Telegram Web Link
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوچهار

چند وقتی بود قمر راه به راه میومد اینجا و شبا به بهونه ی منصور خونه ی ما میخوابید،اوایل شک‌ نمیکردم بهش اما چند باری دیدم موقع خواب که میشه واسه هم چشم و ابرو میان و اشاره میکنن،یه شب الکی خودمو زدم به خواب دیدم پرویز آروم بلند شد ‌ از اتاق بیرون رفت،نمیدونی چه عذابی کشیدم گل مرجان ،چند دقیقه که گذشت بلند شدم و دنبالش رفتم میتونستم حدس بزنم کجا میره،پشت در اتاق قمر که رفتم صداشون به گوشم خورد،دلم میخواست همونجا خودمو بکشم،من زنش بودم کنارش بودم بهم دست نمیزد بعد میرفت سراغ اون بدترکیب،با خشم گفتم هیچ کاری نکردی زری؟گیساشو میگرفتی از خونه پرتش میکردی بیرون……زری دندوناشو به هم سابید و گفت فک میکنی شرم و حیا سرشون می‌شد؟چنان قشقرقی به پا کردمو دعوا انداختم اما میدونی چکار کردن؟اولش که پرویز منو تا سر حد مرگ کتک زد که چرا تو کاراش دخالت میکنم بعدم انقد وقیح شدن که جلو من دوباره دستشو گرفت بردش تو اتاق،میخواستم همون شب خودمو بکشم فقط بخاطر منصور این کارو نکردم گفتم من بمیرم میفته زیر دست اینا،حتی گفتم میرم به شوهر قمر میگم بعدا فهمیدم شوهرش سکته کرده علیل شده…..انقد دلم برای زری میسوخت که حد و حساب نداشت،واسه اینکه آرومش کنم دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم حالا که اینا انقد بی ابرو و بی شرمن تو چرا خودتو اذیت میکنی؟ولشون کن گور پدرشون،تو حواست به پسرت باشه خوب تربیتش کنی انشالله این پرویز گور به گور شده میمیره توهم از دستش راحت میشی،زری با چشمای خیس بهم نگاه کرد ‌و گفت همیشه با خودم میگم اگه مامان یکم بهمون مهر و محبت نشون میداد و بچه هاش براش مهم بودن الان این وضع و اوضاع ما نبود،یادته چطور منو به زور پای سفره ی عقد نشوند؟الانم که رفته ده و یکبار نمیگه دوتا دختر دارم اینجا برم یه سر بهشون بزنم،از خداش بود مارو از سر خودش وا کنه…..بعد از اینکه کلی حرف زدیم و درد و دل کردیم زری رفت تا برام کمی خوراکی بیاره،حس میکردم باهام حرف زد یکم حالش بهتر شد و غم تو چشم هاش کمرنگ تر شد……نمیدونستم قضیه ی حاملگیمو به زری بگم یانه،البته خودم هنوز مطمئن نبودم و فقط برای اینکه عادت ماهیانه ام عقب زده بود فکر میکردم شاید حامله باشم……روز بعد از خواب که بیدار شدم به زری گفتم باید برم و دنبال اتاق بگردم ،اخماشو تو هم کرد و گفت مگه من مردم که تو خودت تنها بری توی اتاق زندگی کنی؟همینجا بمون تا تکلیفت مشخص بشه منم تنهام میبینی که حالم خوب نیست اصلا…….باورم نمیشد زری این حرفارو داره بهم میزنه همیشه میرفتیم اونجا همون روز اول میگفت زیاد بمونید آقا پرویز بدش میاد منو دعوا میکنه اما حالا خودش ازم میخواست اونجا بمونم،ازش تشکر کردم و گفتم نه نمیتونم زری،تو شوهرت بدش میاد من اینجا بمونم نمیخوام واسه تو مشکل درست کنم میرم پیش همون سیده خانم ببینم اتاق داره واسم یا نه….زری گفت وقتی گفتم نمیذارم یعنی نمیذارم،پرویزم بیخود میکنه چیزی بگه،از وقتی تهدیدش کردم ابروی خودشو و قمر‌و پیش همه میبرم دیگه کاری باهام نداره،نترس کاری نداره باهات ،الانم عروسی کتایونه خونه همیشه شلوغه نمیتونه چیزی بگه ……
منصور پسر زری انقد شیرین و تو دل برو بود که لحظه ای از خودم دورش نمی‌کردم و اونم توی همون چند ساعت انقد باهام صمیمی شده بود که از توی بغلم بلند نمیشد،زری می‌گفت بچه های پرویز انقد اذیتش میکنن و سر به سرش میذارن که بچه ام تا حالا از کسی محبت ندیده....تنها کسی که بجز من توی این خونه گاهی بهش محبت می‌کنه پرویزه که اونم تو سرش بخوره،زری اونروز نهار برام کباب درست کرد و سر سفره از قصد ظرف بزرگتر رو جلوی من گذاشت و گفت بخور گل مرجان بخور جون بگیری،رنگ به روت نمونده،تشکر کردم و زیر چشمی نگاهی به آقا پرویز کردم،سرش پایین بود و داشت غذاشو میخورد ،دیگه مثل قبل واسه زری چشم و ابرو نمیومد که چرا ما اومدیم خونه اش.......به گفته ی زری چند ماهی بود که کتایون با پسر دوست پرویز که اونم بازاری و پولدار بود ازدواج کرده بود و قرار گذاشته بودن که آخر همون ماه جشن عروسی واسشون بگیرن و برن سر خونه زندگیشون......سه روز از اومدنم به خونه زری گذشته بود که دیگه نتونستم سکوت کنم و قضیه ی عادت نشدنم رو به زری گفتم،با تعجب بهم نگاه کرد و گفت وای گل مرجان اگه حامله باشی میخوای چکار کنی؟میندازیش دیگه مگه نه؟نگاه وحشت زده ای بهش انداختم و گفتم چی؟میدونی من و آرش چقد منتظر این بچه بودیم؟زری من تنها امیدم به اینه که حامله باشم،تنها یادگاری که از آرش برام مونده همینه.....اشکام جاری شده بود و زری هم با دیدن من گریه اش گرفته بود،اشکاشو که پاک کرد دستی توی کمرم زد و گفت تو بهتر از هرکسی صلاح زندگی خودتو میدونی،یه قابله هست همین کوچه پشتیه خودمونه،از این قابله الکیا نیست ها،فقط خونه ی این پولدار مولدارا می‌ره،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوپنج

موقع زایمان خودم رفتن دنبالش اما خونه نبود،فردا باهم میریم پیشش معاینه ات کنه خیالت راحت بشه،با خوشحالی ازش تشکر کردم و استرس همه ی وجودمو گرفت،دل توی دلم نبود تا فردا بشه و با زری بریم پیش قابله.......
نمی‌دونم اونشب چطور صبح شد اما همینکه چشمامو باز کردم سریع یاد قابله افتادم و از اتاق بیرون رفتم،زری توی آشپزخونه بود و داشت نهار درست میکرد،منو که دید گفت خیلی سر و صدا کردم اره؟سرمو تکون دادم و گفتم نه من واسه چیز دیگه ای بیدار شدم،قرار بود با هم بریم پیش قابله،زری گفت باشه بذار غذامو درست کنم میریم زود،میخوای برو حموم یه موقع بوی عرق ندی آخه میگن خیلی روی این چیزا حساسه.........
باشه ای گفتم و سریع با برداشتن لباس تمیز توی حموم رفتم،از اینکه حامله باشم و آرش نیست تا این خبر رو بهش بدم بغض کردم،چقدر منتظر این روز بودیم،یاد روزهایی افتادم که حتی با یک سردرد کوچیک هم آرش تشخیص میداد حامله ام و کلی ذوق میکرد.....موهامو که خشک کردم لباس پوشیدم و با زری از خونه بیرون رفتیم،هر قدمی که برمی‌داشتم استرسم بیشتر میشد و راه رفتن برام سخت شده بود......به مقصد که رسیدیم زری در زد و کمی طول کشید تا دختری تقریبا همسن خودم درو باز کنه،وقتی فهمید با مادرش کار داریم ازمون خواست توی حیاط منتظر بمونیم تا مریضش بیرون بیاد و بعد ما بریم داخل،انقدر استرس داشتم که دست زری رو گرفته بودم و محکم فشار میدادم،نیم ساعتی توی حیاط نشستیم تا بلاخره نوبتمون شد و داخل رفتیم،قابله که زن تقریبا میانسالی بود با دیدن ماگفت مریض کدومتونید بیاد اینجا سریع من وقت ندارم،جلو که رفتم پرسید مشکلت چیه واسه چی اومدی؟با خجالت گفتم فکر میکنم شاید حامله باشم،نذاشت حرفم تموم بشه گفت برو پشت اون پرده تا بیام،به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم،گوشه ی اتاق پرده زده بود و اونجا کارش رو انجام میداد،کاری که گفته بود رو انجام دادم و منتظر موندم تا بیاد.....پرده رو که کنار زد نفسم بند اومد،چشمامو بستمو از خدا خواستم به دلم نگاهی بندازه،قابله کارشو انجام داد ،لباسمو که پوشیدم خیلی عادی گفت حامله ای اما انگار شرایط خوبی نداری سعی کن استراحت کنی،اگه مشکلی بود سریع بیا اینجا من ببینیمت،انقد از لحنش ترسیده بودم که حتی وقت نکردم کمی ذوق کنم،قابله بیرون رفت و من با کلی ترس لبه ی تخت نشستم،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم؟خدایا خودت به دادم برس میبینی که من بجز تو کسی رو ندارم،با صدای قابله که می‌گفت به خودم بجنبم مشتری داره،سریع از روی تخت پایین اومدم و دستمزدش رو روی میز گذاشتم،زری با دلسوزی نگام کرد و گفت نترس اصلا گل مرجان من حواسم بهت هست،قابله میگه یکی دوماه مواظب خودت باشی کافیه،با بغض سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.........از خونه که بیرون اومدیم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه،تمام امیدم به این بچه بود،به اینکه به دنیا بیاد و بشه همدم تنهاییام،رفیق روزای سختم،اما حالا.......
زری که با گریه ی من کلی ناراحت شده بود با لحن مهربونی گفت بخدا الکی داری خودتو عذاب میدی،خب خودش که بهت گفت اگه استراحت کنی هیچی نمیشه،من بهت قول تا چند ماه دیگه بچه تو صحیح و سالم توی بغل میگیری تازه اونموقع آرش هم برگشته.....چشمامو بستم و از خدا خواستم نگاهی به زندگیم بندازه،از اون روز به بعد زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم،حتی حموم که میخواستم برم خودش منو می‌برد روی صندلی مینشوند و کارآمو انجام میداد.روزی صدبار خداروشکر میکردم که حداقل زری رو دارم و به دردم میخوره......چشم به هم زدنی سر ماه شد و عروسی کتایون رسید،زری از صبح تا شب مجبور بود سر پا بمونه و به مهمونا برسه،مهمون ها هم کسی نبودن جز خانواده ی آقا پرویز که فقط گوشه ای مینشستن و دستور میدادن......چند روز مونده به عروسی قمر خانم هم با پررویی تمام میومد و توی کارهای مربوط به عروسی اظهار نظر میکرد......دلم میخواست روز عروسی برم جایی و توی جشن شرکت نکنم اما حیف که جایی برای رفتن نداشتم،کتایون صبح زود به همراه داماد رفته بود آرایشگاه و کارگرها
حیاط میز و صندلی میچیدن،دوتا زن جوون هم داخل خونه مشغول چیدن سفره ی عقد بودن.....من تا موقع اومدن مهمان ها توی اتاق نشستم و بیرون نرفتم،نمیدونم چرا از فامیل های پرویز بدم میومد و حس خوبی بهشون نداشتم،
منصور رو هم پیش خودم نگه داشته بودم تا توی دست و پا نباشه و زری رو اذیت نکنه،غروب که شد یکی از لباس هایی که آرش برام خریده بود و پوشیدم،
موهای طلاییمو شونه کردم و ریختم رو شونه هام و آرایش کمرنگی هم کردم،میخواستم با این کارا کمی روحیه بگیرم و بیام سر حال،زری که توی اتاق اومد و منو دید لبخند تلخی زد و گفت همیشه بهت حسودی میکردم،تو سفید سفید بودیو من سبزه،تو موهات زرد بود و من موهام مثل شب سیاه،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوشش

تو چشمات آبی و درشت بود و من چشمان سیاه و کوچیک،هروقت می‌رفتیم جایی همه فقط تورو می‌دیدن،بعضی وقتا از خدا میخواستم مرضی چیزی بگیری بمیری بلکه منم دیده بشم،میدونی تقصیر خودم نبود یادته همیشه مامان بهت میگفت اینجوری کن اونجوری کن چشمت نزنن،ارزوم بود حتی الکی هم که شده یه بار به منم بگه........پوزخندی زدم و گفتم فک میکنی واسه چی می‌گفت؟میترسید مریض بشم بیفتم روی دستش،حوصله ی مریض داری نداشت،وگرنه دیدی یه بار به من محبت بکنه؟
به زور کمی صورت زری رو آرایش کردم و ازش خواهش کردم کمی به خودش برسه،انقد درگیر زندگیش بود که حتی ابروهاشو هم اصلاح نمیکرد اما روز عروسی با التماس و قسم فرستادمش ارایشگاه تا به صورتش صفایی بده……غروب که مهمان ها اومدن زری بیچاره فقط تو اشپزخونه بود و داشت بهشون سرویس میداد هرچی بهش میگفتم انقد خودتو اذیت نکن بذار خودشون بیان تو اشپزخونه میگفت از پرویز میترسم رو خانواده اش خیلی حساسه اگه یه چیزی بهش بگم خون به پا می‌کنه.....عروس و داماد که اومدن سریع عاقد اومد و همه توی اتاق عقد جمع شدن،کتایون انقد قشنگ شده بود که همه داشتن میگفتن،لباس خوشگلی هم پوشیده بود و با آرایش حسابی تغییر کرده بود،بعد از عقد آقا پرویز یه سرویس طلا بهش کادو داد و من خشم و نفرت رو تو چشمای زری دیدم،نفس عمیقی کشید و زیر لب غرید بعد اگه من بهش بگم دو قرون پول بده خودشو میکشه......صدای کل زن ها که بلند شدن اینبار نوبت مادر داماد بود که خودی نشون بده و اونم کلی طلا بهشون هدیه داد،انقد زن خوب و خوش اخلاقی بود که همه داشتن میگفتن خوشبحال کتایون که همچین مادرشوهری گیرش اومده،سفره ی شام که پهن شد برای اولین بار دلم خواست غذا بخورم،زری ظرف بزرگی جلوم گذاشت و گفت بخور گوشت بشه به تن خودتو بچت،لبخندی زدم و با اشتها شروع کردم بخوردن.....بعداز شام بود که تازه بساط رقص گرم شد و همه توی حیاط مشغول بزن و بکوب شدن،با بغض و ناراحتی بهشون چشم دوخته بودم و فقط آرش توی ذهنم بود با اون لبخند مهربونش که کسی کنارم گفت ببخشید دخترم....زن چهارشونه ای که قدش هم از من بلند تر بود نگاه من رو که دید لبخندی زد و گفت خوبی دخترم؟متعجب گفتم بله ممنون...زن خودشو بهم نزدیک کرد و گفت دخترم از اول جشن تا حالا نگام بهته،راستشو بخوای خیلی ازت خوشم اومده،نمیدونم مادرت کجاست که با خودش حرف بزنم.......با گیجی گفتم مادرم نیومده بفرمایید کارتون چیه؟زن خجالت زده خندید و گفت والا من یه پسر مجرد دارم بخدا نه اینکه پسرم باشه اما از همه نظر تکه،خیلی وقته دارم دنبال زن میگردم براش اما اون دختری که لیاقتشو داشته باشه رو پیدا نکردم،امشب که تورو دیدم با خودم گفتم همین دختر فقط به درد شهرام من میخوره،گفتم اگه اجازه بدی بیایم یه سر خونتون با خانوادت حرف بزنیم......
نمی‌دونم چرا از حرفای زن خنده ام گرفت،با بچه ی توی شکم برام خواستگار پیدا شده بود،نگاه غمگینی بهش انداختم و گفتم خانم من ازدواج کرده الانم تا چند ماه دیگه بچه ام به دنیا میاد،زن متعجب نگاهی به شکمم انداخت و کمی بعد گفت دختر جان نمی‌خوای شوهر کنی بگو چرا دروغ میگی زن حامله و انقد لاغر؟خنده ی آرومی کردم و گفتم من خواهر زری زن آقا پرویزم،از هرکدوم از فامیل های عروس بپرسی بهت میگن که من ازدواج کردم،زن که معلوم بود ناامید شده با لب های آویزون شده رفت و من هنوز لبخند روی لبام مونده بود،شب که شد و مهمونا رفتن برای زری تعریف کردم و اونم من خندید....همه رفته بودن اما قمر خانم مونده بود و انگار خیال رفتن نداشت،زری که اصلا باهاش حرف نمی‌زد و با تنفر نگاهش میکرد اما مدام توی اتاق میومد و غر میزد که این زن اینجا مونده باز میخواد تو این خونه بمونه،تا الان پرویز از دخترش خجالت می‌کشید از این به دیگه فک کنم بره عقدش کنه خاک بر سر دوتاشون کنم،هرچی باهاش صحبت کردم گفتم برو پیش شوهرت نذار این زن زندگیتو خراب کنه به حرفم گوش نداد و گفت مگه قبلا پیشش نبودم؟این ذاتش خرابه من پیشش باشم یا نباشم کار خودشو چراغارو که خاموش کردیم و منصور هم خوابید دوباره صدای خنده ی قمر بلند شد،اینبار دیگه زری طاقت نیاورد و با خشم پتو رو از روی خودش کنار زد،
بلند که شد دستشو گرفتم و گفتم توروخدا ولشون کن شوهرت نفهمه کتکت میزنمه حالا،عصبی غرید به درک بذار بزنه اما من حساب اینو کف دستش میذارم.......تا اومدم بلند شم و جلوشو بگیرم از اتاق بیرون رفت و منم به اجبار پشت سرش رفتم،دلم نمی‌خواست آسیبی بهش برسه می‌دونستم شوهرش دیوونست بزنه به سرش بلایی سرش میاره.....توی سالن که رفتم آقا پرویز روی صندلی نشسته بود و قمر هم با سینی چای پایین پاش نشسته بود و داشت چایی میریخت،زیور عصبی گفت جمع کن خودتو زنیکه چی میخوای از جون من و زندگیم پاشو برو از اینجا برو بیرون،

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
#حکایت_قدیمی

کاروانی دردل شبی تاریک که چشم چشم را نمی دید به بیابانی رسیده و بنا شد تا روشن شدن هوا در آنجا توقف کند.

قافله سالارِ با تجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت مرتباً به مسافران تاکید میکرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند از طرفی این بیابان پُراز سنگهای ریز و درشت نیز میباشد تا جاییکه در توان دارید از سنگها جمع آوری نموده اما مبادا از گیاهان جمع آوری کنید چرا که به زودی با فواید سنگها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد!
مدت اقامت ما کوتاه و غیر قابل برگشت خواهد بود لذا تا میتوانید از فرصت استفاده نمایید.

در این بین گروهی به سفارش قافله سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع آوری گیاهان خوشبو شروع به گِردآوری سنگهای کوچک و بزرگ نمودند اما در مقابل، عده ای هم با این توجیه که حمل سنگها مشکل بوده از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند.

پس از گذشت ساعتی طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا ناچار به حرکت کاروان گردید و در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که بر روی رودخانه ای خروشان ساخته شده بود شد عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر ، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فرو ریخت. با عبور کاروان از پل به تدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می گشت.

آنچه در این میان عجیب می نمود صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن شدن تدریجی هوا بلند و بلندتر می شد! و اما با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن شدن کامل هوا فریاد مسافران به اوج خود رسید.
قضیه از این قرار بود که با روشن شدن هوا معلوم شد سنگهایی که قافله سالار به جمع آوری آن توصیه نموده بود جواهرهای ارزشمندی بوده است

علت ناله و حسرت افرادیکه از آن سنگها برنداشته بودند مشخص بود اما از دلیل حسرت کاروانیانی که به همراه خود سنگ داشتند که سوال شد در پاسخ گفتند افسوس میخوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده نمودیم!

دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوشبویی که به همراه دارند نوعی گیاهی سمی بوده که به محض برخورد با دستشان آنان را مسموم نموده است!
در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه های قافله سالار عمل ننموده یا بطور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند فریاد واحَسرتا  سر داده بودند!

آری عزیزان حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست!

دنیا به منزله آن بیابان تاریک ، قافله سالار به منزله بزرگان دین ، سنگها در حکم واجبات و کارهای نیک ، گیاهان خوشبو به مَثابه گناهان ، پل غیر قابل برگشت به منزله مرگ و روشنایی روز به منزله دنیای پس از مرگ می باشد!

تا فرصت داریم از غنیمتهای دنیا که همان واجبات و کارهای خوب میباشد بهره مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

*#داستان_کوتاه_امشب*

گویند:
ستارخان وقتی وارد بیمارستان شد دید که پرستاران و پزشک بیمارستان تبریز دور یک تخت ایستادند و سر و صدا می‌کنند. چشمش به پسر جوانی افتاد که روی تخت خوابیده بود و خون شلوارش را سرخ کرده بود. سردار دید که جوان مجروح اجازه نمی‌دهد کسی به او دست بزند.
پرستارها دور او جمع شدند و گفتند که باید برای نجات دادن جانش لباسش را از تنش بیرون بیاورد. اما او قبول نمی‌کرد و از درد هم به خود می‌پیچید.

خون از جای زخم بیشتر بیرون می‌آمد و هر لحظه او بیحال تر می‌شد. ستارخان به سمتشان رفت و گفت: چه خبر شده؟ و رو به جوان کرد و پرسید: « چرا نمی‌گذاری نجاتت بدهند. » جوان که کم کم داشت بیحال می‌شد گفت فقط به شما می‌گویم. بعد که همه رفتند سرش را نزدیک آورد و گفت: « ستارخان من زن هستم و حاضرم بمیرم تا اینکه چشم نامحرم به بدنم بیفتد و بفهمند که من با لباس مردانه می‌جنگم.»

اشک در چشمان ستارخان جمع شد و به ترکی گفت: « قیزیم من دیری اولا اولاسن نیه دعوایه گئتدون.» یعنی دخترم مگر من مُردَه ام که تو لباس مردانه بپوشی و بجنگی. جوان نفسی کشید و گفت: ستارخان مگر نجات وطن و جنگ برای آزادی ، زن و مرد می‌شناسد؟ ما زنان پشت شما را خالی نخواهیم کرد.



در کتاب زنان در تاریخ مشروطه آمده است که بعد از این ستارخان دستور داد تا پرده‌ای به دور این تخت بکشند و دختر که نامش تلی بود نجات پیدا کند. اما تلی تنها زنی نبود که پشت ستارخان را خالی نکرد.

👈🏻 ایران زمین در هیچ دوره از تاریخ از وجود قهرمانان نامی و بزرگ چه زن و چه مرد در مقابل حملات ناجوانمردانه ی بیگانگان و اجانب ، خالی نبوده و نخواهد بود.

چه شب زيبایی خواهـد بود
وقتی برای دوستان و عزیزانمان
آرامش موفقيت و سلامتی
بخواهيـم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#تلنگر...

با تمام قلبم باور دارم💕

هیچ موجودی کثیف تر از آدم های دورو و ازهمه مهمتر دروغگو نیست.

این آدم های بد ذات رو توی جمع رسوا کنید دستشون برای همه رو بشه

پشت سر هیچکس حرف نزنید حرفی هم بود  رو در رو ...

اینجوری باطن خیلی ها که شبیه همین آدمه براتون آشکار میشه...


🪄از-من -به -شما- نصیحت
⊆۪ـᷟـⷶ--زلال✒️.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
🌴 حکم‌ دست زدن و قرائت قرآن برای زنان آموزگار و دانش آموزان حائض #مسائل_زنان #مسائل_حیض

سوال : آيا برای زنان حائضه ‌كه درس قرآن ميگيرند، جايز است‌ كه قرآن را درس بگيرند يا خير؟ و برای زنی كه قرآن تدريس ميكند، حكم آن چطور است‌؟ مدلل جواب بفرماييد.

نزد ائمة ثلاثه (‌امام ابوحنيفه‌، شافعی، احمد بن حنبل‌) قرائت قرآن مسلسلاً بدون وقفه برای زنان حائض و قاعده جايز نيست‌، بنابر حديث رسول اللهﷺ «لاَ يَقْرَأِ الْجُنُبُ وَ لا الْحَائِضُ شَيْئًا مِنَ الْقُرْآنِ». [الترمذي و ابن ماجه‌].

الف‌: قرائت قرآن جهت تعليم‌، برای زنان معلمه در حالت حيض (‌قاعدگی) زنان آموزش دهنده قرآن‌، ضرورتاً ميتوانند كلمه به‌ كلمه بصورت تنفس و وقفه بعد از هر كلمه‌، به دانش‌ آموزان خود، قرآن تعليم دهند، البته به قصد تعليم باشد نه قرائت قرآن ولی يک آيه را تكميل نخوانند.
و في ‌البحر: «‌و في‌ النهاية و غيرها‌: و إذا حا‌ضت المعلّمة فينبغي لها ان تعلّم الصبيا‌ن‌ كلمة‌ كلمة‌، تقطع بين الكلمتين على قول الكرخي‌، و على قول الطحا‌وي تعلم نصف‌ آية‌... و في الخلاصة‌: واختلف المتأخرون في تعليم الحا‌ئض والجنب‌، والأصحّ ‌انه لا بأ‌س به إن‌ كا‌ن يلقن‌ كلمة كلمة و لم يكن من‌ قصده‌ أن يقرأ آية تا‌مة الله. والأولي و لم يكن من قصده قراء‌ة القرآن‌، ‌كما‌لا يخفي»‌. [البحر الرائق: 1/200 واللفظ له، رد المحتار: 1/214 ط كويته. الكفاية، العناية بهامش فتح القدير: 1/149].

ب‌: قرائت قرآن به قصد دعا و نيايش
قرائت قرآن به قصد دعا و نيايش و خواندن اوراد معتاده و معهود در مكان‌ های وارده‌، برای زنان قاعده جايز است‌.
و فی رد المحتا‌ر: «قوله‌: «بقصده‌» فلو قرأت الفا‌تحة على وجه الدعا‌ء أو شيئاً من الآيا‌ت التي فيها معني ا‌لدعا‌ء و لم ترد القرآءة لا بأ‌س به‌، ‌كما قدّمنا عن العيون لأبي الليث‌»‌. [رد المحتار: 1/214، امداد الفتاوي: 1/51].
ولي آياتی كه معنای دعائی را ندارند، بقصد ديگری نميتواند بخواند.
و فی الرد: و أن مفهومه (أي قوله بقصده‌) أن ما‌ ليس فيه معني الدعاء كسورة أبي‌ لهب لا يوثر فيه قصد غير القرآنية»‌. [‌رد المحتار: 1/214].

ج‌: حكم استماع قرآن
استماع قرآن برای دانش آموزان دختر در حالت قاعدگی، و زنان قاعده جايز است‌، زيرا رسول اللهﷺ در حالی قرائت ميفرمودند كه سر مبارک آنحضرتﷺ در دامن همسر مطهره‌ اش‌، حضرت عائشه بوده و ام المومنین با وجود قاعده بودن قرآن را استماع ميكرد.
دليله من ‌الحديث الشريف‌:
«عن عا‌ئشه قا‌لت‌: ‌كان رسول اللهﷺ يتكي في حجري، أنا حائض‌، فيقرأ القرآن‌» و قا‌ل الاما‌م النووي تعليق علي هذا الخبر فيه جواز قـرآء‌ة القرآن مضطجعاً و متكئاً على الحائض‌»‌. [المفصل في أحكام المرأة والبيت المسلم: 1/16، به نقل از صحيح مسلم و فتح الملهم: 3/211 ابن ماجه: 1/208، اللؤلؤ والمرجان: 1/67ه

د: حكم دست زدن به قرآن
دست زدن به قرآن برای آنان جايز نيست‌، مگر اينكه با غلافی كه جدا از قرآن باشد.
و في الدر: و مسّه و لو مكتوباً با‌لفا‌رسية في ‌الأصح‌،‌ إلا بغلافه المنفصل‌، كما مرّ»‌.
و في الرد: «‌قوله‌: «و مسّه» أي القرآن و لو في لوح أو درهم أو حا‌ئط‌، لكن لا يمنع الا من مسّ المكتوب بخلاف المصحف‌، فلا يجوز مسّ‌ الجلد و موضع البيا‌ض»‌. [رد المحتار: 1/214].🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هشت

بهادر با لحنی ساختگی گفت شاید جای خالی مادرش را احساس کرده… من با او صحبت می‌ کنم.
رقیه چادری اش را سر کرد و گفت خوب است، با او صحبت کن. چون این خانواده خیلی روی رفتار عروس‌ شان حساس‌ اند. من باید بروم، اولادها را در خانه تنها گذاشته‌ ام.
وقتی رقیه رفت، بهادر با خشمی که در کلامش موج میزد، بازوی بهار را گرفت و گفت نگفته بودم کاری نکنی که زبان رقیه دراز نشود؟
بهار با نگاهی مظلومانه و لرزان گفت پدر جان، لطفاً من دختر شما هستم، چرا اینقدر بی‌ رحم هستید؟ من نمی‌ خواهم عروس این خانواده شوم. اگر شما هم می‌ شنیدید که چگونه حرف می‌ زدند، راضی نمی‌ شدید مرا عروس شان بسازید.
بهادر فریادی کشید، بهار را به گوشهٔ اطاق پرتاب کرد و فریاد زد من همه چیز را شنیدم! و کاملاً هم راضی‌ ام! پس زیاد حرف نزد حالا هم بلند شو یک من گوشت خریده آورده ام قرار است شب دوستانم به اینجا بیایند آماده گی غذا را بگیر.
و بی‌‌ آنکه منتظر جوابی بماند، بیرون رفت.
شب، خانه رنگ دیگری گرفت. صدای بلند موسیقی، بوی تند چرس که از مهمانخانه به همه جای خانه می‌ خزید، خنده‌ های مست مردان و صدای شیشه ‌هایی که به هم می‌ خوردند، فضا را سنگین کرده بود. بهار در اطاقش نشسته بود، روجایی را دور خودش پیچیده بود و اشک‌ هایش را در سکوت می‌ ریخت. چند شب دیگر هم این کابوس تکرار شد. بهادر، خانه را به محفل مردانی مست و بی‌ حرمتی تبدیل کرده بود که از حرمت دختر در خانه، چیزی نمی‌ دانستند.
تا آن شب لعنتی رسید.
بهادر باز آمد، با همان بی‌پروایی گفت شب رفیق هایم می‌ آیند. اطاق را جمع و جور کن، چیزی برای خوردن درست کن.
اما این بار، بهار لب فروبسته‌ اش را گشود. صدایش لرز داشت، ولی دلش لبریز از جراحت بود و گفت پدر جان چطور می‌ توانید در خانه‌ ای که دخترتان نفس می‌ کشد، اینگونه بی‌پروا بساط مستی پهن کنید؟ مگر در این خانه نماز خوانده نمی‌ شود؟ مگر این‌ جا قرآن نیست؟ چرا حرمت این‌ ها را می‌ شکنید؟
بهادر ایستاد. ابروانش درهم رفت، طوری که حرف‌ های بهار به ریشهٔ غرورش تاخته باشد.
بهار ادامه داد این خانه جای شب‌ نشینی ‌های گناه و بوی چرس نیست. من دختر شما هستم، نه نوکر رفیق های مست‌ تان. لطفاً دیگر آنها را به اینجا دعوت نکنید.
این سخنان، چنان آتشی در جان بهادر افکند که لحظه‌ ای نگاهش سرد و بی‌ رحم شد. در یک لحظه با خشم به سویش یورش برد. مشت‌ها و لگدهایش مثل طوفانی بر تن نحیف بهار فرود آمد. او را تا پای مرگ زد؛ طوری که سر و صورتش به خون نشست و بی‌ هوش روی زمین افتاد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
تلنگر

داشتم از پیاده رو عبور میکردم دستفروشی کتابهای قدیمی و دست دوم میفروخت ایستادم.عنوان چند تایی را خواندم جالب بودندخواستم بیخیال رد شوم ناگهان خداوند تلنگری بهم زد که ببین اگر روزی کتابی چاپ کردی و به فروش گذاشتی بقیه نگاه کردند بیخیال از آن رد شدند‌
چه فکری میکنی... برگشتم یکی از آنها که اتفاقا کتاب خوبی هم بود از دستفروش جوان که سرش در موبایل کوچک و ساده اش بود خریدم خیلی خوشحال شد و گفت خدا راشکر فروشم شروع شد، لایک دارید خانوم خنده م گرفت در این روزگار  هرجا میریم میگن لایک! اما خوب که فکر کردم دیدم برای دشت اولش این کمترین کاری بود که او را خوشحال کرد. به راهم ادامه دادم دکه روزنامه فروشی دیدم که البته این روزها دیگه کسی سراغشان نمی رود یا اگر بروند برای آدامس ،  نخ سیگاری ، یا نوشیدنی خنکی، چیپسی، پفکی...!  باشد.

خلاصه سرتیتر روزنامه ها را سرسری نگاه کردم. متنی توجه ام را جلب کرد با خودم گفتم یک دقیقه ، گوگل سرچ کنم کل روزنامه را خواهم خواند که ناگهان حرف جوان, دستفروش یادم آمد لایک داری خانوم یعنی  از عناوین روزنامه ها بهره برده بودم بدون پرداخت وجهی این انصاف نبودسری سری بخوانم و رد شوم روزنامه را خواستم. پیرمرد دکه دار به پسر کوچکی که بیرون
نشسته بود گفت جون, باباحبیب،کجایی!؟ یه روزنامه بده به خانوم فهمیدم نوه اش هست. روزنامه را ازش گرفتم. گفتم: گل پسری اسمت چیه چندسالته؟ گفت: حامد ، هشت سالمه خانوم ،..
گفتم؛ خب حالا بگو این وقت روز چرا مدرسه نیستی خنده ی تلخی تحویلم داد گفت؛ آخه،... میام کمک, باباجونم بیشتر نپرسیدم چون از ریختن قلبم تا آخر, دردش را فهمیدم. یه کیک و آبمیوه خریدم با پول روزنامه به دکه دار که حالا دیگه فهمیده بودم اسمش حبیب آقاست دادم بعد کیک و آبمیوه را دادم به حامد گفتم من معلم همین مدرسه محله هستم میخوای از بابا حبیب اجازه تو  بگیرم بیای پیش, خودم درس بخونی. برق از چشماش پرید گفت ولی خانوم من من... خواست  ادامه بده دست گذاشتم روی شونه اش گفتم میدونم پسرم ناراحت نباش همه چیز درست میشه.
حالا حامد کلاس چهارم ابتداییه چون با استعداد بود خیلی زود خودش را به بقیه رساند با جهشی خوندن بالاتر رسید دانستم این حامد از اون نخبه های گمنام بود وان شاءالله نیت کردم تا زنده ام هواشو داشته باشم.

توی خلوت خودم فهمیدم لایک خیلی هم بد نیست چه در دنیای مجازی چه حقیقی جالبه... همین لایک از شوق به من دل گرمی و امید داد. انگار لایک اصلی رو خدا بهم داده بود وقتی یه لایک به قلب کسی دادی و خشنودش کردی خدا قطعا لایکت میکنه و دلتو شاد میکنه.
لایک خدایی نصیب زندگی هاتون
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3👎1
تلنگر

من نه از کسی عقب ترم و نه از کسی جلوترم!
من در زمان خودم زندگی میکنم...
تجربیاتی داشتم، انتخاباتی داشتم
تربیتی داشتم،اصولی داشتم
و خیلی چیزایی دیگه که باعث شدن امروز تو این نقطه و جایگاه باشم!
مقایسه رو رها میکنم..
درست و غلط و بحث‌های بی نتیجه رو با آدم‌های که ارزشش رو ندارن تموم میکنم و اونارو کنار میزارم و تلاش میکنم خودم باشم..
و زندگیمو بسازم اونجوری که دوست دارم و دلم میخواد!
نه با ترس از زبون این و اون...

اگر روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر دوس داری،
میگم اون‌هایی که توی زندگی بیشتر از همه رنج کشیدن.
رنج نه به منزله غم. که غم هم میتونه شکلی از رنج باشه.
رنجی که به معنی رشد و رسیدن به نورِ امید،
وسط تاریک ترین روزهای زندگیشون باشه. اون آدم‌ها شاید زیاد کتاب نخونده باشن.
شاید سواد زیادی نداشته باشن.
شاید پولدار نباشن. 
ولی عمیقن. انسان های عمیق رو دوس دارم.
اینکه حتی با سکوتشون هم حرف های زیادی دارن. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه یه روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر
1
تلنگر

با هم حرف بزنید ؛
قبل از اینکه ابهام ها سوءِ ظن شوند
و سوءِ ظن ها، بهانه ...!
دلخوری ها نفرت شوند و نفرت ها ، موانع ...!
قبل از اینکه از هم دور شوید ...
زودتر حرف بزنید
که از یک جایی به بعد ؛
حرف زدن دیگر به هیچ دردی نمی خورَد ...!
این روز ها کسی حال و حوصله ای
برایِ غرور و قهرهایِ طولانی ندارد !
باید مراعات کرد ، باید مراقب بود ،
قبل از این که دیر شود !
آدم هایِ خوبِ زندگی تان را سنجاق کنید
به دایره ی اولویت و حواستان ،
و روابط عاطفی و شخصی تان را
لحظه ای به حالِ خود رها نکنید !
به خاطرِ خودتان می گویم ...
مبادا چشم باز کنید و ببینید ،
همان کسی که تا دیروز برایتان
جان می داد ؛
غریبه ترین آدمِ دنیایتان شده !
آدم هایِ امروز ، راحت عوض می شوند ،
راحت تغییر مسیر می دهند ،
و خیلی راحت ، فراموش می کنند !
به آدم هایی که هنوز خوب مانده اند ؛
نه بهانه ای برایِ تغییر بدهید ،
نه فرصتی برایِ بد شدن !
مراقبِ دلبستگی هایتان باشید ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
ضرب المثل

جواب ابلهان خاموشی
ست

ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او می‌خورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را می‌شکند.

خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.

شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.

قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا این‌که تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....

قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را می‌شکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"

📚امثال و حکم-
✍🏼علی اکبر دهخداالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
⚜️حکایت ⚜️

15جمله خواندنی و کوتاه


اگر زن دیگری مرد شما را دزدید هیچ انتقامی بهتر از آن نیست که بگذارید نگهش دارد مردان واقعی دزدیده نمی شوند.

اگر بیش از حد وقت خود را صرف بودن با کسی کنید که با شما مانند یک وسیله رفتار می کند شانس یافتن کسی که با شما مانند یک الویت رفتار کند را از دست خواهید داد.

آدم ها آن چیزی نیستند که در آخرین مکالمه شان با شما به نظر می آیند بلکه همانی هستند که در طول مدت رابطه تان شناخته اید.

مهم نیست چقدر طول بکشد . عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد.

شخصیت آدم ها را از طریق کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید.

گریستن نشانه ضعف نیست از هنگام تولد نشانه این بوده که شما زنده اید.

نگذارید کسی که هیچ رویایی ندارد شما را هم از رویاهایتان منصرف کند.

وقتی نمی توانید پاسخ مناسبی پیدا کنید سکوت گزینه ای طلایی است.

اگر قبل از آمدن کسی خوشبخت بوده اید بعد ازرفتنش هم می توانید خوشبخت باشید.

اغلب مردم به نیت فهمیدن گوش نمی دهند آنها گوش می دهند که جواب دهند.

ظاهر زیبا فقط چند سال دوام می آورد اما شخصیت زیبا یک عمر.

برخی ادم ها به زندگی تان می آیند تا برایتان نعمت باشند و برخی نیز عبرت.

تسلیم نشوید ، آغاز همیشه سخت ترین مرحله است.

ما با آدم ها تصادفی برخورد نمی کنیم هر کسی به دلیلی سر راهمان قرار می گیرد.

بهترین روزهای زندگی تان هنوز نیامده اند منتظرشان باشید...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
حکایت

ساده که باشی........!!!
آدمهاخیلی زود دوستت می‌شوند و تو خیلی دیر می‌فهمی دشمنت بودند......!

ساده که باشی.......!!!
آدمها با همه کمبودهایشان به غرورت حمله می‌کنند و باهمه غرورشان مچاله ات می‌کنند........!

ساده که باشی......!!!
آدمها تورا همیشه بازی می‌کنند و خودشان همیشه بازیگران پشت پرده میمانند......!

ساده که باشی........!!!
آدمها اوقات بیکاری را باسادگی ات پرمی‌کنند و تو در لحظه های اندوه تنها می مانی......!

ساده که باشی......!!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سادگی ات را حماقت میخوانند و کسی نمیفهمد تو از فرط''''آدم بودن'''' ساده ای..
👍2
داستان آموزنده

یکی از دوستانم می‌گفت در یکی از روزهای عید بخاطر دیدار دوستان و تبریکی عید به خانه های دوستانم رفتم و بعد از دید و بازدید با آنها مقداری میوه خشک را نیز در جیب خود انداخته و بیرون شدم تا اینکه عصر هنگام به خانه خود برگشتم وقتی به خانه رسیدم آن میوه ها را به همسرم تقدیم کردم و گفتم از آنجایی که در خانه نشسته بودی و جای ،نرفتی، بناء اینها سهمیه توست.
همسرم برایم گفت من باردار هسـتم و نمی دانم که آیا این میوه‌های خشک را با اجازه صاحب خانه برداشتی یا بدون اجازه؛ همچنین برایم معلوم نیسـت که صاحب خانه این میوه های خشک را با پول حلال تهیه کرده و در سفره چیده است یا با پول حرام بنا نمی خواهم جنینی که در شکم ،دارم بوی از حرام به وی برسد.

خوشا به حال زنی که شوهر خود را در مورد غذایی که تهیه کرده یا پولی که بدست آورده است بازخواست میکند و می‌کوشد تا گوهر خانواده از حرام خوری به دور بماند و اعضای خانواده از افتادن در حرام در امان باشند.

‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
✦••┈ شکر خدا ┈••✦

⭅ در هر حالی خدا را شکر کن؛ در خوشی و ناخوشی و سختی و آسانی، با زبانت او را شکر کن؛ طوری که خداوند را مدح و ستایش‌ و ثنا می‌گویی و نعمت‌ها و آزمایش‌های خوب او را به یاد می‌آوری. با قلبت او را شکر کن؛ آنگاه به این باور می‌رسی که نفع و ضرر فقط از طرف خداوند متعال است و اوست که کارها را آسان و سهل می‌سازد؛ هیچ معبود بر حقی غیر از او و هیچ پروردگاری جز او وجود ندارد. با اعضای بدنت او را شکر کن؛ به گونه‌ای که آنها را در راه معصیت و انجام گناه بکار نگیری،و سعی کن این اعضا را در راه طاعت و عبادت خداوند منان بکار گیری.
‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و نه

ساعت‌ ها گذشت.
صدای موسیقی، بوی دود، قهقههٔ مردان بی‌ خود همه همچنان ادامه داشت. هیچکس به سکوت اطاق کناری شک نکرد.
وقتی بهار چشمان خسته‌ اش را گشود، نور چراغ اطاق در چشمش سوخت. سعی کرد حرکت کند، ولی هر نفسش با درد در شکمش همراه بود. ناگهان صدای زنگ موبایل آمد. با تمام ضعف، نگاهی به اطراف انداخت. چشمانش روی موبایل پدرش که روی طاق بود، ثابت ماند. با تن لرزان برخاست، چند قدم که برداشت، گویی کوه از جا جنبید.
بالاخره موبایل را به دست گرفت. صفحه را دید: منصور.
با بغضی در گلویش که به سختی نفسش را بالا می‌ آورد، تماس را پاسخ داد.
صدای منصور را پشت خط شنید که گفت سلام بهادر، خوب هستی؟
بهار چشمانش را بست، اشک از گوشه‌ٔ چشمش روی زخمش چکید و سوزشی عجیب در دل و صورتش پیچید. صدایش شکست، نالید منصور… مرا نجات بده… خواهش می‌ کنم… اینجا بیا…
موبایل از دستش افتاد و صدای برخوردش با زمین پیچید. تن بهار دیگر نای ایستادن نداشت. روی زمین افتاد. صداها در گوشش می‌ پیچیدند، ولی قادر به واکنش نبود.
چند دقیقه بعد صدای زنگ دروازه بلند شد.
صدای مردی از اطاق بغلی بلند شد اگر پولیس آمده باشد، چی؟ زود مواد را پنهان کنید!
صدای پدرش را شنید که گفت نترس، شاید شایان باشد. می‌ گفت دیر می‌ آید… من میروم دروازه را باز کنم.
صدای قدم های پدرش در دهلیز و پشت سر آن صدای فریادِ منصور که از اعماق دل بر می‌ آمد که گفت بهار کجاست؟
بهار با لبخندی محو چشمان نیمه‌ بسته‌ اش را بست. در دلش گفت منصورم آمد…
و باز بی‌ هوش شد.
وقتی چشم باز کرد، بوی دارو، صدای مانیتور، و نور سفید سرد شفاخانه به استقبالش آمدند.
منصور کنار بسترش نشسته بود. دستانش را گرفته بود. چشمانش پر اشک بود و زیر لب دعا می‌ خواند با دیدن اینکه بهار به هوش آمده گفت بهار جان مرا ببخش خیلی اذیت شدی؟ ببخش که زودتر نزدت نیامدم فکر میکردم پدرت راست میگوید ولی… قسم به الله من این بار دیگر نمی‌ گذارم کسی دست به تو بزند. سوگند به خدا که نجاتت می‌ دهم، حتی اگر تمام دنیا مقابلم بایستد.

ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎2
چهار تا گناهی که محجبه‌ هم باشی، باز ممکنه گرفتارش بشی!

می‌دونی بعضی وقتا ما خانم‌ها با نیت خوب وارد زندگی مشترک می‌شیم، ولی یه سری رفتارامون ناخودآگاه تبدیل به گناه میشه…🥺💌 حتی اگه اهل نماز و چادر و قرآن باشیم!🤲🧕

بیاید چهار تا از این گناه‌های رایج توی همسرداری رو با هم مرور کنیم، شاید یکی‌ش همون باشه که داریم انجامش می‌دیم، ولی به چشممون نمیاد:

1. ناسپاسی نسبت به همسر🍃
وقتی همسرت یه خوبی برات می‌کنه ولی تو فقط کمبوداش رو می‌بینی و هیچ وقت بابت زحماتش یه «خدا قوت» ساده هم نمی‌گی، این می‌تونه یه جور ناسپاسی باشه… و توی روایت‌ها هم اومده که این کار چقدر عاقبت بدی داره.🍂🍁

2. بدزبونی و تحقیر همسر😩😑🥺
گاهی با یه جمله‌ی ساده، یه نگاه بی‌احترام، یا مقایسه با مردای دیگه، دلشو می‌شکنی… حتی اگه همسرت هیچ وقت به زبون نیاره، اون زخما می‌مونه.🙂

3. بی‌توجهی به نیازهای عاطفی و جنسی💜
مردا فقط نون و لباس نمی‌خوان… دلگرمی می‌خوان، نوازش می‌خوان، لبخند می‌خوان. بی‌توجهی به اینا نه‌تنها زندگی رو سرد می‌کنه، بلکه یه گناه بزرگ توی زندگی مشترک حساب میشه.🙀

4. زبان‌درازی و لج‌بازی بی‌مورد😖😣
اطاعت از شوهر (تا جایی که خلاف شرع نباشه) یه اصل مهمه. اما گاهی با لج و لجبازی، فقط داریم حرمت خونه رو از بین می‌بریم و از ثواب بزرگی که می‌تونستیم ببریم، جا می‌مونیم.

اگه می‌خوای یه زن محجبه واقعی باشی، فقط چادر و روسری کافی نیست... باید با رفتارمون هم اهل خدا باشیم، هم اهل زندگی.🥺🥰😍🤝

حواسمون باشه که گاهی یه جمله‌ی ساده، یه گناه بزرگه…👍

اگه این حرفا برات مفید بود و فکر می‌کنی به درد بقیه هم می‌خوره، حتماً پست رو سیو کن و برای دوستات بفرست.🤭🥰😘

و اگه دلت می‌خواد بیشتر از این مدل محتواهای اسلامی، واقعی، و کاربردی توی همسرداری و سبک زندگی بدونی، حتماً پیج رو فالو کن.☺️☺️

با هم بریم سمت رشد و تقرب، نه فقط توی ظاهر… توی باطن هم!😌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺


❗️⚡️هفت هشدار مهم تو رابطه ⚡️❗️

📍❗️✍🏻اگه زود عصبی میشه، داد و بیداد راه میندازه و بعدش میاد از دلت دربیاره و میگه چون عاشقته اینجوری حساسه، این عشق نیست ، تکانشگریه.....

📍⚡️❗️اگه همش زنگ میزنه می‌پرسه کجایی ، با کی هستی ، چیکار میکنی و میگه نگرانته ، این عشق نیست، کنترل کردنه......

📍❗️✍🏻اگه حال بدشو ازت قایم می‌کنه و میگه می‌ترسیدم از دستت بدم ، این عشق نیست، فریبه......‌

📍⚡️❗️اگه هرجور دلش میخواد باهات حرف میزنه و رفتار میکنه به بهونه‌ی صمیمیت ، این عشق نیست ، بی‌احترامیه....‌‌..

📍❗️✍🏻اگه وقتی ناراحتی حالتو جدی نمی‌گیره و میگه ای بابا الکی حساس نشو ، این عشق نیست ، بی‌توجهیه...‌‌‌‌...

📍⚡️❗️اگه همیشه توقع داره درکش کنی ولی خودش یه بارم حال تو رو درک نمی‌کنه ، این عشق نیست ، خودخواهیه.......

📍❗️✍🏻اگه تو رابطه احساس تنهایی میکنی، انگار فقط یه طرفه تلاش می‌کنی، این عشق نیست ، یه رابطه‌ی اشتباهه.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1😭1
2025/07/09 21:04:18
Back to Top
HTML Embed Code: