Telegram Web Link
اداره امور اتباع و مهاجران خارجی، شبیه هیچ اداره‌ای نیست که تا به حال دیده‌ام. اداره‌ها عموما یک ساختمان چندطبقه هستند که شهروندان واردش می‌شوند تا کارشان را پیگیری کنند. اداره اتباع یک ساختمان نیست. یعنی هست، اما تو را به «داخل» راه نمی‌دهند. فقط یک فضای بیرونیِ دمِ دری دارد: یک اتاقک که پلیس نیروی انتظامی نشسته، یک اتاق کوچک که کارمندی پشت شیشه‌ای نشسته که باید داد بزنی تا صدایت را بشنود. و بعد هم حراست.

همه این‌ها در یک فضای چند متری کوچکی است که در همان ورودی قرار دارد. هیچ «داخلی» و «دری» وجود ندارد که به آن وارد شوی. یعنی هست، اما تو اجازه نداری که وارد شوی. باید کارت را همان بیرون راه بیندازی. تازه اگر بخواهی روی یکی از همان صندلی‌های بیرونی بنشینی، آدم بدخلقی با صدای بلند می‌گوید که «نشین آقا! نشین خانم! برو بیرون».

فضای بیرونی، آدم بیرونی می‌سازد. دیگری. غیر خودی. بدون استحقاقِ وارد شدن.

فضای فیزیکی اداره امور اتباع را حتی بدون درنظرگرفتن آن آدم‌های بدخلق پیشِ چشم بیاوریم، از تو غریبه‌ای می‌سازد که اجازه ورود به «داخل» (شما بخوانید خودی‌شدن به‌عنوان شهروند) را نداری. همان بیرونِ جلویِ در باید کارت را پیگیری کنی و باید بدانی در جامعه‌ای که کار آدم به‌عنوان ایرانی و شهروند خود آن شهر و کشور در «داخل» هر فضای اداری هم راه نمی‌افتد، به‌احتمال زیاد، کار تو هم در یک جای «بیرونی»، به‌سبب این‌که نه تو را دقیق می‌شنوند و نه میلی به این دارند که کمکی کنند، راه نمی‌افتد.

فضاهای فیزیکی هم فارغ از آدم‌هایش می‌تواند بازوی بازتولید نوعی خشونت پنهان، دیگری‌سازی و به حاشیه‌بردن باشد. جز مردِ کارمند، حراست و مامور نیروی انتظامی ناخودآگاه به تو القا می‌کنند که باید در همین فضای کوچک هم کنترل شوی و تذکر بگیری: اینجا نشین، اینجا نمون، برو بیرون، برو نامه بیار، برو فلان جان، به ما مربوط نیست و... .

و در این فضایِ کوچک بیرونی دیگری‌ساز، آدم‌های مستاصل و دل‌نگرانی را درنظر بگیرید که آمده‌اند پی نامه‌ای برای ادامه تحصیل بچه‌شان، تمدید پاسپورت و هر چیزی که کمک می‌کند تا آن‌ها از این «دیگری بودن» دربیایند یا حداقل در آستانه باشد. در آستانه بودن به‌زعمِ من، نوعی پذیرش غمگنانه است. پذیرش این‌که نمی‌توانی «داخلی» باشی، اما نمی‌خواهی خیلی هم این بیرونِ بیرون بمانی. اما وحشتناکی اداره اتباع در این است که حتی اجازه نمی‌دهد که مراجعه‌کننده احساس کند می‌تواند در «آستانه» باشد. در موقعیتی بیابین. نه آن‌قدر غریبه ناشناس، نه آشنایِ نزدیک. این فضا، امید را می‌گیرد و تلخی نشدن را می‌کوبد توی صورتت؛ بدون این‌که حتی انگشت‌هایش، به صورتِ تو بخورد.


امروز همراه مادر دل‌نگرانی به اداره اتباع رفته بودم تا بتوانم کمکی کنم که نامه‌ای برای امکان تحصیل دخترانش بگیرد. تا سالِ پیش به‌عنوان مهاجر قانونی، در مدرسه ثبت‌نام شده‌اند، اما حالا دیگر امکان تحصیل ندارند.
راستش، خودِ من هم چنین وضعیتی دارم. تعلیق و بلاتکلیفی در ادامه تحصیل. استیصال و انتظارِ درست‌شدن. اما رنجِ من کجا و این رنج کجا؟ برای همین هم بود که موقع برگشت در یک معامله درونی با خودم تکرار کردم اگر جهان و همه آن نیروهایی که راهگشا و کمک‌کننده هستند، امکانِ این را دارند که فقط کارِ یک نفر (من یا یکی از این دخترها) را درست کنند، من خودم را از این دایره امیدواری استجابت، بیرون می‌کشم.


عجب غربتی! عجب غریبگی‌ای! عجب اوضاع لامروتی!


#ما
👍63👎34
توی بازار سنتی مسقط، چشمم می‌افتد به کارت‌پستال‌هایی که تصویر یک زنِ برقع‌پوش‌اند در حالِ ریسندگی. خوشم می‌آید. اول یکی برمی‌دارم. قیمت را می‌پرسم. تومانِ ما در برابرِ ریال عمانی، بدجور نحیف و لاغر به‌نظر می‌رسد. ریال عمانی حتی چاق‌تر از دلار و یورو است. توی حساب‌کتاب ذهنی‌ام که اول ریال اینجا را به یورو و بعد به تومان تبدیل می‌کنم، قیمت کارت‌پستال‌ خیلی‌خیلی هم گران از آب درنمی‌آید. برای همین دوتایِ دیگر هم برمی‌دارم. می‌روم که حساب کنم. با انگلیسی و عربیِ قاطی. حتی یک کلمه فارسی هم آن وسط‌ها می‌گویم. مرد می‌پرسد آیا اهل ایرانم؟ جواب می‌دهم بله‌. مرد هم لبخند می‌زند. بعد توی هوا، چیزی رسم می‌کند که اول نمی‌فهمم. چیزی به سمت بالا می‌رود و بعد فرود می‌آید.

موشک‌ها. طول می‌کشد تا بفهمم. یعنی زمان می‌برد که به آن دوازده روز برگردم و حافظه‌ام از مغازه‌ای در پایتختِ عمان جاکَن شود و برود سمتِ سرزمین خودم. مرد کمتر از مبلغی را که گفته، دریافت می‌کند. می‌گویم نمی‌شود. باید کامل پرداخت کنم. لا... لا... No...No...
مرد دوباره با دستِ راستش چیزی توی هوا رسم می‌کند‌. موشک‌ها. به‌فارسی می‌گویم: به‌خاطر موشک‌ها؟ هیچ نمی‌دانم موشک‌ به‌ انگلیسی و عربی چه می‌شود. انگار که ذهنم هم تمایل غریبی دارد به این‌که موشک را به فارسی بگویم. مرد محکم جواب می‌دهد: نعم... نعم! محکم شبیه ضالِّ والضالین.

دو تا انتخاب دارم. غمگین‌شدن یا خوشحالی. اولی به‌خاطر نحیف‌بودن پول رایج مملکتم در همان لحظه‌ای که داشتم با ماشین‌حساب گوشی، تفاوت قیمت‌ها را حساب می‌کردم. دومی به‌خاطر آن شکلِ ترسیم‌شده توی فضا. یعنی موشک‌ها.

خوشحالی را انتخاب می‌کنم. خوب می‌دانم گاهِ غمگینی، باز هم تکرار می‌شود: چشم‌توی‌چشم‌‌شدن و غصه‌خوردن بابت همهٔ چیزهایی که به‌شکل نامنصفانه‌ای برای ما نحیف شده‌اند. یعنی نحیف‌شان کرده‌اند. فعل‌ها را باید با فاعل‌ها و کننده‌های کار درنظر گرفت. در آن لحظه، موشک‌ها، نحیفی ارزش پولم را جبران می‌کنند. همه‌چیز ناگهان فربه می‌شود. از گوشهٔ تشک که بیم آن می‌رود به شکست منجر شود، به درون تشک می‌آید.
موشک‌ها از غصه نجاتم می‌دهند؛ بهتر بگویم آن بچه‌شهرستانی‌هایِ مدافعِ پای لانچر که زیر آتش ماندند و ماشه را چکاندند تا دو ماه بعد، زنی ایرانی در وسط بازار کشوری دیگر به‌فارسی بگوید: به‌خاطر موشک‌ها!؟


#سفر_نویسی
👍117👎23
نویسنده اینجا، برای رد کردن یک پیچ، یک خانِ مهم در مسیر دانشگاهش، محتاجِ دعاست. تلاش و تقلا و گفت‌وگو، دیگه اثربخشی نداره و باید به نیرویی والا و معنوی متوسل شد. قدردانم همگی‌ام. شاید یه آدم طفلکی، از گوشهٔ رینگ و مشت‌های بروکراسی دانشگاهی بیرون اومد.

#کمک_کمک
👍27
▫️منهج القديم لكتاب اللغة العربية للصف الرابع أو الثالث الابتدائي سلطنة عمان


کتاب درسی قدیمیِ زبان عربی برای پایه چهارم یا سوم ابتدایی در عمـان


#علیه_فراموشی
👍10
یک بار نشسته بودیم توی مترو و دوستی که بعد از مدت‌ها آمده بود ایران تا دیداری تازه کند، کنار گوشم گفت «چرا آدم‌ها این‌قدر شبیه هم‌اند؟» بعد دست کشید روی بینی‌‌اش تا بفهمم منظورش چیست. توی آن روزها تبِ عمل بینی زیاد بود و هنوز عمل‌های تهاجمی و غیرتهاجمی زیبایی روی بقیه اجزای صورت، این‌همه زیاد نشده بود. این روزها اگر بیاید، حتما جاهای مختلف صورتش را نشانم می‌دهد که اشاره‌اش را از «شبیه‌شدن» بفهمم.


حالا شبکه‌های اجتماعی درست شبیه آن واگنِ مترو با آدم‌های شبیه به هم شده. با این تفاوت که پایِ ظاهر در میان نیست. این کلمه‌ها و جمله‌ها و ایموجی‌ها هستند که شبیه هم شده‌اند. نوشته‌ها مثل همان چهره‌های پرتکرار شبیه به هم، از تشخص فردی، لحن و سبک نگارش دور شده‌اند و همگی از زیر دستِ هوش مصنوعی که همیشه نتیجه‌های مشابهی دارد، بیرون آمده‌اند. این روزها اگرچه بعضی نوشته‌ها کم‌اشتباه شده‌اند، علائم نگارش در آن‌ها رعایت می‌شود و سروشکل ظاهری مناسب‌تری دارند، اما ردِ پای خودِ شخص در متن نیست. یک‌جوری نوشته‌ها به هم شباهت پیدا کرده‌اند و در یک‌دستی، بدون اشکال شده‌اند که آدم دلش برای روزهای تذکر هکسره و «بزار» رو «بذار» بنویس، تنگ می‌شود.

استفاده از هوش مصنوعی،نه‌تنها هیچ اشکالی ندارد؛ سفارش هم می‌شود. اما اگر بناست که هوش مصنوعی، به‌جای کمک و ‌دستیاری، جایِ ما باشد، تا چند وقتِ دیگر باید فاتحه سبک نگارش، لحن‌های متنوع و متکثر در پیام‌ها، روایت‌ها و نوشته‌ها را بخوانیم؛ فاتحه کلمه و جمله‌هایی که ردی از احساس، دستپاچگی، گلایه، اشتیاق و.... صاحب‌شان را در خودشان دارند.

.
👍98
🔗 درباره یک خبر

در دوره‌ای که بسیاری از نهادها و جریان‌های مدعی عدالت، همبستگی را تا مرز منافع خود محدود می‌کنند، اقدام یک مرکز زبانی کوچک در بلفاست تصویری متفاوت از همبستگی فراملی پیش چشمان ما می‌آورد:

«گلور نا مونا»، مؤسسه‌ای مردمی برای حفظ و گسترش زبان ایرلندی، ۵۰۰هزار پوند کمک مالی یک اتحادیه کارگری آمریکایی را به‌خاطر این‌که رئیس آن از بمباران ایران توسط آمریکا تمجید کرده بود، رد کرد. این تصمیم در حالی گرفته شد که این مرکز به‌دلیل کمبود امکانات و محدودیت چشمگیر، به‌شدت به منابع مالی نیاز داشت، اما ارزش‌های همبستگی جهانی را بر منافع آنی ترجیح داد.

گلور نا مونا پس از آن‌که هارولد دگت (Harold Daggett)، رییس این اتحادیه، در ژوئن ۲۰۲۵ از بمباران ایران توسط دونالد ترامپ تمجید کرد، اعلام کرد که این اظهارات با ارزش‌های آنان هم‌خوانی ندارد و کمک مالی را نپذیرفت.

همین کنش کوچک، بار دیگر ما را با این پرسش مهم که از دل همین روزهای جنگ بیرون می‌آید، روبه‌رو می‌کند: گروه‌ها و شبکه‌های زنان و جریان‌های عدالت‌خواهی که می‌شناسیم، چه نسبتی میان «خود» و «دیگری» برقرار می‌کنند؟

فمینیسم سفید و بخشی از جریان فمینیستی ایران، غالباً خود را مرکز ثقل جهان در «رنج» و «شیوه‌های بدیع مقاومت» می‌دانند. این جریان‌ها عموماً نه گوشی برای سپردن به رنجِ بیرون مرزها دارند؛ نه در درون، صدای دیگریِ غیر از خود را بازتاب می‌دهند. به‌همین‌دلیل، به‌گمانِ من، نمی‌توان به تلاش‌های چنین جریان‌های فمینیستی هم در زمان حال و در آینده دل بست؛ چراکه در عمل و در کنشگری در مرزهای داخلی و درون‌گفتمانی نیز اقشار حاشیه‌ای را حذف می‌کند و دغدغه‌هایش به طبقه‌‌ای که خود به آن تعلق دارند، محدود می‌ماند.

تما اوکون، مربی، مشاور و فعال عدالت اجتماعی ضدنژادپرستی در مقاله‌ای با عنوان «فرهنگ برتری نژاد سفید» به ارزش‌ها و رفتارهای خاصی که برتری سفیدپوستان را در مناسبات اجتماعی، سازمان‌ها و مؤسسات، اغلب به صورت ناخودآگاه، بازتولید می‌کنند، اشاره می کند. این ارزش‌ها و رفتارها اگرچه همواره مناسبات استعماری را تثبیت می‌کنند، اما الزاما همیشه توسط سفیدپوست‌ها تولید نمی‌شوند.
یکی از این ارزش ها، فردگرایی است؛ باور به اینکه «جهان مرکز رقابت» است، پس تو باید به فکر خودت باشی و بر مسائل مربوط به خودت تمرکز کنی. برخلاف جوامع استعماری که کرامت انسانی در آن‌ها در چارچوب حقوق بشری لیبرال و فردی فهم می شود، کرامت انسانی در جوامع بومی به عنوان یک ارزش اساسی انسانی شناخته می‌شود که هم به صورت جمعی ایجاد می‌شود و هم به صورت جمعی حفظ می‌شود.

در مقابل، فمینیست‌های پسااستعماری یادآور می‌شوند که رهایی، مقاومت و آزادی یک گروه، از مبارزات گروه‌های دیگر جدایی‌ناپذیر است. آنان مشکلات خود را در خلأ نمی‌بینند، بلکه رهایی خویش را در پیوند با رهایی دیگران تعریف می‌کنند؛ زنجیره‌ای جهانی که معنا و قدرتش را نه از تمرکز بر یک مرکز واحد، بلکه از پیوند صداها می‌گیرد.


منبع خبر و نقل‌قول‌ها:
از همدلی تا اقدام: فمینیسم فراملی علیه بی‌عدالتی جهانی


#علیه_فراموشی
👍30👎4
🔖 چند پیشنهاد دیدنی، شنیدنی و خواندنی با موضوع «جنگ ایران و عراق» که تقریباً بیشتر آن‌ها را جز مستند «بی‌خوابی» دیده و شنیده و خوانده‌ام:


▫️رمان:
• رمان پنج جلدی ایران‌شهر، نوشته محمدحسن شهسواری
• رمان هرس، نوشته نسیم مرعشی
• زمین سوخته، نوشته احمد محمود
• عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیشمک، نوشته حسین مرتضائیان آبکنار
• شطرنج با ماشین قیامت، نوشته حبیب احمدزاده


▫️فیلم سینمایی:
• درخت گردو، به‌کارگردانی محمدحسین مهدویان
• شیار ۱۴۳، به‌کارگردانی نرگس آبیار
• ویلایی‌ها، به‌کارگردانی منیر قیدی


▫️فیلم مستند:
• سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌دهد (روایت پنج زن مصدوم شیمیایی در سردشت)، ساخته آزاده بی‌زارگیتی
• کودک‌سرباز (روایت سربازان کودک در جنگ)، ساخته پگاه آهنگرانی
• بی‌خوابی (روایت جانبازی که از ۳۳ سال قبل نتوانسته بخوابد)، ساخته حمید سلیمیان


▫️پادکست:
جنگ ایران و عراق، به روایتِ اسناد ارتش، کاری از رادیو مضمون


▫️پژوهش نظری:
• مجموعه پنج جلدی سیری در جنگ ایران و عراق، نوشته محمد درودیان
• دایرةالمعارف مصور تاریخ جنگ ایران و عراق، نوشته جعفر شیرعلی‌نیا


▫️عکاسی جنگ:
• مجموعه عکاسان جنگ عراق- ایران ( کاظم اخوان، بهرام محمدی‌فرد، ساسان مؤیدی، مریم کاظم‌زاده) ، کاری از انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس


▫️تاریخ شفاهی:
• حوض خون (روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس)، فاطمه‌سادات میرعالی


📌 اگر دوست داشتید، شما هم چیزی به این فهرست اضافه کنید.

#جنگ_نویسی
👍33👎2
نامم و آدرس این کانال رفته است توی لیست سیاه دوتا از این گروه‌های همه‌چیزستیز. مهم‌ترینش مهاجرستیز. و بعدتر، ستیز با هر چیزی که مربوط به فلسطین است. طبیعی به‌نظر می‌رسد. کسی که دارد توی خشم درونی از مهاجر افغانستانی در ایران بر خود می‌پیچد، در همدلی با بزرگ‌ترین نسل‌کشی تاریخ هم عقیم شده است.

این چند کلمه را دوستِ عزیزی برایم فرستاد:
سلام. یک عده سایبری بخاطر خبر مرتبط با افغانها قرار شده بریزند و دیسلایک بدن بشما و پیام های چرت و پرت بدن ..
خواستم مطلع تون کرده باشم.
انتظارش را داشتم. دو سال است که شروع شده و حالا به اوج خودش رسیده. اوجش در پیغام‌های بات ناشناس است. خشونت‌های کلامی عجیبی که هیچ‌وقت با آن‌ها مواجه نبودم و حالا، نشانه‌ام گرفته‌اند. ناسزاهای رکیک. افغانی برگرد کشورت. فری فری پلسطاین. چرا نمیرید فلسطین. مزدور. پروژه‌بگیر و.... .

با وجود تجربه این تلخی و اندیشیدن به این‌که ما داریم با این آدم‌های پرخشم در یک شهر و کشور روزگار می‌گذرانیم و لحظه‌ای نیست که آدم از این هم‌وطنی احساس شرم نکند، برای من اما نقطه روشنی هم دارد.

برای منی که در «خب‌که‌چی‌ترین» روزگار خودم هستم و بعد از هر کاری، مخصوصا نوشتن در اینجا و هر کجایِ دیگر از خودم این سوال را می‌کنم، همه این واکنش‌ها حکم «ستایش پرخاشگرانه» را برایم دارد.

این اصطلاحِ ستایش پرخاشگرانه را هم از یکی از مخاطبان عزیز اینجا یاد گرفتم. هرچقدر من برای سوال «خب که چی» پاسخی پیدا نمی‌کنم، آن‌ها با چنین تلاش‌ها و تقلاهای مذبوحانه‌ای نشانم می‌دهند که رسانه‌های کوچک شخصی، آن‌قدرها هم بی‌تأثیر نیستند. همین که نامت می‌رود توی لیست سیاه و سایبری‌ها در همه شبکه‌های اجتماعی تو را مورد لطف قرار می‌دهند، این یعنی رسانه‌های کوچک، چیزهای ترسناکی برای آن‌ها دارد که این‌طور به تقلا می‌افتند. دیشب که ماوقع را برای پدرم گفتم، برایم نوشت: «مسیرهای این‌چنینی هیچ‌گاه بدون سختی و هزینه‌دادن نبوده. از خدا برایت آرزوی موفقیت و توفیق ادامه این مسیر را دارم.»

زنده باد همه رسانه‌های کوچک شخصیِ غیررانتی. زنده باد دیسلایک‌ها و زنده باد به همه آن‌هایی که می‌نویسند...

.
👍194👎9
بخشی از آرشیو کوچکم:
▫️اسناد خطی مربوط به زنانِ (عموماً) دورهٔ قاجار
▫️برخی مجلات و روزنامه‌های پیش از انقلاب با رویکرد چپ

.
👍46
دو ماهِ پیش بود که ما درباره‌اش حرف زدیم. در گروه دوستانه‌مان با دو دوستِ هم‌دغدغه و عاقبت‌اندیش. درباره جنگ. کی فکرش را می‌کرد که گروه زنانه‌ای که قرار بود کارکردش نشان دادن دامن گل‌دار تازه و پرسیدن سوال «شام چی بپزم» باشد، به یک ستاد کوچک مقابله با بحران و آمادگی برای پیشامدی که تن‌مان را می‌لرزاند، بدل شود؟ به بررسی این‌که، این احتمالِ منحوسِ بیخ‌گوشی که اگر دوباره دامن‌مان را گرفت، چطور خواهد بود. در آن روزها، درباره کارهایی حرف زدیم که می‌شود برای خودمان، خانواده، محله و شهر انجام داد. به امکان‌های آموزش‌گرفتن فکر کردیم. به یادگرفتن کمک‌های اولیه و حتی اگر مقدور بود، کار با سلاح (صحبت به اینجا می‌رسید، زیاد می‌خندیدم که ما نمی‌خواهیم آشپزی کنیم. ما را ببرند جایی که بشود دشمن را نشانه گرفت). و درباره وظیفه خطیر رسانه و تولید محتوا تا جایی که امکانش را داشته باشیم.

درحالی‌که خبرهای مهمی از تحرکات گوشه‌وکنار منطقه شنیده می‌شود، نیروهای نظامی از همان زمان جنگ ۱۲ روزه در آماده‌باش کامل هستند، تعدادِ متنوع و متکثری از نیروهای داوطلب مردمی، آموزش‌های پدافندی عامل و غیرعامل می‌بینند و درحالی‌که در شرکتی که در آن مشغول به کارم، امروز جلسه ستاد جنگ تشکیل داد تا احتمالا از همه تیم‌ها بخواهند در صورت بروز بحران، نهایت تلاش‌شان را برای حفظ و مراقبت از زیرساخت‌ها و عملی‌کردن مسئولیت‌های اجتماعی به کار ببندند، چرا هیچ‌کس با ما هیچ حرفی نمی‌زند؟ چرا توی رسانه‌های رسمی یا شبکه‌های اجتماعی تصمیم‌گیرندگان، هر خبری وجود دارد، الا خبرهایی که باید درباره‌اش با ما حرف بزنند؟ آن هم حرف‌زدن به‌شکل درست که نه ترس به جانِ این مردم رنجور بیندازد و نه از نوع کتمان و انکار و نادیده‌گرفتن این احتمال باشد.
چرا هیچ‌کس با ما درباره هر احتمالی و آمادگی برای آن حرف نمی‌زند؟ چرا هیچ‌کس نمی‌گوید که باید چه کار کنیم؟
باید بپذیریم در صورت وقوع هر پیشامدی، دوباره این مردم هستند که برای نجاتِ همدیگر و وطن‌شان، آستین بالا می‌زنند. باید دوباره برای نجات هم در صورت وقوع هر پیشامد احتمالی، آستین بالا بزنیم.

.
👍72👎2
زمانه، زمانه‌ای نیست که آدمی به‌تنهایی یارای دوام‌آوردن و ادامه‌دادن را داشته باشد و همچنان با قامت ایستاده، سرپا بماند. زمانه، زمانه‌ی دلهره‌ها، بلاتکلیفی و رنج‌های متعدد است؛ درست مثل تاریخ که هر صفحه از آن را باز کنیم، از لابه‌لای کلمات آن، بویِ زمانه عسرت و تلخکامی اهل وفا شنیده می‌شود. بااین‌حال، آدم‌ها دوام آوردند و اجازه دادند زورِ زندگی بیشتر از ترس و تردیدها باشد. در این روزگار، اگر دوست گرمابه و گلستان یا جمع‌های دوستانه هم‌دغدغه‌ای دارید، لحظه‌ای از آن‌ها غفلت نکنید. آن‌ها دارایی ارزشمندی هستند که آدم باید چهارچشمی ازشان مراقبت کند. جمع‌های زنانه/خواهرانه با دوستی‌های پشتیبان و حمایتگر یا گروه‌های مختلف با هدف‌های بزرگ و کوچک (حتی در حد هماهنگی برای قرارهای دیدار ماهانه) و... موهبت عظیمی‌اند که آدم باید بیش از هر وقت دیگری، از داشتنش کیفور شود. زمانه، زمانه‌ی ترجیحِ تنهایی نیست. زمانه، زمانه‌ی گذراندن باهم است. آدم یک‌وقتی چشم باز می‌کند و می‌بیند از یک تنهایی مفرط و غربتِ بی‌دوستی، سرمازده و پررنج شده است. اکر هم خبری از چنین دوستی‌ها و جمع‌هایی نیست، حالا وقتِ آستین بالازدن برای ساختن، شکل‌دادن و جمع‌کردن آدم‌ها در کنارِ آدم است. وقتِ دست در گردن انداختنِ ما باهمانِ تنهایان!

#ما
👍57
«پَلِسطاین» یا خشونت نمادینِ زبان

اگر شما هم موقع حرف‌زدن یا نوشتن از آرمان فلسطین در فضاهای مختلف مثل شبکه‌های اجتماعی، این تجربه را دارید که فردی از روی تمسخر یا حتی شوخی، به‌جایِ کلمه آشنایِ «فلسطین» از واژه‌ «پلِسطاین» در گفت‌وگو یا کامنت استفاده می‌کند، باید بدانیم که ما با نوعی خشونت نمادین روبه‌رو هستیم.

این تجربه، برای من نه فقط یک بار، بلکه چندین بار رقم خورد. در فضای مجازی، زیر پست‌ها یا در گفت‌وگوها، مخالفان، گاه با خنده و گاه با تمسخر از واژه «پلسطاین» به‌جایِ «فلسطین» استفاده می‌کردند. مثلا کسی نوشته بود: «این زن دو ساله داره پلِسطاین پلِسطاین می‌کنه و برای غزه اشکِ تمساح می‌ریزه».

در ابتدا شاید به نظر برسد که این فقط یک تمسخر یا انتخاب تصادفی کلمه است؛ اما وقتی این اتفاق بارها و از سوی افراد مختلف تکرار شد، فهمیدم من با یک الگوی زبانی مواجهم که به‌شکلی آگاهانه یا ناخودآگاه در حال بازتولید است.

🔗 زبان به‌مثابه میدان قدرت
پی‌یر بوردیو، جامعه‌شناس فرانسوی، زبان را نه فقط ابزار ارتباط، بلکه میدان قدرت هم می‌داند؛ جایی که انتخاب واژه‌ها، خود حامل روابط سلطه است. وقتی مخالف تو تصمیم می‌گیرد واژه‌ آشنایِ فارسی «فلسطین» را کنار بگذارد و به‌جای آن از شکل ناآشنای «پلِسطاین» بهره بگیرد که در واقع شکل نوشتاری تلفظ آن در زبان دیگری است، ما دیگر فقط با یک تغییر زبانی در گفت‌وگو مواجه نیستیم. این رفتار، نوعی کنشِ قدرت است.

در زبان فارسی، «فلسطین» واژه‌ای آشنا، تاریخی و حامل بار عاطفی است. استفاده‌ تحقیرآمیز از کلمه «پلِسطاین» عملاً این آشنایی را می‌شکند. در نتیجه، کلمه را از ریشه‌ زبانی و فرهنگی ما جدا می‌کند و به ما القا می‌کند که این مسئله «مال ما» نیست؛ بیگانه و دور است. همچنین، دفاع ما از آن را به‌عنوان امری مضحک و بی‌ربط به تصویر می‌کشد.

🔗 خشونت نمادین و حذف تدریجی صدا
بوردیو از مفهوم خشونت نمادین برای توصیف همین پدیده استفاده می‌کند؛ خشونتی که از راه کلمات، معانی و نمادها اعمال می‌شود: نه از راه زور آشکار. این نوع خشونت اغلب در ناخودآگاه جمعی جا می‌گیرد و خود را پشت «شوخی» یا «تلفظ متفاوت» پنهان می‌کند. اما در عمل، زبان را به ابزاری برای بی‌اعتبار کردن صداهای مقاومت تبدیل می‌کند.

از نگاه فوکو، زبان بخشی از شبکه‌ قدرت و گفتمان است. وقتی یک واژه‌ آشنا کنار گذاشته می‌شود، مرزهای تعلق جابه‌جا می‌شود. تا وقتی ما از «فلسطین» می‌گوییم، خود را در پیوند تاریخی، عاطفی و فرهنگی با این مسئله می‌بینیم. اما وقتی مخالف تو مکرراً از «پلِسطاین» استفاده می‌کند، در واقع می‌خواهد تو را از این پیوند جدا کند و به تو القا کند که این صدا در زبان تو جایی ندارد.

در نتیجه، خوش‌خیالی است اگر گمان کنیم که استفاده‌ از «پلِسطاین» صرفاً یک تفاوت تلفظ و شوخی ساده است. درواقع ما با نوعی ابزار نرم سرکوب مواجهیم؛ راهی برای بی‌اعتبار کردن تعلق فرهنگی و زبانی ما به مسئله‌ای که در حافظه‌ تاریخی و زبانی‌مان ریشه دارد. برای من، مقاومت در برابر این تغییر، صرفا دفاع از یک واژه نیست؛ آن را دفاع از حقِ تعلق و حقِ سخن‌گفتن می‌دانم.

#علیه_فراموشی
👍63👎14
📣 ثبت‌نام چهاردهمین دوره «کارآموزی همراه اول» آغاز شد.

💎 کارآموزی همراه اول یک دوره ۴ ماهه رایگان، با هدف افزایش #تجربه و #مهارت دانشجویان و فارغ‌التحصیلان جویای کار است.

در این دوره، بیش از ۸۰ موقعیت کارآموزی در گروه‌های شغلی IT و برنامه نویسی، بازاریابی و فروش، برق و مخابرات، گرافیک و تولید محتوا، مالی و اداری و… وجود دارد که می‌توانید برای حداکثر ۳ موقعیت درخواست ثبت‌ کنید.

💎 مزایای دوره کارآموزی:
💼 فرصت استخدام در گروه همراه اول
💰 پرداخت حقوق + بیمه در طول دوره کارآموزی
🏅 کسب تجربه در معتبرترین شرکت‌های حوزه ICT

🗓 مهلت ثبت‌نام: تا ۲ آبان ماه ۱۴۰۴
⚠️ ظرفیت محدود (پیش از تکمیل موقعیت‌ها ثبت‌نام کنید!)



🌐 برای ثبت‌نام و مشاهده موقعیت‌های کارآموزی به لینک زیر مراجعه کنید:

🔗 https://l.hamrah.academy/4l3

⭐️ @hamrah_academy | آکادمی همراه
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍7👎1
آکادمی همراه اول
گرافیک و تولید محتوا
سلام

تیمِ ما هم در گروه شغلی گرافیک و تولید محتوا
یک آگاهی جذب کارآموز دارد. اگر خانم هستید و علاقه‌مند به حوزه‌ی کودک و نوجوان، این موقعیت کارآموزی را ببینید و برای ثبت‌نام اقدام کنید.


اگر افراد علاقه‌مندی را هم می‌شناسید که جویای موقعیت کارآموزی و کسب تجربه در گروه‌های شغلی آکادمی همراه اول هستند، این فرسته را برایشان بفرستید.

#ما
هر چند که از دانشگاه زیادی دلخورم و سهمم از همه این‌ سال‌های بودن در دانشگاه را چیزی جز رنجوری و خستگی و ناکامی نمی‌دانم، اما در لحظه‌های زیادی قدردانش بودم. معلمی را از همین دانشگاه دارم و زیستن با ادبیات را.

ادبیات نبود، حوصله‌ام به تحمل این‌همه تلخکامی و رنجِ دنیا قد نمی‌داد. ادبیات می‌خوانی و می‌فهمی پیش از تو هم بوده‌اند آن‌هایی که تاب آوردند و بدترین‌ها را پشتِ سر گذاشته‌اند. از ادبیات، توقع زیادی ندارم راستش. به‌قدر بضاعتِ وجودی خودم، انتظار دارم که روی تاریکی‌ها نور بیندازد و نشانم بدهد که باید ادامه بدهیم، چون زندگی فارغ از هر نتیجه‌ای مبارزه‌کردن است و من، کیفورِ اینم که آدم جنگجویی باشم. یک چریکِ نویسنده یا یک چریک معلم که خودش را به هر ضرب‌وزوری به جهانِ بزرگ‌تری متصل نگه می‌دارد که روحش، کوتاه‌قد نماند.


دوباره «چرا ادبیات» از ماریو بارگاس یوسا را خوانده‌ام. به مرورش احتیاج داشتم تا فردا بتوانم کمی درباره این‌که چرا «ادبیات یک ضرورت است» حرف بزنم. مقاله دوم کتاب با عنوان «فرهنگ آزادی» در نظرم خنده‌دار است و با منطق و فهمِ این روزهای من جور درنمی‌آید. نوعی تطهیر و بی‌غرض جلوه‌دادن جهانی‌شدن و استعمار فرهنگی. نوعیِ توجیه حالا چه اشکال دارد که فرهنگ‌های بومی کمی به حاشیه بروند و فرهنگ آمریکای شمالی، پررنگ‌تر شود؛ چراکه ما به پویایی فرهنگ احتیاج داریم و باید خودمان را از خطر ناسیونالیسم حفظ کنیم. دوستش ندارم این مقاله را یا شاید چون عصبانی‌ام، نمی‌خواهم با خوش‌بینی فهمش کنم. به‌هرحال توشه‌ام را از کتاب برداشتم و چیزهایی را که باید سرِ کلاس به آن‌ها اشاره کنم، یادداشت کرده‌ام.

فردا به خانه اصلی‌ام برمی‌گردم. به تدریس ادبیات. بعد از چند ترم که درباره چیزهای دیگری خواندم و حرف زدم، حالا دوباره به ادبیات برگشته‌ام و این نبضِ روزهایم را کمی زنده‌تر می‌کند.


ظرف‌ها را شسته‌ام، لباس‌ها با بویِ لطیف خوشبو کننده را روی رخت‌آویز پهن کرده‌ام، چای ریخته‌ام و فکر می‌کنم بعد از مدت‌ها مستحقِ این لحظه‌های سکون و آرامش خانه و بعد از مدت‌ها نوشتن از خودم هستم.

#خویشتن_نویسی
👍62
چرا موعظه «نبینید و منتشر نکنید» اخلاقی نیست؟!

با دیدن توصیه‌های اخلاقی برخی از افراد درباره «ندیدن و منتشر نکردن» ویدئویی از جشنِ عروس دختر یکی از مسئولان عالی‌رتبه، به‌نظرم آمد اگرچه این توصیه، در ظاهر و درنظر گرفتن لایه رویین منطقی‌اش، اخلاقی به‌نظر می‌رسد؛ اما با کمی تأمل می‌شود دریافت که اتفاقا این توصیه ابداً اخلاقی نیست و تلاشی آگاهانه یا ناآگاهانه برای کتمان یا نادیده‌گرفتن بخشِ دیگر ماجراست.

تلاش کردم، کمی نگاه خودم را توضیح بدم:


توصیه‌ «نَبینید/منتشر نکنید» در مواجهه با ویدئویی از جشن ازدواج دختر یک مقام سیاسی، اگرچه از حیث پرهیز از کنجکاویِ مضر و رعایت حریم‌ها قابل فهم و مورد تأیید است، اما وقتی مسئله به نمایش آشکارِ امتیاز طبقاتی و نقض هنجارهای رسمی توسط صاحبان قدرت گره می‌خورد، این توصیه بدل به اخلاق‌گراییِ یک‌سویه می‌شود: اخلاق از پایین (مردم) مطالبه می‌شود، اما پاسخ‌گویی از بالا (مقامات) تعلیق می‌گردد یا مطرح نمی‌شود.


وقتی فرد، مقام سیاسی باشد، کنش‌های پرهزینه و نمادین او (حتی در رویدادهای به‌ظاهر خصوصی) ابعاد عمومی پیدا می‌کند؛ به‌ویژه اگر با منابع یا رانت‌های ساختاری پیوند بخورد یا با هنجارهای رسمی که همان مقام بر آن‌ها صحه می‌گذارد (مثل حجاب)، تعارض داشته باشد. بنابراین مسئله صرفِ «دیدن یک فیلم» نیست؛ مسئله سوال‌برانگیزی «شکاف میان گفتار رسمی و کردار واقعی» برای مردم است که من آن را موضوعِ مشروعِ نقد عمومی می‌دانم.

موعظه «نَبینید» معمولاً به کنترل رفتار مخاطب ختم می‌شود؛ نه به پاسخ‌گویی برگزارکننده نمایش. نمایش پرزرق‌وبرق در یک هتل لوکس پایتخت نه «رخدادی شخصی» بلکه نمایش سرمایه‌داری است که با سرمایه‌ی مادی و نمادین کار می‌کند. اخلاقِ عدالت‌محور در چنین وضعی به‌جای سرزنش تماشاگر باید از سیاست‌گذاریِ توزیعِ امتیازات و دسترسی‌ها پرسش کند: چه سازوکارهایی این سطح از تمایز و نقض هنجار را ممکن کرده است؟

قاعده‌ بدیهی عدالت این است: هرچه قدرت و اختیار بیشتر، دامنه‌ پاسخ‌گویی اخلاقی و حقوقی نیز گسترده‌تر. توصیه‌های اخلاقیِ یک‌طرفه که «مردم نبینند، مردم پخش نکنند» وقتی به رده‌های پایین محدود شود، توزیعِ نابرابرِ شرم و سرزنش می‌سازد: مردم به «اخلاق» فراخوانده می‌شوند تا صاحبان قدرت و ثروت «خم به ابرو نیاورند». این وارونگیِ هنجاری، خود بی‌اخلاقیِ ساختاری است.

راهِ میانه و درست روشن است: پرهیز از انتشار ویدئو اما بحث و پرسشگری با دغدغه‌مندی نسبت به منفعت عمومی. من این حق را برای خودم قائلم که از سرِ خشم دنبال ارتباط این رویداد و تناقض آن در سیاست‌گذاری و پیامدهای حکمرانی باشم. من در پیِ انگ‌زدنی نیستم، اما حق پرسشگری از ساختار را هم برای خودم محفوظ می‌دانم.

و در آخر:
در کنار، مطالبه‌ «نَبینید» از مردم، از حقِ شهروندی خودمان درباره انتظار شفافیت، ضرورت پاسخگویی مسئول و تاکید بر برابری در اجرای قانون و هنجارها هم حرف بزنید.
در این شکی نیست که باید نسبت به انتشار محتوا در فضای مجازی، رفتار مسئولانه داشت، اما نباید این حقِ مردم را نادیده گرفت که می‌توانند با حذفِ چهره‌ افراد غیرعمومی، پرهیز از توهین و تحقیر و تکیه بر اطلاعات قابل‌راستی‌آزمایی، و تمرکز بر پرسش‌های سیاسی، خشمگین باشند و سوال کنند.

منطق «نَبینید و منتشر نکنید» وقتی به‌جای مهار و پرسشگری درباره ولنگاریِ سرمایه‌دارانه، صرفاً تماشاگر را مهار می‌کند، به ابزاری برای حفظِ بی‌دغدغه‌گیِ طبقات بالا بدل می‌شود. اخلاق اگر عدالت‌محور باشد، از پایین نمی‌خواهد مدارا کند تا بالا همچنان بی‌پاسخ‌گو بماند. اخلاق، در پیِ توزیعِ متناسبِ شرم و احساس مسئولیت است. با موعظه‌کردن مردم، شما فقط در پیِ توزیع احساس شرم نسبت به مردم هستید؛ بی‌این‌که فرد، ذره‌ای بابت پاسخ‌گویی، احساس مسئولیت داشته باشد. بنابراین بهتر است موعظه‌گران، همان‌قدر که مردم را دعوت به اخلاق می‌کنند، به همان اندازه هم صاحبِ قدرت را ملزم به پاسخ‌گویی کنند؛ وگرنه این موعظه اخلاقی، فقط بازوی حمایتی از این ولنگاری سرمایه‌دارانه خواهد بود.


#علیه_فراموشی
👍71👎31
فردا به شهرِ عزیز زنجان (که آن را تا به حال ندیده‌ام) سفر می‌کنم؛ به‌بهانهٔ:
🖋📚 نشست تخصصی و کارگاهی یک روزه


🔹نشست تخصصی:
مقاومت زنانه در فلسطین، روایت‌ها روزمرگی‌ها و مبارزه


🔹 نشست کارگاهی:
جهانِ نوشتن



اگر اهل زنجان هستید و نیازمند اطلاعات بیشتر برای شرکت در این نشست و کارگاه، خبرم کنید تا راه ارتباطی با دست‌اندرکاران برنامه را برای شما بفرستم.

.
👍34👎5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پرواز ۱۱۰۱، شمارهٔ پروازی است که مسافران خود را به قلب افغانستان می‌برد. به کابل.
مدتی قبل در برنامه‌ای با همین عنوان و به‌دعوت رسانهٔ ایراف، یک دلِ سیر از سفر و اقامتم در افغانستان گفتم؛ این سرزمینِ عزیزی که دیدار چندباره‌اش خواستِ عمیق قلبی من است.

یک‌بار دوستی به‌شوخی گفت
پسرها دوسال می‌روند سربازی. هزارسال خاطره برای تعریف‌کردن دارند.
بهروزفخر هم شبیه سربازی‌رفته‌ها، هزارسال خاطره دارد که این‌طرف و آن طرف تعریف کند. :))

این فیلم، تکه‌ای از آن گفت‌وگوست.


#سفر_نویسی #سفر_افغانستان
👍62👎5
چشم باز می‌کنی و می‌بینی از پسِ خوگرفتن و روزهای پرتعدادی که گذشته، حالا دیگر نه تو چیزی داری تا به سازمانی که در آن مشغول‌به‌کار هستی بدهی و نه محل کارت دیگر آن‌قدر پویا و سخاوتمند است که بتواند فرصت‌های تازه‌ای در اختیار تو بگذارد تا به جهان بزرگ‌تری متصل شوی.
متن کوتاه استعفا را نوشتم و تحویل مدیر تیم دادم.
فعلا هیچ برنامه‌ای ندارم راستش. فقط فکر کردم وقتش رسیده که خودم را از این حاشیه امن که در لحظات بسیاری نیز با من نامهربان است، بیرون بکشم و چشم‌درچشم ترس‌هایم، مسیرم را به شکل دیگری ادامه بدهم.

#خویشتن_نویسی
👍64
من بیمارم یا مشتری؟

امروز برای انجام یک آزمایش ضروری که پزشکم تجویز کرده بود، از آزمایشگاهی در نزدیک محل کار، به‌شکل آنلاین وقت گرفتم. چند دقیقه بعد از پرداخت و انتخاب زمان مراجعه، این پیامک به دستم رسید:

«بیمار عزیز، خانم فاطمه بهروزفخر، با تشکر از عضویت شما. ۲۰ امتیاز بابت عضویت به حساب باشگاه مشتریان شما اضافه شد».

راستش من نمی‌خواهم مشتری یک آزمایشگاه باشم که بابت آن امتیازی دریافت کنم. من به دنبال سلامتی هستم و آزمایشگاه برای من باید ایستگاه نهایی یک مسیر درمانی باشد؛ نه اولین قدم برای ورود به یک چرخه بی‌پایان.

این پیام که من را «بیمار» خطاب کرده (بی‌این‌که حتی آزمایش من ثابت کند مشکل جدی دارم) این حس را منتقل می‌کند که «تو قرار است همیشه بیمار باشی، پس ما می‌خواهیم وفاداری‌ات را بخریم تا همیشه به ما مراجعه کنی.»

این پیامک شبیه همان جمله تبلیغاتی بعد از بازی فوتبال است که می‌گوید «امیدواریم از دیدن این بازی لذت برده باشید»، درحالی‌که تیم تو پنج‌تا گل خورده است.

از دیدگاه جامعه‌شناسان حوزه پزشکی وقتی سرمایه و پزشکی در هم تنیده می‌شوند، بیمار دیگر یک انسان نیازمندِ درمان نیست؛ تبدیل به سوژه مصرفی می‌شود. در این سیستم، بیمارستان و آزمایشگاه و... یک بنگاه اقتصادی یا بخشی از آن است که باید سود سرمایه‌گذاری را بازگرداند. برای اینکه چرخ این صنعت بچرخد، باید از بدن بیمار «حداکثر سود استخراج شود».

البته که من اهمیت پزشکی مدرن و نجات‌بخش را انکار نمی‌کنم. مسئله، شکل مواجهه با بیمار است. ما به سیستمی نیاز داریم که بیمار را یک هدف درمان ببیند، نه یک منبع درآمد. تا زمانی که در ساختار درمان، زبان «باشگاه مشتریان» غالب باشد، بیمار حس می‌کند که برای بقای سیستم سرمایه‌داری پزشکی، مریضی او مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد و باید دوران بیماری او، همیشگی و طولانی‌مدت باشد.


#ما
👍82👎5
2025/10/28 12:02:45
Back to Top
HTML Embed Code: