Telegram Web Link
تا گلستان را نهال قامتش آباد کرد
باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد

سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد

نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی
می توان پروازها در بیضه فولاد کرد

مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم
می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد

تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد
این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد

اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست
می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد

آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما
وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد

رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم
چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد

این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است
از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۳۵۰

@ghaz2020
هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم
مگر به کوی تو این ابر ها ببارندم

مرا که مستِ تو اَم این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دستِ که می‌سپارندم

مگر در این شبِ دیرانتظارِ عاشق‌کُش
به وعده های وصالِ تو زنده دارندم

غم نمی‌خورد ایّام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی‌غم نمی‌گذارندم

سری به سینه فرو برده‌ام مگر روزی
چو گنجِ گم‌شده زین کنجِ غم برآرندم

چه باک اگر به دلِ بی‌غمان نبردم راه
غمِ شکسته‌دلانم که می‌گسارندم

من آن ستاره‌ی شب‌زنده‌دارِ امّیدم
که عاشقانِ تو تا روز می‌شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصّلانِ فراق
خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

هنوز دست نشسته‌ست غم ز خونِ دلم
چه نقش‌ها که از این دست می‌نگارندم

کدام مست مِی از خونِ سایه خواهد کرد
که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم؟!

#هوشنگ_ابتهاج

@ghaz2020
لبش می‌بوسم و در می‌کشم می
به آب زندگانی برده‌ام پی

نه رازش می‌توانم گفت با کس
نه کس را می‌توانم دید با وی

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام
رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی

بده جام می و از جم مکن یاد
که می‌داند که جم کی بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می

نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۱

@ghaz2020
ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی به ناز
عُشّاق را به نازِ تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعتِ خوبت که در ازل
بُبْریده‌اند بر قدِ سَرْوَت قبایِ ناز

آن را که بویِ عَنبر زلفِ تو آرزوست
چون عود گو بر آتشِ سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بُوَد سوزِ دل، ولی
بی شمعِ عارضِ تو دلم را بُوَد گداز

صوفی که بی تو توبه ز مِی کرده بود، دوش
بِشْکَست عهد، چون درِ میخانه دید باز

از طعنهٔ رقیب نگردد عیارِ من
چون زر اگر بَرَند مرا درِ دهانِ گاز

دل کز طوافِ کعبهٔ کویت وقوف یافت
از شوقِ آن حریم ندارد سرِ حجاز

هر دَم به خونِ دیده چه حاجت وضو؟ چو نیست
بی طاقِ ابروی تو نمازِ مرا جواز

چون باده باز بر سرِ خُم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لبِ ساقی شَنید راز

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۰

@ghaz2020
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وانها که کرده‌ایم یکایک عیان شود

یارب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود

بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود

هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صدهزار حسرت از اینجا روان شود

فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود

اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت روان شود

و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست
در جستن دوا به بر این و آن شود

وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود

گوید فلان شراب طلب کن که سود تست
ما را بدان امید بسی در زیان شود

شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما
وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود

یاران و دوستان همه در فکر عاقبت
کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود

تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش
و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود

و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند
کز لاغری بسان یکی ریسمان شود

در ورطهٔ هلاک فتد کشتی وجود
نیز از عمل بماند و بی‌بادبان شود

آمد شد ملائکه در وقت قبض روح
چون بنگریم دیدهٔ ما خون‌فشان شود

باید که در چشیدن آن جام زهرناک
شیرینی شهادت ما در زبان شود

یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان
قول زبان، موافق صدق جنان شود

ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار
تا از عذاب خشم تو جان در امان شود

فی‌الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند
مرغ از قفس برآید و در آشیان شود

جان ار بود پلید شود در زمین فرو
ور پاک باشد او زبر آسمان شود

آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود

از یک طرف غلام بگرید به های های
وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود

در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود

تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود

آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود

هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما
محبوس و مستمند در آن خاک‌دان شود

پس منکر و نکیر بپرسند حال ما
وین جمله حکمها ز پی امتحان شود

گر کرده‌ایم خیر و نماز و خلاف نفس
آن خاک‌دان تیره به ما گلستان شود

ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما
آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود

#سعدی
- مواعظ
- قصاید

@ghaz2020
بسم از جمال ساقی و شراب ارغوانی
که به یار تشنه ام من، نه به آب زندگانی

منم و شبی و گشتی چو سگان به گرد کویت
نبرم هوس به شاهی که خوشم به پاسبانی

غمش ار چه کرد پیرم، گله پیش دل نیارم
من و صد هزار چون من به فدای آن جوانی

برش، ای حریف غالب، که خراب کرد و مستم
نه شراب لعل روشن که سرشک ارغوانی

تو ز شهر رفته و من به کمال وجد و حالت
نه زبانگ چنگ و بربط ز داری کاروانی

ز فراق کشته ای و به زبان و جان نوا ده
به عنایتی که داری، به نوازشی که دانی

تن من چو موم ز آتش، بگداخت در فراقت
به دل چو سنگ خارا، تو هنوز همچنانی

چو نوید غم فرستی، دل مرده زنده گردد
که غذای روح باشد غم دوستان جانی

مشو، ای صبا، مشوش ز نفیر دردمندان
چو ز غایبان مجلس خبری به ما رسانی

طمع وصال از تو هوس و خیال باشد
که سگان کوی را کس نبرد به میهمانی

که اگر ز شرح شوقت دل سنگ خون نگرید
ز حدیث عشق باشد سخنی بود زبانی

صفت تو چون توانم، به سخن که هر چه خسرو
به خیال و خاطر آرد، تو به حسن بیش از آنی

#امیر_خسرو_دهلوی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- شمارهٔ ۱۸۴۵

@ghaz2020
پوچ است هر سری که نه در وی هوای توست
سهوست سجده ای که نه بر خاک پای توست

طبل رحیل هوش من آواز پای توست
حسرت نصیب دیده من از لقای توست

در پرده های چشم شکر خواب صبح نیست
شیرینیی که در دو لب جانفزای توست

خون می کند عرق ز شفق هر صباح و شام
از بس که آفتاب خجل از لقای توست

در باز کردن در باغ بهشت نیست
فیضی که در گشودن بند قبای توست

ظرف وصال نیست من تنگ ظرف را
طبل رحیل هوش من آواز پای توست

خودداری سپند در آتش بود محال
خالی است جای من به حریمی که جای توست

هر شاخ گلی که دست کند در چمن بلند
از روی صدق ورد زبانش دعای توست

هر دل رمیده ای که بساط زمانه داشت
امروز در کمند دو زلف رسای توست

ره نیست در حریم تو هر خودپرست را
بیگانه هر که گشت ز خود آشنای توست

چون ترک دلبری ننمایند دلبران ؟
چون هر کجا دلی که بود مبتلای توست

استادگی چگونه کند در نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگیش از برای توست

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۹۴۶

@ghaz2020
ای عمر وفایی بنما گر چه که پیرم
عاشق نشده بی خبر از عشق نمیرم

ای عشق اگر مرگ بیاید به سراغم
نامردم از او نیز سراغ تو نگیرم

از نغمه شادم تو مپندار رهایم
در کنج دلم در هوس عشق اسیرم

عاشق نشدم فصل جوانی و صد افسوس
رفت است جوانی و حسابی شده دیرم

رخصت بده ای عمر مرا حاجت این است
عاشق بشوم در بغل عشق بمیرم

#تقی_شیرین_زاده

@ghaz2020
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری

ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری

آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری

گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری

ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری

دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری

بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری

یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری

تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده می‌دری

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۵۴۳

@ghaz2020
یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند

نکند باده روشن به خردهای ضعیف
آنچه چشمان سیه مست تو باهوش کنند

نیست ممکن که به معراج اجابت نرسد
هر دعایی که در آن صبح بناگوش کنند

کار صد رطل گران می کند از شادابی
گوهری را که ز گفتار تو در گوش کنند

دایم از غیرت خونابه کشانند خراب
ناتوانان که شب و روز قدح نوش کنند

قد برافراز که سیمین بدنان نقد حیات
همچو گل صرف به خمیازه آغوش کنند

عشق بالاتر ازان است که پنهان گردد
شعله رعناتر ازان است که خس پوش کنند

سرد مهران جهان گر همه صرصر گردند
دل روشن نه چراغی است که خاموش کنند

صاف طبعان که به زندان بدن محبوسند
خشت را از سر خم دور به یک جوش کنند

مست آیند به صحرای قیامت صائب
خلق اگر از ته دل فکر ترا گوش کنند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۵۴۳

@ghaz2020
آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۱۲

@ghaz2020
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس
خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴

@ghaz2020
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود

عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود

عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود

صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
بنماید چو که بر آینه زنگی نبود

کار روبه نبود عشق که هر روبه را
حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۸

@ghaz2020
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست

تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد
هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست

در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست

آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست

آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست
گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست

از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست

گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست

تو کجا نالی از این خار که در پای منست
یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست

دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست

آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی
که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست

گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد
ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست

سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات
بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۱۲۷

@ghaz2020
لوح محفوظ شد آن دیده که حیران تو شد
گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد

گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد
سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد

عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس
دست خالی ز تماشای گلستان تو شد

چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟
آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد

جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد

گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور
منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد

اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد
تا دلم آینه چهره تابان تو شد

نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟
که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد

آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد

خود فروشیش مبدل به خریداری گشت
یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد

از بساط گل بی خار قدم می دزدد
زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد

می کند خنده خونین به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد

سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد
که گلستان دلم از غنچه پیکان تو شد

تشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کرد
سبز این دانه امید ز باران تو شد

شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد

می کشد سلسله ابر به دریا آخر
خنک آن دیده بیدار که گریان تو شد

کرد در دیده خورشید سیه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد

کیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد

از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد
عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد

نیست چون قطره سیماب قرارم یک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد

گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد

داد چون خامه بی مغز سر خویش به باد
هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد

بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم
دست من پنجه خورشید ز دامان تو شد

صائب از گلشن فردوس شود مستغنی
آشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۴۲۸

@ghaz2020
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹

@ghaz2020
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۹۳

@ghaz2020
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد

به سختی می‌گذشتش روزگاری
نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری

نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری

فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل

زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته

چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان

گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری

سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده

ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل

غمش را در جهان غمخواره‌ای نه
ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه

دو تازان شد که از ره خار می‌کند
چو خار از پای خود مسمار می‌کند

نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن

ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار

ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری

ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلک‌ها را طبق در هم شکستی

چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام

ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را

رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش

ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ

بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته

چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست

دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل می‌دوید آن رخت برده

چنان در می‌رمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن

غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد

ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی

دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان

علاج درد بی‌درمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست

فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور

گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش

#نظامی
- خمسه
- خسرو و شیرین
- بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین

@ghaz2020
ای بهار آفرینش خط چون ریحان تو
صبح عید نیک بختان چهره خندان تو

گر چه دارد عید از قربانیان حیران بسی
می شود چون دیده قربانیان حیران تو

جای بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل یکی از غنچه خسبان است در بستان تو

یوسف مصری کز او چشم جهانی روشن است
از فراموشان بود در گوشه زندان تو

پای خواب آلوده دامان صحرا می کند
آهوی رم کرده را گیرایی مژگان تو

تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که سر را گوی سازد در خم چوگان تو

می دهندش روشنان آسمان در دیده جا
از زمین گردی که برمی خیزد از جولان تو

زان بود پر گل گلستانت، که از حیرت شود
دست گلچین پای خواب آلود در بستان تو

از خریداران به سیم قلب یوسف قانع است
هر کجا دکان گشاید حسن با سامان تو

از رگ گردن سر خود زود بیند برسنان
هر سبک مغزی که گردن پیچد از فرمان تو

از اطاعت بندگان را بنده پرور می کنی
می شود فرمانروا هر کس برد فرمان تو

در سر کوی تو دایم فصل گلریزان بود
بس که می ریزد دل عشاق از جولان تو

چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
عالمی سرسبز شد از چشمه حیوان تو

بس که دامان تو رنگین شد ز خون عاشقان
خار را سرپنجه مرجان کند دامان تو

می کند چون غنچه تنگی پوست بر اندام او
هر که زانو ته کند بر سفره احسان تو

خاک از دست گهربار تو دریا گشته است
خوشه گوهر به دامن می کند دهقان تو

تیغ جان بخش تو سرو جویبار زندگی است
زنده جاوید گردد هر که شد قربان تو

گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نیست
موج را سوزد نفس در بحر بی پایان تو

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۴۶۸

@ghaz2020
همچو نور، از چشمم، رفتی و نمی آیی
بی تو دیدهٔ جان را، بسته ام ز بینایی

تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی

از دورنگی ی ِ یاران، وزفریب عیاران
دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی

آ‏فتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی

حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی
زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهایی

گر دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید
درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی

دانم اینکه از دوری، خسته ای ّ و رنجوری
سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی

دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:
ـ بینم آن که بازآیی، بینم آن که بازآیی؟

#سیمین_بهبهانی
۲۸ تیر ماه، زاد روز سیمین بهبهانی گرامی باد🌸

@ghaz2020
2025/07/06 11:08:26
Back to Top
HTML Embed Code: