📒°•.°•.📚.•°.•°📕°•.°•.📚.•°.•°📘
#حکایت ✏️
آوردهاند که شیخ احمد حرب همسایهای زرتشتی داشت به نام بهرام. روزی مال التجاره بهرام و شریکش را دزدان بردند.خبر چون به شیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید تا به نزد همسایه رویم و از او دلجویی کنیم اگرچه زرتشتی است اما همسایه است.
چون به خانه بهرام وارد شدند آتش او در گوشهای میسوخت و بهرام چون شیخ را دید به پیشباز او و یارانش آمد و احترام گذاشت و آنان را دعوت به طعام کرد.شیخ گفت: من و یاران برای دلجویی آمده.ایم، شنیدهایم که مال شما را دزد برده است!"
زرتشتی گفت:" بلی درست است اما سه شکر بر من واجب است؛ اول از مال من بردن نه من از دیگران، دوم اینکه نیمهای را بردند نه همه را و سوم دین و ایمانم با من است و این مال دنیا است که میآید و میرود.
احمد چون این سخن شنید به همراهان گفت: "از این سخن بوی مسلمانی میآید، آن را بوی مهربانی بنویسندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت ✏️
آوردهاند که شیخ احمد حرب همسایهای زرتشتی داشت به نام بهرام. روزی مال التجاره بهرام و شریکش را دزدان بردند.خبر چون به شیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید تا به نزد همسایه رویم و از او دلجویی کنیم اگرچه زرتشتی است اما همسایه است.
چون به خانه بهرام وارد شدند آتش او در گوشهای میسوخت و بهرام چون شیخ را دید به پیشباز او و یارانش آمد و احترام گذاشت و آنان را دعوت به طعام کرد.شیخ گفت: من و یاران برای دلجویی آمده.ایم، شنیدهایم که مال شما را دزد برده است!"
زرتشتی گفت:" بلی درست است اما سه شکر بر من واجب است؛ اول از مال من بردن نه من از دیگران، دوم اینکه نیمهای را بردند نه همه را و سوم دین و ایمانم با من است و این مال دنیا است که میآید و میرود.
احمد چون این سخن شنید به همراهان گفت: "از این سخن بوی مسلمانی میآید، آن را بوی مهربانی بنویسندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسسند تون باشد ❤️🌹💫
#حکایت
در فولكلور آلمان، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود:مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند.
اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!
#پی_نوشت همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم ...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت
در فولكلور آلمان، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود:مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند.
اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!
#پی_نوشت همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم ...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_9🤰
#عشق_بچه👼
قسمت نهم
در وارد شد توی دستش علاوه بر شام یه کادو هم بود…خلاصه کیک رو اوردم و پریسا با ذوق شمع هارو فوت کرد و با بغض و گریه گفت:این اولین تولدیه که برام گرفتی..با مهربونی بوسیدمش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم…بعد کادوشو دادم …با اشتیاق خیلی زیاد بازش کرد و سریع پوشید و گفت:وای …چقدر خوشگله…داشتم میگفتم خواهش میکنم که حرفم با صدای بهنام نصفه و نیمه موند،بهنام گفت؛اینم کادو ی من…یه سرویس طلای گرونقیمت بود.هاج و واج موندم..به چه مناسبتی باید سرویس طلا بهش میداد.،ناگفته نمونه که بهنام طلافروشی داشت..بهنام گفت:این سرویس رو از مغازه برداشتم…راستش با خودم گفتم چه کاره که پول نقد بدم ،اینو اوردم که هم شما سود کنید و هم من ضرر نکنم…بیشتر از من پریسا تعجب کرد.بقدری شوکه و متعجب بود که به من نگاه کرد.منم هنوز توی شوکه بودم،…آخه انتظار نداشتم بهنام بدون مشورت من اینکار رو انجام بده..بهنام سرویس طلا رو بسمت پریسا گرفته بود اما هم من و هم پریسا منگ مونده بودیم....
پریسا زبون باز کرد و گفت:نه اقا بهنام…هر وقت بچه بدنیا اومد حساب میکنیم…بهنام بدون خجالت گفت:این چه حرفیه؟؟انشالله سلامت بدنیا اومد بقیه اشو هم حساب میکنم…راستی هنوز مشخص نیست دختره یا پسر؟بجای پریسا من عصبی اینور و اونور رو نگاه کردم و گفتم:نه هنوز زوده…پریسا تا صدای منو شنید انگار از بابت من خیال راحت شد و سرویس رو گرفت و در جعبه رو بازکرد…با دیدن طلا چشمهاش از ذوق برقی زد و گفت:وای اقا بهنام ،،دستت درد نکنه….خیلی قشنگه….بهنام بادی به غبغب انداخت و گفت:خواهش میکنم.قابلی نداره،حالا بچه که بدنیا اومد اگه خواستی ، حساب و کتابتو همه رو طلا میدم بهت…هنوز هنگ بودم..انگار وجود منو حس نمیکردند و من اونجا یا اضافه بودم یا حضور نداشتم….خودم کردم که لعنت برخودم باد.اگه بخاطر نازایی طلاق میگرفتم سگش شرف داشت به رقیب داشتن و خیانت کردن همسر،اون شب نمیتونستم اسمشو خیانت بزارم ولی چه لزومی داشت یه مرد غریبه به دوستم سرویس طلا کادو بده،،؟؟؟.
شام رو خوردیم و منه کلفت رفتم اشپزخونه تا ظرفهارو بشورم..حس عجیبی داشتم و دستهام میلرزید،هم از روی عصبانیت و هم حسادت..سر سینک ظرفشویی زیر چشمی نگاهی به اتاق انداختم و دیدم بهنام کنار پریسا نشسته و بدون اینکه معذب یا محرم و نامحرم حالیش باشه ،راحت در هر زمینه ایی حرف میزنه…دیگه خونم به جوش اومد و سریع ظروف رو ابکشی کردم و اومد پیششون و رو به بهنام گفتم:بهنام جان،.بریم..پریسا گفت:چه عجله ایی داری…شب تولدمه،،بیشتر بمونید…دستی دستی خودمو بدبخت کرده بود و نمیتونستم کاری کنم یا حرفی بزنم،،،هر چقدر بیشتر پیش میرفت روش به من بازتر میشد…با لبخند ساختگی گفتم:خیلی دیره،.فردا دوباره میام…بهنام از جاش بلند شد و بالاخره خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..هنوز لبخند روی لبهای بهنام بود،،انگار بهش خیلی خوش گذشته بود..وقتی دیدم صدای آهنگ رو بلند کرده و با خنده زمزمه میکنه فشارم رفت روی هزار…اول صدای ضبط رو کم کردم وبعدش خیلی جدی گفتم:بهتر نبود با من مشورت میکردی؟اصلا چرا باید یکی از بهترین سرویسهای مغازه رو بدی به اون؟؟
بهنام گفت:وااا،.الهام.،چرا اینجوری میکنی؟؟؟اول و اخر که باید بهش پول بدیم ،،الان اینو دادم تا انگیزه اش بیشتر بشه و بهتر از بچمون نگهداری کنه،عصبی گفتم:داره بابتش پول میگیره…من دوست خودمو بهتر از تو میشناسم،بهتره کمتر بهش توجه کنی،به اندازه کافی من بهش رسیدگی میکنم…بهنام حرفی نزد و پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت زیاد رسیدیم خونه..تا وارد خونه شدیم بهنام به حالت قهر رفت اتاق خواب و دیگه محلم نداد..انگار هر چی بیشتر گیر میدادم حساس تر میشد….سرم داشت منفجر میشد،با خودم گفتم:الان با اون کادو و رفتار بهنام ،پریسا پیش خودش چی فکر میکنه؟؟شاید شوهرم بهنام هیچ منظوری نداره؟؟؟اما پریسا چی؟؟حتما هدف و منظور داره وگرنه چرا باید به بهنام پیام میداد؟از پریسا زیاد ناراحت نبودم چون اون که خبر نداشت بهنام براش کادو طلا میبره،، پس پریسا بیگناه بود..چند ماه گذشت و قرار شد با پریسا برای سلامت و تعیین جنسیت بچه بریم سونوگرافی..اون لحظات بقدری به بچه حس داشتم که همش فکر میکردم توی شکم خودمه و من قراره سونو گرافی بشم…رفتیم دکتر و سونوگرافی انجام شد و دکتر گفت:همه چی عالیییه و بچه دختره.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
#عشق_بچه👼
قسمت نهم
در وارد شد توی دستش علاوه بر شام یه کادو هم بود…خلاصه کیک رو اوردم و پریسا با ذوق شمع هارو فوت کرد و با بغض و گریه گفت:این اولین تولدیه که برام گرفتی..با مهربونی بوسیدمش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم…بعد کادوشو دادم …با اشتیاق خیلی زیاد بازش کرد و سریع پوشید و گفت:وای …چقدر خوشگله…داشتم میگفتم خواهش میکنم که حرفم با صدای بهنام نصفه و نیمه موند،بهنام گفت؛اینم کادو ی من…یه سرویس طلای گرونقیمت بود.هاج و واج موندم..به چه مناسبتی باید سرویس طلا بهش میداد.،ناگفته نمونه که بهنام طلافروشی داشت..بهنام گفت:این سرویس رو از مغازه برداشتم…راستش با خودم گفتم چه کاره که پول نقد بدم ،اینو اوردم که هم شما سود کنید و هم من ضرر نکنم…بیشتر از من پریسا تعجب کرد.بقدری شوکه و متعجب بود که به من نگاه کرد.منم هنوز توی شوکه بودم،…آخه انتظار نداشتم بهنام بدون مشورت من اینکار رو انجام بده..بهنام سرویس طلا رو بسمت پریسا گرفته بود اما هم من و هم پریسا منگ مونده بودیم....
پریسا زبون باز کرد و گفت:نه اقا بهنام…هر وقت بچه بدنیا اومد حساب میکنیم…بهنام بدون خجالت گفت:این چه حرفیه؟؟انشالله سلامت بدنیا اومد بقیه اشو هم حساب میکنم…راستی هنوز مشخص نیست دختره یا پسر؟بجای پریسا من عصبی اینور و اونور رو نگاه کردم و گفتم:نه هنوز زوده…پریسا تا صدای منو شنید انگار از بابت من خیال راحت شد و سرویس رو گرفت و در جعبه رو بازکرد…با دیدن طلا چشمهاش از ذوق برقی زد و گفت:وای اقا بهنام ،،دستت درد نکنه….خیلی قشنگه….بهنام بادی به غبغب انداخت و گفت:خواهش میکنم.قابلی نداره،حالا بچه که بدنیا اومد اگه خواستی ، حساب و کتابتو همه رو طلا میدم بهت…هنوز هنگ بودم..انگار وجود منو حس نمیکردند و من اونجا یا اضافه بودم یا حضور نداشتم….خودم کردم که لعنت برخودم باد.اگه بخاطر نازایی طلاق میگرفتم سگش شرف داشت به رقیب داشتن و خیانت کردن همسر،اون شب نمیتونستم اسمشو خیانت بزارم ولی چه لزومی داشت یه مرد غریبه به دوستم سرویس طلا کادو بده،،؟؟؟.
شام رو خوردیم و منه کلفت رفتم اشپزخونه تا ظرفهارو بشورم..حس عجیبی داشتم و دستهام میلرزید،هم از روی عصبانیت و هم حسادت..سر سینک ظرفشویی زیر چشمی نگاهی به اتاق انداختم و دیدم بهنام کنار پریسا نشسته و بدون اینکه معذب یا محرم و نامحرم حالیش باشه ،راحت در هر زمینه ایی حرف میزنه…دیگه خونم به جوش اومد و سریع ظروف رو ابکشی کردم و اومد پیششون و رو به بهنام گفتم:بهنام جان،.بریم..پریسا گفت:چه عجله ایی داری…شب تولدمه،،بیشتر بمونید…دستی دستی خودمو بدبخت کرده بود و نمیتونستم کاری کنم یا حرفی بزنم،،،هر چقدر بیشتر پیش میرفت روش به من بازتر میشد…با لبخند ساختگی گفتم:خیلی دیره،.فردا دوباره میام…بهنام از جاش بلند شد و بالاخره خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..هنوز لبخند روی لبهای بهنام بود،،انگار بهش خیلی خوش گذشته بود..وقتی دیدم صدای آهنگ رو بلند کرده و با خنده زمزمه میکنه فشارم رفت روی هزار…اول صدای ضبط رو کم کردم وبعدش خیلی جدی گفتم:بهتر نبود با من مشورت میکردی؟اصلا چرا باید یکی از بهترین سرویسهای مغازه رو بدی به اون؟؟
بهنام گفت:وااا،.الهام.،چرا اینجوری میکنی؟؟؟اول و اخر که باید بهش پول بدیم ،،الان اینو دادم تا انگیزه اش بیشتر بشه و بهتر از بچمون نگهداری کنه،عصبی گفتم:داره بابتش پول میگیره…من دوست خودمو بهتر از تو میشناسم،بهتره کمتر بهش توجه کنی،به اندازه کافی من بهش رسیدگی میکنم…بهنام حرفی نزد و پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت زیاد رسیدیم خونه..تا وارد خونه شدیم بهنام به حالت قهر رفت اتاق خواب و دیگه محلم نداد..انگار هر چی بیشتر گیر میدادم حساس تر میشد….سرم داشت منفجر میشد،با خودم گفتم:الان با اون کادو و رفتار بهنام ،پریسا پیش خودش چی فکر میکنه؟؟شاید شوهرم بهنام هیچ منظوری نداره؟؟؟اما پریسا چی؟؟حتما هدف و منظور داره وگرنه چرا باید به بهنام پیام میداد؟از پریسا زیاد ناراحت نبودم چون اون که خبر نداشت بهنام براش کادو طلا میبره،، پس پریسا بیگناه بود..چند ماه گذشت و قرار شد با پریسا برای سلامت و تعیین جنسیت بچه بریم سونوگرافی..اون لحظات بقدری به بچه حس داشتم که همش فکر میکردم توی شکم خودمه و من قراره سونو گرافی بشم…رفتیم دکتر و سونوگرافی انجام شد و دکتر گفت:همه چی عالیییه و بچه دختره.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
#سرگذشت_الهام_10
#عشق_بچه👼
قسمت دهم
وای که از خوشحالی چشمهام پراز اشک شد…. پریسا رو بوسیدم و برای نگهداری از بچه ام ازش تشکر کردم و زود زنگ زدم به بهنام و با بغض گفتم:بهنام..بچه دختره…بهنام خوشحال شد و گفت:حالشون چطوره؟؟توی دلم گفتم:حالشون؟آخه پریسا با تو چه نسبتی داره که هر بار به بهانه ایی حالشو میپرسی ؟؟اما چون نمیخواستم خوشحالی اون روز رو تلخ کنم ،، نفسی عمیق کشیدم و گفتم:هر دوخوبند.باهم میریم تا برای بچه لباس بخریم…بهنام گفت:باشه برات پول میزنم…بسمت بازار حرکت کردیم،.وظیفه ی خانواده ام بود تا سیسمونی بخرند ولی چون بچه توی شکممن نبود قبول نداشتند که بچه ی من باشه…حساس شده بودم و حس میکردم هیچ کی منو دوست نداره،.خرید تموم شد و پریسا رو برگردوندم خونشون و ناهار و شامشو اماده کردم و زودتر از همیشه برگشتم خونه،تصمیم داشتم دیگه بهنام رو به اونخونه نکشم.رسیدم خونه و دیدم بهنام خونه است..تا منو دید متعجب گفت:کجا بودی؟؟اگه زنگ نزدی بیام دنبالت.،گفتم:نیازی نبود،خودم میتونم برگردم..خواستم لباسهارو یکی یکی نشونش بدم که گفت:من یه کم خسته ام ،میرم توی اتاق استراحت کنم.شام حاضر شد صدام کن……
متعجب رد حرکتشو دنبال کردم….آخه قبلا هر وقت کارم طول میکشید یا خونه نبودم سریع غذا سفارش میداد یا میرفت از بیرون میخرید..با ناراحتی رفتم توی آشپزخونه،.بهنام دیگه بهم توجه نمیکرد..هوامو نداشت و متوجه نبود از صبح که بیدار میشم کار میکنم تا وقت خواب یه غذایی بار گذاشتم و با خودم گفتم:تا غذا اماده بشه برم پیش بهنام و وسایلی که برای دخترمون خریدم رو نشونش بدم،.میدونم با دیدن این وسایل خستگی بهنام از تنش در میاد..لباسی که بهنام خیلی دوست داشت رو از اتاقی که برای بچه اختصاص داده بودیم ،برداشتم و پوشیدم و بعد بسمت اتاق حرکت کردم….گوشه ی در اتاق باز بود،..از اونجا دیدم که بهنام بجای استراحت گوشی بدست روی تخت نشسته…لبخند ملیحی هم روی لبش بود و به صفحه ی گوشی نگاه میکنه..اصلا سابقه نداشت بهنام اینقدر با گوشی ور بره یا حتی برای استراحت بره توی اتاق،.همیشه روی کاناپه وجلوی تلویزیون دراز میکشید و استراحت میکرد…چند ضربه به در زدم و گفتم:بهنام جون…شام داره حاضر میشه،،نمیایی؟؟یهو رنگش پرید و سیخ نشست و با من من گفت:الان میام…..
بدون اینکه گوشی رو روی میز بزاره ،دیدم محکم توی دستش گرفت و اومد داخل آشپزخونه،گوشی رو همچین به خودش چسبونده بود که انگار هر آن ممکنه یکی ازش بدزده..با خودم گفتم:وااا…چی شده ؟؟این بهنام ،بهنام سابق نیست….بهنامی که سال به سال گوشی رونگاه نمیکرد و حتی اگه زنگ میخورد به من میگفت جواب بدم..حالا چرا اینطوری رفتار میکنه؟به شک افتادم و تصمیم گرفتم شب که خوابش عمیق شد سر از کارش در بیارم…در سکوت شام خوردیم و بهنام گفت:منخسته ام و میرم ،بخوابم…باورم نمیشد،.آخه بهنامتا فیلم و سریال مورد علاقه اشو نمیدید خوابش نمیبرد…حرفی نزدم.نمیخواستم حساسیت نشون بدم،بهنام رفت و منم مشغول جمع و جور و نظافت اشپزخونه شدم…مجبور بودم کارامو شب انجام بدمتا به کارهای پریسا هم برسم…چند ساعتی صبر کردم تا از عمیق شدن خوابش مطمئن شدم …..با احتیاط گوشی رو برداشتم و دیدم لامصب رمز گذاشته…اون لحظه نزدیک بود پس بیفتادم و زار بزنم…اینقدر دستام میلرزید که نگران بودم یه وقت گوشی از دستم بیفته…..
عاجز مونده بودم که یهو یه پیام اومد..نمیتونستم پیام رو بخونم اما روی صفحه ی گوشی شماره اش افتاده بود.سریع شماره رو توی گوشی خودم سیو کردم تا صبح بهش زنگ بزنم…تا صبح چشم روی هم نزاشتم….خیانت دیدن خیلی حس بدیه .،هر چند خیانت کردن برای طرف مقابل لذت بخشه ولی نمیدونه با این کارش چه بلایی سر همسرش میاره….صبح تا بهنام رفت با خط خودم به اون شماره زنگ زدم…کسی جواب نداد..از طرفی چون اون شماره برای پریسا نبود ته دلم خیالم راحت بود.برای اینکه ارامش بگیرم با خودمگفتم: حتما بهنام با دوست و رفیقش پیامک بازی میکرده..یه جوری خیال خودم راحت کردم و رفتم خونه ی پریسا….وارد که شدم دیدم صدای دوش اب میاد،فهمیدم پریسا داخل حمومه..با صدای بلند سلام کردم و گفتم:پریسا..زیر دوش اب زیاد نمون،،میگند مضرره…پریسا با لحن نگرانی گفت:کی اومدی؟گفتم:همین الان…مادربیچاره اش یه گوشه ی اتاق افتاده بود،،،چشمش که به من خورد ازم یه لیوان اب خواست…داشتم بهش اب میدادم که پریسا از حموم اومد بیرون،طوری خودشو حوله پیچ کرده بود که حس کردم یه چیزی رو داره از من مخفی میکنه……
#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت دهم
وای که از خوشحالی چشمهام پراز اشک شد…. پریسا رو بوسیدم و برای نگهداری از بچه ام ازش تشکر کردم و زود زنگ زدم به بهنام و با بغض گفتم:بهنام..بچه دختره…بهنام خوشحال شد و گفت:حالشون چطوره؟؟توی دلم گفتم:حالشون؟آخه پریسا با تو چه نسبتی داره که هر بار به بهانه ایی حالشو میپرسی ؟؟اما چون نمیخواستم خوشحالی اون روز رو تلخ کنم ،، نفسی عمیق کشیدم و گفتم:هر دوخوبند.باهم میریم تا برای بچه لباس بخریم…بهنام گفت:باشه برات پول میزنم…بسمت بازار حرکت کردیم،.وظیفه ی خانواده ام بود تا سیسمونی بخرند ولی چون بچه توی شکممن نبود قبول نداشتند که بچه ی من باشه…حساس شده بودم و حس میکردم هیچ کی منو دوست نداره،.خرید تموم شد و پریسا رو برگردوندم خونشون و ناهار و شامشو اماده کردم و زودتر از همیشه برگشتم خونه،تصمیم داشتم دیگه بهنام رو به اونخونه نکشم.رسیدم خونه و دیدم بهنام خونه است..تا منو دید متعجب گفت:کجا بودی؟؟اگه زنگ نزدی بیام دنبالت.،گفتم:نیازی نبود،خودم میتونم برگردم..خواستم لباسهارو یکی یکی نشونش بدم که گفت:من یه کم خسته ام ،میرم توی اتاق استراحت کنم.شام حاضر شد صدام کن……
متعجب رد حرکتشو دنبال کردم….آخه قبلا هر وقت کارم طول میکشید یا خونه نبودم سریع غذا سفارش میداد یا میرفت از بیرون میخرید..با ناراحتی رفتم توی آشپزخونه،.بهنام دیگه بهم توجه نمیکرد..هوامو نداشت و متوجه نبود از صبح که بیدار میشم کار میکنم تا وقت خواب یه غذایی بار گذاشتم و با خودم گفتم:تا غذا اماده بشه برم پیش بهنام و وسایلی که برای دخترمون خریدم رو نشونش بدم،.میدونم با دیدن این وسایل خستگی بهنام از تنش در میاد..لباسی که بهنام خیلی دوست داشت رو از اتاقی که برای بچه اختصاص داده بودیم ،برداشتم و پوشیدم و بعد بسمت اتاق حرکت کردم….گوشه ی در اتاق باز بود،..از اونجا دیدم که بهنام بجای استراحت گوشی بدست روی تخت نشسته…لبخند ملیحی هم روی لبش بود و به صفحه ی گوشی نگاه میکنه..اصلا سابقه نداشت بهنام اینقدر با گوشی ور بره یا حتی برای استراحت بره توی اتاق،.همیشه روی کاناپه وجلوی تلویزیون دراز میکشید و استراحت میکرد…چند ضربه به در زدم و گفتم:بهنام جون…شام داره حاضر میشه،،نمیایی؟؟یهو رنگش پرید و سیخ نشست و با من من گفت:الان میام…..
بدون اینکه گوشی رو روی میز بزاره ،دیدم محکم توی دستش گرفت و اومد داخل آشپزخونه،گوشی رو همچین به خودش چسبونده بود که انگار هر آن ممکنه یکی ازش بدزده..با خودم گفتم:وااا…چی شده ؟؟این بهنام ،بهنام سابق نیست….بهنامی که سال به سال گوشی رونگاه نمیکرد و حتی اگه زنگ میخورد به من میگفت جواب بدم..حالا چرا اینطوری رفتار میکنه؟به شک افتادم و تصمیم گرفتم شب که خوابش عمیق شد سر از کارش در بیارم…در سکوت شام خوردیم و بهنام گفت:منخسته ام و میرم ،بخوابم…باورم نمیشد،.آخه بهنامتا فیلم و سریال مورد علاقه اشو نمیدید خوابش نمیبرد…حرفی نزدم.نمیخواستم حساسیت نشون بدم،بهنام رفت و منم مشغول جمع و جور و نظافت اشپزخونه شدم…مجبور بودم کارامو شب انجام بدمتا به کارهای پریسا هم برسم…چند ساعتی صبر کردم تا از عمیق شدن خوابش مطمئن شدم …..با احتیاط گوشی رو برداشتم و دیدم لامصب رمز گذاشته…اون لحظه نزدیک بود پس بیفتادم و زار بزنم…اینقدر دستام میلرزید که نگران بودم یه وقت گوشی از دستم بیفته…..
عاجز مونده بودم که یهو یه پیام اومد..نمیتونستم پیام رو بخونم اما روی صفحه ی گوشی شماره اش افتاده بود.سریع شماره رو توی گوشی خودم سیو کردم تا صبح بهش زنگ بزنم…تا صبح چشم روی هم نزاشتم….خیانت دیدن خیلی حس بدیه .،هر چند خیانت کردن برای طرف مقابل لذت بخشه ولی نمیدونه با این کارش چه بلایی سر همسرش میاره….صبح تا بهنام رفت با خط خودم به اون شماره زنگ زدم…کسی جواب نداد..از طرفی چون اون شماره برای پریسا نبود ته دلم خیالم راحت بود.برای اینکه ارامش بگیرم با خودمگفتم: حتما بهنام با دوست و رفیقش پیامک بازی میکرده..یه جوری خیال خودم راحت کردم و رفتم خونه ی پریسا….وارد که شدم دیدم صدای دوش اب میاد،فهمیدم پریسا داخل حمومه..با صدای بلند سلام کردم و گفتم:پریسا..زیر دوش اب زیاد نمون،،میگند مضرره…پریسا با لحن نگرانی گفت:کی اومدی؟گفتم:همین الان…مادربیچاره اش یه گوشه ی اتاق افتاده بود،،،چشمش که به من خورد ازم یه لیوان اب خواست…داشتم بهش اب میدادم که پریسا از حموم اومد بیرون،طوری خودشو حوله پیچ کرده بود که حس کردم یه چیزی رو داره از من مخفی میکنه……
#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت صدوشصت ونه وصدوهفتاد
📖سرگذشت کوثر
کوچه خیابانی که یه روز تنهاش گذاشتم و رفتم ازش میترسیدم میترسیدم دوباره یکی از عزیزانمو بگیره حالا غرق شادی شده بود
همه منتظر بودن منتظر ورود مسافرم بودن منتظرکسی که همه کلی ازش خاطره داشتن توهمین کوچه بزرگ شده بودهمه میشناختنش پسراین کوچه بود
به هرکی میرسیدم یه خاطره از مهدی داشت و همه هم خاطرات خوب و زیبا از مهدی داشتن مهدی خیلی مظلوم بودو هیچکی ازش هیچ خاطره بدی نداشت استرس وحشتناکی داشتم همش نگران این بودم که اتفاقی بیفته و مهدی رو دیگه نتونم ببینم این فکر مثل خوره به جونم افتاده بودولی همه به من امیدواری میدادند همه ولی نگران حال روز من هم بودن فاطمه میگفت مامان نگرانم خدایی نکرده دوباره حالت بد شه و من فقط لبخند میزدم بهش میگفتم من زنده موندم که مهدی رو دوباره ببینم اگه مهدی رو نبینم خیلی نامردیه من سالهاست منتظر برگشتن مسافرم هستم خونه جدیدمو خیلی دوست داشتم خیلی خونه قشنگی بود کوچیک ولی دلباز بودبا خونه قدیمی که داشتیم زمان تا زمان فرق میکرد اون خونه خراب شده بود
این خونه رو جای اون خونه ساخته بودم ولی همه جاش بوی عزیزامو میداد انگار که اونا هم تو همین خونه بودن هر گوشه از حیاط و خونه فقط منو یاد ننه بلقیس مینداخت چقدر دلم واسش تنگ شده بودوقتی چشامو میبستم صدای خنده و بازی یوسف و یاسینو میشنیدم انگار که تو همین حیاط داشتن بازی میکردن همه اینها مثل فیلم چند دقیقهای در جلو چشمم رد میشدو فقط خنده به لبم میآورد گاهی هم قطره اشکی از چشمم سرازیر می شددو هفته بعد دوباراتوبوسهایی از اسرا برگشتن همه خسته بودن ولی چهرههای مهربونشون به ما نشون میداد که هنوز زندگی ادامه داره وقتی قیافههاشون رو میدیدم حال روحیم بهتر میشد امیدوارتر میشدم اتوبوس به اتوبوس سراغ گمشدم رو میگرفتم اما هیچ خبری ازش نبودچند تاشون میشناختنش بهم گفتن که منتظر باشیم حتماً
به زودی به خونه برمیگرده همه اسرا دارن آزاد میشن دلم داشت میترکید باز هم خبری از مهدی نبود قلبم داشت از سینه میزد بیرون بهش میگفتم انقدر تند نزن بالاخره عزیزت میاد این قدر ناشکری نکن که خدا قهرش می گیره اما نمی شدانتظارم داشت خیلی طولانی میشد داشتم کم کم ناامید میشدم گاهی اوقات میدیدم که فاطمه و یونس هم دارن ناامید میشن بهم میگفتن شاید دروغ گفتن شایداشتباه گرفتن شاید دایی را با یکی دیگه اشتباه گرفتن گفتم مگه میشه اشتباه گرفته باشن همه مشخصاتی که میدن مشخصات داییتونه پس دارن کاملاً درست میگن ولی نمیدونم چرا دایتون نمیاددو بار دیگه هم اسرا آوردن ولی باز هم خبری از مهدی نبود وقتی دفعه سوم بازم خبری از مهدی نشد لب جاده نشستم زدم زیر گریه خدا رو صدا کردم گفتم خدایا کجایی داد میزدم از ناراحتی داد میزدم هیچکس نمیتونست منو کنترل کنه به این باور رسیده بودم که خدا منو نمیبینه
تمام ترسم این بود که بالاخره پیمونه عمرم پر بشه و بمیرم ولی عزیزم رو نبینم بچهها منو به زور بلند کردن بردن خونه اون شب حالم بد شد دوباره بیمارستان بستری شدم دکتر به یونس شاپور گفته بود هیجان برای این زن سمه دفعه دیگه ای وجود نداره به دکتر گفتم ولی من باید برم لب جاده برادرم میخواد برگرده خونه دکتر گفت خواهر من برادر شما بالاخره برمیگرده بهتره تو خونه منتظرش باشین سه چهار روز بیمارستان بستری بودم بعد هم برگشتم خونه بچهها به من میگفتن دیگه اجازه نمیدیم بری خودمون میریم دایی رو بالاخره میاریم خیالت راحت باشه نترس
ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود من باید میرفتم خودم باید از برادرم استقبال میکردم نباید تو خونم تو این محله میموندم بایدبه استقبالش میرفت اونم منتظر من بود
تا اینکه چند روز بعد شاپور و یونس فاطمه با همدیگه راهی شدن گفتن میخوایم بریم بیرون کار داریم میدونستم که چیکار دارن خاله زینب اومد بهم برگشت گفتش که مسافرای جدیددارن میان میخوای تو هم بیای با اون که خیلی ناامید بودم گفتم آره دلم میخواد بیام میخوام روی همشونو ببینم من کلی نذرونیاز کردم خاله زینب گفت من دلم روشنه نمیدونم یا امروز میبینیمش یا دفعه دیگه مادر من احساس میکنم که تو بالاخره میبینیش به خدا قسم که بهت قول میدم که میبینیش با هم رفتیم خیلی شلوغ بود این دفعه از دفعههای دیگه خیلی شلوغتر بود میگفتن تعداد بیشتری اومدن وقتی اتوبوسها وایمیستادن زنها بچههایی رو میدیدم که به سمت اتوبوس میدوییدن اونا تونسته بودن عزیزشونو پیدا کنن پدرهایی را میدیدم که فرزندانشان رو درآغوش میگرفتن
با خوشحالی نگاشون میکردم تو دلم دعا میکردم و خدا رو صدا میکردم میگفتم خدایا فقط همین یه بار هیچی دیگه نمیخوام ازت
دیگه منو داغدار نکن فقط اجازه بده یه بار دیگه فقط یه بار دیگه مهدی رو ببینم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
کوچه خیابانی که یه روز تنهاش گذاشتم و رفتم ازش میترسیدم میترسیدم دوباره یکی از عزیزانمو بگیره حالا غرق شادی شده بود
همه منتظر بودن منتظر ورود مسافرم بودن منتظرکسی که همه کلی ازش خاطره داشتن توهمین کوچه بزرگ شده بودهمه میشناختنش پسراین کوچه بود
به هرکی میرسیدم یه خاطره از مهدی داشت و همه هم خاطرات خوب و زیبا از مهدی داشتن مهدی خیلی مظلوم بودو هیچکی ازش هیچ خاطره بدی نداشت استرس وحشتناکی داشتم همش نگران این بودم که اتفاقی بیفته و مهدی رو دیگه نتونم ببینم این فکر مثل خوره به جونم افتاده بودولی همه به من امیدواری میدادند همه ولی نگران حال روز من هم بودن فاطمه میگفت مامان نگرانم خدایی نکرده دوباره حالت بد شه و من فقط لبخند میزدم بهش میگفتم من زنده موندم که مهدی رو دوباره ببینم اگه مهدی رو نبینم خیلی نامردیه من سالهاست منتظر برگشتن مسافرم هستم خونه جدیدمو خیلی دوست داشتم خیلی خونه قشنگی بود کوچیک ولی دلباز بودبا خونه قدیمی که داشتیم زمان تا زمان فرق میکرد اون خونه خراب شده بود
این خونه رو جای اون خونه ساخته بودم ولی همه جاش بوی عزیزامو میداد انگار که اونا هم تو همین خونه بودن هر گوشه از حیاط و خونه فقط منو یاد ننه بلقیس مینداخت چقدر دلم واسش تنگ شده بودوقتی چشامو میبستم صدای خنده و بازی یوسف و یاسینو میشنیدم انگار که تو همین حیاط داشتن بازی میکردن همه اینها مثل فیلم چند دقیقهای در جلو چشمم رد میشدو فقط خنده به لبم میآورد گاهی هم قطره اشکی از چشمم سرازیر می شددو هفته بعد دوباراتوبوسهایی از اسرا برگشتن همه خسته بودن ولی چهرههای مهربونشون به ما نشون میداد که هنوز زندگی ادامه داره وقتی قیافههاشون رو میدیدم حال روحیم بهتر میشد امیدوارتر میشدم اتوبوس به اتوبوس سراغ گمشدم رو میگرفتم اما هیچ خبری ازش نبودچند تاشون میشناختنش بهم گفتن که منتظر باشیم حتماً
به زودی به خونه برمیگرده همه اسرا دارن آزاد میشن دلم داشت میترکید باز هم خبری از مهدی نبود قلبم داشت از سینه میزد بیرون بهش میگفتم انقدر تند نزن بالاخره عزیزت میاد این قدر ناشکری نکن که خدا قهرش می گیره اما نمی شدانتظارم داشت خیلی طولانی میشد داشتم کم کم ناامید میشدم گاهی اوقات میدیدم که فاطمه و یونس هم دارن ناامید میشن بهم میگفتن شاید دروغ گفتن شایداشتباه گرفتن شاید دایی را با یکی دیگه اشتباه گرفتن گفتم مگه میشه اشتباه گرفته باشن همه مشخصاتی که میدن مشخصات داییتونه پس دارن کاملاً درست میگن ولی نمیدونم چرا دایتون نمیاددو بار دیگه هم اسرا آوردن ولی باز هم خبری از مهدی نبود وقتی دفعه سوم بازم خبری از مهدی نشد لب جاده نشستم زدم زیر گریه خدا رو صدا کردم گفتم خدایا کجایی داد میزدم از ناراحتی داد میزدم هیچکس نمیتونست منو کنترل کنه به این باور رسیده بودم که خدا منو نمیبینه
تمام ترسم این بود که بالاخره پیمونه عمرم پر بشه و بمیرم ولی عزیزم رو نبینم بچهها منو به زور بلند کردن بردن خونه اون شب حالم بد شد دوباره بیمارستان بستری شدم دکتر به یونس شاپور گفته بود هیجان برای این زن سمه دفعه دیگه ای وجود نداره به دکتر گفتم ولی من باید برم لب جاده برادرم میخواد برگرده خونه دکتر گفت خواهر من برادر شما بالاخره برمیگرده بهتره تو خونه منتظرش باشین سه چهار روز بیمارستان بستری بودم بعد هم برگشتم خونه بچهها به من میگفتن دیگه اجازه نمیدیم بری خودمون میریم دایی رو بالاخره میاریم خیالت راحت باشه نترس
ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود من باید میرفتم خودم باید از برادرم استقبال میکردم نباید تو خونم تو این محله میموندم بایدبه استقبالش میرفت اونم منتظر من بود
تا اینکه چند روز بعد شاپور و یونس فاطمه با همدیگه راهی شدن گفتن میخوایم بریم بیرون کار داریم میدونستم که چیکار دارن خاله زینب اومد بهم برگشت گفتش که مسافرای جدیددارن میان میخوای تو هم بیای با اون که خیلی ناامید بودم گفتم آره دلم میخواد بیام میخوام روی همشونو ببینم من کلی نذرونیاز کردم خاله زینب گفت من دلم روشنه نمیدونم یا امروز میبینیمش یا دفعه دیگه مادر من احساس میکنم که تو بالاخره میبینیش به خدا قسم که بهت قول میدم که میبینیش با هم رفتیم خیلی شلوغ بود این دفعه از دفعههای دیگه خیلی شلوغتر بود میگفتن تعداد بیشتری اومدن وقتی اتوبوسها وایمیستادن زنها بچههایی رو میدیدم که به سمت اتوبوس میدوییدن اونا تونسته بودن عزیزشونو پیدا کنن پدرهایی را میدیدم که فرزندانشان رو درآغوش میگرفتن
با خوشحالی نگاشون میکردم تو دلم دعا میکردم و خدا رو صدا میکردم میگفتم خدایا فقط همین یه بار هیچی دیگه نمیخوام ازت
دیگه منو داغدار نکن فقط اجازه بده یه بار دیگه فقط یه بار دیگه مهدی رو ببینم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#متنی_از_جنس_طلا
تا یه دونه لباس رنگی نپوشی نمیفهمی
که مشکی زیادم بهت نمیاد،
تا اون یه نفر رو فراموش نکنی متوجه نمیشی
که آدمای خوب زیادی چشمشون به تو هست،
تا جای خدا نباشی نمیتونی واسه آدما حکم ببری،
تا کارما زنگِ خونَت رو نزنه به خودت نمیای،
تا قلبت نشکنه مغزت کار نمی افته،
تا عاشق شکلات نباشی نمیفهمی که رژیم سخته،
تا از دستت نره قدرش رو نمی فهمی،
تا دوستات و نشناسی دو دستی به خانواده نمیچسبی،
تا پات به بازداشتگاه و زندان باز نشه
نمیفهمی که آدما زیر سایه خدا بزرگ شدن
اما بخشنده نشدن!
ما آدمای دیر رسیدن یا هیچوقت نرسیدن و
نفهمیدن و درک نکردن نیستیم،
فقط مشکل اینه که دیر به خودمون میایم...
مهم نیست چند سالته ؛ اگه اینارو درک کردی
تو این زندگی و بُردی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تا یه دونه لباس رنگی نپوشی نمیفهمی
که مشکی زیادم بهت نمیاد،
تا اون یه نفر رو فراموش نکنی متوجه نمیشی
که آدمای خوب زیادی چشمشون به تو هست،
تا جای خدا نباشی نمیتونی واسه آدما حکم ببری،
تا کارما زنگِ خونَت رو نزنه به خودت نمیای،
تا قلبت نشکنه مغزت کار نمی افته،
تا عاشق شکلات نباشی نمیفهمی که رژیم سخته،
تا از دستت نره قدرش رو نمی فهمی،
تا دوستات و نشناسی دو دستی به خانواده نمیچسبی،
تا پات به بازداشتگاه و زندان باز نشه
نمیفهمی که آدما زیر سایه خدا بزرگ شدن
اما بخشنده نشدن!
ما آدمای دیر رسیدن یا هیچوقت نرسیدن و
نفهمیدن و درک نکردن نیستیم،
فقط مشکل اینه که دیر به خودمون میایم...
مهم نیست چند سالته ؛ اگه اینارو درک کردی
تو این زندگی و بُردی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوچهار
چند وقتی بود قمر راه به راه میومد اینجا و شبا به بهونه ی منصور خونه ی ما میخوابید،اوایل شک نمیکردم بهش اما چند باری دیدم موقع خواب که میشه واسه هم چشم و ابرو میان و اشاره میکنن،یه شب الکی خودمو زدم به خواب دیدم پرویز آروم بلند شد از اتاق بیرون رفت،نمیدونی چه عذابی کشیدم گل مرجان ،چند دقیقه که گذشت بلند شدم و دنبالش رفتم میتونستم حدس بزنم کجا میره،پشت در اتاق قمر که رفتم صداشون به گوشم خورد،دلم میخواست همونجا خودمو بکشم،من زنش بودم کنارش بودم بهم دست نمیزد بعد میرفت سراغ اون بدترکیب،با خشم گفتم هیچ کاری نکردی زری؟گیساشو میگرفتی از خونه پرتش میکردی بیرون……زری دندوناشو به هم سابید و گفت فک میکنی شرم و حیا سرشون میشد؟چنان قشقرقی به پا کردمو دعوا انداختم اما میدونی چکار کردن؟اولش که پرویز منو تا سر حد مرگ کتک زد که چرا تو کاراش دخالت میکنم بعدم انقد وقیح شدن که جلو من دوباره دستشو گرفت بردش تو اتاق،میخواستم همون شب خودمو بکشم فقط بخاطر منصور این کارو نکردم گفتم من بمیرم میفته زیر دست اینا،حتی گفتم میرم به شوهر قمر میگم بعدا فهمیدم شوهرش سکته کرده علیل شده…..انقد دلم برای زری میسوخت که حد و حساب نداشت،واسه اینکه آرومش کنم دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم حالا که اینا انقد بی ابرو و بی شرمن تو چرا خودتو اذیت میکنی؟ولشون کن گور پدرشون،تو حواست به پسرت باشه خوب تربیتش کنی انشالله این پرویز گور به گور شده میمیره توهم از دستش راحت میشی،زری با چشمای خیس بهم نگاه کرد و گفت همیشه با خودم میگم اگه مامان یکم بهمون مهر و محبت نشون میداد و بچه هاش براش مهم بودن الان این وضع و اوضاع ما نبود،یادته چطور منو به زور پای سفره ی عقد نشوند؟الانم که رفته ده و یکبار نمیگه دوتا دختر دارم اینجا برم یه سر بهشون بزنم،از خداش بود مارو از سر خودش وا کنه…..بعد از اینکه کلی حرف زدیم و درد و دل کردیم زری رفت تا برام کمی خوراکی بیاره،حس میکردم باهام حرف زد یکم حالش بهتر شد و غم تو چشم هاش کمرنگ تر شد……نمیدونستم قضیه ی حاملگیمو به زری بگم یانه،البته خودم هنوز مطمئن نبودم و فقط برای اینکه عادت ماهیانه ام عقب زده بود فکر میکردم شاید حامله باشم……روز بعد از خواب که بیدار شدم به زری گفتم باید برم و دنبال اتاق بگردم ،اخماشو تو هم کرد و گفت مگه من مردم که تو خودت تنها بری توی اتاق زندگی کنی؟همینجا بمون تا تکلیفت مشخص بشه منم تنهام میبینی که حالم خوب نیست اصلا…….باورم نمیشد زری این حرفارو داره بهم میزنه همیشه میرفتیم اونجا همون روز اول میگفت زیاد بمونید آقا پرویز بدش میاد منو دعوا میکنه اما حالا خودش ازم میخواست اونجا بمونم،ازش تشکر کردم و گفتم نه نمیتونم زری،تو شوهرت بدش میاد من اینجا بمونم نمیخوام واسه تو مشکل درست کنم میرم پیش همون سیده خانم ببینم اتاق داره واسم یا نه….زری گفت وقتی گفتم نمیذارم یعنی نمیذارم،پرویزم بیخود میکنه چیزی بگه،از وقتی تهدیدش کردم ابروی خودشو و قمرو پیش همه میبرم دیگه کاری باهام نداره،نترس کاری نداره باهات ،الانم عروسی کتایونه خونه همیشه شلوغه نمیتونه چیزی بگه ……
منصور پسر زری انقد شیرین و تو دل برو بود که لحظه ای از خودم دورش نمیکردم و اونم توی همون چند ساعت انقد باهام صمیمی شده بود که از توی بغلم بلند نمیشد،زری میگفت بچه های پرویز انقد اذیتش میکنن و سر به سرش میذارن که بچه ام تا حالا از کسی محبت ندیده....تنها کسی که بجز من توی این خونه گاهی بهش محبت میکنه پرویزه که اونم تو سرش بخوره،زری اونروز نهار برام کباب درست کرد و سر سفره از قصد ظرف بزرگتر رو جلوی من گذاشت و گفت بخور گل مرجان بخور جون بگیری،رنگ به روت نمونده،تشکر کردم و زیر چشمی نگاهی به آقا پرویز کردم،سرش پایین بود و داشت غذاشو میخورد ،دیگه مثل قبل واسه زری چشم و ابرو نمیومد که چرا ما اومدیم خونه اش.......به گفته ی زری چند ماهی بود که کتایون با پسر دوست پرویز که اونم بازاری و پولدار بود ازدواج کرده بود و قرار گذاشته بودن که آخر همون ماه جشن عروسی واسشون بگیرن و برن سر خونه زندگیشون......سه روز از اومدنم به خونه زری گذشته بود که دیگه نتونستم سکوت کنم و قضیه ی عادت نشدنم رو به زری گفتم،با تعجب بهم نگاه کرد و گفت وای گل مرجان اگه حامله باشی میخوای چکار کنی؟میندازیش دیگه مگه نه؟نگاه وحشت زده ای بهش انداختم و گفتم چی؟میدونی من و آرش چقد منتظر این بچه بودیم؟زری من تنها امیدم به اینه که حامله باشم،تنها یادگاری که از آرش برام مونده همینه.....اشکام جاری شده بود و زری هم با دیدن من گریه اش گرفته بود،اشکاشو که پاک کرد دستی توی کمرم زد و گفت تو بهتر از هرکسی صلاح زندگی خودتو میدونی،یه قابله هست همین کوچه پشتیه خودمونه،از این قابله الکیا نیست ها،فقط خونه ی این پولدار مولدارا میره،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوچهار
چند وقتی بود قمر راه به راه میومد اینجا و شبا به بهونه ی منصور خونه ی ما میخوابید،اوایل شک نمیکردم بهش اما چند باری دیدم موقع خواب که میشه واسه هم چشم و ابرو میان و اشاره میکنن،یه شب الکی خودمو زدم به خواب دیدم پرویز آروم بلند شد از اتاق بیرون رفت،نمیدونی چه عذابی کشیدم گل مرجان ،چند دقیقه که گذشت بلند شدم و دنبالش رفتم میتونستم حدس بزنم کجا میره،پشت در اتاق قمر که رفتم صداشون به گوشم خورد،دلم میخواست همونجا خودمو بکشم،من زنش بودم کنارش بودم بهم دست نمیزد بعد میرفت سراغ اون بدترکیب،با خشم گفتم هیچ کاری نکردی زری؟گیساشو میگرفتی از خونه پرتش میکردی بیرون……زری دندوناشو به هم سابید و گفت فک میکنی شرم و حیا سرشون میشد؟چنان قشقرقی به پا کردمو دعوا انداختم اما میدونی چکار کردن؟اولش که پرویز منو تا سر حد مرگ کتک زد که چرا تو کاراش دخالت میکنم بعدم انقد وقیح شدن که جلو من دوباره دستشو گرفت بردش تو اتاق،میخواستم همون شب خودمو بکشم فقط بخاطر منصور این کارو نکردم گفتم من بمیرم میفته زیر دست اینا،حتی گفتم میرم به شوهر قمر میگم بعدا فهمیدم شوهرش سکته کرده علیل شده…..انقد دلم برای زری میسوخت که حد و حساب نداشت،واسه اینکه آرومش کنم دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم حالا که اینا انقد بی ابرو و بی شرمن تو چرا خودتو اذیت میکنی؟ولشون کن گور پدرشون،تو حواست به پسرت باشه خوب تربیتش کنی انشالله این پرویز گور به گور شده میمیره توهم از دستش راحت میشی،زری با چشمای خیس بهم نگاه کرد و گفت همیشه با خودم میگم اگه مامان یکم بهمون مهر و محبت نشون میداد و بچه هاش براش مهم بودن الان این وضع و اوضاع ما نبود،یادته چطور منو به زور پای سفره ی عقد نشوند؟الانم که رفته ده و یکبار نمیگه دوتا دختر دارم اینجا برم یه سر بهشون بزنم،از خداش بود مارو از سر خودش وا کنه…..بعد از اینکه کلی حرف زدیم و درد و دل کردیم زری رفت تا برام کمی خوراکی بیاره،حس میکردم باهام حرف زد یکم حالش بهتر شد و غم تو چشم هاش کمرنگ تر شد……نمیدونستم قضیه ی حاملگیمو به زری بگم یانه،البته خودم هنوز مطمئن نبودم و فقط برای اینکه عادت ماهیانه ام عقب زده بود فکر میکردم شاید حامله باشم……روز بعد از خواب که بیدار شدم به زری گفتم باید برم و دنبال اتاق بگردم ،اخماشو تو هم کرد و گفت مگه من مردم که تو خودت تنها بری توی اتاق زندگی کنی؟همینجا بمون تا تکلیفت مشخص بشه منم تنهام میبینی که حالم خوب نیست اصلا…….باورم نمیشد زری این حرفارو داره بهم میزنه همیشه میرفتیم اونجا همون روز اول میگفت زیاد بمونید آقا پرویز بدش میاد منو دعوا میکنه اما حالا خودش ازم میخواست اونجا بمونم،ازش تشکر کردم و گفتم نه نمیتونم زری،تو شوهرت بدش میاد من اینجا بمونم نمیخوام واسه تو مشکل درست کنم میرم پیش همون سیده خانم ببینم اتاق داره واسم یا نه….زری گفت وقتی گفتم نمیذارم یعنی نمیذارم،پرویزم بیخود میکنه چیزی بگه،از وقتی تهدیدش کردم ابروی خودشو و قمرو پیش همه میبرم دیگه کاری باهام نداره،نترس کاری نداره باهات ،الانم عروسی کتایونه خونه همیشه شلوغه نمیتونه چیزی بگه ……
منصور پسر زری انقد شیرین و تو دل برو بود که لحظه ای از خودم دورش نمیکردم و اونم توی همون چند ساعت انقد باهام صمیمی شده بود که از توی بغلم بلند نمیشد،زری میگفت بچه های پرویز انقد اذیتش میکنن و سر به سرش میذارن که بچه ام تا حالا از کسی محبت ندیده....تنها کسی که بجز من توی این خونه گاهی بهش محبت میکنه پرویزه که اونم تو سرش بخوره،زری اونروز نهار برام کباب درست کرد و سر سفره از قصد ظرف بزرگتر رو جلوی من گذاشت و گفت بخور گل مرجان بخور جون بگیری،رنگ به روت نمونده،تشکر کردم و زیر چشمی نگاهی به آقا پرویز کردم،سرش پایین بود و داشت غذاشو میخورد ،دیگه مثل قبل واسه زری چشم و ابرو نمیومد که چرا ما اومدیم خونه اش.......به گفته ی زری چند ماهی بود که کتایون با پسر دوست پرویز که اونم بازاری و پولدار بود ازدواج کرده بود و قرار گذاشته بودن که آخر همون ماه جشن عروسی واسشون بگیرن و برن سر خونه زندگیشون......سه روز از اومدنم به خونه زری گذشته بود که دیگه نتونستم سکوت کنم و قضیه ی عادت نشدنم رو به زری گفتم،با تعجب بهم نگاه کرد و گفت وای گل مرجان اگه حامله باشی میخوای چکار کنی؟میندازیش دیگه مگه نه؟نگاه وحشت زده ای بهش انداختم و گفتم چی؟میدونی من و آرش چقد منتظر این بچه بودیم؟زری من تنها امیدم به اینه که حامله باشم،تنها یادگاری که از آرش برام مونده همینه.....اشکام جاری شده بود و زری هم با دیدن من گریه اش گرفته بود،اشکاشو که پاک کرد دستی توی کمرم زد و گفت تو بهتر از هرکسی صلاح زندگی خودتو میدونی،یه قابله هست همین کوچه پشتیه خودمونه،از این قابله الکیا نیست ها،فقط خونه ی این پولدار مولدارا میره،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوپنج
موقع زایمان خودم رفتن دنبالش اما خونه نبود،فردا باهم میریم پیشش معاینه ات کنه خیالت راحت بشه،با خوشحالی ازش تشکر کردم و استرس همه ی وجودمو گرفت،دل توی دلم نبود تا فردا بشه و با زری بریم پیش قابله.......
نمیدونم اونشب چطور صبح شد اما همینکه چشمامو باز کردم سریع یاد قابله افتادم و از اتاق بیرون رفتم،زری توی آشپزخونه بود و داشت نهار درست میکرد،منو که دید گفت خیلی سر و صدا کردم اره؟سرمو تکون دادم و گفتم نه من واسه چیز دیگه ای بیدار شدم،قرار بود با هم بریم پیش قابله،زری گفت باشه بذار غذامو درست کنم میریم زود،میخوای برو حموم یه موقع بوی عرق ندی آخه میگن خیلی روی این چیزا حساسه.........
باشه ای گفتم و سریع با برداشتن لباس تمیز توی حموم رفتم،از اینکه حامله باشم و آرش نیست تا این خبر رو بهش بدم بغض کردم،چقدر منتظر این روز بودیم،یاد روزهایی افتادم که حتی با یک سردرد کوچیک هم آرش تشخیص میداد حامله ام و کلی ذوق میکرد.....موهامو که خشک کردم لباس پوشیدم و با زری از خونه بیرون رفتیم،هر قدمی که برمیداشتم استرسم بیشتر میشد و راه رفتن برام سخت شده بود......به مقصد که رسیدیم زری در زد و کمی طول کشید تا دختری تقریبا همسن خودم درو باز کنه،وقتی فهمید با مادرش کار داریم ازمون خواست توی حیاط منتظر بمونیم تا مریضش بیرون بیاد و بعد ما بریم داخل،انقدر استرس داشتم که دست زری رو گرفته بودم و محکم فشار میدادم،نیم ساعتی توی حیاط نشستیم تا بلاخره نوبتمون شد و داخل رفتیم،قابله که زن تقریبا میانسالی بود با دیدن ماگفت مریض کدومتونید بیاد اینجا سریع من وقت ندارم،جلو که رفتم پرسید مشکلت چیه واسه چی اومدی؟با خجالت گفتم فکر میکنم شاید حامله باشم،نذاشت حرفم تموم بشه گفت برو پشت اون پرده تا بیام،به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم،گوشه ی اتاق پرده زده بود و اونجا کارش رو انجام میداد،کاری که گفته بود رو انجام دادم و منتظر موندم تا بیاد.....پرده رو که کنار زد نفسم بند اومد،چشمامو بستمو از خدا خواستم به دلم نگاهی بندازه،قابله کارشو انجام داد ،لباسمو که پوشیدم خیلی عادی گفت حامله ای اما انگار شرایط خوبی نداری سعی کن استراحت کنی،اگه مشکلی بود سریع بیا اینجا من ببینیمت،انقد از لحنش ترسیده بودم که حتی وقت نکردم کمی ذوق کنم،قابله بیرون رفت و من با کلی ترس لبه ی تخت نشستم،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم؟خدایا خودت به دادم برس میبینی که من بجز تو کسی رو ندارم،با صدای قابله که میگفت به خودم بجنبم مشتری داره،سریع از روی تخت پایین اومدم و دستمزدش رو روی میز گذاشتم،زری با دلسوزی نگام کرد و گفت نترس اصلا گل مرجان من حواسم بهت هست،قابله میگه یکی دوماه مواظب خودت باشی کافیه،با بغض سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.........از خونه که بیرون اومدیم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه،تمام امیدم به این بچه بود،به اینکه به دنیا بیاد و بشه همدم تنهاییام،رفیق روزای سختم،اما حالا.......
زری که با گریه ی من کلی ناراحت شده بود با لحن مهربونی گفت بخدا الکی داری خودتو عذاب میدی،خب خودش که بهت گفت اگه استراحت کنی هیچی نمیشه،من بهت قول تا چند ماه دیگه بچه تو صحیح و سالم توی بغل میگیری تازه اونموقع آرش هم برگشته.....چشمامو بستم و از خدا خواستم نگاهی به زندگیم بندازه،از اون روز به بعد زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم،حتی حموم که میخواستم برم خودش منو میبرد روی صندلی مینشوند و کارآمو انجام میداد.روزی صدبار خداروشکر میکردم که حداقل زری رو دارم و به دردم میخوره......چشم به هم زدنی سر ماه شد و عروسی کتایون رسید،زری از صبح تا شب مجبور بود سر پا بمونه و به مهمونا برسه،مهمون ها هم کسی نبودن جز خانواده ی آقا پرویز که فقط گوشه ای مینشستن و دستور میدادن......چند روز مونده به عروسی قمر خانم هم با پررویی تمام میومد و توی کارهای مربوط به عروسی اظهار نظر میکرد......دلم میخواست روز عروسی برم جایی و توی جشن شرکت نکنم اما حیف که جایی برای رفتن نداشتم،کتایون صبح زود به همراه داماد رفته بود آرایشگاه و کارگرها
حیاط میز و صندلی میچیدن،دوتا زن جوون هم داخل خونه مشغول چیدن سفره ی عقد بودن.....من تا موقع اومدن مهمان ها توی اتاق نشستم و بیرون نرفتم،نمیدونم چرا از فامیل های پرویز بدم میومد و حس خوبی بهشون نداشتم،
منصور رو هم پیش خودم نگه داشته بودم تا توی دست و پا نباشه و زری رو اذیت نکنه،غروب که شد یکی از لباس هایی که آرش برام خریده بود و پوشیدم،
موهای طلاییمو شونه کردم و ریختم رو شونه هام و آرایش کمرنگی هم کردم،میخواستم با این کارا کمی روحیه بگیرم و بیام سر حال،زری که توی اتاق اومد و منو دید لبخند تلخی زد و گفت همیشه بهت حسودی میکردم،تو سفید سفید بودیو من سبزه،تو موهات زرد بود و من موهام مثل شب سیاه،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوپنج
موقع زایمان خودم رفتن دنبالش اما خونه نبود،فردا باهم میریم پیشش معاینه ات کنه خیالت راحت بشه،با خوشحالی ازش تشکر کردم و استرس همه ی وجودمو گرفت،دل توی دلم نبود تا فردا بشه و با زری بریم پیش قابله.......
نمیدونم اونشب چطور صبح شد اما همینکه چشمامو باز کردم سریع یاد قابله افتادم و از اتاق بیرون رفتم،زری توی آشپزخونه بود و داشت نهار درست میکرد،منو که دید گفت خیلی سر و صدا کردم اره؟سرمو تکون دادم و گفتم نه من واسه چیز دیگه ای بیدار شدم،قرار بود با هم بریم پیش قابله،زری گفت باشه بذار غذامو درست کنم میریم زود،میخوای برو حموم یه موقع بوی عرق ندی آخه میگن خیلی روی این چیزا حساسه.........
باشه ای گفتم و سریع با برداشتن لباس تمیز توی حموم رفتم،از اینکه حامله باشم و آرش نیست تا این خبر رو بهش بدم بغض کردم،چقدر منتظر این روز بودیم،یاد روزهایی افتادم که حتی با یک سردرد کوچیک هم آرش تشخیص میداد حامله ام و کلی ذوق میکرد.....موهامو که خشک کردم لباس پوشیدم و با زری از خونه بیرون رفتیم،هر قدمی که برمیداشتم استرسم بیشتر میشد و راه رفتن برام سخت شده بود......به مقصد که رسیدیم زری در زد و کمی طول کشید تا دختری تقریبا همسن خودم درو باز کنه،وقتی فهمید با مادرش کار داریم ازمون خواست توی حیاط منتظر بمونیم تا مریضش بیرون بیاد و بعد ما بریم داخل،انقدر استرس داشتم که دست زری رو گرفته بودم و محکم فشار میدادم،نیم ساعتی توی حیاط نشستیم تا بلاخره نوبتمون شد و داخل رفتیم،قابله که زن تقریبا میانسالی بود با دیدن ماگفت مریض کدومتونید بیاد اینجا سریع من وقت ندارم،جلو که رفتم پرسید مشکلت چیه واسه چی اومدی؟با خجالت گفتم فکر میکنم شاید حامله باشم،نذاشت حرفم تموم بشه گفت برو پشت اون پرده تا بیام،به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم،گوشه ی اتاق پرده زده بود و اونجا کارش رو انجام میداد،کاری که گفته بود رو انجام دادم و منتظر موندم تا بیاد.....پرده رو که کنار زد نفسم بند اومد،چشمامو بستمو از خدا خواستم به دلم نگاهی بندازه،قابله کارشو انجام داد ،لباسمو که پوشیدم خیلی عادی گفت حامله ای اما انگار شرایط خوبی نداری سعی کن استراحت کنی،اگه مشکلی بود سریع بیا اینجا من ببینیمت،انقد از لحنش ترسیده بودم که حتی وقت نکردم کمی ذوق کنم،قابله بیرون رفت و من با کلی ترس لبه ی تخت نشستم،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم؟خدایا خودت به دادم برس میبینی که من بجز تو کسی رو ندارم،با صدای قابله که میگفت به خودم بجنبم مشتری داره،سریع از روی تخت پایین اومدم و دستمزدش رو روی میز گذاشتم،زری با دلسوزی نگام کرد و گفت نترس اصلا گل مرجان من حواسم بهت هست،قابله میگه یکی دوماه مواظب خودت باشی کافیه،با بغض سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.........از خونه که بیرون اومدیم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه،تمام امیدم به این بچه بود،به اینکه به دنیا بیاد و بشه همدم تنهاییام،رفیق روزای سختم،اما حالا.......
زری که با گریه ی من کلی ناراحت شده بود با لحن مهربونی گفت بخدا الکی داری خودتو عذاب میدی،خب خودش که بهت گفت اگه استراحت کنی هیچی نمیشه،من بهت قول تا چند ماه دیگه بچه تو صحیح و سالم توی بغل میگیری تازه اونموقع آرش هم برگشته.....چشمامو بستم و از خدا خواستم نگاهی به زندگیم بندازه،از اون روز به بعد زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم،حتی حموم که میخواستم برم خودش منو میبرد روی صندلی مینشوند و کارآمو انجام میداد.روزی صدبار خداروشکر میکردم که حداقل زری رو دارم و به دردم میخوره......چشم به هم زدنی سر ماه شد و عروسی کتایون رسید،زری از صبح تا شب مجبور بود سر پا بمونه و به مهمونا برسه،مهمون ها هم کسی نبودن جز خانواده ی آقا پرویز که فقط گوشه ای مینشستن و دستور میدادن......چند روز مونده به عروسی قمر خانم هم با پررویی تمام میومد و توی کارهای مربوط به عروسی اظهار نظر میکرد......دلم میخواست روز عروسی برم جایی و توی جشن شرکت نکنم اما حیف که جایی برای رفتن نداشتم،کتایون صبح زود به همراه داماد رفته بود آرایشگاه و کارگرها
حیاط میز و صندلی میچیدن،دوتا زن جوون هم داخل خونه مشغول چیدن سفره ی عقد بودن.....من تا موقع اومدن مهمان ها توی اتاق نشستم و بیرون نرفتم،نمیدونم چرا از فامیل های پرویز بدم میومد و حس خوبی بهشون نداشتم،
منصور رو هم پیش خودم نگه داشته بودم تا توی دست و پا نباشه و زری رو اذیت نکنه،غروب که شد یکی از لباس هایی که آرش برام خریده بود و پوشیدم،
موهای طلاییمو شونه کردم و ریختم رو شونه هام و آرایش کمرنگی هم کردم،میخواستم با این کارا کمی روحیه بگیرم و بیام سر حال،زری که توی اتاق اومد و منو دید لبخند تلخی زد و گفت همیشه بهت حسودی میکردم،تو سفید سفید بودیو من سبزه،تو موهات زرد بود و من موهام مثل شب سیاه،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوشش
تو چشمات آبی و درشت بود و من چشمان سیاه و کوچیک،هروقت میرفتیم جایی همه فقط تورو میدیدن،بعضی وقتا از خدا میخواستم مرضی چیزی بگیری بمیری بلکه منم دیده بشم،میدونی تقصیر خودم نبود یادته همیشه مامان بهت میگفت اینجوری کن اونجوری کن چشمت نزنن،ارزوم بود حتی الکی هم که شده یه بار به منم بگه........پوزخندی زدم و گفتم فک میکنی واسه چی میگفت؟میترسید مریض بشم بیفتم روی دستش،حوصله ی مریض داری نداشت،وگرنه دیدی یه بار به من محبت بکنه؟
به زور کمی صورت زری رو آرایش کردم و ازش خواهش کردم کمی به خودش برسه،انقد درگیر زندگیش بود که حتی ابروهاشو هم اصلاح نمیکرد اما روز عروسی با التماس و قسم فرستادمش ارایشگاه تا به صورتش صفایی بده……غروب که مهمان ها اومدن زری بیچاره فقط تو اشپزخونه بود و داشت بهشون سرویس میداد هرچی بهش میگفتم انقد خودتو اذیت نکن بذار خودشون بیان تو اشپزخونه میگفت از پرویز میترسم رو خانواده اش خیلی حساسه اگه یه چیزی بهش بگم خون به پا میکنه.....عروس و داماد که اومدن سریع عاقد اومد و همه توی اتاق عقد جمع شدن،کتایون انقد قشنگ شده بود که همه داشتن میگفتن،لباس خوشگلی هم پوشیده بود و با آرایش حسابی تغییر کرده بود،بعد از عقد آقا پرویز یه سرویس طلا بهش کادو داد و من خشم و نفرت رو تو چشمای زری دیدم،نفس عمیقی کشید و زیر لب غرید بعد اگه من بهش بگم دو قرون پول بده خودشو میکشه......صدای کل زن ها که بلند شدن اینبار نوبت مادر داماد بود که خودی نشون بده و اونم کلی طلا بهشون هدیه داد،انقد زن خوب و خوش اخلاقی بود که همه داشتن میگفتن خوشبحال کتایون که همچین مادرشوهری گیرش اومده،سفره ی شام که پهن شد برای اولین بار دلم خواست غذا بخورم،زری ظرف بزرگی جلوم گذاشت و گفت بخور گوشت بشه به تن خودتو بچت،لبخندی زدم و با اشتها شروع کردم بخوردن.....بعداز شام بود که تازه بساط رقص گرم شد و همه توی حیاط مشغول بزن و بکوب شدن،با بغض و ناراحتی بهشون چشم دوخته بودم و فقط آرش توی ذهنم بود با اون لبخند مهربونش که کسی کنارم گفت ببخشید دخترم....زن چهارشونه ای که قدش هم از من بلند تر بود نگاه من رو که دید لبخندی زد و گفت خوبی دخترم؟متعجب گفتم بله ممنون...زن خودشو بهم نزدیک کرد و گفت دخترم از اول جشن تا حالا نگام بهته،راستشو بخوای خیلی ازت خوشم اومده،نمیدونم مادرت کجاست که با خودش حرف بزنم.......با گیجی گفتم مادرم نیومده بفرمایید کارتون چیه؟زن خجالت زده خندید و گفت والا من یه پسر مجرد دارم بخدا نه اینکه پسرم باشه اما از همه نظر تکه،خیلی وقته دارم دنبال زن میگردم براش اما اون دختری که لیاقتشو داشته باشه رو پیدا نکردم،امشب که تورو دیدم با خودم گفتم همین دختر فقط به درد شهرام من میخوره،گفتم اگه اجازه بدی بیایم یه سر خونتون با خانوادت حرف بزنیم......
نمیدونم چرا از حرفای زن خنده ام گرفت،با بچه ی توی شکم برام خواستگار پیدا شده بود،نگاه غمگینی بهش انداختم و گفتم خانم من ازدواج کرده الانم تا چند ماه دیگه بچه ام به دنیا میاد،زن متعجب نگاهی به شکمم انداخت و کمی بعد گفت دختر جان نمیخوای شوهر کنی بگو چرا دروغ میگی زن حامله و انقد لاغر؟خنده ی آرومی کردم و گفتم من خواهر زری زن آقا پرویزم،از هرکدوم از فامیل های عروس بپرسی بهت میگن که من ازدواج کردم،زن که معلوم بود ناامید شده با لب های آویزون شده رفت و من هنوز لبخند روی لبام مونده بود،شب که شد و مهمونا رفتن برای زری تعریف کردم و اونم من خندید....همه رفته بودن اما قمر خانم مونده بود و انگار خیال رفتن نداشت،زری که اصلا باهاش حرف نمیزد و با تنفر نگاهش میکرد اما مدام توی اتاق میومد و غر میزد که این زن اینجا مونده باز میخواد تو این خونه بمونه،تا الان پرویز از دخترش خجالت میکشید از این به دیگه فک کنم بره عقدش کنه خاک بر سر دوتاشون کنم،هرچی باهاش صحبت کردم گفتم برو پیش شوهرت نذار این زن زندگیتو خراب کنه به حرفم گوش نداد و گفت مگه قبلا پیشش نبودم؟این ذاتش خرابه من پیشش باشم یا نباشم کار خودشو چراغارو که خاموش کردیم و منصور هم خوابید دوباره صدای خنده ی قمر بلند شد،اینبار دیگه زری طاقت نیاورد و با خشم پتو رو از روی خودش کنار زد،
بلند که شد دستشو گرفتم و گفتم توروخدا ولشون کن شوهرت نفهمه کتکت میزنمه حالا،عصبی غرید به درک بذار بزنه اما من حساب اینو کف دستش میذارم.......تا اومدم بلند شم و جلوشو بگیرم از اتاق بیرون رفت و منم به اجبار پشت سرش رفتم،دلم نمیخواست آسیبی بهش برسه میدونستم شوهرش دیوونست بزنه به سرش بلایی سرش میاره.....توی سالن که رفتم آقا پرویز روی صندلی نشسته بود و قمر هم با سینی چای پایین پاش نشسته بود و داشت چایی میریخت،زیور عصبی گفت جمع کن خودتو زنیکه چی میخوای از جون من و زندگیم پاشو برو از اینجا برو بیرون،
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادوشش
تو چشمات آبی و درشت بود و من چشمان سیاه و کوچیک،هروقت میرفتیم جایی همه فقط تورو میدیدن،بعضی وقتا از خدا میخواستم مرضی چیزی بگیری بمیری بلکه منم دیده بشم،میدونی تقصیر خودم نبود یادته همیشه مامان بهت میگفت اینجوری کن اونجوری کن چشمت نزنن،ارزوم بود حتی الکی هم که شده یه بار به منم بگه........پوزخندی زدم و گفتم فک میکنی واسه چی میگفت؟میترسید مریض بشم بیفتم روی دستش،حوصله ی مریض داری نداشت،وگرنه دیدی یه بار به من محبت بکنه؟
به زور کمی صورت زری رو آرایش کردم و ازش خواهش کردم کمی به خودش برسه،انقد درگیر زندگیش بود که حتی ابروهاشو هم اصلاح نمیکرد اما روز عروسی با التماس و قسم فرستادمش ارایشگاه تا به صورتش صفایی بده……غروب که مهمان ها اومدن زری بیچاره فقط تو اشپزخونه بود و داشت بهشون سرویس میداد هرچی بهش میگفتم انقد خودتو اذیت نکن بذار خودشون بیان تو اشپزخونه میگفت از پرویز میترسم رو خانواده اش خیلی حساسه اگه یه چیزی بهش بگم خون به پا میکنه.....عروس و داماد که اومدن سریع عاقد اومد و همه توی اتاق عقد جمع شدن،کتایون انقد قشنگ شده بود که همه داشتن میگفتن،لباس خوشگلی هم پوشیده بود و با آرایش حسابی تغییر کرده بود،بعد از عقد آقا پرویز یه سرویس طلا بهش کادو داد و من خشم و نفرت رو تو چشمای زری دیدم،نفس عمیقی کشید و زیر لب غرید بعد اگه من بهش بگم دو قرون پول بده خودشو میکشه......صدای کل زن ها که بلند شدن اینبار نوبت مادر داماد بود که خودی نشون بده و اونم کلی طلا بهشون هدیه داد،انقد زن خوب و خوش اخلاقی بود که همه داشتن میگفتن خوشبحال کتایون که همچین مادرشوهری گیرش اومده،سفره ی شام که پهن شد برای اولین بار دلم خواست غذا بخورم،زری ظرف بزرگی جلوم گذاشت و گفت بخور گوشت بشه به تن خودتو بچت،لبخندی زدم و با اشتها شروع کردم بخوردن.....بعداز شام بود که تازه بساط رقص گرم شد و همه توی حیاط مشغول بزن و بکوب شدن،با بغض و ناراحتی بهشون چشم دوخته بودم و فقط آرش توی ذهنم بود با اون لبخند مهربونش که کسی کنارم گفت ببخشید دخترم....زن چهارشونه ای که قدش هم از من بلند تر بود نگاه من رو که دید لبخندی زد و گفت خوبی دخترم؟متعجب گفتم بله ممنون...زن خودشو بهم نزدیک کرد و گفت دخترم از اول جشن تا حالا نگام بهته،راستشو بخوای خیلی ازت خوشم اومده،نمیدونم مادرت کجاست که با خودش حرف بزنم.......با گیجی گفتم مادرم نیومده بفرمایید کارتون چیه؟زن خجالت زده خندید و گفت والا من یه پسر مجرد دارم بخدا نه اینکه پسرم باشه اما از همه نظر تکه،خیلی وقته دارم دنبال زن میگردم براش اما اون دختری که لیاقتشو داشته باشه رو پیدا نکردم،امشب که تورو دیدم با خودم گفتم همین دختر فقط به درد شهرام من میخوره،گفتم اگه اجازه بدی بیایم یه سر خونتون با خانوادت حرف بزنیم......
نمیدونم چرا از حرفای زن خنده ام گرفت،با بچه ی توی شکم برام خواستگار پیدا شده بود،نگاه غمگینی بهش انداختم و گفتم خانم من ازدواج کرده الانم تا چند ماه دیگه بچه ام به دنیا میاد،زن متعجب نگاهی به شکمم انداخت و کمی بعد گفت دختر جان نمیخوای شوهر کنی بگو چرا دروغ میگی زن حامله و انقد لاغر؟خنده ی آرومی کردم و گفتم من خواهر زری زن آقا پرویزم،از هرکدوم از فامیل های عروس بپرسی بهت میگن که من ازدواج کردم،زن که معلوم بود ناامید شده با لب های آویزون شده رفت و من هنوز لبخند روی لبام مونده بود،شب که شد و مهمونا رفتن برای زری تعریف کردم و اونم من خندید....همه رفته بودن اما قمر خانم مونده بود و انگار خیال رفتن نداشت،زری که اصلا باهاش حرف نمیزد و با تنفر نگاهش میکرد اما مدام توی اتاق میومد و غر میزد که این زن اینجا مونده باز میخواد تو این خونه بمونه،تا الان پرویز از دخترش خجالت میکشید از این به دیگه فک کنم بره عقدش کنه خاک بر سر دوتاشون کنم،هرچی باهاش صحبت کردم گفتم برو پیش شوهرت نذار این زن زندگیتو خراب کنه به حرفم گوش نداد و گفت مگه قبلا پیشش نبودم؟این ذاتش خرابه من پیشش باشم یا نباشم کار خودشو چراغارو که خاموش کردیم و منصور هم خوابید دوباره صدای خنده ی قمر بلند شد،اینبار دیگه زری طاقت نیاورد و با خشم پتو رو از روی خودش کنار زد،
بلند که شد دستشو گرفتم و گفتم توروخدا ولشون کن شوهرت نفهمه کتکت میزنمه حالا،عصبی غرید به درک بذار بزنه اما من حساب اینو کف دستش میذارم.......تا اومدم بلند شم و جلوشو بگیرم از اتاق بیرون رفت و منم به اجبار پشت سرش رفتم،دلم نمیخواست آسیبی بهش برسه میدونستم شوهرش دیوونست بزنه به سرش بلایی سرش میاره.....توی سالن که رفتم آقا پرویز روی صندلی نشسته بود و قمر هم با سینی چای پایین پاش نشسته بود و داشت چایی میریخت،زیور عصبی گفت جمع کن خودتو زنیکه چی میخوای از جون من و زندگیم پاشو برو از اینجا برو بیرون،
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی
کاروانی دردل شبی تاریک که چشم چشم را نمی دید به بیابانی رسیده و بنا شد تا روشن شدن هوا در آنجا توقف کند.
قافله سالارِ با تجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت مرتباً به مسافران تاکید میکرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند از طرفی این بیابان پُراز سنگهای ریز و درشت نیز میباشد تا جاییکه در توان دارید از سنگها جمع آوری نموده اما مبادا از گیاهان جمع آوری کنید چرا که به زودی با فواید سنگها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد!
مدت اقامت ما کوتاه و غیر قابل برگشت خواهد بود لذا تا میتوانید از فرصت استفاده نمایید.
در این بین گروهی به سفارش قافله سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع آوری گیاهان خوشبو شروع به گِردآوری سنگهای کوچک و بزرگ نمودند اما در مقابل، عده ای هم با این توجیه که حمل سنگها مشکل بوده از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند.
پس از گذشت ساعتی طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا ناچار به حرکت کاروان گردید و در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که بر روی رودخانه ای خروشان ساخته شده بود شد عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر ، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فرو ریخت. با عبور کاروان از پل به تدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می گشت.
آنچه در این میان عجیب می نمود صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن شدن تدریجی هوا بلند و بلندتر می شد! و اما با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن شدن کامل هوا فریاد مسافران به اوج خود رسید.
قضیه از این قرار بود که با روشن شدن هوا معلوم شد سنگهایی که قافله سالار به جمع آوری آن توصیه نموده بود جواهرهای ارزشمندی بوده است
علت ناله و حسرت افرادیکه از آن سنگها برنداشته بودند مشخص بود اما از دلیل حسرت کاروانیانی که به همراه خود سنگ داشتند که سوال شد در پاسخ گفتند افسوس میخوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده نمودیم!
دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوشبویی که به همراه دارند نوعی گیاهی سمی بوده که به محض برخورد با دستشان آنان را مسموم نموده است!
در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه های قافله سالار عمل ننموده یا بطور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند فریاد واحَسرتا سر داده بودند!
آری عزیزان حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست!
دنیا به منزله آن بیابان تاریک ، قافله سالار به منزله بزرگان دین ، سنگها در حکم واجبات و کارهای نیک ، گیاهان خوشبو به مَثابه گناهان ، پل غیر قابل برگشت به منزله مرگ و روشنایی روز به منزله دنیای پس از مرگ می باشد!
تا فرصت داریم از غنیمتهای دنیا که همان واجبات و کارهای خوب میباشد بهره مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاروانی دردل شبی تاریک که چشم چشم را نمی دید به بیابانی رسیده و بنا شد تا روشن شدن هوا در آنجا توقف کند.
قافله سالارِ با تجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت مرتباً به مسافران تاکید میکرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند از طرفی این بیابان پُراز سنگهای ریز و درشت نیز میباشد تا جاییکه در توان دارید از سنگها جمع آوری نموده اما مبادا از گیاهان جمع آوری کنید چرا که به زودی با فواید سنگها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد!
مدت اقامت ما کوتاه و غیر قابل برگشت خواهد بود لذا تا میتوانید از فرصت استفاده نمایید.
در این بین گروهی به سفارش قافله سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع آوری گیاهان خوشبو شروع به گِردآوری سنگهای کوچک و بزرگ نمودند اما در مقابل، عده ای هم با این توجیه که حمل سنگها مشکل بوده از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند.
پس از گذشت ساعتی طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا ناچار به حرکت کاروان گردید و در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که بر روی رودخانه ای خروشان ساخته شده بود شد عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر ، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فرو ریخت. با عبور کاروان از پل به تدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می گشت.
آنچه در این میان عجیب می نمود صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن شدن تدریجی هوا بلند و بلندتر می شد! و اما با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن شدن کامل هوا فریاد مسافران به اوج خود رسید.
قضیه از این قرار بود که با روشن شدن هوا معلوم شد سنگهایی که قافله سالار به جمع آوری آن توصیه نموده بود جواهرهای ارزشمندی بوده است
علت ناله و حسرت افرادیکه از آن سنگها برنداشته بودند مشخص بود اما از دلیل حسرت کاروانیانی که به همراه خود سنگ داشتند که سوال شد در پاسخ گفتند افسوس میخوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده نمودیم!
دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوشبویی که به همراه دارند نوعی گیاهی سمی بوده که به محض برخورد با دستشان آنان را مسموم نموده است!
در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه های قافله سالار عمل ننموده یا بطور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند فریاد واحَسرتا سر داده بودند!
آری عزیزان حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست!
دنیا به منزله آن بیابان تاریک ، قافله سالار به منزله بزرگان دین ، سنگها در حکم واجبات و کارهای نیک ، گیاهان خوشبو به مَثابه گناهان ، پل غیر قابل برگشت به منزله مرگ و روشنایی روز به منزله دنیای پس از مرگ می باشد!
تا فرصت داریم از غنیمتهای دنیا که همان واجبات و کارهای خوب میباشد بهره مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️°⚜°⭐️°⚜
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
*#داستان_کوتاه_امشب*
گویند:
ستارخان وقتی وارد بیمارستان شد دید که پرستاران و پزشک بیمارستان تبریز دور یک تخت ایستادند و سر و صدا میکنند. چشمش به پسر جوانی افتاد که روی تخت خوابیده بود و خون شلوارش را سرخ کرده بود. سردار دید که جوان مجروح اجازه نمیدهد کسی به او دست بزند.
پرستارها دور او جمع شدند و گفتند که باید برای نجات دادن جانش لباسش را از تنش بیرون بیاورد. اما او قبول نمیکرد و از درد هم به خود میپیچید.
خون از جای زخم بیشتر بیرون میآمد و هر لحظه او بیحال تر میشد. ستارخان به سمتشان رفت و گفت: چه خبر شده؟ و رو به جوان کرد و پرسید: « چرا نمیگذاری نجاتت بدهند. » جوان که کم کم داشت بیحال میشد گفت فقط به شما میگویم. بعد که همه رفتند سرش را نزدیک آورد و گفت: « ستارخان من زن هستم و حاضرم بمیرم تا اینکه چشم نامحرم به بدنم بیفتد و بفهمند که من با لباس مردانه میجنگم.»
اشک در چشمان ستارخان جمع شد و به ترکی گفت: « قیزیم من دیری اولا اولاسن نیه دعوایه گئتدون.» یعنی دخترم مگر من مُردَه ام که تو لباس مردانه بپوشی و بجنگی. جوان نفسی کشید و گفت: ستارخان مگر نجات وطن و جنگ برای آزادی ، زن و مرد میشناسد؟ ما زنان پشت شما را خالی نخواهیم کرد.
در کتاب زنان در تاریخ مشروطه آمده است که بعد از این ستارخان دستور داد تا پردهای به دور این تخت بکشند و دختر که نامش تلی بود نجات پیدا کند. اما تلی تنها زنی نبود که پشت ستارخان را خالی نکرد.
👈🏻 ایران زمین در هیچ دوره از تاریخ از وجود قهرمانان نامی و بزرگ چه زن و چه مرد در مقابل حملات ناجوانمردانه ی بیگانگان و اجانب ، خالی نبوده و نخواهد بود.
✨چه شب زيبایی خواهـد بود
وقتی برای دوستان و عزیزانمان
آرامش موفقيت و سلامتی
بخواهيـم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
*#داستان_کوتاه_امشب*
گویند:
ستارخان وقتی وارد بیمارستان شد دید که پرستاران و پزشک بیمارستان تبریز دور یک تخت ایستادند و سر و صدا میکنند. چشمش به پسر جوانی افتاد که روی تخت خوابیده بود و خون شلوارش را سرخ کرده بود. سردار دید که جوان مجروح اجازه نمیدهد کسی به او دست بزند.
پرستارها دور او جمع شدند و گفتند که باید برای نجات دادن جانش لباسش را از تنش بیرون بیاورد. اما او قبول نمیکرد و از درد هم به خود میپیچید.
خون از جای زخم بیشتر بیرون میآمد و هر لحظه او بیحال تر میشد. ستارخان به سمتشان رفت و گفت: چه خبر شده؟ و رو به جوان کرد و پرسید: « چرا نمیگذاری نجاتت بدهند. » جوان که کم کم داشت بیحال میشد گفت فقط به شما میگویم. بعد که همه رفتند سرش را نزدیک آورد و گفت: « ستارخان من زن هستم و حاضرم بمیرم تا اینکه چشم نامحرم به بدنم بیفتد و بفهمند که من با لباس مردانه میجنگم.»
اشک در چشمان ستارخان جمع شد و به ترکی گفت: « قیزیم من دیری اولا اولاسن نیه دعوایه گئتدون.» یعنی دخترم مگر من مُردَه ام که تو لباس مردانه بپوشی و بجنگی. جوان نفسی کشید و گفت: ستارخان مگر نجات وطن و جنگ برای آزادی ، زن و مرد میشناسد؟ ما زنان پشت شما را خالی نخواهیم کرد.
در کتاب زنان در تاریخ مشروطه آمده است که بعد از این ستارخان دستور داد تا پردهای به دور این تخت بکشند و دختر که نامش تلی بود نجات پیدا کند. اما تلی تنها زنی نبود که پشت ستارخان را خالی نکرد.
👈🏻 ایران زمین در هیچ دوره از تاریخ از وجود قهرمانان نامی و بزرگ چه زن و چه مرد در مقابل حملات ناجوانمردانه ی بیگانگان و اجانب ، خالی نبوده و نخواهد بود.
✨چه شب زيبایی خواهـد بود
وقتی برای دوستان و عزیزانمان
آرامش موفقيت و سلامتی
بخواهيـم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تلنگر...✅
با تمام قلبم باور دارم💕
هیچ موجودی کثیف تر از آدم های دورو و ازهمه مهمتر دروغگو نیست.
این آدم های بد ذات رو توی جمع رسوا کنید دستشون برای همه رو بشه
پشت سر هیچکس حرف نزنید حرفی هم بود رو در رو ...
اینجوری باطن خیلی ها که شبیه همین آدمه براتون آشکار میشه...
🪄از-من -به -شما- نصیحت
⊆۪ـᷟـⷶ--زلال✒️.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با تمام قلبم باور دارم💕
هیچ موجودی کثیف تر از آدم های دورو و ازهمه مهمتر دروغگو نیست.
این آدم های بد ذات رو توی جمع رسوا کنید دستشون برای همه رو بشه
پشت سر هیچکس حرف نزنید حرفی هم بود رو در رو ...
اینجوری باطن خیلی ها که شبیه همین آدمه براتون آشکار میشه...
🪄از-من -به -شما- نصیحت
⊆۪ـᷟـⷶ--زلال✒️.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 حکم دست زدن و قرائت قرآن برای زنان آموزگار و دانش آموزان حائض #مسائل_زنان #مسائل_حیض
❓سوال : آيا برای زنان حائضه كه درس قرآن ميگيرند، جايز است كه قرآن را درس بگيرند يا خير؟ و برای زنی كه قرآن تدريس ميكند، حكم آن چطور است؟ مدلل جواب بفرماييد.
✅ نزد ائمة ثلاثه (امام ابوحنيفه، شافعی، احمد بن حنبل) قرائت قرآن مسلسلاً بدون وقفه برای زنان حائض و قاعده جايز نيست، بنابر حديث رسول اللهﷺ «لاَ يَقْرَأِ الْجُنُبُ وَ لا الْحَائِضُ شَيْئًا مِنَ الْقُرْآنِ». [الترمذي و ابن ماجه].
الف: قرائت قرآن جهت تعليم، برای زنان معلمه در حالت حيض (قاعدگی) زنان آموزش دهنده قرآن، ضرورتاً ميتوانند كلمه به كلمه بصورت تنفس و وقفه بعد از هر كلمه، به دانش آموزان خود، قرآن تعليم دهند، البته به قصد تعليم باشد نه قرائت قرآن ولی يک آيه را تكميل نخوانند.
و في البحر: «و في النهاية و غيرها: و إذا حاضت المعلّمة فينبغي لها ان تعلّم الصبيان كلمة كلمة، تقطع بين الكلمتين على قول الكرخي، و على قول الطحاوي تعلم نصف آية... و في الخلاصة: واختلف المتأخرون في تعليم الحائض والجنب، والأصحّ انه لا بأس به إن كان يلقن كلمة كلمة و لم يكن من قصده أن يقرأ آية تامة الله. والأولي و لم يكن من قصده قراءة القرآن، كمالا يخفي». [البحر الرائق: 1/200 واللفظ له، رد المحتار: 1/214 ط كويته. الكفاية، العناية بهامش فتح القدير: 1/149].
ب: قرائت قرآن به قصد دعا و نيايش
قرائت قرآن به قصد دعا و نيايش و خواندن اوراد معتاده و معهود در مكان های وارده، برای زنان قاعده جايز است.
و فی رد المحتار: «قوله: «بقصده» فلو قرأت الفاتحة على وجه الدعاء أو شيئاً من الآيات التي فيها معني الدعاء و لم ترد القرآءة لا بأس به، كما قدّمنا عن العيون لأبي الليث». [رد المحتار: 1/214، امداد الفتاوي: 1/51].
ولي آياتی كه معنای دعائی را ندارند، بقصد ديگری نميتواند بخواند.
و فی الرد: و أن مفهومه (أي قوله بقصده) أن ما ليس فيه معني الدعاء كسورة أبي لهب لا يوثر فيه قصد غير القرآنية». [رد المحتار: 1/214].
ج: حكم استماع قرآن
استماع قرآن برای دانش آموزان دختر در حالت قاعدگی، و زنان قاعده جايز است، زيرا رسول اللهﷺ در حالی قرائت ميفرمودند كه سر مبارک آنحضرتﷺ در دامن همسر مطهره اش، حضرت عائشه بوده و ام المومنین با وجود قاعده بودن قرآن را استماع ميكرد.
دليله من الحديث الشريف:
«عن عائشه قالت: كان رسول اللهﷺ يتكي في حجري، أنا حائض، فيقرأ القرآن» و قال الامام النووي تعليق علي هذا الخبر فيه جواز قـرآءة القرآن مضطجعاً و متكئاً على الحائض». [المفصل في أحكام المرأة والبيت المسلم: 1/16، به نقل از صحيح مسلم و فتح الملهم: 3/211 ابن ماجه: 1/208، اللؤلؤ والمرجان: 1/67ه
د: حكم دست زدن به قرآن
دست زدن به قرآن برای آنان جايز نيست، مگر اينكه با غلافی كه جدا از قرآن باشد.
و في الدر: و مسّه و لو مكتوباً بالفارسية في الأصح، إلا بغلافه المنفصل، كما مرّ».
و في الرد: «قوله: «و مسّه» أي القرآن و لو في لوح أو درهم أو حائط، لكن لا يمنع الا من مسّ المكتوب بخلاف المصحف، فلا يجوز مسّ الجلد و موضع البياض». [رد المحتار: 1/214].🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❓سوال : آيا برای زنان حائضه كه درس قرآن ميگيرند، جايز است كه قرآن را درس بگيرند يا خير؟ و برای زنی كه قرآن تدريس ميكند، حكم آن چطور است؟ مدلل جواب بفرماييد.
✅ نزد ائمة ثلاثه (امام ابوحنيفه، شافعی، احمد بن حنبل) قرائت قرآن مسلسلاً بدون وقفه برای زنان حائض و قاعده جايز نيست، بنابر حديث رسول اللهﷺ «لاَ يَقْرَأِ الْجُنُبُ وَ لا الْحَائِضُ شَيْئًا مِنَ الْقُرْآنِ». [الترمذي و ابن ماجه].
الف: قرائت قرآن جهت تعليم، برای زنان معلمه در حالت حيض (قاعدگی) زنان آموزش دهنده قرآن، ضرورتاً ميتوانند كلمه به كلمه بصورت تنفس و وقفه بعد از هر كلمه، به دانش آموزان خود، قرآن تعليم دهند، البته به قصد تعليم باشد نه قرائت قرآن ولی يک آيه را تكميل نخوانند.
و في البحر: «و في النهاية و غيرها: و إذا حاضت المعلّمة فينبغي لها ان تعلّم الصبيان كلمة كلمة، تقطع بين الكلمتين على قول الكرخي، و على قول الطحاوي تعلم نصف آية... و في الخلاصة: واختلف المتأخرون في تعليم الحائض والجنب، والأصحّ انه لا بأس به إن كان يلقن كلمة كلمة و لم يكن من قصده أن يقرأ آية تامة الله. والأولي و لم يكن من قصده قراءة القرآن، كمالا يخفي». [البحر الرائق: 1/200 واللفظ له، رد المحتار: 1/214 ط كويته. الكفاية، العناية بهامش فتح القدير: 1/149].
ب: قرائت قرآن به قصد دعا و نيايش
قرائت قرآن به قصد دعا و نيايش و خواندن اوراد معتاده و معهود در مكان های وارده، برای زنان قاعده جايز است.
و فی رد المحتار: «قوله: «بقصده» فلو قرأت الفاتحة على وجه الدعاء أو شيئاً من الآيات التي فيها معني الدعاء و لم ترد القرآءة لا بأس به، كما قدّمنا عن العيون لأبي الليث». [رد المحتار: 1/214، امداد الفتاوي: 1/51].
ولي آياتی كه معنای دعائی را ندارند، بقصد ديگری نميتواند بخواند.
و فی الرد: و أن مفهومه (أي قوله بقصده) أن ما ليس فيه معني الدعاء كسورة أبي لهب لا يوثر فيه قصد غير القرآنية». [رد المحتار: 1/214].
ج: حكم استماع قرآن
استماع قرآن برای دانش آموزان دختر در حالت قاعدگی، و زنان قاعده جايز است، زيرا رسول اللهﷺ در حالی قرائت ميفرمودند كه سر مبارک آنحضرتﷺ در دامن همسر مطهره اش، حضرت عائشه بوده و ام المومنین با وجود قاعده بودن قرآن را استماع ميكرد.
دليله من الحديث الشريف:
«عن عائشه قالت: كان رسول اللهﷺ يتكي في حجري، أنا حائض، فيقرأ القرآن» و قال الامام النووي تعليق علي هذا الخبر فيه جواز قـرآءة القرآن مضطجعاً و متكئاً على الحائض». [المفصل في أحكام المرأة والبيت المسلم: 1/16، به نقل از صحيح مسلم و فتح الملهم: 3/211 ابن ماجه: 1/208، اللؤلؤ والمرجان: 1/67ه
د: حكم دست زدن به قرآن
دست زدن به قرآن برای آنان جايز نيست، مگر اينكه با غلافی كه جدا از قرآن باشد.
و في الدر: و مسّه و لو مكتوباً بالفارسية في الأصح، إلا بغلافه المنفصل، كما مرّ».
و في الرد: «قوله: «و مسّه» أي القرآن و لو في لوح أو درهم أو حائط، لكن لا يمنع الا من مسّ المكتوب بخلاف المصحف، فلا يجوز مسّ الجلد و موضع البياض». [رد المحتار: 1/214].🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هشت
بهادر با لحنی ساختگی گفت شاید جای خالی مادرش را احساس کرده… من با او صحبت می کنم.
رقیه چادری اش را سر کرد و گفت خوب است، با او صحبت کن. چون این خانواده خیلی روی رفتار عروس شان حساس اند. من باید بروم، اولادها را در خانه تنها گذاشته ام.
وقتی رقیه رفت، بهادر با خشمی که در کلامش موج میزد، بازوی بهار را گرفت و گفت نگفته بودم کاری نکنی که زبان رقیه دراز نشود؟
بهار با نگاهی مظلومانه و لرزان گفت پدر جان، لطفاً من دختر شما هستم، چرا اینقدر بی رحم هستید؟ من نمی خواهم عروس این خانواده شوم. اگر شما هم می شنیدید که چگونه حرف می زدند، راضی نمی شدید مرا عروس شان بسازید.
بهادر فریادی کشید، بهار را به گوشهٔ اطاق پرتاب کرد و فریاد زد من همه چیز را شنیدم! و کاملاً هم راضی ام! پس زیاد حرف نزد حالا هم بلند شو یک من گوشت خریده آورده ام قرار است شب دوستانم به اینجا بیایند آماده گی غذا را بگیر.
و بی آنکه منتظر جوابی بماند، بیرون رفت.
شب، خانه رنگ دیگری گرفت. صدای بلند موسیقی، بوی تند چرس که از مهمانخانه به همه جای خانه می خزید، خنده های مست مردان و صدای شیشه هایی که به هم می خوردند، فضا را سنگین کرده بود. بهار در اطاقش نشسته بود، روجایی را دور خودش پیچیده بود و اشک هایش را در سکوت می ریخت. چند شب دیگر هم این کابوس تکرار شد. بهادر، خانه را به محفل مردانی مست و بی حرمتی تبدیل کرده بود که از حرمت دختر در خانه، چیزی نمی دانستند.
تا آن شب لعنتی رسید.
بهادر باز آمد، با همان بیپروایی گفت شب رفیق هایم می آیند. اطاق را جمع و جور کن، چیزی برای خوردن درست کن.
اما این بار، بهار لب فروبسته اش را گشود. صدایش لرز داشت، ولی دلش لبریز از جراحت بود و گفت پدر جان چطور می توانید در خانه ای که دخترتان نفس می کشد، اینگونه بیپروا بساط مستی پهن کنید؟ مگر در این خانه نماز خوانده نمی شود؟ مگر این جا قرآن نیست؟ چرا حرمت این ها را می شکنید؟
بهادر ایستاد. ابروانش درهم رفت، طوری که حرف های بهار به ریشهٔ غرورش تاخته باشد.
بهار ادامه داد این خانه جای شب نشینی های گناه و بوی چرس نیست. من دختر شما هستم، نه نوکر رفیق های مست تان. لطفاً دیگر آنها را به اینجا دعوت نکنید.
این سخنان، چنان آتشی در جان بهادر افکند که لحظه ای نگاهش سرد و بی رحم شد. در یک لحظه با خشم به سویش یورش برد. مشتها و لگدهایش مثل طوفانی بر تن نحیف بهار فرود آمد. او را تا پای مرگ زد؛ طوری که سر و صورتش به خون نشست و بی هوش روی زمین افتاد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هشت
بهادر با لحنی ساختگی گفت شاید جای خالی مادرش را احساس کرده… من با او صحبت می کنم.
رقیه چادری اش را سر کرد و گفت خوب است، با او صحبت کن. چون این خانواده خیلی روی رفتار عروس شان حساس اند. من باید بروم، اولادها را در خانه تنها گذاشته ام.
وقتی رقیه رفت، بهادر با خشمی که در کلامش موج میزد، بازوی بهار را گرفت و گفت نگفته بودم کاری نکنی که زبان رقیه دراز نشود؟
بهار با نگاهی مظلومانه و لرزان گفت پدر جان، لطفاً من دختر شما هستم، چرا اینقدر بی رحم هستید؟ من نمی خواهم عروس این خانواده شوم. اگر شما هم می شنیدید که چگونه حرف می زدند، راضی نمی شدید مرا عروس شان بسازید.
بهادر فریادی کشید، بهار را به گوشهٔ اطاق پرتاب کرد و فریاد زد من همه چیز را شنیدم! و کاملاً هم راضی ام! پس زیاد حرف نزد حالا هم بلند شو یک من گوشت خریده آورده ام قرار است شب دوستانم به اینجا بیایند آماده گی غذا را بگیر.
و بی آنکه منتظر جوابی بماند، بیرون رفت.
شب، خانه رنگ دیگری گرفت. صدای بلند موسیقی، بوی تند چرس که از مهمانخانه به همه جای خانه می خزید، خنده های مست مردان و صدای شیشه هایی که به هم می خوردند، فضا را سنگین کرده بود. بهار در اطاقش نشسته بود، روجایی را دور خودش پیچیده بود و اشک هایش را در سکوت می ریخت. چند شب دیگر هم این کابوس تکرار شد. بهادر، خانه را به محفل مردانی مست و بی حرمتی تبدیل کرده بود که از حرمت دختر در خانه، چیزی نمی دانستند.
تا آن شب لعنتی رسید.
بهادر باز آمد، با همان بیپروایی گفت شب رفیق هایم می آیند. اطاق را جمع و جور کن، چیزی برای خوردن درست کن.
اما این بار، بهار لب فروبسته اش را گشود. صدایش لرز داشت، ولی دلش لبریز از جراحت بود و گفت پدر جان چطور می توانید در خانه ای که دخترتان نفس می کشد، اینگونه بیپروا بساط مستی پهن کنید؟ مگر در این خانه نماز خوانده نمی شود؟ مگر این جا قرآن نیست؟ چرا حرمت این ها را می شکنید؟
بهادر ایستاد. ابروانش درهم رفت، طوری که حرف های بهار به ریشهٔ غرورش تاخته باشد.
بهار ادامه داد این خانه جای شب نشینی های گناه و بوی چرس نیست. من دختر شما هستم، نه نوکر رفیق های مست تان. لطفاً دیگر آنها را به اینجا دعوت نکنید.
این سخنان، چنان آتشی در جان بهادر افکند که لحظه ای نگاهش سرد و بی رحم شد. در یک لحظه با خشم به سویش یورش برد. مشتها و لگدهایش مثل طوفانی بر تن نحیف بهار فرود آمد. او را تا پای مرگ زد؛ طوری که سر و صورتش به خون نشست و بی هوش روی زمین افتاد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تلنگر
داشتم از پیاده رو عبور میکردم دستفروشی کتابهای قدیمی و دست دوم میفروخت ایستادم.عنوان چند تایی را خواندم جالب بودندخواستم بیخیال رد شوم ناگهان خداوند تلنگری بهم زد که ببین اگر روزی کتابی چاپ کردی و به فروش گذاشتی بقیه نگاه کردند بیخیال از آن رد شدند
چه فکری میکنی... برگشتم یکی از آنها که اتفاقا کتاب خوبی هم بود از دستفروش جوان که سرش در موبایل کوچک و ساده اش بود خریدم خیلی خوشحال شد و گفت خدا راشکر فروشم شروع شد، لایک دارید خانوم خنده م گرفت در این روزگار هرجا میریم میگن لایک! اما خوب که فکر کردم دیدم برای دشت اولش این کمترین کاری بود که او را خوشحال کرد. به راهم ادامه دادم دکه روزنامه فروشی دیدم که البته این روزها دیگه کسی سراغشان نمی رود یا اگر بروند برای آدامس ، نخ سیگاری ، یا نوشیدنی خنکی، چیپسی، پفکی...! باشد.
خلاصه سرتیتر روزنامه ها را سرسری نگاه کردم. متنی توجه ام را جلب کرد با خودم گفتم یک دقیقه ، گوگل سرچ کنم کل روزنامه را خواهم خواند که ناگهان حرف جوان, دستفروش یادم آمد لایک داری خانوم یعنی از عناوین روزنامه ها بهره برده بودم بدون پرداخت وجهی این انصاف نبودسری سری بخوانم و رد شوم روزنامه را خواستم. پیرمرد دکه دار به پسر کوچکی که بیرون
نشسته بود گفت جون, باباحبیب،کجایی!؟ یه روزنامه بده به خانوم فهمیدم نوه اش هست. روزنامه را ازش گرفتم. گفتم: گل پسری اسمت چیه چندسالته؟ گفت: حامد ، هشت سالمه خانوم ،..
گفتم؛ خب حالا بگو این وقت روز چرا مدرسه نیستی خنده ی تلخی تحویلم داد گفت؛ آخه،... میام کمک, باباجونم بیشتر نپرسیدم چون از ریختن قلبم تا آخر, دردش را فهمیدم. یه کیک و آبمیوه خریدم با پول روزنامه به دکه دار که حالا دیگه فهمیده بودم اسمش حبیب آقاست دادم بعد کیک و آبمیوه را دادم به حامد گفتم من معلم همین مدرسه محله هستم میخوای از بابا حبیب اجازه تو بگیرم بیای پیش, خودم درس بخونی. برق از چشماش پرید گفت ولی خانوم من من... خواست ادامه بده دست گذاشتم روی شونه اش گفتم میدونم پسرم ناراحت نباش همه چیز درست میشه.
حالا حامد کلاس چهارم ابتداییه چون با استعداد بود خیلی زود خودش را به بقیه رساند با جهشی خوندن بالاتر رسید دانستم این حامد از اون نخبه های گمنام بود وان شاءالله نیت کردم تا زنده ام هواشو داشته باشم.
توی خلوت خودم فهمیدم لایک خیلی هم بد نیست چه در دنیای مجازی چه حقیقی جالبه... همین لایک از شوق به من دل گرمی و امید داد. انگار لایک اصلی رو خدا بهم داده بود وقتی یه لایک به قلب کسی دادی و خشنودش کردی خدا قطعا لایکت میکنه و دلتو شاد میکنه.
لایک خدایی نصیب زندگی هاتون الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داشتم از پیاده رو عبور میکردم دستفروشی کتابهای قدیمی و دست دوم میفروخت ایستادم.عنوان چند تایی را خواندم جالب بودندخواستم بیخیال رد شوم ناگهان خداوند تلنگری بهم زد که ببین اگر روزی کتابی چاپ کردی و به فروش گذاشتی بقیه نگاه کردند بیخیال از آن رد شدند
چه فکری میکنی... برگشتم یکی از آنها که اتفاقا کتاب خوبی هم بود از دستفروش جوان که سرش در موبایل کوچک و ساده اش بود خریدم خیلی خوشحال شد و گفت خدا راشکر فروشم شروع شد، لایک دارید خانوم خنده م گرفت در این روزگار هرجا میریم میگن لایک! اما خوب که فکر کردم دیدم برای دشت اولش این کمترین کاری بود که او را خوشحال کرد. به راهم ادامه دادم دکه روزنامه فروشی دیدم که البته این روزها دیگه کسی سراغشان نمی رود یا اگر بروند برای آدامس ، نخ سیگاری ، یا نوشیدنی خنکی، چیپسی، پفکی...! باشد.
خلاصه سرتیتر روزنامه ها را سرسری نگاه کردم. متنی توجه ام را جلب کرد با خودم گفتم یک دقیقه ، گوگل سرچ کنم کل روزنامه را خواهم خواند که ناگهان حرف جوان, دستفروش یادم آمد لایک داری خانوم یعنی از عناوین روزنامه ها بهره برده بودم بدون پرداخت وجهی این انصاف نبودسری سری بخوانم و رد شوم روزنامه را خواستم. پیرمرد دکه دار به پسر کوچکی که بیرون
نشسته بود گفت جون, باباحبیب،کجایی!؟ یه روزنامه بده به خانوم فهمیدم نوه اش هست. روزنامه را ازش گرفتم. گفتم: گل پسری اسمت چیه چندسالته؟ گفت: حامد ، هشت سالمه خانوم ،..
گفتم؛ خب حالا بگو این وقت روز چرا مدرسه نیستی خنده ی تلخی تحویلم داد گفت؛ آخه،... میام کمک, باباجونم بیشتر نپرسیدم چون از ریختن قلبم تا آخر, دردش را فهمیدم. یه کیک و آبمیوه خریدم با پول روزنامه به دکه دار که حالا دیگه فهمیده بودم اسمش حبیب آقاست دادم بعد کیک و آبمیوه را دادم به حامد گفتم من معلم همین مدرسه محله هستم میخوای از بابا حبیب اجازه تو بگیرم بیای پیش, خودم درس بخونی. برق از چشماش پرید گفت ولی خانوم من من... خواست ادامه بده دست گذاشتم روی شونه اش گفتم میدونم پسرم ناراحت نباش همه چیز درست میشه.
حالا حامد کلاس چهارم ابتداییه چون با استعداد بود خیلی زود خودش را به بقیه رساند با جهشی خوندن بالاتر رسید دانستم این حامد از اون نخبه های گمنام بود وان شاءالله نیت کردم تا زنده ام هواشو داشته باشم.
توی خلوت خودم فهمیدم لایک خیلی هم بد نیست چه در دنیای مجازی چه حقیقی جالبه... همین لایک از شوق به من دل گرمی و امید داد. انگار لایک اصلی رو خدا بهم داده بود وقتی یه لایک به قلب کسی دادی و خشنودش کردی خدا قطعا لایکت میکنه و دلتو شاد میکنه.
لایک خدایی نصیب زندگی هاتون الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تلنگر
من نه از کسی عقب ترم و نه از کسی جلوترم!
من در زمان خودم زندگی میکنم...
تجربیاتی داشتم، انتخاباتی داشتم
تربیتی داشتم،اصولی داشتم
و خیلی چیزایی دیگه که باعث شدن امروز تو این نقطه و جایگاه باشم!
مقایسه رو رها میکنم..
درست و غلط و بحثهای بی نتیجه رو با آدمهای که ارزشش رو ندارن تموم میکنم و اونارو کنار میزارم و تلاش میکنم خودم باشم..
و زندگیمو بسازم اونجوری که دوست دارم و دلم میخواد!
نه با ترس از زبون این و اون...
اگر روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر دوس داری،
میگم اونهایی که توی زندگی بیشتر از همه رنج کشیدن.
رنج نه به منزله غم. که غم هم میتونه شکلی از رنج باشه.
رنجی که به معنی رشد و رسیدن به نورِ امید،
وسط تاریک ترین روزهای زندگیشون باشه. اون آدمها شاید زیاد کتاب نخونده باشن.
شاید سواد زیادی نداشته باشن.
شاید پولدار نباشن.
ولی عمیقن. انسان های عمیق رو دوس دارم.
اینکه حتی با سکوتشون هم حرف های زیادی دارن. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه یه روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر
من نه از کسی عقب ترم و نه از کسی جلوترم!
من در زمان خودم زندگی میکنم...
تجربیاتی داشتم، انتخاباتی داشتم
تربیتی داشتم،اصولی داشتم
و خیلی چیزایی دیگه که باعث شدن امروز تو این نقطه و جایگاه باشم!
مقایسه رو رها میکنم..
درست و غلط و بحثهای بی نتیجه رو با آدمهای که ارزشش رو ندارن تموم میکنم و اونارو کنار میزارم و تلاش میکنم خودم باشم..
و زندگیمو بسازم اونجوری که دوست دارم و دلم میخواد!
نه با ترس از زبون این و اون...
اگر روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر دوس داری،
میگم اونهایی که توی زندگی بیشتر از همه رنج کشیدن.
رنج نه به منزله غم. که غم هم میتونه شکلی از رنج باشه.
رنجی که به معنی رشد و رسیدن به نورِ امید،
وسط تاریک ترین روزهای زندگیشون باشه. اون آدمها شاید زیاد کتاب نخونده باشن.
شاید سواد زیادی نداشته باشن.
شاید پولدار نباشن.
ولی عمیقن. انسان های عمیق رو دوس دارم.
اینکه حتی با سکوتشون هم حرف های زیادی دارن. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه یه روزی ازم بپرسن چه آدمایی رو بیشتر
تلنگر
با هم حرف بزنید ؛
قبل از اینکه ابهام ها سوءِ ظن شوند
و سوءِ ظن ها، بهانه ...!
دلخوری ها نفرت شوند و نفرت ها ، موانع ...!
قبل از اینکه از هم دور شوید ...
زودتر حرف بزنید
که از یک جایی به بعد ؛
حرف زدن دیگر به هیچ دردی نمی خورَد ...!
این روز ها کسی حال و حوصله ای
برایِ غرور و قهرهایِ طولانی ندارد !
باید مراعات کرد ، باید مراقب بود ،
قبل از این که دیر شود !
آدم هایِ خوبِ زندگی تان را سنجاق کنید
به دایره ی اولویت و حواستان ،
و روابط عاطفی و شخصی تان را
لحظه ای به حالِ خود رها نکنید !
به خاطرِ خودتان می گویم ...
مبادا چشم باز کنید و ببینید ،
همان کسی که تا دیروز برایتان
جان می داد ؛
غریبه ترین آدمِ دنیایتان شده !
آدم هایِ امروز ، راحت عوض می شوند ،
راحت تغییر مسیر می دهند ،
و خیلی راحت ، فراموش می کنند !
به آدم هایی که هنوز خوب مانده اند ؛
نه بهانه ای برایِ تغییر بدهید ،
نه فرصتی برایِ بد شدن !
مراقبِ دلبستگی هایتان باشید ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با هم حرف بزنید ؛
قبل از اینکه ابهام ها سوءِ ظن شوند
و سوءِ ظن ها، بهانه ...!
دلخوری ها نفرت شوند و نفرت ها ، موانع ...!
قبل از اینکه از هم دور شوید ...
زودتر حرف بزنید
که از یک جایی به بعد ؛
حرف زدن دیگر به هیچ دردی نمی خورَد ...!
این روز ها کسی حال و حوصله ای
برایِ غرور و قهرهایِ طولانی ندارد !
باید مراعات کرد ، باید مراقب بود ،
قبل از این که دیر شود !
آدم هایِ خوبِ زندگی تان را سنجاق کنید
به دایره ی اولویت و حواستان ،
و روابط عاطفی و شخصی تان را
لحظه ای به حالِ خود رها نکنید !
به خاطرِ خودتان می گویم ...
مبادا چشم باز کنید و ببینید ،
همان کسی که تا دیروز برایتان
جان می داد ؛
غریبه ترین آدمِ دنیایتان شده !
آدم هایِ امروز ، راحت عوض می شوند ،
راحت تغییر مسیر می دهند ،
و خیلی راحت ، فراموش می کنند !
به آدم هایی که هنوز خوب مانده اند ؛
نه بهانه ای برایِ تغییر بدهید ،
نه فرصتی برایِ بد شدن !
مراقبِ دلبستگی هایتان باشید ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ضرب المثل
جواب ابلهان خاموشی ست
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانهای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
📚امثال و حکم-
✍🏼علی اکبر دهخداالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جواب ابلهان خاموشی ست
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانهای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
📚امثال و حکم-
✍🏼علی اکبر دهخداالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜️حکایت ⚜️
15جمله خواندنی و کوتاه
اگر زن دیگری مرد شما را دزدید هیچ انتقامی بهتر از آن نیست که بگذارید نگهش دارد مردان واقعی دزدیده نمی شوند.
اگر بیش از حد وقت خود را صرف بودن با کسی کنید که با شما مانند یک وسیله رفتار می کند شانس یافتن کسی که با شما مانند یک الویت رفتار کند را از دست خواهید داد.
آدم ها آن چیزی نیستند که در آخرین مکالمه شان با شما به نظر می آیند بلکه همانی هستند که در طول مدت رابطه تان شناخته اید.
مهم نیست چقدر طول بکشد . عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد.
شخصیت آدم ها را از طریق کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید.
گریستن نشانه ضعف نیست از هنگام تولد نشانه این بوده که شما زنده اید.
نگذارید کسی که هیچ رویایی ندارد شما را هم از رویاهایتان منصرف کند.
وقتی نمی توانید پاسخ مناسبی پیدا کنید سکوت گزینه ای طلایی است.
اگر قبل از آمدن کسی خوشبخت بوده اید بعد ازرفتنش هم می توانید خوشبخت باشید.
اغلب مردم به نیت فهمیدن گوش نمی دهند آنها گوش می دهند که جواب دهند.
ظاهر زیبا فقط چند سال دوام می آورد اما شخصیت زیبا یک عمر.
برخی ادم ها به زندگی تان می آیند تا برایتان نعمت باشند و برخی نیز عبرت.
تسلیم نشوید ، آغاز همیشه سخت ترین مرحله است.
ما با آدم ها تصادفی برخورد نمی کنیم هر کسی به دلیلی سر راهمان قرار می گیرد.
بهترین روزهای زندگی تان هنوز نیامده اند منتظرشان باشید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
15جمله خواندنی و کوتاه
اگر زن دیگری مرد شما را دزدید هیچ انتقامی بهتر از آن نیست که بگذارید نگهش دارد مردان واقعی دزدیده نمی شوند.
اگر بیش از حد وقت خود را صرف بودن با کسی کنید که با شما مانند یک وسیله رفتار می کند شانس یافتن کسی که با شما مانند یک الویت رفتار کند را از دست خواهید داد.
آدم ها آن چیزی نیستند که در آخرین مکالمه شان با شما به نظر می آیند بلکه همانی هستند که در طول مدت رابطه تان شناخته اید.
مهم نیست چقدر طول بکشد . عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد.
شخصیت آدم ها را از طریق کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید.
گریستن نشانه ضعف نیست از هنگام تولد نشانه این بوده که شما زنده اید.
نگذارید کسی که هیچ رویایی ندارد شما را هم از رویاهایتان منصرف کند.
وقتی نمی توانید پاسخ مناسبی پیدا کنید سکوت گزینه ای طلایی است.
اگر قبل از آمدن کسی خوشبخت بوده اید بعد ازرفتنش هم می توانید خوشبخت باشید.
اغلب مردم به نیت فهمیدن گوش نمی دهند آنها گوش می دهند که جواب دهند.
ظاهر زیبا فقط چند سال دوام می آورد اما شخصیت زیبا یک عمر.
برخی ادم ها به زندگی تان می آیند تا برایتان نعمت باشند و برخی نیز عبرت.
تسلیم نشوید ، آغاز همیشه سخت ترین مرحله است.
ما با آدم ها تصادفی برخورد نمی کنیم هر کسی به دلیلی سر راهمان قرار می گیرد.
بهترین روزهای زندگی تان هنوز نیامده اند منتظرشان باشید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9