، گستره ی ساحل را می کاوید.
به نزدیک صخره های بزرگ که رسید پنهانی و آرام ،خودش را از کنار صخره ها ، به پشت نیزار رساند و همانجا درنگ کرد.
به جز جیغ های کوتاه و بلند مرغان دریایی ، صدایی شنیده نمی شد.
مجبور شد پیشتر برود و خودش را به صخره های کوتاه کنار آبگیر برساند ، موج ها تن به صخره می کوبیدند و هر بار مقداری آب از حفره های لای صخره ها و حاشیه ی نیزار در آرامش آبگیر می دوید و سکوتش را بر هم می زد.
جوان از پشت صخره ، سرک کشید ، زنبیل و لباس اطلسی رنگ دختر را روی تخته سنگی کنار آبگیر دید ، اما هرچه گردن کشید دختر زیبا را در آب نیافت.
کنجکاو و آرام از پشت صخره بیرون آمد. و با صدای زیبای دختر ، سرجایش میخکوب شد.
- دنبال چی می گردی ؟
صدا را ، در بند بند وجودش شنید ، سرش را به هر سو که چرخاند کسی را ندید .
-گفتم اینجا به دنبال چی هستی؟
جوان احساس کرد در پاسخ به آن صدا نمی تواند جز راستی ، چیزی به زبان آورد برای همین پاسخ داد:
- برای دیدن شما و شنیدن صدای زیبایتان به اینجا آمده ام بانو !
صدا گفت: تو باید اکنون در میانه ی دریا به کار صید ماهی باشی یا در ساحل به دنبال صید پری ؟
جوان شگفت زده پرسید ؟
-پری ؟ من به دنبال پری نیامده ام من در پی دختری زیبا هستم که در کلبه ی چوبی نزدیک ساحل زندگی می کند .
من عاشق صدای او شده ام ...
ادامه دارد ...
✅#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره)
#بخش_۱۵
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اما جوان که انگار یک خُم شراب را سر کشیده باشد ، مست و پاتیل ، کوچکترین تکانی نخورد.
زن از خوشحالی خوابش نمی برد ، و با آرزوی خوشبختی و پایان سختی های خودش و پسرش در سایه ی ثروتی که می توانستند از فروش آن مروارید شب چراغ به دست آورند ، تمام شب را به رویا پردازی گذراند .
پیش از سپیده دمان ، باز به بالین پسر رفت و سعی کرد بیدارش کند ، پسر همچنان در خواب بود و گاهی در رویا حرفهایی می زد که برای مادر ، مفهوم نبود ، تنها واژه ی گریفین بزرگ را از میان حرفهایش تشخیص داد و با لبخندی بر لب ، با خودش اندیشید:
- پسرم نمیداند که مرواریدی گران بها ، صید کرده است ، بی گمان اکنون خواب می بیند ، "شیردالِ ایرانویچ " ، آن گریفینِ بزرگ که نگهبان گنجینه های این سرزمین از دریاچه ی کاسپین تا دریا و خلیج کهن پارس است ، به او اجازه ی برداشت از گنج های خدایان را داده است .
سپس با خوشحالی ، دستی بر سر پسر برومندش کشید و در کنار تختش ، مروارید در دست ، دراز کشید و همانجا خوابش برد.
فردا روز که آفتاب سر زد و صدای گنجشکها از تیرک های چوبیِ بیرون زده از سقف خانه با آوای مرغان دریایی ، درهم آمیخت ، جوان از خواب بیدار شد .
مادرش را دید که مثل نوزادی بر زیر انداز خشک ، روی زمین به خودش پیچیده و خوابش برده است.
سراسیمه تورماهیگیری اش را برداشت و از خانه بیرون زد.
از برابر کلبه ی دختر که گذشت ، می دانست، او پیش از برآمدن آفتاب به آبگیر ساحلی ، رفته است.
شتابان ، مثل تشنه ای که به دنبال آب باشد ، نگاهش از دور ، گستره ی ساحل را می کاوید.
به نزدیک صخره های بزرگ که رسید پنهانی و آرام ،خودش را از کنار صخره ها ، به پشت نیزار رساند و همانجا درنگ کرد.
به جز جیغ های کوتاه و بلند مرغان دریایی ، صدایی شنیده نمی شد.
مجبور شد پیشتر برود و خودش را به صخره های کوتاه کنار آبگیر برساند ، موج ها تن به صخره می کوبیدند و هر بار مقداری آب از حفره های لای صخره ها و حاشیه ی نیزار در آرامش آبگیر می دوید و سکوتش را بر هم می زد.
جوان از پشت صخره ، سرک کشید ، زنبیل و لباس اطلسی رنگ دختر را روی تخته سنگی کنار آبگیر دید ، اما هرچه گردن کشید دختر زیبا را در آب نیافت.
کنجکاو و آرام از پشت صخره بیرون آمد. و با صدای زیبای دختر ، سرجایش میخکوب شد.
- دنبال چی می گردی ؟
صدا را ، در بند بند وجودش شنید ، سرش را به هر سو که چرخاند کسی را ندید .
-گفتم اینجا به دنبال چی هستی؟
جوان احساس کرد در پاسخ به آن صدا نمی تواند جز راستی ، چیزی به زبان آورد برای همین پاسخ داد:
- برای دیدن شما و شنیدن صدای زیبایتان به اینجا آمده ام بانو !
صدا گفت: تو باید اکنون در میانه ی دریا به کار صید ماهی باشی یا در ساحل به دنبال صید پری ؟
جوان شگفت زده پرسید ؟
-پری ؟ من به دنبال پری نیامده ام من در پی دختری زیبا هستم که در کلبه ی چوبی نزدیک ساحل زندگی می کند .
من عاشق صدای او شده ام ...
ادامه دارد ...
✅#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
نقاشی #رئال
اثر : #داتیس_مهرابیان
💫💐💫💐
#پیاله_ای_با_خیام
(م. صد تضمین از رباعیات خیام )
«احوال جهان و اصل این عمر که هست»
بر حولِ مدارِ اتقاقی دربست
شاید همه خوابیست که در خواب گذشت
با تَق تَق و سوتِ تِرَنی در بن بست.
داتیس مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
اثر : #داتیس_مهرابیان
💫💐💫💐
#پیاله_ای_با_خیام
(م. صد تضمین از رباعیات خیام )
«احوال جهان و اصل این عمر که هست»
بر حولِ مدارِ اتقاقی دربست
شاید همه خوابیست که در خواب گذشت
با تَق تَق و سوتِ تِرَنی در بن بست.
داتیس مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه #استوره ها(اسطوره) #بخش_۱۵ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی اما جوان که انگار یک خُم شراب را سر کشیده باشد ، مست و پاتیل ، کوچکترین تکانی نخورد. زن از…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه استوره ها (اسطوره)
#بخش_۱۶
#عشق_اسپندیاد_به_پری_دریایی
… صدای زیبا ، باز در وجودش طنین انداز شد:
- عاشق صدا شده ای یا دلبسته ی خودخواهی و دچار لذت های شادی و غم خودت؟
جوان پاسخ داد:
- من عاشق دچار شدن در افسون آن آوازی هستم که مرا به رنگین کمانی از شادی روان و زیبایی ، به باغ معنا برد.
من تا دیروز دشواری زندگی را درک می کردم و تلخی اش را می چشیدم ، کار می کردم تا از دشواری و سختی ها خودم و مادرم را برهانم و به آرامش و آسایش برسم که دلی شاد به دست آورم ، اما از آن لحظه ای که افسون آوازی سحرآمیز ، در کام جانم ، شراب مستی ریخته است ، به این درک و باور رسیده ام که برای آرامش نفس و روان ، چیزی فراتر از شادی و آسایش است و آن درک معناست ، معنا به غم و شادی ، رسایی و کمال می بخشد و هر چیزی را در روان انسان رشد می دهد.
اکنون احساس می کنم به چیزی وابسته شده ام که شاد بودن یا غمگین بودن را برایم معنا و مفهوم می بخشد.
آن آواز ، تنم را چنگ زد و روانم را پرواز داد ، اکنون تنم ، چنگی است با تارهایی تشنه ، در انتظار لرزش ، من به دنبال آن صدا و آواز آمده ام که این چنگ را بنوازد.
صدا پرسید:
تو کیستی ؟
- من اسپندیاد هستم ، کارم ماهی گیریست ، در اینجا ، در گوشه ای از بندر تیمپور ، با مادرم در خانه ای کوچک ، نزدیک ساحل زندگی می کنم.
وباز صدا تارهای تنش را لرزاند:
- پرسیدم تو کیستی ؟
جوان سکوت کرد ، تازه فهمید که خودش را نمی شناسد با خودش اندیشید:
- به درستی من کیستم؟
اکنون که غم و شادی در من " بی شوَند " و دلیل ، زاده نمی شود ، به راستی من کیستم ؟
سرچشمه ی من از کجاست؟
من از چشمه ی خدایانم یا از سرداب دیو؟
و این صدا از کیست ؟ پری زاده ایست افسونگر ، یا دختریست بیمار- پوست ، در همسایگی ما که اگر آفتاب بر تنش بتابد ، پوست تنش خشک می شود و می ریزد ؟
صدا که ذهن جوان را می خواند ، باز در گوش جانش طنین انداز شد:
- من همانی هستم که از آن سرچشمه گرفته ام و تو نیز همانی که از آن سرچشمه گرفته ای ، ما سایه ای از وجود بیکران خویشیم ، در ذره ، ذره ی تو ، تمام تو جاریست و تمامیت تو ، جوهریست ، جاری شده از چشمه ی نیستی ، همان هیچ ، همان نیستی، بی شکلی که آسمان الهام می کند و کیانای طبیعت فریاد می زند ، در وجود ما نامیراست.
اسپندیاد که انگار شعله ای در ژرفای تاریک وجودش در حال افروخته شدن بود ، با شادمانی فریاد زد:
یافتم ! من نقطه ی آغازین را یافتم !.
پایان من ، سرآغاز من است. من اکنون زاده شدم ، آنگونه که پیش از این در سکوت ، آواز تو را شنیدم ای صدای زیبا !
سکوت ، آغازِ آواز توست ، من پیش از شنیدن صدای تو ، عطرش را چون بوی بهار نارنج شنیدم و پروازت را سوار بر "شیردال ایرانویچ " ، آن گریفین بزرگ ، بر فراز نیستی به تماشا ایستادم .
اکنون می دانم که همه چیز از هیچ می آید و دنیا شکلی از نیستی متراکم و پیوسته است.
اینک به درستی می دانم کیستم ؛
- من هیچم.
در این لحظه پری دریایی با زیبایی تمام ، بر او آشکار شد و در حالیکه رنگین کمانی از لبخند در ذرات وجودش می درخشید ، لب به سخن گشود:
- تو با نامیدن و تعریف خودت ، گم بودی ، من نیز پیش از تو چنین گم بودم .
بودن در یگانگی ، بی نام است و آنگاه که نامیده می شویم ، گم شده ایم ، در دنیای میرا همه چیز نامی دارد و گم گشته . اما در جهان نامیرا ، همه چیز هیچ است و بی نام.
چون هیچ شدی ، همه چیز را دیدی و آنگاه که در سکوت غرق شدی ، همه چیز را شنیدی .
ما همه از هیچ سرچشمه گرفته ایم که نامیراست.
اکنون به خانه ات برگرد ، "بشکوچ " این گریفینِ خِرد ، همان شیردالی که مرا سوار بر آن دیدی ، دیشب مرواریدی از گنجینه ی خدایان ایران ویچ در تور تو نهاد و تو که به گنج معنا رسیده بودی ، آن را ندیدی. امروز نیز مرواریدی دیگر با توست ، اگر آن را ببینی دیگر نه مرا می بینی و نه آواز سکوت را خواهی شنید .
... راستا دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه استوره ها (اسطوره)
#بخش_۱۶
#عشق_اسپندیاد_به_پری_دریایی
… صدای زیبا ، باز در وجودش طنین انداز شد:
- عاشق صدا شده ای یا دلبسته ی خودخواهی و دچار لذت های شادی و غم خودت؟
جوان پاسخ داد:
- من عاشق دچار شدن در افسون آن آوازی هستم که مرا به رنگین کمانی از شادی روان و زیبایی ، به باغ معنا برد.
من تا دیروز دشواری زندگی را درک می کردم و تلخی اش را می چشیدم ، کار می کردم تا از دشواری و سختی ها خودم و مادرم را برهانم و به آرامش و آسایش برسم که دلی شاد به دست آورم ، اما از آن لحظه ای که افسون آوازی سحرآمیز ، در کام جانم ، شراب مستی ریخته است ، به این درک و باور رسیده ام که برای آرامش نفس و روان ، چیزی فراتر از شادی و آسایش است و آن درک معناست ، معنا به غم و شادی ، رسایی و کمال می بخشد و هر چیزی را در روان انسان رشد می دهد.
اکنون احساس می کنم به چیزی وابسته شده ام که شاد بودن یا غمگین بودن را برایم معنا و مفهوم می بخشد.
آن آواز ، تنم را چنگ زد و روانم را پرواز داد ، اکنون تنم ، چنگی است با تارهایی تشنه ، در انتظار لرزش ، من به دنبال آن صدا و آواز آمده ام که این چنگ را بنوازد.
صدا پرسید:
تو کیستی ؟
- من اسپندیاد هستم ، کارم ماهی گیریست ، در اینجا ، در گوشه ای از بندر تیمپور ، با مادرم در خانه ای کوچک ، نزدیک ساحل زندگی می کنم.
وباز صدا تارهای تنش را لرزاند:
- پرسیدم تو کیستی ؟
جوان سکوت کرد ، تازه فهمید که خودش را نمی شناسد با خودش اندیشید:
- به درستی من کیستم؟
اکنون که غم و شادی در من " بی شوَند " و دلیل ، زاده نمی شود ، به راستی من کیستم ؟
سرچشمه ی من از کجاست؟
من از چشمه ی خدایانم یا از سرداب دیو؟
و این صدا از کیست ؟ پری زاده ایست افسونگر ، یا دختریست بیمار- پوست ، در همسایگی ما که اگر آفتاب بر تنش بتابد ، پوست تنش خشک می شود و می ریزد ؟
صدا که ذهن جوان را می خواند ، باز در گوش جانش طنین انداز شد:
- من همانی هستم که از آن سرچشمه گرفته ام و تو نیز همانی که از آن سرچشمه گرفته ای ، ما سایه ای از وجود بیکران خویشیم ، در ذره ، ذره ی تو ، تمام تو جاریست و تمامیت تو ، جوهریست ، جاری شده از چشمه ی نیستی ، همان هیچ ، همان نیستی، بی شکلی که آسمان الهام می کند و کیانای طبیعت فریاد می زند ، در وجود ما نامیراست.
اسپندیاد که انگار شعله ای در ژرفای تاریک وجودش در حال افروخته شدن بود ، با شادمانی فریاد زد:
یافتم ! من نقطه ی آغازین را یافتم !.
پایان من ، سرآغاز من است. من اکنون زاده شدم ، آنگونه که پیش از این در سکوت ، آواز تو را شنیدم ای صدای زیبا !
سکوت ، آغازِ آواز توست ، من پیش از شنیدن صدای تو ، عطرش را چون بوی بهار نارنج شنیدم و پروازت را سوار بر "شیردال ایرانویچ " ، آن گریفین بزرگ ، بر فراز نیستی به تماشا ایستادم .
اکنون می دانم که همه چیز از هیچ می آید و دنیا شکلی از نیستی متراکم و پیوسته است.
اینک به درستی می دانم کیستم ؛
- من هیچم.
در این لحظه پری دریایی با زیبایی تمام ، بر او آشکار شد و در حالیکه رنگین کمانی از لبخند در ذرات وجودش می درخشید ، لب به سخن گشود:
- تو با نامیدن و تعریف خودت ، گم بودی ، من نیز پیش از تو چنین گم بودم .
بودن در یگانگی ، بی نام است و آنگاه که نامیده می شویم ، گم شده ایم ، در دنیای میرا همه چیز نامی دارد و گم گشته . اما در جهان نامیرا ، همه چیز هیچ است و بی نام.
چون هیچ شدی ، همه چیز را دیدی و آنگاه که در سکوت غرق شدی ، همه چیز را شنیدی .
ما همه از هیچ سرچشمه گرفته ایم که نامیراست.
اکنون به خانه ات برگرد ، "بشکوچ " این گریفینِ خِرد ، همان شیردالی که مرا سوار بر آن دیدی ، دیشب مرواریدی از گنجینه ی خدایان ایران ویچ در تور تو نهاد و تو که به گنج معنا رسیده بودی ، آن را ندیدی. امروز نیز مرواریدی دیگر با توست ، اگر آن را ببینی دیگر نه مرا می بینی و نه آواز سکوت را خواهی شنید .
... راستا دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
👆آکادمی نقاشی داتیس
آموزش ، پذیرش سفارش و فروش نقاشی
🌹☘️🌹
آغوشِ تو قله ایست
برای برافراشتنِ لبخند
و بوسه
عقابیست
که جیغ می کشد
در اوج
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
آموزش ، پذیرش سفارش و فروش نقاشی
🌹☘️🌹
آغوشِ تو قله ایست
برای برافراشتنِ لبخند
و بوسه
عقابیست
که جیغ می کشد
در اوج
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
☕️
فنجان ها و پنجره های کافه
تو را
سر می کشند
تلخ
آنقدر که دودِ انتظار ،
مرا
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
فنجان ها و پنجره های کافه
تو را
سر می کشند
تلخ
آنقدر که دودِ انتظار ،
مرا
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
عطشِ دوست داشتنت
مرا خواهد کُشت
اندک نوشی
بوسه
بر لبم بچکان !
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
مرا خواهد کُشت
اندک نوشی
بوسه
بر لبم بچکان !
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart