Telegram Web Link
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم

دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم

کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم

سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم

سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم

ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم

چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم

بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم

تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۶۲۰

@ghaz2020
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را
لابه گری می‌کنمت راه تو زن قافله را

مست و خوش و شاد توام حامله داد توام
حامله گر بار نهد جرم منه حامله را

هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را

می‌کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمی‌خواجه رها کن گله را

آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه
آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را

همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را

شاد همی‌باش و ترش آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر مشغله زنگله را

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۰

@ghaz2020
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹

@ghaz2020
کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند
تا به گام تو می‌کردم قربانی چند

چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت
حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند

چه غم از کشمکش گردش دوران دارد
هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند

ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد
هر که بشکست در این میکده پیمانی چند

کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر
کز چه روی ریخته‌ای خون مسلمانی چند

آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست
خستگانی که دریدند گریبانی چند

از سر زلف پریشان تو معلومم گشت
که چرا جمع نشد حال پریشانی چند

بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایهٔ خویش
که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند

ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید
با وجودی که زدم دست به دامانی چند

مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز
از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند

تا فروغی هوس چهرهٔ نیر دارد
پای تا سر شده آمادهٔ نیرانی چند

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۸

@ghaz2020
Audio
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری
جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری

قمری است رونموده پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری

عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران
بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری

مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد
چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری

به درون توست مصری که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری

شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری

به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری

خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی
ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری

سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله
همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری

تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل
ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری

تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
با صدای دلنشین اعضای کانال

@ghaz2020
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردش‌های چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق‌گردی‌ها خبر کردی

به شعر شهریار اکنون سر افشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدایی سمر کردی

(شهریار)
- گزیدهٔ غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۰ - مرغ بهشتی
۱۱ دی ماه زادروز شهریار شعر ایران
استاد محمدحسین بهجت تبریزی🌸

@ghaz2020
چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست
چاره جوینده که کرده‌ست تو را خود آن چیست

چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم
خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست

بوی نانی که رسیده‌ست بر آن بوی برو
تا همان بوی دهد شرح تو را کاین نان چیست

گر تو عاشق شده‌ای عشق تو برهان تو بس
ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست

این قدر عقل نداری که ببینی آخر
گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست

گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست
در کف روح چنین مشعله تابان چیست

چونک از دور دلت همچو زنان می‌لرزد
تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست

آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست

شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۰۶

@ghaz2020
ای آن که دل به دولت بیدار بسته ای
در راه برق، سد خس و خار بسته ای

ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای

در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای

یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای

سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای

سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای

تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای

خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای

جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای

نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای

غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۸۹۰

@ghaz2020
به هر طرف که نظر می کنم توئی منظور
که دیده است چنین فاش این چنین مستور

ز لطف تو نظری یافتم شدی ناظر
چه جای من که توئی ناظر و توئی منظور

چو نیست در دو جهان جز یکی کراست وصال
عجب بود که یکی از یکی بود مستور

به نور طلعت او روشن است دیدهٔ من
ببین که در همه عالم جز او که دارد نور

ز ذوق گفته ام این شعر بشنو از سر ذوق
کسی که ذوق ندارد ز بزم ما گو دور

مقام اهل دلانست صحبت جانم
چه جای روضهٔ رضوان چه قدر حور و قصور

حریف سیدم و ساقی خراباتم
مدام عاشق مستم نه عاقل مخمور

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۹۰

@ghaz2020
ما در شکست گوهر یکدانه خودیم
سنگ ملامت دل دیوانه خودیم

چون بلبل از ترانه خود مست می شویم
ما غافلان به خواب ز افسانه خودیم

در خون نشسته ایم ز رنگینی خیال
چون لاله دل سیاه ز پیمانه خودیم

از پاس آشنایی احباب فارغیم
ممنون وحشت دل بیگانه خودیم

گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشه ویرانه خودیم

چون تاک در بریدن خود فتح باب ماست
باران طلب ز گریه مستانه خودیم

ما را غرور راهنما نیست راهزن
بیت الحرام خلق و صنمخانه خودیم

چون غنچه نیست از دگران فتح باب ما
منت پذیر همت مردانه خودیم

دست فلک کبود شد از گوشمال و ما
مشغول خاکبازی طفلانه خودیم

ما چون کمال ز گوشه نشینی درین بساط
هر جا رویم معتکف خانه خودیم

صائب شده است برق حوادث چراغ ما
تا خوشه چین خرمن بی دانه خودیم

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۸۷۶

@ghaz2020
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست

غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۴۸

@ghaz2020
آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری

هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری

صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری

ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری

بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری

تا نقش می‌بندد فلک کس را نبوده‌ست این نمک
ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری

تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام
چون در نماز استاده‌ام گویی به محرابم دری

دیگر نمی‌دانم طریق از دست رفتم چون غریق
آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می‌خوری

گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری

از نعلش آتش می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد
گر دیگری جان می‌دهد سعدی تو جان می‌پروری

هر کس که دعوی می‌کند کاو با تو انسی می‌کند
در عهد موسی می‌کند آواز گاو سامری

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۵۴۲

@ghaz2020
شد وقت مرگ نوش لبی هم‌نشین مرا
عمر دوباره شد نفس واپسین مرا

با صد هزار حسرت از آن کو گذشته‌ام
وا حسرتا اگر بگذارد چنین مرا

چون برکنم ز سینهٔ سیمین دوست دل
که ایزد نداده است دل آهنین مرا

گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق
بستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرا

در وعده‌گاه وصل تو جانم به لب رسید
امید مهر دادی و کشتی به کین مرا

زان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دل
آسوده کردی از غم دنیا و دین مرا

با آن که آب دیده‌ام از سر گذشت باز
خاک در تو پاک نگشت از جبین مرا

نازم خیال خاتم لعلت که همچو جم
آفاق را کشید به زیر نگین مرا

داد آگهی ز خاصیت آب زندگی
زهری که ریخت عشق تو در انگبین مرا

گشتم نشان سخت کمانی فروغیا
یا رب مباد چشم فلک در کمین مرا

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱

@ghaz2020
آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را
بر لب من کجا نهد لعل شراب‌خواره را

رشتهٔ عمر پاره شد بس که ز دست جور او
دوخته‌ام به یکدگر سینهٔ پاره پاره را

کشتهٔ عشق را لبش داده حیات تازه‌ای
ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را

با همه بی‌ترحمی باز به رحمت آمدی
لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را

ز آه شررفشان من نرم نمی‌شود دلش
آتش من نمی‌کند چارهٔ سنگ خاره را

تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی
خواجه ما نمی‌خرد بندهٔ هیچ‌کاره را

خنجر خون‌فشان بکش، آنگه استخاره کن
از پی قتل من ببین خوبی استخاره را

چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا
تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۸

@ghaz2020
یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود

گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود

گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود

خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود

گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود

گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود

گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود

هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود

من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان
مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود

هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود

همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود

حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود

چند صفت می‌کنیش چونک نگنجد به صفت
بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۳

@ghaz2020
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد

سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد

وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد

سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد

مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست
از غم آنک ورا تره به نانی نرسد

این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد

هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۶

@ghaz2020
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس
خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴

@ghaz2020
2025/07/04 17:04:21
Back to Top
HTML Embed Code: