#سرگذشت_الهام_6
#عشق_بچه👼
قسمت ششم
پریسا توی آشپزخونه چرخی زد وگفت:میدونی چند ساله توی حسرت این میوه ها و خوراکیها هستم؟تو که وضع مالیت به اینخوبیه و من صمیمی ترین دوست هستم ،تا حالا نگفتی که مرده ام یا زنده؟؟؟الان هم بخاطر بچه ات این کارهارو میکنی،چشمهام گرد شد و گفتم:پریسا،.من همیشه به فکر تو بودم.این بی انصافیه که در موردم اینطوری حرف میزنی…ادامه ندادم چون شنیده بودم خانمهای باردار رفتارشون عوض میشه و از طرفی عصبانیتش روی بچه تاثیر میزاره…با مهربونی براش میوه پوست کندم وگفتم:پریساجان..!..نمیخواهم ریا باشه ،،درسته من بخاطر بچه این کارهارو میکنم ولی تو هم صمیمی ترین دوستمی…پریسا اهی کشید و گفت:خواهرم میخواهد بیاد به مامان سر بزنه،نگران گفتم:حالا چی میشه؟بی حوصله شونه هاشو بالا انداخت و گفت:هنوز که شکمم معلوم نیست…میوه ها رو هم میگم تو برای عیادت مامان اوردی…گفتم:بخشکی ای شانس بد من…..از شانس بدی که داشتم آهی کشیدم و مشغول غذا پختن شدم….وقتی اماده شد یه کم برای خودم و بهنام برداشتم و بقیه اشو هم دادم مادر و دختر خوردند..
بالاخره بهنام زنگ زد و رفتم بیرون،.موقعی که سوار ماشین میشدم ، دیدم پریسا از پشت پنجره نگاه میکنه،،،براش دست تکون دادم…یه حالتی مثل بای بای کردن…داخل ماشین که نشستم بهنام گفت:پریسا چقدر عوض شده،گفتم:چطور؟بهنام شونه هاشو بالا انداخت و گفت:نمیدونم…قبلا یهجوره دیگه بود،،فکر کنم بخاطر بارداریشه،،آخه میگن خانمهای باردار چهرشون عوض میشه،با حال گرفته گرفتم:توی یه لحظه دیدن متوجه شدی؟جواب نداد،،.رسیدیم خونه.همه ی فکر و ذکرم بچه بود…درسته توی وجود من نبود ولی به هر حال بچه ی من بود و نگرانش بودم…یه روز صبح وقتی داشتم خونه رو نظافت میکردم با شنیدن صدای مادرشوهرم ضربان قلبم رفت بالا..از اونجایی که بهنام به پدر و مادر من خیلی احترام میزاشتم منم سعی میکردم مادرشو ناراحت نکنم..با مهربونی گفتم:سلام مادرجون…!با اخم و دلخوری گفت:چه سلامی،الهام خانم میشه بگی پیش کدوم دعا نویس میری که بهنام بدبخت حاضر شده بچه اشو توی شکم یکی دیگه بزاره،چرا اجازه نمیدی همونو بگیره؟چرا پاتو از زندگی بهنام بیرون نمیکشی…؟؟؟؟
با ناراحتی گفتم:مادرجان..!!چرا ترش میکنی!؟…اون بچه ی خودمونه…فقط جاش عوض شده،گفت:بس کن.برای کاراتون اسم نزارید..تو زن نیستی و نمیتونی بچه بیاری،فقط این وسط پولای پسرام داره هدر میشه…مادرشوهرم یهکم غرغر کرد و رفت…تا رفت زود شال و کلاه کردم که برم پیش پریسا…بهم کلید داده بود و میگفت حوصله ی در باز کردن ندارم،وقتی حوصله نداشت از جاش بلند شه پس تمام کاراشو من باید انجام میدادم،.همین که وارد خونشون شدم ،با تعجب دیدمخونه مثل بازار شامه،انگار که بمب ترکیده بود.بنظرم اومد پریسا از روی عمد هیچ کاری نمیکنه تا نوکری کردن منو ببینه و خودشو خانم تصور کنه،زود وارد اتاق پریسا شدم….پریسا روی تخت نشسته بود و گریه میکرد…گفتم:چی شده پریسا؟گفت:شوهر سابقم اومده بود.پول میخواست برای همین تمام خونه رو بهم ریخت تا پول پیدا کنه،در اخر مجبور شدم یه مقدار پولی که پس انداز داشتم رو بهش بدم تا شرش کم بشه ولی تهدید کرد که باز هم میاد..فکر کنم فهمیده چیکار کردم..با وجود اون اقا ،خانواده ام حتما میفهمند…..
نشستم کنارش و گفتم:ببینم کتکت زد.حالت خوبه.بچه طوریش نشده،؟نگاه تندی بهم انداخت و گفت:من میگم شوهر سابقم اومده و منو تهدید کرده،…تو فکر بچه ایی؟ناسلامتی دارم باهات درد و دل میکنم..حق به جانب گفتم:نگران نباش،من به بهنام میگم تا ادبش کنه،.صبحونه خوردی؟پاشو بیا تا بچه ضعیف نشده…منتظر پریسا نشدم و رفتم سمت آشپزخونه،.با یه دستم صبحونه اماده میکردم و با دست دیگه ام خونه رو جمع و جور…هرازگاهی هم پریسا رو صدا میزدم..بار چهارم که صداش زدم با صدای بلند گفت:بس کن،.این رفتارتو سر بچه ات پیاده کن،من هر وقت دلم بخواهد صبحونه میخورم،..الان گشنم نیست…..رفتم دستشو گرفتم و گفتم:اگه سر وقت غذا نخوری بچه ضعیف میشه…بزور بلند شدو امد چند لقمه خورد…کم کم داشتم از اینکه پریسا رو برای بچه در نظر گرفته بودم پشیمون میشدم.طبق قرارداد باید حواسش به بچه میبود ولی اهمیت نمیداد.شب در مورد شوهر سابق پریسا با بهنام صحبت کردم و ازش خواستم اون اقا رو تنبیه کنه تا پریسا توی ارامش باشه بلکه بچه ی سالمی بدنیا بیاره....
#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت ششم
پریسا توی آشپزخونه چرخی زد وگفت:میدونی چند ساله توی حسرت این میوه ها و خوراکیها هستم؟تو که وضع مالیت به اینخوبیه و من صمیمی ترین دوست هستم ،تا حالا نگفتی که مرده ام یا زنده؟؟؟الان هم بخاطر بچه ات این کارهارو میکنی،چشمهام گرد شد و گفتم:پریسا،.من همیشه به فکر تو بودم.این بی انصافیه که در موردم اینطوری حرف میزنی…ادامه ندادم چون شنیده بودم خانمهای باردار رفتارشون عوض میشه و از طرفی عصبانیتش روی بچه تاثیر میزاره…با مهربونی براش میوه پوست کندم وگفتم:پریساجان..!..نمیخواهم ریا باشه ،،درسته من بخاطر بچه این کارهارو میکنم ولی تو هم صمیمی ترین دوستمی…پریسا اهی کشید و گفت:خواهرم میخواهد بیاد به مامان سر بزنه،نگران گفتم:حالا چی میشه؟بی حوصله شونه هاشو بالا انداخت و گفت:هنوز که شکمم معلوم نیست…میوه ها رو هم میگم تو برای عیادت مامان اوردی…گفتم:بخشکی ای شانس بد من…..از شانس بدی که داشتم آهی کشیدم و مشغول غذا پختن شدم….وقتی اماده شد یه کم برای خودم و بهنام برداشتم و بقیه اشو هم دادم مادر و دختر خوردند..
بالاخره بهنام زنگ زد و رفتم بیرون،.موقعی که سوار ماشین میشدم ، دیدم پریسا از پشت پنجره نگاه میکنه،،،براش دست تکون دادم…یه حالتی مثل بای بای کردن…داخل ماشین که نشستم بهنام گفت:پریسا چقدر عوض شده،گفتم:چطور؟بهنام شونه هاشو بالا انداخت و گفت:نمیدونم…قبلا یهجوره دیگه بود،،فکر کنم بخاطر بارداریشه،،آخه میگن خانمهای باردار چهرشون عوض میشه،با حال گرفته گرفتم:توی یه لحظه دیدن متوجه شدی؟جواب نداد،،.رسیدیم خونه.همه ی فکر و ذکرم بچه بود…درسته توی وجود من نبود ولی به هر حال بچه ی من بود و نگرانش بودم…یه روز صبح وقتی داشتم خونه رو نظافت میکردم با شنیدن صدای مادرشوهرم ضربان قلبم رفت بالا..از اونجایی که بهنام به پدر و مادر من خیلی احترام میزاشتم منم سعی میکردم مادرشو ناراحت نکنم..با مهربونی گفتم:سلام مادرجون…!با اخم و دلخوری گفت:چه سلامی،الهام خانم میشه بگی پیش کدوم دعا نویس میری که بهنام بدبخت حاضر شده بچه اشو توی شکم یکی دیگه بزاره،چرا اجازه نمیدی همونو بگیره؟چرا پاتو از زندگی بهنام بیرون نمیکشی…؟؟؟؟
با ناراحتی گفتم:مادرجان..!!چرا ترش میکنی!؟…اون بچه ی خودمونه…فقط جاش عوض شده،گفت:بس کن.برای کاراتون اسم نزارید..تو زن نیستی و نمیتونی بچه بیاری،فقط این وسط پولای پسرام داره هدر میشه…مادرشوهرم یهکم غرغر کرد و رفت…تا رفت زود شال و کلاه کردم که برم پیش پریسا…بهم کلید داده بود و میگفت حوصله ی در باز کردن ندارم،وقتی حوصله نداشت از جاش بلند شه پس تمام کاراشو من باید انجام میدادم،.همین که وارد خونشون شدم ،با تعجب دیدمخونه مثل بازار شامه،انگار که بمب ترکیده بود.بنظرم اومد پریسا از روی عمد هیچ کاری نمیکنه تا نوکری کردن منو ببینه و خودشو خانم تصور کنه،زود وارد اتاق پریسا شدم….پریسا روی تخت نشسته بود و گریه میکرد…گفتم:چی شده پریسا؟گفت:شوهر سابقم اومده بود.پول میخواست برای همین تمام خونه رو بهم ریخت تا پول پیدا کنه،در اخر مجبور شدم یه مقدار پولی که پس انداز داشتم رو بهش بدم تا شرش کم بشه ولی تهدید کرد که باز هم میاد..فکر کنم فهمیده چیکار کردم..با وجود اون اقا ،خانواده ام حتما میفهمند…..
نشستم کنارش و گفتم:ببینم کتکت زد.حالت خوبه.بچه طوریش نشده،؟نگاه تندی بهم انداخت و گفت:من میگم شوهر سابقم اومده و منو تهدید کرده،…تو فکر بچه ایی؟ناسلامتی دارم باهات درد و دل میکنم..حق به جانب گفتم:نگران نباش،من به بهنام میگم تا ادبش کنه،.صبحونه خوردی؟پاشو بیا تا بچه ضعیف نشده…منتظر پریسا نشدم و رفتم سمت آشپزخونه،.با یه دستم صبحونه اماده میکردم و با دست دیگه ام خونه رو جمع و جور…هرازگاهی هم پریسا رو صدا میزدم..بار چهارم که صداش زدم با صدای بلند گفت:بس کن،.این رفتارتو سر بچه ات پیاده کن،من هر وقت دلم بخواهد صبحونه میخورم،..الان گشنم نیست…..رفتم دستشو گرفتم و گفتم:اگه سر وقت غذا نخوری بچه ضعیف میشه…بزور بلند شدو امد چند لقمه خورد…کم کم داشتم از اینکه پریسا رو برای بچه در نظر گرفته بودم پشیمون میشدم.طبق قرارداد باید حواسش به بچه میبود ولی اهمیت نمیداد.شب در مورد شوهر سابق پریسا با بهنام صحبت کردم و ازش خواستم اون اقا رو تنبیه کنه تا پریسا توی ارامش باشه بلکه بچه ی سالمی بدنیا بیاره....
#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوهشت
وای که اگر ارش میفهمید مادرش اومده اینجا غوغا به پا میشد ،هر قدمی که به سمت من برمیداشت ضربان قلبم تندتر میشد،پایین پله ها که رسید نگاه غصبناکی بهم کرد و گفت پس شما از دوستان تیمسار هستید؟مرجان دروغتون به هیچ وجه قابل بخشش نیست،انگار منو خوب نشناختید من دختر ملوک السلطنه هستم،هیچکس نمیتونه سر من کلاه بذاره……..هرکاری کردم نتونستم دهنمو باز کنم و چیزی بگم،با لباس های راحتی که من پوشیده بودم حتی نمیتونستم خودمو مهمون معرفی کنم…..مهتاب خانم پله هارو بالا اومد و درست مقابل من ایستاد،هر لحظه منتظر بودم دستشو بالا ببره و توی گوشم بزنه اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود،دستکش هاشو از توی دستش دراورد و غرید همین الان به ارش زنگ میزنی و میگی خودشو برسونه اینجا،آروم و لرزون گفتم من شماره ای از ارش ندارم،اصلا نمیدونم کجا کار میکنه….خنده ی عصبی بلندی کرد و گفت تو گفتی و منم باور کردم،فکر کردین با بچه طرفین؟حساب آرش رو هم جدا می رسم،ببین دختر جان فکر اینکه تو عروس خانواده ما بشی و خودتو به نون و نوا برسونی رو از سرت بیرون کن….. فکر میکنی من چیزی از گذشته ی تو نمیدونم؟من اگر قرار بود این قدر خنگ و احمق باشم که حالا اینجا نبودم،الان هم دیر نشده و اشکالی نداره خانواده ات که به خونه رسیدن و آرش هم ماهیانه بهشون پول میده،توهم که چند ماهی توی خوشی و رفاه زندگی کردی اما دیگه کافیه، بهت اجازه نمیدم با زندگی و آینده ی پسرم بازی کنی…..آرش کم آدمی نیست که بخواد خودش رو با جماعت گدا گشنه یکی بدونه،تو اصلا از شان و شخصیت خانواده ی ما خبر داری؟میدونی من توی این سالها چه دختر هایی رو به آرش معرفی کردم و به من نه گفت؟ من دختر وزیر رو براش انتخاب کرده بودم،دختر تیمسار،دختر آدم هایی که توی این شهر اسم و رسمی برای خودشون دارن، درست همون شبی که توی مراسم پاتختی اتوسا شما رو دیدم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاستونه،دخترجان ارش اندازه ی قد و قواره ی تو نیست،با چه سحر و جادویی پسر من رو پابند خودت کردی؟اگر فکر میکنی با به دنیا آوردن بچه پسر و این حرفها میتونی خودتو توی زندگی آرش جا کنی حسابی کور خوندی،اگر آرش این حرفها رو بهت زده باید بگم همش پوچه……مهتاب خانم می گفت و من فقط با چشمهای خیس بهش نگاه میکردم نیومده شمشیر رو از رو کشیده بود نمیدونستم باید چی بهش بگم و چطور رفتار کنم کاش آرش اینجا بود و خودش باهاش صحبت میکرد…..نمیدونم از خوششانسی من بود یا چیز دیگه ای که همون لحظه در به صدا در اومد و با باز شدن توسط نگهبان آرش توی چهار چوب در ظاهر شد،اینقدر خوشحال شده بودم که بی اختیار خندیدم و این خنده از چشمهای تیزبین مهتاب خانم دور نموند….آرش که انگار از اومدن مادرش خبر داشت بدون اینکه متعجب بشه یا عکس العمل خاصی از خودش نشون بده آروم و با طمانینه از پله ها بالا آمد و درست رو به روی ما ایستاد…… مهتاب خانم نگاه غضبناکی به ارش کرد و گفت واقعا برای خودم متاسفم توی تمام این سال ها فکر می کردم که پسر با عرضه و با جنمی بزرگ کردم اما خوب انگار اشتباه میکردم،آرش این حق من نبود تو میدونی من تو رو با چه سختی بزرگ کردم وچطور به دندون کشیدم تا به اینجا رسیدی ،این بود جواب خوبیهای من؟چرا میخوای با آینده ی خودت و من بازی کنی،من تمام زندگیمو به پای تو گذاشتم الان که وقت دیدن نتیجه بود اینجوری زیر پای منو خالی کردی؟آرش نگاه عمیقی به مادرش انداخت و گفت بارها گفتم منو از این بازی کثیفی که راه انداختی دور کن،مادر من نمیخوام توی بازی شما شرکت کنم من پسرتم وسیله رسیدن به قدرت و پول و مال تو نیستم،چرا نمی خوای بفهمی؟من دیگه بزرگ شدم و خودم باید برای زندگیم تصمیم بگیرم،تا کی میخوای بهم امر و نهی کنی و برای زندگیم تصمیم بگیری؟اینکه میگم خودم می خوام همسر آینده مو انتخاب کنم حرف سنگینیه؟اخه چرا نمیزاری به حال خودم باشم؟مگه توی زندگی چی کم داری که اینجوری می کنی؟پول نداری،عشق نداری،رفاه و خوشبختی نداری،همه چیز داری پس بذار منم به حال خودم باشم،من توی این چند ماهی که مرجان توی زندگیم اومده دارم طعم آرامش رو میچشم،دارم با خوبی و خوشی زندگی می کنم،البته اگه شما بذاری.....مهتاب خانم که مشخص بود حسابی به هم ریخته با صدای تقریبا بلندی گفت:بسه دیگه آرش بسه،بس کن این حرفای مضخرفو ،همیشه خودتو با این اراجیف توجیح کردی،واقعا نمیفهمی من دارم برای خودت میگم؟ تو خودت رو با تیمسار مقایسه نکن اون اگر با مستی ازدواج کرد و براش مهم نبود که پدرت بچه هاش رو قبول میکنه یا نه به خاطر این بود که دستش به دهنش میرسه اون هیچ احتیاجی به قدرت و ثروت پدر تو نداره اینو بفهم آرش اما تو داری،اون عمارت و ثروت همش باید به تو برسه،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوهشت
وای که اگر ارش میفهمید مادرش اومده اینجا غوغا به پا میشد ،هر قدمی که به سمت من برمیداشت ضربان قلبم تندتر میشد،پایین پله ها که رسید نگاه غصبناکی بهم کرد و گفت پس شما از دوستان تیمسار هستید؟مرجان دروغتون به هیچ وجه قابل بخشش نیست،انگار منو خوب نشناختید من دختر ملوک السلطنه هستم،هیچکس نمیتونه سر من کلاه بذاره……..هرکاری کردم نتونستم دهنمو باز کنم و چیزی بگم،با لباس های راحتی که من پوشیده بودم حتی نمیتونستم خودمو مهمون معرفی کنم…..مهتاب خانم پله هارو بالا اومد و درست مقابل من ایستاد،هر لحظه منتظر بودم دستشو بالا ببره و توی گوشم بزنه اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود،دستکش هاشو از توی دستش دراورد و غرید همین الان به ارش زنگ میزنی و میگی خودشو برسونه اینجا،آروم و لرزون گفتم من شماره ای از ارش ندارم،اصلا نمیدونم کجا کار میکنه….خنده ی عصبی بلندی کرد و گفت تو گفتی و منم باور کردم،فکر کردین با بچه طرفین؟حساب آرش رو هم جدا می رسم،ببین دختر جان فکر اینکه تو عروس خانواده ما بشی و خودتو به نون و نوا برسونی رو از سرت بیرون کن….. فکر میکنی من چیزی از گذشته ی تو نمیدونم؟من اگر قرار بود این قدر خنگ و احمق باشم که حالا اینجا نبودم،الان هم دیر نشده و اشکالی نداره خانواده ات که به خونه رسیدن و آرش هم ماهیانه بهشون پول میده،توهم که چند ماهی توی خوشی و رفاه زندگی کردی اما دیگه کافیه، بهت اجازه نمیدم با زندگی و آینده ی پسرم بازی کنی…..آرش کم آدمی نیست که بخواد خودش رو با جماعت گدا گشنه یکی بدونه،تو اصلا از شان و شخصیت خانواده ی ما خبر داری؟میدونی من توی این سالها چه دختر هایی رو به آرش معرفی کردم و به من نه گفت؟ من دختر وزیر رو براش انتخاب کرده بودم،دختر تیمسار،دختر آدم هایی که توی این شهر اسم و رسمی برای خودشون دارن، درست همون شبی که توی مراسم پاتختی اتوسا شما رو دیدم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاستونه،دخترجان ارش اندازه ی قد و قواره ی تو نیست،با چه سحر و جادویی پسر من رو پابند خودت کردی؟اگر فکر میکنی با به دنیا آوردن بچه پسر و این حرفها میتونی خودتو توی زندگی آرش جا کنی حسابی کور خوندی،اگر آرش این حرفها رو بهت زده باید بگم همش پوچه……مهتاب خانم می گفت و من فقط با چشمهای خیس بهش نگاه میکردم نیومده شمشیر رو از رو کشیده بود نمیدونستم باید چی بهش بگم و چطور رفتار کنم کاش آرش اینجا بود و خودش باهاش صحبت میکرد…..نمیدونم از خوششانسی من بود یا چیز دیگه ای که همون لحظه در به صدا در اومد و با باز شدن توسط نگهبان آرش توی چهار چوب در ظاهر شد،اینقدر خوشحال شده بودم که بی اختیار خندیدم و این خنده از چشمهای تیزبین مهتاب خانم دور نموند….آرش که انگار از اومدن مادرش خبر داشت بدون اینکه متعجب بشه یا عکس العمل خاصی از خودش نشون بده آروم و با طمانینه از پله ها بالا آمد و درست رو به روی ما ایستاد…… مهتاب خانم نگاه غضبناکی به ارش کرد و گفت واقعا برای خودم متاسفم توی تمام این سال ها فکر می کردم که پسر با عرضه و با جنمی بزرگ کردم اما خوب انگار اشتباه میکردم،آرش این حق من نبود تو میدونی من تو رو با چه سختی بزرگ کردم وچطور به دندون کشیدم تا به اینجا رسیدی ،این بود جواب خوبیهای من؟چرا میخوای با آینده ی خودت و من بازی کنی،من تمام زندگیمو به پای تو گذاشتم الان که وقت دیدن نتیجه بود اینجوری زیر پای منو خالی کردی؟آرش نگاه عمیقی به مادرش انداخت و گفت بارها گفتم منو از این بازی کثیفی که راه انداختی دور کن،مادر من نمیخوام توی بازی شما شرکت کنم من پسرتم وسیله رسیدن به قدرت و پول و مال تو نیستم،چرا نمی خوای بفهمی؟من دیگه بزرگ شدم و خودم باید برای زندگیم تصمیم بگیرم،تا کی میخوای بهم امر و نهی کنی و برای زندگیم تصمیم بگیری؟اینکه میگم خودم می خوام همسر آینده مو انتخاب کنم حرف سنگینیه؟اخه چرا نمیزاری به حال خودم باشم؟مگه توی زندگی چی کم داری که اینجوری می کنی؟پول نداری،عشق نداری،رفاه و خوشبختی نداری،همه چیز داری پس بذار منم به حال خودم باشم،من توی این چند ماهی که مرجان توی زندگیم اومده دارم طعم آرامش رو میچشم،دارم با خوبی و خوشی زندگی می کنم،البته اگه شما بذاری.....مهتاب خانم که مشخص بود حسابی به هم ریخته با صدای تقریبا بلندی گفت:بسه دیگه آرش بسه،بس کن این حرفای مضخرفو ،همیشه خودتو با این اراجیف توجیح کردی،واقعا نمیفهمی من دارم برای خودت میگم؟ تو خودت رو با تیمسار مقایسه نکن اون اگر با مستی ازدواج کرد و براش مهم نبود که پدرت بچه هاش رو قبول میکنه یا نه به خاطر این بود که دستش به دهنش میرسه اون هیچ احتیاجی به قدرت و ثروت پدر تو نداره اینو بفهم آرش اما تو داری،اون عمارت و ثروت همش باید به تو برسه،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتونه
پدرت هیچ وقت بچه های تو رو از این زن قبول نمیکنه بهت قول میدم خودت میدونی چقدر حساسه خودت میدونی چه دخترهایی رو برات انتخاب کرد و تو نه گفتی.....من نمیزارم زندگیتو خراب کنی نمیزارم با یک تصمیم اشتباه احساسی،پشت پا به آیندت بزنی.......آرش کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت برای آخرین بار میگم مادر،بزار زندگیمو بکنم اگر دنیا دنیا عوض بشه،اگر آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من مرجان رو ول نمیکنم، میخوای بفهم میخوای نفهم،مرجان تمام زندگی منه،منم مثل تیمسار هیچ احتیاجی به پول و ثروت و قدرت پدرم ندارم،من مثل شما نیستم که فقط این چیزها برام مهم باشه،من از زندگیم فقط عشق و آرامش میخوام که اونو کنار مرجان پیدا کردم.......مهتاب خانم ایندفعه به سمت من برگشت و با نگاه پر از کینه ای گفت جوری قلم پاهاتو خورد میکنم که دیگه دور و بر زندگی پسر من پیدات نشه بدبخت گدا گشنه،چیه پول میخوای؟طلا میخوای؟چی میخوای من همه رو بهت میدم فقط گورتو از زندگی پسرم گم کن .......
انقد حرفاش برام سخت و غیر قابل تحمل بود که دیگه نتونستم اونجا بمونم و سریع داخل رفتم،توی پله ها صدای ارش به گوشم رسید که با فریاد به مادرش گفت دست از سر منو زندگیم بردار،حالا که اینجوری شد من خودم فردا میام با پدرم صحبت میکنم،شده به پاش میفتم اما راضیش میکنم…..توی اتاق که رفتم دیگه صداشو نشنیدم،یعنی گناه من فقط فقر بود؟بخاطر پول اینجوری مورد بی مهری قرار گرفته بودم ومادر ارش به خودش اجازه داد انقدر بهم توهین کنه؟گریه ام تبدیل به هق هق شده بود و هیچ جوری نمیتونستم آروم بشم…..نمیدونم چقد گذشته بود که در اتاق باز شد ارش با قیافه ای درهم و ناراحت وارد شد،دلم میخواست تنها باشم اما روم نمیشد بهش بگم از اتاق بیرون بره،لبه ی تخت که نشست سرشو پایین برد و دستاشو کرد تو موهاش،یکم که گذشت با لحن آرومی گفت من واقعا ازت معذرت میخوام مرجان،نمیدونم الان باید چی بگم بهت،من برای همین مسائل بود که دوست نداشتم باهاشون آشنا بشی،متاسفانه مادر من آدم فوق العاده خودخواه و مغروریه و همه چیز رو فقط توی پول میبینه،فکر میکنی چرا من حاضر نشدم با دخترهایی که بهم معرفی میکرد ازدواج کنم؟چون تمام اونا فقط دخترای پولداری بودن که بجز لباس و آرایش و خوش گذرونی چیزی سرشون نمیشد ،فقط چون پدر پولداری داشتن مادر من فکر میکرد برام مناسبن،فکر میکنی پدر من چرا هنوز حاضر نشده بچه های تیمسار رو قبول کنه؟چون مادرم با همین افکار پوچش توی گوشش خونده که اونا از یه مادر خدمتکار به دنیا اومدن و اصلا خون خاندان وثوق توی رگشون نیست.......با دست اشکامو پاک کردمو گفتم توکه از این چیزا خبر داشتی چرا اومدی سراغ من؟میخواستی فقط من تحقیرشم؟توکه میدونستی من در حد و اندازه ی تو نیستم،چرا این کارو باهام کردی؟منکه داشتم با بدبختی زندگی میکردم کاری به کسی نداشتم سرم به کار خودم بود……به هق هق افتاده بودم ودیگه نتونستم حرف بزنم،ارش بهم نزدیک شد،آب دهنشو قورت داد ومحکم گفت دیگه هیچوقت اینجوری گریه نکن خب؟من اشکاتو میبینم دلم میخواد بمیرم،تو از چی میترسی؟از تهدیدای مادرم؟مرجان من نمیذارم یه تار مو از سرت کم شه،تا قیامتم که باشه خودم سپر بلات میشم...
چند روزی گذشت و همه چیز در آرامش بود،مهتاب خانم دیگه خبری ازش نشد و با خودم گفتم حتما فهمیده دیگه کاری از دستش بر نمیاد و بی خیال شده...... اما اون ماه هنوز خبری از ماهیانم نشده بود،خدا خدا میکردم حامله باشم تا خیالمون راحت بشه اما من که هیچ علائمی نداشتم،مگر نه اینکه زن باردار مدام استفراغ میکنه و حالش بده پس چرا من حالم انقدر خوب بود؟اون روزها تمام فکر و ذکرم حاملگی بود و فکر میکردم اگر نتونم بچه ای برای ارش به دنیا بیارم ازم سرد میشه و به حرف مادرش گوش میده......آرش مدام سعی میکرد با شوخی و خنده و بیرون رفتن حرف های مادرشو از ذهن من پاک کنه تا دلگیر نباشم،نمیدونستم باید قضیه ی عقب افتادنم رو بهش بگم یا نه اما سعی کردم تا مطمئن شدنم چیزی نگم......یه شب که توی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به عکس های بچگی ارش نگاه میکردم در اتاق باز شد و ارش در حالیکه سراسیمه بود داخل شد،با تعجب نیم خیز شدم و گفتم چی شده ارش؟چرا انقدر مضطربی؟اتفاق بدی افتاده؟ارش یکراست سراغ کمد رفت و در حالیکه داشت لباس هاشو روی تخت پرت میکرد گفت برام پاپوش درست کردن مرجان،اگه گیرم بیارن اعدامم میکنن،انقد گیج و منگ شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم،از روی تخت پایین اومدم و گفتم توروخدا قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی ارش؟پاپوش چیه کی این کارو کرده؟ارش ساک لباسشو از توی کمد در آورد و گفت بیین مرجان من برام یه مشکل پیش اومده و مجبورم یه مدت نباشم،تورو نمیتونم با خودم ببرم چون اصلا نمیدونم کجا باید برم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتونه
پدرت هیچ وقت بچه های تو رو از این زن قبول نمیکنه بهت قول میدم خودت میدونی چقدر حساسه خودت میدونی چه دخترهایی رو برات انتخاب کرد و تو نه گفتی.....من نمیزارم زندگیتو خراب کنی نمیزارم با یک تصمیم اشتباه احساسی،پشت پا به آیندت بزنی.......آرش کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت برای آخرین بار میگم مادر،بزار زندگیمو بکنم اگر دنیا دنیا عوض بشه،اگر آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من مرجان رو ول نمیکنم، میخوای بفهم میخوای نفهم،مرجان تمام زندگی منه،منم مثل تیمسار هیچ احتیاجی به پول و ثروت و قدرت پدرم ندارم،من مثل شما نیستم که فقط این چیزها برام مهم باشه،من از زندگیم فقط عشق و آرامش میخوام که اونو کنار مرجان پیدا کردم.......مهتاب خانم ایندفعه به سمت من برگشت و با نگاه پر از کینه ای گفت جوری قلم پاهاتو خورد میکنم که دیگه دور و بر زندگی پسر من پیدات نشه بدبخت گدا گشنه،چیه پول میخوای؟طلا میخوای؟چی میخوای من همه رو بهت میدم فقط گورتو از زندگی پسرم گم کن .......
انقد حرفاش برام سخت و غیر قابل تحمل بود که دیگه نتونستم اونجا بمونم و سریع داخل رفتم،توی پله ها صدای ارش به گوشم رسید که با فریاد به مادرش گفت دست از سر منو زندگیم بردار،حالا که اینجوری شد من خودم فردا میام با پدرم صحبت میکنم،شده به پاش میفتم اما راضیش میکنم…..توی اتاق که رفتم دیگه صداشو نشنیدم،یعنی گناه من فقط فقر بود؟بخاطر پول اینجوری مورد بی مهری قرار گرفته بودم ومادر ارش به خودش اجازه داد انقدر بهم توهین کنه؟گریه ام تبدیل به هق هق شده بود و هیچ جوری نمیتونستم آروم بشم…..نمیدونم چقد گذشته بود که در اتاق باز شد ارش با قیافه ای درهم و ناراحت وارد شد،دلم میخواست تنها باشم اما روم نمیشد بهش بگم از اتاق بیرون بره،لبه ی تخت که نشست سرشو پایین برد و دستاشو کرد تو موهاش،یکم که گذشت با لحن آرومی گفت من واقعا ازت معذرت میخوام مرجان،نمیدونم الان باید چی بگم بهت،من برای همین مسائل بود که دوست نداشتم باهاشون آشنا بشی،متاسفانه مادر من آدم فوق العاده خودخواه و مغروریه و همه چیز رو فقط توی پول میبینه،فکر میکنی چرا من حاضر نشدم با دخترهایی که بهم معرفی میکرد ازدواج کنم؟چون تمام اونا فقط دخترای پولداری بودن که بجز لباس و آرایش و خوش گذرونی چیزی سرشون نمیشد ،فقط چون پدر پولداری داشتن مادر من فکر میکرد برام مناسبن،فکر میکنی پدر من چرا هنوز حاضر نشده بچه های تیمسار رو قبول کنه؟چون مادرم با همین افکار پوچش توی گوشش خونده که اونا از یه مادر خدمتکار به دنیا اومدن و اصلا خون خاندان وثوق توی رگشون نیست.......با دست اشکامو پاک کردمو گفتم توکه از این چیزا خبر داشتی چرا اومدی سراغ من؟میخواستی فقط من تحقیرشم؟توکه میدونستی من در حد و اندازه ی تو نیستم،چرا این کارو باهام کردی؟منکه داشتم با بدبختی زندگی میکردم کاری به کسی نداشتم سرم به کار خودم بود……به هق هق افتاده بودم ودیگه نتونستم حرف بزنم،ارش بهم نزدیک شد،آب دهنشو قورت داد ومحکم گفت دیگه هیچوقت اینجوری گریه نکن خب؟من اشکاتو میبینم دلم میخواد بمیرم،تو از چی میترسی؟از تهدیدای مادرم؟مرجان من نمیذارم یه تار مو از سرت کم شه،تا قیامتم که باشه خودم سپر بلات میشم...
چند روزی گذشت و همه چیز در آرامش بود،مهتاب خانم دیگه خبری ازش نشد و با خودم گفتم حتما فهمیده دیگه کاری از دستش بر نمیاد و بی خیال شده...... اما اون ماه هنوز خبری از ماهیانم نشده بود،خدا خدا میکردم حامله باشم تا خیالمون راحت بشه اما من که هیچ علائمی نداشتم،مگر نه اینکه زن باردار مدام استفراغ میکنه و حالش بده پس چرا من حالم انقدر خوب بود؟اون روزها تمام فکر و ذکرم حاملگی بود و فکر میکردم اگر نتونم بچه ای برای ارش به دنیا بیارم ازم سرد میشه و به حرف مادرش گوش میده......آرش مدام سعی میکرد با شوخی و خنده و بیرون رفتن حرف های مادرشو از ذهن من پاک کنه تا دلگیر نباشم،نمیدونستم باید قضیه ی عقب افتادنم رو بهش بگم یا نه اما سعی کردم تا مطمئن شدنم چیزی نگم......یه شب که توی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به عکس های بچگی ارش نگاه میکردم در اتاق باز شد و ارش در حالیکه سراسیمه بود داخل شد،با تعجب نیم خیز شدم و گفتم چی شده ارش؟چرا انقدر مضطربی؟اتفاق بدی افتاده؟ارش یکراست سراغ کمد رفت و در حالیکه داشت لباس هاشو روی تخت پرت میکرد گفت برام پاپوش درست کردن مرجان،اگه گیرم بیارن اعدامم میکنن،انقد گیج و منگ شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم،از روی تخت پایین اومدم و گفتم توروخدا قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی ارش؟پاپوش چیه کی این کارو کرده؟ارش ساک لباسشو از توی کمد در آورد و گفت بیین مرجان من برام یه مشکل پیش اومده و مجبورم یه مدت نباشم،تورو نمیتونم با خودم ببرم چون اصلا نمیدونم کجا باید برم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتاد
ازت خواهش میکنم همینجا توی خونه بمون تا هروقت جاگیر شدم خبرت کنم باشه؟
فقط میتونی به شهریار اعتماد کنی مرجان،حتی اگر مادرم یا تیمسار جلوی در اومدن و خواستن کمکت کنن قبول نکن،تنها کسی که مورد اعتماد منه شهریاره…….با بغض گفتم ارش توروخدا نرو،حداقل منو هم با خودت ببر،من اینجا بدون تو میمیرم ارش قول میدم واست مشکلی پیش نیارم فقط خواهش میکنم بذار بیام…..ارش که صدای بغض آلود من رو شنید دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت بهت قول میدم که برگردم،من شاید مجبور بشم از کشور خارش بشم،توی اولین فرصت که خیالم از بابت جا و مکانم راحت بشه تورو هم میبرم پیش خودم،فقط بهم قول بده مواظب خودت باشی،با گریه گفتم ارش توروخدا بمون،من مطمئنم تیمسار میتونه بهت کمک کنه،برادرته چطور نمیتونه به دادت برسه؟ارش پوزخندی زد و گفت امروز فهمیدم که از صدتا دشمن هم برای من بدتره فقط مواظب خودت باش عشق م....هیچوقت فکر نمیکردم خداحافظی انقدر جانفرسا باشه،ارش رفت و من تا خود صبح مثل دیوونه ها دور خودم چرخیدم و گریه کردم،نه سواد داشتم و نه کسی رو میشناختم باید چکار میکردم……کاش راضیش میکردم با هم بریم من بدون ارش نمیتونم زندگی کنم،چطور میتونستم به شهریار اطمینان کنم،مگر ارش خودش نمیگفت به هیچ کس رحم نمیکنه،تیمسار چکار کرده بود که ارش انقدر از دستش ناراحت بود و میگفت از دشمن هم برام بدتره؟یعنی خانواده اش با اینهمه نفوذ نمیتونستن کاری براش بکنن؟شاید هم میتونستن اما بخاطر اینکه مارو از هم دور کنن حاضر نشدن کاری بکنن،به نظر میومد مادرش هم توی این قضیه نقش داشته باشه،خودش گفته بود برای جدا کردن منو ارش از هم از هیچ کاری دریغ نمیکنه…..اونشب بدترین شب زندگیم بود،تا خود صبح منتظر بودم ارش بیاد خونه و با خنده بگه داشته شوخی میکرده و میخواسته منو اذیت کنه،درسته با عشق باهاش ازدواج نکرده بودم و اوایل دوستش نداشتم اما توی این چند ماه انقد باهام خوب بود و بهم عشق ورزیده بود که منم عاشقش شده بودم…..آفتاب که طلوع کرد طلعت با سینی صبحانه توی اتاق اومد و ازم خواست چند لقمه بخورم،انقد حالم بد بود که به محتویات سینی نگاه میکردم حالت تهوع میگرفتم……کاش حداقل خانواده ام اینجا بودن،همینکه پیششون میرفتم و تنها نبودم خوب بود،بخاطر توصیه ی ارش میترسیدم تا توی حیاط هم برم،مادری که به بچه ی خودش رحم نمیکرد چه انتظاری بود که به من رحم کنه؟دو روز از رفتن ارش گذشته بود و من مرگ رو با چشم هام دیدم،بی خبری بدترین درد دنیا بود و همینکه نمیدونستم ارش کجاست و حالش خوبه یا نه قلبمو از جا میکند،روز سوم بود که بلاخره در خونه به صدا دراومد و من به خیال اینکه ارش اومده با شوق پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم،نگهبان که به سمت در رفت خدا خدا میکردم ارش توی چهارچوب در ظاهر بشه اما با دیدن شهریار تمام امیدم نا امید شد،این اینجا چکار میکرد؟اصلا دوست نداشتم در نبود ارش اینجا رفت و آمد کنه حتی با وجود اینکه ارش فقط شهریار رو معتمد خودش معرفی کرده بود…….کت و شلوار شیکی پوشیده بود و انقدر به خودش رسیده بود که انگار به عروسی دعوت شده،از پله ها که بالا اومد با صدای رسایی سلام کرد و گفت امیدوارم حالتون خوب باشه،قصد مزاحمت نداشتم فقط ارش بهم سپرده که مدام بیام اینجا و بهتون سر بزنم…….
خیلی سرد جواب سلامش رو دادم و درحالیکه سعی میکردم استرس و اضطرابم رو پنهان کنم گفتم:شما از ارش خبر دارید؟من میخوام برم پیشش هرجوری که شده خواهش میکنم بهم کمک کنید،اگه این کار رو برام بکنید تا آخر عمر مدیونتون میشم،شهریار درحالیکه با نگاهش کم مونده بود منو قورت بده گفت انگار شما متوجه نیستید،اصلا میدونید آرش چرا رفته؟براش پرونده ی جاسوسی درست کردن،اونم برای کی؟برای نیروهای آشوبگر و ضد حکومت،من حتی اگر از جای ارش خبر داشته باشم نمیتونم چیزی بگم چون اینجوری جونش به خطر میفته،نمیخوام ناامیدتون کنم اما برای همیشه فکر ارش رو از سرتون بیرون کنید،اون دیگه نمیتونه برگرده چون به محض اومدنش یکراست باید بره توی زندان،البته نگرانش نباش خانواده اش اونو فرستادن به یکی از بهترین کشورهای دنیا و اونجا داره برای خودش خوش میگذرونه.....
نمیدونم چرا از لحن حرف زدن شهریار بدم اومد و با اخم ظریفی گفتم این طرز حرف زدن اصلا درست نیست آقای شهریار،آرش به شما اعتماد داشت و به من گفته بود فقط میتونم به شما اعتماد کنم و هر خبری که ازش بشه شما به من اطلاع میدید اما حالا دارید بهم بگید که بی خیالش بشم و دیگه هیچ وقت بر نمیگرده؟باید خدمتتون عرض کنم که همچین چیزی محاله و حتی اگر شده خودم تنها میرم و آرش و پیدا می کنم......شهریار پوزخندی زد و گفت هیچ کاری از دستت بر نمیاد خانمزیبا،حتی خط تلفن این خونه کنترله
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتاد
ازت خواهش میکنم همینجا توی خونه بمون تا هروقت جاگیر شدم خبرت کنم باشه؟
فقط میتونی به شهریار اعتماد کنی مرجان،حتی اگر مادرم یا تیمسار جلوی در اومدن و خواستن کمکت کنن قبول نکن،تنها کسی که مورد اعتماد منه شهریاره…….با بغض گفتم ارش توروخدا نرو،حداقل منو هم با خودت ببر،من اینجا بدون تو میمیرم ارش قول میدم واست مشکلی پیش نیارم فقط خواهش میکنم بذار بیام…..ارش که صدای بغض آلود من رو شنید دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت بهت قول میدم که برگردم،من شاید مجبور بشم از کشور خارش بشم،توی اولین فرصت که خیالم از بابت جا و مکانم راحت بشه تورو هم میبرم پیش خودم،فقط بهم قول بده مواظب خودت باشی،با گریه گفتم ارش توروخدا بمون،من مطمئنم تیمسار میتونه بهت کمک کنه،برادرته چطور نمیتونه به دادت برسه؟ارش پوزخندی زد و گفت امروز فهمیدم که از صدتا دشمن هم برای من بدتره فقط مواظب خودت باش عشق م....هیچوقت فکر نمیکردم خداحافظی انقدر جانفرسا باشه،ارش رفت و من تا خود صبح مثل دیوونه ها دور خودم چرخیدم و گریه کردم،نه سواد داشتم و نه کسی رو میشناختم باید چکار میکردم……کاش راضیش میکردم با هم بریم من بدون ارش نمیتونم زندگی کنم،چطور میتونستم به شهریار اطمینان کنم،مگر ارش خودش نمیگفت به هیچ کس رحم نمیکنه،تیمسار چکار کرده بود که ارش انقدر از دستش ناراحت بود و میگفت از دشمن هم برام بدتره؟یعنی خانواده اش با اینهمه نفوذ نمیتونستن کاری براش بکنن؟شاید هم میتونستن اما بخاطر اینکه مارو از هم دور کنن حاضر نشدن کاری بکنن،به نظر میومد مادرش هم توی این قضیه نقش داشته باشه،خودش گفته بود برای جدا کردن منو ارش از هم از هیچ کاری دریغ نمیکنه…..اونشب بدترین شب زندگیم بود،تا خود صبح منتظر بودم ارش بیاد خونه و با خنده بگه داشته شوخی میکرده و میخواسته منو اذیت کنه،درسته با عشق باهاش ازدواج نکرده بودم و اوایل دوستش نداشتم اما توی این چند ماه انقد باهام خوب بود و بهم عشق ورزیده بود که منم عاشقش شده بودم…..آفتاب که طلوع کرد طلعت با سینی صبحانه توی اتاق اومد و ازم خواست چند لقمه بخورم،انقد حالم بد بود که به محتویات سینی نگاه میکردم حالت تهوع میگرفتم……کاش حداقل خانواده ام اینجا بودن،همینکه پیششون میرفتم و تنها نبودم خوب بود،بخاطر توصیه ی ارش میترسیدم تا توی حیاط هم برم،مادری که به بچه ی خودش رحم نمیکرد چه انتظاری بود که به من رحم کنه؟دو روز از رفتن ارش گذشته بود و من مرگ رو با چشم هام دیدم،بی خبری بدترین درد دنیا بود و همینکه نمیدونستم ارش کجاست و حالش خوبه یا نه قلبمو از جا میکند،روز سوم بود که بلاخره در خونه به صدا دراومد و من به خیال اینکه ارش اومده با شوق پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم،نگهبان که به سمت در رفت خدا خدا میکردم ارش توی چهارچوب در ظاهر بشه اما با دیدن شهریار تمام امیدم نا امید شد،این اینجا چکار میکرد؟اصلا دوست نداشتم در نبود ارش اینجا رفت و آمد کنه حتی با وجود اینکه ارش فقط شهریار رو معتمد خودش معرفی کرده بود…….کت و شلوار شیکی پوشیده بود و انقدر به خودش رسیده بود که انگار به عروسی دعوت شده،از پله ها که بالا اومد با صدای رسایی سلام کرد و گفت امیدوارم حالتون خوب باشه،قصد مزاحمت نداشتم فقط ارش بهم سپرده که مدام بیام اینجا و بهتون سر بزنم…….
خیلی سرد جواب سلامش رو دادم و درحالیکه سعی میکردم استرس و اضطرابم رو پنهان کنم گفتم:شما از ارش خبر دارید؟من میخوام برم پیشش هرجوری که شده خواهش میکنم بهم کمک کنید،اگه این کار رو برام بکنید تا آخر عمر مدیونتون میشم،شهریار درحالیکه با نگاهش کم مونده بود منو قورت بده گفت انگار شما متوجه نیستید،اصلا میدونید آرش چرا رفته؟براش پرونده ی جاسوسی درست کردن،اونم برای کی؟برای نیروهای آشوبگر و ضد حکومت،من حتی اگر از جای ارش خبر داشته باشم نمیتونم چیزی بگم چون اینجوری جونش به خطر میفته،نمیخوام ناامیدتون کنم اما برای همیشه فکر ارش رو از سرتون بیرون کنید،اون دیگه نمیتونه برگرده چون به محض اومدنش یکراست باید بره توی زندان،البته نگرانش نباش خانواده اش اونو فرستادن به یکی از بهترین کشورهای دنیا و اونجا داره برای خودش خوش میگذرونه.....
نمیدونم چرا از لحن حرف زدن شهریار بدم اومد و با اخم ظریفی گفتم این طرز حرف زدن اصلا درست نیست آقای شهریار،آرش به شما اعتماد داشت و به من گفته بود فقط میتونم به شما اعتماد کنم و هر خبری که ازش بشه شما به من اطلاع میدید اما حالا دارید بهم بگید که بی خیالش بشم و دیگه هیچ وقت بر نمیگرده؟باید خدمتتون عرض کنم که همچین چیزی محاله و حتی اگر شده خودم تنها میرم و آرش و پیدا می کنم......شهریار پوزخندی زد و گفت هیچ کاری از دستت بر نمیاد خانمزیبا،حتی خط تلفن این خونه کنترله
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😭1
⚡️پیامبرﷺ فرمودند:
«لَا یُلدَغُ المُؤمِنُ مِنْ جُحرٍ واحِدٍ مَرَّتَینِ»
📚( متفق علیه)🌷
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مؤمن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود.
«لَا یُلدَغُ المُؤمِنُ مِنْ جُحرٍ واحِدٍ مَرَّتَینِ»
📚( متفق علیه)🌷
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مؤمن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود.
❤2
✍#درس_عبرت
▫️چنگیزخان در نخستین یورش به ایران نتوانست بخارا را فتح کند.
برای گشودن شهر، در نامهای نوشت:
«آنکه با ما پیمان ببندد، در امان خواهد بود.»
🔹مردم دو دسته شدند:
عدهای جنگیدند، عدهای برای حفظ جان به دشمن پیوستند
▫️چنگیز بار دیگر نوشت:
«با همشهریانتان بجنگید؛ غنیمت و حکومت شهر مال شماست.»
#خائنان، مدافعان را شکست دادند و دروازهها را گشودند.
اما با ورود مغول، چنگیز فرمان داد:
«همهی آنان که با ما صلح کردند، گردن زده شوند.
پرسیدند: «مگر با آنان پیمان نبستیم؟
👌چنگیز گفت: «کسی که به خون خود #خیانت میکند، به بیگانه وفادار نخواهد ماند»...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▫️چنگیزخان در نخستین یورش به ایران نتوانست بخارا را فتح کند.
برای گشودن شهر، در نامهای نوشت:
«آنکه با ما پیمان ببندد، در امان خواهد بود.»
🔹مردم دو دسته شدند:
عدهای جنگیدند، عدهای برای حفظ جان به دشمن پیوستند
▫️چنگیز بار دیگر نوشت:
«با همشهریانتان بجنگید؛ غنیمت و حکومت شهر مال شماست.»
#خائنان، مدافعان را شکست دادند و دروازهها را گشودند.
اما با ورود مغول، چنگیز فرمان داد:
«همهی آنان که با ما صلح کردند، گردن زده شوند.
پرسیدند: «مگر با آنان پیمان نبستیم؟
👌چنگیز گفت: «کسی که به خون خود #خیانت میکند، به بیگانه وفادار نخواهد ماند»...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👏1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و چهار
بهار همان جا نشسته بود، بی جان و اشک بار. پلکهایش سنگین، تنش کوفته، ولی ذهنش بیدار و خسته از هجوم اندیشه هایی که ذرهذره جانش را می سوزاند.
ساعت دیواری، گذر زمان را فریاد میزد. وقت رفتن به مکتب بود با تنی دردآلود برخاست. آهسته و خاموش به سوی دستشویی رفت. آب سرد بر صورتش شرم را دوچندان کرد، ولی نتوانست التهاب درونش را خاموش سازد.
لباس های مکتبش را پوشید. رو به روی آینه ایستاد و شروع به بستن موهایش کرد.
ناگهان صدای خشمگین پدرش، سکوت صبحگاهی را درید.
که داد زد کجا؟!
با وحشت برگشت. چهرهٔ کبود پدرش از عصبانیت می لرزید.
بهار با صدایی ضعیف و لرزان گفت مکتب میروم…
بهادر پوزخندی زد. در صدایش توهینی بود که تیشه بر بنیان آرزوهای دخترانه اش میزد گفت دیگر حق نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری. به زودترین فرصت، یکی را برایت پیدا می کنم عروسی می کنی و از این خانه میروی!
بهار تنها توانست نگاهش را بدزدد.
روزها از آن شب تلخ گذشت، ولی برای بهار هر ساعت چون زنجیری بر تنش سنگینی می کرد. بهادر، دیگر مثل گذشته نبود؛ خشمش افسارگسیخته شده بود و سایه اش چون دیوی بر همهٔ خانه گسترده بود.
بهار را در خانه زندانی کرده بود. نه اجازهٔ بیرون رفتن میداد، نه حتی اجازهٔ نشستن در حویلی، تمام راه های تماس با بیرون را از او گرفته بود، موبایلش را هم شکسته بود.
شب ها کلید قفل دروازه را با خودش به اطاق می بُرد و روزها مثل نگهبانی بی رحم سایه به سایه قدم های بهار را تعقیب می کرد.
و هر وقت از یاد گذشته اش، از خاطرهٔ آن پیام ها و لبخندهایی که میان دخترش و رفیقش ردوبدل شده بود، آتش در دلش شعله میگرفت، خشمش را چون تازیانه بر تن دختر بی پناهش فرو می کشید.
بهار لت و کوب می شد، ولی ناله ای نمی کرد. لب هایش به شکایت باز نمی شدند؛ فقط چشم هایش، فقط همان نگاه شکسته اش، همه چیز را فریاد می زدند.
هشت روز گذشت آنروز بهار در اطاقش نشسته بود و به سقف اطاق خیره شده بود که صدای زنگ دروازهٔ خانه بلند شد. صدا، چون موجی آشنا در جان بهار لرزید نفسش بند آمد و گوش تیز کرد.
صدای باز شدن دروازه و بعد صدایی آشنا منصور آمد که گفت سلام بهادر جان چطور هستی؟
قلب بهار در سینهاش لرزید. بغضی در گلویش نشست که راه نفسش را بست. صدایش را شناخت. صدایی که همیشه با خود آرامش می آورد، حالا چون تیری در قلبش نشست، چرا که خودش در گوشه ای پنهان، مجروح و دربند بود.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و چهار
بهار همان جا نشسته بود، بی جان و اشک بار. پلکهایش سنگین، تنش کوفته، ولی ذهنش بیدار و خسته از هجوم اندیشه هایی که ذرهذره جانش را می سوزاند.
ساعت دیواری، گذر زمان را فریاد میزد. وقت رفتن به مکتب بود با تنی دردآلود برخاست. آهسته و خاموش به سوی دستشویی رفت. آب سرد بر صورتش شرم را دوچندان کرد، ولی نتوانست التهاب درونش را خاموش سازد.
لباس های مکتبش را پوشید. رو به روی آینه ایستاد و شروع به بستن موهایش کرد.
ناگهان صدای خشمگین پدرش، سکوت صبحگاهی را درید.
که داد زد کجا؟!
با وحشت برگشت. چهرهٔ کبود پدرش از عصبانیت می لرزید.
بهار با صدایی ضعیف و لرزان گفت مکتب میروم…
بهادر پوزخندی زد. در صدایش توهینی بود که تیشه بر بنیان آرزوهای دخترانه اش میزد گفت دیگر حق نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری. به زودترین فرصت، یکی را برایت پیدا می کنم عروسی می کنی و از این خانه میروی!
بهار تنها توانست نگاهش را بدزدد.
روزها از آن شب تلخ گذشت، ولی برای بهار هر ساعت چون زنجیری بر تنش سنگینی می کرد. بهادر، دیگر مثل گذشته نبود؛ خشمش افسارگسیخته شده بود و سایه اش چون دیوی بر همهٔ خانه گسترده بود.
بهار را در خانه زندانی کرده بود. نه اجازهٔ بیرون رفتن میداد، نه حتی اجازهٔ نشستن در حویلی، تمام راه های تماس با بیرون را از او گرفته بود، موبایلش را هم شکسته بود.
شب ها کلید قفل دروازه را با خودش به اطاق می بُرد و روزها مثل نگهبانی بی رحم سایه به سایه قدم های بهار را تعقیب می کرد.
و هر وقت از یاد گذشته اش، از خاطرهٔ آن پیام ها و لبخندهایی که میان دخترش و رفیقش ردوبدل شده بود، آتش در دلش شعله میگرفت، خشمش را چون تازیانه بر تن دختر بی پناهش فرو می کشید.
بهار لت و کوب می شد، ولی ناله ای نمی کرد. لب هایش به شکایت باز نمی شدند؛ فقط چشم هایش، فقط همان نگاه شکسته اش، همه چیز را فریاد می زدند.
هشت روز گذشت آنروز بهار در اطاقش نشسته بود و به سقف اطاق خیره شده بود که صدای زنگ دروازهٔ خانه بلند شد. صدا، چون موجی آشنا در جان بهار لرزید نفسش بند آمد و گوش تیز کرد.
صدای باز شدن دروازه و بعد صدایی آشنا منصور آمد که گفت سلام بهادر جان چطور هستی؟
قلب بهار در سینهاش لرزید. بغضی در گلویش نشست که راه نفسش را بست. صدایش را شناخت. صدایی که همیشه با خود آرامش می آورد، حالا چون تیری در قلبش نشست، چرا که خودش در گوشه ای پنهان، مجروح و دربند بود.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و پنج
قدم های بهادر را شنید که به سمت دروازه می رفت و بعد، صدای گرم و پرمهری که با کلمات ساختگی از منصور استقبال می کرد که گفت به به رفیق به خانهٔ خودت خوش آمدی! بفرما، بفرما داخل دیر زمانیست که سر نزدی!
منصور لبخند بر لب، اما دل نگران و پرسش در چشم، وارد خانه شد. نگاهش به اطراف چرخید، بی اختیار به دنبال نوری از بهار گشت بعد پرسید بهار جان خوب است؟ بهادر با نیرنگی در صدا، خونسرد گفت بهار؟ بلی خوب است چند روز میشود خانهٔ بی بی اش رفته بی بی اش مریض است.
منصور پرسید پس مکتب اش چطور میشود؟
بهادر جواب داد در همین روزها به مکتب اش رفته با معلم اش صحبت خواهم کرد حالا بفرما داخل بیا.
منصور، برای لحظه ای سکوت کرد. دلش گواهی بدی می داد. قلبش سنگین شد، احساس میکرد چیزی را گم کرده باشد. اما خود را نگه داشت، تبسمی آرام بر لب نشاند و گفت درست است.
بعد با بهادر داخل خانه شد بهادر او را به مهمانخانه هدایت کرد بعد گفت تو راحت باش، من میروم چای بیارم.
اما پیش از آنکه به آشپزخانه برود راهش را کج کرد، و بی هیچ حرفی وارد اطاقی شد. اطاقی که بهار در آن زندانی بود.
دروازه را بست، به سمت بهار آمد و با صدایی زمخت اما آرام گفت صدایت را نکشی نمی خواهم او بفهمد که تو خانه هستی.
بعد رفت.
بهار، لب بر لب فشرد. اشک هایش بی صدا فرو ریختند.
منصور، در همان سوی دیوار نشسته بود، بی خبر از زخمی که در دلش خانه داشت. بی خبر از نگاه دختری که حالا حتی اجازهٔ گفتن یک “سلام” را هم نداشت…
اما قلب منصور آرام نبود.
دلش بی قرار بود، بی تاب. نگاهش بی اختیار گاهی به آن اطاق بسته بر می گشت. گویی چیزی در درونش می گفت که آنچه می شنود، حقیقت نیست. و آنچه نمی بیند، دردیست که باید برایش بجنگد…
نیم ساعت پس از رفتن منصور، دروازه اطاق سنگین و بی نور بهار دوباره باز شد. بهادر با گام هایی آهسته اما سنگین وارد شد و مقابل دخترش نشست. نگاهی طعنه آلود به چهرهٔ کبود و غم گرفتهٔ او انداخت و لبخند کجی بر لب نشاند؛ لبخندی که از زهر تلخ تر بود و گفت دیدی؟ ندیده و نشنیده دویده آمد اینجا بیشرم! حیف که کارم فعلاً با او بند است وگرنه به چشم می دیدی که چگونه دست و پایش را می شکستم.
صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، خشمِ یخزده ای موج میزد. بهار چیزی نگفت، فقط نگاهش را از او دزدید و پلک های خسته اش را به هم فشرد تا اشکی که در کمین بود، فرو نریزد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و پنج
قدم های بهادر را شنید که به سمت دروازه می رفت و بعد، صدای گرم و پرمهری که با کلمات ساختگی از منصور استقبال می کرد که گفت به به رفیق به خانهٔ خودت خوش آمدی! بفرما، بفرما داخل دیر زمانیست که سر نزدی!
منصور لبخند بر لب، اما دل نگران و پرسش در چشم، وارد خانه شد. نگاهش به اطراف چرخید، بی اختیار به دنبال نوری از بهار گشت بعد پرسید بهار جان خوب است؟ بهادر با نیرنگی در صدا، خونسرد گفت بهار؟ بلی خوب است چند روز میشود خانهٔ بی بی اش رفته بی بی اش مریض است.
منصور پرسید پس مکتب اش چطور میشود؟
بهادر جواب داد در همین روزها به مکتب اش رفته با معلم اش صحبت خواهم کرد حالا بفرما داخل بیا.
منصور، برای لحظه ای سکوت کرد. دلش گواهی بدی می داد. قلبش سنگین شد، احساس میکرد چیزی را گم کرده باشد. اما خود را نگه داشت، تبسمی آرام بر لب نشاند و گفت درست است.
بعد با بهادر داخل خانه شد بهادر او را به مهمانخانه هدایت کرد بعد گفت تو راحت باش، من میروم چای بیارم.
اما پیش از آنکه به آشپزخانه برود راهش را کج کرد، و بی هیچ حرفی وارد اطاقی شد. اطاقی که بهار در آن زندانی بود.
دروازه را بست، به سمت بهار آمد و با صدایی زمخت اما آرام گفت صدایت را نکشی نمی خواهم او بفهمد که تو خانه هستی.
بعد رفت.
بهار، لب بر لب فشرد. اشک هایش بی صدا فرو ریختند.
منصور، در همان سوی دیوار نشسته بود، بی خبر از زخمی که در دلش خانه داشت. بی خبر از نگاه دختری که حالا حتی اجازهٔ گفتن یک “سلام” را هم نداشت…
اما قلب منصور آرام نبود.
دلش بی قرار بود، بی تاب. نگاهش بی اختیار گاهی به آن اطاق بسته بر می گشت. گویی چیزی در درونش می گفت که آنچه می شنود، حقیقت نیست. و آنچه نمی بیند، دردیست که باید برایش بجنگد…
نیم ساعت پس از رفتن منصور، دروازه اطاق سنگین و بی نور بهار دوباره باز شد. بهادر با گام هایی آهسته اما سنگین وارد شد و مقابل دخترش نشست. نگاهی طعنه آلود به چهرهٔ کبود و غم گرفتهٔ او انداخت و لبخند کجی بر لب نشاند؛ لبخندی که از زهر تلخ تر بود و گفت دیدی؟ ندیده و نشنیده دویده آمد اینجا بیشرم! حیف که کارم فعلاً با او بند است وگرنه به چشم می دیدی که چگونه دست و پایش را می شکستم.
صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، خشمِ یخزده ای موج میزد. بهار چیزی نگفت، فقط نگاهش را از او دزدید و پلک های خسته اش را به هم فشرد تا اشکی که در کمین بود، فرو نریزد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
🌱🍂🌱🕊🌱🌸
🍂🌿🍃🌿🍂
🌱🍃🌼
🕊🌿
🌱🍂
🌸
📚داستان جالب دو برادر
می گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی بـه دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار میدهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه ی زاهد هستند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🌿🍃🌿🍂
🌱🍃🌼
🕊🌿
🌱🍂
🌸
📚داستان جالب دو برادر
می گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی بـه دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار میدهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه ی زاهد هستند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌴 دو کلوم حرف حساب
😰 از بعضی دخترا تو خیابون میترسم وقتی میان سمتم استرس میگیرم...
😏 آدم تو لاس وگاس انقدر اذیت نمیشه !!
💄طرف 20 قلم آرایش رده !
😳 میگم ؟
😌 بعضی زنا چه اعتماد به سقفی دارنا...
😒 فکر میکنه بهش میاد...
😔 ای کاش شهرداری پیاده روها رو جدا کنه..
🚶🏻♀ دخترا از اون ور برن...
🚶🏻 پسرا از این ور....
💅🏼 اینجوری این دخترا دیگه انقدر آرایش نمیکردن...
😏 یعنی انگیزه ای نداشتن که انقدر آرایش کنن...
☺️ شایدم با پیژامه 3 خط میومدن بیرون..
😢 نذارید شوهراتون تنهایی برن خیابون...
😰 از بس که خیابونا داغون شده...
💏 هوای شوهراتونو داشته باشید... همه حضرت یوسف نیستن...👌🏽
🌸 ﷽ وَ مَن يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَّحِيمًا
🌸 کسی که کار بدی انجام دهد يا به خود ستم کند، سپس از خداوند طلب آمرزش نمايد، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد يافت. نساء ۱۱۰
⁉️ خدای به این مهربونی ارزش نداره به حرفاش گوش کنی ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😔 و پوشش خودتو حفظ کنی
😰 از بعضی دخترا تو خیابون میترسم وقتی میان سمتم استرس میگیرم...
😏 آدم تو لاس وگاس انقدر اذیت نمیشه !!
💄طرف 20 قلم آرایش رده !
😳 میگم ؟
😌 بعضی زنا چه اعتماد به سقفی دارنا...
😒 فکر میکنه بهش میاد...
😔 ای کاش شهرداری پیاده روها رو جدا کنه..
🚶🏻♀ دخترا از اون ور برن...
🚶🏻 پسرا از این ور....
💅🏼 اینجوری این دخترا دیگه انقدر آرایش نمیکردن...
😏 یعنی انگیزه ای نداشتن که انقدر آرایش کنن...
☺️ شایدم با پیژامه 3 خط میومدن بیرون..
😢 نذارید شوهراتون تنهایی برن خیابون...
😰 از بس که خیابونا داغون شده...
💏 هوای شوهراتونو داشته باشید... همه حضرت یوسف نیستن...👌🏽
🌸 ﷽ وَ مَن يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَّحِيمًا
🌸 کسی که کار بدی انجام دهد يا به خود ستم کند، سپس از خداوند طلب آمرزش نمايد، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد يافت. نساء ۱۱۰
⁉️ خدای به این مهربونی ارزش نداره به حرفاش گوش کنی ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😔 و پوشش خودتو حفظ کنی
❤1
#ضربالمثل
(یکی از گرسنگی مُرد، آن وقت دو تا دو تا نان بالای سرش میگذاشتند) :
در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی میکردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر میبرد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر میترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمیکرد.
یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شدهایم و به زودی میمیریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا" به گوش او نمیرفت و در جواب شوهرش میگفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.»
به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری میشد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمیکرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان میگوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چارهای بیاندیشد. همسایهها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آنها یکی یکی به دیدنش میآمدند و هر کدام حرفی میزدند. یکی میگفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.»
یکی میگفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری میداد. اما زن او اصلا" زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمیرفت. با همان داروها و جوشاندههای گیاهی خانگی، مشغول معالجهی شوهرش شد.
دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاریها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمیشد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی میشد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد تا این که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
زن که باور نمیکرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانهاش رفت. از توی نان دانی خانهاش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش میگذاشت و میگفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نانهایی که به او میداد، زنده نمیشد.
کاربرد ضرب المثل :
از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را دربارهی افرادی میگویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف میزنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(یکی از گرسنگی مُرد، آن وقت دو تا دو تا نان بالای سرش میگذاشتند) :
در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی میکردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر میبرد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر میترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمیکرد.
یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شدهایم و به زودی میمیریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا" به گوش او نمیرفت و در جواب شوهرش میگفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.»
به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری میشد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمیکرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان میگوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چارهای بیاندیشد. همسایهها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آنها یکی یکی به دیدنش میآمدند و هر کدام حرفی میزدند. یکی میگفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.»
یکی میگفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری میداد. اما زن او اصلا" زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمیرفت. با همان داروها و جوشاندههای گیاهی خانگی، مشغول معالجهی شوهرش شد.
دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاریها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمیشد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی میشد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد تا این که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
زن که باور نمیکرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانهاش رفت. از توی نان دانی خانهاش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش میگذاشت و میگفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نانهایی که به او میداد، زنده نمیشد.
کاربرد ضرب المثل :
از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را دربارهی افرادی میگویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف میزنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
✓تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم.
✓تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد.
✓تا وقتی تنمان سلامت است نمیفهمیم یک دندان خراب، یک سردرد تخیلی، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند.
✓تا وقتی شب کار نباشید نمیفهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است.
✓تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنی است.
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد.
فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیونها موجود شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد.
فکرکردن به این که زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند.
بعد شاید بشود از چیزهای کوچکِ زندگی، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر، یک دوش آب گرم، یک تن سالم، یک خواب راحت و یک خانواده بیشتر لذت برد.
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدمهای همیشه ناراضی، ما خدایگان نِک و ناله، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود، وقتی قدر زندگی را بفهمیم که دیگر زنده بودنی در کار نیست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✓تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد.
✓تا وقتی تنمان سلامت است نمیفهمیم یک دندان خراب، یک سردرد تخیلی، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند.
✓تا وقتی شب کار نباشید نمیفهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است.
✓تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنی است.
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد.
فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیونها موجود شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد.
فکرکردن به این که زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند.
بعد شاید بشود از چیزهای کوچکِ زندگی، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر، یک دوش آب گرم، یک تن سالم، یک خواب راحت و یک خانواده بیشتر لذت برد.
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدمهای همیشه ناراضی، ما خدایگان نِک و ناله، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود، وقتی قدر زندگی را بفهمیم که دیگر زنده بودنی در کار نیست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
💐 فضیلـت ماه محـرم:
💐رسـول الله صلی الله علیـه وسلم میفـرماینـد:
« بافضیلت تـریـن روزه بعـد از روزهی رمضان، روزهی ماه محـرم است ، و با فضیلت تـریـن نماز بعد از نمازهای فـرض ، نماز شب میباشـد.»
📚صحیـح مسلم
💐 امام ابـن حجـر عسقلانی رحمه الله میفـرماینـد:
« سال با یکی از ماههای حـرام ( محرم ) شـروع میشـود و با یکی از ماههای حـرام ( ذی الحجه ) پایان مییابـد و با یکی از ماههای حـرام به نصف میرسد که ماه رجـب است و دو ماه حـرام در آخـر سال پشت سـر هم قـرار گـرفته تا پایان سال دارای فضیلت و بـرتـری بیشتـری باشد ، زیـرا کارها به پایان خـود بسته است.»
📚فتـح الباری|108/8
💐 امام ابـو عثمان النهدي رحمه الله میفـرماینـد:
« سلف صالح رحمهم الله سه دهه را گـرامی میداشتنـد:
دههٔ پایانی رمضان ،
و دههٔ آغازیـن ذی الحجه ،
و دههٔ نخست ماه محـرم.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« علما در ایـن مـورد اختلاف دارنـد که کدام یک از ماههای حـرام از همه افضل تـر است؟
امام حسن و دیگـران رحمهم الله فـرموده اند: افضلتـریـن آنها ماه محـرم است.»
📚 لطائـف المعارف|70
💐 امام حسن بصـري رحمه الله میفـرماینـد:
« خـداونـد سال را با ماه حـرام گشـود و آن را با ماه حـرام به پایان رسانـد ، هیـچ ماهی در سال ، بعد از ماه رمضان در نظر خـداونـد ، بـزرگتـر از ماه محـرم نیست و آن را ماه أصم (کَـر) نامیـده انـد بخاطـر شدت حـرام بودنـش.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ، ماه محرم را شَهرُالله (ماه خدا) نامید و اضافه شدن آن به اسم الله متعال ، حاکی از کـرامت و فضیلت ماه محـرم است».
📚لطائـف المعارف الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐رسـول الله صلی الله علیـه وسلم میفـرماینـد:
« بافضیلت تـریـن روزه بعـد از روزهی رمضان، روزهی ماه محـرم است ، و با فضیلت تـریـن نماز بعد از نمازهای فـرض ، نماز شب میباشـد.»
📚صحیـح مسلم
💐 امام ابـن حجـر عسقلانی رحمه الله میفـرماینـد:
« سال با یکی از ماههای حـرام ( محرم ) شـروع میشـود و با یکی از ماههای حـرام ( ذی الحجه ) پایان مییابـد و با یکی از ماههای حـرام به نصف میرسد که ماه رجـب است و دو ماه حـرام در آخـر سال پشت سـر هم قـرار گـرفته تا پایان سال دارای فضیلت و بـرتـری بیشتـری باشد ، زیـرا کارها به پایان خـود بسته است.»
📚فتـح الباری|108/8
💐 امام ابـو عثمان النهدي رحمه الله میفـرماینـد:
« سلف صالح رحمهم الله سه دهه را گـرامی میداشتنـد:
دههٔ پایانی رمضان ،
و دههٔ آغازیـن ذی الحجه ،
و دههٔ نخست ماه محـرم.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« علما در ایـن مـورد اختلاف دارنـد که کدام یک از ماههای حـرام از همه افضل تـر است؟
امام حسن و دیگـران رحمهم الله فـرموده اند: افضلتـریـن آنها ماه محـرم است.»
📚 لطائـف المعارف|70
💐 امام حسن بصـري رحمه الله میفـرماینـد:
« خـداونـد سال را با ماه حـرام گشـود و آن را با ماه حـرام به پایان رسانـد ، هیـچ ماهی در سال ، بعد از ماه رمضان در نظر خـداونـد ، بـزرگتـر از ماه محـرم نیست و آن را ماه أصم (کَـر) نامیـده انـد بخاطـر شدت حـرام بودنـش.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ، ماه محرم را شَهرُالله (ماه خدا) نامید و اضافه شدن آن به اسم الله متعال ، حاکی از کـرامت و فضیلت ماه محـرم است».
📚لطائـف المعارف الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🍃 کدام حرفها را بزنیم؟!
#تلنگر
یکی از اساتیدِ دانشگاهیام دقایقی پس از ورود به کلاس ، پرسشی مطرح کرد و خواست عدهای از دانشجوها را به وسیلهی آن بسنجد.
یکی از دانشجوها در پاسخ ، سخنی نامربوط و بی سَر و تَه گفت.
استاد رو به وی ، گفت:
حاضری زیرِ این حرف که زدی ، امضای خودت را بزنی؟!
حدود یک دقیقه کلاس در سکوت مطلق فرو رفت ...
سپس خودِ استاد سکوت را شکست و گفت:
بچهها ! نه فقط اینجا ، بلکه هر جایی از این دنیا که بودید ، تنها حرفهایی را بزنید که با کمالِ میل حاضر باشید امضایتان را زیرِ آن [ حرف ] درج کنید. و در صورتیکه با اسم و عنوانِ شما ثبت و ضبط گردد ، احساس پشیمانی یا خجالت نکنید!
کاش میتوانستیم حرفهای امضادار بزنیم یا حدأقل سکوت کنیم. و چقدر هردویِ این کارها در عمل دشوارند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تلنگر
یکی از اساتیدِ دانشگاهیام دقایقی پس از ورود به کلاس ، پرسشی مطرح کرد و خواست عدهای از دانشجوها را به وسیلهی آن بسنجد.
یکی از دانشجوها در پاسخ ، سخنی نامربوط و بی سَر و تَه گفت.
استاد رو به وی ، گفت:
حاضری زیرِ این حرف که زدی ، امضای خودت را بزنی؟!
حدود یک دقیقه کلاس در سکوت مطلق فرو رفت ...
سپس خودِ استاد سکوت را شکست و گفت:
بچهها ! نه فقط اینجا ، بلکه هر جایی از این دنیا که بودید ، تنها حرفهایی را بزنید که با کمالِ میل حاضر باشید امضایتان را زیرِ آن [ حرف ] درج کنید. و در صورتیکه با اسم و عنوانِ شما ثبت و ضبط گردد ، احساس پشیمانی یا خجالت نکنید!
کاش میتوانستیم حرفهای امضادار بزنیم یا حدأقل سکوت کنیم. و چقدر هردویِ این کارها در عمل دشوارند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
كلالمتاعبأجورعندالله
ثوابهمهسختیهاراخـدامیدهد🥹🩷
هیچچیـز،درمحشرخدا،گُمنخواهدشد
قلبهاییکهآرامنمودهای،اشکهایی
کهپاککردهای،غـمهاییکهزدودهای
اللّهمتعالفراموشنمیکند...!
خداوند،هرگزاشکیراکههنگامِدعـا،
ازچشمانتسرازیرشـد،ازیادنمیبرد...
اگـردربلاومصیبت،صبـــرکردی،ودر
آسایشوراحتیخداروشکرکردی...
بهزودیخواهیدیدکه اﷲمتعال،این
رفتارهایتوراچگونهپاسخمیدهدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ثوابهمهسختیهاراخـدامیدهد🥹🩷
هیچچیـز،درمحشرخدا،گُمنخواهدشد
قلبهاییکهآرامنمودهای،اشکهایی
کهپاککردهای،غـمهاییکهزدودهای
اللّهمتعالفراموشنمیکند...!
خداوند،هرگزاشکیراکههنگامِدعـا،
ازچشمانتسرازیرشـد،ازیادنمیبرد...
اگـردربلاومصیبت،صبـــرکردی،ودر
آسایشوراحتیخداروشکرکردی...
بهزودیخواهیدیدکه اﷲمتعال،این
رفتارهایتوراچگونهپاسخمیدهدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🧡 🌻🌈
«در این روزها، تنها نمانید…»
این روزها، قلبها سنگینتر میتپند و ذهنها زودتر خسته میشوند.
اما یک آغوش، یک نگاه، یک کلام مهربان…
میتواند مثل دارویی نامرئی، روح خسته را آرام کند.
با هم بودن یعنی:
جایی برای گریستن…
جایی برای خندیدن…
جایی برای تحمل دنیا با هم.
وقتی دنیا سخت میگیرد، آدمها باید نرم شوند؛ به هم نزدیک ترالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«در این روزها، تنها نمانید…»
این روزها، قلبها سنگینتر میتپند و ذهنها زودتر خسته میشوند.
اما یک آغوش، یک نگاه، یک کلام مهربان…
میتواند مثل دارویی نامرئی، روح خسته را آرام کند.
با هم بودن یعنی:
جایی برای گریستن…
جایی برای خندیدن…
جایی برای تحمل دنیا با هم.
وقتی دنیا سخت میگیرد، آدمها باید نرم شوند؛ به هم نزدیک ترالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#کتابخوانی
🔸داستان بشر، با آفرینش آدم عليه السلام، فرمان الله متعال به فرشتگان برای سجده به سیّدنا آدم ، تکبّر و انکار ابلیس و راندن وی، فرستادنش به زمین، سکونتدادن آدم و همسرش، نیرنگ شیطان برای گمراهنمودن او با خوردن از آن درخت ،سقوط وی به زمین و ایجاد دشمنی میان ابلیس و فرزندان آدم عليه السلام از یک سو و میان سیّدنا آدم و فرزندانش از سویی دیگر، شروع شد.
🔹 داستان بشر این گونه شروع شد و آدم عليه السلام و فرزندانش ده قرن بر اطاعت از الله تعالی و توحید زندگی کردند، ولی پس از آن، شرک به وجود آمد و غیرالله به همراه الله متعال مورد پرستش قرار گرفت و در نتیجه، الله عز و جل نخستین رسولش؛ یعنی نوح عليه السلام را فرستاد تا مردم را به عبادت الهی و ترک شرک فرا خواند. سپس پیامبران و رسولانی پیدرپی آمدند تا اینکه الله تعالی سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم را برگزید تا خاتم پیامبران و رسولان عليهم السلام باشد و رسالت ایشان، آخرین رسالت و کتاب نازلشده بر سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم، یعنی قرآن کریم نیز آخرین پیام الهی برای بشر باشد...
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸داستان بشر، با آفرینش آدم عليه السلام، فرمان الله متعال به فرشتگان برای سجده به سیّدنا آدم ، تکبّر و انکار ابلیس و راندن وی، فرستادنش به زمین، سکونتدادن آدم و همسرش، نیرنگ شیطان برای گمراهنمودن او با خوردن از آن درخت ،سقوط وی به زمین و ایجاد دشمنی میان ابلیس و فرزندان آدم عليه السلام از یک سو و میان سیّدنا آدم و فرزندانش از سویی دیگر، شروع شد.
🔹 داستان بشر این گونه شروع شد و آدم عليه السلام و فرزندانش ده قرن بر اطاعت از الله تعالی و توحید زندگی کردند، ولی پس از آن، شرک به وجود آمد و غیرالله به همراه الله متعال مورد پرستش قرار گرفت و در نتیجه، الله عز و جل نخستین رسولش؛ یعنی نوح عليه السلام را فرستاد تا مردم را به عبادت الهی و ترک شرک فرا خواند. سپس پیامبران و رسولانی پیدرپی آمدند تا اینکه الله تعالی سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم را برگزید تا خاتم پیامبران و رسولان عليهم السلام باشد و رسالت ایشان، آخرین رسالت و کتاب نازلشده بر سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم، یعنی قرآن کریم نیز آخرین پیام الهی برای بشر باشد...
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
#کتابخوانی
🔺 ماهیّت اسلام
🔸 مفهوم لغوی اسلام:واژۀ "اسلام" ازنظر لغوی، دارای مفاهیم زیادی است که میتوان تمامی آنها را در معانی فرمانبرداری، تسلیمشدن، اطاعت، اخلاص، اظهار فروتنی و قبول، خلاصه کرد.
🔹اسلام عام: تسلیمشدن بنده و تواضع وی در برابر الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبری از پیامبران الهی آورده و ابراز و بیان آن.
🔹 اسلام خاص: یعنی تسلیمشدن و فرمانبرداری از الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبرمان محمّد صلى الله عليه وسلم آورده است.
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔺 ماهیّت اسلام
🔸 مفهوم لغوی اسلام:واژۀ "اسلام" ازنظر لغوی، دارای مفاهیم زیادی است که میتوان تمامی آنها را در معانی فرمانبرداری، تسلیمشدن، اطاعت، اخلاص، اظهار فروتنی و قبول، خلاصه کرد.
🔹اسلام عام: تسلیمشدن بنده و تواضع وی در برابر الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبری از پیامبران الهی آورده و ابراز و بیان آن.
🔹 اسلام خاص: یعنی تسلیمشدن و فرمانبرداری از الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبرمان محمّد صلى الله عليه وسلم آورده است.
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
داستان آموزنده 𑁍
● گذر کردن حضرت علی بر قبری.
کُمَیل نام شخصی است، میگوید: من روزی با حضرت علی میرفتم.
او به جنگلی رسید باز به طرف مقبرهای متوجه شد و فرمود: ای اهل مقبره، ای اهل پوسیدگی، ای اهل وحشت و تنهایی چه خبر است و چه احوالی دارید؟ سپس فرمود: خبری که ما داریم این است که بعد از شما اموالتان تقسیم شد، اولاد تان یتیم شد، خانمها با شوهر دیگر ازدواج کردند. این خبری است که نزد ما است.
شما کمی از اخبار خود را بگویید.
بعد از این به سوی من متوجه شده فرمود: ای کمیل اگر به اینها اجازه حرف زدن میرسید و اینها اگر میتوانستندحرف بزنند در جواب میگفتند: بهترین توشه تقوا است این را گفته و به گریه درآمد و فرمود: ای کمیل قبر صندوق عمل است؛و این حقیقت در وقت مرگ معلوم میشود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
● گذر کردن حضرت علی بر قبری.
کُمَیل نام شخصی است، میگوید: من روزی با حضرت علی میرفتم.
او به جنگلی رسید باز به طرف مقبرهای متوجه شد و فرمود: ای اهل مقبره، ای اهل پوسیدگی، ای اهل وحشت و تنهایی چه خبر است و چه احوالی دارید؟ سپس فرمود: خبری که ما داریم این است که بعد از شما اموالتان تقسیم شد، اولاد تان یتیم شد، خانمها با شوهر دیگر ازدواج کردند. این خبری است که نزد ما است.
شما کمی از اخبار خود را بگویید.
بعد از این به سوی من متوجه شده فرمود: ای کمیل اگر به اینها اجازه حرف زدن میرسید و اینها اگر میتوانستندحرف بزنند در جواب میگفتند: بهترین توشه تقوا است این را گفته و به گریه درآمد و فرمود: ای کمیل قبر صندوق عمل است؛و این حقیقت در وقت مرگ معلوم میشود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1