Telegram Web Link
📋 #هــر_روز_یـڪ_آیـه_ڪوتاه

❤️ #اللهﷻ:

🌸 هرگز #معبود دیگری را با #الله مخوان ؛ که بی #یاور و #تنها خواهی نشست.

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
#تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است... 

💠 #قسمت_سیزدهم

✍🏼هر چی اونا بیشتر #مخالفت منو میکردن بیشتر #جذب اسلام میشدم بیشتر دوس داشتم بدونم اما مادرم کلا #منعم کرده بود که با دوستای #مسلمان باشم ازشون خبر نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستانم خبر بده که چی شده..
😔مامان #قرآنم رو ازم گرفته بود همینطور #گوشی و چیزای که یه ذره منو به #اسلام و #مسلمان نزدیک کنه...
یه روز واسه شام #دعوت بودیم اون خونه ای که ما میرفتم مسلمان بودن و همه شون #روزه بودن مامانم دو هفته بیشترم بود اصلا باهم حرف نمیزد و بابام یکمی در حد سلام... بابام گفت روژین حاضر شین شب دعوتیم در این موقع مامان اومد این مدت رمضان یه خوراکی تو دست (😔اون سال رمضانش کل خانواده ام می دونستن من روزه ام بخاطر همین رو به رو من یا پیش غذا و خراکی میخوردن تا تحمل نکنم و روزمو بشکنم) مادرم گفت روژین نری #حجابی بیای منم گفتم من بدون #حجابم نمیام اونم گفت تو چه کاره ای؟ من همه کاره توم.... میخوای آبرومو ببری پیش اونا میگن دخترشو ازشون #نافرمانی میکنه تو 14 سالته میخوای از الان اینطوری زندگی کنی مثل #پیرزن ها...
#پیرزن هام اینطوری نیستن گفتم من کاری به کسی ندارم من کل روز هیچی نمیخورم و نماز میخونم و نمیتوانم #بی_حجاب باشم
مامانم گفت چه مسلمان بودنیه... #عصبی شد منو زد که سوژین اومد منو از دست مامانم نجاتم داد فریاد کشید چیکار داری میکنی چقدر دیگه اذیتش میکنی از صبح تا حالا هیچی نخورده اصلا این ماه #هیچی نخورده (اینو با #گریه گفت) تو میدونستی روژین #روزه است؟ نه خودت شام درست میکنی نه چیزی تو #یخچال میزاری و نمیزاری خودش درست کنه...
این #منطقیه که در موردش حرف میزنی واقعا  #شک دارم #مادرش باشی اصلا مادر منم نیستی...
😭رفتیم بالا تو #آغوش هم تا توان داشت خیلی گریه کرد بعدش گفت خواهشا بس کن نمیخوام بیشتر از این #ناراحت ببینمت من خندیدم با صدای لرزان گفتم (خوشکه جوانکم) خواهر خوشکلم واللهی وقتی میرم رو #سجده تمام این سختی ها رو #فراموش میکنم...
گفت از #منطق توم هیچی نمیفهمم فقط میدونم یکی از ما تو اشتباه است یا تو یا ما... #عید_رمضان رسید درست 1 ماه بود من #مسلمان شده بودم والحمدالله به لطف پرودگارم همه روزه های رمضان رو گرفتم هم #خوشحال بودم هم #ناراحت...

⭕️ #ادامه_دارد.....
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
Forwarded from ست قرآن و جانمازنـور (چُ نـــــور)
ست قرآن و جانماز سرخابی

سایز جانماز:110×70

سایز قرآن:رقعی

خط:عثمان طه

همراە با حک اسم 👌

هدیەای زیبا و معنوی بە کسانی کە دوستشان دارین🎁

جهت اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👇
@qurano_kitabi

لینک دعوت👇

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
👏2
Forwarded from هدایت رمضانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شهید اسماعیل هنیه

تلاوتی زیبا از خودش

و در مورد خودش💔
😭4
Forwarded from هدایت رمضانی
شما تنها سیاستمدار و رهبری بودید که قبل از شهادت 70 شهید از خانواده خود تحویل دادید.

تو صادق بودی
به دین و مردم خیانت نکردی.
خودت را به دنیا و دشمنان نفروختی.
یک امتیاز هم ندادی
شما و محمد مرسی تنها رهبر عرب بودید که غیرت داشتید
که عربی می دانستید و بدون کاغذ از صمیم قلب خود صحبت می کردید.
شما تنها رهبر عرب بودید که قبل از رهبری واعظ بودید
تنها رهبری که فرزندانش مثل بچه های مردم عادی در غزه بودند و به شهادت رسیدند.

شهید اسماعیل هنیه رفت، اما شهادت ادامه دارد، جهاد ادامه دارد، مبارزه برای رهایی، آزادی و سربلندی ادامه دارد.
خون او قطعا یک شروع مهم و عالی دیگر خواهد بود.
مهم نیست چقدر زندگی می کنی، مهم این است که چگونه زندگی کنی و چگونه بمیری.
🔻https://www.tg-me.com/hedayat_ramazanii
♡ ㅤ    ❍ㅤ        ⎙ㅤ      ⌲
ˡᶦᵏᵉ   ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ     ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ
❤‍🔥2
#تنهایی؟ #نه_الله_با_من_است... 

💠 #قسمت_چهاردهم

✍🏼ناراحتیم بخاطر #جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک #سجدهام بود و کلمه به کلمه #قرآنی که #حفظ کرده بودم و #تشنگی و #گرسنگی که تا حالا تو 14 سالگی گذشته بود نکرده بودم...
بعضی وقتا #خواب میدیدم که هنوز #مسلمان نشدم با #وحشت از خواب بیدار میشدم...
رابطه منو #خواهرم داشت کم کم مثل #سابق میشد و دیگه کم کم مدرسه باز میشد دیگه پیش همه خانوادم #نماز میخوندم و همیشه بحث #دین رو برای سوژین میکردم اکثریت در مورد #قرآن حرف میزدم و همیشه هم پیش خواهرم قرآن میخوندم #احساس میکردم دیگه با خوندنش ناراحت نیست...
با مهناز در حد #پیام باهاش حرف میزدم تا اینکه یه روز مهناز واقعا دلش پر بود گفت بهت زنگ میزنم... گفتم میرم پایین ببینم مامان چیکار میکنه بعد بهت زنگ میزنم رفتم پایین مامان داشت برای برادرم آروین غذا درست میکرد اروم اروم رفتم تو اتاق بهش زنگ زدم باهاش حرف میزدم که یه دفعه چشم به آینه انداختم #جیغ زدم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم مامانم پشتم وایستاده بود زود گوشی رو #قطع کردم و زود شمارشو حذف کردم مامان سریع اومد پیشم گوشی رو از دستم بگیره من هم #تند گرفته بودمش آخر سر گوشی رو از دستم گرفت و پرت کرد تو بالکن و یه #سیلی محکم بهم زد و دستمو گرفت #هولم داد به زمین و گفت دختره لج باز هر چی من بهت هیچی نمیگم تو پر رو تر میشی مگه بهت چی گفتم؟ چرا اینجوری میکنی؟ آخر به دست من #کشته میشی و بعضی چیزای دیگه که یادم نیست...
😔واقعا دیگه از دست کارای مامان #خسته شده بودم بلند شدم و گفتم تا کی میخوای با #جنگ و #دعوا و #کتک_کاری و هر چیز دیگه منو #اذیت کنی؟
☝️🏼منو هیچ خودتم بکشی من از #اسلام برنمیگردم حتی اگر الانم نزاری با مسلمونا در #ارتباط باشم بلاخره بعد چی مطمئن باش میرم پیششون بهتر که خودت با #اجازه خودت بزاری برم مگه نه خودم با اختیار خودم میرم...
😔بهم #تف کرد رفت از اتاق و دوباره در رو روم #قفل کرد...
به لطف الله سبحان و کمک خواهرم میتونستم نماز هامو بخونم ولی دیگه خیلی بهم #فشار آورده بود تا اینکه مامان واسه اتاق من دوربین خرید منم خیلی #عصبی شدم رفتم پایین با صدای بلند گفتم به مامان هر کاری میکنی بکن اما دیگه یه کلمه هم به حرفت گوش نخواهم داد الان با ماشین تو میرم #مسجد و دوستای مسلمانم رو میبینم نمیتونی جلومو بگیری جلو بگیری منم امسال به #مدرسه نمیرم اصلا دیگه هیچ وقت نمیرم...

⭕️ #ادامه_دارد....

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
ست قرآن و جانماز آبی😍

یە رنگ خوشکل برای آقا پسرا👌
هدیەای زیبا و معنوی بە عزیزانتان🥰

همراە با حک اسم

جهت اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👈 @qurano_kitabi


لطفا کانال مون رو بە دیگران معرفی کنید🌹


لینک دعوت👇
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
‌‏ .• °``°•.¸.•°``°•.
(      םבםב     )         
 •.    .ﷺ.   ¸.•
      ؍•.♡.•؍

🌸 ﷺ(( ❤️ םבםב ❤️ ))ﷺ 🌸
أللَّهُمَّ‌ صَلِّ ‌عَلَى ‌مُحَمَّد‌ وَعَلَی ‌آلِ مُحَمَّدٍ‌‎

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
2
#تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است... 
 
💠 #قسمت_پانزدهم 

✍🏼مامانم #تحصیل براش خیلی مهم بود و بلأخره #راضی شد برم مسجد وقتی رفتم پایین صدام کرد، گفت وایسا سوژین رو هم با خودت ببر وقتی اینو گفت اصلا #ناراحت نشدم چون یه چیزای رو تو وجود سوژین دیده بودم...
وقتی رسیدم دم در مسجد گفتم بریم داخل گفت نه مامان گفته دم در بمونم چند باری #اسرار کردم نیومد، رفتم بالا هیچ وقت مثل اول #استرس نداشتم وقتی در رو باز همه خواهرانو #سوپرایز کردم همه حمله ور شدن و بغلم کردم من اشک چشام خشک نمیشد...
😍انگار همه کسم شده بودن انگار همیشه با اونا #زندگی کردم تو این چند سالی که گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما #عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودمو پیدا میکردم همه بلاهایی که سرم اومده بود رو خواهرم سوژین بهشون گفته بود خیلی #دلداریم دادن منم خودمو خیلی ناراحت نشون ندادم که نگرانم نشن با خواهرای دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام، بودن در کنار اونا هم ایمانم رو #قوی میکرد هم #جرئتم رو...
سوژین با #عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای گفتم بیخیال فردا...
تو چرا نیومدی داخل مسجد بخدا انقد قشنگه توش انقدر جای جالبیه خیلی تعریف مسجد رو کردم خواهرم آدم #کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد برگشتم خونه پدرمم برگشته بود #دعوام کرد که چرا رفتم پیششون من گفتم مسلمانم دوستامم باید مسلمان باشند اونم گفت پس باید مارو #فراموش کنی چون به قول خودتون ما کافریم...
منم گفتم نه باباجان اونم ادامه داد کارها و زحمت هایی که چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم گذاشته و از همه بیشتر من براش #مهم بودم منم گفتم این دفعه هم #یاورم باش بابا جانم...
😔قرآنو بهم پس بدین بزارید من باخیال راحت سر #عقیده و #باور خودم بمونم بابام ساکت شده به مامانم گفت قرآنشو بیار و گوشیم سر میز غذاخوری گذاشت منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم قرآنم و آوردم بوسش کردم میخواستم گوشیمم بردارم که بابام گفت اگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه سد راهت نمیشیم به چند #شرط ....
😔اولا دیگه نیا جلو #چشمم (از این حرفش مردم)...
😔دوم هیچ وقت سر این میز نیا #حق نداری با ما #غذا بخوری...
😔حق نداری با ما #جایی بیای...
😔حق نداری اسممونم بیاری چون دیگه برای ما وجود نداری خودت اینطوری میخوای هر وقت از #عقیده و #باورت برگشتی اون موقه خانوادی داری...
😓خشکم زده بود هیچ وقت این انقد بابامو #عصبی ندیده بودم به مامانم نگاه کردم مامانم گفت به چیزی میخواستی رسیدی؟ من از بابام خواهش کردم هیچ قبول نمیکرد خیلی گریه کردم مامانمو #التماس کردم انگار من دیگه دخترشون نبودم تا تونستم #گریه کردم پدرم و مادر با بی اهمیتی از التماس و گریه هام گذشتن...
صدای #اذان مغرب می اومد صداش اروم می اومد انقد گریه کرده بودم گوشم نمیشنید قرآنو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار اتاق مامانو بابا گذاشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم خواهرم از پله ها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریه های بابا و مامان رو شنید منو #هول داد بهم گفت ازت #متنفرم چرا انقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی اخه..........
😭تو نمازم تا تونستم با گریه #دعا کردم که الله بهم #صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدرو مادرمو بکنم.....

⭕️ #ادامه_دارد..... 
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
2
Forwarded from ست قرآن و جانمازنـور (چُ نـــــور)
ست قرآن و جانماز سرخابی😍

هدیەای زیبا و معنوی بە
عزیزانتان🎁

اطلاع از قیمت و ثبت سفارش👇
@qurano_kitabi

لینک دعوت👇

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
👏1
هزاع البلوشی/تلاوتی کم نظیر
@Quransound9
تلاوتی زیبا وآرامبخش🥰

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
1👌1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♦️ ابن_القيم:

✍🏼زمانےڪہ مصیبتی بہ توبرسد

⇦پس بدان ڪہ آטּ مصیبت ابرےست ڪہ تیرگیها رو پاڪ مےڪند

⇦نہ رعدش تو را ترساند ونہ برقش

⇦ولے چہ بسا بارانی از رحمت دربردار

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
1👍1
#تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است... 

💠 #قسمت_شانزدهم
 
✍🏼 #دعا میکردم که این وضعیت برای پدر و مادرم #عادی بشه برای #هدایتشون بخصوص هدایت خواهرم سوژین...
#درد عجیبی داشتم گرسنمه ام بود رفتم پایین وقتی رفتم آشپزخانه همه ناراحت  سر میز نشسته بودن...
😔یادم اومد که من #ممنوع شدم برم پیش اونا به مامانم نگاه کردم چهره ی مادرم معلوم بود که ناراحته با نگاهش صدام میکرد ولی نباید برم سر میز یا باید بیخیال اسلامم بشم یا #دعوا درست میشد از جای خودم برگشتم رفتم همش تو دلم میگفتم روژین تو باید #قوی باشی اما واقعا برام #سخت بود و نمیتونستم #گریه نکنم این #بغض و این اشکها تا چند روزی بود دیگه عادت کرده بودم تنهایی غذا بخورم و برا خودم #آشپزی کنم چون عادت داشتم شبها سر بزنم به خانوادم (عادت بدی بود یه جور #وسواس که ببینم هنوز #زنده ن و نفس میکشن)به آسانی به آروین و #سوژین و اگرین خواهرم سر میزدم ولی نمیتونستم به اتاق پدر و مادرم سر بزنم یک ساعت و بعضی وقتا بیشتر وایمیستادم دم اتاق که یه صدای نفس هاشون بیاد اما اونا دیگه جای خالی من تو #زندگی شون حس نمیکردن البته نمیدونم اینجوری بود یا من اینطوری فکر میکردم فقط از این مطمئن بودم دلم واسه #بغل کردنای پدرم نگاهای نگران مادرم و #عشق مادریش تنگ شده بود دیگه گریه هام قطع شده بود فقط #رگ های دست چپم به درد می اومد
😔 #بغض گلوم می‌گرفت و #گریه م نمی اومد بعضی وقتا لباس هایی که #بابا و #مامان واسه شستن میذاشتن میرفتم می آوردم و از ته دل بوشون میکردم یا بعضی وقتا باهاشون میخوابیدم اما با همه #دلتنگی هام و #تنهایی هام راه مو دوست داشتم و امید داشتم یه روزی بلاخره میرسه تموم میشه و دست از #دعا کردن برنمیداشتم....
و بعضی وقتام میرفتم پیش مهناز خیلی نمیرفتم چون نمیخواستم #خانوادم رو #اذیت کنم اگرم میرفتم واقعا اونجا #آرامش داشتم تو خونه #احساس #خفگی میکردم.....

⭕️ ادامه_دارد.....

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
1
❤️خـدایا

هر ڪه در دامانت پناه گرفت

هرگز طعم بی‌پناهے را به او نچشان..

پناهش باش

با یاد و همراهے‌ات

آرامش را بہ قلب بندگانت هدیہ فرما🤲

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
👍1
2025/10/22 13:44:37
Back to Top
HTML Embed Code: