داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه #استوره ها(اسطوره ها) #بخش_۱۳ #افسانه_پری_دریایی_قدرت_و_افسون در آن لحظاتِ جادویی و در امتداد بوی بهارنارنج و دیبای زر- نشانِ آواز که از حنجره…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه ،#استوره ها (اسطوره ها) #بخش_۱۴
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
هوا تاریک شده بود که جوان از کنار کلبه ی دخترک ، با فانوس خاموش در دست و تور بر دوش می گذشت. نور کم سویی از روزنه های کلبه به بیرون می تابید.
لحظه ای درنگ کرد تا شاید باز آوازی آرام یا زمزمه ای ، گوش جانش را بنوازد ، اما صدای گریه ی آرام زنی ، تکانش داد و از مستی اش کم کرد ، چند قدمی به سوی کلبه رفت ، اما پشیمان شد و راهش را به سوی خانه ی خودشان کج کرد .
از دور سایه ی مادر را بر آستانه ی در دید که مثل هر شب ، نگاه نگرانش را به راه دوخته بود.
مادر که متوجه گامهای نا استوار و احوال پسرش شده بود ، به استقبالش دوید.
به او که رسید ، تور را از شانه اش برداشت و زیر بازوانش را گرفت و با نگرانی حالش را پرسید ، جوان چیزی نگفت و بازویش را از دستان مادر رهانید ، مادر از حال پسر و تور خشک و بی ماهی نگران و شگفت زده بود.
تور را در گوشه کلبه گذاشت و تا ظرف غذا و کوزه ی آب را بردارد و از فرزند پذیرایی کند ، پسر خودش را به تخت چوبی اش رسانده و دمر روی آن افتاده بود .
لحظه ای بعد ، مادر با ظرف غذا و آب ، بالای سر فرزند که غرق در خواب بود ، ایستاد و با دلسوزی گفت :
- امروز ،حتما روز پسرم نبوده است ، بیچاره هر چه تلاش کرده هیچ ماهی صید نکرده و از هر روز خسته تر به خانه برگشته است.
به تور ماهی گیری نگاه کرد ، به نظرش آمد چیزی سفید مثل فلس ماهی ، میان تور درخشید ، یا در شعله ی اخگرهای فروزان اجاق این طور به نظرش آمد ،
کنجکاو شد .
ظرف غذا را زمین گذاشت و تور را وارسی کرد ، به جز آن قسمت از تور که صدفی تقریبا بزرگ در آن جای گرفته بود ، تمام تور تقریبا خشک بود و انگار اصلا در آب فرو نرفته است.
از رنگ و لعاب صدف خوشش آمد با خودش گفت :
- این صدف زیبا به اندازه ای هست که بتوانم از آن دوری کوچک غذا درست کنم یا سوراخش کنم و به گردنبند سنگ و صدفم اضافه کنم.
به زحمت صدف را از لا ی تور بیرون کشید و دو لپه ی به هم فشرده و بسته اش را باز کرد ، ناگهان نوری درخشنده ، چشمانش را گرفت ، گوهری شب چراغ ، مرواریدی ماهگون ، روشن و چشم نواز در میان صدف بود ، از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید ، مروارید را برداشت و در برابر صورتش گرفت ، یک لحظه به یاد کودکی اش افتاد که همیشه آرزو می کرد ، شبی ماه را در دستانش بگیرد و اکنون آرزویش را بر آورده شده می دید ناخودآگاه چند بار با صدای بلند ،پسر جوانش را صدا زد ...
ادامه دارد ...
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه ،#استوره ها (اسطوره ها) #بخش_۱۴
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
هوا تاریک شده بود که جوان از کنار کلبه ی دخترک ، با فانوس خاموش در دست و تور بر دوش می گذشت. نور کم سویی از روزنه های کلبه به بیرون می تابید.
لحظه ای درنگ کرد تا شاید باز آوازی آرام یا زمزمه ای ، گوش جانش را بنوازد ، اما صدای گریه ی آرام زنی ، تکانش داد و از مستی اش کم کرد ، چند قدمی به سوی کلبه رفت ، اما پشیمان شد و راهش را به سوی خانه ی خودشان کج کرد .
از دور سایه ی مادر را بر آستانه ی در دید که مثل هر شب ، نگاه نگرانش را به راه دوخته بود.
مادر که متوجه گامهای نا استوار و احوال پسرش شده بود ، به استقبالش دوید.
به او که رسید ، تور را از شانه اش برداشت و زیر بازوانش را گرفت و با نگرانی حالش را پرسید ، جوان چیزی نگفت و بازویش را از دستان مادر رهانید ، مادر از حال پسر و تور خشک و بی ماهی نگران و شگفت زده بود.
تور را در گوشه کلبه گذاشت و تا ظرف غذا و کوزه ی آب را بردارد و از فرزند پذیرایی کند ، پسر خودش را به تخت چوبی اش رسانده و دمر روی آن افتاده بود .
لحظه ای بعد ، مادر با ظرف غذا و آب ، بالای سر فرزند که غرق در خواب بود ، ایستاد و با دلسوزی گفت :
- امروز ،حتما روز پسرم نبوده است ، بیچاره هر چه تلاش کرده هیچ ماهی صید نکرده و از هر روز خسته تر به خانه برگشته است.
به تور ماهی گیری نگاه کرد ، به نظرش آمد چیزی سفید مثل فلس ماهی ، میان تور درخشید ، یا در شعله ی اخگرهای فروزان اجاق این طور به نظرش آمد ،
کنجکاو شد .
ظرف غذا را زمین گذاشت و تور را وارسی کرد ، به جز آن قسمت از تور که صدفی تقریبا بزرگ در آن جای گرفته بود ، تمام تور تقریبا خشک بود و انگار اصلا در آب فرو نرفته است.
از رنگ و لعاب صدف خوشش آمد با خودش گفت :
- این صدف زیبا به اندازه ای هست که بتوانم از آن دوری کوچک غذا درست کنم یا سوراخش کنم و به گردنبند سنگ و صدفم اضافه کنم.
به زحمت صدف را از لا ی تور بیرون کشید و دو لپه ی به هم فشرده و بسته اش را باز کرد ، ناگهان نوری درخشنده ، چشمانش را گرفت ، گوهری شب چراغ ، مرواریدی ماهگون ، روشن و چشم نواز در میان صدف بود ، از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید ، مروارید را برداشت و در برابر صورتش گرفت ، یک لحظه به یاد کودکی اش افتاد که همیشه آرزو می کرد ، شبی ماه را در دستانش بگیرد و اکنون آرزویش را بر آورده شده می دید ناخودآگاه چند بار با صدای بلند ،پسر جوانش را صدا زد ...
ادامه دارد ...
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from آموزش نقاشی داتیس (داتیس مهرابیان)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خشونت کلامی !!!!!
سریعترین راه برای از کار انداختن مغز فرزندان 😱😳😢
برای هر کسی که فرزندی دارد بفرستید
#آکادمی_هنر_و_خلاقیت_داتیس در تلگرام
@Datisartacademy
سریعترین راه برای از کار انداختن مغز فرزندان 😱😳😢
برای هر کسی که فرزندی دارد بفرستید
#آکادمی_هنر_و_خلاقیت_داتیس در تلگرام
@Datisartacademy
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه ،#استوره ها (اسطوره ها) #بخش_۱۴ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی هوا تاریک شده بود که جوان از کنار کلبه ی دخترک ، با فانوس خاموش در دست و تور بر دوش …
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره)
#بخش_۱۵
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اما جوان که انگار یک خُم شراب را سر کشیده باشد ، مست و پاتیل ، کوچکترین تکانی نخورد.
زن از خوشحالی خوابش نمی برد ، و با آرزوی خوشبختی و پایان سختی های خودش و پسرش در سایه ی ثروتی که می توانستند از فروش آن مروارید شب چراغ به دست آورند ، تمام شب را به رویا پردازی گذراند .
پیش از سپیده دمان ، باز به بالین پسر رفت و سعی کرد بیدارش کند ، پسر همچنان در خواب بود و گاهی در رویا حرفهایی می زد که برای مادر ، مفهوم نبود ، تنها واژه ی گریفین بزرگ را از میان حرفهایش تشخیص داد و با لبخندی بر لب ، با خودش اندیشید:
- پسرم نمیداند که مرواریدی گران بها ، صید کرده است ، بی گمان اکنون خواب می بیند ، "شیردالِ ایرانویچ " ، آن گریفینِ بزرگ که نگهبان گنجینه های این سرزمین از دریاچه ی کاسپین تا دریا و خلیج کهن پارس است ، به او اجازه ی برداشت از گنج های خدایان را داده است .
سپس با خوشحالی ، دستی بر سر پسر برومندش کشید و در کنار تختش ، مروارید در دست ، دراز کشید و همانجا خوابش برد.
فردا روز که آفتاب سر زد و صدای گنجشکها از تیرک های چوبیِ بیرون زده از سقف خانه با آوای مرغان دریایی ، درهم آمیخت ، جوان از خواب بیدار شد .
مادرش را دید که مثل نوزادی بر زیر انداز خشک ، روی زمین به خودش پیچیده و خوابش برده است.
سراسیمه تورماهیگیری اش را برداشت و از خانه بیرون زد.
از برابر کلبه ی دختر که گذشت ، می دانست، او پیش از برآمدن آفتاب به آبگیر ساحلی ، رفته است.
شتابان ، مثل تشنه ای که به دنبال آب باشد ، نگاهش از دور ، گستره ی ساحل را می کاوید.
به نزدیک صخره های بزرگ که رسید پنهانی و آرام ،خودش را از کنار صخره ها ، به پشت نیزار رساند و همانجا درنگ کرد.
به جز جیغ های کوتاه و بلند مرغان دریایی ، صدایی شنیده نمی شد.
مجبور شد پیشتر برود و خودش را به صخره های کوتاه کنار آبگیر برساند ، موج ها تن به صخره می کوبیدند و هر بار مقداری آب از حفره های لای صخره ها و حاشیه ی نیزار در آرامش آبگیر می دوید و سکوتش را بر هم می زد.
جوان از پشت صخره ، سرک کشید ، زنبیل و لباس اطلسی رنگ دختر را روی تخته سنگی کنار آبگیر دید ، اما هرچه گردن کشید دختر زیبا را در آب نیافت.
کنجکاو و آرام از پشت صخره بیرون آمد. و با صدای زیبای دختر ، سرجایش میخکوب شد.
- دنبال چی می گردی ؟
صدا را ، در بند بند وجودش شنید ، سرش را به هر سو که چرخاند کسی را ندید .
-گفتم اینجا به دنبال چی هستی؟
جوان احساس کرد در پاسخ به آن صدا نمی تواند جز راستی ، چیزی به زبان آورد برای همین پاسخ داد:
- برای دیدن شما و شنیدن صدای زیبایتان به اینجا آمده ام بانو !
صدا گفت: تو باید اکنون در میانه ی دریا به کار صید ماهی باشی یا در ساحل به دنبال صید پری ؟
جوان شگفت زده پرسید ؟
-پری ؟ من به دنبال پری نیامده ام من در پی دختری زیبا هستم که در کلبه ی چوبی نزدیک ساحل زندگی می کند .
من عاشق صدای او شده ام ...
ادامه دارد ...
✅#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه #استوره ها(اسطوره)
#بخش_۱۵
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اما جوان که انگار یک خُم شراب را سر کشیده باشد ، مست و پاتیل ، کوچکترین تکانی نخورد.
زن از خوشحالی خوابش نمی برد ، و با آرزوی خوشبختی و پایان سختی های خودش و پسرش در سایه ی ثروتی که می توانستند از فروش آن مروارید شب چراغ به دست آورند ، تمام شب را به رویا پردازی گذراند .
پیش از سپیده دمان ، باز به بالین پسر رفت و سعی کرد بیدارش کند ، پسر همچنان در خواب بود و گاهی در رویا حرفهایی می زد که برای مادر ، مفهوم نبود ، تنها واژه ی گریفین بزرگ را از میان حرفهایش تشخیص داد و با لبخندی بر لب ، با خودش اندیشید:
- پسرم نمیداند که مرواریدی گران بها ، صید کرده است ، بی گمان اکنون خواب می بیند ، "شیردالِ ایرانویچ " ، آن گریفینِ بزرگ که نگهبان گنجینه های این سرزمین از دریاچه ی کاسپین تا دریا و خلیج کهن پارس است ، به او اجازه ی برداشت از گنج های خدایان را داده است .
سپس با خوشحالی ، دستی بر سر پسر برومندش کشید و در کنار تختش ، مروارید در دست ، دراز کشید و همانجا خوابش برد.
فردا روز که آفتاب سر زد و صدای گنجشکها از تیرک های چوبیِ بیرون زده از سقف خانه با آوای مرغان دریایی ، درهم آمیخت ، جوان از خواب بیدار شد .
مادرش را دید که مثل نوزادی بر زیر انداز خشک ، روی زمین به خودش پیچیده و خوابش برده است.
سراسیمه تورماهیگیری اش را برداشت و از خانه بیرون زد.
از برابر کلبه ی دختر که گذشت ، می دانست، او پیش از برآمدن آفتاب به آبگیر ساحلی ، رفته است.
شتابان ، مثل تشنه ای که به دنبال آب باشد ، نگاهش از دور ، گستره ی ساحل را می کاوید.
به نزدیک صخره های بزرگ که رسید پنهانی و آرام ،خودش را از کنار صخره ها ، به پشت نیزار رساند و همانجا درنگ کرد.
به جز جیغ های کوتاه و بلند مرغان دریایی ، صدایی شنیده نمی شد.
مجبور شد پیشتر برود و خودش را به صخره های کوتاه کنار آبگیر برساند ، موج ها تن به صخره می کوبیدند و هر بار مقداری آب از حفره های لای صخره ها و حاشیه ی نیزار در آرامش آبگیر می دوید و سکوتش را بر هم می زد.
جوان از پشت صخره ، سرک کشید ، زنبیل و لباس اطلسی رنگ دختر را روی تخته سنگی کنار آبگیر دید ، اما هرچه گردن کشید دختر زیبا را در آب نیافت.
کنجکاو و آرام از پشت صخره بیرون آمد. و با صدای زیبای دختر ، سرجایش میخکوب شد.
- دنبال چی می گردی ؟
صدا را ، در بند بند وجودش شنید ، سرش را به هر سو که چرخاند کسی را ندید .
-گفتم اینجا به دنبال چی هستی؟
جوان احساس کرد در پاسخ به آن صدا نمی تواند جز راستی ، چیزی به زبان آورد برای همین پاسخ داد:
- برای دیدن شما و شنیدن صدای زیبایتان به اینجا آمده ام بانو !
صدا گفت: تو باید اکنون در میانه ی دریا به کار صید ماهی باشی یا در ساحل به دنبال صید پری ؟
جوان شگفت زده پرسید ؟
-پری ؟ من به دنبال پری نیامده ام من در پی دختری زیبا هستم که در کلبه ی چوبی نزدیک ساحل زندگی می کند .
من عاشق صدای او شده ام ...
ادامه دارد ...
✅#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
نقاشی #رئال
اثر : #داتیس_مهرابیان
💫💐💫💐
#پیاله_ای_با_خیام
(م. صد تضمین از رباعیات خیام )
«احوال جهان و اصل این عمر که هست»
بر حولِ مدارِ اتقاقی دربست
شاید همه خوابیست که در خواب گذشت
با تَق تَق و سوتِ تِرَنی در بن بست.
داتیس مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
اثر : #داتیس_مهرابیان
💫💐💫💐
#پیاله_ای_با_خیام
(م. صد تضمین از رباعیات خیام )
«احوال جهان و اصل این عمر که هست»
بر حولِ مدارِ اتقاقی دربست
شاید همه خوابیست که در خواب گذشت
با تَق تَق و سوتِ تِرَنی در بن بست.
داتیس مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه #استوره ها(اسطوره) #بخش_۱۵ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی اما جوان که انگار یک خُم شراب را سر کشیده باشد ، مست و پاتیل ، کوچکترین تکانی نخورد. زن از…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه استوره ها (اسطوره)
#بخش_۱۶
#عشق_اسپندیاد_به_پری_دریایی
… صدای زیبا ، باز در وجودش طنین انداز شد:
- عاشق صدا شده ای یا دلبسته ی خودخواهی و دچار لذت های شادی و غم خودت؟
جوان پاسخ داد:
- من عاشق دچار شدن در افسون آن آوازی هستم که مرا به رنگین کمانی از شادی روان و زیبایی ، به باغ معنا برد.
من تا دیروز دشواری زندگی را درک می کردم و تلخی اش را می چشیدم ، کار می کردم تا از دشواری و سختی ها خودم و مادرم را برهانم و به آرامش و آسایش برسم که دلی شاد به دست آورم ، اما از آن لحظه ای که افسون آوازی سحرآمیز ، در کام جانم ، شراب مستی ریخته است ، به این درک و باور رسیده ام که برای آرامش نفس و روان ، چیزی فراتر از شادی و آسایش است و آن درک معناست ، معنا به غم و شادی ، رسایی و کمال می بخشد و هر چیزی را در روان انسان رشد می دهد.
اکنون احساس می کنم به چیزی وابسته شده ام که شاد بودن یا غمگین بودن را برایم معنا و مفهوم می بخشد.
آن آواز ، تنم را چنگ زد و روانم را پرواز داد ، اکنون تنم ، چنگی است با تارهایی تشنه ، در انتظار لرزش ، من به دنبال آن صدا و آواز آمده ام که این چنگ را بنوازد.
صدا پرسید:
تو کیستی ؟
- من اسپندیاد هستم ، کارم ماهی گیریست ، در اینجا ، در گوشه ای از بندر تیمپور ، با مادرم در خانه ای کوچک ، نزدیک ساحل زندگی می کنم.
وباز صدا تارهای تنش را لرزاند:
- پرسیدم تو کیستی ؟
جوان سکوت کرد ، تازه فهمید که خودش را نمی شناسد با خودش اندیشید:
- به درستی من کیستم؟
اکنون که غم و شادی در من " بی شوَند " و دلیل ، زاده نمی شود ، به راستی من کیستم ؟
سرچشمه ی من از کجاست؟
من از چشمه ی خدایانم یا از سرداب دیو؟
و این صدا از کیست ؟ پری زاده ایست افسونگر ، یا دختریست بیمار- پوست ، در همسایگی ما که اگر آفتاب بر تنش بتابد ، پوست تنش خشک می شود و می ریزد ؟
صدا که ذهن جوان را می خواند ، باز در گوش جانش طنین انداز شد:
- من همانی هستم که از آن سرچشمه گرفته ام و تو نیز همانی که از آن سرچشمه گرفته ای ، ما سایه ای از وجود بیکران خویشیم ، در ذره ، ذره ی تو ، تمام تو جاریست و تمامیت تو ، جوهریست ، جاری شده از چشمه ی نیستی ، همان هیچ ، همان نیستی، بی شکلی که آسمان الهام می کند و کیانای طبیعت فریاد می زند ، در وجود ما نامیراست.
اسپندیاد که انگار شعله ای در ژرفای تاریک وجودش در حال افروخته شدن بود ، با شادمانی فریاد زد:
یافتم ! من نقطه ی آغازین را یافتم !.
پایان من ، سرآغاز من است. من اکنون زاده شدم ، آنگونه که پیش از این در سکوت ، آواز تو را شنیدم ای صدای زیبا !
سکوت ، آغازِ آواز توست ، من پیش از شنیدن صدای تو ، عطرش را چون بوی بهار نارنج شنیدم و پروازت را سوار بر "شیردال ایرانویچ " ، آن گریفین بزرگ ، بر فراز نیستی به تماشا ایستادم .
اکنون می دانم که همه چیز از هیچ می آید و دنیا شکلی از نیستی متراکم و پیوسته است.
اینک به درستی می دانم کیستم ؛
- من هیچم.
در این لحظه پری دریایی با زیبایی تمام ، بر او آشکار شد و در حالیکه رنگین کمانی از لبخند در ذرات وجودش می درخشید ، لب به سخن گشود:
- تو با نامیدن و تعریف خودت ، گم بودی ، من نیز پیش از تو چنین گم بودم .
بودن در یگانگی ، بی نام است و آنگاه که نامیده می شویم ، گم شده ایم ، در دنیای میرا همه چیز نامی دارد و گم گشته . اما در جهان نامیرا ، همه چیز هیچ است و بی نام.
چون هیچ شدی ، همه چیز را دیدی و آنگاه که در سکوت غرق شدی ، همه چیز را شنیدی .
ما همه از هیچ سرچشمه گرفته ایم که نامیراست.
اکنون به خانه ات برگرد ، "بشکوچ " این گریفینِ خِرد ، همان شیردالی که مرا سوار بر آن دیدی ، دیشب مرواریدی از گنجینه ی خدایان ایران ویچ در تور تو نهاد و تو که به گنج معنا رسیده بودی ، آن را ندیدی. امروز نیز مرواریدی دیگر با توست ، اگر آن را ببینی دیگر نه مرا می بینی و نه آواز سکوت را خواهی شنید .
... راستا دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
دیباچه استوره ها (اسطوره)
#بخش_۱۶
#عشق_اسپندیاد_به_پری_دریایی
… صدای زیبا ، باز در وجودش طنین انداز شد:
- عاشق صدا شده ای یا دلبسته ی خودخواهی و دچار لذت های شادی و غم خودت؟
جوان پاسخ داد:
- من عاشق دچار شدن در افسون آن آوازی هستم که مرا به رنگین کمانی از شادی روان و زیبایی ، به باغ معنا برد.
من تا دیروز دشواری زندگی را درک می کردم و تلخی اش را می چشیدم ، کار می کردم تا از دشواری و سختی ها خودم و مادرم را برهانم و به آرامش و آسایش برسم که دلی شاد به دست آورم ، اما از آن لحظه ای که افسون آوازی سحرآمیز ، در کام جانم ، شراب مستی ریخته است ، به این درک و باور رسیده ام که برای آرامش نفس و روان ، چیزی فراتر از شادی و آسایش است و آن درک معناست ، معنا به غم و شادی ، رسایی و کمال می بخشد و هر چیزی را در روان انسان رشد می دهد.
اکنون احساس می کنم به چیزی وابسته شده ام که شاد بودن یا غمگین بودن را برایم معنا و مفهوم می بخشد.
آن آواز ، تنم را چنگ زد و روانم را پرواز داد ، اکنون تنم ، چنگی است با تارهایی تشنه ، در انتظار لرزش ، من به دنبال آن صدا و آواز آمده ام که این چنگ را بنوازد.
صدا پرسید:
تو کیستی ؟
- من اسپندیاد هستم ، کارم ماهی گیریست ، در اینجا ، در گوشه ای از بندر تیمپور ، با مادرم در خانه ای کوچک ، نزدیک ساحل زندگی می کنم.
وباز صدا تارهای تنش را لرزاند:
- پرسیدم تو کیستی ؟
جوان سکوت کرد ، تازه فهمید که خودش را نمی شناسد با خودش اندیشید:
- به درستی من کیستم؟
اکنون که غم و شادی در من " بی شوَند " و دلیل ، زاده نمی شود ، به راستی من کیستم ؟
سرچشمه ی من از کجاست؟
من از چشمه ی خدایانم یا از سرداب دیو؟
و این صدا از کیست ؟ پری زاده ایست افسونگر ، یا دختریست بیمار- پوست ، در همسایگی ما که اگر آفتاب بر تنش بتابد ، پوست تنش خشک می شود و می ریزد ؟
صدا که ذهن جوان را می خواند ، باز در گوش جانش طنین انداز شد:
- من همانی هستم که از آن سرچشمه گرفته ام و تو نیز همانی که از آن سرچشمه گرفته ای ، ما سایه ای از وجود بیکران خویشیم ، در ذره ، ذره ی تو ، تمام تو جاریست و تمامیت تو ، جوهریست ، جاری شده از چشمه ی نیستی ، همان هیچ ، همان نیستی، بی شکلی که آسمان الهام می کند و کیانای طبیعت فریاد می زند ، در وجود ما نامیراست.
اسپندیاد که انگار شعله ای در ژرفای تاریک وجودش در حال افروخته شدن بود ، با شادمانی فریاد زد:
یافتم ! من نقطه ی آغازین را یافتم !.
پایان من ، سرآغاز من است. من اکنون زاده شدم ، آنگونه که پیش از این در سکوت ، آواز تو را شنیدم ای صدای زیبا !
سکوت ، آغازِ آواز توست ، من پیش از شنیدن صدای تو ، عطرش را چون بوی بهار نارنج شنیدم و پروازت را سوار بر "شیردال ایرانویچ " ، آن گریفین بزرگ ، بر فراز نیستی به تماشا ایستادم .
اکنون می دانم که همه چیز از هیچ می آید و دنیا شکلی از نیستی متراکم و پیوسته است.
اینک به درستی می دانم کیستم ؛
- من هیچم.
در این لحظه پری دریایی با زیبایی تمام ، بر او آشکار شد و در حالیکه رنگین کمانی از لبخند در ذرات وجودش می درخشید ، لب به سخن گشود:
- تو با نامیدن و تعریف خودت ، گم بودی ، من نیز پیش از تو چنین گم بودم .
بودن در یگانگی ، بی نام است و آنگاه که نامیده می شویم ، گم شده ایم ، در دنیای میرا همه چیز نامی دارد و گم گشته . اما در جهان نامیرا ، همه چیز هیچ است و بی نام.
چون هیچ شدی ، همه چیز را دیدی و آنگاه که در سکوت غرق شدی ، همه چیز را شنیدی .
ما همه از هیچ سرچشمه گرفته ایم که نامیراست.
اکنون به خانه ات برگرد ، "بشکوچ " این گریفینِ خِرد ، همان شیردالی که مرا سوار بر آن دیدی ، دیشب مرواریدی از گنجینه ی خدایان ایران ویچ در تور تو نهاد و تو که به گنج معنا رسیده بودی ، آن را ندیدی. امروز نیز مرواریدی دیگر با توست ، اگر آن را ببینی دیگر نه مرا می بینی و نه آواز سکوت را خواهی شنید .
... راستا دارد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
👆آکادمی نقاشی داتیس
آموزش ، پذیرش سفارش و فروش نقاشی
🌹☘️🌹
آغوشِ تو قله ایست
برای برافراشتنِ لبخند
و بوسه
عقابیست
که جیغ می کشد
در اوج
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
آموزش ، پذیرش سفارش و فروش نقاشی
🌹☘️🌹
آغوشِ تو قله ایست
برای برافراشتنِ لبخند
و بوسه
عقابیست
که جیغ می کشد
در اوج
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
☕️
فنجان ها و پنجره های کافه
تو را
سر می کشند
تلخ
آنقدر که دودِ انتظار ،
مرا
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
فنجان ها و پنجره های کافه
تو را
سر می کشند
تلخ
آنقدر که دودِ انتظار ،
مرا
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
عطشِ دوست داشتنت
مرا خواهد کُشت
اندک نوشی
بوسه
بر لبم بچکان !
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
مرا خواهد کُشت
اندک نوشی
بوسه
بر لبم بچکان !
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان دیباچه استوره ها (اسطوره) #بخش_۱۶ #عشق_اسپندیاد_به_پری_دریایی … صدای زیبا ، باز در وجودش طنین انداز شد: - عاشق صدا شده ای یا دلبسته ی خودخواهی و دچار لذت…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
استوره ها (اسطوره)
#بخش_۱۷
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اسپند یاد ، تورِ بی صید بر دوش و دل به دامِ عشق داده ، سرگشته و حیران به خانه بازگشت.
مادرش با دیدن او در آن گاهِ روز ، آن هم دوباره ،با تورِ خشک و دست خالی از صید ماهی ، شگفت زده شد .
پیش از آنکه مادر از صدف و مروارید شب چراغ حرفی بزند ، جوان برای دو روز ، دست خالی برگشتن از دریا ، سرافکنده به مادر گفت:
- مرا ببخش مادر ! " مینتور گاو سرت " امروز هم بی ماهی به خانه آمده است ، شرمنده ام اگر مجبوری با نانی و آشی امروز و فردا را بگذرانی ، دلم روشن است که فردا سپیده دم به جبران این دو روز دریا نرفتنم، شیر ماهی برایت صید می کنم .
مادر از اینکه پسرش دریا نرفته اما صدفی با آن مروارید گرانبها به تورش وارد شده کنجکاو تر شد و حدس زد "از ما بهتران" آن مروارید را برای فریب فرزندش ، در تور گذاشته اند که پسر را از خود کنند.
برای همین موضوع مروارید را از او پنهان کرد و گفت :
- شاد باشی فرزندم! ، دهش های خدایان کم نیست و دست من به درست کردن هر آشی باز است ، اما نمی دانم چرا به دریا نرفته ای ، نکند تمام روز را در ساحل ، پای قصه ی ملوانان پیر ، نشسته و از صید غافل شده ای. ؟
اسپندیاد خیلی با خودش کلنجار رفت که چیزی در مورد دختر و آواز زیبایش به مادر نگوید ، می ترسید که مادر گمان کند ، دختر همسایه پری دریاییست و صدایش نابودگر و تباه کننده است ، اما دلش تاب نیاورد و گفت :
- راستش مادر ، پسرت به دختری زیبا رو ، دل باخته است که در زیبایی مثال ندارد.
مادر شگفت زده و شاد پرسید؛
- خوب ؟ مبارک پسرم ! عروس خوشبخت من کیست ؟
- نمی دانم مادر! ، خودم هنوز او را نشناخته ام ، تو فکر کن دختری از دختران تیمپور یا بندر گمبرون.
-بگو او را کجا دیده ای ؟ فرزند کیست که او را برایت خواستگاری کنم؟.
اسپندیاد که از حرف خودش پشیمان شده بود ، گفت :
- فعلا دل نگران نباش مادر ! چندی ، دندان روی جگر بگذار چهره اش که بر خودم روشن شد ، به تو خواهم گفت.
مادر حدسش قوی تر شد که پای از ما بهتران و فریب پسرش در میان است ، پس با خودش تصمیم گرفت ، فردا پنهانی در پی فرزند برود.
برای همین تور را از شانه ی فرزند گرفت و همینکه خواست آن را گوشه ای بگذارد ، باز متوجه صدفی هم شکل صدف روز گذشته شد که لای بندها و گره های تور گیر کرده بود.
تور را به پستو برد و صدف را از آن در آورد و باز مرواریدی زیبا چشمانش را روشن کرد ، با شادی گوی ماه گون را بوسید و بی درنگ ، در زیر خاک گوشه ی پستو پنهانش کرد.
فردا ، سپیده دمان مثل همیشه آب و خوراک برای فرزند آماده کرد و به دستش داد ، اما دیگر در مورد پرهیز از شنیدن صدای آواز پری دریایی ، چیزی به فرزند نگفت.
اسپندیاد که راهی دریا شد ، مادر پنهانی ، پشت سرش به راه افتاد.
از دور که او را می پایید ، متوجه شد ، او نزدیک تک کلبه ی چوبی "جمشر" ، ملوان پیر تیمپور ، مکثی کرد و باز به راه افتاد و سپس دختری از آن کلبه ، بیرون آمد و در پی او ، به سوی ساحل روان شد.
مادر اسپندیاد نگران شد و قلبش به تپش افتاد ، چون میدانست جمشر دختر ندارد ، او ملوان بازنشسته ای بود که بعد از آخرین سفر دریایی اش با پدر اسپندیاد و گرفتارشدنشان در توفان و غرق شدن لنج و مرگ همسفرانش ، به ویژه ، پدر اسپند یاد ، دیگر به دریا نرفته بود و با زن پیرش که هیچ زمان بچه دار نشده بود در آن کلبه زندگی می کرد.
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
استوره ها (اسطوره)
#بخش_۱۷
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اسپند یاد ، تورِ بی صید بر دوش و دل به دامِ عشق داده ، سرگشته و حیران به خانه بازگشت.
مادرش با دیدن او در آن گاهِ روز ، آن هم دوباره ،با تورِ خشک و دست خالی از صید ماهی ، شگفت زده شد .
پیش از آنکه مادر از صدف و مروارید شب چراغ حرفی بزند ، جوان برای دو روز ، دست خالی برگشتن از دریا ، سرافکنده به مادر گفت:
- مرا ببخش مادر ! " مینتور گاو سرت " امروز هم بی ماهی به خانه آمده است ، شرمنده ام اگر مجبوری با نانی و آشی امروز و فردا را بگذرانی ، دلم روشن است که فردا سپیده دم به جبران این دو روز دریا نرفتنم، شیر ماهی برایت صید می کنم .
مادر از اینکه پسرش دریا نرفته اما صدفی با آن مروارید گرانبها به تورش وارد شده کنجکاو تر شد و حدس زد "از ما بهتران" آن مروارید را برای فریب فرزندش ، در تور گذاشته اند که پسر را از خود کنند.
برای همین موضوع مروارید را از او پنهان کرد و گفت :
- شاد باشی فرزندم! ، دهش های خدایان کم نیست و دست من به درست کردن هر آشی باز است ، اما نمی دانم چرا به دریا نرفته ای ، نکند تمام روز را در ساحل ، پای قصه ی ملوانان پیر ، نشسته و از صید غافل شده ای. ؟
اسپندیاد خیلی با خودش کلنجار رفت که چیزی در مورد دختر و آواز زیبایش به مادر نگوید ، می ترسید که مادر گمان کند ، دختر همسایه پری دریاییست و صدایش نابودگر و تباه کننده است ، اما دلش تاب نیاورد و گفت :
- راستش مادر ، پسرت به دختری زیبا رو ، دل باخته است که در زیبایی مثال ندارد.
مادر شگفت زده و شاد پرسید؛
- خوب ؟ مبارک پسرم ! عروس خوشبخت من کیست ؟
- نمی دانم مادر! ، خودم هنوز او را نشناخته ام ، تو فکر کن دختری از دختران تیمپور یا بندر گمبرون.
-بگو او را کجا دیده ای ؟ فرزند کیست که او را برایت خواستگاری کنم؟.
اسپندیاد که از حرف خودش پشیمان شده بود ، گفت :
- فعلا دل نگران نباش مادر ! چندی ، دندان روی جگر بگذار چهره اش که بر خودم روشن شد ، به تو خواهم گفت.
مادر حدسش قوی تر شد که پای از ما بهتران و فریب پسرش در میان است ، پس با خودش تصمیم گرفت ، فردا پنهانی در پی فرزند برود.
برای همین تور را از شانه ی فرزند گرفت و همینکه خواست آن را گوشه ای بگذارد ، باز متوجه صدفی هم شکل صدف روز گذشته شد که لای بندها و گره های تور گیر کرده بود.
تور را به پستو برد و صدف را از آن در آورد و باز مرواریدی زیبا چشمانش را روشن کرد ، با شادی گوی ماه گون را بوسید و بی درنگ ، در زیر خاک گوشه ی پستو پنهانش کرد.
فردا ، سپیده دمان مثل همیشه آب و خوراک برای فرزند آماده کرد و به دستش داد ، اما دیگر در مورد پرهیز از شنیدن صدای آواز پری دریایی ، چیزی به فرزند نگفت.
اسپندیاد که راهی دریا شد ، مادر پنهانی ، پشت سرش به راه افتاد.
از دور که او را می پایید ، متوجه شد ، او نزدیک تک کلبه ی چوبی "جمشر" ، ملوان پیر تیمپور ، مکثی کرد و باز به راه افتاد و سپس دختری از آن کلبه ، بیرون آمد و در پی او ، به سوی ساحل روان شد.
مادر اسپندیاد نگران شد و قلبش به تپش افتاد ، چون میدانست جمشر دختر ندارد ، او ملوان بازنشسته ای بود که بعد از آخرین سفر دریایی اش با پدر اسپندیاد و گرفتارشدنشان در توفان و غرق شدن لنج و مرگ همسفرانش ، به ویژه ، پدر اسپند یاد ، دیگر به دریا نرفته بود و با زن پیرش که هیچ زمان بچه دار نشده بود در آن کلبه زندگی می کرد.
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
Voice message
با سپاس از مهربان حسام برای آوای زیبایشان 🙏❤️
داتیس مهرابیان
Voice message
با سپاس از مهربانو رؤیا و آوایش زیبایشان
نام اثر ؛ آخرین جنگ
از مجموعه ی حیاتِ صلح
اثر ؛ داتیس مهرابیان
اندازه اثر ؛ ۱۵۰ در ۱۵۰ سانتی متر
🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃
#هزار_اندیشه_نیک
ز پیرِ مُغان ، پندِ مانا شنو
ستم می رود ، تو ستمگر مشو
غم و شادمانی ، به ذهن است و هیچ
نگر را دگر کن ! ، به دنیا مپیچ
#داتیس_مهرابیان
🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
از مجموعه ی حیاتِ صلح
اثر ؛ داتیس مهرابیان
اندازه اثر ؛ ۱۵۰ در ۱۵۰ سانتی متر
🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃
#هزار_اندیشه_نیک
ز پیرِ مُغان ، پندِ مانا شنو
ستم می رود ، تو ستمگر مشو
غم و شادمانی ، به ذهن است و هیچ
نگر را دگر کن ! ، به دنیا مپیچ
#داتیس_مهرابیان
🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نویسنده_داتیس_مهرابیان استوره ها (اسطوره) #بخش_۱۷ #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی اسپند یاد ، تورِ بی صید بر دوش و دل به دامِ عشق داده ، سرگشته و حیران به خانه بازگشت. مادرش با دیدن او…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
استوره ها (اسطوره) #بخش_۱۸
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
زن ، دل نگران تا میانه های راه ، پسر را پنهانی دنبال کرد.
در آن هوای گرگ و میش و خاکستری رنگ ، اسپندیاد به سوی ساحل می رفت و جز به دختر و شنیدن صدای زیبایش به چیز دیگری نمی اندیشید ، نگاه نگران مادر ، از دور ، سوسوی فانوسش را تا رسیدن به ساحل دنبال کرد و هم زمان ، دختر را می پایید که ، رو به سوی صخره های کناره ی شرقی ساحل ، راهش کج کرده و در سایه روشن نیزار و صخره ها در حال ناپدید شدن بود.
زن که خیالش از رسیدن فرزند به قایق، راحت شد ، به خانه برگشت ولی ذهنش از کلبه ی جمشر و دختر جوانی که از آن بیرون آمده بود ، راحت نمی شد.
از آن سو، اسپندیاد که به قایقش رسیده بود ، باز هم مثل روزهای پیشین ، تورش را در قایق گذاشت و مسیر صخره ها و آبگیر را در پیش گرفت ، اینبار به صخره ها که رسید ، برای دیدن دختر ، کنجکاوی نکرد ، پشت صخره ها ، روی تخته سنگی کوچک نشست و گوش جانش را به سکوت نیزار و حرکت نرم و آرام موج ها سپرد.
موج ها ، آرام از حفره های لای سنگ و صخره ها به نیزار و میانه ی آبگیر وارد می شدند و موسیقی آرامی مثل صدای ریختن آب در دهها کوزه ی سفالین ، گوش احساسش را نوازش می کرد.
اسپندیاد پلکهایش را روی هم گذاشت ، عطر آشنای بهار نارنج وزید و آواز افسونگر دختر زیبا ، فضا را پر کرد .
احساس کرد از میان دو کتفش بالهایی مخملین جوانه می زند و بدنش سبک و سبک تر می شود.
مرغان دریایی بر فراز ساحل و دریا صدایش می زدند ولی او گوش جان به آواز سحرآمیز دختر زیبا سپرده بود و در صدای نرم و روشنش ، بال و پر زنان ، سیر می کرد.
باز مرغان دریایی صدایش زدند و او با زبان مرغان ، پاسخ شان داد.
بالهای سفیدش را نگاه کرد که بر گستره ی آبی سپهر ، سوار بودند.
اسپندیاد ، که مرغ دریایی شده بود ، شادمان پرواز می کرد ، گاهی سینه بر سینه ی دریا می کشید و دوباره اوج می گرفت.
یکی از مرغ های دریایی که زیبایی و سفیدی اش با دیگر مرغان دیگرگون بود ، با صدایی که انگار صدای دختر زیبا بود ، صدایش زد.
اسپند یاد مثل پرنده ای که جفت خودش را می شناسد و سالها با او زندگی کرده است ، همبال مرغ روشن دریایی شد و در کرانه های روشن صبحگاهی ، اوج گرفت.
پلک هایش را بر فراز آبهای نیلگون دریا بر هم گذاشت و بال بر بال مرغ روشن ، در زمان ، سیر کرد.
چشم که باز کرد ، خودش را بر فراز جزیره ای ناشناخته و دور در میانه های دریا دید ، لنجی آبی رنگ و بزرگ بر ساحل ، پهلو گرفته بود و بومیان جزیره بر گرد لنج با ملوانان ، گرم گفتگو بودند.
یادش آمد پیشتر ها ، در زمانی دور این لنج را می شناخته است ، با ذهن کوچک مرغی اش ، کلنجار رفت که چیزی به یاد آورد.
در خاطراتش ، پسری پنج یا شش ساله را دید که دست در دست مادرش در ساحل ایستاده و به آن لنج و ملوانانش دست تکان می دهد.
بالهایش را آرام باز و بسته کرد و ارتفاع پروازش را به سوی لنج کم کرد ، ناگهان چهره ی پدرش را در میان ملوانان شناخت ، شروع کرد به جیغ کشیدن و خوشحالی کردن و به سوی پدر رفت ، دور سرش چرخ زد و شادمانی کرد .
از شش سالگی از همان سپیده دم آخرین ، که دستهای کوچکش را به سوی آن لنج آبی تکان داد و لنج در نگاهش ، کوچک و کوچک تر شد ، دیگر پدرش را ندیده بود و حالا که پدر را می دید ، نمی توانست خودش را در آغوشش بیاندازد و یک دل سیر گریه کند.
تنها بالای سرش به زبان مرغان دریایی ، جیغ می کشید و چرخ می زد ، اما پدر و ملوانان نه به صدای او و نه به صدای دیگر مرغان دریایی که در آسمان پرواز می کردند ، کمترین توجهی نداشتند ، گوششان به جیغ های مرغان دریا عادت داشت و چیز غیر عادی نبود.
ملوانان با مردمان بومی جزیره در حال معامله بر سر پارچه های دیبا بودند ، پارچه های دیبایی که از گل قاصدک بافته شده بودند و ملوانان آنها را از تاجران شوشن- شهر ، خریده بودند.
بومیان ، عاشق پارچه ها شده بودند و چون دیبا ارزشمند بود ، چیزی هم ارزش آنها نداشتند ، اما همچنان بر به دست آوردنشان پا فشاری می کردند.
یکی از بومیان از میان جمعیت فریاد زد ؛
-اگر موز و نارگیل و خاکهای رنگین جزیره ی ما هم به ارزش این پارچه های زیبا نمی رسند ، پری دریایی که می رسد ، دیباها را در برابر پریان با ما پایاپای کنید ...
ادامه دارد ...
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
استوره ها (اسطوره) #بخش_۱۸
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
زن ، دل نگران تا میانه های راه ، پسر را پنهانی دنبال کرد.
در آن هوای گرگ و میش و خاکستری رنگ ، اسپندیاد به سوی ساحل می رفت و جز به دختر و شنیدن صدای زیبایش به چیز دیگری نمی اندیشید ، نگاه نگران مادر ، از دور ، سوسوی فانوسش را تا رسیدن به ساحل دنبال کرد و هم زمان ، دختر را می پایید که ، رو به سوی صخره های کناره ی شرقی ساحل ، راهش کج کرده و در سایه روشن نیزار و صخره ها در حال ناپدید شدن بود.
زن که خیالش از رسیدن فرزند به قایق، راحت شد ، به خانه برگشت ولی ذهنش از کلبه ی جمشر و دختر جوانی که از آن بیرون آمده بود ، راحت نمی شد.
از آن سو، اسپندیاد که به قایقش رسیده بود ، باز هم مثل روزهای پیشین ، تورش را در قایق گذاشت و مسیر صخره ها و آبگیر را در پیش گرفت ، اینبار به صخره ها که رسید ، برای دیدن دختر ، کنجکاوی نکرد ، پشت صخره ها ، روی تخته سنگی کوچک نشست و گوش جانش را به سکوت نیزار و حرکت نرم و آرام موج ها سپرد.
موج ها ، آرام از حفره های لای سنگ و صخره ها به نیزار و میانه ی آبگیر وارد می شدند و موسیقی آرامی مثل صدای ریختن آب در دهها کوزه ی سفالین ، گوش احساسش را نوازش می کرد.
اسپندیاد پلکهایش را روی هم گذاشت ، عطر آشنای بهار نارنج وزید و آواز افسونگر دختر زیبا ، فضا را پر کرد .
احساس کرد از میان دو کتفش بالهایی مخملین جوانه می زند و بدنش سبک و سبک تر می شود.
مرغان دریایی بر فراز ساحل و دریا صدایش می زدند ولی او گوش جان به آواز سحرآمیز دختر زیبا سپرده بود و در صدای نرم و روشنش ، بال و پر زنان ، سیر می کرد.
باز مرغان دریایی صدایش زدند و او با زبان مرغان ، پاسخ شان داد.
بالهای سفیدش را نگاه کرد که بر گستره ی آبی سپهر ، سوار بودند.
اسپندیاد ، که مرغ دریایی شده بود ، شادمان پرواز می کرد ، گاهی سینه بر سینه ی دریا می کشید و دوباره اوج می گرفت.
یکی از مرغ های دریایی که زیبایی و سفیدی اش با دیگر مرغان دیگرگون بود ، با صدایی که انگار صدای دختر زیبا بود ، صدایش زد.
اسپند یاد مثل پرنده ای که جفت خودش را می شناسد و سالها با او زندگی کرده است ، همبال مرغ روشن دریایی شد و در کرانه های روشن صبحگاهی ، اوج گرفت.
پلک هایش را بر فراز آبهای نیلگون دریا بر هم گذاشت و بال بر بال مرغ روشن ، در زمان ، سیر کرد.
چشم که باز کرد ، خودش را بر فراز جزیره ای ناشناخته و دور در میانه های دریا دید ، لنجی آبی رنگ و بزرگ بر ساحل ، پهلو گرفته بود و بومیان جزیره بر گرد لنج با ملوانان ، گرم گفتگو بودند.
یادش آمد پیشتر ها ، در زمانی دور این لنج را می شناخته است ، با ذهن کوچک مرغی اش ، کلنجار رفت که چیزی به یاد آورد.
در خاطراتش ، پسری پنج یا شش ساله را دید که دست در دست مادرش در ساحل ایستاده و به آن لنج و ملوانانش دست تکان می دهد.
بالهایش را آرام باز و بسته کرد و ارتفاع پروازش را به سوی لنج کم کرد ، ناگهان چهره ی پدرش را در میان ملوانان شناخت ، شروع کرد به جیغ کشیدن و خوشحالی کردن و به سوی پدر رفت ، دور سرش چرخ زد و شادمانی کرد .
از شش سالگی از همان سپیده دم آخرین ، که دستهای کوچکش را به سوی آن لنج آبی تکان داد و لنج در نگاهش ، کوچک و کوچک تر شد ، دیگر پدرش را ندیده بود و حالا که پدر را می دید ، نمی توانست خودش را در آغوشش بیاندازد و یک دل سیر گریه کند.
تنها بالای سرش به زبان مرغان دریایی ، جیغ می کشید و چرخ می زد ، اما پدر و ملوانان نه به صدای او و نه به صدای دیگر مرغان دریایی که در آسمان پرواز می کردند ، کمترین توجهی نداشتند ، گوششان به جیغ های مرغان دریا عادت داشت و چیز غیر عادی نبود.
ملوانان با مردمان بومی جزیره در حال معامله بر سر پارچه های دیبا بودند ، پارچه های دیبایی که از گل قاصدک بافته شده بودند و ملوانان آنها را از تاجران شوشن- شهر ، خریده بودند.
بومیان ، عاشق پارچه ها شده بودند و چون دیبا ارزشمند بود ، چیزی هم ارزش آنها نداشتند ، اما همچنان بر به دست آوردنشان پا فشاری می کردند.
یکی از بومیان از میان جمعیت فریاد زد ؛
-اگر موز و نارگیل و خاکهای رنگین جزیره ی ما هم به ارزش این پارچه های زیبا نمی رسند ، پری دریایی که می رسد ، دیباها را در برابر پریان با ما پایاپای کنید ...
ادامه دارد ...
✅ #درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
https://www.tg-me.com/datismehrabianart