چرخیدیم و چرخیدیم رسیدیم به دوره ۵۰_۶۰ سالگی
در روزگاری نه چندان دور،
پنجاه شصت سالگی سن آرام و قرار بود.
سن آرامش و آسایش بود
سن نشستن و نتیجه یک عمر تلاش کردن،را دیدن بود...
عروس داری و پسرداری و نوه داری بود...
پنجاه شصت ساله ها جزو بزرگان فامیل و خانواده بودند و برای خودشان حرمت و احترام و برو و بیایی داشتند.
برای نوجوانان و جوانان فامیل الگو بودند .
اما امروز پنجاه شصت ساله های ایرانی وضع ديگرى دارند .
نه مانند پنجاه شصت ساله های جوامع سنتی و سالیان قبل احترام بزرگتری و ریش سفیدی دارند !
و نه همچون پنجاه شصت سالههای جوامع پیشرفته ثبات مالی و امنیت اجتماعی !
پنجاه شصت ساله امروز ایرانی هنوز دارد زبان خارجی یاد میگیرد تا بعد ببیند چه باید بکند! نگرانیهای یک آدم بیست ساله را دارد .
در روزگاری که فرزندانش ، خیلی برایش
تره خُرد نمیکنند ،
او باید حواسش به همه آنها باشد.
و باید مشکلات همه را سر و سامان بدهد .
و مشکلات خودش را نیز به تنهایی بدوش بکشد .
پنجاه شصت ساله امروز باید
به فکر تامین مسکن و شغل فرزندانش باشد و برآورده کردن کوهی از توقعات ریز و درشت انها .
بدتر اینکه هیچکس حال و روزگار او را درک نمی کند و نمیفهمد.
برای رسیدن به خیلی از خواسته هایش 50 - 60 سال دویده اما هنوز چشم به آینده دارد!!؟
باید به تنهایی با همه این مشکلات کنار بیاید همه منتظر او و متوقع از او هستند.
اگر بازنشسته شود ،
ماندن در خانه ، همان و اوقات تلخی های سرزنش کننده همان !!!
روزگارش ثبات اقتصادی ندارد .
و آیندهاش نيز هنووووووووز مبهم است !؟
اما دیگر بدنش طاقت ندارد
گاهی فشارش بالا میرود و گاهی پایین می آید ،
گاهی تپش قلب میگیرد ،
وگاهی بی حوصله ،
گاهی نفس نفس میزند ،
گاهی قند خونش بالا میرود گاهی قند خونش افت میکند
گاهی تنگی نفس میگیرد،
خلاصه ...... ، حتی جرأت نمیکند بگوید بابا عمری از من گذشته است!
نیم قرن و.... اندی ...
پنجاه شصت سالههاى این روزگار همانهایی هستند که در بلاتکلیفترین دوران این سرزمین رشد کرده اند ،
نسل سوخته ای که تمامی آزمون و خطاها ، روی آنها صورت گرفته ،
بدیهیترین تفریحات دوران نوجوانی و جوانی برای آنها جرم محسوب میشد ،
هر چیز خوبی برایش بد بود!
همه چیز گناه سنگینی بود
حتی خندیدن !
دلهره و ترس و نگرانی جزئی از وجودشان شده و با آن هابزرگ شده اند.
به جای لذت دوران جوانی
تیر و ترکش نصیبشان شده
و به جای نجوای عاشقانه های یار،
نفیر موحش آژیر خطر و سوت کر کننده خمپاره و بمب
او همه راه ها را رفته است
همه سدها را شکسته است
اما هنوز پشت درهای بسته ایستاده !
چون باید به دیگران کمک کند ،
تا قفل های واقعی و مصنوعی را بازکند.
آنها در بچه گی مطیع بودند و پر کار،
در هر صفی که فکر کنید ایستاده اند ،
این پنجاه شصت ساله های امروز در بزرگسالی نیز مطیع هستند ،
و آماده به کار!
همیشه منتظر سرابی به نام آینده بهتر بوده اند ،
توهّمی که نیامد و شاید هیچوقت هم نیاید !؟
پنجاه شصت ساله عزیز
قوی باش .......
همانا مانند منی و من دردت را میدانم چرا که حتی دیگر بجز خودمان کسی ما را نمیفهمد
اگر اعتباری هنوز باقی است نه به این خاطر که معتبری بلکه هنوز برای این میخواهند ترا که بفکرشان باشی و باشی تا بمانند
همیشه پایدار باشی هم نسل من که هنوز هم شاید اعتباری بدنیا داشته باشی
پس قوی باش و قدر همین را بدون....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در روزگاری نه چندان دور،
پنجاه شصت سالگی سن آرام و قرار بود.
سن آرامش و آسایش بود
سن نشستن و نتیجه یک عمر تلاش کردن،را دیدن بود...
عروس داری و پسرداری و نوه داری بود...
پنجاه شصت ساله ها جزو بزرگان فامیل و خانواده بودند و برای خودشان حرمت و احترام و برو و بیایی داشتند.
برای نوجوانان و جوانان فامیل الگو بودند .
اما امروز پنجاه شصت ساله های ایرانی وضع ديگرى دارند .
نه مانند پنجاه شصت ساله های جوامع سنتی و سالیان قبل احترام بزرگتری و ریش سفیدی دارند !
و نه همچون پنجاه شصت سالههای جوامع پیشرفته ثبات مالی و امنیت اجتماعی !
پنجاه شصت ساله امروز ایرانی هنوز دارد زبان خارجی یاد میگیرد تا بعد ببیند چه باید بکند! نگرانیهای یک آدم بیست ساله را دارد .
در روزگاری که فرزندانش ، خیلی برایش
تره خُرد نمیکنند ،
او باید حواسش به همه آنها باشد.
و باید مشکلات همه را سر و سامان بدهد .
و مشکلات خودش را نیز به تنهایی بدوش بکشد .
پنجاه شصت ساله امروز باید
به فکر تامین مسکن و شغل فرزندانش باشد و برآورده کردن کوهی از توقعات ریز و درشت انها .
بدتر اینکه هیچکس حال و روزگار او را درک نمی کند و نمیفهمد.
برای رسیدن به خیلی از خواسته هایش 50 - 60 سال دویده اما هنوز چشم به آینده دارد!!؟
باید به تنهایی با همه این مشکلات کنار بیاید همه منتظر او و متوقع از او هستند.
اگر بازنشسته شود ،
ماندن در خانه ، همان و اوقات تلخی های سرزنش کننده همان !!!
روزگارش ثبات اقتصادی ندارد .
و آیندهاش نيز هنووووووووز مبهم است !؟
اما دیگر بدنش طاقت ندارد
گاهی فشارش بالا میرود و گاهی پایین می آید ،
گاهی تپش قلب میگیرد ،
وگاهی بی حوصله ،
گاهی نفس نفس میزند ،
گاهی قند خونش بالا میرود گاهی قند خونش افت میکند
گاهی تنگی نفس میگیرد،
خلاصه ...... ، حتی جرأت نمیکند بگوید بابا عمری از من گذشته است!
نیم قرن و.... اندی ...
پنجاه شصت سالههاى این روزگار همانهایی هستند که در بلاتکلیفترین دوران این سرزمین رشد کرده اند ،
نسل سوخته ای که تمامی آزمون و خطاها ، روی آنها صورت گرفته ،
بدیهیترین تفریحات دوران نوجوانی و جوانی برای آنها جرم محسوب میشد ،
هر چیز خوبی برایش بد بود!
همه چیز گناه سنگینی بود
حتی خندیدن !
دلهره و ترس و نگرانی جزئی از وجودشان شده و با آن هابزرگ شده اند.
به جای لذت دوران جوانی
تیر و ترکش نصیبشان شده
و به جای نجوای عاشقانه های یار،
نفیر موحش آژیر خطر و سوت کر کننده خمپاره و بمب
او همه راه ها را رفته است
همه سدها را شکسته است
اما هنوز پشت درهای بسته ایستاده !
چون باید به دیگران کمک کند ،
تا قفل های واقعی و مصنوعی را بازکند.
آنها در بچه گی مطیع بودند و پر کار،
در هر صفی که فکر کنید ایستاده اند ،
این پنجاه شصت ساله های امروز در بزرگسالی نیز مطیع هستند ،
و آماده به کار!
همیشه منتظر سرابی به نام آینده بهتر بوده اند ،
توهّمی که نیامد و شاید هیچوقت هم نیاید !؟
پنجاه شصت ساله عزیز
قوی باش .......
همانا مانند منی و من دردت را میدانم چرا که حتی دیگر بجز خودمان کسی ما را نمیفهمد
اگر اعتباری هنوز باقی است نه به این خاطر که معتبری بلکه هنوز برای این میخواهند ترا که بفکرشان باشی و باشی تا بمانند
همیشه پایدار باشی هم نسل من که هنوز هم شاید اعتباری بدنیا داشته باشی
پس قوی باش و قدر همین را بدون....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت_الهام_21🤰
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و یکم
آقای تهرانی گفت از فردا هم اخراجی واینورا پیدات نشه،دختره ی پررو ،.به امثال شما یه کم که رو میدند از حد و حدود خودتون خارج میشید…وای خدااااا..من چیکار کردم؟؟؟از کار خودم بشدت پشیمون شدم..سرمو انداختم پایین و با مِن مِن گفتم:ببخشید،آخه خیلی ناراحت بودم.اصلا دوست ندارم اتفاقی برای بهنام بیفته…با اخم غلیظی گفت:اینجا خونه ی بابات نیست که مثل یابو داخل میشی.الان هم برو حسابداری ،،،زنگ میزنم تا باهات تسویه کنه…از لحن حرف زدن و برخوردش فهمیدم خیلی جدیه،.دیگه خودمو کوچیک نکردم و رفتم حسابداری…خانم حسابدار بعد از اینکه با من تسویه کرد اروم گفت:به خواستش نرسید و اخراجت کرد.نگران نباش عادتشه..متعجب و ناراحت ازش خداحافظی کردم و سریع از اون شرکت اومدم بیرون….وقتی داخل ماشین نشستم با خودم گفتم:خیلی عجیب و باور نکردنیه،…یعنی اقای تهرانی اون همه در مورد زندگی من تحقیق کرده بود فقط بخاطر سوء استفاده کردن؟خدایااابه تو پناه میبرم،دیگه بیکار شدم و برگشتم خونه..فکرم همش پیش بهنام بود،یه کم که گذشت با خودم تصمیم گرفتم فردا برم سرگوشی آب بدم بلکه خبری ازش
بگیرم...
طبق عادت صبح زود بیدار شدم،توی خونه که کار خاصی نداشتم آخه خونه ام وسایل زیادی نداشت و خودمم تنها بودم،وقتی حوصله ام سر رفت ،حاضر شدم و با ماشین زدم بیرون تا هم روزنامه بخرم و هم به مغازه ی بهنام سر بزنم…روزنامه خریدم و رفتم سمت مغازه،از دور دیدم که مغازه پلمپش بازه و شریک بهنام داخل مغازه است…همین که پیاده شدم و به سمت مغازه حرکت کردم یهو دیدم بهنام داره میاد..نتونستم خودم از دیدش پنهون کنم و منو دید..تا بهم نزدیک شد ،گفت:چی میخوای؟؟بهت که گفتم،چند وقت صبر کنی سکه رو میارم..از برخورد و لحن حرف زدنش بغضم گرفت و توی دلم گفتم:منو باش که نگران این اقا هستم…برای اینکه خیط و ضایع نشم ،گفتم:اگه تا یک هفته دیگه سکه رو ندی ،میرم به دادگاه اطلاع میدم…جوابمو نداد و رفت داخل مغازه…برای اینکه از کار بهنام سر در بیارم رفتم سراغ اون مغازه دار که دیروز داشت برام سخنرانی میکرد،وارد که شدم،اولش چند تا طلا قیمت گرفتم و بعدش گفتم:بالاخره چی شد؟مغازه رو پلمپ کردند؟؟
گفت:ازاد شد.انگار دوربین رو چک کردند و فهمیدند یکی از مشتریها چمدون رو اورده و گذاشته مغازه…..مثل اینکه اون یارو ،مشتریه هم در جریان محتویات چمدون نبوده،.خلاصه اینکه سریع یارو رو دستگیر و بهنام و شریکش ازاد شدند..نفس راحتی کشیدم و از مغازه دار خداحافظی و برگشتم سمت خونه،اون روز کلی روزنامه رو زیر و رو کردم و به شماره های زیادی زنگ زدم تا یه کار مناسب پیدا کنم…بالاخره به یه شماره زنگ زدم که دنبال پرستار میگشتند..یه خانم پیری بود که الزایمر داشت…ادرس گرفتم و رفتم تا از نزدیک با کارم آشنا بشم.وقتی رسیدم یکی از دخترای اون خانم پیر پیشش بود،.بعد از سلام و علیک دخترش شروع به صحبت کرد و گفت:والا ما پنج تا خواهر و برادریم اما به دلیل مشغله ی کاری و دوندگیهایی که برای زندگیمون داریم فرصت نمیکنیم از مادر عزیزتر از جونمون مراقبت کنیم..گفتم:مشکل مادرتون چیه؟گفت:خداروشکر هیچ مشکلی نداره و کل بدن سالمه،،فقط الزایمر داره و میترسیم تنهایی بلایی سر خودش بیاره یا از خونه بزنه بیرون و گم بشه…گفتم:خب وظیفه ی من توی این خونه چیه؟گفت:کارهای نظافت و پخت و پز با شماست و اینکه حواستون به مادرمون باشه،.به موقع داروشو بدی ،،،البته از پس کارهای شخصیش بر میاد…..
گفتم:باشه…گفت:خدا خیرت بده،.از همین الان میتونید بمونید؟گفتم:حتما،.
گفت:بخدا مدرسه ی دخترم جلسه داره و اگه نرم هم دخترم ناراحت میشه و هم به باباش میگه و شوهرمم باهام درگیری لفظی پیدا میکنه.باور کنید حاضرم کتکم بزنه ولی به مادرم توهین نکنه…با لبخند گفتم:من اینجا میمونم تا شما برگردید…گفت:بعد از ظهر ساعت پنج نوبت یکی از خواهرمه،.ایشون که رسیدند، شما میتونید تشریف ببرید،،راستی،.شبها هم میتونید،بمونید؟گفتم:اگه لازم باشه میمونم،گفت:با خواهرو برادرام صحبت میکنم و بهت خبر میدم،اما فکر نکنم برای شب راضی بشند..گفتم:هر جور که صلاحه….دخترِ، خانم بزرگ(خانم پیر)با عجله رفت که به کارش برسه،.خانم بزرگ خواب بود،.بلند شدم و کارهای نظافت رو انجام دادم و ناهار پختم و منتظر بیدار شدن خانم بزرگ شدم…ساعت از دو گذاشت اما خانم بزرگ بیدار نشد..نگران شدم و زنگ زدم به دخترش و گفتم:مادرتون هنوز بیدار نشده؟گفت:صبح قرص خواب بهش دادم،مجبور شدم،آخه میخواستم به جلسه ی مدرسه برسم،اگه میخواهید بیدارش کنید...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و یکم
آقای تهرانی گفت از فردا هم اخراجی واینورا پیدات نشه،دختره ی پررو ،.به امثال شما یه کم که رو میدند از حد و حدود خودتون خارج میشید…وای خدااااا..من چیکار کردم؟؟؟از کار خودم بشدت پشیمون شدم..سرمو انداختم پایین و با مِن مِن گفتم:ببخشید،آخه خیلی ناراحت بودم.اصلا دوست ندارم اتفاقی برای بهنام بیفته…با اخم غلیظی گفت:اینجا خونه ی بابات نیست که مثل یابو داخل میشی.الان هم برو حسابداری ،،،زنگ میزنم تا باهات تسویه کنه…از لحن حرف زدن و برخوردش فهمیدم خیلی جدیه،.دیگه خودمو کوچیک نکردم و رفتم حسابداری…خانم حسابدار بعد از اینکه با من تسویه کرد اروم گفت:به خواستش نرسید و اخراجت کرد.نگران نباش عادتشه..متعجب و ناراحت ازش خداحافظی کردم و سریع از اون شرکت اومدم بیرون….وقتی داخل ماشین نشستم با خودم گفتم:خیلی عجیب و باور نکردنیه،…یعنی اقای تهرانی اون همه در مورد زندگی من تحقیق کرده بود فقط بخاطر سوء استفاده کردن؟خدایااابه تو پناه میبرم،دیگه بیکار شدم و برگشتم خونه..فکرم همش پیش بهنام بود،یه کم که گذشت با خودم تصمیم گرفتم فردا برم سرگوشی آب بدم بلکه خبری ازش
بگیرم...
طبق عادت صبح زود بیدار شدم،توی خونه که کار خاصی نداشتم آخه خونه ام وسایل زیادی نداشت و خودمم تنها بودم،وقتی حوصله ام سر رفت ،حاضر شدم و با ماشین زدم بیرون تا هم روزنامه بخرم و هم به مغازه ی بهنام سر بزنم…روزنامه خریدم و رفتم سمت مغازه،از دور دیدم که مغازه پلمپش بازه و شریک بهنام داخل مغازه است…همین که پیاده شدم و به سمت مغازه حرکت کردم یهو دیدم بهنام داره میاد..نتونستم خودم از دیدش پنهون کنم و منو دید..تا بهم نزدیک شد ،گفت:چی میخوای؟؟بهت که گفتم،چند وقت صبر کنی سکه رو میارم..از برخورد و لحن حرف زدنش بغضم گرفت و توی دلم گفتم:منو باش که نگران این اقا هستم…برای اینکه خیط و ضایع نشم ،گفتم:اگه تا یک هفته دیگه سکه رو ندی ،میرم به دادگاه اطلاع میدم…جوابمو نداد و رفت داخل مغازه…برای اینکه از کار بهنام سر در بیارم رفتم سراغ اون مغازه دار که دیروز داشت برام سخنرانی میکرد،وارد که شدم،اولش چند تا طلا قیمت گرفتم و بعدش گفتم:بالاخره چی شد؟مغازه رو پلمپ کردند؟؟
گفت:ازاد شد.انگار دوربین رو چک کردند و فهمیدند یکی از مشتریها چمدون رو اورده و گذاشته مغازه…..مثل اینکه اون یارو ،مشتریه هم در جریان محتویات چمدون نبوده،.خلاصه اینکه سریع یارو رو دستگیر و بهنام و شریکش ازاد شدند..نفس راحتی کشیدم و از مغازه دار خداحافظی و برگشتم سمت خونه،اون روز کلی روزنامه رو زیر و رو کردم و به شماره های زیادی زنگ زدم تا یه کار مناسب پیدا کنم…بالاخره به یه شماره زنگ زدم که دنبال پرستار میگشتند..یه خانم پیری بود که الزایمر داشت…ادرس گرفتم و رفتم تا از نزدیک با کارم آشنا بشم.وقتی رسیدم یکی از دخترای اون خانم پیر پیشش بود،.بعد از سلام و علیک دخترش شروع به صحبت کرد و گفت:والا ما پنج تا خواهر و برادریم اما به دلیل مشغله ی کاری و دوندگیهایی که برای زندگیمون داریم فرصت نمیکنیم از مادر عزیزتر از جونمون مراقبت کنیم..گفتم:مشکل مادرتون چیه؟گفت:خداروشکر هیچ مشکلی نداره و کل بدن سالمه،،فقط الزایمر داره و میترسیم تنهایی بلایی سر خودش بیاره یا از خونه بزنه بیرون و گم بشه…گفتم:خب وظیفه ی من توی این خونه چیه؟گفت:کارهای نظافت و پخت و پز با شماست و اینکه حواستون به مادرمون باشه،.به موقع داروشو بدی ،،،البته از پس کارهای شخصیش بر میاد…..
گفتم:باشه…گفت:خدا خیرت بده،.از همین الان میتونید بمونید؟گفتم:حتما،.
گفت:بخدا مدرسه ی دخترم جلسه داره و اگه نرم هم دخترم ناراحت میشه و هم به باباش میگه و شوهرمم باهام درگیری لفظی پیدا میکنه.باور کنید حاضرم کتکم بزنه ولی به مادرم توهین نکنه…با لبخند گفتم:من اینجا میمونم تا شما برگردید…گفت:بعد از ظهر ساعت پنج نوبت یکی از خواهرمه،.ایشون که رسیدند، شما میتونید تشریف ببرید،،راستی،.شبها هم میتونید،بمونید؟گفتم:اگه لازم باشه میمونم،گفت:با خواهرو برادرام صحبت میکنم و بهت خبر میدم،اما فکر نکنم برای شب راضی بشند..گفتم:هر جور که صلاحه….دخترِ، خانم بزرگ(خانم پیر)با عجله رفت که به کارش برسه،.خانم بزرگ خواب بود،.بلند شدم و کارهای نظافت رو انجام دادم و ناهار پختم و منتظر بیدار شدن خانم بزرگ شدم…ساعت از دو گذاشت اما خانم بزرگ بیدار نشد..نگران شدم و زنگ زدم به دخترش و گفتم:مادرتون هنوز بیدار نشده؟گفت:صبح قرص خواب بهش دادم،مجبور شدم،آخه میخواستم به جلسه ی مدرسه برسم،اگه میخواهید بیدارش کنید...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_22
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و دوم
دخترش با خوشرویی تشکر کرد و گوشی رو قطع کردم. بلافاصله رفتم بالاسر خانم بزرگ و با مهربونی بیدارش کردم و گفتم:من پرستار جدید هستم.بیدار شید باهم ناهار بخوریم…با خوشحالی از جاش بلند شد و گفت:فهیمه تویی؟؟گفتم:فهیمه کیه؟؟گفت:دختر من….تویی دیگه؟؟با دلسوزی گفتم:فهیمه نیستم اما دخترت هستم.بریم ماکارونی بخوریم…مثل یه بچه خوشحالی کرد و با سرعت رفت سمت اشپزخونه و گفت:سفره کجاست؟الان اکبرخان هم میاد…متوجه شدم اسم همسر مرحومش اکبرخان هست،،گفتم:روی میز غذا نمیخوری؟با تشر گفت:نه…اکبرخان فقط روی زمین غذا میخوره…انگار خودش جای سفره رو میدونست و سریع برداشت و برگشت و گفت:پیش اون پشتی ها پهن کنیم…کمکش کردم و بلاخره با هزار دنگ و فنگ ناهار رو خوردیم….راس ساعت پنج در خونه باز و یکی دیگه از دختراش وارد شد و کلی از من تشکر کرد وگفت:میتونید تشریف ببرید.شبها خودمون میمونیم اما حتما راس ساعت ۷اینجا باشید تا منم بتونم به خونه و زندگیم برسم،گفتم:چشم…گفت:همینکه روزها خونه باشیم جای شکرش باقیه….از طرفی هر پنج روز یک بار نوبتمون میفته،اینطوری خیلی بهتر شد….
خداروشکر وسیله داشتم و اگه به تاریکی هم میخورد با خیال راحت میرفتم خونه…به این طریق شدم پرستار خانم بزرگ..یه روز که نوبت حمومش بود دختر بزرگش فهیمه گفت:میتونی مامان رو حموم ببری؟؟اگه اذیت میشی خودم ببرم؟..!!گفتم:میبرم…دوست دارم حقوقی که میگیرم حلال باشه…فهیمه گفت:حلاله حلاله..هم زندگی ماها به ارامش رسیده و هم خیالمون از مادرمون راحته چون خانمی به مهربونی شما پرستارشه…تا فهمیه رفت ،بسمت خانم بزرگ رفتم و از خواب بیدارش کردم.دلم میخواست در طول روز بیدار باشه تا هم من احساس تنهایی نکنم و هم شب راحت بخوابه و بچه هاش اذیت نشند…به خانم بزرگ گفتم:اول بریم حموم و دوش بگیریم بعدش صبحونه میخوریم….نون سنگک هم گرفتم….قبول کرد و داخل حموم شدیم.وقتی شروع کردم به شستن خانم بزرگ بنظرم اومد که بچه امو دارم میشورم..خانم بزرگ مثل یه بچه زیر دوش نشسته و سرشو انداخته بود پایین تا اب و کف توی چشمش نره…یه آن احساساتی شدم و بغلش گرفتم و بوسیدمش ،مثل بچه ی نداشتم..اون لحظه توی دلم گفتم:درسته که بچه نصیبم نشد اما نباید زندگیمو بخاطر بچه از بین میبردم…میتونستم تمام محبتمو نثار بهنام کنم و محکم بچسبم به زندگیم…..
از همون روز خانم بزرگ شد بچه ی من،مثل یه مادر بهش رسیدگی میکردم و زندگیم با عشق و علاقه سپری میشد…دو سال گذشت،بعد از دو سال که حسابی توی کار پرستاری جا افتادم وبا خانم بزرگ و بچه هاش دوست شدم ،قرار بر این شد که تا شب ساعت ۱۰بمونم و حقوقمو بیشتر کنند…قبول کردم،چون هم، زمان کمتری توی خونه تنها میشدم و هم پول بیشتری میگرفتم.در طی این دو سال یه سری وسایل و مایحتاج زندگیمو خریده بودم اما بیشتر درامدمو پس انداز میکردم تا در اینده به زندگیم سر و سامون بدم…با خانواده هم در ارتباط بودم و کم کم رفت و امدها شروع شد…بعضی وقتها مامان و بابارو دعوت میکردم وچند روز خونه ام میموندند..دو سال از طلاقم گذشته بود و به این نوع زندگی عادت کرده بودم.تا اینکه یه روز وقتی خونه ی خواهر بزرگم شام دور هم بودیم ،خواهرم منو کشید توی اتاق و گفت:الی..یه حرفی بزنم ناراحت نمیشی؟گفتم:چه حرفی؟بگوببینم،تاکید وار گفت:ناراحت نشی هااا..خواهرم با مِن مِن اما لب خندون گفت:یه خواستگار داری…متعجب نگاه کردم و گفتم:خواستگار..!گفت:اررره،گفتم:یعنی چی منو دیده و پسندیده؟گفت:نه نه.،هنوز که تورو ندیده..وقتی بیاد خواستگاری میبینه…
گفتم:اهاااا.یعنی یه مورد پیدا شده که قصد ازدواج داره و شما منو معرفی کردید،گفت:اررره ارررره ،توی همین مایه هااا…گفتم:کی هست حالا..!؟خواهرم برام توضیح داد که یه اقای حدود ۳۸ساله که مثل من جدا شده و از نظر مالی ،وضعیت متوسطی داره…منم داشتم ۳۳ساله میشدم و تنهایی ازارم میداد برای همین موافقت کردم تا یه جلسه توی خونه ی مامان اینا ببینمش،خواهرم خوشحال شد و با کِل کشیدن و هورا گفتن کل خانواده رو خبر دار کرد،،..خیلی خجالت کشیدم آخه شوهرخواهرام هم بودند…خلاصه قرار خواستگاری گذاشته شد و منم با بچه های خانم بزرگ هماهنگ کردم و اون روز مرخصی گرفتم و سرکار نرفتم…صبح روز خواستگاری وقتی بیدار شدم قبل از اینکه راهی خونه ی مامان بشم اول رفتم ارایشگاه و یه سر وسامانی به صورت و موهام دادم و بعدش بسمت خونه ی مامان اینا حرکت کردم…
#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت بیست و دوم
دخترش با خوشرویی تشکر کرد و گوشی رو قطع کردم. بلافاصله رفتم بالاسر خانم بزرگ و با مهربونی بیدارش کردم و گفتم:من پرستار جدید هستم.بیدار شید باهم ناهار بخوریم…با خوشحالی از جاش بلند شد و گفت:فهیمه تویی؟؟گفتم:فهیمه کیه؟؟گفت:دختر من….تویی دیگه؟؟با دلسوزی گفتم:فهیمه نیستم اما دخترت هستم.بریم ماکارونی بخوریم…مثل یه بچه خوشحالی کرد و با سرعت رفت سمت اشپزخونه و گفت:سفره کجاست؟الان اکبرخان هم میاد…متوجه شدم اسم همسر مرحومش اکبرخان هست،،گفتم:روی میز غذا نمیخوری؟با تشر گفت:نه…اکبرخان فقط روی زمین غذا میخوره…انگار خودش جای سفره رو میدونست و سریع برداشت و برگشت و گفت:پیش اون پشتی ها پهن کنیم…کمکش کردم و بلاخره با هزار دنگ و فنگ ناهار رو خوردیم….راس ساعت پنج در خونه باز و یکی دیگه از دختراش وارد شد و کلی از من تشکر کرد وگفت:میتونید تشریف ببرید.شبها خودمون میمونیم اما حتما راس ساعت ۷اینجا باشید تا منم بتونم به خونه و زندگیم برسم،گفتم:چشم…گفت:همینکه روزها خونه باشیم جای شکرش باقیه….از طرفی هر پنج روز یک بار نوبتمون میفته،اینطوری خیلی بهتر شد….
خداروشکر وسیله داشتم و اگه به تاریکی هم میخورد با خیال راحت میرفتم خونه…به این طریق شدم پرستار خانم بزرگ..یه روز که نوبت حمومش بود دختر بزرگش فهیمه گفت:میتونی مامان رو حموم ببری؟؟اگه اذیت میشی خودم ببرم؟..!!گفتم:میبرم…دوست دارم حقوقی که میگیرم حلال باشه…فهیمه گفت:حلاله حلاله..هم زندگی ماها به ارامش رسیده و هم خیالمون از مادرمون راحته چون خانمی به مهربونی شما پرستارشه…تا فهمیه رفت ،بسمت خانم بزرگ رفتم و از خواب بیدارش کردم.دلم میخواست در طول روز بیدار باشه تا هم من احساس تنهایی نکنم و هم شب راحت بخوابه و بچه هاش اذیت نشند…به خانم بزرگ گفتم:اول بریم حموم و دوش بگیریم بعدش صبحونه میخوریم….نون سنگک هم گرفتم….قبول کرد و داخل حموم شدیم.وقتی شروع کردم به شستن خانم بزرگ بنظرم اومد که بچه امو دارم میشورم..خانم بزرگ مثل یه بچه زیر دوش نشسته و سرشو انداخته بود پایین تا اب و کف توی چشمش نره…یه آن احساساتی شدم و بغلش گرفتم و بوسیدمش ،مثل بچه ی نداشتم..اون لحظه توی دلم گفتم:درسته که بچه نصیبم نشد اما نباید زندگیمو بخاطر بچه از بین میبردم…میتونستم تمام محبتمو نثار بهنام کنم و محکم بچسبم به زندگیم…..
از همون روز خانم بزرگ شد بچه ی من،مثل یه مادر بهش رسیدگی میکردم و زندگیم با عشق و علاقه سپری میشد…دو سال گذشت،بعد از دو سال که حسابی توی کار پرستاری جا افتادم وبا خانم بزرگ و بچه هاش دوست شدم ،قرار بر این شد که تا شب ساعت ۱۰بمونم و حقوقمو بیشتر کنند…قبول کردم،چون هم، زمان کمتری توی خونه تنها میشدم و هم پول بیشتری میگرفتم.در طی این دو سال یه سری وسایل و مایحتاج زندگیمو خریده بودم اما بیشتر درامدمو پس انداز میکردم تا در اینده به زندگیم سر و سامون بدم…با خانواده هم در ارتباط بودم و کم کم رفت و امدها شروع شد…بعضی وقتها مامان و بابارو دعوت میکردم وچند روز خونه ام میموندند..دو سال از طلاقم گذشته بود و به این نوع زندگی عادت کرده بودم.تا اینکه یه روز وقتی خونه ی خواهر بزرگم شام دور هم بودیم ،خواهرم منو کشید توی اتاق و گفت:الی..یه حرفی بزنم ناراحت نمیشی؟گفتم:چه حرفی؟بگوببینم،تاکید وار گفت:ناراحت نشی هااا..خواهرم با مِن مِن اما لب خندون گفت:یه خواستگار داری…متعجب نگاه کردم و گفتم:خواستگار..!گفت:اررره،گفتم:یعنی چی منو دیده و پسندیده؟گفت:نه نه.،هنوز که تورو ندیده..وقتی بیاد خواستگاری میبینه…
گفتم:اهاااا.یعنی یه مورد پیدا شده که قصد ازدواج داره و شما منو معرفی کردید،گفت:اررره ارررره ،توی همین مایه هااا…گفتم:کی هست حالا..!؟خواهرم برام توضیح داد که یه اقای حدود ۳۸ساله که مثل من جدا شده و از نظر مالی ،وضعیت متوسطی داره…منم داشتم ۳۳ساله میشدم و تنهایی ازارم میداد برای همین موافقت کردم تا یه جلسه توی خونه ی مامان اینا ببینمش،خواهرم خوشحال شد و با کِل کشیدن و هورا گفتن کل خانواده رو خبر دار کرد،،..خیلی خجالت کشیدم آخه شوهرخواهرام هم بودند…خلاصه قرار خواستگاری گذاشته شد و منم با بچه های خانم بزرگ هماهنگ کردم و اون روز مرخصی گرفتم و سرکار نرفتم…صبح روز خواستگاری وقتی بیدار شدم قبل از اینکه راهی خونه ی مامان بشم اول رفتم ارایشگاه و یه سر وسامانی به صورت و موهام دادم و بعدش بسمت خونه ی مامان اینا حرکت کردم…
#ادامه_دارد... (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودودو
مصطفی لبشو به دندون کشید و بعد از کمی مکث گفت باشه تلاشمو میکنم حالا که دیگه منو نمیخوای هیچوقت مزاحمت نمیشم،فقط اینو بدون که من توی تمام این سال ها بخاطر تو ازدواج نکردم،نمیدونم حس میکردم یه روز میای،یه روز پیدات میکنم،راست میگی ما قسمت هم نبودیم منکه هیچی ولی امیدوارم تو خوشبخت بشی……مصطفی اینارو گفت و بدون هیچ حرفی از حجره بیرون رفت،ناراحت شدم،دلم سوخت،شکستم،اما واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،ارش خودشو بدجوری توی قلب و روحم حک کرده بود……بعد از رفتن مصطفی اصغر خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه تا از ارش جدا بشم،میدونستم واسه خودم میگه اما نمیتونستم،نمیتونستم و نمیخواستم که بجز ارش به کس دیگه ای فکر کنم،شاید اگر بچه نداشتم اینجوری نبود اما وجود نریمان قضیه فرق میکرد،دوست نداشتم پسرم بدون پدر بزرگ بشه……خونه که رفتم نشستم و همه چیو واسه زری تعریف کردم انقد خوشحال شد که من تحت تاثیر قرار نگرفتم و حرفمو زدم که حد و حساب نداشت،میگفت خوشحالم که میبینم انقد ارش رو دوست داری و بخاطرش همه کار میکنی……..چند روزی گذشت و اتفاقات مربوط به مصطفی از ذهنم پاک نمیشد،نگاه خیس و غمگین آخرش واقعا ناراحتم میکرد…….زری سخت دنبال کار بود و واقعا پولمون داشت ته میکشید،حاجی هم ادم پول دوستی بود و اگر کرایه اش رو سر وقت نمیدادیم بیرونمون میکرد،بلاخره توسط یکی از همسایه ها تونست یه کار پیدا کنه و راضیشون کنه یه روز من برم و یه روز اون………کار زیاد سختی نبود،باید هرروز میرفتیم و از پیرزن پولداری که زمینگیر شده بود مراقبت میکردیم،روز اول قرار شد زری بره و من بچه ها رو نگه دارم،خونه ی پیرزن فاصله ی زیادی با ما داشت و پسر بزرگ ترش تقبل کرده بود که جدا از حقوق کرایه رو هم بهمون بده تا رفت و آمد برامون سخت نباشه…….منصور بزرگ شده بود و زری هیچ دل نگرانی بابتش نداشت من اما دلم آروم و قرار نداشت که از نریمان دور بشم،کارمون از صبح بود تا غروب و واقعا برام سخت بود بچه ی چند ماهه رو ساعت ها تنها بذارم،روز اولی که نوبت من بود و رفتم از دیدن شرایط پیرزن یکه خوردم،سنش بالا و کاملا از پا افتاده بود……حتی نمیتونست قاشق غذا رو توی دهنش بذاره و ما باید این کارو میکردیم،علاوه بر این کارهای خونه هم بود باید انجامشون میدادیم……..
دو سه ماهی گذشت و دیگه به کار جدید عادت کرده بودیم،اوایل خیلی اذیت شدم و گاهی گریه میکردم اما سعی کردم با شرایط کنار بیام و به سختی های زندگی عادت کنم،پیرزن که اسمش خاتون بود کلی به من عادت کرده بود و بدون اینکه حرفی باهام بزنه با نگاهش بهم نشون میداد که چقدر از دستم راضیه،گاهی که دلم میگرفت کنارش مینشستم و باهاش درد و دل میکردم،نه میتونست حرفی بزنه نه اینکه دستمو به گرمی فشار بده فقط با تمام وجود گوش میداد و با نگاه مهربونش باهام همدردی میکرد.....توی این مدت نه خبری از اصغر بود و نه مصطفی،چند باری که کرایه ی حاجی رو برده بودم اصغر چیز خاصی نگفته بود و منم روم نمیشد چیزی بپرسم،با خودم گفتم اگر شماره ای از آرش پیدا کرده بود خودش یجوری بهم اطلاع میداد و درست نیست چیزی بپرسم......حقوق من و زری کفاف خرجمون رو نمیداد و زندگیمون واقعا به سختی میگذشت،اگر هر کدوم کار جداگانه ای داشتیم خیلی بهتر بود اما خب با وجود بچه ها ممکن نبود
،نریمان آنقدر شبیه به آرش بود که گاهی با دیدنش چشم هام خیس میشد،برام عجیب بود که بعد از گذشت نزدیک به دوسال هنوز نتونسته بودم حتی برای لحظه ای ارش رو فراموش کنم،یک روز که نوبت من بود و داشتم از سر کار برمیگشتم استرس و دلشوره ی عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شده بود اما هرچه تلاش میکردم خودمو آروم کنم فایده ای نداشت و هر لحظه بدتر میشدم،توی حیاط که رسیدم چند لحظه ای روی پله ها نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم،عجیب میتپید.....در اتاقو که باز کردم زری سریع جلو پرید و گفت گل مرجان اصغر اومده بود گفت هرساعتی اومدی خونه بری حجره سراغش کار مهمی باهات داره........اینو که گفت انگار روح از تنم جدا شد،حتما ارش خبری شده،خدایا بهمون رحم کن،به پسرم که تا حالا آغوش پدرشو لمس نکرده رحم کن،یعنی میشه با ارش حرف بزنم و و صداشو بشنوم؟نمیدونم چه موقع بود هوا تاریک بود یا نه،اصلا نمیدونم چطور اون مسیر رو طی کردم،فقط میدونم با دیدن حجره دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد……از پشت شیشه مصطفی رو دیدم که روی یکی از صندلی ها روبروی اصغر نشسته بود و حرف میزد،دیگه مطمئن شدم که حتما خبری شده و قضیه مربوط به ارشه……با پاهایی لرزون قدم برداشتم و به در حجره رسیدم،همه ی مغازه ها بسته بود و فقط حجره باز بود،اصغر منو که دید از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد…….بدون اینکه سلام کنم گفتم از آرش خبر دارید نه؟نمیدونم چه اخلاقی بود که اینجور مواقع حتی اسم خودمو هم فراموش میکردم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودودو
مصطفی لبشو به دندون کشید و بعد از کمی مکث گفت باشه تلاشمو میکنم حالا که دیگه منو نمیخوای هیچوقت مزاحمت نمیشم،فقط اینو بدون که من توی تمام این سال ها بخاطر تو ازدواج نکردم،نمیدونم حس میکردم یه روز میای،یه روز پیدات میکنم،راست میگی ما قسمت هم نبودیم منکه هیچی ولی امیدوارم تو خوشبخت بشی……مصطفی اینارو گفت و بدون هیچ حرفی از حجره بیرون رفت،ناراحت شدم،دلم سوخت،شکستم،اما واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،ارش خودشو بدجوری توی قلب و روحم حک کرده بود……بعد از رفتن مصطفی اصغر خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه تا از ارش جدا بشم،میدونستم واسه خودم میگه اما نمیتونستم،نمیتونستم و نمیخواستم که بجز ارش به کس دیگه ای فکر کنم،شاید اگر بچه نداشتم اینجوری نبود اما وجود نریمان قضیه فرق میکرد،دوست نداشتم پسرم بدون پدر بزرگ بشه……خونه که رفتم نشستم و همه چیو واسه زری تعریف کردم انقد خوشحال شد که من تحت تاثیر قرار نگرفتم و حرفمو زدم که حد و حساب نداشت،میگفت خوشحالم که میبینم انقد ارش رو دوست داری و بخاطرش همه کار میکنی……..چند روزی گذشت و اتفاقات مربوط به مصطفی از ذهنم پاک نمیشد،نگاه خیس و غمگین آخرش واقعا ناراحتم میکرد…….زری سخت دنبال کار بود و واقعا پولمون داشت ته میکشید،حاجی هم ادم پول دوستی بود و اگر کرایه اش رو سر وقت نمیدادیم بیرونمون میکرد،بلاخره توسط یکی از همسایه ها تونست یه کار پیدا کنه و راضیشون کنه یه روز من برم و یه روز اون………کار زیاد سختی نبود،باید هرروز میرفتیم و از پیرزن پولداری که زمینگیر شده بود مراقبت میکردیم،روز اول قرار شد زری بره و من بچه ها رو نگه دارم،خونه ی پیرزن فاصله ی زیادی با ما داشت و پسر بزرگ ترش تقبل کرده بود که جدا از حقوق کرایه رو هم بهمون بده تا رفت و آمد برامون سخت نباشه…….منصور بزرگ شده بود و زری هیچ دل نگرانی بابتش نداشت من اما دلم آروم و قرار نداشت که از نریمان دور بشم،کارمون از صبح بود تا غروب و واقعا برام سخت بود بچه ی چند ماهه رو ساعت ها تنها بذارم،روز اولی که نوبت من بود و رفتم از دیدن شرایط پیرزن یکه خوردم،سنش بالا و کاملا از پا افتاده بود……حتی نمیتونست قاشق غذا رو توی دهنش بذاره و ما باید این کارو میکردیم،علاوه بر این کارهای خونه هم بود باید انجامشون میدادیم……..
دو سه ماهی گذشت و دیگه به کار جدید عادت کرده بودیم،اوایل خیلی اذیت شدم و گاهی گریه میکردم اما سعی کردم با شرایط کنار بیام و به سختی های زندگی عادت کنم،پیرزن که اسمش خاتون بود کلی به من عادت کرده بود و بدون اینکه حرفی باهام بزنه با نگاهش بهم نشون میداد که چقدر از دستم راضیه،گاهی که دلم میگرفت کنارش مینشستم و باهاش درد و دل میکردم،نه میتونست حرفی بزنه نه اینکه دستمو به گرمی فشار بده فقط با تمام وجود گوش میداد و با نگاه مهربونش باهام همدردی میکرد.....توی این مدت نه خبری از اصغر بود و نه مصطفی،چند باری که کرایه ی حاجی رو برده بودم اصغر چیز خاصی نگفته بود و منم روم نمیشد چیزی بپرسم،با خودم گفتم اگر شماره ای از آرش پیدا کرده بود خودش یجوری بهم اطلاع میداد و درست نیست چیزی بپرسم......حقوق من و زری کفاف خرجمون رو نمیداد و زندگیمون واقعا به سختی میگذشت،اگر هر کدوم کار جداگانه ای داشتیم خیلی بهتر بود اما خب با وجود بچه ها ممکن نبود
،نریمان آنقدر شبیه به آرش بود که گاهی با دیدنش چشم هام خیس میشد،برام عجیب بود که بعد از گذشت نزدیک به دوسال هنوز نتونسته بودم حتی برای لحظه ای ارش رو فراموش کنم،یک روز که نوبت من بود و داشتم از سر کار برمیگشتم استرس و دلشوره ی عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شده بود اما هرچه تلاش میکردم خودمو آروم کنم فایده ای نداشت و هر لحظه بدتر میشدم،توی حیاط که رسیدم چند لحظه ای روی پله ها نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم،عجیب میتپید.....در اتاقو که باز کردم زری سریع جلو پرید و گفت گل مرجان اصغر اومده بود گفت هرساعتی اومدی خونه بری حجره سراغش کار مهمی باهات داره........اینو که گفت انگار روح از تنم جدا شد،حتما ارش خبری شده،خدایا بهمون رحم کن،به پسرم که تا حالا آغوش پدرشو لمس نکرده رحم کن،یعنی میشه با ارش حرف بزنم و و صداشو بشنوم؟نمیدونم چه موقع بود هوا تاریک بود یا نه،اصلا نمیدونم چطور اون مسیر رو طی کردم،فقط میدونم با دیدن حجره دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد……از پشت شیشه مصطفی رو دیدم که روی یکی از صندلی ها روبروی اصغر نشسته بود و حرف میزد،دیگه مطمئن شدم که حتما خبری شده و قضیه مربوط به ارشه……با پاهایی لرزون قدم برداشتم و به در حجره رسیدم،همه ی مغازه ها بسته بود و فقط حجره باز بود،اصغر منو که دید از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد…….بدون اینکه سلام کنم گفتم از آرش خبر دارید نه؟نمیدونم چه اخلاقی بود که اینجور مواقع حتی اسم خودمو هم فراموش میکردم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوسه
اصغر برعکس من سلام کرد و گفت بیا بشین مصطفی خودش همه چیزو واست میگه،الان یه لیوان آب هم برات میارم معلومه از خونه تا اینجا دویدی......اصغر رفت و من روبه روی مصطفی نشستم،نگاه من فقط دنبال خبری از ارش بود و نگاه اون پر از حسرت و عشق......مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت توی این چند ماه خداروشاهد میگیرم که تمام تلاشمو کردم تا بتونم خبری از شوهرت بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه گفتی نمیدونه بچه داره،ولی خب هرچی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میگشتم تا اینکه چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یکی از دوستانم که وکیل خانواده ی وثوقه روبرو شدم،وقتی راجع به ارش پرسیدم اول چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد چون فکر میکرد منهم پیگیر پرونده ی آرش هستم اما کمی که گذشت چون بهش اعتماد کامل داشتم قضیه ی تورو بهش گفتم و ازش خواهش کردم کمکم کنه.......
تا اینجای حرفای مصطفی صدبار مردم و زنده شدم،دلم میخواست تو حرفش بپرم و بگم فقط بگو خبری از ارش داری یانه،مصطفی دوباره گفت به گفته ی دوستم آرش الان کاناداست و بجز مادرش کسی نمیدونه کجای کانادا زندگی میکنه،مادرش چون از تلفن خونه و محل کارش نمیتونسته با ارش تماس بگیره چند باری با دوست من خونه ی خواهرش رفته و با ارش تلفنی صحبت کرده و حتی دوست من چندباری با آرش راجع به کارهای مربوط به پرونده اش صحبت کرده.......از شنیدن اینکه آرش صحیح و سالمه و اتفاقی براش نیفتاده اشک اومد توی چشم هام و زدم زیر گریه........با گریه گفتم توروخدا فقط بگو میتونم باهاش حرف بزنم؟تونستی شماره ای ازش پیدا کنی؟مصطفی نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت آره شمارشو پیدا کردم اما باید از جایی باهاش تماس بگیری که هیچ اشنایی یا نسبت فامیلی باهاش نداشته باشن،اصغر که تازه لیوان آب رو برام آورده بود گفت خونه ی ما تلفن داره بیاین بریم اونجا بجز مادرم هم کسی خونمون نیست........مصطفی به من اشاره ای کرد و گفت اگه ایشون بیاد منم حرفی ندارم،بدون اینکه حتی ثانیه ای درنگ کنم سریع گفتم من آماده ام بریم،اصغر سریع کرکره های حجره رو پایین کشید و هر سه باهم حرکت کردیم........باورم نمیشد به زودی صدای ارش رو میشنوم،خدایا شکرت،خدایاشکرت که صدامو شنیدی.......
توی ماشین مصطفی که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،باورم نمیشد بعداز دوسال سختی و تحمل دوری دارم به ارش نزدیک میشم،نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما ماشین که از حرکت ایستاد فهمیدم به مقصد رسیدیم،هوا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود،مصطفی رو به اصغر گفت باز این بچه نیاد خط بکشه رو ماشین،اصغر خندید و گفت نترس اونبار جوری گوششو کشیدم و پس گردنی زدمش که ماشین تورو ببینه فرار میکنه.......کوچه ی تقریبا باریک و ترسناکی بود و خونه ها توی تاریکی مطلق بودن….اصغر کلید خونه رو از توی جیبش دراورد و توی قفل در انداخت،در که باز شد با صدای بلند یااللهی گفت و شروع کرد به صدا زدن مادرش،طولی نکشید که زن تقریبا جوونی از توی خونه بیرون اومد و با دیدن ما چادر توی کمرش رو باز کرد و روی سرش انداخت،اصغر جلوتر از ما حرکت کرد و رو به مادرش گفت برات مهمون اوردم ننه طوبی،شامت که حاضره؟ننه طوبی خندون بهمون نزدیک شد و با لحجه ی زیبایی گفت الهی قربان خودتو مهمان هات برم ننه،اره حاضره اتفاقا دمپختک درست کردم با ترشی قدمتون روی تخم چشم هام،به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم،ننه طوبی دستمو به گرمی فشرد و گفت ای ماشالله بهت ننه عین قرص ماه میمونی که،اشاره ای به مصطفی کرد و گفت خوشبخت بشین ننه اقاتونه؟ تا دهن باز کردم چیزی بگم اصغر سریع وسط پرید و گفت ننه زشته مهمونا رو تو حیاط نگه داشتی ،ما میریم تو اتاق مهمون یه تلفن مهم داریم تا تو سفره ی شام رو آماده کنی مام اومدیم.....ننه طوبی ای به چشمی گفت و زودتر از ما به سمت خونه حرکت کرد،هر قدمی که برمیداشتم انگار جون از بدنم میرفت،گوشی تلفن رو که توی دستم گرفتم نفس کم اوردم،انگار اکسیژن بهم نمیرسید،صدای بوق توی اتاق طنین انداز شده بود،هر لحظه منتظر بودم صدای ارش توی گوشی بپیچه و از خود بی خود بشم اما نه،تماس قطع شد و هیچکس جواب نداد..........ناامید به مصطفی نگاه کردم و با صدای بغض الودی گفتم کسی جواب نداد،مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟مصطفی نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت اره مطمئنم درست بود بده یک بار دیگه زنگ بزنم........یکبار تبدیل به ده بار شد و همه ی تماس ها بدون جواب موند،ننه طوبی سفره ی شام رو پهن کرده بود و داشت اصغر رو صدا میکرد،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه ،شاید خوابه …….
،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه،شاید خوابه،بعداز شام دوباره میایم زنگ میزنیم بهت قول میدم جواب میده چون دوستم میگفت همین چند روز پیش باهاش حرف زده.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوسه
اصغر برعکس من سلام کرد و گفت بیا بشین مصطفی خودش همه چیزو واست میگه،الان یه لیوان آب هم برات میارم معلومه از خونه تا اینجا دویدی......اصغر رفت و من روبه روی مصطفی نشستم،نگاه من فقط دنبال خبری از ارش بود و نگاه اون پر از حسرت و عشق......مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت توی این چند ماه خداروشاهد میگیرم که تمام تلاشمو کردم تا بتونم خبری از شوهرت بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه گفتی نمیدونه بچه داره،ولی خب هرچی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میگشتم تا اینکه چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یکی از دوستانم که وکیل خانواده ی وثوقه روبرو شدم،وقتی راجع به ارش پرسیدم اول چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد چون فکر میکرد منهم پیگیر پرونده ی آرش هستم اما کمی که گذشت چون بهش اعتماد کامل داشتم قضیه ی تورو بهش گفتم و ازش خواهش کردم کمکم کنه.......
تا اینجای حرفای مصطفی صدبار مردم و زنده شدم،دلم میخواست تو حرفش بپرم و بگم فقط بگو خبری از ارش داری یانه،مصطفی دوباره گفت به گفته ی دوستم آرش الان کاناداست و بجز مادرش کسی نمیدونه کجای کانادا زندگی میکنه،مادرش چون از تلفن خونه و محل کارش نمیتونسته با ارش تماس بگیره چند باری با دوست من خونه ی خواهرش رفته و با ارش تلفنی صحبت کرده و حتی دوست من چندباری با آرش راجع به کارهای مربوط به پرونده اش صحبت کرده.......از شنیدن اینکه آرش صحیح و سالمه و اتفاقی براش نیفتاده اشک اومد توی چشم هام و زدم زیر گریه........با گریه گفتم توروخدا فقط بگو میتونم باهاش حرف بزنم؟تونستی شماره ای ازش پیدا کنی؟مصطفی نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت آره شمارشو پیدا کردم اما باید از جایی باهاش تماس بگیری که هیچ اشنایی یا نسبت فامیلی باهاش نداشته باشن،اصغر که تازه لیوان آب رو برام آورده بود گفت خونه ی ما تلفن داره بیاین بریم اونجا بجز مادرم هم کسی خونمون نیست........مصطفی به من اشاره ای کرد و گفت اگه ایشون بیاد منم حرفی ندارم،بدون اینکه حتی ثانیه ای درنگ کنم سریع گفتم من آماده ام بریم،اصغر سریع کرکره های حجره رو پایین کشید و هر سه باهم حرکت کردیم........باورم نمیشد به زودی صدای ارش رو میشنوم،خدایا شکرت،خدایاشکرت که صدامو شنیدی.......
توی ماشین مصطفی که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،باورم نمیشد بعداز دوسال سختی و تحمل دوری دارم به ارش نزدیک میشم،نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما ماشین که از حرکت ایستاد فهمیدم به مقصد رسیدیم،هوا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود،مصطفی رو به اصغر گفت باز این بچه نیاد خط بکشه رو ماشین،اصغر خندید و گفت نترس اونبار جوری گوششو کشیدم و پس گردنی زدمش که ماشین تورو ببینه فرار میکنه.......کوچه ی تقریبا باریک و ترسناکی بود و خونه ها توی تاریکی مطلق بودن….اصغر کلید خونه رو از توی جیبش دراورد و توی قفل در انداخت،در که باز شد با صدای بلند یااللهی گفت و شروع کرد به صدا زدن مادرش،طولی نکشید که زن تقریبا جوونی از توی خونه بیرون اومد و با دیدن ما چادر توی کمرش رو باز کرد و روی سرش انداخت،اصغر جلوتر از ما حرکت کرد و رو به مادرش گفت برات مهمون اوردم ننه طوبی،شامت که حاضره؟ننه طوبی خندون بهمون نزدیک شد و با لحجه ی زیبایی گفت الهی قربان خودتو مهمان هات برم ننه،اره حاضره اتفاقا دمپختک درست کردم با ترشی قدمتون روی تخم چشم هام،به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم،ننه طوبی دستمو به گرمی فشرد و گفت ای ماشالله بهت ننه عین قرص ماه میمونی که،اشاره ای به مصطفی کرد و گفت خوشبخت بشین ننه اقاتونه؟ تا دهن باز کردم چیزی بگم اصغر سریع وسط پرید و گفت ننه زشته مهمونا رو تو حیاط نگه داشتی ،ما میریم تو اتاق مهمون یه تلفن مهم داریم تا تو سفره ی شام رو آماده کنی مام اومدیم.....ننه طوبی ای به چشمی گفت و زودتر از ما به سمت خونه حرکت کرد،هر قدمی که برمیداشتم انگار جون از بدنم میرفت،گوشی تلفن رو که توی دستم گرفتم نفس کم اوردم،انگار اکسیژن بهم نمیرسید،صدای بوق توی اتاق طنین انداز شده بود،هر لحظه منتظر بودم صدای ارش توی گوشی بپیچه و از خود بی خود بشم اما نه،تماس قطع شد و هیچکس جواب نداد..........ناامید به مصطفی نگاه کردم و با صدای بغض الودی گفتم کسی جواب نداد،مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟مصطفی نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت اره مطمئنم درست بود بده یک بار دیگه زنگ بزنم........یکبار تبدیل به ده بار شد و همه ی تماس ها بدون جواب موند،ننه طوبی سفره ی شام رو پهن کرده بود و داشت اصغر رو صدا میکرد،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه ،شاید خوابه …….
،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه،شاید خوابه،بعداز شام دوباره میایم زنگ میزنیم بهت قول میدم جواب میده چون دوستم میگفت همین چند روز پیش باهاش حرف زده.......الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوچهار
به اصرار اصغر و مصطفی بلند شدم و دنباشون راه افتادم،باید شماره رو از مصطفی بگیرم،هرروز میام و انقد بهش زنگ میزنم تا جواب بده........سر سفره ی شام اصلا اشتها نداشتم و فقط چند قاشق اونهم به اصرار طوبی خانم از گلوم پایین رفت،سفره که جمع شد دوباره بلند شدم و از مصطفی خواهش کردم برام شماره بگیره،دوست نداشتم با ناامیدی شب رو صبح کنم،هرچه تعداد تماس های بدون پاسخ بیشتر میشد گریه های منهم شدیدتر میشد،بلاخره مصطفی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت فایده ای نداره گل مرجان جواب نمیده شاید بدموقع داریم زنگ میزنیم،بیا بریم خونه فردا زودتر میایم،از سر ناچاری باشه ای گفتم و تا خواستیم بلند شیم اصغر با سینی چای وارد اتاق شد،به زور کمی از چای خوردم و بدون اینکه حواسم به صحبت های اصغر و مصطفی باشه توی فکر و خیالات خودم غرق شدم،با چه ذوق و امیدی اومده بودم و حالا با چه حال و روزی داشتم برمیگشتم........مصطفی که عزم رفتن کرد با التماس نگاهی بهش کردم و گفتم میشه خواهش کنم فقط یکبار دیگه برام شماره بگیری؟بخدا قول میدم دفعه ی اخر باشه،مصطفی پوفی کرد و دوباره کاغذ رو از توی جیبش دراورد،شماره رو که گرفت با دست هایی لرزون گوشی رو از دستش گرفتم،بازهم فقط صدای بوق به گوشم خورد و همینکه منتظر قطع تماس بودم صدای خواب الودی توی گوشم پیچید که بی اختیار گوشی از دستم افتاد.........باورم نمیشد بعد از دو سال صداشو شنیدم،الو الو گفتن های ارش توی اتاق پخش شده بود و مصطفی دوباره گوشی رو توی دستم گذاشت،بغض توی گلومو قورت دادم و با صدای خفه ای گفتم ارش........سکوت بود و سکوت،ارش با لکنت گفت شما؟میدونستم صدام انقد ضعیف و بی جون بود که توی شک افتاده بود،تمام قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم منم آرش،گل مرجان........حالا نوبت اون بود که سکوت کنه انگار باورش نمیشد،صدای گریشو که شنیدم منم دوباره گریه ام گرفت،ارش با صدای گرفته ای گفت واقعا خودتی مرجان؟باورم نمیشه بخدا اگر بدونی توی این دوسال چقدر منتظر بودم خبری ازت بشه،چرا به پیغام هایی که برات میفرستادم جواب نمیدادی ها؟
با تعجب گفتم کدوم پیغام ها؟به کی پیغام فرستادی حتما مادرت؟ارش گفت نه به شهریار،مرتب با اون در ارتباط بودم،بارها ازش خواستم شماره تماسم رو بهت بده تا بهم زنگ بزنی اما میگفت مرجان میگه من دیگه با ارش کاری ندارم،با شنیدن حرف های ارش انقدر عصبانی شدم که غریدم دروغ میگه اون آدم،اگر بدونی چقدر التماسش کردم فقط یه خبر از تو بهم بده،آخرین بار چندتا عکس نشونم داد و گفت تو نامزد کردی و به زودی هم قراره عروسی کنی…ارش با خشم گفت چی؟من نامزد کردم؟شهریار این چرندیاتو بهت گفته؟مرجان ازت خواهش میکنم این حرف هارو باور نکن بجون خودت که عزیز ترین ادم زندگیمی من تمام این دوسال رو با زجر و عذاب زندگی کردم،فکر اینکه تو کجایی و چکار میکنی دیوونم میکرد،مرجان ازت خواهش میکنم بیا اینجا،یجوری خودتو برسون چون من نمیتونم بیام اگه بیام برای همیشه از هم جدامون میکنن چون قطعا اعدامم میکنن......ارش حرف میزد اما من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور قضیه ی نریمان رو بهش بگم از طرفی میدونستم اگه بفهمه اذیت میشه و اونجا بهش سخت میگذره و از طرف دیگه اگر میفهمید دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست از هم جدامون کنه،با صدای خفه ای توی حرف ارش پریدم و گفتم ارش.....با لحنی پر از عشق و محبت گفت جانم مرجان،ارزوم بود یکبار فقط یکبار دیگه صداتو بشنوم که اینجوری اسممو صدا میزنی،اشک هام روی صورتم ریخت و با لحن خش داری گفتم یه چیزی هست که باید حتما بدونی،میدونم بعد از شنیدنش ناراحت میشی و تحمل این دوری برات سخت تر میشه اما چاره ای نیست باید بگم،ارش با ترس گفت چی شده مرجان چه اتفاقی افتاده؟کمی سکوت کردم و گفتم یادته ارزوت بود یه پسر داشته باشیم؟میگفتی اسمشو میذاریم نریمان؟ارش نریمان دیگه داره یک سالش میشه،درست چند روز بعد از اینکه تو رفتی من فهمیدم حامله ام،نشد که بهت بگم.....صدای فریادهای ارش از پشت تلفن حالم رو بدتر میکرد،داد میزد و میگفت یعنی پسرم یک سالشه و من حالا باید بفهمم؟مرجان یه روزی انتقام این روزها رو از تمام ادم های که باعث و بانی این اتفاقات بودن میگیرم،از هرچی بگذرم از پسرم نمیگذرم.......ارش میگفت و من فقط با گریه گوش میدادم،قرار شد هر چند وقت یک بار بهش زنگ بزنم و دیگه از هم جدا نشیم…….وقتی راجع به نریمان صحبت میکردم گریه میکرد و بهش قول دادم دفعه ی بعد با خودم ببرمش تا حتی شده صدای گریه اش رو هم بشنوه.....گوشی رو که قطع کردم مصطفی با اخم هایی در هم گره خورده از جا بلند شد و عزم رفتن کرد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،اگر اون نبود من هیچ جوری نمیتونستم با آرش صحبت کنم......
ادامه,داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوچهار
به اصرار اصغر و مصطفی بلند شدم و دنباشون راه افتادم،باید شماره رو از مصطفی بگیرم،هرروز میام و انقد بهش زنگ میزنم تا جواب بده........سر سفره ی شام اصلا اشتها نداشتم و فقط چند قاشق اونهم به اصرار طوبی خانم از گلوم پایین رفت،سفره که جمع شد دوباره بلند شدم و از مصطفی خواهش کردم برام شماره بگیره،دوست نداشتم با ناامیدی شب رو صبح کنم،هرچه تعداد تماس های بدون پاسخ بیشتر میشد گریه های منهم شدیدتر میشد،بلاخره مصطفی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت فایده ای نداره گل مرجان جواب نمیده شاید بدموقع داریم زنگ میزنیم،بیا بریم خونه فردا زودتر میایم،از سر ناچاری باشه ای گفتم و تا خواستیم بلند شیم اصغر با سینی چای وارد اتاق شد،به زور کمی از چای خوردم و بدون اینکه حواسم به صحبت های اصغر و مصطفی باشه توی فکر و خیالات خودم غرق شدم،با چه ذوق و امیدی اومده بودم و حالا با چه حال و روزی داشتم برمیگشتم........مصطفی که عزم رفتن کرد با التماس نگاهی بهش کردم و گفتم میشه خواهش کنم فقط یکبار دیگه برام شماره بگیری؟بخدا قول میدم دفعه ی اخر باشه،مصطفی پوفی کرد و دوباره کاغذ رو از توی جیبش دراورد،شماره رو که گرفت با دست هایی لرزون گوشی رو از دستش گرفتم،بازهم فقط صدای بوق به گوشم خورد و همینکه منتظر قطع تماس بودم صدای خواب الودی توی گوشم پیچید که بی اختیار گوشی از دستم افتاد.........باورم نمیشد بعد از دو سال صداشو شنیدم،الو الو گفتن های ارش توی اتاق پخش شده بود و مصطفی دوباره گوشی رو توی دستم گذاشت،بغض توی گلومو قورت دادم و با صدای خفه ای گفتم ارش........سکوت بود و سکوت،ارش با لکنت گفت شما؟میدونستم صدام انقد ضعیف و بی جون بود که توی شک افتاده بود،تمام قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم منم آرش،گل مرجان........حالا نوبت اون بود که سکوت کنه انگار باورش نمیشد،صدای گریشو که شنیدم منم دوباره گریه ام گرفت،ارش با صدای گرفته ای گفت واقعا خودتی مرجان؟باورم نمیشه بخدا اگر بدونی توی این دوسال چقدر منتظر بودم خبری ازت بشه،چرا به پیغام هایی که برات میفرستادم جواب نمیدادی ها؟
با تعجب گفتم کدوم پیغام ها؟به کی پیغام فرستادی حتما مادرت؟ارش گفت نه به شهریار،مرتب با اون در ارتباط بودم،بارها ازش خواستم شماره تماسم رو بهت بده تا بهم زنگ بزنی اما میگفت مرجان میگه من دیگه با ارش کاری ندارم،با شنیدن حرف های ارش انقدر عصبانی شدم که غریدم دروغ میگه اون آدم،اگر بدونی چقدر التماسش کردم فقط یه خبر از تو بهم بده،آخرین بار چندتا عکس نشونم داد و گفت تو نامزد کردی و به زودی هم قراره عروسی کنی…ارش با خشم گفت چی؟من نامزد کردم؟شهریار این چرندیاتو بهت گفته؟مرجان ازت خواهش میکنم این حرف هارو باور نکن بجون خودت که عزیز ترین ادم زندگیمی من تمام این دوسال رو با زجر و عذاب زندگی کردم،فکر اینکه تو کجایی و چکار میکنی دیوونم میکرد،مرجان ازت خواهش میکنم بیا اینجا،یجوری خودتو برسون چون من نمیتونم بیام اگه بیام برای همیشه از هم جدامون میکنن چون قطعا اعدامم میکنن......ارش حرف میزد اما من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور قضیه ی نریمان رو بهش بگم از طرفی میدونستم اگه بفهمه اذیت میشه و اونجا بهش سخت میگذره و از طرف دیگه اگر میفهمید دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست از هم جدامون کنه،با صدای خفه ای توی حرف ارش پریدم و گفتم ارش.....با لحنی پر از عشق و محبت گفت جانم مرجان،ارزوم بود یکبار فقط یکبار دیگه صداتو بشنوم که اینجوری اسممو صدا میزنی،اشک هام روی صورتم ریخت و با لحن خش داری گفتم یه چیزی هست که باید حتما بدونی،میدونم بعد از شنیدنش ناراحت میشی و تحمل این دوری برات سخت تر میشه اما چاره ای نیست باید بگم،ارش با ترس گفت چی شده مرجان چه اتفاقی افتاده؟کمی سکوت کردم و گفتم یادته ارزوت بود یه پسر داشته باشیم؟میگفتی اسمشو میذاریم نریمان؟ارش نریمان دیگه داره یک سالش میشه،درست چند روز بعد از اینکه تو رفتی من فهمیدم حامله ام،نشد که بهت بگم.....صدای فریادهای ارش از پشت تلفن حالم رو بدتر میکرد،داد میزد و میگفت یعنی پسرم یک سالشه و من حالا باید بفهمم؟مرجان یه روزی انتقام این روزها رو از تمام ادم های که باعث و بانی این اتفاقات بودن میگیرم،از هرچی بگذرم از پسرم نمیگذرم.......ارش میگفت و من فقط با گریه گوش میدادم،قرار شد هر چند وقت یک بار بهش زنگ بزنم و دیگه از هم جدا نشیم…….وقتی راجع به نریمان صحبت میکردم گریه میکرد و بهش قول دادم دفعه ی بعد با خودم ببرمش تا حتی شده صدای گریه اش رو هم بشنوه.....گوشی رو که قطع کردم مصطفی با اخم هایی در هم گره خورده از جا بلند شد و عزم رفتن کرد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،اگر اون نبود من هیچ جوری نمیتونستم با آرش صحبت کنم......
ادامه,داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
سالها پیش در فامیل ما خانمی از دنیا رفت. پسر کوچکی داشت بسیار وابسته به مادر.
و پسر هنوز از رفتن مادر مطلع نشده بود.
همه که برای تشییع و خاکسپاری میرفتند، من موندم پیش پسر و شروع کردم به سرگرم کردن اون بچه با تنها کاری که بلد بودم؛ «نقاشی»!
روزهای بعد که بقیه هم کمی حال عادیتری داشتند، لابد به روشی که مناسب بوده کودک رو آماده کردند و مرگ مادر رو بهش اطلاع دادند.
•••
من هنوز هم در برابر غم دیگران همونقدر ناتوانم که اون روز بودم.
کاش این توانو داشتم که دستی به سر بقیه بکشم و هر چی غم و ناراحتیه ازشون دور کنم...
ولی فقط نقاشی کردن بلدم و دعا کردن برای دیگران...
فقط همین ازم برمیاد.
هموطن عزیزم... ببخش که من مثل بقیه نمیتونم با تو همدردی کنم.
ببخش که من اشکم رو برای فقط خودم نگه میدارم و غمم رو روی کوه غمهای تو اضافه نمیکنم.
دوست دارم خوشحال ببینمت... دوست دارم شاد باشی...
ولی من فقط نقاشی بلدم...
کاش بتونم با همین یه مشت خط خطی، غمی رو از دلت دور کنم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و پسر هنوز از رفتن مادر مطلع نشده بود.
همه که برای تشییع و خاکسپاری میرفتند، من موندم پیش پسر و شروع کردم به سرگرم کردن اون بچه با تنها کاری که بلد بودم؛ «نقاشی»!
روزهای بعد که بقیه هم کمی حال عادیتری داشتند، لابد به روشی که مناسب بوده کودک رو آماده کردند و مرگ مادر رو بهش اطلاع دادند.
•••
من هنوز هم در برابر غم دیگران همونقدر ناتوانم که اون روز بودم.
کاش این توانو داشتم که دستی به سر بقیه بکشم و هر چی غم و ناراحتیه ازشون دور کنم...
ولی فقط نقاشی کردن بلدم و دعا کردن برای دیگران...
فقط همین ازم برمیاد.
هموطن عزیزم... ببخش که من مثل بقیه نمیتونم با تو همدردی کنم.
ببخش که من اشکم رو برای فقط خودم نگه میدارم و غمم رو روی کوه غمهای تو اضافه نمیکنم.
دوست دارم خوشحال ببینمت... دوست دارم شاد باشی...
ولی من فقط نقاشی بلدم...
کاش بتونم با همین یه مشت خط خطی، غمی رو از دلت دور کنم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌹✨🌸
#داستان_کوتاه
يکى بود يکى نبود. تاجرى بود که زنى داشت. اين زن و شوهر همديگر را خيلى دوست داشتند. آنها چهار پسر داشتند. روزى يکى از پسرها با يک مشتري، که آمده بود جنس بخرد، دعوايش شد. دائى پسر از او پشتيبانى کرد و کار به زد و خورد کشيد. يک نفر هم به پشتيبانى مشترى وارد دعوا شد. تاجر هم به ناچار قاطى معرکه شد. اينها را گرفتند و به محکمه بردند.
مشترى از خانوادهٔ شاه بود. او را آزاد کردند، اما تاجر، پسر و دائى را حبس کردند. يک ماه در زندان بودند تا اينکه شاه حکم به قتل آنها داد. زن تاجر عريضهاى نوشت و از شاه خواست تا يکى از آن سه نفر را به او ببخشد. شاه قبول کرد.
در محبس را باز کردند تا زن يک نفر از آنها را با خود ببرد. تاجر با خود گفت: آمده است مرا ببرد. پسر با خود گفت: مادر من است آمده مرا ببرد. دائى با خود گفت: يعنى مىشود خواهرم مرا ببرد؟ زن رفت و دست برادرش را گرفت و با خود بيرون آورد. رفتند به حضور شاه. شاه پرسيد: ”اين پسر توست؟“ زن گفت: ”نه.“ گفت: ”شوهر توست؟“ گفت: ”نه“. شاه پرسيد: ”چطور اولاد و شوهر خودت را آزاد نکردى و برادرت را آزاد کردي؟“ زن گفت: ”اولاد چندتاى ديگر دارم. شوهر هم عوض دارد، ولى پدر و مادر ندارم که برايم برادر درست کنند. او را بيرون آوردم که عوض ندارد.“ شاه گفت: ”حالا که تو برادرت را اينقدر دوست دارى ما هم آندو نفر را به او بخشيديم“. آنها را آزاد کردند. شوهر از زنش گله کرد. زن گفت: ”شما که آدم نکشته بوديد. قاطى دعوا بوديد. برادر من طرف را ناقص کرده بود. شاه اگر مىدانست که من او را بيرون مىآورم. بهمن چنين اجازهاى را نمىداد. من هم مىدانستم برادرم گناهکار است او را بيرون آوردم تا شاه، شما را که بىتقصير بوديد، آزاد کند...!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
يکى بود يکى نبود. تاجرى بود که زنى داشت. اين زن و شوهر همديگر را خيلى دوست داشتند. آنها چهار پسر داشتند. روزى يکى از پسرها با يک مشتري، که آمده بود جنس بخرد، دعوايش شد. دائى پسر از او پشتيبانى کرد و کار به زد و خورد کشيد. يک نفر هم به پشتيبانى مشترى وارد دعوا شد. تاجر هم به ناچار قاطى معرکه شد. اينها را گرفتند و به محکمه بردند.
مشترى از خانوادهٔ شاه بود. او را آزاد کردند، اما تاجر، پسر و دائى را حبس کردند. يک ماه در زندان بودند تا اينکه شاه حکم به قتل آنها داد. زن تاجر عريضهاى نوشت و از شاه خواست تا يکى از آن سه نفر را به او ببخشد. شاه قبول کرد.
در محبس را باز کردند تا زن يک نفر از آنها را با خود ببرد. تاجر با خود گفت: آمده است مرا ببرد. پسر با خود گفت: مادر من است آمده مرا ببرد. دائى با خود گفت: يعنى مىشود خواهرم مرا ببرد؟ زن رفت و دست برادرش را گرفت و با خود بيرون آورد. رفتند به حضور شاه. شاه پرسيد: ”اين پسر توست؟“ زن گفت: ”نه.“ گفت: ”شوهر توست؟“ گفت: ”نه“. شاه پرسيد: ”چطور اولاد و شوهر خودت را آزاد نکردى و برادرت را آزاد کردي؟“ زن گفت: ”اولاد چندتاى ديگر دارم. شوهر هم عوض دارد، ولى پدر و مادر ندارم که برايم برادر درست کنند. او را بيرون آوردم که عوض ندارد.“ شاه گفت: ”حالا که تو برادرت را اينقدر دوست دارى ما هم آندو نفر را به او بخشيديم“. آنها را آزاد کردند. شوهر از زنش گله کرد. زن گفت: ”شما که آدم نکشته بوديد. قاطى دعوا بوديد. برادر من طرف را ناقص کرده بود. شاه اگر مىدانست که من او را بيرون مىآورم. بهمن چنين اجازهاى را نمىداد. من هم مىدانستم برادرم گناهکار است او را بيرون آوردم تا شاه، شما را که بىتقصير بوديد، آزاد کند...!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👎1
ازت میخوام تو هیچ شرایطی امیدت به خدا رو از دست ندی و ایمانت رو همیشه حفظ کنی بهت قول میدم خدا برات بهترینا رو میچینه اما به وقتش
صبور باش و بهش توکل کن فقط همین♥️✨
و منتظر معجزه ش باش الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ازت میخوام تو هیچ شرایطی امیدت به خدا رو از دست ندی و ایمانت رو همیشه حفظ کنی بهت قول میدم خدا برات بهترینا رو میچینه اما به وقتش
صبور باش و بهش توکل کن فقط همین♥️✨
و منتظر معجزه ش باش الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👌1
🌴 دو کلوم حرف حساب
🤔 آقا من نمیدونم این چه حکایتیه...
🤷🏼♀ دخترا میگن پسر خوب نیست...
🤷🏻♂ پسرا میگن دختر خوب نیست...
☹️ عجبا...
🔰 توصیه به خواهران محترم...📢
😌 من میدونم اکثرتون دوست دارید، خواستگارتون شاهزاده سوار بر اسب سفید باشه...
😩 ولی خب حالا که شاهزاده ای سوار بر اسب سفیدی وجود نداره...
☺️ پس اگر آقا پسری، با ایمان و اهل تقوا سوار بر پیکان سفیدی اومد خواستگاریتون زودی ردش نکنید... 🚗
🤔 درباره اش فکر کنید، ان شاءالله پسر خوبی هست و سر و سامون میگیرید از توقعاتت کم کن و ملاک انتخابت فقط دین و ایمان و اخلاق باشه...
🔰 توصیه به برداران محترم...📢
💁🏻♂ آقایی که میگی، دختر خوب گیر نمیاد...
🙂 بابا مگه میخوای اورانیم غنی شده استخراج کنی که میگی گیر نماید...
☝️ یکم تلاش کن وسواس نباش به سیندرالای شهر قصه هات میرسی...
☝️🏼بعدشم دیگه از بیستا خواستگاری که یه دونه اش جوش میخوره...
👌🏼آقا پسر شما هم ملاک انتخابت دین و اخلاق و نجابت دختر باشه چون به قول شاعر
☹️ صورت زیبای آدم هیچ نیست
☺️ ای برادر سیرت زیبا بیار
🤨 یه بار به جوانی گفتم:
💍 چرا ازدواج نمیکنی؟
👵🏼 مادرش کنارش ایستاده بود
😏 گفت: ایشان میگوید، من یک زن میخواهم 170 سانت.....
😁 متاسفانه این آقا پسر کج فکر میکنه.
🗯در واقع متری فکر میکنه!....!
😏 آخه کسی نیست بگه دوست من مگه زن متری شده!!!
👈🏼 از یکی دیگه پرسیدم چرا ازدواج نمیکنی؟
🙈 گفت: تا حالا کسی را پیدا نکردم.
😳 بسم الله....
😏 گفتم: مگر چطور زنی میخواهی؟
😌 گفت: آخر من فوق لیسانس هستم و زنم هم باید فوق لیسانس باشد و در واقع باید هم تراز باشیم....
🤨 نمیدونم کی این رو گفته؛ که هم تراز یعنی در همه چی مثل هم بودن...
🤦🏻♀بابا هم تراز بودن یعنی همفکر بودن و همفکر به معنی هم عقیده بودنه...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤔 آقا من نمیدونم این چه حکایتیه...
🤷🏼♀ دخترا میگن پسر خوب نیست...
🤷🏻♂ پسرا میگن دختر خوب نیست...
☹️ عجبا...
🔰 توصیه به خواهران محترم...📢
😌 من میدونم اکثرتون دوست دارید، خواستگارتون شاهزاده سوار بر اسب سفید باشه...
😩 ولی خب حالا که شاهزاده ای سوار بر اسب سفیدی وجود نداره...
☺️ پس اگر آقا پسری، با ایمان و اهل تقوا سوار بر پیکان سفیدی اومد خواستگاریتون زودی ردش نکنید... 🚗
🤔 درباره اش فکر کنید، ان شاءالله پسر خوبی هست و سر و سامون میگیرید از توقعاتت کم کن و ملاک انتخابت فقط دین و ایمان و اخلاق باشه...
🔰 توصیه به برداران محترم...📢
💁🏻♂ آقایی که میگی، دختر خوب گیر نمیاد...
🙂 بابا مگه میخوای اورانیم غنی شده استخراج کنی که میگی گیر نماید...
☝️ یکم تلاش کن وسواس نباش به سیندرالای شهر قصه هات میرسی...
☝️🏼بعدشم دیگه از بیستا خواستگاری که یه دونه اش جوش میخوره...
👌🏼آقا پسر شما هم ملاک انتخابت دین و اخلاق و نجابت دختر باشه چون به قول شاعر
☹️ صورت زیبای آدم هیچ نیست
☺️ ای برادر سیرت زیبا بیار
🤨 یه بار به جوانی گفتم:
💍 چرا ازدواج نمیکنی؟
👵🏼 مادرش کنارش ایستاده بود
😏 گفت: ایشان میگوید، من یک زن میخواهم 170 سانت.....
😁 متاسفانه این آقا پسر کج فکر میکنه.
🗯در واقع متری فکر میکنه!....!
😏 آخه کسی نیست بگه دوست من مگه زن متری شده!!!
👈🏼 از یکی دیگه پرسیدم چرا ازدواج نمیکنی؟
🙈 گفت: تا حالا کسی را پیدا نکردم.
😳 بسم الله....
😏 گفتم: مگر چطور زنی میخواهی؟
😌 گفت: آخر من فوق لیسانس هستم و زنم هم باید فوق لیسانس باشد و در واقع باید هم تراز باشیم....
🤨 نمیدونم کی این رو گفته؛ که هم تراز یعنی در همه چی مثل هم بودن...
🤦🏻♀بابا هم تراز بودن یعنی همفکر بودن و همفکر به معنی هم عقیده بودنه...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت_اول
✍🏼سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهرن و برادرانم
من شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت #هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای #توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من #کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم #بی_دین بود...
👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که #ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا #نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی #عادت هست نه از روی #عبادت
ولی در عین حال خانواده #شاد و خیلی #صمیمی بودیم پدر مادرم واقعا #عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم #فیلم بازی میکنن پدرم هر موقه که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت #استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم #مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد...
پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم #شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو #قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟
و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که #احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق #اعتراض نداره
و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...
💫👈🏼و اما #سرگذشت زندگی برادرم...
✍🏼برادرم 16سال داشت و خیلی #علاقه به #کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب #کمونیستی یا #روانشناسی بود و روزبروز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن...
چون توی #اخلاق و #ورزش آدم #موفقی بود خیلی #مودب و #خوش_رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته #کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پوشتش رو به زمین نزده بود و این #افتخار پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میزدن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت #احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت #ماشین #پول #لباس های #مد روز...
😔از کتابهایی که میخوند #کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری #خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته...
ولی مادرم گفت که عیبه باید با جای پدرت بری ناچار رفت #شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که #سر_خاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست...
شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در #فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن....
با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود #پرده هارو کشید...
✍🏼مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه میرفت میگفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان...
بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم #بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟
👈🏼گفت مادر منو میبرن #جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش #شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش #شرط بسته بود ولی وقتی نگاش میکردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا #پلک نمیزد همش به این اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات #دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم...
مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا...
پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده...
ادامه دارد ان شاالله
#قسمت_اول
✍🏼سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهرن و برادرانم
من شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت #هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای #توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من #کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم #بی_دین بود...
👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که #ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا #نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی #عادت هست نه از روی #عبادت
ولی در عین حال خانواده #شاد و خیلی #صمیمی بودیم پدر مادرم واقعا #عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم #فیلم بازی میکنن پدرم هر موقه که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت #استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم #مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد...
پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم #شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو #قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟
و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که #احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق #اعتراض نداره
و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...
💫👈🏼و اما #سرگذشت زندگی برادرم...
✍🏼برادرم 16سال داشت و خیلی #علاقه به #کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب #کمونیستی یا #روانشناسی بود و روزبروز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن...
چون توی #اخلاق و #ورزش آدم #موفقی بود خیلی #مودب و #خوش_رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته #کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پوشتش رو به زمین نزده بود و این #افتخار پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میزدن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت #احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت #ماشین #پول #لباس های #مد روز...
😔از کتابهایی که میخوند #کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری #خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته...
ولی مادرم گفت که عیبه باید با جای پدرت بری ناچار رفت #شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که #سر_خاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست...
شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در #فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن....
با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود #پرده هارو کشید...
✍🏼مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه میرفت میگفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان...
بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم #بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟
👈🏼گفت مادر منو میبرن #جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش #شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش #شرط بسته بود ولی وقتی نگاش میکردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا #پلک نمیزد همش به این اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات #دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم...
مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا...
پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده...
ادامه دارد ان شاالله
👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت_دوم
پدرم گفت براش آیه الکرسی بخونید ان شاءالله که چیزی نیست مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام
مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من #توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم.
😔گفت پس مادر چطور #خدا منو میبخشه من که همیشه #کفر گفتم همیشه ازش #بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه #نماز نه #روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم...
گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم
مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم
مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از #بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز #صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت...
صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه #کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه...
وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش #خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم #استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نمیرفته بود فقط به #قران گوش میداد میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن #اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ #جرئتی براش نمونده بود...
👌🏼تا روز صبح جمعه که پدرم از #سفر برگشت پدرم و که دید گفت چرا #دیر کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن...
پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش #شوخی میکرد
کمکم وقت نماز #ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به #خطبه برادرم گفت پدر این چی داره میگه
پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید #ایمان مسلمانها رو هم #شارژ کرد...
پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط #وضو گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن #مسجد خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔
مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که #پشیمانی به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز #خنده ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی #زیبا بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد... مادرم گفت قوربونت برم الاهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم
👌🏼مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و #غرورمان را تنها برای خدا میشکنیم....
✍🏼نماز #عصر بود که مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی #سجده نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای #گریش آمد تعجب کردم از زمان بچه گی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم #باورم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه #حس_خوبی بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه...
گفت #مادر بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم،
🔸بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتاب خانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب خوند و گفت مادر میتونم برم مسجد؟ گفت اره پسرم برو...
وقتی رفت مادرم گفت خدایا بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن برم مسجد؟ خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد
#قسمت_دوم
پدرم گفت براش آیه الکرسی بخونید ان شاءالله که چیزی نیست مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام
مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من #توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم.
😔گفت پس مادر چطور #خدا منو میبخشه من که همیشه #کفر گفتم همیشه ازش #بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه #نماز نه #روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم...
گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم
مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم
مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از #بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز #صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت...
صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه #کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه...
وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش #خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم #استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نمیرفته بود فقط به #قران گوش میداد میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن #اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ #جرئتی براش نمونده بود...
👌🏼تا روز صبح جمعه که پدرم از #سفر برگشت پدرم و که دید گفت چرا #دیر کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن...
پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش #شوخی میکرد
کمکم وقت نماز #ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به #خطبه برادرم گفت پدر این چی داره میگه
پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید #ایمان مسلمانها رو هم #شارژ کرد...
پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط #وضو گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن #مسجد خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔
مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که #پشیمانی به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز #خنده ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی #زیبا بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد... مادرم گفت قوربونت برم الاهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم
👌🏼مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و #غرورمان را تنها برای خدا میشکنیم....
✍🏼نماز #عصر بود که مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی #سجده نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای #گریش آمد تعجب کردم از زمان بچه گی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم #باورم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه #حس_خوبی بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه...
گفت #مادر بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم،
🔸بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتاب خانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب خوند و گفت مادر میتونم برم مسجد؟ گفت اره پسرم برو...
وقتی رفت مادرم گفت خدایا بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن برم مسجد؟ خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد
👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت_سوم
هر روز میرفت مسجدبرای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان به مسجد خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح به زور ۶یا ۷ نفر نفر میرسیم مگه #اذان به گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...
گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب #رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....
👌🏼برادرم 17 سالش شد و کم کم #ریش برادرم بلند شد تا اینکه پدرم به مادرم گفت احسان چرا ریششو نمیتراشه...؟ گفت ولش کن #جوانه هوایی آمده تو کلش تموم میشه....
👌🏼یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام #دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام آمدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گزاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...
😊احسان گفت #مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا #قیامت ازم #گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی #ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من #توبه کردم و از خدا میخوام که منو #ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید #کفر نگید خودتون میدانید که من از همه شما بیشتر از #کمونیستیت بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من #جدل کنه بسمالله بیاید حرف میزنیم و بهتون #ثابت میکنم که #خدایی هست و #قیامتی...
☝️🏼و اگر ازم قبول نمیکنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه #ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن بردارم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو #مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو #قیامت حتما #رفوزه میشم...
✍🏼یه مدت که گذشت روزی پدرم #عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت #لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر #دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش #راحت بشم مادرم گفت بشین براش #چای آورد داشت پاهای پدرم #ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت #ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا #ریش گذاشته چرا سر #دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
😄گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت #محاله تمام #پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی #خدا دوست داره این بهتره...
👌🏼چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته #هر_شب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی #نمازتو خونه بخونی ما هم #مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو #رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتتن که باهاش #بی_توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو #ورزش و هر کار دیگه ای #تشویقش نکنن...
عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کمکم #پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو #آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو #صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
😔روز به روز بهش بیشتر #فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
#قسمت_سوم
هر روز میرفت مسجدبرای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان به مسجد خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح به زور ۶یا ۷ نفر نفر میرسیم مگه #اذان به گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...
گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب #رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....
👌🏼برادرم 17 سالش شد و کم کم #ریش برادرم بلند شد تا اینکه پدرم به مادرم گفت احسان چرا ریششو نمیتراشه...؟ گفت ولش کن #جوانه هوایی آمده تو کلش تموم میشه....
👌🏼یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام #دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام آمدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گزاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...
😊احسان گفت #مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا #قیامت ازم #گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی #ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من #توبه کردم و از خدا میخوام که منو #ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید #کفر نگید خودتون میدانید که من از همه شما بیشتر از #کمونیستیت بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من #جدل کنه بسمالله بیاید حرف میزنیم و بهتون #ثابت میکنم که #خدایی هست و #قیامتی...
☝️🏼و اگر ازم قبول نمیکنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه #ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن بردارم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو #مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو #قیامت حتما #رفوزه میشم...
✍🏼یه مدت که گذشت روزی پدرم #عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت #لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر #دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش #راحت بشم مادرم گفت بشین براش #چای آورد داشت پاهای پدرم #ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت #ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا #ریش گذاشته چرا سر #دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
😄گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت #محاله تمام #پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی #خدا دوست داره این بهتره...
👌🏼چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته #هر_شب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی #نمازتو خونه بخونی ما هم #مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو #رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتتن که باهاش #بی_توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو #ورزش و هر کار دیگه ای #تشویقش نکنن...
عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کمکم #پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو #آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو #صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
😔روز به روز بهش بیشتر #فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت_چهارم
برادرم #باشگاه بود همه عموهام آمدن گفت که فردا شب همه اینجا جمع میشیم و باید #غرور احسان رو بشکنیم و کسی حق نداره پشتشو بگیره وقتی عموهام رفتن مادرم به پدرم گفت که این کار درست نیست نباید اینکارو بکنید ازت #دور میشه و دیگه نمیتونی باهاش #صمیمی بشی... پدرم گفت تو پشت منی یا اون مادرم گفت خودتم میدونی که من همیشه پشتت بودم و هستم ولی اون بچته نباید این طوری باهاش رفتار کنی الان تو سن #حساسی هست نباید به چیزی غیر از خانواده #وابسته بشه اگر شما این کارو بکنید میره دوستای #غیر از شما پیدا میکنه...
پدرم گفت نه اینطوری که من میگم براش بهتره فردا شب قبل اینکه بیان مادرم به برادرم گفت برو خونه دایت برادرم گفت حوصله ندارم برم ، ولی مادرم خیلی #اسرار کرد که خونه نباشه ولی هر کاری کرد برادرم نرفت همه اومدن تمام عموهام...
با پدرم شیش برادر بودن همه اومده بودن و عموی کوچکم پاش شکسته بود و همیشه اون مجلس رو گرم میکرد پسر عموهام با برادرم یه گوشه نشسته بودن ولی کسی با برادرم حرف نمیزد.....
😔یکی از دختر عموم هام گفت #ریشش رو ببینید چقدر کثیفه هزارتا جانور توش هست...
برادرم گفت توی جانور توش نیستی بسمه پدرم گفت #مودب باش... گفت پدر چرا به من میگی اون داره بهم بی حرمتی میکنه ، اولین باری بود که پدرم تو جمع از برادرم #ناراحت شد عموی کوچکم گفت ولش کنید از وقتی که #ریش گذاشته بی ادب شده مادرم به برادرم اشاره کرد که چیزه نگه... بعد عموی کوچکم گفت امشب یه #مسابقه میزاریم دو تیم درست میکنیم همه گفتن باشه کی با کی باشه؟
برادرم گفت من با فرهاد پسر عموم ، با برادرم خیلی #صمیمی بودن عموم گفت نخیر تو کی هستی میخوای یار برداری؟ اصلا ببینم کسی هست که بخواد با این ریشی هم #تیم بشه همه گفتن نه بابا عموم گفت همه یه طرف احسان تو هم برو اون وری برادرم #تنها بود...
عموم گفت باید این طوری کشتی بگیری وگرنه بگو که ترسیدم برو مثل زنا بشین یه گوشه به بقیه نگاه کن...
☝️🏼احسان گفت من #زن نیستم حالا بهتون ثابت میکنم که کی زنه... ولی روبروش #هفت پسر عموم بودن برادرمم تنها.. باید با همه شون #کشتی میگرفت از یه طرف تا حالا نشده بود کسی #پشت برادرمو زمین بزنه و چند بار پشت همشو نو زمین زده بود ولی این بار هفت نفر بودن....
✍🏼عموی کوچکم پاش شکسته بود و باید با عصا راه میرفت ،برادرم گفت ان شاءالله کم نمیارم ولی مقابلش 7 نفر بودن تا حالا نشده بود کسی پشت برادرمو به زمین بزنه به همین خاطر پدرم و عموی بزرگم همه جا پوزشو میدادن که کسی نیست با احسان ما کشتی بگیره کشتی اول گرفته شد همه توی هال بودیم فقط پسر عموهامو #تشویق میکردن منو شادی( یکی از دختر عموهام) یه گوشه نشسته بودیم تماشا میکردیم....
✍🏼کشتی رو شروع کردن اولی دومی و سومی رو هم برد دیگه آنقدر خسته شده بود که نمیتوانست رو پاش وایسه، همه بهش تیکه مینداختن به هرسوی که نگاه میکرد کسی پشتش رو نمیگرفت همه مسخرش میکردن به عموم نگاه کرد عموم روشو برگرداند به پدرم و مادرم ولی کسی نبود انگار بیکس بود طوری پسر عموهامو تشویق میکردند که براشون سوت میزدن درست مثل برده داری رم باستان همه با برادرم دشمن شده بودن به منو شادی نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شده بود انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت کمکم کن که عزتم خورد نشه که غرورم رو نگه دارم ولی کاری از ما بر نمیومد... عموی کوچکم همش میگفت ترسیده برادرم درست وسط هال نشسته بود باور کنید نمیتوانست بلند بشه همه مسخرش میکردن به زور بلند شد با چهارمی کشتی گرفت به زور به زمینش زد طوری خسته شده بود که صدای نفسش رو همه میشنیدن مادرم طاقت نیاورد رفت تو اتاق منم رفتم گفتم مادر چرا چیزی نمیگی مگه پسرت نیست مگه از تنت بیرون نیامده مگه تو مادرش نیستی...؟!؟
😔 گریه میکرد و میگفت پدرت میگه این براش بهتره... گفتم مادر چی براش بهتره... ؟ شکستن غرورش نمیبینی؟ همه دارن مسخرش میکنن....
✍🏼رفتم بیرون پدرم داشت داغون میشد ولی چیزی نمیگفت برادرم داشت کشتی 5 میگرفت که عمو کوچکم از عقب پاشو گرفت خورد زمین ولی هر طوری بود نذاشت پشتش به زمین برسه بلند شد گفت جوانمردی خوب چیزیه... هر طوری بود به لطف خدا پنجمین نفر رو هم زمین زد دیگه زوری نداشت رفت یه گوشه نشست همه بهش میخندیدن شادی گفت بسه دیگه مثل حیوان افتادید به جونش برادرم به زور داشت نفس میکشید شادی براش آب برد تا آب برد تو دهنش عموم گفت بخوریش باختی، هر چی آب تو دهنش بود تف کرد تو لیوان صداش در نمیومد با اشاره گفت نمیخورم... عموم گفت توی مسلمان باید یه تنه با دونفر همزمان کشتی بگیری وگرنه بگو باختم...
برادرم سرشو تکون داد به همه نگاه میکرد ولی جز ناامیدی چیزی نمیدید ، بلند شد ولی پاهاش طاقت ایستادن رو نداشتن دوباره نشست و.... الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭گریه کردم گفتم بسه تورخدا ...
#قسمت_چهارم
برادرم #باشگاه بود همه عموهام آمدن گفت که فردا شب همه اینجا جمع میشیم و باید #غرور احسان رو بشکنیم و کسی حق نداره پشتشو بگیره وقتی عموهام رفتن مادرم به پدرم گفت که این کار درست نیست نباید اینکارو بکنید ازت #دور میشه و دیگه نمیتونی باهاش #صمیمی بشی... پدرم گفت تو پشت منی یا اون مادرم گفت خودتم میدونی که من همیشه پشتت بودم و هستم ولی اون بچته نباید این طوری باهاش رفتار کنی الان تو سن #حساسی هست نباید به چیزی غیر از خانواده #وابسته بشه اگر شما این کارو بکنید میره دوستای #غیر از شما پیدا میکنه...
پدرم گفت نه اینطوری که من میگم براش بهتره فردا شب قبل اینکه بیان مادرم به برادرم گفت برو خونه دایت برادرم گفت حوصله ندارم برم ، ولی مادرم خیلی #اسرار کرد که خونه نباشه ولی هر کاری کرد برادرم نرفت همه اومدن تمام عموهام...
با پدرم شیش برادر بودن همه اومده بودن و عموی کوچکم پاش شکسته بود و همیشه اون مجلس رو گرم میکرد پسر عموهام با برادرم یه گوشه نشسته بودن ولی کسی با برادرم حرف نمیزد.....
😔یکی از دختر عموم هام گفت #ریشش رو ببینید چقدر کثیفه هزارتا جانور توش هست...
برادرم گفت توی جانور توش نیستی بسمه پدرم گفت #مودب باش... گفت پدر چرا به من میگی اون داره بهم بی حرمتی میکنه ، اولین باری بود که پدرم تو جمع از برادرم #ناراحت شد عموی کوچکم گفت ولش کنید از وقتی که #ریش گذاشته بی ادب شده مادرم به برادرم اشاره کرد که چیزه نگه... بعد عموی کوچکم گفت امشب یه #مسابقه میزاریم دو تیم درست میکنیم همه گفتن باشه کی با کی باشه؟
برادرم گفت من با فرهاد پسر عموم ، با برادرم خیلی #صمیمی بودن عموم گفت نخیر تو کی هستی میخوای یار برداری؟ اصلا ببینم کسی هست که بخواد با این ریشی هم #تیم بشه همه گفتن نه بابا عموم گفت همه یه طرف احسان تو هم برو اون وری برادرم #تنها بود...
عموم گفت باید این طوری کشتی بگیری وگرنه بگو که ترسیدم برو مثل زنا بشین یه گوشه به بقیه نگاه کن...
☝️🏼احسان گفت من #زن نیستم حالا بهتون ثابت میکنم که کی زنه... ولی روبروش #هفت پسر عموم بودن برادرمم تنها.. باید با همه شون #کشتی میگرفت از یه طرف تا حالا نشده بود کسی #پشت برادرمو زمین بزنه و چند بار پشت همشو نو زمین زده بود ولی این بار هفت نفر بودن....
✍🏼عموی کوچکم پاش شکسته بود و باید با عصا راه میرفت ،برادرم گفت ان شاءالله کم نمیارم ولی مقابلش 7 نفر بودن تا حالا نشده بود کسی پشت برادرمو به زمین بزنه به همین خاطر پدرم و عموی بزرگم همه جا پوزشو میدادن که کسی نیست با احسان ما کشتی بگیره کشتی اول گرفته شد همه توی هال بودیم فقط پسر عموهامو #تشویق میکردن منو شادی( یکی از دختر عموهام) یه گوشه نشسته بودیم تماشا میکردیم....
✍🏼کشتی رو شروع کردن اولی دومی و سومی رو هم برد دیگه آنقدر خسته شده بود که نمیتوانست رو پاش وایسه، همه بهش تیکه مینداختن به هرسوی که نگاه میکرد کسی پشتش رو نمیگرفت همه مسخرش میکردن به عموم نگاه کرد عموم روشو برگرداند به پدرم و مادرم ولی کسی نبود انگار بیکس بود طوری پسر عموهامو تشویق میکردند که براشون سوت میزدن درست مثل برده داری رم باستان همه با برادرم دشمن شده بودن به منو شادی نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شده بود انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت کمکم کن که عزتم خورد نشه که غرورم رو نگه دارم ولی کاری از ما بر نمیومد... عموی کوچکم همش میگفت ترسیده برادرم درست وسط هال نشسته بود باور کنید نمیتوانست بلند بشه همه مسخرش میکردن به زور بلند شد با چهارمی کشتی گرفت به زور به زمینش زد طوری خسته شده بود که صدای نفسش رو همه میشنیدن مادرم طاقت نیاورد رفت تو اتاق منم رفتم گفتم مادر چرا چیزی نمیگی مگه پسرت نیست مگه از تنت بیرون نیامده مگه تو مادرش نیستی...؟!؟
😔 گریه میکرد و میگفت پدرت میگه این براش بهتره... گفتم مادر چی براش بهتره... ؟ شکستن غرورش نمیبینی؟ همه دارن مسخرش میکنن....
✍🏼رفتم بیرون پدرم داشت داغون میشد ولی چیزی نمیگفت برادرم داشت کشتی 5 میگرفت که عمو کوچکم از عقب پاشو گرفت خورد زمین ولی هر طوری بود نذاشت پشتش به زمین برسه بلند شد گفت جوانمردی خوب چیزیه... هر طوری بود به لطف خدا پنجمین نفر رو هم زمین زد دیگه زوری نداشت رفت یه گوشه نشست همه بهش میخندیدن شادی گفت بسه دیگه مثل حیوان افتادید به جونش برادرم به زور داشت نفس میکشید شادی براش آب برد تا آب برد تو دهنش عموم گفت بخوریش باختی، هر چی آب تو دهنش بود تف کرد تو لیوان صداش در نمیومد با اشاره گفت نمیخورم... عموم گفت توی مسلمان باید یه تنه با دونفر همزمان کشتی بگیری وگرنه بگو باختم...
برادرم سرشو تکون داد به همه نگاه میکرد ولی جز ناامیدی چیزی نمیدید ، بلند شد ولی پاهاش طاقت ایستادن رو نداشتن دوباره نشست و.... الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭گریه کردم گفتم بسه تورخدا ...
❤1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت_پنجم
عموم کفر میگفت میگفت ترسویی بی غیرت ،برادرم به عموم و پدرم نگاه کرد ولی اونا چیزی نگفتن بعد نا امیدی از همه سجده کرد تو سجده که بود همه داشتن بهش تیکه میانداختند بلند شد گفت به امید تو خدایا ولی من با چشمام دیدم که خدا پشتش رو خالی نکرد طوری هم زمان با دونفر کشتی میگرفت که انگار از غیب دارن کمکش میکنن عموی کوچکم عصبانی شد از پشت با عصاش زد به مچ پاش که از شدت درد فریاد زد که مادرم آمد بیرون عموم بهش اشاره کرد که ولش کنه چیزی نیست ، ولی درجا مچ پاش در آمد شادی بلند شد هرچی از دهنش در اومد به عموم گفت عمو بزرگم گفت بسه دیگه بی ادب گفت من بی ادبم یا شما وحشی تا دیروز از بی خدایی براتون میگفت چیزی نمیگفتید حالا از خدا براتون میگه هار شدید...
با شادی زیر بغلشو گرفتیم بردیمش تو اتاق تا صبح بالا سرش بودیم از شدت درد مثل مار به دور خودش میپیچد...
✍🏼وقتی برادرم رو بردیم بالا گفت برام یخ بیارید روی پاش گذاشتیم همش میگفت خدایا من در مقابل تو خیلی کفر کردم تو ببخش من به خودم رحم نکردم تو بهم رحم کن خدایا از گذشتم درگذر خدایا توبه...
بهش گفتم همه باهات دشمن شدن نماز بخون ولی ریشت رو بتراش هرچی پدرم گفت به حرفش گوش کن، گفت شیون جان مگه میشه ادم تو راه خدا باشه دشمن نداشته باشه؟
☝️🏼نه بخدا قسم هرچی دین حق بگه همونو انجام میدم از کسی باکی ندارم حالا پدرم خوشش بیاد یا نیاد صبح پدر اومد پیشش گفت بسه دیگه نمیخواهم نماز بخونی من پسر کومونیست میخوام...
👌🏼کاکم خندید گفت چی میگی پدر نه بخدا ترکش نمیکنم ( پدرم نماز میخونه روزه میگیره ولی نمیدونستم چرا اینار و داره میگه) گفت آبروم رو بردی تو طایفه همه بهت میگن.........
نمیخوام این طوری باشی پسرم نیستی اگه مثل سابق نشی
😏 کاکم گفت نه هرگز برنمیگردم هرچی میگن بزار بگن...
✍🏼بعد یه هفته یه روز پدرم اومد خونه عصبانی بود به برادرم گیر داد گفت لباسات رو در بیار همشونو...
😳برادرم گفت عیبه نمیشه بزور درش آورد فقط یک شرت داشت برادرم داشت از خجالت آب میشد ، بعدش پدرم همه لباسها و پتو و چیزای گرم رو از اتاقش آورد بیرون گفت اینجا بمیری از سرما کسی حق نداره باهات حرف بزنه روزی یک وعده غذا ویک دفعه دست شویی...
✍🏼مادرم اعتراضش در اومد که این چه رفتاری هست؟ ما اینطوری بچه تربیت کردیم؟
پدرم گفت تو طرف منی یا اون مادرم گفت این چه حرفیه مگه میدان جنگه... گفت خودتم میدونی همیشه پشتت بودم و هستم ولی این تربیت کردن بچهها نیست این بچه مدرسه داره باید بره مدرسه ، پدرم گفت نمیخوام بره مدرسه همه جا آبروم رو میبره... ( مادرم همیشه به من و خواهر بزرگم میگفت که یه زن تو هر شرایط باید پشت شوهرش باشه حتی اگر کارش اشتباه باشه نباید پشت بهش کنی ولی همیشه بهش بگید که کارت اشتباه است) پدرم روز به روز به برادرم بیشتر فشار میآورد هوا سرد شده بود خیلی سرد....
😢مخصوصا شبا خیییلی سرد بود مادرم همش با پدرم دعوا میکرد که این چه وضعیه همیشه دعوا بود این ماجرا آنقدر طول کشید که یه شب آنقدر سرد بود رفتم یواشکی نگاش کردم دیدم که فرش رو دور خودش پیچیده از سرما داره میلرزه...
فرداش مادرم گفت میرم خونه پدرم دیگه نمیخوام اینطوری زندگی کنم ولی تا حالا نشده بود مادرم حتی یک بار از خونه قهر کنه....پدرم گفت برو به سلامت دیگه برنگردی ولی نرفت فقط گریه میکرد...
😔یک روز پدرم اومد خونه نمیدونم باز تو بیرون چی بهش گفته بودن عصبانی شده بود اتاق کاکم رو باز کرد تمام شیشه هارو بیرون آورد... گفت این دفعه مثل سگ بمیر ؛ برادرم گفت: خدایا من از پدرم راضی هستم تو هم گناهش رو نادیده بگیر خدا ببخش...
🌨شبش برف میامد آنقدر سرد بود که بخدا من جلو بخاری سردم بود همش تو فکر برادرم بودم که الان تو چه وضعی هست رفتم بهش سر زدم گفتم کاکه به پدرم بگو ببخشدت گفت خواهرم از چی ببخشه مگه چه ناحقی گفتم نه بخدا آگه من یخ باشم و اونا آفتاب باید اونا آب بشن هیچ وقت پشیمون نمیشم...
پشت در صدای بهم خوردن دندون هاش رو میشنیدم ؛ گریه میکردم گفتم چیکار کنم برات؟ گفت برام دعا کن نه بخاطر اینکه تموم بشه این اذیتها بلکه بگو خدایا برادرم ببخش چون این اذیتها چیزی نیست یکی دو روزه تموم میشه...
وقتی شنید دارم گریه میکنم گفت خواهر تو اویاما رو میشناسی گفتم نه گفت بنیان گزار کاراته کیوکوشین بود یه کومونیست بود و سه سال تو یک جنگل تنهایی تمرین کرده تا شده یه استاد توی اون سرما....
☝️🏼حالا من به خاطر خدا سرمام میشه ؛ حالا اگر اون بتونه به خاطر یه ورزش تحمل کنه بخدا منم میتونم به خاطر خدایم تحمل کنم داشت دلداریم میداد....
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_پنجم
عموم کفر میگفت میگفت ترسویی بی غیرت ،برادرم به عموم و پدرم نگاه کرد ولی اونا چیزی نگفتن بعد نا امیدی از همه سجده کرد تو سجده که بود همه داشتن بهش تیکه میانداختند بلند شد گفت به امید تو خدایا ولی من با چشمام دیدم که خدا پشتش رو خالی نکرد طوری هم زمان با دونفر کشتی میگرفت که انگار از غیب دارن کمکش میکنن عموی کوچکم عصبانی شد از پشت با عصاش زد به مچ پاش که از شدت درد فریاد زد که مادرم آمد بیرون عموم بهش اشاره کرد که ولش کنه چیزی نیست ، ولی درجا مچ پاش در آمد شادی بلند شد هرچی از دهنش در اومد به عموم گفت عمو بزرگم گفت بسه دیگه بی ادب گفت من بی ادبم یا شما وحشی تا دیروز از بی خدایی براتون میگفت چیزی نمیگفتید حالا از خدا براتون میگه هار شدید...
با شادی زیر بغلشو گرفتیم بردیمش تو اتاق تا صبح بالا سرش بودیم از شدت درد مثل مار به دور خودش میپیچد...
✍🏼وقتی برادرم رو بردیم بالا گفت برام یخ بیارید روی پاش گذاشتیم همش میگفت خدایا من در مقابل تو خیلی کفر کردم تو ببخش من به خودم رحم نکردم تو بهم رحم کن خدایا از گذشتم درگذر خدایا توبه...
بهش گفتم همه باهات دشمن شدن نماز بخون ولی ریشت رو بتراش هرچی پدرم گفت به حرفش گوش کن، گفت شیون جان مگه میشه ادم تو راه خدا باشه دشمن نداشته باشه؟
☝️🏼نه بخدا قسم هرچی دین حق بگه همونو انجام میدم از کسی باکی ندارم حالا پدرم خوشش بیاد یا نیاد صبح پدر اومد پیشش گفت بسه دیگه نمیخواهم نماز بخونی من پسر کومونیست میخوام...
👌🏼کاکم خندید گفت چی میگی پدر نه بخدا ترکش نمیکنم ( پدرم نماز میخونه روزه میگیره ولی نمیدونستم چرا اینار و داره میگه) گفت آبروم رو بردی تو طایفه همه بهت میگن.........
نمیخوام این طوری باشی پسرم نیستی اگه مثل سابق نشی
😏 کاکم گفت نه هرگز برنمیگردم هرچی میگن بزار بگن...
✍🏼بعد یه هفته یه روز پدرم اومد خونه عصبانی بود به برادرم گیر داد گفت لباسات رو در بیار همشونو...
😳برادرم گفت عیبه نمیشه بزور درش آورد فقط یک شرت داشت برادرم داشت از خجالت آب میشد ، بعدش پدرم همه لباسها و پتو و چیزای گرم رو از اتاقش آورد بیرون گفت اینجا بمیری از سرما کسی حق نداره باهات حرف بزنه روزی یک وعده غذا ویک دفعه دست شویی...
✍🏼مادرم اعتراضش در اومد که این چه رفتاری هست؟ ما اینطوری بچه تربیت کردیم؟
پدرم گفت تو طرف منی یا اون مادرم گفت این چه حرفیه مگه میدان جنگه... گفت خودتم میدونی همیشه پشتت بودم و هستم ولی این تربیت کردن بچهها نیست این بچه مدرسه داره باید بره مدرسه ، پدرم گفت نمیخوام بره مدرسه همه جا آبروم رو میبره... ( مادرم همیشه به من و خواهر بزرگم میگفت که یه زن تو هر شرایط باید پشت شوهرش باشه حتی اگر کارش اشتباه باشه نباید پشت بهش کنی ولی همیشه بهش بگید که کارت اشتباه است) پدرم روز به روز به برادرم بیشتر فشار میآورد هوا سرد شده بود خیلی سرد....
😢مخصوصا شبا خیییلی سرد بود مادرم همش با پدرم دعوا میکرد که این چه وضعیه همیشه دعوا بود این ماجرا آنقدر طول کشید که یه شب آنقدر سرد بود رفتم یواشکی نگاش کردم دیدم که فرش رو دور خودش پیچیده از سرما داره میلرزه...
فرداش مادرم گفت میرم خونه پدرم دیگه نمیخوام اینطوری زندگی کنم ولی تا حالا نشده بود مادرم حتی یک بار از خونه قهر کنه....پدرم گفت برو به سلامت دیگه برنگردی ولی نرفت فقط گریه میکرد...
😔یک روز پدرم اومد خونه نمیدونم باز تو بیرون چی بهش گفته بودن عصبانی شده بود اتاق کاکم رو باز کرد تمام شیشه هارو بیرون آورد... گفت این دفعه مثل سگ بمیر ؛ برادرم گفت: خدایا من از پدرم راضی هستم تو هم گناهش رو نادیده بگیر خدا ببخش...
🌨شبش برف میامد آنقدر سرد بود که بخدا من جلو بخاری سردم بود همش تو فکر برادرم بودم که الان تو چه وضعی هست رفتم بهش سر زدم گفتم کاکه به پدرم بگو ببخشدت گفت خواهرم از چی ببخشه مگه چه ناحقی گفتم نه بخدا آگه من یخ باشم و اونا آفتاب باید اونا آب بشن هیچ وقت پشیمون نمیشم...
پشت در صدای بهم خوردن دندون هاش رو میشنیدم ؛ گریه میکردم گفتم چیکار کنم برات؟ گفت برام دعا کن نه بخاطر اینکه تموم بشه این اذیتها بلکه بگو خدایا برادرم ببخش چون این اذیتها چیزی نیست یکی دو روزه تموم میشه...
وقتی شنید دارم گریه میکنم گفت خواهر تو اویاما رو میشناسی گفتم نه گفت بنیان گزار کاراته کیوکوشین بود یه کومونیست بود و سه سال تو یک جنگل تنهایی تمرین کرده تا شده یه استاد توی اون سرما....
☝️🏼حالا من به خاطر خدا سرمام میشه ؛ حالا اگر اون بتونه به خاطر یه ورزش تحمل کنه بخدا منم میتونم به خاطر خدایم تحمل کنم داشت دلداریم میداد....
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
💚❤️دعوا کن ولی با کاغذت!!!
اگر از کسی ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد، ھر چه خواستی به او بگویی
روی کاغذ بنویس، خواستی ھم داد بکشی تنها سایز کلمات را بزرگ کن نه صدایت را
آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن آنوقت خودت قضاوت کن
حالا می توانی تمام خشم نوشته ھایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی
دلی ھم نشکانده ای وجدانت را هم نیازرده ای خرجش ھمان مداد و پاک کن بود نه بغض و پشیمانی
گاھی می توان
از کوره خشم پخته تر بیرون آمد
#دکتر_الهی_قمشه_ای الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر از کسی ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد، ھر چه خواستی به او بگویی
روی کاغذ بنویس، خواستی ھم داد بکشی تنها سایز کلمات را بزرگ کن نه صدایت را
آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن آنوقت خودت قضاوت کن
حالا می توانی تمام خشم نوشته ھایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی
دلی ھم نشکانده ای وجدانت را هم نیازرده ای خرجش ھمان مداد و پاک کن بود نه بغض و پشیمانی
گاھی می توان
از کوره خشم پخته تر بیرون آمد
#دکتر_الهی_قمشه_ای الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و یک
منصور دستش را از فرمان برداشت و به آرامی روی دستان بهار گذاشت. چشمانش به سرک بود، اما دلش در صدای شکستهٔ همسرش غرق شده بود و گفت حق داری… اما بگذار بدانی، اگر من در گذشته ام گیر مانده بودم، هرگز پا در این شب نمی گذاشتم. من آمدم تا کنار تو یک زندگی نو بسازم. پرستو گذشتهٔ من است یوسف خون من است اما تو، بهار تو تمام آیندهٔ من هستی.
بهار نگاهش را به صورت منصور دوخت و گفت من نمی خواهم جای کسی را بگیرم، منصور. ولی دلم نمی خواهد سایه ای، کنار من زندگی کند. این شب، شبِ ما بود. شبِ من و تو. نه شب پرستو، نه شب گذشته ات…
منصور آهی کشید. دستانش را کمی فشرد و با محبت گفت درست می گویی تو جای کسی نیستی. تو کسی هستی که دلم با او آرام گرفت. و اگر امشب دلم گرفت، نه به خاطر تو، که به خاطر خودم بود؛ به خاطر اشتباهاتم، به خاطر اینکه نتوانستم سایه ها را پشت سرم بگذارم. ولی قسم به همین راه، که از این لحظه، تو همه چیز من هستی.
بهار چشم بست. لحظهای نفس کشید، و زمزمه وار گفت اگر فردا هم باز در خانه ما سایه ای نشست باز هم همین را خواهی گفت؟
منصور موتر را آهسته نگه داشت. چرخ ها روی آسفالت ساکت شدند. شب، نفس در سینه حبس کرده بود. منصور به سوی بهار چرخید، دستانش را گرفت، و با صدایی آرام اما عمیق گفت نخیر اگر سایه ای بماند، دیگر اسمش سایه نیست خیانت است. و من هرگز به تو خیانت نمی کنم، بهار.
لبخندی کمرنگ بر لبان بهار نشست. شاید هنوز اطمینان نیافته بود، اما دلش را سپرده بود به عشقی که با تمام تلخی ها، هنوز زنده بود.
بعد از چند دقیقه موتر عروس با نرمی کنار خانه ای ایستاد که در دل تاریکی، مانند قصرِ قصه ها می درخشید. چراغ های کوچکِ زینتی در حاشیهٔ دیوار، باغچه ای که با گل های سفید و سرخ آذین شده بود، و عطر شب بو هایی که از گوشه و کنار می آمدند، همه چیز شبیه رویا شده بود.
دروازهٔ خانه باز شد، منصور پیاده شد، دستان بهار را گرفت، طوری که گنجی از آسمان برایش به زمین رسیده باشد.
بهار آرام و آهسته، در حالیکه هنوز دامن لباس سفیدش با موج خفیف شب می رقصید، قدم به خانه گذاشت.
خانه نه، قصری بود پر از لطافت رنگ، نقش، نور. کف مرمرین که قالین های ظریف و دستباف رویش گسترده شده بود، دیوارهایی با رنگ های گرم، تابلو هایی از نگارگری شرقی، و شمعدان هایی که با نور آرام شان طوری که رازهای کهنه ای از عشق را بازگو می کردند.
ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و یک
منصور دستش را از فرمان برداشت و به آرامی روی دستان بهار گذاشت. چشمانش به سرک بود، اما دلش در صدای شکستهٔ همسرش غرق شده بود و گفت حق داری… اما بگذار بدانی، اگر من در گذشته ام گیر مانده بودم، هرگز پا در این شب نمی گذاشتم. من آمدم تا کنار تو یک زندگی نو بسازم. پرستو گذشتهٔ من است یوسف خون من است اما تو، بهار تو تمام آیندهٔ من هستی.
بهار نگاهش را به صورت منصور دوخت و گفت من نمی خواهم جای کسی را بگیرم، منصور. ولی دلم نمی خواهد سایه ای، کنار من زندگی کند. این شب، شبِ ما بود. شبِ من و تو. نه شب پرستو، نه شب گذشته ات…
منصور آهی کشید. دستانش را کمی فشرد و با محبت گفت درست می گویی تو جای کسی نیستی. تو کسی هستی که دلم با او آرام گرفت. و اگر امشب دلم گرفت، نه به خاطر تو، که به خاطر خودم بود؛ به خاطر اشتباهاتم، به خاطر اینکه نتوانستم سایه ها را پشت سرم بگذارم. ولی قسم به همین راه، که از این لحظه، تو همه چیز من هستی.
بهار چشم بست. لحظهای نفس کشید، و زمزمه وار گفت اگر فردا هم باز در خانه ما سایه ای نشست باز هم همین را خواهی گفت؟
منصور موتر را آهسته نگه داشت. چرخ ها روی آسفالت ساکت شدند. شب، نفس در سینه حبس کرده بود. منصور به سوی بهار چرخید، دستانش را گرفت، و با صدایی آرام اما عمیق گفت نخیر اگر سایه ای بماند، دیگر اسمش سایه نیست خیانت است. و من هرگز به تو خیانت نمی کنم، بهار.
لبخندی کمرنگ بر لبان بهار نشست. شاید هنوز اطمینان نیافته بود، اما دلش را سپرده بود به عشقی که با تمام تلخی ها، هنوز زنده بود.
بعد از چند دقیقه موتر عروس با نرمی کنار خانه ای ایستاد که در دل تاریکی، مانند قصرِ قصه ها می درخشید. چراغ های کوچکِ زینتی در حاشیهٔ دیوار، باغچه ای که با گل های سفید و سرخ آذین شده بود، و عطر شب بو هایی که از گوشه و کنار می آمدند، همه چیز شبیه رویا شده بود.
دروازهٔ خانه باز شد، منصور پیاده شد، دستان بهار را گرفت، طوری که گنجی از آسمان برایش به زمین رسیده باشد.
بهار آرام و آهسته، در حالیکه هنوز دامن لباس سفیدش با موج خفیف شب می رقصید، قدم به خانه گذاشت.
خانه نه، قصری بود پر از لطافت رنگ، نقش، نور. کف مرمرین که قالین های ظریف و دستباف رویش گسترده شده بود، دیوارهایی با رنگ های گرم، تابلو هایی از نگارگری شرقی، و شمعدان هایی که با نور آرام شان طوری که رازهای کهنه ای از عشق را بازگو می کردند.
ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و دو
بهار همان جا ایستاد. در دلش طوفانی از شگفتی می چرخید. چشمانش را به اطراف گرداند.
لبخندی ناب، بی اختیار بر لبش نشست. با صدایی آهسته، که از ته قلب برآمد، گفت خانه ات چقدر زیباست…
منصور که پشت سرش ایستاده بود، لبخندی زد. آرام گفت خانه ای من نیست.
بهار با شگفتی برگشت، پلک های بلندش از تعجب لرزیدند و پرسید چی؟ این خانه تو نیست؟
منصور با لبخندی که عمق نگاهش را گرم تر میساخت، جلو آمد. دستانش را دو طرف صورت او گذاشت. چشم در چشمش، گفت نخیر، این خانهٔ من نیست، عزیز دلم
این، خانهٔ ماست. خانه ای که از امشب، نام تو بر در و دیوارش حک شده. تو خانم این خانه ای، بانوی هر چراغ، هر نفس، هر گوشه اش هستی.
بوسه ای آرام بر صورتش نشاند. بهار سرخ شد، سرش را پایین انداخت، دستانش را روی سینه اش قفل کرد و به سوی دیواری قدم برداشت که تابلوهایی با قاب های طلایی آویزان بودند.
چشم در تابلوها دوخت و با نگاهی پر از حس لطیف گفت این تابلوها چقدر قشنگ اند، طوری که احساس میکنی هرکدام شان یک داستان دارند…
منصور خندید، با لحن شوخی آمیز و دل ربا گفت تابلوها شاید قشنگ باشند، اما حالا فقط تماشای تو چشم پر کن است و هنوز هم باورم نمی شود که تو از من می شرمی.
من همسرت هستم و تو صاحب تمام لحظه های من هستی.
بهار به سویش برگشت، در چشم هایش برق اشک بود، صدایش لرزید، و گفت من… من فقط… نمی دانم چطور بیان کنم من خیلی خوشبختم، منصور.
فقط می ترسم این خوشبختی رؤیا باشد.
تو خیلی بزرگی، خیلی خوبی برای کسی مثل من…
منصور آهسته جلو آمد، دستانش را گرفت، لب هایش به لرزش افتاده بود، اما با صدای پر از یقین گفت بهار، اگر زندگی چیزی مثل تو برایم نمی آورد، شک می کردم که خدا دوستم دارد.
من برای تو آفریده شده ام، برای صدای نرم ات، برای نگاه خجالت زده ات، برای دستان لرزان ات…
تو، تمام آن چیزی هستی که دلم می خواست، ولی زبانم جرأت نمی کرد بخواهد…
بهار دیگر طاقت نیاورد. خودش را در آغوشش رها کرد جایی که ضربان قلبش میکوبید، سر گذاشت و آرام زمزمه کرد همین صدا… همین صدای قلبت، زیباترین موسیقی شب عروسی من است…
منصور با چشمانی نمناک، او را آرام در آغوش کشید، و با قدم هایی آرام، پُر از احترام، عشق و شوق، او را بلند کرد. و به سوی اطاق خواب شان برد بهار دستانش را دور گردن او حلقه زد، و خودش را به تپش های گرم و مطمئن منصور سپرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و دو
بهار همان جا ایستاد. در دلش طوفانی از شگفتی می چرخید. چشمانش را به اطراف گرداند.
لبخندی ناب، بی اختیار بر لبش نشست. با صدایی آهسته، که از ته قلب برآمد، گفت خانه ات چقدر زیباست…
منصور که پشت سرش ایستاده بود، لبخندی زد. آرام گفت خانه ای من نیست.
بهار با شگفتی برگشت، پلک های بلندش از تعجب لرزیدند و پرسید چی؟ این خانه تو نیست؟
منصور با لبخندی که عمق نگاهش را گرم تر میساخت، جلو آمد. دستانش را دو طرف صورت او گذاشت. چشم در چشمش، گفت نخیر، این خانهٔ من نیست، عزیز دلم
این، خانهٔ ماست. خانه ای که از امشب، نام تو بر در و دیوارش حک شده. تو خانم این خانه ای، بانوی هر چراغ، هر نفس، هر گوشه اش هستی.
بوسه ای آرام بر صورتش نشاند. بهار سرخ شد، سرش را پایین انداخت، دستانش را روی سینه اش قفل کرد و به سوی دیواری قدم برداشت که تابلوهایی با قاب های طلایی آویزان بودند.
چشم در تابلوها دوخت و با نگاهی پر از حس لطیف گفت این تابلوها چقدر قشنگ اند، طوری که احساس میکنی هرکدام شان یک داستان دارند…
منصور خندید، با لحن شوخی آمیز و دل ربا گفت تابلوها شاید قشنگ باشند، اما حالا فقط تماشای تو چشم پر کن است و هنوز هم باورم نمی شود که تو از من می شرمی.
من همسرت هستم و تو صاحب تمام لحظه های من هستی.
بهار به سویش برگشت، در چشم هایش برق اشک بود، صدایش لرزید، و گفت من… من فقط… نمی دانم چطور بیان کنم من خیلی خوشبختم، منصور.
فقط می ترسم این خوشبختی رؤیا باشد.
تو خیلی بزرگی، خیلی خوبی برای کسی مثل من…
منصور آهسته جلو آمد، دستانش را گرفت، لب هایش به لرزش افتاده بود، اما با صدای پر از یقین گفت بهار، اگر زندگی چیزی مثل تو برایم نمی آورد، شک می کردم که خدا دوستم دارد.
من برای تو آفریده شده ام، برای صدای نرم ات، برای نگاه خجالت زده ات، برای دستان لرزان ات…
تو، تمام آن چیزی هستی که دلم می خواست، ولی زبانم جرأت نمی کرد بخواهد…
بهار دیگر طاقت نیاورد. خودش را در آغوشش رها کرد جایی که ضربان قلبش میکوبید، سر گذاشت و آرام زمزمه کرد همین صدا… همین صدای قلبت، زیباترین موسیقی شب عروسی من است…
منصور با چشمانی نمناک، او را آرام در آغوش کشید، و با قدم هایی آرام، پُر از احترام، عشق و شوق، او را بلند کرد. و به سوی اطاق خواب شان برد بهار دستانش را دور گردن او حلقه زد، و خودش را به تپش های گرم و مطمئن منصور سپرد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#حکایت_قدیمی
گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر می بردند و سر راه غافله ها را گرفته به قتل و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده بودند. مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آنها دست یابند، زیرا در پناهگاهی استوار، در قله کوهی بلند، کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود. فرماندهان کشور برای مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند که هر چه زودتر باید از گروه دزدان جلوگیری کرد و گرنه آنها پایدارتر شده و دیگر نمی توان در مقابلشان پایداری کرد.
سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند همان گروه از دلاور مردان جنگنده را به سراغ آنها بفرستند. همین طرح اجرا شد و گروه دزدان شبانه از کمینگاه خود خارج شدند .جاسوس بیرون رفتن آنها را گزارش داد. دلاورمرادن ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را مخفی کردند و به انتظار نشستند.
طولی نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت کرده بودند بر زمین نهادند و لباس و اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند و از خستگی خواب چشمانشان را فرا گرفت. همین که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان از کمینگاه خارج شدند و خود را به آن دزدان از همه جا بی خبر رساندند. دست یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه را به نزد شاه بردند .شاه اشاره کرد همه را اعدام کنید. در بین دزدان جوانی تازه به دوران رسیده وجود داشت. یکی از وزیران تخت پادشاه را بوسید و به وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را نپذیرفت و گفت :بهتر این است که نسل این دزدان ریشه کن شود.
اما وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این جوان فرصتی دهد، پادشاه هم پذیرفت. این جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و به او فقط درس زندگی آموختند نه درس حقیقت! وزیر هر روز از جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و پادشاه می گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
دو سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش تصمیم گرفتند وزیر را بکشند. پسر جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر بنشیند، او را کشت و به ثروت و مال فراوانی هم رسید. شاه که این داستان را شنید گفت:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شور زار خس
زمین شوره سنبل بر نیارد
درو تخم و عمل ضایع مگردان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نکویی با بدان کردن چنان است
که بد کردن به جای نیک مردان
گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر می بردند و سر راه غافله ها را گرفته به قتل و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده بودند. مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آنها دست یابند، زیرا در پناهگاهی استوار، در قله کوهی بلند، کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود. فرماندهان کشور برای مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند که هر چه زودتر باید از گروه دزدان جلوگیری کرد و گرنه آنها پایدارتر شده و دیگر نمی توان در مقابلشان پایداری کرد.
سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند همان گروه از دلاور مردان جنگنده را به سراغ آنها بفرستند. همین طرح اجرا شد و گروه دزدان شبانه از کمینگاه خود خارج شدند .جاسوس بیرون رفتن آنها را گزارش داد. دلاورمرادن ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را مخفی کردند و به انتظار نشستند.
طولی نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت کرده بودند بر زمین نهادند و لباس و اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند و از خستگی خواب چشمانشان را فرا گرفت. همین که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان از کمینگاه خارج شدند و خود را به آن دزدان از همه جا بی خبر رساندند. دست یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه را به نزد شاه بردند .شاه اشاره کرد همه را اعدام کنید. در بین دزدان جوانی تازه به دوران رسیده وجود داشت. یکی از وزیران تخت پادشاه را بوسید و به وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را نپذیرفت و گفت :بهتر این است که نسل این دزدان ریشه کن شود.
اما وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این جوان فرصتی دهد، پادشاه هم پذیرفت. این جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و به او فقط درس زندگی آموختند نه درس حقیقت! وزیر هر روز از جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و پادشاه می گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
دو سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش تصمیم گرفتند وزیر را بکشند. پسر جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر بنشیند، او را کشت و به ثروت و مال فراوانی هم رسید. شاه که این داستان را شنید گفت:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شور زار خس
زمین شوره سنبل بر نیارد
درو تخم و عمل ضایع مگردان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نکویی با بدان کردن چنان است
که بد کردن به جای نیک مردان
👍1