Telegram Web Link
ادامەی داستان رو بذارم؟🤔
Anonymous Poll
83%
بی صبرانە منتظرم😍
28%
حوصلە ندارم بخونم😕
ست قرآن و جانمازنـور pinned «ادامەی داستان رو بذارم؟🤔»
🌸سبحان اللە
🌸الحمدللە
🌸اللە اکبر

جنس پلکسی رنگ نقرەای

قبول سفارش🥰

جهت اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👇

@qurano_kitabi


https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
🤩1
ست قرآن و جانماز توسی😍

طرح جدید جلد قرآن❤️

⚡️سایز جانماز:110×70      


⚡️جنس پارچە:مازراتی        

⚡️سایز قرآن:رقعی              

⚡️خط عثمان طە بدون ترجمە

  ⚡️همراە با حک اسم 👌       

جهت اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👇

@qurano_kitabi

لینک دعوت👇

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
👏2
#تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است... 

💠 #قسمت_ششم

✍🏼هیچ کاری از دستم بر نمی اومد واقعا تو حالی بودم که احساس میکردم که تو #کما هستم وقتی به دوستام نگاه میکنم تو حال #دعا بودن وقتی به مهناز نگاه کردم معزم هنگ کرده بودم بی اختیار منم دستامو بلند کردم شروع کردم به #دعا کردن نمیدونم ولی واقعا حسه خیلی خوبی بود وقتی دستامو بلند کردم بلد نبودم #دعا کنم فقط میگفتم دعای اونارو قبول کن ولی #اشکام اجازه دیدن رو بهم نمیداد #خجالت میکشیدم چشامو باز کنم #احساس میکنم باز کنم خدا رو میبینم و بخاطر دوستای مسلمانم نمیدونم چقدر گذشته بود فقط یادمه که مهناز داشت صدام میکرد روژین این ماشین تو نیست وقتی چشامو باز کردم ماشینم بود خدای من  جای ماشین رو اشتباهی رفته بودیم اما من میگم هنوزم میگم #معجزه_خداوند بود....
خیلی خوشحال شدیم منکه شاخ در آورده بودم برام مثل تو فیلم ها بود مهناز بهم نگاه میکرد با چشمای پرشده ا ش از اشک، گفتم دیگه تموم شد اونم گفت روژین هیچ وقت تو زندگیم انقد خوشحال نبودم منم سریعا فهمیدم چی داره میگه حرفو عوض کردم برگشتیم اون شب تا صبح خوابم نبرد رفتم پایین به اتاق مامانو و بابا سرزدم خواب بودن دیدم نفس میکشن (من عادت بدی داشتم هر شب یه چند باری سر به خانوادم میزدم که نفس میکشن یانه)
در رو بستم بابام آومد بیرون معذرت خواهی کردم که بیدارشون کردم گفت اشکالی نداره دیگه عادت کردیم بابا امروز کجا بودی منم همه چی رو به بابا گفتم اونم گفت عزیزم چرا انقد خودتو اذیت کردی ماشین چیه فدای چشای آبی ت خب گم شده گم شده بهترشو براش میخریدم بعدش گفتم بابا تو تا حالا #دعا کردی اونم گفت اره منم گفتم بابا خیلی حس خوبو جالبیه بابام گفتی مگه #تجربه کردی؟😳
منم گفتم امروز با دوستای مسلمانم بودم بابام گفت دخترم مامانت بدونه.....
منم گفتم خب بدونه منکه اشتباهی نکردم یه لیوان آب سرد بهم داد گفت برو بخواب منم لبخند زدم رفتم اما نخوابیدم همش تو فکر اون #دعا کردنم بودم.... روزها میگذشت من هر روز میرفتم به مسجد پیش مهناز  و فرشته تا یه روز که یه دختر اشتباهی قرآن رو خوند من بهش گفتم اشتباه بود انقد پیش اونا بودم که یاد گرفته بودم البته اگه ناراحت میشدم صوت قرآن آرامش رو بهم برمیگردوند فرشته تعجب کرد همه سکوت کردن بعد کلاس فرشته گفت روژین میتونی قرآن بخونی منم گفتم نه نمیتونم گفت تو بخون منم شروع کردم به خوندن فرشته متعجب مونده بود خدای من خیلی #عالی میخونی تو بعضی جاها تجویدم رعایت میکنی منم تو دلم #شور_و_شادی بزرگی بود #قرآنو خیلی دوست داشتم تنها #آرامش_زندگیم بود دلم میخواست قرآن داشته باشم #غرورم رو شکستم به مهناز گفتم میشه یه #قرآن ببرم خونه فرشته شنید گفت البته هر دو کدوم که دوس داری... بردمش خونه تا رسیدم اتاقم انگار #صد_سال گذشت در رو قفل کردم یه کاغذ یه خودکار آوردم رو کاغذ نوشتم من *شام نمیخورم خیلی خستم میخوابم لطفا در نزنید* به در اتاقم زدم در رو دوباره #قفل کردم شروع کردم به خوندن تو دلم میخواندم که کسی نشنوه یه ساعتی گذشته بود انگار یه دقیقه بود رفتم سر بالکن سوژینو دیدم برمیگشت خونه خودمو بهش نشون دادم و یه سره اومدم دم اتاقم در زد گفت روژین میشه در رو باز کنی من امروز ندیدمت دلم برات تنگ شده من از اون بدتر بودم (خواهرم مهمترین کس زندگیم بود) نمیتونستم باز کنم بخاطر #قرآنم میتونستم پنهان کنم ولی سوژین عادت داشت که وقتی من چیزیو #پنهان میکردم زود میفهمید منم تو دلم گفتم فدات بشم خواهرم منو ببخش نمیتونم خودمو به نشنیدن زدم انگار خوابم دو بار دیگه در زد منم صدام در اومد گفتم بابا من انگار گفتم در نزنید چرا در میزنید اونم هیچی نگفت رفت و دوباره قرآن خوندم درست یادم نیست کدوم #سوره بود که نمیتونستم بخونم من یکم فکر کردم به مهناز زنگ زدم جواب نداد پیام دادم گفتم آبجی میشه به منم قرآن یاد بدی میخوام همه چیو بدونم اونم سریع زنگ زد #لرزش صداش معلوم بود روژین خودتی منم گفتم اره مگه اشکالی داره آدم باید #علم همه چیو بدونه.....


⭕️ #ادامه_دارد.....


https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
3
سایز 15×15 روی دیوار

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
سایز 30×30 روی دیوار🥰

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
👏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ست قرآن و جانماز توسی😍

از طرف گالری نور هدیە بە عروس و داماد جوانرودی🥰

⚡️سایز جانماز:110×70      


⚡️جنس پارچە:مازراتی        

⚡️سایز قرآن:رقعی              

⚡️خط عثمان طە بدون ترجمە

         

جهت اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👇

@qurano_kitabi

لینک دعوت👇

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
👍1👏1😍1
⭕️ #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است... 

💠 #قسمت_هفتم

✍🏼مهنازم بخاطر من هیچی نگفت گفت راست میگی علم همه چیو بدونی با البته کمال #افتخار...
گوشی رو گذاشتم یه صدای از بالکن اومد رفتم دیدم سوژین اونجا بود منم رنگم سفید شد گفتم #بدبخت شدم بالکن ما طوری بود که به اتاق مهمونا و اتاق من وصل بود سوژین اومد تو #قرآن رو میز بود گفت پس خواب نبودی چکار میکردی...!؟
منم گفتم چیکار کنم درس میخوندم گفت قرآن؟
😳این قرانو از کجا آوردی؟؟؟ منم همه چیزو بهش گفتم، من کسی نبودم که از خواهرم چیزی رو پنهون کنم خواهرم دعوام کرد گفت میدونی چی میبینم   #علاقه به #اسلام رو اگه اینکارو بکنی همه ی ما رو از دست میدی...
منم یه ذره هم مهم نبود برام چون #شیرینی_قرآن بیشتر از هر چیزی بود برام،  نمیتونستم بی خیالش بشم، سوژین داشت حرف میزد من رفتم از اول قرآن شروع کردم اولین صفحه قرآن رو خوندم با تعجب نگام کرد و #غم و غصه ی تو چهره اش گفت تو #مسلمان شدی؟!؟
منم اهمیت ندادم.... و روزها گذشت من داشتم# قرآن یاد میگرفتم سوژینم این موضع رو میدونست اما نمیدونم چرا هیچی به مامان نگفته بود بعضی وقتا کنارم می نشست من کلا دیگه میتونستم قرآن بخونم تا اینکه یه شب داشتم قرآن میخوندم مامانم اومد تو اتاقم چشاش عجیب #خشمگین بود منم قلبم داشت وایمستاد خدای من چیکار کنم چی بگم....
مادرم گفت این چیه منم گفتم چی کدوم  قرآن در دستم بود از دستم گرفت به صورتم انداخت من #اشک از #چشام جاری شد سریعا رفتم سراغ #قرآنم ؛ داد زدم گفت چیکار میکنی برو کنار مادرم نزدیکم شد گفت بده به من بهش نمیدادم آخر سر گفتم بهت میدم ولی به شرط اینکه پاره نکنی اونم گفت باشه گفتم یکم اروم باش من #مسلمان نیستم فقط میخوندمش...
چند باری این حرفو گفتم مادرم گفت باشه بده به من بهش دادم مجبور شدم بدم وگرنه بین دستامون پاره میشد اون موقه مسلمانم نبودم ولی برام #گناه_بزرگی بود هر که مادرم رفت دوباره همون #حس_قشنگ بهم دست داد دستامو بلند کردم گفتم یقین دارم که هستی و میشنوی صدامو پس خودت مراقب قرآنت باش.....
از چشامم #اشک میومد تو دلم #حس_تنهایی عجیبی داشتم احساس میکردم بدون #قرآن نمیتونم #زندگی کنم وقتی مادرم مخالفم شد بیشتر #جذب شدم چون رفتارهای مادرمو قبول نداشتم رفتم پایین اتاق مادرم با پدرم #دعوا میکرد پدر گفت بهش سخت نگیر درکش کن تا خودش بهش برسه اون الان تو سن حساسیه کارت اشتباه بوده مامانم میگفت همش تقصیر توئه بهش اجازه همه چی دادی بابام گفت من تا وقتی زنده ام بهش اجازه همه چی میدم اینطوری بهترین راه کنترل کردنشه...
بابام ازش خواهش کرد که قرآن رو بهم برگردونه منم بیخیال قرآن شدم رفتم اتاقم... جزء 30 رو حفظ کرده بودم اونو میخوندم در اتاقم باز شد مامانم بود قرآنو برام آورد ازم معذرت خواهی کرد و گفت دختر میدونم که تو هیچ وقت کاری نمیکنی که من و بابات ناراحت شیم #مسلمان شدن کار آسونی نیست  میدونی که چقد سخت و بی ریخته و یه چیزه مهم تر تو همه مارو ازدست میدی ما ازت جدا نمیشیم تو خودت ما رو نمیخوای ؛ منم گفتم مامانم من نمیتونم دروغ بگم من #مسلمان نشدم باور کنید فقط #علاقه_به_قرآن دارم و #گریه کردم مامانم بغلم کرد وگفت میدونم بهت #اعتماد دارم....

⭕️ #ادامه_دارد....

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
1
جانماز تک آبی😍


⚡️سایز جانماز:110×70      


⚡️جنس پارچە:مازراتی        
            
⚡️خط عثمان طە بدون ترجمە

  ⚡️همراە با حک اسم 👌       

جهت اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👇

@qurano_kitabi

لینک دعوت👇

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
👏1
❤️ #اللهﷻ:

⭐️ و هر کسی به #خدا ایمان داشته باشد ، خداوند #دل او را (به #ثبات و #آرامش) می‌رساند و #راهنمایی می‌کند.

لینک دعوت👇

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
1
1
#تنهایی؟؟☝️🏼 #نه_الله_با_من_است...

💠 #قسمت_هشتم

✍🏼 اون روزا میگذشت یه هفته مونده بود به #رمضان من طبق معمول همیشه میرفتم مسجد مسلمانان حتی بعضی وقتا از استادان قرآنم اشکال میگرفتم و نگاه میکردم به طرز #نماز کردنشون کلا یاد گرفته بودم یه روز که رفتم خونه در اتاقو بستم دقیقا مثل اونا کردم یعنی نماز خوندم برام جالب بود خوشایند شب هم یه بار دیگه نماز خوندم اما اون موقه فقط به خیال خودم ادای #مسلمانان رو در آوردم دو روز هر روز نزدیک به 10 بار این کار رو میکردم یه شب که خیلی دلم ناراحت بود رفتم سراغ #نماز نماز خوندم نصف شب #دلم میخواست #دعا کنم روم نمیشد گفتم میدونم که من #خالقی دارم میدونم که #زنده شدنی است مثل #بهارت میدونم که همه چیزای که داریم خالقی داره قرآنت شیرینه برام تو نماز خواندن به #آرامش میرسه انسان اما بخاطر #خانوادم نمیتونم بیام سمتت من از تنهایی میترسم....
صبحش بیدار شدم عروسی دعوت بودیم فرداش #رمضان بود لباس پوشیم رفتم آرایشگاه تو راه چند بار مهناز زنگ زد نتونستم جواب بدم بخاطر مامان تو #آرایشگاه مامان اول نشست من رفتم یکمی اون ور تر زنگ زدم به مهناز گفت سلام کجایی امروز امتحان داریم منم گفتم ببخشید عروسی پسر عمه ست نمیتونم بیام الانم تو آرایشگاهم اون گفت به نطرت احتیاج به #آرایش داری؟ منم گفتم بابا من برم #عروسی آرایش نکنم؟؟؟ گفت باشه خداحافظ بعد 10 دقه بهم پیام داد گفتم دلم نمیخواست که بهت بگم میگم ما همیشه در مورد خوشی ها و نعمتهای #بهشت بهت گفتم #شوق تو چشات بود معلوم بود که دلت میخواست توم بهشتی باشی اما امسال تو بهشتی نیستی تا ابد تو #دوزخ خواهی ماند...
بهش زنگ زدم جواب داد حرفش تو دلم سنگینی عجیبی داشت خودمو حاضر کردم رفتم #تالار یه پیامک برام اومد در مورد #جهنم باخوندنش تمام بدنم به لرزه اومد هر چی سرمو بلند میکردم چیزای عجیب و غریبی میدیدم همونایی بودن که قبلا تو #عروسی های دیگه بود اما دیگه برام خوشایند نبود میترسیدم ازشون میترسم سوژین خواهرم گفت بیا تو #رقص ...  از خواهرم خوشم نمی اومد گفتم نه نمیام رفتم به طرف آبدارخانه همه #آرایشمو #پاک کردم رو به #آینه کردم برای اولین بار گفتم خدایااااا اینجا نمیرم دیگه زبونم بند اومد نمیدونم اما همش حس میکردم دارم میمیرم #گریه هام امانم نمیدادن درست تا وقت نهار من تو آبدارخانه موندم بعد مادرم اومد سر و وضع منو دید گفت روژین چرا اینجوری گفتم مامان خیلی حالم بده مانتو برام بیار برم گفت چرا نباید بری عمه ت ناراحت میشه منم داد زدم مامان من کاری به عمه ندارم من میرم...
مردهای تالار رفته بودن با سر لخت و لباس های نامناسب از تالار بیرون اومدم تا نزدیکای 3/۳۲ بود فقط تو #اتاقم #گریه کردم و گفتم خدایا ممنونم که منو نجات دادی اونجا نمردم بعد صدای عجیب و غریبی به گوشم میرسید صدای #اذان نبود این صدای چیه چقد مثل قرانه رفتم سر بالکن از یه طرف صدای شبیه قرآن بود از یه طرفم صدای مثل حیران بود این چیه از مسجد میاد حتما به مسلمانان ربط داره دیدم خونه ها کم کم دارن لامپ روشن میکنن....
گفتم اها رمضانه پس این بیدارشون میکنه پس الان بیدارمیشن رفتم #وضو گرفتم اومدم #نماز خوندم گفتم خدایا خالقم خودت همه چیزی رو میدونی که آگه من #مسلمان بشم چی میشه یه راهی رو نشونم بده یه راه که بتونم به تکلیف برسم.....

⭕️ #ادامه_دارد.....

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
1😍1
2025/10/25 05:49:22
Back to Top
HTML Embed Code: