Telegram Web Link
من پرستیدمت
وقتی
ادعای خدایی نداشتی

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
12👍3🐳1
جایی نمی‌روم
خیابان
به خیال تو گره خورده

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
8👍2🐳1
پیر که شوم
دندان‌های کشیده شده‌ام را
کنار دندان‌های شیری‌ام
خاک می‌کنم

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
5🐳1
موهای بافته‌ات
نردبانی‌ست
برای رسیدن به ماه

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
5👍4🥰1🐳1
یک بشقاب
می‌تواند بدون کارد و چنگال
تعریف شود؟

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر

@faezehazami
faezehazami.ir
👍63
کار پاره وقت

رها تنها می‌توانست سه ساعت بخوابد.
بقیه‌اش به کارهای پاره وقت می‌پرداخت.
فروشنده لباس، فروشنده کفش، فروشنده عینک آفتابی، فروشنده مواد غذایی.
تمام قمیت‌ها را حفظ بود.
می‌توانست مشتریانش را قانع کند ست کامل لباس را بخرند.
به او بفروشند و دوباره آن‌ها را بخرند.


شانس دهم

آرزو این‌بار دیگر شانس آخرش بود.
نه از تشک نجات خبری‌ست.
نه آدمی در نزدیکی.
نه سگ نگهبان.
نه میخی که لباسش گیر کند.
نه صدای زنگ دری که مزاحمش شود.
نه تصادفی که حواسش را پرت کند.
نه کار تمامی که باید انجام دهد.
نه طناب پوسیده‌ای که جواب ندهد.
نه قرصی خورده که خوابش ببرد.
این‌بار کافی بود از بالکن خانه‌اش بپرد و به هیچ چیز فکر نکند، حتا کثیف شدن پیراهنش توسط پرنده؟


دندان‌درد

بهرام دندانش درد می‌کرد.
ورم کرده بود. مسکن خورد.
بعد چند روز صبر کردن آن را کشید.
و حالا جای خالی‌اش درد می‌کندـ هر وقت دانه برنجی یا تکه گوشتی گیر می‌کند، مکافات دارد تا بتواند با چنگ و دندان آن تکه را خارج کند.
باید به آن دست نمی‌زد. دندان خراب بودنش نعمت است.

فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
👏4🐳1
من از فردا

من از فردا می‌ترسم.
من از فردا به فرداها پناه می‌برم.
من از فردا چیزی نمی‌دانم.
من از فردا می‌خواهم همان روزی باشد که می‌توانست امروز باشد.
من از فردا خاطره دارم.
من از فردا به خود فرصت می‌دهم.
من از فردا راضی‌تر خواهم بود.
من از فردا پا به پای خورشید می‌دوم.
من از فردا به فردا می‌رسم.
من از فردا چیزی نمی‌خواهم. کاش نخواهم.
من از فردا طلب‌کار نخواهم بود. کاش نباشم.
من از فردا نه، فردا شد.

فائزه اعظمی

#یادداشت_روز

@faezehazami
faezehazami.ir
6🐳1
زیر و رو می‌شویم
دنیا
داخل جیب خدا‌ست


فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
6👍1🐳1
ابر
آه
دریاست

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
8🐳3👏1
نقطه کور

به هیچ جا وصل نیستی.
احساس سرگردانی. احساس ویژه‌ای‌ست.
اینکه ندانی به کدام سو بدوی و هر دفعه فقط چند قدم جلو می‌روی و بر می‌گردی.
تا دوباره بدوی به جهت دیگر و باز برگردی.
سرگردانی یک تقلای بیهوده نیست.
سرگردانی وقتی چراها انقدر در ذهنت پر رنگ است و جوابی نداری یا فکر می‌کنی نداری.
تو تلاش می‌کنی حرکت کنی. حرکت هم می‌کنی اما سمت و جهت نداری.
از کودکی چرخیدن به دور خود سرگرمی بوده است که با آن خو گرفتیم.
اما آن زمان سرگردانی خوشحالی بود برای دنیایی که هیچ جایش آن‌قدر پررنگ نیست که متوقف شوی.
الان سرگردانی به امید افتادن است برای نفس کشیدن و انتخاب نکردن یک چیز.

فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
6🔥2🐳1
یک من هستم

قسم به صبح
چشم‌هایم را می‌بندم
لحظه‌ای بعد
باز می‌کنم
جهان را جور دیگری می‌بینم


یک من هستم که با خودم تنها ماندم.
یک من که نمی‌دانم چقدر می‌توانم خودم را بشناسم.
دستم که جلو می‌رود چه چیزی بر می‌دارد.
پاهایم کدام مسیر را می‌خوانند.
و چه حرف‌هایی بین اجزای سرم در جریان است.
از گوش‌ها به چشم‌هایم و زبانی که می‌جنبد.
یک من با یک کاسه سری که حیاط خلوتی‌ست کوچک. هر روز باید شسته شود و گرنه از حرف دیده نمی‌شود.


فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
10
همین‌جا مقصد است

امروز که داخل ماشین بودم. هر لحظه ترمز می‌کرد، می‌خواستم بگویم: «ممنون. همین‌جا پیاده می‌شم.»
می‌خواستم همان جای توقف، مقصدم باشد.
انگار رسیده‌ام و خیالم راحت شود که صحیح و سالم رسیده‌ام.
اما می‌توانست مقصدم باشد؟ نه.
ممکن بود پیاده شوم؟ نه.
چرا نه؟ چون از قبل مقصد جای دیگری معنا پیدا کرده بود.
گذشتن از این مکان‌ها به چشمم نمی‌آمد.
شانس من، ماشین در آستانه بی‌بنزین شدن بود و امکان داشت هر جایی مقصدم باشد.
انگار که دیگر من نمی‌توانستم با انگشت اشاره بگویم برو تا آنجا.
همین جا باید پیاده می‌شدم.
همین‌جا.

فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
7👏1🐳1
غم کوچک

چرا به غم پناه نمی‌برم؟
چرا غمم آنقدر بزرگ نشده؟
که به آغوشش فرو روم
وقتی با غم دست می‌دهم
چیزی حل نمی‌شود
فقط غمگین‌تر می‌شوم
از تنهایی

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
9🐳2
ستاره‌ای خاموشم
و هیچ‌کسی به دیگری
نشانم نمی‌دهد

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
7🐳1
روز و شب

باز هم روزی دیگر رقم خورد.
باز هم شب دیگری رقم خورد.
باز هم روز می‌شود.
باز هم شب.
اما قبل از روز دیگر،
دلم برای شب دیگر می‌سوزد.
شب‌ها با خوابیدن،
با ندیدن تاریکی‌شان حیف می‌شوند.

فائزه اعظمی

#یادداشت_روز

@faezehazami
faezehazami.ir
6🐳1
خرمنی اما چه سود، وقت درو نزدیک نیست

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
9🐳1
بادیم و درختی نیست در این آبادی

فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
8🐳1
گوش‌تیزکن

آهو گوش‌هایش کند شده بود.
صداها برایش واضح نبودند.
باید سرش را به لب کسی می‌چسباند تا می‌فهمید دارد چه حرفی می‌زند.
تا اینکه به کلینیک تخصیصی مراجعه کرد و گوش‌‌تیزکن به گوش‌هایش وصل کردند.
از آن به بعد اگر می‌خواست می‌توانست تمام صداهای داخل شهر را بشنود.
هر وقت اسمش را می‌شنید گوش‌هایش ناخودآگاه تیزتر می‌شد.
تازه فهمید چه آدم مهمی‌ست که انقدر بقیه در موردش حرف می‌زنند.
اما خب نمی‌دانست مردم در مورد بقیه هم همان‌قدر حرف می‌زنند.


لبخندگیر

زیبا، زیبا نمی‌خندید.
یعنی خنده‌هایش شبیه صدای ترمز ماشین بود.
جوری که بقیه می‌پریدند و کنار می‌کشیدند تا تصادفی رخ ندهد.
اما خب دست خودش نبود.
تا اینکه در یک عتیقه فروشی لبخندگیری به چشمش خورد و خرید.
حالا هر وقت می‌خواست بخندد. سریع لبخندگیر را به لبش می‌زد تا لبخندش بند بیاید و صدایی از او در نیاید.
حالا همه او را فردی عبوس می‌دانند که یک لبخند هم نمی‌زند.

فائزه اعظمی

#یادداشت_روز
@faezehazami
faezehazami.ir
6🐳1
نفسی عمیق‌ام که تکه تکه رها می‌شود


فائزه اعظمی

#تمرین_شعر
@faezehazami
faezehazami.ir
3🐳1
گوش‌تیزکن

آهو گوش‌هایش کند شده بود.
صداها برایش واضح نبودند.
باید سرش را به لب کسی می‌چسباند تا بفهمد دارد چه حرفی می‌زند.
تا اینکه فهمید کلینیک تخصصی وجود دارد که مشکلش را برطرف می‌کنند، برای هزینه‌اش قرنیه چشم چپش را فروخت.
به آن‌جا رفت و دستگاه گوش‌‌تیزکن را به گوش‌هایش وصل کردند.
از آن به بعد اگر می‌خواست می‌توانست تمام صداهای داخل شهر را بشنود.
هر حرفی که از دهان دیگری بیرون می‌آمد از داخل گوش او می‌گذشت.

یک روز بین آن‌همه صدا، صدای پسری توجه‌اش را جلب کرد. صدای بمی که وقتی کلمات را کنار هم می‌چسباند، آرامش‌خاطر زیادی به همراه داشت.
دلش می‌خواست اسمش را از زبان پسر بشنود.

به دنبال پسر گشت. از کوچه‌های مختلف گذشت تا به یک دکه بستنی فروشی رسید. پسر پیراهن و شلوار آبی نفتی به تن داشت که داخلش لق می‌زد. موهای فرفری‌اش نمی‌گذاشت آهو بتواند چشم‌هایش را درست و حسابی ببیند.
جلو رفت و چند بستنی سفارش داد.
نشست روی صندلی پلاستیکی سفید جلوی دکه و تا آب شدن کامل بستنی‌ها صبر کرد.

دوباره جلو رفت و گفت: «اسمم آهو یزدانیه. می‌شه اسم و فامیل من رو یک‌بار شما بگین.»
پسر با مکث گفت: «آهو یزدانی.»
آهو لبخند زد. انگار صداهای دیگر برای چند دقیقه قطع شدند. درخواستش را دوباره تکرار کرد و صدای پسر را ضبط کرد.

از آن به بعد هر وقت از صداها خسته می‌شد، صدای پسر را برای خودش پخش می‌کرد.
بعد صدای پسر را در شهر می‌جست و به ادامه اسم خودش می‌چسباند. انگار مخاطب حرف‌های پسر اوست.

آهو سال‌ها با صدای او بیدار شد و سر کار رفت و غذا خورد و خوابید، بی‌آنکه دیگر او را ببیند.

فائزه اعظمی

#داستانک
@faezehazami
faezehazami.ir
6🐳1
2025/10/25 18:45:36
Back to Top
HTML Embed Code: