Telegram Web Link
می تلخ و چمن پرگل، ساقی نمکین باشد
آیا که چنین گفتم در روی زمین باشد

تا اهرمن نفست زنده است تو غمگینی
گر ملک سلیمانت در زیر نگین باشد

جز فکر خط و خالش باور نکنم هرگز
در کارگه عالم نقشی به از این باشد

ایام بهار آمد گل خیمه به صحرا زد
آرام مگر امروز در خانهٔ زین باشد

بر بازوی پر زورت بر حسن دل افروزت
مغرور مشو زنهار نی آن و نه این باشد

خوشوقت فقیری که صفا داشته باشد
پوشیده ز خود ره به خدا داشته باشد

کس را گذر از سایهٔ کوی تو محال است
گر بر سر خود بال هما داشته باشد

در خاطر من جز غم او هیچ دگر نیست
تا در دل خود یار چها داشته باشد

معشوقهٔ خوبی است جهان لیک به شرطی
کاین هرزهٔ هر پیشه وفا داشته باشد

خون کرده و سرمست روان است مه من
تا باز دگر عزم کجا داشته باشد

بگریزم از آن شهر که دارند خلایق
دردی که نظر سوی دوا داشته باشد

پوشیده تواند رود از هر دو جهان چشم
از جاذبه آن کس که عصا داشته باشد

چون من نشود صبح بدین روز گرفتار
در سینه اگر آه رسا داشته باشد

بی برگی من تا به کمالی است که بالله
بیزارم از آن نی که نوا داشته باشد

یکدل شود از هر دو جهان آن که چو خورشید
در دست تهی زلف دو تا داشته باشد

جز سیر جمال تو سعیدا نکند هیچ
تا در دل و در دیده ضیا داشته باشد

(سعیدا)
- دیوان اشعار
- غزلیات
- شمارهٔ ۲۷۹

@ghaz2020
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

#شهریار
- گزیدهٔ غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۳ - گوهرفروش

@ghaz2020
بهار آمد و در جام باده باید کرد
به فکر ساده من فکر ساده باید کرد

به سرسپرده خود عارفی چه خوش می گفت
که دستگیری از پا فتاده باید کرد

بر اسب پیلتن ای شه اگر سوار شدی
تفقدی به گدای پیاده باید کرد

هزار عقده گشاید اراده و تصمیم
پی گرفتن تصمیم اراده باید کرد

چو در میان دو همسایه کشمکش افتاد
بگو به خانه خدا استفاده باید کرد

زبون شدیم ز بس وقت کار حرف زدیم
زبان به بسته و بازو گشاده باید کرد

به بنده ای که چو من ای خداندادی هیچ
ز عدل و داد تو شکر نداده باید کرد

#فرخی_یزدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- شمارهٔ ۸۸

@ghaz2020
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست

از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکلست

وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست
چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزلست

لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست

چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصلست

پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهلست

پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست

فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خاملست

گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست

این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود
کاین حجاب و حائل‌ست آن سوی آن چون مایلست

لیک طبع از اصل رنج و غصه‌ها بررسته‌ست
در پی رنج و بلاها عاشق بی‌طایلست

در تواضع‌های طبعت سر نخوت را نگر
و اندر آن کبرش تواضع‌های بی‌حد شاکلست

هر حدیث طبع را تو پرورش‌هایی بدش
شرح و تأویلی بکن وادانک این بی‌حائلست

هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست
با مؤید این طریقت ره روان را شاغلست

ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا می‌خواه شیرینی اجل کان آجلست

هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو
جز به سوی بی‌سوی‌ها کان دگر بی‌حاصلست

تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر
غصه ماران ببینی زانک این چون سلسله‌ست

تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وان گهت او متهم دارد که این هم باطلست

از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپلست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۰۰

@ghaz2020
گفتار صدق، مایهٔ آزار می‌شود
چون حرف حق بلند شود دار می‌شود

پای به خواب رفته شمارد دلیل را
آن را که شوق قافله‌سالار می‌شود

چون عقل نیست نقد جنون قلب و ناروا
دیوانه خرج کوچه و بازار می‌شود

کوه تعلقی که تو بر خویش بسته‌ای
از سایه تو خاک گرانبار می‌شود

دل‌های آب کرده نماند درین بساط
شبنم کجا مقیمی گلزار می‌شود

در محفلی که روی تو گردد عرق فشان
از خواب حیرت آینه بیدار می‌شود

در چشم بلبلی که کشد سر به زیر بال
عالم تمام یک گل بی‌خار می‌شود

عقلی که می‌گشود ز کار جهان گره
امروز صرف بستن دستار می‌شود

از حرص، کار نفس به طول امل کشد
این مور از امتداد زمان مار می‌شود

بر چین بساط شید که طاعات ظاهری
در چشم نفس پرده پندار می‌شود

سوراخ می‌شود دلش از دوری محیط
هر قطره‌ای که گوهر شهوار می‌شود

نتوان ز شرم در رخ آن گلعذار دید
شبنم حجاب چهره گلزار می‌شود

صائب زنند مهر به لب جمله طوطیان
هرجا که خامه تو شکربار می‌شود

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۲۷۶

@ghaz2020
با فکر او چو سر بگریبان فرو کنم
تشریح زلف خم بخمش موبمو کنم

دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک
منهم بخاک، تخم کدوئی فرو کنم

از تیغ ابروی تو زبس زخم خورده ام
جرأت نمی کنم که بمحراب رو کنم

هرگز مراد من بحصول آشنا نبود
در زیر تیغ عمر ابد آرزو کنم

از عقل های کهنه و نو خرمنی شود
گر آستان میکده را رفت و رو کنم

گردد بزیر خاک سکندر زشرم آب
دل را اگر بآینه اش روبرو کنم

دشنام و بوسه هر چه عوض می دهی بده
حاشا که با تو بر سر دل گفتگو کنم

بر صید دیگری نظری کی فتد، که من
در سر نگنجدم که گل چیده بو کنم

خواهی نشان تیر شوم یا غلاف تیغ
با هر ستم که مصلحت تست خو کنم

با تیغ جور ناوک لطفی کلیم هست
تا چاکهای سینه به پیکان رفو کنم

#کلیم
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۲۷

@ghaz2020
در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری

اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشن تری

تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری

وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهنتری

چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسن تری

زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشن تری

زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشن تری

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۷۹۸

@ghaz2020
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن

اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیاله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن

به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن

ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن

بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن

از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن

حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن

طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن

لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن

پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۹۷

@ghaz2020
پوچ است هر سری که نه در وی هوای توست
سهوست سجده ای که نه بر خاک پای توست

طبل رحیل هوش من آواز پای توست
حسرت نصیب دیده من از لقای توست

در پرده های چشم شکر خواب صبح نیست
شیرینیی که در دو لب جانفزای توست

خون می کند عرق ز شفق هر صباح و شام
از بس که آفتاب خجل از لقای توست

در باز کردن در باغ بهشت نیست
فیضی که در گشودن بند قبای توست

ظرف وصال نیست من تنگ ظرف را
طبل رحیل هوش من آواز پای توست

خودداری سپند در آتش بود محال
خالی است جای من به حریمی که جای توست

هر شاخ گلی که دست کند در چمن بلند
از روی صدق ورد زبانش دعای توست

هر دل رمیده ای که بساط زمانه داشت
امروز در کمند دو زلف رسای توست

ره نیست در حریم تو هر خودپرست را
بیگانه هر که گشت ز خود آشنای توست

چون ترک دلبری ننمایند دلبران ؟
چون هر کجا دلی که بود مبتلای توست

استادگی چگونه کند در نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگیش از برای توست

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۹۴۶

@ghaz2020
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او
بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قلعه روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای
ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند
نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده ی دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان ما ماکوی او ، وی قبله ی ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۳۰

@ghaz2020
سوختی جانم چه می‌سازی مرا
بر سر افتادم چه می‌تازی مرا

در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک
بوک بر گیری و بنوازی مرا

لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد
بر نخیزم گر بیندازی مرا

بندهٔ بیچاره گر می‌بایدت
آمدم تا چاره‌ای سازی مرا

چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا

گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا

تو تمامی من نمی‌خواهم وجود
وین نمی‌باید به انبازی مرا

سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا

دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا

تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای
کرد صبح آغاز غمازی مرا

چو ز تو آواز می‌ندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا

#عطار
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵

@ghaz2020
کسیکه مانده به بند لباس زندانیست
پریدن از قفس نام و ننگ عریانیست

به پختگی جنون کی بمن رسد مجنون
همین بسست که من شهری او بیابانیست

زچشم گریان، بیقدر شد متاع جنون
بهر دیار که بارندگیست ارزانیست

بهار آمده یارب چه رهن باده کنم
مرا که جامه عیدی قبای عریانیست

دلا حقیقت این هر دو نشئه از من پرس
حیات گردی و این مرگ دامن افشانیست

کلیم دعوی دل را بزلف یار ببخش
دگر مپیچ بران، عالم پریشانیست

(کلیم)
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۵

@ghaz2020
چون من به نفس خویشتن این کار می‌کنم
بر فعل دیگران به چه انکار می‌کنم

بلبل سماع بر گل بستان همی‌کند
من بر گل شقایق رخسار می‌کنم

هر جا که سروقامتی و موی دلبریست
خود را بدان کمند گرفتار می‌کنم

گر تیغ برکشند عزیزان به خون من
من همچنان تأمل دیدار می‌کنم

هیچم نماند در همه عالم به اتفاق
الا سری که در قدم یار می‌کنم

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم

چون دست قدرتم به تمنا نمی‌رسد
صبر از مراد نفس به ناچار می‌کنم

همسایه گو گواهی مستی و عاشقی
بر من مده که خویشتن اقرار می‌کنم

من بعد از این نه زهد فروشم نه معرفت
کان در ضمیر نیست که اظهار می‌کنم

جانست و از محبت جانان دریغ نیست
اینم که دست می‌دهد ایثار می‌کنم

زنار اگر ببندی سعدی هزار بار
به زان که خرقه بر سر زنار می‌کنم

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل ۴۲۱

@ghaz2020
عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم
که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم

خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم
طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بی‌تاثیرم

روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم
دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم

عشق برخاست که من آتش عالم سوزم
حسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرم

یک سر موی من از دوست نبینی خالی
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرم

دست من دامن ساقی زدم از بخت جوان
تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم

خم زنار من آن زلف چلیپا نشود
تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم

به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم
همت پیر خرابات کند تعمیرم

آه اگر خواجهٔ من بنده‌نوازی نکند
که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرم

بخت برگشته به امداد من از جا برخاست
که ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرم

آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت
من که شیران جهانند کمین نخجیرم

گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب
که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم

#فروغی_بسطامی
- غزل شمارهٔ ۳۴۶

@ghaz2020
محبوب دل و راحت جانی چه توان کرد
سلطان همه خلق جهانی چه توان کرد

از ساده دلی آینه بنمود جمالت
در آینه بر خود نگرانی چه توان کرد

تو پادشه مائی و ما بندهٔ فرمان
گر زانکه بخوانی و برانی چه توان کرد

ما عشق تو داریم و تو را میل به ما نیست
مائیم چنین و تو چنانی چه توان کرد

عمریست که ما را به غم عشق نشاندی
گر باقی عمرم بنشانی چه توان کرد

ما نقش خیال تو کشیدیم بدیدیم
گر زانکه تو این نامه نخوانی چه توان کرد

پنهان شدن از دیدهٔ سید نتوانی
چون نور به هر دیده عیانی چه توان کرد

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۴۱

@ghaz2020
گرفتار کمند عشق را صیاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست

بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست

مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست

ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست

چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست

بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست

(اسیر شهرستانی)
- دیوان اشعار
- غزلیات
- شمارهٔ ۳۴۵

@ghaz2020
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد

آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد

وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد

تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد

هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد

قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد

آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۹۳

@ghaz2020
خامشی سازد من بیتاب را دیوانه تر
می کند بند گران سیلاب را دیوانه تر

بیش شد از بستن لب بیقراریهای دل
بخیه سازدزخم پرخوناب رادیوانه تر

در فلاخن می شود بال وپر پرواز،سنگ
صبر می سازد دل بیتاب را دیوانه تر

اشک را در سینه روشندلان آرام نیست
می کند آیینه این سیماب را دیوانه تر

قلقل مینا به دور انداخت جام باده را
شور دریا می کند گرداب را دیوانه تر

جلوه هم چشم، سیلاب بنای طاقت است
طاق ابرو می کند محراب را دیوانه تر

شد فزون از پند ناصح بیقراریهای من
می کند افسانه اینجا خواب را دیوانه تر

می کند از روشنی آیینه دلهای پاک
پرتو خورشید عالمتاب را دیوانه تر

بالب خشک صدف تردستی نیسان کند
تشنگان گوهر سیراب رادیوانه تر

نوبهار خط مشکین هر قدر گردد کهن
می کند صائب من بیتاب را دیوانه تر

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۶۱۷

@ghaz2020
زهر قهر ار تو کنی در جامم
خوشتر از شهد بود در کامم

نوش لطف تو چه شکر نوشم
زهر قهر تو چه شهد آشامم

کی ز چنگال بلا اندیشم
من که شاهین غمت را رامم

ای ز چشمت دو جهان مست و خراب
تهی از باده مگردان جامم

لطفها چند کنی در پرده
پرده برگیر و بر آور کامم

بی‌لقای تو ندارم آرام
چون کنم چون کنم تو آرامم

کامفیض از تو دمی تلخ مباد
ای ز الطاف تو شیرین کامم

#فیض_کاشانی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۳۱

@ghaz2020
سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن

نه آنچنان تو به بیگانگی برآمده ای
که در لباس توان حرف آشنا گفتن

به داد من برس ای کافر خداناترس
که مانده شد نفسم از خدا خدا گفتن

ترحم است بر آن بی زبان بزم وصال
که یک سخن نتواند به مدعا گفتن

شکایتی که ز گفتن یکی هزار شود
هزار بار به از گفتن است نا گفتن

تسلی از دو لبش چون شوم به یک دشنام؟
که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتن

دل گرفته شود باز از هواخواهان
خوش است غنچه صفت راز با صبا گفتن

پناه گیر به دارالامان خاموشی
ترا که نیست میسر سخن بجا گفتن

چه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟
برای نام بود خلق را صلا گفتن

به شیشه خانه عمر خودست سنگ زدن
ز ممسکی سخن سخت با گدا گفتن

ازان شکسته شود نفس وزین شود مغرور
هجای خلق بود بهتر از ثنا گفتن

چگونه نسبت درویش به مه کنم صائب؟
مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۳۱۴

@ghaz2020
2025/07/04 20:19:10
Back to Top
HTML Embed Code: