⚡️پیامبرﷺ فرمودند:
«لَا یُلدَغُ المُؤمِنُ مِنْ جُحرٍ واحِدٍ مَرَّتَینِ»
📚( متفق علیه)🌷
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مؤمن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود.
«لَا یُلدَغُ المُؤمِنُ مِنْ جُحرٍ واحِدٍ مَرَّتَینِ»
📚( متفق علیه)🌷
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مؤمن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود.
❤2
✍#درس_عبرت
▫️چنگیزخان در نخستین یورش به ایران نتوانست بخارا را فتح کند.
برای گشودن شهر، در نامهای نوشت:
«آنکه با ما پیمان ببندد، در امان خواهد بود.»
🔹مردم دو دسته شدند:
عدهای جنگیدند، عدهای برای حفظ جان به دشمن پیوستند
▫️چنگیز بار دیگر نوشت:
«با همشهریانتان بجنگید؛ غنیمت و حکومت شهر مال شماست.»
#خائنان، مدافعان را شکست دادند و دروازهها را گشودند.
اما با ورود مغول، چنگیز فرمان داد:
«همهی آنان که با ما صلح کردند، گردن زده شوند.
پرسیدند: «مگر با آنان پیمان نبستیم؟
👌چنگیز گفت: «کسی که به خون خود #خیانت میکند، به بیگانه وفادار نخواهد ماند»...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▫️چنگیزخان در نخستین یورش به ایران نتوانست بخارا را فتح کند.
برای گشودن شهر، در نامهای نوشت:
«آنکه با ما پیمان ببندد، در امان خواهد بود.»
🔹مردم دو دسته شدند:
عدهای جنگیدند، عدهای برای حفظ جان به دشمن پیوستند
▫️چنگیز بار دیگر نوشت:
«با همشهریانتان بجنگید؛ غنیمت و حکومت شهر مال شماست.»
#خائنان، مدافعان را شکست دادند و دروازهها را گشودند.
اما با ورود مغول، چنگیز فرمان داد:
«همهی آنان که با ما صلح کردند، گردن زده شوند.
پرسیدند: «مگر با آنان پیمان نبستیم؟
👌چنگیز گفت: «کسی که به خون خود #خیانت میکند، به بیگانه وفادار نخواهد ماند»...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👏1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و چهار
بهار همان جا نشسته بود، بی جان و اشک بار. پلکهایش سنگین، تنش کوفته، ولی ذهنش بیدار و خسته از هجوم اندیشه هایی که ذرهذره جانش را می سوزاند.
ساعت دیواری، گذر زمان را فریاد میزد. وقت رفتن به مکتب بود با تنی دردآلود برخاست. آهسته و خاموش به سوی دستشویی رفت. آب سرد بر صورتش شرم را دوچندان کرد، ولی نتوانست التهاب درونش را خاموش سازد.
لباس های مکتبش را پوشید. رو به روی آینه ایستاد و شروع به بستن موهایش کرد.
ناگهان صدای خشمگین پدرش، سکوت صبحگاهی را درید.
که داد زد کجا؟!
با وحشت برگشت. چهرهٔ کبود پدرش از عصبانیت می لرزید.
بهار با صدایی ضعیف و لرزان گفت مکتب میروم…
بهادر پوزخندی زد. در صدایش توهینی بود که تیشه بر بنیان آرزوهای دخترانه اش میزد گفت دیگر حق نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری. به زودترین فرصت، یکی را برایت پیدا می کنم عروسی می کنی و از این خانه میروی!
بهار تنها توانست نگاهش را بدزدد.
روزها از آن شب تلخ گذشت، ولی برای بهار هر ساعت چون زنجیری بر تنش سنگینی می کرد. بهادر، دیگر مثل گذشته نبود؛ خشمش افسارگسیخته شده بود و سایه اش چون دیوی بر همهٔ خانه گسترده بود.
بهار را در خانه زندانی کرده بود. نه اجازهٔ بیرون رفتن میداد، نه حتی اجازهٔ نشستن در حویلی، تمام راه های تماس با بیرون را از او گرفته بود، موبایلش را هم شکسته بود.
شب ها کلید قفل دروازه را با خودش به اطاق می بُرد و روزها مثل نگهبانی بی رحم سایه به سایه قدم های بهار را تعقیب می کرد.
و هر وقت از یاد گذشته اش، از خاطرهٔ آن پیام ها و لبخندهایی که میان دخترش و رفیقش ردوبدل شده بود، آتش در دلش شعله میگرفت، خشمش را چون تازیانه بر تن دختر بی پناهش فرو می کشید.
بهار لت و کوب می شد، ولی ناله ای نمی کرد. لب هایش به شکایت باز نمی شدند؛ فقط چشم هایش، فقط همان نگاه شکسته اش، همه چیز را فریاد می زدند.
هشت روز گذشت آنروز بهار در اطاقش نشسته بود و به سقف اطاق خیره شده بود که صدای زنگ دروازهٔ خانه بلند شد. صدا، چون موجی آشنا در جان بهار لرزید نفسش بند آمد و گوش تیز کرد.
صدای باز شدن دروازه و بعد صدایی آشنا منصور آمد که گفت سلام بهادر جان چطور هستی؟
قلب بهار در سینهاش لرزید. بغضی در گلویش نشست که راه نفسش را بست. صدایش را شناخت. صدایی که همیشه با خود آرامش می آورد، حالا چون تیری در قلبش نشست، چرا که خودش در گوشه ای پنهان، مجروح و دربند بود.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و چهار
بهار همان جا نشسته بود، بی جان و اشک بار. پلکهایش سنگین، تنش کوفته، ولی ذهنش بیدار و خسته از هجوم اندیشه هایی که ذرهذره جانش را می سوزاند.
ساعت دیواری، گذر زمان را فریاد میزد. وقت رفتن به مکتب بود با تنی دردآلود برخاست. آهسته و خاموش به سوی دستشویی رفت. آب سرد بر صورتش شرم را دوچندان کرد، ولی نتوانست التهاب درونش را خاموش سازد.
لباس های مکتبش را پوشید. رو به روی آینه ایستاد و شروع به بستن موهایش کرد.
ناگهان صدای خشمگین پدرش، سکوت صبحگاهی را درید.
که داد زد کجا؟!
با وحشت برگشت. چهرهٔ کبود پدرش از عصبانیت می لرزید.
بهار با صدایی ضعیف و لرزان گفت مکتب میروم…
بهادر پوزخندی زد. در صدایش توهینی بود که تیشه بر بنیان آرزوهای دخترانه اش میزد گفت دیگر حق نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری. به زودترین فرصت، یکی را برایت پیدا می کنم عروسی می کنی و از این خانه میروی!
بهار تنها توانست نگاهش را بدزدد.
روزها از آن شب تلخ گذشت، ولی برای بهار هر ساعت چون زنجیری بر تنش سنگینی می کرد. بهادر، دیگر مثل گذشته نبود؛ خشمش افسارگسیخته شده بود و سایه اش چون دیوی بر همهٔ خانه گسترده بود.
بهار را در خانه زندانی کرده بود. نه اجازهٔ بیرون رفتن میداد، نه حتی اجازهٔ نشستن در حویلی، تمام راه های تماس با بیرون را از او گرفته بود، موبایلش را هم شکسته بود.
شب ها کلید قفل دروازه را با خودش به اطاق می بُرد و روزها مثل نگهبانی بی رحم سایه به سایه قدم های بهار را تعقیب می کرد.
و هر وقت از یاد گذشته اش، از خاطرهٔ آن پیام ها و لبخندهایی که میان دخترش و رفیقش ردوبدل شده بود، آتش در دلش شعله میگرفت، خشمش را چون تازیانه بر تن دختر بی پناهش فرو می کشید.
بهار لت و کوب می شد، ولی ناله ای نمی کرد. لب هایش به شکایت باز نمی شدند؛ فقط چشم هایش، فقط همان نگاه شکسته اش، همه چیز را فریاد می زدند.
هشت روز گذشت آنروز بهار در اطاقش نشسته بود و به سقف اطاق خیره شده بود که صدای زنگ دروازهٔ خانه بلند شد. صدا، چون موجی آشنا در جان بهار لرزید نفسش بند آمد و گوش تیز کرد.
صدای باز شدن دروازه و بعد صدایی آشنا منصور آمد که گفت سلام بهادر جان چطور هستی؟
قلب بهار در سینهاش لرزید. بغضی در گلویش نشست که راه نفسش را بست. صدایش را شناخت. صدایی که همیشه با خود آرامش می آورد، حالا چون تیری در قلبش نشست، چرا که خودش در گوشه ای پنهان، مجروح و دربند بود.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و پنج
قدم های بهادر را شنید که به سمت دروازه می رفت و بعد، صدای گرم و پرمهری که با کلمات ساختگی از منصور استقبال می کرد که گفت به به رفیق به خانهٔ خودت خوش آمدی! بفرما، بفرما داخل دیر زمانیست که سر نزدی!
منصور لبخند بر لب، اما دل نگران و پرسش در چشم، وارد خانه شد. نگاهش به اطراف چرخید، بی اختیار به دنبال نوری از بهار گشت بعد پرسید بهار جان خوب است؟ بهادر با نیرنگی در صدا، خونسرد گفت بهار؟ بلی خوب است چند روز میشود خانهٔ بی بی اش رفته بی بی اش مریض است.
منصور پرسید پس مکتب اش چطور میشود؟
بهادر جواب داد در همین روزها به مکتب اش رفته با معلم اش صحبت خواهم کرد حالا بفرما داخل بیا.
منصور، برای لحظه ای سکوت کرد. دلش گواهی بدی می داد. قلبش سنگین شد، احساس میکرد چیزی را گم کرده باشد. اما خود را نگه داشت، تبسمی آرام بر لب نشاند و گفت درست است.
بعد با بهادر داخل خانه شد بهادر او را به مهمانخانه هدایت کرد بعد گفت تو راحت باش، من میروم چای بیارم.
اما پیش از آنکه به آشپزخانه برود راهش را کج کرد، و بی هیچ حرفی وارد اطاقی شد. اطاقی که بهار در آن زندانی بود.
دروازه را بست، به سمت بهار آمد و با صدایی زمخت اما آرام گفت صدایت را نکشی نمی خواهم او بفهمد که تو خانه هستی.
بعد رفت.
بهار، لب بر لب فشرد. اشک هایش بی صدا فرو ریختند.
منصور، در همان سوی دیوار نشسته بود، بی خبر از زخمی که در دلش خانه داشت. بی خبر از نگاه دختری که حالا حتی اجازهٔ گفتن یک “سلام” را هم نداشت…
اما قلب منصور آرام نبود.
دلش بی قرار بود، بی تاب. نگاهش بی اختیار گاهی به آن اطاق بسته بر می گشت. گویی چیزی در درونش می گفت که آنچه می شنود، حقیقت نیست. و آنچه نمی بیند، دردیست که باید برایش بجنگد…
نیم ساعت پس از رفتن منصور، دروازه اطاق سنگین و بی نور بهار دوباره باز شد. بهادر با گام هایی آهسته اما سنگین وارد شد و مقابل دخترش نشست. نگاهی طعنه آلود به چهرهٔ کبود و غم گرفتهٔ او انداخت و لبخند کجی بر لب نشاند؛ لبخندی که از زهر تلخ تر بود و گفت دیدی؟ ندیده و نشنیده دویده آمد اینجا بیشرم! حیف که کارم فعلاً با او بند است وگرنه به چشم می دیدی که چگونه دست و پایش را می شکستم.
صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، خشمِ یخزده ای موج میزد. بهار چیزی نگفت، فقط نگاهش را از او دزدید و پلک های خسته اش را به هم فشرد تا اشکی که در کمین بود، فرو نریزد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و پنج
قدم های بهادر را شنید که به سمت دروازه می رفت و بعد، صدای گرم و پرمهری که با کلمات ساختگی از منصور استقبال می کرد که گفت به به رفیق به خانهٔ خودت خوش آمدی! بفرما، بفرما داخل دیر زمانیست که سر نزدی!
منصور لبخند بر لب، اما دل نگران و پرسش در چشم، وارد خانه شد. نگاهش به اطراف چرخید، بی اختیار به دنبال نوری از بهار گشت بعد پرسید بهار جان خوب است؟ بهادر با نیرنگی در صدا، خونسرد گفت بهار؟ بلی خوب است چند روز میشود خانهٔ بی بی اش رفته بی بی اش مریض است.
منصور پرسید پس مکتب اش چطور میشود؟
بهادر جواب داد در همین روزها به مکتب اش رفته با معلم اش صحبت خواهم کرد حالا بفرما داخل بیا.
منصور، برای لحظه ای سکوت کرد. دلش گواهی بدی می داد. قلبش سنگین شد، احساس میکرد چیزی را گم کرده باشد. اما خود را نگه داشت، تبسمی آرام بر لب نشاند و گفت درست است.
بعد با بهادر داخل خانه شد بهادر او را به مهمانخانه هدایت کرد بعد گفت تو راحت باش، من میروم چای بیارم.
اما پیش از آنکه به آشپزخانه برود راهش را کج کرد، و بی هیچ حرفی وارد اطاقی شد. اطاقی که بهار در آن زندانی بود.
دروازه را بست، به سمت بهار آمد و با صدایی زمخت اما آرام گفت صدایت را نکشی نمی خواهم او بفهمد که تو خانه هستی.
بعد رفت.
بهار، لب بر لب فشرد. اشک هایش بی صدا فرو ریختند.
منصور، در همان سوی دیوار نشسته بود، بی خبر از زخمی که در دلش خانه داشت. بی خبر از نگاه دختری که حالا حتی اجازهٔ گفتن یک “سلام” را هم نداشت…
اما قلب منصور آرام نبود.
دلش بی قرار بود، بی تاب. نگاهش بی اختیار گاهی به آن اطاق بسته بر می گشت. گویی چیزی در درونش می گفت که آنچه می شنود، حقیقت نیست. و آنچه نمی بیند، دردیست که باید برایش بجنگد…
نیم ساعت پس از رفتن منصور، دروازه اطاق سنگین و بی نور بهار دوباره باز شد. بهادر با گام هایی آهسته اما سنگین وارد شد و مقابل دخترش نشست. نگاهی طعنه آلود به چهرهٔ کبود و غم گرفتهٔ او انداخت و لبخند کجی بر لب نشاند؛ لبخندی که از زهر تلخ تر بود و گفت دیدی؟ ندیده و نشنیده دویده آمد اینجا بیشرم! حیف که کارم فعلاً با او بند است وگرنه به چشم می دیدی که چگونه دست و پایش را می شکستم.
صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، خشمِ یخزده ای موج میزد. بهار چیزی نگفت، فقط نگاهش را از او دزدید و پلک های خسته اش را به هم فشرد تا اشکی که در کمین بود، فرو نریزد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
🌱🍂🌱🕊🌱🌸
🍂🌿🍃🌿🍂
🌱🍃🌼
🕊🌿
🌱🍂
🌸
📚داستان جالب دو برادر
می گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی بـه دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار میدهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه ی زاهد هستند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🌿🍃🌿🍂
🌱🍃🌼
🕊🌿
🌱🍂
🌸
📚داستان جالب دو برادر
می گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی بـه دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار میدهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه ی زاهد هستند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌴 دو کلوم حرف حساب
😰 از بعضی دخترا تو خیابون میترسم وقتی میان سمتم استرس میگیرم...
😏 آدم تو لاس وگاس انقدر اذیت نمیشه !!
💄طرف 20 قلم آرایش رده !
😳 میگم ؟
😌 بعضی زنا چه اعتماد به سقفی دارنا...
😒 فکر میکنه بهش میاد...
😔 ای کاش شهرداری پیاده روها رو جدا کنه..
🚶🏻♀ دخترا از اون ور برن...
🚶🏻 پسرا از این ور....
💅🏼 اینجوری این دخترا دیگه انقدر آرایش نمیکردن...
😏 یعنی انگیزه ای نداشتن که انقدر آرایش کنن...
☺️ شایدم با پیژامه 3 خط میومدن بیرون..
😢 نذارید شوهراتون تنهایی برن خیابون...
😰 از بس که خیابونا داغون شده...
💏 هوای شوهراتونو داشته باشید... همه حضرت یوسف نیستن...👌🏽
🌸 ﷽ وَ مَن يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَّحِيمًا
🌸 کسی که کار بدی انجام دهد يا به خود ستم کند، سپس از خداوند طلب آمرزش نمايد، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد يافت. نساء ۱۱۰
⁉️ خدای به این مهربونی ارزش نداره به حرفاش گوش کنی ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😔 و پوشش خودتو حفظ کنی
😰 از بعضی دخترا تو خیابون میترسم وقتی میان سمتم استرس میگیرم...
😏 آدم تو لاس وگاس انقدر اذیت نمیشه !!
💄طرف 20 قلم آرایش رده !
😳 میگم ؟
😌 بعضی زنا چه اعتماد به سقفی دارنا...
😒 فکر میکنه بهش میاد...
😔 ای کاش شهرداری پیاده روها رو جدا کنه..
🚶🏻♀ دخترا از اون ور برن...
🚶🏻 پسرا از این ور....
💅🏼 اینجوری این دخترا دیگه انقدر آرایش نمیکردن...
😏 یعنی انگیزه ای نداشتن که انقدر آرایش کنن...
☺️ شایدم با پیژامه 3 خط میومدن بیرون..
😢 نذارید شوهراتون تنهایی برن خیابون...
😰 از بس که خیابونا داغون شده...
💏 هوای شوهراتونو داشته باشید... همه حضرت یوسف نیستن...👌🏽
🌸 ﷽ وَ مَن يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَّحِيمًا
🌸 کسی که کار بدی انجام دهد يا به خود ستم کند، سپس از خداوند طلب آمرزش نمايد، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد يافت. نساء ۱۱۰
⁉️ خدای به این مهربونی ارزش نداره به حرفاش گوش کنی ؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😔 و پوشش خودتو حفظ کنی
❤1
#ضربالمثل
(یکی از گرسنگی مُرد، آن وقت دو تا دو تا نان بالای سرش میگذاشتند) :
در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی میکردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر میبرد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر میترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمیکرد.
یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شدهایم و به زودی میمیریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا" به گوش او نمیرفت و در جواب شوهرش میگفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.»
به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری میشد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمیکرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان میگوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چارهای بیاندیشد. همسایهها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آنها یکی یکی به دیدنش میآمدند و هر کدام حرفی میزدند. یکی میگفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.»
یکی میگفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری میداد. اما زن او اصلا" زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمیرفت. با همان داروها و جوشاندههای گیاهی خانگی، مشغول معالجهی شوهرش شد.
دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاریها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمیشد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی میشد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد تا این که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
زن که باور نمیکرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانهاش رفت. از توی نان دانی خانهاش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش میگذاشت و میگفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نانهایی که به او میداد، زنده نمیشد.
کاربرد ضرب المثل :
از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را دربارهی افرادی میگویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف میزنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(یکی از گرسنگی مُرد، آن وقت دو تا دو تا نان بالای سرش میگذاشتند) :
در روزگاران قدیم، در یک خانه مشهدی میرزا با همسرش زندگی میکردند گرچه مشهدی میرزا از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی به سر میبرد ولی زنش خیلی خسیس بود و همیشه از آینده و فقر میترسید. به همین خاطر اصلاً غذای درست و حسابی درست نمیکرد.
یک شب مشهدی میرزا از شدت گرسنگی گفت: «زن این چه طرز زندگی کردنه؟ ما هر دو پیر شدهایم و به زودی میمیریم. تا کی میخوای خسیس باشی؟ غذای مقوی و به درد بخوری درست کن تا بخوریم و جان بگیریم»، اما این حرفها اصلا" به گوش او نمیرفت و در جواب شوهرش میگفت: «باید صرفه جویی کنیم که فردا گدا و گرسنه این گوشه و آن گوشه نیفتیم.»
به هر حال ایامِ این زن و شوهر با دعوا و درگیری سپری میشد تا این که مشهدی میرزا مریض شد و همش در استراحت بود. چند روز اول همسرش اصلاً قبول نمیکرد شوهرش مریض شده باشد. بعد که دید شوهرش تب کرده و هذیان میگوید، فهمید که نه، این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و باید هر چه زودتر برای شوهر مریضش چارهای بیاندیشد. همسایهها هم کم کم متوجه شدند که مشهدی میرزا مریض شده است. آنها یکی یکی به دیدنش میآمدند و هر کدام حرفی میزدند. یکی میگفت: «هر چه زودتر برای مشهدی میرزا طبیب بیاورید و دارو بخرید تا درمان شود.»
یکی میگفت: «برای مشهدی میرزا غذاهای مقوی و جان دار بپزید.» خلاصه هر کس برای بهبود مشهدی میرزا نظری میداد. اما زن او اصلا" زیر بار پول خرج کردن و طبیب آوردن و دارو خریدن و از این قبیل کارها نمیرفت. با همان داروها و جوشاندههای گیاهی خانگی، مشغول معالجهی شوهرش شد.
دو سه روزی هم به همین شیوه و با این گرفتاریها گذشت. زن هر لحظه منتظر بود حال شوهرش بهتر شود؛ اما اثری از بهبود در او دیده نمیشد. به همین خاطر زن کم کم داشت راضی میشد که مرغ و جوجه بخرد و سوپ مرغی بپزد و به حلق مشهدی میرزای مریض بریزد تا این که عمر شوهرش به سر آمد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
زن که باور نمیکرد مشهدی میرزا از بی غذایی و ضعف مرده باشد، وقتی دید او را از دست داده، با عجله به زیرزمین خانهاش رفت. از توی نان دانی خانهاش چند تا نان بیرون آورد و با عجله کنار همسرش برگشت. آن وقت دوتا دوتا نان بالای سرش میگذاشت و میگفت: «بخور، بخور این هم نان. بخور که نمیری». اما دیگر کار از کار گذشته بود و مشهدی میرزا با جفت نانهایی که به او میداد، زنده نمیشد.
کاربرد ضرب المثل :
از آن روزگاران به بعد، این ضرب المثل را دربارهی افرادی میگویند که در زندگی ارزش و احترامی ندارند؛ اما پس از مرگ همه به نیکی از او حرف میزنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
✓تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم.
✓تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد.
✓تا وقتی تنمان سلامت است نمیفهمیم یک دندان خراب، یک سردرد تخیلی، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند.
✓تا وقتی شب کار نباشید نمیفهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است.
✓تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنی است.
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد.
فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیونها موجود شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد.
فکرکردن به این که زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند.
بعد شاید بشود از چیزهای کوچکِ زندگی، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر، یک دوش آب گرم، یک تن سالم، یک خواب راحت و یک خانواده بیشتر لذت برد.
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدمهای همیشه ناراضی، ما خدایگان نِک و ناله، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود، وقتی قدر زندگی را بفهمیم که دیگر زنده بودنی در کار نیست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✓تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد.
✓تا وقتی تنمان سلامت است نمیفهمیم یک دندان خراب، یک سردرد تخیلی، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند.
✓تا وقتی شب کار نباشید نمیفهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است.
✓تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنی است.
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد.
فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیونها موجود شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد.
فکرکردن به این که زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند.
بعد شاید بشود از چیزهای کوچکِ زندگی، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر، یک دوش آب گرم، یک تن سالم، یک خواب راحت و یک خانواده بیشتر لذت برد.
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدمهای همیشه ناراضی، ما خدایگان نِک و ناله، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود، وقتی قدر زندگی را بفهمیم که دیگر زنده بودنی در کار نیست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
💐 فضیلـت ماه محـرم:
💐رسـول الله صلی الله علیـه وسلم میفـرماینـد:
« بافضیلت تـریـن روزه بعـد از روزهی رمضان، روزهی ماه محـرم است ، و با فضیلت تـریـن نماز بعد از نمازهای فـرض ، نماز شب میباشـد.»
📚صحیـح مسلم
💐 امام ابـن حجـر عسقلانی رحمه الله میفـرماینـد:
« سال با یکی از ماههای حـرام ( محرم ) شـروع میشـود و با یکی از ماههای حـرام ( ذی الحجه ) پایان مییابـد و با یکی از ماههای حـرام به نصف میرسد که ماه رجـب است و دو ماه حـرام در آخـر سال پشت سـر هم قـرار گـرفته تا پایان سال دارای فضیلت و بـرتـری بیشتـری باشد ، زیـرا کارها به پایان خـود بسته است.»
📚فتـح الباری|108/8
💐 امام ابـو عثمان النهدي رحمه الله میفـرماینـد:
« سلف صالح رحمهم الله سه دهه را گـرامی میداشتنـد:
دههٔ پایانی رمضان ،
و دههٔ آغازیـن ذی الحجه ،
و دههٔ نخست ماه محـرم.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« علما در ایـن مـورد اختلاف دارنـد که کدام یک از ماههای حـرام از همه افضل تـر است؟
امام حسن و دیگـران رحمهم الله فـرموده اند: افضلتـریـن آنها ماه محـرم است.»
📚 لطائـف المعارف|70
💐 امام حسن بصـري رحمه الله میفـرماینـد:
« خـداونـد سال را با ماه حـرام گشـود و آن را با ماه حـرام به پایان رسانـد ، هیـچ ماهی در سال ، بعد از ماه رمضان در نظر خـداونـد ، بـزرگتـر از ماه محـرم نیست و آن را ماه أصم (کَـر) نامیـده انـد بخاطـر شدت حـرام بودنـش.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ، ماه محرم را شَهرُالله (ماه خدا) نامید و اضافه شدن آن به اسم الله متعال ، حاکی از کـرامت و فضیلت ماه محـرم است».
📚لطائـف المعارف الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐رسـول الله صلی الله علیـه وسلم میفـرماینـد:
« بافضیلت تـریـن روزه بعـد از روزهی رمضان، روزهی ماه محـرم است ، و با فضیلت تـریـن نماز بعد از نمازهای فـرض ، نماز شب میباشـد.»
📚صحیـح مسلم
💐 امام ابـن حجـر عسقلانی رحمه الله میفـرماینـد:
« سال با یکی از ماههای حـرام ( محرم ) شـروع میشـود و با یکی از ماههای حـرام ( ذی الحجه ) پایان مییابـد و با یکی از ماههای حـرام به نصف میرسد که ماه رجـب است و دو ماه حـرام در آخـر سال پشت سـر هم قـرار گـرفته تا پایان سال دارای فضیلت و بـرتـری بیشتـری باشد ، زیـرا کارها به پایان خـود بسته است.»
📚فتـح الباری|108/8
💐 امام ابـو عثمان النهدي رحمه الله میفـرماینـد:
« سلف صالح رحمهم الله سه دهه را گـرامی میداشتنـد:
دههٔ پایانی رمضان ،
و دههٔ آغازیـن ذی الحجه ،
و دههٔ نخست ماه محـرم.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« علما در ایـن مـورد اختلاف دارنـد که کدام یک از ماههای حـرام از همه افضل تـر است؟
امام حسن و دیگـران رحمهم الله فـرموده اند: افضلتـریـن آنها ماه محـرم است.»
📚 لطائـف المعارف|70
💐 امام حسن بصـري رحمه الله میفـرماینـد:
« خـداونـد سال را با ماه حـرام گشـود و آن را با ماه حـرام به پایان رسانـد ، هیـچ ماهی در سال ، بعد از ماه رمضان در نظر خـداونـد ، بـزرگتـر از ماه محـرم نیست و آن را ماه أصم (کَـر) نامیـده انـد بخاطـر شدت حـرام بودنـش.»
📚لطائـف المعارف
💐 امام ابـن رجـب رحمه الله میفـرماینـد:
« پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ، ماه محرم را شَهرُالله (ماه خدا) نامید و اضافه شدن آن به اسم الله متعال ، حاکی از کـرامت و فضیلت ماه محـرم است».
📚لطائـف المعارف الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🍃 کدام حرفها را بزنیم؟!
#تلنگر
یکی از اساتیدِ دانشگاهیام دقایقی پس از ورود به کلاس ، پرسشی مطرح کرد و خواست عدهای از دانشجوها را به وسیلهی آن بسنجد.
یکی از دانشجوها در پاسخ ، سخنی نامربوط و بی سَر و تَه گفت.
استاد رو به وی ، گفت:
حاضری زیرِ این حرف که زدی ، امضای خودت را بزنی؟!
حدود یک دقیقه کلاس در سکوت مطلق فرو رفت ...
سپس خودِ استاد سکوت را شکست و گفت:
بچهها ! نه فقط اینجا ، بلکه هر جایی از این دنیا که بودید ، تنها حرفهایی را بزنید که با کمالِ میل حاضر باشید امضایتان را زیرِ آن [ حرف ] درج کنید. و در صورتیکه با اسم و عنوانِ شما ثبت و ضبط گردد ، احساس پشیمانی یا خجالت نکنید!
کاش میتوانستیم حرفهای امضادار بزنیم یا حدأقل سکوت کنیم. و چقدر هردویِ این کارها در عمل دشوارند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تلنگر
یکی از اساتیدِ دانشگاهیام دقایقی پس از ورود به کلاس ، پرسشی مطرح کرد و خواست عدهای از دانشجوها را به وسیلهی آن بسنجد.
یکی از دانشجوها در پاسخ ، سخنی نامربوط و بی سَر و تَه گفت.
استاد رو به وی ، گفت:
حاضری زیرِ این حرف که زدی ، امضای خودت را بزنی؟!
حدود یک دقیقه کلاس در سکوت مطلق فرو رفت ...
سپس خودِ استاد سکوت را شکست و گفت:
بچهها ! نه فقط اینجا ، بلکه هر جایی از این دنیا که بودید ، تنها حرفهایی را بزنید که با کمالِ میل حاضر باشید امضایتان را زیرِ آن [ حرف ] درج کنید. و در صورتیکه با اسم و عنوانِ شما ثبت و ضبط گردد ، احساس پشیمانی یا خجالت نکنید!
کاش میتوانستیم حرفهای امضادار بزنیم یا حدأقل سکوت کنیم. و چقدر هردویِ این کارها در عمل دشوارند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
كلالمتاعبأجورعندالله
ثوابهمهسختیهاراخـدامیدهد🥹🩷
هیچچیـز،درمحشرخدا،گُمنخواهدشد
قلبهاییکهآرامنمودهای،اشکهایی
کهپاککردهای،غـمهاییکهزدودهای
اللّهمتعالفراموشنمیکند...!
خداوند،هرگزاشکیراکههنگامِدعـا،
ازچشمانتسرازیرشـد،ازیادنمیبرد...
اگـردربلاومصیبت،صبـــرکردی،ودر
آسایشوراحتیخداروشکرکردی...
بهزودیخواهیدیدکه اﷲمتعال،این
رفتارهایتوراچگونهپاسخمیدهدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ثوابهمهسختیهاراخـدامیدهد🥹🩷
هیچچیـز،درمحشرخدا،گُمنخواهدشد
قلبهاییکهآرامنمودهای،اشکهایی
کهپاککردهای،غـمهاییکهزدودهای
اللّهمتعالفراموشنمیکند...!
خداوند،هرگزاشکیراکههنگامِدعـا،
ازچشمانتسرازیرشـد،ازیادنمیبرد...
اگـردربلاومصیبت،صبـــرکردی،ودر
آسایشوراحتیخداروشکرکردی...
بهزودیخواهیدیدکه اﷲمتعال،این
رفتارهایتوراچگونهپاسخمیدهدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🧡 🌻🌈
«در این روزها، تنها نمانید…»
این روزها، قلبها سنگینتر میتپند و ذهنها زودتر خسته میشوند.
اما یک آغوش، یک نگاه، یک کلام مهربان…
میتواند مثل دارویی نامرئی، روح خسته را آرام کند.
با هم بودن یعنی:
جایی برای گریستن…
جایی برای خندیدن…
جایی برای تحمل دنیا با هم.
وقتی دنیا سخت میگیرد، آدمها باید نرم شوند؛ به هم نزدیک ترالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«در این روزها، تنها نمانید…»
این روزها، قلبها سنگینتر میتپند و ذهنها زودتر خسته میشوند.
اما یک آغوش، یک نگاه، یک کلام مهربان…
میتواند مثل دارویی نامرئی، روح خسته را آرام کند.
با هم بودن یعنی:
جایی برای گریستن…
جایی برای خندیدن…
جایی برای تحمل دنیا با هم.
وقتی دنیا سخت میگیرد، آدمها باید نرم شوند؛ به هم نزدیک ترالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#کتابخوانی
🔸داستان بشر، با آفرینش آدم عليه السلام، فرمان الله متعال به فرشتگان برای سجده به سیّدنا آدم ، تکبّر و انکار ابلیس و راندن وی، فرستادنش به زمین، سکونتدادن آدم و همسرش، نیرنگ شیطان برای گمراهنمودن او با خوردن از آن درخت ،سقوط وی به زمین و ایجاد دشمنی میان ابلیس و فرزندان آدم عليه السلام از یک سو و میان سیّدنا آدم و فرزندانش از سویی دیگر، شروع شد.
🔹 داستان بشر این گونه شروع شد و آدم عليه السلام و فرزندانش ده قرن بر اطاعت از الله تعالی و توحید زندگی کردند، ولی پس از آن، شرک به وجود آمد و غیرالله به همراه الله متعال مورد پرستش قرار گرفت و در نتیجه، الله عز و جل نخستین رسولش؛ یعنی نوح عليه السلام را فرستاد تا مردم را به عبادت الهی و ترک شرک فرا خواند. سپس پیامبران و رسولانی پیدرپی آمدند تا اینکه الله تعالی سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم را برگزید تا خاتم پیامبران و رسولان عليهم السلام باشد و رسالت ایشان، آخرین رسالت و کتاب نازلشده بر سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم، یعنی قرآن کریم نیز آخرین پیام الهی برای بشر باشد...
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸داستان بشر، با آفرینش آدم عليه السلام، فرمان الله متعال به فرشتگان برای سجده به سیّدنا آدم ، تکبّر و انکار ابلیس و راندن وی، فرستادنش به زمین، سکونتدادن آدم و همسرش، نیرنگ شیطان برای گمراهنمودن او با خوردن از آن درخت ،سقوط وی به زمین و ایجاد دشمنی میان ابلیس و فرزندان آدم عليه السلام از یک سو و میان سیّدنا آدم و فرزندانش از سویی دیگر، شروع شد.
🔹 داستان بشر این گونه شروع شد و آدم عليه السلام و فرزندانش ده قرن بر اطاعت از الله تعالی و توحید زندگی کردند، ولی پس از آن، شرک به وجود آمد و غیرالله به همراه الله متعال مورد پرستش قرار گرفت و در نتیجه، الله عز و جل نخستین رسولش؛ یعنی نوح عليه السلام را فرستاد تا مردم را به عبادت الهی و ترک شرک فرا خواند. سپس پیامبران و رسولانی پیدرپی آمدند تا اینکه الله تعالی سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم را برگزید تا خاتم پیامبران و رسولان عليهم السلام باشد و رسالت ایشان، آخرین رسالت و کتاب نازلشده بر سیّدنا محمّد صلى الله عليه و سلم، یعنی قرآن کریم نیز آخرین پیام الهی برای بشر باشد...
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
#کتابخوانی
🔺 ماهیّت اسلام
🔸 مفهوم لغوی اسلام:واژۀ "اسلام" ازنظر لغوی، دارای مفاهیم زیادی است که میتوان تمامی آنها را در معانی فرمانبرداری، تسلیمشدن، اطاعت، اخلاص، اظهار فروتنی و قبول، خلاصه کرد.
🔹اسلام عام: تسلیمشدن بنده و تواضع وی در برابر الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبری از پیامبران الهی آورده و ابراز و بیان آن.
🔹 اسلام خاص: یعنی تسلیمشدن و فرمانبرداری از الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبرمان محمّد صلى الله عليه وسلم آورده است.
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔺 ماهیّت اسلام
🔸 مفهوم لغوی اسلام:واژۀ "اسلام" ازنظر لغوی، دارای مفاهیم زیادی است که میتوان تمامی آنها را در معانی فرمانبرداری، تسلیمشدن، اطاعت، اخلاص، اظهار فروتنی و قبول، خلاصه کرد.
🔹اسلام عام: تسلیمشدن بنده و تواضع وی در برابر الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبری از پیامبران الهی آورده و ابراز و بیان آن.
🔹 اسلام خاص: یعنی تسلیمشدن و فرمانبرداری از الله متعال و پایبندی به آنچه پیامبرمان محمّد صلى الله عليه وسلم آورده است.
📝گزیده ای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
داستان آموزنده 𑁍
● گذر کردن حضرت علی بر قبری.
کُمَیل نام شخصی است، میگوید: من روزی با حضرت علی میرفتم.
او به جنگلی رسید باز به طرف مقبرهای متوجه شد و فرمود: ای اهل مقبره، ای اهل پوسیدگی، ای اهل وحشت و تنهایی چه خبر است و چه احوالی دارید؟ سپس فرمود: خبری که ما داریم این است که بعد از شما اموالتان تقسیم شد، اولاد تان یتیم شد، خانمها با شوهر دیگر ازدواج کردند. این خبری است که نزد ما است.
شما کمی از اخبار خود را بگویید.
بعد از این به سوی من متوجه شده فرمود: ای کمیل اگر به اینها اجازه حرف زدن میرسید و اینها اگر میتوانستندحرف بزنند در جواب میگفتند: بهترین توشه تقوا است این را گفته و به گریه درآمد و فرمود: ای کمیل قبر صندوق عمل است؛و این حقیقت در وقت مرگ معلوم میشود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
● گذر کردن حضرت علی بر قبری.
کُمَیل نام شخصی است، میگوید: من روزی با حضرت علی میرفتم.
او به جنگلی رسید باز به طرف مقبرهای متوجه شد و فرمود: ای اهل مقبره، ای اهل پوسیدگی، ای اهل وحشت و تنهایی چه خبر است و چه احوالی دارید؟ سپس فرمود: خبری که ما داریم این است که بعد از شما اموالتان تقسیم شد، اولاد تان یتیم شد، خانمها با شوهر دیگر ازدواج کردند. این خبری است که نزد ما است.
شما کمی از اخبار خود را بگویید.
بعد از این به سوی من متوجه شده فرمود: ای کمیل اگر به اینها اجازه حرف زدن میرسید و اینها اگر میتوانستندحرف بزنند در جواب میگفتند: بهترین توشه تقوا است این را گفته و به گریه درآمد و فرمود: ای کمیل قبر صندوق عمل است؛و این حقیقت در وقت مرگ معلوم میشود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#کتابخوانی
🔺 اسلام دین فطرت
▪️مفهوم لغوی فطرت: یعنی الله متعال مخلوقات را به گونهای آفرید که فطرتا وی را میشناسند.
▪️فطرت در اصطلاح شرع: فطرت همان اسلام بوده و مفهوم خلقت مردم بر دین اسلام یعنی اینکه الله جل جلاله آنان را برازنده و شایستۀ احکام این دین آفرید و آموزههایش را متناسب با آفرینش و سرشتشان گرداند.
▪️توصیف اسلام به (دین) فطرت الهی: یعنی اینکه اصل اعتقاد در آن، جاری بر مقتضای فطرت عقلی است و منافاتی با آن ندارد.
📝گزیدهای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔺 اسلام دین فطرت
▪️مفهوم لغوی فطرت: یعنی الله متعال مخلوقات را به گونهای آفرید که فطرتا وی را میشناسند.
▪️فطرت در اصطلاح شرع: فطرت همان اسلام بوده و مفهوم خلقت مردم بر دین اسلام یعنی اینکه الله جل جلاله آنان را برازنده و شایستۀ احکام این دین آفرید و آموزههایش را متناسب با آفرینش و سرشتشان گرداند.
▪️توصیف اسلام به (دین) فطرت الهی: یعنی اینکه اصل اعتقاد در آن، جاری بر مقتضای فطرت عقلی است و منافاتی با آن ندارد.
📝گزیدهای از کتاب دینِ اسلام، ماهیت شرایع: دکتر محمد ابراهیم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#دوقسمت صدوشصت وهفت وصدوشصت وهشت
📖سرگذشت کوثر
اسباب و وسایلی که اونجا داشتیم رو شروع کردم فروختن نمیخواستم چیزی از اونجا با خودم ببرم یاسین میگفت چرا داری میفروشی؟ گفتم میریم اونجا میخریم این همه بار واسه چی با خودمون ببریم باید پول وانت بدیم گفت یعنی میریم اونجا بهترشو میخریم گفتم آره مادر چرا نریم بخریم با همسایهها خداحافظی کردم از همشون طلب بخشش و حلالیت کردم گفتن خیلی حیفه که داری میری ای کاش میموندی گفتم که نه برادرم پیداش شده گفتن خب صبر کن تا بیارنش اینجا ما هم روی ماهشو ببینیم خیلی دوست داریم ببینیمش گفتم ایشالا یه روز میارم ببینینش مگه میشه شماها رو فراموش کنم به هر حال بازم میام بهتون سر میزنم میام اینجا مسافرت دخترم اینجاست با دیدگانی پر از اشک از همشون خداحافظی کردم به امید روزهای خوب وسایلمو جمع کردم دیگه همه چی آماده رفتن بود هیچ کاری اونجا نداشتم پولمم از صاحبخونه گرفته بودم ولی فاطمه اومد به من گفت مامان منم میخوام باهات بیام گفتم تو کجا میخوای بیای
گفت زرنگی میخوای خودت بری دایی رو زودتر ببینی من نبینمش گفتم میرم دایی را پیدا میکنم یکی دو ماه دیگه هم میایم دیدن شما گفت نه منم باید بیام اصلا جلوی منو نگیرین من دیگه بچه نیستم خواهش میکنم اجازه بدین بیام باشه من جلوتو نمیگیرم اما یادت باشه که روزهای آسونی رو در پیش رو نداریم فکر نکن داریم میریم سیزده بدر
اونم قبول کرد بقچشو برداشت که راهی بشیم قبلش رفتیم دیدن مادر شوهرش میخواستم ازش خداحافظی کنم و ازش حلالیت بگیرم
گفتم حاج خانم حلال کن ببخشید هر خوب یا بدی که دیدی به خاطر کاری که ننه بلقیس کرد تو را خدا ببخشتش اون خیلی زن خوبی بودالان دیگه دستش از دنیا کوتاهست گفتش که من ببخشم خدا نمیبخشه اون مالی بود که باید بین بچههاش تقسیم میشد نه اینکه به غریبه میرسیدفاطمه بهش گفت مادر ما داریم میریم اهواز کار تو اهواز دارم مامانم که تو اهواز میمونه منم دارم میرم داییمو ببینم مادر شوهرش گفت چه جوری میخوای بری چه جوری دلت میاد که ما رو تنها بزاری
فاطمه گفت مادر جون کجا شما تنهایید ماشالا بچههاتون که دور و برتون هستندهمیشه که دور و برتون شلوغه ما هم یه چند روز میریم برمیگردیم گفت نکنه میخوای پسرم اونجا نگه داری فاطمه گفت خب شما بیاین دیگه چرا نمیاین مگه خونه زندگی شما اونجا نیست بریم اونجا خونتونو تکمیل کنید زمینش که هستش به خدا خیلیا رفتن شما هم بیاین بریم مادرشوهرش فقط شونه ای بالا انداخت و گفت من عقلمو از دست ندادم من اینجا موندگار هستم و تازه ما اینجا جا افتادیم کار خوب پیدا کردیم بچههامم دیگه نمیخوان برگردن تو هم رفتی باید زود برگردی حق نداری اونجا بمونی یادت نره پسر منو اونجا نگه نداریابچههای من همه باید دور و بر خودم باشن یه روز نبینمشون میمیرم الان از دوری شاپور دارم دیوونه میشم به فاطمه اشاره کردم که بلند شیم بریم ولی فاطمه بهش گفت مادر جان منم دلم میخواد کنار مادرم باشم همونایی که دخترای شما کنار شما هستند منم مادر دارم خدا رو چه دیدی شاید شاپور رو مجبور کردم که اونجا بمونیم فاطمه را از اونجا آوردم بیرون بهش گفتم فاطمه تو مجبوری اینقدر سر به سر این زن بدبخت می گذاری گفت آخه انقدر که حرف زور میزنه
دخترهای خودش باید کنار دست خودش باشن یه موقع جایی نرن ولی من که دختر توام باید حتماًاز تو دست برادرم ودور بشم آخه این حرف حق مامان تو رو خدا تو بگو
دلم نمیخواست حرف بیشتر کش پیدا کنه ما مسافربودیم واحتیاج به آرامش داشتیم بالاخره روز موعود فرا رسیدبا همدیگه راهی اهواز شدیم خیلی هیجان زده بودیم فاطمه میگفت سالهاست که ندیدم نمیدونی که چقدر دلتنگ اونجام گفتم ما هم دلتنگ تو بودیم خیلی خوشحالم که داری با ما میای
گفت ای کاش بابا هم زنده بود چقدر دلم میخواست الان زنده بود دیدن بابام میرفتیم کاش بابا هم به جایی که جزو شهدا بود جز اسرا بود بابام میومد خونه گفتم بابا به وجود دختری مثل تو افتخار میکنه تو باعث افتخار مایی خودت که میدونی چقدر تو رو دوست داشت بالاخره رسیدیم شهرمون بوی خوش آشنایی برام میومد بوی خوش مهدی میومد
انگار مهدی تو راه بود احساس میکردم که خیلی به من نزدیکه به فاطمه گفتم فاطمه باورت نمیشه احساس میکنم داییت داره میاد خیلی نزدیکتر از اون چیزی که تو فکرشو میکنی گفت آره میدونم منم همچین حسی رو دارم رفتیم محلمون رفتیم خونمون دیدم اونجا رو چراغونی کردن اونجا را آب و جارو کردن یونس به استقبالمون اومد گفتم چی شده مادر کسی اومده از آزادههای کشور اومدن گفت نه مامان اینجا را آب و جارو کردیم واسه دایی مهدی هر روز مردم کوچه رو آب جارو میکنن میگن بالاخره مسافرمون میاداشک تو چشمام جمع شده بودنمیتونستم خودمو کنترل کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
اسباب و وسایلی که اونجا داشتیم رو شروع کردم فروختن نمیخواستم چیزی از اونجا با خودم ببرم یاسین میگفت چرا داری میفروشی؟ گفتم میریم اونجا میخریم این همه بار واسه چی با خودمون ببریم باید پول وانت بدیم گفت یعنی میریم اونجا بهترشو میخریم گفتم آره مادر چرا نریم بخریم با همسایهها خداحافظی کردم از همشون طلب بخشش و حلالیت کردم گفتن خیلی حیفه که داری میری ای کاش میموندی گفتم که نه برادرم پیداش شده گفتن خب صبر کن تا بیارنش اینجا ما هم روی ماهشو ببینیم خیلی دوست داریم ببینیمش گفتم ایشالا یه روز میارم ببینینش مگه میشه شماها رو فراموش کنم به هر حال بازم میام بهتون سر میزنم میام اینجا مسافرت دخترم اینجاست با دیدگانی پر از اشک از همشون خداحافظی کردم به امید روزهای خوب وسایلمو جمع کردم دیگه همه چی آماده رفتن بود هیچ کاری اونجا نداشتم پولمم از صاحبخونه گرفته بودم ولی فاطمه اومد به من گفت مامان منم میخوام باهات بیام گفتم تو کجا میخوای بیای
گفت زرنگی میخوای خودت بری دایی رو زودتر ببینی من نبینمش گفتم میرم دایی را پیدا میکنم یکی دو ماه دیگه هم میایم دیدن شما گفت نه منم باید بیام اصلا جلوی منو نگیرین من دیگه بچه نیستم خواهش میکنم اجازه بدین بیام باشه من جلوتو نمیگیرم اما یادت باشه که روزهای آسونی رو در پیش رو نداریم فکر نکن داریم میریم سیزده بدر
اونم قبول کرد بقچشو برداشت که راهی بشیم قبلش رفتیم دیدن مادر شوهرش میخواستم ازش خداحافظی کنم و ازش حلالیت بگیرم
گفتم حاج خانم حلال کن ببخشید هر خوب یا بدی که دیدی به خاطر کاری که ننه بلقیس کرد تو را خدا ببخشتش اون خیلی زن خوبی بودالان دیگه دستش از دنیا کوتاهست گفتش که من ببخشم خدا نمیبخشه اون مالی بود که باید بین بچههاش تقسیم میشد نه اینکه به غریبه میرسیدفاطمه بهش گفت مادر ما داریم میریم اهواز کار تو اهواز دارم مامانم که تو اهواز میمونه منم دارم میرم داییمو ببینم مادر شوهرش گفت چه جوری میخوای بری چه جوری دلت میاد که ما رو تنها بزاری
فاطمه گفت مادر جون کجا شما تنهایید ماشالا بچههاتون که دور و برتون هستندهمیشه که دور و برتون شلوغه ما هم یه چند روز میریم برمیگردیم گفت نکنه میخوای پسرم اونجا نگه داری فاطمه گفت خب شما بیاین دیگه چرا نمیاین مگه خونه زندگی شما اونجا نیست بریم اونجا خونتونو تکمیل کنید زمینش که هستش به خدا خیلیا رفتن شما هم بیاین بریم مادرشوهرش فقط شونه ای بالا انداخت و گفت من عقلمو از دست ندادم من اینجا موندگار هستم و تازه ما اینجا جا افتادیم کار خوب پیدا کردیم بچههامم دیگه نمیخوان برگردن تو هم رفتی باید زود برگردی حق نداری اونجا بمونی یادت نره پسر منو اونجا نگه نداریابچههای من همه باید دور و بر خودم باشن یه روز نبینمشون میمیرم الان از دوری شاپور دارم دیوونه میشم به فاطمه اشاره کردم که بلند شیم بریم ولی فاطمه بهش گفت مادر جان منم دلم میخواد کنار مادرم باشم همونایی که دخترای شما کنار شما هستند منم مادر دارم خدا رو چه دیدی شاید شاپور رو مجبور کردم که اونجا بمونیم فاطمه را از اونجا آوردم بیرون بهش گفتم فاطمه تو مجبوری اینقدر سر به سر این زن بدبخت می گذاری گفت آخه انقدر که حرف زور میزنه
دخترهای خودش باید کنار دست خودش باشن یه موقع جایی نرن ولی من که دختر توام باید حتماًاز تو دست برادرم ودور بشم آخه این حرف حق مامان تو رو خدا تو بگو
دلم نمیخواست حرف بیشتر کش پیدا کنه ما مسافربودیم واحتیاج به آرامش داشتیم بالاخره روز موعود فرا رسیدبا همدیگه راهی اهواز شدیم خیلی هیجان زده بودیم فاطمه میگفت سالهاست که ندیدم نمیدونی که چقدر دلتنگ اونجام گفتم ما هم دلتنگ تو بودیم خیلی خوشحالم که داری با ما میای
گفت ای کاش بابا هم زنده بود چقدر دلم میخواست الان زنده بود دیدن بابام میرفتیم کاش بابا هم به جایی که جزو شهدا بود جز اسرا بود بابام میومد خونه گفتم بابا به وجود دختری مثل تو افتخار میکنه تو باعث افتخار مایی خودت که میدونی چقدر تو رو دوست داشت بالاخره رسیدیم شهرمون بوی خوش آشنایی برام میومد بوی خوش مهدی میومد
انگار مهدی تو راه بود احساس میکردم که خیلی به من نزدیکه به فاطمه گفتم فاطمه باورت نمیشه احساس میکنم داییت داره میاد خیلی نزدیکتر از اون چیزی که تو فکرشو میکنی گفت آره میدونم منم همچین حسی رو دارم رفتیم محلمون رفتیم خونمون دیدم اونجا رو چراغونی کردن اونجا را آب و جارو کردن یونس به استقبالمون اومد گفتم چی شده مادر کسی اومده از آزادههای کشور اومدن گفت نه مامان اینجا را آب و جارو کردیم واسه دایی مهدی هر روز مردم کوچه رو آب جارو میکنن میگن بالاخره مسافرمون میاداشک تو چشمام جمع شده بودنمیتونستم خودمو کنترل کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
📜 وصیتنامهی جاودان عمر فاروق (رضیاللهعنه):
🔹 از خدا بترس و با خودت صادق باش.
🔹 راه حق را حتی اگر سخت باشد، رها نکن.
🔹 بزرگان را احترام کن، به کوچکان رحم کن، و به عالمان حرمت بگذار.
🔹 مردم را خوار نکن، و بیتالمال را برای خودت انحصاری نساز.
🔹 عطایای مردم را در وقتش بده، و درِ خانهات را بر آنها نبند.
🔹 ثروت را فقط در دست اغنیا نچرخان؛ تا ضعیف زیر دست قوی له نشود.
🔹 خودت را نصیحت کن و رضای خدا را بر همه چیز مقدم بدار.
📚 منبع: الطبقات لابن سعد (۳/۳۳۹)، البيان والتبيين للجاحظ (۳/۴۶)، جمهرة خطب العرب (۱/۲۶۳ ـ ۲۶۵)، الكامل في التاريخ (۲/۲۱۰).الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹 از خدا بترس و با خودت صادق باش.
🔹 راه حق را حتی اگر سخت باشد، رها نکن.
🔹 بزرگان را احترام کن، به کوچکان رحم کن، و به عالمان حرمت بگذار.
🔹 مردم را خوار نکن، و بیتالمال را برای خودت انحصاری نساز.
🔹 عطایای مردم را در وقتش بده، و درِ خانهات را بر آنها نبند.
🔹 ثروت را فقط در دست اغنیا نچرخان؛ تا ضعیف زیر دست قوی له نشود.
🔹 خودت را نصیحت کن و رضای خدا را بر همه چیز مقدم بدار.
📚 منبع: الطبقات لابن سعد (۳/۳۳۹)، البيان والتبيين للجاحظ (۳/۴۶)، جمهرة خطب العرب (۱/۲۶۳ ـ ۲۶۵)، الكامل في التاريخ (۲/۲۱۰).الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
؛ هر کس مسئول اعمالی است که در دنیا انجام می دهد و در نزد الله خوداش پاسخ گو خواهد بود. هر کس هدایت شود، کسی او را گمراه کرده نمی تواند.
نمیدونم حرف زدن با آدما خیلی سخت شده یا من حرف زدن یادم رفته
تو این دنیا همه دنبال ظاهر خوب هستند
ولی اون چیزی که مهمه ذات زیباست...
تنها چیزی که ارزش غمگین شدنت را دارد
کوتاهی ات در حق خداوند است.❤🩹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمیدونم حرف زدن با آدما خیلی سخت شده یا من حرف زدن یادم رفته
تو این دنیا همه دنبال ظاهر خوب هستند
ولی اون چیزی که مهمه ذات زیباست...
تنها چیزی که ارزش غمگین شدنت را دارد
کوتاهی ات در حق خداوند است.❤🩹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1