#بیداری۷۳
زهاکِ کُهَن زیر دماوند به بند
زهاکِ زمان ، در تهِ گوریست به گَند
هر دو لجن آلوده به خون ، مغزخورند
با دینِ عرب ، تخت نمودند بلند
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان 👇
https://www.tg-me.com/esmaeilmehrabiandatis
#کانال_جدید : 👇
سروده های سپید و نقاشی ها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
زهاکِ کُهَن زیر دماوند به بند
زهاکِ زمان ، در تهِ گوریست به گَند
هر دو لجن آلوده به خون ، مغزخورند
با دینِ عرب ، تخت نمودند بلند
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_و_چکامه_داتیس_مهرابیان 👇
https://www.tg-me.com/esmaeilmehrabiandatis
#کانال_جدید : 👇
سروده های سپید و نقاشی ها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
Forwarded from Datis mehrabian art
پشت خودرویی سیاه-سوخته نوشته بود ؛
«پا برهنگانِ سرزمینِ نفت»
چشم دوختم به شهرِ خفته در میانِ دود
به آسمانِ تیره و
زمینِ تشنه لب
جز طلای گنبد و مناره های مسجدی
هیچ رنگِ روشنی نبود
گفتم آی پابرهنگانِ سرزمین نفت!
این طلای تیره و سیاه نیز
مؤمنانه دود گشته در رکابِ دین
خودرویی گذشت
پشتِ شیشه های دودی اش
نوشته بود؛
**«جان و مال و میهنم
فدایت ای امیرِزاده ی عرب»**
آه کشیدم و کنار
روی گرد و خاک پشتِ شیشه ی سواری ام
نوشتم ؛ ای دریغ
زین اجاره دادگانِ مغز و دل
«پا برهنگانِ سرزمینِ نفت»
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
«پا برهنگانِ سرزمینِ نفت»
چشم دوختم به شهرِ خفته در میانِ دود
به آسمانِ تیره و
زمینِ تشنه لب
جز طلای گنبد و مناره های مسجدی
هیچ رنگِ روشنی نبود
گفتم آی پابرهنگانِ سرزمین نفت!
این طلای تیره و سیاه نیز
مؤمنانه دود گشته در رکابِ دین
خودرویی گذشت
پشتِ شیشه های دودی اش
نوشته بود؛
**«جان و مال و میهنم
فدایت ای امیرِزاده ی عرب»**
آه کشیدم و کنار
روی گرد و خاک پشتِ شیشه ی سواری ام
نوشتم ؛ ای دریغ
زین اجاره دادگانِ مغز و دل
«پا برهنگانِ سرزمینِ نفت»
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
دوستان خواهشمندم این کانال جدید مرا دنبال کنید سپاس 🙏
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیهای #داتیس_مهرابیان
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیهای #داتیس_مهرابیان
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
Telegram
Datis mehrabian art
درگاه نگارینه ها و چکامه های داتیس مهرابیان
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان استوره ها (اسطوره) #بخش_۱۸ #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی زن ، دل نگران تا میانه های راه ، پسر را پنهانی دنبال کرد. در آن هوای گرگ و میش و خاکستری رنگ ، اسپندیاد به سوی ساحل می رفت و جز به دختر و شنیدن صدای زیبایش…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
استوره ها (اسطوره ) #بخش_۱۹
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
🧿 یکی از بومیان از میان جمعیت فریاد زد ؛
-اگر موز ، نارگیل و خاکهای رنگی جزیره ی ما به ارزش این پارچه های زیبا نمی رسند ، پری دریایی که می رسد ، دیباها را در برابر پریان دریایی ، با ما پایاپای کنید.
دو تن از ملوانان با هم مشورت کوتاهی کردند .
آن دو تن ، پدر اسپندیاد و جاشو جمشر بودند ، اسپندیاد بال وپری زد و نزدیک تر شد ، جاشو جمشر را دید که پدر ، را کناری کشید به او گفت ؛
-برای ما مردمان خوشاب پارس ، پریان دریایی ، خوش یمن هستند ، آنها توان پیشگویی دارند ، از رازهای دریا و آینده ، ما را با خبر می سازند.
ما می توانیم با یاری گرفتن از نیروی شگفت پریان ، گنج های پنهان در کف اقیانوس ها را بیابیم .
اما پدر اسپندیاد مخالفت کرد و گفت ؛
- نه اگر آنها "اپریم " مادر دریا را از نوزادش جدا کرده باشند و اکنون ، بین آن پریان ، به ما بدهند ، ناخواسته خشم "بابای دریا" را به خود و کشتی مان خریده ایم و یا اگر "انشرتوها " ، که زنانی دو زیست هستند را به جای پری دریایی به ما بدهند ، آنها همینکه به دریا برسند ، در آب ناپدید می شوند و شب هنگام در شکل غول دریایی به لنج مان حمله می کنند و به زیر آبش می کشند.
مردمان این جزیره ، صیادان مروارید هستند ، بهتر است از آنها مروارید بخواهیم.
جمشر سری تکان داد و گفت ؛ -نه نترس این گونه نیست به نظر من این بومیان چون شیفته ی پارچه های دیبای ما شده اند ، می توانیم از آنها هم پری دریایی و هم مروارید ، درخواست کنیم و رو به مردان جزیره فریاد زد ؛
- من پیشنهاد این مرد را می پذیرم ، دیبا های شوشنی ما از تارهای گل قاصدک ، بافته شده اند و آنقدر زیبا و بلند هستند که بتوانید برای هر مرد و زن جزیره تان سه دست لباس بدوزید ، به شرط آنکه همراه پریان یک کوزه پر از مروارید هم بدهید .
بومیان بی درنگ پذیرفتند و زمانی نگذشت که هفت پری دریایی را همراه با کوزه ای که با ساروج بسته شده بود برای معامله آوردند.
یکی از بومیان گفت این کوزه ی با ساروج بسته شده ، گنجی از مروارید است که یکی از این پریان با خود داشته ، ما به ارزشمند بودن این کوزه آگاهیم اما چون خودمان نیز مردگانمان را در کوزه های بسته شده با ساروج دفن می کنیم و به ژرف اقیانوس می اندازیم ، باز کردن هیچ کوزه ی سربسته با ساروج را خوش یمن نمی دانیم ، شرط ما نیز آنست که کوزه را دور از جزیره ی ما بشکنید و گنجی از مروارید شب چراغ را دارا شوید و اگر آن کوزه پر از مروارید نبود می توانید برگردید و پارچه هایتان را پس بگیرید.
اسپند یاد در میان آن هفت پری اسیر ، پری کوچکی را دید که به دختر آوازه خوان در برکه ی کنار ساحل تیمپور شبیه بود ، همان پری زیبا که اکنون خودش و اسپند یاد را به شکل مرغ دریایی در زمان به پرواز درآورده بود.
اسپندیاد پرواز کنان روی سقف اتاقک لنج در کنار مرغ دریایی روشن نشست و به او گفت ؛
- مرغ مهتاب رنگ ! پری زیبا !
من در میان آن هفت پری دریایی تو را شناختم ، تو همان پری- بچه ای هستی که میان آن پریان اسیر ، از همه لاغر تر و کوچک تر است ، تو همان دختر زیبای آوازه خوانی که هر روز از کلبه ی جمشر به آبگیر کنار ساحل تیمپور می رود.
مرغ دریایی روشن سرش را به نشانه ی آری ، پایین برد و با نوک طلایی اش پرهای نقره ای روی سینه ی برآمده اش را مرتب کرد.
اسپند یاد پرسید ؛
- پری زیبا ! تو که مرا در زمان اینهمه پس برده ای که اکنون پدرم را زنده و جوان در این جزیره می بینم ، بگو سرگذشت پدرم چیست ؟ آیا او مثل دوستش جمشر ، زنده است و در جایی ، دور از من و مادرم زندگی می کند ، یا مرده است. ؟...
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
استوره ها (اسطوره ) #بخش_۱۹
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
🧿 یکی از بومیان از میان جمعیت فریاد زد ؛
-اگر موز ، نارگیل و خاکهای رنگی جزیره ی ما به ارزش این پارچه های زیبا نمی رسند ، پری دریایی که می رسد ، دیباها را در برابر پریان دریایی ، با ما پایاپای کنید.
دو تن از ملوانان با هم مشورت کوتاهی کردند .
آن دو تن ، پدر اسپندیاد و جاشو جمشر بودند ، اسپندیاد بال وپری زد و نزدیک تر شد ، جاشو جمشر را دید که پدر ، را کناری کشید به او گفت ؛
-برای ما مردمان خوشاب پارس ، پریان دریایی ، خوش یمن هستند ، آنها توان پیشگویی دارند ، از رازهای دریا و آینده ، ما را با خبر می سازند.
ما می توانیم با یاری گرفتن از نیروی شگفت پریان ، گنج های پنهان در کف اقیانوس ها را بیابیم .
اما پدر اسپندیاد مخالفت کرد و گفت ؛
- نه اگر آنها "اپریم " مادر دریا را از نوزادش جدا کرده باشند و اکنون ، بین آن پریان ، به ما بدهند ، ناخواسته خشم "بابای دریا" را به خود و کشتی مان خریده ایم و یا اگر "انشرتوها " ، که زنانی دو زیست هستند را به جای پری دریایی به ما بدهند ، آنها همینکه به دریا برسند ، در آب ناپدید می شوند و شب هنگام در شکل غول دریایی به لنج مان حمله می کنند و به زیر آبش می کشند.
مردمان این جزیره ، صیادان مروارید هستند ، بهتر است از آنها مروارید بخواهیم.
جمشر سری تکان داد و گفت ؛ -نه نترس این گونه نیست به نظر من این بومیان چون شیفته ی پارچه های دیبای ما شده اند ، می توانیم از آنها هم پری دریایی و هم مروارید ، درخواست کنیم و رو به مردان جزیره فریاد زد ؛
- من پیشنهاد این مرد را می پذیرم ، دیبا های شوشنی ما از تارهای گل قاصدک ، بافته شده اند و آنقدر زیبا و بلند هستند که بتوانید برای هر مرد و زن جزیره تان سه دست لباس بدوزید ، به شرط آنکه همراه پریان یک کوزه پر از مروارید هم بدهید .
بومیان بی درنگ پذیرفتند و زمانی نگذشت که هفت پری دریایی را همراه با کوزه ای که با ساروج بسته شده بود برای معامله آوردند.
یکی از بومیان گفت این کوزه ی با ساروج بسته شده ، گنجی از مروارید است که یکی از این پریان با خود داشته ، ما به ارزشمند بودن این کوزه آگاهیم اما چون خودمان نیز مردگانمان را در کوزه های بسته شده با ساروج دفن می کنیم و به ژرف اقیانوس می اندازیم ، باز کردن هیچ کوزه ی سربسته با ساروج را خوش یمن نمی دانیم ، شرط ما نیز آنست که کوزه را دور از جزیره ی ما بشکنید و گنجی از مروارید شب چراغ را دارا شوید و اگر آن کوزه پر از مروارید نبود می توانید برگردید و پارچه هایتان را پس بگیرید.
اسپند یاد در میان آن هفت پری اسیر ، پری کوچکی را دید که به دختر آوازه خوان در برکه ی کنار ساحل تیمپور شبیه بود ، همان پری زیبا که اکنون خودش و اسپند یاد را به شکل مرغ دریایی در زمان به پرواز درآورده بود.
اسپندیاد پرواز کنان روی سقف اتاقک لنج در کنار مرغ دریایی روشن نشست و به او گفت ؛
- مرغ مهتاب رنگ ! پری زیبا !
من در میان آن هفت پری دریایی تو را شناختم ، تو همان پری- بچه ای هستی که میان آن پریان اسیر ، از همه لاغر تر و کوچک تر است ، تو همان دختر زیبای آوازه خوانی که هر روز از کلبه ی جمشر به آبگیر کنار ساحل تیمپور می رود.
مرغ دریایی روشن سرش را به نشانه ی آری ، پایین برد و با نوک طلایی اش پرهای نقره ای روی سینه ی برآمده اش را مرتب کرد.
اسپند یاد پرسید ؛
- پری زیبا ! تو که مرا در زمان اینهمه پس برده ای که اکنون پدرم را زنده و جوان در این جزیره می بینم ، بگو سرگذشت پدرم چیست ؟ آیا او مثل دوستش جمشر ، زنده است و در جایی ، دور از من و مادرم زندگی می کند ، یا مرده است. ؟...
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Audio from Datis Mehrabianاهنگ بسیار زیبا و آرامش بخش پن فلوت از هنرمند مشهور اکوادوری "خوان لئوناردو سانتیا روخاس" ...
🕊🧚♀🧚♂🕊🧚♀🧚♂🕊🧚♀🧚♂🕊
بی آنکه بدانم
همیشه به رویاهای من
سر می زنی
بی آنکه بخواهم از
پستوی بغضهایم
به خلوتِ خیسِ چشمهایم
رسیده ای
و در هوای بارانیِ احساسم
قدم می زنی
بی آنکه بدانی
آبشار موهایت
بر شانه های خیالم جاریست
بی آنکه بدانی
عطر یاسهای تنت را
نسیم نفسهایت را
نفس می کشم
و بی آنکه بدانی
برای تو میمیرم.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیهای
#داتیس_مهرابیان
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
🕊🧚♀🧚♂🕊🧚♀🧚♂🕊🧚♀🧚♂🕊
بی آنکه بدانم
همیشه به رویاهای من
سر می زنی
بی آنکه بخواهم از
پستوی بغضهایم
به خلوتِ خیسِ چشمهایم
رسیده ای
و در هوای بارانیِ احساسم
قدم می زنی
بی آنکه بدانی
آبشار موهایت
بر شانه های خیالم جاریست
بی آنکه بدانی
عطر یاسهای تنت را
نسیم نفسهایت را
نفس می کشم
و بی آنکه بدانی
برای تو میمیرم.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیهای
#داتیس_مهرابیان
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان استوره ها (اسطوره ) #بخش_۱۹ #عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی 🧿 یکی از بومیان از میان جمعیت فریاد زد ؛ -اگر موز ، نارگیل و خاکهای رنگی جزیره ی ما به ارزش این پارچه…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#استوره_ها (اسطوره)
#بخش_۲۰
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
🟡 مرغ روشن دریایی ، چشم در چشمهای اسپندیاد دوخت و بی آنکه نوک باز کند ، با نگاهش به او گفت ؛
- من نمی توانم بیش از این در پوست پرنده بمانم ، باید به آبگیر بازگردم و دوباره در تن خودم جا بگیرم ، اگر دیر برسم ، پوست تنم خشک می شود .
اما تو اگر می خواهی سرنوشت پدرت را بدانی می توانی در پوست مرغ دریایی بمانی و ملوانان را دنبال کنی .
اسپندیاد از او سپاسگزاری کرد و مرغ روشن ، بالهای مهتاب گونش را گشود و به چشم بر هم زدنی ناپدید شد.
اسپندیاد نگران از سقف اتاقک لنج پرگشود و به سوی پریان اسیر رفت ، روی شاخه ای از "درخت لور" که ریشه های آویزانش را برای نوشیدن ذرات شرجی در هوا ، رها کرده بود ، نشست.
پریان غمگین ، سر به زیر افکنده بودند و چشم انتظار حادثه ای لحظه شماری می کردند.
یکی از پریان آرام خم شد و گونه های صورتی رنگ پری-بچه را بوسید و گفت ؛
- دخترم هر اتفاقی افتاد تو از من جدا نشو " اپریم " مادر دریا ، با ماست و دیری نمی گذرد که "بابای دریا " برای نجات او این لنج را درهم بشکند و در ژرف اقیانوس دفنش کند ، پری بچه ، نگران ، خودش را بیشتر به تن مادر چسباند.
معامله ی ملوانان با بومیان جزیره بر سر پارچه های دیبا و پریان و کوزه ی مروارید ، پایان یافت و آنها خوشحال ، لنگر کشیدند و لنج شان را به پهنه ی دریا سپردند .
جمشر از ترس پریدن پریان در آب ، آنها را به اتاقک زیرین عرشه برد و در را به بر روی آنها محکم بست ، اسپندیاد در آسمان چرخ می زد و لنج را از بالا نگاه می کرد.
در میانه های دریا ، جمشر و ملوانان کوزه را روی عرشه بردند و با هر ابزاری که می شد به آن ضربه زدند ، اما کوزه ی بسته شده با ساروج ، انگار سنگ شده بود و ضربات بر تنش کارگر نبودند ، آنقدر کوزه را کوبیدند که نزدیک بود عرشه کوچک و چوبی لنج بشکند .
اسپندیاد پایین آمد و بر نوک تیرکی بر فراز عرشه ی لنج نشست و به تلاش ملوانان ، خیره شد .
بغضی راه گلویش را بسته بود ، از اینکه نمی توانست به پدرش نزدیک شود و به او بگوید که سالهای بدون پدر چقدر برایش سخت گذشته و در نبودش ، مادر چقدر شکسته شده است ، ناراحت بود و از آن بدتر ، چون نمی دانست ، چه سرنوشتی چشم به راه پدرش و دیگر ملوانان است ، قلب کوچکش تند می زد ...
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#استوره_ها (اسطوره)
#بخش_۲۰
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
🟡 مرغ روشن دریایی ، چشم در چشمهای اسپندیاد دوخت و بی آنکه نوک باز کند ، با نگاهش به او گفت ؛
- من نمی توانم بیش از این در پوست پرنده بمانم ، باید به آبگیر بازگردم و دوباره در تن خودم جا بگیرم ، اگر دیر برسم ، پوست تنم خشک می شود .
اما تو اگر می خواهی سرنوشت پدرت را بدانی می توانی در پوست مرغ دریایی بمانی و ملوانان را دنبال کنی .
اسپندیاد از او سپاسگزاری کرد و مرغ روشن ، بالهای مهتاب گونش را گشود و به چشم بر هم زدنی ناپدید شد.
اسپندیاد نگران از سقف اتاقک لنج پرگشود و به سوی پریان اسیر رفت ، روی شاخه ای از "درخت لور" که ریشه های آویزانش را برای نوشیدن ذرات شرجی در هوا ، رها کرده بود ، نشست.
پریان غمگین ، سر به زیر افکنده بودند و چشم انتظار حادثه ای لحظه شماری می کردند.
یکی از پریان آرام خم شد و گونه های صورتی رنگ پری-بچه را بوسید و گفت ؛
- دخترم هر اتفاقی افتاد تو از من جدا نشو " اپریم " مادر دریا ، با ماست و دیری نمی گذرد که "بابای دریا " برای نجات او این لنج را درهم بشکند و در ژرف اقیانوس دفنش کند ، پری بچه ، نگران ، خودش را بیشتر به تن مادر چسباند.
معامله ی ملوانان با بومیان جزیره بر سر پارچه های دیبا و پریان و کوزه ی مروارید ، پایان یافت و آنها خوشحال ، لنگر کشیدند و لنج شان را به پهنه ی دریا سپردند .
جمشر از ترس پریدن پریان در آب ، آنها را به اتاقک زیرین عرشه برد و در را به بر روی آنها محکم بست ، اسپندیاد در آسمان چرخ می زد و لنج را از بالا نگاه می کرد.
در میانه های دریا ، جمشر و ملوانان کوزه را روی عرشه بردند و با هر ابزاری که می شد به آن ضربه زدند ، اما کوزه ی بسته شده با ساروج ، انگار سنگ شده بود و ضربات بر تنش کارگر نبودند ، آنقدر کوزه را کوبیدند که نزدیک بود عرشه کوچک و چوبی لنج بشکند .
اسپندیاد پایین آمد و بر نوک تیرکی بر فراز عرشه ی لنج نشست و به تلاش ملوانان ، خیره شد .
بغضی راه گلویش را بسته بود ، از اینکه نمی توانست به پدرش نزدیک شود و به او بگوید که سالهای بدون پدر چقدر برایش سخت گذشته و در نبودش ، مادر چقدر شکسته شده است ، ناراحت بود و از آن بدتر ، چون نمی دانست ، چه سرنوشتی چشم به راه پدرش و دیگر ملوانان است ، قلب کوچکش تند می زد ...
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
غزل_نقاشی۱
عطرِ نارنجِ نگاهت ، دختر پاییز ! مستم میکند
رقصِ موهای طلایی رنگ و رؤیا خیز ، مستم میکند
جامِ خورشید است ، در حالِ غروب از مغربِ لبهای من
از لبت « می» ، بوسه ریزان ، در تبی یکریز مستم میکند
با نفسهای نسیمِ سرکشی ، که میگذشت از گردنت
گفته بودم کامگیریهای بیپرهیز مستم میکند
شعرم از شبّوی آغوشِ تو ، شهدِ عشق مینوشد سَحَر
هر سپیده ، این غزل_ کندوی شورانگیز مستم میکند
شرمگین- رخسار تو ، آن ماهِ نارنجی ، در ابرِ بوسه بار
عشق بازیهای دیرینست و اکنون نیز مستم میکند
قصه ی عشق است ، با پایان باز و جنگلِ مِه روی کوه
دستِ نقاشِ غزل ، اینگونه سحرآمیز ، مستم می کند
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیهای
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
عطرِ نارنجِ نگاهت ، دختر پاییز ! مستم میکند
رقصِ موهای طلایی رنگ و رؤیا خیز ، مستم میکند
جامِ خورشید است ، در حالِ غروب از مغربِ لبهای من
از لبت « می» ، بوسه ریزان ، در تبی یکریز مستم میکند
با نفسهای نسیمِ سرکشی ، که میگذشت از گردنت
گفته بودم کامگیریهای بیپرهیز مستم میکند
شعرم از شبّوی آغوشِ تو ، شهدِ عشق مینوشد سَحَر
هر سپیده ، این غزل_ کندوی شورانگیز مستم میکند
شرمگین- رخسار تو ، آن ماهِ نارنجی ، در ابرِ بوسه بار
عشق بازیهای دیرینست و اکنون نیز مستم میکند
قصه ی عشق است ، با پایان باز و جنگلِ مِه روی کوه
دستِ نقاشِ غزل ، اینگونه سحرآمیز ، مستم می کند
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیهای
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
خواب
ناصر چشم آذر
🎧" خواب " شاهکاری خاطره انگیز و بیاد ماندنی اثر استاد #ناصر_چشم_آذر از آلبوم "باران عشق"
And you, soul that offers no relief, on which side of my body did you lie?
و تو،
ای روحِ ناآرام،
در کجای تنم غنودهای؟
✍ #خوزه_آنخل_بالنته
🔆🔸🔸🔸
@esmaeilmehrabiandatis
And you, soul that offers no relief, on which side of my body did you lie?
و تو،
ای روحِ ناآرام،
در کجای تنم غنودهای؟
✍ #خوزه_آنخل_بالنته
🔆🔸🔸🔸
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #استوره_ها (اسطوره) #بخش_۲۰ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی 🟡 مرغ روشن دریایی ، چشم در چشمهای اسپندیاد دوخت و بی آنکه نوک باز کند ، با نگاهش به او گفت…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#استوره ها(اسطوره )
#بخش_۲۱
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
لنج های بندر تیمپور ، قایقهای بزرگ پارویی بودند که از به هم پیوستن و روی هم جا گرفتن چندین بلم و کرجی چوبی ، با پوست بز ، شکل می گرفتند و دهها مرد پارو زن ، در بخش پایین آن ، همزمان با هم ، با آهنگ و آواز انرژی بخش ، و با آرزوی آزادی ، از بیگاری ، پارو می زدند.
جمشر ، پریان را در اتاقک "خن " کنار پارو زنان ، زندانی کرده بود.
یکی از پریان که به نظر بزرگتر از دیگر پریان بود ، سرش را به دریچه ی "خن" نزدیک کرد و به پارو زنان گفت ؛
- آن کوزه نمی شکند مگر اینکه من بخواهم .
پارو زنان دست از تلاش برداشتند و با ناباوری به حرفهای پری گوش دادند.
- خواسته ای دارم اگر به جا آورید آن کوزه ی پر از مروارید به شما می رسد و به اشاره ی من شکسته می شود و شما ثروتمند خواهید شد و از این بیگاری و بیچارگی رهایی خواهید یافت.
پارو زنان به یکدیگر نگاه کردند و لبخندی بر لبانشان نقش بست.
در این حال ، لنج از حرکت ایستاد ، پدر اسپندیاد که ناخدای آن لنج بود از دریچه ی "قمار" ، جمشر را صدا زد ؛
- جمشر ! جمشر ! ببین چرا پارو زنان ، پارو نمی زنند ؟
جمشر شلاقش را برداشت و از پله ها پایین رفت تا پاروزنان تنبل را شلاق بزند و موتور انسانی لنج را پیش براند.
در میانه ی پله ها حرف های پری را شنید ؛
-اگر به ما یاری برسانید که آزاد شویم ما نیز شما را خوشبخت می کنیم.
پارو زنان گفتند ؛
- ما با این بدن های لاغر و کم توانمان ، چگونه می توانیم با ملوانان نیرومند روی عرشه بدون توان و سلاح بجنگیم ؟.
در این حال جمشر وارد شد و از دریچه ی خن ، پری را ورانداز کرد و گفت ؛
- مگر کوزه ، گوش و زبان دارد که حرف تو را بشود یا با تو سخن بگوید که تو این پارو زنان نادان را با حرف هایت فریب می دهی ؟
پری گفت ؛ آری اگر به کوزه بگویم دهش کن ، به راحتی می شکند.
جمشر با اینکه می دانست پریان نیروهای شگفت دارند ، با عصبانیت فریاد زد ؛
- تو برای رها شدن ، فریب به کار بسته ای ، دیگر دهانت را ببند و سپس به پری ، پشت کرد و با شلاقش بر تن بردگان زد که ؛
- پارو بزنید ،تنبلهای نادان ! پارو بزنید !
و از پله ها بالا رفت .
پری به نام صدایش زد ؛
- جمشر !
جمشر از اینکه پری او را به نام صدا کرده بود ، شگفت زده شده و ترسید .
پری ادامه داد ؛ تو از آن انسانهایی هستی که ستایشگر داده های خدایان نیستند ، شما انسانها از داده های خدایان به دست ما پریان ، همیشه بهره مند بوده اید اما این بهره مندی برخی از شما را از انسانیت دور کرده و دیگران را به بردگی کشیده اید ، بگذار ما به دریای آزاد برویم تا باز مانند اجدادمان به شما گنج خوش بختی بدهیم ، اما اگر ما را آزاد نکنید ، بدانید "بابای دریا "به زودی می رسد چون " مادر دریا " در میان ما هفت پری در چنگ شماست ، او برای نجات مادر دریا ، لنج تان را در هم می کوبد و شما زنده از این دریا به ساحل نخواهید رسید.
جمشر که پاهای سنگینش روی پله ها سست شده بود ، سر برگرداند ...
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#استوره ها(اسطوره )
#بخش_۲۱
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
لنج های بندر تیمپور ، قایقهای بزرگ پارویی بودند که از به هم پیوستن و روی هم جا گرفتن چندین بلم و کرجی چوبی ، با پوست بز ، شکل می گرفتند و دهها مرد پارو زن ، در بخش پایین آن ، همزمان با هم ، با آهنگ و آواز انرژی بخش ، و با آرزوی آزادی ، از بیگاری ، پارو می زدند.
جمشر ، پریان را در اتاقک "خن " کنار پارو زنان ، زندانی کرده بود.
یکی از پریان که به نظر بزرگتر از دیگر پریان بود ، سرش را به دریچه ی "خن" نزدیک کرد و به پارو زنان گفت ؛
- آن کوزه نمی شکند مگر اینکه من بخواهم .
پارو زنان دست از تلاش برداشتند و با ناباوری به حرفهای پری گوش دادند.
- خواسته ای دارم اگر به جا آورید آن کوزه ی پر از مروارید به شما می رسد و به اشاره ی من شکسته می شود و شما ثروتمند خواهید شد و از این بیگاری و بیچارگی رهایی خواهید یافت.
پارو زنان به یکدیگر نگاه کردند و لبخندی بر لبانشان نقش بست.
در این حال ، لنج از حرکت ایستاد ، پدر اسپندیاد که ناخدای آن لنج بود از دریچه ی "قمار" ، جمشر را صدا زد ؛
- جمشر ! جمشر ! ببین چرا پارو زنان ، پارو نمی زنند ؟
جمشر شلاقش را برداشت و از پله ها پایین رفت تا پاروزنان تنبل را شلاق بزند و موتور انسانی لنج را پیش براند.
در میانه ی پله ها حرف های پری را شنید ؛
-اگر به ما یاری برسانید که آزاد شویم ما نیز شما را خوشبخت می کنیم.
پارو زنان گفتند ؛
- ما با این بدن های لاغر و کم توانمان ، چگونه می توانیم با ملوانان نیرومند روی عرشه بدون توان و سلاح بجنگیم ؟.
در این حال جمشر وارد شد و از دریچه ی خن ، پری را ورانداز کرد و گفت ؛
- مگر کوزه ، گوش و زبان دارد که حرف تو را بشود یا با تو سخن بگوید که تو این پارو زنان نادان را با حرف هایت فریب می دهی ؟
پری گفت ؛ آری اگر به کوزه بگویم دهش کن ، به راحتی می شکند.
جمشر با اینکه می دانست پریان نیروهای شگفت دارند ، با عصبانیت فریاد زد ؛
- تو برای رها شدن ، فریب به کار بسته ای ، دیگر دهانت را ببند و سپس به پری ، پشت کرد و با شلاقش بر تن بردگان زد که ؛
- پارو بزنید ،تنبلهای نادان ! پارو بزنید !
و از پله ها بالا رفت .
پری به نام صدایش زد ؛
- جمشر !
جمشر از اینکه پری او را به نام صدا کرده بود ، شگفت زده شده و ترسید .
پری ادامه داد ؛ تو از آن انسانهایی هستی که ستایشگر داده های خدایان نیستند ، شما انسانها از داده های خدایان به دست ما پریان ، همیشه بهره مند بوده اید اما این بهره مندی برخی از شما را از انسانیت دور کرده و دیگران را به بردگی کشیده اید ، بگذار ما به دریای آزاد برویم تا باز مانند اجدادمان به شما گنج خوش بختی بدهیم ، اما اگر ما را آزاد نکنید ، بدانید "بابای دریا "به زودی می رسد چون " مادر دریا " در میان ما هفت پری در چنگ شماست ، او برای نجات مادر دریا ، لنج تان را در هم می کوبد و شما زنده از این دریا به ساحل نخواهید رسید.
جمشر که پاهای سنگینش روی پله ها سست شده بود ، سر برگرداند ...
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Behnoush Asadi
جناب آقای داتیس مهرابیان
ادیب و شاعر ارجمند
با عرض سلام ،ضمن تقدیر و تشکر
از حضور ارزشمندتان ،به اطلاع
می رسانم
پست زیبای شما ،به موسسه ی ادبی
ایران و لندن (بریتانیا)ارسال ،مورد تایید
استاد ارجمند جناب دکتر بهرنگ امان
موسس انجمن ادبی ایران و لندن قرار
گرفت ،و جهت نشر اثر و معرفی صاحب
اثر ،به گروه انجمن ادبی ایران
و لندن و کانال ادبی انجمن اشتراک
گذاری و نشر داده شد همچنین به سایر
انجمنهای ادبی بین الملل جهت حمایت
علاقمندان به شعر و ادب که مقیم
خارج از ایران هستند اشتراک گذاری
خواهد شد.لطفا جهت عضویت در
کانال انجمن ادبی ایران و لندن به لینک
سنجاق شده در گروه مراجعه فرمائید
عضویت شما نشاندهنده ی تمایل شما به
شرکت در انتخابات بعدی گروه ادبی
شعرای بین الملل و حمایت از سایر
شعرایی ست که در کانال انجمن ادبی
ایران و لندن عضویت دارن ،موفق و
موید باشید .
#بهنوش_اسدی_دربندی
#انجمن_ادبی_شعرای_بین_الملل🌍
ادیب و شاعر ارجمند
با عرض سلام ،ضمن تقدیر و تشکر
از حضور ارزشمندتان ،به اطلاع
می رسانم
پست زیبای شما ،به موسسه ی ادبی
ایران و لندن (بریتانیا)ارسال ،مورد تایید
استاد ارجمند جناب دکتر بهرنگ امان
موسس انجمن ادبی ایران و لندن قرار
گرفت ،و جهت نشر اثر و معرفی صاحب
اثر ،به گروه انجمن ادبی ایران
و لندن و کانال ادبی انجمن اشتراک
گذاری و نشر داده شد همچنین به سایر
انجمنهای ادبی بین الملل جهت حمایت
علاقمندان به شعر و ادب که مقیم
خارج از ایران هستند اشتراک گذاری
خواهد شد.لطفا جهت عضویت در
کانال انجمن ادبی ایران و لندن به لینک
سنجاق شده در گروه مراجعه فرمائید
عضویت شما نشاندهنده ی تمایل شما به
شرکت در انتخابات بعدی گروه ادبی
شعرای بین الملل و حمایت از سایر
شعرایی ست که در کانال انجمن ادبی
ایران و لندن عضویت دارن ،موفق و
موید باشید .
#بهنوش_اسدی_دربندی
#انجمن_ادبی_شعرای_بین_الملل🌍
Telegram
attach 📎
Forwarded from Iranihauk_new (Behnoush Asadi)
👆نقاشی مینابْستِره
پاژنامِ اثر ؛ انعکاس
اثر؛ داتیس مهرابیان
✨✨✨✨
غزل_نقاشی۲
دلم در چاهی از رؤیای بی مهتاب افتاده است
چو آن ساعت که در وقتِ قراری ، خواب افتاده است
نیفتد آهی از بغض و ، نه تاب از گیسوانِ تو
کجا موجی رَسد ساحل که در گرداب افتاده است
به همراهم نشد ، این بخت و چون آن بذرِ نیلوفر
ز توفانی ، به دور از سینه ی تالاب افتاده است
شبآذر آمدم دنیا ، دمید از باغچه ، دستی
که از جفتم ، هنوز آلوده در خوناب افتاده است
بدینگونه ، تپنده ، زندگی با مرگِ من همزاد
بسانِ جنگلی ، روینده در مرداب افتاده است
غزل_پایان ، در آغوشم گل و اشکم بر او شبنم
به مستی باورم شد ، کهکشان در آب افتاده است
#داتیس_مهرابیان
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
#انجمن_ادبی_ایران_لندن
👆🌹🙏🌹👆
@Iranihauk_New
پاژنامِ اثر ؛ انعکاس
اثر؛ داتیس مهرابیان
✨✨✨✨
غزل_نقاشی۲
دلم در چاهی از رؤیای بی مهتاب افتاده است
چو آن ساعت که در وقتِ قراری ، خواب افتاده است
نیفتد آهی از بغض و ، نه تاب از گیسوانِ تو
کجا موجی رَسد ساحل که در گرداب افتاده است
به همراهم نشد ، این بخت و چون آن بذرِ نیلوفر
ز توفانی ، به دور از سینه ی تالاب افتاده است
شبآذر آمدم دنیا ، دمید از باغچه ، دستی
که از جفتم ، هنوز آلوده در خوناب افتاده است
بدینگونه ، تپنده ، زندگی با مرگِ من همزاد
بسانِ جنگلی ، روینده در مرداب افتاده است
غزل_پایان ، در آغوشم گل و اشکم بر او شبنم
به مستی باورم شد ، کهکشان در آب افتاده است
#داتیس_مهرابیان
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
#انجمن_ادبی_ایران_لندن
👆🌹🙏🌹👆
@Iranihauk_New
Audio
ترانه ای زیبا با آوای برادر زاده عزیزم رضا
به آهنگ سازی مهربان ؛ معین امیری
به گوشِ هوشتان نیوش باد
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
به آهنگ سازی مهربان ؛ معین امیری
به گوشِ هوشتان نیوش باد
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پیروزی دیگری برای آمیتیس
هم رسانی می کنم شادی ام را برای به دست آوردن جایگاه برترین انیمیشن جشنواره ملی فیلم کوتاه ، به نام «ایکیگای » به کارگردانی دخترم آمیتیس ، در جشنواره ملی مهربانی به یاد آرش میراحمدی
(۲۲شهریور ۴۰۴ ، پردیس سینمایی ملت ،تهران)
داوران این جشنواره فیلم کوتاه ؛
سعید آقاخانی ، پژمان بازغی ، بهرام عظیمی ، احمد درویش علی پور و...
به مجری گری داریوش فرضیایی (عمو پورنگ ) و سوسن پرور
_این سومین پیروزی انیمیشن ایکیگای در کشور است _
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
هم رسانی می کنم شادی ام را برای به دست آوردن جایگاه برترین انیمیشن جشنواره ملی فیلم کوتاه ، به نام «ایکیگای » به کارگردانی دخترم آمیتیس ، در جشنواره ملی مهربانی به یاد آرش میراحمدی
(۲۲شهریور ۴۰۴ ، پردیس سینمایی ملت ،تهران)
داوران این جشنواره فیلم کوتاه ؛
سعید آقاخانی ، پژمان بازغی ، بهرام عظیمی ، احمد درویش علی پور و...
به مجری گری داریوش فرضیایی (عمو پورنگ ) و سوسن پرور
_این سومین پیروزی انیمیشن ایکیگای در کشور است _
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #استوره ها(اسطوره ) #بخش_۲۱ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی لنج های بندر تیمپور ، قایقهای بزرگ پارویی بودند که از به هم پیوستن و روی هم جا گرفتن چندین…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#استوره_اسطوره ها
#بخش_۲۲
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
جمشر که پاهای سنگینش روی پله ها سست شده بود ، برگشت.
پری زیبا ، پلک و مژه های بلندش را روی چشمهای تیله ای رنگش تکان داد و در ادامه گفت ؛
- آن بومیان، " مادر دریا " را که برای ساختن گهواره ی فرزندش و بردن آن به ژرفِ اقیانوس ، از ماهیگیران کمک خواسته بود ، فریفته ، به دام انداخته اند و به همراه او اسبش " پگاسوس " را که رعد و توفان را در بالهایش پنهان دارد ، زخمی کرده ، به بند .کشیده اند .
دیر یا زود " بابای دریا " با خبر می شود و به همراه لشکری از "مینتورهای گاوسر " ، برای انتقام از انسانها و بردن " مادر دریا " سر می رسد ، و لنج ها و قایق های روی دریا را در هم خواهد شکست ، اگر زودتر ما را آزاد کنید ، خودتان را نجات داده اید ، زیرا ما برای آزاد کردنِ اسب توفانهای دریایی ، به آن جزیره بر می گردیم و از دلفینهای خردمند که بر شانه ها ی " ترتین " (خدای ملوانان) ، سوارند، نجات شما و کشتی تان را خواهیم خواست.
جمشر که تازه فهمیده بود بومیان چه معامله ی بدی با آنها کرده اند ، با لحنی که نشانه ی ترس بود ، گفت؛
- می پذیرم ، اما تو اول باید به تنهایی روی عرشه بیایی ، کوزه را که شکستی ، ما مرواید ها را به دست می آوریم و شما آزادی را .
پری گفت ؛ همین که کوزه شکسته شود و مروارید ها بیرون بریزند ، "بابای دریا " سر و کله اش پیدا می شود و اگر ما آزاد نباشیم ، لنج تان را در هم می کوبد .
بگذار همه ما روی عرشه باشیم تا زمان یورش ، فلس تن هایمان را به چشمش بتابیم و برای سخن گفتن با او زمان بخریم.
جمشر با اینکه بیمناک شده بود اما باز هم سرسختی نشان داد و سخنش را تکرار کرد
پدر اسپندیاد از روی عرشه ، فریاد زد؛
- جمشر ! هر چه می گوید ، انجام بده ، او درست می گوید ، با دم مینتورها نمی شود بازی کرد.
جمشر به ناچار پریان را روی عرشه برد ، پری چشم تیله ای گفت ؛
- بند را اول از پای همه ی پریان بردار ! ، بند من و دخترم را می توانی بعد از شکسته شدن کوزه باز کنی.
جمشر چنین کرد و پری چشم تیله ای وردی خواند و کوزه که از ضربات محکم ملوانان تنش ، تنها کمی خَش برداشته بود ، خود به خود باز شد و خورشید در برابر مرواریدهای ماه نشانی که از کوزه بیرون ریختند ، رنگ باخت.
اسپند یاد که انگار تپش قلبش خبر از حادثه ای بزرگ می داد ،از دیرک لنج به هوا پرید و با دلهره و بال،بال-زنان ، به کرانه های اقیانوس ، خیره شد.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#استوره_اسطوره ها
#بخش_۲۲
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
جمشر که پاهای سنگینش روی پله ها سست شده بود ، برگشت.
پری زیبا ، پلک و مژه های بلندش را روی چشمهای تیله ای رنگش تکان داد و در ادامه گفت ؛
- آن بومیان، " مادر دریا " را که برای ساختن گهواره ی فرزندش و بردن آن به ژرفِ اقیانوس ، از ماهیگیران کمک خواسته بود ، فریفته ، به دام انداخته اند و به همراه او اسبش " پگاسوس " را که رعد و توفان را در بالهایش پنهان دارد ، زخمی کرده ، به بند .کشیده اند .
دیر یا زود " بابای دریا " با خبر می شود و به همراه لشکری از "مینتورهای گاوسر " ، برای انتقام از انسانها و بردن " مادر دریا " سر می رسد ، و لنج ها و قایق های روی دریا را در هم خواهد شکست ، اگر زودتر ما را آزاد کنید ، خودتان را نجات داده اید ، زیرا ما برای آزاد کردنِ اسب توفانهای دریایی ، به آن جزیره بر می گردیم و از دلفینهای خردمند که بر شانه ها ی " ترتین " (خدای ملوانان) ، سوارند، نجات شما و کشتی تان را خواهیم خواست.
جمشر که تازه فهمیده بود بومیان چه معامله ی بدی با آنها کرده اند ، با لحنی که نشانه ی ترس بود ، گفت؛
- می پذیرم ، اما تو اول باید به تنهایی روی عرشه بیایی ، کوزه را که شکستی ، ما مرواید ها را به دست می آوریم و شما آزادی را .
پری گفت ؛ همین که کوزه شکسته شود و مروارید ها بیرون بریزند ، "بابای دریا " سر و کله اش پیدا می شود و اگر ما آزاد نباشیم ، لنج تان را در هم می کوبد .
بگذار همه ما روی عرشه باشیم تا زمان یورش ، فلس تن هایمان را به چشمش بتابیم و برای سخن گفتن با او زمان بخریم.
جمشر با اینکه بیمناک شده بود اما باز هم سرسختی نشان داد و سخنش را تکرار کرد
پدر اسپندیاد از روی عرشه ، فریاد زد؛
- جمشر ! هر چه می گوید ، انجام بده ، او درست می گوید ، با دم مینتورها نمی شود بازی کرد.
جمشر به ناچار پریان را روی عرشه برد ، پری چشم تیله ای گفت ؛
- بند را اول از پای همه ی پریان بردار ! ، بند من و دخترم را می توانی بعد از شکسته شدن کوزه باز کنی.
جمشر چنین کرد و پری چشم تیله ای وردی خواند و کوزه که از ضربات محکم ملوانان تنش ، تنها کمی خَش برداشته بود ، خود به خود باز شد و خورشید در برابر مرواریدهای ماه نشانی که از کوزه بیرون ریختند ، رنگ باخت.
اسپند یاد که انگار تپش قلبش خبر از حادثه ای بزرگ می داد ،از دیرک لنج به هوا پرید و با دلهره و بال،بال-زنان ، به کرانه های اقیانوس ، خیره شد.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#مهسا_ژینا_امینی
#نه_می_بخشیم_و_نه_فراموش_میکنیم👆
#زن_زندگی_آزادی
#هزار_اندیشه_نیک
دو اهریمن آمد به این سرزمین
دو تازانِ تازی ، پُر از مکر و کین
یکی رنگِ دین ، دیگری ، مستِ خون
زن از موی کرد آن دو را سرنگون
🖌#داتیس_مهرابیان
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
@esmaeilmehrabiandatis
#نه_می_بخشیم_و_نه_فراموش_میکنیم👆
#زن_زندگی_آزادی
#هزار_اندیشه_نیک
دو اهریمن آمد به این سرزمین
دو تازانِ تازی ، پُر از مکر و کین
یکی رنگِ دین ، دیگری ، مستِ خون
زن از موی کرد آن دو را سرنگون
🖌#داتیس_مهرابیان
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#مهسا_ژینا_امینی #نه_می_بخشیم_و_نه_فراموش_میکنیم👆 #زن_زندگی_آزادی #هزار_اندیشه_نیک دو اهریمن آمد به این سرزمین دو تازانِ تازی ، پُر از مکر و کین یکی رنگِ دین ، دیگری ، مستِ خون زن از موی کرد آن دو را سرنگون 🖌#داتیس_مهرابیان 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟…
#زن_زندگی_آزادی
سالگشت خیزش ملی ژینا #مهسا_امینی
#قسم_به_ستاره
#سروده_داتیس_مهرابیان
قسم به ستاره ، به آفتابِ زندانی
در انفرادی ها ، به درد های انسانی
قسم به ترانه ، به بغضِ میله ی سربی
به مرگِ پروانه ، میانِ پیله ی سربی
قسم به کیان و ، به بغضِ سرخِ سارینا
به خنده ی نیکا ، به مهرشاد و پویاها
قسم به تو مهسا! ، به لحظه ای که جان دادی
قسم به خدانور ، به رقصِ عشق و آزادی
که زندهای جاوید ، اگر چه ، پا به زنجیری
فدای تو ، جانم ! ، سرزمینِ اساطیری !
قسم به شقایق ، به قطره ی خون ، بر دیوار
قسم به سپیده ، به سرو _قامتان ، بَر دار
به زخمِ شکنجه ، به قلبِ تیرباران ها
قسم به نداها ، شکوهِ این خیابان ها
قسم به یلداها ، به آیلار و دیانا
به کودکِ در خون ، به یَخ ، به آتشِ جانها
به آریَن و مینو به آن ستاره ی افغان
به فایق و کومار به لاله های کردستان
قسم به غزل ها ، غزاله های زیبا رو
به پرچمِ گیسو ، به قله های دالاهو
طلوعِ آفتابِ بیداریست
در خرابه های آبادی
به آغوشِ تو لانه خواهد ساخت
پرنده ی سپیدِ آزادی
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
سالگشت خیزش ملی ژینا #مهسا_امینی
#قسم_به_ستاره
#سروده_داتیس_مهرابیان
قسم به ستاره ، به آفتابِ زندانی
در انفرادی ها ، به درد های انسانی
قسم به ترانه ، به بغضِ میله ی سربی
به مرگِ پروانه ، میانِ پیله ی سربی
قسم به کیان و ، به بغضِ سرخِ سارینا
به خنده ی نیکا ، به مهرشاد و پویاها
قسم به تو مهسا! ، به لحظه ای که جان دادی
قسم به خدانور ، به رقصِ عشق و آزادی
که زندهای جاوید ، اگر چه ، پا به زنجیری
فدای تو ، جانم ! ، سرزمینِ اساطیری !
قسم به شقایق ، به قطره ی خون ، بر دیوار
قسم به سپیده ، به سرو _قامتان ، بَر دار
به زخمِ شکنجه ، به قلبِ تیرباران ها
قسم به نداها ، شکوهِ این خیابان ها
قسم به یلداها ، به آیلار و دیانا
به کودکِ در خون ، به یَخ ، به آتشِ جانها
به آریَن و مینو به آن ستاره ی افغان
به فایق و کومار به لاله های کردستان
قسم به غزل ها ، غزاله های زیبا رو
به پرچمِ گیسو ، به قله های دالاهو
طلوعِ آفتابِ بیداریست
در خرابه های آبادی
به آغوشِ تو لانه خواهد ساخت
پرنده ی سپیدِ آزادی
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis