Telegram Web Link
┄┅┄┅✶𖤐⃟♥️✶┄┅┄
🧊 #دلنوشته

سال اول دبیرستان بودم
تازه مهاجرت کرده بودیم
از همون روزای اول که وارد مدرسه شدم از رفتار و گفتارش خوشم اومد
رفته رفته با هم دوست شدیم
روزها و ماه‌ها گذشتن و دوستی‌ ما رنگ و بوی رفاقت به خودش گرفته بود.
سال اول تموم شد و ما رفیق‌های ناب همدیگه شده بودیم.
سال بعد و سال بعدش هم با هم همکلاس  بودیم،
تقریبا تمام لحظه هامون کنار هم بودیم
هرکاری میکردیم
هرجایی که میرفتیم
هر اتفاقی که میفتاد کنار هم بودیم
یه جورایی همدم و همقدم بودیم
جای تعجب هم نداشت، آخه رفیق چند ساله ی همدیگه بودیم.
با گوشت و خون و جسم و جانم آمیخته شده بود
کفرش به کنار، انگار خدای من بود
آخه از رگ گردن به من نزدیکتر بود...

از رفاقتمون ۱۵ سالی میگذشت
حالا سی و اندی سن داشتم و یک عمر رفاقت پشت سرم بود...

چند ماه پیش بود که حس کردم دختری رو دوست دارم
دروغ نگم عاشقش بودم
حال و هوام وصف نشدنی بود
روزهای فوق‌العاده‌ایی رو سپری میکردم
کلی خاطره ی عاشقانه ساخته بودیم
کلی قرارهای عاشقانه
کلی خنده و گریه های عاشقانه...

خاطراتمون یه بدی داشت و اونم این بود که رفیقم پای ثابت بیشتر قرارها و عاشقانه هامون بود
هرجایی که می‌رفتیم اون هم بود
هرچند که عشقم معترض بود ولی من نمی‌خواستم رفیقم احساس تنهایی کنه و ناراحت بشه...

دیروز دلم گرفته بود
حال و احوالم خوش نبود
به رفیقم زنگ زدم
گفتم حالم خوب نیست
بریم یه دور بزنیم و کمی حرف بزنیم
گفت خسته ام اگر میشه یه وقت دیگه بریم، گفتم باشه و خداحافظی کردم.

به عشقم زنگ زدم
گفتم: زندگیم دلم گرفته
بریم یه کم قدم بزنیم
گفت ببخش مهمون داریم
فردا با هم میریم بیرون
گفتم باشه و خداحافظی کردم...

تنهایی‌هام رو گذاشتم روی دوشم و رفتم قدم بزنم
مثل تمام روزهایی که تو لاک خودم بودم
دیروز هم وقتی به خودم اومدم توی همون خیابونی بودم که وعده‌گاه همیشگیمون بود.
رفتم سمت کافه ایی که توی اون خیابون بود
گفتم یه قهوه بخورم شاید تلخیش چیره بشه به تلخیِ حالم
وارد کافه که شدم
عشقم رو دیدم که یه گوشه نشسته بود و مهمون داشت
و رفیقم هم سمت دیگه ی میز
خودش و خستگی‌هاش مهمون عشقم بودن...

اون لحظه من هزار بار مردم و زنده شدم
و ای کاش
ای کاش یکبار از اون هزار بار می‌مردم و زنده نمی‌شدم...

#مهدی۰کرکی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1
🌸✍🏻از اهمیت دادن زیاد بی اهمیت میشی ، از خوبی کردن زیادی بدی می بینی ، از مهربونی کردن زیادی هم احمق به حساب میای......

🌸✍🏻خلاصه که اگه تو احساساتت با آدما تعادل نداشته باشی ،حتی اگه دریایی از محبت و مهربونی باشی یا ازت زده میشن یا ازت سوءاستفاده میکنن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
•{ بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ
الدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى }•

🔺بلکه شما زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح
میدهید، در حالی که آخرت بهتر و پایندتر است.
سوره الأعلى 17_16الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بذار قضاوتت کنن
بذار در موردت حرف بزنن، این‌که دیگران در موردت چه فکری می‌کنن مشکل تو نیست
نظر آدما برات نون و آب نمی‌شه

پس رو خودت تمرکز کن، مهربون بمون، به عشق متعهد بمون، خودت بمون و در اصالتت خودت رها شوالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

مهم نیست که اونا چیکار می‌کنن یا چی می‌گن، تو هرگز به ارزش خودت شک نکن و مثل همیشه به درخشیدن ادامه بده 🤍
1
💕 داستان کوتاه

در شهری توریستی در گوشه ای
از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می‌برند و هر کدام بر مبنای اعتبارشان زندگی را گذران می‌کنند و پولی در بساط هیچکس نیست،

ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می‌شود.
او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می‌شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل می‌گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می‌رود.

صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمی‌دارد و در این فاصله می‌رود و بدهی خودش را به قصاب می‌پردازد.

قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمی‌دارد و با عجله سراغ دامداری می‌رود و بدهی خود را به او می‌پردازد.

دامدار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی‌اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می‌دهد.

یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به شهرداری می‌برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می‌پردازد.

حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می‌آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند.

حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی‌گردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمی‌دارد و می‌گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می‌کند.

در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است. ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگام به هم بدهی ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته و تسویه حساب کرده اند و ...
این است تعریف ساده اقتصاد

به همین دلیل است که می‌گویند انباشتن ثروت مجاز نیست،
آن را باید به کار بگیری تا همه چرخ های اقتصاد به گردش درآید و همه اجتماع از گردش پول بهره ببرند👌👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند

روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.

ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.

چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.

سخن پایانی

این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
{ نَزَّلَ عَلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ بِٱلۡحَقِّ مُصَدِّقٗا لِّمَا بَيۡنَ يَدَيۡهِ وَأَنزَلَ ٱلتَّوۡرَىٰةَ وَٱلۡإِنجِيلَ }
[سوره آل عمران: ۳]💞


این کتاب [= قرآن] را که تأییدکنندۀ کتاب‌های [آسمانی] پیشین است، به حق و راستی بر تو نازل کرد و تورات و انجیل را💞
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
↷ انگیزیشی
⊱┈──────᯽──────┈⊰

↫ اگر فرد موفقی هستی،ناگزیر دارای دوستان و دشمنانی هستی؛ پس
با لطف و محبت با دوستان رفتار کن و با گذشت با دشمنان رفتار نما.

به قول حافظ شیرازی:

" آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروّت با دشمنان مدارا "الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و شش

بهادر پوزخند زد و نگاهش را بر چهرهٔ رنج‌ کشیدهٔ دخترش انداخت و گفت صبح خواهرم تماس گرفته بود قرار است آخر هفته یک فامیل بیایند به خواستگاری‌ ات. بهتر است آماده باشی، و بی‌ هیچ چون و چرایی جواب مثبت بدهی. چون اگر زبان درازی کنی، اگر مخالفت کنی، برایت خوب نمی‌ شود فهمیدی خوب نمی‌ شود!
سپس بی‌ هیچ حرفی دیگر از جایش برخاست و از اطاق بیرون رفت، در را پشت سرش محکم بست و دوباره آن جهان تنگ و تاریک را در سکوتی مرگبار فرو برد.
بهار، با دلی لرزان، نگاهش را به دروازه بسته دوخت. نفس در سینه ‌اش گره خورد. سکوت، بار دیگر مثل پتوی سنگین بر شانه‌ هایش افتاد.
نمی‌ دانست چگونه با منصور تماس بگیرد و او را از حالش آگاه سازد. در ذهنش هزاران فکر و دوگانگی موج می‌ زد. از یک‌ سو، قلبش برای منصور می‌ تپید، و از سوی دیگر، هنوز ته‌ مانده‌ ای از احترام برای پدرش در وجودش مانده بود که نمی ‌گذاشت با او سرِ جنگ بردارد. با این‌ همه، نه می‌ توانست عشقش را انکار کند و نه تحمل ازدواج با مردی بی‌ نام‌ و نشان را داشت. چشم‌ هایش را بست، نفسش را لرزان فرو داد و زیر لب گفت الهی خودت مرا کمک کن خودت مرا از این وضعیت نجات بده…
قطره‌ ای اشک از گوشهٔ چشمش چکید و بغضی که از روزها پیش در گلویش مانده بود، شکست. صدای گریه‌ اش نرم و خفه بود.
چند روز گذشت و روز شوم خواستگاری از راه رسید. بهادر با قدم‌ های سنگین وارد اطاق شد. بهار، آرام و خسته، روی زمین نشسته بود. مرد نگاهی سرسری به او انداخت و با لحن خشکی گفت هنوز آماده نشدی؟ حالا شاید مهمانان برسند!
بهار دمی سکوت کرد، نفس گرفت و گفت پدر جان من به این پیوند رضایت ندارم. چرا می‌ خواهید مرا به زور به کسی بدهید که حتی خودتان هم درست نمی‌ شناسید؟
چهرهٔ بهادر رنگ گرفت و صدایش خشم‌ آلود بلند شد و گفت مگر من گفتم رضایت تو مهم است؟ گوش کن دختر! من هم دلم نمی‌ خواست اینطور شود، ولی تو خودت مرا مجبور ساختی!
بهار با اشک و لرز گفت پدر جان، مگر من چه خطایی کردم؟ آیا انتخاب کسی که دوستش داری جرم است؟ مگر خدا برای ما حق انتخاب قایل نشده؟ مگر شما هم مادرم را دوست نداشتید؟ به انتخاب خودتان ازدواج نکردید؟
چشم‌ های بهادر لحظه‌ای از خشم افتاد، ولی به سرعت به تندی گفت من مرد بودم، ولی تو… تو دختر هستی!
بهار با صدای گرفته زمزمه کرد ولی مادرم هم دختر بود…
این جمله چون خنجری در قلب بهادر نشست. چند لحظه بی‌ حرکت ماند. دستش را میان موهای جوگندمی‌ اش کشید و زیر لب گفت لاحول و لا قوۀ الا بالله…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎21
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هفت


سپس نگاه پرغیظی به بهار انداخت و با صدایی تلخ ادامه داد منصور رفیق من است، او فقط چند سال از من کوچک‌ تر از من است مردم به ریش من می‌ خندند اگر دخترم را به دست او بسپارم. تو به‌ جای اینکه او را کاکا صدا بزنی، عاشقش شدی!
بعد با تهدید گفت قبل از آنکه مرا دیوانه بسازی و دست‌ و پایت را بشکنم، برخیز، آماده شو و مثل یک دختر نجیب از مهمانان پذیرایی کن!
در همان لحظه زنگ در بلند شد. بهادر ادامه داد فکر کنم رقیه باشد هوش کن مقابل او چیزی نگویی که او چیزی نفهمد، وگرنه همهٔ قوم باخبر می‌ شوند!
سپس از اطاق خارج شد.
بهار به‌ سختی از جای برخاست. اندوه در وجودش ریشه دوانده بود. آنگونه که بهادر خواسته بود، آماده شد و منتظر ماند. چند لحظه بعد، صدای خنده و سلام مهمانان در خانه پیچید. نیم ساعتی نگذشته بود که رقیه، عمهٔ بهار، در اطاق آمد و گفت بلند شو دختر، بیا پیش مهمانان.
بهار برخاست، با دلی شکسته و نگاهی بی‌ رمق وارد اطاق مهمانان شد. چهار زن آنجا نشسته بودند. سه نفرشان با لبخندی تصنعی به او سلام دادند. زن چهارمی، پیرزنی با موهای سپید، همان‌ طور که روی دوشک چهارزانو نشسته بود، دستی خشک و استخوانی اش را به‌ سوی بهار دراز کرد.
بهار دست او را بوسید و در کنار رقیه نشست.
پیرزن نگاهی سرد به بهار انداخت و گفت  دخترتان زیباست، ولی خیلی لاغر است. پسر من زن لاغر دوست ندارد. زن اولش هم لاغر بود، طلاقش داد!
رقیه با خنده ‌ای تصنعی گفت نگران نباشید، بعد از این مراقب هستیم که بهار جان خوب غذا بخورد و چاق شود.
زن با لحنی تحقیر آمیز ادامه داد بهار هم شد اسم؟ از وقتی سریال‌ های ترکی آمده، همه اسم‌ ها عجیب و غریب شده. من دوست دارم بعد از نامزدی، اسم عروسمان را ماه‌ جبین بگذاریم.
رقیه باز لبخند زد و گفت هرچه دوست داشتید، بگذارید. آن زمان دختر ما، عروس شماست.
بغض گلوگاه بهار را سخت فشرد. به‌سختی گفت من باید بروم…
و از اطاق خارج شد.
همین‌ که به اطاق خود رسید، بغضش ترکید. بر زمین نشست و اشک‌ ها روان شد.
یک‌ ساعت بعد، مهمانان رفتند. رقیه به اطاق او آمد و با لحن گلایه ‌آمیزی گفت این چه طرز رفتار بود؟ چرا از نزد مهمانان بلند شدی؟
بهادر نیز وارد شد و با نگاهی درهم پرسید چی شده؟
رقیه ماجرا را برایش تعریف کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👎2
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

داستان ما و دنیا

🌼🍃کاروانی دردل شبی تاریک که چشم چشم را نمی دید به بیابانی رسیده و بنا شد تا روشن شدن هوا در آنجا توقف کند.
قافله سالارِ با تجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت مرتباً به مسافران تاکید میکرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند

🌼🍃 از طرفی این بیابان پُراز سنگهای ریز و درشت نیز میباشد تا جاییکه در توان دارید از سنگها جمع آوری نموده اما مبادا از گیاهان جمع آوری کنید چرا که به زودی با فواید سنگها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد!
مدت اقامت ما کوتاه و غیر قابل برگشت خواهد بود لذا تا میتوانید از فرصت استفاده نمایید.

🌼🍃در این بین گروهی به سفارش قافله سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع آوری گیاهان خوشبو شروع به گِردآوری سنگهای کوچک و بزرگ نمودند اما در مقابل ، عده ای هم با این توجیه که حمل سنگها مشکل بوده از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند.

🌼🍃پس از گذشت ساعتی طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا ناچار به حرکت کاروان گردید و در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که بر روی رودخانه ای خروشان ساخته شده بود شد عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر ، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فرو ریخت. با عبور کاروان از پل بتدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می گشت.

🌼🍃آنچه در این میان عجیب می نمود صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن شدن تدریجی هوا بلند و بلندتر میشد!
و اما با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن شدن کامل هوا فریاد مسافران به اوج خود رسید.
قضیه از این قرار بود که با روشن شدن هوا معلوم شد سنگهایی که قافله سالار به جمع آوری آن توصیه نموده بود جواهرهای ارزشمندی بوده است

🌼🍃علت ناله و حسرت افرادیکه از آن سنگها برنداشته بودند مشخص بود اما از دلیل حسرت کاروانیانی که به همراه خود سنگ داشتند که سوال شد در پاسخ گفتند افسوس میخوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده نمودیم!

🌼🍃دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوشبویی که به همراه دارند نوعی گیاهی سمی بوده که به محض برخورد با دستشان آنان را مسموم نموده است!

🌼🍃در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه های قافله سالار عمل ننموده یا بطور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند فریاد واحَسرتا  سر داده بودند!

آری عزیزان حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست!

🌼🍃دنیا به منزله آن بیابان تاریک ، قافله سالار به منزله بزرگان دین ، سنگها در حکم واجبات و کارهای نیک ، گیاهان خوشبو به مَثابه گناهان ، پل غیر قابل برگشت به منزله مرگ و روشنایی روز به منزله دنیای پس از مرگ می باشد!

طبق آیات مبارکه قرآن یکی از اسامی روز قیامت، یوم الحسره ( یعنی روز اندوه ، افسوس و پشیمانی) می باشد.

🌼🍃تا فرصت داریم از غنیمتهای دنیا که همان واجبات و کارهای خوب میباشد بهره مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت👌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🌺🌿🍃🌺🌿🍃🌺🌿🍃🌺


#آیا_می_دانستید 💡


عبارت "شستش خبر دار شد " کنایه از این است که : به او الهام شد، پیش بینی کرد، از موضوع اطلاع یافت. این مثل غالبا هنگامی به کار می رود که دو یا چند نفر بدون اطلاع و در نظر گرفتن منافع یک نفر دیگر تصمیمی بگیرند یا کاری را انجام دهند ولی هرگاه شخصی مورد نظر از نقشه آنها به نوعی آگاه شود و در مقام جلوگیری از اقدام آنها  بر آید در اصطلاح می گویند:" فلانی شستش خبردار شد" یعنی فهمید چه می خواهند بکنند.

واژه شست معانی و مفاهیم مختلفی دارد از جمله: قلابی از آهن که ماهیگیران با آن ماهی می گیرند . این قلاب آهنی را که به معنی دام آمده مجازا شست می گویند. علت آین نامگذاری آن است  که چون شست یعنی انگشت ابهام ماهیگیر در داخل یک سر قلاب ماهیگیری قرار دارد به همین دلیل این قلاب ماهیگیری را نیز شست می گفتند . به طوری که می دانیم هنگامی که قلاب ماهیگیری در داخل دریا یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو می افتد شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع صیاد ماهیگیر قبل از هر چیزی شستش خبر دار می شود و بر اثر جست و خیز ماهی در دریا یا رودخانه تکان می خورد و صیاد می فهمد که ماهی در دام افتاده است.پس بلافاصله قلاب را بالا می کشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد می اندازد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
📒°•.°•.📚.•°.•°📕°•.°•.📚.•°.•°📘

#حکایت ✏️

آورده‌اند که شیخ احمد حرب همسایه‌ای زرتشتی داشت به نام بهرام. روزی مال التجاره بهرام و شریکش را دزدان بردند.خبر چون به شیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید تا به نزد همسایه رویم و از او دلجویی کنیم اگرچه زرتشتی است اما همسایه است.

چون به خانه بهرام وارد شدند آتش او در گوشه‌ای می‌سوخت و بهرام چون شیخ را دید به پیشباز او و یارانش آمد و احترام گذاشت و آنان را دعوت به طعام کرد.شیخ گفت: من و یاران برای دلجویی آمده.ایم، شنیده‌ایم که مال شما را دزد برده است!"

زرتشتی گفت:" بلی درست است اما سه شکر بر من واجب است؛ اول از مال من بردن نه من از دیگران، دوم اینکه نیمه‌ای را بردند نه همه را و سوم دین و ایمانم با من است و این مال دنیا است که می‌آید و می‌رود.
احمد چون این سخن شنید به همراهان گفت: "از این سخن بوی مسلمانی می‌آید، آن را بوی مهربانی بنویسندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسسند تون باشد ❤️🌹💫

#حکایت

در فولكلور آلمان، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود:مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند.

اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!


#پی_نوشت همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم ‌...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_9🤰
#عشق_بچه👼
قسمت نهم

در وارد شد توی دستش علاوه بر شام یه کادو هم بود…خلاصه کیک رو اوردم و پریسا با ذوق شمع هارو فوت کرد و با بغض و گریه گفت:این اولین تولدیه که برام گرفتی..با مهربونی بوسیدمش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم…بعد کادوشو دادم …با اشتیاق خیلی زیاد بازش کرد و سریع پوشید و گفت:وای …چقدر خوشگله…داشتم میگفتم خواهش میکنم که حرفم با صدای بهنام نصفه و نیمه موند،بهنام گفت؛اینم کادو ی من…یه سرویس طلای گرونقیمت بود.هاج و واج موندم..به چه مناسبتی باید سرویس طلا بهش میداد.،ناگفته نمونه که بهنام طلافروشی داشت..بهنام گفت:این سرویس رو از مغازه برداشتم…راستش با خودم گفتم چه کاره که پول نقد بدم ،اینو اوردم که هم شما سود کنید و هم من ضرر نکنم…بیشتر از من پریسا تعجب کرد.بقدری شوکه و متعجب بود که به من نگاه کرد.منم هنوز توی شوکه بودم،…آخه انتظار نداشتم بهنام بدون مشورت من اینکار رو انجام بده..بهنام سرویس طلا رو بسمت پریسا گرفته بود اما هم من و هم پریسا منگ مونده بودیم....

پریسا زبون باز کرد و گفت:نه اقا بهنام…هر وقت بچه بدنیا اومد حساب میکنیم…بهنام بدون خجالت گفت:این چه حرفیه؟؟انشالله سلامت بدنیا اومد بقیه اشو هم حساب میکنم…راستی هنوز مشخص نیست دختره یا پسر؟بجای پریسا من عصبی اینور و اونور رو نگاه کردم و گفتم:نه هنوز زوده…پریسا تا صدای منو شنید انگار از بابت من خیال راحت شد و سرویس رو گرفت و در جعبه رو بازکرد…با دیدن طلا چشمهاش از ذوق برقی زد و گفت:وای اقا بهنام ،،دستت درد نکنه….خیلی قشنگه….بهنام بادی به غبغب انداخت و گفت:خواهش میکنم.قابلی نداره،حالا بچه که بدنیا اومد اگه خواستی ، حساب و کتابتو همه رو طلا میدم بهت…هنوز هنگ بودم..انگار وجود منو حس نمیکردند و من اونجا یا اضافه بودم یا حضور نداشتم….خودم کردم که لعنت برخودم باد.اگه بخاطر نازایی طلاق میگرفتم سگش شرف داشت به رقیب داشتن و خیانت کردن همسر،اون شب نمیتونستم اسمشو خیانت بزارم ولی چه لزومی داشت یه مرد غریبه به دوستم سرویس طلا کادو بده،،؟؟؟.

شام رو خوردیم و منه کلفت رفتم اشپزخونه تا ظرفهارو بشورم..حس عجیبی داشتم و دستهام میلرزید،هم از روی عصبانیت و هم حسادت..سر سینک ظرفشویی زیر چشمی نگاهی به اتاق انداختم و دیدم بهنام کنار پریسا نشسته و بدون اینکه معذب یا محرم و نامحرم حالیش باشه ،راحت در هر زمینه ایی حرف میزنه…دیگه خونم به جوش اومد و سریع ظروف رو ابکشی کردم و اومد پیششون و رو به بهنام گفتم:بهنام جان،.بریم..پریسا گفت:چه عجله ایی داری…شب تولدمه،،بیشتر بمونید…دستی دستی خودمو بدبخت کرده بود و نمیتونستم کاری کنم یا حرفی بزنم،،،هر چقدر بیشتر پیش میرفت روش به من بازتر میشد…با لبخند ساختگی گفتم:خیلی دیره،.فردا دوباره میام…بهنام از جاش بلند شد و بالاخره خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..هنوز لبخند روی لبهای بهنام بود،،انگار بهش خیلی خوش گذشته بود..وقتی دیدم صدای آهنگ رو بلند کرده و با خنده زمزمه میکنه فشارم رفت روی هزار…اول صدای ضبط رو کم کردم وبعدش خیلی جدی گفتم:بهتر نبود با من مشورت میکردی؟اصلا چرا باید یکی از بهترین سرویسهای مغازه رو بدی به اون؟؟

بهنام گفت:وااا،.الهام.،چرا اینجوری میکنی؟؟؟اول و اخر که باید بهش پول بدیم ،،الان اینو دادم تا انگیزه اش بیشتر بشه و بهتر از بچمون نگهداری کنه،عصبی گفتم:داره بابتش پول میگیره…من دوست خودمو بهتر از تو میشناسم،بهتره کمتر بهش توجه کنی،به اندازه کافی من بهش رسیدگی میکنم…بهنام حرفی نزد و پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت زیاد رسیدیم خونه..تا وارد خونه شدیم بهنام به حالت قهر رفت اتاق خواب و دیگه محلم نداد..انگار هر چی بیشتر گیر میدادم حساس تر میشد….سرم داشت منفجر میشد،با خودم گفتم:الان با اون کادو و رفتار بهنام ،پریسا پیش خودش چی فکر میکنه؟؟شاید شوهرم بهنام هیچ منظوری نداره؟؟؟اما پریسا چی؟؟حتما هدف و منظور داره وگرنه چرا باید به بهنام پیام میداد؟از پریسا زیاد ناراحت نبودم چون اون که خبر نداشت بهنام براش کادو طلا میبره،، پس پریسا بیگناه بود..چند ماه گذشت و قرار شد با پریسا برای سلامت و تعیین جنسیت بچه بریم سونوگرافی..اون لحظات بقدری به بچه حس داشتم که همش فکر میکردم توی شکم خودمه و من قراره سونو گرافی بشم…رفتیم دکتر و سونوگرافی انجام شد و دکتر گفت:همه چی عالیییه و بچه دختره.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
1
#سرگذشت_الهام_10
#عشق_بچه👼
قسمت دهم


وای که از خوشحالی چشمهام پراز اشک شد…. پریسا رو بوسیدم و برای نگهداری از بچه ام ازش تشکر کردم و زود زنگ زدم به بهنام و با بغض گفتم:بهنام..بچه دختره…بهنام خوشحال شد و گفت:حالشون چطوره؟؟توی دلم گفتم:حالشون؟آخه پریسا با تو چه نسبتی داره که هر بار به بهانه ایی حالشو میپرسی ؟؟اما چون نمیخواستم خوشحالی اون روز رو تلخ کنم ،، نفسی عمیق کشیدم و گفتم:هر دوخوبند.باهم میریم تا برای بچه لباس بخریم…بهنام گفت:باشه برات پول میزنم…بسمت بازار حرکت کردیم،.وظیفه ی خانواده ام بود تا سیسمونی بخرند ولی چون بچه توی شکم‌من نبود قبول نداشتند که بچه ی من باشه…حساس شده بودم و حس میکردم هیچ کی منو دوست نداره،.خرید تموم شد و پریسا رو برگردوندم خونشون و ناهار و شامشو اماده کردم و زودتر از همیشه برگشتم خونه،تصمیم داشتم دیگه بهنام رو به اون‌خونه نکشم.رسیدم خونه و دیدم بهنام خونه است..تا منو دید متعجب گفت:کجا بودی؟؟اگه زنگ نزدی بیام دنبالت.،گفتم:نیازی نبود،خودم میتونم برگردم..خواستم لباسهارو یکی یکی نشونش بدم که گفت:من یه کم خسته ام ،میرم توی اتاق استراحت کنم.شام حاضر شد صدام کن……

متعجب رد حرکتشو دنبال کردم….آخه قبلا هر وقت کارم طول میکشید یا خونه نبودم سریع غذا سفارش میداد یا میرفت از بیرون میخرید..با ناراحتی رفتم توی آشپزخونه،.بهنام دیگه بهم توجه نمیکرد..هوامو نداشت و متوجه نبود از صبح که بیدار میشم کار میکنم تا وقت خواب یه غذایی بار گذاشتم و با خودم گفتم:تا غذا اماده بشه برم پیش بهنام و وسایلی که برای دخترمون خریدم رو نشونش بدم،.میدونم با دیدن این وسایل خستگی بهنام از تنش در میاد..لباسی که بهنام خیلی دوست داشت رو از اتاقی که برای بچه اختصاص داده بودیم ،برداشتم و پوشیدم و بعد بسمت اتاق حرکت کردم….گوشه ی در اتاق باز بود،..از اونجا دیدم که بهنام بجای استراحت گوشی بدست روی تخت نشسته…لبخند ملیحی هم روی لبش بود و به صفحه ی گوشی نگاه میکنه..اصلا سابقه نداشت بهنام اینقدر با گوشی ور بره یا حتی برای استراحت بره توی اتاق،.همیشه روی کاناپه ‌وجلوی تلویزیون دراز میکشید و استراحت میکرد…چند ضربه به در زدم و گفتم:بهنام جون…شام داره حاضر میشه،،نمیایی؟؟یهو رنگش پرید و سیخ نشست و با من من گفت:الان میام…..

بدون اینکه گوشی رو روی میز بزاره ،دیدم محکم توی دستش گرفت و اومد داخل آشپزخونه،گوشی رو همچین به خودش چسبونده بود که انگار هر آن ممکنه یکی ازش بدزده..با خودم گفتم:وااا…چی شده ؟؟این بهنام ،بهنام سابق نیست….بهنامی که سال به سال گوشی رو‌نگاه نمیکرد و حتی اگه زنگ میخورد به من میگفت جواب بدم..حالا چرا اینطوری رفتار میکنه؟به شک افتادم و تصمیم گرفتم شب که خوابش عمیق شد سر از کارش در بیارم…در سکوت شام خوردیم و بهنام گفت:من‌خسته ام ‌‌و میرم ،بخوابم…باورم نمیشد،.آخه بهنام‌تا فیلم و سریال مورد علاقه اشو نمیدید خوابش نمیبرد…حرفی نزدم.نمیخواستم حساسیت نشون بدم،بهنام رفت و منم مشغول جمع و جور و نظافت اشپزخونه شدم…مجبور بودم کارامو شب انجام بدم‌تا به کارهای پریسا هم برسم…چند ساعتی صبر کردم تا از عمیق شدن خوابش مطمئن شدم …..با احتیاط گوشی رو برداشتم و دیدم لامصب رمز گذاشته…اون لحظه نزدیک بود پس بیفتادم و زار بزنم…اینقدر دستام میلرزید که نگران بودم یه وقت گوشی از دستم بیفته…..

عاجز مونده بودم که یهو یه پیام اومد..نمیتونستم پیام رو بخونم اما روی صفحه ی گوشی شماره اش افتاده بود.سریع شماره رو توی گوشی خودم سیو کردم تا صبح بهش زنگ بزنم…تا صبح چشم روی هم نزاشتم….خیانت دیدن خیلی حس بدیه .،هر چند خیانت کردن برای طرف مقابل لذت بخشه ولی نمیدونه با این کارش چه بلایی سر همسرش میاره….صبح تا بهنام رفت با خط خودم به اون شماره زنگ زدم…کسی جواب نداد..از طرفی چون اون شماره برای پریسا نبود ته دلم خیالم راحت بود.برای اینکه ارامش بگیرم با خودم‌گفتم: حتما بهنام با دوست و رفیقش پیامک بازی میکرده..یه جوری خیال خودم راحت کردم و رفتم خونه ی پریسا….وارد که شدم دیدم صدای دوش اب میاد،فهمیدم پریسا داخل حمومه..با صدای بلند سلام کردم و گفتم:پریسا..زیر دوش اب زیاد نمون،،میگند مضرره…پریسا با لحن نگرانی گفت:کی اومدی؟گفتم:همین الان…مادربیچاره اش یه گوشه ی اتاق افتاده بود،،،چشمش که به من خورد ازم یه لیوان اب خواست…داشتم بهش اب میدادم که پریسا از حموم اومد بیرون،طوری خودشو حوله پیچ کرده بود که حس کردم یه چیزی رو داره از من مخفی میکنه……

#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#دوقسمت صدوشصت ونه وصدوهفتاد
📖سرگذشت کوثر
کوچه خیابانی که یه روز تنهاش گذاشتم و رفتم ازش میترسیدم میترسیدم دوباره یکی از عزیزانمو بگیره حالا غرق شادی شده بود
همه منتظر بودن منتظر ورود مسافرم بودن منتظرکسی که همه کلی ازش خاطره داشتن توهمین کوچه بزرگ شده بودهمه میشناختنش پسراین کوچه بود
به هرکی می‌رسیدم یه خاطره از مهدی داشت و همه هم خاطرات خوب و زیبا از مهدی داشتن مهدی خیلی مظلوم بودو هیچکی ازش هیچ خاطره بدی نداشت استرس وحشتناکی داشتم همش نگران این بودم که اتفاقی بیفته و مهدی رو دیگه نتونم ببینم این فکر مثل خوره به جونم افتاده بودولی همه به من امیدواری می‌دادند همه ولی نگران حال روز من هم بودن فاطمه میگفت مامان نگرانم خدایی نکرده دوباره حالت بد شه و من فقط لبخند میزدم بهش می‌گفتم من زنده موندم که مهدی رو دوباره ببینم اگه مهدی رو نبینم خیلی نامردیه من سالهاست منتظر برگشتن مسافرم هستم خونه جدیدمو خیلی دوست داشتم خیلی خونه قشنگی بود کوچیک ولی دلباز بودبا خونه قدیمی که داشتیم زمان تا زمان فرق می‌کرد اون خونه خراب شده بود
این خونه رو جای اون خونه ساخته بودم ولی همه جاش بوی عزیزامو میداد انگار که اونا هم تو همین خونه بودن هر گوشه از حیاط و خونه فقط منو یاد ننه بلقیس مینداخت چقدر دلم واسش تنگ شده بودوقتی چشامو می‌بستم صدای خنده و بازی یوسف و یاسینو می‌شنیدم انگار که تو همین حیاط داشتن بازی می‌کردن همه این‌ها مثل فیلم چند دقیقه‌ای در جلو چشمم رد می‌شدو فقط خنده به لبم می‌آورد گاهی هم قطره اشکی از چشمم سرازیر می شددو هفته بعد دوباراتوبوسهایی از اسرا برگشتن همه خسته بودن ولی چهره‌های مهربونشون به ما نشون میداد که هنوز زندگی ادامه داره وقتی قیافه‌هاشون رو میدیدم حال روحیم بهتر می‌شد امیدوارتر میشدم اتوبوس به اتوبوس سراغ گمشدم رو میگرفتم اما هیچ خبری ازش نبودچند تاشون میشناختنش بهم گفتن که منتظر باشیم حتماً
به زودی به خونه برمیگرده همه اسرا دارن آزاد میشن دلم داشت میترکید باز هم خبری از مهدی نبود قلبم داشت از سینه میزد بیرون بهش میگفتم انقدر تند نزن بالاخره عزیزت میاد این قدر ناشکری نکن که خدا قهرش می گیره اما نمی شدانتظارم داشت خیلی طولانی میشد داشتم کم کم ناامید میشدم گاهی اوقات میدیدم که فاطمه و یونس هم دارن ناامید میشن بهم میگفتن شاید دروغ گفتن شایداشتباه گرفتن شاید دایی را با یکی دیگه اشتباه گرفتن گفتم مگه میشه اشتباه گرفته باشن همه مشخصاتی که میدن مشخصات داییتونه پس دارن کاملاً درست میگن ولی نمیدونم چرا دایتون نمیاددو بار دیگه هم اسرا آوردن ولی باز هم خبری از مهدی نبود وقتی دفعه سوم بازم خبری از مهدی نشد لب جاده نشستم زدم زیر گریه خدا رو صدا کردم گفتم خدایا کجایی داد می‌زدم از ناراحتی داد میزدم هیچکس نمیتونست منو کنترل کنه به این باور رسیده بودم که خدا منو نمی‌بینه
تمام ترسم این بود که بالاخره پیمونه عمرم پر بشه و بمیرم ولی عزیزم رو نبینم بچه‌ها منو به زور بلند کردن بردن خونه اون شب حالم بد شد دوباره بیمارستان بستری شدم دکتر به یونس شاپور گفته بود هیجان برای این زن سمه دفعه دیگه ای وجود نداره به دکتر گفتم ولی من باید برم لب جاده برادرم میخواد برگرده خونه دکتر گفت خواهر من برادر شما بالاخره برمیگرده بهتره تو خونه منتظرش باشین سه چهار روز بیمارستان بستری بودم بعد هم برگشتم خونه بچه‌ها به من میگفتن دیگه اجازه نمیدیم بری خودمون میریم دایی رو بالاخره میاریم خیالت راحت باشه نترس
ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود من باید میرفتم خودم باید از برادرم استقبال میکردم نباید تو خونم تو این محله میموندم بایدبه استقبالش میرفت اونم منتظر من بود
تا اینکه چند روز بعد شاپور و یونس فاطمه با همدیگه راهی شدن گفتن میخوایم بریم بیرون کار داریم میدونستم که چیکار دارن خاله زینب اومد بهم برگشت گفتش که مسافرای جدیددارن میان میخوای تو هم بیای با اون که خیلی ناامید بودم گفتم آره دلم میخواد بیام میخوام روی همشونو ببینم من کلی نذرونیاز کردم خاله زینب گفت من دلم روشنه نمیدونم یا امروز می‌بینیمش یا دفعه دیگه مادر من احساس میکنم که تو بالاخره میبینیش به خدا قسم که بهت قول میدم که میبینیش با هم رفتیم خیلی شلوغ بود این دفعه از دفعه‌های دیگه خیلی شلوغ‌تر بود میگفتن تعداد بیشتری اومدن وقتی اتوبوسها وایمیستادن زن‌ها بچه‌هایی رو میدیدم که به سمت اتوبوس می‌دوییدن اونا تونسته بودن عزیزشونو پیدا کنن پدرهایی را میدیدم که فرزندانشان رو درآغوش میگرفتن
با خوشحالی نگاشون میکردم تو دلم دعا میکردم و خدا رو صدا میکردم میگفتم خدایا فقط همین یه بار هیچی دیگه نمیخوام ازت
دیگه منو داغدار نکن فقط اجازه بده یه بار دیگه فقط یه بار دیگه مهدی رو ببینم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#متنی_از_جنس_طلا

تا یه دونه لباس رنگی نپوشی نمیفهمی
که مشکی زیادم بهت نمیاد،
تا اون یه نفر رو فراموش نکنی متوجه نمیشی
که آدمای خوب زیادی چشمشون به تو هست،
تا جای خدا نباشی نمیتونی واسه آدما حکم ببری،
تا کارما زنگِ خونَت رو نزنه به خودت نمیای،
تا قلبت نشکنه مغزت کار نمی افته،
تا عاشق شکلات نباشی نمیفهمی که رژیم سخته،
تا از دستت نره قدرش رو نمی فهمی،
تا دوستات و نشناسی دو دستی به خانواده نمیچسبی،
تا پات به بازداشتگاه و زندان باز نشه
نمیفهمی که آدما زیر سایه خدا بزرگ شدن
اما بخشنده نشدن!
ما آدمای دیر رسیدن یا هیچوقت نرسیدن و
نفهمیدن و درک نکردن نیستیم،
فقط مشکل اینه که دیر به خودمون میایم...
مهم نیست چند سالته ؛ اگه اینارو درک کردی

تو این زندگی و بُردی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2025/07/08 23:26:03
Back to Top
HTML Embed Code: