-
"لا تقم من السجود حتى تقول كل ما فى صدرك!".❤️
سرت را از سجده برندار تا اینکه هر آنچه در قلبت هست را به الله بگویی .🍃🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"لا تقم من السجود حتى تقول كل ما فى صدرك!".❤️
سرت را از سجده برندار تا اینکه هر آنچه در قلبت هست را به الله بگویی .🍃🌼الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام و رحمت خدا بر شما
در پاسخ به درخواستتان درباره ذکر و دعای رهایی از مشکلات و گرفتاریهای دنیا، ذکرهایی از احادیث صحیح و معتبر نقل شدهاند که در سنت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم و صحابه جایگاه ویژهای دارند. در ادامه چند مورد مهم از آنها را خدمتتان تقدیم میکنم:
1. دعای معروف کَرب و غم
روایت شده از عبدالله بن مسعود (رضیاللهعنه) که رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود:
> «ما أصابَ عبدًا همٌّ ولا حَزَنٌ، فقال:
اللَّهُمَّ إنِّي عبدُكَ، وابنُ عبدِكَ، وابنُ أَمَتِكَ، ناصيتي بيدِكَ، ماضٍ فيَّ حُكمُكَ، عدلٌ فيَّ قضاؤُكَ، أسألُكَ بكلِّ اسمٍ هو لك، سمَّيتَ به نفسك، أو علَّمتَه أحدًا من خلقِكَ، أو أنزلتَه في كتابِكَ، أو استأثرتَ به في علمِ الغيبِ عندَكَ، أن تجعلَ القرآنَ ربيعَ قلبي، ونورَ صدري، وجلاءَ حزني، وذهابَ همِّي»،
إلَّا أذهبَ اللهُ همَّهُ، وأبدلَهُ مكانَ حزنِهِ فرحًا»
📘 (رواه أحمد في المسند، وصححه الألباني في السلسلة الصحيحة ١٩٩)
ترجمه: هیچ بندهای گرفتار غم و اندوه نمیشود و این دعا را نمیخواند، مگر آنکه خداوند غم او را از بین برده و به جای اندوهش، شادی قرار دهد.
2. ذکر رهایی از غم و مصیبت
در صحیح بخاری و صحیح مسلم آمده است که پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود:
> «لا إلهَ إلَّا اللهُ العظيمُ الحليمُ، لا إلهَ إلَّا اللهُ ربُّ العرشِ العظيمِ، لا إلهَ إلَّا اللهُ ربُّ السَّماواتِ وربُّ الأرضِ وربُّ العرشِ الكريمِ»
📘 (رواه البخاري ومسلم)
در زمان گرفتاری و بلا این دعا را میفرمودند.
3. دعای یونس علیهالسلام در شکم ماهی
پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود:
> «دعوةُ ذي النونِ إذ دعا وهو في بطنِ الحوتِ:
لا إلهَ إلَّا أنتَ سبحانَكَ إنِّي كنتُ من الظالمينَ،
فإنَّهُ لم يَدْعُ بها رجلٌ مسلمٌ في شيءٍ قطُّ إلَّا استجابَ اللَّهُ لَهُ
📘 (رواه الترمذي، وصححه الألباني في صحيح الترمذي ٣٥٠٥)
4. دعای دفع غم و قرض
از ابوسعید خدری رضیاللهعنه روایت شده که رسولالله صلیاللهعلیهوآلهوسلم به کسی که گرفتار قرض و اندوه بود، فرمود این دعا را بخواند:
> «اللَّهُمَّ إني أعوذُ بكَ منَ الهمِّ والحزنِ، وأعوذُ بكَ منَ العجزِ والكسلِ، وأعوذُ بكَ منَ الجُبنِ والبُخلِ، وأعوذُ بكَ من غَلَبَةِ الدَّينِ وقهرِ الرجالِ»
📘 (رواه البخاري ٢٨٩٣)
5. ذکر "حسبنا الله ونعم الوكيل"
این ذکر در قرآن در سوره آلعمران (آیه ١٧٣) آمده و در حدیث نیز آمده است که وقتی مسلمانان آن را گفتند:
> فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَضْلٍ لَّمْ يَمْسَسْهُمْ سُوٓءٌ
یعنی خداوند آنان را از آسیب نجات داد.
خلاصه اذکار و ادعیه توصیهشده:
ذکر/دعا زمان و شرایط توصیهشده منبع
اللهم إني عبدك... هنگام اندوه شدید مسند احمد، صحیح
لا إله إلا أنت سبحانك... در گرفتاری ترمذی، صحیح
اللهم إني أعوذ بك من الهم والحزن... برای دفع غم و بدهی بخاری
حسبنا الله ونعم الوكيل هنگام ترس و تهدید قرآن (آل عمران)
لا إله إلا الله العظيم الحليم... زمان مصیبت بخاری و مسلم
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۹/محرم الحرام/۱۴۴۷ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در پاسخ به درخواستتان درباره ذکر و دعای رهایی از مشکلات و گرفتاریهای دنیا، ذکرهایی از احادیث صحیح و معتبر نقل شدهاند که در سنت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم و صحابه جایگاه ویژهای دارند. در ادامه چند مورد مهم از آنها را خدمتتان تقدیم میکنم:
1. دعای معروف کَرب و غم
روایت شده از عبدالله بن مسعود (رضیاللهعنه) که رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود:
> «ما أصابَ عبدًا همٌّ ولا حَزَنٌ، فقال:
اللَّهُمَّ إنِّي عبدُكَ، وابنُ عبدِكَ، وابنُ أَمَتِكَ، ناصيتي بيدِكَ، ماضٍ فيَّ حُكمُكَ، عدلٌ فيَّ قضاؤُكَ، أسألُكَ بكلِّ اسمٍ هو لك، سمَّيتَ به نفسك، أو علَّمتَه أحدًا من خلقِكَ، أو أنزلتَه في كتابِكَ، أو استأثرتَ به في علمِ الغيبِ عندَكَ، أن تجعلَ القرآنَ ربيعَ قلبي، ونورَ صدري، وجلاءَ حزني، وذهابَ همِّي»،
إلَّا أذهبَ اللهُ همَّهُ، وأبدلَهُ مكانَ حزنِهِ فرحًا»
📘 (رواه أحمد في المسند، وصححه الألباني في السلسلة الصحيحة ١٩٩)
ترجمه: هیچ بندهای گرفتار غم و اندوه نمیشود و این دعا را نمیخواند، مگر آنکه خداوند غم او را از بین برده و به جای اندوهش، شادی قرار دهد.
2. ذکر رهایی از غم و مصیبت
در صحیح بخاری و صحیح مسلم آمده است که پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود:
> «لا إلهَ إلَّا اللهُ العظيمُ الحليمُ، لا إلهَ إلَّا اللهُ ربُّ العرشِ العظيمِ، لا إلهَ إلَّا اللهُ ربُّ السَّماواتِ وربُّ الأرضِ وربُّ العرشِ الكريمِ»
📘 (رواه البخاري ومسلم)
در زمان گرفتاری و بلا این دعا را میفرمودند.
3. دعای یونس علیهالسلام در شکم ماهی
پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود:
> «دعوةُ ذي النونِ إذ دعا وهو في بطنِ الحوتِ:
لا إلهَ إلَّا أنتَ سبحانَكَ إنِّي كنتُ من الظالمينَ،
فإنَّهُ لم يَدْعُ بها رجلٌ مسلمٌ في شيءٍ قطُّ إلَّا استجابَ اللَّهُ لَهُ
📘 (رواه الترمذي، وصححه الألباني في صحيح الترمذي ٣٥٠٥)
4. دعای دفع غم و قرض
از ابوسعید خدری رضیاللهعنه روایت شده که رسولالله صلیاللهعلیهوآلهوسلم به کسی که گرفتار قرض و اندوه بود، فرمود این دعا را بخواند:
> «اللَّهُمَّ إني أعوذُ بكَ منَ الهمِّ والحزنِ، وأعوذُ بكَ منَ العجزِ والكسلِ، وأعوذُ بكَ منَ الجُبنِ والبُخلِ، وأعوذُ بكَ من غَلَبَةِ الدَّينِ وقهرِ الرجالِ»
📘 (رواه البخاري ٢٨٩٣)
5. ذکر "حسبنا الله ونعم الوكيل"
این ذکر در قرآن در سوره آلعمران (آیه ١٧٣) آمده و در حدیث نیز آمده است که وقتی مسلمانان آن را گفتند:
> فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَضْلٍ لَّمْ يَمْسَسْهُمْ سُوٓءٌ
یعنی خداوند آنان را از آسیب نجات داد.
خلاصه اذکار و ادعیه توصیهشده:
ذکر/دعا زمان و شرایط توصیهشده منبع
اللهم إني عبدك... هنگام اندوه شدید مسند احمد، صحیح
لا إله إلا أنت سبحانك... در گرفتاری ترمذی، صحیح
اللهم إني أعوذ بك من الهم والحزن... برای دفع غم و بدهی بخاری
حسبنا الله ونعم الوكيل هنگام ترس و تهدید قرآن (آل عمران)
لا إله إلا الله العظيم الحليم... زمان مصیبت بخاری و مسلم
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۹/محرم الحرام/۱۴۴۷ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آیه قرآنی
قال الله تعالی: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱصۡبِرُواْ وَصَابِرُواْ﴾📖 [آلعمران: 200].
✍🏻خداوند میفرماید: «ای کسانی که ایمان آورده اید صبر کنید و همدیگر را به صبر دعوت نمائید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قال الله تعالی: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱصۡبِرُواْ وَصَابِرُواْ﴾📖 [آلعمران: 200].
✍🏻خداوند میفرماید: «ای کسانی که ایمان آورده اید صبر کنید و همدیگر را به صبر دعوت نمائید».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان آموزنـده
مردی خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از دوستانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.مرد هم بخاطر دوستش یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت:" زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند." دوستش گفت :"می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."سپس زنجیرها را باز کرد.
به طرف در که رفتند، مرد گفت:" می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند.مرد گفت:" می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."با دردسر خودشان را بالا کشیدند.
همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت :"می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم." در این حال ناگهان مرد زندانی فریاد زد:" نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند :"چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟"مرد زندانی گفت:" پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═─الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9┅─╮
مردی خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از دوستانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.مرد هم بخاطر دوستش یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت:" زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند." دوستش گفت :"می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."سپس زنجیرها را باز کرد.
به طرف در که رفتند، مرد گفت:" می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند.مرد گفت:" می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم."با دردسر خودشان را بالا کشیدند.
همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت :"می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم." در این حال ناگهان مرد زندانی فریاد زد:" نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند :"چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟"مرد زندانی گفت:" پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═─الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9┅─╮
انگار تمام خاطرهها توی یک قاب عکسِ مات جا ماندهاند...
و من،
هر شب کنار پنجره مینشینم
و با سکوتِ ساعتها حرف میزنم...
کاش میشد این دلتنگی را قرض داد،
تا شاید کسی
اندازهی من
طعمِ تنهایی را بفهمد...
---
گاهی غم مثل بارانِ پاییز میبارد توی قلبم،
قطرهها یکی یکی میچکند روی یادت...
و من،
بیاختیار
دستهایم را جلو میگیرم،
اما انگار باران از میان انگشتانم رد میشود
و مستقیم میریزد توی چشمهایم...
---
یک متن کوتاه و عمیق:
"دلم گرفته است... نه از بیتو بودن،
بلکه از این که گاهی با بودنِ تو هم،
احساسِ تنهایی میکنم..."
---
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💔
و من،
هر شب کنار پنجره مینشینم
و با سکوتِ ساعتها حرف میزنم...
کاش میشد این دلتنگی را قرض داد،
تا شاید کسی
اندازهی من
طعمِ تنهایی را بفهمد...
---
گاهی غم مثل بارانِ پاییز میبارد توی قلبم،
قطرهها یکی یکی میچکند روی یادت...
و من،
بیاختیار
دستهایم را جلو میگیرم،
اما انگار باران از میان انگشتانم رد میشود
و مستقیم میریزد توی چشمهایم...
---
یک متن کوتاه و عمیق:
"دلم گرفته است... نه از بیتو بودن،
بلکه از این که گاهی با بودنِ تو هم،
احساسِ تنهایی میکنم..."
---
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💔
امام قرطبی -رحمه الله- میفرماید:
حالتِ زنان مومنه در بهشت بهتر از حور العین هست، دارای بلندترین درجه و منزلت و بهترین صورت -زیبایی-
[تفسيرالقرطبي ١٦ / ١٥٤ ]
📝 به راستی محروم حقیقی آن کسی است که به خاطر لذتهای زود گذر دنیا؛ آن مقام بلند را از دست بدهد. امید است خواهران مسلمان اهمیت بیشتری به یادگیری علوم دین دهند و عقاید خود تقویت کنند و همچنین امید است به حجاب خود اهمیت زیاد دهند، و بدانند این یک عبادت بزرگ است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حالتِ زنان مومنه در بهشت بهتر از حور العین هست، دارای بلندترین درجه و منزلت و بهترین صورت -زیبایی-
[تفسيرالقرطبي ١٦ / ١٥٤ ]
📝 به راستی محروم حقیقی آن کسی است که به خاطر لذتهای زود گذر دنیا؛ آن مقام بلند را از دست بدهد. امید است خواهران مسلمان اهمیت بیشتری به یادگیری علوم دین دهند و عقاید خود تقویت کنند و همچنین امید است به حجاب خود اهمیت زیاد دهند، و بدانند این یک عبادت بزرگ است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_17🤰
#عشق_بچه👼
قسمت هفدهم
خلاصه بهنام اومد بیرون و ما تعقیبش کردیم.انتظار داشتم بهنام اول بره مغازه و بعدش خونه ی مادرش اما مسیری رو رفت که از شهر خارج میشد…داشتم شاخ در میاوردم..از شهر که خارج شد به یه بیراهه پیچید…راننده ترسید و گفت:خانم..کرایه ی منو بدید و پیاده بشید.من دیگه نمیتونم ادامه بدم…گفتم:توروخدا اقا.تا اینجا که زحمت کشیدید، نزارید گمش کنیم،.سه برابر کرایه میدم….خوبه؟گفت:والا پولش مهم نیست….ماشینمو ندزدید؟کیف پولمو و کارتهارو نشونش دادم و گفتم:وضع مالیمون خوبه،ماشین شوهرمو هم دیدی…چه احتیاجی به ماشین تو داریم،؟لطفا ادامه بدید..گفت:سه برابر دیگه؟؟گفتم:بله…بهنام از اون بیراهه رفت به یکی از روستاهای نزدیک قم..روستارو شناختم چون شوهر خواهرش اهل اون روستا بود..احتمال دادم خانوادگی اونجا دعوت شدند اما چون با من لج بودند بهنام به من حرفی نزده…به اقای راننده گفتم:میشه همین اطراف نگهداری تا ببینم چه خبره؟قبول کرد و پیاده شدم و از یه رهگذر پرسیدم:ببخشید..!منزل فلانی کجاست؟گفت:اقای فلانی رو میگی؟گفتم:بله…با دست نشون داد و گفت:اون خونه است،،،ببین همونی که اقا بهنام داخلش شد..گفتم:پس اقا بهنام رو هم میشناسید،.یعنی اونم دعوته؟؟
گفت:کجا دعوته،نه.شنیدم خانمش بارداره ،چون اب و هوای تهران براش مضرره، اورده اینجا…همینو میخواستم بدونم که فهمیدم.دیگه نیازی نبود بیشتر از این اطلاعات بگیرم و خدایی نکرده لو برم…از اون اقا تشکر کردم و برگشتم داخل ماشین،.کل مسیر برگشت رو گریه کردم.هر چی راننده دلداری داد فایده نداشت…احساس سرخوردگی بهم دست داده و غرورم لگدمال شده بود…آخه یهو به زندگیم چی شد؟باورم نمیشد و همش فکر میکردم خوابم و کابوس میبینم..برگشتم خونه و منتظر بهنام موندم،.تصمیم گرفتم هر جوری شده بچه امو ازش بگیرم….نباید اجازه میدادم پریسا هم شوهرمو و هم خونه و زندگیمو و هم بچه ام ازم بگیره…اون شب هر چی منتظر موندم نیومد.چند بار هم تماس گرفتم در دسترس نبود،میدونستم کجاست که انتن نمیده و این منو ازار میداد.تا صبح تنها موندم و خدا خدا کردم…چند ساعتی به زور خوابم برد و وقتی بیدار شدم نزدیک ظهر بود…شماره ی بهنام رو گرفتم که جواب داد،…معلوم بود که برگشته مغازه،هیچ اعتراضی نکردم و خیلی سرد وخشک گفتم:بیا خونه کار واجبی دارم…..
خانواده ام تصور میکردند چون بچه توی شکم پریساست ،پس مال اونه در حالیکه از بطن و وجود من بود و فقط جایگاه رشدش فرق میکرد…دلمو شکوندند..بدجوری شکست،،،هم از خانواده و هم از بهنام،..دیگه حاضر نبودم حتی یک ساعت هم توی خونه ی بهنام بمونم هر چند مهریه ام در حدی بود که میتونستم خونه رو بنام خودم کنم ولی من بچه امو میخواستم حتی شده دیه اشو…وقتی بهنام رفت بیرون ،چمدونی که بسته بودم رو برداشتم و بالاجبار رفتم خونه ی بابا..اونجا ازم استقبال نکردند آخه به هیچ عنوان راضی به طلاق من نبودند چون نمیدونستند بهنام زمین تا آسمون عوض شده..بسرعت برگشتم خونه ی بهنام،،هنوز قانونی زنش بودم و توی اونخونه حقی داشتم..از همون شب دیگه بهنام نیومد پیش من و من براحتی دنبال طلاق افتادم….در مرحله ی اول پیگیر بچه ام شدم و فهمیدم بچه یک هفته ایی توی رحم مرده بود و پریسا صداشو در نمیاورد ولی وقتی به خونریزی میفته مجبور به زایمان میشه…مرحله دوم شکایت و طلاق بود.از صبح میرفتم دادگاه و ظهر خسته و کوفته برمیگشتم…بقدری خرد شده بودم که میخواستم تمام حق و حقوقمو از بهنام بگیرم تا بلکه مرهمی بر گوشه ایی از قلبم بشه…..
چند ماه مدام توی دادگاهها بودم ،شکایتم به جایی نرسید چون از یه طرف پدرش بهنام بود و از کوتاهی پریسا گذشت کرده بود و از طرف دیگه برای مرگ بچه دلایل علمی وجود داشت…ولی دادخواست جدایی قانونی پیش میرفت….یه روز عصر زنگ خونه زده شد…نگاه کردم و دیدم پریساست…نمیخواستم توی خونه راه بدم،برای همین خودم رفتم پایین و با چندش نگاهش کردم…وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:الی !خوبی؟با پرخاش گفتم:فکر کنم تو بهتری؟تویی که روی خرابه های زندگی من خونه ساختی…فکر میکنی این مرد که به من وفا نکرد به توووووو وفا میکنه؟پریسا با پررویی تمام گفت:اتفاقا ما خوشبختیم،،،انگار برای هم ساخته شدیم…پریسا مکثی کرد و ادامه داد:من میگم بخواهی دنبال حق و حقوق باشی موهات هم مثل دندونات سفید میشه،بهتره یه مقدار از بهنام پول بگیری و بری دنبال زندگیت…پوزخندی زدم و به خودم گفت:خدایاااا…چرا جایگاه منو پریسا عوض شده،.قرار بود پریسا بچه بدنیا بیاره و پول بگیره و بره ،حالا چه اتفاقی افتاده که این خانم به من پیشنهاد پول میده..؟؟
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت هفدهم
خلاصه بهنام اومد بیرون و ما تعقیبش کردیم.انتظار داشتم بهنام اول بره مغازه و بعدش خونه ی مادرش اما مسیری رو رفت که از شهر خارج میشد…داشتم شاخ در میاوردم..از شهر که خارج شد به یه بیراهه پیچید…راننده ترسید و گفت:خانم..کرایه ی منو بدید و پیاده بشید.من دیگه نمیتونم ادامه بدم…گفتم:توروخدا اقا.تا اینجا که زحمت کشیدید، نزارید گمش کنیم،.سه برابر کرایه میدم….خوبه؟گفت:والا پولش مهم نیست….ماشینمو ندزدید؟کیف پولمو و کارتهارو نشونش دادم و گفتم:وضع مالیمون خوبه،ماشین شوهرمو هم دیدی…چه احتیاجی به ماشین تو داریم،؟لطفا ادامه بدید..گفت:سه برابر دیگه؟؟گفتم:بله…بهنام از اون بیراهه رفت به یکی از روستاهای نزدیک قم..روستارو شناختم چون شوهر خواهرش اهل اون روستا بود..احتمال دادم خانوادگی اونجا دعوت شدند اما چون با من لج بودند بهنام به من حرفی نزده…به اقای راننده گفتم:میشه همین اطراف نگهداری تا ببینم چه خبره؟قبول کرد و پیاده شدم و از یه رهگذر پرسیدم:ببخشید..!منزل فلانی کجاست؟گفت:اقای فلانی رو میگی؟گفتم:بله…با دست نشون داد و گفت:اون خونه است،،،ببین همونی که اقا بهنام داخلش شد..گفتم:پس اقا بهنام رو هم میشناسید،.یعنی اونم دعوته؟؟
گفت:کجا دعوته،نه.شنیدم خانمش بارداره ،چون اب و هوای تهران براش مضرره، اورده اینجا…همینو میخواستم بدونم که فهمیدم.دیگه نیازی نبود بیشتر از این اطلاعات بگیرم و خدایی نکرده لو برم…از اون اقا تشکر کردم و برگشتم داخل ماشین،.کل مسیر برگشت رو گریه کردم.هر چی راننده دلداری داد فایده نداشت…احساس سرخوردگی بهم دست داده و غرورم لگدمال شده بود…آخه یهو به زندگیم چی شد؟باورم نمیشد و همش فکر میکردم خوابم و کابوس میبینم..برگشتم خونه و منتظر بهنام موندم،.تصمیم گرفتم هر جوری شده بچه امو ازش بگیرم….نباید اجازه میدادم پریسا هم شوهرمو و هم خونه و زندگیمو و هم بچه ام ازم بگیره…اون شب هر چی منتظر موندم نیومد.چند بار هم تماس گرفتم در دسترس نبود،میدونستم کجاست که انتن نمیده و این منو ازار میداد.تا صبح تنها موندم و خدا خدا کردم…چند ساعتی به زور خوابم برد و وقتی بیدار شدم نزدیک ظهر بود…شماره ی بهنام رو گرفتم که جواب داد،…معلوم بود که برگشته مغازه،هیچ اعتراضی نکردم و خیلی سرد وخشک گفتم:بیا خونه کار واجبی دارم…..
خانواده ام تصور میکردند چون بچه توی شکم پریساست ،پس مال اونه در حالیکه از بطن و وجود من بود و فقط جایگاه رشدش فرق میکرد…دلمو شکوندند..بدجوری شکست،،،هم از خانواده و هم از بهنام،..دیگه حاضر نبودم حتی یک ساعت هم توی خونه ی بهنام بمونم هر چند مهریه ام در حدی بود که میتونستم خونه رو بنام خودم کنم ولی من بچه امو میخواستم حتی شده دیه اشو…وقتی بهنام رفت بیرون ،چمدونی که بسته بودم رو برداشتم و بالاجبار رفتم خونه ی بابا..اونجا ازم استقبال نکردند آخه به هیچ عنوان راضی به طلاق من نبودند چون نمیدونستند بهنام زمین تا آسمون عوض شده..بسرعت برگشتم خونه ی بهنام،،هنوز قانونی زنش بودم و توی اونخونه حقی داشتم..از همون شب دیگه بهنام نیومد پیش من و من براحتی دنبال طلاق افتادم….در مرحله ی اول پیگیر بچه ام شدم و فهمیدم بچه یک هفته ایی توی رحم مرده بود و پریسا صداشو در نمیاورد ولی وقتی به خونریزی میفته مجبور به زایمان میشه…مرحله دوم شکایت و طلاق بود.از صبح میرفتم دادگاه و ظهر خسته و کوفته برمیگشتم…بقدری خرد شده بودم که میخواستم تمام حق و حقوقمو از بهنام بگیرم تا بلکه مرهمی بر گوشه ایی از قلبم بشه…..
چند ماه مدام توی دادگاهها بودم ،شکایتم به جایی نرسید چون از یه طرف پدرش بهنام بود و از کوتاهی پریسا گذشت کرده بود و از طرف دیگه برای مرگ بچه دلایل علمی وجود داشت…ولی دادخواست جدایی قانونی پیش میرفت….یه روز عصر زنگ خونه زده شد…نگاه کردم و دیدم پریساست…نمیخواستم توی خونه راه بدم،برای همین خودم رفتم پایین و با چندش نگاهش کردم…وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:الی !خوبی؟با پرخاش گفتم:فکر کنم تو بهتری؟تویی که روی خرابه های زندگی من خونه ساختی…فکر میکنی این مرد که به من وفا نکرد به توووووو وفا میکنه؟پریسا با پررویی تمام گفت:اتفاقا ما خوشبختیم،،،انگار برای هم ساخته شدیم…پریسا مکثی کرد و ادامه داد:من میگم بخواهی دنبال حق و حقوق باشی موهات هم مثل دندونات سفید میشه،بهتره یه مقدار از بهنام پول بگیری و بری دنبال زندگیت…پوزخندی زدم و به خودم گفت:خدایاااا…چرا جایگاه منو پریسا عوض شده،.قرار بود پریسا بچه بدنیا بیاره و پول بگیره و بره ،حالا چه اتفاقی افتاده که این خانم به من پیشنهاد پول میده..؟؟
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_الهام_18
#عشق_بچه👼
قسمت هجدهم
از افکار خودم بیرون اومدم و به پریسا گفتم:خدا تقاص کارهاتو میده..دیر یا زود داره اما سوخت و سوز نداره،.منتظر باش که اون روز زود میرسه،،خیلی زود دیر میشه…پریسا اخمی کرد و گفت:چرا نمیزاری زندگی کنم؟تو خوشیهاتو کردی،،الان هم با پولی که میگیری ،میتونی خوشبخت باشی،،اما من خیلی بدبختی کشیدم،تازه بهنام رو کشف کردم و میخواهم زندگی کنم…اجازه بده منم طمع خوشبختی رو بچشم…از عصبانیت داشتم منفجر میشدم ولی دیگه توان مبارزه نداشتم..برگشتم داخل خونه و در رو محکم به روش کوبیدم…تنها بودم و کسی منو راهنمایی نمیکرد که چیکار کنم به حق و حقوقم برسم برای همین موفق نشدم و دادگاه مهریه امو قسط بندی کرد در حالیکه بهنام کلی دارایی داشت ،،انگار گفته بود که سالها هزینه ی نازایی منو پرداخت کرده و دست و بالش خالیه،البته حق داشت و شاهد بودم که بیش از توانش برای من هزینه کرد و چون مشکل از من بود دادگاه حق رو به اون داد..بالاخره دادگاه مهریه ی منو قسط بندی کرد تا بهنام هر ماه یک سکه بهم بده…..
روزی که حکم طلاق جاری و هر دو دفتر رو امضا کردیم با سرخوردگی برگشتم خونه،.طبق قانون باید از اون خونه میرفتم…چمدونم بسته و اماده بود ،برای ادامه ی زندگی یه سری وسایل هم نیاز داشتم چون نمیخواستم خونه ی بابا برم،…بعضی از وسایل مورد نیازمو داخل یه ملافه ریختم و گره زدم…مثل کسی که تازه از جنگ برگشته باشه از خونه زدم بیرون..جلوی در پریسا و بهنام رو دیدم،.اصلا نگاهشون نکردم،،اونا هم بدون توجه به من داخل خونه شدند..در خونه که بسته شد آهی از روی خستگی و حسرت کشیدم و به در خیره موندم که یهو در باز شد و بهنام اومد طرفم و گفت:کلیدهارو بده…بدون حرفی کلید رو دادم آخه از یه طرف نای مخالفت نداشتم و از طرف دیگه اصلا نمیخواستم باهاش حرف بزنم…توی کوچه اواره مونده بودم و به اطراف نگاه میکردم،،نمیدونستم به کدوم سمت برم.وقتی دیدم پریسا از پنجره نگاه میکنه سریع به آژانس زنگ زدم تا درمانگیمو نبینه…ماشین که اومد راننده ازم مقصد خواست …مقصدم مشخص نبود پس گفتم:دربستی میخواهم تا یه جایی برای خودم پیدا کنم…اقای راننده گفت:چی شده؟با تندی و صدای بلند گفتم:قبول میکنید یا نه؟؟نمیدونم دلش سوخت یا طمع پول بیشتر داشت که گفت:باشه….
وسایلمو گذاشتم داخل ماشین و نشستم و نصف مبلغ رو بهش دادم..خداروشکر توی اون ۱۲سال زندگی پس انداز خوبی کرده و همشو مدیون خواهر بزرگم بودم آخه همیشه از بی پولی و خساست همسرش مینالید و به من توصیه میکرد و میگفت:تو که همیشه دست و بالت پول هست برای خودت مخفیانه پس انداز کن.از من به تو نصیحت…سکه دو رو داره ،وقتی میندازی بالا مشخص نیست با کدوم طرف بیفته پایین…خواهرم حق داشت من با انتخاب پریسا سکه ی زندگیمو انداختم بالا ولی درست برعکس افتاد زمین،اول رفتیم سمت مغازه ی بهنام،،قصدم این بود که طلاهارو تبدیل به پول کنم..توی اون محدوده مغازه دارا منو میشناختند وبا سود بهترمیخریدند…وقتی رسیدیم مغازه ی بهنام بسته بود.رفتم مغازه بغلی که دوست صمیمی بهنام بود…طلاهارو دادم و ازش خواستم وزنش کنه و در مقابلش بهم پول بده…دوستش گفت:چرا به اقا بهنام نمیدید؟؟گفتم:مغازه بسته است…گفت:نیم ساعت صبر کنید ،میاد،گفتم:عجله دارم…گفت:راستش میترسم ازم دلخور بشه…گفتم:همشون مال خودمه…یا کادو داده یا با پس اندازم خریدم،در ضمن قرار نیست بهنام بدونه که من به شما طلا فروختم…..
خلاصه راضی شد و طلاهارو وزن کرد..با نصف پول طلاها و پولی که بانک داشتم ،پول رهن خونه جور میشد برای همین گفتم:نصفشو میفروشم،،بقیه اشو بدید به خودم،قبول کرد و یه مقدار پول نقد داد و بقیه اشو چک حامل..وقتی از مغازه خارج میشدم گفت:یادتون نره،،به هیچ کی نگید که به من طلا فروختید،.منم همه ی اینهارو اب میکنم تا یه وقت بهنام نبینه…گفتم:مطمئن باشید..نه خانی اومده و نه خانی رفته.همه رو اب کنید..سوار ماشین شدم و به اقای راننده گفتم:بی زحمت بریم بنگاه مسکن…چشمی گفت و حرکت کرد.چند تا بنگاه رفتم اما همین که متوجه میشدندخانم تنها هستم ،میگفتند:برای خانم تنهاخونه نداریم.اکثر خانواده ها به متاهلین اجاره گذاشتند…اولش هیچی نگفتم اما وقتی به دهمین بنگاه رسیدم دیگه صبرم تموم شد و با فریادگفتم:پس من کجا برم؟توی خیابون بمونم خوبه؟یا توی خونه ی مجردی شماها بیشتر جواب میده؟؟اقای بنگاهدار که بنظر مرد با انصافی بود گفت:اگه خونه ها مال خودم بود حتما تقدیم میکردم اما متاسفانه من نه خونه ی اضافه دارم و نه خونه ی مجردی…با بغض گفتم:بنظرتون کجا برم؟گفت:یه اپارتمان پنجاه متری و تخلیه هست اما مجبورم به صاحبخونه دروغ بگم....
#ادامه_دارد... (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عشق_بچه👼
قسمت هجدهم
از افکار خودم بیرون اومدم و به پریسا گفتم:خدا تقاص کارهاتو میده..دیر یا زود داره اما سوخت و سوز نداره،.منتظر باش که اون روز زود میرسه،،خیلی زود دیر میشه…پریسا اخمی کرد و گفت:چرا نمیزاری زندگی کنم؟تو خوشیهاتو کردی،،الان هم با پولی که میگیری ،میتونی خوشبخت باشی،،اما من خیلی بدبختی کشیدم،تازه بهنام رو کشف کردم و میخواهم زندگی کنم…اجازه بده منم طمع خوشبختی رو بچشم…از عصبانیت داشتم منفجر میشدم ولی دیگه توان مبارزه نداشتم..برگشتم داخل خونه و در رو محکم به روش کوبیدم…تنها بودم و کسی منو راهنمایی نمیکرد که چیکار کنم به حق و حقوقم برسم برای همین موفق نشدم و دادگاه مهریه امو قسط بندی کرد در حالیکه بهنام کلی دارایی داشت ،،انگار گفته بود که سالها هزینه ی نازایی منو پرداخت کرده و دست و بالش خالیه،البته حق داشت و شاهد بودم که بیش از توانش برای من هزینه کرد و چون مشکل از من بود دادگاه حق رو به اون داد..بالاخره دادگاه مهریه ی منو قسط بندی کرد تا بهنام هر ماه یک سکه بهم بده…..
روزی که حکم طلاق جاری و هر دو دفتر رو امضا کردیم با سرخوردگی برگشتم خونه،.طبق قانون باید از اون خونه میرفتم…چمدونم بسته و اماده بود ،برای ادامه ی زندگی یه سری وسایل هم نیاز داشتم چون نمیخواستم خونه ی بابا برم،…بعضی از وسایل مورد نیازمو داخل یه ملافه ریختم و گره زدم…مثل کسی که تازه از جنگ برگشته باشه از خونه زدم بیرون..جلوی در پریسا و بهنام رو دیدم،.اصلا نگاهشون نکردم،،اونا هم بدون توجه به من داخل خونه شدند..در خونه که بسته شد آهی از روی خستگی و حسرت کشیدم و به در خیره موندم که یهو در باز شد و بهنام اومد طرفم و گفت:کلیدهارو بده…بدون حرفی کلید رو دادم آخه از یه طرف نای مخالفت نداشتم و از طرف دیگه اصلا نمیخواستم باهاش حرف بزنم…توی کوچه اواره مونده بودم و به اطراف نگاه میکردم،،نمیدونستم به کدوم سمت برم.وقتی دیدم پریسا از پنجره نگاه میکنه سریع به آژانس زنگ زدم تا درمانگیمو نبینه…ماشین که اومد راننده ازم مقصد خواست …مقصدم مشخص نبود پس گفتم:دربستی میخواهم تا یه جایی برای خودم پیدا کنم…اقای راننده گفت:چی شده؟با تندی و صدای بلند گفتم:قبول میکنید یا نه؟؟نمیدونم دلش سوخت یا طمع پول بیشتر داشت که گفت:باشه….
وسایلمو گذاشتم داخل ماشین و نشستم و نصف مبلغ رو بهش دادم..خداروشکر توی اون ۱۲سال زندگی پس انداز خوبی کرده و همشو مدیون خواهر بزرگم بودم آخه همیشه از بی پولی و خساست همسرش مینالید و به من توصیه میکرد و میگفت:تو که همیشه دست و بالت پول هست برای خودت مخفیانه پس انداز کن.از من به تو نصیحت…سکه دو رو داره ،وقتی میندازی بالا مشخص نیست با کدوم طرف بیفته پایین…خواهرم حق داشت من با انتخاب پریسا سکه ی زندگیمو انداختم بالا ولی درست برعکس افتاد زمین،اول رفتیم سمت مغازه ی بهنام،،قصدم این بود که طلاهارو تبدیل به پول کنم..توی اون محدوده مغازه دارا منو میشناختند وبا سود بهترمیخریدند…وقتی رسیدیم مغازه ی بهنام بسته بود.رفتم مغازه بغلی که دوست صمیمی بهنام بود…طلاهارو دادم و ازش خواستم وزنش کنه و در مقابلش بهم پول بده…دوستش گفت:چرا به اقا بهنام نمیدید؟؟گفتم:مغازه بسته است…گفت:نیم ساعت صبر کنید ،میاد،گفتم:عجله دارم…گفت:راستش میترسم ازم دلخور بشه…گفتم:همشون مال خودمه…یا کادو داده یا با پس اندازم خریدم،در ضمن قرار نیست بهنام بدونه که من به شما طلا فروختم…..
خلاصه راضی شد و طلاهارو وزن کرد..با نصف پول طلاها و پولی که بانک داشتم ،پول رهن خونه جور میشد برای همین گفتم:نصفشو میفروشم،،بقیه اشو بدید به خودم،قبول کرد و یه مقدار پول نقد داد و بقیه اشو چک حامل..وقتی از مغازه خارج میشدم گفت:یادتون نره،،به هیچ کی نگید که به من طلا فروختید،.منم همه ی اینهارو اب میکنم تا یه وقت بهنام نبینه…گفتم:مطمئن باشید..نه خانی اومده و نه خانی رفته.همه رو اب کنید..سوار ماشین شدم و به اقای راننده گفتم:بی زحمت بریم بنگاه مسکن…چشمی گفت و حرکت کرد.چند تا بنگاه رفتم اما همین که متوجه میشدندخانم تنها هستم ،میگفتند:برای خانم تنهاخونه نداریم.اکثر خانواده ها به متاهلین اجاره گذاشتند…اولش هیچی نگفتم اما وقتی به دهمین بنگاه رسیدم دیگه صبرم تموم شد و با فریادگفتم:پس من کجا برم؟توی خیابون بمونم خوبه؟یا توی خونه ی مجردی شماها بیشتر جواب میده؟؟اقای بنگاهدار که بنظر مرد با انصافی بود گفت:اگه خونه ها مال خودم بود حتما تقدیم میکردم اما متاسفانه من نه خونه ی اضافه دارم و نه خونه ی مجردی…با بغض گفتم:بنظرتون کجا برم؟گفت:یه اپارتمان پنجاه متری و تخلیه هست اما مجبورم به صاحبخونه دروغ بگم....
#ادامه_دارد... (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوشش
زری مثل همیشه نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره و همه ی کارها رو انجام میدادم،به خودم قول داده بودم بعد از به دنیا اومدن بچه برم دنبال کارای ارش و یجوری ازش خبر بگیرم نمیتونستم به حرف های شهریار اعتماد کنم چون مطمئن بودم از ارش خبر داره و به من نمیگه…..نزدیک های بهار بود و دیگه از شدت سنگینی نمیتونستم تکون بخورم،زری خیلی نگران بود و میگفت چرا انقد شکمت گنده ست،خیلی ورم کردی من خیلی فرز بودم خداکنه روز زایمانت اذیت نشی گل مرجان، یک بار هم باهم سراغ قابله رفتیم و اونم ازم خواسته بود هرروز پیاده روی کنم تا کم کم بدنم آماده ی زایمان بشه اما من که جایی برای رفتن نداشتم و به اجبار روزها توی اتاق کوچیکمون پیاده روی میکردم……یه روز که زری رفته بود برای خونه وسیله بخره و منو منصور خونه بودیم حس کردیم لباسم خیسه،اولش تعجب کردم و فک کردم توی خواب خودمو خیس کردم اما یکم که گذشت دیدم لباس جدید هم خیس شده،منتظر موندم زری بیاد و بهش بگم چی شده چون کمی هم دلدرد و کمر درد داشتم و میترسیدم…..نزدیک ظهر بود که بلاخره زری با دست های پر اومد و قیافه ی منو که دید گفت چی شده گل مرجان چرا انقد ترسیدی؟نکنه اون زنه دوباره اینجا رو پیدا کرده؟آروم از سرجام بلند شدم و گفتم نه ابجی اما از صبح لباسم الکی الکی داره خیس میشه دلدرد و کمردردم دارم چکار کنم؟زری وسیله های توی دستش رو گوشه ای گذاشت و گفت خاک تو سرم خیلی آب ازت رفته؟اون آب دور بچست خفه نشه تو شکمت….از ترس نفسم بند اومد و گفتم نه خیلی شدید نبوده اما تا الان سه بار لباسمو عوض کردم،زری همونجوری که صورتشو میپوشوند گفت بمون من برم قابله رو بیارم اینجا،تو اتاق راه برو بچه بیاد پایین اذیت نشی ……….زری که رفت دستمو روی شکمم گذاشتم و شروع کردم به ذکر خوندن،حس میکردم از صبح حرکت بچه کم شده و همین بیشتر منو میترسوند،خدایا غلط کردم اگه یه روز ناشکری کردم ،هیچی ازت نمیخوام فقط بچه ام صحیح وسالم به دنیا بیاد ،تنها یادگاری که از ارش برام مونده همینه باید مثل چشمام ازش مراقبت کنم،نیم ساعتی طول کشید تا زری به همراه قابله برگشت،انقد توی اتاق راه رفته بودم که پاهام به شدت درد میکرد،قابله منو که دید گفت دراز بکش بیینم وضعیتت چطوره ،حس میکنم خیلی خیلی سخت میزابی……
با کلی ترس و استرس دراز کشیدم و قابله گفت هنوز وقت زایمانت نشده اما چون کیسه آبت سوراخ شده واسه بچه خطرناکه،من میرم خونه اما تو اصلا نشین هی راه برو،برو تو حیاط پله ها رو بالا پایین کن هروقت دردت شروع شد بگو خواهرت بیاد سراغ من…….قابله رفت و منم با کلی خجالت توی حیاط رفتم تا کاری که گفته بود رو انجام بدم،نزدیک ظهر که شد دیگه نتونستم راه برم،انگار عضلاتم قفل شده بود ،زری پاهامو ماساژ میداد اما فایده ای نداشت،نهار که خوردم بالشمو روی زمین گذاشتمو گفتم زری من یه چرت کوچیک میزنم بعد بیدارم کن،نمیدونم چقد خوابیده بودم اما با صدای زری که میگفت پاشو دیگه گل مرجان مگه قابله نگفت تا هرچقد میتونی راه برو پا شو برا بچت خوب نیست ها،اینو که شنیدم سریع نشستم اما همینکه خواستم بلند شم حس کردم چیزی توی شکمم ترکید و فرش زیر پام خیس شد،با وحشت به زری نگاه کردم و گفتم زری این چیه چرا انقد زیاده بچم خفه نشه،زری با هول بلند شد و گفت نترس الان میرم جلدی قابله رو میارم،زری رفت و منم لباسمو عوض کردم اما انگار دردهام تازه داشت شروع میشد،کمر دردم هر لحظه شدیدتر میشد و همینکه حس میکردم داره نفسمو میبره قطع میشد،تاحالا همچین دردی رو تجربه نکرده بودم و حس میکردم نمیتونم این حجم از درد کشیدن رو تحمل کنم،زری و قابله که برگشتن حس کردم درد داره تا مغز و استخونم میره و شروع کردم به ناله کردن،خدایا من چطور چندین ساعت این دردو تحمل کنم،غروب که شد دیگه دردم یکسره شده بود و عربده میکشیدم،قابله اروم شکممو به سمت پایین فشار میداد اما فایده ای نداشت میگفت انگار همون
بالا گیر کرده ،زری گوشه ی اتاق تسبیحی توی دستش گرفته بود و ذکر میگفت،شب شده بود اما بچه همونجوری بالا مونده بود و کیسه آب هم کامل ترکیده بود،قابله هر لحظه میگفت میترسم بچه خفه شده باشه و منم از ترس دست و پام سست میشد…..یکم که گذشت دستامو گرفتن و هرجوری که بود بلندم کردن تا راه برم،راه که میرفتم حس میکردم بچه میخواد بیاد میخواد بیفته پایین اما دراز که میکشیدم قابله میگفت نه خبری نیست ……..حتی توی تاریکی شب تا حیاط هم رفتیم و چندتایی پله بالا پایین کردم اما از ترس اینکه جیغ بزنم و همسایه ها زابراه بشن سریع رفتیم داخل،نمیدونم چه موقع از شب بود اما حس میکردم دارم از حال میرم…….زری محکم توی صورتم میکوبید و التماس میکرد نخوابم،نمیتونستم حس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوشش
زری مثل همیشه نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره و همه ی کارها رو انجام میدادم،به خودم قول داده بودم بعد از به دنیا اومدن بچه برم دنبال کارای ارش و یجوری ازش خبر بگیرم نمیتونستم به حرف های شهریار اعتماد کنم چون مطمئن بودم از ارش خبر داره و به من نمیگه…..نزدیک های بهار بود و دیگه از شدت سنگینی نمیتونستم تکون بخورم،زری خیلی نگران بود و میگفت چرا انقد شکمت گنده ست،خیلی ورم کردی من خیلی فرز بودم خداکنه روز زایمانت اذیت نشی گل مرجان، یک بار هم باهم سراغ قابله رفتیم و اونم ازم خواسته بود هرروز پیاده روی کنم تا کم کم بدنم آماده ی زایمان بشه اما من که جایی برای رفتن نداشتم و به اجبار روزها توی اتاق کوچیکمون پیاده روی میکردم……یه روز که زری رفته بود برای خونه وسیله بخره و منو منصور خونه بودیم حس کردیم لباسم خیسه،اولش تعجب کردم و فک کردم توی خواب خودمو خیس کردم اما یکم که گذشت دیدم لباس جدید هم خیس شده،منتظر موندم زری بیاد و بهش بگم چی شده چون کمی هم دلدرد و کمر درد داشتم و میترسیدم…..نزدیک ظهر بود که بلاخره زری با دست های پر اومد و قیافه ی منو که دید گفت چی شده گل مرجان چرا انقد ترسیدی؟نکنه اون زنه دوباره اینجا رو پیدا کرده؟آروم از سرجام بلند شدم و گفتم نه ابجی اما از صبح لباسم الکی الکی داره خیس میشه دلدرد و کمردردم دارم چکار کنم؟زری وسیله های توی دستش رو گوشه ای گذاشت و گفت خاک تو سرم خیلی آب ازت رفته؟اون آب دور بچست خفه نشه تو شکمت….از ترس نفسم بند اومد و گفتم نه خیلی شدید نبوده اما تا الان سه بار لباسمو عوض کردم،زری همونجوری که صورتشو میپوشوند گفت بمون من برم قابله رو بیارم اینجا،تو اتاق راه برو بچه بیاد پایین اذیت نشی ……….زری که رفت دستمو روی شکمم گذاشتم و شروع کردم به ذکر خوندن،حس میکردم از صبح حرکت بچه کم شده و همین بیشتر منو میترسوند،خدایا غلط کردم اگه یه روز ناشکری کردم ،هیچی ازت نمیخوام فقط بچه ام صحیح وسالم به دنیا بیاد ،تنها یادگاری که از ارش برام مونده همینه باید مثل چشمام ازش مراقبت کنم،نیم ساعتی طول کشید تا زری به همراه قابله برگشت،انقد توی اتاق راه رفته بودم که پاهام به شدت درد میکرد،قابله منو که دید گفت دراز بکش بیینم وضعیتت چطوره ،حس میکنم خیلی خیلی سخت میزابی……
با کلی ترس و استرس دراز کشیدم و قابله گفت هنوز وقت زایمانت نشده اما چون کیسه آبت سوراخ شده واسه بچه خطرناکه،من میرم خونه اما تو اصلا نشین هی راه برو،برو تو حیاط پله ها رو بالا پایین کن هروقت دردت شروع شد بگو خواهرت بیاد سراغ من…….قابله رفت و منم با کلی خجالت توی حیاط رفتم تا کاری که گفته بود رو انجام بدم،نزدیک ظهر که شد دیگه نتونستم راه برم،انگار عضلاتم قفل شده بود ،زری پاهامو ماساژ میداد اما فایده ای نداشت،نهار که خوردم بالشمو روی زمین گذاشتمو گفتم زری من یه چرت کوچیک میزنم بعد بیدارم کن،نمیدونم چقد خوابیده بودم اما با صدای زری که میگفت پاشو دیگه گل مرجان مگه قابله نگفت تا هرچقد میتونی راه برو پا شو برا بچت خوب نیست ها،اینو که شنیدم سریع نشستم اما همینکه خواستم بلند شم حس کردم چیزی توی شکمم ترکید و فرش زیر پام خیس شد،با وحشت به زری نگاه کردم و گفتم زری این چیه چرا انقد زیاده بچم خفه نشه،زری با هول بلند شد و گفت نترس الان میرم جلدی قابله رو میارم،زری رفت و منم لباسمو عوض کردم اما انگار دردهام تازه داشت شروع میشد،کمر دردم هر لحظه شدیدتر میشد و همینکه حس میکردم داره نفسمو میبره قطع میشد،تاحالا همچین دردی رو تجربه نکرده بودم و حس میکردم نمیتونم این حجم از درد کشیدن رو تحمل کنم،زری و قابله که برگشتن حس کردم درد داره تا مغز و استخونم میره و شروع کردم به ناله کردن،خدایا من چطور چندین ساعت این دردو تحمل کنم،غروب که شد دیگه دردم یکسره شده بود و عربده میکشیدم،قابله اروم شکممو به سمت پایین فشار میداد اما فایده ای نداشت میگفت انگار همون
بالا گیر کرده ،زری گوشه ی اتاق تسبیحی توی دستش گرفته بود و ذکر میگفت،شب شده بود اما بچه همونجوری بالا مونده بود و کیسه آب هم کامل ترکیده بود،قابله هر لحظه میگفت میترسم بچه خفه شده باشه و منم از ترس دست و پام سست میشد…..یکم که گذشت دستامو گرفتن و هرجوری که بود بلندم کردن تا راه برم،راه که میرفتم حس میکردم بچه میخواد بیاد میخواد بیفته پایین اما دراز که میکشیدم قابله میگفت نه خبری نیست ……..حتی توی تاریکی شب تا حیاط هم رفتیم و چندتایی پله بالا پایین کردم اما از ترس اینکه جیغ بزنم و همسایه ها زابراه بشن سریع رفتیم داخل،نمیدونم چه موقع از شب بود اما حس میکردم دارم از حال میرم…….زری محکم توی صورتم میکوبید و التماس میکرد نخوابم،نمیتونستم حس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوهفت
انگار تو خواب و رویا بودم،یه لحظه انگار در اتاق باز شد و ارش در حالیکه دست گل بزرگی توی دستش بود اومد کنارم نشست،همونجوری متین و مودب بود،دستمو توی دستش گرفت و گفت من میدونم تو قویی گل مرجان،یادت که نرفته نریمان تنها یادگاریه منه ازش مراقبت کن خیلی زود میام پیشتون،با حس ریختن چیزی توی صورتم چشمامو باز کردمو اطراف رو نگاه کردم،ارش کجا بود پس؟به همین زودی رفت؟نموند تا بچمون به دنیا بیاد؟
زری گریه میکرد و با التماس میگفت نخوابم،قابله که معلوم بود حسابی خسته شده با کلافگی گفت دختر جون بخوای اینجوری کنی من ولت میکنم میرما داره صبح میشه شایدم تا الان بچت خفه شده باشه انگار یکم شکمت اومده پایین زودباش تلاش کن دیگه.....دیدن آرش حتی توی خواب و خیال انگار جون تازه ای بهم داده بود هرکاری که قابله میگفت انجام میدادم و بلاخره با روشن شدن هوا،صدای گریه ی نریمانم توی اتاق پخش شد،باورم نمیشد سالم به دنیا اومده،قابله ابرویی بالا انداخت و گفت بخدا قسم فکر میکردم خفه شده از دیروز ظهر تا حالا کیسه ابت پاره شده و بچه توی خشکی مونده،خدا خیلی دوستت داشت که این گل پسرو صحیح و سالم گذاشت تو بغلت.........زری که بچه رو تمیز کرد و توی بغلم گذاشت باورم نمیشد پسر منو ارش باشه،اشکام بی اختیار توی صورتم میریخت و فقط به ارش فکر میکردم ،همیشه میگفت روزی که پسرمون به دنیا بیاد با افتخار تورو به همه معرفی میکنم و چنان جشنی براتون میگیرم که توی کتاب ها بنویسن،اخ ارش،کجایی که از شدت دلتنگی دارم جون میدم…….زری پولی توی دست قابله گذاشت و کلی ازش تشکر کرد،نریمان گریه میکرد و منهم بلد نبودم چطور باید بهش شیر بدم اما زری،رفیق روزهای سختم کنارم نشست و با صبر و حوصله بهم یاد داد نریمان رو سیر کنم….نه مثل من بور بود و نه چشم های رنگی داشت،درست شبیه ارش بود حتی انگشت های دستش هم به پدرش رفته بود،پدری که مطمئن بودم از وجود پسرش خبر نداره…….زری مدام غر میزد و به شوخی میگفت اخه ظلم نیست تو چشات آبیه و موهات طلاییه بعد بچت اصلا بهت شبیه نیست؟حتما به باباش رفته،ولی اشکال نداره پسره اگه دختر بود خیلی زور داشت….اون میگفت و من فقط با لبخند به چهره ی پسرم نگاه میکردم حس میکردم دوباره ارش برگشته پیشم،شیر که خورد وسیر شد آروم تو بغلم خوابید و من با تمام وجود قربون صدقه اش رفتم…..
حتی فکرشو هم نمیکردم به دنیا اومدن نریمان انقدر برام شیرین باشه و از درد و رنج هام کم کنه،انقد آروم و خوشخواب بود که اصلا اذیتم نمیکرد و بعد از مدت ها میتونستم توی کارها به زری کمک کنم،هرچند نمیذاشت و میگفت برو به بچه برس اما خودم دلم نمیخواست بازهم اون کارهامو بکنه،زندگی چهارنفره ی منو زری و بچه ها خوب یا بد در حال گذر بود،خیلی شب ها از شدت دلتنگی برای ارش حالم بد میشد و تا خود صبح گریه میکردم دلم میخواست اونم کنارم بود و با هم از بزرگ شدن پسرمون لذت میبردیم…شش ماه از زایمانم گذشته بود که تصمیم گرفتم برم دنبال ارش،نه من و نه زری هیچکدوم از کارهای اداری سردرنمیاوردیم و نمیدونستم باید از کجا سراغش رو بگیرم،تنها کسی که به ذهنم میرسید شاید بتونه کمکم کنه اصغر بود،کارگر حجره ی حاجی که بارها لطفش شامل حالمون شده بود…….صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و به نریمان شیر دادم،چون میترسیدم دیر بیام و بچه گرسنه بمونه براش شیر گرفتم و توی ظرفی ریختم تا زری بهش بده و گریه نکنه،هرچند بچه ی آرومی بود و به ندرت پیش میومد بدخلقی کنه…….به حجره که رسیدم اصغر پشت میز حاجی نشسته بود و داشت با یکی دیگه حرف میزد،منو که دید سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی خوبی؟قدم نو رسیده مبارک ببخش دیگه روم نمیشد بیام خونتون اما خواهرت هربار که میومد اینجا سراغتو میگرفتم ازش،تشکر کردم و با کلی خجالت گفتم راستش اصغر آقا اومدم اینجا یه کاری دارم باهات،نمیدونم شایدم زحمت باشه اما بجز شما کس دیگه ای نبود که باهاش درمیون بذارم،اصغر بادی به غبغب انداخت و گفت شما جون بخواه ابجی اگه از دستم برمیاد با جون و دل براتون انجام میدم ……وقتی دید معذبم و تو خیابون نمیتونم حرفی بزنم نگاهی به داخل کرد و گفت ببخشید ابجی یه تاب بخور پنج دقیقه دیگه بیا این رفته،باشه ای گفتم و وارد مغازه کناری شدم،یکم که گذشت دوباره بیرون رفتم و اینبار کسی توی حجره نبود بجز اصغر،قضیه رو که براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و گفت حتما کمکم میکنه،میگفت یکی از دوستاش توی نظامه و هرجوری که هست برام پیگیری میکنه…..خوشحال از اینکه کسی پیدا شده تا بهم کمک کنه ارش رو پیدا کنم راهی خونه شدم،پسرم صحیح و سالم بود و تنها چیزی که کم داشتم حضور ارش بود……چند روزی گذشت و هرروز منتظر اصغر بودم تا بیاد و بهم خبر بده خودش گفته بود به محض اینکه کاری بکنه میاد وبهم اطلاع میده،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوهفت
انگار تو خواب و رویا بودم،یه لحظه انگار در اتاق باز شد و ارش در حالیکه دست گل بزرگی توی دستش بود اومد کنارم نشست،همونجوری متین و مودب بود،دستمو توی دستش گرفت و گفت من میدونم تو قویی گل مرجان،یادت که نرفته نریمان تنها یادگاریه منه ازش مراقبت کن خیلی زود میام پیشتون،با حس ریختن چیزی توی صورتم چشمامو باز کردمو اطراف رو نگاه کردم،ارش کجا بود پس؟به همین زودی رفت؟نموند تا بچمون به دنیا بیاد؟
زری گریه میکرد و با التماس میگفت نخوابم،قابله که معلوم بود حسابی خسته شده با کلافگی گفت دختر جون بخوای اینجوری کنی من ولت میکنم میرما داره صبح میشه شایدم تا الان بچت خفه شده باشه انگار یکم شکمت اومده پایین زودباش تلاش کن دیگه.....دیدن آرش حتی توی خواب و خیال انگار جون تازه ای بهم داده بود هرکاری که قابله میگفت انجام میدادم و بلاخره با روشن شدن هوا،صدای گریه ی نریمانم توی اتاق پخش شد،باورم نمیشد سالم به دنیا اومده،قابله ابرویی بالا انداخت و گفت بخدا قسم فکر میکردم خفه شده از دیروز ظهر تا حالا کیسه ابت پاره شده و بچه توی خشکی مونده،خدا خیلی دوستت داشت که این گل پسرو صحیح و سالم گذاشت تو بغلت.........زری که بچه رو تمیز کرد و توی بغلم گذاشت باورم نمیشد پسر منو ارش باشه،اشکام بی اختیار توی صورتم میریخت و فقط به ارش فکر میکردم ،همیشه میگفت روزی که پسرمون به دنیا بیاد با افتخار تورو به همه معرفی میکنم و چنان جشنی براتون میگیرم که توی کتاب ها بنویسن،اخ ارش،کجایی که از شدت دلتنگی دارم جون میدم…….زری پولی توی دست قابله گذاشت و کلی ازش تشکر کرد،نریمان گریه میکرد و منهم بلد نبودم چطور باید بهش شیر بدم اما زری،رفیق روزهای سختم کنارم نشست و با صبر و حوصله بهم یاد داد نریمان رو سیر کنم….نه مثل من بور بود و نه چشم های رنگی داشت،درست شبیه ارش بود حتی انگشت های دستش هم به پدرش رفته بود،پدری که مطمئن بودم از وجود پسرش خبر نداره…….زری مدام غر میزد و به شوخی میگفت اخه ظلم نیست تو چشات آبیه و موهات طلاییه بعد بچت اصلا بهت شبیه نیست؟حتما به باباش رفته،ولی اشکال نداره پسره اگه دختر بود خیلی زور داشت….اون میگفت و من فقط با لبخند به چهره ی پسرم نگاه میکردم حس میکردم دوباره ارش برگشته پیشم،شیر که خورد وسیر شد آروم تو بغلم خوابید و من با تمام وجود قربون صدقه اش رفتم…..
حتی فکرشو هم نمیکردم به دنیا اومدن نریمان انقدر برام شیرین باشه و از درد و رنج هام کم کنه،انقد آروم و خوشخواب بود که اصلا اذیتم نمیکرد و بعد از مدت ها میتونستم توی کارها به زری کمک کنم،هرچند نمیذاشت و میگفت برو به بچه برس اما خودم دلم نمیخواست بازهم اون کارهامو بکنه،زندگی چهارنفره ی منو زری و بچه ها خوب یا بد در حال گذر بود،خیلی شب ها از شدت دلتنگی برای ارش حالم بد میشد و تا خود صبح گریه میکردم دلم میخواست اونم کنارم بود و با هم از بزرگ شدن پسرمون لذت میبردیم…شش ماه از زایمانم گذشته بود که تصمیم گرفتم برم دنبال ارش،نه من و نه زری هیچکدوم از کارهای اداری سردرنمیاوردیم و نمیدونستم باید از کجا سراغش رو بگیرم،تنها کسی که به ذهنم میرسید شاید بتونه کمکم کنه اصغر بود،کارگر حجره ی حاجی که بارها لطفش شامل حالمون شده بود…….صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و به نریمان شیر دادم،چون میترسیدم دیر بیام و بچه گرسنه بمونه براش شیر گرفتم و توی ظرفی ریختم تا زری بهش بده و گریه نکنه،هرچند بچه ی آرومی بود و به ندرت پیش میومد بدخلقی کنه…….به حجره که رسیدم اصغر پشت میز حاجی نشسته بود و داشت با یکی دیگه حرف میزد،منو که دید سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی خوبی؟قدم نو رسیده مبارک ببخش دیگه روم نمیشد بیام خونتون اما خواهرت هربار که میومد اینجا سراغتو میگرفتم ازش،تشکر کردم و با کلی خجالت گفتم راستش اصغر آقا اومدم اینجا یه کاری دارم باهات،نمیدونم شایدم زحمت باشه اما بجز شما کس دیگه ای نبود که باهاش درمیون بذارم،اصغر بادی به غبغب انداخت و گفت شما جون بخواه ابجی اگه از دستم برمیاد با جون و دل براتون انجام میدم ……وقتی دید معذبم و تو خیابون نمیتونم حرفی بزنم نگاهی به داخل کرد و گفت ببخشید ابجی یه تاب بخور پنج دقیقه دیگه بیا این رفته،باشه ای گفتم و وارد مغازه کناری شدم،یکم که گذشت دوباره بیرون رفتم و اینبار کسی توی حجره نبود بجز اصغر،قضیه رو که براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و گفت حتما کمکم میکنه،میگفت یکی از دوستاش توی نظامه و هرجوری که هست برام پیگیری میکنه…..خوشحال از اینکه کسی پیدا شده تا بهم کمک کنه ارش رو پیدا کنم راهی خونه شدم،پسرم صحیح و سالم بود و تنها چیزی که کم داشتم حضور ارش بود……چند روزی گذشت و هرروز منتظر اصغر بودم تا بیاد و بهم خبر بده خودش گفته بود به محض اینکه کاری بکنه میاد وبهم اطلاع میده،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوهشت
یه هفته از رفتنم به حجره گذشته بود و دیگه داشتم نا امید میشدم که بلاخره اصغر پیداش شد…….
صبح بود و داشتم لباسای نریمان و منصور رو جمع میکردم که ببرم توی حیاطو بشورم،در اتاق که به صدا در اومد انگار یه چیزی تو دل من فرو ریخت،لباس هارو همون جا گذاشتم و سراغ در رفتم،زری رفته بود نون بخره واسه صبحانه و تنها بودم…..اصغرو که پشت در دیدم بدون اینکه سلام کنم زود گفتم چی شد اصغر آقا تونستی کاری بکنی برام؟اصغر خندید و گفت ابجی بذار سلام کنم باشه میگم،با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم شرمنده سلام بخدا انقد تو این چند روز انتظارتو کشیدم که انگار دیوونه شدم،اصغر دستشو به چهارچوب در تکیه داد و گفت راستش خبرای زیاد خوبی ندارم،این دوستم پیگیر شده فهمیده خلاف شوهرت خیلی سنگینه،جوری که واسش دادگاه تشکیل دادن در غیابش و حکمش صد درد صد اعدامه،الانم یک سال و خورده ایه که از کشور خارج شده و کسی هم نمیدونه کجاست خودشو کاملا گم و گور کرده انگار،ابجی از من میشنوی نشین به پاش،اینجوری که رفیقم میگفت محاله دیگه برگرده……با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم تورو خدا بهش بگو ببینم میتونه شماره ای چیزی ازش برام پیدا کنه،میخوام ببینم تو این یک سال تماسی با خانواده یا دوستاش داشته یا نه......اصغر کمی فکر کرد و گفت والا من نمیدونم نپرسیدم دیگه اینا رو،میخوای خودت بیای با دوستم حرف بزنی بهش بگی بچه کوچیک داری شاید تونست کاری بکنه برات......اشکامو پاک کردمو گفتم آره تورو خدا بریم من خودم میدونم چی بگم بهش......اصغر گفت باشه پس بذار من باهاش هماهنگ میکنم میگم بهت،میدونی چرا میگم بیا بریم؟میخوام خودت باهاش حرف بزنی بلکه مجاب شدی که دیگه برنمیگرده،میگفت پاش برسه ایران درجا اعدامش میکنن.......اصغر که رفت ناراحت و غمگین گوشه ای کز کردم ،کاش همون موقع هرجوری شده بود باهاش میرفتم،چطور منو دست این آدمای گرگ صفت سپرد و رفت؟زری که اومد چیزی از اومدن اصغر بهش نگفتم و ترجیح دادم سکوت کنم،قطعا اگر نریمان نبود و خودمو باهاش سرگرم نمیکردم دیوونه میشدم.......نریمان هرچه بزرگتر میشد بیشتر به آرش شباهت پیدا میکرد،انقد بچه ی خوش اخلاق و آرومی بود که زری با خنده میگفت بیشتر از منصور میخوامش والا.....یه روز خیلی ناگهانی زری لباس پوشید و گفت میخوام برم سراغ معصومه ببینم بعد از رفتن من از اون خونه چه اتفاقاتی افتاد و پرویز چکار کرده،هرچی گفتم ولی کن زری حالا دیدی پرویز تورو دید تو خیابون بعد چکار میکنی؟میگفت نه حواسم هست خودمو خوب میپوشونم......
زری که رفت استرس کل وجودمو گرفت،نکنه پرویز اونو ببینه و برامون شر درست کنه کاش اصلا نمیذاشتم بره،غروب که شد و خبری از زری نشد دیگه نمیتونستم تحمل کنم با خودم میگفتم حتما پرویز پیداش کرده و بلایی سرش آورده،هر چند دقیقه یکبار میرفتم دم در و نگاهی به کوچه مینداختم اما خبری نبود که نبود…..دیگه میخواستم بچه ها رو بردارم و برم خونه ی معصومه سراغشو بگیرم که بلاخره پیداش شد،درو که باز کردم و دیدمش با حرص گفتم معلومه کجایی زری؟میدونی من چقد نگرانت شدم؟بخدا مردمو زنده شدم فک کردم پرویز بلایی سرت آورده……زری خندید و گفت نه بابا جوری که من خودمو پوشونده بودم حتی از کنارم هم رد میشد نمیتونست بفهمه منم،گفتم خب چی شد حالا خبری داشت واست معصومه یا نه؟زری سوتی کشید و گفت خبر داشت چه خبری،پرویز و قمر باهم عروسی کردن،متعجب گفتم چی؟قمر که شوهر داشت،طلاق گرفت یعنی؟زری پوزخندی زد و گفت نه شوهرش مرده،هرچند من فک میکنم خودش کشتتش اما معصومه گفت یک ماه بعد از رفتن ما شوهرش مرد و چند وقت بعدش هم پرویز عقدش کرد، فقط میخواستن منو بدبخت کنن خدا ازشون نگذره مخصوصا از اون پرویز از خدا بی خبر…….معصومه میگفت همون روزی که ما از خونه اش اومدیم کل کوچه رو غرق کرد،پلیس خبر کرد میگفت حتی سراغ مامان اینا هم رفته و بهشون گفته اگه جای منو تورو بهشون بگه پول خوبی بهش میده،فک کن اگر مامان از آدرس ما خبر داشت قشنگ دستشو میگرفت و میاوردش پشت در…….از فکر اینکه قمر و پرویز باهم عروسی کردن حالم بد شد،الحق که واسه هم خوب بودن و به درد هم میخوردن،زیور میگفت انشالله یه بچه هم واسش پس بندازه دیگه فکر منو منصور از سرش بیرون بره…….دو سه روز گذشت و خبری از اصغر نشد،حتما دوستش راضی نشده من برم ببینمش وگرنه تا الان باید بهم اطلاع میداد،با اینکه میدونستم کاری از دستش برنمیاد اما نمیتونستم بی خیال بشم ……..ده روز گذشت و اصغر نیومد،دلم نمیخواست برم در حجره و مزاحمش بشم،اگه کاری از دستش برمیومد حتما میومد و بهم اطلاع میداد….نریمان انقد شیرین و بامزه شده بود که حتی برای لحظه ای نمیتونستم از خودم جداش کنم،وقتایی که برای کاری بیرون میرفتم دل توی دلم نبود تا بیام خونه و توی آغوش بکشمش……
ادامه دارد الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتادوهشت
یه هفته از رفتنم به حجره گذشته بود و دیگه داشتم نا امید میشدم که بلاخره اصغر پیداش شد…….
صبح بود و داشتم لباسای نریمان و منصور رو جمع میکردم که ببرم توی حیاطو بشورم،در اتاق که به صدا در اومد انگار یه چیزی تو دل من فرو ریخت،لباس هارو همون جا گذاشتم و سراغ در رفتم،زری رفته بود نون بخره واسه صبحانه و تنها بودم…..اصغرو که پشت در دیدم بدون اینکه سلام کنم زود گفتم چی شد اصغر آقا تونستی کاری بکنی برام؟اصغر خندید و گفت ابجی بذار سلام کنم باشه میگم،با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم شرمنده سلام بخدا انقد تو این چند روز انتظارتو کشیدم که انگار دیوونه شدم،اصغر دستشو به چهارچوب در تکیه داد و گفت راستش خبرای زیاد خوبی ندارم،این دوستم پیگیر شده فهمیده خلاف شوهرت خیلی سنگینه،جوری که واسش دادگاه تشکیل دادن در غیابش و حکمش صد درد صد اعدامه،الانم یک سال و خورده ایه که از کشور خارج شده و کسی هم نمیدونه کجاست خودشو کاملا گم و گور کرده انگار،ابجی از من میشنوی نشین به پاش،اینجوری که رفیقم میگفت محاله دیگه برگرده……با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم تورو خدا بهش بگو ببینم میتونه شماره ای چیزی ازش برام پیدا کنه،میخوام ببینم تو این یک سال تماسی با خانواده یا دوستاش داشته یا نه......اصغر کمی فکر کرد و گفت والا من نمیدونم نپرسیدم دیگه اینا رو،میخوای خودت بیای با دوستم حرف بزنی بهش بگی بچه کوچیک داری شاید تونست کاری بکنه برات......اشکامو پاک کردمو گفتم آره تورو خدا بریم من خودم میدونم چی بگم بهش......اصغر گفت باشه پس بذار من باهاش هماهنگ میکنم میگم بهت،میدونی چرا میگم بیا بریم؟میخوام خودت باهاش حرف بزنی بلکه مجاب شدی که دیگه برنمیگرده،میگفت پاش برسه ایران درجا اعدامش میکنن.......اصغر که رفت ناراحت و غمگین گوشه ای کز کردم ،کاش همون موقع هرجوری شده بود باهاش میرفتم،چطور منو دست این آدمای گرگ صفت سپرد و رفت؟زری که اومد چیزی از اومدن اصغر بهش نگفتم و ترجیح دادم سکوت کنم،قطعا اگر نریمان نبود و خودمو باهاش سرگرم نمیکردم دیوونه میشدم.......نریمان هرچه بزرگتر میشد بیشتر به آرش شباهت پیدا میکرد،انقد بچه ی خوش اخلاق و آرومی بود که زری با خنده میگفت بیشتر از منصور میخوامش والا.....یه روز خیلی ناگهانی زری لباس پوشید و گفت میخوام برم سراغ معصومه ببینم بعد از رفتن من از اون خونه چه اتفاقاتی افتاد و پرویز چکار کرده،هرچی گفتم ولی کن زری حالا دیدی پرویز تورو دید تو خیابون بعد چکار میکنی؟میگفت نه حواسم هست خودمو خوب میپوشونم......
زری که رفت استرس کل وجودمو گرفت،نکنه پرویز اونو ببینه و برامون شر درست کنه کاش اصلا نمیذاشتم بره،غروب که شد و خبری از زری نشد دیگه نمیتونستم تحمل کنم با خودم میگفتم حتما پرویز پیداش کرده و بلایی سرش آورده،هر چند دقیقه یکبار میرفتم دم در و نگاهی به کوچه مینداختم اما خبری نبود که نبود…..دیگه میخواستم بچه ها رو بردارم و برم خونه ی معصومه سراغشو بگیرم که بلاخره پیداش شد،درو که باز کردم و دیدمش با حرص گفتم معلومه کجایی زری؟میدونی من چقد نگرانت شدم؟بخدا مردمو زنده شدم فک کردم پرویز بلایی سرت آورده……زری خندید و گفت نه بابا جوری که من خودمو پوشونده بودم حتی از کنارم هم رد میشد نمیتونست بفهمه منم،گفتم خب چی شد حالا خبری داشت واست معصومه یا نه؟زری سوتی کشید و گفت خبر داشت چه خبری،پرویز و قمر باهم عروسی کردن،متعجب گفتم چی؟قمر که شوهر داشت،طلاق گرفت یعنی؟زری پوزخندی زد و گفت نه شوهرش مرده،هرچند من فک میکنم خودش کشتتش اما معصومه گفت یک ماه بعد از رفتن ما شوهرش مرد و چند وقت بعدش هم پرویز عقدش کرد، فقط میخواستن منو بدبخت کنن خدا ازشون نگذره مخصوصا از اون پرویز از خدا بی خبر…….معصومه میگفت همون روزی که ما از خونه اش اومدیم کل کوچه رو غرق کرد،پلیس خبر کرد میگفت حتی سراغ مامان اینا هم رفته و بهشون گفته اگه جای منو تورو بهشون بگه پول خوبی بهش میده،فک کن اگر مامان از آدرس ما خبر داشت قشنگ دستشو میگرفت و میاوردش پشت در…….از فکر اینکه قمر و پرویز باهم عروسی کردن حالم بد شد،الحق که واسه هم خوب بودن و به درد هم میخوردن،زیور میگفت انشالله یه بچه هم واسش پس بندازه دیگه فکر منو منصور از سرش بیرون بره…….دو سه روز گذشت و خبری از اصغر نشد،حتما دوستش راضی نشده من برم ببینمش وگرنه تا الان باید بهم اطلاع میداد،با اینکه میدونستم کاری از دستش برنمیاد اما نمیتونستم بی خیال بشم ……..ده روز گذشت و اصغر نیومد،دلم نمیخواست برم در حجره و مزاحمش بشم،اگه کاری از دستش برمیومد حتما میومد و بهم اطلاع میداد….نریمان انقد شیرین و بامزه شده بود که حتی برای لحظه ای نمیتونستم از خودم جداش کنم،وقتایی که برای کاری بیرون میرفتم دل توی دلم نبود تا بیام خونه و توی آغوش بکشمش……
ادامه دارد الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻✨🌻✨🌻
✅ به بچه هاتون یاد بدهید:
🔻حسین از بی یاری سر بریده شد، نه از بی آبی..
🔻عباس از معرفت و مرام بی دست شد، نه به خاطر مشک آب..😔
اونجا که امام حسین(ع) فریاد زد: "هل من ناصر ینصرنی"؛
🔅یار میخواست نه آب..!!
به بچه هاتون از آزادگی حسین بگویید نه از لبهای تشنه..
خیلی ها لب تشنه از دنیا رفتن اما حسین نشدن.
حسین یعنی مردانگی
آزادگی
غیرت
شجاعت
و شهامت..
عباس یعنی جوانمردی، معرفت، حیا، غیرت..
عباس یعنی پشت برادر حتی بدون دست...
حسین یعنی آزادگی حتی لحظه ای که گلوی نوزادت دریده شد...😔
🔸به بچه هاتون راه اصلی کربلا را نشان بدهید!
✅ یکی از مهترین پیامهای فراموش شده عاشورا:
امام حسین(ع) شب عاشورا به یارانش فرمود: هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود!
او به جهانیان فهماند که حتی کشته شدن در کربلا هم از بین برنده "حق الناس" نیست..
‼️در عجبم از کسانی که هزاران گناه میکنند و معتقدند، یک قطره اشک بر حسین(ع) ضامن بهشت آنهاست....✅
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ به بچه هاتون یاد بدهید:
🔻حسین از بی یاری سر بریده شد، نه از بی آبی..
🔻عباس از معرفت و مرام بی دست شد، نه به خاطر مشک آب..😔
اونجا که امام حسین(ع) فریاد زد: "هل من ناصر ینصرنی"؛
🔅یار میخواست نه آب..!!
به بچه هاتون از آزادگی حسین بگویید نه از لبهای تشنه..
خیلی ها لب تشنه از دنیا رفتن اما حسین نشدن.
حسین یعنی مردانگی
آزادگی
غیرت
شجاعت
و شهامت..
عباس یعنی جوانمردی، معرفت، حیا، غیرت..
عباس یعنی پشت برادر حتی بدون دست...
حسین یعنی آزادگی حتی لحظه ای که گلوی نوزادت دریده شد...😔
🔸به بچه هاتون راه اصلی کربلا را نشان بدهید!
✅ یکی از مهترین پیامهای فراموش شده عاشورا:
امام حسین(ع) شب عاشورا به یارانش فرمود: هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود!
او به جهانیان فهماند که حتی کشته شدن در کربلا هم از بین برنده "حق الناس" نیست..
‼️در عجبم از کسانی که هزاران گناه میکنند و معتقدند، یک قطره اشک بر حسین(ع) ضامن بهشت آنهاست....✅
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🐂داستان گاو زرد بنی اسراییل در قرآن و پندهای آن👌
🌹در قرآن کریم در سوره بقره آیات 67 تا 71 به داستان زیبایی از بنی اسراییل می پردازد که در تورات هم آمده است و علت نامگذاری سوره بقره به این نام، به علت این داستان است.
☘داستان چنین است که، مردی در بنی اسراییل به طور مشکوکی کشته شد ، و قاتلش پیدا نشده و این امر باعث بدبینی طوایف به هم شده و کشت و کشتار راه افتاد. نزد موسی آمدند تا چاره ای بیندیشند و قاتل را پیدا کنند. حضرت امر کردند، گاوی را بکشید تا من بخشی از بدن او را به آن میت بزنم تا او زنده شود و او زنده شده و قاتل خود را معرفی کند.
💥آنها پیامبر را به سخره گرفته و گفتند از خدایت بپرس که چگونه گاوی را انتخاب کنیم؟ موسی گفت:خداوند فرمود،نه پیر باشد نه زیاد جوان، باز پرسیدند، از خدایت بپرس چه رنگی باشد؟ خداوند فرمود، زرد . دوباره عناد ورزیده و سوال کردند، بپرس چگونه گاوی باشد، ما نفهمیدیم.
❣تا این که خداوند فرمود، همانا آن گاوی است که نه چنان رام باشد که زمین را شخم زند و نه کشتزار را آبیاری کند. از هر عیبی برکنار است و هیچ لکّهای در (رنگ) آن نیست. بالاخره دست از عناد برداشته و آن گاو را ذبح کردند. در این آیات حکمتی پنهان است که به آن می پردازیم:
👈خداونددر وحله اول فقط امر به کشتن گاوی کرده بود اما در اثر عناد و پرسیدن سوالات زیاد، خداوند هم بر آنها سخت گیری کرده و دایره اختیار آنها را محدود کرد.
⭕️پس نباید در برخی مسایل انسان بی خود و بی جهت، ذهن خود را به چیزهایی که زیاد مهم و مفید نیست گسترش دهد و سوال کندـ
👈درصورت پرسشگری انسان،درذات حضرت حق،واینکه معاذالله خداوند از کی تابحال بوده وجایگاه خداوند وبعضی کارهای خداوندچگونه است تکلیف انسان راسخت تر وگاهی بوسیله وسوسه های شیطان،انسان را به سمت کفر سوق میدهد
👌پس وظیفه اصلی ما بندگی کردن و پرهیزگاری وانجام عمل صالح است وهمین بس که بدانیم نیرویی مافوق تمام نیروهای عالم وجود دارد که هر لحظه آن نیرو برما وافعال واعمال ما احاطه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹در قرآن کریم در سوره بقره آیات 67 تا 71 به داستان زیبایی از بنی اسراییل می پردازد که در تورات هم آمده است و علت نامگذاری سوره بقره به این نام، به علت این داستان است.
☘داستان چنین است که، مردی در بنی اسراییل به طور مشکوکی کشته شد ، و قاتلش پیدا نشده و این امر باعث بدبینی طوایف به هم شده و کشت و کشتار راه افتاد. نزد موسی آمدند تا چاره ای بیندیشند و قاتل را پیدا کنند. حضرت امر کردند، گاوی را بکشید تا من بخشی از بدن او را به آن میت بزنم تا او زنده شود و او زنده شده و قاتل خود را معرفی کند.
💥آنها پیامبر را به سخره گرفته و گفتند از خدایت بپرس که چگونه گاوی را انتخاب کنیم؟ موسی گفت:خداوند فرمود،نه پیر باشد نه زیاد جوان، باز پرسیدند، از خدایت بپرس چه رنگی باشد؟ خداوند فرمود، زرد . دوباره عناد ورزیده و سوال کردند، بپرس چگونه گاوی باشد، ما نفهمیدیم.
❣تا این که خداوند فرمود، همانا آن گاوی است که نه چنان رام باشد که زمین را شخم زند و نه کشتزار را آبیاری کند. از هر عیبی برکنار است و هیچ لکّهای در (رنگ) آن نیست. بالاخره دست از عناد برداشته و آن گاو را ذبح کردند. در این آیات حکمتی پنهان است که به آن می پردازیم:
👈خداونددر وحله اول فقط امر به کشتن گاوی کرده بود اما در اثر عناد و پرسیدن سوالات زیاد، خداوند هم بر آنها سخت گیری کرده و دایره اختیار آنها را محدود کرد.
⭕️پس نباید در برخی مسایل انسان بی خود و بی جهت، ذهن خود را به چیزهایی که زیاد مهم و مفید نیست گسترش دهد و سوال کندـ
👈درصورت پرسشگری انسان،درذات حضرت حق،واینکه معاذالله خداوند از کی تابحال بوده وجایگاه خداوند وبعضی کارهای خداوندچگونه است تکلیف انسان راسخت تر وگاهی بوسیله وسوسه های شیطان،انسان را به سمت کفر سوق میدهد
👌پس وظیفه اصلی ما بندگی کردن و پرهیزگاری وانجام عمل صالح است وهمین بس که بدانیم نیرویی مافوق تمام نیروهای عالم وجود دارد که هر لحظه آن نیرو برما وافعال واعمال ما احاطه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝#داستان
📌هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند.
✍دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت. درسهایش زیاد بود.
پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس میخواند روزی سرش را انداخته بود
پایین و توی فکر بود راه میرفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازهها خورد و به زمین افتاد.
🔺ضربه شدید بود. دنیا جلو چشمهایش تاریک شد. کمی که به خودش آمد
صاحب مغازه را دید و گفت :
مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشتهای ؟
مغازه دار قاه قاه خندید و گفت :
مگر کوری، چشمت نمیبیند ؟
🔺حواست کجا بود. دانشجو گفت :
سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز.
صاحب مغازه سینهاش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید.
حالا کسی نشدهای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم .
🔺دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت.
دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او میآیند.
آنها نظامی بودند. سوارها با اسبهایشان پیش آمدند یکی از آنها با صدای بلند گفت :
🔺آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟
زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت :
از آن طرفتر بروید. مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت :
خرابش میکنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است.
🔺من از دستتان شکایت میکنم .
نظامی گفت : برو شکایت کن ،
یادت نمیآید ؟
چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده، سایبانم را خراب کنند.
حالا من برای خودم کسی شدهام و دستور میدهم سایبان مغازهات را خراب کنند .
🔺مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند .
از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیدهای بدهد،
میگویند ؛
هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنند.
📌هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند.
✍دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت. درسهایش زیاد بود.
پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس میخواند روزی سرش را انداخته بود
پایین و توی فکر بود راه میرفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازهها خورد و به زمین افتاد.
🔺ضربه شدید بود. دنیا جلو چشمهایش تاریک شد. کمی که به خودش آمد
صاحب مغازه را دید و گفت :
مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشتهای ؟
مغازه دار قاه قاه خندید و گفت :
مگر کوری، چشمت نمیبیند ؟
🔺حواست کجا بود. دانشجو گفت :
سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز.
صاحب مغازه سینهاش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید.
حالا کسی نشدهای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم .
🔺دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت.
دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او میآیند.
آنها نظامی بودند. سوارها با اسبهایشان پیش آمدند یکی از آنها با صدای بلند گفت :
🔺آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟
زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت :
از آن طرفتر بروید. مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت :
خرابش میکنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است.
🔺من از دستتان شکایت میکنم .
نظامی گفت : برو شکایت کن ،
یادت نمیآید ؟
چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده، سایبانم را خراب کنند.
حالا من برای خودم کسی شدهام و دستور میدهم سایبان مغازهات را خراب کنند .
🔺مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند .
از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیدهای بدهد،
میگویند ؛
هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنند.
◽️گفتگو با یک شخص تارک الصلاة
با یه نفر حرف میزدم ، طرف نماز نمیخوند
گفتم چرا نماز نمیخونی ؟
چند دقیقه که با هم حرف زدیم
خلاصهی حرفاش این بود که « یه عده تندرو هستن توی این شهر که همه رو از دین زده کردن و من به خاطر کارهای اونا از دین زده شدم »
شما تصور کن یه پیمانکار بهتون یه سطل و یه قلمو بده بگه فلان جا رو رنگ کن ، غروب میام کارِت رو میبینم و دستمزدت رو بهت میدم
تو بهانه بیاری بگی چرا خونهی بغلی رنگ نشده ؟
چرا آسفالت خیابون خرابه ؟
چرا هوا گرمه ؟
چرا نقاش خونهی بغلی کار نمیکنه ؟
و از این حرفا....
غروب که میشه صاحب کار میاد و میبینه که خونهش رنگ نشده و رنگِ توی قوطی هم خشک شده
انتظار دارین صاحب کار بهتون پولی بده؟
در کل دینداری هم یه چیزی مثل این مثال هستش
تو قلمو و رنگ و دیوار خودت رو داری
باید اول دیوار خودت رو رنگ کنی
و بقیه به تو ربطی ندارن
الله به ما دستور داده توحید و سُنّت رو داشته باشیم و در عبادات برایش شریک قرار ندهیم و در طول شبانهروز پنج فرض نماز ادا کنیم و روزهی رمضان رو بگیریم و از حرام خودمون رو دور کنیم
حالا بقیه چیکار میکنن، به دینداری تو ربطی نداره تو باید این حداقلیات رو حتما داشته باشی
وگرنه غروب میرسه و رنگ عُمْرِت خشک میشه و تو هیچ کاری نکردی... .
اندکی تفکر لازمه
با یه نفر حرف میزدم ، طرف نماز نمیخوند
گفتم چرا نماز نمیخونی ؟
چند دقیقه که با هم حرف زدیم
خلاصهی حرفاش این بود که « یه عده تندرو هستن توی این شهر که همه رو از دین زده کردن و من به خاطر کارهای اونا از دین زده شدم »
شما تصور کن یه پیمانکار بهتون یه سطل و یه قلمو بده بگه فلان جا رو رنگ کن ، غروب میام کارِت رو میبینم و دستمزدت رو بهت میدم
تو بهانه بیاری بگی چرا خونهی بغلی رنگ نشده ؟
چرا آسفالت خیابون خرابه ؟
چرا هوا گرمه ؟
چرا نقاش خونهی بغلی کار نمیکنه ؟
و از این حرفا....
غروب که میشه صاحب کار میاد و میبینه که خونهش رنگ نشده و رنگِ توی قوطی هم خشک شده
انتظار دارین صاحب کار بهتون پولی بده؟
در کل دینداری هم یه چیزی مثل این مثال هستش
تو قلمو و رنگ و دیوار خودت رو داری
باید اول دیوار خودت رو رنگ کنی
و بقیه به تو ربطی ندارن
الله به ما دستور داده توحید و سُنّت رو داشته باشیم و در عبادات برایش شریک قرار ندهیم و در طول شبانهروز پنج فرض نماز ادا کنیم و روزهی رمضان رو بگیریم و از حرام خودمون رو دور کنیم
حالا بقیه چیکار میکنن، به دینداری تو ربطی نداره تو باید این حداقلیات رو حتما داشته باشی
وگرنه غروب میرسه و رنگ عُمْرِت خشک میشه و تو هیچ کاری نکردی... .
اندکی تفکر لازمه
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و شش
خالده با ناراحتی به او دید و گفت خانم، اینجا بخش وی آی پی است. اجازه نیست هر کسی بی اجازه وارد شود.
رقیه پوزخندی زد و با دست به راضیه اشاره کرد و گفت وقتی این خانم می تواند بیاید، من چرا نیایم؟ عروس، دختر برادرزاده ام است پس هر وقت دوست داشته باشم میتوانم بیایم.
بعد بی اعتنا به نگاه سنگین خالده، کنار بهار آمد، دستانش را به کمر زد و گفت کارت تمام شد؟ زود شو که ناوقت می شود.
بهار با نگاهی پر سوال به راضیه دید. راضیه با نرمی سرش را تکان داد و به آرامی گفت وقت رفتن است.
بهار با صدای آرامی از خالده تشکر کرد و از اطاق بیرون شد.
راضیه دستش را گرفت و لبخندی زد و گفت منصور در بخش عکاسی منتظرت است. تا شما عکس میگیرید من وسایل را به موتر میبرم.
بهار به اطاق عکاسی رفت. منصور آنجا ایستاده بود، مشغول صحبت با عکاس بود بهار که داخل شد، ناگهان نگاه منصور به سوی او کشیده شد. برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. پلک نزد. چشمش برق زد. بهار سرش را پایین انداخت، گویی دلیلی نمی خواست برای خجالتش، دلش به تپش افتاده بود.
منصور با گام های آرام جلو آمد. دستش را به چانهٔ او برد، زنخ او را بالا گرفت و با صدایی نرم گفت ماشاالله زیبا بودی، ولی حالا… حالا مثل شاهدخت از قصه ها شدی، شاهدخت زیبای من.
بهار زیر لب زمزمه کرد تشکر.
منصور پیشانی او را بوسید و زمزمه کرد الله را هزار مرتبه شکر که این روز را دیدم، الله را شکر که عروس من شدی.
چند دقیقه بعد از عکاسی، هر دو سوار موتر شدند. منصور پشت فرمان نشست. نگاهش گه گاه به سمت بهار می رفت و لبخند بر لبانش جاری می شد. گویی باورش نمی شد دختری که حالا در لباس عروسی کنارش نشسته، همانیست که سالها در رویاهای شبانه اش دیده بود.
اما ناگهان صدای زنگ موبایل بلند شد.
منصور به صفحهٔ موبایل نگاه کرد، رنگ از چهره اش پرید. تردید در چشمانش نشست. تماس را بی درنگ قطع کرد.
چند ثانیه نگذشت که دوباره زنگ خورد… و باز هم…
بهار به سویش دید و با صدایی آرام پرسید چرا جواب نمیدهی؟
منصور لبخند مصنوعی زد و گفت مزاحم است. امروز عروسی ماست نمی خواهم لحظه ای را با هیچ کسی تقسیم کنم، فقط می خواهم کنار تو باشم.
بعد موبایل را خاموش کرد، روی داشبورد گذاشت و دست بهار را در دستانش گرفت.
ادامه دارد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و شش
خالده با ناراحتی به او دید و گفت خانم، اینجا بخش وی آی پی است. اجازه نیست هر کسی بی اجازه وارد شود.
رقیه پوزخندی زد و با دست به راضیه اشاره کرد و گفت وقتی این خانم می تواند بیاید، من چرا نیایم؟ عروس، دختر برادرزاده ام است پس هر وقت دوست داشته باشم میتوانم بیایم.
بعد بی اعتنا به نگاه سنگین خالده، کنار بهار آمد، دستانش را به کمر زد و گفت کارت تمام شد؟ زود شو که ناوقت می شود.
بهار با نگاهی پر سوال به راضیه دید. راضیه با نرمی سرش را تکان داد و به آرامی گفت وقت رفتن است.
بهار با صدای آرامی از خالده تشکر کرد و از اطاق بیرون شد.
راضیه دستش را گرفت و لبخندی زد و گفت منصور در بخش عکاسی منتظرت است. تا شما عکس میگیرید من وسایل را به موتر میبرم.
بهار به اطاق عکاسی رفت. منصور آنجا ایستاده بود، مشغول صحبت با عکاس بود بهار که داخل شد، ناگهان نگاه منصور به سوی او کشیده شد. برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. پلک نزد. چشمش برق زد. بهار سرش را پایین انداخت، گویی دلیلی نمی خواست برای خجالتش، دلش به تپش افتاده بود.
منصور با گام های آرام جلو آمد. دستش را به چانهٔ او برد، زنخ او را بالا گرفت و با صدایی نرم گفت ماشاالله زیبا بودی، ولی حالا… حالا مثل شاهدخت از قصه ها شدی، شاهدخت زیبای من.
بهار زیر لب زمزمه کرد تشکر.
منصور پیشانی او را بوسید و زمزمه کرد الله را هزار مرتبه شکر که این روز را دیدم، الله را شکر که عروس من شدی.
چند دقیقه بعد از عکاسی، هر دو سوار موتر شدند. منصور پشت فرمان نشست. نگاهش گه گاه به سمت بهار می رفت و لبخند بر لبانش جاری می شد. گویی باورش نمی شد دختری که حالا در لباس عروسی کنارش نشسته، همانیست که سالها در رویاهای شبانه اش دیده بود.
اما ناگهان صدای زنگ موبایل بلند شد.
منصور به صفحهٔ موبایل نگاه کرد، رنگ از چهره اش پرید. تردید در چشمانش نشست. تماس را بی درنگ قطع کرد.
چند ثانیه نگذشت که دوباره زنگ خورد… و باز هم…
بهار به سویش دید و با صدایی آرام پرسید چرا جواب نمیدهی؟
منصور لبخند مصنوعی زد و گفت مزاحم است. امروز عروسی ماست نمی خواهم لحظه ای را با هیچ کسی تقسیم کنم، فقط می خواهم کنار تو باشم.
بعد موبایل را خاموش کرد، روی داشبورد گذاشت و دست بهار را در دستانش گرفت.
ادامه دارد.
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هفت
بهار نگاهش کرد. چهرهٔ منصور هنوز اندکی گرفته بود.
پرسید چیزی شده؟ خیلی نگران به نظر میرسی مشکلی هست؟
منصور به سویش خندید. اما این بار لبخندش درد داشت، چیزی میان پنهانکاری و نگرانی و گفت نخیر عزیزم مشکلی نیست فقط بیا یک آهنگ بگذارم، تا عروسی ما خاطره انگیز تر شود.
و صدای آهنگی آرام در موتر پیچید.
اما دل بهار، بی قرار شده بود. حس زنانه اش خبر از چیزی میداد چیزی که منصور نمی خواست به او بگوید.
چند ساعت از شروع محفل گذشته بود. بهار با کمک راضیه و سیما، دختر بزرگ راضیه، لباس سبز را به تن کرد. لباسی از مخمل ابریشمی که با نقش دوزی های طلایی و نخ های زر برافراشته شده بود. وقتی آخرین سنجاق ها به تارهای گیسویش زده شد، صدای پای مردی در آستانه در پیچید.
منصور داخل شد. چشمانش بهار را جُست، و به محض دیدنش، برق شوقی در نگاهش دوید. آهسته قدم برداشت، تا مقابلش رسید و دستانش را به دو طرف شانه های او گذاشت.
با صدایی آرام ولی پُر از ستایش گفت خیلی زیبا شدی بهار یک لحظه نمی توانم نگاهم را از صورتت بردارم.
بهار لبخند کمرنگی زد. با صدایی آهسته اما پر از عشق گفت تو هم خیلی جذاب به نظر می رسی.
منصور لب باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان صدای زنی از پشت سرش فضای عروسخانه را شکافت که گفت منصور جان ببین که آمده!
صدایش چنان بود که آسمان دل منصور ناگهان ابری شد. رنگ از صورتش پرید. بهار هم با تعجب به عقب نگریست. راضیه بی اختیار لب زد پرستو! تو اینجا چی می کنی؟
با شنیدن نام پرستو، قلب بهار لرزید. تمام تنش یخ بست. رقیب دیرینه اش حالا بی هیچ اخطار و پرده ای، در شب عروسی اش وارد شد.
پرستو با وقاحت تمام لبخند زد جواب راضیه را نداد و گفت یوسف جان چرا ایستاده ای پیش پدرت برو.
و لحظه ای بعد، پسرکی با چهره ای آشنا مقابل منصور ایستاد. بهار به چهره ای پسرک نگریست، سپس به منصور که پسرک آرام جلو آمد. منصور چند لحظه او را خیره نگاه کرد، بعد آرام خم شد، زانو زد، دست بر سر پسرش کشید و صدایش لرزید و گفت یوسف… پسرم… ماشاالله چقدر بزرگ شدی.
قلب بهار در سینه اش فرو ریخت. چشمش پر اشک شد، ولی با لبخندی لرزان، ایستاد. می خواست عقب برود، ولی صدای منصور دوباره او را در جای خودش نشاند که گفت بهار، این پسرم یوسف است یادت است که برایت در موردش گفتم؟
بهار سعی کرد لبخند بزند. گفت بلی گفته بودی. خیلی به خودت شباهت دارد.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هفت
بهار نگاهش کرد. چهرهٔ منصور هنوز اندکی گرفته بود.
پرسید چیزی شده؟ خیلی نگران به نظر میرسی مشکلی هست؟
منصور به سویش خندید. اما این بار لبخندش درد داشت، چیزی میان پنهانکاری و نگرانی و گفت نخیر عزیزم مشکلی نیست فقط بیا یک آهنگ بگذارم، تا عروسی ما خاطره انگیز تر شود.
و صدای آهنگی آرام در موتر پیچید.
اما دل بهار، بی قرار شده بود. حس زنانه اش خبر از چیزی میداد چیزی که منصور نمی خواست به او بگوید.
چند ساعت از شروع محفل گذشته بود. بهار با کمک راضیه و سیما، دختر بزرگ راضیه، لباس سبز را به تن کرد. لباسی از مخمل ابریشمی که با نقش دوزی های طلایی و نخ های زر برافراشته شده بود. وقتی آخرین سنجاق ها به تارهای گیسویش زده شد، صدای پای مردی در آستانه در پیچید.
منصور داخل شد. چشمانش بهار را جُست، و به محض دیدنش، برق شوقی در نگاهش دوید. آهسته قدم برداشت، تا مقابلش رسید و دستانش را به دو طرف شانه های او گذاشت.
با صدایی آرام ولی پُر از ستایش گفت خیلی زیبا شدی بهار یک لحظه نمی توانم نگاهم را از صورتت بردارم.
بهار لبخند کمرنگی زد. با صدایی آهسته اما پر از عشق گفت تو هم خیلی جذاب به نظر می رسی.
منصور لب باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان صدای زنی از پشت سرش فضای عروسخانه را شکافت که گفت منصور جان ببین که آمده!
صدایش چنان بود که آسمان دل منصور ناگهان ابری شد. رنگ از صورتش پرید. بهار هم با تعجب به عقب نگریست. راضیه بی اختیار لب زد پرستو! تو اینجا چی می کنی؟
با شنیدن نام پرستو، قلب بهار لرزید. تمام تنش یخ بست. رقیب دیرینه اش حالا بی هیچ اخطار و پرده ای، در شب عروسی اش وارد شد.
پرستو با وقاحت تمام لبخند زد جواب راضیه را نداد و گفت یوسف جان چرا ایستاده ای پیش پدرت برو.
و لحظه ای بعد، پسرکی با چهره ای آشنا مقابل منصور ایستاد. بهار به چهره ای پسرک نگریست، سپس به منصور که پسرک آرام جلو آمد. منصور چند لحظه او را خیره نگاه کرد، بعد آرام خم شد، زانو زد، دست بر سر پسرش کشید و صدایش لرزید و گفت یوسف… پسرم… ماشاالله چقدر بزرگ شدی.
قلب بهار در سینه اش فرو ریخت. چشمش پر اشک شد، ولی با لبخندی لرزان، ایستاد. می خواست عقب برود، ولی صدای منصور دوباره او را در جای خودش نشاند که گفت بهار، این پسرم یوسف است یادت است که برایت در موردش گفتم؟
بهار سعی کرد لبخند بزند. گفت بلی گفته بودی. خیلی به خودت شباهت دارد.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
🌹حقایق🌹
بنده اگر از الله روی گرداند و به گناهان مشغول شود، روزهای زندگی حقیقیاش را از دست خواهد داد. [روزهایی که] پیامد از دست دادنش را آنگاه خواهد دانست که میگوید: {يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي} (ای کاش برای [این] زندگیام از پیش فرستاده بودم!)
( امام ابن قیم رحمه الله)
بنده اگر از الله روی گرداند و به گناهان مشغول شود، روزهای زندگی حقیقیاش را از دست خواهد داد. [روزهایی که] پیامد از دست دادنش را آنگاه خواهد دانست که میگوید: {يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي} (ای کاش برای [این] زندگیام از پیش فرستاده بودم!)
( امام ابن قیم رحمه الله)
.
🔷 عنوان: حکم روزه گرفتن در روز عاشورا
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
با توجه به روایاتی که در فضیلت روزه عاشورا (دهم محرم) آمده بفرمایید مقصود از روزه گرفتن در روز نهم و دهم ماه محرم چیست؟ همچنین سه صورت برای روزهی عاشورا ذکر شده است. لطفاً ضمن اشاره به مستندات معتبر فقهی، حکم هر یک از این صورتها را بیان فرمایید.
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 روزه گرفتن در روز دهم محرم (روز عاشورا) از جمله روزههای مستحب و پرفضیلت در شریعت اسلامی است، و روایات صحیح بر فضیلت آن دلالت دارند. در حدیثی از رسول اکرم صلی الله علیه وسلم آمده است:
«أفضل الصيام بعد رمضان شهر الله المحرم»
به این معنا که برترین روزه پس از رمضان، روزه در ماه محرم است، که در آن، روز عاشورا جایگاه ویژهای دارد.
🔶 در حدیث دیگری از حضرت عبدالله بن عباس (رضی الله عنهما) آمده است که پیامبر (صلی الله علیه وسلم) وقتی دیدند که یهود نیز در روز عاشورا روزه میگیرند، فرمودند: «لَئِن بَقِيتُ إِلَى قَابِلٍ لَأَصُومَنَّ التَّاسِعَ»
یعنی: اگر سال آینده زنده باشم، روز نهم را نیز روزه خواهم گرفت.
🔶 علما و فقها بر اساس این احادیث سه صورت برای روزهی عاشورا ذکر کردهاند که هر کدام درجهای از فضیلت دارند:
١- صورت اول (پر فضیلت ترین مرتبه): روزه گرفتن در روزهای نهم، دهم و یازدهم محرم، که کاملترین صورت در مخالفت با یهود و درک فضیلت این ایام است.
٢- صورت دوم (مرتبهی میانه): روزه گرفتن در نهم و دهم یا دهم و یازدهم محرم.
٣- صورت سوم (مرتبهی پایینتر): روزه گرفتن تنها در روز دهم محرم، که اگرچه از نظر ثواب کمتر از دو صورت پیشین است، اما به جهت مشابهت با یهود مکروه تنزیهی دانسته شده است.
🔶 حضرت مولانا انورشاه کشمیری (رحمهالله) و علامه شوکانی (رحمهالله) نیز همین سه صورت را با ترتیبی مشابه ذکر کردهاند. این طبقهبندی در منابع معتبر فقهی مانند «العرف الشذی»، «نیل الأوطار»، «سنن کبری بیهقی» و... آمده است.
بر این اساس، روزهی عاشورا در هر سه صورت عبادتی مشروع و دارای فضیلت است، ولی در صورت سوم (روزهی تنها در دهم محرم)، به دلیل شباهت با یهود، کراهت تنزیهی مطرح است.
🔶 خلاصه:
افضل آن است که روزهای نهم، دهم و یازدهم محرم روزه گرفته شود. در مرتبهی بعد، روزه در نهم و دهم یا دهم و یازدهم مطلوب است. و اگرچه روزهی تنها در روز دهم نیز دارای ثواب است، ولی به دلیل تشابه با اهل کتاب، مکروه تنزیهی محسوب شده و بهتر است همراه با یک روز دیگر گرفته شود.
📚 دلایل: في سنن کبری للبیهقی:
"عن ابن عباس قال: قال رسول الله (صلى الله عليه وسلم): " صوموا يوم عاشوراء وخالفوا فيه اليهود صوموا قبله يوما أو بعده يوما".
(کتاب الصیام، باب صوم یوم التاسع، ج:4، ص:475، ط:دار الکتب العلمیة)
📚 و في رد المحتار:
"ويستحب أن يصوم يوم عاشوراء بصوم يوم قبله أو يوم بعده ليكون مخالفا لأهل الكتاب ونحوه في البدائع، بل مقتضى ما ورد من أن صومه كفارة للسنة الماضية".
(کتاب الصوم، ج:2، ص:375، ط:سعید)
📚 و في العرف الشذي شرح سنن الترمذي:
"وحاصل الشريعة: أن الأفضل صوم عاشوراء وصوم يوم قبله وبعده، ثم الأدون منه صوم عاشوراء مع صوم يوم قبله أو بعده، ثم الأدون صوم يوم عاشوراء فقط. والثلاثة عبادات عظمى".
(كتاب الصوم، باب ماجاء في الحث علي صوم يوم عاشوراء، ج:2، ص:دار التراث العربي)
📚 و في نیل الأوطار:
"والظاهر أن الأحوط صوم ثلاثة أيام التاسع والعاشر والحادي عشر، فيكون صوم عاشوراء على ثلاث مراتب: الأولى صوم العاشر وحده. والثانية صوم التاسع معه. والثالثة صوم الحادي عشر معهما، وقد ذكر معنى هذا الكلام صاحب الفتح".
(كتاب الصيام،باب صوم المحرم وتاكيد عاشوراء، ج:4، ص:290، ط:دار الحديث)
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔷 عنوان: حکم روزه گرفتن در روز عاشورا
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
با توجه به روایاتی که در فضیلت روزه عاشورا (دهم محرم) آمده بفرمایید مقصود از روزه گرفتن در روز نهم و دهم ماه محرم چیست؟ همچنین سه صورت برای روزهی عاشورا ذکر شده است. لطفاً ضمن اشاره به مستندات معتبر فقهی، حکم هر یک از این صورتها را بیان فرمایید.
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 روزه گرفتن در روز دهم محرم (روز عاشورا) از جمله روزههای مستحب و پرفضیلت در شریعت اسلامی است، و روایات صحیح بر فضیلت آن دلالت دارند. در حدیثی از رسول اکرم صلی الله علیه وسلم آمده است:
«أفضل الصيام بعد رمضان شهر الله المحرم»
به این معنا که برترین روزه پس از رمضان، روزه در ماه محرم است، که در آن، روز عاشورا جایگاه ویژهای دارد.
🔶 در حدیث دیگری از حضرت عبدالله بن عباس (رضی الله عنهما) آمده است که پیامبر (صلی الله علیه وسلم) وقتی دیدند که یهود نیز در روز عاشورا روزه میگیرند، فرمودند: «لَئِن بَقِيتُ إِلَى قَابِلٍ لَأَصُومَنَّ التَّاسِعَ»
یعنی: اگر سال آینده زنده باشم، روز نهم را نیز روزه خواهم گرفت.
🔶 علما و فقها بر اساس این احادیث سه صورت برای روزهی عاشورا ذکر کردهاند که هر کدام درجهای از فضیلت دارند:
١- صورت اول (پر فضیلت ترین مرتبه): روزه گرفتن در روزهای نهم، دهم و یازدهم محرم، که کاملترین صورت در مخالفت با یهود و درک فضیلت این ایام است.
٢- صورت دوم (مرتبهی میانه): روزه گرفتن در نهم و دهم یا دهم و یازدهم محرم.
٣- صورت سوم (مرتبهی پایینتر): روزه گرفتن تنها در روز دهم محرم، که اگرچه از نظر ثواب کمتر از دو صورت پیشین است، اما به جهت مشابهت با یهود مکروه تنزیهی دانسته شده است.
🔶 حضرت مولانا انورشاه کشمیری (رحمهالله) و علامه شوکانی (رحمهالله) نیز همین سه صورت را با ترتیبی مشابه ذکر کردهاند. این طبقهبندی در منابع معتبر فقهی مانند «العرف الشذی»، «نیل الأوطار»، «سنن کبری بیهقی» و... آمده است.
بر این اساس، روزهی عاشورا در هر سه صورت عبادتی مشروع و دارای فضیلت است، ولی در صورت سوم (روزهی تنها در دهم محرم)، به دلیل شباهت با یهود، کراهت تنزیهی مطرح است.
🔶 خلاصه:
افضل آن است که روزهای نهم، دهم و یازدهم محرم روزه گرفته شود. در مرتبهی بعد، روزه در نهم و دهم یا دهم و یازدهم مطلوب است. و اگرچه روزهی تنها در روز دهم نیز دارای ثواب است، ولی به دلیل تشابه با اهل کتاب، مکروه تنزیهی محسوب شده و بهتر است همراه با یک روز دیگر گرفته شود.
📚 دلایل: في سنن کبری للبیهقی:
"عن ابن عباس قال: قال رسول الله (صلى الله عليه وسلم): " صوموا يوم عاشوراء وخالفوا فيه اليهود صوموا قبله يوما أو بعده يوما".
(کتاب الصیام، باب صوم یوم التاسع، ج:4، ص:475، ط:دار الکتب العلمیة)
📚 و في رد المحتار:
"ويستحب أن يصوم يوم عاشوراء بصوم يوم قبله أو يوم بعده ليكون مخالفا لأهل الكتاب ونحوه في البدائع، بل مقتضى ما ورد من أن صومه كفارة للسنة الماضية".
(کتاب الصوم، ج:2، ص:375، ط:سعید)
📚 و في العرف الشذي شرح سنن الترمذي:
"وحاصل الشريعة: أن الأفضل صوم عاشوراء وصوم يوم قبله وبعده، ثم الأدون منه صوم عاشوراء مع صوم يوم قبله أو بعده، ثم الأدون صوم يوم عاشوراء فقط. والثلاثة عبادات عظمى".
(كتاب الصوم، باب ماجاء في الحث علي صوم يوم عاشوراء، ج:2، ص:دار التراث العربي)
📚 و في نیل الأوطار:
"والظاهر أن الأحوط صوم ثلاثة أيام التاسع والعاشر والحادي عشر، فيكون صوم عاشوراء على ثلاث مراتب: الأولى صوم العاشر وحده. والثانية صوم التاسع معه. والثالثة صوم الحادي عشر معهما، وقد ذكر معنى هذا الكلام صاحب الفتح".
(كتاب الصيام،باب صوم المحرم وتاكيد عاشوراء، ج:4، ص:290، ط:دار الحديث)
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹