Telegram Web Link
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد

تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد

نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد

بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد

در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد

دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد

بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا باشد

فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کشنا باشد

خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد

خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد

خریدی خانه دل را دل آن توست می‌دانی
هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد

قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد

مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد

که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد

برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد

زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد

خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۶۷

@ghaz2020
یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود

گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود

گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود

خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود

گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود

گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود

گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود

هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود

من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان
مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود

هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود

همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود

حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود

چند صفت می‌کنیش چونک نگنجد به صفت
بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۳

@ghaz2020
ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸۷

@ghaz2020
راه عشاق رو که آن ره ماست
بشنو این قول از حسینی راست

با مخالف روا نشدی به حجاز
به خطا می روی مرو که خطاست

تا خیالش به چشم ما بنشست
از نظر نقش غیر او برخاست

مطربا نغمه ای که ساقی ما
آمد و مجلس خوشی آراست

ما چنین مست و تو چنین مخمور
خود بگو جرم تست یا از ماست

نفسی کز تو فوت شد آن دم
به همه عمر عذر نتوان خواست

نعمت الله به صورتش منگر
معنیش بین که عین نور خداست

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۸۲

@ghaz2020
خرم آن دل که شود محرم اسرار شما
دلخوش آن کس که بود عاشق دیدار شما

همت قاصر اگر می طلبد حور و قصور
همت عالی ما هست طلبکار شما

چشم من روی شما هم به شما می بیند
دیده ام نور خداوند ز انوار شما

دو جهان را بفروشیم به یک جرعهٔ می
گر خریدار بود بر سر بازار شما

بزم عشقست شما عاشق و ما مست و خراب
تا ابد لطف خدا باد نگهدار شما

جان چه باشد که کنم در قدمت ایثارش
قاصرم گر همه عالم کنم ایثار شما

نعمت الله ز خدا وصل شما می خواهد
هست امیدش که رسد باز به دیدار شما

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۵

@ghaz2020
هرچه می بینی همه نور خداست
تا نه پنداری که او از ما جداست

دیدهٔ دل باز کن تا بنگری
روی جانانی که نور چشم ماست

جز صفات ذات او موجود نیست
ور تو گوئی هست آن عین خطاست

ما و او موجیم و دریا از یقین
کثرت و وحدت نظر کن از کجاست

آشکارا ونهان دیدم عیان
صورت و معنی و جان و دل خداست

هر که او بینای ذات او بود
دیده از نور صفاتش با صفاست

طالب و مطلوب نبی است و ولی
کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست

من چو منصورم روم بر دار عشق
بر سردار فنا دار بقاست

خود تو را گفتن روا نبود چنین
لیک چون امرت مرا گفتن رواست

مستم از جام شراب لم یزل
نقلم از لعل لب آن دلرباست

عاشق و معشوق عشقم ای عزیز
نعمت اللهم چنین منصب کراست

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۹۱

@ghaz2020
زنده کدام است بر هوشیار
آن که بمیرد به سر کوی یار

عاشق دیوانه سرمست را
پند خردمند نیاید به کار

سر که به کشتن بنهی پیش دوست
به که به گشتن بنهی در دیار

ای که دلم بردی و جان سوختی
در سر سودای تو شد روزگار

شربت زهر ار تو دهی نیست تلخ
کوه احد گر تو نهی نیست بار

بندی مهر تو نیابد خلاص
غرقه عشق تو نبیند کنار

درد نهانی دل تنگم بسوخت
لاجرمم عشق ببود آشکار

در دلم آرام تصور مکن
وز مژه‌ام خواب توقع مدار

گر گله از ماست شکایت بگوی
ور گنه از توست غرامت بیار

بر سر پا عذر نباشد قبول
تا ننشینی ننشیند غبار

دل چه محل دارد و دینار چیست
مدعیم گر نکنم جان نثار

سعدی اگر زخم خوری غم مخور
فخر بود داغ خداوندگار

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۲۹۷

@ghaz2020
چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست
هر که نظر می‌کنی محو تماشای اوست

عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست
قبلهٔ مجنون عشق خیمهٔ لیلای اوست

مسلهٔ زاهدش هیچ نیاید به کار
آن که لب شاهدش مساله فرمای اوست

آن بت طناز را خلوت دل منزل است
خواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوست

هر که به سوداگری رفت به بازار عشق
مایهٔ سود جهان در سر سودای اوست

حلقهٔ دیوانگان سلسله را طالبند
تا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوست

روز جزا گر دهند اجر شب هجر را
روضهٔ رضوان همین جای من و جای اوست

شادی امروز دل از غم رویش رسید
دیدهٔ امید من در ره فردای اوست

روز مرا تیره ساخت ماه فروزنده‌ای
که آینهٔ آفتاب روی دل آرای اوست

کرده مرا تلخ‌کام شاهد شیرین لبی
کاین همه جوش مگس بر سر حلوای اوست

علت هر حسرتی عشق غم‌افزای من
باعث هر عشرتی حسن طرب‌زای اوست

در طلب وصل او طبع غزل‌خوان من
تشنه لب خون من لعل شکرخای اوست

دامن آن ترک را سخت فروغی بگیر
زان که مرا دادها بر در دارای اوست

ناصردین شاه یل مفخر شمس و زحل
آن که ز روز ازل رای فلک رای اوست

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۰۴

@ghaz2020
تا می نخورم زان کف مستانه نخواهم شد
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد

تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد

از خویش تهی گشتم تا پر شدم از عشقش
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد

ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد

گفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقت
گر توندهی پندم دیوانه نخواهم شد

عقلست گر آبادی ویرانگیم خوش تر
ور عقل شود ویرانه نخواهم شد

آن قطرهٔ بارانم کاندر صدفی افند
بی پرورش دریا دردانه نخواهم شد

معشوق مجازی را هنگامهٔ بازی را
گر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شد

دل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشم
دل را به بتان ندهم بت‌خانه نخواهم شد

در عشق بتان کس افسانهٔ عالم شد
من لیک بدین افسان افسانه نخواهم شد

دیوار کندم جادو در عشق پری رویان
دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد

فیض است وره مردان شوریدگی و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد

#فیض_کاشانی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۱۲

@ghaz2020
در سراپردهٔ جان خلوت جانانه خوشست
آن چنان گنج خوشی در دل ویرانه خوشست

رند سرمست بجو زاهد مخمور بمان
عاقلی را چه کنی عاشق دیوانه خوشست

جنتی را که در او دوست نیابی سهل است
یار اگر دست دهد گوشهٔ میخانه خوشست

گفتهٔ عاشق سرمست بخوان از مستان
زانکه در مجلس ما گفتهٔ مستانه خوشست

قدمی نه نفسی گفتهٔ ما را دریاب
بی تکلف بر ما صحبت رندانه خوشست

هر که درویش بود میل به شاهی نکند
دل درویش به آن همت شاهانه خوشست

نعمة الله به دست آر که سرمست خوشی است
زانکه این سید مستانهٔ مردانه خوشست

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۳

@ghaz2020
دیده در هجر تو شرمندهٔ احسانم کرد
بس که شب‌ها گهر اشک به دامانم کرد

عاشقان دوش ز گیسوی تو دیوانه شدند
حال آشفتهٔ آن جمع پریشانم کرد

تا که ویران شدم آمد به کفم گنج مراد
خانهٔ سیل غم آباد که ویرانم کرد

شمّه‌ای از گل روی تو به بلبل گفتم
آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد

داستان شب هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد

#شاطر_عباس_صبوحی
- غزلیات
- شمارهٔ  ۲۵ - شب هجران

@ghaz2020
عشق جا در سینه های تنگ پیدا می کند
جای خود را این شرر در سنگ پیدا می کند

با سبک قدران نمی گردد طرف تمکین عشق
کوهکن از بیستون همسنگ پیدا می کند

نیست جان پاک را چون بیقراری صیقلی
آب چون ماند ازروانی زنگ پیدا می کند

آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کند

می شود از خط دل سنگین خوبان چرب نرم
عذرخواه از مومیایی سنگ پیدا می کند

هر که دارد ناخن مشکل گشایی چون نسیم
در گلستان غنچه دلتنگ پیدا می کند

باش با نان تهی قانع کز الوان نعم
آرزو گلهای رنگارنگ پیدا می کند

غافلان را پرده غفلت بود در آستین
پای خواب آلود عذر لنگ پیدا می کند

در کلام عاشقان هم ربط پیدا می شود
نغمه بلبل اگر آهنگ پیدا می کند

آن که جنگ او بود شیرین تر از حلوای صلح
بی سبب تقریب بهر جنگ پیدا می کند

نیست خوبان را به از شرم و حیا گلگونه ای
شیشه حسن از باده گلرنگ پیدا می کند

نیست صائب فکر روزی عاشق دیوانه را
دانه خود کبک مست از سنگ پیدا می کند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد

آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸

@ghaz2020
چه دیدم خواب شب کامروز مستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم

به بیداری مگر من خواب بینم
که خوابم نیست تا این درد هستم

مگر من صورت عشق حقیقی
بدیدم خواب کو را می پرستم

بیا ای عشق کاندر تن چو جانی
به اقبالت ز حبس تن برستم

مرا گفتی بدر پرده دریدم
مرا گفتی قدح بشکن شکستم

مرا گفتی ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم

مرا دل خسته کردی جرمم این بود
که از مژگان خیالت را بجستم

ببر جان مرا تا در پناهت
دو دستک می زنم کز جان بسستم

چه عالم‌هاست در هر تار مویت
بیفشان زلف کز عالم گسستم

که در هفتم زمین با تو بلندم
که در هفتم فلک بی‌روت پستم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۹۶

@ghaz2020
سنگ طفلان مومیایی شد دل دیوانه را
شد شکستن باعث آبادی این ویرانه را

نغمه در جوش آورد خون من دیوانه را
می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را

آنچنان کز موج گردد شورش دریا زیاد
می کند دیوانه تر زنجیر این دیوانه را

روی در عشق حقیقی از مجاز آورده ایم
شسته ایم از لوح خاطر ابجد طفلانه را

چشم شور تلخکامان حلقه بر در زد مرا
تا چو زنبور عسل پر شهد کردم خانه را

عاشق و اندیشه بوس و تمنای کنار؟
بهر عبرت شمع آتش می زند پروانه را

سبحه تزویر زاهد نیست بی مکر و فریب
ریشه ها در دل دوانیده است دام این دانه را

می رساند بوی می خود را به مخموران خویش
گو برآرد محتسب با گل در میخانه را

در سواد شهر، مجنون سیر صحرا می کند
نیست با لفظ آشنایی معنی بیگانه را

می تواند برق آفت را سپرداری کند
گر کند قفل دهان مور، خرمن دانه را

سربلندان خرابات مغان کوچک دلند
با بزرگی خم به سر جا می دهد پیمانه را

دل عبث چشمی به خال زیر زلفش دوخته است
چون گره نتوان جدا از دام کرد این دانه را

بر کمال خوش قماشی حجت ناطق بود
این که پشت و رو نباشد مردم بیگانه را

همچو شمع کشته گیرد زندگانی را ز سر
جامه فانوس اگر گردد کفن پروانه را

خون ما را شعله آواز می آرد به جوش
می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را

گر نیاید بر سر انصاف صائب محتسب
می گشاید زور می آخر در میخانه را

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۲۳

@ghaz2020
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به که بودن او غیر عار نیست

در عشق باش که مست عشقست هر چه هست
بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست

گویند عشق چیست بگو ترک اختیار
هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست

عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار
هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست

عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
دل بر جز این منه که به جز مستعار نیست

تا کی کنار گیری معشوق مرده را
جان را کنار گیر که او را کنار نیست

آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست

آن گل که از بهار بود خار یار اوست
وان می که از عصیر بود بی‌خمار نیست

نظاره گو مباش در این راه و منتظر
والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست

بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی
این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست

بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو
پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست

اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که به نقش و نگار نیست

چون ساده شد ز نقش همه نقش‌ها در اوست
آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست

از عیب ساده خواهی خود را در او نگر
کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست

چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت
تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست

گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است
تا دلستان نگوید کو رازدار نیست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۵۵

@ghaz2020
چنان به کوی تو آسوده از بهشت برینم
که در ضمیر نیامد خیال حوری عینم

کمند طره نهادی به پای طاقت و تابم
سپاه غمزی کشیدی به غارت دل و دینم

نه دست آن که دمی دامن وصال تو گیرم
نه بخت آن که شبی جلوهٔ جمال تو بینم

مرا چه کار به دیدار مهوشان زمانه
که با وجود تو فارغ ز سیر روی زمینم

ز رشک مردن من جان عالمی به لب آید
اگر به روی تو افتد نگاه باز پسینم

ز بس که هر سر مویم هوای مهر تو دارد
نمی‌برم ز تو گر سر بری به خنجر کینم

ز حسرت لب میگون و جعد غالیه سایت
رفیق لعل بدخشان، شریک نافهٔ چینم

معاشران همه مشغول عیش و عشرت و شادی
به غیر من که شب و روز با غم تو قرینم

چگونه شاد نباشد دلم به گوشه نشینی
که خال گوشهٔ چشم تو کرده گوشه‌نشینم

بر آستانهٔ آن پادشاه حسن فروغی
کمان کشیده ز هر گوشه لشکری به کمینم

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۷۶

@ghaz2020
نه همین دل ز لب لعل تو پر شور شده است
که جگرگاه بدخشان ز تو ناسور شده است

شوخ چشمی که نظر بر دل من دوخته است
سینه سنگ ازو خانه زنبور شده است

خانه آینه در بر رخ یوسف بندد
بس که از نعمت دیدار تو معمور شده است

دایم از جوش جنون سینه من صد چاک است
سنگ مینای من این باده پر زور شده است

می کند خوش سخنی صافدلان را دشمن
دیده آینه بر طوطی ما شور شده است

نشود کشته عشق از سخن حق خاموش
دار از بیخبری منبر منصور شده است

ذره ای نیست که از مهر تو خالی باشد
در زمان تو فلک یک سر پر شور شده است

صائب آن بلبل آتش نفسم عالم را
که قفس از دم گرمم شجر طور شده است

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۵۴۱


@ghaz2020
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت

همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت

روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت

قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت

دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت

چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسایت

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت

روز آن است که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت

دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت

عاشق صادق دیدار من آنگه باشی
که به دنیا و به عقبی نبود پروایت

طالب آن است که از شیر نگرداند روی
یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۱۵۳

@ghaz2020
با خیال دوست هر کس مجلس آرایی کند
گرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کند

تخته مشق حوادث می شود هر پاره اش
کشتی آن را که شور عشق دریایی کند

پنبه داغش بود ناف غزالان ختن
هر که را زنجیر زلف یار سودایی کند

رقعت الحبیب کلیم الله با مردم نکرد
آنچه رخسار تو با چشم تماشایی کند

شیشه خالی نمی گردد نفس را سنگ راه
ناله من تا چه با گردون مینایی کند

قبله ذرات عالم می شود چون آفتاب
پیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کند

خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد
عشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کند

می شود از سنگ طفلان استخوانم توتیا
تا دل دیوانه من خو به رسوایی کند

می گذارد داغ محرومی به دل آیینه را
سیر حسن خود گر از چشم تماشایی کند

عشق بر هم می زند هنگامه تدبیر عقل
پیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟

قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهند
سرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کند

عندلیبان خرده گل را بر آتش افکنند
کلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۴۱

@ghaz2020
2025/07/06 22:42:29
Back to Top
HTML Embed Code: