سیاست فنی و فن سیاست
حاکمیت نگاه و تلقی «فنی» از ویژگیهای سیاست در جهان امروز است. گاه گمان میرود راه حلهایی عینی و علمی برای مسائل وجود دارد و کافی است ارادهای نیک در کار باشد و همه چیز را به کارشناسان واگذار کند. در نتیجه نوع نگاه به جامعه، مسائل و علل آنها جهت خاصی مییابد. هابرماس این روند را چنین صورتبندی میکند «دولت در حین تلاش برای حل مشکلات اقتصادی و اجتماعی، به صورت روزافزونی به دانش علمی و کنترل فنی وابسته می شود. این وابستگی و اتکا به کنترل فنی، خصلت و ماهیت مسائل را دگرگون می کند و آن ها را از مسائل اجتماعی و اقتصادی به مسائل فنی تغییر و تقلیل می دهد در نتیجه وقتی بحرانی رخ میدهد، بیشتر بحرانی برای دولت خواهد بود تا اقتصاد. این بحران به طور مشخص بحران مشروعیتی برای دولت و باور مردم به عقلانیت است». تاکید بر امر فنی و یافتن راه حلهای مشخص و عینی باعث شده تا انواع ایدههای اجتماعی و سیاسی که تصورات متفاوتی درباره وضعیت فعلی، آینده و ریشه مسائل دارند بی اعتبار شوند، و نوعی مرکزگرایی یا «اجماع در میانه» در عالم سیاسی شکل بگیرد؛ که به تعبیر شانتال موف «شکلی فنسالار از سیاست را ترویج میدهد که بر اساس آن سیاست نه یک رویارویی جانبدارانه بلکه مدیریت بیطرفانه امور عمومی است»؛ همان چیزی که او «پساسیاست» میخواند که نام دیگری است برای سیاستزدایی.
اتکا به کارشناسان به این امید که نظر علمی واحدی از دل مباحثاتشان برآید راه به جایی نمیبرد و اتفاقاً در حوزههایی خاص نظیر اقتصاد به «ایدئولوژیای» بدل شده که جریان مسلط اقتصاد پرورانده است. که انگار فقط یک راه علمی متقن برای مسائل اقتصادی وجود دارد که در دسترس است؛ در حالیکه اقتصاد هم به مانند غالب دیگر علوم و دانشها چندپاردایمی است. درباره یک مسئله واحد آرای مختلف وجود دارد، گاه درباره تعریف خود مسئله و اینکه در حال حاضر چه چیزی را میتوان مسئله یا مشکلی اقتصادی قلمداد کرد هیچ اتفاق نظر واقعی در کار نیست و نمیتواند باشد.
نکته دیگر اهمیت مسئله «ارزش» است. تصویری که ما از واقعیت داریم، آن جنبههایی از واقعیت که بدان توجه میکنیم، داوری ما درباره آن و تصمیمی که میگیریم گرانبار از ارزشهاست یعنی ارزشها هستند که راهنمای عمل میشوند: اینکه وضعیت مطلوب را چه میدانیم و چه اهدافی را مثبت و دستیافتنی. پرسش این است که چگونه میتوان بین ارزشهای اساساً متفاوت داوری کرد و یا از آشتی و سازش آنها سخن گفت؟ آن هم در جوامع مدرن، متکثر و پیچیده امروزی؟ بر مبنای آموزهای لیبرالی و با کلید واژه توافق یا وفاق میتوان با بحث بسیار به نقاط اشتراک دست یافت. کارل اشمیت این ویژگی را بنیان لیبرال دموکراسی و اساساً نقطه ضعف آن میداند که بی توجه است به سرشت «امر سیاسی» و نهایت اهمیت تصمیمی که فراتر از این بحثها باید اتخاذ شود. در مواردی هم بخصوص آنجا که از آشتی ملی و کنارگذاشتن دعوا صحبت میشود، آشتیجویی از این دست و تاکید بر وفاق عموماً با رد و نفی تکثر و انواع مطالبات همراه میشود. پس این اجماع در میانه، حل اختلافات و فنیاندیشی محصول نگاهی خاص و ایدئولوژیک به مناسبات است.
معنای خود سیاست یا امر سیاسی را نیز باید در نظر گرفت. بله سیاست میتواند معطوف به خیر جمعی باشد؛ اما در تحلیل نهایی بر تمایزگذاریها و افتراقها استوار است؛ اگر همه مثل هم فکر و عمل کنند که همه این ترتیبات بی معنا میشود. مرزی یا تفاوتی باید در کار باشد: مرز بین ایدهها و افکار مختلف، گروههای متفاوتی که در برابر یکدیگر قرار میگیرند و برنامههای مختلف دارند، راست و چپ، مدرن و ارتجاعی. بنابراین امر سیاسی مستلزم مرزی سیاسی است که تفاوتافکار و عقاید و اهداف را نشان میدهد.
وسواس نسبت به وفاق و «حل» اختلافات و انکار آنها زاده ترس است و در نهایت حافظ مناسبات موجود؛ و چون مرزی را تعریف نمیکند مبهم است، غیرسیاسی هم، و از مطالبات اجتماعی وحشت دارد و دست آخر میخواهد همه چیز را به «کارشناسانی» واگذار میکند تا با راهحلهایی فنی خیر جمعی را نمایندگی و تامین کنند؛ اما نمیکنند.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/894
حاکمیت نگاه و تلقی «فنی» از ویژگیهای سیاست در جهان امروز است. گاه گمان میرود راه حلهایی عینی و علمی برای مسائل وجود دارد و کافی است ارادهای نیک در کار باشد و همه چیز را به کارشناسان واگذار کند. در نتیجه نوع نگاه به جامعه، مسائل و علل آنها جهت خاصی مییابد. هابرماس این روند را چنین صورتبندی میکند «دولت در حین تلاش برای حل مشکلات اقتصادی و اجتماعی، به صورت روزافزونی به دانش علمی و کنترل فنی وابسته می شود. این وابستگی و اتکا به کنترل فنی، خصلت و ماهیت مسائل را دگرگون می کند و آن ها را از مسائل اجتماعی و اقتصادی به مسائل فنی تغییر و تقلیل می دهد در نتیجه وقتی بحرانی رخ میدهد، بیشتر بحرانی برای دولت خواهد بود تا اقتصاد. این بحران به طور مشخص بحران مشروعیتی برای دولت و باور مردم به عقلانیت است». تاکید بر امر فنی و یافتن راه حلهای مشخص و عینی باعث شده تا انواع ایدههای اجتماعی و سیاسی که تصورات متفاوتی درباره وضعیت فعلی، آینده و ریشه مسائل دارند بی اعتبار شوند، و نوعی مرکزگرایی یا «اجماع در میانه» در عالم سیاسی شکل بگیرد؛ که به تعبیر شانتال موف «شکلی فنسالار از سیاست را ترویج میدهد که بر اساس آن سیاست نه یک رویارویی جانبدارانه بلکه مدیریت بیطرفانه امور عمومی است»؛ همان چیزی که او «پساسیاست» میخواند که نام دیگری است برای سیاستزدایی.
اتکا به کارشناسان به این امید که نظر علمی واحدی از دل مباحثاتشان برآید راه به جایی نمیبرد و اتفاقاً در حوزههایی خاص نظیر اقتصاد به «ایدئولوژیای» بدل شده که جریان مسلط اقتصاد پرورانده است. که انگار فقط یک راه علمی متقن برای مسائل اقتصادی وجود دارد که در دسترس است؛ در حالیکه اقتصاد هم به مانند غالب دیگر علوم و دانشها چندپاردایمی است. درباره یک مسئله واحد آرای مختلف وجود دارد، گاه درباره تعریف خود مسئله و اینکه در حال حاضر چه چیزی را میتوان مسئله یا مشکلی اقتصادی قلمداد کرد هیچ اتفاق نظر واقعی در کار نیست و نمیتواند باشد.
نکته دیگر اهمیت مسئله «ارزش» است. تصویری که ما از واقعیت داریم، آن جنبههایی از واقعیت که بدان توجه میکنیم، داوری ما درباره آن و تصمیمی که میگیریم گرانبار از ارزشهاست یعنی ارزشها هستند که راهنمای عمل میشوند: اینکه وضعیت مطلوب را چه میدانیم و چه اهدافی را مثبت و دستیافتنی. پرسش این است که چگونه میتوان بین ارزشهای اساساً متفاوت داوری کرد و یا از آشتی و سازش آنها سخن گفت؟ آن هم در جوامع مدرن، متکثر و پیچیده امروزی؟ بر مبنای آموزهای لیبرالی و با کلید واژه توافق یا وفاق میتوان با بحث بسیار به نقاط اشتراک دست یافت. کارل اشمیت این ویژگی را بنیان لیبرال دموکراسی و اساساً نقطه ضعف آن میداند که بی توجه است به سرشت «امر سیاسی» و نهایت اهمیت تصمیمی که فراتر از این بحثها باید اتخاذ شود. در مواردی هم بخصوص آنجا که از آشتی ملی و کنارگذاشتن دعوا صحبت میشود، آشتیجویی از این دست و تاکید بر وفاق عموماً با رد و نفی تکثر و انواع مطالبات همراه میشود. پس این اجماع در میانه، حل اختلافات و فنیاندیشی محصول نگاهی خاص و ایدئولوژیک به مناسبات است.
معنای خود سیاست یا امر سیاسی را نیز باید در نظر گرفت. بله سیاست میتواند معطوف به خیر جمعی باشد؛ اما در تحلیل نهایی بر تمایزگذاریها و افتراقها استوار است؛ اگر همه مثل هم فکر و عمل کنند که همه این ترتیبات بی معنا میشود. مرزی یا تفاوتی باید در کار باشد: مرز بین ایدهها و افکار مختلف، گروههای متفاوتی که در برابر یکدیگر قرار میگیرند و برنامههای مختلف دارند، راست و چپ، مدرن و ارتجاعی. بنابراین امر سیاسی مستلزم مرزی سیاسی است که تفاوتافکار و عقاید و اهداف را نشان میدهد.
وسواس نسبت به وفاق و «حل» اختلافات و انکار آنها زاده ترس است و در نهایت حافظ مناسبات موجود؛ و چون مرزی را تعریف نمیکند مبهم است، غیرسیاسی هم، و از مطالبات اجتماعی وحشت دارد و دست آخر میخواهد همه چیز را به «کارشناسانی» واگذار میکند تا با راهحلهایی فنی خیر جمعی را نمایندگی و تامین کنند؛ اما نمیکنند.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/894
Telegram
آمیزش افق ها
سیاست فنی و فن سیاست
حاکمیت نگاه و تلقی «فنی» از ویژگیهای سیاست در جهان امروز است. گاه گمان میرود راه حلهایی عینی و علمی برای مسائل وجود دارد و کافی است ارادهای نیک در کار باشد و همه چیز را به کارشناسان واگذار کند. در نتیجه نوع نگاه به جامعه، مسائل…
حاکمیت نگاه و تلقی «فنی» از ویژگیهای سیاست در جهان امروز است. گاه گمان میرود راه حلهایی عینی و علمی برای مسائل وجود دارد و کافی است ارادهای نیک در کار باشد و همه چیز را به کارشناسان واگذار کند. در نتیجه نوع نگاه به جامعه، مسائل…
تعیینِ تکلیفِ برای زنان در غیابِ آنها
آرش جمشیدپور
آیتالله عبدالله جوادی آملی اخیراً در دیداری با چند مقام دولتی گفته است:
«مسائلی مانندِ حجاب و امثالِ آن با بگیر و ببند حل نمیشود، با ادب و عدل حل میشود. ... اگر کار در دستِ مدیرِ مدبر باشد، اختلاسِ نجومی در کشور نباشد، ضعفِ مدیریتِ داخلی نباشد، مردم هم به قانون احترام میگذارند [یعنی خانمها حجاب را رعایت خواهند کرد]».
این سخن را از حدودِ دو سال پیش تا کنون بارها از آقای جوادی آملی و دیگران شنیدهایم. از این نظرگاه، گویی مقاومتِ زنان در برابرِ حجابِ اجباری کاری مستند به دلایل نیست، بلکه یکسره کاری از سرِ لجبازی و به سببِ اوضاع و احوالِ اقتصادی و سیاسیِ فلاکتبارِ مملکت است؛ به بیانی فلسفی، از نظرِ این افراد، مقاومتِ زنان علت دارد نه دلیل. در نتیجه، آقای جوادی آملی و امثالِ او گمان میکنند که اگر اوضاعِ اقتصادی و مدیریتیِ کشور حل شود، زنان خود به خود حجاب را رعایت خواهند کرد.
تردیدی نیست که اوضاع و احوالِ فلاکتبارِ کشور و سهل گرفتن بر اختلاسگران در برابرِ سختگیریهایی که بر زنانِ بیحجاب میشود در مقاومتِ برخی زنان بیتأثیر نیست. اما این که کلِ ماجرای مقاومتِ زنان را به مسائلِ اقتصادی فروبکاهیم فقط از بیخبری از دنیای ذهنی و عینیِ زنان حکایت میکند. جوادی آملی چنان سخن میگوید که انگار نه انگار زنان دوست ندارند رفتنشان سرِ کمدِ لباس تصمیمی سیاسی باشد، انگار نه انگار زنان حقِ تمامیتِ جسمانی را میطلبند، انگار نه انگار بعضی زنانِ دیندار (و البته غیردیندار) اجبار در حجاب را موافقِ شریعت نمیدانند، انگار نه انگار زنان نمیخواهند هر روز با روح و روانی نگران راهیِ خیابانها شوند، انگار نه انگار زنان این تحقیرِ هرروزه را تاب نمیآورند، انگار نه انگار زنان به جرمانگاریِ زندگیِ روزمره و امورِ عرفی معترضاند، انگار نه انگار حقِ آزادیِ پوشش در همه جای جهان جز دو کشور به رسمیت شناخته شده است، انگار نه انگار ... .
بهراستی ممکن نیست که کسی در این کشور زندگی کند و همۀ آنچه را که گفتیم و نگفتیم با گوشت و پوست و استخوان لمس کند و باز هم مخالفتِ زنان با حجابِ اجباری را به مسائلِ اقتصادی تقلیل دهد. آیا آقای جوادی آملی از دنیای این زنان بیخبر است؟ و اگر بیخبر است، چرا با این زنان سخن نمیگوید؟ چرا تعدادی از این زنان را به حضور نمیپذیرد و با آنها دربارۀ دلایلِ بیحجابیشان صحبت نمیکند؟ چرا با زنانی که حجابِ اجباری را حکمِ شریعت نمیدانند به گفتگو نمینشیند؟ آیا عالِمی دینی باید اینچنین از اوضاع و احوالِ زمانه و از اندیشههای مردمانِ سرزمینِ خویش بیاطلاع باشد؟ پل تیلیش، الهیاتدانِ پروتستان، معتقد بود که عالِم دینی باید در یک دست کتابِ مقدس را بگیرد و در دستِ دیگر روزنامه را. دین جزئی از میراثِ فرهنگیِ بشر است و در دلِ فرهنگ و در میانِ اجزای دیگرِ فرهنگِ بشری (فلسفه، علم، اخلاق، هنر ... ) مینشیند، و عالِم دینی برای شناختِ جایگاهِ دین لاجرم باید با فرهنگِ زمانه آشنا باشد. و از نظرِ تیلیش، روزنامه نمادِ فرهنگِ جدید است، و البته در زمانۀ ما رسانههای جمعی. آقای جوادی آملی چقدر با فضای زمانه آشناست؟
به جای ارائۀ تحلیلها و تبیینهایی از سرِ بیخبری و فروکاستنِ مخالفتِ زنان به مسائلِ اقتصادی باید درها و پنجرهها را به روی زنانِ امروزی باز کنیم. در حجرههای اندیشگیِ روزگارانِ گذشته نشستن و دربارۀ دغدغههای زنانِ آشنا با فرهنگِ مدرن سخن گفتن آب در هاون کوبیدن است.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/895
آرش جمشیدپور
آیتالله عبدالله جوادی آملی اخیراً در دیداری با چند مقام دولتی گفته است:
«مسائلی مانندِ حجاب و امثالِ آن با بگیر و ببند حل نمیشود، با ادب و عدل حل میشود. ... اگر کار در دستِ مدیرِ مدبر باشد، اختلاسِ نجومی در کشور نباشد، ضعفِ مدیریتِ داخلی نباشد، مردم هم به قانون احترام میگذارند [یعنی خانمها حجاب را رعایت خواهند کرد]».
این سخن را از حدودِ دو سال پیش تا کنون بارها از آقای جوادی آملی و دیگران شنیدهایم. از این نظرگاه، گویی مقاومتِ زنان در برابرِ حجابِ اجباری کاری مستند به دلایل نیست، بلکه یکسره کاری از سرِ لجبازی و به سببِ اوضاع و احوالِ اقتصادی و سیاسیِ فلاکتبارِ مملکت است؛ به بیانی فلسفی، از نظرِ این افراد، مقاومتِ زنان علت دارد نه دلیل. در نتیجه، آقای جوادی آملی و امثالِ او گمان میکنند که اگر اوضاعِ اقتصادی و مدیریتیِ کشور حل شود، زنان خود به خود حجاب را رعایت خواهند کرد.
تردیدی نیست که اوضاع و احوالِ فلاکتبارِ کشور و سهل گرفتن بر اختلاسگران در برابرِ سختگیریهایی که بر زنانِ بیحجاب میشود در مقاومتِ برخی زنان بیتأثیر نیست. اما این که کلِ ماجرای مقاومتِ زنان را به مسائلِ اقتصادی فروبکاهیم فقط از بیخبری از دنیای ذهنی و عینیِ زنان حکایت میکند. جوادی آملی چنان سخن میگوید که انگار نه انگار زنان دوست ندارند رفتنشان سرِ کمدِ لباس تصمیمی سیاسی باشد، انگار نه انگار زنان حقِ تمامیتِ جسمانی را میطلبند، انگار نه انگار بعضی زنانِ دیندار (و البته غیردیندار) اجبار در حجاب را موافقِ شریعت نمیدانند، انگار نه انگار زنان نمیخواهند هر روز با روح و روانی نگران راهیِ خیابانها شوند، انگار نه انگار زنان این تحقیرِ هرروزه را تاب نمیآورند، انگار نه انگار زنان به جرمانگاریِ زندگیِ روزمره و امورِ عرفی معترضاند، انگار نه انگار حقِ آزادیِ پوشش در همه جای جهان جز دو کشور به رسمیت شناخته شده است، انگار نه انگار ... .
بهراستی ممکن نیست که کسی در این کشور زندگی کند و همۀ آنچه را که گفتیم و نگفتیم با گوشت و پوست و استخوان لمس کند و باز هم مخالفتِ زنان با حجابِ اجباری را به مسائلِ اقتصادی تقلیل دهد. آیا آقای جوادی آملی از دنیای این زنان بیخبر است؟ و اگر بیخبر است، چرا با این زنان سخن نمیگوید؟ چرا تعدادی از این زنان را به حضور نمیپذیرد و با آنها دربارۀ دلایلِ بیحجابیشان صحبت نمیکند؟ چرا با زنانی که حجابِ اجباری را حکمِ شریعت نمیدانند به گفتگو نمینشیند؟ آیا عالِمی دینی باید اینچنین از اوضاع و احوالِ زمانه و از اندیشههای مردمانِ سرزمینِ خویش بیاطلاع باشد؟ پل تیلیش، الهیاتدانِ پروتستان، معتقد بود که عالِم دینی باید در یک دست کتابِ مقدس را بگیرد و در دستِ دیگر روزنامه را. دین جزئی از میراثِ فرهنگیِ بشر است و در دلِ فرهنگ و در میانِ اجزای دیگرِ فرهنگِ بشری (فلسفه، علم، اخلاق، هنر ... ) مینشیند، و عالِم دینی برای شناختِ جایگاهِ دین لاجرم باید با فرهنگِ زمانه آشنا باشد. و از نظرِ تیلیش، روزنامه نمادِ فرهنگِ جدید است، و البته در زمانۀ ما رسانههای جمعی. آقای جوادی آملی چقدر با فضای زمانه آشناست؟
به جای ارائۀ تحلیلها و تبیینهایی از سرِ بیخبری و فروکاستنِ مخالفتِ زنان به مسائلِ اقتصادی باید درها و پنجرهها را به روی زنانِ امروزی باز کنیم. در حجرههای اندیشگیِ روزگارانِ گذشته نشستن و دربارۀ دغدغههای زنانِ آشنا با فرهنگِ مدرن سخن گفتن آب در هاون کوبیدن است.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/895
گذشته هنوز نگذشته است
امیر هادی نجومیان
آیا میتوان امیدی به بهبود داشت؟ منظور آینده نیست، سخن از گذشته است. گذشتهای که دیگر گذشته مگر اصلا عوض شدنی است که بتوان به آن امیدوار بود؟ مگر نه آن است که مدال “امید” تنها شایسته و برازنده سینه ستبر “آینده” میتواند باشد؟ مگر ممکن است که لکههای سیاه تاریخ، این رنجنامه ابدی، بیآنکه پاک و فراموش شوند به ناگاه رنگ عوض کنند و به سپیدی بگرایند؟ از یک نگاه خاموشی و فراموشی تنها درمان و یگانه تسکین جراحتهای گذشته است. هدایت میگفت “در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره ودر انزوا روح انسان را میخورد و میتراشد، این دردها را نمیشود به کسی ابراز کرد…”.
مجلس به توپ بسته شده و آزادیخواهان مقتول و محبوس شدهاند، مشروطه به باد رفته، چه خونها که بیهوده بر زمین ریختهاند و چه آرمانها که به سادگی زیر چکمه واقعگرایی سیاسی محو شدهاند. این است گذشته واقعی، و همین است یگانه “واقعیت” گذشته، نه بیش و نه کم، سخت و صلب.
نگاه دیگری هم هست که به موجب آن میدانیم دوگانه برساخته “جدید و قدیم” ، “آینده و گذشته” آشکار میسازد آنچه را که انسان میپندارد از خود دور داشته و نیست، و بازتعریف میکند آنچه را که امروز تصور میکند. اما این دوگانه همچنین پنهان میدارد حضورِ آنچه هنوز از قدیم در جدید هست. به راستی گذشته در کجا پایان مییابد. اکنون از کجا آغاز میشود و مرز و حد آینده کجاست؟ با این خط “گفته” به ما بیش از “گذشته” و “آینده” از “گوینده” میگوید و از ترسها و امیدهایش.
چند سال میگذرد گرد و خاک توپهای لیاخوف پاک میشود، روزنامهها دوباره چاپ میشوند و مجلس و صندوق رای به یادمان میاندازند که انگار انسان صاحب حق شده است. در این فضا است که “شمع مرده” باز به یادها میآید و روشنی میآفریند. شاید که سرمایه همه نسوخته و گنجها را به تمامی نباخته باشیم. خون ریخته بر سنگفرشهای کوچهها باز عزت مییابد و معنای آن ایستادگیها باز دیگرگونه میشود. ال پی هارتلی میگفت “گذشته کشوری بیگانه است، مردم آنجا دیگرگونه میزیند”.
خوانش و روایتی که از گذشته داریم بر اساس زندگی امروزمان است که شکل میگیرد و ما را جز این خوانش/تعبیر/تفسیر و قصه راه دیگری به دنیای گذشته (به این سرزمین بیگانه) نیست. ما متنی را که گذشته مینامیم هر روز بر اساس تجربیات تازه، دوباره به زبان امروزمان ترجمه میکنیم و باز مینویسیم و این ترجمه تنها گذرنامهای است که راه به دنیای گذشته دارد. بورخس گفته است “این متن اصلی است که به ترجمهاش وفادار نیست”، یعنی متن اصلی (گذشته) هر روز دگرگون میشود و ترجمهای جدید میطلبد (گذشته در یاد) و آن ترجمه/قصه جدید معتبرترین و قابل اعتمادترین نسخه آن متنی است که دیگر نیست. تمام هستی آنچه “واقعی” میدانند در گرو یادآوری “رونوشت” است. پس بر اساسِ امروز است که انتخاب میکنیم چه چیزهایی را از گذشته به یاد بیاوریم، چگونه به یاد بیاوریم و مهمتر اینکه چه چیزهایی را نادیده بگیریم و یا حتی به کلی از یاد ببریم. ح تاریخ تلاشی است بیفرجام برای نظم دادن به این توده بیشکل و عظیمی که نامش زندگی است با ساختن داستانی دیگر از داستانهای پیشین. به قول کارول تاوریس ”تاریخ را فاتحین مینویسند و کتابهای خاطرات و زندگینامهها را قربانیان”.
هیچ چیز به اندازه روایت انسان از گذشته متغیر نیست. و به قول مایکل استنفورد “تاریخ گفتگویی است بیپایان”. دردها، امیدها، پاسخها و پرسشهای امروز ماست که ترجمه/خوانش/روایت و قصه ما از دیروز را بوجود میآورد و متحول میکند، خوانشی دائما متغیر و مشروط که نامش را تاریخ ، حافظه، خاطره (و یا حتی ادبیات و هنر و شگفتا علوم تجربی) میگذاریم. فاکنر میگفت “ گذشته نمرده است، گذشته حتی هنوز نگذشته است”.
ما هر روز و با هر تصمیم در حال ساختن و تغییر دادن آن چیزی هستیم که “گذشته” مینامیم. امروز جوانهای اگر بروید، تعبیر ما از “جوشگاه زخمی ناسور” به “رستنگاه شکوفههای نو” تغییر خواهد کرد و سپس رنجهای بُرده شده، همانا نقشه گنجهای تازه یافته ما تفسیر و تعبیر خواهد شد. قصه بازنویسی خواهد شد و گذشته دیگرگون. مارکز میگفت “ زیستن همان نیست که انسان از سر میگذراند، بلکه آن چیزی است که به خاطر میسپرد و اینکه چگونه به خاطر میسپرد تا بازش بگوید”. زیستن، چگونه به خاطر سپردن است و گذشته، بازگفتن آن خاطره/قصه. گذشته فضایی باز و گشوده است، گذشته هر روز در دستان ما در حال ساخته شدن دوباره است و همواره در حال “شدنی سیال و جاری”.
پس به امید گذشتهای بهتر!
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/896
امیر هادی نجومیان
آیا میتوان امیدی به بهبود داشت؟ منظور آینده نیست، سخن از گذشته است. گذشتهای که دیگر گذشته مگر اصلا عوض شدنی است که بتوان به آن امیدوار بود؟ مگر نه آن است که مدال “امید” تنها شایسته و برازنده سینه ستبر “آینده” میتواند باشد؟ مگر ممکن است که لکههای سیاه تاریخ، این رنجنامه ابدی، بیآنکه پاک و فراموش شوند به ناگاه رنگ عوض کنند و به سپیدی بگرایند؟ از یک نگاه خاموشی و فراموشی تنها درمان و یگانه تسکین جراحتهای گذشته است. هدایت میگفت “در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره ودر انزوا روح انسان را میخورد و میتراشد، این دردها را نمیشود به کسی ابراز کرد…”.
مجلس به توپ بسته شده و آزادیخواهان مقتول و محبوس شدهاند، مشروطه به باد رفته، چه خونها که بیهوده بر زمین ریختهاند و چه آرمانها که به سادگی زیر چکمه واقعگرایی سیاسی محو شدهاند. این است گذشته واقعی، و همین است یگانه “واقعیت” گذشته، نه بیش و نه کم، سخت و صلب.
نگاه دیگری هم هست که به موجب آن میدانیم دوگانه برساخته “جدید و قدیم” ، “آینده و گذشته” آشکار میسازد آنچه را که انسان میپندارد از خود دور داشته و نیست، و بازتعریف میکند آنچه را که امروز تصور میکند. اما این دوگانه همچنین پنهان میدارد حضورِ آنچه هنوز از قدیم در جدید هست. به راستی گذشته در کجا پایان مییابد. اکنون از کجا آغاز میشود و مرز و حد آینده کجاست؟ با این خط “گفته” به ما بیش از “گذشته” و “آینده” از “گوینده” میگوید و از ترسها و امیدهایش.
چند سال میگذرد گرد و خاک توپهای لیاخوف پاک میشود، روزنامهها دوباره چاپ میشوند و مجلس و صندوق رای به یادمان میاندازند که انگار انسان صاحب حق شده است. در این فضا است که “شمع مرده” باز به یادها میآید و روشنی میآفریند. شاید که سرمایه همه نسوخته و گنجها را به تمامی نباخته باشیم. خون ریخته بر سنگفرشهای کوچهها باز عزت مییابد و معنای آن ایستادگیها باز دیگرگونه میشود. ال پی هارتلی میگفت “گذشته کشوری بیگانه است، مردم آنجا دیگرگونه میزیند”.
خوانش و روایتی که از گذشته داریم بر اساس زندگی امروزمان است که شکل میگیرد و ما را جز این خوانش/تعبیر/تفسیر و قصه راه دیگری به دنیای گذشته (به این سرزمین بیگانه) نیست. ما متنی را که گذشته مینامیم هر روز بر اساس تجربیات تازه، دوباره به زبان امروزمان ترجمه میکنیم و باز مینویسیم و این ترجمه تنها گذرنامهای است که راه به دنیای گذشته دارد. بورخس گفته است “این متن اصلی است که به ترجمهاش وفادار نیست”، یعنی متن اصلی (گذشته) هر روز دگرگون میشود و ترجمهای جدید میطلبد (گذشته در یاد) و آن ترجمه/قصه جدید معتبرترین و قابل اعتمادترین نسخه آن متنی است که دیگر نیست. تمام هستی آنچه “واقعی” میدانند در گرو یادآوری “رونوشت” است. پس بر اساسِ امروز است که انتخاب میکنیم چه چیزهایی را از گذشته به یاد بیاوریم، چگونه به یاد بیاوریم و مهمتر اینکه چه چیزهایی را نادیده بگیریم و یا حتی به کلی از یاد ببریم. ح تاریخ تلاشی است بیفرجام برای نظم دادن به این توده بیشکل و عظیمی که نامش زندگی است با ساختن داستانی دیگر از داستانهای پیشین. به قول کارول تاوریس ”تاریخ را فاتحین مینویسند و کتابهای خاطرات و زندگینامهها را قربانیان”.
هیچ چیز به اندازه روایت انسان از گذشته متغیر نیست. و به قول مایکل استنفورد “تاریخ گفتگویی است بیپایان”. دردها، امیدها، پاسخها و پرسشهای امروز ماست که ترجمه/خوانش/روایت و قصه ما از دیروز را بوجود میآورد و متحول میکند، خوانشی دائما متغیر و مشروط که نامش را تاریخ ، حافظه، خاطره (و یا حتی ادبیات و هنر و شگفتا علوم تجربی) میگذاریم. فاکنر میگفت “ گذشته نمرده است، گذشته حتی هنوز نگذشته است”.
ما هر روز و با هر تصمیم در حال ساختن و تغییر دادن آن چیزی هستیم که “گذشته” مینامیم. امروز جوانهای اگر بروید، تعبیر ما از “جوشگاه زخمی ناسور” به “رستنگاه شکوفههای نو” تغییر خواهد کرد و سپس رنجهای بُرده شده، همانا نقشه گنجهای تازه یافته ما تفسیر و تعبیر خواهد شد. قصه بازنویسی خواهد شد و گذشته دیگرگون. مارکز میگفت “ زیستن همان نیست که انسان از سر میگذراند، بلکه آن چیزی است که به خاطر میسپرد و اینکه چگونه به خاطر میسپرد تا بازش بگوید”. زیستن، چگونه به خاطر سپردن است و گذشته، بازگفتن آن خاطره/قصه. گذشته فضایی باز و گشوده است، گذشته هر روز در دستان ما در حال ساخته شدن دوباره است و همواره در حال “شدنی سیال و جاری”.
پس به امید گذشتهای بهتر!
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/896
سعید جلیلی و واژگان نهایی
ریچارد رورتی برای تحلیل ایدهها و جریانهای فکری مختلف به چیزی ارجاع میدهد که نامش را واژگان نهایی(final vocabulary) میگذارد: «یعنی مجموعه واژگانی که انسانها یا گروهها برای توجیه اعمال خود، اعتقادات خود و زندگیهای خود بهره میگیرند. با این واژگان است که نکوهش و ستایش را نثار دیگران میکنیم، برنامههای بلندمدت خود را بازگو میکنیم، عمیقترین تردیدهای شخصی و عالیترین امیدهای خود را ابراز میکنیم. اینها واژگانی هستند که به یاری آنها گاه در نگاه به آینده و گاه در نگاه به گذشته داستان زندگی خود را میگوییم». در عین حال واژگان نهایی را باید در چارچوب جفتهایی گاه متضاد یافت، مثلاً وقتی از ایده توانستن صحبت میکنیم سویه مقابلش یعنی ناتوانی را در نظر گرفت. این نوشته تلاش دارد تا برخی از واژگان نهایی سعید جلیلی و جریان فکری منسوب به او و دلالتهای آن را روشن کند.
بحث/ بستار: جلیلی در مواجه با هر پدیده یا وضعیتی اظهار میدارد «اتفاقاً ما در این باره بحث داریم» یا «در این بحث بحثهای جالبی وجود دارد».فقط تاکید بر اینکه بحث داریم و در همین ساحت میماند؛ مثالهای گاه به گاهی هم اگر عرضه شوند مقوم و روشنگر آن نیستند. بلافاصله معلوم میشود که این تاکید بر بحث برخلاف منطق ظاهریاش از لایههایی منطقاً چیده شده بر هم، علمی یا معرفتی تشکیل نشده، که فقط رویهای است سطحی برای استدلالی تنک. در موضوع حجاب در پاسخ به این سوال که آیا با شیوه برخورد با بی حجابان موافقید بحث را به «عمق راهبردی» میکشاند به قصد طفره از پاسخ که در نهایت معلوم میشود خیلی ساده آموزه یا روایتی خاص از اسلام و فقه است به شدت منطبق با الگوی رسمی حاکم شده در زمینه حجاب. در عین حال این اصرار به بحث نه در پی رسیدن به وفاق از طریق تضارب آرا که برای امتداد بحث، و باز هم بحث بیشتر است بی امید نتیجهای. در نتیجه بحث در این واژگان معنای گشودگی یا امتداد مرزها نیست که در نهایت در پی تحکیم قلمرو خودی و بستگی است. او میتواند از جلسات حضورش در دانشگاه بگوید که ساعتها به طول انجامیده و البته جامعه از این جلسات بی خبر است اما از مذاکرات طولانی و فرسایشی و در عین حال بی نتیجه او در مذاکرات هستهای نیک آگاه است. بحث برای بحث که نشان میدهد تصلبی چنان در کار است که مانع از رسیدن به توافق احتمالی است.
«اتفاقاً ما در این باره بحث داریم». این عبارت به چه سنت یا ایدهای ارجاع دارد؟ این «ما» در اینجا به چه چیز یا گروهی اشاره دارد؟ آیا این ما ناظر است بر همان تقابلی که سویه تمدنی دارد؟ به نظر میرسد سعید جلیلی نماینده تفکری است شاید سنتی اما به عبارت بهتر اسلامی که در مواجهه با ظهور ایدههای جدید، جهانی و یا غربی که زیر بار ظفرمندی هرچند گاه زوربنیاد آن ایدهها تقلای بقا و بر هم زدن نظم بازی را دارد. آرای او مشابهتهایی مییابد با آنها که به جهان از دیدگاهی تمدنی مینگرند: شرق/غرب و یا دارالاسلام و دارالکفر. در این تلقی راهحلهای بیگانه و مشخصاً غربی حتی اگر سودمندیشان را نشان داده باشند و یا اگر حتی خنثی و صرفاً فنی باشند باز راهحلهایی خطرناکند. بنابراین باز هم باید گشت و گشت تا راه حل داخلی/ بومی پیدا شود؛ از دل تاریخ خودی، سنت، فقه، در تاریخ، کورمال کورمال در «دل تاریکی» و چون یافت نمیشود به شیوههایی مضحک و خیالی راه میبرد که در بهترین حالت نسخهای مضحک و رنگ و رورفته از همان راهحلی است که در همه جای جهان به کار برده میشود حالا با رنگ و لعابی مثلاً اسلامی. در مواجهه با این غول، فریاد ما هم هستیم و بحث داریم به هوا میرود.
و همه اینها گفتار جلیلی را، شیوه بیانش را به نوعی تداوم محض بدل میکند. او دائم بی آنکه حرفش را بزند، معرفیاش میکند، یا حرفی در کار نیست یا چون همراهی اجتماعی ندارد از گفتنش ابا دارد. و اینچنین میتوان ساعتها، روزها، با بیست و چهار صنف و صدها روستا بحث کرد بی هیچ حرف محصلی؛ ناتمام.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/897
ریچارد رورتی برای تحلیل ایدهها و جریانهای فکری مختلف به چیزی ارجاع میدهد که نامش را واژگان نهایی(final vocabulary) میگذارد: «یعنی مجموعه واژگانی که انسانها یا گروهها برای توجیه اعمال خود، اعتقادات خود و زندگیهای خود بهره میگیرند. با این واژگان است که نکوهش و ستایش را نثار دیگران میکنیم، برنامههای بلندمدت خود را بازگو میکنیم، عمیقترین تردیدهای شخصی و عالیترین امیدهای خود را ابراز میکنیم. اینها واژگانی هستند که به یاری آنها گاه در نگاه به آینده و گاه در نگاه به گذشته داستان زندگی خود را میگوییم». در عین حال واژگان نهایی را باید در چارچوب جفتهایی گاه متضاد یافت، مثلاً وقتی از ایده توانستن صحبت میکنیم سویه مقابلش یعنی ناتوانی را در نظر گرفت. این نوشته تلاش دارد تا برخی از واژگان نهایی سعید جلیلی و جریان فکری منسوب به او و دلالتهای آن را روشن کند.
بحث/ بستار: جلیلی در مواجه با هر پدیده یا وضعیتی اظهار میدارد «اتفاقاً ما در این باره بحث داریم» یا «در این بحث بحثهای جالبی وجود دارد».فقط تاکید بر اینکه بحث داریم و در همین ساحت میماند؛ مثالهای گاه به گاهی هم اگر عرضه شوند مقوم و روشنگر آن نیستند. بلافاصله معلوم میشود که این تاکید بر بحث برخلاف منطق ظاهریاش از لایههایی منطقاً چیده شده بر هم، علمی یا معرفتی تشکیل نشده، که فقط رویهای است سطحی برای استدلالی تنک. در موضوع حجاب در پاسخ به این سوال که آیا با شیوه برخورد با بی حجابان موافقید بحث را به «عمق راهبردی» میکشاند به قصد طفره از پاسخ که در نهایت معلوم میشود خیلی ساده آموزه یا روایتی خاص از اسلام و فقه است به شدت منطبق با الگوی رسمی حاکم شده در زمینه حجاب. در عین حال این اصرار به بحث نه در پی رسیدن به وفاق از طریق تضارب آرا که برای امتداد بحث، و باز هم بحث بیشتر است بی امید نتیجهای. در نتیجه بحث در این واژگان معنای گشودگی یا امتداد مرزها نیست که در نهایت در پی تحکیم قلمرو خودی و بستگی است. او میتواند از جلسات حضورش در دانشگاه بگوید که ساعتها به طول انجامیده و البته جامعه از این جلسات بی خبر است اما از مذاکرات طولانی و فرسایشی و در عین حال بی نتیجه او در مذاکرات هستهای نیک آگاه است. بحث برای بحث که نشان میدهد تصلبی چنان در کار است که مانع از رسیدن به توافق احتمالی است.
«اتفاقاً ما در این باره بحث داریم». این عبارت به چه سنت یا ایدهای ارجاع دارد؟ این «ما» در اینجا به چه چیز یا گروهی اشاره دارد؟ آیا این ما ناظر است بر همان تقابلی که سویه تمدنی دارد؟ به نظر میرسد سعید جلیلی نماینده تفکری است شاید سنتی اما به عبارت بهتر اسلامی که در مواجهه با ظهور ایدههای جدید، جهانی و یا غربی که زیر بار ظفرمندی هرچند گاه زوربنیاد آن ایدهها تقلای بقا و بر هم زدن نظم بازی را دارد. آرای او مشابهتهایی مییابد با آنها که به جهان از دیدگاهی تمدنی مینگرند: شرق/غرب و یا دارالاسلام و دارالکفر. در این تلقی راهحلهای بیگانه و مشخصاً غربی حتی اگر سودمندیشان را نشان داده باشند و یا اگر حتی خنثی و صرفاً فنی باشند باز راهحلهایی خطرناکند. بنابراین باز هم باید گشت و گشت تا راه حل داخلی/ بومی پیدا شود؛ از دل تاریخ خودی، سنت، فقه، در تاریخ، کورمال کورمال در «دل تاریکی» و چون یافت نمیشود به شیوههایی مضحک و خیالی راه میبرد که در بهترین حالت نسخهای مضحک و رنگ و رورفته از همان راهحلی است که در همه جای جهان به کار برده میشود حالا با رنگ و لعابی مثلاً اسلامی. در مواجهه با این غول، فریاد ما هم هستیم و بحث داریم به هوا میرود.
و همه اینها گفتار جلیلی را، شیوه بیانش را به نوعی تداوم محض بدل میکند. او دائم بی آنکه حرفش را بزند، معرفیاش میکند، یا حرفی در کار نیست یا چون همراهی اجتماعی ندارد از گفتنش ابا دارد. و اینچنین میتوان ساعتها، روزها، با بیست و چهار صنف و صدها روستا بحث کرد بی هیچ حرف محصلی؛ ناتمام.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/897
Telegram
آمیزش افق ها
سعید جلیلی و واژگان نهایی
ریچارد رورتی برای تحلیل ایدهها و جریانهای فکری مختلف به چیزی ارجاع میدهد که نامش را واژگان نهایی(final vocabulary) میگذارد: «یعنی مجموعه واژگانی که انسانها یا گروهها برای توجیه اعمال خود، اعتقادات خود و زندگیهای خود بهره…
ریچارد رورتی برای تحلیل ایدهها و جریانهای فکری مختلف به چیزی ارجاع میدهد که نامش را واژگان نهایی(final vocabulary) میگذارد: «یعنی مجموعه واژگانی که انسانها یا گروهها برای توجیه اعمال خود، اعتقادات خود و زندگیهای خود بهره…
«انقلابهای عربی سال 2011 پس از اندک زمانی با بنبست مواجه شدند. این انقلابها، قبل از آنکه پیشرویشان به واسطه جنگهای داخلی خونین در لیبی و سوریه متوقف شود، دو دیکتاتوری منفور را در تونس و مصر از میان برداشتند؛ اما مسئله این بود که فعالان و مبارزان دخیل در آنها اصلاً نمیدانستند چگونه باید جایگزینی برای این دیکتاتوریها دست و پا کنند. خاطره آنها از شکستها متوالی ساخته شده بود؛ سوسیالیسم، پانعربیسم، و جهانسومگرایی. در این انقلابها که سازماندهی امورشان به شکل غبطهبرانگیزی در دستان خود مردم قرار داشت، خلا رهبری و متعاقباً سردرگمی در اتخاذ یک استراتژی مشخص بسیار پررنگ بود. اما رهبران این جنبشها و نیروهای اجتماعی شکلدهنده آنها هیچکدام مسئول محدودیتهای این حرکتهای سیاسی نبودند؛ این محدودیتها ریشه در زمانهای دارند که ما در آن زندگی میکنیم. شورشها و جنبشهای جمعی معاصر ما بار سنگین شکستهای انقلابهای قرن بیستم را بر دوش خود دارند، شکستهایی که شدت و گستردگیشان تخیل یوتوپیایی را به کل فلج کرده است».
( انزو تراورسو).
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/898
( انزو تراورسو).
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/898
عادل فردوسیپور و نمایش ابتذال
مهدی پاکدل و رعنا آزادیور مهمانان برنامه فوتبال 360 هستند که گویا ویژه برنامهی است برای یورو 2024. عادل فردوسیپور به هزار زبان مستقیم و غیرمستقیم از زیبایی آنها میگوید و اینکه «چقدر به هم میآیید» و این زوج نیز در پاسخ، خود و نسلشان را قدردان فردوسیپور و برنامهاش میدانند و «ای کاش بازگردید». همگی با هم آه میکشند تا باز هم در شبکههای اجتماعی تیتر «بغض عادل فردوسیپور» وایرال شود. پاکدل پیش از برنامه به همسرش گفته امشب باید مردم تصویر دیگری از تو ببیند از اساس متفاوت از آنچه در فلان سریال از تو دارند. که همه بدانند که تو چقدر خوب و مهربانی. این وسط سوالی فوتبالی هم از مهمانان مطرح میشود که شما طرفدار چه تیمی هستید؟
برنامه همان روال شبهای پیش را دارد. هوتن شکیبا، رامبد جوان، سیروان و زانیار خسروی، محمد بحرانی، و با هنرنمایی پژمان جمشیدیِ بازیگر. اینها همه چه نسبتی دارد با تحلیل و بررسی یورو 2024؟ کی بود آخرین باری که فردوسیپور جملهای معنادار درباره فوتبال گفت؟ یا اصلاً به مسئله و پرسشی فوتبالی پرداخت حالا نه لزوماً از زوایهای فنی، که مثلاً تاریخی یا جامعهشناسی یا هرچیزی. نه آنالیزی در کار است، نه تحلیلی. یورو بهانهای است برای دورهمی سلبریتیهایی که در نهایت باید مردی را از گزند فراموشی عمومی در امان بدارند. و برای طالبان نام و نمکگیران شهرت چه دهشتی بالاتر از فراموشی. مردی که روزگاری ترکیب عجیب و متناقضی ساخته بود از «فرزندِ سازمان» بودن و همزمان محبوبِ مردم بودن. حالا که تریبون رسمی از او ستانده شده، و در برابر پیشنهادات به گفته خود او وسوسه انگیز برای رفتن مقاومت کرده و مانده است تا پس بگیرد کارش به ابتذال محض کشیده است. او تنها کسی است که میتواند ده بار عینک دوران جوانی پژمان جمشیدی را در برنامه نشان دهد، و هر ده بار به آن بخندد؛ عشق جواد کاظمیان به مونیکا بلوچی را صدبار یادآور شود و پای چیزهایی مثل «شوگرمامی» را به برنامه بکشاند. که برود ویلای همایون شجریان و از زوج او و سحر بگوید تا متقابلا تاییدیهای بگیرد که تو هم چه جواهری بودی و سازمان قَدرت را ندانست و حیف از تو و باز هم آه! فردوسی پور به تمامی مستغرق در فرهنگ سلبریتی است و کاش کسی بیدارش کند. بله، برنامهسازی بدون بودجه دولتی سخت است، که برای جذب حامیان مالی گریزی نیست از آنکه برنامه کمی هم سرگرمکننده باشد، که خیلیها برحذر داشته شدهاند از حضور در برنامههای او. اما در غلتیدن در ابتذالی تا بدین حد کممایه کار هرکسی نبود و در اینجا هم عادل نشان داد چه استعدادی دارد.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/900
مهدی پاکدل و رعنا آزادیور مهمانان برنامه فوتبال 360 هستند که گویا ویژه برنامهی است برای یورو 2024. عادل فردوسیپور به هزار زبان مستقیم و غیرمستقیم از زیبایی آنها میگوید و اینکه «چقدر به هم میآیید» و این زوج نیز در پاسخ، خود و نسلشان را قدردان فردوسیپور و برنامهاش میدانند و «ای کاش بازگردید». همگی با هم آه میکشند تا باز هم در شبکههای اجتماعی تیتر «بغض عادل فردوسیپور» وایرال شود. پاکدل پیش از برنامه به همسرش گفته امشب باید مردم تصویر دیگری از تو ببیند از اساس متفاوت از آنچه در فلان سریال از تو دارند. که همه بدانند که تو چقدر خوب و مهربانی. این وسط سوالی فوتبالی هم از مهمانان مطرح میشود که شما طرفدار چه تیمی هستید؟
برنامه همان روال شبهای پیش را دارد. هوتن شکیبا، رامبد جوان، سیروان و زانیار خسروی، محمد بحرانی، و با هنرنمایی پژمان جمشیدیِ بازیگر. اینها همه چه نسبتی دارد با تحلیل و بررسی یورو 2024؟ کی بود آخرین باری که فردوسیپور جملهای معنادار درباره فوتبال گفت؟ یا اصلاً به مسئله و پرسشی فوتبالی پرداخت حالا نه لزوماً از زوایهای فنی، که مثلاً تاریخی یا جامعهشناسی یا هرچیزی. نه آنالیزی در کار است، نه تحلیلی. یورو بهانهای است برای دورهمی سلبریتیهایی که در نهایت باید مردی را از گزند فراموشی عمومی در امان بدارند. و برای طالبان نام و نمکگیران شهرت چه دهشتی بالاتر از فراموشی. مردی که روزگاری ترکیب عجیب و متناقضی ساخته بود از «فرزندِ سازمان» بودن و همزمان محبوبِ مردم بودن. حالا که تریبون رسمی از او ستانده شده، و در برابر پیشنهادات به گفته خود او وسوسه انگیز برای رفتن مقاومت کرده و مانده است تا پس بگیرد کارش به ابتذال محض کشیده است. او تنها کسی است که میتواند ده بار عینک دوران جوانی پژمان جمشیدی را در برنامه نشان دهد، و هر ده بار به آن بخندد؛ عشق جواد کاظمیان به مونیکا بلوچی را صدبار یادآور شود و پای چیزهایی مثل «شوگرمامی» را به برنامه بکشاند. که برود ویلای همایون شجریان و از زوج او و سحر بگوید تا متقابلا تاییدیهای بگیرد که تو هم چه جواهری بودی و سازمان قَدرت را ندانست و حیف از تو و باز هم آه! فردوسی پور به تمامی مستغرق در فرهنگ سلبریتی است و کاش کسی بیدارش کند. بله، برنامهسازی بدون بودجه دولتی سخت است، که برای جذب حامیان مالی گریزی نیست از آنکه برنامه کمی هم سرگرمکننده باشد، که خیلیها برحذر داشته شدهاند از حضور در برنامههای او. اما در غلتیدن در ابتذالی تا بدین حد کممایه کار هرکسی نبود و در اینجا هم عادل نشان داد چه استعدادی دارد.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/900
Telegram
آمیزش افق ها
عادل فردوسیپور و نمایش ابتذال
مهدی پاکدل و رعنا آزادیور مهمانان برنامه فوتبال 360 هستند که گویا ویژه برنامهی است برای یورو 2024. عادل فردوسیپور به هزار زبان مستقیم و غیرمستقیم از زیبایی آنها میگوید و اینکه «چقدر به هم میآیید» و این زوج نیز در پاسخ،…
مهدی پاکدل و رعنا آزادیور مهمانان برنامه فوتبال 360 هستند که گویا ویژه برنامهی است برای یورو 2024. عادل فردوسیپور به هزار زبان مستقیم و غیرمستقیم از زیبایی آنها میگوید و اینکه «چقدر به هم میآیید» و این زوج نیز در پاسخ،…
Forwarded from سایهی متن
✅ بیهودگی و جمعگرایی در داستان کوتاه "قاتل" نوشتهی جان اشتاین بک
یک جمع همگون و متحد در برخی موقعیتهای حساس به راحتی اراده و خرد فرد را در خود محو میکند و فرد بدون اینکه ارادهی مشخصی داشته باشد، تابعی از آن جمع میشود. اتحاد و همسانی عقیدتی در این مواقع به کل، فردیت انسانی را سلب میکند. "جان اشتاین بک" با بهرهگیری از زمینه و فضا در داستان کوتاه "قاتل"، بیهودگی عمل افراد را در این مواقع نشان میدهد.
گروه بزرگی از افراد عادی به مرد سیاهپوستی حمله میکنند، او را زیر مشت و لگد میگیرند، میکشند و به دار میآویزند. پس از فتح به دست آمده، در زیر پاهای آویزان او، آتش روشن میکنند و به تماشا مینشینند. راوی مدام با خود و اطرافیانش میگوید که این آتش زدن، بیفایده است؛ چون مرده چیزی را حس نمیکند. بیهودگیِ عملِ آتش روشن کردن زیر پای مرده را میتوان به کل ماجرا تعمیم داد. گویی از اساس، عملِ قتل بیفایده و سبکسرانه بوده است. کمکم این بیهودگی در داستان با خلق فضاها و زمینههایی برای مخاطب پررنگتر میشود. بعد از قتلِ مرد سیاه، همه شادماناند؛ انگار یک سور عمومی برپاست، مخاطب به یاد جشنهای هویتی ِگروههای جمعگرا میافتد.
راوی به عنوان عضوی از جمع و مشتی نمونه خروار، از ابتدای ماجرا در قتل مشارکت داشت، اما درست نمیداند، جرم سیاه نگونبخت چه بود؟ او فقط متاثر از جمع، آن فرد سیاهپوست، همان دشمن بالقوه هویتش را قربانی خشم خود کرد.
نصف شب، هنگام مراجعت به خانه، در میخانهای با میفروشی هم کلام میشود، میفروش نیز بدون اطمینان از گناهکار بودن متهم در قتل سهمی داشت و بعد از ماجرا به امید اینکه گروه مهاجم از فرط خستگی برای دفع عطش نزد او خواهند آمد، درِ میخانه را میگشاید؛ اما سر و کلهی مشتری پیدا نیست، میگوید: "بیهوده در این ساعت شب به امید سود آمدم" بیهودگی در بافت داستان و با خلق موقعیت، دوباره تکرار میشود. نویسنده جزییات را برای القای ایدهی کلی داستان، هنرمندانه به خدمت میگیرد. میفروش واقعا بیهوده آمده بود، بیهودگی هم که علیالقاعده عایدی ندارد.
مرد در نهایت به خانه باز میگردد و با فراستی که از همسرش سراغ دارد از او میخواهد، تهوتوی قضیه را در بیاورد. واقعا جرم مقتول چه بود؟ مشخص میشود در چنین موقعیتهایی، کسی که در بطن ماجراست از کسی که هیچ نمیداند، آگاهتر نیست.
در نهایت داستان با گیجی و منگی راوی به پایان میرسد، عملی بینتیجه که هیچ حساب و منطقی ندارد و تنها نیروی محرکهی آن قرار گرفتن در جمعی است که در مواقع حساس، خوی حیوانی به خود میگیرد. .
موضوع، زمینه، آغاز، حادثه و پایان این داستان شباهت بسیاری به داستان معروف "سپتامبر بیباران" ویلیام فاکنر دارد.
کارلسون مککالرز در داستان "ترانه کافهی غمزده"، درباره علل چنین اقداماتی با استناد به جامعهی آمریکا مینویسد: " در دوران سختی هنگامی که اتفاق بزرگی در حال وقوع است، آدمها به همین صورت در هم جمع میشوند و بعد از مدتی، لحظهای از راه میرسد که همه یکسان دست به عمل میزنند، نه از روی تعقل یا ارادهی یک فرد واحد؛ بلکه گویی غریزههای آنها در هم ادغام میشود به طوری که تصمیم حاصل، مربوط به یک نفر از آنها نیست؛ بلکه متعلق به تمامی گروه آنهاست، در چنین موقعی هیچ فردی درنگ نمیکند؛ خواه موضوع دوستانه حل شود یا با حرکت دسته جمعی، بسته به سرنوشت، به غارت، خشونت یا جنایت منجر شود".
✍ شعیب خسروی
https://www.tg-me.com/sayeyematn/15
یک جمع همگون و متحد در برخی موقعیتهای حساس به راحتی اراده و خرد فرد را در خود محو میکند و فرد بدون اینکه ارادهی مشخصی داشته باشد، تابعی از آن جمع میشود. اتحاد و همسانی عقیدتی در این مواقع به کل، فردیت انسانی را سلب میکند. "جان اشتاین بک" با بهرهگیری از زمینه و فضا در داستان کوتاه "قاتل"، بیهودگی عمل افراد را در این مواقع نشان میدهد.
گروه بزرگی از افراد عادی به مرد سیاهپوستی حمله میکنند، او را زیر مشت و لگد میگیرند، میکشند و به دار میآویزند. پس از فتح به دست آمده، در زیر پاهای آویزان او، آتش روشن میکنند و به تماشا مینشینند. راوی مدام با خود و اطرافیانش میگوید که این آتش زدن، بیفایده است؛ چون مرده چیزی را حس نمیکند. بیهودگیِ عملِ آتش روشن کردن زیر پای مرده را میتوان به کل ماجرا تعمیم داد. گویی از اساس، عملِ قتل بیفایده و سبکسرانه بوده است. کمکم این بیهودگی در داستان با خلق فضاها و زمینههایی برای مخاطب پررنگتر میشود. بعد از قتلِ مرد سیاه، همه شادماناند؛ انگار یک سور عمومی برپاست، مخاطب به یاد جشنهای هویتی ِگروههای جمعگرا میافتد.
راوی به عنوان عضوی از جمع و مشتی نمونه خروار، از ابتدای ماجرا در قتل مشارکت داشت، اما درست نمیداند، جرم سیاه نگونبخت چه بود؟ او فقط متاثر از جمع، آن فرد سیاهپوست، همان دشمن بالقوه هویتش را قربانی خشم خود کرد.
نصف شب، هنگام مراجعت به خانه، در میخانهای با میفروشی هم کلام میشود، میفروش نیز بدون اطمینان از گناهکار بودن متهم در قتل سهمی داشت و بعد از ماجرا به امید اینکه گروه مهاجم از فرط خستگی برای دفع عطش نزد او خواهند آمد، درِ میخانه را میگشاید؛ اما سر و کلهی مشتری پیدا نیست، میگوید: "بیهوده در این ساعت شب به امید سود آمدم" بیهودگی در بافت داستان و با خلق موقعیت، دوباره تکرار میشود. نویسنده جزییات را برای القای ایدهی کلی داستان، هنرمندانه به خدمت میگیرد. میفروش واقعا بیهوده آمده بود، بیهودگی هم که علیالقاعده عایدی ندارد.
مرد در نهایت به خانه باز میگردد و با فراستی که از همسرش سراغ دارد از او میخواهد، تهوتوی قضیه را در بیاورد. واقعا جرم مقتول چه بود؟ مشخص میشود در چنین موقعیتهایی، کسی که در بطن ماجراست از کسی که هیچ نمیداند، آگاهتر نیست.
در نهایت داستان با گیجی و منگی راوی به پایان میرسد، عملی بینتیجه که هیچ حساب و منطقی ندارد و تنها نیروی محرکهی آن قرار گرفتن در جمعی است که در مواقع حساس، خوی حیوانی به خود میگیرد. .
موضوع، زمینه، آغاز، حادثه و پایان این داستان شباهت بسیاری به داستان معروف "سپتامبر بیباران" ویلیام فاکنر دارد.
کارلسون مککالرز در داستان "ترانه کافهی غمزده"، درباره علل چنین اقداماتی با استناد به جامعهی آمریکا مینویسد: " در دوران سختی هنگامی که اتفاق بزرگی در حال وقوع است، آدمها به همین صورت در هم جمع میشوند و بعد از مدتی، لحظهای از راه میرسد که همه یکسان دست به عمل میزنند، نه از روی تعقل یا ارادهی یک فرد واحد؛ بلکه گویی غریزههای آنها در هم ادغام میشود به طوری که تصمیم حاصل، مربوط به یک نفر از آنها نیست؛ بلکه متعلق به تمامی گروه آنهاست، در چنین موقعی هیچ فردی درنگ نمیکند؛ خواه موضوع دوستانه حل شود یا با حرکت دسته جمعی، بسته به سرنوشت، به غارت، خشونت یا جنایت منجر شود".
✍ شعیب خسروی
https://www.tg-me.com/sayeyematn/15
داستان زوال آموزش و پرورش در ایران
«یکی از معاونان وقت آموزش و پرورش، گفت ما حساب کردیم در کنار خیابانهای بزرگ، 80 کیلومتر مدرسه داریم و می خواهیم همه آنها را به تجاری تغییرکاربری دهیم! این وضعیت تبدیل به سیاست تخلیه مدارس دولتی شد. مدرسه دولتی بود، اما ثبت نام نمی کردند. دو، سه سال، ثبت نام نمی کردند، بعد می گفتند تعداد دانش آموز کم است و این مدرسه مازاد است! این وضعیت، در مناطق خاصی هم بیشتر انجام می شد. مثلا در منطقه سه آموزش و پرورش تهران، طوری شده که اگر خانواده ای بخواهد فرزندش را در مدرسه ای دولتی ثبت نام کند اصلا دسترسی به مدرسه دولتی ندارد و حتی سال گذشته سازمان بازرسی کشور، هشداری به آموزش و پرورش داد که باید در این منطقه این وضعیت متوقف شود. در منطقه 3 و شمال شهر تهران، بالای 80 درصد مدارس کاملا خصوصی هستند».
این بخشی از گفتههای رضا امیدی، جامعهشناس، است درباره روندهای کلان در آموزش و پرورش ایران. امیدی نشان میدهد که در چند دهه اخیر تلقی از آموزش و پرورش از اساس تغییر یافته است. آموزش و پرورش دیگر خیری همگانی یا واسطهای برای افزایش آگاهی و همبستگی اجتماعی و انسانی قلمداد نمی شود که به کالایی تقلیل یافته است در بازار که خرید و فروش میشود و هدف انبوه سیاستگذاریهای دولتی هم نه کاستن از این روند که تقویت آن بوده است و هدایت منابع مالی به سوی گروههای ذینفع. امیدی در این گفتهها مرور تاریخی جالبی دارد بر وضعیت آموزش و پرورش در ایران معاصر، تاسیس مدارس مذهبی به عنوان اولین مدارس خصوصی در ایران، تاکید بر جداسازی به عنوان یکی از پیامدهای اصلی سیاستهای آموزشی فعلی، چرایی گسترش بیرویه آموزش عالی و اینکه اساساً با چه هدفی انجام گرفت و همچنین مسئله بسیار مهم دلالتهای طبقاتی آموزش و پرورش در ایران امروز.
متن کامل گفتههای رضا امیدی
https://www.iran-emrooz.net/index.php/news1/115359/
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/904
«یکی از معاونان وقت آموزش و پرورش، گفت ما حساب کردیم در کنار خیابانهای بزرگ، 80 کیلومتر مدرسه داریم و می خواهیم همه آنها را به تجاری تغییرکاربری دهیم! این وضعیت تبدیل به سیاست تخلیه مدارس دولتی شد. مدرسه دولتی بود، اما ثبت نام نمی کردند. دو، سه سال، ثبت نام نمی کردند، بعد می گفتند تعداد دانش آموز کم است و این مدرسه مازاد است! این وضعیت، در مناطق خاصی هم بیشتر انجام می شد. مثلا در منطقه سه آموزش و پرورش تهران، طوری شده که اگر خانواده ای بخواهد فرزندش را در مدرسه ای دولتی ثبت نام کند اصلا دسترسی به مدرسه دولتی ندارد و حتی سال گذشته سازمان بازرسی کشور، هشداری به آموزش و پرورش داد که باید در این منطقه این وضعیت متوقف شود. در منطقه 3 و شمال شهر تهران، بالای 80 درصد مدارس کاملا خصوصی هستند».
این بخشی از گفتههای رضا امیدی، جامعهشناس، است درباره روندهای کلان در آموزش و پرورش ایران. امیدی نشان میدهد که در چند دهه اخیر تلقی از آموزش و پرورش از اساس تغییر یافته است. آموزش و پرورش دیگر خیری همگانی یا واسطهای برای افزایش آگاهی و همبستگی اجتماعی و انسانی قلمداد نمی شود که به کالایی تقلیل یافته است در بازار که خرید و فروش میشود و هدف انبوه سیاستگذاریهای دولتی هم نه کاستن از این روند که تقویت آن بوده است و هدایت منابع مالی به سوی گروههای ذینفع. امیدی در این گفتهها مرور تاریخی جالبی دارد بر وضعیت آموزش و پرورش در ایران معاصر، تاسیس مدارس مذهبی به عنوان اولین مدارس خصوصی در ایران، تاکید بر جداسازی به عنوان یکی از پیامدهای اصلی سیاستهای آموزشی فعلی، چرایی گسترش بیرویه آموزش عالی و اینکه اساساً با چه هدفی انجام گرفت و همچنین مسئله بسیار مهم دلالتهای طبقاتی آموزش و پرورش در ایران امروز.
متن کامل گفتههای رضا امیدی
https://www.iran-emrooz.net/index.php/news1/115359/
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/904
www.iran-emrooz.net
حکایت تلخ درآمدزایی در مدارس به کجا رسیده است!
«یکی از معاونان وقت آموزش و پرورش، گفت ما حساب کردیم در کنار خیابانهای بزرگ، ۸۰ کیلومتر مدرسه داریم و می خواهیم همه آنها را به تجاری تغییرکاربری دهیم! این وضعیت تبدیل به سیاست تخلیه مدارس دولتی شد. مدرسه دولتی بود، اما ثبت نام نمی کردند.»
بازگشت به کدام جامعه؟
در مواجهه با انسداد و استبداد سیاسی، وقتی سازوکارهای دموکراتیک اخته شده باشند یا بسیار کم اثر، گروهی این ایده را پیش میکشند که «باید به جامعه بازگشت»، یا «چاره کار تقویت جامعه است»؛ که حالا که نمیتوان قدرت را تابع خواست عمومی کرد وجه مردمی سیاست را در دل فعالیتهای اجتماعی دنبال کرد. در طی تقریباً دو دهه اخیر این ایده، عموماً از سر استیصال، تکرار شده است و به مرور به گزارهای صرفاً «زیبا» و به عبارتی بهتر دالی تهی بدل شده است.
اینجا پای دوگانه دولت و جامعه به میان میآید: که انگار معادله یا موازنهای برقرار است که در آن تقویت جامعه لزوماً با کاهش جباریت قدرت همراه خواهد بود، یا اینکه دست بالا داشتن دولت به معنای تضعیف جامعه خواهد بود؛ که لزوماً چنین نیست و در ادبیات جامعهشناسی سیاسی و در آثاری چون «دولت در جامعه»، نوشته جوئل میگدال این صورتبندی زیر سوال رفته و رابطه پویاتری بین این دو به تصویر کشیده شده است. برای درک بهتر مسئله باید دید چه برداشتی از جامعه داریم؟
به نظر میرسد در غالب این تجویزها برداشت روشنی از خود مفهوم و ایده جامعه ندارد. با واگویه غیرانتقادی مفاهیمی چون «برساخت مردم»، «انبوه خلق»، و با نوعی کوری تجربی، دائم تابلوی « به سمت جامعه» نشان داده میشود. شاید پرسش مهم این است که در شرایطی که قدرت حاکم هر آنچه خارج از قلرو خود را آگاهانه تخریب میکند جامعه اساساً چگونه ممکن میشود؟ و بعد حالا میتوان به پرسش یا خواست دفاع از جامعه فکر کرد.
پرداختن به این پرسش در وهله اول نیازمند تامل در معنای خود جامعه است و اینکه اساساً مطلوب چه نوع جامعهای است. آیا جامعه صرفاً مجموعه افراد یا کنشگرانی عقلانی است که هدفشان به حداکثررساندن منفعت شخصی است؟ که اگر این جستجو نفع شخصی را پی بگیرند بر مبنای سازوکاری طبیعی نفع جمعی هم محقق میشود؟ این برداشت از جامعه تلقیهای خاصی هم درباره آزادی و دولت ایجاد میکند. آزادی در اینجا اساساً سلبی است (آزادی منفی) و معطوف به کنارزدن موانع فعالیت؛ دولت هم در نهایت پشتیبان حقوقی چون حقوق مالکیت و قرارداد. و البته تجربه تاریخی نشان میدهد که دولتی از این دست همواره از این قلمرو عدول میکند و به صرف «نگهبان شب» بودن بسنده نمیکند. این برداشت گاه به انکار جامعه راه میبرد، به مانند انگلستان دوره مارگارت تاچر. تاچر با در هم شکستن اعتصاب گسترده اتحادیهها و بخصوص معدنچیان به مدد خشونت عریان پلیس اولا سنت دیرپای اتحادیهای و انجمنی آنها را میراند و در ثانی در انگلستان دموکراتیک گفت «چیزی به اسم جامعه وجود ندارد، تنها افراد وجود دارند». میدانیم که عین این جمله را اسکار وایلد محافظهکار چند دهه پیشتر گفته بود. پس در این تلقی از جامعه در مقام عرصهای آزاد از دخالت دولت و در ظاهر لیبرال که قلمرو کنش و فعالیت اقتصادی است، جمعزدایی و سیاستزدایی نهفته است و مفاهیمی چون «انجمن»، «اتحادیه» و نظایر این اگر محتوای سیاسی بیابند، یعنی بخواهند در فرایند توزیع قدرت و ثروت مداخله کنند کنترل میشوند.
در تلقی دیگر جامعه با انجمنها، سندیکا و اتحادیهها مشخص میشود که افزایش اعتماد و سرمایه اجتماعی را به همراه دارد و تحقیقات هم نشان داده که گویا رابطه مستقیمی با بسط فرایندهای دموکراتیک دارد. در اینجا اگرچه تضارب منافع وجود دارد اما نفع فردی در نهایت از دریچه خیر جمعی نگریسته میشود. جامعه صرفاً عرصه تعقیب منافع شخصی نیست، و«فضیلتهای» اجتماعی چون عدالت پاس داشته میشوند. جامعه عرصه نمود تکثر شخصی و گروهی است و سهیم بودن همگان، و نه فقط اکثریت در انواع بازیها. و البته این برداشتها از جامعه به سان تیپهای ایدهال هستند و در عالم واقع با ترکیبی از این موارد روبرو هستیم.
در ایران دولت آگاهانه میخواهد جامعه را در این معنای آخر ناممکن کند یا از بین ببرد. مطلوب او آن است که آن بیرون صرفاً عرصهای برای تقلای شخصی شود و نفع فردی آن هم در شرایط سخت. در چنین شرایطی اگر قرار است به سوی جامعه حرکت کنیم، یا از آن دفاع کنیم نکته مهم صورتبندی این مسئله است که چه نوع جامعهای؟ صرف یافتن قلمرویی غیردولتی که امکان فضایی از کنش داشته باشد جامعهای قوی بر نمیسازد.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/905
در مواجهه با انسداد و استبداد سیاسی، وقتی سازوکارهای دموکراتیک اخته شده باشند یا بسیار کم اثر، گروهی این ایده را پیش میکشند که «باید به جامعه بازگشت»، یا «چاره کار تقویت جامعه است»؛ که حالا که نمیتوان قدرت را تابع خواست عمومی کرد وجه مردمی سیاست را در دل فعالیتهای اجتماعی دنبال کرد. در طی تقریباً دو دهه اخیر این ایده، عموماً از سر استیصال، تکرار شده است و به مرور به گزارهای صرفاً «زیبا» و به عبارتی بهتر دالی تهی بدل شده است.
اینجا پای دوگانه دولت و جامعه به میان میآید: که انگار معادله یا موازنهای برقرار است که در آن تقویت جامعه لزوماً با کاهش جباریت قدرت همراه خواهد بود، یا اینکه دست بالا داشتن دولت به معنای تضعیف جامعه خواهد بود؛ که لزوماً چنین نیست و در ادبیات جامعهشناسی سیاسی و در آثاری چون «دولت در جامعه»، نوشته جوئل میگدال این صورتبندی زیر سوال رفته و رابطه پویاتری بین این دو به تصویر کشیده شده است. برای درک بهتر مسئله باید دید چه برداشتی از جامعه داریم؟
به نظر میرسد در غالب این تجویزها برداشت روشنی از خود مفهوم و ایده جامعه ندارد. با واگویه غیرانتقادی مفاهیمی چون «برساخت مردم»، «انبوه خلق»، و با نوعی کوری تجربی، دائم تابلوی « به سمت جامعه» نشان داده میشود. شاید پرسش مهم این است که در شرایطی که قدرت حاکم هر آنچه خارج از قلرو خود را آگاهانه تخریب میکند جامعه اساساً چگونه ممکن میشود؟ و بعد حالا میتوان به پرسش یا خواست دفاع از جامعه فکر کرد.
پرداختن به این پرسش در وهله اول نیازمند تامل در معنای خود جامعه است و اینکه اساساً مطلوب چه نوع جامعهای است. آیا جامعه صرفاً مجموعه افراد یا کنشگرانی عقلانی است که هدفشان به حداکثررساندن منفعت شخصی است؟ که اگر این جستجو نفع شخصی را پی بگیرند بر مبنای سازوکاری طبیعی نفع جمعی هم محقق میشود؟ این برداشت از جامعه تلقیهای خاصی هم درباره آزادی و دولت ایجاد میکند. آزادی در اینجا اساساً سلبی است (آزادی منفی) و معطوف به کنارزدن موانع فعالیت؛ دولت هم در نهایت پشتیبان حقوقی چون حقوق مالکیت و قرارداد. و البته تجربه تاریخی نشان میدهد که دولتی از این دست همواره از این قلمرو عدول میکند و به صرف «نگهبان شب» بودن بسنده نمیکند. این برداشت گاه به انکار جامعه راه میبرد، به مانند انگلستان دوره مارگارت تاچر. تاچر با در هم شکستن اعتصاب گسترده اتحادیهها و بخصوص معدنچیان به مدد خشونت عریان پلیس اولا سنت دیرپای اتحادیهای و انجمنی آنها را میراند و در ثانی در انگلستان دموکراتیک گفت «چیزی به اسم جامعه وجود ندارد، تنها افراد وجود دارند». میدانیم که عین این جمله را اسکار وایلد محافظهکار چند دهه پیشتر گفته بود. پس در این تلقی از جامعه در مقام عرصهای آزاد از دخالت دولت و در ظاهر لیبرال که قلمرو کنش و فعالیت اقتصادی است، جمعزدایی و سیاستزدایی نهفته است و مفاهیمی چون «انجمن»، «اتحادیه» و نظایر این اگر محتوای سیاسی بیابند، یعنی بخواهند در فرایند توزیع قدرت و ثروت مداخله کنند کنترل میشوند.
در تلقی دیگر جامعه با انجمنها، سندیکا و اتحادیهها مشخص میشود که افزایش اعتماد و سرمایه اجتماعی را به همراه دارد و تحقیقات هم نشان داده که گویا رابطه مستقیمی با بسط فرایندهای دموکراتیک دارد. در اینجا اگرچه تضارب منافع وجود دارد اما نفع فردی در نهایت از دریچه خیر جمعی نگریسته میشود. جامعه صرفاً عرصه تعقیب منافع شخصی نیست، و«فضیلتهای» اجتماعی چون عدالت پاس داشته میشوند. جامعه عرصه نمود تکثر شخصی و گروهی است و سهیم بودن همگان، و نه فقط اکثریت در انواع بازیها. و البته این برداشتها از جامعه به سان تیپهای ایدهال هستند و در عالم واقع با ترکیبی از این موارد روبرو هستیم.
در ایران دولت آگاهانه میخواهد جامعه را در این معنای آخر ناممکن کند یا از بین ببرد. مطلوب او آن است که آن بیرون صرفاً عرصهای برای تقلای شخصی شود و نفع فردی آن هم در شرایط سخت. در چنین شرایطی اگر قرار است به سوی جامعه حرکت کنیم، یا از آن دفاع کنیم نکته مهم صورتبندی این مسئله است که چه نوع جامعهای؟ صرف یافتن قلمرویی غیردولتی که امکان فضایی از کنش داشته باشد جامعهای قوی بر نمیسازد.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/905
Telegram
آمیزش افق ها
بازگشت به کدام جامعه؟
در مواجهه با انسداد و استبداد سیاسی، وقتی سازوکارهای دموکراتیک اخته شده باشند یا بسیار کم اثر، گروهی این ایده را پیش میکشند که «باید به جامعه بازگشت»، یا «چاره کار تقویت جامعه است»؛ که حالا که نمیتوان قدرت را تابع خواست عمومی کرد…
در مواجهه با انسداد و استبداد سیاسی، وقتی سازوکارهای دموکراتیک اخته شده باشند یا بسیار کم اثر، گروهی این ایده را پیش میکشند که «باید به جامعه بازگشت»، یا «چاره کار تقویت جامعه است»؛ که حالا که نمیتوان قدرت را تابع خواست عمومی کرد…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
درباره کتاب «تاریخ مختصر دروغهای فاشیستی»
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/906
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/906
عقل و وجدان: سنگِ محکِ دین
آرش جمشیدپور
در روزهای ماهِ محرم این گلایه را بهکرات میشنویم که بعضی گروههای عزاداری با عزاداریِ دیرهنگام یا بستنِ راهِ معابر موجبِ آزار و زحمتِ شهروندان میشوند. بعضی دینداران در پاسخِ این گلایهها بر اعتقاداتِ دینیِ خویش یا اهمیتِ این مناسک تأکید میکنند، چنانکه گویی قدر و ارزشِ این مناسک بر اولویتِ مراعاتِ اصولِ اخلاقی میچربد. اما این تصورِ نادرستیست. چرا؟
برای روشن شدنِ مطلب باید به توضیحِ مدعایی بپردازم که آن را میتوان «اولویتِ عقل بر دین در فهم و توجیه» نامید. صرفنظر از این که دربارۀ خاستگاهِ دین چه نظری داشته باشیم، این مدعا را میتوان مستدل کرد که دین در چارچوبِ عقلِ انسانی به معنای عامِ آن «فهم» و «توجیه» میشود. مراد از عقل به معنای عاماش همۀ آن منابعِ معرفتِ انسانیست که ما به کمکِ آنها دربارۀ جهان به شناخت میرسیم: شهودِ عقلی، تجربه، گواهیِ دیگران، حافظه، و ... . حال نکته این است که دین در چارچوبِ این منابعِ معرفتِ مستقلِ انسانی «فهم» و «توجیه» میشود. پیشفرضِ «فهمِ» دین و متونِ دینی این است که ما مستقل از دین و به نحوِ عقلانی به مجموعهای از اصولِ تفسیری برای فهمِ متونِ دینی دسترسی داریم. از این گذشته، برای «توجیهِ» پارههایی از دین نیازمندِ آن هستیم که از مجموعۀ معرفتهای انسانی یاری بگیریم. برای مثال، اگر کسی در وجودِ تاریخیِ پیامبرِ اسلام تشکیک کند (همچنانکه قلیلی از اسلامپژوهانِ غربی کردهاند)، دینداران باید به کمکِ دانشِ تاریخ (یعنی به کمکِ «معرفتِ از راهِ گواهی» که یکی از منابعِ معرفت است) وجودِ تاریخیِ پیامبرِ اسلام را توجیه کنند. این نیازمندیِ دین به عقلِ انسانی به معنای عامِ آن همان مدعای «اولویتِ عقل بر دین در فهم و توجیه» است.
حال، با این توضیحات میتوان ادعا کرد که دین در فهم و توجیه شدن نیازمندِ عقل است. برای دین جنبههای متنوعِ (1) اعتقادی، (2) اخلاقی، (3) مناسکی، (4) تجربی (تجربۀ دینی)، (5) اسطورهای، (6) نهادی و (7) مادی را برشمردهاند. در اینجا بحث را به چهار موردِ اول محدود میکنم. عصارۀ مدعای «اولویتِ عقل بر دین» این است که چون دین در فهم و توجیه شدن نیازمندِ عقل است، پس در فهم و توجیهِ اعتقادات، اخلاق، مناسک و تجربههای دینی نباید اصولِ عقلانیِ مستقل و مقدم بر دین را زیرِ پا گذاشت. بنابراین، برای مثال نمیتوان با دعویِ قدر و ارزشِ مناسکِ محرم اصولِ اخلاقیِ عقلانیِ مستقل و مقدم بر دین را نقض کرد. اگر بپذیریم که آزار نرساندن به دیگران از اصولِ اخلاقیِ عقلانیِ مقدم بر دین است و اگر بپذیریم که عزاداری در ساعاتِ دیرهنگامِ شب مصداقِ آزارِ دیگران است، آنگاه مناسک باید به شیوهای انجام شوند که با اصولِ اخلاقیِ مستقل ناسازگار نباشند. لزومِ سازگاریِ دین با عقلِ مستقل نه تنها در موردِ عزاداری بلکه در موردِ همۀ مناسکِ دیگر و بلکه در موردِ همۀ جنبههای دیگرِ دین (اعتقادات، اخلاق، تجربۀ دینی و ... ) صادق است.
این سخنِ عقلانی را برای کسانی که دل در گروِ دین دارند به زبانِ میراثِ دینی هم میتوان گفت. در روایاتِ شیعی آمده است که انسانها دو رسولِ باطنی و ظاهری دارند. رسولِ باطنی همان عقلِ انسانیِ مقدم بر دین است، و رسولِ ظاهری همان پیامبراناند. حال، پرسش این است که رسولِ باطنی (عقل) باید با رسولِ ظاهری (نبی) سازگار شود یا رسولِ ظاهری با رسولِ باطنی؟ نکتۀ مهم در اینجا این است که اگر قرار باشد رسولِ باطنی یعنی عقلِ مستقلِ انسانی با رسولِ ظاهری سازگار شود، ما به بنبست میرسیم زیرا افرادِ بسیاری در طول تاریخ ادعای رسول بودن کردهاند. مشکل این است که در فرضِ اول، یعنی مطابقتِ رسولِ باطنی با رسولِ ظاهری، ما راهی برای تشخیصِ نبی (پیامبرِ واقعی) از مُتَنَبّی (پیامبرِ کذّاب) نداریم. اما اگرِ رسولِ ظاهری با رسولِ باطنی سازگار شود، در این فرضِ دوم ما راهی برای خروج از بنبست داریم، زیرا ما انسانها به رغمِ کثرتِ فرهنگی به گنجینهای از ذخایرِ مشترک و موردِ وفاق در حوزههای شهودِ عقلی، تجربه، گواهی، وجدانِ اخلاقی و غیره دسترسی داریم و میتوانیم دین را به سنگِ محکِ عقل و وجدان بزنیم تا دستکم با مسلماتِ عقلِ انسانی ناسازگار نباشد.
اگر مدعای «اولویتِ عقل بر دین در فهم و توجیه» در فرهنگِ ما نهادینه شود، بسیاری از معضلاتِ کنونیِ ما حلشدنیست.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/907
آرش جمشیدپور
در روزهای ماهِ محرم این گلایه را بهکرات میشنویم که بعضی گروههای عزاداری با عزاداریِ دیرهنگام یا بستنِ راهِ معابر موجبِ آزار و زحمتِ شهروندان میشوند. بعضی دینداران در پاسخِ این گلایهها بر اعتقاداتِ دینیِ خویش یا اهمیتِ این مناسک تأکید میکنند، چنانکه گویی قدر و ارزشِ این مناسک بر اولویتِ مراعاتِ اصولِ اخلاقی میچربد. اما این تصورِ نادرستیست. چرا؟
برای روشن شدنِ مطلب باید به توضیحِ مدعایی بپردازم که آن را میتوان «اولویتِ عقل بر دین در فهم و توجیه» نامید. صرفنظر از این که دربارۀ خاستگاهِ دین چه نظری داشته باشیم، این مدعا را میتوان مستدل کرد که دین در چارچوبِ عقلِ انسانی به معنای عامِ آن «فهم» و «توجیه» میشود. مراد از عقل به معنای عاماش همۀ آن منابعِ معرفتِ انسانیست که ما به کمکِ آنها دربارۀ جهان به شناخت میرسیم: شهودِ عقلی، تجربه، گواهیِ دیگران، حافظه، و ... . حال نکته این است که دین در چارچوبِ این منابعِ معرفتِ مستقلِ انسانی «فهم» و «توجیه» میشود. پیشفرضِ «فهمِ» دین و متونِ دینی این است که ما مستقل از دین و به نحوِ عقلانی به مجموعهای از اصولِ تفسیری برای فهمِ متونِ دینی دسترسی داریم. از این گذشته، برای «توجیهِ» پارههایی از دین نیازمندِ آن هستیم که از مجموعۀ معرفتهای انسانی یاری بگیریم. برای مثال، اگر کسی در وجودِ تاریخیِ پیامبرِ اسلام تشکیک کند (همچنانکه قلیلی از اسلامپژوهانِ غربی کردهاند)، دینداران باید به کمکِ دانشِ تاریخ (یعنی به کمکِ «معرفتِ از راهِ گواهی» که یکی از منابعِ معرفت است) وجودِ تاریخیِ پیامبرِ اسلام را توجیه کنند. این نیازمندیِ دین به عقلِ انسانی به معنای عامِ آن همان مدعای «اولویتِ عقل بر دین در فهم و توجیه» است.
حال، با این توضیحات میتوان ادعا کرد که دین در فهم و توجیه شدن نیازمندِ عقل است. برای دین جنبههای متنوعِ (1) اعتقادی، (2) اخلاقی، (3) مناسکی، (4) تجربی (تجربۀ دینی)، (5) اسطورهای، (6) نهادی و (7) مادی را برشمردهاند. در اینجا بحث را به چهار موردِ اول محدود میکنم. عصارۀ مدعای «اولویتِ عقل بر دین» این است که چون دین در فهم و توجیه شدن نیازمندِ عقل است، پس در فهم و توجیهِ اعتقادات، اخلاق، مناسک و تجربههای دینی نباید اصولِ عقلانیِ مستقل و مقدم بر دین را زیرِ پا گذاشت. بنابراین، برای مثال نمیتوان با دعویِ قدر و ارزشِ مناسکِ محرم اصولِ اخلاقیِ عقلانیِ مستقل و مقدم بر دین را نقض کرد. اگر بپذیریم که آزار نرساندن به دیگران از اصولِ اخلاقیِ عقلانیِ مقدم بر دین است و اگر بپذیریم که عزاداری در ساعاتِ دیرهنگامِ شب مصداقِ آزارِ دیگران است، آنگاه مناسک باید به شیوهای انجام شوند که با اصولِ اخلاقیِ مستقل ناسازگار نباشند. لزومِ سازگاریِ دین با عقلِ مستقل نه تنها در موردِ عزاداری بلکه در موردِ همۀ مناسکِ دیگر و بلکه در موردِ همۀ جنبههای دیگرِ دین (اعتقادات، اخلاق، تجربۀ دینی و ... ) صادق است.
این سخنِ عقلانی را برای کسانی که دل در گروِ دین دارند به زبانِ میراثِ دینی هم میتوان گفت. در روایاتِ شیعی آمده است که انسانها دو رسولِ باطنی و ظاهری دارند. رسولِ باطنی همان عقلِ انسانیِ مقدم بر دین است، و رسولِ ظاهری همان پیامبراناند. حال، پرسش این است که رسولِ باطنی (عقل) باید با رسولِ ظاهری (نبی) سازگار شود یا رسولِ ظاهری با رسولِ باطنی؟ نکتۀ مهم در اینجا این است که اگر قرار باشد رسولِ باطنی یعنی عقلِ مستقلِ انسانی با رسولِ ظاهری سازگار شود، ما به بنبست میرسیم زیرا افرادِ بسیاری در طول تاریخ ادعای رسول بودن کردهاند. مشکل این است که در فرضِ اول، یعنی مطابقتِ رسولِ باطنی با رسولِ ظاهری، ما راهی برای تشخیصِ نبی (پیامبرِ واقعی) از مُتَنَبّی (پیامبرِ کذّاب) نداریم. اما اگرِ رسولِ ظاهری با رسولِ باطنی سازگار شود، در این فرضِ دوم ما راهی برای خروج از بنبست داریم، زیرا ما انسانها به رغمِ کثرتِ فرهنگی به گنجینهای از ذخایرِ مشترک و موردِ وفاق در حوزههای شهودِ عقلی، تجربه، گواهی، وجدانِ اخلاقی و غیره دسترسی داریم و میتوانیم دین را به سنگِ محکِ عقل و وجدان بزنیم تا دستکم با مسلماتِ عقلِ انسانی ناسازگار نباشد.
اگر مدعای «اولویتِ عقل بر دین در فهم و توجیه» در فرهنگِ ما نهادینه شود، بسیاری از معضلاتِ کنونیِ ما حلشدنیست.
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/907
مغالطۀ کنه و وجه: مغالطهای شایع در علومِ انسانی
آرش جمشیدپور
یکی از شایعترین مغالطات در علومِ طبیعی و انسانی مغالطۀ «کنه و وجه» (یا مغالطۀ «هیچ نیست به جز») است. مغالطۀ «کنه و وجه» به این معناست که یکی از صفات یا اجزای یک پدیده را (ولو صفت یا جزئی مهم) ذات یا کنهِ آن پدیده بینگارند و گمان کنند که کنه و ذاتِ آن پدیده چیزی نیست جز همان صفت یا جزء؛ برای مثال، «ماده چیزی نیست جز انرژیِ متراکم».
در علومِ انسانی این مغالطه گهگاه به شیوۀ ظریفتری رخ میدهد که تشخیصِ آن را دشوار میکند. دو جملۀ زیر نمونههایی ظریف از همین مغالطهاند:
1. جهانِ معاصری که در آن به سر میبریم، یعنی جهانِ برآمده از نسبتِ انسان با ذاتِ تکنیک...
2. زمانۀ ما زمانۀ نیهیلیسم است (یا با بیانی مشابه: «جهانِ ما جهانِ نیچهایست»).
این جملات چنین القا میکنند که گویی ذات و کنهِ جهانِ ما فنآوری یا نیهیلیسم است. به جملۀ اول و کلمۀ «یعنی» دقت کنیم: «جهانِ معاصر ... یعنی جهانِ برآمده از نسبت آن با ذات تکنیک...». گویی ذات و کنهِ جهانِ معاصر همان فنآوری و نسبتِ انسان با آن است. و جملۀ دوم چنین القا میکند که کنه و ذاتِ زمانۀ ما نیهیلیسم است. اما فنآوری و نیهیلیسم فقط یکی از ویژگیهای بسیارِ متعددِ جهانِ ما هستند نه ذات و کنهِ جهانِ ما.
اگر آن دو جمله را به شکلِ غیرمغالطی تقریر کنیم، به این صورت درمیآیند:
3. یکی از ویژگیهای جهانِ معاصرِ ما برقرار شدنِ نسبتی خاص بینِ انسان و فنآوریست...
4. بعضی افراد در زمانۀ ما خداوند را بنیادِ ارزشها نمیدانند. (این که تعدادِ این «بعضی» در جهان یا جامعهای خاص چقدر است نیازمندِ پژوهشهای اجتماعیِ میدانیست.)
روشن است که این جملات، برخلافِ جملاتِ 1 و 2، پیشپاافتادهتر از آن هستند که علم و فضلِ گوینده را به رخِ مخاطبان بکشند.
و اما یکی از راههای تشخیصِ این مغالطه. این مغالطه گهگاه در صورتهای زبانیِ زیر رخ میدهد:
- زمانۀ ما/جهانِ ما زمانۀ/جهانِ ... است. (معمولاً در جای خالی اموری از قبیلِ نیهیلیسم، تکنیک، سرمایهداری و مانندِ اینها میآید.)
- ... یعنی ... (نمونه: جهانِ معاصر یعنی جهانِ برآمده از تکنیک)
- ... (تاریخ/اجتماع/جهان/و مانندِ اینها) همان ... است. (نمونه: فلسفه زمانۀ خویش است که در قالبِ اندیشه به فهم درآمده است.)
- ... (تاریخ/جهان/اجتماع/و مانندِ اینها) هیچ نیست به جز ... . (نمونه: تاریخ هیچ نیست جز آگاهی از آزادی.)
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/908
آرش جمشیدپور
یکی از شایعترین مغالطات در علومِ طبیعی و انسانی مغالطۀ «کنه و وجه» (یا مغالطۀ «هیچ نیست به جز») است. مغالطۀ «کنه و وجه» به این معناست که یکی از صفات یا اجزای یک پدیده را (ولو صفت یا جزئی مهم) ذات یا کنهِ آن پدیده بینگارند و گمان کنند که کنه و ذاتِ آن پدیده چیزی نیست جز همان صفت یا جزء؛ برای مثال، «ماده چیزی نیست جز انرژیِ متراکم».
در علومِ انسانی این مغالطه گهگاه به شیوۀ ظریفتری رخ میدهد که تشخیصِ آن را دشوار میکند. دو جملۀ زیر نمونههایی ظریف از همین مغالطهاند:
1. جهانِ معاصری که در آن به سر میبریم، یعنی جهانِ برآمده از نسبتِ انسان با ذاتِ تکنیک...
2. زمانۀ ما زمانۀ نیهیلیسم است (یا با بیانی مشابه: «جهانِ ما جهانِ نیچهایست»).
این جملات چنین القا میکنند که گویی ذات و کنهِ جهانِ ما فنآوری یا نیهیلیسم است. به جملۀ اول و کلمۀ «یعنی» دقت کنیم: «جهانِ معاصر ... یعنی جهانِ برآمده از نسبت آن با ذات تکنیک...». گویی ذات و کنهِ جهانِ معاصر همان فنآوری و نسبتِ انسان با آن است. و جملۀ دوم چنین القا میکند که کنه و ذاتِ زمانۀ ما نیهیلیسم است. اما فنآوری و نیهیلیسم فقط یکی از ویژگیهای بسیارِ متعددِ جهانِ ما هستند نه ذات و کنهِ جهانِ ما.
اگر آن دو جمله را به شکلِ غیرمغالطی تقریر کنیم، به این صورت درمیآیند:
3. یکی از ویژگیهای جهانِ معاصرِ ما برقرار شدنِ نسبتی خاص بینِ انسان و فنآوریست...
4. بعضی افراد در زمانۀ ما خداوند را بنیادِ ارزشها نمیدانند. (این که تعدادِ این «بعضی» در جهان یا جامعهای خاص چقدر است نیازمندِ پژوهشهای اجتماعیِ میدانیست.)
روشن است که این جملات، برخلافِ جملاتِ 1 و 2، پیشپاافتادهتر از آن هستند که علم و فضلِ گوینده را به رخِ مخاطبان بکشند.
و اما یکی از راههای تشخیصِ این مغالطه. این مغالطه گهگاه در صورتهای زبانیِ زیر رخ میدهد:
- زمانۀ ما/جهانِ ما زمانۀ/جهانِ ... است. (معمولاً در جای خالی اموری از قبیلِ نیهیلیسم، تکنیک، سرمایهداری و مانندِ اینها میآید.)
- ... یعنی ... (نمونه: جهانِ معاصر یعنی جهانِ برآمده از تکنیک)
- ... (تاریخ/اجتماع/جهان/و مانندِ اینها) همان ... است. (نمونه: فلسفه زمانۀ خویش است که در قالبِ اندیشه به فهم درآمده است.)
- ... (تاریخ/جهان/اجتماع/و مانندِ اینها) هیچ نیست به جز ... . (نمونه: تاریخ هیچ نیست جز آگاهی از آزادی.)
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/908
فرهنگ بیواسطه و افسون تجربه فردی
آنا کورنبلو مولف کتاب «بیواسطگی، یا سبکِ سرمایهداری خیلی متاخر» در مصاحبهای با سایت ژاکوبن به توضیح برخی از ویژگیهای فرهنگ در جهان معاصر پرداخته است. دامنه موضوعات گستردهاند: نقاشی، رمان، اقتصاد و سیاست. از اینکه چرا رمانهای چند دهه اخیر بر خلاف رمانهای کلاسیک عموماً به شیوه اول شخص نوشته شدهاند؟ در حالیکه در رمانهای کلاسیک راوی سوم شخصی داشتیم که قرار بود دانای کل باشد و «واقعیت» را از جهات مختلف و از دریچه اذهان متفاوت نشان دهد رمانهای جدید شخصیتر، محدودتر است و متکی به سرگذشت و کیستی خود نویسنده. چرا خاطرهنویسی در روزگار ما آنقدر رونق دارد و چرا حالا هرکس خود را جستارنویس مینامد. انگار اتکا به نوعی تجربه شخصی، و جهان و وقایع را از دریچه نسبتی که با من/ما دارد برای روایت کردن کافی است. که در نهایت بی بهره از عنصر خیال و آفرینش و قصه به نوعی مینیمالیسم واقعگرایانه تنک راه برد. در مختصات این فرهنگ جدید، انگار دیگر نمیتوان بدون ارجاع به تجربه فردی یا اساساً بدون ارجاع به خود از جهان گفت.
ما در روزگار کنونی با هنری که هالهاش را از دست داده است چگونه مواجه میشویم؟، مثلاً در برابر اثری از ونگوگ. چرا عرصه سیاسی به «جنبشهایی» موقت تقلیل یافته، بی بهره از سازماندهی، که به سرعت ظاهر میشوند، جزیی و محلیاند و در طرفهالعینی خاموش میشوند و به سیاستزدایی هرچه بیشتر یا یاس و ناامیدی منجر میشوند. اینها مسائلی هستند که نویسنده کتاب در این مصاحبه البته به اختصار از آنها صحبت میکند و برای تحلیلشان پای مفهوم واسطه یا میانجی را به میان میآورد. تغییری که رخ داده از این قرار است: واسطه یا میانجی از بین رفته یا بی اعتبار شده است؛ انگار در غالب قلمروها با فرایند بیواسطگی یا واسطهزدایی سروکار داریم. در هنر ما دیگر به بهانه وقت یا هرچیز دیگر یارای تابآوردن فرایند تحلیل و پردازش اثر هنری و شیوه بازنمایی آن را نداریم. این میانجی شاید تکنیکهای یک اثر هنری باشند، یا تاریخش. پیام مستقیم باید به ما منتقل شود. احزاب و اتحادیهها در سیاست کم رمق شدهاند؛ انجمنهایی که امر سیاسی را نه چیزی موقتی که دائمی میبینند؛ احساس تعلق میآفرینند و آموزش و یادگیری سیاسی را در پی دارند. در قصهنویسی بازنمایی لایه به لایه امور به میانجی اذهان مختلف و از زوایای گوناگون، در تلاش برای پیوند امر کلی و جزیی، «عموماً» به نقل تاثرات و احساسات و تجربیات شخصی از جهان فروکاسته شده است. کورنلو میکوشد این تغییرات در فرهنگ را به تحولات اقتصادی و از جمله کنارگذاردن میانجیها در خود اقتصاد پیوند زند. بررسی پیوندهای بین اقتصاد با فرهنگ، بدون تن دادن به تبیین مکانیکی تعینبخشی روبنا به دست زیربنا لازمه فهم مناسبات روزگار ماست.
محمد هدایتی
ترجمه کامل این مصاحبه در پست بعدی
👇👇👇
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/909
آنا کورنبلو مولف کتاب «بیواسطگی، یا سبکِ سرمایهداری خیلی متاخر» در مصاحبهای با سایت ژاکوبن به توضیح برخی از ویژگیهای فرهنگ در جهان معاصر پرداخته است. دامنه موضوعات گستردهاند: نقاشی، رمان، اقتصاد و سیاست. از اینکه چرا رمانهای چند دهه اخیر بر خلاف رمانهای کلاسیک عموماً به شیوه اول شخص نوشته شدهاند؟ در حالیکه در رمانهای کلاسیک راوی سوم شخصی داشتیم که قرار بود دانای کل باشد و «واقعیت» را از جهات مختلف و از دریچه اذهان متفاوت نشان دهد رمانهای جدید شخصیتر، محدودتر است و متکی به سرگذشت و کیستی خود نویسنده. چرا خاطرهنویسی در روزگار ما آنقدر رونق دارد و چرا حالا هرکس خود را جستارنویس مینامد. انگار اتکا به نوعی تجربه شخصی، و جهان و وقایع را از دریچه نسبتی که با من/ما دارد برای روایت کردن کافی است. که در نهایت بی بهره از عنصر خیال و آفرینش و قصه به نوعی مینیمالیسم واقعگرایانه تنک راه برد. در مختصات این فرهنگ جدید، انگار دیگر نمیتوان بدون ارجاع به تجربه فردی یا اساساً بدون ارجاع به خود از جهان گفت.
ما در روزگار کنونی با هنری که هالهاش را از دست داده است چگونه مواجه میشویم؟، مثلاً در برابر اثری از ونگوگ. چرا عرصه سیاسی به «جنبشهایی» موقت تقلیل یافته، بی بهره از سازماندهی، که به سرعت ظاهر میشوند، جزیی و محلیاند و در طرفهالعینی خاموش میشوند و به سیاستزدایی هرچه بیشتر یا یاس و ناامیدی منجر میشوند. اینها مسائلی هستند که نویسنده کتاب در این مصاحبه البته به اختصار از آنها صحبت میکند و برای تحلیلشان پای مفهوم واسطه یا میانجی را به میان میآورد. تغییری که رخ داده از این قرار است: واسطه یا میانجی از بین رفته یا بی اعتبار شده است؛ انگار در غالب قلمروها با فرایند بیواسطگی یا واسطهزدایی سروکار داریم. در هنر ما دیگر به بهانه وقت یا هرچیز دیگر یارای تابآوردن فرایند تحلیل و پردازش اثر هنری و شیوه بازنمایی آن را نداریم. این میانجی شاید تکنیکهای یک اثر هنری باشند، یا تاریخش. پیام مستقیم باید به ما منتقل شود. احزاب و اتحادیهها در سیاست کم رمق شدهاند؛ انجمنهایی که امر سیاسی را نه چیزی موقتی که دائمی میبینند؛ احساس تعلق میآفرینند و آموزش و یادگیری سیاسی را در پی دارند. در قصهنویسی بازنمایی لایه به لایه امور به میانجی اذهان مختلف و از زوایای گوناگون، در تلاش برای پیوند امر کلی و جزیی، «عموماً» به نقل تاثرات و احساسات و تجربیات شخصی از جهان فروکاسته شده است. کورنلو میکوشد این تغییرات در فرهنگ را به تحولات اقتصادی و از جمله کنارگذاردن میانجیها در خود اقتصاد پیوند زند. بررسی پیوندهای بین اقتصاد با فرهنگ، بدون تن دادن به تبیین مکانیکی تعینبخشی روبنا به دست زیربنا لازمه فهم مناسبات روزگار ماست.
محمد هدایتی
ترجمه کامل این مصاحبه در پست بعدی
👇👇👇
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/909
Telegram
آمیزش افق ها
فرهنگ بیواسطه و افسون تجربه فردی
آنا کورنبلو مولف کتاب «بیواسطگی، یا سبکِ سرمایهداری خیلی متاخر» در مصاحبهای با سایت ژاکوبن به توضیح برخی از ویژگیهای فرهنگ در جهان معاصر پرداخته است. دامنه موضوعات گستردهاند: نقاشی، رمان، اقتصاد و سیاست. از اینکه چرا…
آنا کورنبلو مولف کتاب «بیواسطگی، یا سبکِ سرمایهداری خیلی متاخر» در مصاحبهای با سایت ژاکوبن به توضیح برخی از ویژگیهای فرهنگ در جهان معاصر پرداخته است. دامنه موضوعات گستردهاند: نقاشی، رمان، اقتصاد و سیاست. از اینکه چرا…
چرا_فرهنگ_ما_مفتونِ_تجربه_فردی_است_و_در_چنبره_آن_گرفتار_آمده_است؟.pdf
145.3 KB
مصاحبه با آنا کورنبلو
درباره کتاب «بیواسطگی، یا سبک سرمایهداری خیلی متاخر»
ترجمه: محمد هدایتی
درباره کتاب «بیواسطگی، یا سبک سرمایهداری خیلی متاخر»
ترجمه: محمد هدایتی
من نباید متولد میشدم، نه؟
(درباره رمان جود گمنام)
جود فاولی و سو وایتهد که چندسالی است با هم زندگی میکنند بدون ازدواج رسمی، در اتاقکی اجارهای و نمور و در حالیکه صاحبخانه اخطار داده که باید بروند، مات و مبهوت نشستهاند و اجساد سه کودکشان را تماشا میکنند. فرزند بزرگتر، کودکی عجیب حاصل ازدواج قبلی جود، به ظاهر و باطن بزرگتر از سنش، در رنج از سختیهای زندگی والدین خود و دو برادر کوچکتر را دار زده است با نامهای بر جای گذاشته «چون عدهمون خیلی زیاد بود این کار رو کردم». چهارصد صفحه از رمان گذشته، تلخی و ناکامی بسیار داشته اما وحشت به یک بار سرعت میگیرد و هوار میشود. اینجا با یکی از دهشتناکترین صحنههای ادبی روبروییم. روزگار سخت، قوانین دینی همه جا حاضر که نه تنها رستگاری اخروی، که بودن این جهانی را نیز به گروگان گرفتهاند، که عشاقی را که زیر بار مراسم کلیسایی و عقد رسمی نرفتهاند لعنتشدگانی مستحق طرد میدانند بیبهره از رحمت الهی. همه اینها زندگی را بر جود و خانوادهاش سخت کرده، به فغان آمده از دست این «مردم پرهیزکار» و بزرگکودکی که پیش از کشتار میپرسد «من نباید متولد میشدم، نه؟».
جود و سو در آن اتاق محقر به تیرهبختیشان فکر میکنند. آیا گریزی از این تقدیر بود؟ رمان و شخصیتها میان دو برداشت از تقدیر و تراژدی سرگردان هستند. روایتی دینی/سنتی که از جهانی مقدر صحبت میکند با نقل قولی مهم از آگاممنون، «کاری نمیشود کرد، کارها همانطورند که هستند و به فرجامی که برایشان مقدر شده است میرسند». اما مگر نگذشت آن زمانها؟ تراژدی مدرن متفاوت است، نه برآمده از تقدیری محتوم که نتیجهاش بشود پذیرفتن یا کنارآمدن با امور آن چنان که هستند. وقوع تراژدی مدرن اساساً مبتنی است بر اینکه امور میتوانست به گونهای دیگر رقم خورد. در نبرد میان این دو روایت، هاردی که در انگلستان نیمه دوم قرن نوزدهم قلم میزند دست آخر تراژدی جود را نه حتمی که قابل اجتناب میداند، اگر جامعه و سازماندهی آن متفاوت میبود. در جامعهای درستتر و عادلانهتر که رنج انسان وسیله تماشای جهان نبود، زندگیها و سرانجامها متفاوت خواهد بود. آن اتاق تاریک، صحنه مرگ، پنجرهای دارد مشرف بر کلیسایی. خبر فاجعه در شهر پیچیده. پزشکی آمده است انگار محض کاری کردن. هم او که با شنیدن ماجرا حکیمانه میگوید «این اتفاق طلیعه خواست همگانی برای زنده نماندن است»، و حالا وقتی جود و سو مبهوت نشستهاند از آن سوی پنجره گفتگویی شنیده میشود. دو کشیش عالیمقام گرم صحبتی هستند درباره موقعیت قبله هنگام مراسم عشای ربانی که قبله باید کجا باشد و در چه زاویهای و زینتها و آرایشها به چه صورت. چه تضاد عجیبی دارد گفتههایشان با آنچه چند متر آن سوتر رخ داده. و سو پریشان و موکِشان میگوید «پناه بر خدا، درگیر موقعیت قبلهاند در حالیکه فریاد مردم به آسمان بلند است»؛ آری اگر مناسبات جامعه به گونهای دیگر بود و نه بی تفاوت بر رنج آدمیان.
رمان اجتماعی در انگلستان قرن نوزدهم. انگلستان از امواج انقلابی میانه قرن برکنار مانده است. انقلابشان در اواخر قرن هفدهم، به قصد حدنهادن بر قدرت شاه و شکلدادن به پارلمان، به حدی از ثبات سیاسی منجر شده است. در غیاب امواج انقلابی و با وجود یک سنت کارگری نیرومند، «اصلاحطلبی» شیوه غالب نقد اجتماعی است حتی در دل غیرانسانیترین وضعیتها. اورول درباره دیکنر، این مهمترین نماینده رمان انگلیسی در قرن نوزدهم و صدای بلند اعتراض به بی عدالتیهای اجتماعی گفته بود که او با «خشمی رحیمانه» مینوشت؛ خشمی که طالب اصلاح است. جود گمنام هم به مانند آثار دیکنز و دیگر نویسندگان این دوره از برانداختن بنیادها نمیگوید. روایت فروپاشیها و رنجها و نتیجهگیری از آنها عموماً در سطح فردی میماند. اگرچه ما تصویری از کل به دست میآوریم اما از پیوندها یا انجمنهای رادیکال یا انقلابی به قصد انقلاب خبری نیست یا حتی کنارگذاردن کامل این دینِ به تباهی کشیده و تباهگر. جود و سو ساعتها درباره خود و زندگیهایشان سخن میگویند، با نقل قولهای فراوان از ادبیات کلاسیک، از کتاب ایوب و حتی از فیلسوفی همچون میل، همگی به قصد فهم پذیرکردن تراژدی شخصیشان. اما آنها فکر میکنند اوضاع جهان اصلاح میشود و تصوری هم از آینده دارند. میدانند که این تیرهبختیها پنجاه یا صدسال آینده دیگر نیستند و آیندگان با چه افسوسی و اشمئزازی از امروز، نهادها و مناسبات آن یاد میکنند. آیندهای که در آن عشق در چنبره اوراق و قراردهای دینی گرفتار نیست، علم و دانشگاه (این حسرت همیشگی جود) به روی همگان باز است و رنج کار و زندگی کمتر است: شاید خوشبینی انگلیسی در دل فاجعه.
🖌محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/912
(درباره رمان جود گمنام)
جود فاولی و سو وایتهد که چندسالی است با هم زندگی میکنند بدون ازدواج رسمی، در اتاقکی اجارهای و نمور و در حالیکه صاحبخانه اخطار داده که باید بروند، مات و مبهوت نشستهاند و اجساد سه کودکشان را تماشا میکنند. فرزند بزرگتر، کودکی عجیب حاصل ازدواج قبلی جود، به ظاهر و باطن بزرگتر از سنش، در رنج از سختیهای زندگی والدین خود و دو برادر کوچکتر را دار زده است با نامهای بر جای گذاشته «چون عدهمون خیلی زیاد بود این کار رو کردم». چهارصد صفحه از رمان گذشته، تلخی و ناکامی بسیار داشته اما وحشت به یک بار سرعت میگیرد و هوار میشود. اینجا با یکی از دهشتناکترین صحنههای ادبی روبروییم. روزگار سخت، قوانین دینی همه جا حاضر که نه تنها رستگاری اخروی، که بودن این جهانی را نیز به گروگان گرفتهاند، که عشاقی را که زیر بار مراسم کلیسایی و عقد رسمی نرفتهاند لعنتشدگانی مستحق طرد میدانند بیبهره از رحمت الهی. همه اینها زندگی را بر جود و خانوادهاش سخت کرده، به فغان آمده از دست این «مردم پرهیزکار» و بزرگکودکی که پیش از کشتار میپرسد «من نباید متولد میشدم، نه؟».
جود و سو در آن اتاق محقر به تیرهبختیشان فکر میکنند. آیا گریزی از این تقدیر بود؟ رمان و شخصیتها میان دو برداشت از تقدیر و تراژدی سرگردان هستند. روایتی دینی/سنتی که از جهانی مقدر صحبت میکند با نقل قولی مهم از آگاممنون، «کاری نمیشود کرد، کارها همانطورند که هستند و به فرجامی که برایشان مقدر شده است میرسند». اما مگر نگذشت آن زمانها؟ تراژدی مدرن متفاوت است، نه برآمده از تقدیری محتوم که نتیجهاش بشود پذیرفتن یا کنارآمدن با امور آن چنان که هستند. وقوع تراژدی مدرن اساساً مبتنی است بر اینکه امور میتوانست به گونهای دیگر رقم خورد. در نبرد میان این دو روایت، هاردی که در انگلستان نیمه دوم قرن نوزدهم قلم میزند دست آخر تراژدی جود را نه حتمی که قابل اجتناب میداند، اگر جامعه و سازماندهی آن متفاوت میبود. در جامعهای درستتر و عادلانهتر که رنج انسان وسیله تماشای جهان نبود، زندگیها و سرانجامها متفاوت خواهد بود. آن اتاق تاریک، صحنه مرگ، پنجرهای دارد مشرف بر کلیسایی. خبر فاجعه در شهر پیچیده. پزشکی آمده است انگار محض کاری کردن. هم او که با شنیدن ماجرا حکیمانه میگوید «این اتفاق طلیعه خواست همگانی برای زنده نماندن است»، و حالا وقتی جود و سو مبهوت نشستهاند از آن سوی پنجره گفتگویی شنیده میشود. دو کشیش عالیمقام گرم صحبتی هستند درباره موقعیت قبله هنگام مراسم عشای ربانی که قبله باید کجا باشد و در چه زاویهای و زینتها و آرایشها به چه صورت. چه تضاد عجیبی دارد گفتههایشان با آنچه چند متر آن سوتر رخ داده. و سو پریشان و موکِشان میگوید «پناه بر خدا، درگیر موقعیت قبلهاند در حالیکه فریاد مردم به آسمان بلند است»؛ آری اگر مناسبات جامعه به گونهای دیگر بود و نه بی تفاوت بر رنج آدمیان.
رمان اجتماعی در انگلستان قرن نوزدهم. انگلستان از امواج انقلابی میانه قرن برکنار مانده است. انقلابشان در اواخر قرن هفدهم، به قصد حدنهادن بر قدرت شاه و شکلدادن به پارلمان، به حدی از ثبات سیاسی منجر شده است. در غیاب امواج انقلابی و با وجود یک سنت کارگری نیرومند، «اصلاحطلبی» شیوه غالب نقد اجتماعی است حتی در دل غیرانسانیترین وضعیتها. اورول درباره دیکنر، این مهمترین نماینده رمان انگلیسی در قرن نوزدهم و صدای بلند اعتراض به بی عدالتیهای اجتماعی گفته بود که او با «خشمی رحیمانه» مینوشت؛ خشمی که طالب اصلاح است. جود گمنام هم به مانند آثار دیکنز و دیگر نویسندگان این دوره از برانداختن بنیادها نمیگوید. روایت فروپاشیها و رنجها و نتیجهگیری از آنها عموماً در سطح فردی میماند. اگرچه ما تصویری از کل به دست میآوریم اما از پیوندها یا انجمنهای رادیکال یا انقلابی به قصد انقلاب خبری نیست یا حتی کنارگذاردن کامل این دینِ به تباهی کشیده و تباهگر. جود و سو ساعتها درباره خود و زندگیهایشان سخن میگویند، با نقل قولهای فراوان از ادبیات کلاسیک، از کتاب ایوب و حتی از فیلسوفی همچون میل، همگی به قصد فهم پذیرکردن تراژدی شخصیشان. اما آنها فکر میکنند اوضاع جهان اصلاح میشود و تصوری هم از آینده دارند. میدانند که این تیرهبختیها پنجاه یا صدسال آینده دیگر نیستند و آیندگان با چه افسوسی و اشمئزازی از امروز، نهادها و مناسبات آن یاد میکنند. آیندهای که در آن عشق در چنبره اوراق و قراردهای دینی گرفتار نیست، علم و دانشگاه (این حسرت همیشگی جود) به روی همگان باز است و رنج کار و زندگی کمتر است: شاید خوشبینی انگلیسی در دل فاجعه.
🖌محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/912
Telegram
آمیزش افق ها
من نباید متولد میشدم، نه؟
(درباره رمان جود گمنام)
جود فاولی و سو وایتهد که چندسالی است با هم زندگی میکنند بدون ازدواج رسمی، در اتاقکی اجارهای و نمور و در حالیکه صاحبخانه اخطار داده که باید بروند، مات و مبهوت نشستهاند و اجساد سه کودکشان را تماشا میکنند.…
(درباره رمان جود گمنام)
جود فاولی و سو وایتهد که چندسالی است با هم زندگی میکنند بدون ازدواج رسمی، در اتاقکی اجارهای و نمور و در حالیکه صاحبخانه اخطار داده که باید بروند، مات و مبهوت نشستهاند و اجساد سه کودکشان را تماشا میکنند.…
مرگ و جریانهای سیاسی
کابینه پزشکیان که رای اعتماد گرفت خیلیها از «پایان جریان پایداری» نوشتند و اینکه «دور تندروها تمام شد»، «کشتیبان را سیاستی دیگر آمده است» و دست آخر حکم به مرگ و تدفین پایداری دارند. اما نسبت مرگ با جریانهای سیاسی چیست؟ امروز که منتقدان پایداری بخشی از قدرت را پیش روی خود باز میبییند گذشته را مرور کنیم و ببینیم در طی این چند دهه چندبار مثلاً از مرگ اصلاحات در ایران سخن رانده شده؟ منظور همان جریان سیاسی اصلاحطلب است که در اواسط دهه هفتاد بخشی از قدرت را در اختیار گرفتند. هربار که حاکمیت میراندشان، یا از مردم بی اعتنایی میدیدند، مرگ اصلاحطلبان و اصلاحطلبی فریاد زده میشد. بعد از هر بحران سیاسی یا جنبش اجتماعی فراگیر گمان میرفت چون سیاستورزی در ایران بی اعتبار شده است و عملکرد اصلاحطلبان در این هنگامهها بی اعتبارتر، پس اصلاحطلبی حکومتی نیز مرده است. اما آنها هر بار و با فروکش کردن فضا در شکل و شمایلی شاید متفاوت قدعلم میکردند و به قدرت راه مییافتند. فقط کافی است به تعداد مطالبی اشاره کرد که سعید حجاریان با عنوان «اصلاحات مرد، سلام بر اصلاحات» نوشته است؛ از شمار است.
یا وقتی در نیمه دوم دهه هفتاد اصلاح طلبان و تحول خواهان همه انتخابات را با اکثریت مطلق میبردند، همانها که بلافاصله حکم مرگ این جریان و آن جریان را صادر میکنند هیچ فکر میکردند زمانی در بر پاشنهای دیگر بچرخد و روزی در ایران تندروترین گروهها برنده انتخابات شوند؟ آن روزها شاید گمان میکردند که زاویهداران با حاکمیت برنده همیشگی انتخابات در ایران خواهند بود. اما اینگونه نشد. جریانهای مختلف میآیند و میروند، نه بر بنیان روندی دموکراتیک و چرخش قدرت یا اعمال اراده مردمی. متغیرهای تاثیرگذار بسیارند، در وهله اول خواست حاکمیت وبعد اوضاع اقتصادی، منطقهای و خیلی چیزهای دیگر. از این زاویه اگر نگاه کنیم با کمی چاشنی تاریخ اندیشی، آن وقت صحبت از مرگ جریانها و گروههای سیاسی، هرچقدر در لحظه کم قدرت باشند بی توجهی به تاریخ و البته پویاییها و وجه پیشامدی سیاست در ایران است.
حالا که عکسهایی منتشر میشود از عزلت و تنهایی حمید رسایی، پهلوگرفته در کنج مجلس، میتوان ذهن را به خیال سپرد و وضعیت چهارسال دیگر را تصور کرد؛ انتخابات ریاست جمهوری سال 1407 و اینکه اگر در آن روز تغییری کیفی در وضعیت کشور رخ نداده باشد، که با بحرانها و تناقضات ساختاری موجود محتملا رخ نمیدهد، آیا همین جناح موسوم به پایداری برنده نخواهد آمد؟ که برای هزارمین بار و به غلط از آخرین برگ و شانس بهبود وضعیت صحبت شود. یحتمل آن روز شخصی مثل سعید جلیلی رییسجمهور شده و همین عزلت گزیدههای امروز در مقام وزیر راهی این وزارتخانه و آن وزارتخانه.
و دیگر اینکه مگر همین نظام سیاسی با چینشهایی از این دست سیاست بقا و کنترل اوضاع را پیش نبرده است؟ پس شاید «سیاستی دیگر آمده است» و اینها بی معنا باشد یا تفاوتی هم اگر هست حداکثر در قیاس با سه چهار سال قبل باشد و نه الگوهای کلی حکمرانی در این چند دهه. تمامی این گروهها، اصلاحطلب، اصولگرا و پایداری و نظایر این، که حضورشان در بلوک قدرت کم و بیش به رسمیت شناخته شده، و البته به بهای حذف بسیاری از گروههای دیگر که اساساً به بازی راه داده نمیشوند، تا آیندهای قابل پیشبینی بر ساختار قدرت و توزیع مناصب و مواهب و سیاستگذاریها تاثیر خواهند گذاشت.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/914
کابینه پزشکیان که رای اعتماد گرفت خیلیها از «پایان جریان پایداری» نوشتند و اینکه «دور تندروها تمام شد»، «کشتیبان را سیاستی دیگر آمده است» و دست آخر حکم به مرگ و تدفین پایداری دارند. اما نسبت مرگ با جریانهای سیاسی چیست؟ امروز که منتقدان پایداری بخشی از قدرت را پیش روی خود باز میبییند گذشته را مرور کنیم و ببینیم در طی این چند دهه چندبار مثلاً از مرگ اصلاحات در ایران سخن رانده شده؟ منظور همان جریان سیاسی اصلاحطلب است که در اواسط دهه هفتاد بخشی از قدرت را در اختیار گرفتند. هربار که حاکمیت میراندشان، یا از مردم بی اعتنایی میدیدند، مرگ اصلاحطلبان و اصلاحطلبی فریاد زده میشد. بعد از هر بحران سیاسی یا جنبش اجتماعی فراگیر گمان میرفت چون سیاستورزی در ایران بی اعتبار شده است و عملکرد اصلاحطلبان در این هنگامهها بی اعتبارتر، پس اصلاحطلبی حکومتی نیز مرده است. اما آنها هر بار و با فروکش کردن فضا در شکل و شمایلی شاید متفاوت قدعلم میکردند و به قدرت راه مییافتند. فقط کافی است به تعداد مطالبی اشاره کرد که سعید حجاریان با عنوان «اصلاحات مرد، سلام بر اصلاحات» نوشته است؛ از شمار است.
یا وقتی در نیمه دوم دهه هفتاد اصلاح طلبان و تحول خواهان همه انتخابات را با اکثریت مطلق میبردند، همانها که بلافاصله حکم مرگ این جریان و آن جریان را صادر میکنند هیچ فکر میکردند زمانی در بر پاشنهای دیگر بچرخد و روزی در ایران تندروترین گروهها برنده انتخابات شوند؟ آن روزها شاید گمان میکردند که زاویهداران با حاکمیت برنده همیشگی انتخابات در ایران خواهند بود. اما اینگونه نشد. جریانهای مختلف میآیند و میروند، نه بر بنیان روندی دموکراتیک و چرخش قدرت یا اعمال اراده مردمی. متغیرهای تاثیرگذار بسیارند، در وهله اول خواست حاکمیت وبعد اوضاع اقتصادی، منطقهای و خیلی چیزهای دیگر. از این زاویه اگر نگاه کنیم با کمی چاشنی تاریخ اندیشی، آن وقت صحبت از مرگ جریانها و گروههای سیاسی، هرچقدر در لحظه کم قدرت باشند بی توجهی به تاریخ و البته پویاییها و وجه پیشامدی سیاست در ایران است.
حالا که عکسهایی منتشر میشود از عزلت و تنهایی حمید رسایی، پهلوگرفته در کنج مجلس، میتوان ذهن را به خیال سپرد و وضعیت چهارسال دیگر را تصور کرد؛ انتخابات ریاست جمهوری سال 1407 و اینکه اگر در آن روز تغییری کیفی در وضعیت کشور رخ نداده باشد، که با بحرانها و تناقضات ساختاری موجود محتملا رخ نمیدهد، آیا همین جناح موسوم به پایداری برنده نخواهد آمد؟ که برای هزارمین بار و به غلط از آخرین برگ و شانس بهبود وضعیت صحبت شود. یحتمل آن روز شخصی مثل سعید جلیلی رییسجمهور شده و همین عزلت گزیدههای امروز در مقام وزیر راهی این وزارتخانه و آن وزارتخانه.
و دیگر اینکه مگر همین نظام سیاسی با چینشهایی از این دست سیاست بقا و کنترل اوضاع را پیش نبرده است؟ پس شاید «سیاستی دیگر آمده است» و اینها بی معنا باشد یا تفاوتی هم اگر هست حداکثر در قیاس با سه چهار سال قبل باشد و نه الگوهای کلی حکمرانی در این چند دهه. تمامی این گروهها، اصلاحطلب، اصولگرا و پایداری و نظایر این، که حضورشان در بلوک قدرت کم و بیش به رسمیت شناخته شده، و البته به بهای حذف بسیاری از گروههای دیگر که اساساً به بازی راه داده نمیشوند، تا آیندهای قابل پیشبینی بر ساختار قدرت و توزیع مناصب و مواهب و سیاستگذاریها تاثیر خواهند گذاشت.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/914
در باب جامعهشناسیگرایی
جامعهشناسی در نیمه دوم قرن نوزدهم در کارزار تثبیت خود به عنوان «علمی» با صلاحیت آکادمیک، موضوع و روشهایی میجست مختص به خود که دیگر رشتهها را یارای پرداختن شایسته به آن نبود. مطالعه دورکیم درباره خودکشی تلاشی معرفی شده است برای نشان دادن اینکه پدیدهای در ظاهر بسیار شخصی همچون خودکشی اساساً اجتماعی است و باید با ارجاع به واقعیتهای اجتماعی و پدیدههای اجتماعی دیگر تحلیلش کرد. این برنامه حتی در میان جامعهشناسان معاصر دورکیم منتقدانی جدی داشت. گابریل تارد که جامعهشناسی بود در فرانسهِ آن زمان مشهورتر از دورکیم بر نقش فرایند روانشناختی «تقلید» در بسیاری از پدیدهها از جمله خودکشی تاکید میکرد؛ تقابلی که چند دهه به طول انجامید. بهرحال در آن نزاع فکری دورکیم پیروز شد و سنت دورکیمیِ حاکم بر جامعهشناسی در فرایند تثبیت این رشته حمله به روانشناسی را ادامه داد؛ رشتهای که گفته میشد بیشترین نزدیکی را به جامعهشناسی دارد. انگار در تاریخ علم و تحولات معرفت، جنگِ میان علوم نزدیک به هم به قصد اشغال قلمرویی بیشتر مرسوم بوده و هست.
نزاع کمابیش دائمی جامعهشناسی و روانشناسی این روزها و به ویژه در ایران با حدت بیشتری در جریان است، با دلایل بسیار که از مهمترینهایش احساس نوعی بحران به ویژه در جامعهشناسی است: وقتی کفایت تبیینی یک علم با چالش مواجه شود، وقتی به یک بازی بوروکراتیکِ آکادمیک تنزل یابد و انبوه جامعهشناسان بدون امکان مالی و نهادیِ پژوهش به گوشهای رانده شوند و بی بهره باشند از یک منزلت شغلیِ تثبیتشده، این علم و کنشگرانش با نوعی بحران روبرو میشوند: در چنین شرایطی حمله به مرزها و تثبیت مجدد قلمرو و اثبات توانایی، تا حدی با جلب مخاطب عمومی ضروری مینماید. از این روست که یکی از مهمترین برنامههای پژوهشی جامعهشناسان تاکیدِ گاه وسواسی بر این مسئله است که آنچه اموری فردی و وروانشناختی قلمداد میشوند ریشهها و دلایل اجتماعی دارند. در عصری که با نوعی «فردگرایی نئولیبرالی» شناخته میشود، ایدئولوژی موفقیت و به تعبیر مایکل سندل «استبداد شایستگی» حاکم شده است، در عصری که امکانهای باهم بودگی نهادمند و ریشهدار زایل شده است نشان دادن دلالتهای غیرشخصی امور و وضعیتها اهمیت بسیار دارد و طبیعی است مورد توجه جامعهشناسان باشد. مشکل اما آن جاست که این برنامه خود به چیزی گرفتار میشود که پیر بوردیو «جامعهشناسیگرایی» خوانده است: آن گفتاری که خود نافی تقلیل امور و پدیدهها به امر روانشناختی است، همه چیز را به ریشههای اجتماعی فرو میکاهد و ناتوان است از اتخاذ رویکردی که شان و تاثیرگذاری عوامل دیگر را به رسمیت بشناسد.
در عین حال پای نوعی ناتوانی نیز در کار است: صرف نشان دادن ریشههای اجتماعی کافی نیست مگر آنکه «مکانیسمها» یا «میانجیها» تشریح شوند؛ یعنی توضیح این مسئله که این فرماسیون یا وضعیت اجتماعی در این مقطع تاریخی خاص «چگونه» امور و به ویژه امر روانشناختی را بر میسازد و چرا در این اشکال (Forms) خاص و نه در اشکال دیگر؛ برقراری پیوندی میان جز و کل، به تعبیر زیمل دیالکتیک زندگی و شکل؛ و در عین حال در نظرگرفتن سویههای مختلف سیاسی و اقتصادی. ناتوان از در پیش گرفتن این کردار، ضدیت با گفتارِ البته خطرناک «روانشناسیگرایی» به جامعهشناسیگراییِ به همان اندازه تقلیلدهنده بدل شده است که در نهایت مزین به رتوریکی جذاب مثلاً به تمسخر آهنگهای نسل زد میانجامد که از فقدان محبوب و عزلت و ناتوانی شخصی میگویند یا حمله به کسانی که در فقدان نهادهای اجتماعی حمایت گر و بحران جدی در خانواده به تراپی روی میآورند.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/915
جامعهشناسی در نیمه دوم قرن نوزدهم در کارزار تثبیت خود به عنوان «علمی» با صلاحیت آکادمیک، موضوع و روشهایی میجست مختص به خود که دیگر رشتهها را یارای پرداختن شایسته به آن نبود. مطالعه دورکیم درباره خودکشی تلاشی معرفی شده است برای نشان دادن اینکه پدیدهای در ظاهر بسیار شخصی همچون خودکشی اساساً اجتماعی است و باید با ارجاع به واقعیتهای اجتماعی و پدیدههای اجتماعی دیگر تحلیلش کرد. این برنامه حتی در میان جامعهشناسان معاصر دورکیم منتقدانی جدی داشت. گابریل تارد که جامعهشناسی بود در فرانسهِ آن زمان مشهورتر از دورکیم بر نقش فرایند روانشناختی «تقلید» در بسیاری از پدیدهها از جمله خودکشی تاکید میکرد؛ تقابلی که چند دهه به طول انجامید. بهرحال در آن نزاع فکری دورکیم پیروز شد و سنت دورکیمیِ حاکم بر جامعهشناسی در فرایند تثبیت این رشته حمله به روانشناسی را ادامه داد؛ رشتهای که گفته میشد بیشترین نزدیکی را به جامعهشناسی دارد. انگار در تاریخ علم و تحولات معرفت، جنگِ میان علوم نزدیک به هم به قصد اشغال قلمرویی بیشتر مرسوم بوده و هست.
نزاع کمابیش دائمی جامعهشناسی و روانشناسی این روزها و به ویژه در ایران با حدت بیشتری در جریان است، با دلایل بسیار که از مهمترینهایش احساس نوعی بحران به ویژه در جامعهشناسی است: وقتی کفایت تبیینی یک علم با چالش مواجه شود، وقتی به یک بازی بوروکراتیکِ آکادمیک تنزل یابد و انبوه جامعهشناسان بدون امکان مالی و نهادیِ پژوهش به گوشهای رانده شوند و بی بهره باشند از یک منزلت شغلیِ تثبیتشده، این علم و کنشگرانش با نوعی بحران روبرو میشوند: در چنین شرایطی حمله به مرزها و تثبیت مجدد قلمرو و اثبات توانایی، تا حدی با جلب مخاطب عمومی ضروری مینماید. از این روست که یکی از مهمترین برنامههای پژوهشی جامعهشناسان تاکیدِ گاه وسواسی بر این مسئله است که آنچه اموری فردی و وروانشناختی قلمداد میشوند ریشهها و دلایل اجتماعی دارند. در عصری که با نوعی «فردگرایی نئولیبرالی» شناخته میشود، ایدئولوژی موفقیت و به تعبیر مایکل سندل «استبداد شایستگی» حاکم شده است، در عصری که امکانهای باهم بودگی نهادمند و ریشهدار زایل شده است نشان دادن دلالتهای غیرشخصی امور و وضعیتها اهمیت بسیار دارد و طبیعی است مورد توجه جامعهشناسان باشد. مشکل اما آن جاست که این برنامه خود به چیزی گرفتار میشود که پیر بوردیو «جامعهشناسیگرایی» خوانده است: آن گفتاری که خود نافی تقلیل امور و پدیدهها به امر روانشناختی است، همه چیز را به ریشههای اجتماعی فرو میکاهد و ناتوان است از اتخاذ رویکردی که شان و تاثیرگذاری عوامل دیگر را به رسمیت بشناسد.
در عین حال پای نوعی ناتوانی نیز در کار است: صرف نشان دادن ریشههای اجتماعی کافی نیست مگر آنکه «مکانیسمها» یا «میانجیها» تشریح شوند؛ یعنی توضیح این مسئله که این فرماسیون یا وضعیت اجتماعی در این مقطع تاریخی خاص «چگونه» امور و به ویژه امر روانشناختی را بر میسازد و چرا در این اشکال (Forms) خاص و نه در اشکال دیگر؛ برقراری پیوندی میان جز و کل، به تعبیر زیمل دیالکتیک زندگی و شکل؛ و در عین حال در نظرگرفتن سویههای مختلف سیاسی و اقتصادی. ناتوان از در پیش گرفتن این کردار، ضدیت با گفتارِ البته خطرناک «روانشناسیگرایی» به جامعهشناسیگراییِ به همان اندازه تقلیلدهنده بدل شده است که در نهایت مزین به رتوریکی جذاب مثلاً به تمسخر آهنگهای نسل زد میانجامد که از فقدان محبوب و عزلت و ناتوانی شخصی میگویند یا حمله به کسانی که در فقدان نهادهای اجتماعی حمایت گر و بحران جدی در خانواده به تراپی روی میآورند.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/915
معرفی و فروش کتاب
«پنج سلسله پادشاهی، حداقل سه انقلاب، سه جنگ داخلی، چهار اشغال خارجی و ظهور یک دولت اسلامی»؛ اینها بخشی هستند از آنچه منظومه تحولات ایران مدرن را تشکیل میدهند؛ اگر به مانند عباس امانت نقطه عزیمت این تاریخ را ظهور سلسله صفویه در ایران بدانیم.
در میان کتابهای تاریخی درباره ایران مدرن کتاب «تاریخ ایران مدرن» دکتر امانت جایگاه ویژهای دارد. بدیهی است در نوشتن تاریخی تقریباً پانصدساله بسیاری چیزها ناگفته میماند. مورخ حتی آنجا که به ذکر جزییات میپردازد بی آنکه رویکرد نظری خود را تصریح کند با الگویی خاص، از افق امروز به تاریخ مینگرد؛ تاریخی به قول نویسنده «سرشار از پیچ و خمهای تصادفی است که به ندرت در قالب طرحی منظم میگنجند و البته در ورای همه آن جزییات تاریخی کتاب الگویی سر بر میآورد». کتاب امانت ابداً محدود به تاریخ سیاسی، شرح آمد و رفت پادشاهان و حکومتها یا اقداماتشان نیست؛ یا زندگینامه شخصیتهای مهم تاریخی مثل شاه عباس، آقا محمدخان، امیرکبیر، رضاشاه و یا آیتالله خمینی. که در کنار بررسی همه اینها بر جریانهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در ایران معاصر، شیوه ظهور، تحول و تاثیرگذاری آنها تاکید میکند.
امانت نشان میدهد که تقابل بین ایدهها و نیروهای مختلف اجتماعی، میان تجددگرایان و سنتگرایان، میان شور آزادی از یک سو و ترس از آزادی از سوی دیگر ، به چه صورت نضج گرفته و پدیدار شده است؛ و تناقضهای درونی هریک از اینها کدامند؟ پس با تاریخی پویا و البته پر از تضاد و تناقض و البته نتایج ناخواسته روبروایم.
جایی مینویسد «حدود بیست و پنج سال پیش ویراستار دانشگاه ییل از من خواست کتابی برای پاسخگویی به این پرسش بنویسم که چرا بعد از قریب پنجاه سال حرکت ایران به سوی یک جامعه سکولار غربی، یک باره در ایران انقلابی واقع شد که به کل مخالف این شکل مدرنیته بود؟ برای پاسخ به این پرسش باید به گذشته دورتری از آنچه معمول بود، یعنی ابتدای دوره قاجاریه، میرفتم. به نظر من به عنوان فرزند نسلی که شاهد غربگرایی تند و واکنشهای خشمگنانه به آن بودم- یعنی دهههای آخر پهلوی و شروع انقلاب اسلامی- مسائلی وجود دارد که در شکلگیری ایران( و دیگر نقاط خاورمیانه) نقش مهمی داشتند و باید به صورت جدی مورد بررسی قرار گیرند: تقلای بی ثمر برای رسیدن به دموکراسی و رواداری، چهره متحولکننده ناسیونالیسم، ظهور و سقوط رژیمهای استبدادی، افسونزدایی از ایدئولوژیهای وابسته و البته درگیری دائمی با قدرتهای غربی و فرهنگ جهانیشده. بعد از گذشت سالها، به نظرم بهترین توصیف برای این تلاش من، به تعبیر شاعرانه فروغ فرخزاد، «گردش خونآلودی در باغ خاطره است».
تاریخ ایران مدرن؛ نوشته عباس امانت؛ چاپ: افست
1062 صفحه؛ قیمت: 650 هزار
https://biaupload.com/do.php?imgf=org-d888d86b5a1e1.jpg
لینک سفارش کتاب:
@Oblomovbook
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/916
«پنج سلسله پادشاهی، حداقل سه انقلاب، سه جنگ داخلی، چهار اشغال خارجی و ظهور یک دولت اسلامی»؛ اینها بخشی هستند از آنچه منظومه تحولات ایران مدرن را تشکیل میدهند؛ اگر به مانند عباس امانت نقطه عزیمت این تاریخ را ظهور سلسله صفویه در ایران بدانیم.
در میان کتابهای تاریخی درباره ایران مدرن کتاب «تاریخ ایران مدرن» دکتر امانت جایگاه ویژهای دارد. بدیهی است در نوشتن تاریخی تقریباً پانصدساله بسیاری چیزها ناگفته میماند. مورخ حتی آنجا که به ذکر جزییات میپردازد بی آنکه رویکرد نظری خود را تصریح کند با الگویی خاص، از افق امروز به تاریخ مینگرد؛ تاریخی به قول نویسنده «سرشار از پیچ و خمهای تصادفی است که به ندرت در قالب طرحی منظم میگنجند و البته در ورای همه آن جزییات تاریخی کتاب الگویی سر بر میآورد». کتاب امانت ابداً محدود به تاریخ سیاسی، شرح آمد و رفت پادشاهان و حکومتها یا اقداماتشان نیست؛ یا زندگینامه شخصیتهای مهم تاریخی مثل شاه عباس، آقا محمدخان، امیرکبیر، رضاشاه و یا آیتالله خمینی. که در کنار بررسی همه اینها بر جریانهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در ایران معاصر، شیوه ظهور، تحول و تاثیرگذاری آنها تاکید میکند.
امانت نشان میدهد که تقابل بین ایدهها و نیروهای مختلف اجتماعی، میان تجددگرایان و سنتگرایان، میان شور آزادی از یک سو و ترس از آزادی از سوی دیگر ، به چه صورت نضج گرفته و پدیدار شده است؛ و تناقضهای درونی هریک از اینها کدامند؟ پس با تاریخی پویا و البته پر از تضاد و تناقض و البته نتایج ناخواسته روبروایم.
جایی مینویسد «حدود بیست و پنج سال پیش ویراستار دانشگاه ییل از من خواست کتابی برای پاسخگویی به این پرسش بنویسم که چرا بعد از قریب پنجاه سال حرکت ایران به سوی یک جامعه سکولار غربی، یک باره در ایران انقلابی واقع شد که به کل مخالف این شکل مدرنیته بود؟ برای پاسخ به این پرسش باید به گذشته دورتری از آنچه معمول بود، یعنی ابتدای دوره قاجاریه، میرفتم. به نظر من به عنوان فرزند نسلی که شاهد غربگرایی تند و واکنشهای خشمگنانه به آن بودم- یعنی دهههای آخر پهلوی و شروع انقلاب اسلامی- مسائلی وجود دارد که در شکلگیری ایران( و دیگر نقاط خاورمیانه) نقش مهمی داشتند و باید به صورت جدی مورد بررسی قرار گیرند: تقلای بی ثمر برای رسیدن به دموکراسی و رواداری، چهره متحولکننده ناسیونالیسم، ظهور و سقوط رژیمهای استبدادی، افسونزدایی از ایدئولوژیهای وابسته و البته درگیری دائمی با قدرتهای غربی و فرهنگ جهانیشده. بعد از گذشت سالها، به نظرم بهترین توصیف برای این تلاش من، به تعبیر شاعرانه فروغ فرخزاد، «گردش خونآلودی در باغ خاطره است».
تاریخ ایران مدرن؛ نوشته عباس امانت؛ چاپ: افست
1062 صفحه؛ قیمت: 650 هزار
https://biaupload.com/do.php?imgf=org-d888d86b5a1e1.jpg
لینک سفارش کتاب:
@Oblomovbook
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/916
Telegram
آمیزش افق ها
معرفی و فروش کتاب
«پنج سلسله پادشاهی، حداقل سه انقلاب، سه جنگ داخلی، چهار اشغال خارجی و ظهور یک دولت اسلامی»؛ اینها بخشی هستند از آنچه منظومه تحولات ایران مدرن را تشکیل میدهند؛ اگر به مانند عباس امانت نقطه عزیمت این تاریخ را ظهور سلسله صفویه در ایران بدانیم.…
«پنج سلسله پادشاهی، حداقل سه انقلاب، سه جنگ داخلی، چهار اشغال خارجی و ظهور یک دولت اسلامی»؛ اینها بخشی هستند از آنچه منظومه تحولات ایران مدرن را تشکیل میدهند؛ اگر به مانند عباس امانت نقطه عزیمت این تاریخ را ظهور سلسله صفویه در ایران بدانیم.…
درباره کتاب «جریانهای پنهان خانوادگی»
«ماجرایی شخصی الهامبخش این کتاب بود. اوایل اسفند 1365 از تهران به من تلفن شد. آن طرف خطِ تلفنی که خشخش میکرد مردی مدعی شد شوهر خواهرم است. تا آن لحظه نمیدانستم خواهری به نام مینا دارم. ..وسواس زندگی دوم پدرم(ازدواجی پنهانی)یعنی همان خانوادهای که از ما مخفی نگه داشته بود، گریبانگیرم شد». این شروع پروژهای است که به نوشتن کتاب «جریانهای پنهانی خانوادگی منجر میشود. افسانه نجم آبادی در پی پاسخ به این پرسش است که چه شد الگوی مدرن خانواده در ایران پا گرفت و تحولات نهاد خانواده چگونه در امتداد تحولات کلان پیش رفتند، از آن تاثیر پذیرفتند و بر آن تاثیر گذاشتند و روی هم رفته تجربه مدرنیته ایرانی را شکل دادند.ایده محوری کتاب حول گذاری است از خانواده گسترده که در آن الگوی ازدواج و همسرگزینی بر پایه خواست بزرگان و سنتهای خانوادگی است به الگویی که در آن «فرد» خود نقش اصلی را ایفا میکند و بر اساس تصوری واقعی یا آرمانی از «عشق» تصمیم به ازدواج و انتخاب میگیرد.
ایران در اواخر دوره قاجار میدان تقابل گفتارهای(discourse) مختلف بود؛ از سیاست و اموری همچون مبنای مشروعیت حکومت گرفت تا مسائل شخصی مثل ازدواج، فرزندآوری و الگوی سکونت. افزایش سواد به ویژه در میان زنان، گسترش روزنامهها و ژانر ادبی جدید یعنی رمان، و ظهور یک طبقه متوسط باعث شده بود تلقی سنتی از ازدواج و اساساً سکسوالیته دگرگون شود. خانواده نیز چون دیگر نهادهای اجتماعی کانون نبردی گفتاری بود بر سر اینکه بر مبنای چه قواعدی پا بگیرد و چگونه باید باشد؟
گفتار پزشکی نقش مهمی در این منازعات داشت. این گفتار تمایزی ایجاد کرده بود بین امر بهنجار/نابهنجار یا سالم/منحرف و در آن به جنگ گرایشهای جنسی سنتی رفته بود، بخصوص میل دیرین مردان ایرانی به همجنسان نوباوه از یک سو و عادت صیغه از سوی دیگر؛ عموماً هم با این استدلالِ پزشکی که همه اینها به گسترش بیماریهای مقاربتی و ناباروری میانجامد. مطبوعات آن زمان همنوا با این گفتار، تکهمسری بر بنیان عشق طرفین را الگوی درست و مناسب معرفی میکردند. افزایش تحصیلات و اشتغال زنان نیز الگوی سنتی را بیش از پیش به چالش کشیده بود.
در این دوره بود که رمان فارسی پا گرفت و رمانهای عاشقانه محبوبیت یافتند. اما درباره اینکه آیا میشود این رمانها را عاشقانه خواند تردید وجود دارد. تقریباً همان هراس اخلاقی که یکی دو قرن پیش در غرب در دوره ظهور رمان وجود داشت که جوانان و به ویژه دختران را به عالم خیالات نفسانی غیراخلاقی میکشاند در ایران این دوره هم حاضر است. نجم آبادی نشان میدهد که این رمانها اگرچه برای نخستین بار از عشق و محبت به جنس مخالف میگویند اما حاصل همان هراس اخلاقی هستند، چرا که عشق مدرن در این رمانها اغلب تراژیک و البته مضر و غیراخلاقی به تصویر کشیده میشود. آماج نقد این رمانها در فرمهایی خامدستانه کماکان وضعیت اجتماعی و سیاسی جامعه است، با پایانی تلخ و نه خوش چون استدلال این بود که در شرایط موجود پایان خوش بی معنا است و ممکن نیست.
دیگر مسئله مهم آموزش است. این دوره دوره نامههای عاشقانه هم هست. هرچند اغلب مردانند که مینویسند اما نوشتن زنان نیز آغاز شده است. تا بدان جا که گاه قابلیت نوشتن نامه خود از انگیزههای سوادآموزی در میان زنان و دختران معرفی شده است. همسر دور از خانهُ عزیزالسلطنه در پاسخ به نامه او مینویسد «کاغذی که با خط عزیزت نوشته بودی رسید. به جان خودت به قدری خوشحال شدم که ماشالله توانسته با خط خود کاغذ بنویسی که حساب ندارد». نکته مهم این است که تقریباً در تمامی گفتارها، پزشکی و فرهنگ و آموزش، مسئله زن در کانون بحثها است.
نویسنده از الگوهای مختلف سکونت مینویسد و اینکه زبان چگونه این الگوها و روابط را بازنمایی میکرده: در الگوی سکونت پیشین گاه فرزندان ازدواجهای مختلف در یک خانه سکونت داشتند، در نتیجه اصطلاحاتی نظیر «ناتنی»، «ناپدری یا مادری» کاربردی نداشتند و تنها بعد از تغییرات در الگوی سکونت بود که وارد زبان شدند، بخصوص پس از جدایی فضایی فرزندان ازدواجهای مختلف از یکدیگر. نجم آبادی از طریق ردیابی مناسبات خانوادگی در چندخانواده بزرگ از جمله خانواده فرمانفرمایان، وزیری و نجم آبادی این تحولات در حوزههای مختلف را بررسی میکند. هرچند محدودبودن روایتها به خانوادههایی مرفه خود از کاستیهای اثر است. کتاب سرشار است از روایت زندگیهای خانوادگی، ازدواجها و البته مهمتر تلقی «فرد» از همه اینها. آثاری از این دست، که ذیل تاریخ اجتماعی و فرهنگی قرار میگیرند و البته دلالتهای سیاسی بسیار دارند سویههای متفاوتی از تجربه مدرنیته ایرانی را به ما نشان میدهند.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/917
«ماجرایی شخصی الهامبخش این کتاب بود. اوایل اسفند 1365 از تهران به من تلفن شد. آن طرف خطِ تلفنی که خشخش میکرد مردی مدعی شد شوهر خواهرم است. تا آن لحظه نمیدانستم خواهری به نام مینا دارم. ..وسواس زندگی دوم پدرم(ازدواجی پنهانی)یعنی همان خانوادهای که از ما مخفی نگه داشته بود، گریبانگیرم شد». این شروع پروژهای است که به نوشتن کتاب «جریانهای پنهانی خانوادگی منجر میشود. افسانه نجم آبادی در پی پاسخ به این پرسش است که چه شد الگوی مدرن خانواده در ایران پا گرفت و تحولات نهاد خانواده چگونه در امتداد تحولات کلان پیش رفتند، از آن تاثیر پذیرفتند و بر آن تاثیر گذاشتند و روی هم رفته تجربه مدرنیته ایرانی را شکل دادند.ایده محوری کتاب حول گذاری است از خانواده گسترده که در آن الگوی ازدواج و همسرگزینی بر پایه خواست بزرگان و سنتهای خانوادگی است به الگویی که در آن «فرد» خود نقش اصلی را ایفا میکند و بر اساس تصوری واقعی یا آرمانی از «عشق» تصمیم به ازدواج و انتخاب میگیرد.
ایران در اواخر دوره قاجار میدان تقابل گفتارهای(discourse) مختلف بود؛ از سیاست و اموری همچون مبنای مشروعیت حکومت گرفت تا مسائل شخصی مثل ازدواج، فرزندآوری و الگوی سکونت. افزایش سواد به ویژه در میان زنان، گسترش روزنامهها و ژانر ادبی جدید یعنی رمان، و ظهور یک طبقه متوسط باعث شده بود تلقی سنتی از ازدواج و اساساً سکسوالیته دگرگون شود. خانواده نیز چون دیگر نهادهای اجتماعی کانون نبردی گفتاری بود بر سر اینکه بر مبنای چه قواعدی پا بگیرد و چگونه باید باشد؟
گفتار پزشکی نقش مهمی در این منازعات داشت. این گفتار تمایزی ایجاد کرده بود بین امر بهنجار/نابهنجار یا سالم/منحرف و در آن به جنگ گرایشهای جنسی سنتی رفته بود، بخصوص میل دیرین مردان ایرانی به همجنسان نوباوه از یک سو و عادت صیغه از سوی دیگر؛ عموماً هم با این استدلالِ پزشکی که همه اینها به گسترش بیماریهای مقاربتی و ناباروری میانجامد. مطبوعات آن زمان همنوا با این گفتار، تکهمسری بر بنیان عشق طرفین را الگوی درست و مناسب معرفی میکردند. افزایش تحصیلات و اشتغال زنان نیز الگوی سنتی را بیش از پیش به چالش کشیده بود.
در این دوره بود که رمان فارسی پا گرفت و رمانهای عاشقانه محبوبیت یافتند. اما درباره اینکه آیا میشود این رمانها را عاشقانه خواند تردید وجود دارد. تقریباً همان هراس اخلاقی که یکی دو قرن پیش در غرب در دوره ظهور رمان وجود داشت که جوانان و به ویژه دختران را به عالم خیالات نفسانی غیراخلاقی میکشاند در ایران این دوره هم حاضر است. نجم آبادی نشان میدهد که این رمانها اگرچه برای نخستین بار از عشق و محبت به جنس مخالف میگویند اما حاصل همان هراس اخلاقی هستند، چرا که عشق مدرن در این رمانها اغلب تراژیک و البته مضر و غیراخلاقی به تصویر کشیده میشود. آماج نقد این رمانها در فرمهایی خامدستانه کماکان وضعیت اجتماعی و سیاسی جامعه است، با پایانی تلخ و نه خوش چون استدلال این بود که در شرایط موجود پایان خوش بی معنا است و ممکن نیست.
دیگر مسئله مهم آموزش است. این دوره دوره نامههای عاشقانه هم هست. هرچند اغلب مردانند که مینویسند اما نوشتن زنان نیز آغاز شده است. تا بدان جا که گاه قابلیت نوشتن نامه خود از انگیزههای سوادآموزی در میان زنان و دختران معرفی شده است. همسر دور از خانهُ عزیزالسلطنه در پاسخ به نامه او مینویسد «کاغذی که با خط عزیزت نوشته بودی رسید. به جان خودت به قدری خوشحال شدم که ماشالله توانسته با خط خود کاغذ بنویسی که حساب ندارد». نکته مهم این است که تقریباً در تمامی گفتارها، پزشکی و فرهنگ و آموزش، مسئله زن در کانون بحثها است.
نویسنده از الگوهای مختلف سکونت مینویسد و اینکه زبان چگونه این الگوها و روابط را بازنمایی میکرده: در الگوی سکونت پیشین گاه فرزندان ازدواجهای مختلف در یک خانه سکونت داشتند، در نتیجه اصطلاحاتی نظیر «ناتنی»، «ناپدری یا مادری» کاربردی نداشتند و تنها بعد از تغییرات در الگوی سکونت بود که وارد زبان شدند، بخصوص پس از جدایی فضایی فرزندان ازدواجهای مختلف از یکدیگر. نجم آبادی از طریق ردیابی مناسبات خانوادگی در چندخانواده بزرگ از جمله خانواده فرمانفرمایان، وزیری و نجم آبادی این تحولات در حوزههای مختلف را بررسی میکند. هرچند محدودبودن روایتها به خانوادههایی مرفه خود از کاستیهای اثر است. کتاب سرشار است از روایت زندگیهای خانوادگی، ازدواجها و البته مهمتر تلقی «فرد» از همه اینها. آثاری از این دست، که ذیل تاریخ اجتماعی و فرهنگی قرار میگیرند و البته دلالتهای سیاسی بسیار دارند سویههای متفاوتی از تجربه مدرنیته ایرانی را به ما نشان میدهند.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/917
دولت فرسوده
در ایران دهههای چهل و پنجاه، دولت سرمایهگذاری گستردهای در تاسیسات و زیرساختهای کشور انجام داد. این سرمایهگذاری بخشی بود از برنامه نوسازی که قرار بود زمینه را برای توسعه و «جهش بزرگ» فراهم آورد: صنایع سنگین، ذوب آهن و فولاد، کارخانههای صنعتی مختلف، ساخت مدارس، بیمارستانها و ورزشگاهها. گاه نقدهای جدی هم به این برنامهها وارد شده است، مثلاً از چگونگی توزیع آنها در سطح کشور گفته شده یا نحوه تعیین اولویتها و سرعت آهنگ تغییرات. هرچه بود توجهی جدی به زیرساختها وجود داشت.
در دهه اول بعد از انقلاب مسئله جنگ سیاستگذاری عمومی را تحت تاثیر قرار داده بود. با این حال و علی رغم بودجهای که بخش زیادی از آن مصروف جنگ میشد، بخصوص در سالهای اولیه تامین زیرساختهایی نظیر راه، و گسترش شبکههای آب و برقرسانی مورد توجه قرار گرفت؛ البته تا حدی متاثر از از فضای انقلابی و گفتار عدالت و کمک به مستضعفین.
دولت در ایرانِ پس از جنگ، ذیل ایده سازندگی انبوه پروژههای عمرانی و زیرساختی را آغاز کرد. کلنگِ افتتاح تصویری همه جا حاضر در آن سالها بود. به تدریج اما مشکلاتی ظهور کرد. یک دهه نرخ بالای جمعیت داشت اثرات خود را نشان میداد. تامین نیازهای این نسل جدید منابع وسرمایه گذاری بسیاری میطلبید. جنگ بخش زیادی از منابع و زیرساختها را تحلیل برده بود و نکته شاید مهمتر این بود که بدنه اجرایی و بوروکراتیک، هرچه بیشتر آغشته به فساد، توان یا اراده انجام درست امور را نداشت. پروژهها شروع میشدند اما سالها پس از زمان مقرر پایان مییافتند، با چندین و چند بار تامین اعتبار. طرحهای بدون پشتوانه علمی و مالی آغاز شدند که عموماً نه در راستای منافع عمومی که پشتیبان منافع گروههای ذیالنفع بودند. با همه اینها کماکان تصوری از توسعه وجود داشت که کمابیش دو دهه پس از جنگ ادامه یافت.
از میانههای دهه هشتاد با چرخشهایی در سیاست خارجی داخلی فرایندی آغاز شد که امروز نتایجش در قالب نوعی فرسودگی ساختاری نشان میدهد. هرچقدر از حضور عنصر ایدئولوژیک در اجتماعهای غیردولتی و زندگیهای شخصی کاسته میشد در سیاست دولتی نمود بیشتر مییافت. تحولات خاورمیانه جاهطلبیهای منطقهای را افزایش داد و منابع گستردهای را روانه خارج از مرزها کرد. در داخل سیاستهای حامیپروری، بخصوص با کاهش مشروعیت قدرت، به شدت گسترش یافت و فراموش نکنیم از نظر اقتصاد سیاسی آن سالها سالهای خصوصیسازیهای گسترده و سودآور بود و طبیعتا مهم بود که چه کسی مجری این برنامه باشد و چه کسی بهرهمند از آن. در میانه بحرانهای سیاسی مکرر، تقابل جامعه با قدرت و نظام سیاسی با قدرتهای بینالمللی مسئله زیرساختها اساساً به حاشیه رفت. سرمایهها تحلیل رفته بود، سرمایهگذاری عمومی کاهش یافت، و عقلانیت حتی ابزاری ناچیز. در کنار همه اینها جامعه زیر بار بحرانهای اقتصادی فزاینده رمقی نداشت و چنان شکننده شده که هرگونه افزایش در قیمتها به سقوط طبقاتی افراد منجر میشد. در میانه این بحرانهای سیاسی/اقتصادی ، طبقه جدیدی نزدیک به قدرت ظهور کرد که به یکباره ثروت عظیمی کسب کرد، بهرهمند از رانتهای بسیار و خود را در کنار اشرافیت پیشین جمهوری اسلامی قرار داد.
خبرهایی که تابستان امسال منتشر شد تکمیل کننده تصویر فوق است: در بسیاری از مناطق- شهری و روستایی- مدرسهای وجود ندارد، اگر هست معلم نیست. کمبود برق صنایع کم رمق را به مخاطره افکنده و با وضعیت موجود احتمالاً در سالهای آینده شاهد خاموشیهای گسترده خواهیم بود؛ کمبود گاز در زمستان دولت را ناچار از تعطیلیها میکند. در بخش سلامت کمبود پزشک به ازای جمعیت، و مهمتر تضعیف نظام درمانیِ عمومی دریافت خدمات پزشکی را به کاری شاق بدل کرده است. همه از هزینههای بیمارستانهای خصوصی که اساساً در خدمت طبقات خاصی هستند آگاهیم. در عرصههای دیگر چطور؟ در ورزش فاجعهای در حال وقوع است، فوتبال ایران با این چرخه مالی عموماً ناسالم حتی یک ورزشگاه استاندارد ندارد و همه تیمها آواره شدهاند. اوضاع در حمل و نقل بدتر میشود. بخش عمده ناوگان هواپیمایی از رده خارجند؛ پس از صدسال سیستم ریلی کماکان ابتدایی، کند و عاری از جذابیت است و چندی پیش یکی از معاونان وزارت راه در مصاحبهای گفت که نیمی از ناوگان اتوبوسرانی کشور آب رفته است.
میشود این مثالها را ادامه داد. وقتی کار به چنین وخامتی برسد، حتی با وجود ارادهای برای جبران و تامین منابع مالی، که هردو در آیندهای نزدیک محال مینماید، سالها زمان میبرد این کمبودها جبران شود و تابآوری جامعه و کشور را افزایش دهد، سالهایی بسیار سخت.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/918
در ایران دهههای چهل و پنجاه، دولت سرمایهگذاری گستردهای در تاسیسات و زیرساختهای کشور انجام داد. این سرمایهگذاری بخشی بود از برنامه نوسازی که قرار بود زمینه را برای توسعه و «جهش بزرگ» فراهم آورد: صنایع سنگین، ذوب آهن و فولاد، کارخانههای صنعتی مختلف، ساخت مدارس، بیمارستانها و ورزشگاهها. گاه نقدهای جدی هم به این برنامهها وارد شده است، مثلاً از چگونگی توزیع آنها در سطح کشور گفته شده یا نحوه تعیین اولویتها و سرعت آهنگ تغییرات. هرچه بود توجهی جدی به زیرساختها وجود داشت.
در دهه اول بعد از انقلاب مسئله جنگ سیاستگذاری عمومی را تحت تاثیر قرار داده بود. با این حال و علی رغم بودجهای که بخش زیادی از آن مصروف جنگ میشد، بخصوص در سالهای اولیه تامین زیرساختهایی نظیر راه، و گسترش شبکههای آب و برقرسانی مورد توجه قرار گرفت؛ البته تا حدی متاثر از از فضای انقلابی و گفتار عدالت و کمک به مستضعفین.
دولت در ایرانِ پس از جنگ، ذیل ایده سازندگی انبوه پروژههای عمرانی و زیرساختی را آغاز کرد. کلنگِ افتتاح تصویری همه جا حاضر در آن سالها بود. به تدریج اما مشکلاتی ظهور کرد. یک دهه نرخ بالای جمعیت داشت اثرات خود را نشان میداد. تامین نیازهای این نسل جدید منابع وسرمایه گذاری بسیاری میطلبید. جنگ بخش زیادی از منابع و زیرساختها را تحلیل برده بود و نکته شاید مهمتر این بود که بدنه اجرایی و بوروکراتیک، هرچه بیشتر آغشته به فساد، توان یا اراده انجام درست امور را نداشت. پروژهها شروع میشدند اما سالها پس از زمان مقرر پایان مییافتند، با چندین و چند بار تامین اعتبار. طرحهای بدون پشتوانه علمی و مالی آغاز شدند که عموماً نه در راستای منافع عمومی که پشتیبان منافع گروههای ذیالنفع بودند. با همه اینها کماکان تصوری از توسعه وجود داشت که کمابیش دو دهه پس از جنگ ادامه یافت.
از میانههای دهه هشتاد با چرخشهایی در سیاست خارجی داخلی فرایندی آغاز شد که امروز نتایجش در قالب نوعی فرسودگی ساختاری نشان میدهد. هرچقدر از حضور عنصر ایدئولوژیک در اجتماعهای غیردولتی و زندگیهای شخصی کاسته میشد در سیاست دولتی نمود بیشتر مییافت. تحولات خاورمیانه جاهطلبیهای منطقهای را افزایش داد و منابع گستردهای را روانه خارج از مرزها کرد. در داخل سیاستهای حامیپروری، بخصوص با کاهش مشروعیت قدرت، به شدت گسترش یافت و فراموش نکنیم از نظر اقتصاد سیاسی آن سالها سالهای خصوصیسازیهای گسترده و سودآور بود و طبیعتا مهم بود که چه کسی مجری این برنامه باشد و چه کسی بهرهمند از آن. در میانه بحرانهای سیاسی مکرر، تقابل جامعه با قدرت و نظام سیاسی با قدرتهای بینالمللی مسئله زیرساختها اساساً به حاشیه رفت. سرمایهها تحلیل رفته بود، سرمایهگذاری عمومی کاهش یافت، و عقلانیت حتی ابزاری ناچیز. در کنار همه اینها جامعه زیر بار بحرانهای اقتصادی فزاینده رمقی نداشت و چنان شکننده شده که هرگونه افزایش در قیمتها به سقوط طبقاتی افراد منجر میشد. در میانه این بحرانهای سیاسی/اقتصادی ، طبقه جدیدی نزدیک به قدرت ظهور کرد که به یکباره ثروت عظیمی کسب کرد، بهرهمند از رانتهای بسیار و خود را در کنار اشرافیت پیشین جمهوری اسلامی قرار داد.
خبرهایی که تابستان امسال منتشر شد تکمیل کننده تصویر فوق است: در بسیاری از مناطق- شهری و روستایی- مدرسهای وجود ندارد، اگر هست معلم نیست. کمبود برق صنایع کم رمق را به مخاطره افکنده و با وضعیت موجود احتمالاً در سالهای آینده شاهد خاموشیهای گسترده خواهیم بود؛ کمبود گاز در زمستان دولت را ناچار از تعطیلیها میکند. در بخش سلامت کمبود پزشک به ازای جمعیت، و مهمتر تضعیف نظام درمانیِ عمومی دریافت خدمات پزشکی را به کاری شاق بدل کرده است. همه از هزینههای بیمارستانهای خصوصی که اساساً در خدمت طبقات خاصی هستند آگاهیم. در عرصههای دیگر چطور؟ در ورزش فاجعهای در حال وقوع است، فوتبال ایران با این چرخه مالی عموماً ناسالم حتی یک ورزشگاه استاندارد ندارد و همه تیمها آواره شدهاند. اوضاع در حمل و نقل بدتر میشود. بخش عمده ناوگان هواپیمایی از رده خارجند؛ پس از صدسال سیستم ریلی کماکان ابتدایی، کند و عاری از جذابیت است و چندی پیش یکی از معاونان وزارت راه در مصاحبهای گفت که نیمی از ناوگان اتوبوسرانی کشور آب رفته است.
میشود این مثالها را ادامه داد. وقتی کار به چنین وخامتی برسد، حتی با وجود ارادهای برای جبران و تامین منابع مالی، که هردو در آیندهای نزدیک محال مینماید، سالها زمان میبرد این کمبودها جبران شود و تابآوری جامعه و کشور را افزایش دهد، سالهایی بسیار سخت.
محمد هدایتی
https://www.tg-me.com/fusionofhorizons/918