👆#نقاشی
#مینابستره
اثر؛ داتیس مهرابیان
✨✨✨✨
در مُرده ی من
شاعری زندگی می کند
پرنده تر از شاهین
رهاتر از باد
آنگاه که او
از مزرعه ی آفتابگردانها
از دشتِ بابونه های وحشی می گذرد
من لبریزم از شعر
در مُرده ی من
هر روز عاشقی به دنیا می آید
با چشم هایی خیره به نیمه ی گُم شده اش
که شاید هیچگاه به دنیا نیامده بود
یا
آنقدرها دیر
که امروز دختری زیبا و جوان
خیره شد به عکسِ رنگ پریده ام
در قابِ مزار
زیر آسمانِ گرفته ی پاییز
نامم را که ترک خورده بر سنگ
از زبان کودکی با چشمهایی بهاری می شنوم
به عاشقانه های شکوفه بارم
در میان هزاران گلِ حسرتِ سپید
باور دارم
به ترانه ها
به دلهره ی بوسه های زود هنگام
بر لبانِ دلدادگانی جوان
اینگونه ناکام
هزاران سال است که بی دریغ
زندگی را
عاشقانه
مُرده ام.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
#مینابستره
اثر؛ داتیس مهرابیان
✨✨✨✨
در مُرده ی من
شاعری زندگی می کند
پرنده تر از شاهین
رهاتر از باد
آنگاه که او
از مزرعه ی آفتابگردانها
از دشتِ بابونه های وحشی می گذرد
من لبریزم از شعر
در مُرده ی من
هر روز عاشقی به دنیا می آید
با چشم هایی خیره به نیمه ی گُم شده اش
که شاید هیچگاه به دنیا نیامده بود
یا
آنقدرها دیر
که امروز دختری زیبا و جوان
خیره شد به عکسِ رنگ پریده ام
در قابِ مزار
زیر آسمانِ گرفته ی پاییز
نامم را که ترک خورده بر سنگ
از زبان کودکی با چشمهایی بهاری می شنوم
به عاشقانه های شکوفه بارم
در میان هزاران گلِ حسرتِ سپید
باور دارم
به ترانه ها
به دلهره ی بوسه های زود هنگام
بر لبانِ دلدادگانی جوان
اینگونه ناکام
هزاران سال است که بی دریغ
زندگی را
عاشقانه
مُرده ام.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #استوره_اسطوره ها #بخش_۲۲ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی جمشر که پاهای سنگینش روی پله ها سست شده بود ، برگشت. پری زیبا ، پلک و مژه های بلندش را روی چشمهای…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#کالبد_شکافی_فرهنگ_ایران_و_شرق_باستان
#استوره (اسطوره ها)
#بخش_۲۳
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
در کرانه های اقیانوس تا چشم کار می کرد جزیره های کوچک و پراکنده ای دیده می شد که گرمای هوا بر فراز آنها مانند سرابی لرزان و رقصان ، موج می زد و رو به آسمان در حرکت بود ، اسپند یاد اما در بالهایش پنجه های بادی مرموز و سرد را حس می کرد ، موج گرمایی که به سوی آسمان پرشتاب می رفت ، بادهایی خنک را جایگزین خود می کرد ، این جابجایی سریع هوا که خاک های رنگی جزیره ها را به هوا بلند کرده بود ، در حال زایش توفان " گونو" بود.
بادهایی قرمز و نارنجی رنگ ، که مانند گله های بزرگی از اسبهای کَهَر ، در سرتاسر افق می تاختند .
ناگهان آسمان به رنگ سبز تیره درآمد ، قلب کوچک اسپندیاد تند تر زد و ترس و وحشتش بیشتر شد ، به سوی لنج پر زد و باز بر دیرک چوبی بلندی نشست .
جمشر و ملوانان ، گرم رقص و شادمانی ، بر گرد مرواریدها بودند و به آسمانی که در حال کبود شدن بود ، توجهی نداشتند ، بادهای توفنده انگار در پوستینی از "مینتورهای گاو سر " بر سینه ی دریا شاخ می زدند و موج هایی بلند و سهمگین به وجود می آوردند.
پری چشم تیله ای که به نگاه کبود آسمان و دگرگونی هوا ، آگاه بود ، به پریانی که جمشر ، بند پاهایشان را باز کرده بود ، اشاره کرد که خود را از عرشه به آب بیاندازند ، پریان یکی یکی خود را در آب افکندند ، پاهای لخت و لاغرشان همین که به آب می رسید به دمی نیرومند تبدیل می شد و آنها با رقصی که از کمرهای باریک تا دمهای تازه روییده شان را مانند رعد و برق ، پر از نور و فلس کرد ، در آغوش موج ها ناپدید شدند.
پری چشم تیله ای ، به جمشر که سرمست از پیروزی ، پنجه در مرواریدها فرو برده بود ، رو کرد و گفت؛
- اکنون که به گنج مروارید ، دست یافتی ، بند از پای من و دخترم بگشا ! تا در این هوای آشفته و هولناک ، دلفین های خردمند را به یاریتان بفرستم.
جمشر خندید و پاسخ داد ؛
- پیش از این گفتی ، مادر دریا در میان شما پریان است و بیم آن می رفت که بابای دریا برای رهانیدن او به ما یورش آورد ، اکنون مادر دریا در ژرفنای اقیانوس در کنار گهواره ی نوزادش ، شادمان آرام گرفته است ، پس بهانه ای برای ترس و فرار نیست ، دوست دارم تو و دختر زیبایت را به بندر تیمپور ببرم و در کلبه ام مهمان کنم.
و قاه ، قاه خنده اش در غرش توفان گم شد.
در این هنگام دیواره ای سیاه از ابرهای بلند و به هم پیچیده ، بین زمین و آسمان افراشته شد و بادهای توفنده و نارنجی رنگ ، گاو سرانه ماغ کشیدند.
به جز چند صد متری ، اطراف لنج ، دیگر قسمتهای اقیانوس در چنگال توفانی از تگرگ و باران ماهی و جانوران دریایی به هم پیچیده شد . عرشه پر از ماهی ، مارماهی و عروس های دریایی شد که انگار از آسمان می باریدند.
پدر اسپند یاد از اتاقک "قمار" فریاد زد ؛ چشمِ توفان ! چشمِ توفان! !! ما در میانه ی چشمِ سرخِ توفان جا گرفته ایم ، پناه بگیرید !
ملوانان مانند گرگهای هار هر یک چنگ در مرواریدها زدند و مشتی در چاک پیراهن هایشان ریختند و مشتی دیگر را در پر شال و بند تنبانهایشان گره زدند ، لنج کج و مج شد ، هر کسی به گوشه ای پرتاب شد و مرواریدها ، گوهر های غلتان همراه جانورانِ در تب و تاب ، به دریا ریختند.
جمشر که دیگر صدای خواهش و گریه پری و دخترش را نمی شنید چند پله ی چوبی لنج را زیر پاهایش یکی دو تا کرد و خودش را به اتاقک "خن "رساند.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
https://www.tg-me.com/esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#کالبد_شکافی_فرهنگ_ایران_و_شرق_باستان
#استوره (اسطوره ها)
#بخش_۲۳
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
در کرانه های اقیانوس تا چشم کار می کرد جزیره های کوچک و پراکنده ای دیده می شد که گرمای هوا بر فراز آنها مانند سرابی لرزان و رقصان ، موج می زد و رو به آسمان در حرکت بود ، اسپند یاد اما در بالهایش پنجه های بادی مرموز و سرد را حس می کرد ، موج گرمایی که به سوی آسمان پرشتاب می رفت ، بادهایی خنک را جایگزین خود می کرد ، این جابجایی سریع هوا که خاک های رنگی جزیره ها را به هوا بلند کرده بود ، در حال زایش توفان " گونو" بود.
بادهایی قرمز و نارنجی رنگ ، که مانند گله های بزرگی از اسبهای کَهَر ، در سرتاسر افق می تاختند .
ناگهان آسمان به رنگ سبز تیره درآمد ، قلب کوچک اسپندیاد تند تر زد و ترس و وحشتش بیشتر شد ، به سوی لنج پر زد و باز بر دیرک چوبی بلندی نشست .
جمشر و ملوانان ، گرم رقص و شادمانی ، بر گرد مرواریدها بودند و به آسمانی که در حال کبود شدن بود ، توجهی نداشتند ، بادهای توفنده انگار در پوستینی از "مینتورهای گاو سر " بر سینه ی دریا شاخ می زدند و موج هایی بلند و سهمگین به وجود می آوردند.
پری چشم تیله ای که به نگاه کبود آسمان و دگرگونی هوا ، آگاه بود ، به پریانی که جمشر ، بند پاهایشان را باز کرده بود ، اشاره کرد که خود را از عرشه به آب بیاندازند ، پریان یکی یکی خود را در آب افکندند ، پاهای لخت و لاغرشان همین که به آب می رسید به دمی نیرومند تبدیل می شد و آنها با رقصی که از کمرهای باریک تا دمهای تازه روییده شان را مانند رعد و برق ، پر از نور و فلس کرد ، در آغوش موج ها ناپدید شدند.
پری چشم تیله ای ، به جمشر که سرمست از پیروزی ، پنجه در مرواریدها فرو برده بود ، رو کرد و گفت؛
- اکنون که به گنج مروارید ، دست یافتی ، بند از پای من و دخترم بگشا ! تا در این هوای آشفته و هولناک ، دلفین های خردمند را به یاریتان بفرستم.
جمشر خندید و پاسخ داد ؛
- پیش از این گفتی ، مادر دریا در میان شما پریان است و بیم آن می رفت که بابای دریا برای رهانیدن او به ما یورش آورد ، اکنون مادر دریا در ژرفنای اقیانوس در کنار گهواره ی نوزادش ، شادمان آرام گرفته است ، پس بهانه ای برای ترس و فرار نیست ، دوست دارم تو و دختر زیبایت را به بندر تیمپور ببرم و در کلبه ام مهمان کنم.
و قاه ، قاه خنده اش در غرش توفان گم شد.
در این هنگام دیواره ای سیاه از ابرهای بلند و به هم پیچیده ، بین زمین و آسمان افراشته شد و بادهای توفنده و نارنجی رنگ ، گاو سرانه ماغ کشیدند.
به جز چند صد متری ، اطراف لنج ، دیگر قسمتهای اقیانوس در چنگال توفانی از تگرگ و باران ماهی و جانوران دریایی به هم پیچیده شد . عرشه پر از ماهی ، مارماهی و عروس های دریایی شد که انگار از آسمان می باریدند.
پدر اسپند یاد از اتاقک "قمار" فریاد زد ؛ چشمِ توفان ! چشمِ توفان! !! ما در میانه ی چشمِ سرخِ توفان جا گرفته ایم ، پناه بگیرید !
ملوانان مانند گرگهای هار هر یک چنگ در مرواریدها زدند و مشتی در چاک پیراهن هایشان ریختند و مشتی دیگر را در پر شال و بند تنبانهایشان گره زدند ، لنج کج و مج شد ، هر کسی به گوشه ای پرتاب شد و مرواریدها ، گوهر های غلتان همراه جانورانِ در تب و تاب ، به دریا ریختند.
جمشر که دیگر صدای خواهش و گریه پری و دخترش را نمی شنید چند پله ی چوبی لنج را زیر پاهایش یکی دو تا کرد و خودش را به اتاقک "خن "رساند.
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
https://www.tg-me.com/esmaeilmehrabiandatis
Telegram
کانال آثار داتیس مهرابیان
معرفی آثار نقاشی و شعر اسماعیل مهرابیان ( داتیس)
داتیس مهرابیان
Video
#سفیر_سرخ_سحر
⭐چراغدارِ چشمه ی ژینا شد
ستاره ای جوان ، که به خاک افتاد
به آهوانِ تشنه ، نشان از آب
به لاله ها ، فروزه ی آتش داد
ستاره ی تو ! دخترِ کردستان !
عروسِ شعله ، بر تنِ کوهستان !
در آسمانِ شهرِ شفق ، گل داد
به بیرقِ بلندِ حنابندان
به یالهای اسبِ وزانش ، بست
درفشِ موی شعله ورَت را ، کوه
که بر فرازِ قله ی آزادی
به رقصِ خوش ، درآوَرَدش بِشْکوه
⭐ولی اُلیسِ خون ، سرِ اسبان را
به سیلِ گریه داد ، به آبادی
که ایل ! شال های پُر از خون را
چرا به شرمِ باکرگی دادی ؟!!!
⭐رُبود نعشِ لاله رُخان را ، شب
که در سکوتِ خفته ، کُنَد پنهان
ولی هزار شعله شدند آنها
مثالِ شاهنامه ی بی پایان
ستاره بر ستاره ، فرو افتاد
به خاک و لاله های جوان ، سر زد
و در سفیر سرخِ سحر ، گلگون
صدایشان ، پرنده شد و ، پَر زد
برای بَردمیدَنَت ای خورشید !
هزارها ستاره ، به خاک افتاد
هزار لاله _ دخترکانِ شاد
چراغ های روشنِ عشق آباد
#داتیس_مهرابیان
⭐ژینا ؛ به معنای زندگی و نیز نام مهسا امینی شهید و پرچمدار آزادی ایران.
⭐الیس ؛ اشاره به رود خون (اُلیس یا آلیس در نزدیکی فرات ) ، در زمان یورش وحشیانه ی مسلمانان حجازی در سال ۱۲ قمری زمان خلافت ابوبکر به ایران که خالدبن ولید فرمان داد مسیحیانِ عرب ایرانی که یاریگر بهمن جاپان و هم پیمان پارسیان بودند را در رود سر بزنند ، آنقدر از سرهای مردم اُلیس در آن رود بُریدند که رود رنگ خون گرفت و مسلمانان متجاوز آن رود را (نهرالدم ) نامیدند.
⭐سر_اسبان ؛ اشاره به مفهومی آیینی در سوگواری لرها
⭐ ربود نعش لاله رُخان را ؛ ضحاکیان نعش نیکا شاکرمی را از غسالخانه ربودند و پنهانی در روستای زادگاه پدرش دفن کردند تا جنایتهایی که بر تن آن نوجوان شانزده ساله روا داشته بودند پنهان بماند.
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
⭐چراغدارِ چشمه ی ژینا شد
ستاره ای جوان ، که به خاک افتاد
به آهوانِ تشنه ، نشان از آب
به لاله ها ، فروزه ی آتش داد
ستاره ی تو ! دخترِ کردستان !
عروسِ شعله ، بر تنِ کوهستان !
در آسمانِ شهرِ شفق ، گل داد
به بیرقِ بلندِ حنابندان
به یالهای اسبِ وزانش ، بست
درفشِ موی شعله ورَت را ، کوه
که بر فرازِ قله ی آزادی
به رقصِ خوش ، درآوَرَدش بِشْکوه
⭐ولی اُلیسِ خون ، سرِ اسبان را
به سیلِ گریه داد ، به آبادی
که ایل ! شال های پُر از خون را
چرا به شرمِ باکرگی دادی ؟!!!
⭐رُبود نعشِ لاله رُخان را ، شب
که در سکوتِ خفته ، کُنَد پنهان
ولی هزار شعله شدند آنها
مثالِ شاهنامه ی بی پایان
ستاره بر ستاره ، فرو افتاد
به خاک و لاله های جوان ، سر زد
و در سفیر سرخِ سحر ، گلگون
صدایشان ، پرنده شد و ، پَر زد
برای بَردمیدَنَت ای خورشید !
هزارها ستاره ، به خاک افتاد
هزار لاله _ دخترکانِ شاد
چراغ های روشنِ عشق آباد
#داتیس_مهرابیان
⭐ژینا ؛ به معنای زندگی و نیز نام مهسا امینی شهید و پرچمدار آزادی ایران.
⭐الیس ؛ اشاره به رود خون (اُلیس یا آلیس در نزدیکی فرات ) ، در زمان یورش وحشیانه ی مسلمانان حجازی در سال ۱۲ قمری زمان خلافت ابوبکر به ایران که خالدبن ولید فرمان داد مسیحیانِ عرب ایرانی که یاریگر بهمن جاپان و هم پیمان پارسیان بودند را در رود سر بزنند ، آنقدر از سرهای مردم اُلیس در آن رود بُریدند که رود رنگ خون گرفت و مسلمانان متجاوز آن رود را (نهرالدم ) نامیدند.
⭐سر_اسبان ؛ اشاره به مفهومی آیینی در سوگواری لرها
⭐ ربود نعش لاله رُخان را ؛ ضحاکیان نعش نیکا شاکرمی را از غسالخانه ربودند و پنهانی در روستای زادگاه پدرش دفن کردند تا جنایتهایی که بر تن آن نوجوان شانزده ساله روا داشته بودند پنهان بماند.
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
👆#نقاشی
#مینابستره
اثر؛ داتیس مهرابیان
✨✨✨✨
در مُرده ی من
شاعری زندگی می کند
پرنده تر از شاهین
رهاتر از باد
آنگاه که او
از مزرعه ی آفتابگردانها
از دشتِ بابونه های وحشی می گذرد
من لبریزم از شعر
در مُرده ی من
هر روز عاشقی به دنیا می آید
با چشم هایی خیره به نیمه ی گُم شده اش
که شاید هیچگاه به دنیا نیامده بود
یا
آنقدرها دیر
که امروز دختری زیبا و جوان
خیره شد به عکسِ رنگ پریده ام
در قابِ مزار
زیر آسمانِ گرفته ی پاییز
نامم را که ترک خورده بر سنگ
از زبان کودکی با چشمهایی بهاری می شنوم
به عاشقانه های شکوفه بارم
در میان هزاران گلِ حسرتِ سپید
باور دارم
به ترانه ها
به دلهره ی بوسه های زود هنگام
بر لبانِ دلدادگانی جوان
اینگونه ناکام
هزاران سال است که بی دریغ
زندگی را
عاشقانه
مُرده ام.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
#مینابستره
اثر؛ داتیس مهرابیان
✨✨✨✨
در مُرده ی من
شاعری زندگی می کند
پرنده تر از شاهین
رهاتر از باد
آنگاه که او
از مزرعه ی آفتابگردانها
از دشتِ بابونه های وحشی می گذرد
من لبریزم از شعر
در مُرده ی من
هر روز عاشقی به دنیا می آید
با چشم هایی خیره به نیمه ی گُم شده اش
که شاید هیچگاه به دنیا نیامده بود
یا
آنقدرها دیر
که امروز دختری زیبا و جوان
خیره شد به عکسِ رنگ پریده ام
در قابِ مزار
زیر آسمانِ گرفته ی پاییز
نامم را که ترک خورده بر سنگ
از زبان کودکی با چشمهایی بهاری می شنوم
به عاشقانه های شکوفه بارم
در میان هزاران گلِ حسرتِ سپید
باور دارم
به ترانه ها
به دلهره ی بوسه های زود هنگام
بر لبانِ دلدادگانی جوان
اینگونه ناکام
هزاران سال است که بی دریغ
زندگی را
عاشقانه
مُرده ام.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
Forwarded from Datis mehrabian art
پاژنام نگاره ؛ بهارآواز
اثر ؛ داتیس مهرابیان
از گروهه ی ؛ فرِّ مینُوی
تلفن تماس و مشاوره شرایط خرید ؛
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
✨✨✨✨✨✨#درگ#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
اثر ؛ داتیس مهرابیان
از گروهه ی ؛ فرِّ مینُوی
تلفن تماس و مشاوره شرایط خرید ؛
۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
✨✨✨✨✨✨#درگ#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
Forwarded from 🔥زرتشت@اهورا 🔥 (♨️▂▃▅▆▇█ اهورا ▇▆▅▃▂♨️)
🌏
🌟💫🌟💫🌟💫🌟
🍃🌹🍃
🔥جَسَه مِه اَوَنگهه مَزدَه 🔥
امروز🕊
به روز پیروز و فرخ🦋
روز:( #وهمن_میترا )#نبر و #مهر ماه
🔥به سال 3763 فروهری مزدیسنا🔥
👑2584 شاهنشاهی ایران👑
🏝🎖🏝
پنج شنبه: #اورمزد_شید
27 #شهریور ماه
🌞به سال 1404 خورشیدی🌞
🏝🎖🏝
برابر با 18 #سپتامبر
🌲سال 2025 ترسایی 🌲
18/09/2025
🏝🎖🏝
🔰روز شعر و ادب فارسی🔰
گرامیداشت استاد شهریار🌷
#وهومن_امشاسپند (نبر)
🧚♀نماد سپنتایی بودن جان و زندگی🧚♀
#بهمن_فر_ایمان_ماست
اندیشه نیک🌿 نیک نهادی🦋
پرهیز از کشتار جانداران سودمند🐏🐂
از اندیشه ی پاک ، تابید ماه
که زرتشت ! ، شب کرده رو ، سوی راه
اَشو گفت ؛ بهمن ، دو بالِ منست
فروزنده ، جان و دلم ، روشنست
🖌#داتیس_مهرابیان
#راه_درجهان_یکیست_و_آن_راه_راستیست
🔥 اشوزرتشت اسپنتمان🔥
🌸 گل #یاسمن_سپید
نماد وهومن امشاسپند است.
🔥🔥
🏆🏆
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟💫🌟💫🌟💫🌟
🍃🌹🍃
🔥جَسَه مِه اَوَنگهه مَزدَه 🔥
امروز🕊
به روز پیروز و فرخ🦋
روز:( #وهمن_میترا )#نبر و #مهر ماه
🔥به سال 3763 فروهری مزدیسنا🔥
👑2584 شاهنشاهی ایران👑
🏝🎖🏝
پنج شنبه: #اورمزد_شید
27 #شهریور ماه
🌞به سال 1404 خورشیدی🌞
🏝🎖🏝
برابر با 18 #سپتامبر
🌲سال 2025 ترسایی 🌲
18/09/2025
🏝🎖🏝
🔰روز شعر و ادب فارسی🔰
گرامیداشت استاد شهریار🌷
#وهومن_امشاسپند (نبر)
🧚♀نماد سپنتایی بودن جان و زندگی🧚♀
#بهمن_فر_ایمان_ماست
اندیشه نیک🌿 نیک نهادی🦋
پرهیز از کشتار جانداران سودمند🐏🐂
از اندیشه ی پاک ، تابید ماه
که زرتشت ! ، شب کرده رو ، سوی راه
اَشو گفت ؛ بهمن ، دو بالِ منست
فروزنده ، جان و دلم ، روشنست
🖌#داتیس_مهرابیان
#راه_درجهان_یکیست_و_آن_راه_راستیست
🔥 اشوزرتشت اسپنتمان🔥
🌸 گل #یاسمن_سپید
نماد وهومن امشاسپند است.
🔥🔥
🏆🏆
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#بیداری۷۴
بودند پدرها ، همه در بندِ شما
ما را چه به عمامه و سربند شما ؟!
ما بسته به فَرّیم ، به ایرانِ رها
آگاه به هر حیله و ترفند شما
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
بودند پدرها ، همه در بندِ شما
ما را چه به عمامه و سربند شما ؟!
ما بسته به فَرّیم ، به ایرانِ رها
آگاه به هر حیله و ترفند شما
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #کالبد_شکافی_فرهنگ_ایران_و_شرق_باستان #استوره (اسطوره ها) #بخش_۲۳ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی در کرانه های اقیانوس تا چشم کار می کرد جزیره های کوچک و پراکنده ای دیده می شد که گرمای هوا بر فراز آنها مانند…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره ها (اسطوره ها)
#بخش_۲۴
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
...انگار بابای دریا ، خشمگین به پا خواسته بود و لنج را با پنجه های موج بر کوه شانه هایش گذاشته بود.
اسپند یاد که پر و بالش زیر تگرگ و باران خیس شده بود ، سراسیمه خودش را به اتاقک قمار رساند و بر شانه ی پدرش نشست ، پدر که سکان از دستش کنده شده بود ، نگران اما پر تلاش ، در پیِ به فرمان گرفتنِ لنج بود ، همین که دید مرغ دریایی به او پناه آورده و بر شانه اش نشسته است ، در آن نا آرامی ، دستش را با مهربانی بر پر و بال پرنده کشید ، ناگهان احساسی شگفت بر وجودش چیره شد ، با اینکه نمی دانست روانِ پسر خودش را نوازش می کند ، اما حس پدرانه و یاریگرش مثل ققنوس در قلبش شعله ور شد.
اسپند یاد با چشم سومش آن شعله ی فروزان را در قلب پدر دید ، قطره اشکی از گوشه ی چشمهایش روی پرهای کوچکش لغزید ، سر و پرهای خیسش را به گردن پدر کشید و به زبان مرغ دریایی فریاد زد.
پدر ، مرغ دریایی را با دست بزرگش از شانه برداشت و تن خیس و لرزانش را از چاک پیراهش روی سینه ی گرمش گذاشت.
اسپند یاد در آن دم ، تمام خاطرات کودکی و بوی آغوش از یاد رفته ی پدر را به یاد آورد و چشمهای پر از اشکش را آرام بست ، با صدای فریادهای پری چشم تیله ای و دخترش ، چشمانش را باز کرد و از چاک پیراهن پدر به عرشه نگاه کرد.
آن لنج پیشافراتی که از به هم پیوستن و سوار بر هم شدن چند قایق چوبی با کمک ریسمانهای محکم از پوستِ بُز ، استوار شده بود ، در هجوم توفان "گونو " درحال از هم گسستن و تکه تکه شدن بود .
پری دریایی و دخترش در میان دیرکها و عرشه ی نیمه شکسته با پاهای بسته شده بر دیرک ، گیر افتاده بودند ، پدر اسپندیاد به کمکشان شتافت .
ناگهان دیرک شکسته شدو بر سرِ پری و دخترش فرود آمد ، پری ، دختر لاغر و کوچکش را در آغوش گرفت ، دیرکِ شکسته روی کمرش ، افتاد و جیغ پریِ چشم تیله ای با غرش رعد و برق ، یکی شد .
عرشه ی لنج در هم کوبیده شد و پدر و اسپندیاد در چنگال بلند و هولناکِ موجها فرو رفتند ، پیراهنِ سپید و آغوش پدر ، کفن مرغ دریایی شد.
اسپندیاد که انگار از کابوسی وحشتناک پریده باشد ، بی درنگ ، چشمهایش را باز کرد ، خودش را در کنار آبگیر و ساحلِ تیمپور یافت و پریِ دریایی را دید که باز به شکل دختر همسایه درآمده و زنبیل در دست ، راه کلبه ی جمشر را در پیش گرفته است.
صدا زد ؛
- چرا مرا برگرداندی ؟
- پدرم در آن توفان ، چه سرنوشتی پیدا کرد؟
- تو و مادرت ، آنجا ، تا آخرین لحظه روی عرشه ، به دیرک چوبی بسته شده بودید ، مادرت چه شد ؟ تو اگر مرده ای پس اینجا چه می کنی ؟ من ! من اگر مرده ام ؟…
دخترک بی هیچ پاسخی در غبار نارنجی رنگ غروب و از میان باریک- راهِ ساحلی به سوی کلبه ی جمشر گام بر می داشت.
اسپندیاد ، غمگین و بی پاسخ از آن همه فریاد ، به سوی قایقش رفت ، فانوس خاموشش را از دیرک برداشت ، تور به هم پیچیده ی ماهیگیری اش را بر دوش کشید و با آخرین تصویری که از پدر در ذهن داشت ، راهیِ خانه شد.
به خانه که رسید مادرش را مثل همیشه چشم انتظار ، ایستاده بر درگاه دید.
مادر ، خسته نباشید گفت و تور ماهیگیری را از دوش فرزند گرفت.
اسپندیاد ، خسته ، روی تختش دراز کشید ، همینکه خواست از مادر ، برای صید نکردن ماهی ، پوزش بخواهد ، صدای مادر را شنید که با خوشحالی فریاد زد ؛
- وای پسرم به گمانم ماهی خوشمزه ای به دام انداخته ای پس چرا بیچاره را از تور بیرون نکشیدی ، ؟…
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره ها (اسطوره ها)
#بخش_۲۴
#داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
...انگار بابای دریا ، خشمگین به پا خواسته بود و لنج را با پنجه های موج بر کوه شانه هایش گذاشته بود.
اسپند یاد که پر و بالش زیر تگرگ و باران خیس شده بود ، سراسیمه خودش را به اتاقک قمار رساند و بر شانه ی پدرش نشست ، پدر که سکان از دستش کنده شده بود ، نگران اما پر تلاش ، در پیِ به فرمان گرفتنِ لنج بود ، همین که دید مرغ دریایی به او پناه آورده و بر شانه اش نشسته است ، در آن نا آرامی ، دستش را با مهربانی بر پر و بال پرنده کشید ، ناگهان احساسی شگفت بر وجودش چیره شد ، با اینکه نمی دانست روانِ پسر خودش را نوازش می کند ، اما حس پدرانه و یاریگرش مثل ققنوس در قلبش شعله ور شد.
اسپند یاد با چشم سومش آن شعله ی فروزان را در قلب پدر دید ، قطره اشکی از گوشه ی چشمهایش روی پرهای کوچکش لغزید ، سر و پرهای خیسش را به گردن پدر کشید و به زبان مرغ دریایی فریاد زد.
پدر ، مرغ دریایی را با دست بزرگش از شانه برداشت و تن خیس و لرزانش را از چاک پیراهش روی سینه ی گرمش گذاشت.
اسپند یاد در آن دم ، تمام خاطرات کودکی و بوی آغوش از یاد رفته ی پدر را به یاد آورد و چشمهای پر از اشکش را آرام بست ، با صدای فریادهای پری چشم تیله ای و دخترش ، چشمانش را باز کرد و از چاک پیراهن پدر به عرشه نگاه کرد.
آن لنج پیشافراتی که از به هم پیوستن و سوار بر هم شدن چند قایق چوبی با کمک ریسمانهای محکم از پوستِ بُز ، استوار شده بود ، در هجوم توفان "گونو " درحال از هم گسستن و تکه تکه شدن بود .
پری دریایی و دخترش در میان دیرکها و عرشه ی نیمه شکسته با پاهای بسته شده بر دیرک ، گیر افتاده بودند ، پدر اسپندیاد به کمکشان شتافت .
ناگهان دیرک شکسته شدو بر سرِ پری و دخترش فرود آمد ، پری ، دختر لاغر و کوچکش را در آغوش گرفت ، دیرکِ شکسته روی کمرش ، افتاد و جیغ پریِ چشم تیله ای با غرش رعد و برق ، یکی شد .
عرشه ی لنج در هم کوبیده شد و پدر و اسپندیاد در چنگال بلند و هولناکِ موجها فرو رفتند ، پیراهنِ سپید و آغوش پدر ، کفن مرغ دریایی شد.
اسپندیاد که انگار از کابوسی وحشتناک پریده باشد ، بی درنگ ، چشمهایش را باز کرد ، خودش را در کنار آبگیر و ساحلِ تیمپور یافت و پریِ دریایی را دید که باز به شکل دختر همسایه درآمده و زنبیل در دست ، راه کلبه ی جمشر را در پیش گرفته است.
صدا زد ؛
- چرا مرا برگرداندی ؟
- پدرم در آن توفان ، چه سرنوشتی پیدا کرد؟
- تو و مادرت ، آنجا ، تا آخرین لحظه روی عرشه ، به دیرک چوبی بسته شده بودید ، مادرت چه شد ؟ تو اگر مرده ای پس اینجا چه می کنی ؟ من ! من اگر مرده ام ؟…
دخترک بی هیچ پاسخی در غبار نارنجی رنگ غروب و از میان باریک- راهِ ساحلی به سوی کلبه ی جمشر گام بر می داشت.
اسپندیاد ، غمگین و بی پاسخ از آن همه فریاد ، به سوی قایقش رفت ، فانوس خاموشش را از دیرک برداشت ، تور به هم پیچیده ی ماهیگیری اش را بر دوش کشید و با آخرین تصویری که از پدر در ذهن داشت ، راهیِ خانه شد.
به خانه که رسید مادرش را مثل همیشه چشم انتظار ، ایستاده بر درگاه دید.
مادر ، خسته نباشید گفت و تور ماهیگیری را از دوش فرزند گرفت.
اسپندیاد ، خسته ، روی تختش دراز کشید ، همینکه خواست از مادر ، برای صید نکردن ماهی ، پوزش بخواهد ، صدای مادر را شنید که با خوشحالی فریاد زد ؛
- وای پسرم به گمانم ماهی خوشمزه ای به دام انداخته ای پس چرا بیچاره را از تور بیرون نکشیدی ، ؟…
ادامه دارد ...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۷۵
با دستِ پُر از خونِ تو در پَرده ی رقص
صد گرگ شود ، برّه ی پَرورده ی رقص
دینت تَرَک افتاد به مویی ، دیروز
امروز شدی مؤمن و سرکرده ی رقص !!....
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
با دستِ پُر از خونِ تو در پَرده ی رقص
صد گرگ شود ، برّه ی پَرورده ی رقص
دینت تَرَک افتاد به مویی ، دیروز
امروز شدی مؤمن و سرکرده ی رقص !!....
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Mahnaz Aria
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
داتیس مهرابیان
Video
👆زیارتگاه پیر سبز ، جایگاه نیک بانو ، یا نیایشگاه ایزد بانو آناهیتا در آیین مهری
Forwarded from Datis mehrabian art
👆پاژنام نگاره ؛ برگِ غروب
اثر ؛ داتیس مهرابیان
برای سفارش : ۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
✨✨✨
ویرانکده ی عشقِ توام
خلوتِ پاییز
فاصله ی شاخه و برگی که به پرواز درآمد
خِش خِش و خط زدنِ خاطره و بازنویسی
رد پای تو غزل بود که باد
ناگهان
واژه به واژه
به خزان
به تبِ شعرِ سپید
برگ ، برگش کرد.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
اثر ؛ داتیس مهرابیان
برای سفارش : ۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹
✨✨✨
ویرانکده ی عشقِ توام
خلوتِ پاییز
فاصله ی شاخه و برگی که به پرواز درآمد
خِش خِش و خط زدنِ خاطره و بازنویسی
رد پای تو غزل بود که باد
ناگهان
واژه به واژه
به خزان
به تبِ شعرِ سپید
برگ ، برگش کرد.
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
داتیس مهرابیان
👆پاژنام نگاره ؛ برگِ غروب اثر ؛ داتیس مهرابیان برای سفارش : ۰۹۱۴۰۱۴۴۵۴۹ ✨✨✨ ویرانکده ی عشقِ توام خلوتِ پاییز فاصله ی شاخه و برگی که به پرواز درآمد خِش خِش و خط زدنِ خاطره و بازنویسی رد پای تو غزل بود که باد ناگهان واژه به واژه …
کانال نوسروده ها و نقاشی های داتیس
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به یاد گلهای پر پر شده ی خیابانها
#زن_زندگی_آزادی
🔥🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹
گلِ خونِ تو ، زیرِ باران شکفت
به دوشِ خیابان و میدان شکفت
تنِ زردِ پاییز ، گلگون شد و
در آغوشِ سرخش ، بهاران شکفت
داتیس مهرابیان
#کانال_آثار_شعر_نقاشی_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
#زن_زندگی_آزادی
🔥🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹🔥🌹
گلِ خونِ تو ، زیرِ باران شکفت
به دوشِ خیابان و میدان شکفت
تنِ زردِ پاییز ، گلگون شد و
در آغوشِ سرخش ، بهاران شکفت
داتیس مهرابیان
#کانال_آثار_شعر_نقاشی_داتیس
@esmaeilmehrabiandatis
داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #نویسنده_داتیس_مهرابیان #استوره ها (اسطوره ها) #بخش_۲۴ #داستان_عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی ...انگار بابای دریا ، خشمگین به پا خواسته بود و لنج را با پنجه های موج بر کوه شانه هایش گذاشته بود. اسپند یاد که پر و بالش زیر تگرگ و باران…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره ها(اسطوره ها)
#بخش_۲۵
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اسپندیاد با خودش اندیشید ؛
- باز هم شیردال یا شاید پری دریایی ، آن ماهی را در تورم گذاشته است ، نمی دانم چرا ؟
واز اینکه دل به دختری باخته که هیچ از او نمی دانست و از کارهایش سر در نمی آورد ، کلافه بود ، روی تختش جا به جا شد و به سقف نم زده و چوبی اتاق نگاه کرد ، رد پاهای نمِ باران بر تیرک های چوبی سقف ، در سالهای نبود پدر همراه او بزرگ و بزرگتر شده بودند در میان آن شکلهای در هم و بر هم ، می توانست لنج پدرش را ببیند و سایه ی دختری با نیمه ای از تن انسان و نیمه ی دیگر ماهی که شوره های آب تنش به سپیدی ساحلی پر از صدف می مانست.
یادش آمد زمان کودکی از مادرش که می پرسید ، چرا پدر از دریا برنمی گردد ، مادرش می گفت ؛
- پدرت در چنگ ""مِلمِداس "" اسیر است و منتظر است تو بزرگ و نیرومند شوی تا سوار بر شیردالی تیز بال ، به غار آبی ملمداس بروی و او را نجات دهی .
حالا که بزرگ و نیرومند شده بود ، می اندیشید ، مادرش آن داستان را برای دلخوشی و امیدواری فرزند گفته است.
نام "ملمداس " از ذهنش پاک نمی شد ، نوجوان که بود از دریانوردان و ملوانان پیر در مورد "ملمداس " پرسیده بود و آنها به او گفته بودند که "ملمداس " زنی است زیبا رو که بالا تنه اش مانند پریان دریاییست اما پایین تنه اش که در آب پنهان است وحشتناک است او با نگاه افسونگرش ملوانان و ماهیگیران را به سوی خودش می کشاند و آنها که از شراب نگاهش سرمست و بی هوش می شوند ، خود را در آغوشش رها می کنند و او با پاهای اره مانندش آنها را تکه تکه می کند.
اسپندیاد آن شب تا صبح نخوابید ، سحر زودتر از همیشه برخاست ، فانوسش را روشن کرد ، تور ماهیگیری اش را به دوش گرفت و به سوی ساحل به راه افتاد ، اراده اش بر این بود که دیگر به سمت آبگیر کنار صخره ها و نیزار نرود و یکراست به کرانه های دریا برود و یک روز هم که شده ، بدون افسون آواز پری دریایی و لبخند رویایی اش به کار ماهیگیری بپردازد .
در تاریکی سحرگاه باد تندی می وزید و شعله ی فانوس پیه سوزش را می رقصاند .
از کنار کلبه ی جمشر که گذشت صدای ناله ی زنی را شنید ، ایستاد فانوسش را بالا گرفت و در نور فانوس به کلبه نزدیک شد ، ناگهان باد هوهویی کرد و شعله ی فانوس خاموش شد.
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#استوره ها(اسطوره ها)
#بخش_۲۵
#عشق_اسپندیاد_و_پری_دریایی
اسپندیاد با خودش اندیشید ؛
- باز هم شیردال یا شاید پری دریایی ، آن ماهی را در تورم گذاشته است ، نمی دانم چرا ؟
واز اینکه دل به دختری باخته که هیچ از او نمی دانست و از کارهایش سر در نمی آورد ، کلافه بود ، روی تختش جا به جا شد و به سقف نم زده و چوبی اتاق نگاه کرد ، رد پاهای نمِ باران بر تیرک های چوبی سقف ، در سالهای نبود پدر همراه او بزرگ و بزرگتر شده بودند در میان آن شکلهای در هم و بر هم ، می توانست لنج پدرش را ببیند و سایه ی دختری با نیمه ای از تن انسان و نیمه ی دیگر ماهی که شوره های آب تنش به سپیدی ساحلی پر از صدف می مانست.
یادش آمد زمان کودکی از مادرش که می پرسید ، چرا پدر از دریا برنمی گردد ، مادرش می گفت ؛
- پدرت در چنگ ""مِلمِداس "" اسیر است و منتظر است تو بزرگ و نیرومند شوی تا سوار بر شیردالی تیز بال ، به غار آبی ملمداس بروی و او را نجات دهی .
حالا که بزرگ و نیرومند شده بود ، می اندیشید ، مادرش آن داستان را برای دلخوشی و امیدواری فرزند گفته است.
نام "ملمداس " از ذهنش پاک نمی شد ، نوجوان که بود از دریانوردان و ملوانان پیر در مورد "ملمداس " پرسیده بود و آنها به او گفته بودند که "ملمداس " زنی است زیبا رو که بالا تنه اش مانند پریان دریاییست اما پایین تنه اش که در آب پنهان است وحشتناک است او با نگاه افسونگرش ملوانان و ماهیگیران را به سوی خودش می کشاند و آنها که از شراب نگاهش سرمست و بی هوش می شوند ، خود را در آغوشش رها می کنند و او با پاهای اره مانندش آنها را تکه تکه می کند.
اسپندیاد آن شب تا صبح نخوابید ، سحر زودتر از همیشه برخاست ، فانوسش را روشن کرد ، تور ماهیگیری اش را به دوش گرفت و به سوی ساحل به راه افتاد ، اراده اش بر این بود که دیگر به سمت آبگیر کنار صخره ها و نیزار نرود و یکراست به کرانه های دریا برود و یک روز هم که شده ، بدون افسون آواز پری دریایی و لبخند رویایی اش به کار ماهیگیری بپردازد .
در تاریکی سحرگاه باد تندی می وزید و شعله ی فانوس پیه سوزش را می رقصاند .
از کنار کلبه ی جمشر که گذشت صدای ناله ی زنی را شنید ، ایستاد فانوسش را بالا گرفت و در نور فانوس به کلبه نزدیک شد ، ناگهان باد هوهویی کرد و شعله ی فانوس خاموش شد.
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
Forwarded from Datis mehrabian art
👆نقاشی مینابْستره
(نقاشی بدون بهره گیری از قلم مو )
اثر ؛ داتیس مهرابیان
🍂🍁🍂🌻🍂🍁🍂
#پاییزان۱
پاییز تویی ؟ یا دلِ من ، پاییزیست
عاشق شدنم ، قصه ی شورانگیزیست
در پَرده نشسته است دو صد پَرده ، سکوت
این عشق ، عجب سازِ جنون آمیزیست
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart
(نقاشی بدون بهره گیری از قلم مو )
اثر ؛ داتیس مهرابیان
🍂🍁🍂🌻🍂🍁🍂
#پاییزان۱
پاییز تویی ؟ یا دلِ من ، پاییزیست
عاشق شدنم ، قصه ی شورانگیزیست
در پَرده نشسته است دو صد پَرده ، سکوت
این عشق ، عجب سازِ جنون آمیزیست
#داتیس_مهرابیان
#درگاه_نوسروده_ها_و_نقاشیها
https://www.tg-me.com/datismehrabianart