Telegram Web Link
🌻🌻🌻

پند لقمان
:💕

لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. 🌻

شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.💕الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادویک

و اگر کوچکترین تماسی در رابطه با آرش گرفته بشه سریع نیروهای امنیتی میان و اینجا رو به خاک و خون می کشن،
چه برسه به اینکه بخوای راه بیفتی و دنبالش بگردی،مطمئن باش قبل از اینکه تو بخوای سراغش بری نیروهای امنیتی حسابش رو رسیدن.... با عصبانیت نگاهی کردم و گفتم انگار شما از این موضوع خیلی هم ناراحت نیستید،خیلی خوشحالید که آرش مجبور به فرار شده اره؟شهریار خنده مرموزانه ای کرد و گفت چرا همچین فکری به ذهنت رسیده ؟باور کن من فقط دارم برای خودت میگم که بقیه ی عمرت رو توی بی خبری و انتظار برای برگشتن آرش به سر نبری، ببین مرجان می خوام رک و پوست کنده باهات حرف بزنم تمام این برنامه‌ها زیر سر خانواده آرشه،اونا تمام این کارها رو کردن که شما رو از هم جدا کنن،پرونده ای برای آرش درست کردن که تا قیامت هم نمیتونه پاشو توی ایران بذاره،چون میدونه که اگر برگرده بی برو برگشت حکمش اعدامه پس به فکر خودت باش و سعی کن آینده نگر باشی......
اشک توی چشمام حلقه زده بود اما بدون اینکه کوتاه بیام دندون قروچه ای کردم و‌گفتم اگه حتی یک روز از عمرم مونده باشه منتظر ارش میمونم،شمام دیگه لازم نیست بیای اینجا و واسه من ایه ی یاس بخونی،قطعا اگر ارش میدونست قراره بیاید اینجا و این حرفا رو به من بزنید نمیذاشت از صد کیلومتری این خونه رد بشید……شهریار میخواست حرف بزنه اما دیگه اونجا نموندم و توی خونه رفتم،انگار همه دست به دست هم داده بودن تا منو ارش رو از هم جدا کنن اما من نمیتونستم،توی همین چند روز فهمیده بودم که واقعا ارش رو دوست دارم و نمیتونم به نبودنش فکر کنم…….اون شب توی تنهایی خودم فقط گریه کردم و از خدا خواستم راهی جلوی پام بذاره تا از این شرایط خلاص بشم،حاضر بودم برم سراغ مهتاب خانم و التماسش کنم اما بذاره منو ارش دوباره باهم زندگی کنیم…….چند روز دیگه هم گذشت و هیچ خبری نبود داشتم بدترین روزهای زندگیم رو میگذروندم و انتظار جونم رو به لبم رسونده بودگاهی به سرم میزد برم سراغ تیمسار و ببینم حرفش چیه اما میترسیدم،حس میکردم همه دستشون توی یک کاسه است……ده روز که از نبودن ارش گذشت دیگه نتونستم تحمل کنم شال و کلاه کردم و از راننده خواستم منو به خونه ی پدر ارش ببره،طلعت خواهش میکرد جایی نرم و توی خونه بمونم اما نمیتونستم،ارش همسرم بود بهترین روزهای زندگیم رو کنار اون گذرونده بودم چطور میتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم؟لباس مرتب و تر و تمیزی پوشیدم و توی ماشین نشستم دلم نمیخواست ژولیده به نظر بیام،برای اولین بار بود که میخواستم به خونه ی پدر ارش پا بذارم و حسابی مضطرب بودم،دستامو توی هم قلاب کرده بودم و سعی میکردم اینجوری کمی خودمو آروم کنم……ماشین که جلوی خونه بزرگی توقف کرد راننده از توی آیینه نگاهی بهم کرد ‌و گفت خانم خونه ی جناب وثوق اینجاست،من همینجا منتظرتون میمونم تا برگردید……..سری تکون دادم و با دست های لرزان در ماشین رو باز کردم،دروغ چرا از مهتاب خانم میترسیدم و میدونستم رفتار خوبی باهام نداره اما بخاطر ارش مجبور بودم،در که زدم کمی طول کشید تا باز بشه،پیرمرد گوژپشتی درحالیکه چشماشو ریز کرده بود نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرمایید با کی کار دارید؟صدامو صاف کردم و گفتم ببخشید من مرجان هستم و برای دیدن مهتاب خانم اومدم کار مهمی باهاشون دارم….
پیرمرد در خونه رو باز کرد و گفت بیا توی حیاط تا ازشون اجازه بگیرم،اخه خانم با هرکسی دیدار نمیکنه…..باشه ای گفتم و چشم دوختم به جنگل روبه روم،بوته های گل رز چنان زیبایی به خونه بخشیده بود که انگار وارد بهشت شده بودم،بوی گل یاس که به مشامم خورد چشمامو بستم و سعی کردم به روزی فکر کنم که ارش برمیگرده و دوباره با عشق زندگی می‌کنیم…….دورتادور حیاط پر از درخت و گل های زیبا بود و‌تنها راه باریکی با سنگفرش درست شده بود که به خونه وصل می‌شد،میز و صندلی های سفید و شیکی کنار استخر بزرگ وسط حیاط چیده شده بود و زن خدمتکاری در حال دستمال کشیدن روی میز بود…….نمی‌دونم چقدر توی حیاط منتظر موندم اما با دیدن پیرمرد که از دور میومد کیفمو محکم توی دستم فشردم،اگه حاضر به دیدنم نشه چی؟پیرمرد که بهم نزدیک شد قدمی جلو گذاشتم و پرسیدم چی شد؟میتونم باهاشون حرف بزنم؟….دستشو به سمت در ورودی دراز کرد و گفت از اونجا برو داخل بهت میگن اتاق خانم کجاست،سریع تشکر کردم و به سمتی که گفته بود راه افتادم،پامو که داخل گذاشتم دهنم باز موند،خونه بود یا قصر؟سقفش انقد بلند بود که برای دیدن لوسترهاش باید گردنت رو تا آخرین حد ممکن خم میکردی…..توی راهرو مجسمه های طلایی زیبایی گذاشته شده بود و فرش زیبا و دستبافتی وسط سالن پهن بود،یعنی ارش توی همچین قصری بزرگ شده؟با صدای زنی که میخواست بدونه برای چی اونجا ایستادم به خودم اومدم .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادو

وازش خواستم اتاق مهتاب خانم رو نشونم بده……..
زن سری تکون داد و از پله های ته راهرو بالا رفت،طبقه ی بالا به مراتب زیباتر از پایین بود و از نگاه کردن سیر نمیشدم،زن خدمتکار پشت در اتاقی ایستاد و گفت اینجاست اتاقشون در بزنید و تا اجازه ی ورود ندادن نمیتونید داخل برید،باشه ای گفتم و بعد از اینکه دستی به لباس هام کشیدم شروع کردم به در زدن،چند دقیقه ای طول کشید تا صدای مهتاب خانم به گوشم رسید و من با کلی ترس و لرز دستگیره ی در رو پایین کشیدم،پامو که توی اتاق گذاشتم سلام کردم و مهتاب خانم در حالیکه پشت میز بزرگی نشسته بود بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت یادم نمیاد ازت دعوت کرده باشم به اینجا بیای؟سعی کردم محکم باشم و با حرفای تلخش بغض نکنم،آب دهنمو قورت دادم و گفتم اگه اینجام فقط به خاطر ارشه……..
با صدای تقریبا بلندی خندید و گفت بخاطر ارش؟جک نگو دختر،بهتره بگی بخاطر پول ارش…..چیه ارش رفته ترس برت داشته؟دیگه کسی نیست که مثل ریگ برات پول خرج کنه؟یا از این میترسی که خانواده ات از گرسنگی بمیرن؟اخه فک کنم خرجشونو ارش میداد….دندون قروچه ای کردم و گفتم حق ندارید به خانواده ام توهین کنید،مگه من مردم که بخوان دستشونو جلوی بقیه دراز کنن؟همونجوری که توی این چند سال با شرف کار کردم الانم میکنم،انقد براتون سخته که ارش عاشق منه؟فک کردید تا ارش رو فرستادید یه جای دیگه منو فراموش میکنه؟اون انقدر منو دوست داره که محاله منو فراموش کنه،مهتاب خانم از روی صندلیش بلند شد و گفت ارش دیگه نمیتونه برگرده خودش میدونه که اگر همچین حماقتی بکنه باید قید زندگی رو بزنه،تو نگرانش نباش بلاخره مرده چقد مگه میتونه تحمل کنه؟با دخترای ترگل ورگلی که من قراره بهش معرفی کنم مطمئن باش دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنه……ببین دختر جون توهم بهتره دست از لجبازی برداری و به فکر آینده ات باشی،باور کن ارش دیگه برنمیگرده،بیا با هم صادق باشیم،تو ارش رو دوست نداشتی و فقط بخاطر پول حاضر شدی باهاش ازدواج کنی،الانم من یه پیشنهاد خوب برات دارم،همون خونه ای که الان توش هستی رو تا هروقت که بخوای در اختیارت میذارم،کاری میکنم توی پول غرق بشی و هفت جد و آبادت ازش بخورن فقط دست از سر ارش بردار،بذار زندگیشو بکنه…….انقد از حرفاش عصبی شده بودم که دلم میخواست سرشو توی دیوار بکوبم،مهتاب خانم سکوت من رو که دید گفت خانواده ات رو هم ساپورت میکنم چطوره؟پوزخندی زدم و گفتم هیچ چیز و هیچکس نمیتونه عشق ارش رو از من بخره،تا آخرین روز زندگیم منتظرش میمونم،منکه میدونم برمیگرده و دوباره باهم زندگی می‌کنیم پس تا اونموقع خداحافظ……مهتاب خانم خنده ی عصبی کرد و گفت دختره احمق بشین تا ارش برگرده………از خونه که بیرون اومدم برخلاف همیشه گریه نکردم،باید محکم باشم اگر ضعیف و رنجور باشم نمیتونم مقابل این زن شیطان صفت بایستم،بلاخره یک روز بی گناهی ارش ثابت میشه و برمیگرده،پس باید تا اونموقع قوی باشم…..توی ماشین که نشستم از راننده خواستم فعلا خونه نره و کمی خیابونگردی کنه،توی اون چند روز انقدر توی خونه نشسته بودم که حس میکردم روحیه ام داغونه…….
راننده توی خیابونا میچرخید و من دل و دماغی برای رفتن به خونه نداشتم،خونه ای که ارش توش نبود حکم زندون داشت برام،هوا تاریک بود که بلاخره دل از خیابون کندم و راضی شدم برم خونه……..ماشین که جلوی خونه نگه داشت با دیدن در باز متعجب پیاده شدم،سابقه نداشت کسی در خونه رو باز بذاره،نگاهی به راننده انداختم و با بهت گفت چرا در بازه؟راننده سریع ماشین رو قفل کرد و زودتر از من به سمت خونه حرکت کرد،هرچه نزدیک تر میشدم انگار صداهای آشنایی به گوشم میخورد،هرجوری بود خودمو به در رسوندم و با دیدن مهتاب خانم که به همراه دو مرد قوی هیکل توی حیاط ایستاده بود سرجا خشکم زد،این اینجا چکار میکرد؟حالا قراره چه معرکه ای راه بندازه؟طلعت که چشمش به من افتاد در حالیکه داشت گریه میکرد سریع خودشو بهم رسوند و گفت خانم جان کجا بودین از صبح تا حالا؟ببینید چی شده مهتاب خانوم اومده میگه دیگه حق نداریم توی این خونه زندگی کنیم تمام وسایل ما و شما رو توی حیاط ریختن تورو خدا بیا یه کاری بکن این وقت شب جایی رو نداریم
بریم که........ مهتاب خانم که چشمش به من افتاده بود سرش رو بالا انداخت و با غرور تا وسط حیاط اومد،نگاه تحقیرآمیزی بهم کرد و گفت مگر نگفتی میخوای منتظر آرش بمونی؟خوب بسم الله،انتظار که نداری بذارم توی این خونه زندگی کنی ؟این خونه به اسم منه و من هم اونو دست ارش سپرده بودم نه دست تو ،صبح که توی خونه خوب زبون دراز بودی و برام بلبل زبونی میکردی پس بچرخ تا بچرخیم،می خوام ببینم چطور میخوای توی این بی پولی و بیچارگی چشم انتظار آرش بمونی.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوسه

فکر می‌کنید انقدر خار و خفیف شدم که توی خونه شما زندگی کنم؟مهتاب خانم ابرویی بالا انداخت و گفت به به چه زن مستقل و از خود ساخته ای، باور کن وقتی که آرش بیاد به خاطر این شجاعتت بهت افتخار میکنه،البته اگر بیاد،همین روزها قراره براش جشن نامزدی بگیرم اینجا نه همونجایی که هست.بهت قول میدم برات کارت دعوت بفرستم، تو هم همینجا بمون منتظرش انشالله که برمیگرده.....حقیقتاً حرفاش اذیتم میکرد اما سعی میکردم تحت تاثیر قرار نگیرم تا کمتر اذیت بشم،مثل خودش دستمو به کمرم زدم و گفتم مطمئن باشید روزی که آرش برمیگرده با هم میایم خدمتتون سلام عرض می‌کنیم اونوقته که قیافه شما دیدنیه........
مهتاب خانم آروم روی بازوم زد و گفت خواهیم دید،در خونه قفل شده اگه بخوای میتونی جل و پلاستو پهن کنی و شب توی حیاط بخوابی،اونم فقط بخاطر اینکه میدونم بی کس و کاری و جایی نداری که بری……انگار با حرف هاش میخواست غرورمو نشونه بگیره اما من هرجوری که بود خودمو نباختم و گفتم خیلی دوست دارم بدونم اگر این پول و ثروت ازتون گرفته بشه میخواید به چی بنازید،کور خوندید با این کارها نمیتونید بین منو ارش فاصله بندازید……مهتاب خانم بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد و یکی از مردهایی که همراهش بود اونجا موند تا خیالش از رفتن ما راحت بشه،خدای من حالا باید چکار میکردم؟ماشین رو هم از راننده گرفته بودن و همه دور من جمع شده بودن،بغض سنگینی به گلوم فشار میارد اما خودم رو کنترل میکردم که زیر بار زور این زن شیطان صفت خمیده نشم…..لباس هامو توی کیسه های پلاستیکی کنار دیوار گذاشته بودن و درهای خونه قفل شده بود،خداروشکر کردم که حداقل چند تیکه طلایی که ارش توی اون مدت برام خریده بود همرام بود و اونا رو توی خونه نذاشته بودم……چاره ای نبود باید از اون خونه خداحافظی میکردم اما کجا میرفتم رو نمیدونستم،طلعت و بقیه قرار شد شب رو توی حیاط بمونن تا فردا فکری برای خودشون بکنن من اما حاضر بودم توی جوی آب بخوابم اما اونجا نمونم،نگهبان خونه به درخواست خودم تا سر کوچه همراهم اومد تا برام ماشینی بگیره و راهی خونه ی زری بشم،بجز اونجا جای دیگه ای رو برای موندن نداشتم،تصمیم گرفتم روز بعد طلاهامو بفروشم و دوباره پیش سیده خانم برم و ازش بخوام بهم اتاق بده حس میکردم بجز اونجا جای دیگه ای برام امن نیست،نیم ساعتی سر خیابون منتظر موندیم تا بلاخره ماشینی جلوی پامون نگه داشت،راننده پسر جوونی بود و من از ترس اینکه بهم آسیبی نزنه از نگهبان خواستم همراهم تا خونه ی زری بیاد و دوباره با همون ماشین برگرده…….پشت در خونه ی زری که رسیدم هوا تاریک تاریک بود،دلم نمیخواست اونجا برم اما مجبور بودم چاره ی دیگه ای نداشتم…..در که زدم کمی طول کشید تا درو باز کنن،آقا پرویز که معلوم بود توی تاریکی منو نشناخته گفت بفرما،با کی کار داری؟با صدای لرزونی گفتم گل مرجانم آقا پرویز اومدم به زری سر بزنم،چشمش که به وسایلم خورد اخم کرد و گفت خیره بار کردی اومدی اینجا؟به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی بگم که زری از داخل گفت کی بود این وقت شب؟چرا نمیای داخل؟آقا پرویز با بدخلقی گفت خواهرته بیا ببین چکارت داره…..انقد بی شعور بود که حتی بهم تعارف نکرد داخل برم و همونجا موندم تا زری بیاد……..
زری که اومد و منو اونجوری دید با تعجب گفت خیر باشه گل مرجان ،این وقت شب اینجا؟شوهرت کو پس؟بیا تو بذار کمکت وسایلتو بیارم داخل،به کمک زری وسایلمو توی اتاق بردیم و من تازه فرصت کردم زری رو بیینم،چقد لاغر و نحیف شده بود،چشم هاش انقد غمگین بود که معلوم بود غم بزرگی توی دلشه،کنارم که نشست با مهربونی گفت چی شده؟قهر کردی با شوهرت؟با بغض گفتم نه فرار کرده…..زری توی صورتش زد و گفت خاک تو سرم،چرا؟خلافکار بوده؟توی حرفش پریدم ‌ و گفتم نه بخدا ابجی ،واسش پاپوش درست کردن…..انگار که بعد از مدت ها گوش شنوایی پیدا کرده بودم چشمامو بستم و تمام حرفای دلمو به زری گفتم،زری آهی کشید و ‌ گفت نمی‌دونم چرا خدا با ما سر ناسازگاری داره،همه دارن برای خودشون زندگی میکنن و فقط ماییم که هنوز داریم با بدبختی دست و پنجه نرم می‌کنیم،دستمو روی دست زری گذاشتم و گفتم چرا انقد به هم ریخته ای،مثل همیشه نیستی،انگار چیزی ناراحتت کرده…..زری آهی کشید و گفت مردم از بس سکوت کردم و چیزی نگفتم،گل‌ مرجان اگه یه چیزی بهت بگم باورت نمیشه،با ترس نگاهش کردمو گفتم چی شده زری؟قشنگ حرف بزن،زری اه عمیقی کشید ‌و گفت پرویز و قمر با هم سر و سر دارن……با اینکه من از قضیه خبر داشتم اما متعجب گفتم چی؟؟؟اونا که خواهر و برادرن؟زری پوزخندی زد و گفت فک کردن من خرم،بهت گفته بودم که خواهر و برادر نیستن و فقط مادر قمر با پدر پرویز ازدواج کرده بود و الکی به من گفته بودن خواهر و برداریم،

ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_7🤰
#عشق_بچه👼
قسمت هفتم

بهنام گفت:شماره ی منو بده به پریسا،هر وقت شوهر سابقش اومد به من زنگ بزنه تا زود خودمو برسونم و حقشو بزارم کف دستش…راستی بهش بگو حتما سرشو گرم کنه تا من برسم…چقدر عقلم ناقص بود.چقدر ساده بودم و فقط به بچه فکر میکردم…با عقل ناقصم و با دست خودم شماره ی شوهرمو به یه خانم بیوه که مثلا دوستم بود فرستادم و‌ براش نوشتم:پریسا!..این شماره ی بهنامه،.هر وقت پسرعموت (شوهرسابق)اومد به بهنام زنگ بزن…پریسا خیلی زود جواب داد و نوشت:مرسی خواهر.نمیدونم چرا اون لحظه قلبم تند تند میزد،انگار که از یه اتفاق بد خبر میداد..خلاصه هر روز مثل یه خدمتکار میرفتم و کارهای پریسا رو انجام میدادم و پریسا بجای تشکر یا صمیمیت بیشتر از من دورتر و طلبکارتر میشد.گاهی وقتها اصلا محلم نمیداد…من برای اینکه به بچه ام خدمت کنم و وظیفه امو در قبالش انجام بدم هر کاری رو میکردم..نمیخواستم بچه ام فردا که بدنیا اومد بهم بگه در حقش مادری نکردم…گذشت و یه روز صبح که رفتم‌ خونه ی پریسا از پشت در سر ‌وصدای دعوا شنیدم…زود کلید انداختم و‌ در رو باز ‌و با بهنام و پسرعموی پریسا روبرو شدم…..

بهنام ورزشکار و هیکلی بود ‌در مقابلش پسر عموی پریسا لاغر و معتاد،،،،پس براحتی از پسش بر اومد و اون اقا فرار کرد..پریسا با لبخند رضایت بخشی صحنه ی دعوا و فرار پسرعموشو نگاه میکرد که زود به بهنام گفتم:چرا اون بدبخت رو کتک کردی؟گناه داره،پریسا پرید وسط حرفم و گفت:حقشه،من زنگ زدم به اقا بهنام ،خدا خیرش بده اومد و حسابی از خجالت در اومد..یه بار که کتک بخوره دیگه اینورا پیداش نمیشه…آهی کشیدم ‌وگفتم:آخه چرا دررو براش باز میکنی..گفت:اگه باز نکنم جلوی در ‌‌همسایه آبروریزی میکنه…بهنام گفت:من رفتم.مغازه رو به یکی از همسایه ها سپردم و اومدم،خداحافظ…با رفتن بهنام یه جوری شدم.انگار که اون وسط من غریبه باشم..اون روز پریسا خیلی سرحال بود و یه سره ‌وراجی میکرد و هر چی بهش خوراکی میدم دو‌ لپی میخورد…خودمو گول زدم و باتشر به خودم گفتم:طفلک پریسا تا به حال حامی نداشته برای همین خوشحاله.از طرفی بهنام عاشق منه و از هر نظر خیلی خوبه پس شک کردن بهش روا نیست الهام خانم…..

عصر که شد زودتر از هر روز از پریسا خداحافظی کردم تا برم خونه به بهنام هم زنگ نزدم تا بیاد دنبالم،بین مسیر با خودم گفتم:این ۲-۳ماه خیلی از خودم و بهنام و خونه غافل شدم و همیشه به پریسا و بچه رسیدگی کردم…بهتره اول برم ارایشگاه و بعدش خونه..رفتم ارایشگاه،.کلی چهره ام عوض و سرحالتر شدم و روحیه گرفتم….کارم که توی ارایشگاه تموم شد برگشتم خونه….غذا رو گذاشتم روی اجاق گاز و یه کم سالاد و پیش غذا و غیره ردیف کردم و بعدش دوش گرفتم و‌یه لباس خوشگل پوشیدم.. رفتم سراغ میز ارایش،چون چشمهام درشت بود تصمیم گرفتم به سبک عربی ارایش کنم…کارم که تموم شد با دیدن خودم توی اینه لبخند زدم و به انتظار بهنام نشستم…با صدای باز شدن در متوجه شدم که بهنام اومد،لبخند زنان روبروش ایستادم که با دیدنم ابروهاشو بالا داد و با خوشحالی گفت:اوه…چقدر خوشگل شدی؟؟خبریه؟خودمو لوس کردم و گفتم:یعنی خوشگل نبودم؟اومد جلوتر و گفت:منظورم اینکه خوشگلتر شدی…..برم یه دوش بگیرم و‌بیام…شام حاضره؟گفتم:اررره…تا دوش بگیری منم میز رو میچینم…من بسمت اشپزخونه رفتم و بهنام هم گوشیشو گذاشت روی میز و بسمت حموم رفت…

مشغول چیدن میز بودم که صدای پیامک گوشی بهنام اومد..اصلا عادت به فضولی نداشتم و‌هیچ وقت به بهنام شک نداشتم اما نمیدونم خانمها چه موجوداتی هستند که اکثرا حس ششم دارند…روی صفحه ی گوشی اسم پریسا افتاده بود یعنی پیام از طرف اون بود..با دیدن اسمش نفسهام به شمارش افتاد….آخه اون چرا باید به بهنام پیام بده؟؟اگه کاری داره چرا به من پیام نداده؟پیام رو زود پاک کردم تا بهنام نبینه..باید یه جوری به پریسا حالی میکردم که به بهنام پیام نده…وقتی بهنام از حموم اومد بیرون به چهره اش نگاه کردم،.درسته که خوشگل و خوش هیکل بود اما من ازش سرتر بودم و بهش میخوردم،هر دو از پریسا خیلی خیلی سر بودیم..به بهنام گفتم:شام حاضره عزیزم..بهنام پشت میز نشست و گفت:خیلی ممنون از زحمات عشقم….!مشغول شام‌خوردن بودیم که بهنام گفت:فکر کنم بچمون پسره…گفتم:از کجا فهمیدی؟گفت:مادرم همیشه میگه خانم بارداری که نسبت به قبل خوشگل شده باشه بچه اش پسره….این پریسا هم بعد از بارداری خوشگل شده…با اخم گفتم:اما اون بچه مال ماست ،نه پریسا که توی خوشگلی و زشتش تاثیر بزاره.!

#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_8
#عشق_بچه👼
قسمت هشتم

از شدت حسادت داشتم منفجر میشدم…بهنام چه حقی داشت جلوی من از پریسا تعریف کنه،،؟چون نازا بودم؟چون نتونستم براش بچه بیارم باید از اون تعریف کنه؟شام کوفتم شد.وقتی ظرفهارو میشستم با خودم فکر کردم:پریسا رو من گذاشتم جلوی بهنام…من شماره دادم،پس خودم باید جوری رفتار کنم که بشینه سرجاش،اون شب حسابی به خودم رسیده بودم اما وقتی کارم توی آشپزخونه تموم شد و برگشتم ،دیدم بهنام جلوی تلویزیون خوابش برده…خیلی عصبی شدم،هم از خوابیدن بهنام هم از پریسا.چطور خوشگل شدن پریسا رو دیده بود اما ارایشگاه رفتن و رنگ کردن مو و ارایش حرفه ایی و لباس منو ندیده و خوابید؟.بقدری ناراحت بودم و فکرهای مختلف به ذهنم میومد که تا نیمه های شب خوابم نبرد..صبح وقتی از خواب بیدار شدم ،منتظر موندم که بهنام راهی محل کارش بشه و منم برم سراغ پریسا…همین که بهنام خداحافظی کرد حاضر شدم و حرکت کردم..طبق معمول خونشون کثیف و بهم ریخته بود،،انگار عادت کرده بود که من بپزم و بشورم و بسابم و اون خانم فقط بخوره و بخوابه…

اصلا برام نظافت و غیره مهم نبود و با جون و دل انجام میدادم ولی الان‌که حس خطر کرده بودم نسبت به پریسا دلچرکین بودم..هر چند نمیتونستم تصور کنم که یک درصد ممکنه دوست صمیمیم خیانت کنه..همینطور که ریخت و پاش پریسا رو جمع و جور میکردم از سر ‌وصدای من از خواب بیدار شد و گفت:کی اومدی؟خیلی سرد گفتم:همین الان،.صبحونه خوردی؟بدنشو کش و قوس داد و گفت:نه باباااا،.حالت تهوع دارم…گفتم:الان درست میکنم،برو مادرتو هم بیدار کن بیاد یه لقمه بخوره،.طفلک گناه داره،گفت:انگار داره الزایمر میگیره..یه وقتهایی حتی منو هم یادش نمیاد…گفتم:خدا نکنه.ارثی نباشه تو هم بگیری..؟گفت:نگران نباش،،ما قدر اینا که طبیعی خور بودند عمر نمیکنیم..با متلک گفتم:هر کی الزایمر بگیره خوبی بقیه رو فراموش میکنه؟اینقدر گیج بود که متوجه ی متلکم نشد و گفت:چه بدونم…صبحونه اشو خورد و دراز کشید..مشغول شستن ظرفها بودم که گفتم:پریسا…بهنام اصلا دوست نداره بهش پیام بدی..هر وقت‌کار داشتی به من زنگ بزن…..

پریسا رنگش پرید و اخم کرد و با عصبانیت گفت:یعنی چی؟خیلی خونسرد گفتم:واضحه عزیزم،.منظورم اینکه به بهنام پیام نده…پریسا شروع به گریه کرد و گفت:موندم شماها که اینقدر به من بی اعتمادید چطوری بچه اتونو گذاشتید توی شکم من..زود شل شدم ‌و دلم براش سوخت و با مهربونی گفتم:نه عزیزم،.کلا بهنام از زنگ و پیامک خوشش نمیاد.راستش منم بهش زنگ الکی بزنم ازم دلخور میشه…پریسا ول کن نبود و‌مدام اشک میریخت و میگفت…منه ساده هم برای اینکه به بچه ام اسیبی نرسه نازشو میکشیدم…نمیدونستم که دست پیش میگیره تا پس نیفته…پریسا کاری کرد که من نه تنها از حرفی که زدم پشیمون بشم بلکه از خودم دلخور هم شدم و با تشر گفتم: چرا به دوستم شک و ناراحتش کردم،،اون روز با خودم تصمیم گرفتم برای دلجویی از پریسا براش تولد بگیرم..از روز تولدش چند روزی گذشته بود اما بهانه ی خوبی بود تا خوشحالش کنم..میدونستم هیچ وقت کسی براش تولد نگرفته و ارزو به دل بود…فردای اون روز ،رفتم براش یه پانچ خوشگل خریدم و با یه کیک کوچیک وارد خونه شدم.....

از لای در دیدم جلوی تلویزیون دراز کشیده..بلند گفتم:سلام عزیزم..!!بی حوصله گفت:سلام چرا دیر کردی؟بلندتر گفتم:تولدت مبارک بهترین دوست دنیا…برگشت و با دیدن کیک چشماش برقی زد و با خوشحالی گفت:مگه تولدمه؟چطوری یادت بود؟گفتم:منو دست کم نگیر..پریسا گفت:الی،تو چقدر خوبی…قربونت بشم…..
تشکر کردم و گفتم:قابلی نداره…به هرحال تو دوست صمیمی منی…کیک رو گذاشتم داخل یخچال و برگشتم شروع به نظافت و ناهار پختن و غیره کردم…نزدیک عصر بود که موبایلم زنگ خورد.بهنام بود…گفتم:الوووو…جانم.!بهنام گفت:کجایی عزیزم..؟بیام دنبالت،گفتم:پیش پریسا.!تولدشه.براش کیک گرفتم…گفت:جدی.؟؟بزار شام بگیرم و بیام اونجا،جلوی پریسا دیگه نتونستم حرفی بزنم درحقیقت جلوی عمل انجام شده قرار گرفته بودم..با خودم گفتم:زیادی هم حساس بشم خوب نیست…نشستم و منتظر شدم تا بهنام برسه .خیلی زود هم اومد.وقتی از در وارد شد توی دستش علاوه بر شام یه کادو هم بود.....


#ادامه_دارد... (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
┄┅┄┅✶𖤐⃟♥️✶┄┅┄
🧊 #دلنوشته

سال اول دبیرستان بودم
تازه مهاجرت کرده بودیم
از همون روزای اول که وارد مدرسه شدم از رفتار و گفتارش خوشم اومد
رفته رفته با هم دوست شدیم
روزها و ماه‌ها گذشتن و دوستی‌ ما رنگ و بوی رفاقت به خودش گرفته بود.
سال اول تموم شد و ما رفیق‌های ناب همدیگه شده بودیم.
سال بعد و سال بعدش هم با هم همکلاس  بودیم،
تقریبا تمام لحظه هامون کنار هم بودیم
هرکاری میکردیم
هرجایی که میرفتیم
هر اتفاقی که میفتاد کنار هم بودیم
یه جورایی همدم و همقدم بودیم
جای تعجب هم نداشت، آخه رفیق چند ساله ی همدیگه بودیم.
با گوشت و خون و جسم و جانم آمیخته شده بود
کفرش به کنار، انگار خدای من بود
آخه از رگ گردن به من نزدیکتر بود...

از رفاقتمون ۱۵ سالی میگذشت
حالا سی و اندی سن داشتم و یک عمر رفاقت پشت سرم بود...

چند ماه پیش بود که حس کردم دختری رو دوست دارم
دروغ نگم عاشقش بودم
حال و هوام وصف نشدنی بود
روزهای فوق‌العاده‌ایی رو سپری میکردم
کلی خاطره ی عاشقانه ساخته بودیم
کلی قرارهای عاشقانه
کلی خنده و گریه های عاشقانه...

خاطراتمون یه بدی داشت و اونم این بود که رفیقم پای ثابت بیشتر قرارها و عاشقانه هامون بود
هرجایی که می‌رفتیم اون هم بود
هرچند که عشقم معترض بود ولی من نمی‌خواستم رفیقم احساس تنهایی کنه و ناراحت بشه...

دیروز دلم گرفته بود
حال و احوالم خوش نبود
به رفیقم زنگ زدم
گفتم حالم خوب نیست
بریم یه دور بزنیم و کمی حرف بزنیم
گفت خسته ام اگر میشه یه وقت دیگه بریم، گفتم باشه و خداحافظی کردم.

به عشقم زنگ زدم
گفتم: زندگیم دلم گرفته
بریم یه کم قدم بزنیم
گفت ببخش مهمون داریم
فردا با هم میریم بیرون
گفتم باشه و خداحافظی کردم...

تنهایی‌هام رو گذاشتم روی دوشم و رفتم قدم بزنم
مثل تمام روزهایی که تو لاک خودم بودم
دیروز هم وقتی به خودم اومدم توی همون خیابونی بودم که وعده‌گاه همیشگیمون بود.
رفتم سمت کافه ایی که توی اون خیابون بود
گفتم یه قهوه بخورم شاید تلخیش چیره بشه به تلخیِ حالم
وارد کافه که شدم
عشقم رو دیدم که یه گوشه نشسته بود و مهمون داشت
و رفیقم هم سمت دیگه ی میز
خودش و خستگی‌هاش مهمون عشقم بودن...

اون لحظه من هزار بار مردم و زنده شدم
و ای کاش
ای کاش یکبار از اون هزار بار می‌مردم و زنده نمی‌شدم...

#مهدی۰کرکی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸✍🏻از اهمیت دادن زیاد بی اهمیت میشی ، از خوبی کردن زیادی بدی می بینی ، از مهربونی کردن زیادی هم احمق به حساب میای......

🌸✍🏻خلاصه که اگه تو احساساتت با آدما تعادل نداشته باشی ،حتی اگه دریایی از محبت و مهربونی باشی یا ازت زده میشن یا ازت سوءاستفاده میکنن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•{ بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ
الدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى }•

🔺بلکه شما زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح
میدهید، در حالی که آخرت بهتر و پایندتر است.
سوره الأعلى 17_16الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بذار قضاوتت کنن
بذار در موردت حرف بزنن، این‌که دیگران در موردت چه فکری می‌کنن مشکل تو نیست
نظر آدما برات نون و آب نمی‌شه

پس رو خودت تمرکز کن، مهربون بمون، به عشق متعهد بمون، خودت بمون و در اصالتت خودت رها شوالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

مهم نیست که اونا چیکار می‌کنن یا چی می‌گن، تو هرگز به ارزش خودت شک نکن و مثل همیشه به درخشیدن ادامه بده 🤍
💕 داستان کوتاه

در شهری توریستی در گوشه ای
از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می‌برند و هر کدام بر مبنای اعتبارشان زندگی را گذران می‌کنند و پولی در بساط هیچکس نیست،

ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می‌شود.
او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می‌شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل می‌گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می‌رود.

صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمی‌دارد و در این فاصله می‌رود و بدهی خودش را به قصاب می‌پردازد.

قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمی‌دارد و با عجله سراغ دامداری می‌رود و بدهی خود را به او می‌پردازد.

دامدار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی‌اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می‌دهد.

یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به شهرداری می‌برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می‌پردازد.

حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می‌آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند.

حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی‌گردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمی‌دارد و می‌گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می‌کند.

در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است. ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگام به هم بدهی ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته و تسویه حساب کرده اند و ...
این است تعریف ساده اقتصاد

به همین دلیل است که می‌گویند انباشتن ثروت مجاز نیست،
آن را باید به کار بگیری تا همه چرخ های اقتصاد به گردش درآید و همه اجتماع از گردش پول بهره ببرند👌👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند

روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.

ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.

چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.

سخن پایانی

این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
{ نَزَّلَ عَلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ بِٱلۡحَقِّ مُصَدِّقٗا لِّمَا بَيۡنَ يَدَيۡهِ وَأَنزَلَ ٱلتَّوۡرَىٰةَ وَٱلۡإِنجِيلَ }
[سوره آل عمران: ۳]💞


این کتاب [= قرآن] را که تأییدکنندۀ کتاب‌های [آسمانی] پیشین است، به حق و راستی بر تو نازل کرد و تورات و انجیل را💞
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
↷ انگیزیشی
⊱┈──────᯽──────┈⊰

↫ اگر فرد موفقی هستی،ناگزیر دارای دوستان و دشمنانی هستی؛ پس
با لطف و محبت با دوستان رفتار کن و با گذشت با دشمنان رفتار نما.

به قول حافظ شیرازی:

" آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروّت با دشمنان مدارا "الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و شش

بهادر پوزخند زد و نگاهش را بر چهرهٔ رنج‌ کشیدهٔ دخترش انداخت و گفت صبح خواهرم تماس گرفته بود قرار است آخر هفته یک فامیل بیایند به خواستگاری‌ ات. بهتر است آماده باشی، و بی‌ هیچ چون و چرایی جواب مثبت بدهی. چون اگر زبان درازی کنی، اگر مخالفت کنی، برایت خوب نمی‌ شود فهمیدی خوب نمی‌ شود!
سپس بی‌ هیچ حرفی دیگر از جایش برخاست و از اطاق بیرون رفت، در را پشت سرش محکم بست و دوباره آن جهان تنگ و تاریک را در سکوتی مرگبار فرو برد.
بهار، با دلی لرزان، نگاهش را به دروازه بسته دوخت. نفس در سینه ‌اش گره خورد. سکوت، بار دیگر مثل پتوی سنگین بر شانه‌ هایش افتاد.
نمی‌ دانست چگونه با منصور تماس بگیرد و او را از حالش آگاه سازد. در ذهنش هزاران فکر و دوگانگی موج می‌ زد. از یک‌ سو، قلبش برای منصور می‌ تپید، و از سوی دیگر، هنوز ته‌ مانده‌ ای از احترام برای پدرش در وجودش مانده بود که نمی ‌گذاشت با او سرِ جنگ بردارد. با این‌ همه، نه می‌ توانست عشقش را انکار کند و نه تحمل ازدواج با مردی بی‌ نام‌ و نشان را داشت. چشم‌ هایش را بست، نفسش را لرزان فرو داد و زیر لب گفت الهی خودت مرا کمک کن خودت مرا از این وضعیت نجات بده…
قطره‌ ای اشک از گوشهٔ چشمش چکید و بغضی که از روزها پیش در گلویش مانده بود، شکست. صدای گریه‌ اش نرم و خفه بود.
چند روز گذشت و روز شوم خواستگاری از راه رسید. بهادر با قدم‌ های سنگین وارد اطاق شد. بهار، آرام و خسته، روی زمین نشسته بود. مرد نگاهی سرسری به او انداخت و با لحن خشکی گفت هنوز آماده نشدی؟ حالا شاید مهمانان برسند!
بهار دمی سکوت کرد، نفس گرفت و گفت پدر جان من به این پیوند رضایت ندارم. چرا می‌ خواهید مرا به زور به کسی بدهید که حتی خودتان هم درست نمی‌ شناسید؟
چهرهٔ بهادر رنگ گرفت و صدایش خشم‌ آلود بلند شد و گفت مگر من گفتم رضایت تو مهم است؟ گوش کن دختر! من هم دلم نمی‌ خواست اینطور شود، ولی تو خودت مرا مجبور ساختی!
بهار با اشک و لرز گفت پدر جان، مگر من چه خطایی کردم؟ آیا انتخاب کسی که دوستش داری جرم است؟ مگر خدا برای ما حق انتخاب قایل نشده؟ مگر شما هم مادرم را دوست نداشتید؟ به انتخاب خودتان ازدواج نکردید؟
چشم‌ های بهادر لحظه‌ای از خشم افتاد، ولی به سرعت به تندی گفت من مرد بودم، ولی تو… تو دختر هستی!
بهار با صدای گرفته زمزمه کرد ولی مادرم هم دختر بود…
این جمله چون خنجری در قلب بهادر نشست. چند لحظه بی‌ حرکت ماند. دستش را میان موهای جوگندمی‌ اش کشید و زیر لب گفت لاحول و لا قوۀ الا بالله…الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هفت


سپس نگاه پرغیظی به بهار انداخت و با صدایی تلخ ادامه داد منصور رفیق من است، او فقط چند سال از من کوچک‌ تر از من است مردم به ریش من می‌ خندند اگر دخترم را به دست او بسپارم. تو به‌ جای اینکه او را کاکا صدا بزنی، عاشقش شدی!
بعد با تهدید گفت قبل از آنکه مرا دیوانه بسازی و دست‌ و پایت را بشکنم، برخیز، آماده شو و مثل یک دختر نجیب از مهمانان پذیرایی کن!
در همان لحظه زنگ در بلند شد. بهادر ادامه داد فکر کنم رقیه باشد هوش کن مقابل او چیزی نگویی که او چیزی نفهمد، وگرنه همهٔ قوم باخبر می‌ شوند!
سپس از اطاق خارج شد.
بهار به‌ سختی از جای برخاست. اندوه در وجودش ریشه دوانده بود. آنگونه که بهادر خواسته بود، آماده شد و منتظر ماند. چند لحظه بعد، صدای خنده و سلام مهمانان در خانه پیچید. نیم ساعتی نگذشته بود که رقیه، عمهٔ بهار، در اطاق آمد و گفت بلند شو دختر، بیا پیش مهمانان.
بهار برخاست، با دلی شکسته و نگاهی بی‌ رمق وارد اطاق مهمانان شد. چهار زن آنجا نشسته بودند. سه نفرشان با لبخندی تصنعی به او سلام دادند. زن چهارمی، پیرزنی با موهای سپید، همان‌ طور که روی دوشک چهارزانو نشسته بود، دستی خشک و استخوانی اش را به‌ سوی بهار دراز کرد.
بهار دست او را بوسید و در کنار رقیه نشست.
پیرزن نگاهی سرد به بهار انداخت و گفت  دخترتان زیباست، ولی خیلی لاغر است. پسر من زن لاغر دوست ندارد. زن اولش هم لاغر بود، طلاقش داد!
رقیه با خنده ‌ای تصنعی گفت نگران نباشید، بعد از این مراقب هستیم که بهار جان خوب غذا بخورد و چاق شود.
زن با لحنی تحقیر آمیز ادامه داد بهار هم شد اسم؟ از وقتی سریال‌ های ترکی آمده، همه اسم‌ ها عجیب و غریب شده. من دوست دارم بعد از نامزدی، اسم عروسمان را ماه‌ جبین بگذاریم.
رقیه باز لبخند زد و گفت هرچه دوست داشتید، بگذارید. آن زمان دختر ما، عروس شماست.
بغض گلوگاه بهار را سخت فشرد. به‌سختی گفت من باید بروم…
و از اطاق خارج شد.
همین‌ که به اطاق خود رسید، بغضش ترکید. بر زمین نشست و اشک‌ ها روان شد.
یک‌ ساعت بعد، مهمانان رفتند. رقیه به اطاق او آمد و با لحن گلایه ‌آمیزی گفت این چه طرز رفتار بود؟ چرا از نزد مهمانان بلند شدی؟
بهادر نیز وارد شد و با نگاهی درهم پرسید چی شده؟
رقیه ماجرا را برایش تعریف کرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

داستان ما و دنیا

🌼🍃کاروانی دردل شبی تاریک که چشم چشم را نمی دید به بیابانی رسیده و بنا شد تا روشن شدن هوا در آنجا توقف کند.
قافله سالارِ با تجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت مرتباً به مسافران تاکید میکرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند

🌼🍃 از طرفی این بیابان پُراز سنگهای ریز و درشت نیز میباشد تا جاییکه در توان دارید از سنگها جمع آوری نموده اما مبادا از گیاهان جمع آوری کنید چرا که به زودی با فواید سنگها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد!
مدت اقامت ما کوتاه و غیر قابل برگشت خواهد بود لذا تا میتوانید از فرصت استفاده نمایید.

🌼🍃در این بین گروهی به سفارش قافله سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع آوری گیاهان خوشبو شروع به گِردآوری سنگهای کوچک و بزرگ نمودند اما در مقابل ، عده ای هم با این توجیه که حمل سنگها مشکل بوده از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند.

🌼🍃پس از گذشت ساعتی طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا ناچار به حرکت کاروان گردید و در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که بر روی رودخانه ای خروشان ساخته شده بود شد عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر ، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فرو ریخت. با عبور کاروان از پل بتدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می گشت.

🌼🍃آنچه در این میان عجیب می نمود صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن شدن تدریجی هوا بلند و بلندتر میشد!
و اما با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن شدن کامل هوا فریاد مسافران به اوج خود رسید.
قضیه از این قرار بود که با روشن شدن هوا معلوم شد سنگهایی که قافله سالار به جمع آوری آن توصیه نموده بود جواهرهای ارزشمندی بوده است

🌼🍃علت ناله و حسرت افرادیکه از آن سنگها برنداشته بودند مشخص بود اما از دلیل حسرت کاروانیانی که به همراه خود سنگ داشتند که سوال شد در پاسخ گفتند افسوس میخوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده نمودیم!

🌼🍃دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوشبویی که به همراه دارند نوعی گیاهی سمی بوده که به محض برخورد با دستشان آنان را مسموم نموده است!

🌼🍃در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه های قافله سالار عمل ننموده یا بطور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند فریاد واحَسرتا  سر داده بودند!

آری عزیزان حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست!

🌼🍃دنیا به منزله آن بیابان تاریک ، قافله سالار به منزله بزرگان دین ، سنگها در حکم واجبات و کارهای نیک ، گیاهان خوشبو به مَثابه گناهان ، پل غیر قابل برگشت به منزله مرگ و روشنایی روز به منزله دنیای پس از مرگ می باشد!

طبق آیات مبارکه قرآن یکی از اسامی روز قیامت، یوم الحسره ( یعنی روز اندوه ، افسوس و پشیمانی) می باشد.

🌼🍃تا فرصت داریم از غنیمتهای دنیا که همان واجبات و کارهای خوب میباشد بهره مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت👌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🌿🍃🌺🌿🍃🌺🌿🍃🌺


#آیا_می_دانستید 💡


عبارت "شستش خبر دار شد " کنایه از این است که : به او الهام شد، پیش بینی کرد، از موضوع اطلاع یافت. این مثل غالبا هنگامی به کار می رود که دو یا چند نفر بدون اطلاع و در نظر گرفتن منافع یک نفر دیگر تصمیمی بگیرند یا کاری را انجام دهند ولی هرگاه شخصی مورد نظر از نقشه آنها به نوعی آگاه شود و در مقام جلوگیری از اقدام آنها  بر آید در اصطلاح می گویند:" فلانی شستش خبردار شد" یعنی فهمید چه می خواهند بکنند.

واژه شست معانی و مفاهیم مختلفی دارد از جمله: قلابی از آهن که ماهیگیران با آن ماهی می گیرند . این قلاب آهنی را که به معنی دام آمده مجازا شست می گویند. علت آین نامگذاری آن است  که چون شست یعنی انگشت ابهام ماهیگیر در داخل یک سر قلاب ماهیگیری قرار دارد به همین دلیل این قلاب ماهیگیری را نیز شست می گفتند . به طوری که می دانیم هنگامی که قلاب ماهیگیری در داخل دریا یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو می افتد شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع صیاد ماهیگیر قبل از هر چیزی شستش خبر دار می شود و بر اثر جست و خیز ماهی در دریا یا رودخانه تکان می خورد و صیاد می فهمد که ماهی در دام افتاده است.پس بلافاصله قلاب را بالا می کشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد می اندازد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2025/07/07 09:25:45
Back to Top
HTML Embed Code: