نزاع بر سرِ اسلام و شِقاق در جبههی آزادیخواهی
آرش جمشیدپور
با پیروزیِ طالبان دوباره بحثِ خشونتمدار بودنِ اسلام زنده شده است: این که اسلام دینِ کشتار و خشونت و وحشیگریست. دهههاست که این بحث در میانِ منتقدان و مدافعانِ اسلام ادامه دارد. منتقدان به آموزهها و احکامِ خشونتآمیز اشاره میکنند و مدافعان با یادآوریِ بسترِ تاریخیِ این احکام و آموزهها به پاسخ برمیآیند. اما کمتر کسی این پرسش را پیش میکشد: اگر هدفِ اصلی دستیابی به آزادی و برابری و دموکراسیست و اگر بسیاری از دیندارانِ مدرن با این ارزشها و آرمانها موافقاند، آیا نزاعِ تفسیری بر سرِ اسلام و قرآن استراتژیِ مناسبی برای پیشبردِ جبههی آزادیخواهیست؟ از نظرِ من، نه. چرا؟ به دلایلِ زیر.
(1) منازعه بر سرِ تفسیرِ قرآن و اسلام چشماندازِ نویدبخشی ندارد. آیا غیردینداران میتوانند به نحوی فیصلهبخش نشان دهند که اسلام دینِ خشونت است؟ بعید به نظر میرسد. از پژوهشِ فعلیِ خودم که در موردِ سورهی فیل است مثالی بزنم. بنا به استحصای من، فقط در مکتوباتِ عالمانِ مسلمان و اسلامپژوهانِ انگلیسیزبان و فرانسویزبان (منابعِ آلمانی و ایتالیایی و ... به کنار) تا کنون 13 تفسیر از سورهی فیل ارائه شده است (و احتمالاً تفسیرهای دیگری هم در آینده عرضه خواهد شد). تصورش را بکنید: 13 تفسیر از یک سورهی پنجآیهای. این کثرتِ تفاسیر عللِ متعددی دارد، اما یکی از عللِ مهمِ آن، که با بحثِ ما ارتباطِ وثیقی دارد، این است که قرآن (به تعبیرِ اِف.ای. پترز) «متنی بدونِ بستر» است، و در نتیجه گهگاه معنا به نحوِ قطعی متعین نمیشود. این واقعیت در موردِ آیاتِ فقهی و احکامِ قرآن هم صادق است زیرا زمان و بسترِ تاریخیِ دقیقِ این آیات روشن نیست. در نتیجه، تفسیرهای متنوعی از احکامِ فقهیِ قرآن ممکن است. و این یعنی معلوم نیست که منازعهی هرمنوتیکی بر سرِ این آیات به نتیجهای موردِ اجماع بینجامد.
(2) از برخی نوشتههای منتقدانِ اسلام چنین برمیآید که این افراد سودای آن دارند که مسلمانان دست از اسلام و ایمانِ خود بردارند. استفادهی این افراد از تعابیرِ تند در موردِ اسلام و مسلمانان ظاهراً چنین هدفی را دنبال میکند. اما آیا چنین چیزی در عمل شدنیست؟ آیا دهها و صدها میلیون مسلمان دست از ایمانِ خود خواهند شست؟ باز هم چشمانداز چندان نویدبخش نیست. این مطلبِ مهمیست. چنان که گفتم، برخی غیردینداران با بکارگیریِ تعابیرِ بسیار تند در موردِ اسلام و مسلمانان ظاهراً میکوشند مسلمانان را از اعتقاد به دینِ خود شرمنده و آنان را به ترکِ دین ترغیب کنند. اما گمان نمیکنم این شیوه در عمل چندان تأثیرگذار باشد (اگر نگوییم تأثیرِ معکوس میگذارد). بنابراین، از حیثِ عملی هم تلاش برای برگرداندنِ مسلمانان از اسلام احتمالاً چندان موفقیتآمیز نخواهد بود.
(3) تاریخِ دینِ مقایسهای نشان میدهد که در جهانِ مسیحیت متفکرانِ دیندار هم (در کنارِ اندیشمندانِ غیردیندار) در ترویج و تحکیمِ ایدههای مدرنِ مدارا و دموکراسی و آزادی و برابری نقشِ پررنگی داشتهاند. حال اگر متفکرانِ دیندارِ مسیحی توانستهاند به پیشبردِ آن ایدههای سیاسی کمک کنند، چرا همقطارانِ مسلمانِ آنها در جهانِ اسلام نتوانند به پیشبردِ آن ایدهها کمک کنند؟ و میدانیم که مسلمانانِ نواندیش در جهانِ اسلام در عمل به پیشبردِ آن آرمانهای سیاسی کمک کردهاند.
همهی این دلایل و تأملات ما را به استراتژیِ دومی میرساند. اگر مسئلهی اصلی در این منازعات نه تفسیرِ قرآن بلکه نیل به آزادی و دموکراسی و ... است، چرا دیندارانِ آزادیخواه و غیردیندارانِ آزادیخواه باید وقت و انرژیِ خود را بر سرِ منازعاتِ تفسیری، که چشماندازِ روشنی ندارد، تلف کنند؟ متأسفانه، سخنانِ تندِ غیردینداران دربارهی اسلام و مسلمانان جبههی آزادی را تضعیف و در صفِ مدافعانِ دموکراسی شقاق و اغتشاش میافکند. صد البته، این سخنان با نظر به وضعیتِ غمانگیزِ کشورهای منطقه کاملاً قابلدرکاند. اما و صد اما گرهی از کارِ فروبستهی ما نمیگشایند. نکتهی مهم تفطن به این مطلب است که اگر غیردینداران و دیندارانِ مدرن آرمانهای سیاسیِ مشترکی دارند، آنگاه اولویت این است که بکوشند پروژهی آزادیطلبی، دموکراسیخواهی و برابریجویی را تقویت کنند. همگی باید بکوشیم با تشریکِ مساعی و با اتحاد و ائتلاف تعدادِ هرچه بیشتری از افرادی را که هنوز در دوراهیِ آزادی و بردگی حیران و سرگردان ماندهاند به سوی خود جذب کنیم. نباید بگذاریم اختلافنظر بر سرِ مسائلِ دین (که البته به جای خود مهماند) ما دینداران و غیردیندارانِ آزادیخواه را چنان از هم جدا کند که به تقویتِ صفوفِ دشمنانِ آزادی کمک کنیم ـ صفوفِ کسانی که همواره نشان دادهاند که وقتی تیغ در کفشان قرار بگیرد، چون زنگیِ مست به آزادیخواهان، دیندار و غیردیندار، رحم نخواهند کرد.
آرش جمشیدپور
با پیروزیِ طالبان دوباره بحثِ خشونتمدار بودنِ اسلام زنده شده است: این که اسلام دینِ کشتار و خشونت و وحشیگریست. دهههاست که این بحث در میانِ منتقدان و مدافعانِ اسلام ادامه دارد. منتقدان به آموزهها و احکامِ خشونتآمیز اشاره میکنند و مدافعان با یادآوریِ بسترِ تاریخیِ این احکام و آموزهها به پاسخ برمیآیند. اما کمتر کسی این پرسش را پیش میکشد: اگر هدفِ اصلی دستیابی به آزادی و برابری و دموکراسیست و اگر بسیاری از دیندارانِ مدرن با این ارزشها و آرمانها موافقاند، آیا نزاعِ تفسیری بر سرِ اسلام و قرآن استراتژیِ مناسبی برای پیشبردِ جبههی آزادیخواهیست؟ از نظرِ من، نه. چرا؟ به دلایلِ زیر.
(1) منازعه بر سرِ تفسیرِ قرآن و اسلام چشماندازِ نویدبخشی ندارد. آیا غیردینداران میتوانند به نحوی فیصلهبخش نشان دهند که اسلام دینِ خشونت است؟ بعید به نظر میرسد. از پژوهشِ فعلیِ خودم که در موردِ سورهی فیل است مثالی بزنم. بنا به استحصای من، فقط در مکتوباتِ عالمانِ مسلمان و اسلامپژوهانِ انگلیسیزبان و فرانسویزبان (منابعِ آلمانی و ایتالیایی و ... به کنار) تا کنون 13 تفسیر از سورهی فیل ارائه شده است (و احتمالاً تفسیرهای دیگری هم در آینده عرضه خواهد شد). تصورش را بکنید: 13 تفسیر از یک سورهی پنجآیهای. این کثرتِ تفاسیر عللِ متعددی دارد، اما یکی از عللِ مهمِ آن، که با بحثِ ما ارتباطِ وثیقی دارد، این است که قرآن (به تعبیرِ اِف.ای. پترز) «متنی بدونِ بستر» است، و در نتیجه گهگاه معنا به نحوِ قطعی متعین نمیشود. این واقعیت در موردِ آیاتِ فقهی و احکامِ قرآن هم صادق است زیرا زمان و بسترِ تاریخیِ دقیقِ این آیات روشن نیست. در نتیجه، تفسیرهای متنوعی از احکامِ فقهیِ قرآن ممکن است. و این یعنی معلوم نیست که منازعهی هرمنوتیکی بر سرِ این آیات به نتیجهای موردِ اجماع بینجامد.
(2) از برخی نوشتههای منتقدانِ اسلام چنین برمیآید که این افراد سودای آن دارند که مسلمانان دست از اسلام و ایمانِ خود بردارند. استفادهی این افراد از تعابیرِ تند در موردِ اسلام و مسلمانان ظاهراً چنین هدفی را دنبال میکند. اما آیا چنین چیزی در عمل شدنیست؟ آیا دهها و صدها میلیون مسلمان دست از ایمانِ خود خواهند شست؟ باز هم چشمانداز چندان نویدبخش نیست. این مطلبِ مهمیست. چنان که گفتم، برخی غیردینداران با بکارگیریِ تعابیرِ بسیار تند در موردِ اسلام و مسلمانان ظاهراً میکوشند مسلمانان را از اعتقاد به دینِ خود شرمنده و آنان را به ترکِ دین ترغیب کنند. اما گمان نمیکنم این شیوه در عمل چندان تأثیرگذار باشد (اگر نگوییم تأثیرِ معکوس میگذارد). بنابراین، از حیثِ عملی هم تلاش برای برگرداندنِ مسلمانان از اسلام احتمالاً چندان موفقیتآمیز نخواهد بود.
(3) تاریخِ دینِ مقایسهای نشان میدهد که در جهانِ مسیحیت متفکرانِ دیندار هم (در کنارِ اندیشمندانِ غیردیندار) در ترویج و تحکیمِ ایدههای مدرنِ مدارا و دموکراسی و آزادی و برابری نقشِ پررنگی داشتهاند. حال اگر متفکرانِ دیندارِ مسیحی توانستهاند به پیشبردِ آن ایدههای سیاسی کمک کنند، چرا همقطارانِ مسلمانِ آنها در جهانِ اسلام نتوانند به پیشبردِ آن ایدهها کمک کنند؟ و میدانیم که مسلمانانِ نواندیش در جهانِ اسلام در عمل به پیشبردِ آن آرمانهای سیاسی کمک کردهاند.
همهی این دلایل و تأملات ما را به استراتژیِ دومی میرساند. اگر مسئلهی اصلی در این منازعات نه تفسیرِ قرآن بلکه نیل به آزادی و دموکراسی و ... است، چرا دیندارانِ آزادیخواه و غیردیندارانِ آزادیخواه باید وقت و انرژیِ خود را بر سرِ منازعاتِ تفسیری، که چشماندازِ روشنی ندارد، تلف کنند؟ متأسفانه، سخنانِ تندِ غیردینداران دربارهی اسلام و مسلمانان جبههی آزادی را تضعیف و در صفِ مدافعانِ دموکراسی شقاق و اغتشاش میافکند. صد البته، این سخنان با نظر به وضعیتِ غمانگیزِ کشورهای منطقه کاملاً قابلدرکاند. اما و صد اما گرهی از کارِ فروبستهی ما نمیگشایند. نکتهی مهم تفطن به این مطلب است که اگر غیردینداران و دیندارانِ مدرن آرمانهای سیاسیِ مشترکی دارند، آنگاه اولویت این است که بکوشند پروژهی آزادیطلبی، دموکراسیخواهی و برابریجویی را تقویت کنند. همگی باید بکوشیم با تشریکِ مساعی و با اتحاد و ائتلاف تعدادِ هرچه بیشتری از افرادی را که هنوز در دوراهیِ آزادی و بردگی حیران و سرگردان ماندهاند به سوی خود جذب کنیم. نباید بگذاریم اختلافنظر بر سرِ مسائلِ دین (که البته به جای خود مهماند) ما دینداران و غیردیندارانِ آزادیخواه را چنان از هم جدا کند که به تقویتِ صفوفِ دشمنانِ آزادی کمک کنیم ـ صفوفِ کسانی که همواره نشان دادهاند که وقتی تیغ در کفشان قرار بگیرد، چون زنگیِ مست به آزادیخواهان، دیندار و غیردیندار، رحم نخواهند کرد.
✅حیات و ممات یک کارمند
🔘 احتمالاً مقوله «کارمند» و اساساً نظام اداری، در هیچ جا به مانند ادبیات قرن نوزدهم روسیه، نشانی چنین پررنگ ندارد. کارمندانی که گاه سیمایی مضحک پیدا میکنند، با ولع و وسواسی مدام برای ترفیع؛ رصد همیشگی زندگی بالادستیها و حسرت. کارمند دولت بودن، حداقلی از زندگی را تضمین میکرد اما انگار به ذهنیتی بردهوار و روانی رنجور منجر میشد. رخوت اداری با نوعی بیقراری هم همراه بود.چشم انتظارِ الطافِ مقامات بودن، چشمانتظارِ موعدِ ترفیع؛ رفتن این یا آن همقطار. در ابتدای «مرگ ایوان ایلیچ»، نوشته تولستوی، خبر مرگ ایوان ایلیچ به همکاران میرسد و آنها همه در تخیلاتشان به امکانهای نبودنِ او برای خودشان فکر میکنند. گوگول و چخوف به بهترین شکل ممکن هستی این کارمندان را روایت کردهاند. داستان کوتاه «شنل» از گوگول، حکایتی کارمند دونپایهای است که با حسابگری و امساک و ایثار فراوان شنلی تازه میخرد، چقدر دوستش دارد، شنلش را میدزدند و او زیر بار این غم دق میکند. چخوف در داستان کوتاه «مرگ یک کارمند» از وسواس و آشفتگیِ ذهنی کارمندی میگوید که در سالن نمایش، ناخواسته پشت سر کارمندی بلندپایه عطسه میکند؛ عذرخواهی میکند، پذیرفته میشود اما سلسله عذرخواهیها و عذاب وجدان چنان ادامه دارد که به نوعی جنون و در نهایت مرگ کارمند میانجامد. در غالب داستانهای او کارمندهای رده پایین و حتی میانی، با وسواسهایی عجیب درگیرند.
⚫️این بوروکراسی و حیات کارمندی خودش را از طریق ایجاد سلسلهمراتبی عجیب بر همه جا حک کرده بود. فراموش نکنیم که اشراف هم بتدریج وارد این دستگاه شده بودند، البته در مراتب فوقانی. اما این سلسله مراتب، تنها آییننامههایی حک شده بر دفاتر اداری نبود. که بسیار مفصل و پیچیدهتر بود و همه جا میشد نشانش را دید. در القاب، لباسها، حتی در رنگها. پاراگراف طولانی زیر از کتاب «تراژدی مردم» جزییات عجیب این سلسلهمراتب را نشان میدهد. تصور کنید چنین منطقی، چه جهانی عجیبی برای افراد میسازد.
✔️«سلسله قوانین مفصلی که در 869 بندِ جلد اول مجموعه قوانین شرح دادهشده، چهارده رده مختلف خدمات کشوری را از هم متمایز میکند که هرکدام اونیفورم و لقب مخصوص خود را دارد(و همگی از آلمانی ترجمه شده است). برای مثال آلکساندر آلکساندرویچ پولوفتسوف هنگام منصوبشدن به مقام رییس تشریفات امپراتوری در سال 1883، روبان سرمهای و نشان ستاره نقرهای مرتبه عقاب سفید دریافت کرد. او را مانند همه کارکنان کشوری دو رده بالایی میبایست «حضرت والا» خطاب میکردند. افراد رده 3 و 4 را «عالیجناب» خطاب میکردند و همینطور تا ردههای پایین و کسانی را که در مراتب پایین قرار داشتند(9 تا 14) صرفاً «جناب» خطاب میکردند. چینوونیک یا کارمند دولت از این نمادهای مقام کاملاً آگاه بود. ترفیع از شلوار سفید به سیاه، تغییر روبان قرمز به آبی، یا صرفاً اضافهکردن یک نوار، رویدادهای تشریفاتی بسیار با اهمیت در زندگی بسیار منظم او بود. ترفیع بر اساس جدول مراتب اجتماعی که پتر کبیر در 1722 بنیان نهاد تعیین میشد. مقام رسمی فقط میتوانست مناسبی را اشغال کند که همرتبه یا پایینتر از رتبه شخصیاش باشند. در 1856، فواصل معینی برای ترفیع تعیین شد: از رده 14 تا 8 هر سه سال یک رده، از رده 8 تا 5 عرچهار سال یک بار. چهار رده بالایی را که لقبی موروثی همراهش بود شخص تزار منصوب میکرد. معنای آن این بود که جز در مورد خطایی شنیع، حتی معمولیترین دیوانسالار هم میتوانست به فراخور سن خود به خود در سن شصت و پنجسالگی مثلاً عضو انجمن شهر شود. این نظام آدمهای کممایه نان به نرخ روز خود را تشویق میکرد. با وجود این، تا پایان قرن این نظام ترفیعِ خود به خودی داشت منسوخ میشد.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/766
🔘 احتمالاً مقوله «کارمند» و اساساً نظام اداری، در هیچ جا به مانند ادبیات قرن نوزدهم روسیه، نشانی چنین پررنگ ندارد. کارمندانی که گاه سیمایی مضحک پیدا میکنند، با ولع و وسواسی مدام برای ترفیع؛ رصد همیشگی زندگی بالادستیها و حسرت. کارمند دولت بودن، حداقلی از زندگی را تضمین میکرد اما انگار به ذهنیتی بردهوار و روانی رنجور منجر میشد. رخوت اداری با نوعی بیقراری هم همراه بود.چشم انتظارِ الطافِ مقامات بودن، چشمانتظارِ موعدِ ترفیع؛ رفتن این یا آن همقطار. در ابتدای «مرگ ایوان ایلیچ»، نوشته تولستوی، خبر مرگ ایوان ایلیچ به همکاران میرسد و آنها همه در تخیلاتشان به امکانهای نبودنِ او برای خودشان فکر میکنند. گوگول و چخوف به بهترین شکل ممکن هستی این کارمندان را روایت کردهاند. داستان کوتاه «شنل» از گوگول، حکایتی کارمند دونپایهای است که با حسابگری و امساک و ایثار فراوان شنلی تازه میخرد، چقدر دوستش دارد، شنلش را میدزدند و او زیر بار این غم دق میکند. چخوف در داستان کوتاه «مرگ یک کارمند» از وسواس و آشفتگیِ ذهنی کارمندی میگوید که در سالن نمایش، ناخواسته پشت سر کارمندی بلندپایه عطسه میکند؛ عذرخواهی میکند، پذیرفته میشود اما سلسله عذرخواهیها و عذاب وجدان چنان ادامه دارد که به نوعی جنون و در نهایت مرگ کارمند میانجامد. در غالب داستانهای او کارمندهای رده پایین و حتی میانی، با وسواسهایی عجیب درگیرند.
⚫️این بوروکراسی و حیات کارمندی خودش را از طریق ایجاد سلسلهمراتبی عجیب بر همه جا حک کرده بود. فراموش نکنیم که اشراف هم بتدریج وارد این دستگاه شده بودند، البته در مراتب فوقانی. اما این سلسله مراتب، تنها آییننامههایی حک شده بر دفاتر اداری نبود. که بسیار مفصل و پیچیدهتر بود و همه جا میشد نشانش را دید. در القاب، لباسها، حتی در رنگها. پاراگراف طولانی زیر از کتاب «تراژدی مردم» جزییات عجیب این سلسلهمراتب را نشان میدهد. تصور کنید چنین منطقی، چه جهانی عجیبی برای افراد میسازد.
✔️«سلسله قوانین مفصلی که در 869 بندِ جلد اول مجموعه قوانین شرح دادهشده، چهارده رده مختلف خدمات کشوری را از هم متمایز میکند که هرکدام اونیفورم و لقب مخصوص خود را دارد(و همگی از آلمانی ترجمه شده است). برای مثال آلکساندر آلکساندرویچ پولوفتسوف هنگام منصوبشدن به مقام رییس تشریفات امپراتوری در سال 1883، روبان سرمهای و نشان ستاره نقرهای مرتبه عقاب سفید دریافت کرد. او را مانند همه کارکنان کشوری دو رده بالایی میبایست «حضرت والا» خطاب میکردند. افراد رده 3 و 4 را «عالیجناب» خطاب میکردند و همینطور تا ردههای پایین و کسانی را که در مراتب پایین قرار داشتند(9 تا 14) صرفاً «جناب» خطاب میکردند. چینوونیک یا کارمند دولت از این نمادهای مقام کاملاً آگاه بود. ترفیع از شلوار سفید به سیاه، تغییر روبان قرمز به آبی، یا صرفاً اضافهکردن یک نوار، رویدادهای تشریفاتی بسیار با اهمیت در زندگی بسیار منظم او بود. ترفیع بر اساس جدول مراتب اجتماعی که پتر کبیر در 1722 بنیان نهاد تعیین میشد. مقام رسمی فقط میتوانست مناسبی را اشغال کند که همرتبه یا پایینتر از رتبه شخصیاش باشند. در 1856، فواصل معینی برای ترفیع تعیین شد: از رده 14 تا 8 هر سه سال یک رده، از رده 8 تا 5 عرچهار سال یک بار. چهار رده بالایی را که لقبی موروثی همراهش بود شخص تزار منصوب میکرد. معنای آن این بود که جز در مورد خطایی شنیع، حتی معمولیترین دیوانسالار هم میتوانست به فراخور سن خود به خود در سن شصت و پنجسالگی مثلاً عضو انجمن شهر شود. این نظام آدمهای کممایه نان به نرخ روز خود را تشویق میکرد. با وجود این، تا پایان قرن این نظام ترفیعِ خود به خودی داشت منسوخ میشد.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/766
Telegram
آمیزش افق ها
✅حیات و ممات یک کارمند
🔘 احتمالاً مقوله «کارمند» و اساساً نظام اداری، در هیچ جا به مانند ادبیات قرن نوزدهم روسیه، نشانی چنین پررنگ ندارد. کارمندانی که گاه سیمایی مضحک پیدا میکنند، با ولع و وسواسی مدام برای ترفیع؛ رصد همیشگی زندگی بالادستیها و حسرت. کارمند…
🔘 احتمالاً مقوله «کارمند» و اساساً نظام اداری، در هیچ جا به مانند ادبیات قرن نوزدهم روسیه، نشانی چنین پررنگ ندارد. کارمندانی که گاه سیمایی مضحک پیدا میکنند، با ولع و وسواسی مدام برای ترفیع؛ رصد همیشگی زندگی بالادستیها و حسرت. کارمند…
✅داستایوفسکی و دکابریستها
✔️سالهای پایانیِ حکومت آلکساندرِ اول، روزگارِ سخت، متزلزل و تاریکی در تاریخ روسیه بود. آلکساندر در نتیجهِ انقلابی درباری برعلیه پدرش پاول، به سریر قدرت رسیده بود. آن اواخر، حکمرانیِ خودسرانه و نابخردانهِ پاول، تردیدهایی را در دربار درباره سلامت روانی او ایجاد کرده بود. کودتا با رضایت ضمنی آلکساندر انجام شد. بر تختنشستنِ آلکساندر، بعد از قتل پدرش، برای بخش کوچک و روشنبین جامعه روسیه نوید اصلاحات لیبرالی بود. معلم خصوصی آلکساندر، که توسط مادربزرگش کاترین کبیر انتخاب شده بود، مردی سویسی، لاهارپ نام بود که دیدگاههای لیبرالی مترقی داشت. این هواخواهِ روشنگری در ذهن شاگردِ شاهزادهاش افکار جمهوریخواهانه و حتی لیبرالی را پروراند؛ و آلکساندر در نخستین سال حکمرانیاش اطرافش را پر کرد از آن اشرافی که در تمایلات مترقی با او شریک بودند. طرحهایی برای اصلاحات اجتماعی اساسی در نظر گرفته شد؛ اصلاحاتی مثل الغای سرفداری و اعطای حقوق مدنی شخصی به تمام مردم. اما خیلی زود توجه آلکساندر از مسائل داخلی معطوف شد به نمایش باشکوهی که در صحنه اروپا داشت اجرا میشد- ظهور ناپلئون بناپارتِ فاتح و جهانگشا. آلکساندر اول که در ابتدا متحد ناپلئون بود و سپس خصم سرسختش شد، مردمش را در قیام ملی بزرگی که به شکست ارتش بزرگ و رهبرِ تا آن لحظه شکستناپذیرش منجر شد رهبری کرد.
✔️پیروزی بر ناپلئون ارتشیان روسیه را به سواحل آتلانتیک رساند و باعث شد تا نظامیان و غیرنظامیان این ارتش (اکثریت نیروهای حاضر در جنگ سرفهای دهقان بودند) با آزادیها و لذتهای زندگی در اروپای غربی آشنا شوند و درکش کنند. انتظار میرفت که آلکساندر به پاداش وفاداری مردمش، برنامهها و اصلاحاتی که مدنظر داشت را پی بگیرد، اصلاحات که تهدید ناپلئون از دستور کار خارج کرده بود. اما گذر زمان و اتفاقات رخداده آلکساندر را تغییر داده بود. او روز به روز بیشتر تحت تاثیر جریانِ رازورزیِ مذهبی و عقلستیزیای قرار میگرفت که در سالهای پس از ناپلئون شایع شده بود. در سالهای بین 1820 تا 1825، به جای اصلاحات، شاهد تقویت ارتجاع هستیم و سرکوب هر نشانهای از افکار و گرایشات لیبرالی در روسیه.
در این میان، در بین هوشمندترین و فرهیختهترین کادرهای افسران ارتش روسیه، اجتماعات مخفی- که برخی اهدافی معتدل داشتند و برخی افراطیتر بودند- شکل میگیرند. این اجتماعات، که افرادی از مهمترین خانوادههای اشرافی روسیه را در دل خود جای داده بودند، تاب تعلل الکساندر را نداشتند و میخواستند بر مبنای افکار دموکراتیک و لیبرال غربی دگرگونیهایی در روسیه ایجاد کنند. یک ماه پس از مرگ غیرمنتظرهِ آلکساندر در نوامبر 1825 این اجتماعات فرصت را غنیمت شمره و در مراسم تاجگذاری نیکولای اول، شورش هشتساعته و به شکل رقتباری بینتیجه را راه انداختند، شورشی که در تاریخ به قیام دکابریستها معروف شد. تزار جدید انقلابی که در سر داشتند را به راحتی منکوب کرد. تزار پنج نفر از سرحلقههای قیام را اعدام کرد و سی و یک نفر از آنها را برای همیشه به سیبری تبعید کرد.
✔️فیودور میخایلویچ داستایوفسکی به تاریخ 3 اکتبر 1821 در مسکو متولد شد، تنها چندسال قبل از این اتفاق مهم در تاریخ روسیه، و مقرر بود که این اتفاقات به واضحترین شکل ممکن با زندگی او گره بخورد. جهانی که داستایوفسکی در آن بزرگ شد، زیر سایه قیام دکابریستها بود و رنجور از جو پلیسی امنیتی سختی که نیکولای اول، برای ممانعت از بروز دوباره چنین قیامی، حاکم کرده بود. قیام دسامبریستها آغاگرِ نبردی طولانی و مرگبار بین روشنفکران روسیه و قدرت اشرافی مسلط بود و شکلدهنده مسیر تاریخ وفرهنگ روسیه در روزگار داستایوفسکی. از دل بحرانهای اخلاقی و روحی روشنفکران و از خودبیگانگی و نامیدی آنها برای یافتن ارزشهای جدید بود، ارزشهای جدیدی که به حیاتی جدید منجر شود، که این کودکِ متولدشده در مسکو در پایان دوران حکومت آلکساندرِ اول، رمانهای بزرگش را نوشت.
🖊ترجمه محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/767
✔️سالهای پایانیِ حکومت آلکساندرِ اول، روزگارِ سخت، متزلزل و تاریکی در تاریخ روسیه بود. آلکساندر در نتیجهِ انقلابی درباری برعلیه پدرش پاول، به سریر قدرت رسیده بود. آن اواخر، حکمرانیِ خودسرانه و نابخردانهِ پاول، تردیدهایی را در دربار درباره سلامت روانی او ایجاد کرده بود. کودتا با رضایت ضمنی آلکساندر انجام شد. بر تختنشستنِ آلکساندر، بعد از قتل پدرش، برای بخش کوچک و روشنبین جامعه روسیه نوید اصلاحات لیبرالی بود. معلم خصوصی آلکساندر، که توسط مادربزرگش کاترین کبیر انتخاب شده بود، مردی سویسی، لاهارپ نام بود که دیدگاههای لیبرالی مترقی داشت. این هواخواهِ روشنگری در ذهن شاگردِ شاهزادهاش افکار جمهوریخواهانه و حتی لیبرالی را پروراند؛ و آلکساندر در نخستین سال حکمرانیاش اطرافش را پر کرد از آن اشرافی که در تمایلات مترقی با او شریک بودند. طرحهایی برای اصلاحات اجتماعی اساسی در نظر گرفته شد؛ اصلاحاتی مثل الغای سرفداری و اعطای حقوق مدنی شخصی به تمام مردم. اما خیلی زود توجه آلکساندر از مسائل داخلی معطوف شد به نمایش باشکوهی که در صحنه اروپا داشت اجرا میشد- ظهور ناپلئون بناپارتِ فاتح و جهانگشا. آلکساندر اول که در ابتدا متحد ناپلئون بود و سپس خصم سرسختش شد، مردمش را در قیام ملی بزرگی که به شکست ارتش بزرگ و رهبرِ تا آن لحظه شکستناپذیرش منجر شد رهبری کرد.
✔️پیروزی بر ناپلئون ارتشیان روسیه را به سواحل آتلانتیک رساند و باعث شد تا نظامیان و غیرنظامیان این ارتش (اکثریت نیروهای حاضر در جنگ سرفهای دهقان بودند) با آزادیها و لذتهای زندگی در اروپای غربی آشنا شوند و درکش کنند. انتظار میرفت که آلکساندر به پاداش وفاداری مردمش، برنامهها و اصلاحاتی که مدنظر داشت را پی بگیرد، اصلاحات که تهدید ناپلئون از دستور کار خارج کرده بود. اما گذر زمان و اتفاقات رخداده آلکساندر را تغییر داده بود. او روز به روز بیشتر تحت تاثیر جریانِ رازورزیِ مذهبی و عقلستیزیای قرار میگرفت که در سالهای پس از ناپلئون شایع شده بود. در سالهای بین 1820 تا 1825، به جای اصلاحات، شاهد تقویت ارتجاع هستیم و سرکوب هر نشانهای از افکار و گرایشات لیبرالی در روسیه.
در این میان، در بین هوشمندترین و فرهیختهترین کادرهای افسران ارتش روسیه، اجتماعات مخفی- که برخی اهدافی معتدل داشتند و برخی افراطیتر بودند- شکل میگیرند. این اجتماعات، که افرادی از مهمترین خانوادههای اشرافی روسیه را در دل خود جای داده بودند، تاب تعلل الکساندر را نداشتند و میخواستند بر مبنای افکار دموکراتیک و لیبرال غربی دگرگونیهایی در روسیه ایجاد کنند. یک ماه پس از مرگ غیرمنتظرهِ آلکساندر در نوامبر 1825 این اجتماعات فرصت را غنیمت شمره و در مراسم تاجگذاری نیکولای اول، شورش هشتساعته و به شکل رقتباری بینتیجه را راه انداختند، شورشی که در تاریخ به قیام دکابریستها معروف شد. تزار جدید انقلابی که در سر داشتند را به راحتی منکوب کرد. تزار پنج نفر از سرحلقههای قیام را اعدام کرد و سی و یک نفر از آنها را برای همیشه به سیبری تبعید کرد.
✔️فیودور میخایلویچ داستایوفسکی به تاریخ 3 اکتبر 1821 در مسکو متولد شد، تنها چندسال قبل از این اتفاق مهم در تاریخ روسیه، و مقرر بود که این اتفاقات به واضحترین شکل ممکن با زندگی او گره بخورد. جهانی که داستایوفسکی در آن بزرگ شد، زیر سایه قیام دکابریستها بود و رنجور از جو پلیسی امنیتی سختی که نیکولای اول، برای ممانعت از بروز دوباره چنین قیامی، حاکم کرده بود. قیام دسامبریستها آغاگرِ نبردی طولانی و مرگبار بین روشنفکران روسیه و قدرت اشرافی مسلط بود و شکلدهنده مسیر تاریخ وفرهنگ روسیه در روزگار داستایوفسکی. از دل بحرانهای اخلاقی و روحی روشنفکران و از خودبیگانگی و نامیدی آنها برای یافتن ارزشهای جدید بود، ارزشهای جدیدی که به حیاتی جدید منجر شود، که این کودکِ متولدشده در مسکو در پایان دوران حکومت آلکساندرِ اول، رمانهای بزرگش را نوشت.
🖊ترجمه محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/767
Telegram
آمیزش افق ها
✅داستایوفسکی و دسامبریستها
✔️سالهای پایانیِ حکومت آلکساندرِ اول، روزگارِ سخت، متزلزل و تاریکی در تاریخ روسیه بود. آلکساندر در نتیجهِ انقلابی درباری برعلیه پدرش پاول، به سریر قدرت رسیده بود. آن اواخر، حکمرانیِ خودسرانه و نابخردانهِ پاول، تردیدهایی را در…
✔️سالهای پایانیِ حکومت آلکساندرِ اول، روزگارِ سخت، متزلزل و تاریکی در تاریخ روسیه بود. آلکساندر در نتیجهِ انقلابی درباری برعلیه پدرش پاول، به سریر قدرت رسیده بود. آن اواخر، حکمرانیِ خودسرانه و نابخردانهِ پاول، تردیدهایی را در…
زبانِ یأجوج و مأجوج در نثرِ فارسیِ کنونی
آرش جمشیدپور
برخی جملاتِ رئیسِ جمهور در اجلاسِ خارجیِ اخیر توجهِ کاربرانِ شبکههای مجازی را به خود جلب کرده است؛ جملاتی که معنای چندان روشن و واضحی ندارند. اما فقط سیاستمداران نیستند که چنین جملاتی بر زبان میرانند. نوشتههای تألیفیِ اصحابِ علومِ انسانی در ایران مملو از جملاتیاند که نحوِ خوشساخت و معنای روشنی ندارند. برای نمونه، این جملات را که از اثری تألیفی در حوزهی علومِ انسانی انتخاب شدهاند مرور کنیم:
1. «هایدگر متوجه همان عاقبتی که در پی منحصر ساختن هنر به زیباییشناسی وجود دارد ـ و گادامر به تفصیل بدان میپردازد ـ نیز هست».
2. «نحوهای که مسئلهی معنا و زمان و یک مسئلهی دیگر یعنی تداوم و پیوستگی در زندگی (که این سومی خود محصول تلقی خاص از معنا و زمان توسط دیلتای است) به تحقق میرسند؛ از جمله ویژگیهاییست که زندگی را شایستهی ابتنای علوم تاریخی میکند».
3. «ابرام بلیغی را که دیلتای بر استقلال علوم انسانی از علوم طبیعی دارد با توجه به این که به صراحت تمایز جوهری مزعوم اصحاب متافیزیک را در ساختار عینی جهان رد میکند، جز به تمایز اعتباری ساختار جهان، ناشی از مدخلیت عنصر اراده و اختیار انسان در آن نمیتوان به امری دیگر منتسب دانست».
4. «بدین ترتیب و با تمرکز متعلّق تجربه نافذ در علم جهان تاریخی بر موضوعاتی که در واقع چیزی جز محتوای خودِ حیات نیستند، ابتناء تجربه علوم انسانی بر تجربه حیات نضج میگیرد».
این نوع جملهها را باید چندین بار خواند تا شاید بتوان از خلالِ نحوِ بدساخت و زبانِ مغلقشان معنایی فهمپذیر بیرون کشید. این سنخ جملات هم در نوشتههای اهالیِ دانشگاه و هم در مکتوباتِ عالمانِ حوزوی بهوفور دیده میشود. پرسش این است که چگونه برخی اهالیِ علومِ انسانی، که قطعاً بیش از شش کلاس سواد دارند، چنین جملاتی را بر زبان و قلمِ خود جاری میکنند؟
برای این پدیده تبیینهای مختلفی میتوان ارائه کرد. شاید یکی از عللِ تراوشِ چنین جملاتی این است که اصحابِ علومِ انسانی به سببِ مطالعهی متونِ انگلیسی (و البته، آلمانی و فرانسوی) ناخودآگاه ساختارهای نحویِ زبانِ انگلیسی (یا آلمانی و فرانسوی) را واردِ زبانِ فارسی میکنند، و نتیجهی چنین کاری تولیدِ جملاتی با نحوِ بدساخت و زبانِ مغلق است. ساختارهای نحویِ انگلیسی در متونِ اصلی لزوماً دشوارفهم نیستند، اما وقتی آن ساختارهای نحوی را به همان صورت و بدونِ توجه به زبانِ فارسی و ساختارهای نحویاش واردِ نثرِ فارسی میکنیم، نتیجهی کار تولیدِ جملاتی بسیار دشوارفهم است.
از این گذشته، برخی نویسندگان ویژگیهای نگارشیِ متونِ خارجی را هم واردِ نثرِ فارسی میکنند. این پدیده را در نوشتههای کسانی که متونِ آلمانی یا ترجمههای انگلیسیِ این متون را میخوانند میتوان سراغ گرفت. یکی از ویژگیهای نگارشیِ این متون چپاندنِ چندین عبارتِ توضیحی و ... در یک جملهی واحد است. آرتور شوپنهاور، 170 سال پیش، از این شیوهی نوشتن شِکوه کرده بود: «... هر انسانی در یک زمان نمیتواند در بیش از یک موضوع بهروشنی اندیشه کند ... ولی ما [آلمانیها] با باز کردنِ پرانتز و عباراتِ معترضه در داخلِ جمله و شکستنِ جمله برای گنجاندنِ آنها همین را از خواننده میخواهیم ... نویسندگانِ آلمانی در این زمینه بیش از همه خلاف میکنند. ... نویسندهی آلمانی افکارش را یکبار و دوبار و سهبار در هم میپیچد و به هم میبافد و به جای آن که آنها را به دنبال هم بیان کند اصرار میورزد که هر شش مطلب را یکجا بگوید». نکتهی موردِ نظرِ شوپنهاور در نمونههای آغازینِ ما (خصوصاً جملههای 2 و 3) و در بسیاری از نوشتههای تألیفیِ کنونی در حوزهی علومِ انسانی عیان است.
چه باید کرد؟ دانشگاه و مدرسه در اینجا رسالتی مهم بر عهده دارند. استادانِ دانشگاه باید هنگامِ مطالعهی مقالههای تحقیقی و پایاننامهها و رسالههای دانشجویی از دانشجو بخواهند که به روانی و سلاستِ متنِ خود توجه داشته باشد. آنها باید جملاتِ مغلقِ دانشجویان را مشخص کنند و از آنها بخواهند که این جملات را با ساختارِ نحوی و معناییِ فصیحتر و روشنتری بنویسند. اما بسیاری از استادان چنین نمیکنند، و در نتیجه برخی دانشجویان حتی پس از طیِ همهی مدارجِ دانشگاهی نمیتوانند متنی به زبانِ فارسیِ روشن بنویسند. معلمانِ مدارس هم میتوانند متناسب با شرایطِ خود شیوههای نگارشیِ درست و مقبول را به دانشآموزان بیاموزانند. بر این اعتقادم که اگر معلمانِ مدارس با مسائلِ نگارش آشنا و دغدغهی چنین مسائلی را داشته باشند، در پیشگیری از زوالِ نثرِ فارسی نقشی مهمتر از اساتیدِ دانشگاه خواهند داشت.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/769
آرش جمشیدپور
برخی جملاتِ رئیسِ جمهور در اجلاسِ خارجیِ اخیر توجهِ کاربرانِ شبکههای مجازی را به خود جلب کرده است؛ جملاتی که معنای چندان روشن و واضحی ندارند. اما فقط سیاستمداران نیستند که چنین جملاتی بر زبان میرانند. نوشتههای تألیفیِ اصحابِ علومِ انسانی در ایران مملو از جملاتیاند که نحوِ خوشساخت و معنای روشنی ندارند. برای نمونه، این جملات را که از اثری تألیفی در حوزهی علومِ انسانی انتخاب شدهاند مرور کنیم:
1. «هایدگر متوجه همان عاقبتی که در پی منحصر ساختن هنر به زیباییشناسی وجود دارد ـ و گادامر به تفصیل بدان میپردازد ـ نیز هست».
2. «نحوهای که مسئلهی معنا و زمان و یک مسئلهی دیگر یعنی تداوم و پیوستگی در زندگی (که این سومی خود محصول تلقی خاص از معنا و زمان توسط دیلتای است) به تحقق میرسند؛ از جمله ویژگیهاییست که زندگی را شایستهی ابتنای علوم تاریخی میکند».
3. «ابرام بلیغی را که دیلتای بر استقلال علوم انسانی از علوم طبیعی دارد با توجه به این که به صراحت تمایز جوهری مزعوم اصحاب متافیزیک را در ساختار عینی جهان رد میکند، جز به تمایز اعتباری ساختار جهان، ناشی از مدخلیت عنصر اراده و اختیار انسان در آن نمیتوان به امری دیگر منتسب دانست».
4. «بدین ترتیب و با تمرکز متعلّق تجربه نافذ در علم جهان تاریخی بر موضوعاتی که در واقع چیزی جز محتوای خودِ حیات نیستند، ابتناء تجربه علوم انسانی بر تجربه حیات نضج میگیرد».
این نوع جملهها را باید چندین بار خواند تا شاید بتوان از خلالِ نحوِ بدساخت و زبانِ مغلقشان معنایی فهمپذیر بیرون کشید. این سنخ جملات هم در نوشتههای اهالیِ دانشگاه و هم در مکتوباتِ عالمانِ حوزوی بهوفور دیده میشود. پرسش این است که چگونه برخی اهالیِ علومِ انسانی، که قطعاً بیش از شش کلاس سواد دارند، چنین جملاتی را بر زبان و قلمِ خود جاری میکنند؟
برای این پدیده تبیینهای مختلفی میتوان ارائه کرد. شاید یکی از عللِ تراوشِ چنین جملاتی این است که اصحابِ علومِ انسانی به سببِ مطالعهی متونِ انگلیسی (و البته، آلمانی و فرانسوی) ناخودآگاه ساختارهای نحویِ زبانِ انگلیسی (یا آلمانی و فرانسوی) را واردِ زبانِ فارسی میکنند، و نتیجهی چنین کاری تولیدِ جملاتی با نحوِ بدساخت و زبانِ مغلق است. ساختارهای نحویِ انگلیسی در متونِ اصلی لزوماً دشوارفهم نیستند، اما وقتی آن ساختارهای نحوی را به همان صورت و بدونِ توجه به زبانِ فارسی و ساختارهای نحویاش واردِ نثرِ فارسی میکنیم، نتیجهی کار تولیدِ جملاتی بسیار دشوارفهم است.
از این گذشته، برخی نویسندگان ویژگیهای نگارشیِ متونِ خارجی را هم واردِ نثرِ فارسی میکنند. این پدیده را در نوشتههای کسانی که متونِ آلمانی یا ترجمههای انگلیسیِ این متون را میخوانند میتوان سراغ گرفت. یکی از ویژگیهای نگارشیِ این متون چپاندنِ چندین عبارتِ توضیحی و ... در یک جملهی واحد است. آرتور شوپنهاور، 170 سال پیش، از این شیوهی نوشتن شِکوه کرده بود: «... هر انسانی در یک زمان نمیتواند در بیش از یک موضوع بهروشنی اندیشه کند ... ولی ما [آلمانیها] با باز کردنِ پرانتز و عباراتِ معترضه در داخلِ جمله و شکستنِ جمله برای گنجاندنِ آنها همین را از خواننده میخواهیم ... نویسندگانِ آلمانی در این زمینه بیش از همه خلاف میکنند. ... نویسندهی آلمانی افکارش را یکبار و دوبار و سهبار در هم میپیچد و به هم میبافد و به جای آن که آنها را به دنبال هم بیان کند اصرار میورزد که هر شش مطلب را یکجا بگوید». نکتهی موردِ نظرِ شوپنهاور در نمونههای آغازینِ ما (خصوصاً جملههای 2 و 3) و در بسیاری از نوشتههای تألیفیِ کنونی در حوزهی علومِ انسانی عیان است.
چه باید کرد؟ دانشگاه و مدرسه در اینجا رسالتی مهم بر عهده دارند. استادانِ دانشگاه باید هنگامِ مطالعهی مقالههای تحقیقی و پایاننامهها و رسالههای دانشجویی از دانشجو بخواهند که به روانی و سلاستِ متنِ خود توجه داشته باشد. آنها باید جملاتِ مغلقِ دانشجویان را مشخص کنند و از آنها بخواهند که این جملات را با ساختارِ نحوی و معناییِ فصیحتر و روشنتری بنویسند. اما بسیاری از استادان چنین نمیکنند، و در نتیجه برخی دانشجویان حتی پس از طیِ همهی مدارجِ دانشگاهی نمیتوانند متنی به زبانِ فارسیِ روشن بنویسند. معلمانِ مدارس هم میتوانند متناسب با شرایطِ خود شیوههای نگارشیِ درست و مقبول را به دانشآموزان بیاموزانند. بر این اعتقادم که اگر معلمانِ مدارس با مسائلِ نگارش آشنا و دغدغهی چنین مسائلی را داشته باشند، در پیشگیری از زوالِ نثرِ فارسی نقشی مهمتر از اساتیدِ دانشگاه خواهند داشت.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/769
Telegram
آمیزش افق ها
زبانِ یأجوج و مأجوج در نثرِ فارسیِ کنونی
آرش جمشیدپور
برخی جملاتِ رئیسِ جمهور در اجلاسِ خارجیِ اخیر توجهِ کاربرانِ شبکههای مجازی را به خود جلب کرده است؛ جملاتی که معنای چندان روشن و واضحی ندارند. اما فقط سیاستمداران نیستند که چنین جملاتی بر زبان میرانند.…
آرش جمشیدپور
برخی جملاتِ رئیسِ جمهور در اجلاسِ خارجیِ اخیر توجهِ کاربرانِ شبکههای مجازی را به خود جلب کرده است؛ جملاتی که معنای چندان روشن و واضحی ندارند. اما فقط سیاستمداران نیستند که چنین جملاتی بر زبان میرانند.…
✅در باب فیگور «طبیعتدوست»
✔️در ظاهر پیوندی تام با طبیعت دارد: کوله، چادر، آتش، چایی، ترکیب رنگها، گاهی ماشینهای روباز و لاکچری؛ عکسهایی گرفتهشده با بهترینِ دوربینها و صفحات اینستاگرامیِ پررنگ و لعاب. با متنها یا کپشنهایی که گاه خیاموار از گذرابودن زندگی میگویند و «حیف است، در خانه نمانید» و «طبیعت را دریابید». ترکیبی از خوشباشی و انگار استغنا. یک روز اینجا و آن روز جای دیگر. و ما نظارهگر لحظه به لحظه «ماجراجوییهای» او در دل طبیعت.
✔️اما در ورای این تصاویر اینستاگرامی، و ماجراجوییِ این مروجان طبیعت چه چیز نهفته است؟ اسطوره «طبیعت دوستی» چگونه برساخته شده است؟ این اسطوره در وهله اول در کارِ پنهانکردنِ دلالتهای اقتصادی است. «پرداختن» به طبیعت و سیر آفاق در عصر ما ما ملزومات و پیشنیازهایی دارد؛ نیازمند استطاعت مالی است، فراغت از کار روزمره و خستهکننده؛ نیازمند حدی از آسودگیِ خاطر در مسائل اقتصادی. شش روز کارکردن در طول هفته، حداقل هشت ساعت در روز، با درآمدی ناچیز نسبت به نرخهای تورم و کالاییشدن همه چیز، برای عموم مجالی برای در آغوشکشیدنِ اینچنین طبیعت باقی نمیگذارد. طبیعت دور است، دورتر هم میشود. و نیک میدانیم که نفس پناهبردن به آن در روزگار ما خود کنشی است نه چندان کم هزینه. قاطبه این جماعت طبیعت دوست، بخصوص آن جوانانِ بهرهمند از والدینی توانگر، سعی در سرپوش گذاشتن بر این بعد مهم دارند تا خلوص بیشتری بر یگانگیِ مفروضشان با طبیعت بدهند. آیا این پیوند با طبیعت، این خلوص، خود نشانه نوعی عذاب وجدان از فعالیتها و بیزنسِ این طبقه در زندگی معمول نیست؟ انگار که سفر و گردش در دل طبیعت آیینی باشد برای تطهیرشان؟
اما این رابطه وجه دیگری دارد. بازنمایی طبیعت از دریچه دوربین آنها، خود طبیعت را به کالایی برای فروش و اکتساب بدل میکند، برای جلب توجه یا جذب مخاطب. طبیعت خانهشان نمیشود، حتی اگر روزها راه بپیمایند و شبها در جوارش آتش بیفروزند. همواره چیزی بیرونی باقی میماند. یک وسیله یا ابزار؛ چیزی که در آن فقط لذت و تمتع میبینند که انگار فرا میخواندشان که «بیا و از من لذت ببر».
🖊 محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/770
✔️در ظاهر پیوندی تام با طبیعت دارد: کوله، چادر، آتش، چایی، ترکیب رنگها، گاهی ماشینهای روباز و لاکچری؛ عکسهایی گرفتهشده با بهترینِ دوربینها و صفحات اینستاگرامیِ پررنگ و لعاب. با متنها یا کپشنهایی که گاه خیاموار از گذرابودن زندگی میگویند و «حیف است، در خانه نمانید» و «طبیعت را دریابید». ترکیبی از خوشباشی و انگار استغنا. یک روز اینجا و آن روز جای دیگر. و ما نظارهگر لحظه به لحظه «ماجراجوییهای» او در دل طبیعت.
✔️اما در ورای این تصاویر اینستاگرامی، و ماجراجوییِ این مروجان طبیعت چه چیز نهفته است؟ اسطوره «طبیعت دوستی» چگونه برساخته شده است؟ این اسطوره در وهله اول در کارِ پنهانکردنِ دلالتهای اقتصادی است. «پرداختن» به طبیعت و سیر آفاق در عصر ما ما ملزومات و پیشنیازهایی دارد؛ نیازمند استطاعت مالی است، فراغت از کار روزمره و خستهکننده؛ نیازمند حدی از آسودگیِ خاطر در مسائل اقتصادی. شش روز کارکردن در طول هفته، حداقل هشت ساعت در روز، با درآمدی ناچیز نسبت به نرخهای تورم و کالاییشدن همه چیز، برای عموم مجالی برای در آغوشکشیدنِ اینچنین طبیعت باقی نمیگذارد. طبیعت دور است، دورتر هم میشود. و نیک میدانیم که نفس پناهبردن به آن در روزگار ما خود کنشی است نه چندان کم هزینه. قاطبه این جماعت طبیعت دوست، بخصوص آن جوانانِ بهرهمند از والدینی توانگر، سعی در سرپوش گذاشتن بر این بعد مهم دارند تا خلوص بیشتری بر یگانگیِ مفروضشان با طبیعت بدهند. آیا این پیوند با طبیعت، این خلوص، خود نشانه نوعی عذاب وجدان از فعالیتها و بیزنسِ این طبقه در زندگی معمول نیست؟ انگار که سفر و گردش در دل طبیعت آیینی باشد برای تطهیرشان؟
اما این رابطه وجه دیگری دارد. بازنمایی طبیعت از دریچه دوربین آنها، خود طبیعت را به کالایی برای فروش و اکتساب بدل میکند، برای جلب توجه یا جذب مخاطب. طبیعت خانهشان نمیشود، حتی اگر روزها راه بپیمایند و شبها در جوارش آتش بیفروزند. همواره چیزی بیرونی باقی میماند. یک وسیله یا ابزار؛ چیزی که در آن فقط لذت و تمتع میبینند که انگار فرا میخواندشان که «بیا و از من لذت ببر».
🖊 محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/770
Telegram
آمیزش افق ها
✅در باب فیگور «طبیعتدوست»
✔️در ظاهر پیوندی تام با طبیعت دارد: کوله، چادر، آتش، چایی، ترکیب رنگها، گاهی ماشینهای روباز و لاکچری؛ عکسهایی گرفتهشده با بهترینِ دوربینها و صفحات اینستاگرامیِ پررنگ و لعاب. با متنها یا کپشنهایی که گاه خیاموار از گذرابودن…
✔️در ظاهر پیوندی تام با طبیعت دارد: کوله، چادر، آتش، چایی، ترکیب رنگها، گاهی ماشینهای روباز و لاکچری؛ عکسهایی گرفتهشده با بهترینِ دوربینها و صفحات اینستاگرامیِ پررنگ و لعاب. با متنها یا کپشنهایی که گاه خیاموار از گذرابودن…
بازیافت_زندگی_در_مرگ_سرای_تاریخ_نازی_عظیما.pdf
4.3 MB
نوشته زیر یادداشت خانم نازی عظیما است، نویسنده و مترجم، درباره «داستان یک شهرِ» احمد محمود و اعدام مرتضی کیوان و نه نفر نظامیِ تودهای. آمیزهای از نقد ادبی، تاریخ، خاطره، و البته رنج. نوشتهای خواندنی.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/771
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/771
✅انسان بدهکار
✔️گاهی خوابش را میدیدم. فکر میکردم که عارضهای است فردی؛ تا اینکه شنیدم و خواندم که کسان دیگری هم به این هراس دچارند. اصلاً شاید تجربهای عام باشد؟ در خواب و خیال، انگار که تنها یک امضاء مانده برای فارغالتحصیلی و همه چیز مرتب پیش میرود. تا اینکه لحظه آخر، آن خانم یا آقای واحد اداری یا آموزشی میگوید«شما که هنوز دو واحد را پاس نکردهاید». آن دو واحد هم معمولاً پرتترینِ دروس یا واحدها هستند. تجربهای هولناک است.
✔️اما هراس از احتمالِ پیشامدی ناگوار فقط مربوط به دانشگاه نیست. ما آدمهای مدرن محصور در میان انبوه سازمانها و نهادها هستیم: بانک، شهرداری، پلیس، ادارات مختلف، که تقریباً همگی با قواعدی خودسرانه اداره میشوند، اراده خود را تحمیل میکنند و بر زندگی ما سایه افکندهاند. در خانه نشستهای که پیامکی از بانک میرسد: « این مقدار هزینه بابت خدمات سالیانه از شما کسر میشود»؛ یا پیامکی که خبر از جریمهشدنت میدهد؛ رانندگی با سرعت؟ پوشش نامناسب؟ چراغ قرمز؟ ؛ یا چه میدانم عوارض سالانه اینجا و آنجا که اگر هم در زمان مقرر پرداخت نشود، مشمول جریمه خواهد شد. دائماً هم باید به دنبال تمدید این یا کارت باشی. بیاعتنایی به هرکدام از این موارد هم برابر است با محرومیت از برخی خدمات. اما مسئله تنها محرومیت نیست، بلکه احساسِ هراس دائمی است؛ که باید همیشه مراقب باشی مبادا خللی در هرکدام از اینها بوجود آید. پیامد همه اینها چیست؟ بتدریج دستگاه روانی آدمی در برابر این هجمه سنگین در موقعیتی انفعالی قرار میگیرد و کار به نوعی احساس خطا یا گناه میکشد؛ یا به عبارت بهتر احساس بدهی. به اینکه اگرچه حضور ذهن ندارم و خودم خبر ندارم، اما شاید در همین لحظه، در جایی جریمه یا بدهی برایم ثبت شده یا به جایی بدهکار باشم و هر آن ممکن است خبرش برسد. یعنی نوعی بدهکاریِ بالقوه که در تمام طول شبانه و روز باید بارش را به دوش بکشی. و بعد ما سرگردان در این هزارتو، به جوزف کا، در رمان محاکمه کافکا شبیه میشویم که یک روز اول صبح عدهای میآیند و به جرمی که معلوم نیست چیست میبرندش و او متعجب در پیِ کشف جرمش روان میشود. هرچند شاید آن روز هیچ تعجب نکنیم؛ حتماً به جایی بدهکار هستیم.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/772
✔️گاهی خوابش را میدیدم. فکر میکردم که عارضهای است فردی؛ تا اینکه شنیدم و خواندم که کسان دیگری هم به این هراس دچارند. اصلاً شاید تجربهای عام باشد؟ در خواب و خیال، انگار که تنها یک امضاء مانده برای فارغالتحصیلی و همه چیز مرتب پیش میرود. تا اینکه لحظه آخر، آن خانم یا آقای واحد اداری یا آموزشی میگوید«شما که هنوز دو واحد را پاس نکردهاید». آن دو واحد هم معمولاً پرتترینِ دروس یا واحدها هستند. تجربهای هولناک است.
✔️اما هراس از احتمالِ پیشامدی ناگوار فقط مربوط به دانشگاه نیست. ما آدمهای مدرن محصور در میان انبوه سازمانها و نهادها هستیم: بانک، شهرداری، پلیس، ادارات مختلف، که تقریباً همگی با قواعدی خودسرانه اداره میشوند، اراده خود را تحمیل میکنند و بر زندگی ما سایه افکندهاند. در خانه نشستهای که پیامکی از بانک میرسد: « این مقدار هزینه بابت خدمات سالیانه از شما کسر میشود»؛ یا پیامکی که خبر از جریمهشدنت میدهد؛ رانندگی با سرعت؟ پوشش نامناسب؟ چراغ قرمز؟ ؛ یا چه میدانم عوارض سالانه اینجا و آنجا که اگر هم در زمان مقرر پرداخت نشود، مشمول جریمه خواهد شد. دائماً هم باید به دنبال تمدید این یا کارت باشی. بیاعتنایی به هرکدام از این موارد هم برابر است با محرومیت از برخی خدمات. اما مسئله تنها محرومیت نیست، بلکه احساسِ هراس دائمی است؛ که باید همیشه مراقب باشی مبادا خللی در هرکدام از اینها بوجود آید. پیامد همه اینها چیست؟ بتدریج دستگاه روانی آدمی در برابر این هجمه سنگین در موقعیتی انفعالی قرار میگیرد و کار به نوعی احساس خطا یا گناه میکشد؛ یا به عبارت بهتر احساس بدهی. به اینکه اگرچه حضور ذهن ندارم و خودم خبر ندارم، اما شاید در همین لحظه، در جایی جریمه یا بدهی برایم ثبت شده یا به جایی بدهکار باشم و هر آن ممکن است خبرش برسد. یعنی نوعی بدهکاریِ بالقوه که در تمام طول شبانه و روز باید بارش را به دوش بکشی. و بعد ما سرگردان در این هزارتو، به جوزف کا، در رمان محاکمه کافکا شبیه میشویم که یک روز اول صبح عدهای میآیند و به جرمی که معلوم نیست چیست میبرندش و او متعجب در پیِ کشف جرمش روان میشود. هرچند شاید آن روز هیچ تعجب نکنیم؛ حتماً به جایی بدهکار هستیم.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/772
Telegram
آمیزش افق ها
✅انسان بدهکار
✔️گاهی خوابش را میدیدم. فکر میکردم که عارضهای است فردی؛ تا اینکه شنیدم و خواندم که کسان دیگری هم به این هراس دچارند. اصلاً شاید تجربهای عام باشد؟ در خواب و خیال، انگار که تنها یک امضاء مانده برای فارغالتحصیلی و همه چیز مرتب پیش میرود.…
✔️گاهی خوابش را میدیدم. فکر میکردم که عارضهای است فردی؛ تا اینکه شنیدم و خواندم که کسان دیگری هم به این هراس دچارند. اصلاً شاید تجربهای عام باشد؟ در خواب و خیال، انگار که تنها یک امضاء مانده برای فارغالتحصیلی و همه چیز مرتب پیش میرود.…
✅کرونا و هراس از بیماری
✔️کرونا و اپیدمیهایی اینچنین جهان گستر، علاوه بر ابعاد عینی حیات آدمی، عناصر ذهنی را نیز به شدت تحت تاثیر قرار میدهند. ابعاد عینی همان میزان مرگ و میرها است و هزینههای بهداشتی و اقتصادی که در قالب انواع جداول و نمودارهای «کمیسازی» میشوند. البته که از دست دادن حتی یک شخص، فاجعهای حقیقی و جبران ناپذیر است. اما در بعد ذهنی هراسی تمام عیار سایه میافکند؛ هراسی نه فقط مشخصاً از کرونا، که از آن فراتر میرود. هراس از بیماری، در وجوه مختلف، و در خطربودن بدن. رابطه «معمول» با بیماری و خطر بر هم میریزد، رابطهای که در آن سلامت حالت طبیعی است و بیماری اخلالی احتمالاً موقتی در آن. در نتیجه بدن به ابژهای بدل میشود که دائماً وارسی میشود و باید از آن مراقبت کرد. بدن ابژه نگاهی سرگردان و هراسان میشود، چرا که گویا در خطر است و شاید هر آن مورد حمله قرار بگیرد. احساس دائمیِ در خطربودن، آدمی را به جستجوی انواع نسخههای نجاتبخش پزشکی میکشاند. مدرن یا سنتی. از این رو با تکثیر و حاکمیت گفتمان پزشکی رو به خواهیم بود که در سطح زبانی و در زندگی روزمره هم بازتاب مییابد. همه امور وارد نوعی نظام طبقهبندی شده میشوند؛ چیزهای خوب و بد، مضر یا مفید، سالم و ناسالم. چیزهایی که در شرایط معمول طبیعیتر بودند و عموماً به چشم نمیآمدند. این وسواس ذهنی ممکن است طول بکشد و به عارضهای جدی بدل شود تا جایی که با اجتماعی از افراد نگران و خودبیمار پندار مواجه خواهیم بود.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/774
✔️کرونا و اپیدمیهایی اینچنین جهان گستر، علاوه بر ابعاد عینی حیات آدمی، عناصر ذهنی را نیز به شدت تحت تاثیر قرار میدهند. ابعاد عینی همان میزان مرگ و میرها است و هزینههای بهداشتی و اقتصادی که در قالب انواع جداول و نمودارهای «کمیسازی» میشوند. البته که از دست دادن حتی یک شخص، فاجعهای حقیقی و جبران ناپذیر است. اما در بعد ذهنی هراسی تمام عیار سایه میافکند؛ هراسی نه فقط مشخصاً از کرونا، که از آن فراتر میرود. هراس از بیماری، در وجوه مختلف، و در خطربودن بدن. رابطه «معمول» با بیماری و خطر بر هم میریزد، رابطهای که در آن سلامت حالت طبیعی است و بیماری اخلالی احتمالاً موقتی در آن. در نتیجه بدن به ابژهای بدل میشود که دائماً وارسی میشود و باید از آن مراقبت کرد. بدن ابژه نگاهی سرگردان و هراسان میشود، چرا که گویا در خطر است و شاید هر آن مورد حمله قرار بگیرد. احساس دائمیِ در خطربودن، آدمی را به جستجوی انواع نسخههای نجاتبخش پزشکی میکشاند. مدرن یا سنتی. از این رو با تکثیر و حاکمیت گفتمان پزشکی رو به خواهیم بود که در سطح زبانی و در زندگی روزمره هم بازتاب مییابد. همه امور وارد نوعی نظام طبقهبندی شده میشوند؛ چیزهای خوب و بد، مضر یا مفید، سالم و ناسالم. چیزهایی که در شرایط معمول طبیعیتر بودند و عموماً به چشم نمیآمدند. این وسواس ذهنی ممکن است طول بکشد و به عارضهای جدی بدل شود تا جایی که با اجتماعی از افراد نگران و خودبیمار پندار مواجه خواهیم بود.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/774
Telegram
آمیزش افق ها
✅کرونا و هراس از بیماری
✔️کرونا و اپیدمیهایی اینچنین جهان گستر، علاوه بر ابعاد عینی حیات آدمی، عناصر ذهنی را نیز به شدت تحت تاثیر قرار میدهند. ابعاد عینی همان میزان مرگ و میرها است و هزینههای بهداشتی و اقتصادی که در قالب انواع جداول و نمودارهای «کمیسازی»…
✔️کرونا و اپیدمیهایی اینچنین جهان گستر، علاوه بر ابعاد عینی حیات آدمی، عناصر ذهنی را نیز به شدت تحت تاثیر قرار میدهند. ابعاد عینی همان میزان مرگ و میرها است و هزینههای بهداشتی و اقتصادی که در قالب انواع جداول و نمودارهای «کمیسازی»…
✅رمان و امر معمولی
✔️یان وات در کتاب کلاسیک «پیداییِ قصه» از زمینههای ظهور رمان مینویسد، از اینکه رمان تنها در بستری خاص امکان ظهور داشت، «جامعه باید برای هر فرد ارزشی آنچنان والا قائل باشد که او را موضوع مناسب ادبیات جدی خود بداند». ادبیات تا پیش از این ، به ویژه در فرم تراژدی، عرصه شخصیتهای ممتاز بود، آنها که تبار یا موهبتی خاص داشتند و گویا رخدادهایی استثنایی را تجربه کردهاند. رمان اما ژانر زندگی روزمره بود و آدمیان معمولی؛ ژانر طبقه متوسطِ در حال ظهور. آدمیانی که البته در سودای برکشیدن خود هستند. آن آزادی که مدرنیته در نظر به ارمغان آورده بود، شوق تحرک ایجاد میکرد. شوق اینکه قصه هر فرد آنچنان خاص است که روایت کردنش ارزشمند و جذاب باشد. در واقع اینجا نوعی دیالکتیک بین امر معمولی و خاص در کار است؛ روایتی درباره آدمهایی معمولی و در عین حال خاص. داستایوسکی در فضای قرن نوزدهم روسیه، از تقلا برای این خاصبودگی میگوید که جوانان را مفتون ساخته. در ابتدای رمان «ابله» مینویسد« برای یک جوان امروزی هیچ اهانتی بدتر از آن نیست که به او بگویید همه چیزش مثل همه است، یا ضعیف النفس است یا هنر خاصی ندارد و خلاصه آدم عادی است». دنیای مدرن عاری از قهرمانان حماسی بود، دنیایی که انگار امر والا ترکش گفته بود؛ اما طلب استعلا و برکشیدن کماکان باقی ماند. و به این خاطر فرد مدرن همواره خواهان به درآمدن از وضعیت «معمولی» است. در این جهان انگار دیگر امکانی برای قهرمانی و استعلا نیست؛ پس باید در روایت در جستجویش بود. ولع ما برای نوشتن از جزییترین مسائل روزمرهمان، از احساسهای آنی، علاوه بر تنهاییِ مدرن، ناشی از همین نیاز است: نیاز به بیرونشدن از وضعیت معمول، به زیباییشناسانه کردنِ زندگی روزمره و اینکه قصه ما هم قصهای است که ارزش روایت و خواندن دارد. ما از عادیبودن نفرت داریم.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/775
✔️یان وات در کتاب کلاسیک «پیداییِ قصه» از زمینههای ظهور رمان مینویسد، از اینکه رمان تنها در بستری خاص امکان ظهور داشت، «جامعه باید برای هر فرد ارزشی آنچنان والا قائل باشد که او را موضوع مناسب ادبیات جدی خود بداند». ادبیات تا پیش از این ، به ویژه در فرم تراژدی، عرصه شخصیتهای ممتاز بود، آنها که تبار یا موهبتی خاص داشتند و گویا رخدادهایی استثنایی را تجربه کردهاند. رمان اما ژانر زندگی روزمره بود و آدمیان معمولی؛ ژانر طبقه متوسطِ در حال ظهور. آدمیانی که البته در سودای برکشیدن خود هستند. آن آزادی که مدرنیته در نظر به ارمغان آورده بود، شوق تحرک ایجاد میکرد. شوق اینکه قصه هر فرد آنچنان خاص است که روایت کردنش ارزشمند و جذاب باشد. در واقع اینجا نوعی دیالکتیک بین امر معمولی و خاص در کار است؛ روایتی درباره آدمهایی معمولی و در عین حال خاص. داستایوسکی در فضای قرن نوزدهم روسیه، از تقلا برای این خاصبودگی میگوید که جوانان را مفتون ساخته. در ابتدای رمان «ابله» مینویسد« برای یک جوان امروزی هیچ اهانتی بدتر از آن نیست که به او بگویید همه چیزش مثل همه است، یا ضعیف النفس است یا هنر خاصی ندارد و خلاصه آدم عادی است». دنیای مدرن عاری از قهرمانان حماسی بود، دنیایی که انگار امر والا ترکش گفته بود؛ اما طلب استعلا و برکشیدن کماکان باقی ماند. و به این خاطر فرد مدرن همواره خواهان به درآمدن از وضعیت «معمولی» است. در این جهان انگار دیگر امکانی برای قهرمانی و استعلا نیست؛ پس باید در روایت در جستجویش بود. ولع ما برای نوشتن از جزییترین مسائل روزمرهمان، از احساسهای آنی، علاوه بر تنهاییِ مدرن، ناشی از همین نیاز است: نیاز به بیرونشدن از وضعیت معمول، به زیباییشناسانه کردنِ زندگی روزمره و اینکه قصه ما هم قصهای است که ارزش روایت و خواندن دارد. ما از عادیبودن نفرت داریم.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/775
Telegram
آمیزش افق ها
✅رمان و امر معمولی
✔️یان وات در کتاب کلاسیک «پیداییِ قصه» از زمینههای ظهور رمان مینویسد، از اینکه رمان تنها در بستری خاص امکان ظهور داشت، «جامعه باید برای هر فرد ارزشی آنچنان والا قائل باشد که او را موضوع مناسب ادبیات جدی خود بداند». ادبیات تا پیش از این…
✔️یان وات در کتاب کلاسیک «پیداییِ قصه» از زمینههای ظهور رمان مینویسد، از اینکه رمان تنها در بستری خاص امکان ظهور داشت، «جامعه باید برای هر فرد ارزشی آنچنان والا قائل باشد که او را موضوع مناسب ادبیات جدی خود بداند». ادبیات تا پیش از این…
✅ چه تجربه فرسایندهای است وقتی سروکارمان با آدمها یا نهادهایی است که در ظاهر باید گرهی از کار ما باز کنند: پزشکان، پلیس، بوروکراتهای این اداره و آن اداره. فرساینده است چون داستان ما برای آنها جدی نیست، جذاب هم نه. انگار که دستگاهی باشند که گویا صرفاً میشنود. اینجاست که فاجعهای تمام عیار رخ میدهد؛ چیزی از جنس بیگانگی، بیمهری و بی مبالاتی. و برای من یادآور داستان «َشنل» گوگول است و شخصیت اصلیاش آکاکی آکاکیویچ؛ که میرزانویسی بیچاره بود، با شنلی بی نهایت مندرس که دیگر جایی برای وصله نداشت. با مشقت فراوان شنلی نو میخرد، تا انسان جدیدی شود، در خور حدی از احترام. شنل را میدزدند و آن وقت قطار ویرانیاش به حرکت در میآید. به رییس پلیس مراجعه میکند؛ شخصی رذل و رشوهخوار. بی اعتنایی میبیند. بعد به دیدار شخصیت متنفذی میرود تا مگر کمکش کند و شنل پیدا شود. جوابش تنها توهین است. شنل از دستداده و تحقیرشده. بی این شنل چه کند؟ دارد خفه میشود. به خانه باز میگردد و از غصه میمیرد. او عدالت میخواست و به تعبیر فرانک اوکانر، «عدالت برای میرزانویسی فقیر چیزی نیست جز شنلی گرم».
✅هسته این قبیل مواجهات این است: طرف مقابل، آن که در سوی دیگرِ میز نشسته، درک نمیکند که آنچه ما را به اینجا کشانده چقدر مهم است، که به زندگیمان گره خورده. هرچیزی ممکن است باشد: شنلی دزدیشده، دردی در پهلو، بیخوابی شبانه یا کاغذی که باید مهر شود. مهم نیست اگر تمام دنیا از حقارت و ناچیزیِ این چیزها بگویند. برای ما مهمترین مسائلند، خواب را از ما گرفتهاند، آرامشمان را. کاش میشد یک لحظه جای ما باشد. آن وقت دیگر بی اعتنایی نمیکرد، یا نمیگفت «اینکه چیزی نیست»، یا حتی دعوتمان نمیکرد به آرامش. که در جان او هم آتش میافتاد. افسوس؛ درک نمیکنند که بخاطر همین چیز به زعم آنها ساده، چیزی که میگویند نگرانی ندارد، ممکن است دق کنیم و بمیریم.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/777
✅هسته این قبیل مواجهات این است: طرف مقابل، آن که در سوی دیگرِ میز نشسته، درک نمیکند که آنچه ما را به اینجا کشانده چقدر مهم است، که به زندگیمان گره خورده. هرچیزی ممکن است باشد: شنلی دزدیشده، دردی در پهلو، بیخوابی شبانه یا کاغذی که باید مهر شود. مهم نیست اگر تمام دنیا از حقارت و ناچیزیِ این چیزها بگویند. برای ما مهمترین مسائلند، خواب را از ما گرفتهاند، آرامشمان را. کاش میشد یک لحظه جای ما باشد. آن وقت دیگر بی اعتنایی نمیکرد، یا نمیگفت «اینکه چیزی نیست»، یا حتی دعوتمان نمیکرد به آرامش. که در جان او هم آتش میافتاد. افسوس؛ درک نمیکنند که بخاطر همین چیز به زعم آنها ساده، چیزی که میگویند نگرانی ندارد، ممکن است دق کنیم و بمیریم.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/777
Telegram
آمیزش افق ها
✅ چه تجربه فرسایندهای است وقتی سروکارمان با آدمها یا نهادهایی است که در ظاهر باید گرهی از کار ما باز کنند: پزشکان، پلیس، بوروکراتهای این اداره و آن اداره. فرساینده است چون داستان ما برای آنها جدی نیست، جذاب هم نه. انگار که دستگاهی باشند که گویا صرفاً…
✅چرا اطلاق حماسه به تمامی آثار منظوم و منثور پس از شاهنامه فردوسی نادرست است؟
🖊فواد مولودی
سال هاست که صاحبنظران حوزه ادبیات حماسی، در باب اطلاق یا عدم اطلاق عنوان "حماسه" بر آثار منظوم و منثوری که پس از شاهنامه فردوسی خلق شده اند، بحث کرده اند. در این مجال اندک، امکان بررسی ادله این صاحبنظران نیست و فقط به این نکته اکتفا می کنیم که عمده این مباحث از جانب اصحاب ادبیات دانشگاهی ناظر به مسایل سبکی و زبانی و در معدودی موارد، مسایل فرمی بوده است و معدودی از صاحبنظران بوده اند (به ویژه شاهرخ مسکوب و محمد مختاری) که توانسته باشند از حیثی زیباشناسانه شاهنامه را بکاوند و در روش خود به طرقی غیرمستقیم چرایی "امکان" تحقق حماسه را در شاهنامه نشان دهند. در این میان، همیشه در دپارتمان های ادبیات، از رویکرد زیباشناسی فلسفی غفلت شده است؛ در حالی که از منظری زیباشناسانه می توان پاسخی برای این پرسش یافت و در این دیدگاه است که می توان بنیانی استوار برای این مسئله یافت. در تعریف هگلی و نیز از منظر برخی فیلسوفان هنر متاخر، حماسه "خصلت عمومی" دارد، مربوط به دوره ای است که هنوز مطلق شکاف میان خود و جهان را تجربه نکرده است و گرفتار شقاق سوژه/ابژه نشده است، اخلاق عینی رواج دارد، کمونته یا گماینشافتی که مبتنی بر وفاق است تبدیل به جامعه یا گزلشایفت مبتنی بر قانون نشده است و همبستگیش انداموار است، وحدت دیالکتیکی حکمفرما است و "تمامیت" و "کلیت" ذاتی است و ...
اینجاست که هگل دوره تاریخی ویژه ای برای تحقق امکان حماسه در نظر می گیرد و معتقد است پس از پیدایش تفکر سقراطی دیگر شرایط تحقق حماسه نداریم. از این منظر هم اگر بنگریم شاهنامه فقط بدین دلیل حماسی است که در یک بزنگاه تاریخی "روح" دوران حماسه در ایران را توانسته است منعکس کند و تا میانه های متن، مبتنی بر دنیایی است که فردش نماینده جمع است و پهلوان در وحدت با دنیا و طبیعت و اجتماعی که خود آن را نهاده است می تواند خویشکاری داشته باشد و بنابراین متن شاهنامه تا قسمت مربوط به مرگ رستم، به معنای واقعی کلمه حماسی و نماینده این روح و خصلت عمومی است. و در بخش های پس از آن، از این خصلت عمومی فاصله می گیرد و بیشتر تاریخی است.
از این منظر، هیچ متن منظوم و منثوری در فارسی که پس از شاهنامه نوشته باشد نمی تواند نسبتی با مفاهیمی همچون "روح" "مطلق" "وحدت" "جهان همگن" "اخلاق عینی" "استغراق در کلیت" و انبوهی مصطلحات فلسفی دیگر داشته باشد.
گمان بنده این است که گفته هگل در باب اینکه فقط دوره کلاسیک است که می تواند شرایط امکان حماسه را فراهم آورد درست است (دوره کلاسیک دوره جهان هومری است) و در دوره رمانتیک (دوره تفکر فلسفی و پیدایش ادیان ایجابی) کنده شدن سوژه از بنیاد هستی همگن خود سبب میشود این امکان دیگر نباشد.
و اینجا هم شاهنامه فقط از آن باب که تلاش برای ترسیم و تصور آن دنیا است می تواند حماسه باشد و همین مسئله متن را در تک تک گزاره هایش دو سویه می کند که سویی رو به وحدت اساطیری حماسی دنیایی دارد که دیگر نیست، و سویی دیگر ناظر به ذهن و زبان فردوسی است که در دوران متاخر عدم امکان حماسه می زیسته است و دیالکتیک دوری/نزدیکی همزمان او به تک تک کلماتش اساس خوانش متن او است.
این است که به نظرم زمانی که مسکوب یا مختاری در باب "هستی و زمان و بینش و شخصیت مرکب و سخن و افرینش و غیره" سخن می گویند ناظر به این دیدگاه هگلی سخن می رانند و چیزی را از متن شاهنامه استخراج می کنند که خود فردوسی نیز آگاهی مفهومی بدان نداشته است اما با شهودش در زبان متاخر فارسی آن را محقق کرده است. چیزی که در دیگر متون نیست
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/778
🖊فواد مولودی
سال هاست که صاحبنظران حوزه ادبیات حماسی، در باب اطلاق یا عدم اطلاق عنوان "حماسه" بر آثار منظوم و منثوری که پس از شاهنامه فردوسی خلق شده اند، بحث کرده اند. در این مجال اندک، امکان بررسی ادله این صاحبنظران نیست و فقط به این نکته اکتفا می کنیم که عمده این مباحث از جانب اصحاب ادبیات دانشگاهی ناظر به مسایل سبکی و زبانی و در معدودی موارد، مسایل فرمی بوده است و معدودی از صاحبنظران بوده اند (به ویژه شاهرخ مسکوب و محمد مختاری) که توانسته باشند از حیثی زیباشناسانه شاهنامه را بکاوند و در روش خود به طرقی غیرمستقیم چرایی "امکان" تحقق حماسه را در شاهنامه نشان دهند. در این میان، همیشه در دپارتمان های ادبیات، از رویکرد زیباشناسی فلسفی غفلت شده است؛ در حالی که از منظری زیباشناسانه می توان پاسخی برای این پرسش یافت و در این دیدگاه است که می توان بنیانی استوار برای این مسئله یافت. در تعریف هگلی و نیز از منظر برخی فیلسوفان هنر متاخر، حماسه "خصلت عمومی" دارد، مربوط به دوره ای است که هنوز مطلق شکاف میان خود و جهان را تجربه نکرده است و گرفتار شقاق سوژه/ابژه نشده است، اخلاق عینی رواج دارد، کمونته یا گماینشافتی که مبتنی بر وفاق است تبدیل به جامعه یا گزلشایفت مبتنی بر قانون نشده است و همبستگیش انداموار است، وحدت دیالکتیکی حکمفرما است و "تمامیت" و "کلیت" ذاتی است و ...
اینجاست که هگل دوره تاریخی ویژه ای برای تحقق امکان حماسه در نظر می گیرد و معتقد است پس از پیدایش تفکر سقراطی دیگر شرایط تحقق حماسه نداریم. از این منظر هم اگر بنگریم شاهنامه فقط بدین دلیل حماسی است که در یک بزنگاه تاریخی "روح" دوران حماسه در ایران را توانسته است منعکس کند و تا میانه های متن، مبتنی بر دنیایی است که فردش نماینده جمع است و پهلوان در وحدت با دنیا و طبیعت و اجتماعی که خود آن را نهاده است می تواند خویشکاری داشته باشد و بنابراین متن شاهنامه تا قسمت مربوط به مرگ رستم، به معنای واقعی کلمه حماسی و نماینده این روح و خصلت عمومی است. و در بخش های پس از آن، از این خصلت عمومی فاصله می گیرد و بیشتر تاریخی است.
از این منظر، هیچ متن منظوم و منثوری در فارسی که پس از شاهنامه نوشته باشد نمی تواند نسبتی با مفاهیمی همچون "روح" "مطلق" "وحدت" "جهان همگن" "اخلاق عینی" "استغراق در کلیت" و انبوهی مصطلحات فلسفی دیگر داشته باشد.
گمان بنده این است که گفته هگل در باب اینکه فقط دوره کلاسیک است که می تواند شرایط امکان حماسه را فراهم آورد درست است (دوره کلاسیک دوره جهان هومری است) و در دوره رمانتیک (دوره تفکر فلسفی و پیدایش ادیان ایجابی) کنده شدن سوژه از بنیاد هستی همگن خود سبب میشود این امکان دیگر نباشد.
و اینجا هم شاهنامه فقط از آن باب که تلاش برای ترسیم و تصور آن دنیا است می تواند حماسه باشد و همین مسئله متن را در تک تک گزاره هایش دو سویه می کند که سویی رو به وحدت اساطیری حماسی دنیایی دارد که دیگر نیست، و سویی دیگر ناظر به ذهن و زبان فردوسی است که در دوران متاخر عدم امکان حماسه می زیسته است و دیالکتیک دوری/نزدیکی همزمان او به تک تک کلماتش اساس خوانش متن او است.
این است که به نظرم زمانی که مسکوب یا مختاری در باب "هستی و زمان و بینش و شخصیت مرکب و سخن و افرینش و غیره" سخن می گویند ناظر به این دیدگاه هگلی سخن می رانند و چیزی را از متن شاهنامه استخراج می کنند که خود فردوسی نیز آگاهی مفهومی بدان نداشته است اما با شهودش در زبان متاخر فارسی آن را محقق کرده است. چیزی که در دیگر متون نیست
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/778
Telegram
آمیزش افقها
✅چرا اطلاق حماسه به تمامی آثار منظوم و منثور پس از شاهنامه فردوسی نادرست است؟
🖊فواد مولودی
سال هاست که صاحبنظران حوزه ادبیات حماسی، در باب اطلاق یا عدم اطلاق عنوان "حماسه" بر آثار منظوم و منثوری که پس از شاهنامه فردوسی خلق شده اند، بحث کرده اند. در این مجال…
🖊فواد مولودی
سال هاست که صاحبنظران حوزه ادبیات حماسی، در باب اطلاق یا عدم اطلاق عنوان "حماسه" بر آثار منظوم و منثوری که پس از شاهنامه فردوسی خلق شده اند، بحث کرده اند. در این مجال…
✅فاشیسم و ایده رهبر
✔️فاشیسم در نسخههای مختلف قرن بیستمی، با ایده «رهبری والا» گره خورده است. در آلمان، ایتالیا، اسپانیا، مکزیک، آرژانتین و تقریباً سراسر جهان، جنبشهای فاشیستی حول رهبری به حرکت درآمدند که یادآور قهرمانان کلاسیک بود و ای بسا فراتر از آنها. خیمینز کابالرو، از نظریهپردازان فاشسیم استدلال میکرد که موسولینی و هیتلر رهبرانی بود که به بهترین شکل تجسم مفهوم جدید قهرمان بودند. موسولینی مثل آشیل، سزار، شارلمانی و چارلز دوم بود- اما همه این بزرگان در مقایسه با دوچه پایینترند. حتی «ناپلئون هم یک موسولینیِ نابسنده» بود. رهبر فراتر از همه ملاحظات بود، واضع قواعد و در عین حال فراتر از آنها. همه انگار شیفته او و رو به سویش. جایی در فیلم «یک روز بخصوص» بازیگر زن فیلم دارد عکسهای پیشوا را نگاه میکند و کنار عکسها نوشته شده «اگر عاشقانه دوچه را دوست بدارید، حتی همسرانتان هم خشنود خواهند بود». رهبر در فاشیسم نماینده و تجسم حقیقت است. «همیشه حق با موسولینی است»؛ بین سالهای 1922 تا 1945، فاشیستهای ایتالیایی این جمله محال را مثل یک مناجات دائم تکرار میکردند. آنها باور داشتند که حقیقت نزد موسولینی است. هانا آرنت هم در جایی اشاره میکند که اولین عهد و پیمان اعضای حزب نازی شامل این جمله میشد «همیشه حق با رهبر[پیشوا] است».
✔️این ستایش عجیب از رهبر یا یکی از ویژگیهای اصلی فاشیسم پیوند دارد. فاشیسم از حقیقتی ازلی و ابدی سخن میگوید که با معیارهای مرسوم درک ناشدنی است و تاحدی از جنس ایمان است. خطا را به این حقیقت راهی نیست، و از این رو رهبران، به مثابه تجسم این یگانگی با حقیقت هم لغزشناپذیرند. رهبران مظهر ایمان هستند، تجسم باور به حقیقتی که بدون چون و چرا باید پذیرفته شود. فاشیستها شیفته ایده لغزشناپذیریِ رهبرانشان بودند چرا که از نظر آنها، مصونیت از خط بازتاب جوهر حقایق اسطورهای بود که در رهبران قهرمان نمود یافته بود. نظریه دیکتاتوری هم از دل این برداشت ظاهر میشود. در واقع این دیکتاتوری، مطلوبی است در راستای حقیقت.
✔️این اتکای بیش از حد به رهبر، به یگانگی او با حقیقت و به اینکه او پیوندی تمام عیار با ملت دارد تصور آینده بدون او رو دهشتناک میکند. شاید به این خاطر باشد که به محض از بین رفتن رهبر، انگار همه چیز رنگ میبازد، نوعی احساس گم گشتگی که نتیجهاش شاید فروپاشی باشد.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/779
✔️فاشیسم در نسخههای مختلف قرن بیستمی، با ایده «رهبری والا» گره خورده است. در آلمان، ایتالیا، اسپانیا، مکزیک، آرژانتین و تقریباً سراسر جهان، جنبشهای فاشیستی حول رهبری به حرکت درآمدند که یادآور قهرمانان کلاسیک بود و ای بسا فراتر از آنها. خیمینز کابالرو، از نظریهپردازان فاشسیم استدلال میکرد که موسولینی و هیتلر رهبرانی بود که به بهترین شکل تجسم مفهوم جدید قهرمان بودند. موسولینی مثل آشیل، سزار، شارلمانی و چارلز دوم بود- اما همه این بزرگان در مقایسه با دوچه پایینترند. حتی «ناپلئون هم یک موسولینیِ نابسنده» بود. رهبر فراتر از همه ملاحظات بود، واضع قواعد و در عین حال فراتر از آنها. همه انگار شیفته او و رو به سویش. جایی در فیلم «یک روز بخصوص» بازیگر زن فیلم دارد عکسهای پیشوا را نگاه میکند و کنار عکسها نوشته شده «اگر عاشقانه دوچه را دوست بدارید، حتی همسرانتان هم خشنود خواهند بود». رهبر در فاشیسم نماینده و تجسم حقیقت است. «همیشه حق با موسولینی است»؛ بین سالهای 1922 تا 1945، فاشیستهای ایتالیایی این جمله محال را مثل یک مناجات دائم تکرار میکردند. آنها باور داشتند که حقیقت نزد موسولینی است. هانا آرنت هم در جایی اشاره میکند که اولین عهد و پیمان اعضای حزب نازی شامل این جمله میشد «همیشه حق با رهبر[پیشوا] است».
✔️این ستایش عجیب از رهبر یا یکی از ویژگیهای اصلی فاشیسم پیوند دارد. فاشیسم از حقیقتی ازلی و ابدی سخن میگوید که با معیارهای مرسوم درک ناشدنی است و تاحدی از جنس ایمان است. خطا را به این حقیقت راهی نیست، و از این رو رهبران، به مثابه تجسم این یگانگی با حقیقت هم لغزشناپذیرند. رهبران مظهر ایمان هستند، تجسم باور به حقیقتی که بدون چون و چرا باید پذیرفته شود. فاشیستها شیفته ایده لغزشناپذیریِ رهبرانشان بودند چرا که از نظر آنها، مصونیت از خط بازتاب جوهر حقایق اسطورهای بود که در رهبران قهرمان نمود یافته بود. نظریه دیکتاتوری هم از دل این برداشت ظاهر میشود. در واقع این دیکتاتوری، مطلوبی است در راستای حقیقت.
✔️این اتکای بیش از حد به رهبر، به یگانگی او با حقیقت و به اینکه او پیوندی تمام عیار با ملت دارد تصور آینده بدون او رو دهشتناک میکند. شاید به این خاطر باشد که به محض از بین رفتن رهبر، انگار همه چیز رنگ میبازد، نوعی احساس گم گشتگی که نتیجهاش شاید فروپاشی باشد.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/779
Telegram
آمیزش افق ها
✅فاشیسم و ایده رهبر
✔️فاشیسم در نسخههای مختلف قرن بیستمی، با ایده «رهبری والا» گره خورده است. در آلمان، ایتالیا، اسپانیا، مکزیک، آرژانتین و تقریباً سراسر جهان، جنبشهای فاشیستی حول رهبری به حرکت درآمدند که یادآور قهرمانان کلاسیک بود و ای بسا فراتر از آنها.…
✔️فاشیسم در نسخههای مختلف قرن بیستمی، با ایده «رهبری والا» گره خورده است. در آلمان، ایتالیا، اسپانیا، مکزیک، آرژانتین و تقریباً سراسر جهان، جنبشهای فاشیستی حول رهبری به حرکت درآمدند که یادآور قهرمانان کلاسیک بود و ای بسا فراتر از آنها.…
✅حق فراموش شدن
«حق فراموش شدن» (The Right To Be Forgotten) از مفاهیم حقوقی جدیدی ست که به خصوص از دهۀ 2010 بدین سو هر چه بیشتر مورد توجه سیستمهای حقوقی (به خصوص اتحادیۀ اروپا) قرار گرفته است. حق فراموش شدن یعنی «حق فرد بر اینکه بتواند برخی اطلاعات مربوط به خودش را از همۀ حافظههای دیجیتال موجود در فضای اینترنت پاک کند، تا هیچ شخص ثالث دیگری نتواند به آن دسترسی داشته باشد». این مفهوم ناظر به دغدغهای ست در مواجهه با پدیدهای نوظهور که ادوارد اسنودن آن را «بایگانی ماندگار» (Permanent Record) خوانده است. بایگانی ماندگار یعنی این واقعیت که بسیاری از کنشهای ما در قلمرو فضای اینترنت (و حتی بسیاری از کنشهای ما در جهان واقعی که به نحوی میتوانند به داده تبدیل شوند)، در حافظهای دیجیتال در کامپیوتر خودمان یا نزد شرکتی خصوصی یا نهادی دولتی یا سیستمی اطلاعاتی ثبت میشوند. برخلاف جهان واقعی که کنشها، رویدادها و رفتارهای شخصی هر فرد، به تدریج از حافظۀ جهان محو میشود، سازوکار اینترنت این مجال را فراهم کرده است که در دنیای اصطلاحا مجازی، بتوان تقریبا هر چیزی را برای همیشه ثبت و بایگانی کرد. البته این بایگانیِ دیجیتال که به شکل نوعی حافظۀ ماندگار جهان عمل میکند، از قوانین جهان واقعی مبرا نیست؛ زیرا برای جلوگیری از روند طبیعیِ محو شدنِ چیزها، به مکانیسمی مصنوعی نیاز است که برای تداوم عملکردش به صرف هزینه و انرژی زیادی نیاز دارد. منتها در قیاس با حجم عظیم اطلاعاتی که بدین شیوه ضبط میشود، روزبهروز این هزینه و انرژی، کمتر و کمتر میشود.
امکان ساختنِ یک بایگانی ماندگار به منزلۀ نوعی حافظۀ جهان، رویایی بوده است که هیچ دیکتاتوری به خواب نمیدید. اینکه روزی بتوان بخش عمدهای از رویدادهای ریز و درشتِ کل جهان و تکتک افراد ساکن بر کرۀ ارض را زیر نظر گرفت و نیز برای استفادههای آتی، بایگانیشان کرد. فرقی هم نمیکند که کاردار تحققبخشی به این امکان، یک دولت باشد یا یک شرکت خصوصی یا یک فرد؛ و حتی فرقی نمیکند که آیا کاردار این پروژۀ عظیم، ملتزم و متعهد به هنجارهای معاصر اخلاقی-سیاسی باشد یا نه (مثلا به عدم تعرض به قلمرو زندگی خصوصی افراد کاملا متعهد باشد). صرف وجود یک بایگانی ماندگار منجر به فرو ریختنِ تمایزی میشود که حتی پس از امواج متعدد و پیدرپی تمدن جدید، تاکنون پابرجا مانده بوده است: یعنی تمایز بین قلمرو خصوصی و قلمرو عمومی.
بنا به تعریفی از هانا آرنت، فعالیت سیاسی به معنای دقیق کلمه یعنی کنشی که فرد در پیشگاه عموم به شکل علنی انجام میدهد و هدفاش نیز تاثیرگذاری بر قلمرو عمومی ست. این تعریف دو رکن دارد: یکی اینکه فعالیت سیاسی در پیشگاه عموم انجام میشود و دوم اینکه هدفاش تاثیرگذاری بر همین قلمرو عمومی ست. بر اساس این دو رکن، سه حالت دیگر نیز ممکن است. فعالیت سیاسی غیرعلنی: در پیشگاه عموم انجام نمیشود، اما هدفاش تاثیرگذاری بر قلمرو عمومی ست. فعالیت شخصی غیرعلنی: نه در پیشگاه عموم انجام میشود و نه هدفاش تاثیرگذاری بر قلمرو عمومی ست. فعالیت شخصی علنی: گرچه در پیشگاه عموم انجام میشود، اما هدفاش تاثیرگذاری بر قلمرو عمومی نیست.
وجود بایگانی ماندگاری که حتی ساعات خواب و بیداری و رفتوآمدهای ما را برای همیشه ثبت میکند، منجر به امکان وقوع دو جابجایی در معنای کنشهای فرد میشود. در جابجایی معناییِ نخست، کنش شخصی غیرعلنی به کنش شخصی علنی تبدیل میشود و در جابجایی معناییِ دوم، کنش شخصی علنی به کنش سیاسی علنی مبدل میشود. زیرا وجود بایگانی ماندگار باعث میشود کنشهای شخصی غیرعلنی ما هر لحظه بتوانند به کنشهای شخصی علنی تبدیل شوند. زیرا گرچه در جهان واقعی، یک کنش غیرعلنی در حافظۀ جهان ثبت نمیشد، اما با وجود بایگانی ماندگار، هر لحظه میتوان کنشی غیرعلنی را که در گذشته انجام شده، از بایگانی فراخوانی کرد و آن را علنی کرد. در گام بعدی، هر لحظه این امکان وجود دارد که یک کنش شخصی علنی به منزلۀ کنش سیاسی معنا شود.
این دو جابجایی معنایی، چه بسا به فرو ریختن مرز بین قلمرو شخصی و قلمرو عمومی بینجامد. کاری که مخوفترین نظامهای تمامیتخواه در قرن بیستم نیز موفق به انجاماش نشدند. اما امروز بیآنکه چندان به آن توجه کنیم - به صرف داشتنِ یک گوشی در جیبمان - در قلمرو نظامی سراسربین زندگی میکنیم که دههها با خوشبینی تمام آن را «دهکدۀ جهانی» میخواندیم. دهکدهای باصفا و خرم که واقعیتی مخوف را در پس ظاهر خویش پنهان کرده بود.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/780
«حق فراموش شدن» (The Right To Be Forgotten) از مفاهیم حقوقی جدیدی ست که به خصوص از دهۀ 2010 بدین سو هر چه بیشتر مورد توجه سیستمهای حقوقی (به خصوص اتحادیۀ اروپا) قرار گرفته است. حق فراموش شدن یعنی «حق فرد بر اینکه بتواند برخی اطلاعات مربوط به خودش را از همۀ حافظههای دیجیتال موجود در فضای اینترنت پاک کند، تا هیچ شخص ثالث دیگری نتواند به آن دسترسی داشته باشد». این مفهوم ناظر به دغدغهای ست در مواجهه با پدیدهای نوظهور که ادوارد اسنودن آن را «بایگانی ماندگار» (Permanent Record) خوانده است. بایگانی ماندگار یعنی این واقعیت که بسیاری از کنشهای ما در قلمرو فضای اینترنت (و حتی بسیاری از کنشهای ما در جهان واقعی که به نحوی میتوانند به داده تبدیل شوند)، در حافظهای دیجیتال در کامپیوتر خودمان یا نزد شرکتی خصوصی یا نهادی دولتی یا سیستمی اطلاعاتی ثبت میشوند. برخلاف جهان واقعی که کنشها، رویدادها و رفتارهای شخصی هر فرد، به تدریج از حافظۀ جهان محو میشود، سازوکار اینترنت این مجال را فراهم کرده است که در دنیای اصطلاحا مجازی، بتوان تقریبا هر چیزی را برای همیشه ثبت و بایگانی کرد. البته این بایگانیِ دیجیتال که به شکل نوعی حافظۀ ماندگار جهان عمل میکند، از قوانین جهان واقعی مبرا نیست؛ زیرا برای جلوگیری از روند طبیعیِ محو شدنِ چیزها، به مکانیسمی مصنوعی نیاز است که برای تداوم عملکردش به صرف هزینه و انرژی زیادی نیاز دارد. منتها در قیاس با حجم عظیم اطلاعاتی که بدین شیوه ضبط میشود، روزبهروز این هزینه و انرژی، کمتر و کمتر میشود.
امکان ساختنِ یک بایگانی ماندگار به منزلۀ نوعی حافظۀ جهان، رویایی بوده است که هیچ دیکتاتوری به خواب نمیدید. اینکه روزی بتوان بخش عمدهای از رویدادهای ریز و درشتِ کل جهان و تکتک افراد ساکن بر کرۀ ارض را زیر نظر گرفت و نیز برای استفادههای آتی، بایگانیشان کرد. فرقی هم نمیکند که کاردار تحققبخشی به این امکان، یک دولت باشد یا یک شرکت خصوصی یا یک فرد؛ و حتی فرقی نمیکند که آیا کاردار این پروژۀ عظیم، ملتزم و متعهد به هنجارهای معاصر اخلاقی-سیاسی باشد یا نه (مثلا به عدم تعرض به قلمرو زندگی خصوصی افراد کاملا متعهد باشد). صرف وجود یک بایگانی ماندگار منجر به فرو ریختنِ تمایزی میشود که حتی پس از امواج متعدد و پیدرپی تمدن جدید، تاکنون پابرجا مانده بوده است: یعنی تمایز بین قلمرو خصوصی و قلمرو عمومی.
بنا به تعریفی از هانا آرنت، فعالیت سیاسی به معنای دقیق کلمه یعنی کنشی که فرد در پیشگاه عموم به شکل علنی انجام میدهد و هدفاش نیز تاثیرگذاری بر قلمرو عمومی ست. این تعریف دو رکن دارد: یکی اینکه فعالیت سیاسی در پیشگاه عموم انجام میشود و دوم اینکه هدفاش تاثیرگذاری بر همین قلمرو عمومی ست. بر اساس این دو رکن، سه حالت دیگر نیز ممکن است. فعالیت سیاسی غیرعلنی: در پیشگاه عموم انجام نمیشود، اما هدفاش تاثیرگذاری بر قلمرو عمومی ست. فعالیت شخصی غیرعلنی: نه در پیشگاه عموم انجام میشود و نه هدفاش تاثیرگذاری بر قلمرو عمومی ست. فعالیت شخصی علنی: گرچه در پیشگاه عموم انجام میشود، اما هدفاش تاثیرگذاری بر قلمرو عمومی نیست.
وجود بایگانی ماندگاری که حتی ساعات خواب و بیداری و رفتوآمدهای ما را برای همیشه ثبت میکند، منجر به امکان وقوع دو جابجایی در معنای کنشهای فرد میشود. در جابجایی معناییِ نخست، کنش شخصی غیرعلنی به کنش شخصی علنی تبدیل میشود و در جابجایی معناییِ دوم، کنش شخصی علنی به کنش سیاسی علنی مبدل میشود. زیرا وجود بایگانی ماندگار باعث میشود کنشهای شخصی غیرعلنی ما هر لحظه بتوانند به کنشهای شخصی علنی تبدیل شوند. زیرا گرچه در جهان واقعی، یک کنش غیرعلنی در حافظۀ جهان ثبت نمیشد، اما با وجود بایگانی ماندگار، هر لحظه میتوان کنشی غیرعلنی را که در گذشته انجام شده، از بایگانی فراخوانی کرد و آن را علنی کرد. در گام بعدی، هر لحظه این امکان وجود دارد که یک کنش شخصی علنی به منزلۀ کنش سیاسی معنا شود.
این دو جابجایی معنایی، چه بسا به فرو ریختن مرز بین قلمرو شخصی و قلمرو عمومی بینجامد. کاری که مخوفترین نظامهای تمامیتخواه در قرن بیستم نیز موفق به انجاماش نشدند. اما امروز بیآنکه چندان به آن توجه کنیم - به صرف داشتنِ یک گوشی در جیبمان - در قلمرو نظامی سراسربین زندگی میکنیم که دههها با خوشبینی تمام آن را «دهکدۀ جهانی» میخواندیم. دهکدهای باصفا و خرم که واقعیتی مخوف را در پس ظاهر خویش پنهان کرده بود.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/780
Telegram
آمیزش افق ها
✅حق فراموش شدن
«حق فراموش شدن» (The Right To Be Forgotten) از مفاهیم حقوقی جدیدی ست که به خصوص از دهۀ 2010 بدین سو هر چه بیشتر مورد توجه سیستمهای حقوقی (به خصوص اتحادیۀ اروپا) قرار گرفته است. حق فراموش شدن یعنی «حق فرد بر اینکه بتواند برخی اطلاعات مربوط…
«حق فراموش شدن» (The Right To Be Forgotten) از مفاهیم حقوقی جدیدی ست که به خصوص از دهۀ 2010 بدین سو هر چه بیشتر مورد توجه سیستمهای حقوقی (به خصوص اتحادیۀ اروپا) قرار گرفته است. حق فراموش شدن یعنی «حق فرد بر اینکه بتواند برخی اطلاعات مربوط…
دهکدۀ جهانی و اضطراب دیده شدن/دیده نشدن
هادی حاجیبیگلو
ایدۀ دهکدۀ جهانی، نویدبخش جهانی بود خوشبختتر. جهانی که به نظر میرسید مفهوم فاصلۀ مکانی دیگر بیمعنا خواهد شد و به همین دلیل دوریها، مهاجرتها و هجرتها دیگر آنچنان دردناک نخواهد بود. جهانی که فاصلۀ همۀ نقاطاش با هم برابر است. جهانی که همه چیز با همه چیز مرتبط است. جهانی که همه چیز در آن ممکن است. اما هر چه به تحقق این جهان نزدیکتر شده ایم، سویۀ دیگری از آن بروز کرده است. زیرا هر روز بیشتر و بیشتر احساس میکنیم در این دهکدۀ جهانی، مقهور نیروهایی هستیم که هیچ از آنها سر در نمیآوریم. میبینیم که به هر سو رو میکنیم، تبلیغات بیشمار از هر روزنهای وارد میدان ادراکیمان میشوند. حس میکنیم توان حفظ رابطه با این همه آدم را نداریم. هر برنامۀ جدیدی که نصب میکنیم، اولین سوالمان این است که چقدر امنیت دارد. وضعیتمان یا شبیه کسی ست که برهنه در انظار عموم ظاهر شده است و به هر چیزی متوسل میشود که از زیر نگاه سنگین دیگران پنهان شود، یا شبیه کسی ست که مدام وسط صحنۀ نمایشی در معرض عموم قرار دارد، و به هر چیزی متوسل میشود تا دیگران را مجذوب خویش کند.
برای فهم این وضعیت، شاید بد نباشد این ارتباط همه چیز با همه چیز را با کارکرد پول مقایسه کنیم. پول در کارکرد اولیهاش یعنی واسطهای که همۀ چیزها را با هم مبادلهپذیر میکند. منطق پول این است که مدام به هر آنچه مبادلهپذیر نبوده، دستدرازی کند و آن را وارد چرخۀ مبادله کند. به همین دلیل است که پول در معنای ثانویاش، تبدیل میشود به معیار ارزشگذاریِ همۀ چیزهای دیگر. یعنی رابطۀ ارزشگذاری بین پول و امور مبادلهپذیر، وارونه میشود. ابتدا ارزشِ خود چیزها هستند که ارزش پول را تعیین میکنند، اما با گسترش منطق پول، ارزش پول است که ارزش چیزها را مشخص میکند.
امکان ارتباط فراگیرِ همه چیز با همه چیز، رکن اصلیِ ایدۀ دهکدۀ جهانی بود. اما منطق این ارتباطات جهانشمول بسیار مشابه منطق پولِ معتبر در سطح جهان است. ابتدا چیزها فارغ از ارتباطشان با کل جهان، به صرف ارتباطات محلی و موضعیشان واجد ارزش و معنا میشدند. اما با گسترش منطق ارتباط، اکنون ارزش و معنای همه چیز بر اساس شبکۀ روابطی تعیین میشود که با کل جهان دارد. این وارونگی در معنا را مشخصا هنگامی تجربه کردیم که از دهۀ اول ظهور اینترنت به دهههای بعدیِ گسترش اینترنت گذر کردیم. در دهۀ نخست، اینترنت به منزلۀ شبکهای جهانگستر، امکان ارتباط بسیاری امور را فراهم میکرد که مستقل از این شبکه واجد ارزش و معنای محلی خودشان بودند. اما در دهههای بعدی، جهتِ این معنابخشی وارونه شد. اکنون ارزش و معنای امور بر این اساس تعیین میشود که تا چه حدی ارتباطپذیری بالاتری دارد.
اما اولین جایی که تبعات این وارونگی را تجربه میکنیم در قلمرو حیات شخصی ست. زیرا گرچه تا پیش از ظهور دهکدۀ جهانی، به دلیل امکان محدود ارتباطات، شبکۀ معنابخشِ به هویت هر فرد، محلی و موضعی باقی میماند. اما اکنون کل جهان به شبکۀ معنابخش به هویت فرد مبدل شده است. از همین جا ست وضعیت دوگانهای که فرد در شبکههای اجتماعیِ مجازی دچارش شده است. از یک سو افرادی هستند که در مواجهه با بار سنگین این ارتباطات مفرط، دچار اضطراب دیده شدن هستند و از سوی دیگر افرادی هستند که در مواجهه با این بار سنگین، دچار اضطراب دیده نشدن هستند.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/781
هادی حاجیبیگلو
ایدۀ دهکدۀ جهانی، نویدبخش جهانی بود خوشبختتر. جهانی که به نظر میرسید مفهوم فاصلۀ مکانی دیگر بیمعنا خواهد شد و به همین دلیل دوریها، مهاجرتها و هجرتها دیگر آنچنان دردناک نخواهد بود. جهانی که فاصلۀ همۀ نقاطاش با هم برابر است. جهانی که همه چیز با همه چیز مرتبط است. جهانی که همه چیز در آن ممکن است. اما هر چه به تحقق این جهان نزدیکتر شده ایم، سویۀ دیگری از آن بروز کرده است. زیرا هر روز بیشتر و بیشتر احساس میکنیم در این دهکدۀ جهانی، مقهور نیروهایی هستیم که هیچ از آنها سر در نمیآوریم. میبینیم که به هر سو رو میکنیم، تبلیغات بیشمار از هر روزنهای وارد میدان ادراکیمان میشوند. حس میکنیم توان حفظ رابطه با این همه آدم را نداریم. هر برنامۀ جدیدی که نصب میکنیم، اولین سوالمان این است که چقدر امنیت دارد. وضعیتمان یا شبیه کسی ست که برهنه در انظار عموم ظاهر شده است و به هر چیزی متوسل میشود که از زیر نگاه سنگین دیگران پنهان شود، یا شبیه کسی ست که مدام وسط صحنۀ نمایشی در معرض عموم قرار دارد، و به هر چیزی متوسل میشود تا دیگران را مجذوب خویش کند.
برای فهم این وضعیت، شاید بد نباشد این ارتباط همه چیز با همه چیز را با کارکرد پول مقایسه کنیم. پول در کارکرد اولیهاش یعنی واسطهای که همۀ چیزها را با هم مبادلهپذیر میکند. منطق پول این است که مدام به هر آنچه مبادلهپذیر نبوده، دستدرازی کند و آن را وارد چرخۀ مبادله کند. به همین دلیل است که پول در معنای ثانویاش، تبدیل میشود به معیار ارزشگذاریِ همۀ چیزهای دیگر. یعنی رابطۀ ارزشگذاری بین پول و امور مبادلهپذیر، وارونه میشود. ابتدا ارزشِ خود چیزها هستند که ارزش پول را تعیین میکنند، اما با گسترش منطق پول، ارزش پول است که ارزش چیزها را مشخص میکند.
امکان ارتباط فراگیرِ همه چیز با همه چیز، رکن اصلیِ ایدۀ دهکدۀ جهانی بود. اما منطق این ارتباطات جهانشمول بسیار مشابه منطق پولِ معتبر در سطح جهان است. ابتدا چیزها فارغ از ارتباطشان با کل جهان، به صرف ارتباطات محلی و موضعیشان واجد ارزش و معنا میشدند. اما با گسترش منطق ارتباط، اکنون ارزش و معنای همه چیز بر اساس شبکۀ روابطی تعیین میشود که با کل جهان دارد. این وارونگی در معنا را مشخصا هنگامی تجربه کردیم که از دهۀ اول ظهور اینترنت به دهههای بعدیِ گسترش اینترنت گذر کردیم. در دهۀ نخست، اینترنت به منزلۀ شبکهای جهانگستر، امکان ارتباط بسیاری امور را فراهم میکرد که مستقل از این شبکه واجد ارزش و معنای محلی خودشان بودند. اما در دهههای بعدی، جهتِ این معنابخشی وارونه شد. اکنون ارزش و معنای امور بر این اساس تعیین میشود که تا چه حدی ارتباطپذیری بالاتری دارد.
اما اولین جایی که تبعات این وارونگی را تجربه میکنیم در قلمرو حیات شخصی ست. زیرا گرچه تا پیش از ظهور دهکدۀ جهانی، به دلیل امکان محدود ارتباطات، شبکۀ معنابخشِ به هویت هر فرد، محلی و موضعی باقی میماند. اما اکنون کل جهان به شبکۀ معنابخش به هویت فرد مبدل شده است. از همین جا ست وضعیت دوگانهای که فرد در شبکههای اجتماعیِ مجازی دچارش شده است. از یک سو افرادی هستند که در مواجهه با بار سنگین این ارتباطات مفرط، دچار اضطراب دیده شدن هستند و از سوی دیگر افرادی هستند که در مواجهه با این بار سنگین، دچار اضطراب دیده نشدن هستند.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/781
Telegram
آمیزش افق ها
دهکدۀ جهانی و اضطراب دیده شدن/دیده نشدن
هادی حاجیبیگلو
ایدۀ دهکدۀ جهانی، نویدبخش جهانی بود خوشبختتر. جهانی که به نظر میرسید مفهوم فاصلۀ مکانی دیگر بیمعنا خواهد شد و به همین دلیل دوریها، مهاجرتها و هجرتها دیگر آنچنان دردناک نخواهد بود. جهانی که فاصلۀ…
هادی حاجیبیگلو
ایدۀ دهکدۀ جهانی، نویدبخش جهانی بود خوشبختتر. جهانی که به نظر میرسید مفهوم فاصلۀ مکانی دیگر بیمعنا خواهد شد و به همین دلیل دوریها، مهاجرتها و هجرتها دیگر آنچنان دردناک نخواهد بود. جهانی که فاصلۀ…
✅پناه به خصم
✔️مشهور است که گی دو موپاسان نویسنده شهیر فرانسوی از برج ایفل متنفر بود. این برج که امروز نمادی از فرانسه مدرن و از جذابیتهای اصلی شهر پاریس است، در آغاز دشمنان بسیار داشت. گویا همان زمانِ احداث تعداد زیادی از چهرههای فرهنگی فرانسه نامهای امضا کردند در مخالفت با این نصب این برج. به هر حال آقای موپاسان هم از آن متنفر بود. با این حال هر روز نهارش را در رستوران برج میل میکرد چون به تعبیر رولان بارت تنها جایی از شهر بود که میشد برج را ندید. انگار که برای درامان ماندن از یک خصم بهترین راه زدن به دل آن باشد.
✔️میلان کوندرا نویسنده اهل چک در مقالهای به تحلیل رمان «هیولاهای انفجاری» نوشته یارومیر جان میپردازد. قهرمان داستان، آقای اینگربرت تاب تحمل صدای موتور وسایل نقلیه را ندارد و از آن نفرت دارد. از این شهر به آن شهر و از این محل به آن محل فرار میکند تا مگر از این صدا در امان باشد. رمان در دهههای اول قرن بیستم میگذرد که هنوز تا حاکمیت صداهای موتوری در جامعه فاصله بسیار است. دست آخر این مرد که سلامت روانیاش به مخاطره افتاده ناچار شبها را در کوپههای قطارها سر میکند. «قطارها که با صدای آرام و کهن خود او را که حالا مثل آدمهای تحت تعقیب زندگی میکند به خوابی نسبتاً آرام فرو میبرند. اینجا هم تنها پناهگاه، حادترین شکل دشمن است.
✔️جدای از منشاء برخی ترسها یا اضطرابهای روانی، در بعضی از نسخههای روانکاوی بهترین راه درمان، قرارگرفتن مجدد در موقعیت ترسناک است. انگار تنها با تصدیق و به یک معنا در آغوش گرفتنش میتوان وسواس ذهنی نسبت به آن را پشت سر گذاشت. این الگو را شاید بتوان به عرصههای دیگر، حتی سیاست هم تسری داد. خیلی وقت پیش تحلیلگری نوشته بود که در عرصه سیاست بین المللی آن کشورهایی که زمانی درگیر جنگ شدهاند، مناسبات بهتری با هم دارند. جنگ مانع از نوعی کین توزی میشود و عرصه تخلیه انرژی و نفرت هاست. گویی فاصله و دوری از خصم یا هر نوع دیگری، تنها بر وسواسها و اضطرابها اضافه میکند. گاهی چارهای نیست جز نزدیکی و حتی پناه بردن به آنچه در ظاهر خصم توست.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/782
✔️مشهور است که گی دو موپاسان نویسنده شهیر فرانسوی از برج ایفل متنفر بود. این برج که امروز نمادی از فرانسه مدرن و از جذابیتهای اصلی شهر پاریس است، در آغاز دشمنان بسیار داشت. گویا همان زمانِ احداث تعداد زیادی از چهرههای فرهنگی فرانسه نامهای امضا کردند در مخالفت با این نصب این برج. به هر حال آقای موپاسان هم از آن متنفر بود. با این حال هر روز نهارش را در رستوران برج میل میکرد چون به تعبیر رولان بارت تنها جایی از شهر بود که میشد برج را ندید. انگار که برای درامان ماندن از یک خصم بهترین راه زدن به دل آن باشد.
✔️میلان کوندرا نویسنده اهل چک در مقالهای به تحلیل رمان «هیولاهای انفجاری» نوشته یارومیر جان میپردازد. قهرمان داستان، آقای اینگربرت تاب تحمل صدای موتور وسایل نقلیه را ندارد و از آن نفرت دارد. از این شهر به آن شهر و از این محل به آن محل فرار میکند تا مگر از این صدا در امان باشد. رمان در دهههای اول قرن بیستم میگذرد که هنوز تا حاکمیت صداهای موتوری در جامعه فاصله بسیار است. دست آخر این مرد که سلامت روانیاش به مخاطره افتاده ناچار شبها را در کوپههای قطارها سر میکند. «قطارها که با صدای آرام و کهن خود او را که حالا مثل آدمهای تحت تعقیب زندگی میکند به خوابی نسبتاً آرام فرو میبرند. اینجا هم تنها پناهگاه، حادترین شکل دشمن است.
✔️جدای از منشاء برخی ترسها یا اضطرابهای روانی، در بعضی از نسخههای روانکاوی بهترین راه درمان، قرارگرفتن مجدد در موقعیت ترسناک است. انگار تنها با تصدیق و به یک معنا در آغوش گرفتنش میتوان وسواس ذهنی نسبت به آن را پشت سر گذاشت. این الگو را شاید بتوان به عرصههای دیگر، حتی سیاست هم تسری داد. خیلی وقت پیش تحلیلگری نوشته بود که در عرصه سیاست بین المللی آن کشورهایی که زمانی درگیر جنگ شدهاند، مناسبات بهتری با هم دارند. جنگ مانع از نوعی کین توزی میشود و عرصه تخلیه انرژی و نفرت هاست. گویی فاصله و دوری از خصم یا هر نوع دیگری، تنها بر وسواسها و اضطرابها اضافه میکند. گاهی چارهای نیست جز نزدیکی و حتی پناه بردن به آنچه در ظاهر خصم توست.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/782
Telegram
آمیزش افق ها
✅پناه به خصم
✔️مشهور است که گی دو موپاسان نویسنده شهیر فرانسوی از برج ایفل متنفر بود. این برج که امروز نمادی از فرانسه مدرن و از جذابیتهای اصلی شهر پاریس است، در آغاز دشمنان بسیار داشت. گویا همان زمانِ احداث تعداد زیادی از چهرههای فرهنگی فرانسه نامهای…
✔️مشهور است که گی دو موپاسان نویسنده شهیر فرانسوی از برج ایفل متنفر بود. این برج که امروز نمادی از فرانسه مدرن و از جذابیتهای اصلی شهر پاریس است، در آغاز دشمنان بسیار داشت. گویا همان زمانِ احداث تعداد زیادی از چهرههای فرهنگی فرانسه نامهای…
✅دانشگاه و منطق طرد
✔️چگونه میتوان بدون درغلتیدن در ژستهای رادیکال، با اخراج اساتید دانشگاه مخالفت کرد و در عین حال اسیر اغراقها و فریادهای وا اسفا نشد؟ که انگار چه خسران تازهای بر دانشگاه رفته است. چگونه میتوان موارد فعلی را با تاریخ حذف و طرد در دانشگاه ایران پیوند داد؟ که بدون این تامل تاریخی و پرسش از اینکه وضعیت فعلی محصول چه فرایندهای ساختاریافتهای از حذف است، هرگونه تحلیلی نابسنده میماند. چرا بار دیگر حذفها ، آنها که تریبونی ندارند، تنها بر دوش محذوفان میماند بی هیچ صدای مخالفتی. آیا فرایندهای طرد، که در آن خیلیها از همان آغاز به بازی راه داده نمیشوند مهمتر نیست؟ اینها سوالاتی بسیار مهم هستند و ای کاش به روایتهایی متفاوت از تاریخ دانشگاه در ایران، در چند دهه اخیر راه برند.
✔️دانشگاه در ایران بخصوص در دورههای تحصیلات تکمیلی با مسئله گزینش گره خورده است، گزینشی که بر مبنای تقدیر یا رفت و آمدِ آدمها، یا گروههای سیاسی، سختتر یا سهلتر میشود. اساتید هم که باید از انواع فیلترها بگذرند و مراتب بیخطریِ خود را به هزار زبان اعلام دارند. به این خاطر است که شاید از یک جایی به بعد، دیگر وجه سیاسی قضیه به معنای مخالف علنی یا حتی پنهان با نظام حاکم مطرح نیست. کسی جرات اعتراض ندارد. و خب شاید بتوان از این گفت که خیلی از حذفها دیگر به آن معنای متداول سیاسی نیستند، که مثلاً مانع از حضور نیرویی خطرناک در دانشگاه شود؛ و به دلایل عجیب و گاه مضحکی روی میدهند. باور کنید دانشگاه در ایران نهاد وحشتناکی است، از انبوه فشارها، عقدهها، حسادتها، بازیهای کودکانه. در روزگاری که دیگر کسی دانشگاه را جدی نمیگیرد، آموزش به یغما رفته و از «تولید» علم هم خبری نیست داستان این تکاپوها و رفتن و آمدنها چیست؟
✔️دانشگاه عرصه مهمی در نظام تقسیم کار است و موقعیتهای شغلی و کرسیهایی دارد با انواع مختلف سرمایهها را. پس باید مراقب نظام توزیع این کرسیها بود که عموماً، نه همیشه، در قالب نوعی رانت یا هرچیز دیگری باید به کسانی داده شود که «فعلا» همسو«تر» هستند. فراموش نکنیم نظام استخدام موقت، مثل هرجای دیگری در دانشگاه هم حاکم شده است و انبوه مقرراتِ هردمِ نامفهومتر هم در کارند تا به کارفرما این امکان را بدهند هر بازیای که دلش خواست بر سر نیروی کارش بیاورد. قراردادش راتمدید کند، نکند، فشار بیاورد، خواستههای عجیب داشته باشد.
✔️این داستان محافظه کاری مختصص به ایران هم نیست. پری اندرسون در کتاب «ملاحظاتی درباب مارکسیسم غربی» وجه مشخصه مارکسیسم غربی در سالهای پس از جنگ را جدایی ساختاری این نوع مارکسیسم از عمل سیاسی معرفی میکند و یکی از عوامل اصلی آن را اتفاقاً انتقال حوزه رسمی آن از جلسات حزبی به دپارتمانهای آکادمیک میداند. اساتیدِ نظریهپرداز، همانهایی که ما آثارشان را با ولع ترجمه میکنیم، از عمل سیاسی یا حتی مخالفت آشکار ابا داشتند.
✔️همه اینها نه تنها نافی نقش اساسی قدرت و نظام سیاسی در فلاکت دانشگاه نیست که اتفاقاً باید موید آن هم باشد. قدرت در ایران دانشگاه را به بالماسکهای تمام عیار بدل کرده است. خردشده زیر بار ایدئولوژی، رانت و هزار چیز دیگر. و اتفاقاً دیدن این فلاکت را با لذت نظاره میکند. اعتقادی به «دانش مدرن» ندارد و دست و پاگیرش میداند و از سوی دیگر انتقامی تاریخی هم از دانش و دانشگاه و اساساً مدرک و تخصص میگیرد. شنیدهایم که در آن سالهای اول انقلاب، در آن دوگانه تعهد و تخصص، انقلابیون مظلومانه بر طبل تعهد میکوبیدند. حالا هم متعهدند و هم با انبوه مدارک دکتری و کرسیهای استادی، «متخصص».
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/785
✔️چگونه میتوان بدون درغلتیدن در ژستهای رادیکال، با اخراج اساتید دانشگاه مخالفت کرد و در عین حال اسیر اغراقها و فریادهای وا اسفا نشد؟ که انگار چه خسران تازهای بر دانشگاه رفته است. چگونه میتوان موارد فعلی را با تاریخ حذف و طرد در دانشگاه ایران پیوند داد؟ که بدون این تامل تاریخی و پرسش از اینکه وضعیت فعلی محصول چه فرایندهای ساختاریافتهای از حذف است، هرگونه تحلیلی نابسنده میماند. چرا بار دیگر حذفها ، آنها که تریبونی ندارند، تنها بر دوش محذوفان میماند بی هیچ صدای مخالفتی. آیا فرایندهای طرد، که در آن خیلیها از همان آغاز به بازی راه داده نمیشوند مهمتر نیست؟ اینها سوالاتی بسیار مهم هستند و ای کاش به روایتهایی متفاوت از تاریخ دانشگاه در ایران، در چند دهه اخیر راه برند.
✔️دانشگاه در ایران بخصوص در دورههای تحصیلات تکمیلی با مسئله گزینش گره خورده است، گزینشی که بر مبنای تقدیر یا رفت و آمدِ آدمها، یا گروههای سیاسی، سختتر یا سهلتر میشود. اساتید هم که باید از انواع فیلترها بگذرند و مراتب بیخطریِ خود را به هزار زبان اعلام دارند. به این خاطر است که شاید از یک جایی به بعد، دیگر وجه سیاسی قضیه به معنای مخالف علنی یا حتی پنهان با نظام حاکم مطرح نیست. کسی جرات اعتراض ندارد. و خب شاید بتوان از این گفت که خیلی از حذفها دیگر به آن معنای متداول سیاسی نیستند، که مثلاً مانع از حضور نیرویی خطرناک در دانشگاه شود؛ و به دلایل عجیب و گاه مضحکی روی میدهند. باور کنید دانشگاه در ایران نهاد وحشتناکی است، از انبوه فشارها، عقدهها، حسادتها، بازیهای کودکانه. در روزگاری که دیگر کسی دانشگاه را جدی نمیگیرد، آموزش به یغما رفته و از «تولید» علم هم خبری نیست داستان این تکاپوها و رفتن و آمدنها چیست؟
✔️دانشگاه عرصه مهمی در نظام تقسیم کار است و موقعیتهای شغلی و کرسیهایی دارد با انواع مختلف سرمایهها را. پس باید مراقب نظام توزیع این کرسیها بود که عموماً، نه همیشه، در قالب نوعی رانت یا هرچیز دیگری باید به کسانی داده شود که «فعلا» همسو«تر» هستند. فراموش نکنیم نظام استخدام موقت، مثل هرجای دیگری در دانشگاه هم حاکم شده است و انبوه مقرراتِ هردمِ نامفهومتر هم در کارند تا به کارفرما این امکان را بدهند هر بازیای که دلش خواست بر سر نیروی کارش بیاورد. قراردادش راتمدید کند، نکند، فشار بیاورد، خواستههای عجیب داشته باشد.
✔️این داستان محافظه کاری مختصص به ایران هم نیست. پری اندرسون در کتاب «ملاحظاتی درباب مارکسیسم غربی» وجه مشخصه مارکسیسم غربی در سالهای پس از جنگ را جدایی ساختاری این نوع مارکسیسم از عمل سیاسی معرفی میکند و یکی از عوامل اصلی آن را اتفاقاً انتقال حوزه رسمی آن از جلسات حزبی به دپارتمانهای آکادمیک میداند. اساتیدِ نظریهپرداز، همانهایی که ما آثارشان را با ولع ترجمه میکنیم، از عمل سیاسی یا حتی مخالفت آشکار ابا داشتند.
✔️همه اینها نه تنها نافی نقش اساسی قدرت و نظام سیاسی در فلاکت دانشگاه نیست که اتفاقاً باید موید آن هم باشد. قدرت در ایران دانشگاه را به بالماسکهای تمام عیار بدل کرده است. خردشده زیر بار ایدئولوژی، رانت و هزار چیز دیگر. و اتفاقاً دیدن این فلاکت را با لذت نظاره میکند. اعتقادی به «دانش مدرن» ندارد و دست و پاگیرش میداند و از سوی دیگر انتقامی تاریخی هم از دانش و دانشگاه و اساساً مدرک و تخصص میگیرد. شنیدهایم که در آن سالهای اول انقلاب، در آن دوگانه تعهد و تخصص، انقلابیون مظلومانه بر طبل تعهد میکوبیدند. حالا هم متعهدند و هم با انبوه مدارک دکتری و کرسیهای استادی، «متخصص».
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/785
Telegram
آمیزش افق ها
✅دانشگاه و منطق طرد
✔️چگونه میتوان بدون درغلتیدن در ژستهای رادیکال، با اخراج اساتید دانشگاه مخالفت کرد و در عین حال اسیر اغراقها و فریادهای وا اسفا نشد؟ که انگار چه خسران تازهای بر دانشگاه رفته است. چگونه میتوان موارد فعلی را با تاریخ حذف و طرد در دانشگاه…
✔️چگونه میتوان بدون درغلتیدن در ژستهای رادیکال، با اخراج اساتید دانشگاه مخالفت کرد و در عین حال اسیر اغراقها و فریادهای وا اسفا نشد؟ که انگار چه خسران تازهای بر دانشگاه رفته است. چگونه میتوان موارد فعلی را با تاریخ حذف و طرد در دانشگاه…
✅ دولت ناتوان
✔️سالها پیش یرواند آبراهامیان مقالهای نوشت با عنوان «چرا جمهوری اسلامی دوام آورده است؟» مقاله با جملهای عجیب شروع میشود «آگهیهای ترحیم برای جمهوری اسلامی حتی پیش از آنکه متولد شود ظاهر شدند». اشاره دارد به اینکه خیل عظیم ناظران نسبت به توانایی دولت برآمده از انقلاب برای مدیریت جامعهای مثل ایران تردید داشتند. آبراهامیان چهار تببین اصلی برای سوال فوق را بر میشمارد[نظیر وحشت انقلابی، جنگ، درآمدهای نفتی، ایدئولوژی] و با رد آنها بر نقش «پوپولیسم اقتصادی و اجتماعی» در استمرار دولتِ پس از انقلاب تاکید میکند. این پوپولیسم به زعم او برآمده از فضای فکری ایرانِ دهه پنجاه بود و تاثیرگذاریِ «نسل روشنفکران انقلابی که خواستار دگرگونی ریشه و شاخه ساختار طبقاتی بودند»؛ با شعارهایی همچون دشمنی با امپریالیسم، سرمایهداری، فئودالیسم و معرفی اسلام به عنوان نیرویی رهاییبخش. از دل این پوپولیسم «در کوتاهمدت وعده یک دولت تامین اجتماعیِ فراگیر» درآمد. آبراهامیان به آمارهای مختلف اجتماعی و رفاهی در سه دهه بعد از انقلاب میپردازد: نرخ باسوادی و آموزش زنان، نرخ شهرنشینی، کاهش شکاف شهر و روستا، افزایش امید به زندگی، دسترسی به آموزش و بهداشت همگانی و نظایر این. دستاوردهایی با اهمیت. اینها حداقل تا یک زمان «ناشی از اولویتدادن به هزینههای اجتماعی در قیاس با هزینههای نظامی بود». خلاصه آنکه گویی دولت پساانقلابی، به میانجی این سیاستهای اجتماعی و رفاهی، جامعه را حداقل در بعد اقتصادی به خود پیوند داد و اصطلاحاً در خود «جایگیر» کرد. اما آبراهامیان در اواخر مقاله پیشبینی میکند که «اگر درآمدهای تازه محقق نگردند، سیاست طبقاتی دوباره برخواهد خاست. پوپولیسم توانسته است به مدت سی سال تیغ سیاست طبقاتی را کند کند، اما در آینده قادر به انجام چنین کار نیست».
✔️نگاهی به شرایط اقتصادی موجود پیشبینی فوق را معنادار میسازد. دولت پساانقلابی در تمام این چند دهه نتوانسته در اقتصاد تنوع ایجاد کند، نظام مالیاتگیری عقب افتاده است و کمکی به بازتوزیع نمیکند، دولت کماکان وابسته به نفت است و از سوی دیگر ارزش نفت در اقتصاد جهانی رو به کاهش است. سیاست خارجیِ درهم تنیده با تحریم، معطوف به رشد اقتصادی نیست. اقتصاد نامولد و گسترش حیرت انگیز فساد، نفس امکان تداوم «دولت رانتی» را، با وجود همه مصایبش، در ایران به چالش کشیده است؛ رانتی به این معنا که دولت عایدات انبوه نفتی را در جامعه توزیع کند و در قبالش نوعی سکوت یا همراهیِ سیاسی مطالبه کند. آن هم در جامعهای که در این سالها انتظارات متفاوتی از زندگی و اساساً بودن در جهان پروراندهاست. ضعف اقتصادی دولت را سوق میدهد به اینکه رانت را دیگر نه در غالب جامعه که تنها در وابستهترین بخشها توزیع کند. بنابراین آن گرهخوردگیِ اقتصادی جامعه به دولت در دوران پساانقلاب گسسته میشود و دولت ناتوان از پاسخگویی، متهم به بحران کارایی و مشروعیت، خود به مانع بدل میشود.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/786
✔️سالها پیش یرواند آبراهامیان مقالهای نوشت با عنوان «چرا جمهوری اسلامی دوام آورده است؟» مقاله با جملهای عجیب شروع میشود «آگهیهای ترحیم برای جمهوری اسلامی حتی پیش از آنکه متولد شود ظاهر شدند». اشاره دارد به اینکه خیل عظیم ناظران نسبت به توانایی دولت برآمده از انقلاب برای مدیریت جامعهای مثل ایران تردید داشتند. آبراهامیان چهار تببین اصلی برای سوال فوق را بر میشمارد[نظیر وحشت انقلابی، جنگ، درآمدهای نفتی، ایدئولوژی] و با رد آنها بر نقش «پوپولیسم اقتصادی و اجتماعی» در استمرار دولتِ پس از انقلاب تاکید میکند. این پوپولیسم به زعم او برآمده از فضای فکری ایرانِ دهه پنجاه بود و تاثیرگذاریِ «نسل روشنفکران انقلابی که خواستار دگرگونی ریشه و شاخه ساختار طبقاتی بودند»؛ با شعارهایی همچون دشمنی با امپریالیسم، سرمایهداری، فئودالیسم و معرفی اسلام به عنوان نیرویی رهاییبخش. از دل این پوپولیسم «در کوتاهمدت وعده یک دولت تامین اجتماعیِ فراگیر» درآمد. آبراهامیان به آمارهای مختلف اجتماعی و رفاهی در سه دهه بعد از انقلاب میپردازد: نرخ باسوادی و آموزش زنان، نرخ شهرنشینی، کاهش شکاف شهر و روستا، افزایش امید به زندگی، دسترسی به آموزش و بهداشت همگانی و نظایر این. دستاوردهایی با اهمیت. اینها حداقل تا یک زمان «ناشی از اولویتدادن به هزینههای اجتماعی در قیاس با هزینههای نظامی بود». خلاصه آنکه گویی دولت پساانقلابی، به میانجی این سیاستهای اجتماعی و رفاهی، جامعه را حداقل در بعد اقتصادی به خود پیوند داد و اصطلاحاً در خود «جایگیر» کرد. اما آبراهامیان در اواخر مقاله پیشبینی میکند که «اگر درآمدهای تازه محقق نگردند، سیاست طبقاتی دوباره برخواهد خاست. پوپولیسم توانسته است به مدت سی سال تیغ سیاست طبقاتی را کند کند، اما در آینده قادر به انجام چنین کار نیست».
✔️نگاهی به شرایط اقتصادی موجود پیشبینی فوق را معنادار میسازد. دولت پساانقلابی در تمام این چند دهه نتوانسته در اقتصاد تنوع ایجاد کند، نظام مالیاتگیری عقب افتاده است و کمکی به بازتوزیع نمیکند، دولت کماکان وابسته به نفت است و از سوی دیگر ارزش نفت در اقتصاد جهانی رو به کاهش است. سیاست خارجیِ درهم تنیده با تحریم، معطوف به رشد اقتصادی نیست. اقتصاد نامولد و گسترش حیرت انگیز فساد، نفس امکان تداوم «دولت رانتی» را، با وجود همه مصایبش، در ایران به چالش کشیده است؛ رانتی به این معنا که دولت عایدات انبوه نفتی را در جامعه توزیع کند و در قبالش نوعی سکوت یا همراهیِ سیاسی مطالبه کند. آن هم در جامعهای که در این سالها انتظارات متفاوتی از زندگی و اساساً بودن در جهان پروراندهاست. ضعف اقتصادی دولت را سوق میدهد به اینکه رانت را دیگر نه در غالب جامعه که تنها در وابستهترین بخشها توزیع کند. بنابراین آن گرهخوردگیِ اقتصادی جامعه به دولت در دوران پساانقلاب گسسته میشود و دولت ناتوان از پاسخگویی، متهم به بحران کارایی و مشروعیت، خود به مانع بدل میشود.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/786
Telegram
آمیزش افق ها
✅ دولت ناتوان
✔️سالها پیش یرواند آبراهامیان مقالهای نوشت با عنوان «چرا جمهوری اسلامی دوام آورده است؟» مقاله با جملهای عجیب شروع میشود «آگهیهای ترحیم برای جمهوری اسلامی حتی پیش از آنکه متولد شود ظاهر شدند». اشاره دارد به اینکه خیل عظیم ناظران نسبت به…
✔️سالها پیش یرواند آبراهامیان مقالهای نوشت با عنوان «چرا جمهوری اسلامی دوام آورده است؟» مقاله با جملهای عجیب شروع میشود «آگهیهای ترحیم برای جمهوری اسلامی حتی پیش از آنکه متولد شود ظاهر شدند». اشاره دارد به اینکه خیل عظیم ناظران نسبت به…
✅جهان هنری برتولت برشت
⚫️ برتولت برشت، زادهِ 1898 به نسلی تعلق داشت که به تعبیر هانا آرنت میتوان آن را اولین نسل سوخته نامید. نسلی که تا چشم باز کرد جنگ بزرگ عالمگیر شد و تقریباً تا به انتها شاهد جنگها و فجایع بود؛ تا جایی که آدمهای این نسل احساس میکردند که نمیتوانند زندگی عادی داشته باشند. نسلی که به قول اریک هابزبام در «قرن فاجعه» زیست. شعر مشهور برشت در سال 1939، زمانی که در دانمارک در تبعید به سر میبرد گواه این روزگار سخت است، شعری با این مطلع که «به راستی که در دورهای تیره و تار زندگی میکنیم».
⚫️برشت، به عنوان نویسنده و کارگردان جایگاه خاصی در تاریخ تئاتر دارد. او مهمترین مولف و نماینده تئاتر روایی[حماسی] است. این نوع تئاتر در برابر تئاتر دراماتیک قرار میگیرد که به اعتقاد برشت از زمان ارسطو الگوی غالب در نمایش بوده است. تئاتر دراماتیک، استوار بر تقلید یا محاکات، معطوف به کاتارسیس یا تزکیه بود، اینکه تماشاگر مجذوب شود و با شخصیتهای نمایش همذاتپنداری کند. شور عاطفی تماشاگر با دیدن نمایش به غلیان در آید و به تجربه و احساسی متفاوت، هرچند کوتاهمدت منجر شود. در مقابل برشت هدف از تئاتر و کلاً هنر را نوعی تامل عقلانی در نفس و نگرش انتقادی به تئاتر و اساساً زندگی میدانست. تماشاگر باید از مرتبه احساس صرف عبور کرده و وارد ساحت اندیشیدن شود؛ و به این خاطر در تئاترِ برشتی تماشاگر نه منفعل که نقشی فعال و انتقادی دارد.
برشت تکنیکهایی در نظر میگرفت تا به تماشاگر یادآوری کند که نمایش واقعیت نیست و تنها یک بازنمایی از آن است. تماشاگر از طریق درک «نمایشیبودن» واقعیت یا «اصطلاحاً «ساختگیبودن» آن، باید پی به ساختگیبودن واقعیتِ زندگی خود و امکان تغییر آن میبرد. بنابراین هدف در نهایت شکستن تصلبِ واقعیت و سرسختی آن بود. از این رو برشت مخالف یکیشدن بازیگر با نقش بود و اصرار داشت که بازیگرانش حین نمایش همیشه عبارت «آن مرد گفت» یا «آن زن گفت» را در آغاز دیالوگهایشان به کار ببرند؛ یعنی به زبان سوم شخص روایت کنند، چیزی که به یکی از مهمترین ایدههای برشت در تئاتر یعنی «آشناییزدایی یا فاصلهگذاری» راه برد. فاصلهگذاری قرار بود مانع از غرقشدن تماشاگر در جریان نمایش شود و آگاهی انتقادی را در او تقویت نماید.
⚫️برشت برای تئاتر رسالتی اجتماعی قائل بود و از این رو مخالف جریانی که «هنر برای هنر» خوانده میشود. شاید بدین خاطر بود که در سالهای اول قدرتیابی نازیها در آلمان نمایشنامههای آموزشی نوشت تا مردم و به ویژه طبقه کارگر را نسبت به مخاطرات وضعیت آگاه کند. با این حال رهیافت او با رئالیسم سوسیالیستیِ خام، فاصله بسیار دارد. در واقع رهیافت برشت را میتوان رئالیسم مدرنیستی نامید که ترکیبی است از مولفهها و مضامین عامه با فرمها و تکنیکهای آوانگارد.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/787
⚫️ برتولت برشت، زادهِ 1898 به نسلی تعلق داشت که به تعبیر هانا آرنت میتوان آن را اولین نسل سوخته نامید. نسلی که تا چشم باز کرد جنگ بزرگ عالمگیر شد و تقریباً تا به انتها شاهد جنگها و فجایع بود؛ تا جایی که آدمهای این نسل احساس میکردند که نمیتوانند زندگی عادی داشته باشند. نسلی که به قول اریک هابزبام در «قرن فاجعه» زیست. شعر مشهور برشت در سال 1939، زمانی که در دانمارک در تبعید به سر میبرد گواه این روزگار سخت است، شعری با این مطلع که «به راستی که در دورهای تیره و تار زندگی میکنیم».
⚫️برشت، به عنوان نویسنده و کارگردان جایگاه خاصی در تاریخ تئاتر دارد. او مهمترین مولف و نماینده تئاتر روایی[حماسی] است. این نوع تئاتر در برابر تئاتر دراماتیک قرار میگیرد که به اعتقاد برشت از زمان ارسطو الگوی غالب در نمایش بوده است. تئاتر دراماتیک، استوار بر تقلید یا محاکات، معطوف به کاتارسیس یا تزکیه بود، اینکه تماشاگر مجذوب شود و با شخصیتهای نمایش همذاتپنداری کند. شور عاطفی تماشاگر با دیدن نمایش به غلیان در آید و به تجربه و احساسی متفاوت، هرچند کوتاهمدت منجر شود. در مقابل برشت هدف از تئاتر و کلاً هنر را نوعی تامل عقلانی در نفس و نگرش انتقادی به تئاتر و اساساً زندگی میدانست. تماشاگر باید از مرتبه احساس صرف عبور کرده و وارد ساحت اندیشیدن شود؛ و به این خاطر در تئاترِ برشتی تماشاگر نه منفعل که نقشی فعال و انتقادی دارد.
برشت تکنیکهایی در نظر میگرفت تا به تماشاگر یادآوری کند که نمایش واقعیت نیست و تنها یک بازنمایی از آن است. تماشاگر از طریق درک «نمایشیبودن» واقعیت یا «اصطلاحاً «ساختگیبودن» آن، باید پی به ساختگیبودن واقعیتِ زندگی خود و امکان تغییر آن میبرد. بنابراین هدف در نهایت شکستن تصلبِ واقعیت و سرسختی آن بود. از این رو برشت مخالف یکیشدن بازیگر با نقش بود و اصرار داشت که بازیگرانش حین نمایش همیشه عبارت «آن مرد گفت» یا «آن زن گفت» را در آغاز دیالوگهایشان به کار ببرند؛ یعنی به زبان سوم شخص روایت کنند، چیزی که به یکی از مهمترین ایدههای برشت در تئاتر یعنی «آشناییزدایی یا فاصلهگذاری» راه برد. فاصلهگذاری قرار بود مانع از غرقشدن تماشاگر در جریان نمایش شود و آگاهی انتقادی را در او تقویت نماید.
⚫️برشت برای تئاتر رسالتی اجتماعی قائل بود و از این رو مخالف جریانی که «هنر برای هنر» خوانده میشود. شاید بدین خاطر بود که در سالهای اول قدرتیابی نازیها در آلمان نمایشنامههای آموزشی نوشت تا مردم و به ویژه طبقه کارگر را نسبت به مخاطرات وضعیت آگاه کند. با این حال رهیافت او با رئالیسم سوسیالیستیِ خام، فاصله بسیار دارد. در واقع رهیافت برشت را میتوان رئالیسم مدرنیستی نامید که ترکیبی است از مولفهها و مضامین عامه با فرمها و تکنیکهای آوانگارد.
🖊محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/787
Telegram
آمیزش افق ها
✅جهان هنری برتولت برشت
⚫️ برتولت برشت، زادهِ 1898 به نسلی تعلق داشت که به تعبیر هانا آرنت میتوان آن را اولین نسل سوخته نامید. نسلی که تا چشم باز کرد جنگ بزرگ عالمگیر شد و تقریباً تا به انتها شاهد جنگها و فجایع بود؛ تا جایی که آدمهای این نسل احساس میکردند…
⚫️ برتولت برشت، زادهِ 1898 به نسلی تعلق داشت که به تعبیر هانا آرنت میتوان آن را اولین نسل سوخته نامید. نسلی که تا چشم باز کرد جنگ بزرگ عالمگیر شد و تقریباً تا به انتها شاهد جنگها و فجایع بود؛ تا جایی که آدمهای این نسل احساس میکردند…