Telegram Web Link
⭕️ #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

🔻 #قسمت_سی_ام

✍🏼خلاصه یک شب عمه و اینا اومدن
من نه #خوشحال بودم نه #ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود بشه این #دعوا زود بشه...
اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟
هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت  اگر راضی باشی ماهم راضیم.
😳فکر کردم بابام داره باهام #شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد... باورم نمیشد اما ادامه داد که دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوست داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...
اما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دختراشونو #عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راهم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم...😭
😔گفتم پس واللهی بابا جان من #باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....
💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم #قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساس نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من  #سبحان_الله این برادر  برادر منه...
واقعا هم از #ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چن روزی پیش #محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم بود چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده.... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر #برادرم تاج سرم ... 

⭕️ #ادامه_دارد......

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88

¯\_(❤️❤️)_/¯
2💔1
قرآن تک توسی🌺

سایز رقعی

خط عثمان طە

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
2👏1
❈ ایمـــان و شـــرم با همن

❈اگر یـــڪے‌ از آن نمـــانـد

❈آن یڪے‌ هم نمے‌مانـــد


℘ـَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ؔٛٚؔ͜͡❁خــدایا ایمانــمان را ســلامت ڪن🤲


https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
¯\_(❤️❤️)_/¯
⭕️ #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است... 

🔻 #قسمت_سی_و_یکم

✍🏼آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با برادران دیگر ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن...
محمد برگشت یه #نقاب همراهش بود منم با #هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت نه نه فعلا معلوم نیست مال توست یا سوژین گفت میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحان الله وقتی این نقابو دیدم خیلی #زیبا بود فقط همینم مونده بود...
حالا این نقاب مال کسی که از امتحان قرآن را #پیروز بشه من اون موقع 7 جزء حفظم بود خواهرم 5 جزء خوشبختانه و الحمدالله خواهرم بهتر در اومد از اون امتحان و #نقاب بلند مال اون شد...
من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز دیگری بود، تو راه شیراز همش تو فکر حرفای برادرم بود که در مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهره ای زیبا برخوردار بودیم واسه منو #خواهرم واجب است #ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل #عاشق نقاب شده بودم...
اما همش تو دلم میگفتم خدایا منو ببخش بنده ای #ضعیفت هستم و این چادرم چقدر با سختی سر کردم خودت شاهدی....
وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خاله م خاله م الحمدالله الحمدالله خیلی خوب در مورد #دین اون موقع #مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرم رو درک میکرد ما تنها کسانی بودیم که باهاش در #ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا (الحمدالله بجزء مادرم همه خانواده ی مادرم #مسلمان بودن کسی با خاله م حرف نمیزد چون با انتخاب خودش #ازدواج کرده بود) هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی #گریه میکرد #زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب را کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت روژین بزنید....ادامه داد که تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی اگر یکیتون نقاب بزند هر دوتاتون میتوانید حرفای خاله ام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد...پاشدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با #گریه دستام بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با #ازدواج من با یه #مسلمان راضیه #نماز #استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با #ازدواج با پسر عمه ام موافقت کردم هیچ شناختی ازش نداشتم... فقط میدونستم اونم مثل من #موحده حتی خوب ندیده بودمش از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم به عمه ام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیم عمه م از صداش معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه....
با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه ناراحت اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش #فراری بودم از خواهرم بلاخره رو به رو شدم باهاش گفت چیکار داری میکنی منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید #ازدواج کنم زود یا دیر فرقی نداره چه بهتر با یه #همعقیده خودم از این بهتر چی میخوای خانواده هم که راضین حتی میتونیم نقابم بزنیم خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر #همعقیده بودنش بود،
تا اینکه بعد چن روز......

⭕️ #ادامه_دارد...... 

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
 
¯\_(❤️❤️)_/¯
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📋 هــر_روز_یـڪ_آیـه_ڪوتاه

❤️ اللهﷻ:

⭐️خداوند را فراموش کردند، پس خداوند هم آنان را فراموش نمود.


https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📜 هــر_روز_یـڪ_حـدیث_ڪوتاه

❤️ رسول_اللهﷺ:

⭐️ آسان بگیرید و سخت نگیرید بشارت دهید و متنفر نگردانید.

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
⭕️ #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

🔻 #قسمت_سی_و_دوم

✍🏼قرار شد شب بیاید واسه #خاستگاری ... پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه ها شده بود دیگه انگار بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود)پدرم اومد بهم گفت یه بار دیگه ازت میپرسم راضی به این #ازدواج راضی هستی؟؟؟؟
گفتم بله راضی باباجون گفت باشه هر طور میل خودته...
تعجب کردم بخاطر راضیت بابام این سوالش دیگه تعجبم صد برابر شد احساس کردم شوخی میکنه یا میخواد #مسخره ام کنه اما به روی خودم نیاوردم و خیلی جدی بر خورد کردم (از وقتی مهناز #ازدواج کرده بود دوست داشتم #مهریه منم مثل اون باشه) بهش گفتم بخاطر یگانگی #الله و واحد هر چی گفتین نه نگید نه بیشتر نه کمتر انتظار اعتراضش رو داشتم نگاه سرد پدرم به من و یک کمی #سکوت گفت باشه نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما از یه بابت مطمئنم بودم که خیلی جایه تعجب بود برام 
خلاصه #عقد کردم....
دیگه معلوم نبود کی مراسم آخریه عمه م خیلی خوشحال بود همینطور فواد (نامزدم) خودمم ناراضی نبودم
بلاخره تصمیم گرفتم که به فواد بگم که میخوام #نقاب بزنم و باید پشتیبانم باشه اما نمیدونستم چطوری و چگونه یه روز که قرار شد اون بعد کلاسم بیاد دنبالم #نقابم رو با خودم بردم وقتی اون اومد زدم هیچ وقت هیچ وقت به انذازه اون روز احساس #آرامش و #خوشبختی نکردم که اولین بار #نقاب زدم...
وقتی آقا فواد اومد خوب معلوم بود که خیلی #تعجب کرده بود وقتی سوار ماشین شدم اصلا هیچی به ذهنم نمیرسید که بهش بگم اونم گفت خیلی بهت میاد روژین خانم #ماشاءالله کاش همیشه همینطوری بودی منم گفتم منم همینو میخوام میخوام برای همیشه همینطوری باشم آقا فواد خواهشا کمک کنید بتونم از این بعد نقاب بزنم فقط من نیستم خواهرمم تو فکر فرو رفته بود اونم گفت روژین خانم نقابتو برندار میریم به نهایت #دعوا ....
دیگه از این بابت منم مطمئنم ، نقابمو بر نداشتمو با #دلشوره و #نگرانی و دل پرم برگشتم خونه همینجوری شد که تصور کرده بود حتی بدتر اتفاق افتاد تنها چیزی که تغییر کرده بود این بار کمی پشتم گرم تر بود...
با طرفداری آقا فواد دعوا کردند همش میگفت #همسر من باید نقاب بزنه...
آخه #پدر و #مادرم میخواستن نقاب منو پاره کن که الحمدالله اون نذاشت...
😔و اونام آقا فواد رو بیرون کردن از خونه من به سرعت دنبالش کردم که ازش معذرت خواهی کنم اونم خیلی #مهربون و #با_غیرت گفت اشکالی نداره روژینم مواظب نقابتون باشید با همه #دلتنگی ها و توان خودم  #دعوا کرده بودم و هنوز هم ادامه داشت دلم خیلی خوش بود دیگه برام مهم نبود چی میشه و چه خواهد شد.....

⭕️ ادامه_دارد.....

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
 
¯\_(❤️❤️)_/¯
2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قرآن های تک
قبول سفارش در رنگهای زیبا و متنوع🥰

هدیەای معنوی و ماندگار بە عزیزانتان👌

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
1
📋 هــر_روز_یـڪ_آیـه_ڪوتاه

❤️ اللهﷻ:

⭐️بگو قطعا هدایت_خدا فقط هدایت واقعی است.

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
👍2
📜 هــر_روز_یـڪ_حـدیث_ڪوتاه

❤️ رسول_اللهﷺ:

⭐️ خوشا به حال کسی که درنامه اعمال خود  استغفار زیاد می بیند.

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر کس «اذکار» را دست کم گرفت و در مورد «استغفار» سهل انگاری نمود،

بهای آن را با غم و غصه و پریشانی خواهد پرداخت "

دکتر عائض قرنی

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⭕️ #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است... 

🔻 #قسمت_سی_سوم

✍🏼همچنان تو خونه ی ما #دعوا بود بخاطر #نقابم همینکه من نقاب کردم خواهرمم نقاب کرد هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنه های مردم بهم میخندیدیم و میگفتیم حتما ارزش داره واسه همین انقدر #مخالف داره....
❤️بازم بیشتر #وابسته تر میشدیم به نقابمون ما برای خودمون واجبش کردیم یه روز که نشسته بودیم و از هم #حفظ قرآن رو میپرسیدم خواهرم ازم پرسید خواهر الان چند وقته مسلمان شدی من هرچی فکر کردم یادم نمی اومد که چه تاریخی بود فقط گفتم اولین روز #رمضان بود خواهر با گریه گفت من 25 روز که #هدایت پیدا کردم به لطف الله 
من در تعجب مونده 25 روز گفتم خواهر من متوجه نمیشم گفت خواهر از وقتی نقابی شدم حساب کردم #اسلام آوردن و هدایت پیدا کردن #حجابی بودن #چادری بودن همه اینا به کنار اما بدون نقاب اسلامم کامل نبود...
☺️همیشه یه چیزی کم داشتم اونم #نقاب عزیزتر از جانم بود منم گفتم خواهر پس به اذن #الله منم روز هدایتم روزیه که نقابی شدم اون روز بود که هر کس از دوتا خواهر دو قلوی نقاب بلند را میشناخت هدایتمون با نقابمون قشنگ تر شد بله مشکلاتشم بجاش اما #الله_با_ما_بود...
😭مشکلات نقابمون هنوزم باهامونه البته بامنه واسه خواهر تموم شده چون رفته یه جای دیگه.....
الحمدالله از همون موقع هیچ نامحرمی بدون #نقاب ندیدمون  جزء کسایی که واسه #خواستگار اومده باشن
نامزدم خوشحال بود از این قضیه حتی واسه مدرسه هم نقاب میزدیم البته داستان اونم خیلی طولانیه تا مرز اخراج شدن رفتیم ولی الحمدالله فضل الله شامل حال ما شد و اخراج نشدیم از مدرسه...
نامزدم هر روز مارو به مدرسه میبرد و می آورد و بعضی شبها هم منو سوژین آقا فواد میرفتیم مهمونی برادرهای دینی آقا فواد خیلی وقت نبود که #هدایت پیدا کرده بود کسی رو نمیشناخت از دوستانمان،  درست همه خانوادش همه مسلمانان خوبی بودن اما کلا اقا فواد با بقیه فرق داشت از منم خواهش کرده بود که دوستهای دینی آشناش کنم و صمیمی بشیم....
من از ازدواجم خیلی راضی بودم خیلی #خوشحال بودم و همیشه ازش #تشکر میکردم بخاطر اینکه کمکم کرد #نقاب بزنم البته کمکمان کرد اما باز هم هر روز تو خونه چند بار دعوا داشتیم...
مثل دعوا های قبلا نبود مادرمو اصلا نمیشناختم بعضی وقتا الله منو ببخشه از ته دل میخواستم بمیرم یا اون....

⭕️ ادامه_دارد.....

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
¯\_(❤️❤️)_/¯
2🥰1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بەرزو پیرۆزو شکۆدار بێت یادی لە دایک بوونی پێغەمبەر و سەروەرمان❤️🌺


سرودی مصطفی ، مصطفی

https://www.tg-me.com/gallery_noor_88
1🥰1
⭕️ #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است... 

🔻 #قسمت_سی_چهارم 

✍🏼روزهای منو #خواهر با #دعوا شروع میشد و با #دعوا تموم شد بدون #وقفه بدون #خسته شدن #مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودن ولی اون عجیب بود دست برادر نبود هیچیم براش مهم نبود #تنها دل خوشی منم آقا فواد بود یه مدت که گذشت مادرم یکم کمتر باهمون #دعوا میکرد...
مادر آقا فواد ما را #دعوت کردن شهر خودشان من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون  من کلاس #قرآن داشتم خیلیم مهم بود باید اون روز اونجا باشم واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانمو اینا حرف مصلحتی گفتم واسه نیومدن....
اونام قبول کردن اون روز دوشنبه بود قرار بود پنچ شنبه برن یه چند روزی اونجا باشن بعد من جمعه برم آقا فواد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم بریم...
صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم سوژین رفتن به شهر آقا فواد منم پا شدم یکم درس مدرسه حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه بپوشم آقا فواد آیفون رو زد رفتم باز کردم اومد تو گفت ببخشید یکم زود اومدم اخه یکم کار دارم بعدا حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم...
کت شو تو اتاق گذاشت و رفتم وضو بگیر یه چیزی توجه مو جلب کرد به خودش یه جیب داشت کت که توری بود یه چیزی توش بود توجه مو جلب دو بار رفتم ببینم برگشتم بنظر خودم کار زشتی بود برم نگاه کنم اما بلاخره نتونستم جلو فضولی و کنجاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود عکس فواد و با نوشته کارت که ثابت میکرد که #جاسوس مساجد است...
چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن خدای من حتما چشام بد دیدن همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش نه باورم نمیشد یعنی مطمئنم اون روز من سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم...
صدایش را شنیدم یعنی میدیدمش اون لحظه میکشتمش به سرعت نمیدونم چطوری و چگونه در رو بستم هیچ وقت اینطوری #گریه نکردم چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنمو بستم که چیزی بشنوه گفت آه روژین چرا در رو بستی نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم چن بار گفت روژین روژین روژین منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم الله اکبر .... اونم اها پس نماز میخونی باشه زود باش بخونو بیا در رو باز کن به هیچ جوری خودمو نمیتونستم خودمو جمع کنم بعد چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق #سوژین تازه نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم اونم رفت اتاق سوژین من تنها چیزی به عقلم رسید این بود به سوژین زنگ زدم گفتم توروخدا برگرد توروخدا برگرد....
اونم گفت چرا چی شده براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش #بند اومد گفت بهت پیام میدم ، صدات قطع و وصل میشه بهت پیام میدم خواهر #امیدت به #الله باشه....


⭕️ #ادامه_دارد.......
https://www.tg-me.com/gallery_noor_88

¯\_(❤️❤️)_/¯
2
2025/10/19 21:23:38
Back to Top
HTML Embed Code: