Telegram Web Link
عمر ابن خطاب رضی الله عنه میفرماید:

هر گاه ندا از آسمان بیاید که ای مردم..همگی شما وارد بهشت شوید مگر یک مرد..!
میترسم آن مرد (جهنمی) من باشم..

و اگر ندا از آسمان آمد که ای مردم همگی شما وارد جهنم شوید مگر یک مرد..!
امیدوارم که آن مرد(بهشتی) من باشم..

نتیجه گیری از این حدیث
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انسان مومن همیشه باید در حالت خوف و رجا به سر ببرد ، از عذاب و گرفت خداوند ترسان باشد و امیدوار رحمت الله تعالی باشد .
👍1
هرقدر انسان شریف‌تر، نجیب‌تر و حساس‌تر باشد، از خیانت و حماقت دیگران بیشتر رنج می‌برد.
و این دو علت دارد:
یکی اینکه خود را مستحق خیانت نمی‌بیند، و دیگر اینکه انتظار ندارد که دیگران عملی کنند که خود او با دیگران نکرده است.

📚سه تفنگدار
👤الکساندر دوماالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...

💫نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏(چارلی چاپلین)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و دو

صدای منصور گرم و نرم، مانند بخار چای تازه در یک شب زمستانی، در گوش بهار نشست. لحظه‌ ای سکوت کرد، بعد با لحنی آرام گفت نخیر خواستم اول با تو حرف بزنم بعد غذا بخورم.
منصور آهی عمیق کشید و آرام گفت چقدر دلم می‌ خواست همین حالا می‌ توانستم بیایم و برایت غذا بیاورم، بنشینم کنارت، تا تو لبخند بزنی و من نفس بکشم اما حیف که روزگار ما را اسیر فاصله ساخته، بهار.
بهار اندکی خاموش ماند. سکوتش همانند قطرهٔ شبنمی بود که از لب یک گلبرگ می‌ چکد، بی‌ صدا و پُرمعنا. بعد، آرام زمزمه کرد منصور من هیچوقت فکر نمی‌ کردم کسی اینقدر برایم مهم شود. اینقدر که وقتی زنگ نمیزنی، دلم می‌گیرد وقتی پیام نمیدهی، گمان می‌ کنم فراموشم کرده‌ ای…
منصور سرش را به پشتی مُبل تکیه داد، نگاهش را به آسمان شب دوخت و با لحنی آمیخته به عشق گفت اگر دلم به صدا و لبخند تو گره نخورده بود، حالا اینچنین با گوش جان، شنوندهٔ حرف‌ هایت نمی‌ بودم. تو آرامش روزهای نا آرامم‌ شدی بهار..
بهار با صدایی آرام و معصوم گفت اگر روزی کسی خواست میان ما فاصله بیندازد چه میکنی منصور؟
منصور بی‌ درنگ گفت نمی‌گذارم. با همه وجود می‌ جنگم… با دنیا، با آدم‌ ها، حتی با خودم… اما نمی‌ گذارم هیچ ‌کس تو را از من بگیرد، بهار جان. من تو را با قلبم خواسته‌ ام، نه با هوس… عشق من به تو از آن عشق‌ هایی نیست که با یک نگاه دیگر تمام شود. تو ریشه‌ ای در جانم زده‌ ای.
بهار لبخندی زد؛ همان لبخند محجوب و شرم ‌آلودی که فقط منصور لایق دیدنش بود.
لحظه‌ای هر دو سکوت کردند. گویی در آن سکوت، همهٔ حرف‌ های نگفته را با دل‌ های‌ شان به یکدیگر سپردند.
و بعد، منصور با صدایی آرام و پدرانه گفت حالا برو غذا بخور، جان دلم.
بهار لبخند زد و گفت چشم خداحافظ.
منصور زمزمه کرد خیلی دوستت دارم.
نزدیک اذان صبح بود. تاریکی هنوز چنگ در پنجره‌های خانه انداخته بود که لگدی محکم به کمر بهار خورد و تنِ لرزانش از خواب پرید. نفسش بند آمد. چشمان نیمه‌ بازش پدرش را دید، ایستاده بالای سرش، با چهره‌ ای برزخی و چشمانی که از خشم آتش می‌ باریدند.
دوباره لگدی دیگر به پهلویش نشست.
بهار با ترس و صدایی لرزان از جا برخاست‌ و گفت چی شده پدر جان؟ چرا مرا می‌ زنید؟
بهادر فریاد زد، صدایش تیغی بود که بر جان شب کشیده می‌ شد بی‌ حیا! از روزی که آن زنجیر لعنتی را در گردنت دیدم، شک کردم! فکر کردم شاید خام شده باشی اما حالا؟ حالا فهمیدم که تو با رفیق من؟! بی‌ شرم!

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و سه

زبانش برید، خودش هم از گفتن آن‌ چه بر زبان آورده بود، خجالت کشیده باشد. اما زخم کلامش، از هر لگد و مشت کاری‌ تر بود.
بهار از شدت شوک، بر زمین افتاد. تنش لرزید، دلش ریخت، جانش در گلویش گره خورد.
بهادر جلو آمد، با دستانی لرزان از خشم، سیلی‌ای سخت بر سرش کوبید و فریاد زد خواهرم راست می‌ گفت! تو هم مثل مادرت بی‌ حیا هستی! من احمق بودم که از تو دفاع کردم! باید همان روز دستت را در دست همان دیوانه می‌ گذاشتم، تا لااقل شاهد عشق‌ بازی‌ ات با رفیق من نمی‌ بودم!
لگدی دیگر، این‌ بار به پیشانی‌ اش نشست.
بهار، دردمند و بی‌ صدا، تنها ناله ‌ای کوتاه کرد و بعد، خاموش ماند. دلش شکست. نه فقط از درد ضربات، که از واژگانی که پدرش چون تیشه بر ریشه‌ اش کوبیده بود.
بهادر که غرق نشه بود توان لت‌ و کوب همیشگی‌ اش را هم از دست داد. آرام گوشه‌ ای نشست، چشمانش را با دست گرفت و هذیان‌ وار گفت پس بگو آن بی‌ غیرت، بخاطر من نه… بخاطر دخترم در این خانه می‌ آمد! ای منصور نمک‌ حرام! نمک ام را خوردی و نمکدان ام را شکستی… به خدا قسم که زنده ‌ات نمی‌ گذارم! هر دوی‌ تان را از بین می‌ برم!
بهار با چشمانی اشکبار، نگاهی به پدرش انداخت. هق‌ هقش در گلو خفه شد. نمی‌ دانست چگونه پاسخ چنین کینه و قضاوتی را بدهد.
صدای پدر اما ناگهان ساکت شد. پلک‌ هایش افتاد و در همان حالتِ تهدید و خشم، خوابش برد.
بهار آهسته از جا برخاست. چشم به موبایلش انداخت که کنار بالشش نبود.
قلبش فروریخت.
با اضطراب نگاهش را به سمت پدرش چرخاند…
موبایل در دستان بهادر بود بهار بی‌ صدا دستانش را به سر گرفت. نفسش بند آمد. نجوا کرد وای او پیام‌ های ما را خوانده بهار! خدا لعنتت کند! چطور توانستی اینقدر بی‌ فکر باشی؟ حالا چه خاکی بر سرم کنم…
هوا روشن شده بود. نور سرد سحرگاهی، مثل لبهٔ تیغی از پنجره به داخل اتاق خزیده بود.

ادامه اش فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹عقاب هيچگاه با مار در روى زمين نبرد نمي كند.
بلكه مار را از روى زمين بلند كرده به آسمان مي برد.
عقاب ميدان مبارزه را عوض مي كند.

🔹مار در آسمان توان هيچ كارى را ندارد، نه تاب مقاومت، نه قدرتى و نه حتى تعادل جسمي! بلكه ضعيف است و آسيب پذير. در حاليكه بر روى زمين قدرتمند، زرنگ و كشنده است.

👈 توسط "دعا" نبردهاى زندگي تان را به قلمرو امور روحانى ارتقاء دهيد. وقتى وارد قلمرو روحانى مي شويد، خدا براى شما نبرد مي كند.

🔹با دشمن در محدوده و قلمرو وى وارد نبرد نشويد، مانند عقاب ميدان مبارزه را عو
ض کنیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستانی زیبا و جذاب👌❤️

دیشب اسنپ گرفتم.

ماشین اومد دیدم یه دختر خانم هم جلو نشسته
گفتم شاید مسافره و دقیقا همینجا که من اسنپ گرفتم میخواد پیاده بشه. یکم صبر کردم دیدم پیاده نشد. رفتم جلو تا اومدم بپرسم قضیه چیه دختره گفت آقا ببخشید من بابام بلد نیست با اسنپ کار کنه من اومدم یادش بدم اگه مشکلی داره داره یا من پیاده بشم یا شما کنسل کنید. گفتم نه بابا چه مشکلی. گفت شما اولین مسافر اسنپش هستید. تو طول مسیر به باباش یاد میداد که چجوری از نقشه استفاده کنه و...
باباش کارگر کارخونه بود و تازه یه پراید خریده بود.باباش به شوخی میگفت یاد گرفتم تورو خواستم ببرم دانشگاه به قیمت اسنپ ازت پول میگیرم.

حقیقتا هم دلم شکست از دیدن اینکه یه نفر از صبح تا شب و شب تا صبح باید دنبال دراوردن یه لقمه نون باشه هم با دیدن دخترش که اینجوری با عشق کمک پدرش میکرد خوشحال شدم.
بخاطر اینکه اولین مسافرش بودم کرایه رو دو برابر بهش دادم و گفتم خدا کنه دستم برات خوب باشه.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
🌴 سوء تفاهمی در مورد حجاب

◽️ چرا حجاب را رعایت میکند، نماز میخواند و روزه میگیرد اما خلاقش از دیگر زنان و دختران باحجاب، بهتر است؟!

🔻 این حرف را از چندین نفر شنیدم
جوابش خیلی ساده است:
◽️ خواهرم! توصیه میکنم حجابت را رعایت کنی نه بخاطر اینکه زنان باحجاب، رعایتش میکنند؛ حجابت را رعایت کن چون الله سبحان به تو دستور داده است و اوست که که پاداشت میدهد اگر پایبند باشی و محاسبه‌ات میکند اگر در رعایت آن کوتاهی کنی و ربطی به محجبه‌ها ندارد.
◽️ دوما: فردی به پدر و مادرش نیکی میکند اما در عین حال، دزدی میکند. آیا منطقی است که بگوییم: نمیخواهیم به پدر و مادر مان نیکی کنیم چون فلانی که به پدر و مادرش نیکی میکند، دزدی میکند؟! واقعا منطقی است؟!
◽️ سوما: تو چه میدانی نزد الله از آن محجبه‌ها برتر و بالاتر باشی؟ چرا گفته زنان بی‌حجاب را نمیگویی که میگویند: چه کسی میداند به الله از دیگران نزدیکتر است؟!
اما به یاد داشته باش اینکه فعلا نزد الله برتری، به این معنا نیست که حجاب را کنار بگذاری..
◾️ و بعنوان آخرین توصیه:
دخترم!
چه خوب است بگویی:
یا الله! من در ترک حجاب، کوتاهی کردم، خدایا توفیقم ده که بپوشمش و سینه‌ام را بگشا و خدایا مرا ببخش...
نه اینکه برای گناه بی‌حجابی‌ات، بهانه‌جویی کنی...

اما فراموش نشود بی‌حجابی، دیگر اعمال نیک را از بین نمیبرد و در برابر هر کار نیکی که فرد انجام میدهد، پاداش میگیرد.
و باید همگی متوجه مسؤلیت فردی فردای قیامت مان باشیم که الله سبحان میفرماید:،
﷽ وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَرْدًا
و همه‌ی آنان روز رستاخیز تک و تنها (بدون یار و یاور و اموال و اولاد و محافظ و مراقب) در محضر او حاضر می‌شوند.🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در
آغوش مادر خلاصه می شد
بالاترین نــقطه ى زمین
شــانه های پـدر بــود …
بدتـرین دشمنانم
خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم،
زانو های زخمـی ام بودند
تنـها چیزی که می شکست
اسباب بـازی هایم بـود
و معنای خداحافـظ
تا فردا بود…!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢31😭1
#آیه‌_گرافی

مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّه(نسا۷۹)
آنچه از نیکی‌ها به تو می‌رسد، از طرف خداست.



دیدی وقتی پر از ناامیدی میشی
بعد یهویی یه خوشحالی میاد تو دلت؟
اون خداست..♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3


«أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا
»

خدا میگه: «دیگر هیچ ترسی (از وقایع آینده) و ناراحتی و اندوهی از (گذشته خود) نداشته باشید»

وقتی خودش گفته یعنی وقتی بسپاری دیگه همه چی رو خودش به بهترین نحو درست میکنهالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1


با دلخورى  به خـدا گفتم
درب آرزوهایم را قفل کردى
و کلید را هم
پیش خودت نگه داشتى
لبخندى زد و جواب داد
همه عشقم این است
که به هواى این کلید هم كه شده
گاهى به من سر مى زنى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3😢2
به نمازت افتخار کن که ستون دین است.
به روزه‌ات مباهات کن که سپری در برابر گناهان است.
به حجابت عزت ببخش که نشان بندگی و پاکدامنی است.
فریب اهل باطل را نخور اگرچه زندگی‌ات به سختی بیفتد دو روز گرسنه بمان اما ایمان و تقوایت را از دست مده.
بدون اطاعت از الله تعالی نه آرامش هست و نه زندگی معنایی دارد…!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#حکایت

حکایت شیخ و درویش گمنام

روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر در سفری بود. به کاروان‌سرایی رسید و در کنار جمعی از مردم فرود آمد. در آن میان، درویشی ژنده‌پوش نشسته بود؛ ساکت، آرام، بی‌ادعا. مردمان به شیخ گرد آمدند و سؤالات می‌پرسیدند و پاسخ می‌شنیدند.

اما آن درویش تنها لبخند می‌زد، گاه ذکر می‌گفت، گاه خاموش می‌نگریست. شیخ به سوی او رفت و پرسید:

– «ای درویش! چرا با این مردم سخن نمی‌گویی؟ مگر تو را با ایشان کاری نیست؟»

درویش نگاهی کرد، بی‌ادبانه نه، بلکه پر از آرامش، و گفت:

– «شیخا! من با خدای خود در گفت‌وگویم. هر که را با شاه است، با رعیت چه کار؟»

شیخ متعجب شد. درویش ادامه داد:

– «تو علم می‌آموزی تا سخن بگویی، من خاموشی می‌آموزم تا او با من سخن گوید. تو در پی راهی تا بدانی، من در پی خاموشی‌ام تا فانی شوم.»

شیخ دمی سکوت کرد. آنگاه گفت:

– «تو که‌ای؟»

درویش گفت:

– «بنده‌ای که سایه‌ی خود را نیز بت می‌داند و در جست‌وجوی آفتاب است. مرا نامی نیست، نشانم از بی‌نشانان است.»

شیخ به گریه افتاد. به مریدان گفت:

– «در میان هزار عالم، یک عارف خاموش، روشنی شب تار ماست. علم، پوست است؛ عشق، مغز. آن‌که عاشق است، بی‌صدا فریاد می‌زند.»

آن شب، شیخ تا سحر کنار درویش نشست، خاموش، شبی چون هزار شب عبادت. و چون بامداد شد، درویش رفته بود؛ بی‌صدا آمده بود، بی‌صدا رفته بود، چون نسیمی از عالم معنا…
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عارف، کسی است که با دل سخن می‌گوید، نه با زبان. در سکوت، خدا را می‌بیند. نه نام می‌خواهد، نه مقام، فقط وصل می‌جوید…
👏1
💕 داستان کوتاه

در شهری توریستی در گوشه ای
از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می‌برند و هر کدام بر مبنای اعتبارشان زندگی را گذران می‌کنند و پولی در بساط هیچکس نیست،

ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می‌شود.
او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می‌شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل می‌گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می‌رود.

صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمی‌دارد و در این فاصله می‌رود و بدهی خودش را به قصاب می‌پردازد.

قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمی‌دارد و با عجله سراغ دامداری می‌رود و بدهی خود را به او می‌پردازد.

دامدار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی‌اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می‌دهد.

یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به شهرداری می‌برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می‌پردازد.

حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می‌آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند.

حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی‌گردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمی‌دارد و می‌گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می‌کند.

در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است. ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگام به هم بدهی ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته و تسویه حساب کرده اند و ...
این است تعریف ساده اقتصاد

به همین دلیل است که می‌گویند انباشتن ثروت مجاز نیست،
آن را باید به کار بگیری تا همه چرخ های اقتصاد به گردش درآید و همه اجتماع از گردش پول بهره ببرند.
..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت_الهام_5🤰
#عشق_بچه👼
قسمت پنجم

پریسا سرشو انداخت پایین و گفت:چرا از پرورشگاه بچه نمیارید؟گفتم:وقتی من تخمک سالم دارم چرا بچه ی یکی دیگه رو بیارم؟؟؟بخدا تا اخر عمر مدیونت میشم،،بزار منم به ارزوم برسم.زندگیم پابرجا بمونه،گفت:مردم نمیگن تو که شوهر نداری این شکم گنده از کجا اومده؟گفتم:خانواده ات که سال به سال بهت سر نمیزنند..اوایل بارداری که زیاد مهم نیست و کسی متوجه نمیشه بعدش که شکم بستی و بزرگ شد ،هر جا خواستی، بری بهم بگو تا با بهنام بیام دنبالت و ببریمت..ببین پریسا…تو خودت میدونی که چقدر عاشق بچه ام،..نزار این ارزو به دلم بمونه،پریسا گفت:خانواده ی شوهرت چی؟؟به این کار راضین؟؟گفتم:به آی یو آی هم راضی نبودند ،،مهم بهنامه که راضیه…سرشو تکون داد و گفت:نمیدونم.حالا صبر کن فکر کنم،چند روز دیگه اگه جوابم مثبت بود بهت خبر میدم…قبول کردم و برگشتم خونه….چند روز گذشت و روز چهارم پریسا عصر،زمانی که بهنام هم بود اومد خونمون،.مثل همیشه یه تیپ ساده زده و اخم‌هاش هم توی هم بود..بهش سلام دادم و تعارف کردم..پریسا بدون مقدمه گفت:خودت میدونی برای چی اومدم،.تو مثل خواهرمی…نه از خواهرام خیلی بهتری…چه کمکها که بهم نکردی،.حالا نه ماه که چیزی نیست،.موافقم……

خوشحال بغلش کردم که گفت:ولی تمام هزینه های زندگی من توی این نه ماه به پای شماست…خودتون میبرید دکتر و خودتون دارو و وسایل میگیرید،تمام هرینه های پزشکی هم به پای شماست.عمل مامانم هم هست باید هزینه ها و مبلغ کلیه رو متقبل بشید.در نهایت بعد از زایمان یه مبلغی هم به خودم میدید..منو بهنام بهم نگاه کردیم و بهنام گفت:قبوله…خیلی خوشحال شدم..اون شب با کلی ارزو و خیالبافی خوابیدم….صبح زود بیدار شدم و همراه بهنام رفتیم خونه ی پریسا اینا و بردیمش پیش دکتر و کارهاشو انجام دادیم…پریسا دفترچه ی بیمه نداشت و همه رو ازاد حساب کردند و بهنام هم پرداخت کرد..اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم جز بسته شدن دهن مادرشوهرم و صدای گریه ی بچه….ازمایشات پریسا از هر نظر خوب بود جز کمبود اهن و ویتامین،دکتر داروهای خارجی نوشت تا یه مدت مصرف کنه و اون کمبودها جبران بشه..بعد از مصرف داروها که من هر روز یادش مینداختم، رفتیم برای جایگزینی جنین…..

ما از قبل جنین فریز شده داشتیم.جایگزینی انجام شد و برگشتیم خونه،یکماه گذشت و به پیشنهاد من بهنام پرستار اورد خونه تا از پریسا ازمایش بگیره….میخواستیم از بارداریش مطمئن بشیم…فردا بهنام رفت جواب ازمایش رو گرفت و با خوشحالی بهم زنگ زد و گفت:الهام.جواب مثبته…بقدری خوشحال شدم که جیغ کوتاهی کشید و گفتم:خداروشکر…درسته که بچه توی شکم من نبود ولی اینقدر خوشحال بودم که دلم میخواست کل محله رو شیرینی بدم،فرداش همراه پریسا رفتیم پیش دکتر و سونو انجام داد و گفت:همه چی نرمال و خوبه….دیگه میتونی به کارهای عادیت برسی و نیاز به استراحت هم نداری…با خوشحالی پریسا رو رسوندم خونشون و گفتم:تو استراحت کن تا من برم خرید..تا از اونجا اومدم بیرون ،زنگ زدم بهنام و همه چی رو تعریف کردم ‌وگفتم: من میرم خرید ،میخواهم یه سری خوراکی بخرم تا پریسا تقویت بشه…بهنام با خوشحالی گفت:الان برات پول واریز میکنم…خندیدم و گفتم:من پیش پریسا میمونم ،تو بعداز ظهر بیا دنبالم تا بریم برای بچه لباس بخریم……..

بهنام گفت:الهام..هنوز زوده….بزار ببینیم بچه دختره یا پسر؟با ذوق گفتم:عیبی نداره،،اسپورت میخریم.وای بهنام .!..نمیدونی چقدر خوشحالم،بالاخره داریم مامان و بابا میشیم…بهنام گفت:منم خیلی خوشحالم.برو خرید بعدا زنگ میزنم…خلاصه کلی موادغذایی خریدم و برگشتم پیش پریسا،میخواستم خوب بخوره تا بچه ام سالم باشه،،البته پریسا هم مهم بود ولی بچه ام مهمتر،وقتی رسیدم،،دیدم پریسا نشسته پیش مادرش و داره داروهاشو میده..سلام کردم اما خیلی خشک و خالی و اروم جواب سلاممو داد.تعجب کردم…نمیدونم چرا از وقتی فهمیده بود حامله است رفتارش با من سرد شده بود.اهمیت ندادم و رفتم توی آشپزخونه و خریده هارو جابجا کردم…همون لحظه پریسا اومد پیشم و با لبخند زورکی گفت:چه کررردی…! گفتم:همش بخاطر شماست…یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:مااااا..تعحب کردم که چرا رفتارش اینطوری شده اما هیچی نگفتم تا روی بچه تاثیری نزاره….

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_6
#عشق_بچه👼
قسمت ششم

پریسا توی آشپزخونه چرخی زد وگفت:میدونی چند ساله توی حسرت این میوه ها و خوراکیها هستم؟تو که وضع مالیت به این‌خوبیه و من صمیمی ترین دوست هستم ،تا حالا نگفتی که مرده ام یا زنده؟؟؟الان هم بخاطر بچه ات این کارهارو میکنی،چشمهام گرد شد و گفتم:پریسا،.من همیشه به فکر تو بودم.این بی انصافیه که در موردم اینطوری حرف میزنی…ادامه ندادم چون شنیده بودم خانمهای باردار رفتارشون عوض میشه و از طرفی عصبانیتش روی بچه تاثیر میزاره…با مهربونی براش میوه پوست کندم وگفتم:پریساجان..!..نمیخواهم ریا باشه ،،درسته من بخاطر بچه این کارهارو میکنم ولی تو هم صمیمی ترین دوستمی…پریسا اهی کشید و گفت:خواهرم میخواهد بیاد به مامان سر بزنه،نگران گفتم:حالا چی میشه؟بی حوصله شونه هاشو بالا انداخت و گفت:هنوز که شکمم معلوم نیست…میوه ها رو هم میگم تو برای عیادت مامان اوردی…گفتم:بخشکی ای شانس بد من…..از شانس بدی که داشتم آهی کشیدم و مشغول غذا پختن شدم….وقتی اماده شد یه کم برای خودم و بهنام برداشتم و بقیه اشو هم دادم مادر و دختر خوردند..

بالاخره بهنام زنگ زد و رفتم بیرون،.موقعی که سوار ماشین میشدم ، دیدم پریسا از پشت پنجره نگاه میکنه،،،براش دست تکون دادم…یه حالتی مثل بای بای کردن…داخل ماشین که نشستم بهنام گفت:پریسا چقدر عوض شده،گفتم:چطور؟بهنام شونه هاشو بالا انداخت و گفت:نمیدونم…قبلا یه‌جوره دیگه بود،،فکر کنم بخاطر بارداریشه،،آخه میگن خانمهای باردار چهرشون عوض میشه،با حال گرفته گرفتم:توی یه لحظه دیدن متوجه شدی؟جواب نداد،،.رسیدیم خونه.همه ی فکر و ذکرم بچه بود…درسته توی وجود من نبود ولی به هر حال بچه ی من بود و نگرانش بودم…یه روز صبح وقتی داشتم خونه رو نظافت میکردم با شنیدن صدای مادرشوهرم ضربان قلبم رفت بالا..از اونجایی که بهنام به پدر و مادر من خیلی احترام میزاشتم منم سعی میکردم مادرشو ناراحت نکنم..با مهربونی گفتم:سلام مادرجون…!با اخم و دلخوری گفت:چه سلامی،الهام خانم میشه بگی پیش کدوم دعا نویس میری که بهنام بدبخت حاضر شده بچه اشو توی شکم یکی دیگه بزاره،چرا اجازه نمیدی همونو بگیره؟چرا پاتو از زندگی بهنام بیرون نمیکشی…؟؟؟؟

با ناراحتی گفتم:مادرجان..!!چرا ترش میکنی!؟…اون بچه ی خودمونه…فقط جاش عوض شده،گفت:بس کن.برای کاراتون اسم نزارید..تو زن نیستی و نمیتونی بچه بیاری،فقط این وسط پولای پسرام داره هدر میشه…مادرشوهرم یه‌کم غرغر کرد و رفت…تا رفت زود شال و کلاه کردم که برم پیش پریسا…بهم کلید داده بود و میگفت حوصله ی در باز کردن ندارم،وقتی حوصله نداشت از جاش بلند شه پس تمام کاراشو من باید انجام میدادم،.همین که وارد خونشون شدم ،با تعجب دیدم‌خونه مثل بازار شامه،انگار که بمب ترکیده بود.بنظرم اومد پریسا از روی عمد هیچ کاری نمیکنه تا نوکری کردن منو ببینه و خودشو خانم تصور کنه،زود وارد اتاق پریسا شدم….پریسا روی تخت نشسته بود و گریه میکرد…گفتم:چی شده پریسا؟گفت:شوهر سابقم اومده بود.پول میخواست برای همین تمام خونه رو بهم ریخت تا پول پیدا کنه،در اخر مجبور شدم یه مقدار پولی که پس انداز داشتم رو بهش بدم تا شرش کم بشه ولی تهدید کرد که باز هم میاد..فکر کنم فهمیده چیکار کردم..با وجود اون اقا ،خانواده ام حتما میفهمند…..

نشستم کنارش و گفتم:ببینم کتکت زد.حالت خوبه.بچه طوریش نشده،؟نگاه تندی بهم انداخت و گفت:من میگم شوهر سابقم اومده و منو تهدید کرده،…تو فکر بچه ایی؟ناسلامتی دارم باهات درد و دل میکنم..حق به جانب گفتم:نگران نباش،من به بهنام میگم تا ادبش کنه،.صبحونه خوردی؟پاشو بیا تا بچه ضعیف نشده…منتظر پریسا نشدم و رفتم سمت آشپزخونه،.با یه دستم صبحونه اماده میکردم و با دست دیگه ام خونه رو جمع و جور…هرازگاهی هم پریسا رو صدا میزدم..بار چهارم که صداش زدم با صدای بلند گفت:بس کن،.این رفتارتو سر بچه ات پیاده کن،من هر وقت دلم بخواهد صبحونه میخورم،..الان گشنم نیست…..رفتم دستشو گرفتم و گفتم:اگه سر وقت غذا نخوری بچه ضعیف میشه…بزور بلند ‌شدو امد چند لقمه خورد…کم کم داشتم از اینکه پریسا رو برای بچه در نظر گرفته بودم پشیمون میشدم.طبق قرارداد باید حواسش به بچه میبود ولی اهمیت نمیداد.شب در مورد شوهر سابق پریسا با بهنام صحبت کردم ‌و ازش خواستم اون اقا رو تنبیه کنه تا پریسا توی ارامش باشه بلکه بچه ی سالمی بدنیا بیاره....

#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتو‌هشت

وای که اگر ارش میفهمید مادرش اومده اینجا غوغا به پا می‌شد ،هر قدمی که به سمت من برمیداشت ضربان قلبم تندتر می‌شد،پایین پله ها که رسید نگاه غصبناکی بهم کرد و گفت پس شما از دوستان تیمسار هستید؟مرجان دروغتون به هیچ وجه قابل بخشش نیست،انگار منو خوب نشناختید من دختر ملوک السلطنه هستم،هیچکس نمیتونه سر من کلاه بذاره……..هرکاری کردم نتونستم دهنمو باز کنم و چیزی بگم،با لباس های راحتی که من پوشیده بودم حتی نمیتونستم خودمو مهمون معرفی کنم…..مهتاب خانم پله هارو بالا اومد و درست مقابل من ایستاد،هر لحظه منتظر بودم دستشو بالا ببره و توی گوشم بزنه اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود،دستکش هاشو از توی دستش دراورد و غرید همین الان به ارش زنگ می‌زنی و میگی خودشو برسونه اینجا،آروم و لرزون گفتم من شماره ای از ارش ندارم،اصلا نمی‌دونم کجا کار میکنه….خنده ی عصبی بلندی کرد و گفت تو گفتی و منم باور کردم،فکر کردین با بچه طرفین؟حساب آرش رو هم جدا می رسم،ببین دختر جان فکر اینکه تو عروس خانواده ما بشی و خودتو به نون و نوا برسونی رو از سرت بیرون کن….. فکر می‌کنی من چیزی از گذشته ی تو نمیدونم؟من اگر قرار بود این قدر خنگ و احمق باشم که حالا اینجا نبودم،الان هم دیر نشده و اشکالی نداره خانواده ات که به خونه رسیدن و آرش هم ماهیانه بهشون پول میده،توهم که چند ماهی توی خوشی و رفاه زندگی کردی اما دیگه کافیه، بهت اجازه نمیدم با زندگی و آینده ی پسرم بازی کنی…..آرش کم آدمی نیست که بخواد خودش رو با جماعت گدا گشنه یکی بدونه،تو اصلا از شان و شخصیت خانواده ی ما خبر داری؟میدونی من توی این سالها چه دختر هایی رو به آرش معرفی کردم و به من نه گفت؟ من دختر وزیر رو براش انتخاب کرده بودم،دختر تیمسار،دختر آدم هایی که توی این شهر اسم و رسمی برای خودشون دارن، درست همون شبی که توی مراسم پاتختی اتوسا شما رو دیدم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاستونه،دخترجان ارش اندازه ی قد و قواره ی تو نیست،با چه سحر و جادویی پسر من رو پابند خودت کردی؟اگر فکر می‌کنی با به دنیا آوردن بچه پسر و این حرف‌ها میتونی خودتو توی زندگی آرش جا کنی حسابی کور خوندی،اگر آرش این حرفها رو بهت زده باید بگم همش پوچه……مهتاب خانم می گفت و من فقط با چشمهای خیس بهش نگاه میکردم نیومده شمشیر رو از رو کشیده بود نمیدونستم باید چی بهش بگم و چطور رفتار کنم کاش آرش اینجا بود و خودش باهاش صحبت میکرد…..نمیدونم از خوش‌شانسی من بود یا چیز دیگه ای که همون لحظه در به صدا در اومد و با باز شدن توسط نگهبان آرش توی چهار چوب در ظاهر شد،اینقدر خوشحال شده بودم که بی اختیار خندیدم و این خنده از چشم‌های تیزبین مهتاب خانم دور نموند….آرش که انگار از اومدن مادرش خبر داشت بدون اینکه متعجب بشه یا عکس العمل خاصی از خودش نشون بده آروم و با طمانینه از پله ها بالا آمد و درست رو به روی ما ایستاد…… مهتاب خانم نگاه غضبناکی به ارش کرد و گفت واقعا برای خودم متاسفم توی تمام این سال ها فکر می کردم که پسر با عرضه و با جنمی بزرگ کردم اما خوب انگار اشتباه میکردم،آرش این حق من نبود تو میدونی من تو رو با چه سختی بزرگ کردم وچطور به دندون کشیدم تا به اینجا رسیدی ،این بود جواب خوبیهای من؟چرا میخوای با آینده ی خودت و من بازی کنی،من تمام زندگیمو به پای تو گذاشتم الان که وقت دیدن نتیجه بود اینجوری زیر پای منو خالی کردی؟آرش نگاه عمیقی به مادرش انداخت و گفت بارها گفتم منو از این بازی کثیفی که راه انداختی دور کن،مادر من نمیخوام توی بازی شما شرکت کنم من پسرتم وسیله رسیدن به قدرت و پول و مال تو نیستم،چرا نمی خوای بفهمی؟من دیگه بزرگ شدم و خودم باید برای زندگیم تصمیم بگیرم،تا کی میخوای بهم امر و نهی کنی و برای زندگیم تصمیم بگیری؟اینکه میگم خودم می خوام همسر آینده مو انتخاب کنم حرف سنگینیه؟اخه چرا نمیزاری به حال خودم باشم؟مگه توی زندگی چی کم داری که اینجوری می کنی؟پول نداری،عشق نداری،رفاه و خوشبختی نداری،همه چیز داری پس بذار منم به حال خودم باشم،من توی این چند ماهی که مرجان توی زندگیم اومده دارم طعم آرامش رو میچشم،دارم با خوبی و خوشی زندگی می کنم،البته اگه شما بذاری.....مهتاب خانم که مشخص بود حسابی به هم ریخته با صدای تقریبا بلندی گفت:بسه دیگه آرش بسه،بس کن این حرفای مضخرفو ،همیشه خودتو با این اراجیف توجیح کردی،واقعا نمیفهمی من دارم برای خودت میگم؟ تو خودت رو با تیمسار مقایسه نکن اون اگر با مستی ازدواج کرد و براش مهم نبود که پدرت بچه هاش رو قبول میکنه یا نه به خاطر این بود که دستش به دهنش میرسه اون هیچ احتیاجی به قدرت و ثروت پدر تو نداره اینو بفهم آرش اما تو داری،اون عمارت و ثروت همش باید به تو برسه،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتونه

پدرت هیچ وقت بچه های تو رو از این زن قبول نمیکنه بهت قول میدم خودت میدونی چقدر حساسه خودت میدونی چه دخترهایی رو برات انتخاب کرد و تو نه گفتی.....من نمیزارم زندگیتو خراب کنی نمیزارم با یک تصمیم اشتباه احساسی،پشت پا به آیندت بزنی.......آرش کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت برای آخرین بار میگم مادر،بزار زندگیمو بکنم اگر دنیا دنیا عوض بشه،اگر آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من مرجان رو ول نمیکنم، میخوای بفهم میخوای نفهم،مرجان تمام زندگی منه،منم مثل تیمسار هیچ احتیاجی به پول و ثروت و قدرت پدرم ندارم،من مثل شما نیستم که فقط این چیزها برام مهم باشه،من از زندگیم فقط عشق و آرامش می‌خوام که اونو کنار مرجان پیدا کردم.......مهتاب خانم ایندفعه به سمت من برگشت و با نگاه پر از کینه ای گفت جوری قلم پاهاتو خورد میکنم که دیگه دور و بر زندگی پسر من پیدات نشه بدبخت گدا گشنه،چیه پول میخوای؟طلا میخوای؟چی میخوای من همه رو بهت میدم فقط گورتو از زندگی پسرم گم کن .......
انقد حرفاش برام سخت و غیر قابل تحمل بود که دیگه نتونستم اونجا بمونم و سریع داخل رفتم،توی پله ها صدای ارش به گوشم رسید که با فریاد به مادرش گفت دست از سر منو زندگیم بردار،حالا که اینجوری شد من خودم فردا میام با پدرم صحبت میکنم،شده به پاش میفتم اما راضیش میکنم…..توی اتاق که رفتم دیگه صداشو نشنیدم،یعنی گناه من فقط فقر بود؟بخاطر پول اینجوری مورد بی مهری قرار گرفته بودم و‌مادر ارش به خودش اجازه داد انقدر بهم توهین کنه؟گریه ام تبدیل به هق هق شده بود و هیچ جوری نمیتونستم آروم بشم…..نمی‌دونم چقد گذشته بود که در اتاق باز شد ‌ ارش با قیافه ای درهم و ناراحت وارد شد،دلم میخواست تنها باشم اما روم نمیشد بهش بگم از اتاق بیرون بره،لبه ی تخت که نشست سرشو پایین برد و دستاشو کرد تو موهاش،یکم که گذشت با لحن آرومی گفت من واقعا ازت معذرت می‌خوام مرجان،نمیدونم الان باید چی بگم بهت،من برای همین مسائل بود که دوست نداشتم باهاشون آشنا بشی،متاسفانه مادر من آدم فوق العاده خودخواه و مغروریه و همه چیز رو فقط توی پول میبینه،فکر می‌کنی چرا من حاضر نشدم با دخترهایی که بهم معرفی می‌کرد ازدواج کنم؟چون تمام اونا فقط دخترای پولداری بودن که بجز لباس و آرایش و خوش گذرونی چیزی سرشون نمیشد ،فقط چون پدر پولداری داشتن مادر من فکر میکرد برام مناسبن،فکر می‌کنی پدر من چرا هنوز حاضر نشده بچه های تیمسار رو قبول کنه؟چون مادرم با همین افکار پوچش توی گوشش خونده که اونا از یه مادر خدمتکار به دنیا اومدن و اصلا خون خاندان وثوق توی رگشون نیست.......با دست اشکامو پاک کردمو گفتم توکه از این چیزا خبر داشتی چرا اومدی سراغ من؟میخواستی فقط من تحقیرشم؟توکه میدونستی من در حد و اندازه ی تو نیستم،چرا این کارو باهام کردی؟منکه داشتم با بدبختی زندگی میکردم کاری به کسی نداشتم سرم به کار خودم بود……به هق هق افتاده بودم و‌دیگه نتونستم حرف بزنم،ارش بهم نزدیک شد،آب دهنشو قورت داد و‌محکم گفت دیگه هیچوقت اینجوری گریه نکن خب؟من اشکاتو میبینم دلم می‌خواد بمیرم،تو از چی میترسی؟از تهدیدای مادرم؟مرجان من نمیذارم یه تار مو از سرت کم شه،تا قیامتم که باشه خودم سپر بلات میشم...
چند روزی گذشت و همه چیز در آرامش بود،مهتاب خانم دیگه خبری ازش نشد و با خودم گفتم حتما فهمیده دیگه کاری از دستش بر نمیاد و بی خیال شده...... اما اون ماه هنوز خبری از ماهیانم نشده بود،خدا خدا میکردم حامله باشم تا خیالمون راحت بشه اما من که هیچ علائمی نداشتم،مگر نه اینکه زن باردار مدام استفراغ می‌کنه و حالش بده پس چرا من حالم انقدر خوب بود؟اون روزها تمام فکر و ذکرم حاملگی بود و فکر میکردم اگر نتونم بچه ای برای ارش به دنیا بیارم ازم سرد میشه و به حرف مادرش گوش میده......آرش مدام سعی می‌کرد با شوخی و خنده و بیرون رفتن حرف های مادرشو از ذهن من پاک کنه تا دلگیر نباشم،نمیدونستم باید قضیه ی عقب افتادنم رو بهش بگم یا نه اما سعی کردم تا مطمئن شدنم چیزی نگم......یه شب که توی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به عکس های بچگی ارش نگاه میکردم در اتاق باز شد و ارش در حالیکه سراسیمه بود داخل شد،با تعجب نیم خیز شدم و گفتم چی شده ارش؟چرا انقدر مضطربی؟اتفاق بدی افتاده؟ارش یکراست سراغ کمد رفت و در حالیکه داشت لباس هاشو روی تخت پرت میکرد گفت برام پاپوش درست کردن مرجان،اگه گیرم بیارن اعدامم میکنن،انقد گیج و منگ شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم،از روی تخت پایین اومدم و گفتم توروخدا قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی ارش؟پاپوش چیه کی این کارو کرده؟ارش ساک لباسشو از توی کمد در آورد و گفت بیین مرجان من برام یه مشکل پیش اومده و مجبورم یه مدت نباشم،تورو نمیتونم با خودم ببرم چون اصلا نمی‌دونم کجا باید برم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتاد

ازت خواهش میکنم همینجا توی خونه بمون تا هروقت جاگیر شدم خبرت کنم باشه؟
فقط میتونی به شهریار اعتماد کنی مرجان،حتی اگر مادرم یا تیمسار جلوی در اومدن و خواستن کمکت کنن قبول نکن،تنها کسی که مورد اعتماد منه شهریاره…….با بغض گفتم ارش توروخدا نرو،حداقل منو هم با خودت ببر،من اینجا بدون تو میمیرم ارش قول میدم واست مشکلی پیش نیارم فقط خواهش میکنم بذار بیام…..ارش که صدای بغض آلود من رو شنید دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت بهت قول میدم که برگردم،من شاید مجبور بشم از کشور خارش بشم،توی اولین فرصت که خیالم از بابت جا و مکانم راحت بشه تورو هم میبرم پیش خودم،فقط بهم قول بده مواظب خودت باشی،با گریه گفتم ارش توروخدا بمون،من مطمئنم تیمسار میتونه بهت کمک کنه،برادرته چطور نمیتونه به دادت برسه؟ارش پوزخندی زد و گفت امروز فهمیدم که از صدتا دشمن هم برای من بدتره فقط مواظب خودت باش عشق م....هیچوقت فکر نمیکردم خداحافظی انقدر جانفرسا باشه،ارش رفت و من تا خود صبح مثل دیوونه ها دور خودم چرخیدم و گریه کردم،نه سواد داشتم و نه کسی رو میشناختم باید چکار میکردم……کاش راضیش میکردم با هم بریم من بدون ارش نمیتونم زندگی کنم،چطور میتونستم به شهریار اطمینان کنم،مگر ارش خودش نمیگفت به هیچ کس رحم نمیکنه،تیمسار چکار کرده بود که ارش انقدر از دستش ناراحت بود و میگفت از دشمن هم برام بدتره؟یعنی خانواده اش با اینهمه نفوذ نمیتونستن کاری براش بکنن؟شاید هم میتونستن اما بخاطر اینکه مارو‌ از هم دور کنن حاضر نشدن کاری بکنن،به نظر میومد مادرش هم توی این قضیه نقش داشته باشه،خودش گفته بود برای جدا کردن منو ارش از هم از هیچ کاری دریغ نمیکنه…..اونشب بدترین شب زندگیم بود،تا خود صبح منتظر بودم ارش بیاد خونه و با خنده بگه داشته شوخی میکرده و میخواسته منو اذیت کنه،درسته با عشق باهاش ازدواج نکرده بودم ‌ و اوایل دوستش نداشتم اما توی این چند ماه انقد باهام خوب بود و بهم عشق ورزیده بود که منم عاشقش شده بودم…..آفتاب که طلوع کرد طلعت با سینی صبحانه توی اتاق اومد و ازم خواست چند لقمه بخورم،انقد حالم بد بود که به محتویات سینی نگاه میکردم حالت تهوع میگرفتم……کاش حداقل خانواده ام اینجا بودن،همینکه پیششون میرفتم و تنها نبودم خوب بود،بخاطر توصیه ی ارش میترسیدم تا توی حیاط هم برم،مادری که به بچه ی خودش رحم نمیکرد چه انتظاری بود که به من رحم کنه؟دو روز از رفتن ارش گذشته بود و من مرگ رو با چشم هام دیدم،بی خبری بدترین درد دنیا بود و همینکه نمیدونستم ارش کجاست و حالش خوبه یا نه قلبمو از جا می‌کند،روز سوم بود که بلاخره در خونه به صدا دراومد و من به خیال اینکه ارش اومده با شوق پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم،نگهبان که به سمت در رفت خدا خدا میکردم ارش توی چهارچوب در ظاهر بشه اما با دیدن شهریار تمام امیدم نا امید شد،این اینجا چکار میکرد؟اصلا دوست نداشتم در نبود ارش اینجا رفت و آمد کنه حتی با وجود اینکه ارش فقط شهریار رو معتمد خودش معرفی کرده بود…….کت و شلوار شیکی پوشیده بود و انقدر به خودش رسیده بود که انگار به عروسی دعوت شده،از پله ها که بالا اومد با صدای رسایی سلام کرد و گفت امیدوارم حالتون خوب باشه،قصد مزاحمت نداشتم فقط ارش بهم سپرده که مدام بیام اینجا و بهتون سر بزنم…….
خیلی سرد جواب سلامش رو دادم و درحالیکه سعی میکردم استرس و اضطرابم رو پنهان کنم گفتم:شما از ارش خبر دارید؟من می‌خوام برم پیشش هرجوری که شده خواهش میکنم بهم کمک کنید،اگه این کار رو برام بکنید تا آخر عمر مدیونتون میشم،شهریار درحالیکه با نگاهش کم مونده بود منو قورت بده گفت انگار شما متوجه نیستید،اصلا میدونید آرش چرا رفته؟براش پرونده ی جاسوسی درست کردن،اونم برای کی؟برای نیروهای آشوبگر ‌و ضد حکومت،من حتی اگر از جای ارش خبر داشته باشم نمیتونم چیزی بگم چون اینجوری جونش به خطر میفته،نمیخوام ناامیدتون کنم اما برای همیشه فکر ارش رو از سرتون بیرون کنید،اون دیگه نمیتونه برگرده چون به محض اومدنش یکراست باید بره توی زندان،البته نگرانش نباش خانواده اش اونو فرستادن به یکی از بهترین کشورهای دنیا و اونجا داره برای خودش خوش میگذرونه.....
نمیدونم چرا از لحن حرف زدن شهریار بدم اومد و با اخم ظریفی گفتم این طرز حرف زدن اصلا درست نیست آقای شهریار،آرش به شما اعتماد داشت و به من گفته بود فقط میتونم به شما اعتماد کنم و هر خبری که ازش بشه شما به من اطلاع میدید اما حالا دارید بهم بگید که بی خیالش بشم و دیگه هیچ وقت بر نمیگرده؟باید خدمتتون عرض کنم که همچین چیزی محاله و حتی اگر شده خودم تنها میرم و آرش و پیدا می کنم......شهریار پوزخندی زد و گفت هیچ کاری از دستت بر نمیاد خانم‌زیبا،حتی خط تلفن این خونه کنترله

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
2025/07/09 21:23:55
Back to Top
HTML Embed Code: