Telegram Web Link
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوپنج

وقتی به زری گفتم احتمالاً تا فردا حاجی بهمون جواب بده که اتاق رو جابجاکنیم خوشحال شد و سریع شروع کردن به جمع کردن وسایل اندکمون..... با خنده گفتم بابا چه خبرته حالا که زوده،یعنی انقد برای رفتن عجله داری؟زری همونجوری که لباس های منصور رو توی کیسه می‌ریخت گفت من از این زن خیلی میترسم گل مرجان،همین که تا الان نرفته سراغ پرویز و اونو بفرسته سروقت ما باید قدردان باشیم، اما خوب معلومه که میخواد تورو توی منگنه بذاره تا به طلاق راضی بشی و برای همین تهدیدمون کرده..... روز بعد صبح زود بود که اصغر اومد و گفت هر جوری که بود حاجی رو راضی کرده تا اتاق رو برامون عوض کنه، وقتی که داشت وسایل رو توی گاری میزاشت دوباره کنارم اومد و گفت آبجی بخدا شما هم مثل خواهرم هستین، وقتی که میبینم شما حامله ای و خواهرتون هم بچه کوچیک داره براتون ناراحت میشم تورو خدا اگه کسی اذیتتون کرده یا هر چیزی بهم بگو آخه چرا میخوای اتاقو عوض کنی،اون یکی اتاق به این خوبی اینجا نیست ها،با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم حاجی هم از حاملگی من خبر داره؟اصغر سرشو پایین انداخت ‌وگفت نه نمیدونه خیالتون راحت منم چیزی نمیگم بهش…آهی کشیدم و گفتم راستش مشکل ما هیچ ربطی به همسایه ها و آزار و اذیت کسی نداره من با خانواده شوهرم مشکل دارم،اونا می خوان بعد از این که زایمان کردم بچه رو از من بگیرن، همین چند روز پیش مادرشوهرم اینجا اومده بود و برام شاخ و شانه می کشید که به محض اینکه بچه به دنیا بیاد اونو می بره پیش خودش،برای همین انقدر میترسم تورو خدا اصغرآقا شما هم جای برادرم آدرس ما رو به کسی نده حتی اگر کسی اومد و گفت برادرمه ،مادرمه، یا خواهرم آدرس ما رو بهش نده،به خدا اگر این کارو بکنی دعات می کنم دیگه حوصله ی جابجایی و دردسر ندارم....اصغر که معلوم بود از حرف های من حسابی غیرتی شده شاخ و شونه ای کشید و گفت خیالت راحت باشه آبجی بی معرفتی تو مرام ما نیست برین به سلامت خیالتم راحت باشه که کسی اونجا سراغتون نمیاد........هرکی اومد میگم بار کردن رفتن یه شهر دیگه خوبه؟.....نمی‌دونم چرا نگاش میکردم یاد مرتضی میفتادم،اخ مرتضی برادر عزیزم ،کجایی که اگر تو بودی ما انقدر غریب و بی کس نبودیم،اگر تو زنده بودی اون پرویز بی همه چیز جرئت نمی‌کرد اینجوری خواهرتو از خونه بیرون کنه و الا خون والا خون بشیم،با فک کردن به مرتضی،برادر جوونمرگم دوباره چشمام خیس شد….
توی ماشین که نشستم بغض گلومو فشار داد و از ته دلم نفرین کردم مهتاب خانمی رو که نمیذاشت حتی توی خونه ی خودم راحت باشم…….مسیر طولانی رو طی کردیم تا بلاخره جلوی خونه ی بزرگی ایستادیم،کرایه رو حساب‌ کردم و پیاده شدیم،گوشه ای ایستادیم تا اصغر بیاد و خونه رو‌نشونمون بده…..یک ساعتی منتظر نشستیم تا بلاخره اومد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،خیلی به دردمون خورده بود توی این مدت،اصغر ما رو که دید سریع گاری رو‌گوشه ای نگه داشت و در خونه رو برامون باز کرد،بیچاره نفس نفس میزد و معلوم بود خسته شده،زری منصور رو با من داخل فرستاد و خودش رفت که با کمک اصغر وسایل رو توی خونه بیارن،توی این یکی خونه هم کسی توی حیاط نبود و معلوم بود حاجی به این مستاجرها گوشزد کرده که حق توی حیاط نشستن ندارن……اصغر در حالیکه قالی رو رو‌ی د‌وشش گذاشته بود از پله ها بالا اومد و کلید رو از توی جیبش دراورد،کمی جلو رفتم و گفتم اصغر آقا نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم،تو منو یاد داداش مرحومم میندازی،اگه اونم زنده بود الان اینجوری هوامونو داشت….اشکامو که پاک کردم اصغر متعجب گفت توروخدا گریه نکن ابجی،چه فرقی میکنه مگه خب منم داداشتم،هر روزی هرکاری داشتی خودم دربست نوکرتونم به مولا…….خیلی زود وسایل اندکمون توی اتاق جا گرفت و بعد از اینکه کلی از اصغر تشکر کردیم رفت تا به کار خودش برسه،زری دوباره تیکه ای طلا برداشت تا بره بازار و مواد غذایی بخره…..دوباره دلم هوای ارش رو کرده بود و نمیتونستم خودمو آروم کنم،خدایا این دیگه چه سرنوشتی بود که نصیب من شد،منصور خودش رو بهم چسبوند و با لحن بچه گونه ای میگفت لالا…لالا..با خنده بالشی برداشتم و گذاشتم روی پام تا خوابش ببره،با فکر به اینکه تا چند ماه دیگه بچه ی خودم هم به دنیا میاد و دیگه تنها نیستم کمی از درد هام کم شد،اتاق جدید به نوسازی قبلی نبود اما همینکه از دست مزاحمت های مهتاب خانم و شهریار راحت شده بودم خودش خیلی بود،زری که اومد سریع بساط نهار رو آماده کرد و زیر لب آهنگ میخوند،مهتاب خانم حتی اونو هم اذیت کرده بود..روزها توی اتاق جدید میگذشت و شکمم روز به روز بزرگ‌تر می‌شد،دیگه به تکون های بچه عادت کرده بودم و هرروز به شوق لگد زدن هاش بیدار میشدم…زری از همسایه ها آدرس قابله ی ماهری رو گرفته بود و میگفت باید دیگه هر لحظه منتظر به دنیا اومدنش باشیم…

ادامه دارد...


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی
و می‌بینی چقدر آهسته می رود
تازه می‌فهمی چقدر پیر شده !
وقتی مادر بعد از غذا پنهانی مشتی دارو را می‌خورد ، می‌فهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید..
در ۱۰ سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم
در ۱۵ سالگی : ولم کنین
در ۲۰ سالگی : مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم
در ۲۵ سالگی : باید از این خونه بزنم بیرون
در ۳۰ سالگی : حق با شما بود
در ۳۵ سالگی : میخوام برم خونه پدر و مادرم
در ۴۰ سالگی : نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم !
در شصت سالگی : من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...
و این رسم زندگی است....
چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست
حتی همین الان...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
#سرگذشت_الهام_15🤰
#عشق_بچه👼
قسمت پانزدهم

بهنام زمزمه وار گفت:الهام بخدا اشتباه کردم،.باور کن اولین اشتباهی هست که مرتکب شدم...راستش مقصر پریسا بود،هر بار زنگ میزد یا پیام میداد و وسایل میخواست ،منم میخریدم و میبردم ولی هر دفعه دلبری میکرد و ناز ‌‌عشوه میومد..بخدا کم اوردم و کم‌کم خامش شدم..انگشت دستمو گذاشتم روی لبهام و گفتم:هیس..برو به کسی بگو که باور کنه…بهنام گفت:خواهش میکنم الهام.،زود قضاوت نکن…اطرافمو نگاهی کردم و ارومتر گفتم:حرفهات تموم شد،بهنام حرفهات درست اما من دیگه تورو نمیخواهم.حداقلش خانواده ات،همون مادری که منو برای تو پسندید از دستم خلاص میشه.من فقط در مقابل رای دادگاه کوتاه میام،،اونوقت یا بچه مال من میشه یا مال تو،.تمام،.بهنام گفت:خواهش میکنم منو ببخش،.من چه میدونستم دوست صمیمی تو یه هرزه است..گفتم:حالا دوست من هرزه شد ‌و تو بی گناه!؟.اصلا دوست من هرزه،تو چرا به یه هرزه وا دادی؟گفت:خواهش میکنم زندگیمونو خراب نکن،تازه داریم بچه دار میشم…محکم و قاطع گفتم:توی دادگاه میبینمت…منتظر نشدم تا جوابشو بشنوم ،سریع برگشتم توی حیاط و در رو به روش بستم..اون لحظه با خودم گفتم:خجالت هم نمیکشه،اومده مثلا دلجویی…یه لحظه هم نمیبخشمش...

گوشیمو خاموش کردم و تا شب مثل دیوونه ها قدم زدم و با خانواده ام گریه کردم.خیر سرم عاشق بهنام بودم و‌شکست عشقی خورده بودم..شب که خونه خلوت شد و رفتیم توی رختخواب گوشی رو روشن کردم.کلی از بهنام پیام داشتم اما بقدری ازش متنفر بودم که همه رو نخونده پاک کردم…میخواستم بخوابم که یه پیام از پریسا برام اومد..پریسا بدون سلام و احوالپرسی نوشته بود:الهام فکر نکن این پیام برای معذرت خواهیه،نه…میخواهم بگم بهنام خیلی از من خوشش اومده،بچه که بدنیا اومد بگیر و برو چون ما میخواهیم باهم ازدواج کنیم…پوزخندی زدم و‌نوشتم:بهنام مال تو…بالافاصله گوشی رو خاموش کردم…انگار بهنام نمیخواست منو از دست بده و پریسا رو فقط برای تنوع میخواسته برای همین پریسا سعی میکرد روی اعصاب من‌ باشه تا بتونه به بهنام برسه..اصلا برام مهم نبود و من فقط بچه امو میخواستم و‌تمام…تا مراسم چهل برادرم ،بهنام ۵-۶باری اومد جلوی در خونه ی مامان اینا اما من هر بار پیچوندمش...بعد از مراسم وقتی همه رفتند خونه هاشون منم برگشتم خونه….

چند بار بهنام زنگ خونه رو زد و وقتی در رو باز نکرد خودش با کلید اومد داخل…در تلاش بود بهم نزدیک بشه اما من قاطعانه گفتم:اگه بخواهی هر روز مزاحمم بشی تا بدنیا اومدن بچه هم صبر نمیکنم و با وسایلم میرم‌خوپه ی پدرم،،،دیگه هم برام‌ مهم نیست همه پی به قضیه ببرند..بهنام گفت:ببین الهام…!!من تورو به صدتا زن مثل پریسا نمیدم…باور کن از اون شب جواب تلفنهای اون هرزه رو نمیدم…حیف تو نیست که خودتو با اون مقایسه میکنی…خندیدم وگفتم:درسته،مشکل بچه دار شدن منه…اما میخواهم بدونی اگه من توی جایگاه تو‌ بودم هرگز بهت خیانت نمیکردم…اون شب وقتی دیدم بهنام از خونه نمیره بیرون ،ساکمو جمع کردم و رفتم خونه ی پدرم..خونه ی مامان اینا که رسیدم دیگه تمام اتفاقات رو تعریف کردم و گفتم:فقط طلاق میخواهم..خانواده حرفی نزدند چون فکر میکردند یه قهر ساده است…هنوز یک ساعت از رفتنم نگذشته بود که بهنام شروع به زنگ زدن کرد.هر پنج دقیقه زنگ میزد و من‌جواب نمیدادم..یک ساعت بعدش وقتی دید جواب نمیدم پیام داد:بدبخت شدم.

خیلی ترسیدم و زود باهاش تماس گرفتم و گفتم:بچه طوری شده؟بهنام گفت:نه.پریسا نیست،..رفته،گفتم:یعنی چی؟؟گفت:نیست نیست نیست…وقتی پریسا نیست یعنی بچه هم نیست..سریع برگشتم خونه تا با بهنام دنبال پریسا بگردیم…باهم سوار ماشین شدیم و توی شهر مشغول گشتن شدیم….هر جا که فکرشو میکردیم باشه ،رفتیم اما نبود…وقتی خسته شدیم بهنام کنار خیابون پارک کرد و گفت:نباید بهش اعتماد میکردیم.تو از بچگی با چه افعی دوست و صمیمی بودی،،گفتم:رابطه ی من یه دوستی ساده بود،،خودتو بگو که با چند بار دیدن رفتی توی بغلش خوابیدی…بهنام محکم دستشو به فرمون کوبید وعصبی گفت:الان وقت این حرفها نیست…خلاصه برگشتیم خونه….چند روزی دنبالش گشتیم اما پیدا نشد که نشد..توی این چند روز بهنام سعی میکرد بهم نزدیک بشه اما من اصلا دلم باهاش صاف نمیشد و رو نمیدادم…بهنام عصبی گفت:این چه رفتاریه،؟اونم توی این وضعیت…گفتم:اگه تو به اون خانم پا نمیدادی ،الان مثل بچه ی ادم توی خونش بود و از بچه امون مراقبت میکرد،تو همه چی رو خراب کردی…صبر کن تا بچه پیدا بشه ،با رضایت خودت بچه رو بده به من تا راهمون جدا شه…خلاصه بهنام فهمید که من هیچ جوریه نمیتونم ببخشمش…همون شب به پریسا پیام داد و نوشتم:اگه بچه رو بهم بدی قول میدم از بهنام جدا بشم..حتی باهاش شرط میکنم که حتما با تو ازدواج کنه.


#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3😢1
#سرگذشت_الهام_16
#عشق_بچه👼
قسمت شانزدهم

من به بچه ام میرسم و تو هم به یه شوهر پولدار و خوشگل و خوش تیپ که بهت محبت و ازت دفاع کنه..پریسا جواب نداد.چند روز گذشت اما نه پریسا جواب پیاممو داد و نه بهنام حرفی از بچه و طلاق و غیره زد..تا اینکه یه روز مادرشوهرم طبق روال همیشه با زنگ ممتد اومد خونمون..از وقتی دلم با بهنام نبود اهمیتی به احترام به خانواده اش هم نمیدادم..مادرشوهر تا وارد شد اینقدر گفت و گفت و گفت که خسته شدم و گفتم:ولم کن مادر جان.!!بزار احترامت مثل همیشه پیشم حفظ بشه..چندش وار گفت:خودت چی هستی که احترامت چی باشه.!؟بالا بری و پایین بیای تو اجاقت کوره،.بهتره طلاق بگیری و بری تا پسرم با پریسا ازدواج کنه،از اینکه اسم پریسا رو اورد یه لحظه مشکوک نگاهش کردم که زود حرفشو عوض کرد و گفت:طلاق بگیر تا با یه دختر مناسب که براش بچه بیاره ازدواج کنه،والسلام…حرفهاش که تموم شد با فیس و افاده از خونه رفت بیرون،اما من بهش شک کردم و با خودم گفتم:تا دیروز پریسا رو میدید میگفت این دوستت چقدر زشت و بیحاله،چطور امروز میگه بهنام باهاش ازدواج کنه؟حتما کاسه ایی زیر نیم‌کاسه است…..

یه کم به مغز خسته و غمگینم فشار اوردم و با چشمهای ریز شده به گوشه ایی خیره موندم و توی دلم گفتم:نکنه پریسا گم نشده و خونه ی مادرشوهرمه؟؟باید تهشو در بیارم،من اجازه نمیدم بچه ام دست اینا بیفته،شب تا بهنام اومد در مورد مادرش گفتم و به گریه افتادم..خیلی گریه کردم.از بهنام بخاطر خیانتش متنفر شده بودم اما با حرفی که زد و با به رخ کشیدن نازاییم ازش متنفرتر شدم…یه کم که اروم شدم با خودم گفتم:چرا بهنام دیگه نگران پریسا و بچه نیست؟فقط قصدش این بود که منو بکشه خونه!؟سریع از جام بلند شدم و وسایل شخصیمو توی یه چمدون جمع کردم و هر چی طلا داشتم رو لای لباسهام گذاشتم،،قصدم این بود که دیگه برنگردم ودنبال طلاقم باشم،از اتاق خارج شدم و رفتم روبروی بهنام نشستم.چشمهام پف کرده بود و میسوخت اما خودمو جمع و جور و وانمود کردم بیخیال شدم و گفتم:از بچه هم خبری نشد..بیا توافقی از هم جدا بشیم تا تو بتونی به ادامه ی نسلتون برسید ،چون من نمیتونم برای تو بچه بیارم..این بار نگاه بهنام برق داشت،مشخص بود که از طلاق ناراضی نیست..قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت:من تورو دوست دارم ولی خانواده رو چیکار کنم؟البته با طلاق ،تو هم از دست خانواده ی من راحت میشی …منم راضیم به رضایت و خوشی تو…..

حرفهاش مثل تیری بود به قلبم اما خودمو کنترل کردم و منتظر بقیه ی حرفهاش شدم..بهنام آهی از روی تاسف الکی کشید و ادامه داد:بنظرت دادگاه بدون مشخص شدن وضعیت بچه حکم طلاق رو میده،،؟از حرفهای بهنام هم دلگیر شدم و هم مشکوک،.انگار بچه و پریسا رو از من پنهون میکردند..وقتی دیدم بهنام مثل قبل اصراری برای موندنم نمیکنه نظرم برای رفتن عوض شد و گفتم:من فعلا همینجا میمونم تا یه جا برای موندن پیدا کنم،راستش دلم نمیخواهد سربار خانواده ام بشم…بهنام با قیافه ی حق به جانبی گفت:هر چقدر دوست داری بمون ولی کی برای طلاق اقدام کنیم؟گفتم:همین فردا اول وقت،.هر چه زودتر بهتر،هر برقی که توی چشمهاش میدیدم غرورم له میشد و ببشتر ازش حالم بهم میخورد…بهنام اون شب حتی اصرارنکرد توی اتاق کنار من بخوابه هر چند اجازه ی چنین کاری رو نمیدادم،.بهنام توی پذیرایی و من توی اتاق خواب ،خوابیدیم؛خواب که چه عرض کنم،کابوس بود.تا صبح دخترمو توی خواب میدیدم که از دره پرت میشد ‌و من توان نجات دادنشو نداشتم..خیلی وحشتناک بود…

بالاخره صبح شد و از اتاق خارج شدم.بهنام توی حمام داشت دوش میگرفت،سریع زنگ زدم به اژانس و یه ماشین خواستم ‌وگفتم:میشه لطف کنید شماره ی راننده رو بهم بگید…چشمی گفت و شماره رو ارسال کرد.صدای دوش اب هنوز میومد،.بسرعت برق و باد با راننده تماس گرفتم و گفتم:لطفا ساعت فلان(ساعت خروج بهنام از خونه)جلوی درمون باشید،قبول کرد و با خیال راحت رفتم روی کاناپه دراز کشیدم،…همون لحظه بهنام اومد بیرون و حاضر شده بود و به من گفت:اووو اوووو دیرم شد،صبحونه رو میرم مغازه میخورم…جوابشو ندادم ،هر چی بیشتر میگذشت بهنام سردتر و من ازش دورتر میشدم…تا بهنام رفت پارکینگ که سوار ماشین بشه ،مانتو و شالمو برداشتم و دویدم بیرون..هنوز در پارکینگ باز نشده بود که من سوار ماشین آژانس شدم…داخل ماشین مانتومو پوشیدم و شالمو مرتب کردم و با بغض به اقای راننده گفتم:فکر میکنم شوهرم بهم خیانت میکنه،میشه امروز دربست در اختیارم باشید؟؟دو برابر کرایه بهت میدم..راننده سری تکون داد و گفت:باشه..ولی همین که دنبالش میری بیشتر اذیت میشی،آدم یه چیزی رو میبینه بدتره تا میشنوه…گفتم:آب از سر من گذشته.فقط حواستون باشه متوجه ی من نشه…

#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
Forwarded from داعیان اسلام
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1
📚#یک_داستان_یک_پند

مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.

دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.»  نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.

صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.

چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.

رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.»

شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و چهار

بهادر تکیه داد، دستی به ریش‌ های کوتاه جوگندمی ‌اش کشید و گفت منصور، درست است که این ازدواج دومی تو است، ولی بخاطر این موضوع نمی‌ شود همه چیز را ساده گرفت. بهار دختر من است. من می‌ خواهم که این عروسی با عزت، با وقار و با شکوه برگزار شود. مردم هم خوب و بد می‌ گویند. نمی‌ خواهم چیزی باشد که کسی بگوید بهادر دخترش را دست به دست داد.
منصور لبخندی زد، از آن لبخندهایی که ته‌ اش چیزی شبیه ناراحتی داشت. گفت بهادر باور کن من هم دقیقاً همین تصمیم را دارم. شاید این دومین ازدواج من باشد، اما برای بهار، این تنها بار است تنها بار در زندگی‌ اش که لباس سفید می‌ پوشد، که گل در موهایش میزند، که با قلبی پر از امید به‌ سوی یک زندگی تازه قدم می‌ گذارد. من نمی‌ خواهم خاطرهٔ این روز برایش نیمه‌ کاره بماند.
لحظه‌ ای سکوت میان‌ شان افتاد. منصور ادامه داد بهار، دختر توست اما از وقتی که وارد زندگی‌ ام شده، برای من به معنای نفس است. کسی‌ که هنوز آرزوهای کوچک و پاک دخترانه دارد. من می‌ خواهم آن آرزوها را برآورده کنم. من می‌ خواهم برایش تاج بخرم، لباس خاص بدوزم، دستش را با احترام در برابر همه بگیرم و بگویم: “این دختر، همسر من است و ملکهٔ دل من.”
چشمان بهادر، گرچه همیشه سرسخت و بی‌ رحم دیده می‌شد، لحظه‌ ای نمناک شد. سرفه‌ ای کرد و گفت خیلی خوب اگر چنین نیتی داری، من هم پدری هستم که خوشی دخترم را می‌ خواهم. بگذار به رقیه بگویم، کمک کند تا محفل خوبی برگزار کنیم. فقط بگو که چه زمانی آماده‌ای؟

– هر زمانی که تو صلاح بدانی. فقط دلم می خواهد همه چیز ختم به خیر شود.
بهادر پوزخندی زد، ولی نگاهش آرام ‌تر بود.
صبح روز عروسی، هوای شهر بوی گلاب می‌ داد، گویی زمین و آسمان هم خود را برای پیوند دو دل آماده کرده بودند. آفتاب از پشت پرده‌های نازک ابر، با خجالت سرک می‌ کشید و باد، آرام و پرحوصله میان شاخه‌ های نازک درختان قدم می‌ زد. خانهٔ بهادر از چند روز پیش در تدارک و جنب‌ و جوش بود.
بهار، با قلبی پر از هیجان و اندکی ترس ر‌وی چوکی نشسته بود. دستانش را روی زانوهایش قلاب کرده و چشمانش را به قاب آینهٔ روبه‌رو دوخته بود. راضیه، خواهر منصور، کنار او نشسته بود و با آرامشی مادرانه شانه ‌های او را نوازش می‌ کرد. در چشمان راضیه، مهربانی نرمی موج میزد که دل بهار را آرام می‌ کرد بعد بی‌ آنکه لبخندش را کنار بگذارد لب زد خوب هستی جانِ خواهر؟
بهار آهسته سر تکان داد. لبخندی کمرنگ روی لبش نشست. و جواب داد کمی دلم شور می‌ زند نمیدانم چرا.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و پنج

راضیه دست بهار را گرفت و گفت طبیعی است عزیزم. هر دختری وقتی عروس میشود، دلش هزار صدا دارد. اما باور کن منصور عاشق توست این مرد برای دیدن لبخندت دنیا را به آتش می‌ کشد.
در همین میان، عمهٔ بهار، رقیه، با چهره‌ ای جدی اما پر از غرور وارد اطاق عروس شد. لباس ساده و سنتی سبز رنگی به تن داشت، و گوشه ‌ای از روسری‌ اش را روی شانه انداخته بود.
گفت چی وقت کارت را شروع میکنند ناوقت میشود؟
راضیه به جای بهار جواب داد حالا شروع‌ میکنند بهتر است من و‌ تو هم بیرون برویم
بعد از رفتن آن دو بهار به اطراف دید بوی عطر، رنگ ناخون و اسپری مو در فضا پیچیده بود. از پنجره اطاق به بیرون دید زن‌ های دیگر هم در گوشه‌ و کنار سالن مشغول آماده ‌شدن بودند،
در همین هنگام، دروازهٔ اطاق به آرامی باز شد و آرایشگر با لبخندی گرم داخل آمد. زنی چهل‌ و چند ساله بود با دستانی ماهر و نگاهی پر از اعتماد، که نامش خالده بود. بهار را با نگاه از سر تا پا برانداز کرد و آهسته پرسید پس تو عروس آقا منصور ما هستی؟
بهار، با کومه های گل انداخته و نگاه شرم‌ آلود، لبخندی خفیف زد و گفت بلی.
خالده جلوتر آمد و با مهربانی گفت پس بیا دختر زیبایم بگذار امروز تو را آنگونه آماده بسازم که هر کسی چشمش به تو بیفتد، نفسش بند بیاید.
ساعت‌ ها گذشت. کار آرایش مو و چهره، تنظیم لباس، زیورات افغانی و بندهای سنتی سر و گردن… همه با دقتی هنرمندانه انجام شد. رنگ جیگری و سبز لباس گند افغانی‌ اش چنان با پوست روشن و کومه‌ های سرخش همخوانی یافته بود که خودش نیز، وقتی به آینه نگاه کرد، لحظه‌ ای مکث کرد. گویی برای نخستین‌ بار تصویر زنی را می‌ دید که از دل سال‌ها درد، رنج و صبوری برخاسته و امروز لباس شادی به تن کرده بود.
وقتی کاری خالده تمام شد از اطاق بیرون رفت و با راضیه دوباره وارد اطاق شد. راضیه، با چشمانی که برق اشک داشت، نزدیک آمد. لبخند زد و آهسته در گوش بهار گفت خدا پشت و پناهت باشد، عزیز دلم امروز مثل پری‌ ها شدی. منصور باید شکر کند که چنین دختر پاک و زیبایی را به همسری می‌ گیرد.
بهار سرش را پایین انداخت، کومه هایش سرخ شده بود. لب‌ هایش لرزیدند و در دل گفت خدا کند خوش منصور بیاید.
در همان لحظه، دروازه با صدا باز شد. رقیه با شتاب داخل آمد. نگاهی سرسری به اطاق انداخت و با صدای خشک گفت چی شد؟ آماده شدی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1
🔰[گشایش بر خانواده در روز عاشورا]

عبدالله بن مسعود رضی‌الله عنه روایت کرده است که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلم فرمودند:
«در روز عاشورا هفتاد عید نهفته است، پس هرکس در روز عاشورا بر خانواده‌اش گشایش و وسعت دهد، خداوند متعال تا همان روز در سال آینده بر او و خانواده‌اش گشایش خواهد داد، و من بر این موضوع ضامن هستم.»
ابوبکر و عمر رضی‌الله عنهما گفتند: «ما آن را آزمودیم و همان‌گونه یافتیم که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم فرموده بود.»
منبع: روضة العلماء اثر زندویستی (متوفای ۳۸۲ هجری)
و نیز:
محمد بن فضل از محمد بن جعفر، از ابراهیم بن یوسف، از سفیان، از ابراهیم، از محمد بن میسره نقل می‌کند که گفت:
«به ما رسیده است که هرکس در روز عاشورا بر خانواده‌اش گشایش دهد، خداوند در تمام سال بر او گشایش می‌دهد.»
سفیان گفت: «ما آن را آزمودیم و چنین نیز یافتیم.»
منبع: تنبیه الغافلین اثر ابولیث سمرقندی (متوفای ۳۷۰ هجری)

حتماً، در ادامه توضیحی کوتاه و انگیزشی برای بهره‌بردن از روز عاشورا و عمل به توصیه‌ی روایت‌شده خدمتتان تقدیم می‌شود:


فرصتی برای گشایش و مهرورزی در روز عاشورا

روز عاشورا، علاوه بر جایگاه والایی که در تاریخ اسلام دارد، فرصتی معنوی و ارزشمند برای کسب برکت و گشایش در زندگی است. در روایتی از پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم آمده است که فرمودند:

«هرکس در روز عاشورا بر خانواده‌اش گشایش دهد، خداوند تا سال آینده بر او و خانواده‌اش گشایش خواهد داد، و من بر این وعده ضامنم.»

این سخن نورانی، که بزرگان صحابه چون ابوبکر و عمر رضی‌الله عنهما نیز آن را آزموده و مؤثر دانسته‌اند، به ما می‌آموزد که نیکی به خانواده، حتی به صورت ساده‌ای چون خرید هدیه‌ای کوچک، تهیه غذایی خوش‌طعم، یا برآوردن حاجتی از اهل خانه، نه‌تنها سبب دلگرمی و محبت در خانواده می‌شود، بلکه باعث نزول برکت و رزق در تمام سال آینده خواهد شد.

بیایید روز عاشورای امسال را با روزه گرفتن، دعا کردن، و شاد کردن دل اهل خانه همراه کنیم.
هدیه‌ای هرچند ساده، یا توجهی از دل، می‌تواند مصداق «توسعه بر عیال» باشد؛ و چه پاداشی بالاتر از ضمانت پیامبر رحمت صلی‌الله علیه و آله و سلم بر گشایش الهی در طول یک سال آینده!


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۹ شنبه /محرم الحرام/۱۴۴۷ ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🔥زیان های خود ارضایی

🔴کسایی که به این عمل زشت مبتلا هستند این مشکلات برای شان پیدا میشود. لاغری، لرزش اندامها، تپش قلب ضعف بینایی، ضعف حافظه، کم خونی ایجاد میشود. از مهمترین زیانهای استمناء ناتوانی جنسی است به این معنا که فرد پس از ازدواج قادر به انجام وظایف زناشویی نیست که بتدریج موجب سردی رابطه زن و مرد شده و حالت تنفر و بیزاری را در زن ایجاد میکند زیرا مردی که از این طریق خود را ارضاء میکند بتدریج احساس نیاز و همنشینی با جنس مخالف را از دست میدهد زنی که با فرد معتاد به استمناء زندگی میکند چون از جهت غریزی بطور کامل تامین نمیشود و در پناه شوهر امنیت و حفاظت کامل جنسی ندارد یا از شوهرش جدا میشود.
«عطاء» میگوید شنیدم که قومی در قیامت محشور میشوند در حالیکه دستهایشان حامله است فکر میکنم که این افراد کسانی هستند که با دست خود استمناء میکنند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
-
"لا تقم من السجود حتى تقول كل ما فى صدرك!".❤️

سرت را از سجده برندار تا اینکه هر آنچه در قلبت هست را به الله بگویی .
🍃🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
سلام و رحمت خدا بر شما
در پاسخ به درخواستتان درباره ذکر و دعای رهایی از مشکلات و گرفتاری‌های دنیا، ذکرهایی از احادیث صحیح و معتبر نقل شده‌اند که در سنت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم و صحابه جایگاه ویژه‌ای دارند. در ادامه چند مورد مهم از آن‌ها را خدمتتان تقدیم می‌کنم:

1. دعای معروف کَرب و غم

روایت شده از عبدالله بن مسعود (رضی‌الله‌عنه) که رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمود:

> «ما أصابَ عبدًا همٌّ ولا حَزَنٌ، فقال:
اللَّهُمَّ إنِّي عبدُكَ، وابنُ عبدِكَ، وابنُ أَمَتِكَ، ناصيتي بيدِكَ، ماضٍ فيَّ حُكمُكَ، عدلٌ فيَّ قضاؤُكَ، أسألُكَ بكلِّ اسمٍ هو لك، سمَّيتَ به نفسك، أو علَّمتَه أحدًا من خلقِكَ، أو أنزلتَه في كتابِكَ، أو استأثرتَ به في علمِ الغيبِ عندَكَ، أن تجعلَ القرآنَ ربيعَ قلبي، ونورَ صدري، وجلاءَ حزني، وذهابَ همِّي»،
إلَّا أذهبَ اللهُ همَّهُ، وأبدلَهُ مكانَ حزنِهِ فرحًا»

📘 (رواه أحمد في المسند، وصححه الألباني في السلسلة الصحيحة ١٩٩)

ترجمه: هیچ بنده‌ای گرفتار غم و اندوه نمی‌شود و این دعا را نمی‌خواند، مگر آنکه خداوند غم او را از بین برده و به جای اندوهش، شادی قرار دهد.

2. ذکر رهایی از غم و مصیبت

در صحیح بخاری و صحیح مسلم آمده است که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمود:

> «لا إلهَ إلَّا اللهُ العظيمُ الحليمُ، لا إلهَ إلَّا اللهُ ربُّ العرشِ العظيمِ، لا إلهَ إلَّا اللهُ ربُّ السَّماواتِ وربُّ الأرضِ وربُّ العرشِ الكريمِ»

📘 (رواه البخاري ومسلم)

در زمان گرفتاری و بلا این دعا را می‌فرمودند.

3. دعای یونس علیه‌السلام در شکم ماهی

پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمود:

> «دعوةُ ذي النونِ إذ دعا وهو في بطنِ الحوتِ:
لا إلهَ إلَّا أنتَ سبحانَكَ إنِّي كنتُ من الظالمينَ،
فإنَّهُ لم يَدْعُ بها رجلٌ مسلمٌ في شيءٍ قطُّ إلَّا استجابَ اللَّهُ لَهُ

📘 (رواه الترمذي، وصححه الألباني في صحيح الترمذي ٣٥٠٥)

4. دعای دفع غم و قرض

از ابوسعید خدری رضی‌الله‌عنه روایت شده که رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم به کسی که گرفتار قرض و اندوه بود، فرمود این دعا را بخواند:

> «اللَّهُمَّ إني أعوذُ بكَ منَ الهمِّ والحزنِ، وأعوذُ بكَ منَ العجزِ والكسلِ، وأعوذُ بكَ منَ الجُبنِ والبُخلِ، وأعوذُ بكَ من غَلَبَةِ الدَّينِ وقهرِ الرجالِ»
📘 (رواه البخاري ٢٨٩٣)

5. ذکر "حسبنا الله ونعم الوكيل"

این ذکر در قرآن در سوره آل‌عمران (آیه ١٧٣) آمده و در حدیث نیز آمده است که وقتی مسلمانان آن را گفتند:

> فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَضْلٍ لَّمْ يَمْسَسْهُمْ سُوٓءٌ
یعنی خداوند آنان را از آسیب نجات داد.

خلاصه اذکار و ادعیه توصیه‌شده:

ذکر/دعا زمان و شرایط توصیه‌شده منبع

اللهم إني عبدك... هنگام اندوه شدید مسند احمد، صحیح
لا إله إلا أنت سبحانك... در گرفتاری ترمذی، صحیح
اللهم إني أعوذ بك من الهم والحزن... برای دفع غم و بدهی بخاری
حسبنا الله ونعم الوكيل هنگام ترس و تهدید قرآن (آل عمران)
لا إله إلا الله العظيم الحليم... زمان مصیبت بخاری و مسلم

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۹/محرم الحرام/۱۴۴۷ ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
آیه قرآنی


قال الله تعالی: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱصۡبِرُواْ وَصَابِرُواْ﴾📖 [آل‌عمران: 200].

✍🏻خداوند می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده اید صبر کنید و همدیگر را به صبر دعوت نمائید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
داستان آموزنـده

مردی خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از دوستانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.مرد هم بخاطر دوستش یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند.

مرد زندانی خوشحال شد و گفت:" زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند." دوستش گفت :"می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."سپس زنجیرها را باز کرد.

به طرف در که رفتند، مرد گفت:" می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند.مرد گفت:" می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."با دردسر خودشان را بالا کشیدند.

همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت :"می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم." در این حال ناگهان مرد زندانی فریاد زد:" نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.

از زندانی پرسیدند :"چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟"مرد زندانی گفت:" پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم...
‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═─الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9┅─╮
1
انگار تمام خاطره‌ها توی یک قاب عکسِ مات جا مانده‌اند...
و من،
هر شب کنار پنجره می‌نشینم
و با سکوتِ ساعت‌ها حرف می‌زنم...

کاش می‌شد این دلتنگی را قرض داد،
تا شاید کسی
اندازه‌ی من
طعمِ تنهایی را بفهمد...

---

گاهی غم مثل بارانِ پاییز می‌بارد توی قلبم،
قطره‌ها یکی یکی می‌چکند روی یادت...
و من،
بی‌اختیار
دست‌هایم را جلو می‌گیرم،
اما انگار باران از میان انگشتانم رد می‌شود
و مستقیم می‌ریزد توی چشم‌هایم...

---
یک متن کوتاه و عمیق:

"دلم گرفته است... نه از بی‌تو بودن،
بلکه از این که گاهی با بودنِ تو هم،
احساسِ تنهایی می‌کنم..."

---
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💔
👍1
امام قرطبی -رحمه الله- می‌فرماید:

حالتِ زنان مومنه در بهشت بهتر از حور العین هست، دارای بلندترین درجه و منزلت و بهترین صورت -زیبایی-

[تفسيرالقرطبي  ١٦ / ١٥٤ ]

📝 به راستی محروم حقیقی آن کسی است که به خاطر لذت‌های زود گذر دنیا؛ آن مقام بلند را از دست بدهد. امید است خواهران مسلمان اهمیت بیشتری به یادگیری علوم دین دهند و عقاید خود تقویت کنند و همچنین امید است به حجاب خود اهمیت زیاد دهند، و بدانند این یک عبادت بزرگ است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت_الهام_17🤰
#عشق_بچه👼
قسمت هفدهم

خلاصه بهنام اومد بیرون و ما تعقیبش کردیم.انتظار داشتم بهنام اول بره مغازه و بعدش خونه ی مادرش اما مسیری رو رفت که از شهر خارج میشد…داشتم شاخ در میاوردم..از شهر که خارج شد به یه بیراهه پیچید…راننده ترسید و گفت:خانم..کرایه ی منو بدید و پیاده بشید.من دیگه نمیتونم ادامه بدم…گفتم:توروخدا اقا.تا اینجا که زحمت کشیدید، نزارید گمش کنیم،.سه برابر کرایه میدم….خوبه؟گفت:والا پولش مهم نیست….ماشینمو ندزدید؟کیف پولمو و کارتهارو نشونش دادم و گفتم:وضع مالیمون خوبه،ماشین شوهرمو هم دیدی…چه احتیاجی به ماشین تو داریم،؟لطفا ادامه بدید..گفت:سه برابر دیگه؟؟گفتم:بله…بهنام از اون بیراهه رفت به یکی از روستاهای نزدیک قم..روستارو شناختم چون شوهر خواهرش اهل اون روستا بود..احتمال دادم خانوادگی اونجا دعوت شدند اما چون با من لج بودند بهنام به من حرفی نزده…به اقای راننده گفتم:میشه همین اطراف نگهداری تا ببینم چه خبره؟قبول کرد و پیاده شدم و از یه رهگذر پرسیدم:ببخشید..!منزل فلانی کجاست؟گفت:اقای فلانی رو میگی؟گفتم:بله…با دست نشون داد و گفت:اون خونه است،،،ببین همونی که اقا بهنام داخلش شد..گفتم:پس اقا بهنام رو هم میشناسید،.یعنی اونم دعوته؟؟

گفت:کجا دعوته،نه.شنیدم خانمش بارداره ،چون اب و هوای تهران براش مضرره، اورده اینجا…همینو میخواستم بدونم که فهمیدم.دیگه نیازی نبود بیشتر از این اطلاعات بگیرم و خدایی نکرده لو برم…از اون اقا تشکر کردم و برگشتم داخل ماشین،.کل مسیر برگشت رو گریه کردم.هر چی راننده دلداری داد فایده نداشت…احساس سرخوردگی بهم دست داده و غرورم لگدمال شده بود…آخه یهو به زندگیم چی شد؟باورم نمیشد و همش فکر میکردم خوابم و کابوس میبینم..برگشتم خونه و منتظر بهنام موندم،.تصمیم گرفتم هر جوری شده بچه امو ازش بگیرم….نباید اجازه میدادم پریسا هم شوهرمو و هم خونه و زندگیمو و هم بچه ام ازم بگیره…اون شب هر چی منتظر موندم نیومد.چند بار هم تماس گرفتم در دسترس نبود،میدونستم کجاست که انتن نمیده و این منو ازار میداد.تا صبح تنها موندم و خدا خدا کردم…چند ساعتی به زور خوابم برد و وقتی بیدار شدم نزدیک ظهر بود…شماره ی بهنام رو گرفتم که جواب داد،…معلوم بود که برگشته مغازه،هیچ اعتراضی نکردم و خیلی سرد و‌خشک گفتم:بیا خونه کار واجبی دارم…..

خانواده ام تصور میکردند چون بچه توی شکم پریساست ،پس مال اونه در حالیکه از بطن و وجود من بود و فقط جایگاه رشدش فرق میکرد…دلمو شکوندند..بدجوری شکست،،،هم از خانواده و هم از بهنام،..دیگه حاضر نبودم حتی یک ساعت هم توی خونه ی بهنام بمونم هر چند مهریه ام در حدی بود که میتونستم خونه رو بنام خودم کنم ولی من بچه امو میخواستم حتی شده دیه اشو…وقتی بهنام رفت بیرون ،چمدونی که بسته بودم رو برداشتم و بالاجبار رفتم خونه ی بابا..اونجا ازم استقبال نکردند آخه به هیچ عنوان راضی به طلاق من نبودند چون نمیدونستند بهنام زمین تا آسمون عوض شده..بسرعت برگشتم خونه ی بهنام،،هنوز قانونی زنش بودم و توی اون‌خونه حقی داشتم..از همون شب دیگه بهنام نیومد پیش من و من براحتی دنبال طلاق افتادم….در مرحله ی اول پیگیر بچه ام شدم و فهمیدم بچه یک هفته ایی توی رحم مرده بود و پریسا صداشو در نمیاورد ولی وقتی به خونریزی میفته مجبور به زایمان میشه…مرحله دوم شکایت و طلاق بود.از صبح میرفتم دادگاه و ظهر خسته و کوفته برمیگشتم…بقدری خرد شده بودم که میخواستم تمام حق و حقوقمو از بهنام بگیرم تا بلکه مرهمی بر گوشه ایی از قلبم بشه…..

چند ماه مدام توی دادگاهها بودم ،شکایتم به جایی نرسید چون از یه طرف پدرش بهنام بود و از کوتاهی پریسا گذشت کرده بود و از طرف دیگه برای مرگ بچه دلایل علمی وجود داشت…ولی دادخواست جدایی قانونی پیش میرفت….یه روز عصر زنگ خونه زده شد…نگاه کردم و دیدم پریساست…نمیخواستم توی خونه راه بدم،برای همین خودم رفتم پایین و با چندش نگاهش کردم…وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:الی !خوبی؟با پرخاش گفتم:فکر کنم تو بهتری؟تویی که روی خرابه های زندگی من خونه ساختی…فکر میکنی این مرد که به من وفا نکرد به توووووو وفا میکنه؟پریسا با پررویی تمام گفت:اتفاقا ما خوشبختیم،،،انگار برای هم ساخته شدیم…پریسا مکثی کرد و ادامه داد:من میگم بخواهی دنبال حق و حقوق باشی موهات هم مثل دندونات سفید میشه،بهتره یه مقدار از بهنام پول بگیری و بری دنبال زندگیت…پوزخندی زدم و به خودم گفت:خدایاااا…چرا جایگاه منو پریسا عوض شده،.قرار بود پریسا بچه بدنیا بیاره و پول بگیره و بره ،حالا چه اتفاقی افتاده که این خانم به من پیشنهاد پول میده..؟؟

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_18
#عشق_بچه👼
قسمت هجدهم

از افکار خودم بیرون اومدم و به پریسا گفتم:خدا تقاص کارهاتو میده..دیر یا زود داره اما سوخت و سوز نداره،.منتظر باش که اون روز زود میرسه،،خیلی زود دیر میشه…پریسا اخمی کرد و گفت:چرا نمیزاری زندگی کنم؟تو خوشیهاتو کردی،،الان هم با پولی که میگیری ،میتونی خوشبخت باشی،،اما من خیلی بدبختی کشیدم،تازه بهنام رو کشف کردم و میخواهم زندگی کنم…اجازه بده منم طمع خوشبختی رو بچشم…از عصبانیت داشتم منفجر میشدم ولی دیگه توان مبارزه نداشتم..برگشتم داخل خونه و در رو محکم به روش کوبیدم…تنها بودم و کسی منو راهنمایی نمیکرد که چیکار کنم به حق و حقوقم برسم برای همین موفق نشدم و دادگاه مهریه امو قسط بندی کرد در حالیکه بهنام کلی دارایی داشت ،،انگار گفته بود که سالها هزینه ی نازایی منو پرداخت کرده و دست و بالش خالیه،البته حق داشت و شاهد بودم که بیش از توانش برای من هزینه کرد و چون مشکل از من بود دادگاه حق رو به اون داد..بالاخره دادگاه مهریه ی منو قسط بندی کرد تا بهنام هر ماه یک سکه بهم بده…..

روزی که حکم طلاق جاری و هر دو دفتر رو امضا کردیم با سرخوردگی برگشتم خونه،.طبق قانون باید از اون خونه میرفتم…چمدونم بسته و اماده بود ،برای ادامه ی زندگی یه سری وسایل هم نیاز داشتم چون نمیخواستم خونه ی بابا برم،…بعضی از وسایل مورد نیازمو داخل یه ملافه ریختم و گره زدم…مثل کسی که تازه از جنگ برگشته باشه از خونه زدم بیرون..جلوی در پریسا و بهنام رو دیدم،.اصلا نگاهشون نکردم،،اونا هم بدون توجه به من داخل خونه شدند..در خونه که بسته شد آهی از روی خستگی و حسرت کشیدم و به در خیره موندم که یهو در باز شد و بهنام اومد طرفم و گفت:کلیدهارو بده…بدون حرفی کلید رو دادم آخه از یه طرف نای مخالفت نداشتم و از طرف دیگه اصلا نمیخواستم باهاش حرف بزنم…توی کوچه اواره مونده بودم و به اطراف نگاه میکردم،،نمیدونستم به کدوم سمت برم.وقتی دیدم پریسا از پنجره نگاه میکنه سریع به آژانس زنگ زدم تا درمانگیمو نبینه…ماشین که اومد راننده ازم مقصد خواست …مقصدم مشخص نبود پس گفتم:دربستی میخواهم تا یه جایی برای خودم پیدا کنم…اقای راننده گفت:چی شده؟با تندی و صدای بلند گفتم:قبول میکنید یا نه؟؟نمی‌دونم دلش سوخت یا طمع پول بیشتر داشت که گفت:باشه….

وسایلمو گذاشتم داخل ماشین و نشستم و نصف مبلغ رو بهش دادم..خداروشکر توی اون ۱۲سال زندگی پس انداز خوبی کرده و همشو مدیون خواهر بزرگم بودم آخه همیشه از بی پولی و خساست همسرش مینالید و به من توصیه میکرد و میگفت:تو که همیشه دست و بالت پول هست برای خودت مخفیانه پس انداز کن.از من به تو نصیحت…سکه دو رو داره ،وقتی میندازی بالا مشخص نیست با کدوم طرف بیفته پایین…خواهرم حق داشت من با انتخاب پریسا سکه ی زندگیمو انداختم بالا ولی درست برعکس افتاد زمین،اول رفتیم سمت مغازه ی بهنام،،قصدم این بود که طلاهارو تبدیل به پول کنم..توی اون محدوده مغازه دارا منو میشناختند وبا سود بهترمیخریدند…وقتی رسیدیم مغازه ی بهنام بسته بود.رفتم مغازه بغلی که دوست صمیمی بهنام بود…طلاهارو دادم و ازش خواستم وزنش کنه و در مقابلش بهم پول بده…دوستش گفت:چرا به اقا بهنام نمیدید؟؟گفتم:مغازه بسته است…گفت:نیم ساعت صبر کنید ،میاد،گفتم:عجله دارم…گفت:راستش میترسم ازم دلخور بشه…گفتم:همشون مال خودمه…یا کادو داده یا با پس اندازم خریدم،در ضمن قرار نیست بهنام بدونه که من به شما طلا فروختم…..

خلاصه راضی شد و طلاهارو وزن کرد..با نصف پول طلاها و پولی که بانک داشتم ،پول رهن خونه جور میشد برای همین گفتم:نصفشو میفروشم،،بقیه اشو بدید به خودم،قبول کرد و یه مقدار پول نقد داد و بقیه اشو چک حامل..وقتی از مغازه خارج میشدم گفت:یادتون نره،،به هیچ کی نگید که به من طلا فروختید،.منم همه ی اینهارو اب میکنم تا یه وقت بهنام نبینه…گفتم:مطمئن باشید..نه خانی اومده و نه خانی رفته.همه رو اب کنید..سوار ماشین شدم و‌ به اقای راننده گفتم:بی زحمت بریم بنگاه مسکن…چشمی گفت و حرکت کرد.چند تا بنگاه رفتم اما همین که متوجه میشدندخانم تنها هستم ،میگفتند:برای خانم تنهاخونه نداریم.اکثر خانواده ها به متاهلین اجاره گذاشتند…اولش هیچی نگفتم اما وقتی به دهمین بنگاه رسیدم دیگه صبرم تموم شد و با فریادگفتم:پس من کجا برم؟توی خیابون بمونم خوبه؟یا توی خونه ی مجردی شماها بیشتر جواب میده؟؟اقای بنگاهدار که بنظر مرد با انصافی بود گفت:اگه خونه ها مال خودم بود حتما تقدیم میکردم اما متاسفانه من نه خونه ی اضافه دارم و نه خونه ی مجردی…با بغض گفتم:بنظرتون کجا برم؟گفت:یه اپارتمان پنجاه متری و تخلیه هست اما مجبورم به صاحبخونه دروغ بگم....

#ادامه_دارد... (فردا شب)

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوشش

زری مثل همیشه نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره و همه ی کارها رو انجام میدادم،به خودم قول داده بودم بعد از به دنیا اومدن بچه برم دنبال کارای ارش و یجوری ازش خبر بگیرم نمیتونستم به حرف های شهریار اعتماد کنم چون مطمئن بودم از ارش خبر داره و به من نمیگه…..نزدیک های بهار بود و دیگه از شدت سنگینی نمیتونستم تکون بخورم،زری خیلی نگران بود و میگفت چرا انقد شکمت گنده ست،خیلی ورم کردی من خیلی فرز بودم خداکنه روز زایمانت اذیت نشی گل مرجان، یک بار هم باهم سراغ قابله رفتیم و اونم ازم خواسته بود هرروز پیاده روی کنم تا کم کم بدنم آماده ی زایمان بشه اما من که جایی برای رفتن نداشتم و به اجبار روزها توی اتاق کوچیکمون پیاده روی میکردم……یه روز که زری رفته بود برای خونه وسیله بخره و منو منصور خونه بودیم حس کردیم لباسم خیسه،اولش تعجب کردم و فک کردم توی خواب خودمو خیس کردم اما یکم که گذشت دیدم لباس جدید هم خیس شده،منتظر موندم زری بیاد و بهش بگم چی شده چون کمی هم دلدرد و کمر درد داشتم و میترسیدم…..نزدیک ظهر بود که بلاخره زری با دست های پر اومد و قیافه ی منو که دید گفت چی شده گل مرجان چرا انقد ترسیدی؟نکنه اون زنه دوباره اینجا رو پیدا کرده؟آروم از سرجام بلند شدم و گفتم نه ابجی اما از صبح لباسم الکی الکی داره خیس میشه دلدرد و کمردردم دارم چکار کنم؟زری وسیله های توی دستش رو گوشه ای گذاشت و گفت خاک تو سرم خیلی آب ازت رفته؟اون آب دور بچست خفه نشه تو شکمت….از ترس نفسم بند اومد و گفتم نه خیلی شدید نبوده اما تا الان سه بار لباسمو عوض کردم،زری همونجوری که صورتشو میپوشوند گفت بمون من برم قابله رو بیارم اینجا،تو اتاق راه برو بچه بیاد پایین اذیت نشی ……….زری که رفت دستمو روی شکمم گذاشتم و شروع کردم به ذکر خوندن،حس میکردم از صبح حرکت بچه کم شده و همین بیشتر منو میترسوند،خدایا غلط کردم اگه یه روز ناشکری کردم ،هیچی ازت نمیخوام فقط بچه ام صحیح ‌وسالم به دنیا بیاد ،تنها یادگاری که از ارش برام مونده همینه باید مثل چشمام ازش مراقبت کنم،نیم ساعتی طول کشید تا زری به همراه قابله برگشت،انقد توی اتاق راه رفته بودم که پاهام به شدت درد میکرد،قابله منو که دید گفت دراز بکش بیینم وضعیتت چطوره ،حس میکنم خیلی خیلی سخت میزابی……
با کلی ترس و استرس دراز کشیدم و قابله گفت هنوز وقت زایمانت نشده اما چون کیسه آبت سوراخ شده واسه بچه خطرناکه،من میرم خونه اما تو اصلا نشین هی راه برو،برو تو حیاط پله ها رو بالا پایین کن هروقت دردت شروع شد بگو خواهرت بیاد سراغ من…….قابله رفت و منم با کلی خجالت توی حیاط رفتم تا کاری که گفته بود رو انجام بدم،نزدیک ظهر که شد دیگه نتونستم راه برم،انگار عضلاتم قفل شده بود ،زری پاهامو ماساژ میداد اما فایده ای نداشت،نهار که خوردم بالشمو روی زمین گذاشتمو گفتم زری من یه چرت کوچیک میزنم بعد بیدارم کن،نمی‌دونم چقد خوابیده بودم اما با صدای زری که میگفت پاشو دیگه گل مرجان مگه قابله نگفت تا هرچقد میتونی راه برو پا شو برا بچت خوب نیست ها،اینو که شنیدم سریع نشستم اما همینکه خواستم بلند شم حس کردم چیزی توی شکمم ترکید و فرش زیر پام خیس شد،با وحشت به زری نگاه کردم و گفتم زری این چیه چرا انقد زیاده بچم خفه نشه،زری با هول بلند شد و گفت نترس الان میرم جلدی قابله رو میارم،زری رفت و منم لباسمو عوض کردم اما انگار دردهام تازه داشت شروع می‌شد،کمر دردم هر لحظه شدیدتر می‌شد و همینکه حس میکردم داره نفسمو میبره قطع می‌شد،تاحالا همچین دردی رو تجربه نکرده بودم و حس میکردم نمیتونم این حجم از درد کشیدن رو تحمل کنم،زری و قابله که برگشتن حس کردم درد داره تا مغز و استخونم میره و شروع کردم به ناله کردن،خدایا من چطور چندین ساعت این دردو تحمل کنم،غروب که شد دیگه دردم یکسره شده بود و عربده میکشیدم،قابله اروم شکممو به سمت پایین فشار میداد اما فایده ای نداشت میگفت انگار همون
بالا گیر کرده ،زری گوشه ی اتاق تسبیحی توی دستش گرفته بود و ذکر میگفت،شب شده بود اما بچه همونجوری بالا مونده بود و کیسه آب هم کامل ترکیده بود،قابله هر لحظه میگفت میترسم بچه خفه شده باشه و منم از ترس دست و پام سست می‌شد…..یکم که گذشت دستامو گرفتن و هرجوری که بود بلندم کردن تا راه برم،راه که میرفتم حس میکردم بچه میخواد بیاد می‌خواد بیفته پایین اما دراز که میکشیدم قابله میگفت نه خبری نیست ……..حتی توی تاریکی شب تا حیاط هم رفتیم و چندتایی پله بالا پایین کردم اما از ترس اینکه جیغ بزنم و همسایه ها زابراه بشن سریع رفتیم داخل،نمی‌دونم چه موقع از شب بود اما حس میکردم دارم از حال میرم…….زری محکم توی صورتم میکوبید و التماس میکرد نخوابم،نمیتونستم حس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده،

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوهفت

انگار تو خواب و رویا بودم،یه لحظه انگار در اتاق باز شد و ارش در حالیکه دست گل بزرگی توی دستش بود اومد کنارم نشست،همونجوری متین و مودب بود،دستمو توی دستش گرفت و گفت من میدونم تو قویی گل مرجان،یادت که نرفته نریمان تنها یادگاریه منه ازش مراقبت کن خیلی زود میام پیشتون،با حس ریختن چیزی توی صورتم چشمامو باز کردمو اطراف رو نگاه کردم،ارش کجا بود پس؟به همین زودی رفت؟نموند تا بچمون به دنیا بیاد؟
زری گریه میکرد و با التماس میگفت نخوابم،قابله که معلوم بود حسابی خسته شده با کلافگی گفت دختر جون بخوای اینجوری کنی من ولت میکنم میرما داره صبح میشه شایدم تا الان بچت خفه شده باشه انگار یکم شکمت اومده پایین زودباش تلاش کن دیگه.....دیدن آرش حتی توی خواب و خیال انگار جون تازه ای بهم داده بود هرکاری که قابله می‌گفت انجام میدادم و بلاخره با روشن شدن هوا،صدای گریه ی نریمانم توی اتاق پخش شد،باورم نمیشد سالم به دنیا اومده،قابله ابرویی بالا انداخت و گفت بخدا قسم فکر میکردم خفه شده از دیروز ظهر تا حالا کیسه ابت پاره شده و بچه توی خشکی مونده،خدا خیلی دوستت داشت که این گل پسرو صحیح و سالم گذاشت تو بغلت.........زری که بچه رو تمیز کرد و توی بغلم گذاشت باورم نمیشد پسر منو ارش باشه،اشکام بی اختیار توی صورتم میریخت و فقط به ارش فکر میکردم ،همیشه میگفت روزی که پسرمون به دنیا بیاد با افتخار تورو به همه معرفی میکنم و چنان جشنی براتون میگیرم که توی کتاب ها بنویسن،اخ ارش،کجایی که از شدت دلتنگی دارم جون میدم…….زری پولی توی دست قابله گذاشت و کلی ازش تشکر کرد،نریمان گریه میکرد و منهم بلد نبودم چطور باید بهش شیر بدم اما زری،رفیق روزهای سختم کنارم نشست و با صبر و حوصله بهم یاد داد نریمان رو سیر کنم….نه مثل من بور بود و نه چشم های رنگی داشت،درست شبیه ارش بود حتی انگشت های دستش هم به پدرش رفته بود،پدری که مطمئن بودم از وجود پسرش خبر نداره…….زری مدام غر میزد و به شوخی میگفت اخه ظلم نیست تو چشات آبیه و موهات طلاییه بعد بچت اصلا بهت شبیه نیست؟حتما به باباش رفته،ولی اشکال نداره پسره اگه دختر بود خیلی زور داشت….اون میگفت و من فقط با لبخند به چهره ی پسرم نگاه میکردم حس میکردم دوباره ارش برگشته پیشم،شیر که خورد و‌سیر شد آروم تو بغلم خوابید و من با تمام وجود قربون صدقه اش رفتم…..
حتی فکرشو هم نمیکردم به دنیا اومدن نریمان انقدر برام شیرین باشه و از درد و رنج هام کم کنه،انقد آروم و خوشخواب بود که اصلا اذیتم نمیکرد و بعد از مدت ها میتونستم توی کارها به زری کمک کنم،هرچند نمیذاشت و میگفت برو به بچه برس اما خودم دلم نمیخواست بازهم اون کارهامو بکنه،زندگی چهارنفره ی منو زری و بچه ها خوب یا بد در حال گذر بود،خیلی شب ها از شدت دلتنگی برای ارش حالم بد می‌شد و تا خود صبح گریه میکردم دلم میخواست اونم کنارم بود و با هم از بزرگ شدن پسرمون لذت میبردیم…شش ماه از زایمانم گذشته بود که تصمیم گرفتم برم دنبال ارش،نه من و نه زری هیچکدوم از کارهای اداری سردرنمیاوردیم و نمیدونستم باید از کجا سراغش رو بگیرم،تنها کسی که به ذهنم میرسید شاید بتونه کمکم کنه اصغر بود،کارگر حجره ی حاجی که بارها لطفش شامل حالمون شده بود…….صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و به نریمان شیر دادم،چون میترسیدم دیر بیام و بچه گرسنه بمونه براش شیر گرفتم و توی ظرفی ریختم تا زری بهش بده و گریه نکنه،هرچند بچه ی آرومی بود و به ندرت پیش میومد بدخلقی کنه…….به حجره که رسیدم اصغر پشت میز حاجی نشسته بود و داشت با یکی دیگه حرف میزد،منو که دید سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی خوبی؟قدم نو رسیده مبارک ببخش دیگه روم نمیشد بیام خونتون اما خواهرت هربار که میومد اینجا سراغتو میگرفتم ازش،تشکر کردم و با کلی خجالت گفتم راستش اصغر آقا اومدم اینجا یه کاری دارم باهات،نمی‌دونم شایدم زحمت باشه اما بجز شما کس دیگه ای نبود که باهاش درمیون بذارم،اصغر بادی به غبغب انداخت و گفت شما جون بخواه ابجی اگه از دستم برمیاد با جون و دل براتون انجام میدم ……وقتی دید معذبم و تو خیابون نمیتونم حرفی بزنم نگاهی به داخل کرد و گفت ببخشید ابجی یه تاب بخور پنج دقیقه دیگه بیا این رفته،باشه ای گفتم و وارد مغازه کناری شدم،یکم که گذشت دوباره بیرون رفتم و اینبار کسی توی حجره نبود بجز اصغر،قضیه رو که براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و گفت حتما کمکم میکنه،میگفت یکی از دوستاش توی نظامه و هرجوری که هست برام پیگیری میکنه…..خوشحال از اینکه کسی پیدا شده تا بهم کمک کنه ارش رو پیدا کنم راهی خونه شدم،پسرم صحیح و سالم بود و تنها چیزی که کم داشتم حضور ارش بود……چند روزی گذشت و هرروز منتظر اصغر بودم تا بیاد و بهم خبر بده خودش گفته بود به محض اینکه کاری بکنه میاد و‌بهم اطلاع میده،


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
2025/07/10 22:42:24
Back to Top
HTML Embed Code: